نزدیک هفت سال پیش، تابستان 2005 (1384)، با پافشاری آشنایانی که در پراگ زندگی میکردند و در "رادیو آزادی" که بهتازگی "رادیو فردا" نام گرفتهبود کار میکردند، به دیدارشان رفتم. روزهایی خوش و پربار بود. دوستم نازی عظیما تکههایی از خاطراتم را برای رئیس خود در رادیو، ایرج گرگین، باز گفتهبود، و ایرج گرگین دلش خواستهبود که مرا از نزدیک ببیند. عجب! من، این شاگرد مکتب را، به باروی دستنایافتنی و تسخیرناپذیر آموزگار بزرگ فرا خواندهبودند! هرگز حتی در رؤیاها هم نمیدیدم که روزی صاحب آن صدای دلنشین را که همواره از فاصلهی صدها کیلومتر میشنیدم، از نزدیک ببینم. و شبی، پس از شام، با هم به آشیانهی عقاب رفتیم.
ایرج گرگین، همسر نازنینش، و آشیانهی عقاب، بسیار ساده و بیتکلف و صمیمی بودند. دقایقی بعد همه با هم در گرمای دلچسب تابستان پراگ در بالکن خانهشان نشستهبودیم، و من با سری گرم از کنیاکی که خانم گرگین به پیشنهاد نازی عظیما برایم آورده بود، با داستانهایم از آنچه در شوروی بر ما رفتهبود، زن و شوهر را در نیمهراه خنده و گریه گرفتار کردهبودم: گاه آه از نهادشان بر میآمد، و گاه میخندیدند. نازی کمکم میکرد و به یادم میآورد که این و آن خاطره را هم تعریف کنم. امشب شب من بود: ایرج گرگین سالها از رادیو برایم داستان گفتهبود و من بهدفت و بی از دست دادن کلمهای، همه را به گوش جان شنیده بودم، و اکنون نوبت او بود که داستانهای مرا بشنود، و او به دقت گوش میداد.
هنگامی که تعریف کردم که در آنجا مهر "ضد انقلاب اکتبر" بر پیشانی من زدهبودند، قهقههی خندهی همه به آسمان رفت: دو ماهی بیشتر نبود که به شهر مینسک منتقلمان کردهبودند، و در آستانهی جشن شصتوششمین سالگرد انقلاب اکتبر ادارهی صلیب سرخ بلاروس از کمیتهی حزبی ما خواستهبود که جشنی ترتیب دهیم. هرمز ایرجی مسئول تبلیغات کمیته بود، و گله میکرد که در میان این جمع دویست نفره امکانات لازم و استعدادهای هنری لازم برای ترتیب دادن یک جشن آبرومندانه وجود ندارد، و من گفتهبودم که اصلاً چرا ما باید جشن بگیریم؟ رفقای شوروی که خود صاحبان انقلاب هستند، خود هر سال جشنهای بزرگی بر پا میکنند، و حال که ما آنجا هستیم، اگر رفیقمان میشمارند و ارزشی برایشان داریم، آنان هستند که باید ما را همچون میهمان به جشن خود دعوت کنند! سرپرستمان، محمدتقی موسوی، موضع مرا چنین معنی کردهبود: "این میگه که انقلاب اکتبر را جشن نگیریم!"، و سپس در میان همه پخش شدهبود که: "این اصلاً ضد انقلاب اکتبره!" و این مهری نبود که به آسانی بتوان زدود. و بهراستی چه خندهدار بود که شصتوشش سال پس از یک انقلاب کسی ضد آن باشد، خندهدارتر نفس چنین اتهامزدنی، و خندهدارتر آن شب، پانزده سال پس از فروپاشی آن نظام.
گفتم و گفتم، تا شب از نیمه گذشت. اما این همه حتی به اندازهی برگی از داستانهایی نبود که ایرج گرگین از رادیو در گوشم خوانده بود. پس گفتم: گفتم که داستانهای او و مکتب رادیویی او بوده که مرا به این راهها کشانده! ایرج گرگین اندکی جا خورد. گفت: "ولی برنامههای ما که این چیزها را تبلیغ نمیکرد". راست میگفت. گفتم: ولی برنامههای شما آگاهی میپراکند، نگرش انسانی را میآموخت، چشمان را میگشود، دغدغهی همنوعان را در دلها میافکند، و در آن روزگار برای کسی که دغدغهی همنوعان را در دل داشت، راهی جز آنچه من پیمودم وجود نداشت. - آموزگار با لبخندی وراندازم میکرد.
برخاستیم، سپاسشان گفتیم، جدا شدیم، و رفتیم. شادمان بودم از این که آموزگار را از نزدیک دیدهام. و دریغا که اکنون از میان ما رفتهاست.
بدرود آموزگار بزرگ! صدای تو جاویدان خواهد ماند.