01 March 2015

در آن سر دنیا - 1‏

داستان از آن‌جا آغاز شد که دو سال پیش دوستان پرسیدند که برای زادروز شصت‌سالگیم چه ‏هدیه‌ای می‌خواهم. هر چه فکر کردم عقلم به چیزی و جایی قد نداد، و سرانجام پراندم: "کمک ‏مالی برای سفر به نیو زیلند"! و همین شد: دوستان و بستگان دست به‌کار شدند، یک حساب ‏بانکی باز کردند، و از مهمانان خواستند که به‌جای آوردن هدیه، پولش را به آن حساب واریز کنند.‏

اما نیو زیلند که دو کوچه آن‌ورتر نیست. سفر به نیو زیلند مانند سفر آخر هفته از استکهلم به لندن و ‏آمستردام نیست. نیو زیلند آن سر دنیاست! چیزی نزدیک به سی ساعت سفر هوایی دور از ‏استکهلم است. این همه راه را همینطوری نمی‌توان رفت: باید خیلی بیش‌از یک آخر هفته آن‌جا ‏ماند و گشت‌وگذار کرد؛ باید از فرصت استفاده کرد و سر راه جاهای دیگری را هم دید...‏

و چنین شد که من تویش ماندم: این چه حرفی بود که پراندم؟! حالا چگونه به آن عمل کنم؟ آن‌هم ‏تنهایی؟ پس پشت گوش انداختمش. اما یکی از دوستان که خود دلش می‌خواست به چنین ‏سفری برود و بهانه‌ای و همسفرانی می‌خواست، پی‌گیری و "مخ‌زنی" را آغاز کرد. او خود رفت به ‏دنبال پیدا کردن راه و چاه و پیدا کردن آژانس مسافرتی، و برنامه‌ریزی و... و این کار، شامل هماهنگ ‏کردن برنامه‌های کار و زندگی پنج همسفر، برای فصل مناسب، نزدیک دو سال طول کشید.‏

بنگاه مسافرتی خوبی در استکهلم هست به‌نام "سفرهای استرالیا" ‏Australienresor‏ که همه‌ی ‏کلیات سفر، یعنی روزهای ورود و خروج، پروازها، هتل‌ها، ماشین‌ها، گردش‌های با راهنما، رفت‌وآمد از ‏فرودگاه‌ها به هتل‌ها و غیره را برایمان ردیف کرد. یکی از کارکنان این بنگاه به نام اندرو ‏Andrew‏ با صبر ‏و حوصله و دقتی ستودنی همه‌ی خواست‌های ما، سلیقه‌های ما، مدت سفر، جاهایی که ‏می‌خواستیم ببینیم، بودجه‌ی ما و... را گوش داد، به آن عمل کرد، بارها برنامه را به خواست ما زیر ‏و رو کرد، کم و زیاد کرد، شهری و کشوری را افزود، یا حذف کرد، تاریخ سفر را به خواست ما تغییر ‏داد، به پرسش‌هایمان پاسخ داد، جلسه گذاشت، نظر داد، پیشنهاد داد، حرفمان را شنید، ویزای ‏استرالیا برایمان گرفت، راهنمایی کرد و اطلاعات داد، تا آن‌که سرانجام برنامه‌ی نهایی سفرمان برای ‏پنج هفته به قول سوئدی‌ها "میخ زده‌شد" یا به قول خودمان "چهارمیخه شد". برنامه چنین شد:‏

‏- پرواز از استکهلم به سنگاپور از طریق دوبی، و دو شب اقامت در سنگاپور؛
‏- پرواز از سنگاپور به اوکلند (نیو زیلند) از طریق ملبورن (استرالیا)، و 15 روز گشت‌وگذار با کاراوان ‏‏(ماشین خانه‌به‌دوش) در نیو زیلند؛
‏- پرواز از "کرایست چرچ" در نیو زیلند به ملبورن، و دو شب اقامت در ملبورن؛
‏- سفر با ماشین در طول "گریت اوشن رود" (جاده‌ی کنار اقیانوس) و سه شب اقامت در شهرهای ‏کوچک سر راه؛
‏- پرواز و سفر از ملبورن به سواحل آفتابی "نوسا" ‏Noosa‏ نزدیک بریزبن ‏Brisbane، چهار شب اقامت ‏و شنا و دیدار از جزیره فریزر؛
‏- پرواز از بریزبن به سیدنی، و چهار شب اقامت در سیدنی؛
‏- پرواز از سیدنی به هنگ‌کنگ، و دو شب اقامت؛
‏- پرواز از هنگ‌کنگ به استکهلم از طریق دوبی.‏

چه برنامه‌ی سخت و فشرده و سنگینی، نه؟ اما، همچنان‌که پیداست، ما انجامش دادیم، و شد!‏

سنگاپور

ظهر یکشنبه 18 ژانویه از زمستان فرودگاه آرلاندای استکهلم پرواز می‌کنیم و شش ساعت و نیم ‏پس از آن در دوبی فرود می‌آییم. تا پرواز بعدی سه ساعت و نیم وقت داریم. با نوشیدن چای و قهوه ‏و خرید از فروشگاه‌های "تکس فری" وقت می‌گذرد. پرواز بعدی تا سنگاپور کمی بیش از هفت ‏ساعت طول می‌کشد. سوار هواپیمای ایرباس ‏A380‎‏ هستیم. کمپرسور لازم برای سیستم سرمایش این هواپیما را شرکت محل کار من طراحی کرده و من با برنامه‌هایی که برای محاسبه ‏و شبیه‌سازی (سیمولیشن) کمپرسورها و اندازه‌گیری در آزمایشگاه‌هایمان می‌نویسم، نقشی غیر ‏مستقیم، اما پر اهمیت در این کار داشته‌ام. برخی از همسفران سردشان است، پتو به همه ‏نمی‌رسد، و دوستان به من غر می‌زنند که چه طراحی بدی کرده‌ام!‏

به وقت محلی ظهر دوشنبه 19 ژانویه در فرودگاه سنگاپور می‌نشینیم. این‌جا دیگر زمستان نیست. ‏هوا گرم است. تنها 137 کیلومتر با خط استوا فاصله داریم. نماینده‌ی یک شرکت اتوبوس‌رانی منتظر ‏ماست و ما را به هتل "گرند پسیفیک" ‏Grand Pacific Hotel, Singapore‏ می‌رساند. این جا سه ‏اتاق جدا از هم داریم. در طول راه یک پدیده‌ی گیاهی که برایمان تازگی دارد نظرمان را جلب می‌کند: ‏روی بدنه‌ی درخت‌هایی بلند، بوته‌هایی از جنس دیگر روییده‌اند. آیا این‌ها انگل‌اند، یا به‌دست انسان ‏کاشته شده‌اند؟ ‏

همه‌ی جاهایی که قرار است در این پنج هفته ببینیم مستعمرات پیشین "بریتانیای کبیر" بوده‌اند یا ‏هنوز هستند، رانندگی در همه‌ی آن‌ها از سمت چپ خیابان‌ها و جاده‌هاست، و پریز برق‌شان فرق ‏دارد. پیش از هر چیز باید آداپترها را از چمدان‌ها در آورد و باتری تلفن‌ها را شارژ کرد. سپس نوبت ‏می‌رسد به شارژ کردن باتری‌های بیولوژیک خودمان.‏

پس از کمی استراحت بیرون می‌زنیم، خیابانی را می‌گیریم و می‌رویم. چه شهر پاکیزه و زیبایی! ‏شنیده‌ام که این‌جا تف‌انداختن جریمه‌ی سنگینی دارد و آدامس ممنوع است. هیچ لکه‌ی آدامسی ‏بر پیاده‌روها و هیچ ته‌سیگاری روی زمین دیده نمی‌شود. ترکیب ساختمان‌های بلند و برج‌ها منظره‌ی ‏زیبایی می‌آفریند. آیا حساب و کتابی در تعیین شکل و شمایل هر یک از برج‌ها در ترکیبشان با یکدیگر ‏وجود دارد؟ برای نخستین بار بالکن‌ها و سقف‌هایی پر از درخت و گل و گیاه می‌بینم. دیرتر برایمان ‏می‌گویند که ساختمان‌سازان باید هر متر مربع از زیر بنا را با ایجاد همان‌قدر فضای سبز جبران کنند. ‏چه تصمیم عاقلانه‌ای!‏

ناگهان از لابه‌لای برج‌ها منظره‌ی شگفت‌انگیزی می‌بینم: سه برج بسیار بلند که بالایشان چیزی ‏شبیه به یک کشتی ساخته‌اند. چه معمار خوش‌ذوقی! کم‌کم یاد می‌گیریم که نام آن مجموعه ‏‏"ماسه‌های خلیج" است ‏Marina Bay Sands، و آن بالا، روی آن "کشتی" از جمله باغ و پارک، یک استخر شنا و ‏یک رستوران مجلل وجود دارد.‏

به محله‌ی چینی‌ها می‌رسیم. دروازه‌ی ورودی محله را با عروسک‌های بادی بزرگی به شکل ‏گوسفند و قوچ و بز آراسته‌اند. در آستانه‌ی سال نوی چینی هستیم که "سال گوسفند" است. این‌جا ‏کوچه‌هایی تنگ و پر هیاهو، پر از دکان‌های سبزی و میوه، رستوران‌ها، خرازی فروشی‌ها، و ‏‏"سوغاتی فروشی‌ها" یا همان دکان‌های "توریست‌رنگ‌کنی"ست.‏

کوچه‌ای آن‌سوتر به محله‌ی هندیان می‌رسیم و به یک معبد هندی با پیکره‌های فراوان و رنگ‌ووارنگ ‏بر سر درش.‏

خسته‌ایم و ساعت خواب و بیداری‌مان عوض شده. باید چیزی خورد و به هتل بازگشت.‏

ساعت هشت و نیم بامداد 20 ژانویه یک تاکسی در برابر هتل منتظر ماست تا به اتوبوس گردش با ‏راهنما برساندمان. اتوبوس ما را به جاهای دیدنی سنگاپور می‌برد و راهنمای چینی از بلندگو به ‏انگلیسی سخن می‌گوید و توضیح می‌دهد. بخش بزرگی از حرف‌های او را به‌خاطر لهجه‌اش ‏نمی‌فهمیم. گاه شوخی‌های بی‌ربط و بی‌مزه‌ای هم می‌پراند.‏

سنگاپور (شهر شیر) کشوری‌ست در یک شهر، کوچک‌ترین کشور آسیا، دارای بالاترین درجه‌ی رفاه ‏در آسیا و در رده‌ی نهم رفاه در جهان. این کشور از 63 جزیره تشکیل شده که در جنوب شبه‌جزیره‌ی ‏مالاکا (مالزی) و میان مالزی و اندونزی قرار دارند. این‌جا اکنون چهارمین قطب اقتصادی جهان است ‏‏(پس از نیویورک، لندن، و هنگ‌کنگ، یا توکیو).‏

راهنما محله‌های تجاری و مسکونی شهر را نشانمان می‌دهد و از وضع مسکن و ترافیک می‌گوید. ‏آپارتمان‌های غیر دولتی قیمت‌های سرسام‌آوری دارند. برای خریدن ماشین نخست باید "امتیاز خرید ‏ماشین" داشته‌باشید که به بهایی گزاف بسته به میزان عرضه و تقاضا می‌توان تهیه‌اش کرد. این ‏تدبیری‌ست برای گریز از مشکل ترافیک و جلوگیری از افزایش بی‌رویه‌ی تعداد اتوموبیل‌ها.‏

آن‌جا ساختمان مجلس است، آن‌جا دیوان عالی‌ست، و آن‌جا کاخ شهرداری. این‌جا بندرگاه کنار خلیج ‏است، و آن پیکره‌ی اساطیری مرلایون ‏Merlion‏ است که نیمی شیر و نیمی ماهی‌ست. در ‏آستانه‌ی یکی از قدیمی‌ترین معبدهای بودایی – تائوئی سنگاپور به‌نام تیان هوک‌کنگ ‏Thian Hock ‎Keng‏ پیاده‌مان می‌کنند تا داخلش را ببینیم. این‌جا چوب‌های باریک عود می‌توان خرید و خود را و بودا ‏را دود داد. اما از فاصله‌ی معینی نزدیک‌تر به بودا نمی‌توان رفت. آن‌جا پیکره‌ای از شیوا هم هست: ‏مردی با بازوان فراوان و پستان‌های زنانه.‏

اتوبوس از محله‌ی چینی‌ها می‌گذرد و ما را به یک کارگاه جواهرسازی می‌برند. این کارگاه گویا از ‏اسپانسرهای تور است و صاحبان کارگاه امیدوارند که ما گردشگران از جواهراتشان بخریم. علاقه‌ای ‏ندارم. چرخی می‌زنم، تماشایی می‌کنم، و بیرون می‌روم. هنگام بیرون رفتن، توی راه‌پله‌ها، به یک ‏شیخ عرب بر می‌خوریم که همراه با محافظانش برای خرید آمده. آری! این‌جا مناسب امثال اوست! ‏یکی از خانم‌های همراهمان شیطنت‌اش گل می‌کند و شیخ را و محافظانش را غافلگیر می‌کند: دستی به نوازش بر ریش ‏شیخ می‌کشد و به انگلیسی می‌گوید "چه ناز!" شیخ ترسان و شگفت‌زده از محافظانش می‌پرسد: ‏‏"چه گفت؟" و با شنیدن پاسخ گل از گلش می‌شکفد و محافظان قاه‌قاه می‌خندند.‏

ساعتی بعد به‌سوی "باغ ملی ارکیده" ‏National Orchid Garden‏ می‌رویم. این‌جا گویا 60 هزار گونه ‏گل ارکیده وجود دارد. نیم ساعت وقت داریم که در باغ بگردیم. گل است و گل است و گل: گل‌های ‏زیبا با رنگ‌آمیزی‌های شگفت‌انگیز. و سرانجام "هندوستان کوچک" ‏Little India‏ را نشانمان می‌دهند ‏که بزرگ‌ترین جاذبه‌ی آن همان معبد "سری ماری‌آممان" ‏Sri Mariamman‏ است با سر در آراسته به ‏پیکره‌ها که در سال 1843 ساخته شده. این‌جا نیز کوچه‌های تنگ و شلوغ و پر سروصداست با ‏دکان‌های کوچک لباس‌فروشی و ادویه‌فروشی.‏

این‌جا ما از راهنما و گروه جدا می‌شویم. گشتی در هندوستان کوچک می‌زنیم و دنبال رستوران ‏می‌گردیم. در خیابان‌های نزدیک معبد تابلوهایی زده‌اند با یک بطری که رویش خط کشیده‌شده، و ‏متنی که می‌گوید "نوشیدن مشروبات الکلی در این محدوده ممنوع است"! عجب! پس تنها اسلام ‏نیست که از این محدودیت‌ها دارد!‏

پس از جست‌وجو و بالا و پایین رفتن فراوان از یک رستوران عجیب هندی سر در می‌آوریم که با هر ‏چه دم دست‌شان بوده آن را "آراسته"اند: بیرون این رستوران هندی پیکره‌ی دو مرد سرخ‌پوست (!) ‏در اندازه‌ی واقعی گذاشته‌اند، و درون رستوران پیکره‌های فیل و میمون و تارزان و پرندگان و درخت‌ها ‏و... در اندازه‌های واقعی هست. جایی که من می‌نشینم بالای سرم سر فیلی هست با دو دندان ‏دراز، که اگر هنگام برخاستن مواطب نباشم، به سرم می‌خورند. همسفران هر یک چیزی سفارش ‏می‌دهند. ‏ سرویس‌شان هیچ تعریفی ندارد، اما با وجود همه‌ی آن دکوراسیون عجق‌وجق، با همان نخستین لقمه‌ها، همه هم‌آوازند ‏که غذایشان بی‌نهایت خوشمزه‌است. این یکی از خوشمزه‌ترین غذاهایی‌ست که در تمام طول ‏سفرمان می‌خوریم. همراهان حدس می‌زنند که این باید دستپخت خانگی یک کدبانوی هنرمند و مهربان ‏باشد که ذره‌ای عشق هم در ادویه‌اش آمیخته‌است. نام رستوران ‏The Jungle Tandoor Restaurant‏ است در نشانی ‏‎102 Serangoon Rd, Singapore 218007‎‏.‏

راهنمای تور راهی ارزان برای رفتن به "بار آسمانی" ‏Skybar‏ در بالای آن کشتی شگفت‌انگیز بر ‏سقف هتل "ماسه‌های خلیج" نشانمان داده‌است: تلفن بزنید و میزی برای شام در رستوران "کودتا" ‏Ku Dé Ta‏ که آن بالاست رزرو کنید. این‌طوری راهتان می‌دهند که سوار آسانسور شوید و بروید بالا. ‏فقط لباستان باید مناسب باشد. با شلوار کوتاه و کفش سندل راهتان نمی‌دهند! آن‌جا بروید به بار، ‏آبجویی بنوشید، هر قدر می‌خواهید چشم‌انداز را تماشا کنید، و بعد راهتان را بکشید و بروید!‏

آن بالا منوی رستوران را نگاه می‌کنیم و می‌بینیم که قیمت‌هایشان چندان هم وحشتناک نیست. اما ‏پس از ناهار هندی هنوز گرسنه‌مان نیست و به همان آبجو می‌سازیم، و تماشا می‌کنیم و عکس ‏می‌گیریم: بلندی این ساختمان 194 متر است و چشم انداز زیبایی از آن بالا در برابرمان ‏گسترده‌است. از بالای این "کشتی" یک "رقص نور" زیبای لیزری هم اجرا می‌شود: ببین انسان ‏چه‌ها ساخته و چه زیبایی‌هایی آفریده! بر پرتگاه دماغه‌ی "کشتی" ‏هوا گرمای ملایم و مطبوعی دارد. باد ملایمی آن بالا ‏می‌وزد. این زیبایی‌ها زندگی را زیبا می‌کنند. این‌جاست که زندگی به همه‌ی دردسرهایش می‌ارزد، ‏به‌ویژه اگر دوستت در کنارت باشد. به یاد افکار تیره و تاری می‌افتم که بیست سال پیش، شبی بر ‏ساحل جزیره‌ی یونانی کرت بر سرم هجوم آورده‌بود. آن‌جا زندگی تلخ و سیاه بود.‏

آن پایین هم منظره‌های زیبایی هست و عکس گرفتن دارد. ترکیب ساختمان موزه‌ی علم در هنر که به ‏شکل گل نیلوفر آبی ساخته‌شده، در کنار "ماسه‌های خلیج" در نور شب همتایی ندارد.‏

مرد چینی فروشنده‌ی بلیت قایق‌های گردش در خلیج، که می‌گوید در جوانی در ایران کارگری کرده، ‏به یک میدانچه با دکه‌های خوراکی از کشورهای گوناگون راهنمایی‌مان می‌کند. این‌جا ‏خوراک کره‌ای را کشف می‌کنیم. خوشمزه است.‏

ساعت هشت‌ونیم شب 21 ژانویه باید به‌سوی نیو زیلند پرواز کنیم. اما فرصت داریم که به باغ بزرگ ‏گیاهان سنگاپور نیز برویم و گشتی پیرامون موزه‌ی با ساختمان به‌شکل نیلوفر آبی نیز بزنیم. ‏باغ گیاهان دو بخش دارد: گل‌ها، و جنگل گرمسیری (‏rain forest‏). دوستان اولی را می‌گزینند. گل و ‏گیاهان زیبا و شگفت‌انگیزی این‌جا هست.‏

در موزه‌ی علم در هنر نمایشگاه کارهای مهندسی لئوناردو داوینچی برپاست اما یکی دو تن از ‏همسفران پیش‌تر آن را در استکهلم دیده‌اند، و دیگران نیز چندان علاقه‌ای ندارند، و از آن در ‏می‌گذریم. در بازارچه‌ی بزرگ نزدیک موزه ناهاری می‌خوریم و به هتل بر می‌گردیم. تاکسی با قراری ‏که از استکهلم تنظیم شده از هتل برمان می‌دارد و به فرودگاه می‌برد.‏

با کلیک روی عکس‌ها بزرگشان کنید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 February 2015

نقدی تازه بر قطران در عسل

نقدی تازه بر کتابم "قطران در عسل" در وبگاه "دویچه وله" فارسی منتشر شده‌است، در این نشانی.‏

پیشتر نیز نقد دیگری در چند وبگاه منتشر شد. این نشانی را ببینید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 February 2015

در آن‌سر دنیا

در پنج هفته‌ی گذشته به آن‌سر دنیا رفتم و در نیو زیلند، استرالیا، سنگاپور و هنگ‌کنک گشتی زدم. ببینم آیا همتی می‌کنم و ‏تخته‌کلیدم (قلمم) خوش می‌چرخد که در هفته‌های آینده بتوانم سفرنامه‌ای هرچند کوتاه بنویسم؟ تا ببینیم! دست‌به‌نقد این دو ‏عکس را از سنگاپور و از سرزمین "ارباب حلقه‌ها" (میلفورد ‏‎ Milford Sound‏ در نیو‎ ‎زیلند) داشته‌باشید (رویشان کلیک ‏کنید).‏


Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 February 2015

بیابان را سراسر، مه گرفته‌ست

احمد شاملو: مه

بیابان را سراسر، مه گرفته‌ست
چراغ ِ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
------------------لب‌بسته
----------------------------نفس‌بشكسته
----------------------------در هذیان ِ گرم ِ مه، عرق می‌ریزدش آهسته از هر بند

‏«– بیابان را سراسر مه گرفته‌ست. [می‌گوید به خود، عابر]‏
---------سگان ِ قریه خاموش‌اند
---------در شولای مه پنهان، به خانه می‌رسم. گل‌كو نمی‌داند. مرا ناگاه
---------در درگاه می‌بیند، به چشم‌اش قطره اشكی بر ‏لب‌اش لبخند،
---------خواهد گفت:‏
‏«– بیابان را سراسر مه گرفته‌ست... با خود فكر می‌كردم كه مه،
---------گر هم‌چنان تا صبح می‌پایید مردان ِ جسور از ‏خفیه‌گاه ِ خود
---------به دیدار ِ عزیزان باز می‌گشتند.»‏

‏[]‏

بیابان را
---------سراسر
-------------------مه گرفته‌ست.‏
چراغ ِ قریه پنهان است، موجی گرم در خون بیابان است.‏
بیابان، خسته لب‌بسته نفس‌بشكسته در هذیان ِ گرم ِ مه
------------------------------------عرق می‌ریزدش آهسته از هر بند...‏

‏1332‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 January 2015

در بیابان و راه دور و دراز...‏

نیما یوشیج: شهر صبح

قوقولی قو! خروس می‌خواند
وز درون نهفت خلوتِ ده،
از نشیب رهی که چون رگ خشک،
در تن مُردگان دواند خون
می‌تند بر جدار سرد سحر
می‌تراود به هر سوی هامون.

با نوایش از او، ره آمد پُر
مژده می‌آورد به‌گوش آزاد
می‌نماید رهش به آبادان
کاروان را در این خراب‌آباد.

نرم می‌آید
گرم می‌خواند
بال می‌کُوبد
پر می‌افشاند.

گوش بر زنگ کاروان صداش
دل بر آوای نغز او بسته است.
قوقولی قو! بر این ره تاریک
کیست کو مانده؟ کیست کو خسته‌ست؟

گرم شد از دم نواگر او
سردی‌آور شب زمستانی
کرد افشای رازهای مگو
روشن‌آرای صبح نورانی.

با تن خاک بوسه می‌شکند
صبح نازنده، صبح دیرسفر
تا وی این نغمه از جگر بگشود
وز ره سوز جان کشید به در.

قوقولی قو! زخطه‌ی پیدا
می‌گریزد سوی نهان شب کور
چون پلیدی دروج کز در صبح
به نواهای روز گردد دور.

می‌شتابد به راه مرد سوار
گرچه‌اش در سیاهی اسب رمید
عطسه‌ی صبح در دماغش بست
نقشه‌ی دلگشای روز سپید.

این زمانش به چشم
همچنانش که روز
ره بر او روشن
شادی آورده است
اسب می‌راند.

قوقولی قو! گشاده شد دل و هوش
صبح آمد. خروس می‌خواند.

همچو زندانی شب چون گور
مرغ از تنگی قفس جسته است
در بیابان و راه دور و دراز
کیست کو مانده؟ کیست کو خسته‌ست؟

آبان ۱۳۲۵‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

18 January 2015

در حاشیه‌ی جهان به‌آذین

این نوشته پس از درگذشت نویسنده و مترجم پر آوازه محمود اعتمادزاده (م. ا. به‌آذین) در سال ۱۳۸۵ در اینترنت ‏منتشر شد. اکنون دستی بر سر و روی آن کشیده‌ام و به بزرگداشت صد سالگی او (زاده ۲۳ دی ۱۲۹۳) تقدیمش ‏می‌کنم.‏

نخستین بار در تابستان سال ۱۳۵۱ (یعنی شش سال پیش از انقلاب) در "فلکه" زندان موقت شهربانی تهران با ‏نام و کار او آشنا شدم. به اتهام شرکت در تظاهرات دانشجویی اعتراض به کشتار امریکا در ویتنام بازداشت ‏شده‌بودم، و تازه از "کمیته مشترک ضد خرابکاری" که چسبیده به همین "فلکه" بود (و اکنون "موزه عبرت" شده) ‏به آن‌جا آورده‌بودندم. هم‌زنجیران کتابخانه‌ای ساخته‌بودند و در میان اندک کتاب‌های این کتابخانه‌ی تهی‌دست ‏یکی از کتاب‌های پرخواننده مجموعه‌ی هشت جلدی "ژان کریستف" نوشته رومن رولان با ترجمه "م. الف. به‌آذین" ‏بود. تعداد هم‌زنجیران در این جای تنگ گاه به بیش از یکصد و بیست نفر می‌رسید؛ جا برای خوابیدن کم بود؛ و ‏برای خواندن این کتاب باید نوبت می‌گرفتی‎.‎

سرانجام نوبت من رسید. نوجوان نوزده‌ساله‌ای بودم که هنوز اثری جدی و چیزی جز نوشته‌های "مجله‌ای" پرویز ‏قاضی‌سعید، منوچهر مطیعی، احمد احرار، حسینقلی سالور و از این دست نخوانده‌بودم. پس شگفت نیست که ‏زبان زیبا و گیرای به‌آذین از همان نخستین صفحه‌های کتاب مرا کشید و با خود برد. چه کشفی! این زبان ‏گوشه‌های هوش خواننده را به چالش می‌خواند، ژرف‌ترین احساس‌های او را به‌یادش می‌آورد و دنیایی بس ‏رنگارنگ از واژه‌ها و تعبیرها در برابر او می‌گشود. خود داستان نیز، که گویا با الهام از زندگانی بیتهوفن نگاشته ‏شده‌بود، برای من که دلبستگی زیادی به موسیقی داشتم، بسیار گیرا بود. ساعات طولانی و دلگیر زندان به ‏کمک این کتاب به‌سرعت سپری می‌شد‎.‎

سالی دیرتر ترجمه‌های دیگر به‌آذین از آثار نویسنده روس برنده‌ی جایزه نوبل میخاییل شولوخوف منتشر شد و نقل ‏محافل ما بود. "دن آرام" دست‌به‌دست می‌گشت، می‌خواندیمش، لذت می‌بردیم، می‌آموختیم، تحلیلش ‏می‌کردیم و خواندنش را به دوستان دیگر توصیه می‌کردیم. اکنون من گریگوری مه‌له‌خوف بودم که در استپ‌های ‏پیرامون دن زیر آفتاب دلنشین با آکسینیا عشق می‌ورزیدم. حتی نام روسی کتاب را آموخته‌بودم: "تی‌خی دن‎"!‎

در زمستان ۱۳۵۵ و بهار و تابستان ۱۳۵۶ نامه‌های اعتراضی سرگشاده‌ای از سوی کانون نویسندگان ایران به ‏دبیری به‌آذین خطاب به نخست‌وزیر وقت امیرعباس هویدا انتشار یافت و نسخه‌هایی از آن به دانشگاه ما هم راه ‏یافت. در مهرماه ۱۳۵۶ "ده شب" شعر و سخنرانی کانون نویسندگان ایران در انستیتو گوته تهران برگزار شد. ‏به‌آذین، دبیر کانون، در شب آخر از جمله چنین گفت‎:‎

"‎در اين جمع، هرشب، بارها و بارها نام کانون نويسندگان به گوشتان رسيده است. بارها و بارها شنيده‌ايد که ما ‏خواستار آزادی انديشه و بيان، آزادی چاپ و نشر آثار قلمی، آزادی اجتماع و سخنرانی هستيم و اين همه بر ‏مقتضای قانون اساسی ايران، متمم آن و اعلاميه جهانی حقوق بشر‎.‎

خواست ما، بازگشت به آزادی‌ست. آزادی غايت مقصود ماست، امروز و هميشه. ما اين آزادی را حق همه ‏می‌دانيم و برای همه می‌خواهيم؛ همه، بدون کم‌ترين استثنا‎.‎

دوستان! جوانان! ده شب به صورت جمعيتی که غالباً سر به ده هزار و بيشتر می‌زد، آمديد و اينجا روی چمن و ‏خاک نمناک، روی آجر و سمنت لبه حوض، نشسته و ايستاده، در هوای خنک پاييز و گاه ساعت‌ها زير باران تند ‏صبر کرديد و گوش به گويندگان داديد. چه شنيديد؟ آزادی و آزادی و آزادی‎."‎

پس از آن "گروه دانشجویی پژوهش‌های فرهنگی" دانشگاه من، دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف کنونی)، از ‏سعید سلطان‌پور، عضو کانون نویسندگان، دعوت کرد تا در ۲۴ آبان ۱۳۵۶ درباره "تئاتر و آزادی" سخنرانی کند. ‏جمعیت بزرگی برای شنیدن این سخنرانی در سالن ورزش دانشگاه گرد آمدند و بعد پلیس حاضر در دروازه ورودی ‏دانشگاه به بهانه‌ی کمبود جا از ورود دیگرانی که در برابر دانشگاه گرد آمده‌بودند، جلوگیری کرد، فضای پر تنشی ‏ایجاد شد، درگیری پیش آمد و ده‌ها نفر از مشتاقان شرکت در سخنرانی بازداشت شدند و به جاهای نامعلومی ‏برده‌شدند. زنده‌یاد سعید سلطان‌پور با شنیدن خبر بازداشت عده‌ای روی صحنه رفت و اعلام کرد که سخنرانی ‏نخواهد کرد و گردانندگان از همه دعوت کردند که تا آزادی افراد بازداشت‌شده در همان سالن بمانیم. جمعیت یک‌دل ‏و یک‌صدا موافقت کردند. من نیز، که تحصیلم در این دانشگاه به پایان رسیده‌بود و در انتظار اعزام به سربازی بودم، ‏در میان جمع بودم. شب پرشوری بود. گفته می‌شد که در حدود پنج هزار نفر در سالن و پیرامون آن هستند. این ‏جمع ساعات طولانی شب را با شعر و ترانه و آواز سپری می‌کردند. این نخستین تحصن انقلاب بود‎.‎

از نیمه‌های شب دوستان من در گروه "پژوهش‌های فرهنگی" از من خواستند که در گرداندن جلسه یاری‌شان کنم ‏و پذیرفتم. تا روز بعد من نیز در صحنه‌گردانی حضور داشتم. نزدیک ظهر روز بعد به‌آذین همراه با رئیس دانشگاه ما ‏پروفسور حسینعلی مهران و شاعر معروف سیاوش کسرایی و چند تن دیگر از اعضای کانون نویسندگان به جمع ما ‏پیوستند. پشت میکروفون رفتم، ورود آنان را اعلام کردم و از جمع خواستم که به سخنان به‌آذین گوش فرا دهند. ‏شرح مفصل این شب را در کتاب "قطران در عسل" نوشته‌ام. با پذیرش آن‌چه به‌آذین گفت، و پس‌از صدور ‏قطع‌نامه‌هایی، جمع بزرگ ما همچون رودی آرام و ساکت، دانشگاه را ترک کرد. فردا شنیدم که در تقاطع نواب و ‏تقاطع اسکندری پلیس وحشیانه به جمعیت حمله کرده و تلفاتی به بار آمده است. سخن از عملیات قهرمانانه ‏نویسنده‌ی معروف دکتر غلامحسین ساعدی می‌رفت که در حیاطی در یکی‌از خیابان‌های فرعی زخمی‌ها را به ‏درون می‌کشیده و به آنان رسیدگی می‌کرده‌است‎.‎

روز ٣٠ آبان ۱۳۵۶ قرار بود خود به‌آذین در دانشگاه ما سخنرانی کند، اما عده‌ای چماقدار به جمعیتی که در برابر ‏دانشگاه گرد آمده‌بودند و به خبر لغو سخنرانی گوش می‌دادند حمله کردند و عده زیادی بازداشت شدند. صبح روز ‏سوم آذرماه مأموران امنیتی به‌آذین را در منزلش دستگیر کردند و به‌جایی نامعلوم بردند. اعلام کردند که در منزل او ‏چماق پیدا شده‌است! او می‌نویسد که بیست‌ویکی- دو تن بودند که خانه‌اش را تفتیش کردند: "[...] ماشین ‏تحریرم را به‌عنوان مدرک جرم بردند، همچنین شاخه‌های خشک درختان باغچه را که گوشه حیاط به دیوار تکیه ‏داشت. در ضمن، بیل گرفتند و برای پیدا کردن سلاح‌های احتمالی باغچه را بیل زدند. از اتاق کاوه هم قمقمه و ‏کارد کوهنوردیش را بامقداری پیچ و مهره و سیم کهنه برق آوردند و روی میز ناهارخوری‌مان تل‌انبار کردند و من و ‏کاوه را در کنار این انبوه مدارک نشاندند و عکس گرفتند و صورت‌مجلس نوشتند [...]"! ("از هر دری"، جلد دوم، ‏نشر جامی، تهران ١٣٧٢، ص ١٠٧). باید به یاد داشت که این یک سال پیش از انقلاب است.‏

در دی‌ماه ۱۳۵۶ به سربازی رفتم و در اسفند همان سال با وجود پایان تحصیل مهندسی، با درجه سرباز صفر از ‏پادگان چهل‌دختر شاهرود سر در آوردم. آن‌جا در کنار بسیاری کتاب‌های دیگر، کار بعدی به‌آذین، ترجمه "جان ‏شیفته" را با خود داشتم و می‌خواندم. این‌ها برخی از یادداشت‌هایی‌ست که آن هنگام از این کتاب‌ برداشتم‎:‎

‏* "کسانی که عواطف نیرومندی دارند، چندان در کار خود زیرک نیستند."‏
‏* "بدا به‌حال دل‌هایی که بیش از اندازه محفوظ بوده‌اند! هنگامی که سودا راه به دل باز می‌کند، آن که عفیف‌تر ‏است بی‌دفاع‌تر است"‏
‏* "وقایع تا آن‌جا بر زندگی اثر می‌گذارند که زندگی خود انتخاب‌شان کرده، - و این وسوسه در من است که بگویم: ‏خود به وجودشان آورده‌باشد"‏
‏* "یک سرشت سرشار اگر نتواند از وجود خویش گرسنگان را غذا دهد می‌میرد...«ایثار»!"‏
‏* "چه کسی در تنهایی بی‌بهره از عشق، چه‌کسی بی‌غرور آماده نبرد است؟ برای چه نبرد کند کسی که باورش ‏نیست ثروت‌هایی والا دارد که باید از آن دفاع کرد و باید به‌خاطر آن پیروز گشت یا مرد؟"‏
‏* "زندگی می‌گذرد، و هرگز یک لحظه دوبار به‌دست نمی‌آید. باید آناً خواست، یا آن‌که هرگز نخواست... – شاید ‏اشتباه بکنید. – شاید. ... انسان در خواستن غالباً اشتباه می‌کند، اما در نخواستن اشتباهش همیشه است."‏
‏* "آن که از عهده روبه‌رو شدن با خطر برنمی‌آید، نژاده نیست. جایی که زندگی هست، مرگ هست: این ‏نبردی‌ست در هر لحظه."‏
‏* "نه! انسان نمی‌تواند تنها با نان و عشق زندگی کند... کار کن و بیافرین!"‏
‏* "در برکنار ماندن از کسانی که نبرد می‌کنند، هیچ‌چیز شخص را معذور نمی‌دارد جز نبوغ یا تقدس، که آن‌هم ‏چیزی نیست که به قدوبالای مردم عادی باشد؛ و خود این‌دو نیز مستوجب نبردی باز دشوارتر است، چه نبرد را به ‏پایگاه ابدیت می‌کشانند"‏


در ماه‌های پیش از انقلاب بهمن ۵۷ به‌آذین "اتحاد دموکراتیک مردم ایران" را بنیاد گذاشته‌‌بود و خبرنامه‌هایی ‏منتشر می‌کرد. در این ماه‌ها چند بار با فرار از پادگان خود را به تهران رساندم و در برخی از جلسات سخنرانی ‏به‌آذین شرکت کردم. در این جلسات در آغاز کسی به‌نام ناصر بناکننده، از صاحبان "انتشارات نیل"، در کنار او بود. ‏بعدها به‌جای او اغلب فریدون تنکابنی، سیاوش کسرایی و محمدتقی برومند (ب. کیوان) به‌آذین را همراهی ‏می‌کردند. سخنرانی‌های به‌آذین برای من همواره جالب و آموزنده و حرف‌های او بسیار سنجیده و منطقی بود‎.‎

ماهی پس‌از انقلاب دوستان من در محفلی تصمیم گرفتند که به "اتحاد دموکراتیک مردم ایران" بپیوندند و مرا ‏مأمور کردند که به دفتر این سازمان بروم و خواستار ارتباط سازمانی با آنان شوم. دفتر "اتحاد دموکراتیک مردم ‏ایران" اتاق بزرگی بود که در گوشه‌ای از آن زنده‌یاد هوشنگ پورکریم (پدر خواننده معروف ایرانی – سوئدی لاله) ‏پشت میزی نشسته‌بود و با صدای نازک و بلندش مشغول گفت‌وگو با کسی بود، در گوشه‌ای دیگر ب. کیوان پشت ‏میزی نشسته‌بود و سر در کاری داشت، و در گوشه دیگری به‌آذین پشت میزی نشسته‌بود. او صندلی مقابل ‏میزش را نشانم داد، نشستم، داستان خود را گفتم و افزودم: "ما شنیده‌ایم که شما رابطی می‌فرستید که در ‏جلسات ما شرکت کند و ارتباط ما را با سازمان شما برقرار کند". به‌آذین خیلی جدی و رسمی گفت: "خیر! ما ‏رابطی برای کسی نمی‌فرستیم. شما نشریات ما را بخوانید و خودتان فعالیت کنید". این نخستین برخورد و ‏گفت‌وگوی نزدیک من با به‌آذین بود‎.‎

اندکی بعد به‌آذین و دوستانش هفته‌نامه ادبی، هنری، و سیاسی "سوگند" را منتشر کردند. در این نشریه ‏داستان‌های کوتاه هم منتشر می‌شد و از خوانندگان خواسته‌شده‌بود که مطلب برای آن بفرستند. داستان ‏‏"امپرسیونیستی" کوتاهی نوشته‌بودم در توصیف نخستین برخورد یک جوان از روستاهای اطراف سراب آذربایجان ‏با دریا و مفهوم بی‌کرانگی. این داستان را برای "سوگند" فرستادم، اما یک ماه و دو ماه گذشت و خبری از انتشار ‏آن نشد. عاقبت یک روز به دفتر نشریه "سوگند" که اکنون در نشانی تازه‌ای بود رفتم. ب. کیوان در را به‌روی من ‏گشود و مرا به اتاق به‌آذین برد. به‌آذین چون همیشه مرا خیلی رسمی پذیرفت، صندلی‌ای نشانم داد، نشستم و ‏گفتم "داستانی برایتان فرستاده‌بودم". همین جمله کافی بود. او اشاره‌ای به ب. کیوان که هنوز در آستانه در اتاق ‏او ایستاده‌بود کرد، ب. کیوان رفت و لحظه‌ای بعد با دسته‌ای کاغذ باز گشت و آن‌ها را به به‌آذین داد. به‌آذین نام مرا ‏پرسید. گفتم. در میان دسته کاغذ‌های به ضخامت پنج یا شش سانتی‌متر ورق زد، داستان مرا یافت، نگاه ‏کوتاهی به آن انداخت، و به‌سویم درازش کرد. گرفتمش. در گوشه بالای سمت چپ آن نوشته‌بود "حرفی برای ‏گفتن ندارد". نگاهش کردم: چشم در چشمم دوخته‌بود، چنان‌که گویی واکنش‌های مرا می‌پایید. برخاستم و ‏خداحافظی کردم. سری تکان داد و به یاد نمی‌آورم که در این دیدار جمله‌ای جز پرسیدن نامم از او شنیده‌باشم. ‏دفتر "سوگند" را ترک کردم. برخورد صریح و بی‌تکلف به‌آذین را به تعارفات معمول و وعده‌های سر خرمن و ‏بلاتکلیفی ترجیح می‌دادم. بعدها آن دست‌نوشته را ورق زدم و دیدم که در نوشته‌ی چهارصفحه‌ای من ‏خوشبختانه جز یک غلط نیافته بود: نوشته‌بودم "چهره گوشتالو" و او یک "د" به انتهای "گوشتالو" افزوده‌بود‎.‎‏ آن ‏نوشته در این نشانی موجود است.‏

چندی بعد در کانون نویسندگان ایران حوادثی رخ داد و ما غلط یا درست می‌شنیدیم که کسانی بر ضد به‌آذین و ‏دوستانش کودتا کرده‌اند و می‌خواهند رهبری کانون را به‌دست بگیرند. این حرکت در نظر من که شاهد فعالیت‌های ‏چند سال اخیر به‌آذین بودم، بسیار ناجوانمردانه بود. افسوس می‌خوردم که تا پیش از آن عضو کانون نشده‌بودم تا ‏در جبهه دفاع از به‌آذین باشم. شرط عضویت در کانون انتشار دست کم دو کتاب بود. تا آن هنگام سه کتاب از من ‏انتشار یافته‌بود. دو نسخه از دو کتابم "پانزده قصه از پانزده جمهوری شوروی" و "تحلیلی بر حماسه کوراوغلو" را ‏برداشتم و بار دیگر به دفتر نشریه "سوگند" رفتم. این بار به‌آذین حضور نداشت و ب. کیوان مرا پذیرفت و با شنیدن ‏این که مایل به عضویت در کانون هستم، با مهر و شادی آشکاری کتاب‌های مرا دید و نامم را در برگی یادداشت ‏کرد. اما پیدا بود که دیگر امیدی به حضور خود و دوستانش در کانون نویسندگان ایران نداشت، و عضویت من در این ‏کانون هرگز به‌ثبت نرسید‎.‎

دیرتر با مهر دوستان به جلسات جداشدگان از کانون نویسندگان در منزل محمدرضا لطفی پیوستم. به‌آذین ‏نیز آن‌جا بود و پس از چند جلسه، تأسیس "شورای نویسندگان و هنرمندان ایران" و اساسنامه آن به تصویب ‏جمع رسید. من نیز به عضویت این سازمان در آمدم و هنوز کارت عضویت شماره ۶ و به امضای به‌آذین را به یادگار ‏دارم‎.‎‏ در جریان این جلسات و گردهمایی‌های بعدی شورای نویسندگان و هنرمندان هرگز برخورد نزدیکی با به‌آذین ‏نداشتم.‏

اکنون از جمله به‌عنوان پیک رابط احسان طبری مشغول به‌کار بودم. روزی به دعوت به‌آذین و همسرش، احسان ‏طبری و همسرش را برای ناهار به خانه‌ی آنان بردم. طبری و همسرش همواره اصرار داشتند که مرا در ‏میهمانی‌های خود شرکت دهند و بنابراین من نیز برای نخستین بار میهمان سفره به‌آذین بودم و نان و نمکش را ‏خوردم. همسر هنرمند و مهربان به‌آذین روی میز دوازده‌نفره‌ای که در اتاق پذیرایی بزرگی جای داشت سفره ‏رنگینی چیده بود. هنگام ناهار طبری چند بار کوشید مرا نیز در گفت‌وگوها شرکت دهد، اما در تمام طول چند ‏ساعتی که آن‌جا بودم هیچ گفت‌وگوی مستقیمی میان من و به‌آذین پیش نیامد‎!‎

پس از آن طبری یادداشت‌هایی خطاب به به‌آذین و نیز مطالبی برای درج در دفترهای "شورای نویسندگان و ‏هنرمندان" می‌نوشت که من می‌بایست به به‌آذین برسانمشان. هر بار پیشاپیش تلفن می‌زدم، قرار می‌گذاشتم ‏و به منزل به‌آذین می‌رفتم. او مرا سرپایی و در گاراژ ورودی خانه‌شان می‌پذیرفت، سلامم را جویده پاسخ می‌داد، ‏یادداشت را می‌خواند، سری تکان می‌داد، "خوب" می‌گفت و بعد نگاهم می‌کرد. می‌پرسیدم: پاسخی ندارید؟ ‏چیزی ندارید برای ایشان [طبری] ببرم؟ می‌گفت "خیر!"، خداحافظی می‌کردم و می‌رفتم. سخنی بیش از این با ‏هم نداشتیم! من اهل خودشیرینی و چاپلوسی نبودم و بی‌گمان او نیز هرگز به خودشیرینی و چاپلوسی راه ‏نمی‌داد. از خمیره‌ای مشابه بودیم: درونی حساس و لطیف داشت که به ناگزیر می‌بایست جامه‌ای سخت و ‏خشن بر آن بپوشاند تا از دید و گزند نامحرمان ایمنش دارد. تا آدمی را خوب و ژرف نمی‌شناخت، در به رویش ‏نمی‌گشود و مهر از لب بر نمی‌داشت‎.‎

یکی از یادداشت‌های طبری خطاب به به‌آذین را در پیوست‌های کتاب "از دیدار خویشتن – یادنامه زندگی" نوشته ‏احسان طبری، نشر باران، استکهلم، چاپ دوم ١٣٧٩ آورده‌ام، و نیز در این نشانی.‏

در این سال خاطرات یکی از شاگردان ناظم حکمت را ترجمه می‌کردم (این کار که در آخرین دفتر شورای ‏نویسندگان چاپ شده بود، هرگز منتشر نشد و همه نسخه‌های آن را خمیر کردند). شاگرد ناظم نوشته بود که ‏روزی ترجمه تازه‌ای از "زمین نوآباد" اثر میخاییل شولوخوف را در زندان به اتاق ناظم حکمت بردند و شروع به ‏خواندن آن کردند، اما در همان آغاز وقتی که به عبارت "... تا زمانی که هلال سبز ماه از لابه‌لای شاخه‌ها ‏دیده‌شود..." رسیدند، ناظم حکمت سخت برآشفت، کتاب را به سویی افکند و گفت که ممکن نیست شولوخوف ‏‏"هلال ماه" نوشته‌باشد! ناظم حکمت سال‌ها در شوروی زیسته‌بود و زبان روسی را می‌دانست. برآشفتن او ‏کنجکاوم کرد، ترجمه‌ی به‌آذین را گشودم و چنین خواندم: "... تا هنگامی که شاخ سبز رنگ ماه از خلال برهنگی ‏شاخه‌ها پدیدار گردد..."! چه زیبا! ناظم حکمت راست می‌گفت! درود بر به‌آذین‎!‎

واپسین باری که او را دیدم، در هیئت پیرمردی هفتادساله بود که در اردیبهشت ۱۳۶۲ جمهوری اسلامی لجن بر ‏سیمایش مالیده‌بود و در برابر دوربین تلویزیون نشانده‌بودندش تا بگوید "من آنی نیستم که هستم"، و از درد ‏به‌خود پیچیدم‎.‎

چندی بعد دست سرنوشت من و دو دختر به‌آذین (و نیز هوشنگ پورکریم) را به گوشه‌ی واحدی از جهان، به ‏مینسک، پرتاب کرد. شهلا، بانویی هنرمند و نقاش بود که دستی بر قلم‌مو، دستی در پرستاری کودکان پرشمار، ‏و دستی در آشپزی و خانه‌داری داشت – دختر مادرش بود. همسر او نیز نقاش بود، "جمال" امضا می‌کرد و او و ‏نمایشگاه‌هایش را در "شورای نویسندگان و هنرمندان" دیده بودم. لیلی بانویی اهل کتاب بود. دختر پدرش بود. ‏هم‌سخنی با او، که دریغا دوسه بار بیشتر دست نداد، برایم دلنشین بود، زیرا مرا از ورطه‌ی جهان کور و کر کار ‏طاقت‌فرسایی که در آن افتاده‌بودم بیرون می‌کشید و به یادم می‌‌آورد که از چه دنیایی آمده‌ام. با شوهر ایشان نیز، ‏که به‌عنوان مترجم "اندیشه‌های متی" نوشته برتولد برشت می‌شناختم، در "شورای نویسندگان و هنرمندان" ‏همنشینی داشته‌بودم. در این هنگام زرتشت، پسر بزرگ به‌آذین یکی از نخستین کسانی بود که در غرب بانگ ‏اعتراض بلند کرده‌بود و ما در روزنامه "پراودا" می‌خواندیم که او در مصاحبه‌های مطبوعاتی خود در پاریس از ‏شکنجه و تزریق مواد مخدر و داروهای روان‌گردان به پدرش و دیگر هم‌زنجیران او سخن می‌گوید‎.‎

زرتشت چندی بعد آغاز به انتشار جزوه‌هایی کرد و در یکی از آن‌ها به "کسانی که ادعای جانشینی احسان طبری ‏را دارند" تاخت. به گوش من رساندند که منظور او من هستم! در شگفت بودم و باور نمی‌کردم. من ِ جوان ِ خام ِ ‏بی‌سواد کجا و جانشینی طبری کجا؟ چه به گوش او رسانده بودند؟ هرچه فکر می‌کردم به جایی نمی‌رسیدم، جز ‏آن که یک بار خطاب به رهبران تازه‌ی حزب گفته‌بودم "باید به ما امکان تحصیل داده شود تا شاید روزی بتوانیم ‏جای خالی رفقای در بندمان را پر کنیم". چه تفسیر معوجی از این حرف کرده‌بودند؟ زرتشت دیگر در میان ما ‏نیست تا از او بازپرسم‎.‎

به‌آذین در واپسین سال‌های زندگانیش "داستان اولن اشپیگل" را ترجمه کرد (نوشته شارل دو کوستر، نشر ‏جامی، تهران ١٣٨١) و دوستان برایم نوشتند که او دلش می‌خواهد اپرای "اویلن اشپیگل" را بشنود. تنها یک اپرا ‏به این نام وجود دارد: اثری‌ست از جوزپه وردی که هرگز معروفیتی نیافت و اجرای ضبط‌ شده‌ای از آن وجود ندارد. ‏حدس زدم که منظور او پوئم سنفونیک "تیل اویلن اشپیگل" ‏Till Eulenspiegel‏ اثر ریشارد اشتراوس باید باشد. ‏سی‌دی این اثر را فرستادم. خودش بود، و شاد بودم از شادی به‌آذین‎.‎

اما دریغا که همواره در حاشیه‌ی جهان به‌آذین ماندم؛ پیوسته در دایره‌ای بر گرد جهان او چرخیدم و هرگز بر متن آن ‏راه نیافتم. و افسوس که فرصت دیگری دست نخواهد داد. تنها دلم از این شاد است که یاد او همیشه زنده است و ‏نام او همواره به نیکی یاد خواهد شد. اما آیا نام آن‌هایی را که در زندان‌ها آزارش دادند هیچ شنیده‌اید؟

استکهلم، ۴ ژوئن ۲۰۰۶‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 January 2015

آرمان‌خواهان دهه پنجاه شمسی

نقدی بر کتابم "قطران در عسل" در سه وبگاه ایران امروز، پرسیران، و عصر نو منتشر شده‌است. نشانی‌ها: 1، 2، 3

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 January 2015

هنر دوران شوروی

به نگاه پرسان کارگردان فیلم
"عروج" پاسخ بدهید: آخر چرا؟
بحث "نظام شوروی خوب بود یا بد" به‌گمانم هرگز پایانی نخواهد داشت، همچنان‌که کسانی هنوز ‏غصه‌ی از دست رفتن عظمت دوران کورش و داریوش را می‌خورند و پیرامون آن بحث می‌کنند. این ‏بحث‌ها اغلب از آن‌جا سرچشمه می‌گیرد که کسانی جهان را و پدیده‌های آن را سیاه‌وسفید، سیاه، ‏یا سفید می‌بینند و از خاکستری‌های با شدت و ضعف بی‌شماری که میان این دوست غافل ‏می‌شوند.‏

نوشته‌های من درباره‌ی شیفتگی جوانی‌هایم به هنر دوران شوروی، و سپس سرخوردگیم پس از ‏رویارویی با واقعیت‌های آن جامعه، اغلب بحث‌های آتشینی میان موافقان و مخالفان می‌انگیزد. ‏اکنون نیز پس از خبر و توصیف نمایشگاه نقاشی "از تزارها تا کمیسرهای خلق" که همین‌جا نوشتم، ‏یکی از خوانندگان گرامی چنین نظر داده‌است:‏

«شیواجان
دو سه سال پیش دوست عزیزت آقای بهروز در جدل‌های قلمی‌اش و همچنین آقای محمد، که ‏مدتی است دیگر کامنتی نمی‌گذارند، اشاره کردند به این که در دوران شوروی به دلیل رویکرد ‏سرکوبگرانه به اندیشه‌ورزی و هنر اساساً اثر هنری ایجاد نشد و هرچه بود مشق‌های دستوری بود ‏که به همین دلیل تاریخ مصرف داشتند و... اما نوشته تو یادمان می‌آورد که علی رغم رویه‌های ‏نادرستی که وجود داشته اما آش به آن شوری هم نبوده و هنر در هر دوره‌ای راه خود را پیدا ‏می‌کند و قد می‌کشد. من اطلاعات هنری تو را ندارم اما یادم هست که پاسخی به آقایان بهروز و ‏محمد ندادی حتی در یک عبارت کوتاه. به هرحال از این که ما را هم در جریان دنیای هنر می‌گذاری ‏بسیار متشکرم.‏
خواننده دوستدار تو»‏

نمی‌دانم این کدام جدل‌های قلمی بوده و شاید زیر بخشی از "از جهان خاکستری" جریان یافته که ‏به دلیل کتاب‌شدنش از وبلاگ حذفش کرده‌ام. نیز نمی‌دانم که آیا آن دو دوست آن‌چنان مطلق ‏گرایانه و "سیاه" گفتند که در دوران شوروی "اساساً اثر هنری ایجاد نشد" یا نه. اما هر چه بود، من ‏پاسخی ندادم، زیرا، از آن‌چه یادم می‌آید، در مجموع با آن دوستان موافق بودم و هستم که هنر ‏دوران شوروی به‌طور کلی هنری دولتی و فرمایشی، شعارگونه، ایدئولوژیک، سانسورشده، ‏‏"ارشادی"، و "ژدانوف‌زده" بود، و کامنت‌دانی را جای مناسبی برای این بحث ندانستم. اما، با این ‏همه، این خواننده‌ی گرامی راست می‌گوید: «هنر در هر دوره‌ای راه خود را پیدا می‌کند و قد ‏می‌کشد.» تنها پرسشی که می‌ماند این است که منظورمان از آن "قد کشیدن هنر" چیست؟ چه ‏چیزی را "قد کشیدن هنر" می‌شماریم؟

برای رسیدن به ادراکی کم‌وبیش کامل و درست از یک اثر هنری باید اطلاعاتی از محیط و دوران ‏پیدایش آن اثر و پدیدآورنده‌ی آن داشت. دهه‌ی 1920 به گواهی دوست و دشمن اوج شکوفایی ‏هنر شوروی در همه‌ی زمینه‌هاست: موسیقی، نقاشی، شعر، تئاتر، و... این اوج مکتب فوتوریسم ‏است. این‌جاست جولانگاه مارک شاگال، واسیلی کاندینسکی، کازیمیر ماله‌ویچ، ناتان آلتمان، ‏وسه‌والود مه‌یرهولد، ایگور استراوینسکی، سرگئی دیاگیلف، دیمیتری شوستاکوویچ، سرگئی ‏یه‌سه‌نین، ولادیمیر مایاکوفسکی، آنا آخماتووا و... اینان غوغا می‌کنند؛ شوری به‌پا می‌کنند که ‏آوازه‌اش سراسر جهان را در می‌نوردد. اما شوروی‌پرستان خشک‌اندیش دو نکته را فراموش ‏می‌کنند: نخست آن‌که این هنرمندان بزرگ همه، بی استثنا، پروردگان و شاگردان هنر اشرافی ‏دوران روسیه‌ی تزاری هستند که خیال می‌کنند جهان به‌کلی تازه‌ای دارد زاده می‌شود و هنری در ‏خور جهان تازه‌ی خیالی خود پدید می‌آورند؛ و دیگر آن‌که بسیاری از اینان با آغاز زمزمه‌های وحشت ‏بزرگ استالینی و گرسنگی و قحطی بزرگ محصول اشتراکی کردن اجباری کشاورزی به غرب پناه ‏می‌برند، که به دلایل روشن آغوشی گرم به‌رویشان می‌گشاید. آنانی که می‌مانند اغلب فرجام ‏غم‌انگیزی دارند: از نامدارترینانی که نام بردم مه‌یرهولد به اتهام "جاسوسی برای ژاپنی‌ها و ‏انگلیسی‌ها" تیرباران می‌شود. همسر او را، که هنرپیشه تئاتر بود، قمه‌کشان ان.ک.و.د در ‏آپارتمانش قیمه می‌کنند، شوهر آنا آخماتووا را که از شورشیان کرونشتات بود تیرباران می‌کنند، و ‏یه‌سه‌نین و کمی دیرتر مایاکوفسکی با قطع امید از جهان روشنی که انقلاب اکتبر نویدش را می‌داد، ‏خود را می‌کشند. ده‌ها و ده‌ها تن دیگر در اردوگاه‌های سیبری می‌پوسند، یا آثار خود را در پستوها ‏پنهان می‌کنند، و تازه پس از فروپاشی شوروی شاهد انتشار شاهکارهایشان هستیم.‏

اما... آری. هنر راه خود را پیدا کرد. اما چه پیدا کردنی، و چه راهی؟ این راه، مانند راه هنر در همه‌ی ‏نظام‌های دیکتاتوری، دو شاخه شد: راه "هنرمندان" چاپلوس، خودفروش، خبرچین، و "پاچه‌خوار"، و ‏راه آنانی که به خودسانسوری و نماد‌گرایی (سمبولیسم) روی آوردند. کسانی‌نیز البته بینابینی ‏بودند، و کسانی نه این، و نه آن (خاکستری را فراموش نکنید!).‏

نمونه‌ای برای گروه نخست، آهنگساز خرده‌پایی‌ست به‌نام تیخون خرن‌نیکوف که ژدانوف او را در سال ‏‏1948 به ریاست اتحادیه‌ی آهنگسازان شوروی گماشت (و او تا فروپاشی شوروی در 1991، یعنی ‏‏43 سال، آری، چهل... و... سه... سال... در همین مقام ماند!). زیر نفوذ و نظر او بود که روزنامه‌ی پراودا مقاله‌هایی در انتقاد از ‏آهنگسازان "فرمالیست" و از جمله شوستاکوویچ می‌نوشت.‏

آنا آخماتووا و شوستاکوویچ از گروه دوم بودند. آنان ایستادند، بی‌مهری "ارشاد" ژدانوفی ‏و قهر دوستان و همراهان دیرین را تاب آوردند، آفریدند، و آفریده‌هایشان را در زرورق‌هایی پیچیدند که ‏تنها ابلهان و جاهلانی چون ژدانوف و استالین را گول می‌زد، اما آنانی که باید می‌فهمیدند، ‏می‌فهمیدند. شوستاکوویچ را بگیرید که با دو سنفونی نخستش جهان موسیقی را انگشت به‌دهان ‏کرده‌بود، اما اپرایش "لیدی مکبث از متزنسک" را ژدانوف‌چی‌ها در روزنامه‌ی پراودا سلاخی کردند، و ‏او به‌ناگزیر سنفونی چهارمش را پس گرفت و از فهرست آثارش حذفش کرد (تا نخست در فضای باز ‏پس از مرگ استالین در پایان دسامبر 1961 اجرا شود). او در عوض با سنفونی پنجمش جاهلان را ‏گول زد: این سنفونی ظاهری پرشکوه و پر طمطراق و "استالین-گول-زنک" دارد اما اهل درد پشت این ‏ظاهر را و پیام پر درد شوستاکوویچ را به‌روشنی در می‌یابند.‏ او سنفونی یازدهمش را "سال 1905" می‌نامد و بر چهار بخش آن نیز عنوان‌هایی در خورد خیزش ‏آن سال می‌نهد، اما اکنون نشانه‌های ‏به‌دست آمده گواهی می‌دهند که شوستاکوویچ در واقع ‏سرکوب خونین جنبش آزادی‌خواهی مجارستان را در سال 1956 به دست ارتش و تانک‌های تجاوزگر ‏شوروی توصیف می‌کند. او به نزدیکانش گفته‌است که بخش دوم از سنفونی دهمش تصویر چهره‌ی خونخوار استالین است.‏

آری، هنر راستین راه خود را با هر مصیبتی می‌گشاید. همچنان که با همه‌ی محدودیت‌ها در ‏جمهوری اسلامی نیز می‌گشاید. نوبت بعدی شکوفایی هنر دوران شوروی، پس از مرگ استالین و ‏در "فضای باز" دوران زمامداری خروشف است. آن تابلوی "کودکان" اثر برادران تکاچوف که اشک من ‏و دوستم را در آورد از همین دوران است. نقاش "پاچه‌خوار" و "ارشاد زده"ی شوروی می‌بایست ‏دخترکانی تپل – مپل، با گونه‌های گل‌انداخته و در حال بازی با توپ‌های رنگ‌ووارنگ و اسباب‌بازی‌های ‏فراوان در اردوگاه پیشاهنگی با دیوارهایی مزین به تصویر لنین نقاشی می‌کرد، اما برادران تکاچوف ‏اکنون اجازه یافته‌بودند واقعیت تلخ و عریان را جاودان کنند: دخترکانی لاغر و مردنی از گرسنگی‌های ‏دوران پس از جنگ که هیچ سرگرمی دیگری نداشتند جز آن‌که در آغوش باد سرد چون پرندگانی بی‌پناه بر ‏نرده‌ی کنار اسکله‌ی چوبی فکسنی و فرسوده‌ای بیاویزند.‏

آری، هنر راستین راه خود را می‌گشاید، حتی در شوروی دوران برژنف: نویسنده‌ی بزرگ بلاروس ‏واسیل بی‌کوف داستان‌هایی درباره‌ی جنگ می‌نویسد که در آن اثری از "قهرمانی"های سرباز ‏شوروی نیست. در این نوشته‌ها جنگ پدیده‌ای بی‌نهایت ‏زشت است که هیچ برنده و هیچ قهرمانی ندارد. و ‏من شیفته‌ی رمان "عروج" او می‌شوم و با هزار بدبختی ترجمه و منتشرش می‌کنم. و من تنها ‏نیستم: کارگردان چیره‌دست، خانم لاریسا شپیتکو نیز شیفته‌ی این اثر می‌شود و فیلمی آن‌چنان ‏زیبا روی آن می‌سازد که "پرده‌ی آهنین" را می‌شکافد، آوازه‌ی آن به غرب می‌رسد، گردانندگان ‏جشنواره‌ی برلین به سراغش می‌روند، دستگاه عریض و طویل "ارشاد" برژنفی را بیچاره می‌کنند، فیلم را به ‏جشنواره می‌برند، و خرس طلایی سال 1979 (و سه جایزه‌ی جهانی دیگر) به این فیلم ‏می‌رسد، حتی با وجود یک صحنه‌ی ساختگی در فیلم که هیچ باب طبع سرمایه‌داران غرب نیست: ‏آن‌جا که دارند زندانیان را برای دار زدن می‌برند، سوتنیکوف "قهرمان" برای نجات جان دیگر زندانیان پا ‏پیش می‌گذارد و با گردنی افراشته سینه سپر می‌کند و فاش می‌کند که او کمونیست است و ‏اوست که باید اعدام شود و نه بقیه: "منم که کمونیستم! با بقیه کاری نداشته باشید!" اما چنین ‏چیزی را نویسنده‌ی رمان، واسیل بی‌کوف ننوشته. رمان او "قهرمان" یا "کمونیست" ندارد. در رمان او ‏نه سوتنیکوف قهرمان است و نه ریباک خائن است. هر دو بازنده‌ی جنگ‌اند. همه‌ی مردم دهکده، ‏همه‌ی سربازان هر دو طرف جنگ بازنده‌اند. اما ابلهان پشت میزهای "ارشاد" برژنفی قدرت درک این ‏حرف‌ها را ندارند. از نگاه آنان فیلم شوروی باید قهرمان داشته‌باشد و این قهرمان باید کمونیست ‏باشد. پس آنان این صحنه را به کارگردان فیلم تحمیل می‌کنند. و فیلم، با این همه، چنان زیبا و مؤثر ‏است که جایزه‌ها را درو می‌کند. اما کارگردان فیلم، لاریسای زیبا و تیره‌روز، سالی بعد در یک تصادف ‏رانندگی در شوروی کشته می‌شود. اما آیا براستی تصادف بود؟ نگاه او در عکسی که در این ‏نشانی هست دردمندانه می‌پرسد: آخر چرا؟

من عاشق فیلم هملت روسی ساخته‌ی گریگوری کوزینتسف هستم. آن را دست‌کم پنج بار دیده‌ام ‏و حاضرم پنج بار دیگر نیز ببینمش. در تمام طول تماشای فیلم سر تا پا می‌لرزم. این‌جا و آن‌جا ‏شنیده‌ و خوانده‌بودم که این فیلم و صحنه‌پردازی‌های آن فریم به فریم کپی برداری از فیلم کارگردان ‏بزرگ انگلیسی سر لارنس اولیویه است و باورم نشده‌بود، تا آن‌که فیلم لارنس اولیویه را به چشم ‏خود در تلویزیون سوئد دیدم و به‌جای گریگوری کوزینتسف می‌خواستم از شدت شرم توی زمین فرو ‏بروم. اما... خب... می‌دانید... عشق به آن فیلم روسی، همچون همه‌ی عشق‌های جوانی چیز ‏دیگری‌ست. با وجود این کپی‌برداری بی‌شرمانه، به یاد همه‌ی آن لرزش‌های همه‌ی وجودم در ‏سراسر فیلم، برای بازیگری صادقانه و فدارکارنه‌ی ایناکنتی اسماکتونوفسکی در نقش هملت، ‏به‌عنوان بازسازی فیلمی کهنه‌تر، هنوز پای‌بند عشقم به آن فیلم هستم.‏

برخی از دوستان نیز حساب تاریخ را درست ندارند و نه‌تنها دوران‌ها، که ایدئولوژی را نیز با تاریخ و ‏ملیت قاطی می‌کنند. این کار شبیه سیاست فرهنگی جمهوری اسلامی است که دانش و ‏دستاوردهای شیخ شهاب‌الدین سهروردی و ابن سینا و رازی و ابوریحان بیرونی را به حساب خود ‏می‌گذارد! من چند مورد درباره‌ی نمایشگاه آثار نقاشان بزرگ روس در استکهلم نوشته‌ام. بزرگ‌ترین ‏اینان ایلیا رپین و ایوان آیوازوفسکی بوده‌اند. این هر دو از نقاشان دوران تزاری و پیش از انقلاب اکتبر ‏بوده‌اند و ربطی به هنر شوروی نداشته‌اند.‏

و دو نکته‌ی دیگر:‏

نخست: من هنگام نوشتن از علاقه‌ی جوانی‌هایم به هنر دوران شوروی، به سلیقه‌ی خام و ‏جوانانه‌ام در آن دوران وفادار می‌مانم و می‌کوشم احساسی را که در آن هنگام داشته‌ام باز گویم. ‏اما معنایش این نیست که هنوز آن آثار را با همان نگاه و با همان احساس در می‌یابم. برای نمونه ‏تابلوی "دختر تی‌شرت‌پوش" (معروف به "مونالیزای شوروی") را بگیریم که درباره‌اش نوشتم، اما ‏آن‌چه نوشتم بخشی بیان احساس دیرینه‌ام بود و بخشی بیان نوستالژی. وگرنه امروز می‌دانم که ‏این تابلویی تبلیغی بود، و با آن‌چه امروز از کاربرد دوپینگ و داروهای نیروزا در کارگاه‌های ماشین‌سازی ‏از انسان‌ها در کشورهای بلوک سوسیالیستی می‌دانیم، ورزشکار شوروی سابق چهره‌ی دلپذیری ‏نزد من ندارد.‏

و دیگر: آن بخش میانی از تابلوی "کمونیست‌ها" که کارگری انقلابی را در حال برداشتن پرچم بر ‏خاک‌افتاده نشان می‌دهد، نیز، در سال 1960، یعنی در دوران "فضای باز" پس از مرگ استالین در ‏‏1953 آفریده شده‌است. به‌یاد داشته‌باشیم: پس از دهه‌ی 1920، "کمونیست" در شوروی اغلب ‏موجودی‌ست که برای رسیدن به نان و نوا و مقام و موقعیت به عضویت حزب در می‌آید. او اغلب حیوان ‏فرصت‌طلبی‌ست که برای منافع شخصی رفیقش را، همسرش را، پدر و مادر و برادر و خواهرش را، ‏خودش را فروخته، خبرچینی می‌کند و همسایه‌اش را برای هیچ لو می‌دهد (بسیجی‌های پس از ‏انقلاب خودمان را به‌یاد بیاورید). کمونیست دوران استالین برای آن‌که خود اسیر ان.ک.و.د نشود و از ‏اردوگاه‌های سیبری سر در نیاورد اغلب به کثیف‌ترین پستی‌ها تن می‌دهد. از این دوران تا فروپاشی ‏شوروی، "کمونیست" در نظر مردم عادی شوروی به معنای یک انگل وابسته به دستگاه قدرت، و به معنای ‏‏"ساواکی" برای ما در سال‌های پیش از انقلاب است. و این‌جاست که نقاش بزرگ گلی کورژف ‏مجموعه‌ای از آثار پدید می‌آورد که به‌حق نام نقاش "بازافراشتن پرچم" را برایش ارمغان می‌آورد. در ‏اینترنت نامش را بجویید و آثارش را ببینید. خلاصه بگویم: او با مجموعه‌ی آثارش، و به‌ویژه با تصویر آن ‏کارگر انقلابی که در میان جسدهای افتاده بر زمین جان بر کف می‌گیرد، چوب پرچم را در میان ‏مشت‌های نیرومندش می‌فشارد و پرچم را بار دیگر بر می‌افرازد، تنها یک چیز می‌گوید: کمونیست ‏هم، کمونیست‌های جان‌برکف قدیم!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

28 December 2014

موج نهم

چندی پیش خبر برگزاری نمایشگاه نقاشی "از تزارها تا کمیسرهای خلق" را این‌جا در کنار تصویری از ‏تابلوی معروف به "مونالیزای شوروی" نوشتم. این روزها فرصتی دست داد تا با دوستی به دیدن خود ‏نمایشگاه برویم.‏

این نمایشگاه کوچک‌تر از آن‌یکی‌ست که سه سال پیش با عنوان "پیشتازان نقاشی روسی" در ‏استکهلم برگزار شد و تابلوهای کم‌شمارتری در آن به نمایش گذاشته‌اند. اما این‌جا نیز پر است از ‏شاهکارهای بزرگ نقاشی، از جمله از مارک شاگال، واسیلی کاندینسکی، و...‏

غافلگیری و شگفتی بزرگ برای من روبه‌رو شدن با یکی از آثار معروف ایوان آیوازوفسکی بود به‌نام ‏‏"موج نهم". بسیاری از آثار آیوازوفسکی موضوع دریای طوفانی، کشتی‌شکستگان، و نبرد رزمناوها را ‏دارد. اما ایستادن در برابر این تابلو در ابعاد اصلی 5 متر در سه متر و نیم مو بر تنم راست کرد. آن‌گاه ‏که در سال‌های دانشجویی آلبوم آیوازوفسکی را ورق می‌زدم و در میان موج‌های خروشان دریاهای ‏او غرق می‌شدم، همواره خیال می‌کردم که رد پای قلم موی او در تصاویر کوچک آلبوم ناپدید ‏شده‌است. اما اکنون هیچ ردی از قلم‌مو بر آب و دریا و موج‌های او در تابلوی اصلی نیز ندیدم: آن ‏رنگ‌های شگفت‌انگیز آب، آن بازی نور بر سطح آب، آن موج‌های کف بر لب این‌جا نیز مرا با خود ‏می‌بردند: سرمای آب را بر پوست تنم حس می‌کردم، صدای ریزش آب از دکل شکسته‌ی کشتی و ‏طناب‌های آن را می‌شنیدم. چه اثر بزرگی!‏

اثر بزرگ باریس گریگوری‌یف نیز این‌جاست که بازیگر و کارگردان بزرگ تئاتر شوروی وسه‌والود ‏مه‌یرهولد ‏Vsevolod Meyerhold‏ را در رقصی شیطانی همراه با یک چهره‌ی ثانوی نشان می‌دهد. ‏اما یکی دیگر از زیباترین آثار موجود در نمایشگاه، "کودکان" اثر مشترک برادران تکاچوف (آلکسه‌ی و ‏سرگئی) ‏Aleksei & Segei Tkachev‏ است. به‌روشنی می‌دیدم که از تماشای آن بغض گلوی دوست همراهم را ‏نیز گرفته و چشمان او نیز نمناک شده‌است: اینان دخترکان سالی پس از جنگ بزرگ‌اند.‏

نمی‌دانم چرا مجموعه‌ی تابلوهای این نمایشگاه تابلویی را که نزدیک چهل سال بود فراموشش ‏کرده‌بودم ناگهان به یادم آورد و جای خالی آن را حس کردم: بخش میانی از یک تابلوی سه لته‌ای ‏‏(‏Triptich‏) به‌نام "کمونیست‌ها" اثر نقاش معاصر روس گلی کارژف ‏Gely Korzhev (1925-2012)‎‏: ‏چهره و نگاه مصمم، و نیرویی که از بازوان این کارگر انقلابی می‌تراود، در جوانی‌ها دریایی از احساس در دلم ‏می‌انگیخت.‏

نمایشگاه "از تزارها تا کمیسرهای خلق" تا 11 ژانویه در آکادمی هنرهای استکهلم برپاست.‏

برای تصاویر بزرگ‌تر روی آن‌ها کلیک کنید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 December 2014

تهیه کتاب قطران در عسل در داخل ایران

توجه: دانلود فایل پ.د.اف کتاب به رایگان از این نشانی.

***

اکنون علاقمندان داخل کشور می‌توانند نسخه‌ی الکترونیک "قطران در عسل" را به روش زیر دریافت ‏دارند:‏

برای خرید نسخه الکترونیک محافظت شده این کتاب در ایران مبلغ ۱۵٫۰۰۰ تومان به یک موسسه ‏خیریه پرداخت نمایید و کپی فیش واریز را به ایمیل زیر ارسال کنید. نسخه الکترونیک از طریق ‏فروشگاه کتاب گوگل ارائه می‌شود و قابل مطالعه از طریق کامپیوتر شخصی، لپ‌تاپ، کتابخوان ‏الکترونیک و تلفن‌های هوشمند است: ‏‎
support@handsmedia.com

اطلاعات بیشتر درباره خرید کتاب:‏‎
http://www.hands.media/books/?book=tar-in-honey

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 December 2014

آلبوم دوره‌ی شش را تکمیل کنیم

دست‌اندرکاران جشن چهلمین سالگرد فارغ‌التحصیلی دانشجویان دوره‌ی ششم (ورودی 1350) ‏دانشگاه صنعتی شریف (آریامهر) در تدارک تهیه‌ی آلبومی از دانش‌آموختگان این دوره هستند و برای ‏تکمیل آلبوم یاری ما دوره‌ی ششی‌ها (و دیگر دوره‌ها) و آشنایان این افراد را لازم دارند.‏

آلبوم ناقص را از این نشانی دریافت کنید و برای تکمیل اطلاعات موجود در آن با نشانی‌های ‏داده‌شده در آلبوم، از جمله با آقای محمد زهرایی تماس بگیرید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 December 2014

بدرود امیرعلی لاهرودی

خبر می‌رسد که امیرعلی لاهرودی صدر فرقه دموکرات آذربایجان، و یکی از رهبران حزب توده ایران ‏پس از دستگیری رهبران اصلی در سال‌های 1361 و 62، دیروز 6 دسامبر 2014 در 90 سالگی در ‏باکو درگذشته است.‏

من در نوشته‌هایم بارها از او به بدی یاد کرده‌ام، اما در کتاب "قطران در عسل" از نیکی‌های او هم ‏گفته‌ام:‏


«[در اردوگاه پناهندگی زاغولبا، حومه باکو] امیرعلی لاهرودی، رئیس "جمعیت پناهندگان سیاسی ایران" و صدر فرقه ‏دموکرات آذربایجان، چند بار به دیدارمان آمد و ‏بسیار کوشید تا هر کس هر چیزی برای سرگرمی می‌خواهد، برایش بیاورد: برای ‏اشکان یک ویولون و کتاب ‏ارکستراسیون و هارمونی اثر نیکالای ریمسکی کورساکوف را آورد؛ برای مهران کتاب شطرنج آورد؛ برای ‏کسی رنگ و قلم‌مو و چند بوم نقاشی آورد؛ برای بهروز م. که می‌خواست گلدوزی کند نخ‌های ‏ابریشمی آورد؛ و برای جمع‌مان ‏کتاب‌هایی به آذربایجانی و فارسی آورد که می‌گفت با خواهش از برخی از ‏مهاجران نسل پیشین برای ما گرفته‌است. او نشریات ادبی ‏آذربایجان را نیز برای من می‌آورد. از یکی از همین‌ها ‏بود که مقاله‌ی پروفسور راستیسلاو اولیانوفسکی ‏Rostislav Ulyanovsky‏ را با ‏عنوان "ایران – بالاخره چه ‏خواهد شد؟" ترجمه کردم و "انتشارات روزنامه آذربایجان" [و البته با نظر مثبت لاهرودی] آن را چاپ و ‏منتشر کرد. این مقاله را کارکنان بخش فارسی رادیوی ‏مسکو پیشتر ترجمه کرده‌بودند و هنگامی که هنوز در ایران بودیم آن را با ‏صدای ماشینی خانم گوینده‌ی رادیو ‏مسکو شنیده بودیم، و چیزی از آن دستگیرمان نشده‌بود. لاهرودی چندی بعد تعریف کرد که ‏اولیانوفسکی ‏ترجمه‌ی مرا خوانده و آن را بسیار پسندیده است، هر چند که من خود امروز آن را نمی‌پسندم.» [قطران در عسل، ص ‏‏313]‏

اما چندی دیرتر من با لاهرودی و دیگر رهبران حزب اختلاف داشتم، چندی نامه‌هایی برایشان نوشتم ‏و «با یادآوری ‏کارهای حزبی پیشینم، از جمله عضویت در تحریریه‌ی مجله‌ی دنیا، درخواست کرده‌ام که کار حزبی و از جمله ‏ویرایش نشریات حزبی را ‏به من بدهند. لاهرودی در ‏کتاب خاطراتش، بی‌آن‌که نامی از من ببرد، از یکی از این نامه‌هایم یاد کرده‌است: ‏‏«نامه‌هایی به ‏دفتر حزب می‌نوشتند که باید به‌جای صیقل دادن به پولاد، مقالات "مردم و دنیا" را صیقل دهیم.» [قطران در عسل، ‏ص 400] «آری سرنوشت حزب طبقه کارگر در دست روشنفکرانی بود که در مقابل حوادث غیر مترقبه عاجز می‌ماندند و در مرحله ‏مشخص مهاجرت نیز نتوانستند اعصاب خود را کنترل کنند» ‏‏(امیرعلی لاهرودی، یادمانده‌ها و ملاحظه‌ها، نشر فرقه دموکرات ‏آذربایجان، چاپ اول 1386، باکو‎.‎‏ ص 689 و 690).‏

امیرعلی لاهرودی انسانی پای‌بند اصول و پرنسیپ‌ها بود و هرگز ندیدم و نشنیدم که از اصول خود ‏تخطی کند. ایرادها در خود آن اصول بود. او در انجام کاری که بر عهده گرفته‌بود سخت‌کوش و ‏خستگی‌ناپذیر بود. نمی‌توانم نگویم: یادش گرامی!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

کتاب قطران در عسل را چگونه تهیه کنیم؟

توجه: دانلود فایل پ.د.اف کتاب به رایگان از این نشانی.

***

شاید سریع‌ترین راه دریافت کتاب ماشین‌های اتوماتیک "اسپرسو"ست که در فروشگاه‌های ‏کشورهای مدرن یافت می‌شود و کتاب را ظرف پنج دقیقه در حضور شما چاپ می‌کند و مانند ‏دستگاه‌های "خودپرداز" (بانکومات) تحویل می‌دهد، و به این ترتیب پرداخت هزینه‌ی پست هم لازم ‏نیست.‏

گذشته از آن، بهترین راه دستیابی به کتاب سفارش آن از سایت‌های گوناگون آمازون در برخی ‏کشورهاست. اگر سایت نزدیک‌ترین کشور به خود را انتخاب کنید، به گمانم کتاب سریع‌تر می‌رسد و ‏هزینه‌ی پست آن هم کم‌تر است.‏

در سایت‌های "گوگل پلی" و "گوگل بوک" می‌توان نسخه الکترونیک کتاب را به قیمت 15 دلار ‏سفارش داد.‏

اطلاعات مربوط به تهیه‌ی نسخه الکترونیک کتاب در داخل ایران، در این نشانی.‏

در این نشانی می‌توانید مقایسه‌ی قیمت کتاب را در فروشگاه‌های گوناگون ببینید.

لینک‌ها به قرار زیر است:‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 November 2014

از ژدانوف بیاموزیم

آندره‌ی ژدانوف ‏Zhdanov‏ از رهبران حزبی و سیاسی و دولتی اتحاد شوروی در دوران استالین، ‏هنگام سخنرانی معروف خود در نخستین کنگره‌ی نویسندگان شوروی در 17 اوت 1934 سخنان ‏استالین را پی گرفت و از نویسندگان پرسید: «رفیق استالین نویسندگان ما را مهندسین روح ‏انسان‌ها نامید. منظور ایشان چیست؟ این عنوان چه وظایفی را به دوش شما می گذارد؟»، و ‏سپس خود پاسخ داد: «باید زندگی را خوب درک نماییم و در آینده آن را در آثار هنری ترسیم کنیم... ‏در این ترسیم ظرف سوسیالیسم است و مظروف فرهنگ و هنر است. این روش ادبیات و نقد ادبی ‏را ما رئالیسم سوسیالیستی می‌نامیم.»‏

از همین‌جا بود که استالین ژدانوف را به "پاکسازی" فرهنگ و هنر و ادبیات شوروی گماشت، و ‏ژدانوف در این کار گذشته از "رئالیسم سوسیالیستی" دو سکه‌ی تازه‌ی دیگر هم ضرب کرد: "رومانتیسم ‏انقلابی"، و شعار «تنها تضاد [محرکه در آثار هنری] که در فرهنگ شوروی ممکن است، تضاد میان ‏‏"خوب" و "بهتر" است»! این سکه یا شعار دوم به‌نام "دکترین ژدانوف" معروفیت یافت و در عمل، ‏همان سیاستی‌ست که در جمهوری اسلامی "سیاه‌نمایی" را ممنوع می‌کند. با تکیه بر رهنمودهای ‏ژدانوف در فاصله‌ی سال‌های 1946 و مرگ استالین در 1953 دمار از روزگار نویسندگان، نقاشان، ‏مجسمه‌سازان، آهنگسازان و بسیاری از دیگر هنرمندان در آوردند. از جمله آهنگسازان برجسته و ‏پیشتازی چون وانو مورادللی، سرگئی پراکوفی‌یف، نیکالای میاسکوفسکی، آرام خاچاتوریان، ‏دیمیتری کابالفسکی، گاوریل پاپوف، ویساریون شبالین، و بدتر از همه دیمیتری شوستاکوویچ به ‏غضب گرفتار شدند، امنیت‌چی‌ها آزارشان دادند، بی‌کارشان کردند، و برخی از آثارشان را ممنوع ‏کردند. آثار اینان از دید دم‌ودستگاه ژدانوف "فورمالیستی" و زیادی انتزاعی بود؛ با "رئالیسم ‏سوسیالیستی" همخوانی نداشت. صدها نویسنده و هنرمند دیگر به اردوگاه‌های سیبری تبعید ‏شدند، صدهایی دیگر میهنشان را ترک کردند (و برخی‌شان در غرب نام‌آور شدند)، و هزاران کتاب و ‏شعر و آثار هنری دیگر گرفتار "خودسانسوری" شدند و در پستوهای آفرینندگانشان خاک خوردند و ‏بسیاری هرگز انتشار نیافتند. حتی کسی چون ماکسیم گورکی از این آزارها در امان نماند.‏

اکنون یکی از خوانندگان گرامی وبلاگم که پیداست در مکتب ژدانوف چیزهایی آموخته‌اند، در پای ‏خبر انتشار کتابم "قطران در عسل" حکمی صادر کرده‌اند:‏

«نمی‌دانم هدف شما از بازنشر نوشته‌های وبلاگی‌تان به صورت کتاب چیست؟ بخش‌هایی را که ‏قبلاً خواندم برایم حاوی ارزشی نبود. شناختی که شما با دیدی به غایت بدبینانه از طریق این نوع ‏خاطرات ارائه می‌دهید، جز به بدبینی نسبت [به] مبارزه و بی‌ارزش وانمود کردن حزبی که ‏برجسته‌ترین فرازهای مبارزه مردمی در تاریخ نوین ما را در کارنامه‌اش دارد، نمی‌انجامد. اگر هدفتان ‏این نباشد، نمی‌فهمید چکار دارید می‌کنید. اگر هدفتان این است، من در مقابل شما قرار می‌گیرم. ‏باید طی این سال‌ها می دید[ید] و درس می‌گرفتید که کارزار تخریب حزب به ایجاد سازمان و ‏تشکیلات مبارزتر، قابل اتکاتر وفادار با اقشار زحمتکش جامعه نیانجامید. هنوز هم این حزب است که ‏با همه نقصان‌ها، زخم‌ها و آسیب‌ها و نارسایی‌هایش ایستاده و در داخل و خارج به مبارزه در مسیر ‏اهداف والایش ادامه [می]دهد. با برآمدهای مبارزه، دوباره همه منقدان صادق به سویش سو ‏می‌گیرند. کاش در داخل بودید و یک بار دیگر این تجربه را در برآمد مبارزات مردم در جنبش سبز ‏می‌دید[ید].‏‎

آنچه چشم می‌بیند، بی‌تأثیر از جایی که در آن می‌ایستیم، نیست. جای بدی ایستاده‌اید.‏‎

ترجیح می‌دهم به جای هزینه کردن برای خرید کتاب، معادل مبلغ ۱۵ دلار قیمت این یادداشت‌های ‏شخصی را صرف کمک مالی به حزب کنم.»‏

ایشان کتاب را ندیده و نخوانده‌اند، و نمی‌دانند چه بخش‌هایی از نوشته‌های پیشین من و با چه ‏تغییراتی در کتاب گرد آمده‌اند و کتاب به‌طور کلی چه می‌گوید و خواننده را به کجا می‌برد، و با این ‏همه انتشار آن را دوست ندارند و لازم نمی‌دانند. ایشان البته آزاداند که پول خود را برای هر چه ‏می‌خواهند مصرف کنند، اما من هم می‌خواهم آزاد باشم که هر چه می‌خواهم بنویسم و به هر ‏شکلی که می‌خواهم منتشرش کنم.‏

پس بیایید چون لقمان که ادب را از بی‌ادبان آموخت، ما نیز "آزادی اندیشه و بیان و نشر در همه‌ی ‏عرصه‌های حیات فردی و اجتماعی، بی هیچ حصر و استثنا" را از مکتب ژدانوف بیاموزیم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

23 November 2014

دکانی در فیس‌بوک

آخرش من هم دکانی در فیس‌بوک باز کردم! همواره مخالف نظام "دوست‌بازی" فیس بوک بوده‌ام و ‏از همین رو وبلاگ را ترجیح داده‌ام. این‌جا می‌نویسم، و "دوست" یا دشمن همه آزاداند که بیایند، ‏بخوانند، نظر بدهند یا ندهند، و پی کار خود بروند. چهار سال پیش چیزکی درباره‌ی مخالفتم با ‏فیس‌بوک نوشتم، در این نشانی.‏

اما شنیده‌ام و خوانده‌ام که کسانی جهان گردش اینترنتی‌شان را به فیس‌بوک محدود کرده‌اند و قدم ‏از آن دیار بیرون نمی‌گذارند. برای آنان، و برای معرفی کتاب تازه‌انتشارم "قطران در عسل" است که ‏دکان فیس‌بوک را باز می‌کنم.‏

در آن دکان به روی همه باز است: همه خوش آمدید! اما "دوستی" فیس‌بوکی با من اگر خواستید، ‏می‌خواهم که دو نکته را به یاد داشته‌باشید:‏

‏1- اجازه بدهید تنها پیشنهاد دوستی کسانی را بپذیرم که می‌شناسمشان. گفتن ندارد که ‏حافظه‌ام خراب شده و ممکن است بسیاری از آشنایان قدیم (و حتی تازه!) را به‌یاد نیاورم. پس، در ‏تقاضای دوستی‌تان خطی یادآوری بنویسید که من از کجا و چگونه شما را می‌شناسم؛

‏2- اگر دوستی با مرا خواستید و پذیرفته شدید، همه عواقب دوستی ورزیدن با همچون منی به ‏گردن خودتان!‏

من در جهان فیس‌بوک تازه‌وارد و بسیار ناشی هستم. آن‌جا نخستین گام‌های لرزان را بر می‌دارم. ‏می‌کوشم که زود راه بیافتم. تا آن هنگام اشتباه‌ها و ناشی‌گری‌های مرا ببخشید.‏

آن دکان را در درجه‌ی نخست برای معرفی کتاب "قطران در عسل" می‌گشایم، و تنها در باره‌ی کتاب ‏چیزهایی خواهم نوشت، تا ببینم آن جهان مرا به کجاها می‌کشاند.‏

نشانی دکان این است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 November 2014

از جهان خاکستری - پایان؟

سرانجام کتابم، شامل بخش‌های منتشر شده و منتشر نشده‌ی "از جهان خاکستری"، آماده‌ی چاپ ‏شد و از دیروز در آمازون و جاهای دیگر می‌توان سفارشش داد و خریدش.‏

‏"از جهان خاکستری" نام موقت این پروژه بود اما نام نهایی کتاب و ساختمان کتاب را از سی سال ‏پیش در سر داشتم: "قطران در عسل". چرا این نام، و منظور از آن چیست؟ این را با گشودن کتاب ‏در برگ نخست می‌یابید، و امیدوارم که با خواندن کتاب تا پایان، مفهوم نام آن را دریابید.‏

حرف‌ها از سی سال پیش در دلم و در سرم بود، اما به‌جز چند تلاش ناموفق در سال‌های دور، و چند تمرین ‏پرت‌وپلا، سرانجام از هشت سال پیش بود که کتاب خرد – خرد در همین وبلاگ شکل گرفت.‏

در کتاب چندین بخش هست که پیشتر هرگز منتشر نشده (از جمله بخش‌های مهم پایانی)، چندین بخش هست که در مجموعه‌ی ‏‏"از جهان خاکستری" نبوده، و چندین بخش از مجموعه‌ی "از جهان خاکستری" را در کتاب نگنجانده‌ام ‏‏(که در این وبلاگ هنوز باقی هستند). همچنین کم‌وبیش همه‌ی بخش‌های منتشرشده را بازنویسی ‏و ویرایش کرده‌ام. بنابراین خواندن همه‌ی کتاب را حتی به شمایانی که "از جهان خاکستری" را از ‏همان آغاز دنبال کرده‌اید نیز توصیه می‌کنم. نسخه‌ی مقدماتی کتاب بیش از 800 صفحه شد، اما ‏بیش از 200 صفحه از آن را بریدم و دور ریختم، و سرانجام 580 صفحه باقی ماند.‏

برنامه‌ای برای ادامه‌ی نوشتن بخش‌هایی دیگر در توصیف جهان خاکستری ندارم. به گمانم آن‌چه را ‏می‌خواستم بگویم، در کتاب گفته‌ام. اما در انتظار انتشار کتاب همین سه هفته پیش بخش 108 را ‏همین‌جا نوشتم. آیا بخش‌های دیگری هم خواهد آمد؟ چه می‌دانم... چه می‌دانم...‏

همچنان‌که در نشانی ناشر ملاحظه می‌شود، کتاب جز به شکل کاغذی، در فورمت‌های الکترونیک ‏گوناگون، و همچنین در سایت‌های گوناگون نیز در دسترس است. آن بخش‌ها و لینک‌ها اگر هنوز کار ‏نمی‌کنند، در روزهای آینده به‌تدریج تکمیل خواهند شد.‏

از وضع دسترسی علاقمندان داخل ایران به کتاب‌های الکترونیک، و از میزان رواج کتاب‌خوانی ‏الکترونیک در داخل، هیچ نمی‌دانم. اما به‌گمانم فورمت الکترونیک آسان‌ترین راه دسترسی ‏علاقمندان داخل به کتاب‌های چاپ خارج باید باشد. البته شاید مسافران نیز بتوانند نسخه‌های ‏کاغذی را برای خواستاران داخل ببرند.‏

همه‌ی شمایانی را که این سطرها را می‌خوانید فرا می‌خوانم که کتاب را بخوانید، به دوستان و ‏آشنایانتان معرفی‌اش کنید، در نشریات و سایت‌های گوناگون معرفی و نقدش کنید، و هر چه ‏سختگیرانه‌تر و "کوبنده‌تر" نقدش کنید، بیش‌تر سپاسگزارتان خواهم بود! پول کتاب هیچ اهمیتی ‏برایم ندارد. در هر حال چندان پولی به دستم نخواهد آمد. مگر کدام نویسنده‌ی ما نان ‏نویسندگی‌اش را خورده‌است؟ هدفم از تبلیغ کتاب آن است که بیشتر خوانده‌شود و حرف‌های من ‏به‌گوش افراد بیشتری برسد - و کدام نویسنده است که همین را نخواهد؟ بنابراین اگر در تهیه کتاب ‏مشکلی دارید، به هر شکل، و هر کجای جهان که هستید، برایم بنویسید به نشانی ای‌میلم که در ‏پایان این نوشته می‌یابید، و من هرچه از دستم برآید انجام می‌دهم تا کتاب را به شما برسانم.‏

با سپاس فراوان از مجید مدیر که جلد زیبای کتاب را طراحی کرد، و سپاس از مدیر و کارکنان ‏انتشارات "اچ اند اس مدیا".‏

برای عکس‌های بزرگ‌تر روی آن‌ها کلیک کنید.‏
نشانی ای‌میل من: ‏otaghe.mousighi #at# gmail.com‏ (به‌جای ‏‎#at#‎‏ علامت ‏@‏ را بنویسید)‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 November 2014

دل بی‌دفاع

‏«بدا به حال دل‌هایی که بیش از اندازه محفوظ بوده‌اند! هنگامی که سودا راه به دل باز می‌کند، آن ‏که عفیف‌تر است، بی‌دفاع‌تر است.»‏

رومن رولان: "جان شیفته"، ترجمه م. ا. به‌آذین‏
‏[از یادداشت‌هایم در زندان پادگان چهل‌دختر (شاهرود)، فروردین 1357‏ (1978)]‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 November 2014

زندگی کی آغاز می‌شود؟

‏«زندگی ما همه جنبه‌ی موقت دارد. همه فکر می‌کنند که زندگی در حال حاضر زندگی نیست و فعلاً ‏باید سوخت و ساخت و نیز فعلاً باید حقارت را تحمل کرد، و لیکن این همه موقتی است و بالاخره ‏یک روز زندگی واقعی شروع خواهد شد. بلی، یک روز! ما خویشتن را برای مردن آماده می‌کنیم، ‏مردن با این حسرت که زندگی نکردیم. گاهی این فکر مرا به ستوه می‌آورد که: آدم بیش از یک بار ‏به دنیا نمی‌آید و این عمر یک‌باره و منحصر به فرد را نیز دایم در موقت بودن و در انتظار روزی به‌سر ‏می‌برد که زندگی واقعی شروع شود. باری عمر به همین شیوه می‌گذرد. هیچ‌کس در حال زندگی ‏نمی‌کند و هیچ‌کس نیست که بتواند آن‌چه را که در روز انجام داده‌است به حساب دارائی مثبت خود ‏بگذارد. هیچ‌کس نیست که بتواند ادعا کند "از فلان موقع زندگی من شروع شده‌است!"»‏

اینیاتسیو سیلونه: نان و شراب (ترجمه محمد قاضی)‏
‏[از یادداشت‌هایم در پادگان چهل‌دختر (شاهرود)، اردیبهشت 1357]‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 October 2014

از جهان خاکستری - 108‏

دانش‌آموز کلاس سوم
مهر 1340‏
صدای زنگ این ساعت پاندولی بزرگ و قدیمی شبیه صدای ناقوس بود، کمی گنگ‌تر، با پژواکی ‏کم‌دامنه‌تر. این صدای بم را خیلی دوست داشتم. در جانم می‌آمیخت. وجودم را در خود می‌پیچید، و ‏به پروازم در می‌آورد.‏

ساعت در دقیقه‌ی پانزدهم یک زنگ می‌زد، در دقیقه‌ی سی‌ام دو زنگ، و در دقیقه‌ی 45 سه زنگ. ‏و سپس سر ساعت، به تعداد ساعتی که نشان می‌داد زنگ می‌زد: دانگ... دانگ... دانگ...‏

ساعت بر دیوار یک سلمانی نزدیک میدان «اوچ‌دکان»، سر راه خانه به مدرسه‌ام نشسته‌بود و آن را ‏هنگام ولگردی‌هایم کشف کرده‌بودم.‏

هشت سالم بود. دانش‌آموز کلاس دوم «دبستان انوری» بودم، و اکنون چند روز بود که به مدرسه ‏نمی‌رفتم. بامداد هر روز لباس می‌پوشیدم، کیفم را بر می‌داشتم، و به قصد مدرسه از خانه بیرون ‏می‌آمدم، اما به‌جای رفتن به مدرسه در کوچه‌ها ولگردی می‌کردم. بیزار بودم از کلاسم و آموزگارم ‏که وادارمان می‌کرد ساکت و بی‌حرکت بنشینیم، و اگر خطایی می‌کردیم با چوبی که داشت کف ‏دستانمان را سیاه می‌کرد؛ بیزار بودم از همکلاسی‌هایم که مرا که "فارس" بودم و ترکی را خوب بلد ‏نبودم، از خود نمی‌دانستند، به بازی‌هایشان راهم نمی‌دادند، می‌زدندم و آزارم می‌دادند.‏

در خانه هم اوضاع تعریفی نداشت. هر چند هفته دعوا و بگومگوی شدید پدر و مادر و قهر و سکوت ‏در خانه برقرار بود. همین هفته‌ی پیش شامگاهی پدر کمی دیر به خانه آمده‌بود، و اکنون زن و ‏شوهر بر سر یکدیگر فریاد می‌زدند. کنار دیوار اتاق نشسته‌بودم و زانوانم را بغل زده‌بودم، ترسان ‏خود را به دیوار می‌فشردم. می‌خواستم توی دیوار فرو روم و این دعوا را نبینم. خواهر و برادر ‏کوچکترم نیز مانند جوجه‌هایی به زیر بال‌های من پناه آورده‌بودند، از دو سو خود را بر من ‏می‌فشردند، چانه‌هایشان می‌لرزید و ترسان و لرزان، آرام و بی‌صدا اشک می‌ریختند.‏

غمگین بودم. افسرده بودم. تنهای تنها بودم. به پس‌کوچه‌های خلوت می‌رفتم تا مبادا آشنایی مرا ‏ببیند. رودخانه را کشف کرده‌بودم. زیر آفتاب سرد آغاز پاییز ساعتی روی پل «سیدآباد» می‌ایستادم و جریان آب را تماشا ‏می‌کردم. ساعتی آرام و بی‌هدف بر ساحل خاکی رود قدم می‌زدم. این ساحل زباله‌دانی خانه‌های ‏نزدیک رودخانه بود. زباله‌های خانگی‌شان را می‌آوردند و بر ساحل رود می‌ریختند. این‌جا و آن‌جا بوی ‏گند آزارم می‌داد. این‌جا و آن‌جا کلاغ‌هایی با منقارشان لابه‌لای زباله‌ها را در پی طعمه‌ای می‌کاویدند. ‏گاه احساس می‌کردم که با قدم زدن در کناره‌ی این زباله‌دانی، من نیز کلاغی هستم مانند آن‌ها.‏

هر از چندی به‌سوی «اوچ‌دکان» باز می‌گشتم، سرک می‌کشیدم و ساعت روی دیوار سلمانی را ‏نگاه می‌کردم: نه! هنوز وقت رفتن به خانه نرسیده‌بود. تازه کم‌تر از یک ساعت از دفعه‌ی قبل که ‏آمدم و نگاهش کردم، گذشته‌بود. کلاس ما شیفتی بود و این هفته که "صبحی" بودیم، ساعت 12 ‏ظهر کلاسمان تمام می‌شد و به خانه می‌رفتیم. اکنون می‌توانستم کمی پشت کنج دیوار بایستم تا ‏زنگ ناقوس‌وار ساعت به‌صدا در آید و کمی پرواز کنم. پرواز... پژواک دان‌ن‌ن‌ن‌ن‌گ‌گ‌گ...‏

در این ولگردی‌ها پسرکی هم‌سن‌وسالم خود را به من چسباند. او نیز ولگرد بود: ولگردتر از من و ‏بی‌کس‌وکارتر و تنهاتر از من. او حتی کیف مدرسه به‌دست نداشت. هر جا که می‌رفتم دنبالم ‏می‌آمد. با لبخندی کجکی نگاهم می‌کرد، و مسیرها و رفتارهایم را پیش‌بینی می‌کرد. پیدا بود که ‏سابقه و تجربه‌ای غنی‌تر از من در ولگردی دارد. گاه راهنمایی‌ام می‌کرد. نمی‌دانستم از چه با او سخن بگویم. حرفی برای گفتن نمی‌یافتم. کنار هم روی پل ‏می‌ایستادیم و در سکوت جریان آب را تماشا می‌کردیم. او شاد بود از این که هم‌پا و هم‌راه و ‏همتایی یافته. اما من نمی‌دانستم که آیا باید راضی باشم از این‌که از تنهایی درم می‌آورد، یا مزاحم ‏بشمارمش؟ با دیدن خودم در آینه‌ی او کمی نگران می‌شدم: آیا این است سرانجام من؟ تا کی ‏می‌توانم به این ولگردی و گریز از مدرسه ادامه دهم؟ به کجا می‌رسم؟ پدر و مادر اگر بفهمند، چه ‏می‌شود؟

ساعت! بروم و ساعت را نگاه کنم. مبادا دیر شود.‏

و پدر و مادر فهمیدند: هفته‌ای از ولگردیم می‌گذشت که کوبه‌ی در خانه را محکم به در کوبیدند. رفتم و باز ‏کردم. «آقا صادق» بود، فراش دبستانم. دلم ریخت. پدر یا مادرم را می‌خواست. مادر چادرش را سر ‏کرد و آمد. آقا صادق گفت که آقا معلم می‌پرسد که شیوا چرا به مدرسه نمی‌آید؟ خدای نکرده ‏مریضی – چیزی شده؟

مادر هاج و واج نگاهی به من می‌کرد و نگاهی به فراش، و هیچ نمی‌فهمید. سرم را به زیر ‏انداخته‌بودم و می‌خواستم توی زمین فرو بروم. مادر آقا صادق را دست‌به‌سر کرد، و سؤال‌پیچم کرد. ‏لو رفتم. داستان رو شد. حالا می‌کشندم.‏

عصر که پدر به خانه آمد، خوب یادم است، چای خریده‌بود. او دو نوع چای می‌خرید و با هم ‏مخلوطشان می‌کرد تا خوش‌عطر و طعم و خوش‌رنگ شود. روی فرش کف اتاق نشسته‌بود،چای‌ها ‏را روی روزنامه‌ای ریخته‌بود و داشت همشان می‌زد، و با آن‌که بعد از دعوای هفته پیش با مادر "قهر" ‏بودند، داشتند با صدای بلند با هم مشورت می‌کردند که چه‌کارم کنند.‏

مادر اصرار داشت که یک پالان کوچک حمالی برایم بخرند تا بروم و سر بازار ‏حمالی کنم، اما ‏پدر مجازات فوری می‌خواست: با دست سنگینش چند پس‌گردنی محکم به پس سرم زد، اشکم را در آورد، ‏دستم را گرفت و به‌سوی آشپزخانه‌ی متروک انتهای حیاط ‏منزلمان کشاندم. آن جا صاحب‌خانه و ‏مستأجران پیشین به هنگام میهمانی‌های ‏بزرگ با هیزم آشپزی کرده‌بودند یا در تنور آن نان ‏پخته‌بودند و اکنون سال‌ها بود که ‏هیچ استفاده‌ای از آن نمی‌شد. دود هیزم کف زمین و دیوارها و ‏سقف و همه جا را به ‏رنگ قیر در آورده بود، یک بند انگشت گرد نرم و مرده روی همه چیز و همه جا ‏‏نشسته‌بود و تار عنکبوت‌های بزرگی در گوشه و کنار آویزان بود. هرگز جرأت نکرده‌بودم ‏تنها وارد آن‌جا ‏شوم. پدر یک گونی روی خاک‌های کف آشپزخانه پهن کرد، مرا روی ‏آن نشاند، در را از پشت بست، ‏در تاریکی رهایم کرد و رفت. بی‌صدا اشک می‌ریختم و ‏ساعتی از ترس جرأت هیچ حرکتی نداشتم. ‏دست‌وپایم را جمع کرده‌بودم، خود را در هم ‏فشرده‌بودم و کز کرده‌بودم روی گونی. گوئی ‏می‌خواستم هرچه کوچک‌تر شوم تا با ‏پدیده‌های ناشناخته‌ی غرق در تاریکی پیرامون برخورد ‏نکنم. اما به‌تدریج ‏چشمانم به تاریکی عادت کرد، چشمه‌ی اشکم فروخشکید، ترسم اندکی از میان ‏رفت، و ‏سوراخ نورگیر دیوار پشت سرم را کشف کردم. تارهای عنکبوت را دور زدم، روی گرد ‏مرده ‏خود را از سکوئی و طاقچه‌ای بالا کشیدم، به لبه‌ی سوراخ نورگیر آویختم و به ‏تماشای دنیای بیرون ‏این سیاهچال مخوف پرداختم. از آن‌جا فقط برگ‌های سبز یک ‏درخت "به" دیده می‌شد که زیر آفتاب ‏می‌درخشیدند. سبزی و درخشش آن برگ‌ها ‏گوئی با دنیای بیرون از این زندان، با زندگی پیوندم ‏می‌داد. از تماشای برگ‌ها سیر نمی‌شدم.‏

نمی‌دانم چه مدتی به همان حال بودم که کسی پشت در زندان آمد و آن را گشود. عمه‌ام بود؛ ‏یکی از دو عمه‌ای که عاشقانه دوستم می‌داشتند. نمی‌دانم به تصادف به خانه‌مان آمده‌بود و ‏داستان را شنیده‌بود، یا پدر و مادر واسطه‌اش کرده‌بودند و این نقش را به او داده‌بودند. عمه با کف ‏دستش خیسی اشک را از گونه‌هایم سترد، بوسیدم، خاک‌ها را از لباسم واتکاند، دستم را گرفت و به ‏اتاق نشیمن برم گرداند.‏

چاره‌ای جز بازگشت به شکنجه‌گاه آن آموزگار و آن کلاس نبود. اما گویی شوریدنم اثر کرده‌بود: ‏همکلاسی‌ها نگاهشان را از من می‌دزدیدند و کم‌تر آزارم می‌دادند، و آموزگار شگفت‌زده وراندازم ‏می‌کرد و کمی با احترام با من رفتار می‌کرد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 October 2014

ترانه‌های برنده‌ی نوبل ادبیات

پاتریک مودیانو برنده‌ی جایزه‌ی ادبیات نوبل امسال گذشته از رمان‌هایش که جایزه را نصیبش کرد، ده‌ها ترانه ‏هم سروده‌است که خوانندگان معروف فرانسوی اجرایشان کرده‌اند. یکی از این خوانندگان فرانسواز ‏هاردی‌ست که چهار ترانه از آن میان خوانده‌است.‏

یکی از این ترانه‌ها که در نوجوانی‌های من بارها و بارها از رادیو پخش می‌شد، «سان‌سالوادور» بود. ‏من بی آن‌که کلمه‌ای از آن را بفهمم، از ملودی آن و صدای نرم و دلنشین فرانسواز هاردی لذتی ‏بی‌پایان می‌بردم.‏



سان‌سالوادور، و ترانه‌هایی دیگر با شعر مودیانو و صدای فرانسواز هاردی: 1، 2، 3.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 October 2014

از جهان خاکستری - 107‏

دکتر سموخا در جشن هشتادسالگی‌اش،
فوریه 2008‏
تاکنون تنها یک راه خروج از شوروی برای ما وجود داشت: داشتن دعوت‌نامه‌ای از برلین غربی، ‏سفر به برلین شرقی و عبور از ایستگاه متروی "فریدریش اشتراسه" به برلین غربی، و سپس ‏تقاضای پناهندگی از آلمان غربی. این راه با جان‌بازی‌های اشکان (حسن تشکری) گشوده شده‌بود.‏

اما اکنون راه تازه‌ای برای رسیدن به سوئد هم پیدا شده. برای این کار باید با همان دعوت‌نامه‌ی ‏برلین غربی تا ورشو پایتخت لهستان رفت، و آن‌جا با ارز خارجی بلیت رفت‌وبرگشت هواپیما به ‏استکهلم خرید. شرکت هواپیمایی لهستان برای بلیت رفت‌وبرگشت به سوئد، که با ارز غربی ‏پرداخت شود، شرط ویزا ندارد.‏

چند تن از آشنایان توانسته‌اند خود را به سوئد برسانند. اما ارتباط با جهان بیرون از این دیار آسان ‏نیست. همان فردای ورودمان به مینسک اکبر شاندرمنی، این حزبی ‏کهن‌سال که به سرپرستی ‏موقت ما 200 پناهنده گمارده شده‌بود، بر سکوی کوتاه کنار پلکان ورودی ساختمان ‏شماره 4 ایستاد ‏و در سخنرانی پرشوری گفت: «رفقا! گرچه حصارى پيرامون این ساختمان و این محله نيست‌، ‏اما تا ‏مقامات محلی موافقت نکرده‌اند‌، ما اجازه نداريم به شهر برويم‌. رفقا‌! هر‏کس به شهر و به اداره‌ی ‏پست ‏برود و نامه به خارج بفرستد‌، يا با تلفن با جايى تماس بگيرد‌، خائن به حزب است‌! من هرگز ‏اين کار را نخواهم ‏کرد!» کسی هشدار او را به گوش ‏نگرفت. بسیاری، پنهان و آشکار، نامه به اروپا ‏فرستادند و کسانی تلفن‌خانه‌ها و راه تلفن زدن به خارج را پیدا ‏کردند. برای تلفن زدن به خارج باید به ‏یکی از سه یا چهار تلفن‌خانه‌ی شهر می‌رفتیم، شماره‌ی مقصد را به ‏دختران تلفنچی می‌دادیم، ‏می‌گفتیم که چند دقیقه می‌خواهیم حرف بزنیم، هزینه‌ی ارتباط را می‌پرداختیم، و در ‏انتظار ‏می‌نشستیم تا ما را به یکی از باجه‌ها فراخوانند. بهای هر دقیقه گفت‌وگوی تلفنی با اروپا 3 روبل ‏بود. ‏یعنی دستمزد یک روز یک پزشک یا مهندس تازه‌کار: برای یک دقیقه!‏

و نامه‌نگاری: دریافت نامه به نشانی خانه‌هایمان کوششی بیهوده بود، زیرا پستچی همه‌ی نامه‌ها ‏را به ‏نگهبان ساختمان می‌داد، و نگهبان همه را به محمدتقی موسوی، عضو کهن‌سال فرقه‌ی ‏دموکرات آذربایجان، ‏مسئول جانشین اکبر شاندرمنی می‌داد، او همه را باز می‌کرد و می‌خواند و ‏بسیاری را هرگز به صاحبانشان ‏نمی‌رساند. برخی از ساکنان ساختمان نشانی محل کار خود را به ‏دوستانشان دادند به این امید که نگهبان ‏ساختمان و موسوی را دور بزنند، اما بارها پیش آمد که ‏موسوی یا دکتر احمد (مسئول کمیته‌ی حزبی ‏مینسک) در خانه را زدند و نامه‌های به نشانی محل ‏کار را در پاکت‌هایی باز شده، دم در خانه تحویل دادند!‏

با خواهش و تمنا و ریش گرو گذاشتن توانسته‌ام در اداره‌ی پست محله‌مان "یوگو زاپاد" یک صندوق ‏پستی ‏اجاره کنم. البته نامه‌های این صندوق را نیز بی‌گمان "برادر بزرگ"تری می‌خواند، اما چاره‌ی ‏دیگری نیست.‏

با وجود بی‌پولی شدید چند بار به آشنایان تلفن می‌زنم و راه و چاه را و شرایط زندگی و پناهندگی را ‏در سوئد می‌پرسم. چیزهایی که درباره‌ی سوئد می‌گویند‏ و در نامه‌ها می‌نویسند در مجموع بهتر از چیزهایی‌ست که ‏درباره‌ی آلمان می‌گویند. اما صلیب سرخ بلاروس و اداره‌ی "آویر" پیوسته مانع‌های تازه‌ای بر سر راه ‏ترک شوروی می‌تراشند. اکنون نیز میزان ارز مجاز همراه مسافر را نصف کرده‌اند. با این مقدار ارز ‏دیگر نمی‌توان در ورشو بلیت برای استکهلم خرید. اینان گویا نمی‌فهمند که با ایجاد محدودیت‌های ‏بیشتر باعث می‌شوند که ما خفقان بیشتری احساس کنیم و برای رفتن مصمم‌تر شویم. اکنون دیگر ‏شرایط چهل سال پیش نیست که ما را مانند صدها تن از اعضای فرقه‌ی دموکرات آذربایجان با ‏وعده‌ی بازگشت به ایران به واگون‌های دربسته‌ی قطار سوار کنند و هزاران کیلومتر دورتر، در اعماق ‏سیبری پیاده کنند. اکنون دوران گارباچوف است با سیاست‌های "نوسازی" و "فاش‌گویی".‏

چه کنم؟ در ورشو ارز از کجا بیاورم؟ نه، نمی‌شود. باید بکوشم که همین‌جا تبدیل کنم. اما چگونه؟ از ‏کجا؟ با خودم قاچاق کنم؟ از کجا بیاورم؟ نه، اهلش نیستم.‏

برخی از ما ایرانیان ساکن مینسک پیشتر در مواردی نامه‌های شکایت خطاب به مقامات شوروی ‏نوشته‌اند: به گارباچوف، به شورای عالی اتحاد شوروی، به دفتر حزب کمونیست شوروی، به وزیر ‏امور خارجه، به دفتر مرکزی صلیب سرخ شوروی در مسکو و... اما مسئله‌ی ارز را به‌گمانم باید در ‏سطح محلی حل کرد، و نمی‌دانم چرا به فکرم می‌رسد که نامه‌ای خطاب به رئیس شعبه‌ی روابط ‏بین‌المللی حزب کمونیست بلاروس بنویسم. او که سرگئی برونیکوف ‏Bronikov‏ نام دارد چند بار در ‏جلسه‌های عمومی ما شرکت داشته‌است. شخص معقول و باسوادی به‌نظر می‌رسد.‏

می‌نویسم. به روسی. و توضیح می‌دهم که پناهنده‌ای عضو "حزب برادر" هستم، که سه سال در ‏این جمهوری جان کنده‌ام، کالا و ارزش و محصول صادراتی تولید کرده‌ام، در گرداندن چرخ اقتصاد ‏جمهوری شرکت داشته‌ام، در این مدت کوتاه بیش از هفت هزار روبل درآمد داشته‌ام، اما اکنون که ‏می‌خواهم از این‌جا بروم، نمی‌گذارند که حتی یک دهم از این مقدار را به ارز تبدیل کنم و با خود ‏ببرم.‏

نامه را پاکنویس می‌کنم، توی پاکتی می‌گذارم، و به‌سوی دفتر حزب کمونیست بلاروس می‌روم. در ‏آستانه‌ی همه‌ی ادارات دولتی شوروی صندوق پیشنهاد و شکایت هست. اما هنگامی که شخصی ‏را خطاب می‌کنید، بی‌ادبی بزرگی‌ست که به رسم روسی نام پدر او را نگویید، و من نام پدر ‏برونیکوف را نمی‌دانم. از سربازی که کنار در ورودی دفتر حزب به نگهبانی ایستاده می‌پرسم:‏

‏- ببخشید، شما نام پدری رفیق برونیکوف را می‌دانید؟
و او بی‌درنگ می‌گوید: آندره‌یویچ...‏

با خطی خوش هم در سرلوحه‌ی نامه و هم روی پاکت می‌نویسم "حضور رفیق سرگئی آندره‌یویچ ‏برونیکوف" و پاکت را در صندوق می‌اندازم.‏

هنوز هفته‌ای نگذشته که از اداره‌ی صلیب سرخ احضارم می‌کنند و به اتاق رئیس جمعیت ولادیمیر ‏یوسیفوویچ سموخا ‏Владимир Иосифович Семуха، ‏Semukha‏ می‌برندم. سموخا با دیدنم ‏سخت یکه می‌خورد و صورتش از احساس درد در هم می‌رود. او پیشتر نیز مرا دیده. همین ماهی ‏پیش با علی خاوری در بیمارستان به دیدارم آمد و سفارشم را به رئیس بخش کرد. اما آن بار ‏نیم‌نگاهی بیشتر به‌سویم نیافکند و مرا درست ندید. تازه اکنون می‌بیند که به‌شدت لاغر شده‌ام؛ ‏نصف شده‌ام. پیکری نااستوار در برابر خود می‌بیند که لباس به تنش زار می‌زند. گویی رشته‌ی ‏کلامش را گم کرده و نمی‌داند چه بگوید. گویی فراموش کرده برای چه احضارم کرده. با صورتی ‏دردمند نگاهم می‌کند و به دریغ سر تکان می‌دهد. حتی فراموش می‌کند که بگوید بنشینم. ‏سرانجام به‌خود می‌آید و می‌گوید:‏

‏- گویا به یک جایی نامه نوشته‌اید...‏
‏- آری.‏
‏- مؤثر بود و تصمیم گرفته‌شد که مبلغ ارز به همان میزان سابق برگردد.‏

با خود پوزخند می‌زنم: آخر چرا تفی می‌اندازید که بعد ناچار شوید آن را بلیسید؟ سموخا غمگین و ‏دردمند ادامه می‌دهد:‏

‏- حالا راستی می‌خواهید بروید؟

چنان صورتش را از درد به‌هم کشیده که گویی جایی از تن خود او درد می‌کند. همچنان به دریغ سر ‏تکان می‌دهد. او خود پزشک سرشناسی‌ست. می‌دانم چه فکر می‌کند. دارد به زبان بی‌زبانی ‏می‌گوید: «آخر بدبخت! تو با این بیماری‌ات می‌روی آن‌جا از گرسنگی می‌میری. مگر نمی‌دانی که در ‏غرب همه بیکاراند، همه گرسنه‌اند، هر شامگاه دم کلیساها صف می‌شکند تا کاسه‌ای آش خیراتی ‏بگیرند...» این‌ها تصویری‌ست که رسانه‌های شوروی همه‌روزه از وضع زندگی در "سرمایه‌داری غرب" ‏ترسیم می‌کنند. سر کار، بریگادیرم ساشا و ماسترم گریگوری ایوانوویچ نیز با شنیدن تصمیمم برای ‏رفتن به غرب، شگفت‌زده و ترسان، جدا از هم، می‌گفتند: «تو که این‌جا کار داری. می‌روی آن‌جا ‏بی‌کار می‌شوی. گرسنه می‌مانی. هیچ فکرش را کرده‌ای؟»‏

‏- آری، دارم می‌روم، رفیق سموخا. متشکرم برای خبری که دادید.‏

بگذریم از این‌که کارمندان زیر دست او از بودجه‌ی پناهندگان بالا می‌کشیدند و یکی‌شان نیمی از پول ‏یک سکه‌ی طلای مرا هم خورد، اما دکتر سموخا خود مرد انسان‌دوست و نیکوکاری‌ست. سوابق ‏درخشانی هم در پزشکی و هم در جمعیت صلیب سرخ دارد. پنج سال در مرکز صلیب سرخ جهانی ‏در ژنو کار کرده. زبان‌های انگلیسی، فرانسه، و لهستانی هم بلد است. اما... پیداست که وضع ما را ‏درک نمی‌کند. همچنان با دریغ و درد دارد نگاهم می‌کند که اتاقش را ترک می‌کنم.‏

ماه سپتامبر 1986 است (شهریور 1365). باید زود جنبید تا سنگ تازه‌ای سر راه ما نیانداخته‌اند: ‏باید برگ تصفیه حساب برق گرفت، باید "پول کاغذ دیواری" به حساب شهرداری "یوگو زاپاد" ریخت، ‏باید ویزاهای ترانزیت از کنسولگری‌های لهستان و جمهوری دموکراتیک آلمان گرفت. زود! زود!‏

منبع عکس: ‏http://medvestnik.by/ru/issues/a_1268.html

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 October 2014

نمایشگاه، نوبل، مونیکا

از تزارها تا کمیسرهای خلق

سه سال پیش درباره‌ی نمایشگاه آثار نقاشان روس پیشتاز رئالیسم مردمی در استکهلم نوشتم ‏‏(این‌جا، و این‌جا). اکنون موزه‌ی ملی استکهلم دنباله‌ای بر آن نمایشگاه ترتیب داده‌است، با ‏تابلوهایی به‌وام‌گرفته از موزه‌ی ملی روس در سن‌پترزبورگ، شامل آثاری از دویست سال پیش، تا ‏زمان استالین.‏

نمایشگاه هفته‌ی گذشته گشایش یافت و تا یازدهم ژانویه ادامه دارد. با آن‌چه در خبرهای نمایشگاه ‏می‌بینم، بسیاری از تابلوهایی را که در آلبوم‌های تبلیغاتی شوروی سابق می‌دیدیم و با حسرت ‏تماشا می‌کردیم، به این نمایشگاه آورده‌اند. یکی از آن‌ها همین "دختر در لباس فوتبال" (یا "دختر ‏تی‌شرت‌پوش") اثر الکساندر ساموه‌والوف ‏Aleksandr Samohvalov‏ است که از تماشای آن سیر ‏نمی‌شدم.‏

پس از تماشای نمایشگاه سه سال پیش نوشتم که احساس می‌کردم که دوباره می‌خواهم ‏‏"انقلابی" شوم. به‌گمانم بی‌جا نیست که این بار نیز یکی از فرهنگی‌نویسان روزنامه‌ی سوئدی ‏Dagens Nyheter‏ به نام خانم اینگلا لیند ‏Ingela Lind‏ به بازدیدکنندگان نمایشگاه هشدار می‌دهد که ‏مبادا در دام تبلیغات تابلوها بیافتند!‏

درباره‌ی نمایشگاه: به انگلیسی، و به سوئدی

جایزه‌ی نوبل به که می‌رسد؟

بازار شرط‌بندی درباره‌ی برنده‌ی نوبل ادبیات چون همیشه داغ است، و همان نام‌های آشنای هر ‏ساله را در ردیف‌های نخست پیش‌بینی برندگان می‌توان دید: موراکامی، آسیه جبار، اسماعیل ‏کاداره، آدونیس، سوه‌تلانا آلکسه‌یویچ، فیلیپ راث، و...‏

در پایان این هفته با اعلام نام برنده، خیال همه آسوده می‌شود، جز خیال خود برنده: روزنامه‌ی ‏سوئدی ‏Dagens Nyheter‏ امروز گفت‌وگویی کرده‌است با چهار تن از برندگان پیشین نوبل ادبیات. ‏توماس ترانسترومر سوئدی (برنده‌ی سال 2011) می‌گوید که نشستن روی صندلی چرخدار ‏امتیازی‌ست که او دارد و مردم و نهادها و رسانه‌ها توقع زیادی از او ندارند؛ الفریده یلی‌نک اتریشی (2004) ‏می‌گوید که با شنیدن خبر برنده‌شدنش پیش از هر چیز ترس برش داشت؛ ماریو بارگاس یوسا (2010) می‌گوید ‏که با شنیدن خبر سخت نگران و مضطرب شد؛ و داریو فو (1997) می‌گوید که دست به هر کاری ‏زده‌است تا فراموش کند که این جایزه را برده‌است.‏

مونیکا – 50!‏

زندگی بی‌رحم است و "زمان همه چیز را می‌پوساند". مونیکا بل‌لوچی زیبا هم دوشنبه‌ی گذشته ‏پنجاه‌ساله شد. اما آیا گذر زمان رد پایی بر زیبایی او نیز نهاده‌است؟ آلبومی از عکس‌های او با ‏نوشته‌هایی به‌فارسی درباره‌ی زندگی و نقش‌های او در این نشانی هست.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

28 September 2014

سفر دوبروونیک

هفته‌ی گذشته با گروهی از دوستان به سفری چندروزه به شهر دوبروونیک در کرواسی رفتیم. پیش ‏از هر چیز باید بگویم که دوبروونیک پاکیزه‌ترین شهری‌ست که در همه‌ی زندگانیم دیده‌ام؛ در سراسر ‏جهان، از اروپا و امریکا و شوروی سابق و ایران و ترکیه و...، و نیز یکی از زیباترین شهرهایی‌ست که ‏دیده‌ام.‏

بی‌جا نیست که شهر را "مروارید دریای آدریاتیک" خوانده‌اند: شهری‌ست زیبا ساخته از سنگ‌های ‏سفید – خاکستری بر دامنه‌های کوهستانی بر کناره‌ی دریای آبی – نیلی – فیروزه‌ای، با بلوط‌های ‏سرسبز. نام شهر در زبان‌های اسلاو گویا به‌معنای "بلوطستان" است.‏

به نوشته‌ی راهنماهای سفر، دیوارها و برج و باروهای گرد هسته‌ی قدیمی دوبروونیک، مانده از ‏سده‌های میانه، از همه‌ی شهرهای مشابه در اروپا سالم‌تر مانده‌است. شاید از همین روست که ‏بخش‌هایی از سریال معروف تلویزیونی ‏Game of Thrones‏ را در این شهر فیلم‌برداری کرده‌اند. ‏تورهای فراوانی برای گردش در جاهای فیلم‌برداری این سریال در شهر ترتیب می‌دهند.‏

شهر پر است از کوچه – پس‌کوچه‌های تنگ و دراز، با پله‌ها و دیوارهای سنگی. کف کوچه‌ها و ‏خیابان اصلی شهر قدیمی با سنگی سفید و نرم فرش شده‌است. این سنگ با تخت کفش رهروان صیقل ‏می‌خورد و نمایی مرمرین به‌خود می‌گیرد. بر کف این کوچه‌ها و خیابان اصلی هیچ زباله‌ای، هیچ ‏چوب کبریت و ته سیگاری، هیچ لکه‌ی آدامسی نیست. جاروکشانی نامرئی پیوسته در حرکت‌اند و ‏هر ذره‌ی آشغال را در جا بر می‌چینند.‏

آب دریای دوبروونیک بلورین‌ترین آبی‌ست که دیده‌ام، حتی صاف‌تر از آب بهرام‌قلعه که در سفرنامه‌ی ‏ترکیه نوشتم. هیچ آشغال، ته سیگار، بطری پلاستیکی، کیسه‌ی پلاستیکی، دسته‌ی جارو، خزه، ‏گل‌ولای، هیچ، هیچ خس و خاشاکی در آب نیست. روی شن‌ها و سنگ‌های ساحل نیز همین‌طور. ‏ساحل شنی و سنگی دیگر جاروکش ندارد. این‌جا مدنیت و احساس مسئولیت خود انسان‌هاست ‏که آب را و ساحل را پاکیزه نگه می‌دارد.‏

هنگامی که در هوای هشت‌درجه‌ای استکهلم بارانی سرد می‌بارید، ما در هوای آفتابی و گرمای 27 ‏درجه‌ی دوبروونیک در دریای بلورین آب‌تنی کردیم. اما یک روزمان را بارانی گرم و شدید شست و با ‏خود برد. همه‌ی روز خانه‌نشین شدیم.‏

این‌جا آب‌تنی کردیم
دوبروونیک انسان‌های خوب و زیبا هم دارد. نمی‌دانم چرا مد "پالپ فیکشن" تازه به آن‌جا رسیده. ‏شاید به مناسبت بیستمین سال تهیه‌ی فیلم؟ دست کم دو خانم را دیدیم که خود را به شکل اوما ‏تورمن در پالپ فیکشن در آورده‌بودند، و به‌نظر من بسیار زیباتر از اصل هم بودند!‏

رستوران کامه‌نیچه ‏Kamenice‏ در شهر قدیمی، نزدیک ‏Rector's Palace‏ کارکنانی مهمان‌نواز و ‏خوشرو، و خوراک دریایی خوب و خوشمزه‌ای دارد. رستوران تاج‌محل (که هیچ ربطی به هندوستان ‏ندارد و خوراک بوسنیایی دارد) شعبه‌ای در شهر قدیمی، و شعبه‌ای زیر هتل لرو ‏Hotel Lero‏ دارد. ‏کارکنان این دومی عصبی، شتاب‌زده و عرق‌ریزان بین میزها می‌دوند، و خوراکی چرب و نامطبوع به ‏مهمانان می‌دهند.‏

کرواسی شراب‌های خوب هم دارد، به‌شرطی که نامشان را بدانید و بشناسید. با آزمون و خطا ‏شراب بسیار عالی ‏Dingac‏ را یافتیم که البته قیمت بالایی هم دارد.‏

با "کارت دوبروونیک" ‏Dubrovnik Card‏ ‏ که در مراکز گردشگری شهر می‌فروشند‏ می‌توان دفعات معینی سوار اتوبوس شد، به رایگان به دیدن ‏چند موزه و گالری رفت، و در برخی رستوران‌ها و فروشگاه‌ها تخفیف گرفت.‏

ما می‌خواستیم با قایق به دیدن سه جزیره برویم. پول پیش هم پرداختیم. اما در آن روز باران و باد ‏شدید نگذاشت که از خانه بیرون برویم.‏

برای بزرگ‌کردن عکس‌ها روی آن‌ها کلیک کنید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 September 2014

فن وارونه‌ی آقای پرزیدنت

‏«برادر حسین شریعتمداری» باید بیایند و از آقای پرزیدنت انجمن قلم ایران در تبعید درس بگیرند که ‏چگونه می‌توان تاریخ را وارونه کرد و به‌جای پاسخ دادن، طلبکار هم شد.‏

آقای پرزیدنت در نوشته‌ی تازه‌ای با عنوان «ادعا و درس اخلاق یک مترجم – 2» با صغری و کبری ‏چیدن و استنتاجی که دست منطق ارسطویی را هم از پشت می‌بندد، به جای پاسخ دادن به ‏پرسش‌های مشخص، به شخص من و سوابقم حمله کرده‌اند، با صفت "متقلب" دشنامم داده‌اند، و ‏وعده داده‌اند که به‌زودی افشایم خواهند کرد. اما هیچ‌یک از این هتاکی‌ها پاسخ دو پرسش زیر ‏نیست:‏

‏1- چرا یک سوم از کتابی را که «نوشته»ی خود قلمداد می‌کنند و این همه به آن می‌نازند، از ‏ترجمه‌ی من کپی کرده‌اند و به‌نام خود جا زده‌اند؟

‏2- به عنوان عضو انجمن قلم ایران در تبعید و پرزیدنت آن، چگونه از حقوق پایمال‌شده‌ی یک ‏نویسنده (من) در این زمینه دفاع می‌کنند؟

ایشان به‌جای پاسخ، با وارونه کردن سیر رویدادها، مرا متهم می‌کنند که «از ترجمه کسی ‏سوءاستفاده» کرده‌ام! آیا ایشان خیال می‌کنند که کسی هم پیدا می‌شود که فریب این‌گونه ‏شعبده‌بازی‌ها را بخورد؟ با دوستان بسیار خندیدیم به عنوان "بادی‌گارد" احسان طبری نیز که آقای ‏پرزیدنت بر من نهاده‌اند.‏

من نمی‌توانم بر خود هموار کنم که تا جدل‌هایی در سطح حسین شریعتمداری فروغلتم. هر آن‌چه ‏لازم بود، در دو نوشته‌ی پیشین گفته‌ام و همه‌ی سندها را نشان داده‌ام. حقیقت‌جویان خود ‏می‌توانند با خواندن آن نوشته‌ها، مقایسه‌ی متن‌ها، و خواندن «پاسخ»های آقای پرزیدنت به نتایج ‏لازم برسند.‏

اما باید بگویم: بدا به حال نویسندگان ما که پرزیدنت انجمن قلمشان چنین روش‌هایی دارد.‏

روزشمار، برای یادآوری:‏

‏1- انتشار ترجمه و تألیف و اقتباس من با عنوان «ابعاد جهانی یک شاعر» در مجله‌ی «نگاه نو»، ‏اردیبهشت 1381، مطابق آوریل 2002؛

‏2- انتشار ویرایش دوم من از «ابعاد جهانی یک شاعر» در سایت ایران امروز، 27 ژوئیه 2005؛

‏3- کپی شدن خلاصه‌ای پنج‌صفحه‌ای از «ابعاد جهانی یک شاعر»، بریده از سایت ایران امروز، ‏شامل نثر و 4 شعر، از جمله «ماهیگیر ژاپنی» در مقاله‌ی آقای پرزیدنت در مجله «نگاه»، دفتر ‏هجدهم، ماه مه 2006، و اعتراف مکتوب ایشان به کپی کردن آن از مجله‌ی «نگاه نو» بدون آوردن ‏نام نویسنده (من) در بخش توضیحات مقاله، و ایجاد این توهم در خواننده که متن «نگاه نو» کار خود ‏ایشان بوده؛

‏4- انتشار ویرایش سوم من از «ابعاد جهانی یک شاعر» با مراجعه به منابع ترکی و متن اصلی ‏شعرهای ناظم حکمت و تصحیحات بسیار و نقل متن کامل و ترکی شعرهای مورد استفاده‌ی رادی ‏فیش در انتهای ویراست تازه، شامل متن کامل شعر «ماهیگیر ژاپنی» به ترکی (در صفحه‌ی 11)، 3 ‏ژوئن 2012؛

‏5- انتشار کتاب «ناظم حکمت شاعر کمونیست همیشه زنده!» به "نویسندگی" آقای پرزیدنت، که ‏یک سوم آن کپی از همان ویراست دوم «ابعاد جهانی یک شاعر» است (متن 2005 ایران امروز)، ‏با اعتراف نویسنده در بخش توضیحات کتاب بر این که بخشی نامعلوم از کتاب از مجله‌ی «نگاه نو» ‏برداشته شده، بدون آوردن نام پدیدآورنده‌ی متن مجله‌ی «نگاه نو» (من)، ژوئن 2012 (و نه ژوئن 2003 که ‏نویسنده در یکی از "پاسخ"های خود ادعا کرده‌اند)؛

‏6- انتشار تکه‌ای از نثر و تکه‌ای از شعر «ماهیگیر ژاپنی» که از «ابعاد جهانی یک شاعر» برداشته ‏شده، به‌نام آقای پرزیدنت، در دفتر بیستم کانون نویسندگان ایران در تبعید، اوت 2014؛

‏7- اعتراض من به کپی برداری از ترجمه‌ام، با عنوان «اخلاق بریدن و چسباندن»؛

‏8- "پاسخ" آقای پرزیدنت به اعتراض من با عنوان «ادعا و درس اخلاق یک مترجم»؛

‏9- پاسخ من به ادعاهای ایشان و نشان دادن اسناد کپی برداری‌شان، با عنوان «خودافشاگری ‏آقای پرزیدنت»؛

‏10- هتاکی‌های آقای پرزیدنت به‌جای پاسخ، دشنام دادن به من، و فن وارونه زدن، با عنوان «ادعا و ‏درس اخلاق یک مترجم – 2»، و معرفی دیرهنگام متن کامل «ماهیگیر ژاپنی» (که من دو سال پیش ‏در ویرایش سومم آورده‌ام).‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 September 2014

خودافشاگری آقای پرزیدنت

در نوشته‌ام «اخلاق بریدن و چسباندن» از گسترش پدیده‌ای زشت سخن گفتم و خیال کردم ‏که حرفم را به‌روشنی زده‌ام و حجت تمام کرده‌ام. پس گوشه‌ای نشستم و سر در کار خود بردم. ‏اما همچنان که در پست پیشین نشان دادم "پاسخی" آمد که نخست نخواستم کاری به آن ‏داشته‌باشم. سپس با اصرار دوستان رفتم و نگاه کردم و کشف کردم که کار بیش از این‌ها بیخ دارد:‏

آقای پرزیدنت انجمن قلم ایران در تبعید نه فقط یک شعر و بریده‌ای از نثر، که پنج صفحه از یک ‏مقاله‌شان، و هفده صفحه یا یک سوم کتابی که به عنوان «نویسنده» منتشر کرده‌اند، ترجمه‌ی من ‏است! در این نشانی ‏بخوانید (دوستان پشت سد در این نشانی).‏

من "پاسخ" آقای پرزیدنت را با لینک دادن در وبلاگم در دسترس خوانندگانم گذاشتم. حال ببینیم آیا ‏آقای پرزیدنت هم در فیس‌بوکشان یا در جایی دیگر به «خودافشاگری آقای پرزیدنت» لینک می‌دهند، ‏یا نه.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏