باز هم خبر مرگ!
خبر آمد که دکتر حسین محمدزاده صدیق از جهان رفتهاست.
او یکی از انگشتشمار کسانی بود که در دوران پهلوی با بهجان خریدن همهی بیمهریهای آن رژیم و ساواکش، با زحمت و مرارت، و حتی زیر زهرپاشیهای برخی «دوستان»، برای حفظ و شناساندن فرهنگ و ادبیات ترکی و آذربایجانی در ایران جان میکند. کتابهای بیشماری حاصل ترجمه و تألیف و تصحیح و انتشار او، از او به یادگار ماندهاست و خواهد ماند.
او چندی در خیابان ابوریحان تهران، کمی پایینتر از تقاطع خیابان انقلاب (شاهرضا) کتابفروشی و انتشاراتی بهنام «دنیای دانش» داشت. من و چند تن از دوستانم، همگی دانشجویان مهندسی، مرتب به کتابفروشی او سر میزدیم و در میان قفسهها میکاویدیم. گاه کتابهای ادبی و هنری به ترکی، چاپ جمهوری آذربایجان، در آن میان مییافتیم، که در آن روزگار ممنوعیت انتشار حتی یک کلمه به ترکی، گوهرهای گرانبهایی بودند و چون ورق زر میربودیمشان، میخریدیم و شادمان با خود میبردیم.
آقای صدیق به میزان معینی در تعیین سرنوشت و آینده (حال!) من نقش داشت. او نخستین کسی بود که مرا تشویق کرد که برای انتشار بنویسم و ترجمه کنم. او خود کتابچهای به ترکی آذربایجانی برای کودکان چاپ باکو به من داد تا ترجمهاش کنم؛ خود ترجمهام را ویرایش کرد، کارهای فنی آن را انجام داد، و به نام انتشاراتی خودش «دنیای دانش» چاپش کرد، با نام «پانزده قصه از پانزده جمهوری شوروی». اما عنایتالله رضا، مشاور ادارهی سانسور شاهنشاهی، دشمن بزرگ هر چیزی که به جمهوری آذربایجان مربوط میشد، با انتشار آن مخالفت کرد، تا آن که در آستانهی فروپاشی پهلوی در تابستان ۱۳۵۷، به هنگام «فضای باز سیاسی»، این کتاب و دو کتاب دیگرم را گذاشتند منتشر شود.
آقای صدیق، که میدانست از الکترونیک سر در میآورم، یک کتاب سرگرمیهای الکترونیک را که از انگلیسی به فارسی ترجمه شدهبود، داد که متن فارسی آن را ویرایش کنم. کتاب را قرار بود انتشارات گوتنبرگ به گردانندگی آقای کاشیچی منتشر کند. آقای صدیق گویا نسبتی با آقای کاشیچی داشت. کار را که انجام دادم، آقای صدیق گفت که آن را ببرم و به آقای کاشیچی بدهم، و اگر درست یادم ماندهباشد، ۴۲۰ تومان طلب کنم. رفتم، و آقای کاشیچی این پول را با کمی بیمیلی به من داد. این نخستین «درآمد»، و یکی از انگشتشمار «درآمد»های حقیر من از کار فرهنگی بود!
روزی، بهگمانم در تاریکی غروب پاییز ۱۳۵۵، با دوستم علیرضا صرافی پیش آقای صدیق بودیم. علیرضا در طبقهی بالا داشت در میان کتابها میکاوید، و من داشتم با دوست دیگرم مسعود فتحی که در کارهای کتابفروشی به آقای صدیق کمک میکرد، گپ میزدم. ناگهان مردی جوان وارد شد و پرسید «مسعود فتحی کیست؟» مسعود خود را معرفی کرد. مرد گفت: «بیایید بیرون، با شما کاری داریم!»
آقای صدیق سرش به کار خودش بود. مسعود رفت، دقایقی گذشت، و نیامد. نگران شدم و به آقای صدیق گفتم: «بهگمانم ساواکی بودند و مسعود را بردند». آقای صدیق یکه خورد. از جا پرید. آرام و در سکوت چیزهایی را از کشوها برداشت، و گفت که میرود به خانهی مسعود خبر بدهد که خانه را «تمیز» کنند، مغازه را رها کرد و رفت.
مسعود فتحی، که امروزه از جمله وبگاه «عصر نو» را میگرداند، آن غروب رفت تا با انقلاب از زندان رها شود.
دکتر صدیق پس از انقلاب یکی از نخستین نشریات به زبان ترکی آذربایجانی را به نام «یولداش» منتشر کرد. من همواره بیصبرانه منتظر انتشار شمارههای بعدی آن بودم، میخریدم و با سلیقه نگهشان میداشتم.
گرامی باد یاد و نام و آثار دکتر حسین محمدزاده صدیق.
خبر آمد که دکتر حسین محمدزاده صدیق از جهان رفتهاست.
او یکی از انگشتشمار کسانی بود که در دوران پهلوی با بهجان خریدن همهی بیمهریهای آن رژیم و ساواکش، با زحمت و مرارت، و حتی زیر زهرپاشیهای برخی «دوستان»، برای حفظ و شناساندن فرهنگ و ادبیات ترکی و آذربایجانی در ایران جان میکند. کتابهای بیشماری حاصل ترجمه و تألیف و تصحیح و انتشار او، از او به یادگار ماندهاست و خواهد ماند.
او چندی در خیابان ابوریحان تهران، کمی پایینتر از تقاطع خیابان انقلاب (شاهرضا) کتابفروشی و انتشاراتی بهنام «دنیای دانش» داشت. من و چند تن از دوستانم، همگی دانشجویان مهندسی، مرتب به کتابفروشی او سر میزدیم و در میان قفسهها میکاویدیم. گاه کتابهای ادبی و هنری به ترکی، چاپ جمهوری آذربایجان، در آن میان مییافتیم، که در آن روزگار ممنوعیت انتشار حتی یک کلمه به ترکی، گوهرهای گرانبهایی بودند و چون ورق زر میربودیمشان، میخریدیم و شادمان با خود میبردیم.
آقای صدیق به میزان معینی در تعیین سرنوشت و آینده (حال!) من نقش داشت. او نخستین کسی بود که مرا تشویق کرد که برای انتشار بنویسم و ترجمه کنم. او خود کتابچهای به ترکی آذربایجانی برای کودکان چاپ باکو به من داد تا ترجمهاش کنم؛ خود ترجمهام را ویرایش کرد، کارهای فنی آن را انجام داد، و به نام انتشاراتی خودش «دنیای دانش» چاپش کرد، با نام «پانزده قصه از پانزده جمهوری شوروی». اما عنایتالله رضا، مشاور ادارهی سانسور شاهنشاهی، دشمن بزرگ هر چیزی که به جمهوری آذربایجان مربوط میشد، با انتشار آن مخالفت کرد، تا آن که در آستانهی فروپاشی پهلوی در تابستان ۱۳۵۷، به هنگام «فضای باز سیاسی»، این کتاب و دو کتاب دیگرم را گذاشتند منتشر شود.
از قصهٔ آذربایجانی «جیرتدان»، دستنوشتهٔ من با ویرایش آقای صدیق |
روزی، بهگمانم در تاریکی غروب پاییز ۱۳۵۵، با دوستم علیرضا صرافی پیش آقای صدیق بودیم. علیرضا در طبقهی بالا داشت در میان کتابها میکاوید، و من داشتم با دوست دیگرم مسعود فتحی که در کارهای کتابفروشی به آقای صدیق کمک میکرد، گپ میزدم. ناگهان مردی جوان وارد شد و پرسید «مسعود فتحی کیست؟» مسعود خود را معرفی کرد. مرد گفت: «بیایید بیرون، با شما کاری داریم!»
آقای صدیق سرش به کار خودش بود. مسعود رفت، دقایقی گذشت، و نیامد. نگران شدم و به آقای صدیق گفتم: «بهگمانم ساواکی بودند و مسعود را بردند». آقای صدیق یکه خورد. از جا پرید. آرام و در سکوت چیزهایی را از کشوها برداشت، و گفت که میرود به خانهی مسعود خبر بدهد که خانه را «تمیز» کنند، مغازه را رها کرد و رفت.
مسعود فتحی، که امروزه از جمله وبگاه «عصر نو» را میگرداند، آن غروب رفت تا با انقلاب از زندان رها شود.
دکتر صدیق پس از انقلاب یکی از نخستین نشریات به زبان ترکی آذربایجانی را به نام «یولداش» منتشر کرد. من همواره بیصبرانه منتظر انتشار شمارههای بعدی آن بودم، میخریدم و با سلیقه نگهشان میداشتم.
گرامی باد یاد و نام و آثار دکتر حسین محمدزاده صدیق.
No comments:
Post a Comment