02 October 2011

پایانی بر بحث رضا؟

پس از انتشار نامه‌ی من در مجله‌ی نگاه نو آقای علی همدانی نویسنده‌ی مقاله‌ی "عنایت‌الله رضا الگوی ‏آزادگی، شرافت، راستی" و نیز یکی از خوانندگان مجله به نام آقای کاظم آذری (از تبریز) در شماره بعدی در ‏دفاع از رضا قلم فرسودند و مرا مورد "عنایت" قرار دادند. نامه‌های آن دو نفر در این نشانی موجود است. اکنون نوبت ‏من بود تا به آن دو نامه پاسخ بدهم و از خود دفاع کنم. نامه‌ی من در تازه‌ترین شماره‌ی نگاه نو (شماره 90) ‏منتشر شده‌است.

این است متن آن:‏
آقای سردبیر

در شماره 89 نگاه نو دو نامه در واکنش به نامه‌ی من در شماره‌ی 88 مجله منتشر شد که البته به‌جای پرداختن به ‏موضوع بحث، بیشتر به شخص من پرداختند.‏

آقای کاظم آذری از تبریز که زبان مادری‌شان لابد آذری (به تعریف کسروی، شعار، مرتضوی، و خود ایشان، زبانی از ‏ریشه‌ی پارسی) و نه ترکی آذربایجانی‌ست، همه‌ی "استدلال"شان را بر یک "ممکن است" استوار کرده‌اند که هیچ ‏ممکن نیست و همه‌ی فرضیاتی که درباره‌ی من ردیف کرده‌اند نادرست است. آن‌چه از آسمان را به ریسمان ‏بافتن‌های آقای آذری دستگیرم می‌شود این است که گویا عنایت‌الله رضا خیلی هم خوب می‌کرد که سانسور می‌کرد، ‏و سپس مرا حواله می‌دهند به این که می‌بایست حقم را از استالین می‌ستاندم! چه کنم که استالین درست پیش ‏پای من و یک هفته پیش از به‌دنیا آمدنم از این جهان رفته‌بود و دستم نرسید به دامنش تا حقم را بستانم!‏

در پاسخ ایشان سخنی ندارم جز این که: جدایی‌خواهی در نهاد من نیست، زیرا که از جمله "نیمیم ز ترکستان" است ‏و "نیمیم لب دریا". و نیز، پژوهش‌های کارشناسان، از جمله در سوئد، نشان داده که اگر به آقای آذری و همتایانشان ‏امکان داده می‌شد که سوادآموزی را به زبان مادری خود آغاز کنند، زبان دوم (در مورد ایشان، فارسی) را بسیار بهتر از ‏این می‌آموختند و این‌چنین آشفته‌نویسی نمی‌کردند. در آن روزگار زیبا ما با هم اختلافی نمی‌داشتیم.‏

آقای علی همدانی نیز اطلاعاتی درباره‌ی من به میان می‌آورند که نمی‌دانم از کجا به‌دست آمده که بیش از نیمی از ‏آن غلط است. ایشان مرا بر مقام‌هایی می‌نشانند که هرگز نداشته‌ام. کافی‌ست به کتاب "حزب توده از شکل‌گیری تا ‏فروپاشی..." (مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، چاپ اول بهار 1387) که نام افراد و مسئولیت‌های آنان را تا ‏رده‌های پایین درج کرده، نگاهی بیاندازید. آن‌جا نامی از من نخواهید یافت. بر خلاف آن‌چه آقای همدانی گمان دارند، ‏من هرگز به بایگانی‌های اسناد دسترسی نداشته‌ام. بسیاری از نوشته‌های آقای عنایت‌الله رضا و از جمله کتاب‌هایی ‏را که آقای همدانی نام‌برده‌اند، خوانده‌ام. اما پایه‌ی داوری من درباره‌ی آقای رضا در نامه‌ای که نوشتم هیچ‌کدام از ‏چیزهایی که آقایان آذری و همدانی به میان آوردند نبود. در آن‌جا از خدمات آقای رضا هم یاد کرده‌ام. پایه‌ی داوری من ‏رفتار شخص عنایت‌الله رضا با کتاب من و بسیاری کتاب‌ها و نشریات دیگر بود. نادیده گرفتن شهادت من به معنای ‏دروغگو انگاشتن من است. اما باکی نیست: از نویسندگان و ناشران قدیمی که تا حوالی شهریور 1357 با اداره‌ی ‏نگارش شاهنشاهی درگیری و سر و کار داشته‌اند، به‌ویژه از آذربایجانیان اگر بپرسید؛ برایتان خواهند گفت.‏

آقای همدانی به نوشته‌ی دیگری از من (زبان ِ پدری ِ مادرمرده‌ی من) اشاره می‌کنند، اما پیداست که آن را نیز درست ‏نخوانده‌اند، زیرا اگر خوانده‌بودند ملاحظه می‌کردند که پیش از آن‌که ایشان پندم دهند، هم در آن نوشته و هم در نامه‌ام ‏به نگاه نو از حقوق همه‌ی اقوام و زبان‌های ایران دفاع کرده‌ام.‏

دیدگاه‌های من در نوشته‌های وبلاگم و نوشته‌های پراکنده در جاهای دیگر، از جمله در نگاه نو (دو نوشته در شماره ‏‏52) بر همگان آشکار است. از خوانندگان فرهیخته‌ی نگاه نو پوزش می‌خواهم که سطح بحث، نه به گناه من، تا جایی ‏پایین آمد که ناگزیر شدم به دفاع از شخص بی‌مقدار خود برخیزم و وقت ایشان و برگی از مجله را اشغال کنم. جان و ‏گوهر سخن من از آغاز آن بود که یک انسان خاکی گناهکار همچون بسیاری از خودمان را به مقام معصومیت و "الگوی ‏آزادگی و..." نرسانیم. کدام انسان فعال اجتماعی‌ست که در زندگی اشتباهی نکرده‌باشد؟ پس کیست که می‌تواند ‏سپید ِ سپید و الگوی سپیدی باشد؟ چرا نمی‌توانیم از بی‌شمار خاکستری‌های میان سپید و سیاه سخن بگوییم؟ ‏می‌خواستم بگویم که الگوی آزادگی خواندن شخصی که رو در روی آزادی بیان گروهی می‌ایستاده، توهین به آن گروه ‏است، آزرده‌شان می‌کند، و شکاف‌های میان ما را ژرف‌تر می‌کند. آزردن صاحبان زبان‌های گوناگون ایران، توهین به آنان، ‏و پایمال کردن حقوق‌شان، آب به آسیاب دشمن می‌ریزد که در کمین نشسته تا به آرزوی انجام استراتژی "خاورمیانه‌ی ‏بزرگ" خود برسد. به نظر من بهترین راه دفاع از یکپارچگی ایران، دفاع از حقوق مردمان رنگارنگ آن و حفظ زبان‌ها و ‏فرهنگ‌های گوناگون آنان است.‏

و پیشنهادی برای آقای همدانی دارم. لطف کنند، کلاهشان را قاضی کنند، و بیاندیشند: هنگامی‌که ستوان قبادی در ‏شرایطی کم‌وبیش مشابه و کم‌وبیش هم‌زمان با عنایت‌الله رضا از شوروی به ایران باز گشت، دادگاهی جنجالی برایش ‏گذاشتند و سرانجام اعدامش کردند. پرداخت چه بهایی لازم بود تا شاه و دستگاهش دو بار حکم اعدام آقای رضا را ‏ببخشایند؟

با احترام
شیوا فرهمند راد – استکهلم 19 تیر 1390‏

سردبیر در انتهای نامه‌ی من در مجله نوشته‌اند: "این نامه را در 90/5/1 در اختیار آقای علی همدانی قرار دادم ‏تا اگر پاسخی دارند به آقای شیوا فرهمند راد بدهند و هر دو نامه را در همین شماره چاپ کنیم. آقای همدانی ‏با وجود چند بار پی‌گیری ما، پاسخی ندادند. به آقای کاظم آذری نیز دسترسی نداشتیم."

آیا می‌توان نتیجه گرفت که این بحث به پایان رسیده‌است؟

چند سال بعد نوشته مفصلی شامل اسناد درباره عنایت‌الله رضا نوشتم. در این نشانی بخوانیدش.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 September 2011

درس دموکراسی؟

تازه‌ترین ترجمه‌ام با عنوان "بزرگترین و مردمی‌ترین مجلس مؤسسان جهان؟" در این و این نشانی منتشر شده‌است. مطلب از این قرار است که قانون اساسی تازه‌ی مراکش با ‏کمک هزاران نفر در اینترنت نوشته شده‌است.‏

Har översatt en liten nyhet från Ny Teknik om hur marockanska folket skapade den nya ‎konstitutionen tillsammans på nätet. Persiska texten finns här.‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

18 September 2011

لاهرودی، جعفری، و طبری


‏1- در نوشته‌ای با عنوان اسنادی از شوروی و یادی از محمدعلی جعفری نوشتم: "تصمیم لاهرودی‎ ‎برای "عدم ‏شناسایی" و بازگرداندن جعفری را اغلب به حساب انتقام‌جویی‎ ‎می‌گذارند، زیرا گویا ‏پسر جعفری در پاریس از ‏نوشته‌ها و اقدامات گروه‎ ‎سه‌نفره‌ی بابک امیر خسروی، فریدون آذرنور، و فرهاد فرجاد، ‏که بر ضد باند‏‎ ‎خاوری، ‏صفری، و لاهرودی به پا خاسته‌بودند، پشتیبانی کرده‌بود. من اما‎ ‎می‌خواهم در این آگاهی ‏لاهرودی تردید کنم: او ‏خیلی ساده هیچ نمی‌دانست‎ ‎جعفری کیست‎.‎‏"‏

نخست آن‌که آشنایی آگاهم کرد که سخن از پسر محمدعلی جعفری نبوده، بلکه شایعه از داماد ایشان، یعنی ‏از شوهر دختر آقای جعفری سخن می‌گفته است. بنابراین لازم می‌دانم که از همه‌ی اعضای محترم خانواده‌ی ‏این هنرمند بزرگمان برای این اشتباه پوزش بخواهم.‏

و دیگر آن‌که این روزها کتاب خاطرات امیرعلی لاهرودی صدر فرقه‌ی دموکرات آذربایجان (یا صدر "جمعیت پناهندگان سیاسی ایران") را از دوستی به امانت ‏گرفتم و ورق زدم. لاهرودی در کتاب خود ماجرای جعفری را نوشته و من جمله‌های او را بی کم‌وکاست، با همان ‏رسم‌الخط، و بی تفسیر این‌جا نقل می‌کنم:‏

"7- آخرین مسئول سازمان حزبی در مینسک محمد چابکی بود. دختر وی را شخصی با خود آورده‌بود. من بدون ‏اینکه از هویت این شخص اطلاعی داشته‌باشم. با مکالمه تلفنی به مأمور مرزبانی گفتم بچه را به‌پذیرید و به آن ‏دو نفر پیشنهاد کنید، برگردند. آنها بدون اینکه حرفی بزنند مجددا به ایران بازگشتند. بعدها معلوم شد که ساین ‏‏[این] شخص محمدعلی جعفری بوده و زنش در پاریس اقامت داشته و می‌خواسته از راه شوروی برای ملحق ‏شدن به خانواده‌اش دست دختر چابکی را گرفته و به شوروی آمده‌بود. بعد از بازگشت به ایران تلفنی به زنش ‏گفته‌بود، خانه پدر مرا نپذیرفت. بعد از این حادثه ناگوار مخالفین جار و جنجال براه انداختند و در رابطه با این حادثه ‏حمید صفری را متهم کردند و به حزب کمونیست اتحاد شوروی شکایت کردند و خواهان مجازات عاملین این ‏حادثه شدند. شکایت مسکوت ماند. صفری از این حادثه کوچکترین اطلاعی نداشت، چشم از جهان فرو بست. ‏جعفری هم در بازگشت از شوروی بدون اینکه با مشکلی روبرو شود پس از سه ماه از بیماری سرطان درگذشت. ‏وی نه در کشور بیگانه، بلکه در میهن خود به خاک سپرده‌شد. اکنون که این چند سطر را می‌نویسم اذعان ‏می‌کنم این اولین و آخرین اشتباه بزرگی است که در ظرف 7 – 8 سال کار با مهاجران توده‌ای مرتکب شدم، ‏افسوس." [ص 689، تأکید از لاهرودی‌ست]‏

‏2- در پیشگفتار "از دیدار خویشتن – یادنامه زندگی" نوشته‌ی احسان طبری نوشتم که هنگام ورود به شوروی ‏افسر ک‌گ‌ب دست‌نوشته‌ی کتاب را از من گرفت و "پس از آن دیگر نه او را دیدم و نه دست‌نوشته‌های طبری را. ‏سایر افسران از سازمان‌های رقیب در پاسخ من فقط می‌گفتند: باید آن‌ها را به تو پس می‌داد!‏

پس از انتقال به اردوگاه پناهندگان و ملاقات با علی خاوری که سامان دادن به بقایای حزب را بر عهده گرفته‌بود، ‏از او خواستم که این نوشته را از مقامات شوروی بگیرد و به من باز گرداند. او بعد از مدتی گفت که نوشته در ‏جای امنی است (و گاه می‌گفت که پیش حزب است) و نیازی نیست که من نگران آن باشم [...] بارها و بارها ‏تلاش و مجادله‌ی من با خاوری به نتیجه‌ای نرسید [...]"‏

اکنون امیرعلی لاهرودی در کتابش اعتراف می‌کند که دست‌نوشته‌ی طبری در اختیار اوست. او می‌نویسد: ‏‏"طبری علیرغم شرکت فعال و طولانی در نهضت کمونیستی به‌جز قلم زدن کار دیگری از دستش بر نمی‌آمد. به ‏یک سخن مرد مبارز نبود. بدین سبب بعد از دستگیری تسلیم شد و 180 درجه تغییر جهت داد. مارکسیزم را دور ‏انداخت و به یک مذهبی «متعصب» تبدیل شد. با آشنائی با خصوصیات روحی وی نمی‌توان [کذا] در گرویدن وی ‏به مذهب نیز صداقتی در کار باشد.‏

طبری واقعاً شخصیت دوگانه داشت. او خاطرات خود را در اسفند 1360 در تهران تحت عنوان یادنامه زندگی ‏نوشت، اما فرصت پیدا نکرد چاپ کند. دیباچه آنرا در اینجا درج می‌کنیم. در این دیباچه این دوگانگی بوضوح به ‏چشم می‌خورد." [ص 639 تا 642، تأکید از من است]‏

او سپس متن کامل دیباچه‌ی طبری بر "از دیدار خویشتن" را نقل کرده‌است. اما متنی که او نقل کرده پر غلط ‏است و پیداست که این متن ویراسته‌ی تایپ‌شده نیست، و جاهایی نتوانسته‌اند دست‌خط طبری را درست ‏بخوانند.‏

متن کامل روایتی از کتاب طبری را که در ایران منتشر شده، و از جمله همان دیباچه را در این نشانی می‌یابید.‏
توضیح من بر انتشار کتاب طبری در ایران، در این نشانی موجود است.‏

مشخصات کتاب لاهرودی:‏
امیرعلی لاهرودی: یادمانده‌ها و ملاحظه‌ها
نشر فرقه دموکرات آذربایجان
چاپ اول: پاییز 1386، تیراژ 500‏
چاپ و صحافی: چاپخانه «نورلان» ‏Nurlan
باکو، خیابان علی بیگ حسین‌زاده، پلاک 66‏
سایت: ‏http://adf-mk.org
منبع عکس همین کتاب است.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 September 2011

شوک بازگشت به ریشه‌ها

جمعه دوم سپتامبر 2011، 11 شهریور 1390، ساعت پنج‌ونیم بعدازظهر از سفری کوتاه بازگشته‌ام. در را پشت ‏سرم می‌بندم، چمدان کوچک را همان‌جا پشت در رها می‌کنم، کفش‌هایم را می‌کنم، تا وسط‌های اتاق نشیمن ‏می‌روم، و گیج و بی‌هدف می‌ایستم: خب، حالا بعدش چی؟ چه کنم؟ کجا بروم؟ این‌جا چه می‌کنم؟ چرا آمدم؟ ‏سرم را با چه چیزی گرم کنم؟‏

خانه خالی‌ست – خالی‌تر از همیشه. سوت و کور است – سوت و کورتر از همیشه. و من خود را تنها احساس ‏می‌کنم – تنهاتر از همیشه. دور خود می‌چرخم و نمی‌دانم چه کنم. لباس...، هااا...! لباس باید عوض کنم! خب، ‏حالا بعدش چی؟ در میانه‌ی اتاق نشیمن دور خود می‌چرخم و نمی‌دانم چه کنم. همین ساعتی پیش خود را از ‏دریایی از عشق و دوستی بیرون کشیده‌ام، و اکنون در ساحل باز دلم برای آن دریا پر می‌زند. می‌خواهم به ‏آغوش امواج آن بازگردم. اما احوالی تب‌آلود دارم. این تب حاصل آن دوستی‌هاست، یا سرما خورده‌ام؟ چکار کنم؟ ‏شاید یک دوش قدری حالم را جا بیاورد؟

نیم ساعت بعد زیر دوش به‌خود می‌آیم: ظرف شامپو به‌دست، زیر دوش ایستاده‌ام و همین‌طور شامپو را نگاه ‏می‌کنم. چند دقیقه به همین حال بوده‌ام؟ نمی‌دانم. در خیال دور و دراز دو روز گذشته غرق شده‌ام. در این دو ‏روز با گروه بزرگی از دوستان و آشنایان کهنه و تازه بوده‌ام: برخی را 25 سال بود که ندیده بودم، برخی را نزدیک ‏ده سال بود ندیده‌بودم، و با برخی همین دیروز و پریروز آشنا شده‌ام. همه صمیمی، یک‌دل، و یک‌زبان! آری، ‏یک‌زبان؛ زبان مادری خودمان؛ زبانی که برای سخن گفتن به آن لازم نیست که مانند سخن گفتن به سوئدی، ‏انگلیسی، یا روسی، پیشاپیش فکر کنم، واژه‌ها را از پیش ردیف کنم، با دودلی بیان کنم، و پس از گفتن آن هنوز ‏شک داشته‌باشم که آیا درست گفتم، یا نه. آذربایجانی همچون آب روان بر ذهنمان و بر زبانمان جاریست. گل ‏می‌گوییم و گل می‌شنویم، از خاطرات تلخ و شیرین گذشته، تا خشک شدن دریاچه‌ی ارومیه. اما وقت زیادی ‏برای خاطره گفتن نداریم. برای کاری جدی گرد هم آمده‌ایم: پایه‌گذاری انجمن قلم آذربایجانی. تنها دیشب بود که ‏پس از جلسه و پس از شام توانستیم جایی گرد هم بنشینیم و آواز بخوانیم – آوازهای آذربایجانی.‏

یکی از حاضران آوازهایی خواند که نزدیک چهل سال پیش عاشق‌شان بودم، اما طوفان‌های سی‌وپنج سال ‏گذشته آن‌ها را به‌کلی از یادم برده‌بود: آوازهای آشیق حسین جوان – خنیاگری که با شکست جنبش دموکراتیک ‏آذربایجان و مهاجرت ناگزیر به آذربایجان شوروی، سال‌های طولانی ترانه‌هایی در غم دوری از وطن می‌خواند. یک ‏دوست متین هم‌سال من ترانه‌های خاطره‌انگیزی از رشید بهبودوف خواند. خانمی از تازه‌آشنایان که از کشف این ‏که من، این شخصی که در این لحظه روبه‌روی او نشسته، همان است که جزوه‌ی متن اپرای کوراوغلو را ‏سی‌وهفت – هشت سال پیش منتشر کرده به هیجان آمده‌بود، نشان داد که هنوز کم و بیش همه‌ی اپرا را از ‏حفظ می‌داند، و تکه‌های دشواری از آن را خواند. او تعریف کرد که هنگام دفاع دانشجویان از سنگر دانشگاه ‏به‌هنگام "انقلاب فرهنگی" کر "چنلی‌بئل" از آغاز پرده‌ی سوم اپرا را از بلندگوها پخش می‌کردند و او و دوستانش ‏با آن پشت سنگر ورزش می‌کردند. ‏

همه با من مهربانی می‌کنند، همه. و اکنون می‌فهمم که توان بر دوش کشیدن آن‌همه مهربانی، توان پردازش ‏هجوم آن‌همه ‏خاطرات را نداشته‌ام و ندارم. توان پاسخ دادن به آن‌همه مهر را هم ندارم: ببین چه گیج شده‌ام! حوله بر ‏تن از حمام بیرون آمده‌ام، توی آشپزخانه روی صندلی نشسته‌ام، بازیچه‌ی امواج این خیالات شده‌ام، و هیچ ‏نمی‌دانم که آیا کف شامپو را از تنم شستم، یا نه. باید آن ترانه‌های آشیق حسین جوان را پیدا کنم – به‌ویژه آن ‏را که خون می‌گرید و یک "بالام" می‌گوید که دل مرا از جا می‌کند. اما، خب، حالا چه کنم؟ تنم را خشک کنم، ‏لباس بپوشم، و بعد چی؟ نه! راستی راستی تب دارم. گلویم هم درد می‌کند. آب بینیم جاریست. آن دوستان ‏داشتند می‌رفتند به یک جلسه‌ی شعر و موسیقی در بزرگداشت دکتر رضا براهنی اما من با این حال و روزی که ‏دارم نمی‌توانم با آنان باشم. چه حیف!‏

در تلاطم افکار و خاطرات و گیجی، لباس پوشیدنم ساعتی طول می‌کشد، شام خوردنم، نانی و پنیری، دو ‏ساعت طول می‌کشد. خب، حالا چه کنم؟‏

این گیجی شدید سه روز طول می‌کشد، و گیجی خفیف هنوز به پایان نرسیده‌است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 September 2011

دده اصلان

در اینترنت دنبال چیز به‌کلی دیگری می‌گشتم که به شماره‌ی 18 مجله‌ای به‌نام "اندیشه فرهنگی" برخوردم که ‏در اردیبهشت پارسال (1389) منتشر شده‌است. این مجله، که هیچ آشنایی با آن نداشتم، به دو زبان ترکی و ‏فارسی به سردبیری آقای علیرضا ذیحق در شهر خوی منتشر می‌شده، اما از دی‌ماه گذشته (1389) دیگر ‏منتشر نشده و بر من روشن نیست چه بلایی بر سر آن آمده‌است. ای‌کاش هنوز باشد و ای‌کاش همکاران آن ‏هنوز بنویسند. شماره‌ای که یافتم یادنامه‌ای به هر دو زبان درباره‌ی آشیق اصلان طالبی دارد و یکی از ‏عکس‌هایی که روی جلد و در متن به‌کار برده‌اند، بریده‌ای از عکس مشترک من و دده اصلان (کاری از "ب") است ‏که از سال‌ها پیش در سایت شخصی من وجود داشته‌است. این عکس در فروردین 1358 در "قهوه‌خانه‌ی دهقان ‏آزاد" در خوی، محل کار و هنرنمایی آشیق اصلان، برداشته شده و آن را نیز در هنگامه‌ی تیره‌روزی‌ها با خود از ایران خارج ‏کرده‌ام. برای استفاده از این عکس از من اجازه نخواستند، اما اعتراضی ندارم: مجله‌ی خوبی‌ست (بود؟). ولی ‏دیدن یادنامه‌ی آشیق اصلان بهمنی از خاطرات تلخ و شیرین بر سرم آوار کرد.‏

‏(برای عکس بزرگ‌تر روی آن کلیک کنید) ‏ما در "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی موفق شده‌بودیم در بهار 1354 او و گروه دیگری از آشیق‌ها را از ‏دانشجویان گروه هنری دانشکده‌ی اقتصاد دانشگاه تهران "قرض" بگیریم و کنسرت‌هایی برایشان در دانشگاه ‏خودمان نیز برگزار کنیم. دده اصلان چند شب در خانه‌ی دانشجویی محقر من و هم‌خانه‌ای‌هایم به‌سر برد و با نان ‏و نیمروی ما ساخت. چرا می‌گویم "دده"؟ در ادبیات ترکی به پیر و ریش‌سفید قبیله که اغلب مقام استادی در ‏همه چیز و از جمله در خوانندگی و نوازندگی داشت، دده می‌گفتند. یکی از نام‌آورترین دده‌ها "دده قورقود" بود ‏که داستان‌هایی از او به جا مانده و در "کتاب دده قورقود" به زبان‌های گوناگون، و از جمله به انگلیسی منتشر ‏شده‌است. آشیق اصلان نیز برای من آن‌گونه که دیدمش و شناختمش، یکی از دده‌های موسیقی آشیقی بود.‏

در همان سال 1354 ما در اتاق موسیقی مجموعه‌ی نوارهای کاست کنسرت آشیق اصلان و دیگران را منتشر ‏کردیم. اما در نوشته‌ی خانم فوزیه مجد در مجله‌ی "اندیشه فرهنگی" اطلاعاتی هست که برای من تازگی دارد، ‏از جمله این که آشیق اصلان در همان سفر به استودیوی تلویزیون در تهران رفته و به همت همین خانم از او نوار ‏پر کرده‌اند. آشیق اصلان در سفر سال بعد خود به تهران برای کنسرتی دیگر، تعریف می‌کرد که خانمی از ‏انگلستان در خوی به سراغ او رفته و شانزده ساعت نوار از ساز و آواز او پر کرده‌است، اما خود نام و نشانی از آن ‏خانم انگلیسی نداشت. اکنون در نوشته‌ی خانم مجد می‌خوانم که او خانم جین جنکینز گردآورنده‌ی سخت‌کوش ‏موسیقی فولکلوریک از گوشه و کنار جهان بوده‌است. نام این خانم آن‌قدر عام است که متأسفانه نتوانستم ‏نشانی از ایشان و کارهایشان در اینترنت بیابم. اما حاصل ارتباط خانم مجد با آشیق اصلان از جمله یک سی‌دی ‏است که چند سال پیش در ایران منتشر شده، و من باید از دوستانم بخواهم که اگر آن را یافتند، برایم بفرستند. ‏آشیق اصلان در آوازهایش یک "هی‌هی، هی... هی‌هی، هی..." داشت که مو بر اندام من راست می‌کرد و ‏اشکم را در می‌آورد. ساز نواختن او را نیز دوست می‌داشتم. جایی در اینترنت خواندم که ساز او را هنرمندی ‏ارمنی دویست سال پیش ساخته و اکنون آن را به حراج گذاشته‌اند.‏

یکی از دختران دانشگاه که هیچ آذربایجانی نمی‌دانست، می‌گفت: آشیق اصلان "روی صحنه که می‌آید، ‏ساز را مثل مسلسل زیر بغل می‌زند!" و راست می‌گفت. او کاسه‌ی ساز را زیر بغلش می‌گرفت، با همان دست ‏میانه‌ی گلوی ساز را چنگ می‌زد، گلوی ساز را طوری رو به جلو می‌گرفت که گویی مسلسل است و می‌خواهد ‏به روی دشمن تیراندازی کند، با گردنی افراشته و گام‌هایی استوار روی صحنه می‌رفت تا به میکروفون برسد، و ‏هنگام چرخیدن به‌سوی تماشاگران، لوله‌ی "مسلسل" را به سویی می‌گرداند، و تعظیم می‌کرد.‏

در آن هنگامه‌ی فضای چریکی و مبارزه‌ی مسلحانه در کشور در بهار 1354، بی‌جا نبود که شکل زیر بغل گرفتن ‏ساز او بسیاری را به یاد مسلسل می‌انداخت. شعر و آواز او نیز مسلسل‌وار از بی‌عدالتی‌ها و جفای خان‌ها و ‏مبارزه‌ی مسلحانه‌ی کوراوغلو در کوه‌های آذربایجان (چنلی بئل) می‌گفت، و همه را، حتی گروه بزرگی از ‏شنوندگان را که آذربایجانی نمی‌دانستند، به شور و هیجان می‌آورد. همه دوستش می‌داشتند، و به‌ویژه برای ‏هنرش: آشیق (عاشیق)ها را اغلب به دو گروه "ساز آشیقی" (آشیق ماهر در نواختن ساز) و "سؤز آشیقی" ‏‏(آشیق ماهر در سخنوری و خوانندگی) تقسیم می‌کنند. دده اصلان هم ساز آشیقی بود، و هم سؤز آشیقی.‏

یک بار دیگر در بهار سال ۱۳۵۶ آشیق اصلان و گروه چهارنفره‌ی آشیق عبدالعلی ‏را با همکاری گروه دانشجویی پژوهش‌های فرهنگی دانشگاهمان برای اجرای برنامه ‏دعوت کردیم.‏ در آن دوندگی‌های از این خانه به آن خانه پیش میزبانان آشیق‌ها برای تنظیم برنامه‌ی کنسرت‌ها، شبی به ‏خانه‌ای رفتم تا با آنان برای فردا قرار و مدار بگذارم (همه‌ی خانه‌ها در آن زمان تلفن نداشتند، کامپیوتر خانگی، ‏اینترنت، ای‌میل، تلفن موبایل، اس‌ام‌اس و غیره هنوز اختراع نشده‌بود!). خانه‌ای مجردی و دانشجویی بود؛ بساط ‏شام و نوشانوش بر پا بود و همه، در کنار آشیق‌ها، روی زمین گرد سفره‌ای نشسته‌بودند. میزبان اصرار داشت که بنشینم و ‏لقمه‌ای بخورم و استکانی بنوشم، اما من وقت نداشتم و باید برای چیدن برنامه‌ها خود را به خانه‌ی دوستان ‏دیگری می‌رساندم. از درون هال نگاهم به درون یکی از اتاق‌ها افتاد و آن‌جا زنی جوان را دیدم که شلوار جین ‏تنگی بر تن، روی زمین نشسته‌بود، پشتش را به دیوار تکیه داده‌بود، دو زانو را در آغوش می‌فشرد و چانه‌اش را ‏روی زانو گذاشته‌بود. موهای فرفری‌اش را به مدل "آنجلا دیویس" به شکل توپ در آورده‌بود. زیبا بود. در همان حال ‏که چانه را روی زانو داشت سرش را چرخاند و نگاهم کرد. غمی و پرسشی در نگاهش دیدم، اما نفهمیدم این ‏چه غمی‌ست و چه می‌پرسد. شتاب داشتم. قرار و مدارها را گذاشتم و رفتم. اما آن نگاه رهایم نمی‌کرد: این ‏زن که بود؟ در آن خانه‌ی مجردی دانشجویی چه می‌کرد؟ همسر یکی از اهالی خانه بود؟ دختری دانشجو عضو ‏گروه هنری دانشکده‌ای بود که آن روز کنسرت داشتند؟ چه می‌پرسید با نگاهش؟ چرا غمگین بود؟ فردا آشیق ‏اصلان برافروخته اما آهسته گفت: "فلان فلان شده‌ها فاحشه آورده‌بودند برای ما. من نرفتم. گفتم که اهلش ‏نیستم. با این کارها آبروی ما را می‌برند."‏

اما آشیق اصلان خوب عرق می‌خورد، و در ضمن نماز و روزه‌اش را ترک نمی‌کرد. یک بار نزدیک بود با لیوانی که ‏پیش از آغاز یک کنسرت سر کشید کار دستمان بدهد: این‌گونه سرکشیدن یک‌باره‌ی عرق روش روسی‌ست و ‏شوک مستی ناگهانی ایجاد می‌کند. آشیق اصلان نیز پس از سر کشیدن لیوان، "مسلسل"اش را زیر بغل زد و ‏روی صحنه رفت، اما هنگام کوک کردن سازش شوک مستی به سراغش آمد و همه چیز را فراموش کرد: ‏دقایقی طولانی کوک می‌کرد و کوک می‌کرد، و باز کوک می‌کرد، و سرانجام که خواندن آغاز کرد، صدایش و ‏کلامش شُل و مستانه بود، شعرها را فراموش می‌کرد، و بندها را تکرار می‌کرد. اما کم‌کم شوک را از سر گذراند ‏و کنسرت را نجات داد.‏ بعدها گویا نوشیدن را ترک کرد.‏

زبانش به گفتن نام من نمی‌چرخید. گاه می‌گفت شیروا، و گاه شیروان، و گاه نمی‌دانست چه بنامدم. سرانجام ‏نامم را برای او عوض کردم: بگو امیر! و از آن پس من برای او شدم امیر. چند سالی پیش از درگذشت‌اش (اول ‏دی 1378) دوستان مشترکی به دیدارش به قهوه‌خانه‌اش رفتند. گفته‌بود: "به این امیر نامرد بگویید چرا سراغی ‏از من نمی‌گیرد و حالی نمی‌پرسد". ای دده اصلان! اگر می‌دانستی در آن هنگام من در کدام گوشه از دنیا ‏هستم و اگر می‌دانستی پس از آن سال‌های خوش دانشجویی چه‌ها بر من رفته، شاید یک "هی‌هی، هی... ‏هی‌هی، هی..." دیگر از دلت بر می‌آمد. با این حال، دده جان، یادت همواره با من بوده. یادت گرامی.‏

نمونه‌ای از کار آشیق اصلان ندارم و نیافتم. دنبال ناله‌های جگرسوز آشیق حسین جوان در دوری از میهن گشتم، ‏و نیافتم. پس دو نمونه (1 و 2) از کار آشیق زلفیه را ببینید که چه‌گونه ساز را به سخن‌گفتن می‌آورد. ناهماهنگی تصویر ‏و صدا را ببخشید.‏

شماره 18 مجله اندیشه فرهنگی
درباره‌ی کتاب دده قورقود
درباره‌ی اتاق موسیقی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف)‏
خبر انتشار سی‌دی آشیق اصلان
خبر حراج ساز آشیق اصلان
به نوشته‌ی این سایت، آقای محمدرضا مقدسیان فیلم مستندی درباره‌ی آشیق اصلان ساخته‌است.‏
درباره‌ی آنجلا دیویس
درباره‌ی نام من

***
پی‌نوشت ‏[6 سپتامبر]‏: دوست خواننده‌ای به‌نام آقای ش.پ. به یاری دوستانشان نام و نشان و کارهای خانم جین جنکینز ‏Jean Jenkins‏ را یافته‌اند و فرستاده‌اند. با سپاس فراوان از ایشان، شرح‌حال خانم جنکینز را این‌جا بخوانید.‏

در آن نوشته پیداست که ایشان با همکاری کسی دیگر گزارشی با عنوان "موسیقی و آلات آن در جهان اسلام" ‏در سال 1976 منتشر کرده‌اند، و نوارهای گردآوری ایشان نیز با همین عنوان و همین سال هم به‌شکل ‏صفحه‌های وینیل (33 دور) منتشر شده، و هم به شکل نوار بایگانی شده‌است. بخشی از این مجموعه در سال ‏‏1994 به شکل سی‌دی منتشر شده‌است. در فهرست‌های این مجموعه‌ها نام برخی هنرمندان ایرانی برده ‏شده، مانند علیزاده، مشکاتیان، پایور، و اسماعیلی، اما در هیچ‌کدام از آن‌ها نامی از آشیق اصلان نیافتم.‏

در برخی نوشته‌ها (از قبیل 1، 2، 3) ارجاعاتی به گزارش خانم جنکینز وجود دارد.‏

***
پی‌نوشت [18 فروردین 1392، 7 آوریل 2013]: با سپاس فراوان از دوست خواننده‌ای از ریشه‌ی روستای زادگاه اصلان ‏دده، اکنون ساز و آواز پیرم اصلان را در آوازی از قول کوراوغلو در انتظار دمیدن سپیده، در این نشانی بشنوید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 August 2011

کودتای مستانه!‏

درست بیست سال پیش، دوشنبه 19 اوت 1991، اخبار تلویزیون سوئد پر از صحنه‌های ترسناک از حرکت تانک‌ها ‏در خیابان‌های مسکو بود: بامداد آن روز "کمیته‌ی دولتی وضعیت فوق‌العاده" از رسانه‌های اتحاد شوروی اعلام ‏کرده‌بود که میخاییل گارباچوف رئیس دولت شوروی "به علت بیماری" توانایی اداره‌ی کشور را ندارد و این کمیته ‏وظایف او را بر عهده گرفته‌است.‏

عجب! یعنی چه؟ پشت پرده چه روی داده‌است؟ گارباچوف کجاست؟ آیا دوران اصلاحاتی که تازه شش سال از ‏عمر آن می‌گذرد، به پایان رسیده‌است؟ آیا به دوران جنگ سرد باز می‌گردیم؟ آیا اتحاد شوروی بار دیگر پشت ‏پرده‌های آهنین پنهان خواهد شد؟ دریغ! دریغ!‏

گنادی یانایف ‏Gennady Yanayev‏ معاون رئیس جمهوری شوروی (معاون گارباچوف) در یک مصاحبه‌ی مطبوعاتی ‏اعلام کرد که گارباچوف در طول سال‌های رهبری کشور سخت فرسوده شده و به استراحت نیاز دارد، و "کمیته‌ی ‏فوق‌العاده" برنامه‌ی اصلاحات او را ادامه خواهد داد. اما صدای یانایف و دستان او هنگام گفتن این سخنان ‏می‌لرزید، و این نشان از روی‌دادهای ترسناک پشت پرده داشت. به‌زودی تصویرها و خبرهای تازه‌تری رسید: ‏مردم مسکو از خانه‌ها بیرون ریخته‌اند و برای دفاع از دستاوردهای اصلاحات، پیرامون ساختمان پارلمان روسیه ‏‏(کاخ سفید) سنگربندی کرده‌اند؛ بسیاری از سربازان از فرمان وزیر دفاع، دیمیتری یازوف ‏Dmitry Yazov‎، برای ‏تیراندازی به روی مردم سر باز می‌زنند؛ باریس یلتسین رئیس جمهوری فدراتیو روسیه به میان مردم آمده، بر فراز ‏تانکی که به مردم پیوسته ایستاده و با مشتی گره‌کرده مردم را به پایداری در برابر کودتاچیان فرا می‌خواند؛ جنگ ‏و گریز است؛ گلوله‌های توپ به‌سوی "کاخ سفید" شلیک می‌شود.‏

چند روز با افکاری غم‌بار و خبرهایی ناگوار، و گاه خوش، با بیم و امید سپری می‌شود، تا آن‌که تلویزیون تصویرهایی از فرود ‏هواپیمای گارباچوف در مسکو و خود او و همسر و دخترش را روی پلکان هواپیما نشان می‌دهد: گارباچوف اندکی ‏ژولیده‌است، پیرتر به‌نظر می‌رسد، و آشکارا تکان خورده است. گام‌های او نیز لرزان و بدون اعتماد به نفس است؛ ‏شگفت‌زده و پرسان پیرامون را می‌نگرد، گویی می‌خواهد دوست و دشمن را در میان پیشوازکنندگان باز شناسد. ‏او و خانواده‌اش را که برای مرخصی به ساحل دریای سیاه رفته‌بودند، سه روز در ویلایشان زندانی کرده‌بودند.‏

کودتا شکست خورده‌است. یازوف فرمان داده که تانک‌ها به پادگان‌ها برگردند. اما دیرتر آشکار می‌شود که دار و ‏دسته‌ی هشت‌نفره‌ی رهبری کودتا ساخت دویست و پنجاه هزار دستبند و چاپ سیصدهزار برگ بازداشت را ‏پیشاپیش سفارش داده‌بود، تیم‌های عملیاتی ک‌گ‌ب از مرخصی فراخوانده شده‌بودند، ماهیانه‌ی آنان دو برابر ‏شده‌بود، و زندان له‌فار‌تووا ‏Lefortovo‏ را آب و جارو کرده‌بودند. همچنین آشکار می‌شود که هر هشت عضو باند ‏کودتاچی از آغاز تا پایان عملیات کودتای خود مست بوده‌اند، و از این رو کودتایشان را "کودتای ودکا" نیز می‌نامند.‏

این کودتا حتی در میان جمهوری‌های شوروی نیز پشتیبانی نداشت و تنها جمهوری‌های بلاروس و آذربایجان، و ‏رهبر گرجستان، از کودتاگران حمایت کردند (رئیس جمهوری آذربایجان ایاز مطلب‌اوف در سفر تهران بود و از ‏همان‌جا پیامی در پشتیبانی از کودتاگران فرستاد). هفت تن از گروه هشت‌نفره دستگیر شدند، و نفر هشتم، ‏باریس پوگا ‏Boris Pugo‏ همسرش را و خود را کشت. اما روند شکست کودتا به همین جا پایان نگرفت و ‏فروپاشی کامل امپراتوری شوروی و پایان حاکمیت حزب کمونیست، پایان سوسیالیسم روسی، و پایان اتحاد ‏پانزده جمهوری را در پی آورد. هنگام نخستین سخنرانی گارباچوف پس از شکست کودتا در برابر اعضای پارلمان، ‏که به‌طور زنده از تلویزیون پخش می‌شد، باریس یلتسین به کنار او آمد، و برگی به او داد. گارباچوف سخنانش را ‏قطع کرد و گفت:‏

‏- ... و حالا هم رفیق یلتسین آمده و کاغذی به من می‌دهد...، که بخوانم.‏
و یلتسین با لحنی فرماندهانه و با اشاره‌ی انگشت، کم‌وبیش توهین‌آمیز، گفت:‏
‏- خب، پس بخوانیدش!‏
نمایندگان خندیدند، و گارباچوف تکان‌خورده و بهت‌زده، تحقیر شده، لختی با دودلی درنگ کرد، و سرانجام پیام را، ‏که اعلام انحلال و غیرقانونی بودن حزب کمونیست اتحاد شوروی بود، خواند: کودتای نافرجام و مستانه به ‏پیروزی یلتسین انجامیده‌بود.‏

دنباله‌ی ماجرا را همگان می‌دانند اما به‌گمانم ‏یکی از نتایج اخلاقی این داستان آن است که شاید نباید در حال مستی دست به کودتا زد!‏

کسانی، حتی در حاکمیت جمهوری اسلامی، باریس یلتسین را "مأمور" امریکا می‌دانند. و کسانی فروپاشی ‏اتخاد شوروی را در اثر "خیانت" میخاییل گارباچوف می‌دانند. این دومی‌ها اغلب کسانی هستند که هیچ تصور ‏درستی از واقعیت‌های جامعه‌ی شوروی در میانه‌ی دهه‌ی 1980 ندارند. درباره‌ی علت سقوط اتحاد شوروی سه ‏سال پیش نوشته‌ای از یک استاد دانشگاه سوئدی را به فارسی برگرداندم که در این و این نشانی موجود است، ‏و تنها می‌افزایم که اگر گارباچوف روی کار نیامده‌بود، ما ایرانیان مهاجر به احتمال زیاد هنوز در اتحاد شوروی ‏مانده‌بودیم و راهی به بیرون نداشتیم، و من بی‌گمان سال‌ها پیش مرده‌بودم (و شاید همان بهتر بود)!

دست‌کم یک فیلم سینمایی، و یک فیلم مستند از آن رویدادها ساخته شده‌اند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 August 2011

یادی از استاد

با دریافت ای‌میلی از استاد ارجمند دکتر فریدون هژبری، خبر یافتم که استاد نام‌آشنای دیگری، دکتر فرهاد ریاحی، دریغا، دیروز 18 اوت از میان ما رفته‌است. دکتر فرهاد ‏ریاحی نخستین معاون آموزشی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) بود و اگر حافظه‌ام درست یاری کند، به‌گمانم ‏دست‌کم در سال‌های 1349 و 50 و 51 این مقام را داشت. او سپس به ریاست دانشگاه بوعلی‌سینای همدان ‏گمارده شد.‏

بخت با من یار نبود تا سر کلاس ایشان بنشینم و دانش از ایشان بیاموزم، اما یک یا دو بار پیش آمد که برای گرفتن ‏اجازه‌ی این یا آن فعالیت دانشجویی به دفترشان در نیم‌طبقه‌ی ساختمان مجتهدی (ابن‌سینا) مراجعه کنم، و ‏نیز برایم پیش آمد که در تظاهرات دانشجویی همراه ایشان از تعقیب و ضربه‌های باتوم گارد دانشگاه بگریزم! در این ‏دیدار‌ها درس‌هایی از زندگی از ایشان آموختم.‏

با ورود به دانشگاه در مهرماه 1350، دانشجویان سال‌های بالاتر داستان‌های تکان‌دهنده‌ای از حوادث خونین بهار ‏گذشته به هنگام تظاهرات دانشجویی برای پشتیبانی از کارگران تعریف می‌کردند، و از ‏این که چگونه برخی از استادان نیز در کنار دانشجویان کتک خوردند و زخمی شدند و از جمله دست دکتر ‏گریگوریان شکست. بنا بر آن‌چه می‌شنیدیم، دکتر فرهاد ریاحی نیز در آن تظاهرات در دفاع از دانشجویان شرکت ‏داشت. اما در هفتم خرداد 1351 به چشم خود شاهد جانبداری دکتر ریاحی از دانشجویان بودم: در این روز ‏تظاهرات بزرگ و خشونت‌آمیزی در اعتراض به سفر ریچارد نیکسون رئیس جمهور امریکا به ایران (که قرار بود دو ‏روز بعد صورت گیرد) در دانشگاه ما جریان داشت. دکتر ریاحی نیز در میان ما بود، و می‌کوشید تا میانجیگری کند، ‏از خشونت گارد تازه‌پایه‌گذاری‌شده بکاهد، و با درایت ناشی از ارشدیت سنی، ما را از دام‌ها برهاند. او با ما بود، ‏همراهی‌مان می‌کرد، راهنمایی‌مان می‌کرد: - نه، از آن‌جا نروید، توی تله می‌افتید! ندوید، اگر بدوید، می‌زنند! ‏بمانید، بایستید! از این طرف! آرام! آقا، نزن! سرکار، نزن!‏

نزدیک به پایان زد و خوردها، ما گروه کوچکی بودیم که در گوشه‌ای در مقابل ساختمان مجتهدی نشسته‌بودیم، و ‏یک واحد گارد دانشگاه به فرماندهی سروان نوروزی پیروزمندانه در برابر ما قدرت‌نمایی می‌کرد. دکتر ریاحی رفت ‏و با سروان نوروزی سخن گفت و کوشید تا او و واحد زیر فرمانش را از اعمال خشونت باز دارد.‏

دکتر فرهاد ریاحی استادی "مردمی" و "خاکی" بود. از استادانی نبود که برای دانشجو "قیافه" می‌گیرند و ‏‏"تاقچه بالا" می‌گذارند. مانند آدم بزرگی که به زانو در می‌آید تا با کودکی سخن بگوید، خم می‌شد، می‌نشست ‏و با ما حرف می‌زد. در روزگاری که حتی فقیرترین دانشجویان سیگار گران‌بهای وینستون دود می‌کردند، دکتر ‏ریاحی سیگار بی‌فیلتر "گرگان" می‌کشید که از نظر ما به‌جای توتون، کنده در آن می‌سوخت و نمی‌فهمیدیم چرا ‏درست این نوع سیگار را برگزیده‌است.‏

دکتر فرهاد ریاحی در سال‌های نزدیک نیز همواره همراه دانشجویان و مردم ایران بود، و از جمله ‏نامه‌های اعتراضی امضا کرد، که دو نمونه از آن‌ها این‌جا و این‌جا موجود است.‏

بسیاری از دانشجویان، و از جمله من، دیرتر به جرم تظاهرات اعتراض به سفر نیکسون به زندان افتادیم، که ‏داستان آن را در همین وبلاگ به تفصیل نوشته‌ام. اما احساسی که همراهی دکتر ریاحی در تظاهرات آن روز در ‏من ایجاد کرد، برای ابد در ذهنم حک شده‌است: پدری که فرزند بازیگوش خود را در همه‌ی کار‌های او، هر جا که می‌دود، همراهی ‏می‌کند!‏

یاد دکتر فرهاد ریاحی تا زنده‌ام با من است.‏

‏***‏
چند ماه پیش دکتر مرتضی انواری نیز ما را ترک گفت، که در این نشانی از ایشان یاد کردم.‏

‏***‏
سروان نوروزی، فرمانده خشن گارد دانشگاه صنعتی، در 12 اسفند 1353 با یازده گلوله‌ی اعضای سازمان ‏چریک‌های فدائی خلق، و به روایتی شخص محمد معصوم‌خانی دانشجوی دانشگاه ما، به قتل رسید. و محمد ‏معصوم‌خانی خود یک ماه و نیم پس از آن زیر شکنجه‌ی ساواک جان باخت.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 August 2011

خانم‌های هم‌محل من!‏

متن فارسی را در ادامه بخوانید.‏

För en tid sedan skrev jag om hur en kvinna i Värmdö hade misshandlat sin man. Nu läser jag om två ‎kvinnor i Nacka som har misshandlat sina män. Den ena ska ha slagit mannen i huvudet och hotat ‎honom med en sax, och den andra (pdf) ska ha tryckt ner manens ansikte i en tallrik med mjölk och flingor, ‎knuffat ner honom från stolen, och satt sig på honom och bankat hans huvud i golvet. När han skulle ‎ställa in tallriken i diskmaskinen ska kvinnan ha tryckt ner hans ansikte i besticklådan så att han ‎började blöda. Tidigare i år ska hon ha slagit honom på armen med en lädertoffel.‎

Jag vågar inte ens titta på damer här i Nacka längre!‎

چندی پیش خبری نقل کردم درباره‌ی این که چگونه یک خانم هم‌محلی ما شوهرش را کتک زده‌بود. اکنون باز خبر ‏می‌رسد که دو خانم هم‌محلی دیگر شوهرشان را کتک زده‌اند. یکی‌شان ضربه‌ای به سر مرد زده و با قیچی او را ‏تهدید کرده، و دیگری صورت شوهرش را به جرم دیر آمدن به خانه توی بشقاب کورن‌فلکس و شیر فرو کرده، ‏هل‌اش داده و از صندلی به زیر انداخته، روی سینه‌اش نشسته و سر او را به زمین کوبیده، و هنگامی که شوهر ‏داشته بشقاب را توی ماشین ظرف‌شوئی می‌گذاشته، صورت او را به سبد کارد و چنگال فشار داده و خونین و ‏مالینش کرده‌است!‏

من که دیگر هیچ جرأت نمی‌کنم به خانم‌های هم‌محل حتی نگاه بکنم!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 August 2011

Lite IT - 7

کامپیوتر دستی (لپ تاپ) دوستی هنگام روشن کردن جیغ بلندی می‌کشد، صفحه‌ی تصویر آن روشن نمی‌شود، ‏و سپس هیچ اتفاقی نمی‌افتد. راه حل را در ادامه بخوانید.‏

En bekants bärbara dator piper högt vid uppstart, bildskärmen förblir helt svart, och händer ‎ingenting därefter. Men ibland startar den som den ska! En sökning på Internat visar att detta är ett vanligt fel ‎hos vissa modeller av bärbara HP-datorer.‎

Först blir jag besviken på de lösningar som föreslås på olika hemsidor. De flesta säger att man ska ‎byta moderkortet, slänga datorn och köpa en annan, eller montera isär och använda den som ‎reservdelsdator. Men till sist hittar jag en sida på engelska med lösningen: Vik upp skärmen i en större ‎vinkel än vanligt och tryck sedan på startknappen: då startar datorn utan problem och man kan vrida ‎skärmen tillbaka till önskat läge. Problemet är löst utan att behöva skrota datorn.‎

جست‌وجو در اینترنت نشان می‌دهد که این ایراد در برخی از مدل‌های ‏HP‏ وجود دارد. راه‌حل‌های پیشنهادی ابتدا ‏نا امیدم می‌کند: تعویض مادربورد، یا دور انداختن کامپیوتر، یا استفاده از قطعات آن به عنوان یدکی برای ‏کامپیوترهای دیگر. اما سرانجام در جایی راه حل درست را می‌یابم: صفحه‌ی تصویر را با زاویه‌ای بزرگ‌تر از معمول ‏باز کنید، و بعد دگمه‌ی استارت را فشار دهید! کامپیوتر بی هیچ مشکلی روشن می‌شود، و سپس می‌توان ‏صفحه‌ی تصویر را در زاویه‌ی دلخواه قرار داد. به همین سادگی!‏‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 July 2011

جمعه‌ی سیاه نروژ

«اگر یک نفر به‌تنهایی می‌تواند این همه نفرت از دل بیرون بریزد، چه فراوان عشق ما با هم و به پای هم می‌توانیم ‏بریزیم.»‏

یک دیوانه‌ی راست‌گرای افراطی "ضد چپ" و "اسلام‌هراس" نروژی جمعه‌ی گذشته را با بمب‌گذاری در اسلو و به ‏رگبار گلوله بستن افراد در اردوگاه جوانان حزب کارگر (سوسیال دموکرات) نروژ، به سیاه‌ترین روز تاریخ نروژ پس از جنگ ‏جهانی دوم تبدیل کرد. او جایی گفته‌است که می‌خواست در کار سربازگیری حزب کارگر خرابکاری کند.‏

جمله‌ی بالا را خانم استینه رناته هوهیم ‏Stine Renate Håheim‏ عضو حزب کارگر و نماینده مجلس نروژ، که خود ‏از رگبار مرگ جان به‌در برده، در مصاحبه با سی‌ان‌ان و در پاسخ به این پرسش که در برابر این‌چنین نفرت‌پراکنی ‏چه باید کرد، بر زبان آورد (در پایان مصاحبه‌ی زیر، به انگلیسی).‏

اما اگر سوئدی می‌دانید، وبلاگ، و فیس‌بوک علی اثباتی‏، سخنگوی پیشین سازمان جوانان حزب چپ ‏سوئد را دنبال کنید (شرح حال او به انگلیسی در ویکی‌پدیا). او نیز برای سخنرانی به آن اردوگاه دعوت شده‌بود و توانست با انداختن خود به آب جان به‌در ‏برد. مصاحبه‌هایی با او به سوئدی و انگلیسی نیز یافت می‌شود.
همچنین در کانال ‏Democracy Now‏ بشنوید و بخوانید مصاحبه با او را (به انگلیسی).

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

10 July 2011

بازهم عنایت‌الله رضا


تازه‌ترین شماره‌ی نگاه نو دو هفته پیش به‌دستم رسید. در این شماره دو نامه در واکنش به نامه‌ی من درج شده ‏که در شماره‌ی پیشین چاپ شده‌بود. در آن نامه من اعتراض داشتم که چرا عنایت‌الله رضا را که با "اداره‌ی ‏نگارش" شاهنشاهی به عنوان سرممیز همکاری می‌کرد و به‌ویژه از انتشار کتاب‌ها و نشریات آذربایجانی ‏جلوگیری می‌کرد، "الگوی آزادگی" نامیده‌اند. اکنون فهرست مطالب شماره‌ی 89 نگاه نو و آن دو نامه را در این ‏نشانی ببینید.‏

وبگاه مجله‌ی نگاه نو.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 July 2011

عشق است درمان درد!‏

این صدای سوگوار و تیره‌ی زنان خواننده‌ی یونانی! چندی پیش از ملینا مرکوری نام بردم و درباره‌ی صدای ماریا ‏فارانتوری نوشتم. اکنون کشف تازه‌ام دیمیترا گالانی‌ست ‏Dimitra Galani‏. در صدای او اوج اعتماد به نفس و ‏مهارت خوانندگی را می‌شنوم؛ خوانندگی در آن پایه‌ای که خواننده بی اندیشیدن به فن خواندن، درد دلش را ‏فریاد می‌زند.‏

هیچ یونانی نمی‌دانم و پیش‌تر هم نوشته‌ام که صدای خوانندگان اغلب برایم همچون سازی‌ست در کنار دیگر ‏سازها. اما اگر می‌خواهید بدانید دیمیترا چه می‌گوید، در وبگاه یوتیوب کسی ترجمه‌ی انگلیسی آن را ‏نوشته‌است. این البته یک رمیکس از آهنگ قدیمی دیمیتراست. اجرای اصلی نیز زیباست، اما من این رمیکس را ‏بیشتر دوست دارم برای آن زخمه‌های گیتار باس، که مرا به یاد دیگر آهنگ مورد علاقه‌ام ‏Rhytm is a dancer‏ ‏می‌اندازد.‏

این رمیکس در سی‌دی دوم تازه‌ترین آلبوم بودا بار ‏Buddha Bar‏ (شماره 13) گنجانده شده‌است و آهنگ‌های ‏زیبای دیگری نیز در این آلبوم هست، مانند همه‌ی آلبوم‌های بودا بار.‏

وبگاه رسمی دیمیترا گالانی.‏
اجرای اصلی عشق است درمان درد، و این‌جا.‏
با سپاس از م. برای بودا بار.‏

سخن از باس بود و درد دل: دلم لک زده برای یک باس تنهای خیلی خیلی باس که آوازی آرام به درد دل با خود ‏بخواند، به هر زبانی و به هر سبکی! دیمیتری شوستاکوویچ یکی از آهنگسازانی‌ست که باس تنها را در چندین ‏اثر خود به‌کار برده‌است (سنفونی‌های سیزدهم و چهاردهم، اعدام استپان رازین، و برخی کارهای دیگر) از آن ‏میان شاید "اعدام استپان رازین" نزدیک به چیزی‌ست که دلم می‌خواهد، اما درست همان نیست! اگر چیزی ‏یافتید، خبرم کنید.‏

پی‌نوشت: دوستی خبر داد که پیوندی که به آواز دیمیترا گالانی داده‌ام در آلمان مسدود است زیرا دولت آلمان پول لازم را به اتحادیه‌ی هنرمندان نپرداخته‌است. پیوند جایگزینی نیافتیم. دوستان ساکن آلمان ‏گویا راهی ندارند جز آن که آلبوم شماره 13 بودا بار را تهیه کنند!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 June 2011

‏9 روز و 9 شب

نبی خزری (2007- 1924) شاعر و نویسنده‌ی سرشناس جمهوری آذربایجان در آغاز دی‌ماه 1361 به مناسبت ‏شصتمین سال پایه‌گذاری اتحاد جماهیر شوروی و به نمایندگی از سوی جمعیت‌های دوستی اتحاد شوروی و ‏کشورهای دیگر و به عنوان میهمان رسمی وزارت امور خارجه‌ی ایران، به ایران سفر کرد. یادداشت‌های این سفر ‏او نزدیک یک سال بعد در ماهنامه‌ی "آذربایجان" ارگان اتحادیه‌ی نویسندگان آذربایجان شوروی منتشر شد، و این ‏هنگامی بود که اکنون من از شوروی سر در آورده‌بودم و تازه از باکو به مینسک انتقالم داده‌بودند. در ساعات تنگ ‏فراغت سفرنامه‌ی نبی خزری را از آذربایجانی به فارسی برگرداندم.‏

نیمی از متن ترجمه‌ی من چهار سال دیرتر (1987) در "دفتر پنجم" نشریه‌ی شورای نویسندگان و هنرمندان ایران ‏‏(دوره‌ی دوم، سال 1366، بهار و تابستان) در آلمان منتشر شد و در آن‌جا گفته‌شد که دنباله‌ی سفرنامه در دفتر ‏بعدی منتشر خواهد شد. اما دفتری دیگر هرگز منتشر نشد.‏

زحمت انتشار "دفتر"های شورای نویسندگان و هنرمندان ایران را در آن هنگام دوست گرامی من و طنزنویس ‏معروف آقای فریدون تنکابنی بر عهده داشتند. ایشان و همکارشان بخش دوم و پایانی سفرنامه‌ی نبی خزری را ‏نیز حروفچینی و صفحه‌بندی کرده‌بودند و چندی بعد آن را برای من فرستادند تا اگر امکانی دست داد، خود ‏منتشرش کنم. چنین امکانی هرگز دست نداد. بیش از ده سال پیش در سایت شخصیم تصویر چند برگ از این ‏نوشته را گذاشتم و در انتها نوشتم "تصویربرداری از 60 صفحه حوصله می‌خواهد!"‏

این حوصله نیز دست نداد، تا آن‌که فن تصویربرداری به اندازه‌ی کافی پیشرفت کرد، و همین روزها توانستم ‏ساعتی را صرف این کار کنم، و اینک، متن کامل سفرنامه‌ی نبی خزری را این‌جا می‌یابید. گفتن ندارد ‏که اگر امروز به ترجمه‌ی این نوشته می‌نشستم، بسیار بهتر و روان‌تر در می‌آمد. امکان ویرایش آن را هم ندارم، ‏زیرا فقط روی کاغذ دارمش.‏

یک نکته‌ی جالب درباره‌ی سفر نبی خزری هنگام آن است: سپاه پاسداران سخت در تدارک دستگیری رهبران ‏حزب توده ایران است و یک ماه و نیم بعد ضربه را فرود می‌آورد.‏

با سپاس از آقای فریدون تنکابنی.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

18 June 2011

اخلاق مطبوعاتی

آقا یا خانمی به‌نام "رضاخواه" از قلم‌زنان روزنامه‌ی "خراسان" که در ایران منتشر می‌شود ترجمه‌ی من "همه‌ی مردان ِ قذافی" را برداشته، ‏دو سه کلمه کم و زیاد کرده، و به عنوان "نوشته"ی خود جا زده‌است (تصویر، pdf ص 6). این را می‌گویند اخلاق مطبوعاتی اسلامی.‏

با سپاس از شهرام عزیز که خبرم کرد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

29 May 2011

انسان‏‌‏ها و داستان‏‌‏هایشان

هر انسانی جهانی‏‌‏ست، و هر جهانی پر از قصه و ماجرا. (ناشناس)

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 May 2011

داستان یک عکس


واپسین روزهای اردیبهشت 1362، پس از دستگیری رهبری حزب توده ایران در دو یورش گسترده در 17 بهمن ‏‏1361 و 7 اردیبهشت 1362، سه هفته مانده به پایان مهلتی که دادستانی انقلاب و سید اسدالله لاجوردی به ‏توده‌ای‌ها داده‌بودند تا خود را معرفی کنند، وگرنه دستگیر و زندانی خواهند شد، این عکس را همراه با چند عکس دیگر ‏و برخی مدارک برداشتم و در طول بیش از هفتصد کیلومتر راه میان تهران تا اردبیل از "گلوگاه"های بی‌شمار، ‏یعنی پست‌های بازرسی پاسداران در ورودی و خروجی شهرها و روستاهای بی‌شمار سر راه، رد کردم، با ‏به‌جان خریدن همه‌ی خطرها برای خود و همسری که تازه سه روز پیش از آن در محضری "سرپایی" به عقد هم ‏در آمده‌بودیم، و یک همراه، به اردبیل بردم، و روز بعد از سیم خاردار مرز میان ایران و شوروی از ایران خارجش ‏کردم.‏

در مینسک، پایتخت بلاروس، یک رفیق شیرازی شیفته‌ی این عکس شد و با خواهش فراوان کپی آن را ‏می‌خواست. اما فن کپی گرفتن از عکس هنوز به آن دیار راه نیافته بود. یکی از نخستین کارهای من با رسیدن ‏به سوئد در سال 1986 (1365) تهیه‌ی کپی از این عکس و فرستادن آن برای آن رفیق بود. باید یادآوری کنم که ‏هنوز هیچ نشانی از کامپیوتر خانگی و اسکانر و ای‌میل و اینترنت نبود و دکان عکاسی آن را کپی کرد.‏

از آن پس، از راه آن رفیق، این عکس در همه جا پخش شد و یکی از عکس‌های احسان طبری که در بسیاری از ‏سایت‌ها یافت می‌شود نیز از همین عکس بریده شده است.‏

من خود آن را برای طرح روی جلد هر دو چاپ "از دیدار خویشتن" نوشته‌ی طبری به‌کار بردم.‏



عکس در روز 10 مرداد 1358 در تریبون سخنرانی گوشه‌ی شمال شرقی زمین فوتبال دانشگاه تهران برداشته ‏شده‌است. این میتینگ حزب توده ایران برای نامزدهای انتخابات مجلس خبرگان قانون اساسی است. مریم فیروز ‏پشت میکروفون در حال سخنرانی‌ست و در عکس حضور ندارد.‏

ردیف نخست از راست: مادر پرویز حکمت‌جو، از افسرانی که از خارج با مأموریت حزبی به داخل اعزام شد، گیر ‏افتاد و پس از چند سال زندان، در سال 1353 هنگام بازجویی ساواک خود را با برق کشت؛ احسان طبری که تازه ‏ماهی پیش از آن از تبعید 31 ساله، با دو حکم غیابی اعدام، به ایران باز گشته‌است.‏
ردیف دوم از راست: خانمی که نمی شناسمش، شاید خواهر نفر بعدی، صابر محمدزاده از کارگران عضو حزب ‏که سال‌ها در زندان به‌سر برده و با انقلاب از زندان بیرون آمده.‏
ردیف سوم از راست: اسماعیل ذوالقدر، محمدعلی عمویی، و عباس حجری بجستانی، هر سه از افسران عضو ‏حزب که پس از کودتای 28 مرداد 1332 نزدیک به 25 سال در زندان بوده‌اند و با انقلاب آزاد شده‌اند.‏

بقیه را نمی‌شناسم. در آن روزها تظاهرات و میتینگ‌های حزب و دیگر گروه‌های "چپ" همواره با حمله‌ی ‏چماقدارانی به نام حزب‌الله همراه بود که گاه حتی بمب‌های دست‌ساز "سه‌راهی" به میان جمعیت پرتاب ‏می‌کردند و "کمیته"‌های مأمور حفظ انتظامات برای پراکندن آنان گاه ناگزیر بودند تیر هوایی شلیک کنند. دولت ‏آنان را "ضد انقلاب" می‌نامید، و حزب پیوسته ادعاهایی در وابستگی آنان به "مائوئیست‌های سازمان انقلابی" و ساواک منتشر ‏می‌کرد. اما اینان همواره شعارشان "حزب فقط حزب‌الله، رهبر فقط روح‌الله!" بود. "مردم" ارگان مرکزی حزب توده ‏ایران روز دوشنبه 15 مرداد 1358 در توصیف چشم‌انداز این عکس، اما بی عکس، نوشت:‏
سه پیکر، سه مرد، سه مبارز

زمین چمن دانشگاه، عصر روز 10 مرداد، ساعت شش بعد از ظهر، همانند باغی می‌نمود پوشیده از گلهای ‏رنگارنگ. جوانان سرشار از زندگی، دختر و پسر، زن و مرد، سالخوردگانی که از نو آتش جوانی و زندگی در دل ‏آنان شعله‌ور شده‌بود، با شور و شوق آمده‌بودند که گوش به سخنرانان حزب توده ایران بدهند، با آنان آشنا شوند ‏و همبستگی خود را با همه آن کسانی که در این راه هستند، اعلام بدارند.‏

زنجیر مأمورین انتظامات، که بازو در بازو انداخته بودند، حلقه بزرگی را دورادور این زمین به‌وجود آورده‌بود و با ‏حرکتش همانند موج آرامی می‌نمود، که بر ساحل دریا می‌خورد، عقب می‌رود و باز می‌گردد و حرکت بی‌وقفه و ‏همیشگی زندگی را مجسم می‌کند. دیواری بود برای پاسدارای دیگران.‏

جوانی و زیبایی، رنگ‌های تند و درخشان، گلستانی از این زمین ساخته‌بود. شادی در هر گوشه‌ای می‌چرخید و ‏در همه جا موج می‌زد. زندگی در جلوی چشم همگان گسترده شده‌بود. ساده، اما متنوع. یگانه اما رنگارنگ. ‏همه، خونسرد و آرام، گوش به فریاد آن کسانی داشتند که می‌خواستند این زیبایی را آلوده سازند، این یگانگی ‏را از هم بگسلند و این گردهم‌آیی را از هم بپاشند. و همه با هم، هماهنگ و هم‌آواز، با فریادهای شادی و تأیید ‏خود، صدای اخلالگران را خاموش می‌کردند.‏

شعارهایی که از دهان ده‌ها هزار نفر بیرون می‌جهید، همانند موج بزرگ و نیرومندی بود که بر ساحل می‌کوبد و ‏سروصدای سنگ‌ریزه‌ها را در خروش خود می‌بلعد. این‌ها همه نگران بودند، نه برای خود، بلکه برای آن چند نفری ‏که آمده‌بودند تا سخن بگویند، تا ندای حزب را به آن‌ها برسانند. زنجیر زنده و توانای تن و جان این جوانان حصاری ‏بود برای پاسداری از نمایندگان حزب، از فرستادگان حزب. و این نمایندگان، دلگرم و امیدوار روی سکو بودند. ‏چشمانی بسیار بر روی آن‌ها دوخته شده‌بود و دست‌های زیادی آن‌ها را در حلقه گرم و مطمئن خود گرفته‌بود. ‏روی سکو بودند و از این چمن رنگین و این منظره جان‌افزا، رنج سال‌های دراز زندان و شکنجه و تبعید و مهاجرت ‏را از یاد می‌بردند و خروش و شور ده‌ها هزار نفر مرهمی بود بر زخم‌های دل و جانشان.‏

سه پیکر، سه مرد، سه مبارز، سه توده‌ای روی این سکو ایستاده‌بودند.‏

موی سر دیگر سپید شده، چین و آژنگ بر چهره آن‌ها شیار انداخته، اما همچون سرو، با قامتی راست ‏ایستاده‌بودند، آرام و بزرگوار، متین و با وقار. مژه نمی‌زدند. ایستاده‌بودند. صخره‌هایی بودند که 25 سال زندان و ‏سیاهچال حتی برای آنی آن‌ها را تکان نداده‌بود. پیکرهایی بودند از فولاد ریخته شده، که 25 سال شکنجه و رنج ‏در اراده آن‌ها، در ایستادگی و ایمانشان، کوچک‌ترین خدشه به‌وجود نیاورده‌بود.‏

ایستاده‌بودند بی حرکت، بی نوسان و پر دل، همان‌گونه که همه عمر بودند.‏

صدای تیری بلند شد؛‏

این سه حتی چشم بر نگرداندند.‏

طبری آرام و استوار، چشم و گوش به جمعیت نشسته‌بود. پزشک جوانی کیف دارو به‌دست، با یک خیز خود را ‏جلوی او رساند و زانو زد. از خود گذشته، خود را فراموش کرده‌بود. طبری را می‌پایید. آن سه ایستاده بودند. از ‏جای خود تکان نخوردند. شاید نگاهشان آنی بر روی دیگران لغزید و شاید قد را راست‌تر کردند و گردن را ‏برافراشته‌تر.‏

سه پیکر، سه مرد، سه مبارز، سه توده‌ای، عمویی، حجری، ذوالقدر!‏

هر سه شانه‌به‌شانه هم ایستاده بودند، در برابر خلق خود، حزب خود، آرمان خود، آماده برای هر نبردی، آماده ‏برای هر پاسداری، آماده برای جان‌فشانی!‏

سه سرباز بودند، فروتن. سه انسان بودند که شرافت را پاسداری کرده‌بودند. سه رفیق بودند که با پایمردی و ‏فداکاری حزب خود را بزرگ نگاه داشته و نگاه می‌دارند. رنگ سفید موی سر آن‌ها می‌درخشید. و از پشت ‏درخت‌ها و دیوارها، از راه دور، خیلی دور، برف بر روی دماوند می‌درخشید.
به گمانم صاحب قلم را می‌شناسم، و در این صورت او در میان ماست. ای‌کاش اکنون نیز بنویسد و بنویسد.‏

هیچ‌یک از نامزدهای عضو حزب به مجلس خبرگان قانون اساسی راه نیافتند، اما در آن هنگام، با آن‌که بهار آزادی ‏در کردستان و جاهای دیگر به خون کشیده شده‌بود، هنوز یک نیمچه دموکراسی وجود داشت و نمایندگان حزب و ‏سازمان‌های دیگر امکان یافتند که صدای خود را از راه رادیو و تلویزیون به گوش مردم برسانند. سخنرانی‌های ‏انتخاباتی رادیویی و تلویزیونی نمایندگان حزب در شماره‌های 46 و 47 مردم، مرداد 1358، منتشر ‏شده‌است.‏

‏***‏
اگر کسی ادعا کرد که صاحب این عکس است، از او بخواهید که نسخه‌ی کاغذی آن را نشانتان دهد و نام ‏عکاس را بگوید! باید یادآوری کنم که تلفن موبایل هنوز اختراع نشده‌بود و بنابراین دوربین عکاسی در مشت هر ‏رهگذری وجود نداشت.‏

عکس از "ب."!‏

‏***‏
مادر حکمت‌جو، و احسان طبری، به مرگ طبیعی از میان ما رفتند. ذوالقدر، حجری، و محمدزاده را، 9 سال پس از ‏این عکس، جمهوری اسلامی پس از شش سال زندان و شکنجه در تابستان 1367 به دار کشید.‏

زمین فوتبال دانشگاه چندی بعد به مسجد و محل نماز جمعه تبدیل شد. حاکمیت برآمده از انقلاب خوب فهمیده ‏بود که به هر قیمتی باید در سنگر دانشگاه رخنه کند. بخشی از خاک دانشگاه صنعتی شریف را نیز به گورستان ‏تبدیل کرده‌اند.‏

‏***‏
پیش‌تر اندیشه‌هایی پیرامون یک عکس به‌کلی دیگر نوشته‌ام.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 May 2011

از جهان خاکستری - 57‏

دریا

دم عیدی اتوبوس‌های توی جاده‌ها آن‌قدر زیاد بودند که وارسی همه‌ی آن‌ها از پلیس راه بر نمی‌آمد. چند مسافر ‏اضافه در راهروی میانی اتوبوس ما روی پیت‌های خالی نشسته‌بودند. اما مأمور پلیس درون اتوبوس نیامد و ‏راننده که دل و جرئتی یافته‌بود، آن‌سوی کرج چند مسافر تازه سوار کرد. یکی از آنان کنار ردیف جلوی من، و ‏دیگری سمت چپ من بقچه‌های بارشان را زیرشان گذاشتند و روبه‌روی هم نشستند.‏

آن که کنار من نشست جوانی هفده – هجده ساله بود با هیکلی درشت، رخساری گرد و آفتاب‌سوخته، اما ‏سرخ و پرخون که هنوز مو بر آن نروئیده‌بود. موی سرش کوتاه بود و دستانی بزرگ و نیرومند داشت. آن دیگری ‏مردی میان‌سال بود که تجربه‌ها و سختی‌های زندگی بر چهره‌اش نقش زده‌بود. کلاه شاپو بر سر و ته‌ریش چند ‏روزه‌ای داشت. رخسارش از دود فراوان سیگار به زردی می‌زد.‏

از گپ‌هایشان دستگیرم شد که کارگران فصلی از روستایی نزدیک سراب هستند و در انتظار اتوبوسی بودند که ‏از راه زنجان و میانه آنان را به سراب برساند، اما آن اتوبوس‌ها جایی برای آن دو نداشتند، و اکنون این جوان ‏نخستین بار بود که از راه رشت و پهلوی و اردبیل به روستای خود باز می‌گشت. داشتند حساب می‌کردند چه ‏ساعتی به اردبیل می‌رسند و باقی راه را چگونه باید بروند.‏

اتوبوس اکنون در جاده‌ی صاف و خواب‌آور کرج به قزوین راه می‌سپرد، و جوان در احوال همسفران دقت می‌کرد. ‏همسایه‌ی سمت چپش داشت صفحه‌ی هنری یکی از مجله‌های هفتگی را می‌خواند: "چرا دینامیک با عجله به ‏شمال رفت؟" جوان که پیدا بود سواد ندارد، چندی عکس‌های مجله را ورانداز کرد، کمی در چهره‌ی صاحب مجله ‏خیره شد، و سپس او را به حال خود رها کرد. دو جوان پشت سر ما که گویا دانشجو بودند، داشتند از ‏شگفتی‌های فضا می‌گفتند. جوان گردنش را به‌سوی آنان چرخانده‌بود و با دهانی نیمه‌باز به نوبت آن دو را ‏می‌نگریست:‏

‏- تازگی‌ها داشتم راجع به حفره‌های تاریک توی کهکشان می‌خوندم که نور ازشون رد نمی‌شه.‏
‏- کواسارها رو می‌گی؟
‏- نه بابا، سیاه‌چاله‌ها رو می‌گم.‏
‏- آهان! آره، می‌گن اونجا اون‌قدر جرم متراکم هست که هر شعاع نوری که از دور و برشون رد می‌شه، می‌کشن ‏طرف خودشون، و برا همینه که تاریکن.‏
‏- ولی مسأله‌ی انحنای جهان عجیب‌تره. هیچ با فکر من جور در نمی‌آد...‏

جوان که گردنش خسته شده‌بود و چیزی دستگیرش نشده‌بود، سرش را برگرداند. گویا در من چیز جالبی نیافت و به مسافران ردیف جلوی ما پرداخت: زن و شوهری که با داشتن ته‌لهجه‌ی ‏غلیظ آذربایجانی اصرار داشتند که با کودک خردسالشان با صدای بلند به فارسی حرف بزنند و به رخ همه بکشند ‏که دارند فارسی حرف می‌زنند. آنان نیز خسته‌اش کردند، و سرانجام در گفت‌وگوی مرد میان‌سال و مسافر ‏دیگری وارد شد که داشتند از برف و سرمای پارسال و یخ زدن جوانه‌های گندم می‌گفتند.‏

این جاده‌ی کرج تا قزوین چه خواب‌آور بود! چیزی جالب‌تر از تیرهای تلگراف نبود تا بشماری‌شان. و تیرها، پای در ‏خاک، محکوم به ایستادن و سکون، صف کشیده‌بودند و خسته از تماشای ماشین‌هایی که روز و شب می‌آمدند ‏و می‌رفتند، شاید داشتند افق‌های دور را در جست‌وجوی منظره‌ای تازه‌تر می‌جستند. این سکون و یک‌نواختی ‏مسافران را به خواب می‌برد، و مرا نیز برد.‏

نمی‌دانم چه مدتی گذشته بود که با حرکت اتوبوس در پیچ‌های تند جاده که سرم را روی پشتی صندلی به این ‏سو و آن سو پرتاب می‌کرد بیدار شدم. به نزدیکی‌های رشت و حاشیه‌ی جنگل رسیده‌بودیم. سبزی درخشان ‏برگ‌های نودمیده‌ی درختان و شکوفه‌های بهاری چشم را نوازش می‌داد. جوان روستائی در شگفت از آن‌همه ‏سرسبزی به پا ایستاده‌بود و همه‌ی آن چشم‌انداز زیبا را با نگاهش می‌بلعید. سپیدرود جوش و خروش و ‏گل‌ولایش را در پس دو سد بر جای نهاده‌بود، و اکنون خسته، آرام، و زمردگون می‌رفت تا به دریا بپیوندد.‏

کوهستان را پشت سر نهادیم و اکنون در دشت هموار سرسبز راه می‌سپردیم. مرد میان‌سال چرت می‌زد، و ‏جوان نیز که از ایستادن خسته شده‌بود، آرام روی بقچه‌ی بارهایش نشست. در فکر بود. سرش را به لبه‌ی ‏پشتی صندلی من تکیه داد و اندکی بعد به خواب رفت.‏



ساعتی بعد از بندر پهلوی نیز گذشته بودیم. تپه‌های شنی کنار جاده، دریا را از دید مسافران پنهان می‌داشت. ‏اما چند کیلومتر آن‌سوتر، دریا سرانجام چهره نمود: تپه‌ها را هموار کرده‌بودند و به جایشان هتلی ساخته‌بودند. ‏تارک امواج نزدیک ساحل زیر خورشید آستانه‌ی شامگاه می‌درخشید، و دورتر، دریا فیروزه‌ای، و باز دورتر نیلگون، ‏در تلاطم، و اخمو بود. مسافرانی که بیدار بودند دریا را تماشا می‌کردند، و هم‌‌سو بودن نگاهشان توجه مرد ‏میان‌سال را که روی بقچه‌اش نشسته‌بود و اکنون سیگار می‌کشید، جلب کرد. برخاست، نگاه کرد، و دید. ‏لبخندی پر مهر بر چهره‌اش نشست. خم شد، پسر جوان را تکان داد، بیدارش کرد، و گفت:‏

‏- دور باخ، دهنز!... [بلندشو نگاه کن، دریا!]‏

جوان مطیعانه برخاست، و خواب‌آلود به سویی که مرد اشاره می‌کرد نگریست. نخست ساختمان بزرگ هتل ‏نگاهش را به‌سوی خود کشید، و سپس، آن‌سوتر، دید... نگاهش لختی بر خط ساحل ماند...، سپس تند چرخی ‏بر روی آب زد: در عرض از سویی به سویی گریخت...، و تپه‌های شنی بار دیگر راه بر نگاهش بستند. شگفتی ‏فزاینده‌ای در چشمانش و بر چهره‌اش موج می‌زد؛ می‌رفت و می‌آمد. پیدا بود که افکار گوناگونی به مغزش هجوم ‏آورده‌اند: همچون موج‌هایی که دیده‌بود، پیش می‌آمدند و پس می‌نشستند. خوابش یک‌سر پریده‌بود. آب دهانش ‏را فرو داد، و آرام و شرمگین، به نجوا از مرد پرسید:‏

- او سو دی...؟ [آبه؟]‏
‏- هن! [آره!]‏

هم‌چنان که لابه‌لای تپه‌های شنی را با نگاهش می‌کاوید، در فکر بود. اما تا کیلومترها دریا جز لحظاتی بسیار ‏کوتاه خود را نشان نمی‌داد.‏

‏- می‌شه توش آب‌تنی کرد؟
‏- آره! من چند دفعه توش آبتنی کرده‌ام. ولی صابون تو آبش کف نمی‌کنه؛... شوره... فقط به درد خنک شدن ‏می‌خوره. سه سال پیش که بندر عباس کار می‌کردم، بعضی روزها هوا اونقدر گرم می‌شد که کلافه می‌شدیم، ‏خفه می‌شدیم... کار که تموم می‌شد، سراپا عرق، می‌اومدیم همین جا کنارش و آب‌تنی مفصلی می‌کردیم. چه کیفی ‏داشت... ولی خطرناکه. کفش مثل آب گرم سرعین صاف نیست. هر چی جلوتر می‌ری گودتر می‌شه. اونوقت ‏اگه موج هم داشته‌باشه، می‌زنه دهنتو پر آب شور می‌کنه. آدم کم می‌مونه خفه بشه...‏

پنجره‌ی ردیف جلویی باز بود. باد با شدت و بی‌امان وارد اتوبوس می‌شد و با خود بوی شوری آب، بوی ماهی، ‏بوی شن‌های خیس ساحل، و بوی چوب‌های پوسیده را می‌آورد و بر صورت مرد جوان می‌کوفت. اندیشناک ‏نگاهی پرسشگر به‌سوی راننده افکند. گویی داشت می‌سنجید: "آیا می‌توان از او خواست که ماشین را به لب ‏آب براند؟"... "نه!..."‏
‏‏‏
چند کیلومتر آن‌سوتر، به کپورچال رسیدیم و این‌جا تپه‌ها به دست طبیعت، یا شاید به‌دست انسان، هموار ‏شده‌بودند. این‌جا فرصت بیش‌تری برای تماشای دریا بود، و او تماشا می‌کرد: نگاهش از سویی به سویی پر ‏می‌کشید. بر تارک امواج می‌نشست. پیش می‌آمد. پس می‌رفت: می‌رقصید. سوار بر بال مرغان دریایی ‏چرخ‌زنان اوج می‌گرفت. فرود می‌آمد. اندکی بر خط افق ثابت ماند... شتابان به چپ و راست رفت... سراسر خط ‏افق را در نوردید، و آن‌گاه شگفت‌زده، همچنان شرمگین، آهسته پرسید:

‏- اونون دیبی یوخدی؟ [ته نداره؟]‏
- یوخ! [نه!]‏

شگفتا! اکنون طوفانی در وجودش بر پا بود. مفهومی نو در سرش زاده می‌شد: بی‌کرانگی؛ بی‌انتهایی! چگونه؟ ‏حیرتی سوزان و پرسش‌هایی بی‌پایان سراسر وجودش را در می‌نوردید و سرانجام از نگاهش بیرون می‌جهید. ‏نگاهش راه می‌گشود، پیش می‌تاخت، دیوانه‌وار سر بر دیوار افق می‌کوفت: می‌خواست دیوار را ویران کند و فراتر ‏از آن، آن‌سوتر را ببیند: "آیا به‌راستی انتهایی ندارد؟..." اما راه به جایی نمی‌برد: به دیوار افق کوفته می‌شد، در ‏خود می‌پیچید و بر روی آب پخش می‌شد: "این‌همه آب؟... چرا پیش‌تر ندیده‌امش؟ چرا من در آن آب‌تنی ‏نکرده‌ام؟ چه‌طور ممکن است انتهایی نداشته‌باشد؟ چه چیزی مرا از دیدار آن محروم کرده؟" نگاهش را از روی آب ‏جمع می‌کرد، یک‌راست پیش می‌تاخت...، و بار دیگر بر روی آب پخش می‌شد. چشمانش در همان چند دقیقه ‏گود نشسته‌بودند. رخسارش سرخ‌تر شده‌بود. اما همچنان آرام بر جا ایستاده‌بود. حال کودکی را داشت که ‏شیرینی یا میوه‌ای خوشمزه را از چنگش ربوده‌باشند. دلش به‌سوی آب پر می‌کشید. می‌خواست دیوانه‌وار ‏به‌سوی دریا بدود، اما اتوبوس با آن‌که او را به‌سوی خانه و مقصد می‌برد، قفسی بود که نمی‌گذاشت او به دریا ‏برسد.‏

از تازه‌آباد گذشتیم. جاده و اتوبوس پیچی خوردند و از دریا دور شدند. جاده بازگشتی به‌سوی دریا نداشت، اما ‏جوان این را نمی‌دانست و تا کیلومترها دورتر همچنان ایستاده‌بود و لابه‌لای درختان و تپه‌های سمت راست جاده ‏را با نگاهش در پی دریا می‌کاوید. سرانجام خسته شد و نشست، سر در گریبان. شاید داشت با خود و با دریا ‏پیمان می‌بست: "دریا، دریا! باش تا به آغوشت بیایم!"‏

شاهرود، پادگان چهل‌دختر، تیرماه 1357‏
استکهلم، اردیبهشت 1390‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 May 2011

بیچاره چوپون!‏

سرم درد می‌کنه تا پشت کله‌م
نمی‌تونم برم دنبال گله‌م

گله‌م اُو خورده و اونور ولو شد
نمی‌دونم میش زنگیم چطو شد

میش زنگی صدا زنگش میایه
زن ارباب با مو جنگش میایه

زن ارباب اومد با چوب و ریسمون
چطو طاقت کنه بیچاره چوپون؟

راوی: چوپانی پانزده ساله که تحصیل را برای نان در آوردن رها کرده.‏
مکان: ده "زاگون" بین اوشان و فشم (تهران)‏
تاریخ: تابستان 1357‏

‏***‏
در آن سال‌ها به فرهنگ مردم (فولکلور) عشق می‌ورزیدم، بسیار درباره‌ی آن می‌خواندم، و چیزهایی ترجمه ‏کردم که در نیمه‌راه رها شد و هرگز چاپ نشد. اما یک نوشته‌ام درباره‌ی فولکلور در تنها شماره‌ی نشریه‌ی ‏دانشجوئی "تا طلوع" منتشر شد و کسانی تحسین‌اش کردند.‏

شعر بالا را در میان کاغذپاره‌هایم یافتم. هیچ به یاد ندارم که آیا آن را در یکی از فرارهایم از پادگان چهل‌دختر و ‏هنگام گردش با دوستان از زبان چوپان جوان یادداشت کردم، و یا دوستم محمود آن را برایم باز گفت، یا از کجا ‏آوردمش.‏

با سپاس فراوان از عزیزی که این یادداشت و آن ترجمه‌های ناقص را برایم فرستاد.‏
عکس از خبرگزاری فارس.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 May 2011

نامه‌ی کیانوری

این روزها در پی انتشار کتاب "نامه‌هایی به شکنجه‌گرم" (به انگلیسی) نوشته‌ی هوشنگ اسدی از گردانندگان ‏سایت روزآن‌لاین، تعلق «جایزه‌ی بین‌المللی کتاب حقوق بشر سال‏‎ ‎‏۲۰۱۱» به این کتاب، و انتشار اینترنتی نقد ‏درخشان و موشکافانه‏‌‏ی ایرج مصداقی بر این کتاب، بار دیگر سخن از یک نوشته‌ی نورالدین کیانوری (زاده 1291 - درگذشته 14 آبان 1378) ‏دبیراول پیشین حزب توده ایران به میان آمده‌است.‏

آقای ایرج مصداقی سه سال پیش در نوشته‌ای نامه‌ی شخصی به‌نام "الوند س." را نقل کرد که در آن "الوند س." ‏تکه‌هایی از یک نوشته‌ی منتشرنشده از کیانوری را آورده‌بود و در آن نام هوشنگ اسدی به میان می‌آمد. اکنون ‏ایرج مصداقی از همان نامه‌ی "الوند س." در نقد کتاب هوشنگ اسدی نیز بهره برده‌است.‏

نسخه‌ی تایپ‌شده‌ای از یک نوشته‌ی مشابه نورالدین کیانوری از چند سال پیش در اختیار من نیز بوده‌است، و همان‌گونه ‏که "الوند س." می‌گوید، نسخه‌ی دست‌نوشته‌ای در اختیار "راه توده" و "پیک‌نت" نیز قرار داشته‌است. "راه توده" ‏بخش‌هایی از آن نوشته را با عنوان "نامه‌ی 62 صفحه‌ای کیانوری" در شماره‌های 105 تا 108 این نشریه ‏‏(فروردین تا تیر 1380) منتشر کرد، اما در بخش پایانی آن را "52 صفحه‌ای" نامید، و نوشت: "[...] راه توده امیدوار ‏است که در فرصتی مناسب‌تر، فصل دیگری از این مقاله را بتواند منتشر کند. فصلی که انتشار این بخش از ‏مقاله [کذا] بتواند به جنبش کنونی و تاریخ 20‌ساله اخیر ایران کمک کند. از نظر شورای سردبیری و ‏سیاست‌گذاری راه توده زمان برای انتشار این بخش از مقاله کیانوری اکنون مناسب نیست!" (شماره 108، ص ‏‏20).‏

بخش پایانی از نوشته‌ی کیانوری که در "راه توده" نقل شده، تاریخ 9 اردیبهشت 1378 را دارد. چندی بعد، سایت ‏‏"راه توده" در مطلبی با عنوان "آخرین نوشته‌های کیانوری به خارج از کشور منتقل شد" تکه‌هایی از نوشته‌ی ‏کیانوری به تاریخ 10 خرداد همان سال را منتشر کرد، اما در تاریخ 17 مارس 2008 (27 اسفند 1386) در مطلبی درباره‌ی مریم فیروز، ‏انتشار باقی نوشته‌های کیانوری را به قیامت حواله داد: "[نوشته‌های کیانوری] به‎ ‎همراه برخی یادداشت‌های ‏وی در آرشیو اسناد راه توده موجود است که بموقع خود‎ ‎و پس از یکپارچه شدن همه توده‌ایها در حزب توده ایران، ‏با صلاحدید یک مجمع‎ ‎مسئول حزبی درباره انتشار و یا عدم انتشار آن تصمیم گرفته خواهد شد‎.‎‏"!‏

اما در جهان "ویکی لیکس" و همگانی شدن اطلاعات، و هنگامی که دشمن، یعنی دستگاه‌های اطلاعاتی ‏جمهوری اسلامی، از چند و چون و واقعیت مطالب مطرح شده در نوشته‌های کیانوری و موارد مشابه آن بهتر از ‏هر کس دیگری آگاهی دارند، به گمان من پنهان نگاه‌داشتن این اسناد و اطلاعات هر چه نباشد، ظلم به مردم ‏عادی و کسانی‌ست که بیش از همه حق دارند بر محتوای این اسناد آگاهی یابند. این و آن ‏سیاستمدار، یا این و آن دیپلومات می‌تواند در فاش کردن یا نکردن اطلاعات مصلحت‌اندیشی کند، اما ‏مصلحت‌اندیشی کار رسانه‌های همگانی نیست. از همین رو، اکنون و این‌جا بخش‌های منتشرنشده‌ی نوشته‌ی ‏کیانوری را در اختیار همگان می‌گذارم (بخش‌های منتشرشده در راه توده شماره 105 و 106 را تکرار نمی‌کنم).‏

نسخه‌ای که در اختیار من است تاریخ 27 خرداد (چند ماه پیش از مرگ کیانوری) را دارد و فقط بخش پایانی آن، ‏هم با آن‌چه در راه توده شماره 108 آمده، و هم با آن‌چه در "آخرین نوشته‌ها..." در راه توده‌ی اینترنتی آمده (و نیز با ‏تصویر دست‌نوشته‌ی کیانوری در راه توده) تفاوت‌هایی دارد. اما تفاوت چشمگیری میان نسخه‌ی من و نسخه‌ی ‏‏"الوند س." جز برخی علامت‌گذاری‌ها و پس‌وپیش شدن یکی دو کلمه، وجود ندارد. وجود تفاوت‌ها این گمان را ‏به‌میان می‌آورد که کیانوری برای کسب اطمینان از این‌که پیامش به جاهای مطمئنی خواهد رسید، آن را در چند نوبت و ‏در نسخه‌های گوناگون نوشته و به افراد گوناگونی سپرده‌است.‏

در متن نسخه‌ی من آشفتگی‌هایی وجود دارد که به‌گمانم گناه آن به گردن کسی‌ست که آن را تایپ کرده‌است. ‏این شخص در جاهایی بی‌ربط چند نقطه گذاشته‌است و بر من روشن نیست که آیا نقطه‌ها در نوشته‌ی کیانوری ‏وجود داشته، یا تایپیست نتوانسته چیزهایی را بخواند. همه‌ی آن‌چه میان [ ] آمده، و نیز پانویس‌ها از من است.‏

بخشی از متن نوشته‌های نورالدین کیانوری

داستان کوزیچکین و نقش سازمان جاسوسی انگلستان

درباره غیر قانونی کردن حزب توده ایران سازمان جاسوسی انگلستان نسبت به "سیای" آمریکا دست ‏پیش را گرفته بود. در فروردین یا اردیبهشت سال 1361 یک افسر دون‌پایه سازمان امنیت اتحاد شوروی ‏‏(ک.گ.ب) که در کنسولگری آن کشور در تهران مشغول کار بود و او مدت‌ها پیش از سوی انگلستان ‏جلب شده بود، پنهان شد درحالی که به هیچ وجه مورد سوءظن سفارت شوروی قرار نگرفته بود.‏

پس از مدتی در اوائل تابستان خبر رسمی رسید که او به کمک ترکیه از ایران خارج شده و به انگلستان ‏پناهنده شده است. بلافاصله از طرف سازمان جاسوسی انگلستان ‏MI6‎‏ پرونده پرحجمی بنام او علیه ‏حزب توده ایران ترتیب داده شد و از راه پاکستان برای دولت ایران فرستاده شد. حبیب‌الله عسگر اولادی ‏که در آن زمان وزیر بازرگانی بود، برای مذاکرات بازرگانی به پاکستان رفته بود [ربطی به عسگراولادی نداشت. آیت‌الله خامنه‌ای جواد مادرشاهی و حبیب‌الله بی‌طرف را برای تحویل گرفتن اسناد به پاکستان فرستاد - شیوا] این پرونده را به ایران آورد. این پرونده هم پایه‌ای شد برای تدارک وارد آوردن ضربه به حزب ‏توده ایران.‏

پروفسور "جیمز بیل" محقق آمریکائی در کتاب خود بنام "عقاب و شیر" (تراژدی روابط آمریکا و ایران) که ‏از سال 1365 همزمان با پذیرش قطعنامه 598 شورای امنیت از سوی ایران به صورت پاورقی در روزنامه ‏اطلاعات چاپ شد، در شماره 84 (چهارشنبه 27 مهر ماه 1367) چنین نوشته است:‏

‏"سرانجام نیروهای جمهوری اسلامی در سال 1983 (1361) علیه حزب توده وارد عمل شد. حزب توده ‏که از زمان انقلاب با متحد شدن با امام خمینی و روحانیت خط مشی مصلحت‌گرائی سیاسی را دنبال ‏کرده بود. این حزب کمونیست ایرانی که از قدیم با شوروی هم‌پیمان بود از نزدیکی خود با شوروی ‏لطمه دیده بود. اما با وجود تصفیه‌هائی که رژیم شاه ایران انجام داده بود، دارای تاریخچه فعالیت ‏چهل‌ساله در ایران بود. این حزب در سه سال نخست به‌ظاهر از امام خمینی و حزب جمهوری اسلامی ‏حمایت کرد و اعضای خود را در مناسب مهم دستگاه اداری جا داد و اعضای حزب علناً ماهیت خود را ‏نشان می‌دادند و رژیم خیلی خوب آن‌ها را می‌شناخت. زمانی که ولادیمیر کوزیچکین دیپلمات شوروی ‏و عامل عمده ک.گ.ب در تهران در اواسط سال 1361 به انگلستان پناهنده شد و فهرستی از چند صد ‏نفر جاسوس شوروی در ایران را به مقامات انگلیس ارائه داد، رادیوی جمهوری اسلامی صدای رسمی ‏جمهوری اسلامی در ماه سپتامبر حزب توده را به شدت مورد حمله قرار داد و به "چوب گذاشتن لای ‏چرخ انقلاب" متهم کرد. اطلاعات کوزیچکین در اختیار مقامات ایران قرار گرفت و بیش از یک هزار نفر از ‏اعضای حزب توده که بسیاری از آن‌ها قبلاً تحت نظر بودند دستگیر شدند و از جمله دستگیرشدگان ‏‏"نورالدین کیانوری" دبیر کل با نفوذ حزب توده ایران بود."‏

رهبریت حزب و نفوذ میان کارگران و روشنفکران

به نظر من عامل دیگری که در تصمیم مقامات جمهوری اسلامی به زیر ضربه نهادن حزب اثر گذاشت، ‏دستاوردهای حزب در زمینه تبلیغاتی، تشکیلاتی، انتشاراتی بود ‏‎…‎‏..[؟] چنان‌که می‌دانیم، در آغاز ‏فعالیت حزب پس از پیروزی انقلاب سازمان ما در همه زمینه‌ها امکانات بسیار ناچیزی داشت و افزون بر ‏آن با دشمنان سرسخت و آشتی‌ناپذیر مانند "سازمان مجاهدین خلق"، سازمان فدائیان (اکثریت و ‏اقلیت) و ده‌ها گروه چپ‌گرای متمایل به چین و گروه‌های اسلامی در مرز [؟] بود که بخش عمده ‏انتشاراتشان را حملات ناجوانمردانه به حزب توده ایران تشکیل می‌داد، روبه‌رو بود.‏

در پی تلاش خستگی‌ناپذیر فعالان حزب در بخش انتشارات، تبلیغات، تشکیلات و با تشکیل جلسات ‏پرسش و پاسخ در کلوب حزب در خیابان 16 آذر، باز کردن گفتگوی انتقادی با سالم‌ترین گروه‌های چپ ‏به‌ویژه با سازمان فدائیان خلق در پایان سال 1358، حزب به صورت یک سازمان جا افتاده و با اعتبار در ‏آمده بود که شمار قابل توجهی از افراد حزبی دوران گذشته و شمار به‌مراتب بیشتری افراد جوان کارگر ‏و روشنفکر را در بر می‌گرفت. حزب ما موفق شد که سازمان چریک‌های فدائی خلق و اکثریت را از ‏موضع‌گیری‌های نادرستش دور کرده و گام به گام تا تمایل به یک شاخه سازمانی با حزب توده ایران ‏نزدیک نماید.‏

از جنبه تئوری و سمت‌گیری سیاسی و اجتماعی و نه از جنبه نفوذ در اقشار مهم جامعه ما روبرو بود ‏‏[؟] جامعه [؟] بویژه کارگران و روشنفکران حزب توده ایران به هیچ وجه باب طبع مقامات حاکمه ‏جمهوری اسلامی نبود. بر همین پایه بود که اقدام برای محدود کردن امکان فعالیت حزب از میانه سال ‏‏1358 آغاز گردید.‏

پیش از اشغال قطعی کلوب حزب در خیابان 16 آذر در روز بیستم تیرماه 1359 نیم روز پیش از ‏‏[خنثی‌سازی] کودتای نوژه، یک بار روزنامه مردم توقیف شد و چون نشانی دفتر روزنامه مردم نشانی ‏کلوب حزب بود کلوب حزب هم بسته و مهر و موم گردید‎…‎‏. [؟] این جریان بیش از یک ماه به درازا ‏کشید.‏

چند روز پیش از کودتای نوژه کلوب سازمان جوانان از سوی سپاه پاسداران اشغال و همه اسناد و ‏موجودی و اثاثیه و لوازم الکترونیکی آن به غارت برده شد.‏

روز بیستم تیر ماه 1359 همین سرنوشت را در آغاز [؟] گروهی از افراد بدون هیچ مأموریت رسمی به ‏رهبری شیخ نادی نامی که چند سال بعد به‌جرم فساد از جرگه روحانیت مبارز در تهران دور شد، حمله ‏و غارت آغاز شد و پس از نیم ساعت به وسیله افراد سپاه پاسداران پی گرفته شد و به معنای واقعی ‏غارت شد.(1)‏

از این تاریخ دیگر ما کلوب ثابتی نداشتیم. پس از مدتی مرکز انتشارات حزب که در یک بالاخانه در یک ‏کوچه جا گرفته بود اشغال شد و تمام وسائل آن غارت شد و بامزه این است که چون در طبقه روی ‏زمین ساختمان یک مرکز بسته‌بندی و پخش خرما بود و کمی شلوغ بود، اشغال‌کنندگان عقب یک نقب ‏زیر زمینی ارتباط بین این خانه و سفارت شوروی که در فاصله نزدیکی بود می‌گشتند. با این حمله و ‏بازداشت رفیق پورهرمزان مسئول انتشارات [در 11 فروردین 1361]، چاپ هم تعطیل گردید و یگانه ‏امکان تبلیغاتی ما نوار و یا جزوه‌های پرسش و پاسخ بود که آن هم در 29 آبان 1361 شماره پایانی‌اش ‏بوده و ‏‎…‎‏ [؟](2) ازاین زمان دیگر رهبری حزب در انتظار وارد شدن ضربه بود و زیاد طولی نکشید و چند ‏هفته پس از آن در روز 17 بهمن 1361 ضربه اول وارد شد و به فعالیت حزب توده ایران پایان داده شد.‏

حزب توده ایران سرکوب شد و رهبری جمهوری اسلامی ایران راه نادرستی را که در جنگ با عراق در ‏پیش گرفته بود ادامه داد و در پایان [در دام؟] یک جنگ فرسایشی که آمریکا تدارک دیده بود افتاد.‏

از آن‌جا که ما تا سال 1364 که محاکمه شدیم حتی از داشتن روزنامه‌های رسمی هم محروم بودیم، ‏نمی‌دانم که در جریان جنگ فرسایشی در این دوران چه گذشته است. جریان به آن‌جا کشید که امام ‏خمینی با دردی جان‌فرسا قطعنامه 598 را بپذیرد.‏

این رویداد تاریخی نشان داد که تا چه اندازه موضع‌گیری حزب توده ایران در زمینه لزوم پایان دادن به ‏جنگ پس از پیروزی خرمشهر درست بوده است و عدم توجه رهبری جمهوری اسلامی به آن چه زیان‌های جبران ناپذیری به میهن وارد آورد.‏

در 27 خرداد 1360 روزنامه مردم همزمان با روزنامه‌های "انقلاب اسلامی" بنی‌صدر و "میزان" ارگان ‏نهضت آزادی برای همیشه توقیف شد.‏

بخش سوم در زندان ‏
‏-------------------------‏
در این زمینه چند پرسش را باید پاسخ داد، یا دست‌کم درباره آن‌ها فکر کرد:‏

‏1-‏ آیا پیش از آغاز بازداشت‌ها در بامداد 17 بهمن 1361 خیانتی از درون حزب انجام گرفته؟‏
‏2-‏ پس از بازداشت گروه اول و انتشار اعترافات از راه تلویزیون و رادیو، در میان گروه دوم خیانتی ‏بود؟
‏3-‏ پس از بازداشت چه کسانی خیانت کرده، چه کسانی ضعف نشان داده، و یا در مرز ضعف ‏باقی بود؟
‏4-‏ شکنجه‌ها از چه گونه‌هایی بوده است؟

‏1- خیانت از درون شبکه حزبی:‏

یگانه نمونه از این نوع که برای من مسلم است "قائم‌پناه" است که از همان روز اول بازداشت خود را در ‏اختیار شکنجه‌گران گذاشت و نه تنها هرچه می‌دانست به بازجویان گفته بود بلکه تا آن‌جا که من خودم ‏دو بار شاهدش بودم، به یکی از شلاق‌زن‌ها مبدل شده بود. در گفت و شنودهای اطاق‌های گروهی ‏حزبی می‌گفت که اگر او را مأمور تیرباران رفقا کنند دستور مقامات جمهوری اسلامی را انجام خواهد ‏داد.‏
‏ ‏
در اولین روزی که مرا برای بازجویی بردند وارد اطاق شد و کشیده‌ای به صورت من زد و گفت: ‏‏"مادرقحبه خیانت‌هایت را اعتراف کن". در تمام دروان 6 ساله تا تاریخ اعدام‌های سال 1367 او همیشه ‏کار جاسوسی را برای مقامات زندان انجام می‌داد و در پایان هم او را با دکتر جودت و گلاویژ و رصدی ‏برای اعدام بردند. آن سه نفر را اعدام کردند و او را به اروپا فرستادند.‏

خواهید پرسید من از کجا آگاهی یافتم؟ در خانه‌ای که من زندانی بودم از طرف وزارت هر از چندی ‏مقداری از نشریات خارج کشور را به من می‌دادند و از من درباره آن‌ها و گرایشات‌شان اظهار نظر ‏می‌خواستند. روزی در میان این نشریات جزوه کوچکی از انتشارات "راه آزادی" بابک امیرخسروی هم ‏بود که "شیوا" آن را نوشته‌بود. شیوا که در شعبه تبلیغات کار می‌کرد و به‌ویژه با ما در تهیه جزوه‌ها و ‏نوارهای "پرسش و پاسخ" همکاری داشت مختصری از خاطراتش را نوشته بود که در آن نوشته بود "از ‏اعضای کمیته مرکزی تنها سه نفر زنده مانده‌اند: کیانوری، محمدعلی عموئی، و قائم‌پناه که به اروپا ‏آمده‌است".‏

پس از خواندن این مطلب من از آقامرتضی که رابط وزارت با من بود در این باره پرسش کردم و او تائید ‏کرد. پیرو این جریان این پرسش مطرح می‌شود که او پیش و یا پس از بازداشت خود را در خدمت ‏مقامات جمهوری اسلامی گذاشته بود؟ و این پرسش که تصمیم جمهوری اسلامی به وارد آوردن ضربه ‏به گزارشات او پیوندی نداشته است؟ این پرسش از این جهت برای من مطرح است که او از این تصمیم ‏هیئت دبیران که در پی احساس خطر با بیرون بردن رهبری حزب از ایران آنان را از زیر ضربه بیرون ببریم، ‏اطلاع داشته است. او هم از وجود سازمان مخفی و هم از عضویت افسران اطلاع داشته است.‏

به دید من دستیابی به پرونده اعترافات قائم‌پناه مسائل زیادی را روشن خواهد ساخت.(3)‏

‏2- خیانت در پیوند با بازداشت گروه دوم؟

چند تن از افراد شبکه مخفی که با "مهدی پرتوی" سرپرست شبکه مخفی در ارتباط مستقیم بودند و ‏برخی از اعضای هیئت سیاسی کمیته مرکزی که در مرحله دوم بازداشت شدند و بیش از همه زنده‌یاد ‏فرج‌الله میزانی (جواد) به‌طور جدی عقیده داشتند که مهدی پرتوی که پس از بازداشت مرحله اول همه ‏بازداشت نشدگان را در خانه‌هائی که از پیش برای مخفی شدن افراد رهبری در شرایط اضطراری در ‏نظر گرفته شده‌بود جا داده‌بود و ترتیب تشکیل جلسات آن‌ها را می‌داد، گروه دوم را لو داده است.‏

درباره احتمال خیانت او حتی دو نظر وجود داشت. برخی از رفقا می‌گفتند که او پس از این‌که از سال ‏‏1360 در ارتباط با تحویل یک فرد از بازماندگان نیروهای ضد انقلاب مدتی بازداشت شد، تسلیم مقامات ‏جمهوری اسلامی شده، و دیگران می‌گفتند که او پس از گرفتاری دسته اول و آگاه شدن از اعترافات ‏رفقا زیر شکنجه، از آن‌جا که می‌دانسته است که با مسئولیتی که داشته به احتمال زیاد بیش از ‏دیگران مورد فشار قرار خواهد گرفت، حاضر به همکاری با مقامات جمهوری اسلامی شده است.‏

با توجه به این اصل پر ارزش اخلاقی که انسان شریف و به‌ویژه کمونیست باید درباره سرسخت‌ترین ‏دشمنان هم با انصاف باشد، من با شناختی که از مهدی پرتوی داشتم به رغم خیانت بزرگی که به ‏حزب کرده بود باز با این دو احتمال موافق نیستم.‏

با احتمال اول به این دلیل من گفتم که اگر او در دوران فعالیت ما عامل مقامات جمهوری اسلامی ‏شده‌بود، او که از دیدار گاه‌به‌گاه من با دوستان شوروی اطلاع داشت، به آسانی می‌توانست ما را در ‏یکی از این دیدارها که خود او ترتیب داده‌بود و مورد سوءظن رفقا قرار نمی‌گرفت، بوده [؟] و بزرگ‌ترین ‏جنجال سیاسی را هم برای حزب و هم برای شوروی‌ها ترتیب دهد. او تا آخرین روز پیش از بازداشتش ‏با شوروی‌ها رابطه داشت و می‌توانست آن‌ها را هنگام گرفتن اسنادی که خود او تهیه می‌کرد لو دهد.‏

به دید من مهدی پرتوی پس از بازداشت و دیدن وضع شکنجه‌شدگان در پیوند با وضع خودش و علاقه ‏که به همسر و فرزندانش داشت، تسلیم شد. او پس از احسان طبری و برخی دیگر تصمیم به همکاری ‏گرفت و یکباره [مانند] طبری و دیگران دین اسلام را پذیرفت. خودش به عمویی در زندان اوین گفت که ‏او ابتدا تصمیم گرفت که کتاب‌های اسلامی را مطالعه کند و کم‌کم به این نتیجه رسید که اسلام ‏درست و مارکسیسم پوچ و نادرست است.‏

احسان طبری همان روز ورود، مسلمان شد و اولین نامه‌ای که علیه من نوشت و خود را در آن کاملاً ‏بدون گناه و بی‌اطلاع از گذشته وانمود کرد و از فردای همان روز هم من شاهد این واقعیت بودم که در ‏حیاط میان [افراد؟] معمولی یا در بخش بازپرسی و در بهداری هنگام عبور می‌شنیدم که پاسداران و ‏دیگران که به چشم نمی‌دیدم با احترام به طبری که در حیاط گردش می‌کرد سلام می‌کردند. درباره ‏مسلمان شدگان دیگر پس از این آن‌چه می‌دانم خواهم نوشت.‏

نظر من درباره علت لو رفتن دسته دوم:‏

در زندان باخبر شدم که رحمان هاتفی [همان حیدر مهرگان] و حاتمی را هم همان شب با ما بازداشت کردند و حتی حاتمی ‏را تا درون زندان 3000 آوردند و بعد به او گفتند "ببخشید اشتباه شده است" و او را آزاد کردند. رحمان ‏هاتفی را یک بار در رستوران که مشغول غذا خوردن بوده و یک بار دیگر بازداشت و آزاد کردند بدون این ‏که او را به زندان آورده باشند. در زندان یک بار بازجوی شکنجه‌گر من آمد و با نشان دادن عکسی به ‏من گفت: "به‌زودی همه رفقایت را خواهیم گرفت" به عکس کوچکی [؟] یک اتومبیل دیده می‌شود که ‏در آن سه نفر در عقب و دو نفر در جلو نشسته‌اند. نفر دست راست راننده رحمان هاتفی بود که چون ‏در پهلوی او باز بود و پاهای او هنوز در بیرون بود، مثل این که می‌خواست پیاده شود و یا سوار شود و ‏در حال بالا کشیدن پاهایش بود.(4)‏

به دید من آزاد کردن رحمان هاتفی و حاتمی برای این بوده است که با دستگاه وسیع تعقیب و ‏شناسائی که راه انداخته بودند، همه مخفی‌گاه‌های حزب را پیدا کنند. این فرض من است و ممکن ‏است درست یا نادرست باشد.‏

یکی از چیزهائی که زیر شکنجه‌ها از من می‌خواستند، نشانی خانه‌هائی بود که ما جلسات هیئت ‏دبیران و هیئت سیاسی را تشکیل می‌دادیم، چاپخانه مخفی حزب، خانه خسرو مسئول سازمان ‏مخفی، و محل مخفی کردن سلاح‌های جمع‌آوری‌شده. تا آن‌جا که به خاطر دارم من نه نام واقعی ‏خسرو (مهدی پرتوی) را گفتم و نه نشانی خانه‌اش را. در مورد خانه‌های دیگر هم نگفتم تا آن‌جا که به ‏یاد دارم، چون نام خیابان‌ها و کوچه‌ها را نمی‌دانستم. اما نشانی خانه‌هایی را که تقریباً می‌دانستم و ‏اطمینان داشتم که افراد بازداشت‌نشده با اطلاع از شکنجه‌های ما در خانه‌هائی که بازداشت‌شدگان ‏نشانی آن‌ها را می‌دانستند زندگی نخواهند کرد، گفتم.‏

درباره افراد دیگری که مسلمان شدند من شخصاً رفیق عموئی را دیدم. نمی‌دانم رفیق عموئی از چه ‏تاریخی دین اسلام را پذیرفته بود. اولین بار من پس از انتقال به اوین در جریان محاکمه در دادگاه انقلاب ‏که 3 نفر (عموئی، مهدی پرتوی، کیانوری) را محاکمه می‌کردند، دیدم عموئی در فاصله ظهر تا ‏بعدازظهر وضو می‌گرفت و نماز می‌خواند، مانند پرتوی. پس از یک سال در سال 1365 که با هم به ‏اطاق دسته جمعی که در آن رفقا حجری، میزانی، عموئی، دکتر [احمد] دانش، و بهرام دانش بودند ‏بردند، عموئی باز هم نماز می‌خواند ولی پس از چند هفته دست از نماز خواندن برداشت و هوادار ‏مارکسیسم شد.‏

ولی پیش از این طبق گفته رفقا یک بار همه زندانیان توده‌ای را در نمازخانه اوین جمع کرده بودند و ‏طبری و عموئی در آن جلسه در درستی اسلام و نادرستی مارکسیسم صحبت کرده بودند. در نامه‌ای ‏که به آقای خامنه‌ای درباره آن‌چه بر ما گذشت نوشتم و در پایان این نوشته آن را ضمیمه خواهم کرد، ‏نوشته‌ام که مجید انصاری اشتباهاً و یا عمداً نام مرا به جای طبری و عموئی گفته است. با در نظر ‏گرفتن این که از رفیق عموئی فیلمی درست کرده‌بودند که در آن او با متانت درباره کودتای اول ماه مه ‏شرح می‌داد، و این که اداره "جلسه عمومی اعتراف به گناهان حزب" را که برنامه‌اش دقیقاً و با زیرکی ‏از پیش آماده شده بود به رفیق عموئی واگذار شد و او هم برپایه برنامه‌ای که به او داده شده‌بود، جای ‏قابل توجهی را به "قائم پناه" [داد] که شرکت دادنش در این مجموعه دقیقاً حساب شده بود، و این که ‏رفیق عموئی به احتمال از همان تاریخ مانند طبری و مهدی پرتوی دین اسلام را پذیرفته، این پرسش ‏برای من بدون پاسخ مانده است که رفیق عموئی از آغاز دستگیری تا سال 1366 که در اطاق دسته ‏جمعی نماز خواندن را ترک کرد، چه رفتاری داشته است.‏

در هر حال تنها دستیابی به اصل اعترافات می‌تواند در چهارچوب [؟] همه ضعف‌ها و از آن جمله ‏ضعف‌هائی که خود من نشان داده‌ام روشن نماید و به پرسش‌هایی بی‌پاسخ مانده پاسخ درست ‏بدهد.‏

درباره رفیق عموئی باید این واقعیت را بیفزایم که رفتار او پس از نماز و بازگشت به موضع‌گیری پیش از ‏زندانی شدن، تنها یک ایراد داشت و آن این بود که او درباره عمل‌کرد خود در 5 سال گذشته توضیحی ‏به رفقا نداد. این واقعیت را هم باید بیفزایم که به ویزه هنگام دیدار "گالیندوپول" نماینده حقوق بشر ‏سازمان ملل متحد از ما، او رفتار درخشانی داشت.‏

جریان چنین بود که رفیق عموئی و من در یک اطاق بزرگ در ساختمان آموزشگاه زندگی می‌کردیم و ‏مهدی پرتوی و بقائی که برای فرار از اعدام مسلمان شده بود در دو اطاق دیگر همجوار ما هر کدام تنها ‏زندگی می‌کردند. روزی بدون این که به ما از پیش گفته شود، در اطاق باز شد و هیئت بازرسان ‏سازمان ملل ‏‎–‎‏ پروفسور گالیندوپول و چند نفر دیگر همراهان – با مترجم ویژه خودشان وارد اطاق ما شد. ‏البته برخلاف معمول این گونه بازرسی‌ها رئیس زندان و معاونان و چند نفر دیگر از کارمندان زندان هم با ‏آنها وارد اطاق ما شدند. البته این دیدار برپایه درخواست گالیندوپول که خواسته‌بود با من ملاقات کند ‏صورت گرفت. او پس از ورود و آشنائی با من خیلی گرم از من پرسید که صحبتی دارم. من بدون مقدمه ‏به او به زبان فرانسه جریان شکنجه‌هائی را که به ما داده بودند گفتم و یک رونوشت از اولین نامه‌ای که ‏به خامنه‌ای نوشته بودم و در آن مسئولیت همه اقدامات خلاف قانونی را که حزب ما مرتکب شده بود، ‏مانند نگهداری جنگ افزار، پذیرش افسران به سازمان مخفی حزب، و... شخصاً به عهده گرفته بودم و ‏همه افراد دیگر رهبری حزب را بی‌تقصیر دانسته و آزادی آنان را که هنوز زنده و در زندان بودند خواسته ‏بودم، به او دادم.‏

رئیس و مسئولین زندان که مترجم هم به‌همراه داشتند از این گزارش من درباره شکنجه سخت ‏برآشفتند. مهدی پرتوی را به داخل اطاق ما فرستادند و او از گالیندوپول درخواست صحبت کرد و همان ‏مهملاتی را که در دادگاه افسران و دادگاه خودمان روز همان جلسه اعتراف گفته بود تکرار کرد. رفیق ‏عموئی در این جا بدون این که از او خواسته شود، درخواست صحبت کرد و با تفصیل درباره انواع ‏شکنجه‌هائی که به ما داده بودند صحبت کرد که بسیار در هیئت بازرسان سازمان ملل اثر کرد. از این ‏روز تا هنگام جابه‌جا کردن مریم و من به خانه امن، با هم در یک اطاق بودیم و رفاقت و دوستی واقعی ‏در میانمان وجود داشت.‏

ضمناً این را بیفزایم که پس از روز دیدار با "هئیت گالیندوپل" ما را از اطاق خوبی که داشتیم به یک ‏اطاق بسیار بدهوا جابه‌جا کردند و بر عکس اطاق پیشین در اطاقمان بسته بود و اگر نیازی به رفتن ‏دستشوئی داشتیم باید به در می‌کوفتیم تا پاسدار به ما اجازه دهد. این اجازه وقتی داده می‌شد که از ‏اطاق‌های دیگر بند هیچ‌کس در راهرو و در دستشوئی‌ها نباشد. مجازات دیگری که در مورد من و مریم ‏برقرار کردند این بود که ما بخش عمده خوراک و شیرخشک و پنیر و... را از خانه می‌گرفتیم. رئیس ‏زندان که نامش پیشوا بود، دستور داد که دیگر چیزی را برای ما نپذیرند و دیدار مریم و مرا که هفته‌ای ‏یک بار در سالن ملاقات در گوشه‌ای صورت می‌گرفت، به دو هفته یک بار و آن هم تنها به وسیله تلفن ‏از دو طرف شیشه تبدیل کرد. خوشبختانه این صحنه خیلی طول نکشید و پس از دو هفته از وزارت ‏اطلاعات با دستوری از بالاترین مقام عالی به رغم مخالفت یزدی رئیس قوه قضائیه، به خانه‌ای امن ‏جابه‌جا کردند ‏‎…‎‏.. [؟]‏

هوشنگ اسدی
وضع هوشنگ اسدی هم برای من پرسش برانگیز بود. هم از این جهت که بیش از دیگران مورد محبت ‏وزارت اطلاعات قرار داشت، و از جهت دیگر آزادیش به این صورت بود که همسرش از خامنه‌ای نامه ‏توصیه‌ای برای دستگاه قضائی گرفته‌بود که در آن این جمله نوشته بود: "آقای هوشنگ اسدی هیچ ‏اقدامی علیه جمهوری اسلامی نکرده است". شاید این جمله زیر نامه‌ای که همسرش به خامنه‌ای ‏نوشته بود نگاشته شده بود.‏

گذشته هوشنگ اسدی چنین است: او کارمند روزنامه کیهان بود و با رحمان هاتفی دوست بود و ‏به‌وسیله او در "گروه نوید" که رحمان هاتفی و مهدی پرتوی تشکیل داده‌بودند، عضو بود. پس از چندی، ‏از سوی ساواک به او مراجعه می‌کنند و از او می‌خواهند با ساواک همکاری کند و از آن‌چه در روزنامه ‏کیهان می‌گذرد به ساواک گزارش دهد. او این مسئله را با رحمان هاتفی در میان می‌گذارد و رحمان و ‏مهدی پرتوی موافقت می‌کنند که او این همکاری را بپذیرد. یک بار هم که او با همسرش برای گردش ‏به اروپا آمد، با موافقت مسئولان نوید به دیدار ما آمد و ما اشتباهاً او را فرد سوم این گروه به حساب ‏گذاشتیم.‏

پس از انقلاب روزی فهرست افرادی که در روزنامه‌های اطلاعات و کیهان و... با ساواک همکاری ‏می‌کردند منتشر شد. میان دوستان هوشنگ اسدی و حتی میان او و همسرش غوغایی برپا شد و ‏رحمان هاتفی و پرتوی از حزب خواستند که در روزنامه بنویسیم که حزب او را به چنین مأموریتی ‏فرستاده‌است، و به این ترتیب غوغا خوابید.‏

از سوی دیگر هوشنگ اسدی در دوران شاه در زندان خامنه‌ای را شناخته بود و با او آشنائی داشت. او ‏هم [؟] به توصیه زنده‌یاد هاتفی ما از او برای رساندن نامه‌ای محتوای اطلاعات به آقای خامنه‌ای بهره ‏گرفتیم و چند بار هم برای دیدار با آقای خامنه‌ای با او به این دیدار رفتیم. در زندان از یکی از افراد ‏مطمئن شنیدم که اسدی در دیدارهائی که [برای] رساندن نامه به خامنه‌ای می‌کرده، از او پرسیده ‏است که اگر لازم باشد، "از آن‌چه در درون حزب می‌گذرد" به او گزارش دهد و خامنه‌ای در پاسخ به این ‏پیشنهاد گفته است مدتی لازم نیست. به دید من نوشته خامنه‌ای در پشتیبانی از او بر این پایه ‏بوده‌است.‏

بر این پایه است که من برای اعترافات "هوشنگ اسدی" ارزش زیادی قائل نیستم و فکر نمی‌کنم ‏بسیاری از نقاط تاریک را روشن کند زیرا در زندان شایع بود که او نه تنها هر چه می‌دانسته بدون ‏کمترین فشار گفته، بلکه برای بزرگ‌نمائی دروغ‌های شاخدار هم گفته است.‏

‏2- [4-] شکنجه‌ها از چه گونه‌هایی بودند؟

شکنجه‌های اعمال‌شده در زندان 3000 به‌طور کلی دو نوع بودند: شکنجه‌های جسمی و روانی.‏

شکنجه‌های جسمی عبارت بودند از شلاق، دستبند قپانی، و آویزان کردن به حلقه‌ای در اطاق ‏شکنجه‌خانه و بالا کشیدن متهم، سیلی زدن، توسری زدن به میزان بی‌حساب، استفاده از زنجیر نازک ‏برای زدن توی سر و...‏

شکنجه‌های روانی گونه‌های بسیاری داشت. در نامه‌ای که درسال 1365 به آقای خامنه‌ای رهبر ‏جمهوری اسلامی ایران نوشته و یک نسخه از متن [آن را] ضمیمه این نوشته می‌کنم، درباره یک نمونه ‏از آن که خود شاهدش بودم در کنار شکنجه‌های جسمی که به خود من وارد آمد، آورده‌ام و عبارت ‏است از شکنجه دادن بستگان و عزیزان در برابر چشم یک متهم با آماج وادار کردن او به آن‌چه او حاضر ‏به اعتراف نیست ‏‎………‎‏.. [؟] نمونه‌های دیگر هم از نوع شلاق زدن کودک خردسال در برابر چشم مادر ‏برای گرفتن اعتراف از او، رواج داشت.‏

یک نمونه دیگر که درباره مریم تجربه کردند، آزار دادن با آماج لذت بردن از درد زندانیان است. نمونه این ‏شیوه چنین است: همان گونه که در نامه به خامنه‌ای نوشته‌ام کسانی که برای بازداشت من با برگه ‏آمده‌بودند، هر کس را که در خانه بود و از آن جمله همسرم بانو مریم فرمانفرمائیان و دخترمان بانو ‏افسانه نوری اسفندیاری و فرزند ده ساله او فیروز را هم به زندان 3000 بردند و هر کدام از ما چهار نفر ‏را در سلول‌های جداگانه جا دادند. افسانه که نمی‌دانست به سر فرزندش چه آمده است، در سلولش ‏بلند ناله می‌کرده و "فیروز، فیروز..." می‌گفته است. شکنجه‌گران این فریاد پر درد ناله را در نوار ضبط ‏کرده و آن را تکثیر کرده و نیمه‌شب دستگاه ضبط صوت را با این نوار پشت در سلول مریم می‌گذاشتند. ‏شکنجه‌گران ماه‌ها این جنایت رذیلانه را دنبال کردند.‏

مریم که از شدت درد روانی ناله‌ها و بی‌خبری از این که چه بر سر "فیروز" آمده‌است نمی‌توانست ‏بخوابد، در سلول کوچک خود راه می‌رفت و با درد زمزمه می‌کرد: افسونکم فیروز چه شده است؟
این بود نمونه‌ای از لذت بردن شکنجه‌گران از درد زندانیان.‏

ضمیمه: یک رو نوشت نامه‌ای که به آقای خامنه‌ای نوشتم و در آن آن‌چه بر شخص من گذاشته‌است ‏شرح داده‌ام.‏

در سفر دوم پروفسور گالیندوپول او مرا برای گفتگو دعوت کرد و من یک رونوشت از این نامه را به او ‏دادم که او آن را ضمیمه گزارش خود به شورای امنیت سازمان ملل تسلیم کرد. در این دیدار گالیندوپول ‏مریم را هم برای گفتگو دعوت کرد و خود او به‌تفصیل هر آن‌چه که بر او گذشته بود به زبان فرانسه برای ‏هیئت بازرسی تعریف کرد.‏

این را هم بگویم که این بار هیئت بازرسی سازمان ملل در یک اطاق جداگانه [دیدار] گذاشته بود و از ‏مسئولان زندان در اطاق کسی نبود ولی هم در اطاق دستگاه ضبط گذاشته بودند و هم نیز با دستگاه ‏کوچک گفتگوها را گوش می‌دادند. انتشار گزارش مریم در سازمان ملل این را در پی داشت که کنگره ‏سالیانه زنان دموکرات طی قطعنامه‌ای که به نمایندگی دولت ایران فرستاد از دولت آزادی فوری او را ‏خواستار گردید. به احتمال زیاد این جریان علت اساسی جابه‌جا کردن مریم و من از زندان اوین به خانه ‏امن بود. ‏

‏ امضاء - 27 خرداد 1378‏
‏-----------------------------------------------------‏
پانویس‌‌ها:
‏1- حمله به دفترهای سازمان جوانان و حزب هم‌زمان و در 30 تیر 1359 صورت گرفت (ر.ک. از جمله ‏‏"دنیا" نشریه سیاسی و تئوریک کمیته مرکزی حزب توده ایران، شماره 12، اسفند 1359، ص 172.‏) این تاریخ در نوشته‌ی من "با گام‌های فاجعه" در اثر لغزش تایپی 21 تیر شده‌است.‏ حمله به دفتر سازمان جوانان به تحریک هادی غفاری صورت گرفت.

‏2- همان‌گونه که کیانوری در همین نوشته تأیید کرده، من تهیه‌کننده‌ی نوارهای "پرسش و پاسخ" بودم. ‏درست است که واپسین جزوه‌ی پرسش و پاسخ تاریخ 29 آبان 1361 را دارد، اما این جلسات پس از آن ‏نیز ادامه یافت و چون امکان نشر مطالب آن به‌شکل جزوه وجود نداشت، گذشته از نوار کاست، که به "گرتا" می‌رساندمشان و او تکثیرشان می‌کرد، به شکل و شمایل "تحلیل‌های ‏هفتگی" تکثیر می‌شد و در حوزه‌های حزبی توزیع می‌شد. این جلسات در 13 ‏آذر، 27 آذر، 11 دی، 25 دی، و واپسین بار در 9 بهمن نیز برگزار شد. همان‌گونه که در "با گام‌های ‏فاجعه" نوشته‌ام، من برای 23 بهمن نیز با کیانوری برای ضبط پرسش و پاسخ قرار داشتم، اما او و ‏دیگران را در 17 بهمن گرفته‌بودند، و من که نمی‌خواستم باور کنم، با وجود همه‌ی خطرها رفیق صاحبخانه را واداشتم که در ‏‏23 بهمن نیز مطابق قرار منتظر باشد.‏

داستان دفتر محل کار پورهرمزان را در دو بخش، این‌جا و این‌جا بخوانید.‏

‏3- شرمسارم از این که یک نتیجه‌گیری سطحی و غیر مسئولانه‌ی من در ذهن کیانوری و دیگران احتمال ‏زنده‌بودن قائم‌پناه را مطرح کرد. من در واقع هیچ نمی‌دانم که قائم‌پناه از زندان زنده جست یا نه. در سال ‏‏1368، هنگامی که "با گام‌های فاجعه" را می‌نوشتم، در هیچ‌یک از فهرست‌های کشتگان زندان‌ها، چه ‏پیش و چه پس از تابستان 1367، نامی از قائم‌پناه نیافتم (و هنوز در هیچ فهرستی نام او نیست) و در ‏پیشگفتار جزوه نوشتم: "همه افراد نامبرده در این نوشته زیر شکنجه‌های وحشیانه و قرون وسطائی و ‏یا در اثر تیرباران به شهادت رسیده‌اند، به استثنای کیانوری، عموئی، محمدمهدی پرتوی، حسن ‏قائم‌پناه، مریم فیروز، حمید صفری، حبیب فروغیان، ژیلا سیاسی، شمس‌الدین بدیع و سیاوش ‏کسرائی." هیچ سخنی از انتقال قائم‌پناه به اروپا در نوشته‌ی من نیست.‏ تأیید زنده‌بودن قائم‌پناه توسط "آقا مرتضی" (سعید امامی؟) می‌تواند به قصد گمراه کردن کیانوری ‏بوده‌باشد. شخصی چون قائم‌پناه آن‌چنان ارزشی برای دستگاه اطلاعاتی جمهوری اسلامی ‏نمی‌توانست داشته‌باشد که برای زنده نگاه‌داشتن و انتقال او به اروپا هزینه کنند.‏

‏4- درباره‌ی این عکس نوشته‌ی دیگری از مرا بخوانید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏