22 May 2011

داستان یک عکس


واپسین روزهای اردیبهشت 1362، پس از دستگیری رهبری حزب توده ایران در دو یورش گسترده در 17 بهمن ‏‏1361 و 7 اردیبهشت 1362، سه هفته مانده به پایان مهلتی که دادستانی انقلاب و سید اسدالله لاجوردی به ‏توده‌ای‌ها داده‌بودند تا خود را معرفی کنند، وگرنه دستگیر و زندانی خواهند شد، این عکس را همراه با چند عکس دیگر ‏و برخی مدارک برداشتم و در طول بیش از هفتصد کیلومتر راه میان تهران تا اردبیل از "گلوگاه"های بی‌شمار، ‏یعنی پست‌های بازرسی پاسداران در ورودی و خروجی شهرها و روستاهای بی‌شمار سر راه، رد کردم، با ‏به‌جان خریدن همه‌ی خطرها برای خود و همسری که تازه سه روز پیش از آن در محضری "سرپایی" به عقد هم ‏در آمده‌بودیم، و یک همراه، به اردبیل بردم، و روز بعد از سیم خاردار مرز میان ایران و شوروی از ایران خارجش ‏کردم.‏

در مینسک، پایتخت بلاروس، یک رفیق شیرازی شیفته‌ی این عکس شد و با خواهش فراوان کپی آن را ‏می‌خواست. اما فن کپی گرفتن از عکس هنوز به آن دیار راه نیافته بود. یکی از نخستین کارهای من با رسیدن ‏به سوئد در سال 1986 (1365) تهیه‌ی کپی از این عکس و فرستادن آن برای آن رفیق بود. باید یادآوری کنم که ‏هنوز هیچ نشانی از کامپیوتر خانگی و اسکانر و ای‌میل و اینترنت نبود و دکان عکاسی آن را کپی کرد.‏

از آن پس، از راه آن رفیق، این عکس در همه جا پخش شد و یکی از عکس‌های احسان طبری که در بسیاری از ‏سایت‌ها یافت می‌شود نیز از همین عکس بریده شده است.‏

من خود آن را برای طرح روی جلد هر دو چاپ "از دیدار خویشتن" نوشته‌ی طبری به‌کار بردم.‏



عکس در روز 10 مرداد 1358 در تریبون سخنرانی گوشه‌ی شمال شرقی زمین فوتبال دانشگاه تهران برداشته ‏شده‌است. این میتینگ حزب توده ایران برای نامزدهای انتخابات مجلس خبرگان قانون اساسی است. مریم فیروز ‏پشت میکروفون در حال سخنرانی‌ست و در عکس حضور ندارد.‏

ردیف نخست از راست: مادر پرویز حکمت‌جو، از افسرانی که از خارج با مأموریت حزبی به داخل اعزام شد، گیر ‏افتاد و پس از چند سال زندان، در سال 1353 هنگام بازجویی ساواک خود را با برق کشت؛ احسان طبری که تازه ‏ماهی پیش از آن از تبعید 31 ساله، با دو حکم غیابی اعدام، به ایران باز گشته‌است.‏
ردیف دوم از راست: خانمی که نمی شناسمش، شاید خواهر نفر بعدی، صابر محمدزاده از کارگران عضو حزب ‏که سال‌ها در زندان به‌سر برده و با انقلاب از زندان بیرون آمده.‏
ردیف سوم از راست: اسماعیل ذوالقدر، محمدعلی عمویی، و عباس حجری بجستانی، هر سه از افسران عضو ‏حزب که پس از کودتای 28 مرداد 1332 نزدیک به 25 سال در زندان بوده‌اند و با انقلاب آزاد شده‌اند.‏

بقیه را نمی‌شناسم. در آن روزها تظاهرات و میتینگ‌های حزب و دیگر گروه‌های "چپ" همواره با حمله‌ی ‏چماقدارانی به نام حزب‌الله همراه بود که گاه حتی بمب‌های دست‌ساز "سه‌راهی" به میان جمعیت پرتاب ‏می‌کردند و "کمیته"‌های مأمور حفظ انتظامات برای پراکندن آنان گاه ناگزیر بودند تیر هوایی شلیک کنند. دولت ‏آنان را "ضد انقلاب" می‌نامید، و حزب پیوسته ادعاهایی در وابستگی آنان به "مائوئیست‌های سازمان انقلابی" و ساواک منتشر ‏می‌کرد. اما اینان همواره شعارشان "حزب فقط حزب‌الله، رهبر فقط روح‌الله!" بود. "مردم" ارگان مرکزی حزب توده ‏ایران روز دوشنبه 15 مرداد 1358 در توصیف چشم‌انداز این عکس، اما بی عکس، نوشت:‏
سه پیکر، سه مرد، سه مبارز

زمین چمن دانشگاه، عصر روز 10 مرداد، ساعت شش بعد از ظهر، همانند باغی می‌نمود پوشیده از گلهای ‏رنگارنگ. جوانان سرشار از زندگی، دختر و پسر، زن و مرد، سالخوردگانی که از نو آتش جوانی و زندگی در دل ‏آنان شعله‌ور شده‌بود، با شور و شوق آمده‌بودند که گوش به سخنرانان حزب توده ایران بدهند، با آنان آشنا شوند ‏و همبستگی خود را با همه آن کسانی که در این راه هستند، اعلام بدارند.‏

زنجیر مأمورین انتظامات، که بازو در بازو انداخته بودند، حلقه بزرگی را دورادور این زمین به‌وجود آورده‌بود و با ‏حرکتش همانند موج آرامی می‌نمود، که بر ساحل دریا می‌خورد، عقب می‌رود و باز می‌گردد و حرکت بی‌وقفه و ‏همیشگی زندگی را مجسم می‌کند. دیواری بود برای پاسدارای دیگران.‏

جوانی و زیبایی، رنگ‌های تند و درخشان، گلستانی از این زمین ساخته‌بود. شادی در هر گوشه‌ای می‌چرخید و ‏در همه جا موج می‌زد. زندگی در جلوی چشم همگان گسترده شده‌بود. ساده، اما متنوع. یگانه اما رنگارنگ. ‏همه، خونسرد و آرام، گوش به فریاد آن کسانی داشتند که می‌خواستند این زیبایی را آلوده سازند، این یگانگی ‏را از هم بگسلند و این گردهم‌آیی را از هم بپاشند. و همه با هم، هماهنگ و هم‌آواز، با فریادهای شادی و تأیید ‏خود، صدای اخلالگران را خاموش می‌کردند.‏

شعارهایی که از دهان ده‌ها هزار نفر بیرون می‌جهید، همانند موج بزرگ و نیرومندی بود که بر ساحل می‌کوبد و ‏سروصدای سنگ‌ریزه‌ها را در خروش خود می‌بلعد. این‌ها همه نگران بودند، نه برای خود، بلکه برای آن چند نفری ‏که آمده‌بودند تا سخن بگویند، تا ندای حزب را به آن‌ها برسانند. زنجیر زنده و توانای تن و جان این جوانان حصاری ‏بود برای پاسداری از نمایندگان حزب، از فرستادگان حزب. و این نمایندگان، دلگرم و امیدوار روی سکو بودند. ‏چشمانی بسیار بر روی آن‌ها دوخته شده‌بود و دست‌های زیادی آن‌ها را در حلقه گرم و مطمئن خود گرفته‌بود. ‏روی سکو بودند و از این چمن رنگین و این منظره جان‌افزا، رنج سال‌های دراز زندان و شکنجه و تبعید و مهاجرت ‏را از یاد می‌بردند و خروش و شور ده‌ها هزار نفر مرهمی بود بر زخم‌های دل و جانشان.‏

سه پیکر، سه مرد، سه مبارز، سه توده‌ای روی این سکو ایستاده‌بودند.‏

موی سر دیگر سپید شده، چین و آژنگ بر چهره آن‌ها شیار انداخته، اما همچون سرو، با قامتی راست ‏ایستاده‌بودند، آرام و بزرگوار، متین و با وقار. مژه نمی‌زدند. ایستاده‌بودند. صخره‌هایی بودند که 25 سال زندان و ‏سیاهچال حتی برای آنی آن‌ها را تکان نداده‌بود. پیکرهایی بودند از فولاد ریخته شده، که 25 سال شکنجه و رنج ‏در اراده آن‌ها، در ایستادگی و ایمانشان، کوچک‌ترین خدشه به‌وجود نیاورده‌بود.‏

ایستاده‌بودند بی حرکت، بی نوسان و پر دل، همان‌گونه که همه عمر بودند.‏

صدای تیری بلند شد؛‏

این سه حتی چشم بر نگرداندند.‏

طبری آرام و استوار، چشم و گوش به جمعیت نشسته‌بود. پزشک جوانی کیف دارو به‌دست، با یک خیز خود را ‏جلوی او رساند و زانو زد. از خود گذشته، خود را فراموش کرده‌بود. طبری را می‌پایید. آن سه ایستاده بودند. از ‏جای خود تکان نخوردند. شاید نگاهشان آنی بر روی دیگران لغزید و شاید قد را راست‌تر کردند و گردن را ‏برافراشته‌تر.‏

سه پیکر، سه مرد، سه مبارز، سه توده‌ای، عمویی، حجری، ذوالقدر!‏

هر سه شانه‌به‌شانه هم ایستاده بودند، در برابر خلق خود، حزب خود، آرمان خود، آماده برای هر نبردی، آماده ‏برای هر پاسداری، آماده برای جان‌فشانی!‏

سه سرباز بودند، فروتن. سه انسان بودند که شرافت را پاسداری کرده‌بودند. سه رفیق بودند که با پایمردی و ‏فداکاری حزب خود را بزرگ نگاه داشته و نگاه می‌دارند. رنگ سفید موی سر آن‌ها می‌درخشید. و از پشت ‏درخت‌ها و دیوارها، از راه دور، خیلی دور، برف بر روی دماوند می‌درخشید.
به گمانم صاحب قلم را می‌شناسم، و در این صورت او در میان ماست. ای‌کاش اکنون نیز بنویسد و بنویسد.‏

هیچ‌یک از نامزدهای عضو حزب به مجلس خبرگان قانون اساسی راه نیافتند، اما در آن هنگام، با آن‌که بهار آزادی ‏در کردستان و جاهای دیگر به خون کشیده شده‌بود، هنوز یک نیمچه دموکراسی وجود داشت و نمایندگان حزب و ‏سازمان‌های دیگر امکان یافتند که صدای خود را از راه رادیو و تلویزیون به گوش مردم برسانند. سخنرانی‌های ‏انتخاباتی رادیویی و تلویزیونی نمایندگان حزب در شماره‌های 46 و 47 مردم، مرداد 1358، منتشر ‏شده‌است.‏

‏***‏
اگر کسی ادعا کرد که صاحب این عکس است، از او بخواهید که نسخه‌ی کاغذی آن را نشانتان دهد و نام ‏عکاس را بگوید! باید یادآوری کنم که تلفن موبایل هنوز اختراع نشده‌بود و بنابراین دوربین عکاسی در مشت هر ‏رهگذری وجود نداشت.‏

عکس از "ب."!‏

‏***‏
مادر حکمت‌جو، و احسان طبری، به مرگ طبیعی از میان ما رفتند. ذوالقدر، حجری، و محمدزاده را، 9 سال پس از ‏این عکس، جمهوری اسلامی پس از شش سال زندان و شکنجه در تابستان 1367 به دار کشید.‏

زمین فوتبال دانشگاه چندی بعد به مسجد و محل نماز جمعه تبدیل شد. حاکمیت برآمده از انقلاب خوب فهمیده ‏بود که به هر قیمتی باید در سنگر دانشگاه رخنه کند. بخشی از خاک دانشگاه صنعتی شریف را نیز به گورستان ‏تبدیل کرده‌اند.‏

‏***‏
پیش‌تر اندیشه‌هایی پیرامون یک عکس به‌کلی دیگر نوشته‌ام.‏

3 comments:

محمد ا said...

من آن روز در چمن دانشگاه آذرخش می فروختم. چند خاطره به یاد دارم. یکی این که مادر حکمت جو چند بار به جلوی تریبون آمد و مردم برایش دست زدند و آخر سر عمویی آمد و او را به کناری کشید. دیگر این که کیانوری صحبتش را با این حرف شروع کرد که سخنرانی کردن بعد از طبری خیلی جرات می خواهد و امروز او فهمید که چه آدم شجاعی است. و آخر سر هم این که وقتی کیانوری خم شد که نوشته اش را درست کند، مردم فکر کردند او دارد در مقابل جمعیت تعظیم می کند و همه یکباره برایش دست زدند. فضای احساساتی عجیبی بود. فضای ایمان و اعتماد کودکانه. م

Shiva said...

محمد گرامی، کیانوری در این میتینگ شرکت نداشت. به گمانم منظور شما مراسم سالگرد ارانی‌ست که در 14 بهمن 1358 در سالن ورزش ‏دانشگاه صنعتی برگزار شد و آن جا بود که کیانوری آن حرف را زد. من مسئول بلندگوها و صدای آن مراسم بودم.‏
http://iran-archive.com/hezbe_toode/nameye_mardom/saale_1/159.pdf

محمد ا said...

قطعا حق با شماست. خود من هم کمی تردید داشتم که این مراسم دانشگاه تهران بود یا دانشگاه صنعتی. ممنون از توضیح، ولی من در هر دو مراسم بودم و آذرخش می فروختم

;)

پدرم پیش از پیروزی انقلاب مرا به سر خاک دکتر ارانی هم برد. آن طور که یادم هست جمعیت کوچکی جمع شده بود و عده ای هم آمدند مراسم را به هم زدند و همه را پراکنده کردند. تنش ها از همان موقع رفته رفته آشکار می شد

م