08 October 2022

از جهان خاکستری - ۱۲۶

تخت‌خواب یک‌نفره

چند ماه پیش حین دیالیز همین‌طور اتاقم را ورانداز می‌کردم، و فکر می‌کردم که این اتاقی که یک‌روز-در-میان ساعت‌ها در آن می‌نشینم و دیالیز می‌کنم، می‌نشینم و می‌نویسم، و می‌خوابم، باید فضای بازتری داشته‌باشد. به این نتیجه رسیدم که تخت‌خواب دونفره و عظیم وسط اتاق فضای خیلی زیادی را اشغال می‌کند، اما چندین سال است که کسی در نیمهٔ دیگر آن نمی‌خوابد، پس وقتش است که آن را دور بیاندازم و تخت یک‌نفره بخرم.

رفتم و خریدم. امروز آوردندش. کامیون بزرگی بود، و دو جوان بار را آوردند. نام خانوادگیم ایرانی بودنم را به آنان لو داده‌بود و به محض ورود شروع کردند به حرف زدن به فارسی. بسیار مؤدب و آداب‌دان و خوش‌سخن و کارآمد بودند؛ نه مانند بعضی جوانان ایرانی که وقتی که می‌خواهند با ادب باشند می‌گویند «من فرمودم... شما عرض کردید...»!

تخت عظیم دونفره را جمع کردند و بردند، و تخت تکی را باز کردند و نصب کردند، و رفتند.

کف اتاق را جارو زدم، «ت» کشیدم، تخت را کشیدم به گوشهٔ اتاق، ملافه کشیدم و آماده‌اش کردم، و بعد رفتم که جارو و «ت» را جمع کنم و لختی بیاسایم.

هنگامی که به اتاق برگشتم، احساس کردم که چه‌قدر بزرگ و خالی شده! تخت یک‌نفره آن گوشه چه غریب و تنها افتاده‌بود.

ناگهان احساس تنهایی کردم. ناگهان غصه‌های تنهایی به سراغم آمد...

با تماشای تخت یک‌نفره به یاد این بیت سایه افتادم:

بستر من صدف خالی یک تنهایی‌ست
و تو چون مروارید گردن‌آویز کسان دگری

در سال‌های دانشجویی چندی کارم این بود که در انتظار ورود استاد به کلاس درس، صورت دختری را با عینک آفتابی با گچ روی تخته نقاشی می‌کردم، و همین بیت سایه را کنارش می‌نوشتم. بعضی استادان به‌محض ورود آن را پاک می‌کردند، اما بعضی دیگر کاری به آن نداشتند، و «اثر» من بعد از پایان کلاس هم باقی می‌ماند.

شعر دیگری هم هست از شاعر روس یه‌وگه‌نی یفتوشنکا، که آن را برای بعضی‌ها می‌خواندم. پیدایش نمی‌کنم تا متن دقیقش را این‌جا نقل کنم. این است آن‌چه به‌یادم مانده:

من به نیم قانع نیستم
نه! من به نیم قانع نیستم
نیم هیچ چیز را نخواهم پذیرفت
همه را به من بدهید:
همهٔ آسمان‌ها و کهکشان‌ها را
همهٔ زمین؛ رودها، کوه‌ها، دریاها، بهمن‌ها
همهٔ این‌ها مال من است
کمتر را نخواهم پذیرفت!

***
با این‌همه
بالشی هست
که من تنها نیمی از آن را می‌خواهم
آن‌جا که بر نیم دیگرش
[کنار صورتت] حلقه‌ای بر انگشتت
همچون ستاره‌ای تنها و دور
می‌درخشد.

اما... حالا دیگر تخت دونفره نیست. امیدوارم که در خواب از روی این تخت نیفتم! ولی فضا چه باز شد!

این‌ها را که دارم می‌نویسم، صدای تخته‌کلید در اتاق خالی پژواک ناآشنایی دارد...

***
نوشته‌های دیگر در موضوع تنهایی در این نشانی.

1 comment:

hobol said...

شیوای عزیز
"این" رو از سپهری به یادم آوردید


پشت کاجستان ، برف.
برف، یک دسته کلاغ.
جاده یعنی غربت.
باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب.
شاخ پیچک و رسیدن، و حیاط.
من ، و دلتنگ، و این شیشه خیس.
می نویسم، و فضا.
می نویسم ، و دو دیوار ، و چندین گنجشک.
یک نفر دلتنگ است.
یک نفر می بافد.
یک نفر می شمرد.
یک نفر می خواند.
زندگی یعنی : یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدی ؟
دلخوشی ها کم نیست : مثلا این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته.
یک نفر دیشب مرد
و هنوز ، نان گندم خوب است.
و هنوز ، آب می ریزد پایین ، اسب ها می نوشند.
قطره ها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس.