26 December 2010

چرا در فیس‌بوک نیستم

دوستان و آشنایان و خوانندگان پر مهرم اغلب می‌پرسند که چرا در فیس‌بوک نیستم. یک موقعی باید بنشینم و ‏مقاله‌ی مفصلی در باره‌ی این موضوع بنویسم، به سبک "آن‌چه یک فعال سیاسی – اجتماعی باید بداند"، و ‏دنباله‌های آن: 1، 2، 3، 4. اکنون اما می‌کوشم فشرده توضیح دهم.‏

زمانی جرج اورول با نوشتن "قلعه‌ی حیوانات" و "1984" تصویری سیاه از جوامع خیالی کمونیستی نقاشی کرد و ‏جهان غرب را در وحشت از جامعه‌ای غرق کرد که در آن چشم‌ها و وسایلی همیشه و همه‌جا شهروندان را ‏می‌پایند و حتی خیال‌ها و رؤیاهایشان را می‌خوانند. پیش‌بینی اورول درست در آمد: "1984" هم‌اکنون ‏این‌جاست، اما نه در جامعه‌ی کمونیستی. سرمایه‌داری غرب توانست همان وحشت را به سرگرمی تبدیل کند و ‏کاری کند که شهروندان با رضایت خود، با کمال میل، داوطلبانه، و خوش و خندان خود را و همه‌ی کارها و دانسته‌ها و ‏شبکه‌ی دوستان و نوشته‌ها و کتاب‌هایی که دوست دارند و عکس‌ها و همه چیز و همه چیز خود را هر لحظه در ‏برابر دید همگان بگذارند. اکنون "برادر بزرگ" در همه جا حضور دارد و همه‌ی شهروندان را می‌بیند و می‌پاید، و ‏گویی همه راضی‌اند و آن روشنفکرانی نیز که به جامعه‌ی خیالی "1984" اعتراض داشتند، ناپدید شده‌اند.‏ مفهومی به‌نام "حریم شخصی" کم‌رنگ‌تر و کم‌رنگ‌تر می‌شود.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 December 2010

شاملو 85‏

به‌گمانم بهار 1352 بود که روزی در بوفه‌ی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) نشسته بودم، بیست‌ساله، در ‏انتظار آن که یکی از "آزاده"های زندگانیم از آن‌جا بگذرد، تماشایش کنم، آه‌های سوزناک بکشم، و به محض آن‌که ‏نگاهم کرد، نگاهم را بدزدم، که یعنی: کی؟ من؟ من که نگاهت نمی‌کردم! – که یکی از دانشجویانی که ‏می‌دانست من کلید گنجینه‌ی موسیقی اتاق شماره 3 ساختمان مجتهدی (ابن سینا) را دارم، آن‌جا پیدایم کرد و ‏گفت که همین لحظه احمد شاملو در کلاس "مطالعه‌ی آزمایشگاهی زبان فارسی" از یک قطعه موسیقی سخن ‏گفته و مایل است که دانشجویان کلاس آن را بشنوند، اما چون نمی‌دانسته که چنین امکانی در همان اتاق وجود ‏دارد، پیش‌بینی آن را نکرده، کسی از حاضران یادآوری کرده که می‌توان آن اثر را همان‌جا شنید، و اکنون همه ‏منتظراند تا من بروم و آن قطعه را پخش کنم!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 December 2010

در سوگ استاد، و دوست

دیروز با دریغ و درد ‏خبر یافتم که دکتر مرتضی انواری استاد پیشین دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف)، یکی از چهره‌های ‏برجسته‌ی فعال در راه‌اندازی مرکز کامپیوتر دانشگاه در سال‌های پایانی دهه‌ی 1340، نخستین رئیس دانشکده‌ی ریاضی، ‏بنیان‌گذار "مرکز تعلیمات عمومی"، بنیان‌گذار "مدرسه عالی کامپیوتر"، رئیس هیأت مدیره‌ی مرکز آی‌تی آذربایجان شرقی ‏ITCA، و استاد دانشگاه برکلی، در 29 نوامبر درگذشته‌است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 December 2010

Min första jul i Sverige

Programmet ”Önska i P2” bjuder alla att berätta om hur det kändes den första julen som man befann ‎sig i Sverige med allt omkring julen och önska ett musikstycke som man förknippar med den känslan. ‎Det är ett mycket bra initiativ, tycker jag. Läs gärna mer och hitta kontaktuppgifterna här, kontakta, ‎berätta, och önska musik.‎

نخستین کریسمسی که در سوئد بودم‏

برنامه موسیقی درخواستی شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد شما را فرا می‌خواند تا از طریق تلفن یا نامه یا ای‌میل ‏برایشان تعریف کنید که نخستین کریسمسی که در سوئد بودید، با همه‌ی جلوه‌های پیرامون آن چه ‏احساسی داشتید، و قطعه‌ای موسیقی را که خاطره‌ای از آن کریسمس را در یادتان زنده می‌کند، درخواست ‏کنید. به نظر من ابتکار بسیار جالبی‌ست. در این نشانی می‌توانید در باره‌ی این برنامه‌ی ویژه بیشتر بخوانید و ‏اطلاعات تماس را پیدا کنید.

28 November 2010

Dies Irae روز جزا

Jag vet inte när eller hur dessa 2 ord, Dies Irae, har etsats i mitt huvud. Det måste vara någon gång ‎under mina tidiga tonår då radioteater var det bästa vi hade att sitta och lyssna till under långa, ‎mörka och snöiga kvällar i Ardebil. Jag måste ha hört en musik som bakgrund till en dramatisk scen ‎och senare ha upptäckt att musiken heter Dies Irae, och ha etsat dessa ord i huvudet, utan att veta ‎vad det betyder, för att hitta musiken senare och lyssna mer.

Trots att jag har ”upplevt” många ”Vredens stora dag”ar i livet sedan dess och har hört många och ‎mycket musik i/med temat, så hade jag inte fått samma upplevelse och inte hade tänkt på det, tills fram ‎till för några dagar sedan då jag hörde ett stycke musik som plötsligt grävde fram ur minnets gömmor ‎det där stenblocket där dessa två ord stod etsat. Och vilken värdig musik för att lägga namnet i ‎minnet: Dies Irae ur Giuseppe Verdis Rekviem. De där stora pukorna och rädslan och ångesten i ‎körens skrik stjäl min själ och driver den med sig till musikens höjder. Jag förstår inte vad de säger ‎och desto bättre: musiken för mig är bara konsten om ljud och ljudkombination ‎och inte det ena eller det andra ords betydelse. Och jag vill inte befatta mig med någon religiös mening.‎

Man kan hitta många uppföranden av detta stycke på YouTube men jag gillar denna version bäst.‎ Den saknar rörlig bild och om ni vill se orkestern, se detta uppförande i stället. ‎

Det finns en lång lista över ‎många andra tonsättare och deras verk där Dies Irae förekommer, här. ‎Men missa inte en helt annorlunda Dies Irae på en filmklipp från Matix-trilogin.

Jag har tidigare skrivit vad jag tycker om ett annat verk av Verdi, här.‎ (متن فارسی در ادامه)

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 November 2010

فیلسوف پرهیاهو

گزارش دیداری با ژیژک را به فارسی برگرداندم که در سایت ایران امروز، یا در این نشانی می‌یابیدش.‏

Översatte till persiska en intervju med Slavoj Žižek gjord av DN:s Sverker Lenas. Den finns här och ‎här.‎

14 November 2010

از جهان خاکستری - 48‏

بریده‌ای از نامه‌ی مادر به تاریخ 17 اردیبهشت 1366 (7 مه 1987):‏

‏«شیوا جان [...] چند روزی پس از عید مرد جوان و سیه‌چرده‌ای با موها و چشمان مشکی، سبیل کلفت و ریش ‏تراشیده به در خانه آمد و شما را می‌خواست. نشانی خانه را که به خط شما بود و خوب و تمیز هم نگهداری ‏کرده‌بود و با خودکار روی یک تکه کاغذ معمولی 5 در 12 سانتی‌متر نوشته شده‌بود، ارائه داد. ترکی را به لهجه‌ی ‏تبریزی حرف می‌زد و گفت که از روستاهای اطراف تبریز است و با شما سرباز بوده‌است. گفتیم که نیستید و ‏چند سال است که به خارج رفته‌اید. سخت تعجب کرد و باور نمی‌کرد. درست وقت ناهار بود و پدر تعارف کرد ‏و او را به خانه آورد. پس از ناهار و استراحت، خواست که به حمام برود. جنگ است و جیره‌بندی نفت، و آبگرمکن ‏ما همیشه روشن نیست. پدر او را به حمام عمومی برد و خود برگشت. او بعد از حمام به خانه آمد و مدعی ‏شد که 2800 تومان پولش را در حمام دزدیده‌اند. پدر به حمام رفت و داد و بی‌داد راه انداخت، که البته نتیجه‌ای ‏نداشت. گویا پول در جیب کتش بوده و کمد رختکن حمام را هم باز گذاشته بود (الله اعلم).

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 November 2010

مردی که خلاصه‌ی خود بود

به‌تازگی بخشی از "دفترچه خاطرات و فراموشی" نوشته‌ی محمد قائد را خواندم. این بخش درباره‌ی احمد ‏شاملوست در دفتری به‌نام "آن‌سوی آستانه" و با عنوان "مردی که خلاصه‌ی خود بود". نوشته‌ای‌ست بسیار زیبا. ‏چندی بود که از خواندن نوشته‌ای این‌چنین لذت نبرده‌بودم. خواندن آن را به همه‌ی دوستداران و نیز دشمنان ‏شاملو صمیمانه توصیه می‌کنم. اگر سبک نوشته‌ی من درباره‌ی احسان طبری را پسندیده‌باشید، شاید از ‏خواندن این نوشته‌ی محمد قائد نیز لذت ببرید.‏

در ستون سمت راست سایت محمد قائد روی "کتاب" کلیک کنید، از آن میان "دفترچه‌ خاطرات و فراموشی" را ‏انتخاب کنید، و در پایین صفحه‌ی بعدی "مردی که خلاصه‌ی خود بود" را می‌یابید.‏

یکی از فرازهای جالب آن نوشته درباره‌ی "خود-ویرانگری" شاملوست، چنان که سرود:

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

31 October 2010

بار دیگر شمس و مولوی

بیش از سه سال پیش، در اوت 2007، در پستی به سوئدی خبر از "سال مولانا" و برگزاری جشنواره مولانا در ‏یکی از مراکز فرهنگی استکهلم دادم. در آن نوشته از مقاله‌ای درباره‌ی مولانا که همان روز در بزرگ‌ترین روزنامه‌ی ‏صبح سوئد منتشر شده‌بود یاد کردم و اشاره‌ای کردم به نوشته‌ی کسانی که می‌گویند شمس که نادختری ‏مولانا کیمیاخاتون را به زنی داشت، در یک حمله‌ی خشم و حسادت آنچنان کیمیاخاتون را کتک زد که او سه روز ‏بعد درگذشت.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 October 2010

باز هم مرد لیزری؟

در هفته‌های اخیر کس یا کسانی در تاریکی یا از پشت به‌سوی مردم شهر مالمو در سوئد تیر انداخته‌اند و ‏تعدادی را کشته و زخمی کرده‌اند. پلیس به‌تازگی فاش کرد که همه‌ی کسانی که هدف تیراندازی‌ها ‏بوده‌اند، خارجی‌تباراند و در بسیاری از این تیراندازی‌ها که از بیش از یک سال پیش آغاز شده، از یک اسلحه ‏استفاده شده‌است. خبرها و گزارش‌ها از شهر مالمو فضایی تیره و تار و مردمانی خشمگین و ترسیده تصویر ‏می‌کند. این وضع به‌ناگزیر همه را به‌یاد سال‌های 1991 و 92 و "مرد لیزری" می‌اندازد.‏

یون آئوسونیوس ‏John Ausonius‏ در آن سال‌ها در استکهلم و اوپسالا به‌سوی یازده خارجی‌تبار تیراندازی کرد، ‏چند تن از آنان را به‌شدت زخمی و برای همیشه معلول کرد، و یک ایرانی به‌نام جمشید رنجبر را کشت. او در ‏آغاز تفنگی با نشانه‌روی لیزری داشت و قربانیانش پیش از تیر خوردن دایره‌ای با نور سرخ روی تن خود ‏می‌دیدند و از همین رو نام "مرد لیزری" به او داده‌شد.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 October 2010

گسترش نژادپرستی

نوشته‌ای از اسلاووی ژیژک Slavoj Žižek فیلسوف اسلوونی به فارسی برگرداندم درباره‌ی گسترش نژادپرستی در اروپا. آن را ‏در این یا این نشانی می‌یابید. پارسال نیز نوشته‌ای از او درباره‌ی جنبش نوین مردم ایران برگرداندم که در این و ‏این نشانی موجود است.‏

می‌شنوم که گاه نام ژیژک را بر وزن میخک می‌خوانند، که غلط است. آن را بر وزن پیچش، یعنی به کسر ژ دوم ‏باید خواند.

07 October 2010

Viva Peru!

نویسنده‌ی پرویی ماریو بارگاس یوسا ‏Mario Vargas Llosa‏ برای "تشریح ‏ساختار قدرت و تصاویر دقیق از ایستادگی، شورش، و ناکامی فرد"، جایزه‌ی نوبل ادبیات امسال را برد، تنی چند از کارشناسان سوئدی می‌گویند ‏که دیر بود دادن این جایزه به او و سال‌ها پیش که او مطرح‌تر بود می‌بایست جایزه را به او می‌دادند. بسیاری ‏دیگر از این انتخاب شادمان‌اند. یک ناشر بزرگ سوئدی می‌گوید که بر خلاف آن‌چه اغلب گمان می‌رود، بارگاس ‏یوسا "چپ" نیست و یک لیبرال مدرن است. او خود را در چارچوب مسائل سیاسی زندانی نمی‌کند، هر چند که ‏در سال 1990 خود را نامزد ریاست جمهوری پرو کرد (و به جایی نرسید).‏

نوشته‌های بسیاری از او به فارسی ترجمه شده‌است. برای اطلاعات بیشتر به سایت کتابخانه‌ی ملی ایران ‏رجوع کنید. البته آن‌جا او را "وارگاس یوسا" می‌نامند.‏ بارگاس یوسای هفتادوچهار ساله در نیویورک بود که این خبر را به او دادند و صبح زود داشت خود را برای تدریس در دانشگاه آماده ‏می‌کرد. او از شنیدن خبر بسیار بسیار شادمان و متأثر شد.‏

مبارک‌اش باد!‏

03 October 2010

نوبل امسال را چه کسی می‌برد؟

از فردا، دوشنبه، برندگان جایزه‌ی نوبل به ترتیب در رشته‌های پزشکی، فیزیک، و شیمی، معرفی می‌شوند. روز پنجشنبه نیز ‏نوبت به معرفی برنده‌ی نوبل ادبیات می‌رسد.‏

بازار شرط‌بندی‌ها طبق معمول داغ است و پیش‌گویان نیز برای خود بازارگرمی می‌کنند. نام شاعر بزرگ سوئدی ‏توماس ترانس‌ترومر ‏Tomas Tranströmer‏ سال‌های سال است که در این شرط‌بندی‌ها و پیش‌گویی‌ها پیوسته ‏تکرار می‌شود. امسال اگر روی نام این شاعر شرط‌بندی کنید، و اگر او برنده شود، بنگاه‌های شرط‌بندی شش برابر داو را به شما ‏می‌دهند. اما نام شاعر سوری، آدونیس، و نویسندگان امریکایی فیلیپ راث، تاماس پینچون، جویس کارول ‏اوئه‌یتس، کورمک مک‌کارتی، و جان آشبری داغ‌تر است.‏

تا ببینیم!‏

26 September 2010

برای دوست

به‌تازگی میهمان دوستی ارجمند بودم و طبق معمول صحبت از موسیقی بود. از یافته‌ها و شنیده‌های تازه می‌گفتیم. از ‏آهنگساز سوئدی آلان پترشون (که همین هفته‌ی گذشته نودونهمین زادروزاش بود) برایش گفتم و او خواست که ‏بار دیگر از آن مرد "باغچه‌ی خاکبازی استکهلم" بگویم که "جائی را که وجدان خفته‌اش می‌باید در آن باشد ‏می‌خاراند و در دل می‌گوید «شپش لعنتی!»". این‌جاست آن نوشته‌ی من درباره‌ی سنفونی هفتم آلان پترشون. ‏به این دوستم قول داده‌ام که در آینده درباره آلفرد شنیتکه ‏Alfred Schnittke‏ و آروو پرت ‏Arvo Pärt‏ نیز بنویسم.‏

Jag var gäst hos en god vän häromveckan och vi pratade om musik som vanligt och om vad vi hade ‎hört och lyssnat till nyligen. Jag nämnde Allan Pettersson (som skulle fylla 99 förra veckan förresten) ‎och gode vännen önskade att jag skulle aktualisera ”mannen i Stockholms Stads sandlåda som kliar ‎sig där samvetet förmodas sitta och säger ’Djävla löss!’” Det var här jag skrev en gång om Allan ‎Petterssons sjunde symfoni. Jag har lovat gode vännen att i framtiden skriva om Alfred Schnittke och ‎Arvo Pärt också.‎

19 September 2010

از جهان خاکستری - 46

شب نخست پس از فرار از پادگان، نهم دی‌ماه 1357، در تهران محمود و همسرش اورانوس چون همیشه مرا با ‏آغوش باز پذیرفتند. آنان برایم تعریف کردند که دوستمانمان حسین و مرتضی هر یک طبقه‌ای از یک خانه را در ‏همان نزدیکی خریده‌اند، و حسین خانه‌اش را در اختیار رضی گذاشته که مجرد است، و من شاید بتوانم با رضی ‏هم‌خانه شوم.‏

فردا حسین نیز مرا با آغوش باز پذیرفت، و کلید خانه‌اش را برای هم‌خانگی با رضی در اختیارم گذاشت. رضی، ‏دوست دیرین سال‌های دانشگاه، که با هم کوه‌ها و جنگل‌ها پیموده‌بودیم، در چادرها و مسجدهای روستایی در ‏کنار هم بر زمین خفته‌بودیم، نیز البته آغوش به رویم گشود. این‌جا آپارتمان کوچک و راحتی بود با همه‌ی ‏امکانات، واقع در قلب حوادث تهران: چیزی در حدود دویست متر دورتر از دروازه‌ی اصلی دانشگاه تهران، در خیابان ‏مشتاق (شهدای ژاندارمری)، چند گام دورتر از تقاطع خیابان فخر رازی. این‌جا مرکز تجمع و پاتوق دوستان دور و نزدیک و قدیم و جدید ‏بود. از بحث‌های روبه‌روی دانشگاه، از خرید کتاب، از تظاهرات که خسته می‌شدند، از تیراندازی‌ها که ‏می‌گریختند، با همدیگر که کار داشتند، به این‌جا می‌آمدند. چای می‌خوردند، بحث می‌کردند، خوراک می‌خریدند ‏و می‌آوردند. گاه پیش می‌آمد که بیست نفر و بیشتر در اتاق پذیرایی خانه من و رضی، که مبلمانی هم نداشت، ‏روی موکت کف اتاق می‌نشستند و بحث و جدل می‌کردند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

29 August 2010

روحیه‌ی بازاری

در گردهمایی بزرگ انجمن دانشگاه صنعتی شریف که ماه گذشته در شهر گوتنبورگ سوئد برگزار شد، من نیز یکی از سخنرانان بودم. متن سخنرانیم با عنوان «روحیه‌ی بازاری، یکی از عوامل بازدارنده‌ی توسعه‌ی صنایع کوچک و متوسط ایران» در این نشانی در دسترس است. سخنرانی را به‌عمد با متنی کم‌وبیش تفریحی آماده کردم تا شرکت‌کنندگان گردهمایی و شنوندگان خسته نشوند.

همچنین خبرنامه‌ی حاوی گزارش کامل گردهمایی را در این نشانی می‌یابید. تهیه‌ی آن خبرنامه نیز کار من است، البته با همکاری نویسندگانی که نامشان در آن آمده.

22 August 2010

بارانی دیگر

نشریه "باران" شماره 27-26، بهار – تابستان 1389 منتشر شد. در این شماره نوشته‌ی کوتاهی با عنوان "فرزندخوارترین انقلاب جهان" از من درج شده‌است که هشت ماه پیش نوشتمش، اما انتشار آن اکنون در سالگرد کشتار زندانیان سیاسی در 1367، مناسبت بهتری دارد. دیگر مطالب نشریه را به نقل از مدیر مسئول آن مسعود مافان در زیر می‌آورم. برای پشتیبانی از نشر فارسی، به‌ویژه نشر فارسی در خارج، این نشریه را مشترک شوید!

روی جلد شماره‌ی جدید فصلنامه‌ی «باران»، عکسی از شیرین نشاط، هنرمند عکاس و فیلم‌ساز منتشر شده‌است.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

10 August 2010

از جهان خاکستری - 43

سال 1987 (1366) در کلاس‌های زبان سوئدی قرارگاه پناهندگی هوفورش Hofors گروه‌های ده تا پانزده نفری بودیم، مخلوطی از همه نوع قشرها، سن و سال، سطح سواد، نگرش سیاسی و اجتماعی، و آداب‌دانی – اما همه از ایران، و در مجموع معجون و عصاره‌ای از بخش بزرگی از جامعه‌ی ایران. بعدها همیشه فکر می‌کردم که آموزگاران تیره‌روز سوئدی چه‌گونه از چنین معجونی دود از سرشان بر نمی‌خاست و دیوانه نمی‌شدند!

یکی از ساکنان قرارگاه، عباس‌آقا بود: مردی نزدیک به چهل‌ساله، بالابلند، تیپ نیمه‌جاهلی، که گویا در چهارراه امیراکرم تهران خرازی‌فروشی داشته‌بود، اما معلوم نبود چرا ناگهان به سرش زده‌بود که دست زنش را بگیرد و بیاید و در سوئد پناهنده شود، تا به قول خودش "پول نفتمون" را از "این خارجی‌ها" پس بگیرد!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 August 2010

تئودوراکیس 85‏

میکیس تئودوراکیس Mikis Theodorakis آهنگساز نامدار یونانی روز پنجشنبه‌ی گذشته 29 ژوئیه (7 مرداد) 85 ساله شد. نام تئودوراکیس برای هم‌نسلان من مترادف است با موسیقی متن فیلم زد "Z". این فیلمی‌ست فرانسوی که کارگردان یونانی کوستا گاوراس Costa Gavras درباره‌ی دوران حکومت سرهنگان در یونان ساخت و از جمله برنده‌ی 2 اسکار شد. نمایش فیلم در ایران شاهنشاهی ممنوع بود، و شاید از همین رو صفحه‌ی موسیقی زیبای فیلم، ساخته‌ی تئودوراکیس، چونان برگ زر در میان روشنفکران و دانشجویان دست به‌دست می‌گشت و هواخواه داشت.

من بارها آن را در "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) پخش کردم و همواره شنوندگان بسیاری برای گوش دادن به آن در اتاق جمع می‌شدند. با شنیدن نواهایی از آن موسیقی، هنوز گم‌گوشه‌هایی از وجودم به لرزه در می‌آیند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 July 2010

منو یادت میاد؟

پشت میزی ایستاده‌ام. پیش می‌آید و می‌گوید: «سلام! بهنام هستم. منو یادت میاد؟»

نگاه می‌کنم. از پس پرده‌ی غبار و مه و باران‌ها و طوفان‌های بیش از سی‌وپنج سال، سایه‌هایی پیش چشمانم می‌آیند و می‌روند. چه‌ها بر ما گذشته در این‌همه سال... چه‌ها... از چه دام‌هایی جسته‌ایم و هنوز ایستاده‌ایم، و این‌جا، در این گوشه از جهان که هرگز گمان نمی‌کردیم گذرگاهمان باشد، بار دیگر به هم رسیده‌ایم. نگاه می‌کنم، اما حافظه‌ی خائن یاریم نمی‌کند.

می‌گوید: «پس بذار عکس اون موقعمو نشونت بدم!»

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 July 2010

مالر 150‏

چهارشنبه‌ی گذشته هفتم ژوئیه صدوپنجاهمین زادروز آهنگساز بزرگ اتریشی گوستاو مالر Gustav Mahler بود. با او نیز هنگام کار در "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) آشنا شدم. هنگام ورود من، فقط صفحه‌ی سنفونی شماره 2 او در آن‌جا موجود بود و من دیرتر چند اثر دیگر او را نیز به این مجموعه افزودم. یکی از دشواری‌های دستیابی به آثار او آن بود که اغلب مفصل و طولانی هستند و در یک صفحه جا نمی‌گرفتند و قیمت صفحه‌ی آثار او دوبرابر و بیشتر گران‌تر از آثار دیگران بود!

سنفونی دوم مالر "رستاخیز" نام دارد و بخش نخست آن بسیار با شکوه است. اما دنباله‌ی این سنفونی همواره مرا خسته می‌کرد و حوصله نمی‌کردم بنشینم و تا پایان به آن گوش فرا دهم. یکی دو اثر دیگر مالر هم که در آن سال‌های آغازین شنیدم چنگی به دلم نزد. اندکی بعد، فیلم ‏مرگ در ونیز ساخته‌ی لوکینو ویسکونتی Luchino Visconti کارگردان و نمایشنامه‌نویس بزرگ ایتالیایی را در سینماهای تهران نمایش دادند. این فیلم که در صحنه‌هایی از آن بخش چهارم سنفونی پنجم مالر به عنوان موسیقی متن به‌کار رفته، هیاهوی بسیاری در میان روشنفکران و دانشجویان به‌پا کرد. دخترانی که در دانشگاه با ایشان گپ‌وگفت داشتم، همه عاشق این فیلم و پسر نوجوان بازیگر آن بودند که نمادی از زیبایی و شادابی فردای بهتر بود.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 July 2010

Lite IT - 6

ارتباط بی‌سیم کامپیوتر آشنایی با شبکه اینترنت لحظاتی پس از راه افتادن کامپیوتر، قطع می‌شد. پس از ساعت‌های طولانی جست‌وجو، آشکار شد که عامل این قطعی یک برنامه‌ی به‌کلی بی‌مصرف در بخش Autostart است. روی برنامه‌های موجود در Autostart که زیر منوی Start / Programs قرار دارد، راست‌کلیک کنید و پاکشان کنید (به مسئولیت خودتان)!

Har hjälpt en bekant med att installera trådlös nätverksuppkoppling och allt verkar fungera bra. Jag åker hem. Men han ringer lite senare och säger att vid datorns nästa start försvinner kontakten mellan datorn och trådlösa routern. Mystiskt! Jag hade ändrat inställningen så att datorn borde kopplas till nätverket automatiskt men det verkar inte ske av någon anledning. Jag handleder honom per telefon om att genom några klick koppla upp nätverket manuellt, och det fungerar.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 June 2010

بار دیگر کشتگان دانشگاه


کشتگان دانشگاه صنعتی


(این نوشته‌ی من در مجله‌ی "آرش"، شماره 104، پاریس، اسفند 1388 منتشر شده‌است. مطابق مقررات مجله‌ی "آرش"، سه ماه پس از انتشار مجله می‌توان مطالب مندرج در آن را با ذکر منبع در جاهای دیگر نیز منتشر کرد.)

از هنگام بنیادگذاری نخستین دانشگاه نوین، دانشگاه‌های ایران همواره یکی از سنگرهای مبارزه برای آزادی و عدالت اجتماعی بوده‌اند و نقش بزرگی در صحنه سیاسی کشور بازی کرده‌اند. این کارزار و پیکار در دوران‌های سرکوب و اختناق 90 سال گذشته‌ی ایران هزینه‌ی گزافی برای جامعه‌ی دانشگاهی ایران داشته و این جامعه تلفات جبران‌ناپذیری داده‌است. ‏(تابلوی نقاشی کاری‌ست از ابوالفضل توسلی از دانشجویان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) به یاد ادنا ثابت ‏که او هم دانشجوی همان‌جا بود، قدائی و سپس پیکاری بود، و اعدام‌اش کردند.)‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 June 2010

شومان 200‏

سه‌شنبه‌ی گذشته 8 ژوئن (18 خرداد) آهنگساز بزرگ آلمانی روبرت شومان Robert Schumann دویست ساله شد.

من در سال 1350 پس از آمدن به تهران و گوش دادن به "رادیو تهران" که موسیقی کلاسیک پخش می‌کرد و در آن سال‌ها فقط در تهران شنیده می‌شد، از جمله با روبرت شومان آشنا شدم. آرم یکی از برنامه‌های این رادیو خوش به دل می‌نشست و پس از مدت‌ها جست‌وجو سرانجام کشف کردم که این موسیقی بخش سوم از سنفونی چهارم شومان است.

چندی بعد با کنسرتو پیانوی او آشنا شدم که بسیار زیباست، و کمی دیرتر با اوورتور "مانفرد" و سپس کنسرتو ویولونسل.

این‌ها همه تراوش‌های ذهنی عاشق و روحی شاعرانه است. اما من که دلم در پی عاشقانه‌هایی عاشقانه‌تر و شاعرانه‌هایی شاعرانه‌تر پر می‌زد، چندان در خط شومان باقی نماندم و سر به دنبال رنگ‌های تندتر دویدم.

آن‌چه از زندگانی شومان دلم را به رقت می‌آورد، عشق همسرش کلارا به او بود، و جنون سال‌های پایانی عمرش که سرانجام او را به آسایشگاه کشانید و در چهل و شش سالگی همان‌جا در گذشت. کلارا که خود پیانیستی زرین‌پنجه و در آغاز زندگی مشترکشان نام‌آورتر از شومان بود، تا چهل سال پس از شومان زنده بود، آثار او را در کنسرت‌ها می‌نواخت و آوازه‌ی شومان را در جهان می‌پراکند. در این میان آهنگساز بزرگ دیگر آلمانی یوهانس برامس به کلارا دل باخت، اما هیچ کس نمی‌داند که این عشق تا به کجا پیش رفت. آثاری از کلارا نیز باقی‌ست و او مشاور و مشوق آهنگسازی برامس بود.

30 May 2010

فراخوان شرکت در گردهمایی سراسری

گردهمایی سراسری انجمن دانشگاه صنعتی شریف (آریامهر) هر دو سال یک بار در یکی از شهرهای جهان برگزار می‌شود. این بار نوبت به شهر گوتنبورگ Gothenburg (یا Göteborg) سوئد رسیده که از 23 تا 25 ماه ژوئیه (جولای) میزبان این گردهمایی باشد. همه‌ی کسانی که به گونه‌ای ارتباط یا علاقه‌ای به این دانشگاه داشته‌اند یا دارند، می‌توانند در گردهمایی سراسری آن شرکت کنند و با دیدار دوستان و آشنایان و همکلاسی‌های سال‌های دور خاطرات دیرین را زنده کنند.

برای آگاهی از جزئیات نام‌نویسی و شرکت در گردهمایی و برنامه‌های آن، دو نشانی زیر را ببینید:
suta.org
http://www.suta.se/

مهلت نام‌نویسی تا 15 ماه ژوئیه (24 تیر) تمدید شده‌است.

به امید دیدار در گوتنبورگ!

***
پی‌نوشت: تا امروز (8 ژوئیه، 17 تیر) دو خبرنامه ویژه‌ی گردهمایی منتشر شده‌است: شماره 1، و شماره 2‏

23 May 2010

جعفر پناهی را آزاد کنید!‏


عکسی گویاتر از هزاران سخن؛ و دانه‌ی اشکی گویاتر از هزاران کلام: ژولیت بینوش بازیگر بزرگ فرانسوی (از جمله در فیلم "شکلات") در کنفرانس مطبوعاتی جشنواره فیلم کان با شنیدن خبر اعتصاب غذای جعفر پناهی در زندان اوین، اشک می‌ریزد.

"بادکنک سفید" جعفر پناهی را بسیار دوست می‌دارم، ... و خبر اعتصاب غذای زندانیان در سیاهچال‌های جمهوری اسلامی همواره مرا به یاد اعتصاب غذای شاعر بزرگ ترک ناظم حکمت می‌اندازد. (یا در این نشانی). جعفر پناهی قرار بود بر صندلی داوری جشنواره کان بنشیند.

عکس از دیلی تلگراف

En bild som säger mer än tusen ord: Juliette Binoche i tårar när hon på presskonferensen under filmfestivalen i Cannes hör om att den ‎iranske filmregissören Jafar Panahi hungerstrejkar i fängelset i Iran. Och Jafar Panahi skulle ha suttit i ‎juryn i denna festival, förresten.

PS. I dag den 25 maj‎ släpptes han mot borgen, enligt DN, tack vare världsomfattande protester.

15 May 2010

ای جلاد، ننگ‌ات باد

من که بارها درد زبان‌ندانی را برای خود و دیگران چشیده‌ام، و از جمله در دربه‌دری‌ها، این نامه‌ی شیرین عَلَم ِ هولی که تکه‌هایی از آن را نقل می‌کنم آتش به جانم می‌زند. کوچک‌ترین کاری که اکنون از دستم بر می‌آید، آن است که تا یک هفته نام وبلاگم را به افتخار شیرین و چهار هم‌زنجیراش: فرزاد کمانگر، فرهاد وکیلی، مهدی اسلامیان، و علی حیدریان، که سحرگاه 19 اردیبهشت (9 مه) آدمخواران جمهوری اسلامی در زندان کشتندشان، تغییر دهم. شیرین زاده‌ی یک روستای کردنشین نزدیک ماکو بود.

«[...] جناب قاضی محترم،
آقای بازجو!!

در آن زمان که من را بازجویی میکردید حتی نمیتوانستم به زبان شما صحبت کنم و من در طی دو سال اخیر در زندان زنان زبان فارسی را از دوستانم آموختم، اما شما با زبان خود بازجوییم کردیت و محکمه ام کردید و حکم را برایم صادر کردید. این در حالی بوده که من درست نمیفهمیدم در اطرافم چه میگذرد و من نمیتوانستم از خود دفاع کنم.

شکنجه هایی که بر عیله من به کار گرفته اید، کابوس شبهایم شده، درد و رنجهای روزانه ام در اثر شکنجه های که شده بودم با من روزی را سپری میکنند. ضربهای که در دوران شکنجه به سرم وارد شده، باعث آسیب دیدگی در سرم شده است. بعضی از روزها دردها ی شدید هجوم میاورند. سر دردهایم آنقدر شدید میشود، که دیگر نمیدانم در اطرافم چه میگذرد، ساعاتها از خود بیخود میشوم و در نهایت از شدت درد، بینییم شروع به خونریزی میکند و بعد کم کم به حالت طبیعی برمیگردم و هوشیار میشوم.

هدیه دیگر آنها برای من ضعف بینایی چشمانم است که دائم تشدید میشود و هنوز هم به درخواستم برای عینک پاسخ نداده شده. وقتی وارد زندان شدم موهایم یک دست سیاه بود، حال که سومین سال را میگذرانم، هر روز شاهد سفید شدن بخشی از آنها هستم.

[...] امروز ۱۲ اردیبهشت ۸۹ است (۲/۵/۲۰۱۰) و دوباره بعد از مدتها مرا برای بازجویی به بند 209 زندان اوین بردنند و دوباره اتهامات بی اساسشان را تکرار کردند. از من خواستنند، که با آنها همکاری کنم تا حکم اعدمم شکسته شود. من نمیدانم این همکاری چه معنی دارد، وقتی من چیزی بیشتر از آنچه که گفته ام برای گفتن ندارم.

در نتیجه آنها از من خواستند تا آنچه را که میگویند تکرار کنم و من چنین نکردم. بازجو گفت: ما پارسال میخواستیم آزادت کنیم اما چون خانواده ات با ما همکاری نکردند به اینجا کشید. خود بازجو اعتراف کرد که من فقط گروگانی هستم در دست آنها و تا به هدفهای خود نرسند مرا نگاه خواهند داشت، یا در نتیجه اعدام خواهم شد، اما آزادی هرگز.

شیرین علم هولی
۱۳/۲/۸۹ – ۳/۵/۲۰۱۰»

خدیجه مقدم می‌نویسد: شیرین در خانواده‌ای روستایی و فقیر با 13 فرزند زندگی و به عنوان دختر بزرگ خانواده از برادران و خواهران کوچکتر خود نگهداری می‌کرد و به جای مدرسه رفتن و درس خواندن و بازی کردن، در جوانی، پیر و خسته شده‌بود و در آستانه‌ی یک ازدواج اجباری قبیله‌ای، با دختر همسایه به کردستان عراق فرار کرد. او جز خانه‌ی خودشان در روستا و جمع همشهری‌هایش در کردستان عراق، و زندان، جایی دیگر را ندیده‌بود و هیچ تجربه‌ای از یک زندگی ساده و سالم نداشت. او در شرایط سخت زندان، کلاس‌های آموزشی و هنری مرکز فرهنگی بند نسوان را سریع پشت سر گذاشت و هنرمندی خلاق شد. او زندگی را دوست داشت و می‌خواست زندگی کند.

من و شما، خواننده‌ی من، ما مگر نمی‌خواهیم زندگی کنیم؟

12 May 2010

بدرود، سازنده‌ی "سقوط 57"!‏

یکی از نخستین کارهایی که با آغاز فعالیت در حزب توده‌ی ایران به گردن من گذاشتند، نمایش فیلم مستندی از انقلاب به نام "سقوط 57" ساخته‌ی باربد طاهری در محلات جنوب شهر تهران بود. او یک نسخه‌ی 16 میلی‌متری از این فیلم را در اختیار حزب گذاشته‌بود. بخش هنری شعبه‌ی تبلیغات حزب در دفتری به‌نام "سیاه‌قلم" پروژکتور سیار داشت. تا چندی فعالان سازمان جوانان حزب در محله‌های خود برنامه‌ریزی می‌کردند، از پیش به اهل محل خبر می‌دادند، در ستاد سازمان جوانان در خیابان نصرت برنامه‌ریزی می‌شد، و آن‌گاه نوبت به من می‌رسید تا با قوطی‌های فیلم و پروژکتور و یک پرده‌ی سفید راهی محل شوم و فیلم را برای مردم نمایش دهم.

فعالان سازمان جوانان در کوچه یا خیابان باریک محله از درخت و تیر برق بالا می‌رفتند و پرده را می‌آویختند، اتصال برق فراهم می‌کردند و نمایش فیلم آغاز می‌شد. مردم از این سینمای رایگان استقبال خوبی می‌کردند. زنان خانه‌دار ِ چادری با خوراکی می‌آمدند، خانواده‌ها چیزی روی زمین پهن می‌کردند، در کنار هم می‌نشستند و فیلم را تماشا می‌کردند. صحنه‌های فیلم همه برایشان آشنا بود و از تماشای کارهای قهرمانانه‌ی خود لذت می‌بردند. همین چند ماه پیش خود بازیگران این صحنه‌ها بودند و گاه حتی پیش می‌آمد که خود یا آشنایی را در فیلم می‌یافتند و با شادی یک‌دیگر را می‌خواندند و خبر می‌دادند. کسی مخالفتی با نمایش این فیلم نداشت و حزب‌اللهی‌های محل نیز چیزی نمی‌گفتند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏