زمانی جرج اورول با نوشتن "قلعهی حیوانات" و "1984" تصویری سیاه از جوامع خیالی کمونیستی نقاشی کرد و جهان غرب را در وحشت از جامعهای غرق کرد که در آن چشمها و وسایلی همیشه و همهجا شهروندان را میپایند و حتی خیالها و رؤیاهایشان را میخوانند. پیشبینی اورول درست در آمد: "1984" هماکنون اینجاست، اما نه در جامعهی کمونیستی. سرمایهداری غرب توانست همان وحشت را به سرگرمی تبدیل کند و کاری کند که شهروندان با رضایت خود، با کمال میل، داوطلبانه، و خوش و خندان خود را و همهی کارها و دانستهها و شبکهی دوستان و نوشتهها و کتابهایی که دوست دارند و عکسها و همه چیز و همه چیز خود را هر لحظه در برابر دید همگان بگذارند. اکنون "برادر بزرگ" در همه جا حضور دارد و همهی شهروندان را میبیند و میپاید، و گویی همه راضیاند و آن روشنفکرانی نیز که به جامعهی خیالی "1984" اعتراض داشتند، ناپدید شدهاند. مفهومی بهنام "حریم شخصی" کمرنگتر و کمرنگتر میشود.
26 December 2010
چرا در فیسبوک نیستم
زمانی جرج اورول با نوشتن "قلعهی حیوانات" و "1984" تصویری سیاه از جوامع خیالی کمونیستی نقاشی کرد و جهان غرب را در وحشت از جامعهای غرق کرد که در آن چشمها و وسایلی همیشه و همهجا شهروندان را میپایند و حتی خیالها و رؤیاهایشان را میخوانند. پیشبینی اورول درست در آمد: "1984" هماکنون اینجاست، اما نه در جامعهی کمونیستی. سرمایهداری غرب توانست همان وحشت را به سرگرمی تبدیل کند و کاری کند که شهروندان با رضایت خود، با کمال میل، داوطلبانه، و خوش و خندان خود را و همهی کارها و دانستهها و شبکهی دوستان و نوشتهها و کتابهایی که دوست دارند و عکسها و همه چیز و همه چیز خود را هر لحظه در برابر دید همگان بگذارند. اکنون "برادر بزرگ" در همه جا حضور دارد و همهی شهروندان را میبیند و میپاید، و گویی همه راضیاند و آن روشنفکرانی نیز که به جامعهی خیالی "1984" اعتراض داشتند، ناپدید شدهاند. مفهومی بهنام "حریم شخصی" کمرنگتر و کمرنگتر میشود.
12 December 2010
شاملو 85
تازه همین چند ماه پیش از آن در زندان با نام احمد شاملو آشنا شدهبودم، و هنوز چیز زیادی در بارهی او نمیدانستم.
رفتم. شاملو با موهای انبوه نقرهای پای تخته و پشت تریبون کلاس نشستهبود و شصت – هفتاد نفر دانشجویان کلاس را در جادوی کلام خود اسیر کردهبود. دانشجوی همراهم به اشاره به او فهماند که: اینک! کلیددار گنجینه اینجاست! شاملو پرسید که آیا کنسرتو پیانوی شمارهی 4 بیتهوفن را داریم؟ البته که داریم! بخش دوم آن را میخواست. عجب! چندان توجهی به این اثر و بخش دوم آن نکردهبودم! فقط خواندهبودم که آهنگساز بزرگ مجار، فرانتس لیست، آن را "اورفه در حال رامکردن حیوانات وحشی" تفسیر کردهاست.

شاملو از دانشجویان میخواست دقت کنند چهگونه در آغاز، ارکستر (نمایندهی گلهی حیوانات وحشی) چون شیر میغرد، و چهگونه پیانو، تنها، ضعیف، و مغموم، میکوشد ارکستر را رام کند و حرف خود را به گوش شیر غران برساند؛ حالت بیان هر یک از دو طرف چهگونه است، این لحن و حالت چهگونه بهتدریج دگرگون میشود، و چهگونه ارکستر رام میشود، و سرانجام در بخش بعدی این دو با هم به پایکوبی شاد و پیروزمندانه در آغوش هم فرو میروند. سپس اشاره کرد، و من غول جادوی موسیقی را در کلاس رها کردم. عجب غولی! چه جادویی! این اثر، از آن روز، به برکت تشریح شاملو، یکی از آثار درخشان مورد علاقهی من بودهاست.
شاملو در همان هنگام شعرخوانیهایی کردهبود که همراه با موسیقی احمد پژمان، اسفندیار منفردزاده، فریدون شهبازیان و دیگران ضبط شدهبود و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آنها را روی صفحههای 33 دور منتشر کردهبود. هنوز دستگاه و نوار کاست همهگیر نشدهبود. این صفحهها را برای پخش در حاشیهی کلاسهای شاملو و برای کلاس "فن بیان" ابوالحسن وندهور (وفا)، مسئول فعالیتهای فرهنگی و هنری دانشگاه، خریدیم، و از آنجا، و با گوش دادن به این صفحهها بود که من با شعر نوی فارسی، شعر شاملو، و شعر نیما آشنا شدم و به هر دوی اینان دل بستم. شعرخوانی شاملو، با آن صدای بم و آن فن بیان، شعرخوانی را به من آموخت و گوش دادن به این صفحهها سرگرمی همهروزهی من شد.
***
شاملو با یک ماشین پیکان سرمهای رنگ به دانشگاه میآمد. رانندهاش زنی بود که همانجا پشت فرمان مینشست تا کلاس شاملو به پایان برسد و او را برگرداند. روزی روی چمنهای دانشگاه نشستهبودیم در فاصلهی کوتاهی از ماشین شاملو، که خانم راننده پیاده شد، با اندامی ورزیده، و حرکاتی ورزیده، در موتور ماشین را بالا زد، دریچهی رادیاتور را پیچاند و باز کرد، با رفتاری مردانه رفت و شیلنگ آبی را که برای آبیاری روی چمنهای آنطرفتر انداختهبودند برداشت و آورد، آب توی رادیاتور ماشین ریخت، با همان حرکات مردانه کار را به پایان رساند، در موتور را بست، و پشت فرمان در انتظار نشست.
چنین صحنهای، و انجام چنین کارهایی به دست زنان آن روزگار، از نوادر بود. من و دوستان، شگفتزده، با خود میاندیشیدیم: این است آیا آیدا، که شاملو این همه شعرهای عاشقانه برایش سروده و مجموعهی "آیدا در آینه" را برایش منتشر کرده، "آینهای برابر آینه"اش گذاشته تا از او ابدیتی بسازد؟ هرگز ندانستیم که او آیا آیدا بود، یا نه، و هیچ نمیدانستیم که "[...] شاملو از شاعران کمیابی بود که برای زوجهی قانونی خویش شعر عاشقانه گفتهاند: قلندری عیالدوست که نیمهشبان در راه بازگشت از میکده، خریدن نان سنگک و دستهای ریحان آبزده را فراموش نمیکند. [...] در ادبیات قدمایی ایران محبوب غالب شعرهای عاشقانه موجودی است سردمزاج اما کلیشهای، که گاه حتی نمیتوان تشخیص داد مذکر است یا مؤنث. [...] شعر عاشقانهی شاملو نه گله و التماس از موضع ضعف، بلکه وصف تجربیاتی عاطفی از معاشرت با انسانی دارای هویت در روزگاری مشخص، و از موضع قدرت بود." (محمد قائد: "مردی که خلاصهی خود بود")
***
شاملو در بهار سال 1994 به سوئد آمد و چند شب شعر برگزار کرد. به یکی از آنها رفتم، که پیش از آغاز، به علت کسالت شاملو و به شکلی غریب لغو شد، و ماهی دیرتر به یک شب شعر دیگرش رفتم. شاملو، همچنان با موهای انبوه که اکنون دیگر نه نقرهای، که یکدست سپید بود، روی صحنه پشت میزی در میان دستههای گل نشستهبود، و شعر خواند، زیبا چون همیشه. شبی پر خاطره بود، که اوج آن شعری بود با مصرعی با مخاطب معلوم، که همه بیاختیار برایش کف زدند:
ابلها مردا
عدوی تو نیستم من
انکار ِ تو اَم.
در پایان این سفر، شاملو در گفتوگویی تلویزیونی سخنانی درشت و گنده گفت که هیچ با مقام و موقعیت او و ادبیات فارسی تناسبی نداشت و منزلت او را در نگاه من و دوستانم پایین آورد.
***
دیدار بعدی با شاملو، در غیاب او، روز شنبه 5 ژوئن 1999 در روستای لاکسئو Laxö در منطقهی ئهلو کارلهبی Älvkarleby در فاصلهی دو ساعتی شمال استکهلم بود. جایزهی انجمن دوستدارن استیگ داگرمان Stig Dagerman، نویسندهی ادبیات کارگری سوئدی را قرار بود به احمد شاملو بدهند. شاملو خود در ایران سخت بیمار بود و نتوانست برای دریافت جایزه بیاید. با مفتون امینی بودیم و جمعی دیگر. بزرگان فرهنگ سوئد: آرنه روت Arne Ruth سردبیر فرهنگی داگنز نیهتر، بزرگترین روزنامهی صبح سوئد، کارل گؤران اکروالد Cal-Göran Ekerwald نویسندهی نامدار آشنا با ادبیات فارسی، و دیگران، سخنانی در ستایش شاملو و شخصیت و شعر او گفتند و سرشار از غرورمان کردند. فرج سرکوهی نیز آنجا بود. آنگاه که ماریا پیا بوئهتیوس Maria-Pia Boëthius، نویسنده، روزنامهنگار، و روشنفکر دوستداشتنی سوئدی در چند قدمی ما در میان جمعیت بر پا خاست و برای شاملو کف زد، اشک بر گونههایم راه گم کرد. فیلم مستند بهمن مقصودلو از زندگی شاملو را نمایش دادند و در دریایی از خاطره غرقمان کردند.
دریغا که شاملو خود آنجا نبود تا اینها را بشنود و ببیند.
***
یکی از زیباترین شعرهای شاملو برای من "عقوبت" است، بهویژه آنجا که میگوید:
[...]
با ما گفتهبودند:
-------------«آن کلام ِ مقدس را
-------------با شما خواهیم آموخت،
-------------لیکن به خاطر ِ آن
-------------عقوبتی جانفرسای را
-------------تحمل میبایدتان کرد.»
عقوبت ِ جانکاه را چندان تاب آوردیم
-----------------------------------------آری
که کلام مقدس ِمان
-----------------------باری
از خاطر
گریخت!
[1349]
مفتون امینی، که شاملو او را "وسواس ِ مهربان ِ شعر" نامیده و شعر "ایکاش آب بودم" را تقدیماش کرده، با چاقوی جراحی ماهر به جان "عقوبت" افتاد و تحلیلی کرد که در مجلهی "سخن" شماره 24، بهمن 1367 منتشر شد.
***
هنگام قدمزدن در پسکوچههای آن روستای دورافتادهی سوئدی در حاشیهی اهدای جایزه به شاملو، دوست دیرینم "بدری" را که از شب حملهی ساواک به خوابگاه دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) در 17 خرداد 1351 و ماههای زندان پس از آن گماش کردهبودم، پس از 27 سال، با همسر و سه فرزند در برابر خود یافتم! از شهری کوچک در قلب سوئد برای شرکت در این مراسم آمدهبودند: شعر، انسانها را به هم میرساند.
***
برای دوستانی که پیوسته اصرار دارند زوجی برای من پیدا کنند، شرط گذاشتهام که زنی پیدا کنند که دکان پنچرگیری داشتهباشد و خود چرخ ماشین باز کند و ببندد، به قرینهی آیدا(؟) و رادیاتور ماشین!
***
سایت رسمی احمد شاملو را اینجا ببینید، و بهویژه به بخش "سالشمار زندگی" او سر بزنید.
بخش دوم از کنسرتو پیانوی شماره 4 بیتهوفن را اینجا بشنوید.
چند شعر شاملو را با صدای خودش در این نشانیها بشنوید: 1، 2، 3، و البته این یکی
سایت انجمن دوستداران استیگ داگرمان (و نه داگرمن) اینجاست، که البته به سوئدیست، و صفحهی احمد شاملو در این سایت نیز، باز به سوئدی، اینجاست.
***
گرامیباد هشتاد و پنجمین زادروز احمد شاملو، امروز، 21 آذر 1389، 12 دسامبر 2010.
(عکس اتاق شماره 3 از منوچهر ع.)
05 December 2010
در سوگ استاد، و دوست
من بخت شاگردی ایشان را نداشتم، اما در سال 1351 بههنگام دوندگیهای مربوط به راهاندازی "اتاق موسیقی" دانشگاه با ایشان آشنا شدم، و برای گرفتن بودجه و امکانات بارها به ایشان که رئیس "مرکز تعلیمات عمومی" (یعنی درسهای غیر مهندسی) بودند، مراجعه کردم. ایشان همواره مرا با مهر در اتاق خود، که جای تنگی در گوشهی طبقهی همکف ساختمان مجتهدی (ابن سینا) و زیر کلاس شماره 1 بود، میپذیرفتند، حرفهایم را موشکافانه گوش میدادند، چیزهایی میپرسیدند، و برگهایی را که لازم بود امضا میکردند.
به همت و عشق و علاقه و یاری دکتر مرتضی انواری بود که برنامهها و فعالیتهای "اتاق موسیقی" پا گرفت، و نیز با بلندنظری ایشان بود که آموزگارانی از میان روشنفکران و متخصصان نامآور کشور برای آموزش درسهای هنری و علوم انسانی به دانشگاه دعوت شدند. از آن میان: احمد شاملو، اسماعیل خویی، فرهاد نعمانی، هرمز فرهت، ماهمنیر شادنوش، داریوش صفوت، ژاله ژوبین خادم، هانیبال الخاص، ایران دررودی، هادی شفائیه، و دیگران.
با کنار رفتن دکتر انواری از ریاست مرکز تعلیمات عمومی در سال 1352، سرپرستی کارها در عمل به دست غلامعلی حداد عادل افتاد و اسلامیکردن دانشگاه آغاز شد، که خود داستان دیگریست و در نوشتهی دیگری اشارههایی به آن کردهام.
دکتر مرتضی انواری در فعالیتهای اجتماعی نیز شرکت داشتند. از جمله نامهی جمعی از استادان ایرانی خطاب به رئیس اتحادیهی اروپا در اعتراض به تحریم علمی دانشگاه صنعتی شریف که دکتر انواری نیز آن را امضا کردند، در این نشانی موجود است.
دکتر مرتضی انواری یکی از پایهگذاران "انجمن دانشگاه صنعتی شریف" SUTA نیز بودند و نامهی پر مهر زیر که بیش از ده سال پیش نوشته شده یادگار گرانبهاییست که از ایشان دارم:
Ämne: Your article
Till: otaghe_mousighi#at#yahoo.com, "HOJABRI" HOJABRI#at#aol.com
Datum: fredag 14 April 2000 06:31
Dear Shiva,
I thoroughly enjoyed reading your article. It brought back fond memories and raised my spirits. From the choice of your UserId, otaghe_mousighi, it is abundantly manifest that you are still deeply bonded with your student days at Aryamehr University.
I joined the Univ. in 1347 as a professor and chairman of Math Dept. In 1351, when I returned from my sabbatical, chancellor Nasr asked me to organize the 'Markaze Talimate Omoumi'. I ran the Markaz for a year. I hired several eminent literary and artistic personalities to teach there. The list is long and my memory rather short. It included such figures as Ahmad Shamloo, Hanibal Alkhas, and Dr. Farahat, and many more. A group of philosophers, psychologists, and sociologists agreed to contribute to the humane side of our students' education as well.
Are you attending the Reunion 2000?
Anvari
UC Berkeley
01 December 2010
Min första jul i Sverige
Programmet ”Önska i P2” bjuder alla att berätta om hur det kändes den första julen som man befann sig i Sverige med allt omkring julen och önska ett musikstycke som man förknippar med den känslan. Det är ett mycket bra initiativ, tycker jag. Läs gärna mer och hitta kontaktuppgifterna här, kontakta, berätta, och önska musik.
برنامه موسیقی درخواستی شبکهی دوم رادیوی سوئد شما را فرا میخواند تا از طریق تلفن یا نامه یا ایمیل برایشان تعریف کنید که نخستین کریسمسی که در سوئد بودید، با همهی جلوههای پیرامون آن چه احساسی داشتید، و قطعهای موسیقی را که خاطرهای از آن کریسمس را در یادتان زنده میکند، درخواست کنید. به نظر من ابتکار بسیار جالبیست. در این نشانی میتوانید در بارهی این برنامهی ویژه بیشتر بخوانید و اطلاعات تماس را پیدا کنید.
28 November 2010
Dies Irae روز جزا
Jag vet inte när eller hur dessa 2 ord, Dies Irae, har etsats i mitt huvud. Det måste vara någon gång under mina tidiga tonår då radioteater var det bästa vi hade att sitta och lyssna till under långa, mörka och snöiga kvällar i Ardebil. Jag måste ha hört en musik som bakgrund till en dramatisk scen och senare ha upptäckt att musiken heter Dies Irae, och ha etsat dessa ord i huvudet, utan att veta vad det betyder, för att hitta musiken senare och lyssna mer.
Trots att jag har ”upplevt” många ”Vredens stora dag”ar i livet sedan dess och har hört många och mycket musik i/med temat, så hade jag inte fått samma upplevelse och inte hade tänkt på det, tills fram till för några dagar sedan då jag hörde ett stycke musik som plötsligt grävde fram ur minnets gömmor det där stenblocket där dessa två ord stod etsat. Och vilken värdig musik för att lägga namnet i minnet: Dies Irae ur Giuseppe Verdis Rekviem. De där stora pukorna och rädslan och ångesten i körens skrik stjäl min själ och driver den med sig till musikens höjder. Jag förstår inte vad de säger och desto bättre: musiken för mig är bara konsten om ljud och ljudkombination och inte det ena eller det andra ords betydelse. Och jag vill inte befatta mig med någon religiös mening.
Man kan hitta många uppföranden av detta stycke på YouTube men jag gillar denna version bäst. Den saknar rörlig bild och om ni vill se orkestern, se detta uppförande i stället.
Det finns en lång lista över många andra tonsättare och deras verk där Dies Irae förekommer, här. Men missa inte en helt annorlunda Dies Irae på en filmklipp från Matix-trilogin.
Jag har tidigare skrivit vad jag tycker om ett annat verk av Verdi, här. (متن فارسی در ادامه)
با آنکه در درازای سالیان دیهس ایره (روز جزا)های بسیاری در زندگی دیدم، از سر گذراندم، و شنیدم، آن یاد و آن احساس به سراغم نیامد، تا همین چند روز پیش، که با شنیدن آهنگی، ناگهان آن تختهسنگی که دو واژهی دیهس ایره بر آن حک شدهبود، از ژرفای ذهنم بیرون آمد و به یاد آوردم که خود روزی آن را حک کردهام. و چه سزاوار است این آهنگ برای آنکه بر لوح ذهنها نقش بندد: دیهس ایره از رکوئیم اثر جوزپه وردی (1901 – 1813) Giuseppe Verdi آهنگساز ایتالیایی. آه از آن طبل بزرگ، یا به گفتهی حافظ "رطل گران"، و هراس و لابهای که در فریاد گروه کر موج میزند، که سراپای وجودم را میلرزاند، روحم را میرباید، و با خود میبردم. نمیفهمم چه میخوانند، و چه بهتر: با کلام موسیقی آوازی اغلب کاری ندارم: موسیقی برای من هنر ترکیب صداهاست، نه معنای این یا آن کلمه. و کاری با دین و مذهب ندارم.
اجراهای فراوانی از این اثر در یوتیوب یافت میشود که هر یک رنگ و احساس ویژهی خود را دارند. من این اجرا را پسندیدم. اما اگر میخواهید ارکستر و رهبر و گروه کر را ببینید، این یکی را ببینید.
موضوع و سرود دیهس ایره در کار آهنگسازان فراوان دیگری پیش و پس از وردی نیز آمدهاست.
نامدارترین آنها:
رکوئیم موتسارت
سنفونی فانتاستیک هکتور برلیوز، از جمله در بخش چهارم
بخش نخست از سنفونی هفتم آنتونین دوورژاک
پردهی چهارم از اپرای فائوست اثر شارل گونو
بالت اسپارتاکوس و نیز سنفونی شماره 2 آرام خاچاتوریان
بخش 1، 3، و 5 از سنفونی شماره 2 گوستاو مالر
شبی بر فراز کوه سنگی اثر مادست موسورگسکی
چندین اثر سرگئی راخمانینوف، از جمله در هر سه سنفونی او، راپسودی روی تمی از پاگانینی، جزیرهی مردگان، و رقصهای سنفونیک
رقص مردگان و سنفونی شماره 3 کامی سنسان
موسیقی متن فیلم هاملت و سنفونی شماره 14 دیمیتری شوستاکوویچ
بالت پرستش بهار ایگور استراوینسکی
سنفونی مانفرد پیوتر چایکوفسکی
و سرانجام سنفونی شماره 3 آهنگساز خودمان لوریس چکناووریان
همچنین ببینید و بشنوید روایتی دیگرگونه روی بریدههایی از فیلمهای Matrix
فهرست کامل آن آثار و نیز متن شعر اینجاست.
پیشتر نیز دربارهی تأثیر یکی دیگر از کارهای جوزپه وردی بر خود نوشتهام، البته به سوئدی (اوورتور از اپرای "دست سرنوشت"). آن جا اجرایی به رهبری نادر عباسی مییابید.
21 November 2010
فیلسوف پرهیاهو
Översatte till persiska en intervju med Slavoj Žižek gjord av DN:s Sverker Lenas. Den finns här och här.
14 November 2010
از جهان خاکستری - 48
«شیوا جان [...] چند روزی پس از عید مرد جوان و سیهچردهای با موها و چشمان مشکی، سبیل کلفت و ریش تراشیده به در خانه آمد و شما را میخواست. نشانی خانه را که به خط شما بود و خوب و تمیز هم نگهداری کردهبود و با خودکار روی یک تکه کاغذ معمولی 5 در 12 سانتیمتر نوشته شدهبود، ارائه داد. ترکی را به لهجهی تبریزی حرف میزد و گفت که از روستاهای اطراف تبریز است و با شما سرباز بودهاست. گفتیم که نیستید و چند سال است که به خارج رفتهاید. سخت تعجب کرد و باور نمیکرد. درست وقت ناهار بود و پدر تعارف کرد و او را به خانه آورد. پس از ناهار و استراحت، خواست که به حمام برود. جنگ است و جیرهبندی نفت، و آبگرمکن ما همیشه روشن نیست. پدر او را به حمام عمومی برد و خود برگشت. او بعد از حمام به خانه آمد و مدعی شد که 2800 تومان پولش را در حمام دزدیدهاند. پدر به حمام رفت و داد و بیداد راه انداخت، که البته نتیجهای نداشت. گویا پول در جیب کتش بوده و کمد رختکن حمام را هم باز گذاشته بود (الله اعلم).
بههر حال دلمان سوخت، و شب هم او را نگه داشتیم، در حالی که تا صبح میترسیدیم. اینطور که دیرتر دانستیم، او گویا پیش از زدن در ما از بچههای کوچه هم سراغ شما را گرفتهبود و گفته بودند که اینجا نیستید و چند سال است که در خارج هستید، و او حرف آنها را هم باور نکردهبود. میگفت زن و دختری بهنام شهناز دارد، پدرش حاجی مالدار است و گاو و گوسفند و گاومیش فراوان دارد و قول داد که دفعهی بعد برایمان کره بیاورد. گاه میگفت که پدرش برایش دکانی باز کرده، و گاه میگفت که دستفروش است. مرا مادر و ننه مینامید و اصرار داشت که برود و با زن و بچهاش برگردد تا زناش در خانه به "ننه" خدمت کند، و پدر بهانه میآورد که تا او برگردد ما برای گردش به کنار دریا میرویم، و او را باز میداشت. میگفت که شما در سربازی به فرمان افسران گردن نمیگذاشتید و زیاد بازداشت میشدید و او به ملاقات شما میآمد، و پیوسته تکرار میکرد که شما چنین و چنان بودید و اگر اینجا بودید، خیلی خوب میشد. هی میگفت "کاش آقا شیوا اینجا بود" و میپرسید کی بر میگردید. گفت: "هر وقت آقا شیوا آمد من باز هم میآیم" و من گفتم: "انشاءالله". میگفت که پس از پایان سربازی، که نگفت پیش یا پس از انقلاب بوده، به سردشت رفته و با گروه کومله همکاری کرده، مدت دو سال در آنجا بوده، سپس دستگیر شده و چهار سال در زندان تبریز بوده، و پس از رهایی از زندان نوشتهای به او دادهاند که هیچکس و هیچ دایرهای کاری به او رجوع نکند.
از این که نشانی خانهی اردبیل را به او دادهبودید سر در نیاوردیم، زیرا شمایی که چندان تماسی با خانه نداشتید و سالی ماهی به زور چند روزی به خانه میآمدید، دلیلی نداشت که نشانی اینجا را به او بدهید. و تازه، هشت یا نه سال هم از سربازی شما گذشته بود. نمیدانم آیا اینقدر ساده و هالو بود، یا خود را به سادگی زدهبود، زیرا از پدر پرسید که آیا برای شما نامه مینویسیم و لابد پول زیادی برای ارسال نامه میپردازیم، و وقتی که جواب شنید که چندان پول زیادی لازم نیست، سخت تعجب کرد و گفت که پس او هم باید بتواند برای شما نامه بنویسد، و نشانیتان را خواست، که جواب شنید نشانی شما هنوز موقتیست.
او موقع آمدن یک زنبیل پلاستیکی که یک بقچه تویش بود در دست داشت. بهمحض ورود آن را در ایوان گذاشت و من که نمیدانستم چه چیز خطرناکی در آن هست یا نیست، و برای این که بعد ادعا نکند که چیزی از آن گم شده، فوراً برش داشتم و در هال روبهروی خودش گذاشتم. عصر وقتی که به حمام میرفت بقچه را باز کرد، یک حولهی نیمدار و یک لیف با صابون و یک پیراهن و شورت تویش بود که برداشت و لای روزنامه پیچید و به حمام رفت.
زیاد سیگار میکشید، بهطوریکه پس از رفتن او من چهار روز پنجرههای اتاق را باز گذاشتم تا بوی سیگار بیرون برود. او میگفت که شب گذشته از دهشان به تبریز رفته و شب را در هتل (!!) مانده و صبح راهی اردبیل شده و موقع ظهر رسیده، و میگفت که فقط برای دیدن شما به اردبیل آمده، ولی ما فکر کردیم که شاید بیکار بوده و آمده که کاری برایش پیدا کنید، ولی اصلاً نمیدانست که میزان سوادتان چهقدر است، و وقتی که پدر عکس شما را که جایزه میگیرید به او نشان داد، تعجب کرده و گفتهبود "پس دانشگاه هم رفتهبود؟!" خلاصه همهی گفتههایش عجیب و غریب بود. گویا سواد درست و حسابی نداشت، و شاید اصلاً نداشت. شماره تلفنمان را که میخواست، به پدر گفتهبود: خودتان بنویسید. گاهی به نظر آدم هالویی میآمد، و گاهی هم نه. میگفت که چندی پیش در تهران 4 هزار تومان از جیبش دزدیدهاند و پدر گفت که او که یک بار مزهی دزد زدگی را چشیده، چرا باز با خود پول به حمام برده و در کمدی با در باز رهایش کرده.
قدش از متوسط بلندتر بود و میشد بلندقد به حسابش آورد. لحن لاتی نداشت و نماز هم نمیخواند. بهجای همه چیز مرتب سیگار میکشید. صبح پدر او را به گاراژ مسافربری برد، برایش بلیت اتوبوس تبریز خرید و مقداری هم پول به او داد و روانهاش کرد. او فوراً پیاده شد و با کمی از پولی که گرفتهبود سیگار خرید. ادعا میکرد که در خانه تلفن دارد و شمارهای هم داد، اما نتوانستیم آن شماره را بگیریم و از مخابرات که پرسیدیم، گفتند که روستایی که او نام برد اصلاً تلفن ندارد. خلاصه از وقتی که رفته، مثل سنگی که به دریا انداختهشود، خبری از او نداریم.»
07 November 2010
مردی که خلاصهی خود بود
در ستون سمت راست سایت محمد قائد روی "کتاب" کلیک کنید، از آن میان "دفترچه خاطرات و فراموشی" را انتخاب کنید، و در پایین صفحهی بعدی "مردی که خلاصهی خود بود" را مییابید.
یکی از فرازهای جالب آن نوشته دربارهی "خود-ویرانگری" شاملوست، چنان که سرود:
میوه بر شاخه شدم
----------------------سنگپاره در کف ِ کودک.
طلسم ِ معجزتی
مگر پناه دهد از گزند ِ خویشتنام
چنین که
----------دست ِ تطاول به خود گشاده
-----------------------------------------منام!
در گفتوگویی با محمد قائد میخوانیم که او خواسته تصویری زمینی و انسانی از شاملو بهدست دهد، و از همان گفتوگو آگاه میشویم که محمد قائد نیز همچون من و بسیاری دیگر پروردهی مکتب "کتاب هفته" است: «كتاب هفته در مسير تجربيات زندگى من بسيار مهم بود و از نظر سليقه و جهت در خواندن، از عواملى بود كه مرا از كودكى وارد نوجوانى كرد و سطح توقعم را بسيار بالا برد.»
در همان گفتوگو، آقای قائد از مرز میان جنبههای اجتماعی و خصوصی زندگی افراد سرشناس نیز سخن میگوید، و این همان بحثیست که یکی از خوانندگان پست قبلی دربارهی مولانا و شمس به میان کشید.
خیلی وقت پیش نوشتهای از من در نشریهی آقای قائد "لوح" (شمارهی 11، شهریور 1380) منتشر شد.
با سپاس از سعید عزیز برای یادآوری "مردی که خلاصهی خود بود".
31 October 2010
بار دیگر شمس و مولوی
دو ماه پس از آن، در پاسخ حاشیهای که خوانندهی بینامی بر این پست نوشتهبود، توضیح بیشتری در این مورد دادم و منابعی را که این ادعا را به میان کشیدهاند، معرفی کردم: "پله پله تا ملاقات خدا" نوشتهی عبدالحسین زرینکوب، شرح حال مولانا به قلم فروزانفر، و نیز داستانوارهی "کیمیاخاتون" نوشتهی سعیده قدس.
در حاشیهی پست اخیر بحثهای جالب و مفیدی صورت گرفت. اما سه سال پس از آن، در ماه اوت امسال، طوفان بسیار بزرگی از بحث پیرامون محتوای آن نوشته در میان دوستان من و به شکل ایمیلهایی به سوئدی برخاست و باد و بارانهای آن طوفان هنوز دامن برخی از دوستان را رها نکردهاست.
همهی اینها را گفتم، تا برسم به اینجا که امروز در وبلاگ خوابگرد خواندم که "ابتدانامه"ی سلطان ولد پسر بزرگ مولانا بهتازگی با تصحیح و تنقیح محمدعلی موحد و علیرضا حیدری منتشر شدهاست. "ابتدانامه از دو نظر بسیار مهم است، یکی از جنبهی تاریخی که قدیمترین گزارش دست اول را از ماجرای شمس و مولانا در اختیار ما میگذارد و دوم از جنبهی تعلیمی که آن را باید به منزلهی ذیلی بر مثنوی دانست."
این انتشار تازهی "ابتدانامه" را باید به فال نیک گرفت، و شاید بازخوانی این کتاب روشنایی تازهای به "پروندهی بایگانیشده" (Cold Case) مرگ ناگهانی کیمیاخاتون بیافکند، یا شاید هم نه: کسانی میگویند که سلطان ولد نمیخواست اسرار روابط مولانا و شمس را فاش کند. چه میدانم!
24 October 2010
باز هم مرد لیزری؟
یون آئوسونیوس John Ausonius در آن سالها در استکهلم و اوپسالا بهسوی یازده خارجیتبار تیراندازی کرد، چند تن از آنان را بهشدت زخمی و برای همیشه معلول کرد، و یک ایرانی بهنام جمشید رنجبر را کشت. او در آغاز تفنگی با نشانهروی لیزری داشت و قربانیانش پیش از تیر خوردن دایرهای با نور سرخ روی تن خود میدیدند و از همین رو نام "مرد لیزری" به او دادهشد.
ماه نوامبر 1991، آنگاه که جمشید رنجبر کشتهشد، سرد و تاریک بود. اندوه و دلهره نیز دلها را تاریک میکرد. حتی شمع افروختن در محل تیر خوردن جمشید بیرون خوابگاه دانشجویی، یا تظاهرات و راهپیمایی با مشعل نیز روشنایی و گرمایی بر دلها نمیتابانید. لبها همه دوخته بود و پرسشهایی پیوسته در سرها میچرخید: آخر چرا؟ این "مرد لیزری" چه میخواهد؟ چرا میخواهد خارجیان را بکشد؟
اعتراضها شد. بلندپایگان دولت و جامعهی سوئد بیانیهها دادند، از خارجیتباران پشتیبانی کردند، در تظاهرات شرکت کردند. مدیر عامل اتوموبیلسازی وولوو گفت که بدون خارجیتباران کارخانهی او میخوابد، و رانندگان خارجیتبار اتوبوسهای شهری و مترو با یک اعتصاب پنج دقیقهای در ظهر روزی نشان دادند که بدون آنان جامعه از حرکت میایستد. امیر حیدری که به هزاران ایرانی کمک کردهبود تا به سوئد مهاجرت کنند (و اکنون به همین علت در زندان بهسر میبرد) اعلام کرد که میخواهد یک کشتی کرایه کند و همهی ایرانیان را از سوئد ببرد و نامنویسی از داوطلبان ترک سوئد را آغاز کرد. کسی دیگر همهی خارجیان را فراخواند تا در روز و ساعت معینی هر جا که هستند یک ساعت دست از کار بکشند، و بسیاری از این فراخوان پشتیبانی کردند.
من اما با چنین اعتصابی موافق نبودم. در آن روز و ساعت رئیسم به اتاقم آمد و آرام و همدردانه پرسید: تو اعتصاب نمیکنی؟ گفتم: نه! در عوض دو بار شدیدتر کار میکنم تا نشان دهم که کار من تأثیر دارد. سپاسگزارانه و حقشناسانه گفت: آفرین! این هم خود راهیست برای نشان دادن مفید بودن - به شکل مثبت.
همکاران، این سوئدیهای ساکت و خجالتی، بر گردم میچرخیدند، هوا را به درون سینه میکشیدند تا دهان بگشایند و جملهای از همدردی بگویند، اما دهانشان باز نمیشد. با این همه همین رفتارشان کافی بود تا دریابم که آنان با مرد لیزری موافق نیستند، و همین دلداریم میداد. مرد لیزری اما همچنان در تاریکیها قربانیان خود را شکار میکرد. فضای بسیار بدی بود. خنده از لبها گریختهبود؛ گرما از دلها رفتهبود: چه کنیم؟ رانده از میهن خود، گریخته از شوروی، آیا سوئد را هم ترک کنیم؟ به کجا برویم؟ آیا خود را در خانه زندانی کنیم؟ تا کی؟
آئوسونیوس سرانجام در ماه ژوئن 1992 به دام افتاد و به حبس ابد محکوم شد. یک فیلم مستند، و یک سریال تلویزیونی ارزشمند نیز روی این داستان ساختهاند (Lasermannen را در www.imdb.com بجوئید). باشد که مرد لیزری بی لیزر مالمو را نیز هر چه زودتر به دام اندازند. همین دیروز ده تیراندازی در مالمو به پلیس گزارش شده، اما پلیس تنها یک مورد را تأیید کرده است: بهسوی دکان خیاطی و آرایشگاه ناصر یزدانپناه تیراندازی شد، ناصر که ساعتی پیش در تظاهرات اعتراض به خارجیستیزی شرکت کردهبود، بیرون آمد، مردی به او حمله کرد، زخمیش کرد و سپس با دوچرخه گریخت (منبع خبر). آئوسونیوس نیز برای تأمین باختهای خود در قمار به بانکها دستبرد میزد و سپس با دوچرخه میگریخت.
دلم با شما خارجیتباران مالموست.
11 October 2010
گسترش نژادپرستی
میشنوم که گاه نام ژیژک را بر وزن میخک میخوانند، که غلط است. آن را بر وزن پیچش، یعنی به کسر ژ دوم باید خواند.
07 October 2010
Viva Peru!
نوشتههای بسیاری از او به فارسی ترجمه شدهاست. برای اطلاعات بیشتر به سایت کتابخانهی ملی ایران رجوع کنید. البته آنجا او را "وارگاس یوسا" مینامند. بارگاس یوسای هفتادوچهار ساله در نیویورک بود که این خبر را به او دادند و صبح زود داشت خود را برای تدریس در دانشگاه آماده میکرد. او از شنیدن خبر بسیار بسیار شادمان و متأثر شد.
مبارکاش باد!
03 October 2010
نوبل امسال را چه کسی میبرد؟
بازار شرطبندیها طبق معمول داغ است و پیشگویان نیز برای خود بازارگرمی میکنند. نام شاعر بزرگ سوئدی توماس ترانسترومر Tomas Tranströmer سالهای سال است که در این شرطبندیها و پیشگوییها پیوسته تکرار میشود. امسال اگر روی نام این شاعر شرطبندی کنید، و اگر او برنده شود، بنگاههای شرطبندی شش برابر داو را به شما میدهند. اما نام شاعر سوری، آدونیس، و نویسندگان امریکایی فیلیپ راث، تاماس پینچون، جویس کارول اوئهیتس، کورمک مککارتی، و جان آشبری داغتر است.
تا ببینیم!
26 September 2010
برای دوست
Jag var gäst hos en god vän häromveckan och vi pratade om musik som vanligt och om vad vi hade hört och lyssnat till nyligen. Jag nämnde Allan Pettersson (som skulle fylla 99 förra veckan förresten) och gode vännen önskade att jag skulle aktualisera ”mannen i Stockholms Stads sandlåda som kliar sig där samvetet förmodas sitta och säger ’Djävla löss!’” Det var här jag skrev en gång om Allan Petterssons sjunde symfoni. Jag har lovat gode vännen att i framtiden skriva om Alfred Schnittke och Arvo Pärt också.
19 September 2010
از جهان خاکستری - 46
فردا حسین نیز مرا با آغوش باز پذیرفت، و کلید خانهاش را برای همخانگی با رضی در اختیارم گذاشت. رضی، دوست دیرین سالهای دانشگاه، که با هم کوهها و جنگلها پیمودهبودیم، در چادرها و مسجدهای روستایی در کنار هم بر زمین خفتهبودیم، نیز البته آغوش به رویم گشود. اینجا آپارتمان کوچک و راحتی بود با همهی امکانات، واقع در قلب حوادث تهران: چیزی در حدود دویست متر دورتر از دروازهی اصلی دانشگاه تهران، در خیابان مشتاق (شهدای ژاندارمری)، چند گام دورتر از تقاطع خیابان فخر رازی. اینجا مرکز تجمع و پاتوق دوستان دور و نزدیک و قدیم و جدید بود. از بحثهای روبهروی دانشگاه، از خرید کتاب، از تظاهرات که خسته میشدند، از تیراندازیها که میگریختند، با همدیگر که کار داشتند، به اینجا میآمدند. چای میخوردند، بحث میکردند، خوراک میخریدند و میآوردند. گاه پیش میآمد که بیست نفر و بیشتر در اتاق پذیرایی خانه من و رضی، که مبلمانی هم نداشت، روی موکت کف اتاق مینشستند و بحث و جدل میکردند.
این خانه در طبقهی سوم ساختمان بود و سیمین و مرتضی طبقهی چهارم را داشتند. اما "خانه یکی" بودیم: درهای این دو طبقه به روی هم باز بود. میرفتیم و میآمدیم و دوستان و مهمانانمان میرفتند و میآمدند. سیمین و مرتضی اگر خوراکی پختهبودند، و همیشه آنان بودند که چیزی پخته بودند، با پاشنهی پا به کف اتاقشان، که سقف ما بود، میکوبیدند، یعنی که غذا حاضر است، و میرفتیم و میخوردیم؛ و صبحها که من میرفتم و نان بربری تازه برای صبحانه میخریدم، یکی هم برای آنان میخریدم، در میزدم و بربری را تحویل میدادم.
در همان نخستین روزهای پس از فرار از پادگان حسین مرا به دست دوست دیگرمان کاووس سپرد تا ببرد و قدری لباس برایم بخرد. گویا سر و وضعم هیچ تعریفی نداشت! کاووس دو شلوار و دو پیراهن برایم خرید، و نونوار شدم. درود بر حسین و کاووس! غذایم را در خانه سیمین و مرتضی، یا اورانوس و محمود میخوردم. عطر کتههای اورانوس، با خورشتهای شمالی، هنوز از دماغم نرفته. همین دوستان، مستقیم و غیر مستقیم، پول توجیبی به من میرساندند. هنوز سرخی شرم پانصدتومانی اوزون علی از رخسارم نرفتهبود، اما چارهای جز پذیرفتن این کمکها نداشتم. اگر از من بخواهند تنها یکی از نعمتهایی را که در طول زندگی از آن برخوردار بودهام نام ببرم، بی هیچ دو دلی میگویم: دوستان خوب! و فراموش نمیکنم که سیمین و مرتضی حتی به هنگام بگومگو با هم، هر دو با من مهربانی میکردند.
از جمله کسانی که اینجا، در ناف حوادث تهران، به این "خانه یکی" رفتوآمد میکردند، دو نوجوان پر شر و شور و بیتاب و دوستداشتنی بودند؛ خواهر و برادری نزدیک به چهارده پانزده ساله: ملیحه و بیژن مقدم. از طریق اینان دعوت شدیم و پس از عملیات معینی خود را در منزل برادر بزرگشان محمد مقدم، از سران سازمان مجاهدین خلق یافتیم. موسی خیابانی هم آنجا بود. نزدیک به بیست نفر یا بیشتر بر گرد اتاقی نشسته بودند. اغلب اینان بهتازگی زیر فشار مردم و بهدستور نخستوزیر شاپور بختیار از زندانهای طولانی آزاد شدهبودند. موسی و محمد چیزهایی گفتند و تحلیلهایی کردند که هیچ جذبم نکرد و هیچ از آن بهخاطر ندارم. و چندی بعد، ناگهان ملیحه، آن دختر سرزنده و شاداب با موهای افشان و پریشان، خود را زیر مانتو و روسری پنهان کرد، حتی در خانه، حتی پیش از آنکه حکومت برآمده از انقلاب روسری را با توسری بر سر زنان جا دهد. چه حیف! حیف از آن زیبایی. حیف از آن نوجوانی. دلم به درد میآمد، اما او دیگر تصمیم خود را گرفتهبود، بر خلاف بیژن که از بحثهای این خانه تأثیر میپذیرفت، آنچنان که به او ایراد میگرفتند که "باز به آن خانه رفتی؟!"
باز از کسانی که در این خانهها رفتو آمد میکردند، دختری بود با چشمان درشت و گیرا، و لبان درشت و هوسانگیز. چشمان و لبان دو نقطهی ضعف (ضعف؟) زیباپسندی من بودند، و سپس صدا، صدای حرف زدن: او صدای زیبایی نیز داشت. اما من که بیست و شش سالم بود، او را برای خود اندکی جوان مییافتم. به گمانم هیجده یا نوزده سال داشت. موهای بلندش را دماسبی میکرد و محکم پشت سرش میبست، با شلوار جین تنگش در یک متری من روی زمین مینشست، نخست یک زانو، و سپس زانوی دیگر را تا سینهاش بالا میبرد، و همچنان که بند کفش کتانیاش را یکیک میکشید و سفت میکرد، با آن چشمان زیبایش نگاهم میکرد، و با صدای زیبایش از میان آن لبان هوسانگیز میگفت: شما نمیآین بریم تظاهرات؟ آهاااا...، شما سرباز فراری هستین و شاید میترسین بگیرنتون؟
گرسنه بودم. احساس میکردم که پرههای بینیم گشاد میشوند؛ که گرگی در درونم میغرد. عطر تن او از آن فاصله دیوانهام میکرد. نگاهم بر اندام هوسانگیزش میلغزید، و او بیگمان این را میدید. اما اخلاق! اما اخلاق! شنیدهبودم که دوست بسیار عزیزی او را میخواهد و اینجا "داش آکل" وجودم بیدار میشد. از این خط بهبعد، این دختر دیگر امانت دوست من، سپرده در این "خانه یکی" بود. و تازه، بهانه هم داشتم: چندی پیش و همین چند ده متر آن سوتر از خانهمان، دختری دانشجو را دیدهبودم که بهسوی نوشتافزارفروشی معروف آتوسا در ابتدای خیابان فخر رازی میرفت: باران ریزی میبارید و آن دختر، با چشمانی درشت و زیبا، و لبانی درشت و هوسانگیز، دفتر و کتابش را روی سینه در آغوش میفشرد، و کلاه سرخود پیراهنش را روی سرش کشیدهبود. چنان لباسی را پیش از آن هرگز در واقعیت بر تن دختری ندیدهبودم، اما بر تن یک مدل عکاسی نیمهلخت خارجی دیدهبودم: در سالهای دانشجوییم مجلهای بهنام "این هفته" با عکسهای نیمهلخت در تهران منتشر میشد. عکس زنی را با یک بارانی از پلاستیک شفاف، که تن او از ورای آن دیده میشد، از این مجله بریدهبودم و در خوابگاه دانشجویی روی در کمد لباسم چسباندهبودم. در آن عکس نیز باران ریزی میبارید و آنجا نیز آن زن کلاه بارانی را روی سرش کشیدهبود – زیبا و هوس انگیز! و اکنون، پیش وجدانم، بهانهام آن بود که دلم به دنبال آن دختریست که در خیابان فخر رازی دیدهام! اما در واقع گویی به زندگی در پس سیمهای خاردار عادت کردهبودم و اکنون نیز داشتم به دست خود بر گرد خود سیم خاردار میکشیدم: در نوجوانی در زندان پدر بهسر بردهبودم، و سپس در "زندان"ِ شهر کوچک اردبیل: یعنی جایی که همه همدیگر را میشناختند، با قید و بندهای دستوپا گیر اجتماعی و مذهبی. شهر مسجدهای بیشمار. شهر اذان. شهر تفهای روزهداران بر کف کوچهها. شهر قمهزنان. متنفر بودم از مسجد کلبعلیشاه، متنفر بودم از مسجد اوچدکان و پیرعبدالملک! آن برگ روزنامهی کیهان که خبر پذیرش من در کنکور دانشگاه آریامهر را چاپ کردهبود، برگ آزادی من از زندان بود. گریختهبودم از زندانهای سالهای نوجوانی تا در زندان ادا و اطوارهای چریکبازی دانشگاه گرفتار شوم، و بعد زندان کمیته، و بعد تبعید سربازی، و اینک، سیمهای خاردار تازه: اخلاق! اخلاق انقلابی!
تازه از شلوغی آسایشگاه 150 نفری سربازخانه رسته بودم و سکوت و آرامش میخواستم. برای بیرون نرفتن بهانه میآوردم. و راست آن که شرکت در تظاهرات خیابانی را روشی مناسب خود برای شرکت در مبارزه نمیشمردم. چند باری که در تظاهرات شرکت کردهبودم، نشانم دادهبود که وقت و نیرو هدر میدهم: با شعارهای تظاهرکنندگان موافق نبودم، و میتوانستم به روشهای مؤثرتری در مبارزه شرکت کنم: میتوانستم بنویسم. اکنون نیز در خانه نشستهبودم و داشتم متن اپرای کوراوغلو را برای چاپی تازه آماده میکردم. آیا این کار مؤثرتر از چند فریاد در تظاهرات خیابانی نبود؟
با این همه همراه با جمعی از اهالی و دوستان این "خانه یکی"، از جمله همین دختر، به چند سخنرانی توسط فریدون تنکابنی یا افسران تودهای که پس از ربع قرن از زندانهای شاه رهایی یافتهبودند، رفتیم. و شگفت آن که در برخی از آن سخنرانیها باز همان دختر را میدیدم که زیر باران با کلاه دیدهبودم!
***
سه سال پس از آن، محمد مقدم در خانهای همراه با موسی خیابانی و اشرف ربیعی (رجوی) و دیگران به گلولهی پاسداران سید اسدالله لاجوردی جان سپرد. بیژن مقدم را 15 ساله بود که گرفتند، و 18 ساله که شد، در تابستان 1362 اعدامش کردند. ملیحه مقدم سالها شکنجههای جانفرسای زندانهای جمهوری اسلامی را تاب آورد، تا آن که خوشبختانه توانست بگریزد و جان بهدر برد. ایرج مصداقی در حماسهی بزرگ خود "نه زیستن، نه مرگ" صحنهای تکاندهنده را از رویارویی با جسد محمد مقدم و دیگران در زندان به تصویر کشیده، و از ملیحه نیز نام بردهاست.
***
دختر ِ با شلوار جین تنگ چندی بعد به همسری کسی جز دوست من در آمد. دختر ِ با کلاه بارانی پنج سال پس از آن همسر من شد، و هیجده سال دیرتر، در سال 1380، از هم جدا شدیم.
29 August 2010
روحیهی بازاری
همچنین خبرنامهی حاوی گزارش کامل گردهمایی را در این نشانی مییابید. تهیهی آن خبرنامه نیز کار من است، البته با همکاری نویسندگانی که نامشان در آن آمده.
22 August 2010
بارانی دیگر
روی جلد شمارهی جدید فصلنامهی «باران»، عکسی از شیرین نشاط، هنرمند عکاس و فیلمساز منتشر شدهاست.
صفحات داخلی شمارهی جدید فصلنامهی «باران» با عکسهای هنری و اجتماعی «گلشن احمدی»، عکاس ساکن سوئد آراسته شدهاست.
صفحات آغازین این شماره طبق معمول با چند نکته از سوی مدیر مسئول آغاز شدهاست. در صفحهی «حاشیهای بر اصل» یادداشتی از رباب محب، شاعر ساکن سوئد در پیوند با اعدام فرزاد کمانگر، به وظیفه و تعهد معلم در دو جامعهی متفاوت ایران و سوئد آمده و در ادامهی سخنان این شاعر و معلم، پنج نامه از فرزاد کمانگر که چندی پیش همراه با چهار زندانی سیاسی دیگر در ایران اعدام شدند بازچاپ شدهاست.
بخش ویژهی فصلنامهی باران به دوموضوع اختصاص دارد: «چرا انقلاب فرزندانش را میخورد؟» و «دربارهی جنبش اعتراضی مردم ایران». حسن مکارمی، ماندانا زندیان، شیوا فرهمندراد، امید حبیبینیا، شهرنوش پارسیپور، احمد علوی، حسن یوسفی اشکوری و محمد صدیق یزدچی در مقالاتی به این دو موضوع پرداختهاند.
در بخش «نقد، نظر، مقاله»، «شرح حال گلشیری به روایت او» آمده است. این نوشتار كه چهلوچهار سال پیش در نشریهی ادبی انگلیسی «شرق و غرب» چاپ شدهبود گونهاى تکگویی هوشنگ گلشیری ( ١٣٧٩- ١٣١٦) است در پاسخ به پرسشهای بانو مینو رامیار بوفینگتن، برگردانندهی داستان بلند «شازده احتجاب» به زبان انگلیسی. ناصر مهاجر این متن را به فارسی بازگردانده است.
انوش صالحی نویسندهی کتاب «رمانتیسم انقلابی و مصطفی شعاعیان»، نقدی نوشته است بر کتاب چریکهای فدایی خلق که در ایران منتشر شده است. علاوه بر این او در این شماره، در چند و چون احوال نویسندگان ایرانی نیز مطلبی به زبان طنز با عنوان «آنان و نویسندگان» نوشته است.
نسرین شکیبی ممتاز، دو مطلب در این شمارهی باران دارد که اولی نقدیست بر مجموعه شعر «خیابان بی انتها» سرودهی مسعود احمدی و دیگری بررسی تطبیقی دو داستان «سگ ولگرد» از صادق هدایت و« سگ بی ارباب» از یلمار سودربری است.
در بخش «زندان»، بریدهای از کتاب در دست انتشار جهانگیر اسماعیلپور که روایتی از زندان عادلآباد است، نقل شده است. گفتوگوی باران با سودابه اردوان، نقاش و نویسنده کتاب خاطرات «یادنگارههای زندان»، مقالهی «اعترافات در ایران نشانهی عجز» از فتانه فراهانی و مطلبی از سپیده عباسزاده دیگر مطالب این بخش را تکمیل کرده است. سپیده عباسزاده در نوشتهاش خاطرات خود را از دوران کودکی و زمانی که داییاش در سال 1367 اعدام میشود، پیوند میزند به سال گذشته و خیزش اعتراضی مردم در پی دهمین انتخابات ریاست جمهوری در ایران.
بخش «شعر، داستان، خاطره»ی این شمارهی باران شعرهایی از شبنم آذر، پگاه احمدی، گلشن احمدی، حسن مهدوی، محمدرضا فشاهی، بهروز حشمت، شاهرخ ستوده فومنی و امیر مصائبی، و داستانهایی از انوش صالحی (بُرد یمانی)، فهیمه فرسایی (تأثیر عشقبازی «بوریس بکر» در اتاقی زیرشیروانی بر قانون تابعیت)، جواد پویان (سپیدار و باد)، قادر عبدالله (زید منشی محمد/ برگردان فارسی: سهیلا صنعتی) و علی شفیعی (مهتاب) را دربرگرفته است.
در بخش سینما، گفتوگویی با شیرین نشاط، کارگردان فیلم «زنان بدون مردان» و معرفی فیلم مستند «خانهای با درهای ناپیدا»، ساختهی اردشیر سراج، کارگردان ایرانی مقیم سوئد چاپ شده است.
بخش «گفتوگو» شامل گفتوگوی فصلنامهی باران با قادر عبدالله، نویسندهی ایرانی ساکن هلند و گفتوگوی شاهرخ تندرو صالح با اسد سیف و گفتوگویی کتبی با فریدون وهمن به بهانهی انتشار کتاب «یکصد و شصت سال مبارزه با آیین بهایی» میشود.
بخش «بازتاب» نیز یادداشتی از ناصر زراعتی با عنوان «فارسیزبانانِ عزیز! این «شین ِ» زائد ِ زشت را لطفاً رها کنید»، نامهی یکی از خوانندگان باران با عنوان «داستان یا معما؟» نوشتهی س. رحیمی و معرفی کتاب لائیسیته نوشتهی محمدصدیق یزدچی را دربرگرفته است.
صفحات پایانی باران اختصاص داده شدهاست به معرفی و نقد کتاب. در این بخش محمد ماستری فراهانی، نقدی نوشتهاست بر کتاب «نیچهی زرتشت» نوشته علی محمد اسکندریجو. رزیتا متقی نیز برخی از کتابهای ارسالی به دفتر باران را معرفی کرده است.
فصلنامهی باران برای ادامه انتشار، نیازمند به مشترکین بیشتری است. اشتراک فصلنامهی باران را به دوستان و نزدیکانتان توصیه کنید!
http://www.baran.st/
10 August 2010
از جهان خاکستری - 43
یکی از ساکنان قرارگاه، عباسآقا بود: مردی نزدیک به چهلساله، بالابلند، تیپ نیمهجاهلی، که گویا در چهارراه امیراکرم تهران خرازیفروشی داشتهبود، اما معلوم نبود چرا ناگهان به سرش زدهبود که دست زنش را بگیرد و بیاید و در سوئد پناهنده شود، تا به قول خودش "پول نفتمون" را از "این خارجیها" پس بگیرد!
گروهی از ایرانیان که آمدهبودند تا "پول نفتمون" را از "این خارجیها" پس بگیرند، کسانی بودند که غرورشان زخم خوردهبود از این که با پول صدقهی سوئدیها در این جامعه زندگی میکردند، و بنابراین برای التیام زخمشان، این توجیه را یافتهبودند که "این خارجیها دهها سال نفت ما را غارت کردهاند و به بهای غارت ما این رفاه و آبادانی را برای خود آفریدهاند، و بنابراین حق ماست که به بهترین شکل از ما پذیرایی و نگهداری کنند و بخشی از پول نفتمان را پسمان دهند"!
عباسآقا همکلاسی من نبود و هرگز همسر او را هم ندیدم. دو تا از داستانهای او را یکی از همکلاسیهای او در همان کلاسهای زبان قرارگاه پناهندگی هوفورش، برای من و دیگران تعریف کرد:
- خانم آموزگار داشت حاضر – غایب میکرد و بنا به رسم سوئدی همه را با نام کوچک صدا میزد: امیر؟ زهره؟ شهریار؟ حسین؟ مینا؟ - و یکیک پاسخ میدادند. اما هنگامی که آموزگار عباسآقا را صدا زد، کسی پاسخ نداد، هر چند که عباسآقا توی کلاس نشستهبود! آموزگار تکرار کرد: عباس؟ و باز پاسخی نیامد. همکلاسیهای کنار عباسآقا آهسته به او گفتند: "عباسآقا، با شماست!" عباسآقا ابروهایش را به مدل ناصر ملکمطیعی تابهتا کرد و با لحن نیمهجاهلی گفت: "به این زنیکه بگین: بیست ساله زنم منو آقای اکرمی صدا میزنه؛ حالا چی شد که ما شدیم عباس؟!"
- خانم آموزگار داشت تلفظ حرف سوئدی y را درس میداد. هر چه میگفت y، عباسآقا میگفت "ای" (به انگلیسی e)! هر قدر آموزگار توضیح میداد، سودی نداشت و عباسآقا نمیتوانست y را که نوشتن صدای آن به فارسی غیر ممکن است، درست تلفظ کند. سرانجام آموزگار به دوستان عباسآقا رو کرد و خواست به عباسآقا بگویند که باید لبانش را گرد کند و بگوید y! دوستان این توصیه را به عباسآقا رساندند، اما او بهشدت عصبانی شد، مشتش را روی میز کوبید و با همان لحن نیمهجاهلی گفت: "نفهمیدم! ما یه عمر با شرافت زندگی کردیم که حالا بیاییم و واسه این زنیکه لبامونو غنچه کنیم؟ نه داداش، ما اهلش نیستیم!"
01 August 2010
تئودوراکیس 85

من بارها آن را در "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) پخش کردم و همواره شنوندگان بسیاری برای گوش دادن به آن در اتاق جمع میشدند. با شنیدن نواهایی از آن موسیقی، هنوز گمگوشههایی از وجودم به لرزه در میآیند.
چندی بعد، کشف بزرگمان آواز ماریا فارانتوری Maria Farantouri با آن صدای بم و گیرا و گرفتهاش بود، بر موسیقی تئودوراکیس. چه کشف شگفتانگیزی! صدای بیمانند ماریا فارانتوری همچون طنابی دل جوان و پراحساس ما را میکشید و با خود میبرد. این هردو، تئودوراکیس و فارانتوری، از "چپ"های جنبش اعتراضی یونان بودند و با موسیقی و صدای شگفتانگیز خود ما را جادو میکردند، بی آنکه زبان آوازها را بفهمیم. هنوز افسوس میخورم برای نوار کاستی که با موسیقی تئودوراکیس و صدای ماریا فارانتوری داشتم و در یکی از "گذاشتن و رفتن"های ناگزیرم، چارهای نداشتم جز آنکه بگذارمش و بروم.
جالبتر از همه اما هنگامیبود که در آستانهی انقلاب، در سال 1356، انجمن ایران و فرانسه فیلم "Z" را آورد و آن را در "انستیتو پاستور" به نمایش گذاشت. خبر دهان به دهان و با آگهیهای دستنویس پخش شدهبود، و روزی که آنجا گرد آمدیم، غوغایی بود – غوغایی شگفتانگیز: من و دوستانم توانستیم خود را به داخل سالن بزرگ نمایش فیلم برسانیم، اما گروه بزرگی بر کف سالن نشستهبودند، ایستادهبودند، درگاهیها را پر کردهبودند، روی سکوهای بلند پنجرهها نشستهبودند و ایستادهبودند، در راهرو راهی به درون نمییافتند و گردن میکشیدند. شایع بود که گردانندگان انجمن برای رعایت مسایل ایمنی میخواهند فیلم را نمایش ندهند؛ قول میدادند که چند روز بعد دوباره آن را نمایش دهند، اما جمعیت به "حلوای نسیه" راضی نبود. بهناچار با همان وضع فیلم را نمایش دادند. فیلم به زبان اصلی، یعنی به فرانسوی بود و زیرنویس هم نداشت. من و دوستانم هیچیک فرانسوی نمیدانستیم، اما روند حوادث را کم و بیش در مییافتیم: بازیگر توانای فرانسوی ایو مونتان Yves Montand نقش رهبر اپوزیسیون را بازی میکرد که سرهنگان با اجیر کردن کسی نقشهی قتل او را داشتند؛ ایرنه پاپاس Irene Papas همیشه زیبا، همسر و همراه او بود؛ و طوفان آنجا آغاز میشد که ژانلویی ترنتینیان Jean-Louis Trintignant در نقش بازپرسی فسادناپذیر یکیک سرهنگان را به بازپرسی فرا میخواند و در برابر فریادهای اعتراضشان، فقط تکرار میکرد: "نام، نام خانوادگی، درجه!" سرهنگان همچون دانههای ذرت بر آتش میترکیدند و جمعیت درون سالن به شدت کف میزدند و اشک از چشمانشان جاری بود: رؤیای بازخواست از تیمسارهای خودمان و "بزرگارتشتاران" را پیش چشم میآوردند.
بعدها موسیقی فیلم "حکومت نظامی" State of Siege (ساختهی گاوراس) از تئودوراکیس، و آواز فارانتوری، را و موسیقیهای دیگری از او را کشف کردم و از آن لذت بردم. اما کمی پس از انقلاب، حال تازهای داشتم: هر اثر هنری را که نشانی از عناصر حماسی و انگیزاننده و انقلابی نداشت، با زدن برچسب "مخدر" و "خمودیآور" محکوم میکردم و کنار میگذاشتم، مانند آثار مالر (که همین چندی پیش دربارهاش نوشتم). اگر هنرمندی حرفی بر ضد شوروی میزد نیز، از چشمم میافتاد. تئودوراکیس نیز گویا چیزی گفتهبود و تا چندی او را و آثارش را در بحثها سخت میکوبیدم و محکوم میکردم.
فیلم "Z" را چند سال پیش تلویزیون سوئد نمایش داد، اینبار با زیرنویس سوئدی. تماشایش کردم و ضبطش کردم. فیلم گیراییست، و موسیقی تئودوراکیس چه روی فیلم و چه جدا از فیلم، همیشه زیباست. او موسیقی متن 70 فیلم و آثار سنفونیک دیگری ساختهاست. موسیقی فیلم "زوربای یونانی" با بازیگری آنتونی کویین، و "سرپیکو" با بازیگری آل پاچینو نیز از ساختههای اوست که هر دو از شاهکارهای سینمایی مورد علاقهی ما بودند. در نوجوانی موسیقی فیلم "فدرا" Phaedra از ساختههای او با شرکت ملینا مرکوری Melina Mercouri بازیگر یونانی (و مبارز آزادیخواه بعدی) را که از رادیو میشنیدم، میپرستیدم، بی آنکه فیلم را دیدهباشم، یا بدانم که آن موسیقی را تئودوراکیس ساختهاست.
تولدت مبارک میکیس تئودوراکیس گرامی! بیگمان مرا نمیشناسی، اما سپاسگزارم از تو که چه بخواهی و چه نخواهی، با هنرات و با موسیقیات از کسانی بودی که به زندگی من رنگ دادی. موسیقی متن فیلم "Z" را و کارهای دیگرت را "میلیونها" بار گوش دادهام!
تکههایی از موسیقی فیلم Z
نمونههایی از موسیقی تئودوراکیس با صدای فارانتوری
از فیلم حکومت نظامی
باز حکومت نظامی. آن گیتار آکوستیک و نی با صدای گرفته را دریابید!
از فیلم فدرا
***
هیچ اسپانیایی نمیدانم، جز برخی واژههایی که جهانی شدهاند. همیشه رنج میبرم از آواز برخی خوانندگان اپرا که روسی نمیدانند، و با این حال آثاری به زبان روسی را میخوانند. اما این اجرای خوانندهی فنلاندی – سوئدی آریا سایونماآ Arja Saijonmaa که صدایی بسیار شبیه به ماریا فاراتنوری دارد، از یکی از آثار تئودوراکیس روی شعری از پابلو نرودا، بی آنکه زبانش را بفهمم، بسیار به دلم مینشیند. باشد که شیلیاییها نیز از زبان و لحن او لذت ببرند! با خواندن زندگینامهی "آریا" در ویکیپدیا، به برکت جشن تولد تئودوراکیس، به احترام "آریا" سر فرود میآورم.
و حکومت سرهنگان یونان نیز سرانجام در سال 1974 سرنگون شد.
پینوشت: یکی از خوانندگان این وبلاگ به نام مهدی زیرنویس فارسی برای فیلم "زد" تهیه کرده که برای کسانی که فیلم را از اینترنت دانلود میکنند میتواند مفید باشد. باسپاس از مهدی عزیز، فایل زیرنویس را در این نشانی مییابید.
27 July 2010
منو یادت میاد؟
نگاه میکنم. از پس پردهی غبار و مه و بارانها و طوفانهای بیش از سیوپنج سال، سایههایی پیش چشمانم میآیند و میروند. چهها بر ما گذشته در اینهمه سال... چهها... از چه دامهایی جستهایم و هنوز ایستادهایم، و اینجا، در این گوشه از جهان که هرگز گمان نمیکردیم گذرگاهمان باشد، بار دیگر به هم رسیدهایم. نگاه میکنم، اما حافظهی خائن یاریم نمیکند.
میگوید: «پس بذار عکس اون موقعمو نشونت بدم!»
عکسی بیرون میکشد و نشان میدهد. حافظهام "اتصال کوتاه" میکند، جرقه میزند، و نزدیک است که فیوزاش بپرد! بیاختیار میگویم: ا ِا ِا ِ...، پسر تویی؟ چهقدر عوض شدهای؟ قاهقاه میخندد و میگوید: «برای همین عکس اون موقع رو آوردم که نشون بدم. میدونستم که بدون عکس هیچکی منو نمیشناسه»!
ناگهان 35 سال جوانتر میشوم. این یک ماشین زمان است: با دیدن و بهجا آوردن کسی که 35 سال است که ندیدهای، به گذشته سفر میکنی. سفریست شگفتانگیز. احساس جوانی میکنی؛ بار دیگر در کلاس درس در کنار او مینشینی؛ بار دیگر خندهها و شوخیهای آن سالها غلغلکات میدهد. باید باشی؛ باید لمساش کنی تا بدانی چه میگویم. دست میدهیم، همدیگر را در آغوش میکشیم و روبوسی میکنیم. هنوز دو جمله نگفتهایم که آشنای دیگری از راه میرسد، و دیگری، و دیگری، و دیگری. در این شلوغی و ازدحام، در هر گوشهای آغوشهای باز است و روبوسیها؛ از هر گوشهای همین است که به گوش میرسد:
- دختر، بزنم به تخته، تو که ماشاالله جوونتر شدهای!
- اَ اَ اَ...، پسر تو کجا بودییی...؟
- صفاتو! ما پکیدیم از غصه بسکه پیات گشتیم و گیرت نیاوردیم!
- مخلصیییییم...!
در فضای لابی هتلی در گوتنبورگ Göteborg سوئد، مهر است و صفا و دوستی. همه شاداند از دیدار همدانشگاهیها و همکلاسیهای سالهای دور، از اینکه از پس سالیان دراز و از پس طوفانها یکدیگر را بازیافتهاند، از این که دوست، هنوز هست، و از این که توانستهاند خود را به این دیدار برسانند. اینجا محل گردهمایی سراسری "انجمن دانشگاه صنعتی شریف" SUTA است. نزدیک پانصد نفر از گوشه و کنار جهان، و اغلب از خود ایران آمدهاند، با خانوادهها و کودکان – از "جوانانی" که چهل و چهار سال پیش وارد دانشگاه شدند، تا جوانانی که چهار سال پیش وارد شدند. این ششمین گردهمایی سراسری انجمن است، و با این دیدار، انجمن ده ساله میشود. کیک است و شمع و سپاسگزاری از بنیانگذار انجمن، دکتر فریدون هژبری، استاد و معاون آموزشی و دانشجویی پیشین دانشگاه.
پیشتر خبر برگزاری گردهمایی را همینجا دادهبودم. سه روز پر و پیمان با برنامههای فشردهی سخنرانیست، و دیدار، نمایشگاه، گردش در شهر و پیرامون، و موسیقی و پایکوبی و شادی شبانگاهی. کسی با اندیشهها و معتقدات دیگری کاری ندارد، چه سیاسی، چه دینی، چه اجتماعی. خوشا با هم بودن! خوشا در کنار هم بودن! خوشا احساس یگانگی، این بار به این بهانه که همه بخت تحصیل در یک دانشگاه را داشتهایم. همه نشانی رد و بدل میکنند، شمارهی تلفنهای یکدیگر را میگیرند، قول و قرار ارتباط و دیدارها و همکاریهای بعدی را میگذارند. اینجا جهان زیباتر میشود. اینجا شکوفههای تازهای میشکفد. چه زیبا! چه زیبا!
همین دیشب از این دیدار شادیبخش و امیدبخش بازگشتهام، و هنوز سرشارم از نیرویی که این دیدار به من دادهاست.
***
برای آشنایی با انجمن، این گفتوگوی قدیمی مرا بخوانید.
سایت مرکزی انجمن: http://suta.org/
سایت گردهمایی 2010 سوئد: http://www.suta.se/
11 July 2010
مالر 150
سنفونی دوم مالر "رستاخیز" نام دارد و بخش نخست آن بسیار با شکوه است. اما دنبالهی این سنفونی همواره مرا خسته میکرد و حوصله نمیکردم بنشینم و تا پایان به آن گوش فرا دهم. یکی دو اثر دیگر مالر هم که در آن سالهای آغازین شنیدم چنگی به دلم نزد. اندکی بعد، فیلم مرگ در ونیز ساختهی لوکینو ویسکونتی Luchino Visconti کارگردان و نمایشنامهنویس بزرگ ایتالیایی را در سینماهای تهران نمایش دادند. این فیلم که در صحنههایی از آن بخش چهارم سنفونی پنجم مالر به عنوان موسیقی متن بهکار رفته، هیاهوی بسیاری در میان روشنفکران و دانشجویان بهپا کرد. دخترانی که در دانشگاه با ایشان گپوگفت داشتم، همه عاشق این فیلم و پسر نوجوان بازیگر آن بودند که نمادی از زیبایی و شادابی فردای بهتر بود.
من اما از این فیلم جز پوچی و بیهودگی زندگی ثروتمندان چیزی دستگیرم نشد! از دید من، پیرمرد فیلم از روی شکمسیری، بیدردی، بیغمی، و نداشتن هیچ عشق و انگیزهای در زندگی، سر به دنبال یافتن معنایی برای زندگی، در استراحتگاهی اشرافی به زیبایی ِ یک پسر نوجوان سوئدی دل باختهبود؛ همه جا دنبال او میرفت و از دور به تماشای او مینشست، و این چه معنایی جز نمایش فساد و پوچی زندگانی ثروتمندان میتوانست داشتهباشد؟
این فیلم باعث شد که من مالر و موسیقی او را نیز با همان چوب برانم: مالر برایم سرایندهی موسیقی پوچی و بیهودگی ِ زندگی اشرافی، موسیقی شکمهای سیر، موسیقی کسانی بود که از شدت سیری و کمبود انگیزه و بیدردی میخواهند بالا بیاورند و بمیرند!
سالی پس از انقلاب بخش نخست سنفونی پنجم او را به عنوان موسیقی متن شعرخوانی شاعران معاصر ایران شنیدم. این نوار کاست را هـ. الف. سایه موسیقیگذاری کردهبود، و آن تکه موسیقی را در ترکیب با شعر زیبایی که روی آن میخواندند، بسیار حماسی مییافتم. یک دل بهسوی آشتی با مالر میرفت، دلی دیگر اما هنوز آثار او را "موسیقی از روی شکمسیری" مییافت.
در سالهای 1360 و 61 در ایران، و سپس در سال 1366 در خارج، بحثهای تند و مفصلی با یک خانم هنرمند نقاش پیرامون مقایسه آثار مالر و شوستاکوویچ داشتم. او و شوهرش شیفتهی مالر بودند، و من شیفتهی شوستاکوویچ. برایشان استدلال میکردم که آثار مالر موسیقی بیدردی و بیغمی ِ اشرافیت ِ به پوچی رسیده است، در حالی که موسیقی شوستاکوویچ سراپا داستان درد و رنج محرومان و گرسنگان، موسیقی غم و رنج زندانیان، موسیقی خون و انقلاب، موسیقی تراژدی زندگی واقعی بیرون از سالنهای رقص و استراحتگاههای اشراف است، و همه به زبانی نو و با نوآوریهای شگفتانگیز: شوستاکوویچ کسیست که در مقابل سلیقهی "چوپانی" استالین و دستگاهش، و سطح فرهنگ و هنر فرمایشی "ژدانفی" ایستاد، حرفش را زد، و نتوانستند خفهاش کنند: این است هنر مبارز! این است هنری که از شدت سیری به پوچی و بیهودگی نرسیدهاست!
و البته یک پای استدلال من، از روی نادانی، حسابی میلنگید: از زندگی گوستاو مالر و تراژدیهای آن، هیچ نمیدانستم!
چندی بعد دانستم و آموختم که مالر نیز درد میکشید و رنج میبرد، و برای گریز از رنجهایش بود که شبانهروزاش را با کار، و کار، و سرودن، و سرودن پر کردهبود: دختر دلبند نوجوانش بیمار شد و ناگهان مرد؛ ناگهان خبرش کردند که قلب خود او عیبی دارد و همین امروز و فرداست که بمیرد؛ و کشف کرد که همسرش با مرد دیگری روی هم ریختهاست. با همسر به گونهای به توافق رسیدند که تا جایی که ممکن است با هم سر کنند، اما مرگ دختر، و عزرائیلی که داس مرگ را روی گردن مالر تکیه دادهبود: همه مرگ بود، و مرگ... – و چنین بود که اغلب آثار مالر، از همان سنفونی رستاخیز شماره 2، تا دهمین سنفونی ناتمام، همه از مرگ سخن میگویند.
بسیاری از موسیقیشناسان میگویند که فرم "سنفونی" (مقایسه کنید با قصیده در شعر فارسی) در حال مرگ بود و مالر بود که با نوآوریهای خود این قالب را نجات داد. برای من این حرفیست پذیرفتنی، و خواندهام که آهنگساز مورد علاقهی من شوستاکوویچ نیز با معرفی یکی از نزدیکترین دوستانش با موسیقی مالر آشنا شد، و از سنفونی چهارمش به بعد تأثیر مالر در آثار او بهروشنی پیداست. شوستاکوویچ آموختن از مالر را هیچ پنهان نمیکرد و منتقدانش این تأثیرپذیری را بر او خرده میگرفتند. با اینهمه، و با آنکه موسیقی شوستاکوویچ گویی همچون خون در رگان من جاریست، مالر اما برای من همچنان دستنایافتنی ماندهاست: میپذیرم که او نیز تراژدی میسرود، اما با برخی از منتقدان او موافقم که میگویند او خواسته که تراژدیهای شخصی خود را در موسیقی جا دهد و جاودانه کند، و باز با اغلب اینان موافقم که میگویند که با این همه، مالر نتوانسته با جهان شنوندگانش پیوند برقرار کند.
جاهایی از موسیقی او را میپسندم: بخش نخست سنفونی دوم؛ بخش نخست سنفونی سوم؛ بخش نخست و چهارم سنفونی پنجم،... – اما اگر از من بخواهند که از میان آثار مالر و دو آهنگسازی که او تقدیسشان میکرد، یعنی بیتهوفن و بروکنر چیزی برای آخرت برگزینم، بی هیچ تردیدی چیزی از مالر نمیگزینم: بیتهوفن که جای خود دارد، اما من همهی سنفونیهای آنتون بروکنر Anton Bruckner را، که از نظر طول و تفصیل و انتزاع هیچ دست کمی از آثار مالر ندارند و حتی برتری دارند، با عشقی توصیفناپذیر، با موهای سیخشده، با چشمانی تر، گوش میدهم – و آثار مالر در فاصلهای چند کیلومتری، ناشناس، بر جا میمانند. چرا؟ به قول معروف: "چه میدانم؟"، ”I don’t know"!
همهی این حرفها به یک سو، مالر اما اگر نبود، موسیقی سنفونیک بیگمان راهی دیگر پیموده بود!
***
سرانجام توانستم آن خانم نقاش را به آثار شوستاکوویچ علاقهمند کنم، اما او از میان همهی آثار شوستاکوویچ به عجیبترین آنها دل باخت: سنفونی چهاردهم! البته، بیشتر که فکر میکنم، میبینم که چندان هم عجیب نبود: سنفونی چهاردهم شوستاکوویچ نیز اثریست در توصیف و ستایش مرگ! امیدوارم این دوست هنرمندم اکنون هر جا که هست، از مرگدوستی دست شستهباشد.
03 July 2010
Lite IT - 6
Men denna bekant klagar över besväret med att koppla nätverket manuellt varje gång han startar datorn, och jag måste göra ett nytt besök och lösa problemet. Jag åker till honom, kämpar med datorn i flera timmar, men hittar inte felet: När man startar datorn så syns på de där 2 lilla skärmarna längst ner till höger att trådlösa uppkopplingen har lyckats och fungerar, men efter en stund, när datorn har gått genom alla aktiviteter vid starten, så kopplas nätverket bort! Varför?
En kväll till, och en kväll till går åt felsökning, avinstallation och ominstallation, utan framgång. I slutet av den tredje kvällen då jag är dödstrött, vid femtioelfte omstarten, stirrar jag på skärmen och tänker ge upp helt, och då ser jag att en liten fönsterikon blinkar till i aktivitetsfältet, och försvinner, och det är just i det ögonblicket som trådlösa nätverket kopplas bort! Jasså! Vad är detta? Jag hinner läsa trådlösa routerns märke NetGear på den där ikonen. Det behövs inget program för routern att köras i bakgrunden. Kan detta vara boven?
Jag går in i RegEdit och kollar under Run men där finns ingenting ovanligt i samband med NetGear. Då återstår Autostart: Klickar på Start / Alla Program och pekar på Autostart, och se där! Där finns ett program ”router utility”! Bort med det, och voilà! Problemet är löst: trådlösa uppkopplingen försvinner inte efter fullständig start. Jag borde ha förstått från början att det måste vara ett av bakgrundprogrammen som körs igång vid datorns uppstart som orsakar problemet.
Alltså, det där Autostart är någonting helt onödigt, har jag lärt mig. Men det finns sådana program som lägger någonting där vid installationen utan att meddela användaren, drar ner datorns kapacitet, och skapar krångel. Själv brukar jag titta då och då och ta bort saker som har hamnat där (högerklicka och välj ”Ta bort”, på eget ansvar!).
27 June 2010
بار دیگر کشتگان دانشگاه
از هنگام بنیادگذاری نخستین دانشگاه نوین، دانشگاههای ایران همواره یکی از سنگرهای مبارزه برای آزادی و عدالت اجتماعی بودهاند و نقش بزرگی در صحنه سیاسی کشور بازی کردهاند. این کارزار و پیکار در دورانهای سرکوب و اختناق 90 سال گذشتهی ایران هزینهی گزافی برای جامعهی دانشگاهی ایران داشته و این جامعه تلفات جبرانناپذیری دادهاست. (تابلوی نقاشی کاریست از ابوالفضل توسلی از دانشجویان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) به یاد ادنا ثابت که او هم دانشجوی همانجا بود، قدائی و سپس پیکاری بود، و اعداماش کردند.)
جدولی حاوی مشخصات دانشجویان فاصلهی سالهای 1345 تا 1358 دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف)، جانباختگان میدان رزم، تهیه شدهاست که برای یک مطالعهی موردی ِ بسیار مقدماتی، یا دستکم به عنوان اطلاعات خام برای پژوهندگان جنبشهای سیاسی و دانشجویی، اینجا ارائه میشود. در این جدول نام، سال پذیرش در دانشگاه، رشتهی تحصیلی، تاریخ و چگونگی جان باختن، و تعلق سازمانی دانشجویان وارد شدهاست.
این دانشگاه در سال 1345 آغاز به پذیرش دانشجو کرد و در سال 1359 با "انقلاب فرهنگی" بسته شد. دانشجویان پذیرفته شده در این دانشگاه، از همان نخستین سال پایهگذاری همواره رزمندگان نخبهای در صفوف سازمانهای سیاسی گوناگون داشتند. اغلب اینان از بهترین دانشآموزان دوران دبیرستان، و با ورود به دانشگاه بهترین دانشجویان ِ شیفتهی دانش و صنعت بودند و امید میرفت که بهترین مهندسان و سازندگان زیربنای علمی و فنی آیندهی کشور شوند، اما دانش بیشتر، و حضور در محیط دانشگاهی، برای بسیاری از این جانهای شیفته پیامدهای دیگری هم در بر داشت: آگاهی بر کژیها و بیعدالتیها، دیدن اختناق، احساس مسئولیت و وظیفه برای دگرگون کردن وضع موجود، و پیوستن به رزمندگان سنگرهای گوناگون.
از همهی قشرها و طبقههای اجتماعی، و از همهی وابستگیهای ایدئولوژیک و سازمانی در این میان نمایندگانی وجود دارد: اینجا طاهره خرم هست که از خانوادهای بسیار ثروتمند بود، و محمد محمدی نیز هست که پدرش کارگر سنگتراش بود و در جستوجوی لقمهای نان با خانوادهاش از فقر تحمیلی آذربایجان گریختهبود و در زورآباد کرج پناه جستهبود. زهرا ذوالفقاری، محمد معصومخانی، محمدرضا کامیابی، تورج حیدری بیگوند و برخی دیگر، دارای رتبههای ممتاز کنکور سراسری بودند و در آغاز تحصیل در دانشگاه از نوابغ علمی به شمار میرفتند. هنگامی که گوشها هنوز با واژهی "فجر" چندان آشنا نبود، همکلاسی من حمیدرضا فاطمی برای مبارزه در راه نابودی فقر و بیعدالتی گروهی به نام "الفجر" ساخت و در سال 1354 دستگیر و اعدام شد، و از سوی دیگر دوست من احمد حسینی آرانی همکاری با سازمان مارکسیستی "اتحاد ِ مبارزه در راه آرمان طبقه کارگر" را راه رسیدن به آزادی و عدالت اجتماعی میدانست و در این راه جان بر سر آرمان نهاد.
بسیاری از اینان از رهبران و بنیانگذاران نامآور گروهها و جریانهای فکری و سیاسی آن دوران بودند، کسانی همچون بهرام آرام، برادران احمدزاده، برادران امیرشاهکرمی، تورج حیدری بیگوند، اشرف ربیعی (رجوی)، علیرضا شکوهی، محمدجواد قائدی، و...
این جدول بسیار ناقص است و اگر کمک گروه بزرگی از همدانشگاهیان نبود که به فراخوان من پاسخ دادند و برای تکمیل جدول به یاریم شتافتند، بسیار ناقصتر از این میبود. سپاسگزارم از یکیک این یاران. ایکاش میتوانستم نقطهی پایانی بر این جدول بگذارم، دریغ اما که هنوز پیامهایی با نام گلهای پرپر شدهی دیگری از راه میرسد، و این جدول تا تکمیل شدن هنوز راه درازی در پیش دارد. و باید بگویم که در تهیهی این جدول، با خواندن هر نام و یادآوری این و آن دوست و آشنا و همکلاسی ِ جانباخته، حفظ خونسردی علمی و چیرگی بر احساسات کار آسانی نبود و نیست.
در مواردی تعیین تاریخ دقیق و چگونگی جانباختن و نیز وابستگی سازمانی دانشجویان ممکن نبود، زیرا در شرایط آشفتهی دستگیریها و کشتار سالهای 1360 تا 1362 گاه حتی خود سازمانهای سیاسی نیز اطلاع نیافتند چهکسانی به "جرم" هواداری از آنان دستگیر و اعدام شدند یا در درگیری مسلحانه به قتل رسیدند. برای تدقیق این موارد کار حرفهای یک پژوهشکده، گشودن بایگانی زندانهای جمهوری اسلامی، و تماس با بستگان این جانباختگان لازم است. در مواردی نیز وابستگی سازمانی افراد، مورد اختلاف برخی گروههای سیاسی است. امیدوارم این جدول دستمایهای برای کشمکش میان این گروهها نشود زیرا هدف از آن در درجهی نخست نشان دادن تعلق این کشتگان به جامعهی دانشگاهی ایران است. سال ورود به دانشگاه و رشتهی تحصیلی برخی نیز با قطعیت معلوم نشد و تنها با دسترسی به بایگانی ادارهی آموزش دانشگاه میتوان این اطلاعات را تکمیل کرد.
دانشگاه صنعتی شریف چندی پس از "انقلاب فرهنگی" بازگشایی شد. بسیاری از دانشجویان به بهانهی فعالیتهای سیاسی پیشین "پاکسازی" شدند و اجازهی ادامهی تحصیل نیافتند. بسیاری از دانشجویان پیشین و بعدی دانشگاه نیز در جبهههای دفاع از میهن جان دادند. کشتههای دانشگاه در جنگ و جانباختگان جنبش نوین دانشجویی پس از کودتای 22 خرداد 1388 موضوع بحث این نوشته نیست و پژوهشهای جداگانهای نیاز دارد.
یاد همهی این رزمندگان را و دیگر جانباختگان شناخته و ناشناختهی سنگرهای دانشجویی ِ همهی دانشگاهها را به سهم خود گرامی میدارم، و زندگان را که هنوز در سنگرهای گوناگون برای آزادی، عدالت اجتماعی، و آوردن گرما و روشنایی و آگاهی برای جامعهی انسانی، و در سنگر زندگی عادی، میرزمند، میستایم.
از کاربرد واژهی دستمالی شدهی "شهید" که اکنون بار معنایی دیگرگونهای یافته، در مورد این عزیزان به عمد خودداری کردم.
برای تهیهی این جدول، گذشته از یاری همدانشگاهیان، از منابع زیر نیز بهره بردم:
1- سایت بنیاد برومند: http://www.iranrights.org/farsi/memorial.php
2- سایت "آرشیو اسناد اپوزیسیون ایران" http://www.iran-archive.com/ و نشریات گروههای سیاسی موجود در آن، از جمله نشریه "کار"
3- لیست شهدای سازمان پیکار در نشانی http://www.peykarandeesh.org/peykarIndex.html
4- آرشیو نشریه پیکار http://www.peykarandeesh.org/PeykarArchive/Peykar/Nashriyeh-Peykar.html
5- سایت یادبود جانباختگان راه کارگر http://janbakhteghanerahekargar.wordpress.com/
6- لیست شهیدان سازمان مجاهدین خلق http://www.mojahedin.org/pages/martrysList.aspx
7- کتاب "شهیدان تودهای، از مرداد 1361 تا مهر 1367" http://www.tudehpartyiran.org/book.zip
8- محمود نادری، "چریکهای فدایی خلق، از نخستین کنشها تا بهمن 1357"، جلد اول، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، تهران، بهار 1387.
9- "سازمان مجاهدین خلق – پیدایی تا فرجام (1384-1344)"، به کوشش جمعی از پژوهشگران، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، چاپ سوم، تهران، پاییز 1386. متن کامل کتاب به شکل فایلهای پیدیاف در نشانی http://www.psri.ir/mojahedin در دسترس است.
10- سایت تلویزیونی کومله "یاد جانباختگان" http://www.tvkomala.com/janbaxtfr_1.htm
11- آلبوم دانشآموختگان دانشگاه صنعتی آریامهر از ۱۳۴۵ تا ۱۳۵۱ در خبرنامه انجمن فارغالتحصیلان دانشگاه در ۷ شمارهی ۲۰ تا ۴۳ در این نشانی
12- و جستوجوی نامها در شمار بسیاری از سایتهای اینترنتی.
جدول نام کشتگان را در این نشانی ببینید.
13 June 2010
شومان 200
من در سال 1350 پس از آمدن به تهران و گوش دادن به "رادیو تهران" که موسیقی کلاسیک پخش میکرد و در آن سالها فقط در تهران شنیده میشد، از جمله با روبرت شومان آشنا شدم. آرم یکی از برنامههای این رادیو خوش به دل مینشست و پس از مدتها جستوجو سرانجام کشف کردم که این موسیقی بخش سوم از سنفونی چهارم شومان است.
چندی بعد با کنسرتو پیانوی او آشنا شدم که بسیار زیباست، و کمی دیرتر با اوورتور "مانفرد" و سپس کنسرتو ویولونسل.
اینها همه تراوشهای ذهنی عاشق و روحی شاعرانه است. اما من که دلم در پی عاشقانههایی عاشقانهتر و شاعرانههایی شاعرانهتر پر میزد، چندان در خط شومان باقی نماندم و سر به دنبال رنگهای تندتر دویدم.
آنچه از زندگانی شومان دلم را به رقت میآورد، عشق همسرش کلارا به او بود، و جنون سالهای پایانی عمرش که سرانجام او را به آسایشگاه کشانید و در چهل و شش سالگی همانجا در گذشت. کلارا که خود پیانیستی زرینپنجه و در آغاز زندگی مشترکشان نامآورتر از شومان بود، تا چهل سال پس از شومان زنده بود، آثار او را در کنسرتها مینواخت و آوازهی شومان را در جهان میپراکند. در این میان آهنگساز بزرگ دیگر آلمانی یوهانس برامس به کلارا دل باخت، اما هیچ کس نمیداند که این عشق تا به کجا پیش رفت. آثاری از کلارا نیز باقیست و او مشاور و مشوق آهنگسازی برامس بود.
30 May 2010
فراخوان شرکت در گردهمایی سراسری
برای آگاهی از جزئیات نامنویسی و شرکت در گردهمایی و برنامههای آن، دو نشانی زیر را ببینید:
suta.org
http://www.suta.se/
مهلت نامنویسی تا 15 ماه ژوئیه (24 تیر) تمدید شدهاست.
به امید دیدار در گوتنبورگ!
***
پینوشت: تا امروز (8 ژوئیه، 17 تیر) دو خبرنامه ویژهی گردهمایی منتشر شدهاست: شماره 1، و شماره 2
23 May 2010
جعفر پناهی را آزاد کنید!
"بادکنک سفید" جعفر پناهی را بسیار دوست میدارم، ... و خبر اعتصاب غذای زندانیان در سیاهچالهای جمهوری اسلامی همواره مرا به یاد اعتصاب غذای شاعر بزرگ ترک ناظم حکمت میاندازد. (یا در این نشانی). جعفر پناهی قرار بود بر صندلی داوری جشنواره کان بنشیند.
عکس از دیلی تلگراف
PS. I dag den 25 maj släpptes han mot borgen, enligt DN, tack vare världsomfattande protester.
15 May 2010
ای جلاد، ننگات باد
«[...] جناب قاضی محترم،
آقای بازجو!!
در آن زمان که من را بازجویی میکردید حتی نمیتوانستم به زبان شما صحبت کنم و من در طی دو سال اخیر در زندان زنان زبان فارسی را از دوستانم آموختم، اما شما با زبان خود بازجوییم کردیت و محکمه ام کردید و حکم را برایم صادر کردید. این در حالی بوده که من درست نمیفهمیدم در اطرافم چه میگذرد و من نمیتوانستم از خود دفاع کنم.
شکنجه هایی که بر عیله من به کار گرفته اید، کابوس شبهایم شده، درد و رنجهای روزانه ام در اثر شکنجه های که شده بودم با من روزی را سپری میکنند. ضربهای که در دوران شکنجه به سرم وارد شده، باعث آسیب دیدگی در سرم شده است. بعضی از روزها دردها ی شدید هجوم میاورند. سر دردهایم آنقدر شدید میشود، که دیگر نمیدانم در اطرافم چه میگذرد، ساعاتها از خود بیخود میشوم و در نهایت از شدت درد، بینییم شروع به خونریزی میکند و بعد کم کم به حالت طبیعی برمیگردم و هوشیار میشوم.
هدیه دیگر آنها برای من ضعف بینایی چشمانم است که دائم تشدید میشود و هنوز هم به درخواستم برای عینک پاسخ نداده شده. وقتی وارد زندان شدم موهایم یک دست سیاه بود، حال که سومین سال را میگذرانم، هر روز شاهد سفید شدن بخشی از آنها هستم.
[...] امروز ۱۲ اردیبهشت ۸۹ است (۲/۵/۲۰۱۰) و دوباره بعد از مدتها مرا برای بازجویی به بند 209 زندان اوین بردنند و دوباره اتهامات بی اساسشان را تکرار کردند. از من خواستنند، که با آنها همکاری کنم تا حکم اعدمم شکسته شود. من نمیدانم این همکاری چه معنی دارد، وقتی من چیزی بیشتر از آنچه که گفته ام برای گفتن ندارم.
در نتیجه آنها از من خواستند تا آنچه را که میگویند تکرار کنم و من چنین نکردم. بازجو گفت: ما پارسال میخواستیم آزادت کنیم اما چون خانواده ات با ما همکاری نکردند به اینجا کشید. خود بازجو اعتراف کرد که من فقط گروگانی هستم در دست آنها و تا به هدفهای خود نرسند مرا نگاه خواهند داشت، یا در نتیجه اعدام خواهم شد، اما آزادی هرگز.
شیرین علم هولی
۱۳/۲/۸۹ – ۳/۵/۲۰۱۰»
خدیجه مقدم مینویسد: شیرین در خانوادهای روستایی و فقیر با 13 فرزند زندگی و به عنوان دختر بزرگ خانواده از برادران و خواهران کوچکتر خود نگهداری میکرد و به جای مدرسه رفتن و درس خواندن و بازی کردن، در جوانی، پیر و خسته شدهبود و در آستانهی یک ازدواج اجباری قبیلهای، با دختر همسایه به کردستان عراق فرار کرد. او جز خانهی خودشان در روستا و جمع همشهریهایش در کردستان عراق، و زندان، جایی دیگر را ندیدهبود و هیچ تجربهای از یک زندگی ساده و سالم نداشت. او در شرایط سخت زندان، کلاسهای آموزشی و هنری مرکز فرهنگی بند نسوان را سریع پشت سر گذاشت و هنرمندی خلاق شد. او زندگی را دوست داشت و میخواست زندگی کند.
من و شما، خوانندهی من، ما مگر نمیخواهیم زندگی کنیم؟
12 May 2010
بدرود، سازندهی "سقوط 57"!
فعالان سازمان جوانان در کوچه یا خیابان باریک محله از درخت و تیر برق بالا میرفتند و پرده را میآویختند، اتصال برق فراهم میکردند و نمایش فیلم آغاز میشد. مردم از این سینمای رایگان استقبال خوبی میکردند. زنان خانهدار ِ چادری با خوراکی میآمدند، خانوادهها چیزی روی زمین پهن میکردند، در کنار هم مینشستند و فیلم را تماشا میکردند. صحنههای فیلم همه برایشان آشنا بود و از تماشای کارهای قهرمانانهی خود لذت میبردند. همین چند ماه پیش خود بازیگران این صحنهها بودند و گاه حتی پیش میآمد که خود یا آشنایی را در فیلم مییافتند و با شادی یکدیگر را میخواندند و خبر میدادند. کسی مخالفتی با نمایش این فیلم نداشت و حزباللهیهای محل نیز چیزی نمیگفتند.
با حملهی دانشجویان به سفارت امریکا و گروگانگیری امریکائیان در آبان 1358، مرکز حوادث و گردهمایی مردم به خیابان تخت جمشید (طالقانی) و مقابل سفارت امریکا منتقل شد. اینجا مردم از همه رنگ و صنفی شبانهروز حضور داشتند؛ اینجا "آش ضد امپریالیستی" و انواع خوراکیهای دیگر فروخته میشد؛ کتاب و نوار و انواع چیزهای دیگر فروخته میشد؛ صبح تا شب تظاهرات بود. و از همین رو سینمای خیابانی ما نیز به آنجا منتقل شد. هر شب در پیادهروی ضلع جنوبی مقابل سفارت امریکا پرده میآویختیم و من فیلم باربد طاهری را برای مردمی که ایستاده و نشسته در هر دو سوی پرده جمع میشدند، نشان میدادم.
دیگر فیلم را صحنه به صحنه و عکس به عکس از حفظ میدانستم. بارها پیش آمد که فیلم پاره شد، یا گیر کرد و تکهای از آن در گرمای پروژکتور سوخت، و همانجا وصله و پینهاش کردم و نمایش را ادامه دادم.
این سینمای خیابانی مقابل سفارت امریکا تا اعتراض اهل خانههای مقابل سفارت ادامه داشت. سروصدای جیغ و شعار و آژیر و تیراندازیهای شدید فیلم آزارشان میداد. اعتراض به گوش حزب رسید و سینما را تعطیل کردیم. بعدها تکههایی از خاطرات گروگانهای امریکایی داخل سفارت را در جایی خواندم. میگفتند که از بیرون پیوسته صدای تیراندازی و آژیر میآمد و آنان در ترس بهسر میبردند. در بیرون سفارت هرگز تیراندازی واقعی وجود نداشت و آنان بیگمان صدای همین فیلم را میشنیدند.
این فیلم را به تدریج ممنوعش کردند، زیرا کسانی در آن دیده میشدند که دیگر به صلاح نبود دیدهشوند؛ از شرکت مجاهد و فدائی در انقلاب صحنههایی در فیلم بود، و نیز از شرکت زنان بیحجاب. اینها همه باید از حافظهی تاریخ پاک میشدند.
باربد طاهری بیمهریهای حکومت روی کار آمده پساز انقلابی را که خود این چنین به خوبی بهتصویر کشیدهبود تاب نیاورد و همچون بسیاری از هنرمندان میهن را ترک کرد، و اکنون خبر میرسد که او روز جمعه هفتم ماه مه (17 اردیبهشت) در کالیفورنیا در گذشتهاست.
گوشهای من هنوز پر از صدای تیراندازیهای فیلم "سقوط 57" است، و هنوز با یادآوری بارکشی پروژکتور سنگین و قوطی فیلمها و سیمهای رابط و غیره در جنوب شهر تهران و تا دفتر "سیاهقلم" در طبقهی پنجم و بی آسانسور ساختمانی در خیابان "جمهوری" به نفسنفس میافتم. اما سایهروشنهای "رگبار" او را همچون "طبیعت بیجان" سهراب شهید ثالث هرگز فراموش نمیکنم و یاد آن برایم کافیست تا همهی نفسزدنها و زحمت بارکشیها را فراموش کنم، برایش سر فرود آورم، و یادش را همواره گرامی بدارم.
باربد طاهری فیلمساز و بهویژه فیلمبردار خوشذوق و مبتکری بود. فیلمبرداری او در "خداحافظ رفیق" و "رگبار" مرا تکان دادهبود و به سهم خود و در پهنهی تنگ سواد سینمائیم چیزی نو و بسیار نویدبخش در سینمای فارسی میدیدم. او در ساخت هر دوی این فیلمها نیز سرمایهگذاری کردهبود و زیانهای هنگفتی به خود زدهبود. اما به گمانم او برای فیلمبرداریهایش و بهویژه برای "رگبار" در تاریخ سینمای ایران جاودانه خواهد ماند.
در این نشانی بیشتر دربارهی او بخوانید و تصویر غمزدهای از او را ببینید.
***
و یکی از دستآوردهای فیلم "سقوط 57" برای خودم را نباید ناگفته بگذارم: هر گاه که نوبت نمایش فیلم در محلهای و یا در مقابل سفارت امریکا بود، من میبایست در دفتر سازمان جوانان و یا در "سیاهقلم" پیش این و آن گردن کج میکردم و التماس میکردم که یا ماشین قرض بدهند، و یا مرا با تجهیزاتم به محل نمایش فیلم برسانند تا بتوانم وظیفهی حزبیم را انجام بدهم. اما همه همیشه و پیوسته گرفتار و در حال دویدن بودند. در بهترین حالت "عبدی" یا "فریبرز جوانان" حاضر بودند ماشین خود را قرض بدهند، اما من هنوز رانندگی بلد نبودم و هیچ کسی وقت نداشت تا برای رانندگی در خدمت من قرار گیرد.
یک بار آنچنان در تنگنا بودم که به ناگزیر خود پشت فرمان ماشین "عبدی" نشستم و راندمش، بی هیچ تمرین رانندگی، و تنها با آنچه از مشاهده آموختهبودم! راندم، در خیابانهای شلوغ و بیقانون تهران رفتم، فیلم را نمایش دادم، و نیمهشب ماشین عبدی را سالم به دفتر سازمان جوانان بازگرداندم.
از فردای آن روز، تا دو سال بعد همهروزه برای کارهای حزبی در خیابانهای تهران بی گواهینامه رانندگی میکردم، تا آنکه از "بالا" گفتند که دیگر وقتاش است که گواهینامه بگیرم!
پس، آموزش رانندگی و سرانجام گرفتن گواهینامهی رانندگی برای من از دستآوردهای نمایش "سقوط 57" باربد طاهریست. درود بر او! ایکاش میدانستم کجاست، ایکاش پیش از آنکه ترکمان کند دسترسی به او میداشتم و اینها را به او میگفتم.
***
"عبدی" دوستداشتنی را جمهوری اسلامی اعدام کرد. دربارهی "فریبرز جوانان" هیچ نمیدانم.
***
پینوشت:
حافظهی آدمی دستگاه شگفتانگیزیست. اکنون که این نوشته را برای پنجاه و یازدهمین بار (اصطلاح سوئدیست) میخواندم تا باز و باز سمبادهاش بزنم، ناگهان تونلی در حافظهام گشوده شد: برخی از مسئولان شعبهی تبلیغات حزب توده ایران شبی در یکی از سینماهای خیابانی من این فیلم را دیدند، و در نخستین جلسهی پس از آن در حضور من بحث کردند و گفتند که هیچ لزومی ندارد که ما برای سازمان چریکهای فدائی خلق تبلیغ کنیم و تصویب کردند که صحنههای مربوط به تظاهرات هواداران فدائیان در روزهای انقلاب و از جمله در 19 بهمن 1357 از فیلم حذف شود. من ناگزیر شدم که با دریغ و درد نزدیک به شش دقیقه از فیلم را قیچی کنم.
(چهار روز دیرتر، شانزدهم مه 2010)