13 June 2009
پاکستانی کردن انتخابات
08 June 2009
چه انتخاباتی؟
سازمانها و گروههای سیاسی اجازه داشتند که ناظران و بازرسانی نیز به حوزههای رأیگیری انتخابات مجلس اعزام کنند. این ناظران میبایست از پیش به وزارت کشور معرفی میشدند و کارت شناسائی دریافت میکردند. اینان دو گروه بودند: ناظر ثابت، و بازرس سیار. ناظر ثابت در یک حوزهی رأیگیری میماند و بر کار رأیگیری نظارت میکرد، و بازرس سیار به چند حوزهی رأیگیری ِ معین محل مأموریتش سرکشی میکرد.
حزب توده ایران نیز گروهی از اعضای خود و از جمله مرا برای نظارت بر انتخابات به وزارت کشور معرفی کردهبود و وزارت کشور کارت بازرسی سیار چند روستای کوهپایههای شمال غربی تهران را به نام من صادر کردهبود. پرسوجوی من نشان دادهبود که برخی از این روستاها جادهی ماشینرو ندارند. بهناچار موتورسیکلت بزرگ دوست و رفیقم اصغر محبوب را به امانت گرفتهبودم و صبح زود با رفیقی که منطقه را خوب میشناخت، کار بازرسی را آغاز کردهبودم.
در همان نخستین روستا که "وردیج واریش" نام دارد و در کوهپایههای شمال بزرگراه تهران-کرج پنهان است، با ورود ما به حوزهی رأیگیری که در مسجد دهکده بود، ناگهان سکوت برقرار شدهبود و من صحنهای شگفتآور میدیدم: مسجد پر از جمعیت بود. همه مرد بودند. و روی فرشهای کف مسجد دختری نوجوان با چادر مشکی در میانه نشسته بود و ریشسفیدهای ده در دایرهای با فاصلهی یک متر گرد او حلقه زدهبودند. نگاهها همه در سکوت بر چهرهی من و بر کارت شناسائی روی سینهام لغزیدهبود و سپس در نگاه همه، و حتی دختر چادری، پرتوی از شادی میدیدم. نخست ریشسفیدان لب به شکوه گشودند که: "آقای بازرس، این خواهر ِ ناظر انتخابات نمیگذارد که اهل ده رأی بدهند"، و "خواهر ناظر انتخابات" که نمایندهی سازمان مجاهدین خلق بود در پاسخ نگاه پرسانم، ستون پشت سرم را نشان دادهبود: روی این ستون پوستری با عکس و مشخصات سی نامزد پیشنهادی حزب جمهوری اسلامی نصب شدهبود، پای ستون مردی پشت میزی با دفتر و دستک نشستهبود و پیدا بود که او برگهی رأی را برای مردم ده پر میکند.
تبلیغات انتخاباتی در روز انتخابات ممنوع بود و وجود این پوستر در مسجد دو بار تخلف شمرده میشد. سودجوئی از بیسوادی مردم و جا زدن فهرست انتخاباتی حزب جمهوری اسلامی در برگههای انتخاباتی آنان به عنوان فهرست مورد تأیید "امام" تقلب آشکار و کاری غیر انسانی بود. شهامت و دلاوری این شیردختر را در دل میستودم که یکتنه در برابر تاریخ عقبماندگی این سرزمین سوخته سینه سپر کردهبود. امیدوارانه نگاهم میکرد و مشتاقانه منتظر بود که جانب او را بگیرم. گفتم، و جانب او را گرفتم، اما از آنسو مردان، و ریشسفیدان میگفتند: "آخر آقای بازرس! این مردم که سواد ندارند. خودشان که نمیتوانند بنویسند. یک نفر باید بهجایشان بنویسد. آن یک نفر هم که نمیتواند نام نامزدها را از حفظ داشتهباشد و نام سی نفر را برای این و آن بنویسد و باید از روی یک چیزی بنویسد. پس ما چهکار کنیم؟ چهجوری رأی بدهیم؟"
وظیفهی آن شیردختر بهعنوان ناظر ثابت، اعتراض و دخالت بود، اما بازرس سیار حق دخالت نداشت و فقط میتوانست گزارش بدهد.
شامگاه آن روز، در مرکز بخش بر شمارش رأیها نظارت میکردیم و آنجا دو رأیی را که من و رفیقم برای نامزدهای حزب به صندوق ریختهبودیم در برابر چشمان ما یک رأی خواندند! از یک رأی ما هم نگذشتند.
"نامه مردم" بر پایهی گزارشهای بازرسان حزبی اعتراضی بر تقلبها و گزارشی فهرستوار از صدها تخلف منتشر کرد، اما نتیجهگیری گزارش من منتشر نشد: در یک جامعهی بیسواد نمیتوان دموکراسی راستین برقرار کرد.
گمان نمیکنم که از سی سال پیش تا کنون دگرگونی چشمگیری در نسبت بیسوادی جمعیت رأیدهندگان کشور ما رخ دادهباشد. بیگمان در روز 22 خرداد امسال نیز کسی در مسجد "وردیج واریش" خواهد نشست تا نام نامزد ریاست جمهوری مورد تأیید شخص معینی را در برگههای رأی اهالی بیسواد ده بنویسد. و به گمان من "وردیج واریش"ها درصد بزرگی از جامعهی کشور ما را تشکیل میدهند و آنجاست که سرنوشت رأیگیریها تعیین میشود. و من که همهی اینها را دیدهام و میدانم، پس چه انتخاباتی و چه رأی دادنی؟
اما دوستان و آشنایان از داخل ندا میدهند و از یک رأی من کمک میخواهند. رساترین فریادی که میشنوم میگوید که نباید گذاشت احمدینژاد بر سر کار بماند. و من از آن سه نفر باقی به کدامیک رأی بدهم؟ اینان اگر خود دستشان به خون آلوده نباشد، هیچکدام در برابر ظلمی که در درازای سی سال گذشته به "غیرخودیها" و دگراندیشان رفت و میرود هرگز فریاد اعتراض سر ندادند. اگر اینان نیز که هر سه در دستگاه قدرت سهم داشتند با همان نخستین تقلبهای انتخاباتی، با نخستین آتش زدن به انبار این و آن نشریه، با نخستین حملهی حزبالله به دفتر این و آن سازمان سیاسی، لب به اعتراض گشودهبودند، میتوان گمان کرد که امروز در این وضع نبودیم که هستیم.
اما آنگاه که اصغر محبوب را، همان را که موتورسیکلتاش را برای بازرسی حوزههای انتخاباتی امانت گرفتم، که در دانشکدهی هنرهای زیبای دانشگاه تهران جامعهشناسی هنر درس میداد و هرگز دست به اسلحه نزدهبود، هرگز در "توطئهی براندازی" و جاسوسی برای بیگانه شرکت نکردهبود، که جز هنر ورزیدن و اندیشه ورزیدن گناهی نداشت، در اردیبهشت 1362 همراه با چند صد تن دیگر گرفتند و به زندان بردند، اعتراضی از اینان شنیده نشد. آنگاه که این رفیق نازنین مرا همراه با چند هزار زندانی سیاسی دیگر از گروههای گوناگون در تابستان سیاه 1367 کشتند، هیچیک از اینان اعتراضی نکردند. آنگاه که کاظم سامی را کشتند، داریوش و پروانه فروهر را کشتند، مختاری و پوینده را کشتند، عزتالله سحابی را در "اتاق سفید" شکنجه کردند، یهودیان را و بهائیان را کشتند و آزار دادند، درویشان گناباد را و قم را کشتند و خانقاهشان را ویران کردند، برای سنیها تبعیض گذاشتند، مهاجران افغان را آزار دادند و به زور به کشورشان بازگرداندند، دفتر کار شیرین عبادی را ویران کردند، حقوق گروههای قومی را پایمال کردند، گور جمعی کشتگان 67 را در خاوران شخم زدند، و هزاران بلای دیگر بر سر هزاران "غیر خودی" و دگراندیش و دگرباش آوردند، هیچ صدای اعتراضی از هیچیک از اینان برنخاست. پس چهگونه ممکن است که اینان فردای انتخابشدن، آزادی "غیر خودی"ها را به رسمیت بشناسند و از آن دفاع کنند؟
اما نیاید آن روزی که نوبت به خود این آقایان برسد و مصداق آن شعر معروف کشیش آلمانی مارتین نیمؤلر Martin Niemöller شوند:
نخست کمونیستها را گرفتند،
هیچ نگفتم؛
چه، کمونیست نبودم.
سپس سوسیالدموکراتها را در بند کردند،
هیچ نگفتم؛
سوسیالدموکرات نبودم.
آنگاه که اعضای سندیکاها را گرفتند،
اعتراضی نکردم؛
عضو سندیکا نبودم.
یهودیان را گرفتند،
و من خاموش ماندم؛
که یهودی نبودم.
و سرانجام به سراغ من که آمدند،
دیگر کسی نماندهبود که اعتراض کند.
در آن روز سیاه داستان انسان و انسانیت در هر جامعهای به برگ پایانی خود میرسد. پس به امید آن که نیاید آن روز، در پاسخ به ندای کمک به جلوگیری از ماندن احمدینژاد، باشد، رأی میدهم، اما نه به این سه نفر که مرید و مرادشان همان است که پشیمان شد از این که فردای انقلاب حمام خون به پا نکرد، که به انسانی رأی میدهم که یک حنجره فریاد اعتراض بود، و پس از پیروزی، دشمنی نیافرید و انتقامجوئی نکرد: من به نلسون ماندلا رأی میدهم. اما هنور معتقدم که سرنوشت انتخابات در "وردیج واریش"ها تعیین میشود. هنوز معتقدم که در جامعهی بیسواد نمیتوان دموکراسی راستین بر پا کرد، و هنوز بسیار کسان در ایران سود میبرند از این که مردم را در بیسوادی و نادانی، و در پرستش "چاه جمکران"ها و "امامزاده سیار"ها نگاه دارند.
21 May 2009
اکسیژن، اکسیژن!
- نمیشود در برنامههای اتاق موسیقی چیزهایی از قبیل اکسیژن هم پخش کنیم؟
من ِ جوان ِ بیپول ِ شهرستانی نه رادیوئی داشتم و نه تلویزیون میدیدم و نه از تازههای موسیقی روز چیزی میدانستم. نام اکسیژن به گوشم خوردهبود، اما آن را در خیال در قفسهی موسیقیهای "مبتذل" و کنار قفسهی مواد مخدر، و "قرتیبازی" جا دادهبودم. در آن خاک و خل و دود ِ سنگر مجالی برای وارسی آن نیافتهبودم. این دوستانم هنوز نمیدانستند که در طول چهار – پنج سال فعالیت در اتاق موسیقی چه خون دلی خوردهبودم، چهگونه "نازکآرای تن" این "ساق گل" را "بهجانش کشته" بودم و "بهجان" آبش دادهبودم، و چهگونه آموخته بودم که هر گام خطا چه خطرهایی دارد:
روزگار بهشدت سیاسی بود. روبهروی ما اتاق کوهنوردی بود که بسیاری از چریکها - حسینعلی و مسعود پرورش، تورج حیدری بیگوند، طاهره خرم، فرزاد دادگر، فریبرز صالحی، سیامک قلمبر و دیگران – از آن در آمدند. آنجا برخی "چپ"های چریکمشرب هم بودند، از قبیل محمد ی.، که بدتر از هر آخوندی، حتی با شرکت دختران دانشجو در برنامههای کوهنوردی مخالف بودند و گوشبهزنگ بودند که خطائی از ما سر بزند تا مهر باطل بر اتاق موسیقی بزنند. یک بار دانشجوئی کلید را از من گرفت و آثاری را در اتاق موسیقی برای دوستانش پخش کرد. چند دختر دانشجو با والس گلها از بالت فندقشکن چایکوفسکی روی صندلی بالاتنهشان را به چپ و راست رقصاندند، و در روزهای بعد زمزمه برخاست که "اینجا رقاصخانه باز کردهاند"!
دو طبقه بالاتر، نمازخانهی دانشگاه بود و دانشجویان نمازخوان پیوسته به غلامعلی حدادعادل شکایت میبردند که صدای اتاق موسیقی بلند است؛ مقامات دانشگاه میپائیدند که از اموال دانشگاه چه استفادهای میکنم؛ و ساواک مراقب بود که در اتاق موسیقی چه فعالیتهای سیاسی صورت میگیرد.
و من در این میان بر لبهی تیغ راه میرفتم و پیوسته در حال عقب راندن مرزها بودم: متن کامل اپرای کوراوغلو به آذربایجانی (اوورتور، آریای کوراوغلو از پردهی دوم، رامشگر ایرانی، چونکی اولدون دهییرمانچی، پردهی پنجم، تکههای منتخب 1 و 2)، همراه با ترجمهی فارسی که منتشر کردم، در دانشگاهها و محافل دانشجوئی غوغایی بهپا کرده بود. کوراوغلو نماد چریک بود، پایگاهش چنلیبئل نمادی از سیاهکل بود، حسن خان نمادی از شاه ستمگر بود و در بسیاری از محافل دانشجوئی اکنون بهجای "شاه" حسن خان میگفتند. حتی به سنفونی پنجم بیتهوفن رنگ و لعاب سیاسی میبخشیدیم. فینلاندیای ژان سیبلیوس را سرود آزادی کردهبودیم. شور امیروف و شهرزاد ریمسکی کورساکوف سرود چریکها بودند که پخش میکردیم. آلبوم گروه شیلیائی اینتی ایلیمانی با "سرود اتحاد"شان ترانهی انقلاب بود که برای نخستین بار پخش کردیم و سه سال بعد شعر "بر پا خیز، از جا کن..." را روی آن گذاشتند. "مرا ببوس"، "الههی ناز"، "مرغ سحر"، "خروسخوان"، "ئهولری وار خانا خانا"، همه معنا و بار سیاسی داشتند. آشیق اصلان که "ساز"اش را مانند مسلسل زیر بغل میزد و روی صحنه میآمد، کار سیاسی میکرد...
و اینک، جهانگیر و جمشید اکسیژن را پیشنهاد میکردند! پیشنهاد را رد کردم.
نزدیک به بیست سال پس از آن اکسیژن را و سازندهاش ژان میشل ژار را کشف کردم. تازه دانستم که تکههایی از این موسیقی را بارها شنیدهام و از آن لذت بردهام، بی آنکه نامش را بدانم.
***
پنجشنبهی گذشته، 14 مه، ژان میشل ژار در استکهلم نمایش "نور و صدا" داشت و بسیاری از آثار بهیادماندنیش از این سی سال را اجرا کرد. با دو تن از دوستان به این کنسرت رفتم و، جای همگی خالی، برای نخستین بار اجرای زندهی ژان میشل ژار را دیدم و از هنر او لذت بردم. او از جمله اکسیژن 2 و 4 را اجرا کرد، اما حیف که اکسیژن 8 را، که مونیکا با آن از عکساش بیرون میآید و برایم میرقصد، و نیز اکسیژن 13 را، که من با آن به درون عکس میروم و با مونیکا میرقصم، اجرا نکرد!
سپاسگزارم از دوست جوانم که نگذاشت رفتن به این کنسرت را فراموش کنم. او در سالن کنسرت پرسید: چرا ژان میشل از پدرش موریس که دو ماه پیش درگذشت یاد نمیکند؟ چه میدانم. لابد رابطهی خوبی با هم نداشتند.
در این نشانی و پیوندهایی که همانجا مییابید بخشهایی از کنسرت هفتهی گذشته را گذاشتهاند.
***
و به اتاق موسیقی که میاندیشم، به گمانم تصمیم درستی گرفتم – در آن دور و زمانه نمیشد آلبوم اکسیژن را در اتاق موسیقی پخش کرد.
15 May 2009
جاسوسی که طرد شد
ولادیمیر کوزیچکین Vladimir Kuzichkin کنسولیار دوم سفارت شوروی در تهران در دوم ژوئن 1982 به انگلستان گریخت و اطلاعاتی را در اختیار امآی6 انگلیس و سیای امریکا گذاشت. این اطلاعات کمی بعد در پاکستان به جواد مادرشاهی و حبیبالله بیطرف تحویل دادهشد و گفته میشود که همین اطلاعات بهانهای شد برای دستگیری رهبران و اعضای حزب توده ایران و سپس اعدام آنان. در بسیاری از نوشتهها از نقش کوزیچکین سخن رفتهاست و من نیز در با گامهای فاجعه اشارههایی به آن کردهام. او در سال 1990 کتاب خاطرات خود را با عنوان Inside the KGB: My life in Soviet espionage منتشر کرد که من بیدرنگ ترجمهاش کردم. این ترجمه به شکل دنبالهدار در نشریهی راه آزادی منتشر میشد، اما با انتشار ترجمهی کامل کتاب در ایران ("کاگب در ایران"، ترجمه اسمعیل زند و حسین ابوترابیان، چاپ چهارم، نشر حکایت، تهران 1376) انتشار ترجمهی من در راه آزادی متوقف شد. بخش نخست ترجمهی مرا در این نشانی مییابید.
***
در تاریخ 19 تا 21 اوت 1991 در اتحاد شوروی پیشین کودتای نافرجامی بر ضد رهبر کشور میخائیل گارباچوف صورت گرفت. یکی از اعضاء رهبری هشتنفرهی کودتا ولادیمیر کریوچکوف Kryuchkov رئیس کاگب بود که با شکست کودتا دستگیر و زندانی شد، در سال 1994 بخشوده شد، و در سال 2007 درگذشت. معاون اول کریوچکوف در کاگب و رئیس ادارهی کل یکم (ادارهی اطلاعات و جاسوسی) لئونید شبارشین بود که بیدرنگ پس از شکست کودتا به دستور گارباچوف به ریاست کل کاگب رسید. اما این ریاست شبارشین بیش از یک شبانهروز دوام نیاورد. یلتسین و دیگران سادهانگاری گارباچوف را بر او خرده گرفتند، او را وا داشتند که شبارشین را از ریاست کاگب برکنار کند، و وادیم باکاتین Vadim Bakatin به این مقام گمارده شد.
شبارشین از ماه مه 1979 (اردیبهشت 1358) عهدهدار ریاست دفتر نمایندگی کاگب در سفارت شوروی در تهران بود و پس از افتضاح فرار کوزیچکین، از تهران منتقل شد.
پس از برکناری شبارشین از ریاست یکروزهی کاگب، یک مأمور ناشناس کاگب به نشریهی اخبار مسکو Moscow News مراجعه کرد و مطالبی دربارهی شبارشین و کاگب بیان کرد. چند روز پس از آن نیز روزنامهی ایزوستیا Izvestia با خود شبارشین گفتوگو کرد تا او بتواند به اتهامها پاسخ گوید. در هر دوی این گفتوگوها مطالبی در بارهی دوران فعالیت شبارشین در ایران و نیز پارهای مطالب جالب دیگر به میان آمدهاست. در زیر خلاصهای از این دو گفتوگو آورده میشود.
1 [نسخهی انگلیسی اخبار مسکو، شماره 41، اکتبر 1991]
ناتالیا گئوورکیان: بهنظر میرسد که دستگاه اطلاعاتی ما از حوادث ماه اوت رو سفید در آمد. آیا همینطور است؟
مأمور ناشناس: من با اطمینان میتوانم بگویم که این سازمان هیچگونه سهم عملی در این ماجرا نداشت. اما از سوی دیگر تردیدی ندارم که همهی معاونان کریوچکوف و از جمله شبارشین و بسیاری از دستیاران شبارشین در سازمان اطلاعات میبایست از حوادثی که در شرف وقوع بود، آگاه باشند. من میترسم که با ریاست 24ساعتهی شبارشین بر کاگب بسیاری از اسناد ناپدید شدهباشند.
ن. گ.: پیداست که شما چندان علاقهای به شبارشین ندارید...
مأمور ناشناس: مسأله علاقه یا بیعلاقگی نیست. از شبارشین در شگفتم. البته در طول همهی این سالها میبایست میفهمیدم که بسیاری از زیردستان کریوچکوف در حال طراحی عملیات و بررسی و نقشه کشیدن هستند.
ن. گ.: اما در ایزوستیای دو روز پیش یکی از سرکردگان دستگاه اطلاعاتی از شبارشین بسیار تعریف کردهاست.
مأمور ناشناس: او و شبارشین از سالهای دانشجوئی و از هنگامی که هر دو خبرچین کاگب بودند، با هم آشنا بودند. [...] سیاست کریوچکوف در گزینش کارکنان بسیاری از همکاران مرا شگفتزده میکرد. پیرامون او افرادی گرد آمدهبودند که هر یک در عملیات شکستخوردهای شرکت داشتند.
ن. گ.: یعنی شبارشین را متهم میکنید که در کار خود خطائی کردهاست؟
مأمور ناشناس: شبارشین کار خود را از وزارت امور خارجه آغاز کرد و دبیر سفارت ما در پاکستان بود. او هنگامیکه دستیار رهبری شبکهی جاسوسان مستقر در هندوستان بود، توجه کریوچکوف را جلب کرد. در آن هنگام اوضاع سیاسی این کشور بغرنج بود و رهبری شبکهی جاسوسان ثابت ما در آنجا قادر نبود این اوضاع را بهدرستی تجزیه و تحلیل کند. در نتیجه رهبران ما به خطا رفتند. با توصیهی همان مأموران، ما ایندیرا گاندی را پس از نخستین کنارهگیریش رها کردیم و پشتیبانی از او را به سود خود ندانستیم، او را نادیده گرفتیم، به سفارت دعوتش نکردیم و از پشتیبانی او خودداری کردیم. رئیس شبارشین در هندوستان ژنرال یاکوف پراکوپییویچ Yakov Prokopyevich [یاکوف پارفیریهویچ مدیانیک Pofiryevich Medyanik درست است - مترجم] یکی از مغزهای متفکر قماری بود که اعزام نیرو به افغانستان و لشگرکشی گسترده و همهجانبهی کاگب به این کشور را بهدنبال آورد. بعد هم شبارشین پسر خود را که هیچ سابقهی درخشانی نداشت با اعمال نفوذ در مقامی نشاند که اغلب ژنرالها را بر آن میگماشتند. حتی پیش از آن نیز همهی کارکنان اطلاعات از مشاهدهی آنکه اتاق کار پدر و پسر در یک راهرو قرار دارد، در شگفت بودند. به پیشنهاد همان یاکوف پراکوپییویچ [کذا]، شبارشین را برای کار با شبکهی جاسوسی به ایران اعزام کردند. اکنون او فرصتی طلائی داشت تا مهارت خود را، که انکار ناپذیر است، در شرایط بغرنج این کشور بهکار بندد. اما درست هنگامی که او در آنجا بود یکی از بزرگترین افتضاحهای تاریخ معاصر اطلاعات کشور ما رخ داد. یکی از زیردستان او بهنام کوزیچکین به خدمت دستگاه اطلاعاتی بریتانیا در آمد. با وجود همهی شواهد روشن، شبارشین همچنان مأموریتهای پر مسئولیتی به او میداد و از اینجا بود که مأموران ارزشمندی لو رفتند و پس از یک رشته حوادث، ایرانیان بسیاری کشته شدند و بسیاری افراد بیگناه اعدام شدند.
ماجرا از این قرار بود: کوزیچکین که به خدمت بیگانگان در آمدهبود، شبکهی پر ارزشی از منابع اطلاعاتی محلی را لو داد. بریتانیائیها که از تیره کردن مناسبات میان ایران و اتحاد شوروی سود میبردند، این اطلاعات را پنهانی به ایرانیان رساندند، و حاصل آن تار و مار شدن حزب توده ایران بود. گفته میشود که شبارشین با رفتار پر نخوت و نابخردانهاش کوزیچکین را بهسوی خودفروشی راندهاست. خواه به این علت یا هر علت دیگری، کوزیچکین ناگهان ناپدید شد. همه میدانند که شبارشین واکنش سریعی نشان نداد، همهی توان خود را در دفاع از کوزیچکین بهکار برد و احتمال همکاری او با بریتانیائیها را رد کرد. شبارشین همچنین اطلاعات غلط به رهبری داد و کوشید به آنان بقبولاند که کوزیچکین به احتمال زیاد به قتل رسیدهاست. کمی بعد کوزیچکین سُر و مُر و گنده از بریتانیا سر در آورد [کوزیچکین در خاطراتش نوشتهاست که پس از فرار او مقامات کاگب شایع کردند که تروریستهای افغان او را ربودهاند. نیز به نوشتهی دمیتری پراخوروف Dmitri Prokhorov در کتاب "وطنفروشی، به چه بهایی" (چاپ 2005، به روسی Сколько стоит продать родину) تا ماهها کسی نمیدانست چه بر سر کوزیچکین آمده، تا آنکه در نوامبر 1982 (آبان 1361) بریتانیائیها اعلامیهی رسمی منتشر کردند که به او پناهندگی سیاسی دادهاند.- مترجم]. سازمان ما از همهی این ماجرا بهخوبی آگاه است. شبارشین بهخاطر یک مأمور خطاهای نابخشودنی بسیاری مرتکب شد.
حتی پیش از این نیز او لغزشهای جدی در کار نشان دادهبود. از همان ابتدا هم در یک مأموریت جاسوسی در پاکستان نتوانستهبود اطلاعات لازم را دربارهی منبع اطلاعاتی و شرایط تماس خود کسب کند. در نتیجه، برای پرهیز از دستگیری شبارشین، لازم شد که او را بهسرعت و به شکل اضطراری به شوروی بر گردانند. پس از آن مدتی در ستاد مرکزی ماند و کارهای پیشپاافتاده به او میسپردند...
ن. گ.: و هیچکدام از این خطاها مانع از بالا رفتن او تا حلقهی پیرامون کریوچکوف نشد.
2 [ایزوستیا Известия، تاریخ 11 اکتبر 1991، به روسی]
ایزوستیا: روزنامهها مینویسند که شما در مقام معاون کل کاگب نمیتوانستید از تدارک کودتا بیخبر بودهباشید. شاید علت برکناری شما از مقام تازهتان این بود که روابط خیلی نزدیکی با کریوچکوف داشتید؟
شبارشین: پیشتر دربارهی این موضوع توضیح دادهام. من هیچ اطلاعی از تدارک کودتا نداشتم. کریوچکوف در سخنرانیهای خود بهعنوان رئیس کاگب و در گفتوگوهایش با همکارانش، همواره به پایبندی خود به قانون تأکید میورزید و ما را نصیحت میکرد که باید پیگیرانه روح و کلام قانون را دنبال کنیم. ما گمان میکردیم که موضع حقیقی کریوچکوف همین است. نمیدانم چرا برخیها نمیتوانند باور کنند که شعبهی اطلاعات در کودتا شرکت نداشت.
چرا کریوچکوف افکار خود را با برخی از معاونانش در میان گذاشت، اما به رئیس اطلاعات چیزی نگفت؟ تنها با حدس و گمان میتوان پاسخی به این پرسش داد. گمان میکنم که من در این کار به دلیلی مورد اعتماد کامل او نبودم. میان ما اختلاف نظرهایی در ارزیابی اوضاع داخلی اتحاد شوروی و نقش و چشمانداز آیندهی حزب کمونیست بروز میکرد و در ماههای پایانی این اختلاف شدت یافتهبود. شاید کریوچکوف همهی اینها را در محاسبات خود میگنجانید. به گمانم برخی از گفتههای من در جلسات سران کاگب با افکار و معتقدات کریوچکوف همخوانی نداشت. شاید اینها توضیحی باشد بر این که چرا من در جریان قرار نگرفتم. البته از خود کریوچکوف هم میتوان پرسید.
ایزوستیا: اینطور که روزنامهها مینویسند، در بعضی کشورها بخش بزرگی از کارکنان سفارتخانههای ما در خدمت دستگاههای اطلاعاتی ما بودهاند. آیا فکر نمیکنید که این شیوه به معنی بها دادن به کمیت و به زیان کیفیت است؟
شبارشین: بهنظر من اینطور نیست. شمار فراوان مأموران اطلاعاتی ما در خارج کشور ناشی از نظام و شیوههای فرماندهی فئودالی ماست. هر یک از ادارات میکوشید محدودهای را به تصرف خود در آورد، دور آن دیوار بکشد، و پیوسته آن را گسترش دهد. همین وضع در کاگب هم وجود داشت. بزرگی محدودهی هر کسی بستگی به میزان نفوذ اشغالکنندگان آن محدوده داشت. اما رهبری حزب کمونیست، یعنی رهبری دولت ما، فقط نظارت میکرد که کسی از مقررات بازی تخطی نکند و بهنظر من حتی این تفرقه و رقابت میان سازمانها و ادارات را تشویق هم میکرد.
ایزوستیا: تجربه نشان میدهد که هرگاه دگرگونیهای اساسی در دستگاه دولتی ما روی داده، از قبیل برکناری رهبران ارگانهای امنیتی، افرادی که در خارج کشور با انگیزههای آرمانی به اتحاد شوروی یاری میکردهاند، ما را ترک کردهاند. آیا احساس خطر نمیکنید که باز این وضع تکرار شود؟
شبارشین: چرا، همینطور است. چنین وضعی برای کار اطلاعاتی بسیار نامطلوب است. یاریکنندگان ما در خارج کشور، یا افرادی که سرنوشت خود را با ما پیوند زدهاند، هنگامیکه می بینند که خود سازمان زیر ضربه رفته، کل سازمان بیمار و تبزده است، و ترکیب کارکنان آن و بهویژه اعضاء رهبری آن پیوسته در حال تغییر است، طبیعیست که احساس خطر میکنند.
ایزوستیا: در مطبوعات غربی مینویسند که دستگاههای اطلاعاتی ما به پیروی از سیاست "مبارزه با امپریالیسم" تا همین تازگیها با دستگاههای اطلاعاتی رژیمهای دیکتاتوری ارتباط بر قرار میکردهاند. برای نمونه، عراق. دستگاه اطلاعاتی ما، همچنان که دیگر ادارات ما، پشتیبان رژیمهای دیکتاتوری بودهاست. آیا این سیاست هنوز هم ادامه دارد؟
شبارشین: ارتباط با سازمانهای اطلاعاتی خارجی جنبهی حرفهای ناب دارد. همکاران خارجی در حل برخی از معضلات به ما کمک میکنند و ما نیز در برابر در حل مسائل آنان یاریشان میکنیم.
ایزوستیا: اما آیا فکر نمیکنید که داشتن ارتباط با دستگاههای اطلاعاتی رژیمهای منفور مانند عراق و لیبی که متهم به تروریسم هستند، وجههی ما را لکهدار میکند؟
شبارشین: آخر همین عراق برای نمونه، در تمام مدت همپیمان ما بود. ما که مناسبات خود را با آنان قطع نکردیم، بلکه در تلاش بودیم که راه حل مسالمتآمیزی برای بحران خلیج فارس پیدا کنیم. بهنظر من نباید این را پشتیبانی از رژیم نامید. مناسبات ما در سطح دولت و میان سازمانهای اطلاعاتی بسیار عادیست. در امور داخلی یکدیگر دخالتی نمیکنیم. ادامهی منطقی حرف شما به اینجا میانجامد که ما باید در کشورهای دیگر دموکراسی را ترویج و پیاده کنیم. در این صورت باید صدام حسین و قذافی را سرنگون کنیم، یعنی به زور وارد خانهی دیگران شویم. آیا این کار درستیست؟
ایزوستیا: در هفتهنامهی اخبار مسکو اتهام سنگینی به شما می زنند. از جمله این که هنگام کار در ایران گویا با همکار خود کوزیچکین رفتار درستی نداشتهاید و این رفتار به فرار او و در نتیجه به تار و مار شدن شبکهی منابع اطلاعاتی ما و نابودی حزب کمونیست توده منجر شدهاست.
شبارشین: اینها سراپا یاوههاییست که از کتاب کوزیچکین خائن اقتباس شدهاست. کوزیچکین بسیار پیش از فرار از ایران با دستگاههای اطلاعاتی بریتانیا ارتباط بر قرار کردهبود. حزب توده رفتنی بود. کوزیچکین نمیتوانست تغییری چه مثبت و چه منفی در سرنوشت این حزب بدهد. البته این نیز درست است که او در واقع برخی اطلاعات دربارهی این حزب داشت.
اما دربارهی مطلب اخبار مسکو باید بگویم که آن را بر پایهی گفتوگو با یک ناشناس تهیه کردهاند. من میدانم چرا این شخص میترسد نام خود را اعلام کند. در گذشتهای نهچندان دور بحثی با این شخص داشتم و پس از این بحث او تصمیم گرفت که از ادارهی کل یکم برود. تهمتهای بیپایه از سوی یک ناشناس که در چند سال اخیر مشغول یادداشت کردن خطاهای همکاران خود بوده، بهنظر من کار ناشایستیست. در شگفتم که این نشریهی وزین چهگونه به خدمت یک ناشناس در آمدهاست.
ایزوستیا: در شرایط نوین مناسباتمان با ایالات متحده، آیا باید از شیوههای نفوذ تبلیغاتی دست برداریم؟
شبارشین: بهنظر شخصی من از هیچ شیوهی خاصی در زمینههای نفوذ تبلیغاتی در افکار عمومی دیگر کشورها و بهسود کشور خودمان نباید دست برداریم. مهم آن است که این کار جنبهی دسیسهچینی و خرابکاری در کشورهای دیگر نداشتهباشد. فعالیت بی سروصدا و بدون جلب نظر روی این یا آن همپیمانمان بهنظر من اشکالی ندارد. مگر ایالات متحده از اینگونه نهادها و فعالیتها ندارد؟ آنان هم کار تبلیغی میکنند و از این طریق بخشهایی از کار ضد اطلاعاتی خود را انجام میدهند. برای نمونه رادیوی آزادی را در نظر بگیرید. من اطمینان دارم که شدت یافتن بسیاری از درگیریهای داخلیمان را مدیون این ایستگاه رادیوئی هستیم.
ایزوستیا: شما پیش از کودتا هم همین موضع را داشتید. اما در آن روزهای بحرانی، اطلاعاتی که از این رادیو پخش میشد به تقویت روحیهی مردم، و به گارباچوف کمک میکرد.
شبارشین: در جای دیگری هم پرسیدند که نظر من چیست که گزارشگران رادیوی آزادی در سنگربندیهای پیرامون کاخ سفید ما حضور داشتند. در پاسخ مثالی میزنم: فرض کنید که شما، روزنامهنگار شوروی، در ماه مه 1989 در میدان تیانآنمن حضور میداشتید و به تبلیغات بر ضد دولت چین میپرداختید. چینیها چه واکنشی در برابر شما نشان میدادند؟ بیگمان شما را از کشورشان بیرون می انداختند. چرا باید افرادی که از سوی دولتهای خارجی پشتبانی میشوند در کشمکشهای داخلی ما شرکت داشتهباشند؟ چه کسی چنین حقی به آنان دادهاست؟
ایزوستیا: حال که در 56 سالگی برکنار شدهاید، آیا جا افتادن در نقش بازنشستگی برایتان آسان است؟
شبارشین: به هیچ وجه! اما بیکار هم نیستم. نوشتن خاطراتم را آغاز کردهام.
***
***
کتاب خاطرات شبارشین با نام "بازوی مسکو - یادداشتهای رئیس اطلاعات شوروی" در سال 1993 منتشر شد. 62 صفحه از این کتاب 300 صفحهای دربارهی ایران است، اما او در این بخش، و در سراسر کتاب، داستانگوئی میکند و چندان حرف تازهای ندارد. یک ادعای تازهی او این است که انگلیسها با همکاری بقایای ساواک در ایران توطئه چیدند تا معاونش را، که او "ولادیمیر گ." مینامد، از سر راه بردارند تا راه برای رسیدن کوزیچکین "خائن" به مقام بالاتر و نزدیکتر به خود شبارشین گشودهشود. منظور او ولادیمیر گالووانوف Golovanov است که در اثر تعقیب و آزار مضاعف خود و خانوادهاش و زیر و رو کردن آپارتمانش، بهناگزیر ایران را ترک کرد. این ماجرا را کوزیچکین نیز در خاطراتش نقل کردهاست.
یک نکتهی تازهی دیگر در کتاب خاطرات شبارشین آن است که کوزیچکین در دوم ژوئن 1982 (12 خرداد 1361) ناپدید شد و چندی بعد [در نوامبر، آبان] آشکار شد که [در 13 خرداد] با یک گذرنامهی بریتانیائی با نام مایکل رود Rod از مرز بازرگان و از راه ترکیه به انگلستان رفتهاست. شبارشین به حماقت "مرکز" لعنت میفرستد که تا مدتها به او دستور میدادند که به اصرار از سفارت بریتانیا در تهران بپرسد که چرا و چهگونه چنین گذرنامهای به کوزیچکین دادند، و البته نیکولاس بارینگتون، همتای او در سفارت بریتانیا در تهران، با ابراز همدردی، پیوسته قول میداد که با لندن تماس خواهد گرفت و اطلاعات لازم را به او خواهد داد!
متن کامل کتاب شبارشین به روسی در چند نشانی اینترنتی، و از جمله اینجا در دسترس است. ترجمهی فارسی تکههایی از آن نیز کمی بعد از انتشار کتاب، در کیهان لندن منتشر شد. این نیز تارنمای شخصی شبارشین است.
شبارشین اکنون در یک شرکت خصوصی بهنام خدمات امنیت اقتصادی روسیه مشغول بهکار است. این شرکت را او با همکاری نیکالای لئونوف، یکی دیگر از سران پیشین کاگب و از دوستان نزدیک ولادیمیر پوتین نخست وزیر کنونی روسیه، پایهگذاری کردهاست. رسانههای روسیه گفتوگوهای بسیاری در موضوعهای گوناگون با شبارشین انجام دادهاند که برخی از آنها را در اینترنت میتوان یافت. از آن میان این گفتوگو با عنوان "تهران مخوف" جالب است که ترجمهی فارسی ناقص و تحریفشدهای از آن در این نشانی هست.
شبارشین در این گفتوگو از کتاب خاطرات کیانوری تعریف میکند، به روان او درود میفرستد، و میگوید که او چیزی را تحریف نکرده و همه چیز را همانگونه که بوده نوشته و از دیدارهای پنهانی که با او داشته نیز چیزی کم و زیاد نکردهاست. شبارشین میگوید که کیانوری حتی نام خانوادگی او را نمیدانست و نخست در زندان آن را دانست، و میافزاید که کمیتهی مرکزی حزب کمونیست شوروی از او و همتایانش میخواست که اگر خطری در میان بود، در دیدار با کمونیستهایی که تحت پیگرد بودند، پول بپردازند! و بیدرنگ میافزاید که البته «تا جائی که بهیاد میآورم، هیچکدام از تودهایها اعدام نشدند، هر چند که همگی به زندان افتادند. از سرنوشت آنان اطلاع دیگری ندارم، زیرا در سال 1991 از خدمت کنار رفتم».
میتوان از شبارشین پرسید چهگونه نمیداند که دهها نفر از همان تودهایها نیز در تابستان 1367، یعنی سه سال پیش از ترک خدمت او اعدام شدند؟
در گفتوگوی دیگری در سال 2001، از او دربارهی سرنوشت کوزیچکین میپرسند. شبارشین میگوید که در سال 1993 در سفری به انگلستان، همتایان انگلیسی جنتلمنبودن را از یاد بردند و کوشیدند خود او را به خدمت بگیرند. در جریان همین گفتوگوها او حال کوزیچکین را پرسید و انگلیسیها پاسخ دادند که او سخت به مشروبخواری افتادهاست، و میافزاید: «اکنون هشت سال گذشته، و امیدوارم که تا کنون سقط شدهباشد»!
او البته از توطئهی قتل کوزیچکین سخنی نمیگوید. خود کوزیچکین در پیشگفتار کتابش از توطئهی قتلاش با شرکت کمونیستهای بلغار سخن میگوید، اما یک توطئهی دیگر نیز اکنون در چند سایت اینترنتی، از جمله در این نشانی، فاش شدهاست. در اینجا گفته میشود که مأمور امآی6 که کوزیچکین را فریب داد و به خدمت انگلیس در آورد رینگو جیمز نام داشت. در اینجا نیز از توطئهی بقایای ساواک شاهنشاهی برای از میان برداشتن گالووانوف برای بالا رفتن مقام کوزیچکین سخن میرود. و سپس گفته میشود که در آموزشگاه ویژهی سازمان جوانان کمونیست در مسکو چند تن از اعضاء جوان حزب توده ایران را آموزش دادند و در ماه مه 1986 به آنان مأموریت دادهشد که در برادفورد (یورکشایر) ولادیمیر کوزیچکین را با سمٌ به قتل برسانند. حساب کردهبودند که ایرانیان را خیلی ساده میتوان فدا کرد و کسی جای پای شوروی را در این توطئه نخواهد دید (کیانوری در خاطراتش گله میکند که "این یک اشتباه بزرگ حزب کمونیست اتحاد شوروی بود که از دبیر کل یک حزب کمونیست، آنهم حزبی با 40 سال سابقه" اطلاعات نظامی بخواهد. – ص 545).
روزنامهی یورکشایر پست در خبر کوتاهی نوشت که یک مهاجر روس در گذشتهاست، و گردانندگان توطئه که تردیدی در موفقیت نقشهشان نداشتند، خبر مرگ کوزیچکین را با نامهای رسمی برای همسر بیمار او در مسکو فرستادند. اما آشکار شد که امآی5 از همان آغاز همهی عملیات جوانان تودهای را زیر نظر داشته، و البته آسیبی به کوزیچکین نرسید.
و اما کوزیچکین که به جان آمدهبود، در سال 1988 در نامهای از گارباچوف تقاضای بخشش کرد، و سپس در نامهای دیگر در سال 1991 دست بهدامن یلتسین شد. هیچ پاسخی به نامههای او داده نشد.
نیز بخوانید: بازگشت به سردسیر
شبارشین در 29 مارس 2012 خودکشی کرد: جاسوس مطرود خود را کشت
10 May 2009
Äntligen, P2!
08 May 2009
Från Carola till Malena
Då bodde jag i Sovjet och det var där de visade hennes sång gång efter gång i brist på något annat roligt att visa. Med den låten verkade en sorts barnslighet ha vunnit fäste i europeiska musiksmaken. Denna smak återkom flera gånger därefter bl.a. med Carola. Eller var det inte med Carolas "Främling" det började redan 1983? Jag vet inte hur mycket allmänheten hade inflytande de gånger när Carola vann tävlingen i Sverige men jag var inte övertygad om att en sådan person som inte kunde säga någonting annat än TJääärlek å, å, TJääärlek å, å, Jeeessuss å TJääärlek till Jeeessuss å, å, ORD, å ord, å livets ord, skulle representera August Strindbergs, Allan Petterssons, och Ingmar Bergmans land i en kulturell tävling. Hade inte Sverige någonting bättre än så? Och, förresten, är Eurovision Song Contest en kulturell tävling?
Men i år såg jag i direktsändning hur svenska folket fick säga sitt och säga emot domarkåren som verkade befinna sig kvar i Carola-tiden. Nu vet jag vem allmänheten vill skicka som representant till europeiska tävlingen. Valet kändes helt rätt denna gång. Valet visar en kulturell mognad från barnsliga Carola till den kultiverade Malena Ernman.
I dag var jag ledig från jobbet och hade chansen att lyssna till Mitt i musiken veckomagasin special, Malena Ernman – La voix på P2, och där kan man höra (välj 8 maj) från vilken hög kulturell nivå Malena Ernman är: en helt rätt representant inte bara för personligheten, utan även för sången som är vacker, tycker jag. Nu känner jag dessutom ännu större respekt för Malena Ernman. Hon pratade bl.a. om att hon skyndar sig hem efter alla sina scenföreställningar för att hon ”ger till 100 procent” på scenen och inte har någon ork kvar efter föreställningen till någon fest eller någonting annat. Jag har alltid haft en tendens till att hylla sådana människor som ”ger till 100 procent” i vad än de gör.
Och jag hade skrivit så långt i mitt huvud medan jag lyssnade på radio då jag hörde att Malena sjunger på mitt eget fadersmål, på azerbajdzjanska! Det blir ännu ett större plus för henne. Det är en gammal folksång (Bayatilar) som lanserades av den legendariska azerbajdzjanska tenoren Rashid Behbudov (Beybutov) på en LP-skiva för länge länge sedan, som nu återfinns i många sopransångerskors repertoarer världen över. I radioprogrammet för 8 maj i länken ovan spola fram till 41:47 för att höra Malena sjunga på azerbajdzjanska.
Låt oss se nu hur moget folket i hela Europa har blivit och om även de kommer att rösta på Malena. Jag hoppas det, men jag tvivlar med tanke på ”röst-maffian” i forna Östeuropa.
Heja Malena! Jag håller tummarna för dig!
02 May 2009
بدرود همشهری بزرگ
و چه جالب که دو تن از اینان، عبدالله توکل و رضا سیدحسینی، از اردبیل بودند و محمد قاضی کرد مهاباد. آیا دوزبانه پرورش یافتن در مترجم خوب شدن تأثیری دارد؟
و آیا زادگاه رضا سیدحسینی یاد او را به شکلی گرامی خواهد داشت؟ آیا نام او را بر کوچهای، خیابانی، پارکی، یا کتابخانهای خواهند نهاد؟ آیا بنایی به یاد او خواهند ساخت؟ گمان نمیکنم. برای عبدالله توکل هم کاری نکردند.
24 April 2009
Lite IT - 5
این راهنمائی را برای کسانی مینویسم که مانند من سالهای نوجوانی را پشت سر گذاشتهاند، مجالی برای غوطهور شدن در دنیای کامپیوتر نداشتهاند، و گاه این موضوع را از من میپرسند. اگر ویندوزتان به انگلیسیست، روش کار را اینجا و اینجا بخوانید، یا سه کلمهی تایپ فارسی ویندوز را از همینجا کپی کنید، در پنجرهی جستوجوگر گوگل بچسبانید و جستوجو کنید تا صدها راهنمائی بیابید.
Följande gäller Windows XP och oftast behöver man ha CD-skivan för Windows installation tillgänglig:
1- Gå till Start / Kontrollpanelen / Datum, tid, språk och nationella inställningar;
2- I nästa fönster välj Lägg till ytterligare språk;
3- I den nya rutan som öppnas välj fliken för Språk;
4- I fliken för Språk och under ”Stöd för ytterligare språk” markera rutan för ”Installera filer för komplicerade skriftspråk och språk som skrivs från höger till vänster (inklusive thailändska)” och sedan tryck på Verkställ. Här kan datorn kräva att du ska stoppa in CD-skivan för Windows installation.
5- Datorn kräver omstart. Klicka på Avbryt för tillfället;
6- Under ”Texttjänster och inmatningsspråk” (bilden ovan) klicka på ”Information”;
7- I nästa ruta och under ”Installerade tjänster” klicka på ”Lägg till…”;
8- I nästa ruta och under Inmatningsspråk välj Persiska från rullgardinlistan och sedan klicka på OK;
9- Tillbaka i förra rutan klicka på OK;
10- Nu är du tillbaka i Nationella inställningar och språkinställningar. Klicka på OK här också.
11- Starta om datorn.
Nu är datorn redo för att kunna skriva på persiska. Om du har ”Språkrutan” i hörnan längst ner till höger (en blå ruta med texten ”Sv”) kan du klicka på den och växla mellan installerade inmatningsspråk (svenska, persiska, och kanske engelska). Annars kan man växla mellan språken genom att trycka på Alt+Shift. Om du väljer persiska så ska du kunna skriva på persiska i programmen Notepad (Anteckningar), WordPad (Start / Alla program / Tillbehör / WordPad), och även i gratisprogrammen för e-post, som t.ex. Gmail, Yahoo Mail, Hotmail, och även Outlook Express. Tryck på Ctrl+Shift på vänster sidan av tangentbordet för att skriva från vänster till höger, och tyck på Ctrl+Shift på höger sidan av tangentbordet för att kunna skriva från höger till vänster.
Bäst av alla är att nu kan du skriva på persiska i sökrutan i Google och söka i en helt ny värld!
Om du har Microsoft Office i vilket även Word ingår, ska du kunna skriva på persiska i Word också. I så fall kan man ta ytterligare några steg:
1- Gå till Start / Alla program / Microsoft Office / Microsoft Office verktyg / Språkinställningar för Microsoft Office;
2- I den ruta som öppnas och under listan för tillgängliga språk välj Persiska och klicka på ”Lägg till>>” och klicka på OK sedan. Datorn kräver kanske att CD-skivan med Office stoppas in i CD-läsaren;
3- Starta Word, klicka på Verktyg i menyn, välj ”Anpassa…”;
4- I rutan för anpassa välj fliken för Kommandon;
5- I listan för Kategorier till vänster välj ”Format” och sedan i listan för Kommandon till höger bläddra och hitta ”Höger till vänster”, klicka med musen på den, håll musknappen tryckt, dra knappen för ”Höger till vänster” till verktygsfält högt upp i Word;
6- För att kunna skriva persiska siffror i Word, klicka på Verktyg i menyn och välj ”Alternativ…”;
7- I rutan för alternativ välj fliken för Komplicerade skriftspråk;
8- Under ”Allmänt” och framför ”Siffra” välj ”Sammanhang” i stället för ”Arabiska”.
Nu är det bara det svåraste som är kvar: Att lära sig var persiska bokstäverna ligger på tangentbordet! Det finns en ”Microsoft Visual Keyboard” för Office 2000 och Office XP i denna adress men jag vet inte hur den fungerar med de andra versionerna av Office. Min rekommendation är att hitta vad olika tangenter skriver på persiska, rita dem på ett papper och ha det framme när du skriver på persiska: titta på det och tryck på motsvarande tangent. Man lär sig tangenterna utantill efter ett tag. Det finns folk som använder små klistermärken med persiska bokstäver på tangentbordet, eller skriver dessa med spritpenna på svenska tangenter.
Lycka till!
18 April 2009
باز هم شنود
14 April 2009
Vi är med i P2! من و دوستان در رادیوی سوئد!
Några vänner och jag bestämde oss för att skicka en gemensam önskelista till programmet Önska i P2. Programproducenten och programledaren var mycket snälla, välkomnade vårt initiativ och vår lista och föreslog att sända ett speciellt program idel med våra önskningar. Programmet sänds i morgon den 15 april kl. 9 till 10. Vi är redan med i programmets hemsida med en bild på de flesta av oss som har önskat. Denna sida ersätts eller förnyas redan i morgon runt kl. 11 och vi finns inte kvar där. Men vårt önskeprogram finns i programmets arkiv på Internet i 30 dagar och går att lyssna. Det är oförglömliga musikstycken som vi har önskat och de är inte så lätta att få tag på. Missa inte det!
06 April 2009
Dr. Zjivago دکتر ژیواگو
En av de stora musikerna i vår tid, Maurice Jarre, gick ur tiden för några dagar sedan (den 29 mars). För mig var han fadern till filmmusiken i Laurence of Arabia och Dr. Zjivago. Jag fick ingen chans att se Laurence of Arabia när den kom till Iran och min hemstad. Men Dr. Zjivago kom med stormsteg och tog med sig tom. min familj. Pappa tog oss till biografen. Jag var i låga tonåren och än i dag minns den kyla som jag kände när allting var frusen i Zjivagos villa i Sibirien. Än i dag minns jag när Alec Guinness frågade Zjivagos dotter om hon kunde spela balalajka. Och än i dag minns jag så starkt och tydligt Laras Tema ur filmmusiken.
Jag gillade Julie Christie i rollen som Lara och fortfarande kan mycket gärna förlora allt i hennes skönhet och bli pladask kär i henne i dåtiden!
Och allt detta tack vare, inte minst, Maurice Jarre. Mycket vacker musik. Och jag beundrar även hans sons, Janne Michel Jarres, musik så mycket också.
Och romanen Dr. Zjivago av Boris Pasternak: Den fanns överallt och den fanns i så många exemplar att verkade vara fler än landets invånare. Många år därefter fanns den fortfarande överallt och jag undrade vem, hur, varför, med vilka pengar hade tryckt den i så många exemplar. Det var helt nyligen som jag läste att, enligt brittiska underrättelsetjänstens nysläppta (2003) hemliga dokument, pengar från England och USA sponsrade översättningen och publiceringen av denna bok och många andra böcker i Iran. Men det är en annan historia. (Jag hittar tyvärr inte originaldokumenten. En indirekt citering på persiska finns här).
Och se detta också. (این کلیپ را هم ببینید) (متن فارسی را در ادامه بخوانید)
و این همه نیست جز از جمله برای هنر و موسیقی موریس ژار. و او پسر هنرمندی نیز دارد بهنام ژان میشل که کم از پدر ندارد و من موسیقی او را نیز میستایم.
ترجمهی فارسی رمان دکتر ژیواگو اثر باریس پاسترناک همهجا در کتابفروشیها و دستفروشیها آنقدر زیاد بود که گمان میکردی که شاید بیشتر از جمعیت کشور چاپش کردهاند. تا سالها بعد، حتی بعد از انقلاب این کتاب را همه جا میشد دید و من همیشه در شگفت بودم که چه ناشری، با چه پولی، برای چه کسی این کتاب را این همه چاپ کردهاست. همین تازگیها بود که اسناد تازه انتشاریافتهی سازمان اطلاعات بریتانیا فاش کرد (منبع نخستین گویا برنامه شامگاهی رادیو بیبیسی در پنجم مرداد 1380 است. اینجا را ببینید) که این سازمان و نیز سازمان سیای امریکا سرمایهگذاری کلانی روی ترجمه و انتشار این کتاب و بسیاری کتابهای دیگر در ایران کردهبودند. و آن البته داستان دیگریست.
05 April 2009
بازهم انفجار دیجیتال و شنود
[آن بخش از برنامه را اکنون در این نشانی میتوانید بشنوید.]
30 March 2009
ریاضیدان بیکله!
”En huvudlös matematiker” är en rolig läsning skriven av Kaianders Sempler i Ny Teknik. Här nedan kommer en fri översättning på persiska. Bilden är också från Ny Teknik.
این فیلسوف و ریاضیدان بزرگ فرانسوی در 11 فوریه 1650 در سفارتخانهی فرانسه در استکهلم به بیماری ذاتالریه درگذشت. او که در آن هنگام 53 سال داشت، تنها چهار ماه بود که به عنوان آموزگار سرخانهی کریستینا ملکهی سوئد، و البته برای خودنمائی دربار سوئد، به استخدام این دربار در آمدهبود. اما او از آب و هوای سردسیری استکهلم هیچ راضی نبود و معروف است که گفتهبود "اینجا حتی افکار مردم هم یخ میزند" و پیشبینی کردهبود که اقامتش در اینجا به درازا نخواهد کشید – و پیشبینی او درست در آمد.
ملکه کریستینا در محضر استاد دکارت
معلوم شد که هنگام انتقال پیکر از سوئد در سال 1666 تابوتی کوتاهتر از قد دکارت سفارش دادهبودند و پیکر فیلسوف در تابوت جا نمیگرفت. راه حلی که افسر مأمور تحویل تابوت یافت، آن بود که سر دکارت را از تن جدا کند!
دست بر قضا در آغاز سدهی 1800 گذار شیمیدان معروف سوئدی برزلیوس از پاریس افتاد و داستان سر گمشدهی دکارت به گوشش رسید. او قول داد که سر را پیدا کند، اما به سوئد که رسید با شگفتی تمام شنید که هفتهای پیش جمجمهی دکارت در یک حراجی به یک کلکسیونر اشیای عجیب فروخته شدهاست! برزلیوس این کلکسیونر را یافت و به هر زحمتی بود توانست جمجمه را از او بازپس بخرد. جمجمهی دکارت اکنون ناقص بود: دندانها و فک پایین آن ناپدید شدهبود و خریدار پیشین روی پیشانی و فرق جمجمه یادگاری نوشتهبود.
برزلیوس به پاریس بازگشت و جمجمهی دکارت را به آشنائی در موزهی تاریخ طبیعی سپرد تا به تن او بازگردانده شود، اما این کار صورت نگرفت. جمجمه را در قفسهای در بخش انسانشناسی موزه گذاشتند و جمجمهی دکارت هنوز در همان قفسه و در کنار جمجمهی انسان نئاندرتال و انسان کرومانیون به تماشای همگان گذاشته شدهاست.
دکارت از ترس خشم کلیسا بخشی از پژوهشهایش را در "کتابچهای سری" به رمز مینوشت. پس از مرگش، دارائیهای او و از جمله این کتابچهی سری را با کشتی به فرانسه فرستادند. اما کشتی در راه غرق شد، کتابچهی سری ناپدید شد، بار دیگر پیدا شد، لایبنیتس آن را رونویسی کرد، و نسخهی اصلی بار دیگر برای همیشه گم شد.
خطرناکترین نوشتهها در این کتابچه چیزهاییست که صد سال بعد اویلر نشان داد: نسبت ثابتی میان تعداد گوشهها، کنارهها و یالهای چندوجهیها وجود دارد. خب، کجای این قضیه خطرناک بود و به کلیسا بر میخورد؟ به کلیسا بر میخورد، زیرا این قضیه با نظریهی خورشیدمرکزی کوپرنیک ارتباط مییافت که از سوی کلیسا محکوم شدهبود. یوهان کپلر، یکی از پیشروان نظریهی کوپرنیکی، گفتهبود که قطر مدار گردش سیارات بر گرد خورشید نسبتی با چندوجهیهای منظم دارد.
مرگهای ناگهانی همواره گمان توطئه را به میان میآورد و با مرگ دکارت نیز کسانی میپرسیدند که آیا بهراستی ذاتالریه جان او را گرفت؟ نویسندهای آلمانی بهنام ایکه پایس Eike Pies میگوید که مدارکی در اثبات قتل دکارت یافتهاست.
میدانیم که سفیر فرانسه در سوئد که دکارت پیش او بهسر میبرد، دچار ذاتالریه شدهبود و در غیاب پزشک مخصوص سفارت که به سفر هلند رفتهبود، دکارت پرستاری از سفیر را به گردن گرفت. سفیر که از بستر بیماری برخاست، نوبت دکارت بود که به بستر بیافتد. پزشک مخصوص ملکه کریستینا پیشنهاد کرد که دکارت را حجامت کند، اما او نپذیرفت. پزشک مخصوص با این حال همه روزه گزارش حال دکارت را مینوشت و برای پزشک سفیر به هلند میفرستاد و او نیز آنها را برای استادش میفرستاد. این اسناد را 330 سال بعد ایکه پایس در کتابخانهی لایدن هلند یافت و از پزشکان امروزی خواست که بیماری دکارت را تشخیص دهند. پزشکان میگویند که نشانههایی از مسمومیت آرسنیک در این گزارشها دیده میشود. پایس درخواست کرده که بقایای پیکر دکارت را در جستوجوی علت مرگ او آزمایش کنند، اما دولت فرانسه تا امروز اعتنائی به درخواست او نکردهاست.
اما چرا کسی باید بخواهد دکارت را بکشد؟ شاید برای آن که در دربار سوئد کسانی خوش نداشتند که بیگانهای اینچنین مورد علاقهی ملکه باشد؟ بدتر آن که دکارت کاتولیک بود و کسی چه میدانست که او چه آموزههای پلید فلسفی در مغز ملکه تزریق میکرد؟
هنوز نمیدانیم که آیا دکارت را کشتند یا نه، اما همینقدر میدانیم که بدبینیها درست در آمد: چهار سال پس از آن، در سال 1654، ملکه کریستینا پسرعمویش کارل را به جانشینی خود گماشت، از سلطنت سوئد کنارهگیری کرد، به کاتولیکگری تغییر مذهب داد، و در رم اقامت گزید. خیلیها گفتند که کار کار دکارت بود.
برداشت آزاد از هفتهنامه Ny Teknik
21 March 2009
سلام بر بهار!
در زندگی آپارتمانی خاک پیدا نیست تا به توصیهی خیام بزرگ جرعهای شراب هم بر خاک فشانم. باشد برای سیزدهبدر، شاید!
07 March 2009
Nowrooz i Sveriges Radio نوروز در رادیوی سوئد
Några av oss iranier, som bor och har bott i Nacka, har firat Nowrooz gemensamt och tillsammans i festlokaler nu i 19 år och i år, vårdagjämningen den 20 mars, firar vi Nowrooz för den 20-e gången på detta sätt. Det blir en ännu större fest i år, såklart. (Foto: Sepideh)
Persiska nya året börjar ju inte med tolvslaget vid midnatt, utan det är den astronomiska tidpunkten då jordens rotationsaxel passerar från ett lutningsläge till det andra, alltså vid exakta sekundslaget vid vårdagjämningen. Denna tidpunkt sammanfaller samtidigt överallt runtom jorden men vid olika tidpunkter från år till år. Därför, om man sekunderna före nyår lyssnar på olika radiostationer från de länder där Nowrooz firas, så kan man höra nedräkningen före den där astronomiska tidpunkten.
När vi började fira Nowrooz i vår lilla gemenskap i Nacka så fick vi leta efter avlägsna radiostationer med kortvågsradio för att höra det där tickandet. Men sedan började några persiska närradiostationer i Stockholm nedräkna framför Nowrooz, och plötsligt fanns det ett program i statliga Sveriges Radio där man pratade på persiska, som sändes på rätt tidpunkt vid Nowrooz, med nedräkning, rätt musik, traditionsenligt osv., och visst föredrog vi denna sändning, Pejvak, som inte speglade några speciella politiska vinklingar som förekom hos de andra lokala närradiostationerna. Tom jag var med på ett av Pejvaks program för några år sedan i samband med Nowrooz och berättade på azerbajdzjanska om hur man firar Nowrooz i provinsen Azerbajdzjan.
Men se där: vi iranier, och inte bara iranier utan alla andra nationer som firar Nowrooz, har gjort ytterligare framsteg här i landet. Nej! Det inte är TV3 som visar ”Inte utan min dotter” igen, tack och lov, utan ett av Sveriges Radios celebra och önskvärda program ”Önska i P2” har bestämt sig för att sända ett speciellt program i samband med Nowrooz i år. Man tackar och bugar! Och tro mig, mina vänner, att jag i egenskap av detta programs ambassadör har inte haft det minsta inblandning eller inflytande i detta beslut. Jag, som har varit hemskt upptagen på senaste månaderna, blev till och med tagen på sängen när jag fick information om Önskas planer för Nowrooz.
Alltså, nu i år, samtidigt som vi i Nacka firar vår 20-e jubileum för Nowrooz-firande, så får ni, mina läsare, inte bara lyssna på Pejvaks nedräkning som sänds på fredag den 20 mars kl. 12:30, utan ta nu och kontakta programmet Önska i P2, önska ett stycke klassisk musik i samband med Nowrooz, och oavsett om ni har önskat eller inte önskat så lyssna på Önska i P2 som sänds den 20 mars kl. 9:00, för att det kommer att vara ett historiskt ögonblick då Sveriges Radio sänder för första gången musik i samband med Nowrooz och enligt vårt önskemål!
Se en snygg affisch med en vacker Nowrooz-motiv om detta speciella program här, och för att bli en vän till programmet Önska i P2 läs här och se detta.
(متن فارسی را در ادامه بخوانید)
در آن آغاز برای شنیدن ثانیهشماری پیش از تحویل سال به ناگزیر با رادیوهای موج کوتاه به فرستندههای دوردست گوش میسپردیم. اما بهتدریج برنامههایی از فرستندههای محلی موج اف.ام به زبان فارسی پدیدار شدند که گذشته از پخش برنامههای سیاسی برای گروههای گوناگون یا آگهیهای بازرگانی، نوروز و تحویل سال را هم جشن میگرفتند و برنامهی نوروزی پخش میکردند.
چندی بعد گوشمان با صدای بخش فارسی رادیوی دولتی سوئد، برنامهی پژواک، آشنا شد که علاوه بر پخش اخبار روز، نوروز هر سال نیز برنامهی ویژهای داشت و برای تحویل سال ثانیهشماری میکرد. این برنامه البته برای ما خوشایندتر از ایستگاههای سیاسی محلی با گرایشهای گوناگون بود. همین چند سال پیش من در یکی از برنامههای نوروزی رادیو پژواک شرکت کردم و به زبان آذربایجانی تعریف کردم که آذربایجانیان چهگونه به پیشواز نوروز میروند.
و اینک، ما ایرانیان ساکن سوئد، و نه تنها ایرانیان، که همهی ملیتهایی که نوروز را جشن میگیرند، گامهای دیگری در این سامان به پیش برداشتهایم. خوشبختانه امسال کانال 3 تلویزیون فیلم "بدون دخترم هرگز" را برای هزارمین بار پخش نکرده که غصهی پاسخگویی برای آن را داشتهباشیم، بلکه برای نخستین بار یکی از برنامههای معتبر و پر شنوندهی کانال 2 رادیوی سوئد Önska i P2 قصد دارد برنامهی موسیقی کلاسیک درخواستی به مناسبت نوروز پخش کند، و باور کنید که من به عنوان سفیر این برنامه به علت گرفتاریهای زیاد در ماههای اخیر کمترین دخالتی در این برنامهریزی نداشتهام و با دریافت خبر برنامهی درخواستی نوروزی غافلگیر شدم.
حال این گوی و این میدان: امسال نهفقط بخش فارسی رادیوی دولتی سوئد، پژواک، که از ساعت 12:30 و همزمان با تحویل سال نو برنامه پخش میکند، بلکه با آبرویی که بخشی از کوشندگان ما برای مراسم سنتی ما و برای ما کسب کردهاند، برای نخستین بار میتوانیم از هماکنون با برنامهی موسیقی کلاسیک درخواستی تماس بگیریم و موسیقی کلاسیک نورورزی دلخواه خود را درخواست کنیم، و چه درخواست کردهباشیم یا نه، ساعت 9 صبح روز 20 مارس برابر با 30 اسفند میتوانیم به این برنامه گوش دهیم و بشنویم نوروزیان ساکن سوئد چه قطعاتی را میخواهند بشنوند.
بروشور مشترک پژواک و برنامهی موسیقی درخواستی را که یک نقاشی زیبای نوروزی هم در آن هست در این نشانی ببینید و اگر میخواهید به گروه دوستان برنامهی موسیقی درخواستی رادیوی سوئد بپیوندید، این بروشور را ببینید. در سایت برنامه نشانیها و راه تماس و درخواست موسیقی درج شدهاست، اما اگر سوئدی نمیدانید، به این نشانی spela at sr dot se به انگلیسی ایمیل بفرستید. (عکس از سپیده)
13 February 2009
حریم شخصی، و انفجار دیجیتال
شوخی کردم! آن نوشتهی من حرف تازهای اگر داشت، همانا برای فعالان سیاسی و اجتماعی خودمان بود که در طول تاریخمان "قضا و قدری" بار آمدهایم و در قمار دخالت در امور سیاسی و اجتماعی، شعارمان عبارت است از "هرچه بادا باد"، و "حالا ببینیم چی میشه"! وگرنه هر کسی که اندکی هوشیارانه سر در این کارها داشتهباشد، بیگمان حرف تازهای در نوشتهی من نیافتهاست.
هری لوئیس در این گفتوگوی بیست دقیقهای پیرامون کتابش، بی کموکاست همان چیزهایی را بر میشمارد که من در نوشتهام بر شمردم. او حتی یکی از روشهای شنود تلفن موبایل خاموش را هم توضیح میدهد: نرمافزار گوشی شما یک ایراد (باگ) عمدی دارد که باعث میشود وقتی که آن را خاموش میکنید و گمان میکنید که خاموش ِ خاموش است، در واقع بخشی از آن و میکروفون (دهانی) آن هنوز فعال است [و من با تجربهی برنامهنویسی خود میتوانم اضافه کنم: یا میتوان میکروفون را از دور فعال کرد] و کسی که پشت پردهی آن ایراد عمدیست، گفتوگوهای جلسهی شما را گوش میدهد.
اگر نوشتهی مرا باور نداشتید، یا اگر باور داشتید و تأییدی بر آن میخواهید، این گفتو گو را ببینید و بشنوید و کتاب پروفسور هری لوئیس و شرکا را هم بخوانید تا ببینید چهگونه پیشگویی جرج اورول در رمان "1984" درست از آب در آمده، که هیچ، کسانی هستند که با آغوش باز به این "1984" عشق میورزند.
بسیار سپاسگزارم از محمد عزیز، یکی از خوانندگان خوب و وفادار این وبلاگ، که پیوند گفتوگوی پروفسور هری لوئیس را برایم فرستاد.
08 February 2009
باران آمد!
داستان چگونگی پدیدآمدن و انتشار کتاب زندهیاد احسان طبری «از دیدار خویشتن – یادنامۀ زندگی» را در پیشگفتار دو چاپ این کتاب در خارج (چاپ نخست 1376، چاپ دوم با بازنگری 1379، هردو از نشر باران، استکهلم) آوردهام. آنجا از جمله نوشتم که طبری "بخش دیگری نیز نوشتهبود و در یکی از واپسین دیدارهایمان پیش از 17 بهمن 1361 [روز دستگیری بخش بزرگی از رهبری و گردانندگان حزب توده ایران، و واپسین دیدار من با طبری] به من دادهبود. عنوان آن «عقدۀ کهف» و دربارۀ نحوۀ برخورد ِ او و همتایانش با جامعۀ ایران پساز دهها سال دوری از این جامعه بود. مجالی برای ماشیننویسی ِ این بخش بهدست نیامد و بنابراین کپی ِ آن در میانِ نسخههای پنهان کرده در ایران موجود نبود...»
اکنون نسخهای از «عقدۀ کهف» را پیش رو دارم که از فراسوی 25 سال به دستم رسیدهاست: کپی از یک نسخهی فرسودهی تایپشده است. بهروشنی پیداست که آن نسخه را از زیر خاک در آوردهاند و رطوبت به آن آسیب زدهاست. این نوشته تاریخ خرداد 1361 را دارد و من در همان هنگام به دست خود متن تایپشده را تصحیح کردهام. پس در آنچه در پیشگفتار «از دیدار خویشتن» نوشتم دو خطا داشتم: این بخش نه در واپسین دیدارها، که ماهها پیش از آن به من سپرده شدهبود؛ و ماشیننویسی هم شدهبود. پانزده سال فاصله میان پدید آمدن و انتشار «از دیدار خویشتن» (61- 1360 تا 1375) با همهی حوادث هولناک آن، تاریخ تحریر «عقدۀ کهف» را از ذهنم زدوده بود، و ده سالی که از هنگام انتشار کتاب میگذرد نیز یاریم نمیکند که بهیاد آورم پس چرا «عقدۀ کهف» در مجموعهی «از دیدار خویشتن» گنجانده نشد. ولی یک نکته روشن است: طبری تاریخ "اسفند 1360" را در انتهای بخش "پایان" کتاب نوشتهاست، و «عقدۀ کهف» سه ماه پس از آن نوشته شدهاست.
هرچه بود و نبود، این نوشتهی احسان طبری نیز اکنون در برابر ماست. همچنانکه در پیشگفتار «از دیدار خویشتن» نوشتم، بر خود نمیدانم که دربارهی مضمون و محتوای این نوشتهنیز نظر بدهم و تنها به وظیفهی خود که در برابر طبری و همسرش برای انتشار این نوشتهها بر عهده گرفتم، عمل میکنم. اینجا نیز تکرار میکنم که محتوای این نوشته نیز، پس از گذشت ربع قرن و آنچه در ایران و جهان گذشته، برای من پندآموز است و بیگمان برای بسیاری از خوانندگان نیز چنین خواهد بود.
و اما "باران":
شمارهی 21 و 22 فصلنامهی «باران» در سوئد منتشر شد.
طرح جلد این شمارهی «باران»، عکس مجسمهای ساختهی «بهروز حشمت»، هنرمند ساکن وین است به نام «فریاد» که در اعتراض نسبت به سرکوب آزادی بیان در ایران ساخته شده است.
حاشیهای بر اصل این شماره مطلبی است از علی رضایی دربارهی کتابو کتابخوانی با اشاره به کتاب «ادبیات در خطر» نوشتهی تزوتان تودوروف و «چگونه میتوان دربارهی کتابهایی که نخواندهایم صحبت کرد» نوشتهی پیر بایارد.
دیگر مقالههای این شماره عبارتند از: «اقتصاد رانتی و معنای دمکراسی» (احمد علوی)، «نقش محمود طرزی در بیداری زنان افغانستان» (ناصرالدین پروین)، «فصلی از زندگی و مبارزات مصطفی شعاعیان» (انوش صالحی)، «عقده کهف» (نوشتهی منتشر نشدهای از احسان طبری)، «عنصر زنانه و نمادهای بخت در شاهنامه» (شکوفه تقی)، «دونگاه به مجموعه شعر عکس فوری عشقبازی: «فاصلهی صدا و سکوت» (ملیحه تیرهگل)، «شاعری؛ هویتی دگرگونه» (فریبا صدیقیم)، «نگاهی پستمدرن به جریان چهارم رسانهای در ایران» (امید حبیبینیا)، «شبهترجمههای ذبیحالله منصوری» (اسماعیل حدادیان مقدم)، «نگاهی به رمان سالمرگی نوشتهی اصغر الهی» (ا. خلفانی)، «نظامی گنجوی، سعیدی سیرجانی و سیمای دو زن» (اسد سیف)، «تورق سریع رمان میم نوشتهی علیمراد فدایینیا» (بهروز شیدا)، «شخصیت داستانی» (لورنس پرین/ ترجمهی ابوالقاسم گلستانی)، «خندهی پنجرههای باز در اتاقی آفتابگیر» (حمید صدر)، «نامههای تقی مدرسی به م. ف. فرزانه»، «نگاهی به ترجمهی سوئدی کتاب خیراندیشان نوشتهی جاناتان لتیل» (منوچهر اردلان)، «نیهیلیسم ویرانگر و ایدئولوژی نیاکانی» (احمد شیرازی) و «اسناد و فرامین منتشرنشدهی قاجار» (اردشیر سراج).
در شمارهی جدید فصلنامهی باران، دو گفت و گو نیز ارائه شده است. یکی با «ناصر مهاجر» پژوهشگر ساکن پاریس و یکی از ویراستاران کتاب «گریز ناگزیر» (ن.پایدار)، و دومی با «سوسن تسلیمی»، بازیگر ساکن سوئد (محمد عبدی).
در این شماره چند داستان نیز از هوشنگ اسدی، شهلا باورصاد، جهانگیر سعیدی، محمد عبدی، فرشته مولوی، و دیمیتری فرهولست با ترجمهی کوشیار پارسی؛ دو طنز از آرت بوخوالد، طنزنویس امریکایی با ترجمهی شیوا فرهمندراد، چند شعر از آسیه امینی، مسعود کدخدایی و حسن ساحلنشین چاپ شده است.
اگر علاقهمند به مطالعهی فصلنامهی باران هستید، اگر علاقهمند هستید تا از نشر فارسی در تبعید حمایت کنید، باران را مشترک شوید. فصلنامهی باران برای ادامهی فعالیت، نیاز به افزایش تعداد مشترکین خود دارد.
هزینهی اشتراک باران در سوئد به مدت یکسال 300 کرون، در اروپا 35 یورو، و در امریکا معادل 45 یورو است. قیمت اشتراک برای موسسات و کتابخانهها 25 درصد بیشتر از ارقام فوق است. info@baran.st
05 February 2009
مندلسون – 200، و محلهی پیتون
با این حال پدر یک دستگاه تلویزیون "بلر" مبله خریدهبود و من که وردست پدر در کارهای فنی بودم، پیوسته آنتنها را به این و آن سو میگرداندم و آنقدر پیچ تنظیم تلویزیون را برای بهتر کردن تصویر چرخاندهبودم که نک انگشتانم پینه بستهبود. مینشستیم و آنقدر چشم به صفحهی پر برفک میدوختیم که پس از آن دقایقی چشمانمان جهان را از پشت پردهای از نقطههای سیاه و سفید میدید!
یکی از سریالهایی که از فرستندهی رشت پخش میشد، البته با تأخیر و پس از آن که ماهها از پخش آن در تهران میگذشت، سریال امریکایی "محلهی پیتون" Peyton Place بود. همهی اعضای خانواده پای تماشای آن مینشستیم و هر یک شخصیت محبوب خود را داشتیم. مادر "نورمن" را دوست داشت، خواهر "رادنی" را دوست داشت، پدر جرأت نداشت بگوید که "کنستانس" را دوست دارد: همینقدر بسش بود که فاش کردهبود از صدای پوران خوشش میآید و مادر این را دستاویزی میکرد که گاه دعوایی بهراه اندازد! من نیز گاه عاشق "بتی" Barbara Parkins بودم و گاه نبودم!
آنچه مرا پای این سریال میکشاند موسیقی دلانگیر و نوای جادوئی ویولون در آغاز آن بود. در آن هنگام هیچ تصوری نداشتم که این موسیقی چیست و کار کیست. سالها بعد بود که هنگام کار در اتاق موسیقی دانشگاه بهتصادف این راز را گشودم و کشف کردم که آن موسیقی، سرآغاز "کنسرتو برای ویولون و ارکستر" اثر فلیکس مندلسون بارتولدی Felix Mendelssohn-Bartholdy آهنگساز بزرگ آلمانیست.
روز سوم فوریه دویست سال از زادروز مندلسون گذشت و این روزها در برنامههای رادیویی و سالنهای کنسرت سراسر جهان با اجرای آثار او یادش را گرامی میدارند. من اما باید اعتراف کنم که با آنکه همهی سنفونیها و اوورتورها و کنسرتوها و دیگر آثار او را بارها شنیدهام، هیچکدامشان به اندازهی همان موسیقی آغازین "محلهی پیتون" و اندکیهم "اوورتور رؤیای شب نیمهی تابستان" چنگی بهدلم نزدهاند. دل است دیگر، چهکارش کنم؟
من اجرایی را که در بالا آمد میپسندم، اما اگر سارا چنگ Sarah Chang را دوست دارید، این نمونه را بشنوید. دربارهی مندلسون این نوشتهی فارسی را بخوانید.
01 February 2009
ننگتان با رنگ پاک نمیشود
نمیدانند این ابلهان شاید. از شعارهای انقلابمان بود: از همان هنگامی که مأموران شاهنشاه در دانشگاهها روی شعارهای انقلابی رنگ میمالیدند، در کنارش مینوشتیم: ننگ با رنگ پاک نمیشود!
چه اندیشیدند؟ نفهمیدند که این زخمی را که بر زمین و بر خاک زدهاند نمیتوان با شخم زدن ِ دگرباره و خاک ریختن و درخت کاشتن دوا کرد؟ نفهمیدند که حتی اگر این تکهی زمین را با شعبده غیب کنند، هرگز نمیتوانند این زخم را از دلها بشویند؟ نفهمیدند که برای لاپوشانی این جنایتشان دست به هر کاری که بزنند، در واقع به جنایتشان اعتراف کردهاند؟
چه ابلهاند، چه ناداناند، و چه کوردل. آنگاه که دست به خون این زیباترین فرزندان آفتاب و باد میآلودند، میبایست فکر فردا را، فکر امروز را میکردند، فکر روزی را که دست قربانیان از خاک بهدر آمد و رهگذران را به شهادت خواند، فکر روزی را که اشک مادران این خاک را آبیاری کرد، فکر روزی را که ابلهانه بخواهند خاک آلوده به گناهشان را با خاکی آلودهتر بپوشانند و با این کار به گناهشان اعتراف کنند.
آن روز که سرمست از پیروزی پهلوانانی را که شاهد "سپاس" گفتنشان به اعلیحضرت بودند رشکورزانه میکشتند، "خندق" و "کانال" میکندند و پیکرهای بیجان قربانیان را درهم و برهم در این گورهای جمعی خالی میکردند، باید میدانستند که اینجا و بر دل این خاک، زخمی به ژرفای ابدیت زدهاند، که پلیدی خود را بر سینهی تاریخ کندهاند. چه ابلهاند و چه سفیه که بر این زخم آهک هم پاشیدند، و اکنون درخت بر آهک مینشانند تا "بوستانی" بسازند!
هیچ نیاندیشند که اگر درختانشان بر و بالایی بههم زند هر کدام را پیکر شاداب صدها تن از قربانیانمان خواهیم نامید، و اگر نشایشان نگیرد ثابت کردهاند که:
آنجا که قدم برنهاده باشی
گیاه
-----از رُستن تن میزند
چرا که تو تقوای خاک و آب را
--------------------------------هرگز
باور نداشتی.
گفتند و گفتیم و گفتم، و کژیشان را راستی نیست. پس نفرینشان باد:
باش تا نفرین ِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادران ِ سیاه پوش
-داغ داران ِ زیباترین فرزندان ِ آفتاب و باد-
هنوز از سجاده ها
--------------------سر بر نگرفتهاند!
و فردا، فردایی که در زبالهدانی تاریخ گم شدهباشند، بر همین خاک، بنای یادبودی سزاوار قامت قربانیانمان خواهیم افراشت. این تکه خاک را هیچ بلاهتی نمیتواند از پهنهی زمین ناپدید کند.
21 January 2009
با گامهای فاجعه – و درخواست کمک
آن سطرها را بیشتر برای یادداشت و به عنوان تکههایی از کار بزرگتری که در سر داشتم، مینوشتم. اما دوستانم در حزب دموکراتیک مردم ایران، با آنکه هرگز عضو آن حزب نبودم و نیستم، با مهر و علاقه چاپ و توزیع همان یادداشتهای تلگرافی را بر عهده گرفتند. در آن دوران هنوز کامپیوتر خانگی وجود نداشت، تا چه رسد به "واژهنگار فارسی" و دیگر نرمافزارهای واژهپرداز فارسی. دوستم محمود چاپ جزوه را به گردن گرفت و طرح روی جلد نیز که یکی از زیباترین کارهاییست که میشناسم از اوست. نیز هرگز لطف همسر نازنین او را فراموش نمیکنم که اشکریزان و متأثر از نوشتهام، آن را تایپ کرد. اعضا و دوستداران حزب دموکراتیک مردم ایران جزوه را پخش کردند، اما حساب سرانگشتی ما غلط از آب در آمد و از شمار "بینهایت" نسخههایی که چاپ شد، هنوز چند صد نسخه در انباری خانهی من هست.
کسانی که چیزی در بارهی آن نوشته میشنوند، گاه نشانی مرا مییابند و میپرسند چهگونه میشود نسخهای از جزوه را بهدست آورد. برای هر کسی که نشانی پستی داده، همواره چند نسخه به رایگان فرستادهام، و باز اگر کسی بخواهد میفرستم. اما امروز به دنبال سندی دیگر سری به "آرشیو اسناد اپوزیسیون ایران" زدم و دیدم که مسئول آرشیو زحمت کشیده و "با گامهای فاجعه" را نیز در فورمت پیدیاف تصویربرداری (اسکن) کرده و در این آرشیو در اختیار همگان قرار دادهاست.
کسانی بارها همین پیشنهاد را داشتند و خود امکان تصویربرداری و انتشار اینترنتی آن را داشتم، اما آن متن به نظرم زیادی تلگرافی و فشرده است، غلطهای چاپی و گاه مضمونی دارد و برخی اطلاعات موجود در آن کهنه و ناقص است. همواره در پی آن بودم که در عوض، آن "کار بزرگتر"ی را که در پیشگفتار "با گامهای فاجعه" از آن سخن گفتهام به دست بگیرم و آن را منتشر کنم. گامهایی نیز در آن سو برداشتهام، اما شغل "مغز بَر" مجالی برای تمرکز و کار پیگیر روی آن طرح را نمیدهد.
اینک، "با گامهای فاجعه" را از این نشانی میتوان دریافت کرد، تا ببینم کی میتوانم تکمیلاش کنم.
و اما درخواست کمک:
در به در دنبال اعلامیهای میگردم که "سازمان فدائیان خلق ایران – پیروان کنگره 16 آذر" (معروف به گروه علی کشتگر) در اردیبهشتماه 1362 پس از "نمایشهای تلویزیونی" رهبران حزب تودهی ایران و در بارهی آن رویداد منتشر کرد. از همهی شما خوانندگان این سطرها درخواست میکنم که اگر نسخهای از آن را در دسترس دارید یا از وجود آن در جایی خبر دارید، لطف کنید و با نشانی ایمیل من که در ستون سمت راست ملاحظه میکنید، تماس بگیرید. پیشاپیش بینهایت سپاسگزارم.
15 January 2009
Monster i Gaza دیو دیگری در غزه
Jag har tidigare tipsat om Peter Löfgrens artiklar och dokumentärfilm. I tisdagens DN (den 13 januari) skriver han en krönika om Gaza som är också värt att uppskatta. Läs den här om ni missade den i pappersupplagan, och här nedan kommer den i översättning på persiska.
دیو دیگری در غزه زاده میشود
اینک اسرائیل تروریستهای تازهای میآفریند. 21 سال پیش، آنگاه که نخستین خیزش فلسطینیان، انتفاضه، آغاز شد، من آنجا بودم: خیزشی خودجوش در برابر اشغالگران؛ سنگ در برابر گلوله؛ زنان و کودکان رو در روی سربازان. فریادهای درد را در بیمارستان "شفا" که دیگر جایی برای پذیرش زخمیها نداشت هرگز فراموش نمیکنم؛ پدری که با کودک مردهاش در آغوش دوان وارد شد؛ غریو انتقام؛ رؤیای دولت فلسطینی: و چنین بود که حماس ایجاد شد. این برادران مسلمان را از آغاز دههی 1980 نیروی اشغالگر اسرائیلی تشویق کردهبود. سازمان اطلاعات اسرائیل این "مردان پرهیزکار مسجدنشین" را همچون وزنهای در برابر "تروریست"های سازمان آزادیبخش فلسطین کشت دادهبود. اما انتفاضه همه چیز را به هم ریخت. این گروه اسلامی در اثر زیادهروی اسرائیل در خشونت راه تندروی در پیش گرفت، هدف خود را ایجاد یک دولت اسلامی فلسطینی اعلام کرد، و مبارزهی مسلحانه را برگزید: اسرائیل نابود باید گردد.
پنج سال پیش از آن اسرائیل به لبنان حمله کرد. هدف عبارت بود از خرد کردن سازمان آزادیبخش فلسطین. جمعیت شیعهی آن مناطق که از حضور فلسطینیان مسلح در رنج بودند، در آغاز از اسرائیل استقبال کردند. اما خشونت گستردهی اسرائیل و اشغال 18 سالهی جنوب لبنان دامن کشاورزان بینوای شیعه را هم گرفت و آنان بهناگزیر بهسوی شمال گریختند: و چنین بود که حلبیآبادهای پناهندگان در جنوب بیروت ایجاد شد. آنجا بود که حزبالله، سرسختترین دشمن کنونی اسرائیل، زادهشد.
هر بار که رهبران اسرائیل خشونت گستردهی نظامی برای "ایجاد امنیت" بهکار بردهاند، در عوض دشمنان تازهتر و خطرناکتری تراشیدهاند. در این روزهای پلید دیو دیگری در غزه رشد میکند؛ آن فریادهای درد و خشم بار دیگر از بیمارستان "شفا" بهگوش میرسد: تاکنون بیش از 200 کودک فلسطینی کشته شدهاند.
41 سال اشغال همراه بودهاست با 41 سال خشونتی که بینوایی، بیچارگی و تروریسم بهبار آوردهاست. چند نسل از پسران و دختران اسرائیلی جوانی خود را در راه سرکوب کردن مردم فلسطین بهباد دادهاند. اگر رهبران اسرائیل بهراستی خواهان صلح و امنیت بودند، میبایست با دشمن به گفتوگو مینشستند. میبایست میپذیرفتند که فلسطینیان نمایندگان خود را برگزینند، همانطور که سازمان آزادیبخش فلسطین در دههی 1990 به رسمیت شناختهشد. اما دولت اسرائیل میترسد که اگر بهجای حمله به غزه، پای میز مذاکره بنشیند، انتخابات مجلس را که چند هفته دیگر است، ببازد.
گفتوگو برای صلح شهامت بیشتری میخواهد تا حمله و جنگ.
10 January 2009
وطن کجاست؟ - نظرها
اما حتی با وجود احساس تعلق به جامعهی میزبان، همانگونه که امیر هم میگوید، مواردی پیش میآید که انسان احساس میکند جای چیزهایی خالیست؛ مانند فرهنگ و زبان. و نیز همه میدانیم که این صحبتها درد و رنج انسانهایی را که در فیلم و کتاب مورد بحث من از آنان سخن میرود، شامل نمیشود.
دربارهی قزاقستان یا کازاخستان باید بگویم که با شما موافق نیستم، محمد عزیز. بهنظر من باید دید مردمان هر دیاری خود چه میخواهند و چه نامی بر دیارشان مینهند. کشوری بهنام رودزیا دیگر وجود ندارد، زیرا مردمانش نام آن را به زیمبابوه تغییر دادند. در کتابها و رسانههای جهان غرب تا همین پنجاه – شصت سال پیش از پرشیا سخن میرفت. تلاش بسیاری صورت گرفت تا اینان بپذیرند که نام این کشور ایران است (و اکنون کسانی میگویند که این کار اشتباه بود و همان پرشیا بهتر است، بهویژه پس از آبروریزیهایی که به نام ایران صورت گرفته، و پرژن بهتر از فارسیست). دیکتاتورهای برمه فریاد میزنند که نام کشورشان اکنون میانمار است، اما گوش جهانیان، شاید برای دهنکجی به این دیکتاتورها، هیچ بدهکار نیست. اگر آلمان را دویچلاند نمینامیم، شاید برای آن است که مردمان آن حساسیتی روی نام کشورشان در زبانهای گوناگون ندارند. این نام را در هر زبانی به شکلی میگویند: جرمانی (انگلیسی)، آلمان (فرانسوی)، توسکلاند (سوئدی)، گرمانیا (روسی) و... اما کازاخها، اینطور که خوانده و شنیدهام، هیچ دوست ندارند با Cossackها یکی گرفتهشوند. لهو تالستوی داستانی دارد بهنام "قزاقها" که به فارسی هم ترجمه شده و در آن البته از کازاخها سخن نمیرود!
بهروز عزیز، از لطف شما سپاسگزارم و خوشحالم از این که نوشتههایم چیزی به دانستههایتان اضافه نمیکند. گویا سعدی بود که گفت "همنشین تو از تو به باید / تا تو را عقل و دین بیافزاید". ایکاش میدانستم شما کدامیک از بهروزان فراوان در میان آشنایانم هستید.
دوست بینام، من "دشمنی خودخوانده با آزربایجان" در سایت ایران امروز ندیدهام. اگر چنین بود نمیبایست نوشتههای من و از جمله "زبان پدری مادرمردهمن" را منتشر میکردند و میباید سانسورم میکردند. هیچکدام از اشخاص حاضر در فیلم و در کتاب وطن خود را "آزربایجان" نمینامند و به اصرار آن را ایران مینامند. اگر چیز دیگری نامیدهبودند، بیگمان همان را مینوشتم. همین خود شاید به پرسش من در مقاله باز میگردد: وطن کجاست؟ هر کسی کجا را وطن خود میداند؟ در کودکی نوعروسانی را دیدهبودم که از دهی ربوده شدهبودند و به ایل و ده مجاور برده شدهبودند. اینان نیز مدام برای وطن خود، برای ده مجاور، دلتنگی میکردند و اشک میریختند. این بود معنای وطن برای آنان.
***
سخن از سانسور بهمیان آمد؛ مطالبی دربارهی تلاش برخی از ناشران و روشنفکران برای پیشگیری از انتشار کتاب معینی خواندهبودم (تا پایان آن صفحه را بخوانید). هماکنون شنیدم که اتفاق مشابهی برای کتاب "اجاق سرد همسایه" افتاده: کسانی کتابفروشیهای تهران را از فروش و توزیع این کتاب باز داشتهاند، چرا که گویا "این کتاب ضد کمونیستی و به نفع جمهوری اسلامی"ست! دریغ و درد که "روشنفکران"مان چنیناند، و چه خوب که سرنوشت کشورمان به دست روشنفکرانی از این دست سپرده نشد.
03 January 2009
وطن کجاست؟
فیلم و کتاب هردو دربارهی سرنوشت ایرانیانیست که پس از شکست جنبش آذربایجان در سال 1325 به اتحاد شوروی پناهنده شدند. نوشته را در این یا این نشانی مییابید.