https://sverigesradio.se/avsnitt/1554000
29 August 2020
Kalejdoskop ... شهر فرنگ
https://sverigesradio.se/avsnitt/1554000
25 August 2020
تئودوراکیس ۹۵، شون کانری ۹۰
ده سال پیش چیزکی در بزرگداشت ۸۵سالگیاش و فیلم «زد» نوشتم، که هنوز معتبر است و علاقمندان را فرا میخوانم که آن را در این نشانی بخوانند.
***
و امروز سالگرد ۹۰سالگی بازیگر سرشناس اسکاتلندی شون کانریست Sean Connery (زادهی ۲۵ اوت ۱۹۳۰). او در فاصلهی سالهای ۱۹۶۲ و ۱۹۸۳ گذشته از فیلمهای دیگر در هفت فیلم جیمزباندی نیز بازیگری کرد. او در مرحلهای، از نقش جیمز باند و مهر این نقش که بر پیشانیاش خوردهبود، میگریخت و از ایفای این نقش اکراه داشت، اما مردم، و از جمله من، همین نقشآفرینی او را بیش از همهی نقشهایش دوست میداشتند و میداشتم. هشت سال پیش، به مناسبت پنجاهسالگی فیلمهای جیمز باند نوشتم که به نظر من شون کانری «جیمز باند ِ جیمز باندها بود»!
در نوشتهای دیگر کوشیدم توصیف کنم چگونه فیلم «الماسها ابدیاند» با بازیگری شون کانری مرا از غرقابی هولناک بیرون کشید. اکنون باید اعتراف کنم که در مرحلهای از زندگانیم، آنگاه که چند بحران روحی و جسمی را از سر میگذراندم، برخی شبها یک سیدی مجموعهی موسیقی متن فیلمهای جیمز باند را گوش میدادم، و در تنهایی همینطور اشک میریختم!! خندهدار نیست؟! به گمانم دلم برای احساس شگفتانگیز آن شب پس از دیدن «الماسها ابدیاند» در سینما سانترال تهران تنگ میشد، شاید؟! عکس برژنف در آن نوشته تماشاییست.
من شخصیت شون کانری را از جمله از این لحاظ نیز میپسندم که او فعال فرهنگی سرزمین مادریاش اسکاتلند است و برای رهایی سرزمیناش از یوغ استعمار بریتانیا میکوشد.
برایش پیروزی آرزو میکنم.
16 August 2020
ویولونزن روی بام بنایی معوج
نشر باران، استکهلم، ۱۳۹۹ – ۵۶۸ صفحه
بسیاری از خوانندگان این سطور بیگمان فیلم معروف «ویولونزن روی بام» (برندهی سه جایزهی اسکار در ۱۹۷۲) را بهیاد دارند. این فیلم داستان پدریست در جامعهای کوچک و یهودی و فراموششده در روسیهی آستانهی انقلاب بالشویکی، که در میان همهی مشکلات زمان و مکان میخواهد در عین تلاش برای حفظ و نجات سنتهای اجدادی از نابودی، زندگانی سعادتمندی برای آیندهی دخترانش بسازد. این پدر در جایی از فیلم میگوید: «بدون سنتهای ما، زندگانی ما لرزان میشود، همچون آن ویولونزن روی بام [شیروانی]».
کودکی و نوجوانی خسرو امیرخسروی (بابک، زادهی ۱۳۰۶) در خانوادهای ثروتمند و مرفه در تبریز میگذرد. اما در چهاردهسالگیاش (۱۳۲۰) روسها تبریز را اشغال میکنند و خانواده بهناگزیر به تهران میکوچد. از اینجاست که تنهاییها و محنتهای این نوجوان آغاز میشود. او دوست و آشنا و همزبانی ندارد. او تیزهوش است، پیشتر دو کلاس را در یک سال طی کرده، و اکنون به «محیط نامأنوس و ناآشنای فارسزبانان تهران» و میان دانشآموزانی بزرگتر از خود پرتاب شدهاست. در «این دورهی تیره و تار» او به درون خویش پناه میبرد و در خود غرق میشود، آنچنان که در راه بازگشت از دبیرستان به خانه، بارها «چند صد متر» از خانه رد میشود بی آن که به خود آید.
در این تنهایی شدید، او چندی به پرورش گل میپردازد، و چندی کفتربازی میکند، تا آن که عشق بزرگ زندگانیاش را پیدا میکند: ویولون! ذوق و استعداد موسیقی در ذات و خمیرهی او وجود دارد: مادرش ماندولین مینواخته، و خواهرانش به کلاسهای رقص میرفتند و ویولون و آکاردئون مینواختند، اما اینها همه متعلق به زندگانی مرفه گذشته در تبریز است، و اکنون در تهران وضع مالی خانواده تعریفی ندارد. پس چه کند این نوجوانی که «آوای ویولون ابوالحسن صبا روح و جان» او را تسخیر کردهاست؟ او پیگیر است، و از پا نمینشیند تا آن که به توصیف خودش: «در همین پانزدهسالگی بود که ویولون به دست گرفتم و معشوقم را در آغوش کشیدم و با چانه و گونهام، لمس و نوازشاش کردم.»
شمارهی صفحهها را برای نقل قولهای کوتاه نمیآورم تا متن شلوغ نشود.
اما خسرو امیرخسروی همزمان یک معشوق دیگر هم دارد: لنین! او به تصادف مقالههایی را که به مناسبت ۲۵سالگی انقلاب اکتبر روسیه در روزنامهی اطلاعات درج شده، میخواند، و خود میگوید: «آنچه مرا سخت به هیجان آورده و شیفتهی لنین کردهبود، نقشی بود که در مقام رهبری یک جنبش بزرگ در حمایت از محرومان و رنجدیدگان روسیه داشت. با خواندن آن مقالهها، شیفتهی مردی شدهبودم که با زبردستی و درایت، جنبش بزرگی را رهبری کرده، روسیه را زیر و رو ساخته، مالکان را از اریکهی قدرت به زیر کشیده و در فرجام مبارزاتش، همین رنجبران و ستمدیدگان را به حکومت رساندهبود. از همه بالاتر، او خواهان عدل و برابری بود.»[ص ۷۰].
او در سال چهارم دبیرستان انشایی دربارهی لنین مینویسد. اما هنگامی که در آن فضای «آلماندوستی» سراسری، آن را پای تخته میخواند، عدهای از همکلاسیها او را هو میکنند، او را بالشویک مینامند و شعار میدهند که او برگردد به تبریز! برخی از اینان پیشتر او را «ترک خر» نامیدهاند و آزارش دادهاند. او تنها و خجول و گوشهگیر است، و اکنون پای تخته بیاختیار به گریه میافتد، سخت میگرید و تنش میلرزد. اما دبیر ادبیات، احسان یارشاطر، به کمکش میآید: «چرا بچه را آزار میدهید؟ خودم گفتهبودم بنویسد. خوب هم نوشتهاست.»[ص ۷۱].
عشق سوم خسرو امیرخسروی، عشق به یک دختر، با کوچ خانوادهی آن دختر ناکام میماند. اما عشق به ویولون تا پانزده سال، و عشق به لنین تا ۵۵ سال (اسفند ۱۳۷۶ – فوریه ۱۹۹۸) رهایش نمیکنند.
احسان یارشاطر هیچ اغراق نکردهاست. خسرو امیرخسروی همواره خوب مینوشتهاست، و این کتاب خوشخوان را نیز با قلمی روان و زلال نوشتهاست. بیگمان ویراستاران چندگانهی کتاب نیز در خوشخوانی متن نقش داشتهاند. چند ده صفحه صرف داستان شورانگیز کشمکش درونی و بیرونی او برای ترک یا ادامهی موسیقی و ویولون شدهاست، آنچنان که خواننده در غصهی او در ترک این عشق بزرگ شریک میشود.
پیوستن به حزب توده ایران
چند ده صفحه نیز توصیف چگونگی ورود او به دانشکدهی فنی دانشگاه تهران (مهر ۱۳۲۴)، چگونگی شرکت در جنبش دانشجویی تازهپا و انتخاب شدن به عضویت در شورای دانشکدهی فنی، و چگونگی جذب شدن به حزب توده ایران است.
او از کودکی جانبدار ستمدیدگان و تهیدستان است، آنچنان که دعوت مهدی خالدی را برای شرکت در ارکستر او در رادیو رد میکند. میگوید: «در واقع بیم داشتم با اعلام نام من از رادیو، رفقای حزبی از نوازنده بودن من باخبر شوند! [..] متأسفانه کم نبودند کسانی که آن روزها در شرایط مبارزهی مخفی و زیرزمینی «حزب طبقهی کارگر» ویولون زدن را «بورژوایی» و بیگانه با «فرهنگ پرولتری» تلقی میکردند!»[ص۵۸]
او در حزب به کسی نگفته که ویولون میزند، و به کسی نگفته که مهندس است. تا بیست سال بعد از فارغالتحصیلی هم به سراغ مدرک دانشگاهیاش نمیرود. میگوید: «از این که شهروند کشوری بودم که ۹۰ درصد مردم آن بیسواد بودند و عدهی زیادی از کودکان و نوجوانان آن، در میان گل و لای میلولند، و من در این وانفسای فقر و محرومیت اکثریت مردم، به خانوادهی نسبتاً مرفهی تعلق داشتم که میتوانست مخارج فرزندان خود را تا تحصیلات دانشگاهی فراهم کند، احساس شرم داشتم. میان وجدان تودهای و تعلقم به حزب محرومان و لگدمال شدن جامعه، با وضع نسبتاً مرفه خود و عنوان مهندسی، تناقض میدیدم که وجدانم را آرام نمیگذاشت.»[ص ۵۸].
او حتی از نام و نام خانوادگیاش شرمنده است و «خیلی زود نام بابک را برگزیدم تا کمی از زهر چندگانهی خسرو و امیر و خسروی بکاهم!»[ص۲۹].
توصیف او از زایش جنبش دانشجویی در دانشگاه تهران، و سپس بازآفرینی آن در قالبهایی تازه پس از حادثهی کودتاوار تیراندازی به شاه در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ و غیر قانونی شدن حزب توده ایران، بسیار شورانگیز است.
پیآمدهای توطئهی تیراندازی به شاه
«متأسفانه با زیرزمینی شدن فعالیتهای حزبی و غیر قانونی شدن حزب، جنبش کمکم بهسوی رادیکالیسم گرایش یافت. ارتباط رهبری حزب با مردم و جامعه برید. تعداد قابلتوجهی از رهبری حزب به زندان افتادند یا از کشور خارج شدند. [...] از همه بدتر این که اندک دموکراسی حزبی که رعایت میشد، از میان رفت. از پیآمدهای تأسفبار این وضع، کشاندهشدن تدریجی حزب توده ایران از حالت یک حزب چپ مترقی اصلاحطلب و قانونگرا، به یک حزب تمامعیار استالینی بود.»[ص ۱۰۴].
رهبران دستگیرشدهی حزب در آذرماه ۱۳۲۹ از زندان گریختند و از مخفیگاهشان حزب را اداره میکردند، اما مهمترین رهبران و بنیادگذاران حزب، شامل ایرج اسکندری، احسان طبری، فریدون کشاورز، رضا رادمنش و... تا پیش از سال ۱۳۲۸ به خارج رفتهبودند، و احمد قاسمی و غلامحسین فروتن نیز در مهر ۱۳۳۱ به بهانهی دادن گزارش فعالیتهای هیئت اجرائیهی حزب به رهبران ساکن شوروی، و نیز شرکت در سومین سالگرد انقلاب چین به خارج اعزام شدند و مقامات شوروی اجازهی بازگشت به آنان ندادند، و چنین بود که «[...] ورق برگشت و توازن نیروها [در رهبری حزب] کاملاً به هم خورد»، پایههای کاخ آرزوهای بابک سست شد و کاخ، یعنی ساختار حزب توده ایران، به بنایی ناپایدار و معوج تبدیل شد.
گرچه چندی پس از آن توطئه، فعالیتهای حزب در شرایط نیمه علنی رونقی گرفت و دانشجویان و مردم بیشتری به سوی آن روی آوردند، اما از همین دوران، در غیاب وزنههای سنگین رهبری، اختلافها و کشمکشهای درونی حزب هر چه بیشتر اوج گرفت، و آن بنای معوج دیگر هرگز راست نشد. از جمله به هنگام کودتای ۲۸ مرداد، در برههای سرنوشتساز، رهبری ناقص و پر از اختلاف و بگومگو، از هدایت بدنهی حزب در طوفان رویدادها ناتوان ماند.
در آستانهی کودتای ۲۸ مرداد حزب بابک را برای شرکت در «فستیوال جهانی جوانان و دانشجویان» به رومانی اعزام کرد، و هنگام بازگشت و پیاده شدن از کشتی در بندر پهلوی (انزلی) فرمانداری نظامی کودتا همهی نزدیک به ۱۵۰ دانشجوی شرکتکننده در فستیوال را دستگیر کرد. خوانندهی معروف آشورپور نیز در میان آنان بود. فرماندار نظامی گیلان میخواست او را وادارد که برای او و دیگر فرماندهان بخواند. بابک صحنهای بسیار زیبا و تأثرآور از واکنش آشورپور تصویر کردهاست، که بهتر است خواننده آن را در خود کتاب بخواند.
از این مقطع است که تلاش بابک برای اصلاح و بازسازی آن بنایی که کج شده، آغاز میشود. او نامهها مینویسد و اعتراضها میکند. اما گوش شنوایی نیست. در غیابش جای او را در کمیتهی ایالتی آذربایجان به افرادی از باند جودت – شرمینی دادهاند، و بابک در آنجا کاری از پیش نمیبرد.
در دبیرخانهی «اتحادیهی بینالمللی دانشجویان»
برای دور کردن بابک از آذربایجان، او را بر خلاف میلش وا میدارند که از شهریور ۱۳۳۳ به نمایندگی از حزب در دبیرخانهی اتحادیهی بینالمللی دانشجویان در پراگ به کار بپردازد. و اینجاست که در غیاب «آقا بالاسر» حزبی، و در فضایی «خوشایند و پر جاذبه» شخصیت و استعدادهای او شکوفا میشود، آنچنان که میگوید: «سالهای فعالیتم در دبیرخانهی «اتحادیهی بینالمللی دانشجویان» از بهترین و پربارترین دورههای زندگی سیاسی من تا سی سال پس از ترک اتحادیه بودهاست.»[ص ۱۷۰].
این اتحادیه از نمایندگان سازمانهای چپ جوانان و دانشجویان از سراسر جهان تشکیل شدهاست. او را در این دوران به مقام دبیری اتحادیه بر میگزینند و تا پنج سال بعد او برای شرکت در کنفرانسها و گردهماییهای دانشجویان و جوانان کشورهای گوناگون، همواره در سفر است و شهرها و کشورها را با پیام صلح و همبستگی در مینوردد: از باندونگ (اندونزی) تا مسکو، صوفیه، لندن، وین، پاریس، ورشو، لایپزیگ، چین، برمه، سنگاپور، مانیل، توکیو، ژاپن، تونس، کلمبیا، اکوادور، بولیوی، برزیل، آرژانتین، سنگال، مراکش، استانبول، پرو، نیویورک، بروکسل، آمستردام، هند، مصر، ونزوئلا، پاناما، گواتمالا، کوبا، مجارستان، السالوادور، هندوراس، دوبروونیک، و...
این زمانیست که پس از کودتا در ایران، و اعدام و زندانی شدن اعضای حزب و افسران سازمان نظامی، چیزی از ساختار حزب در داخل به جا نمانده و رهبران حزب و بسیاری از فعالان سابق آن اکنون در مهاجرت اجباری پراکنده شدهاند، رهبری حزب در مسکو و سپس لایپزیگ در گل مانده، و آبروریزی پشت آبروریزی و فاجعه پشت فاجعه بار آوردهاند. اما بابک با سفرهایش در مقام نمایندهی حزب در «اتحادیهی بینالمللی دانشجویان»، سخنرانیهایش و فعالیتهای چشمگیرش، برای حزب آبرو و حیثیت کسب میکند.
در این دبیرخانه او با همه دوست است و همه او را و کارها و ابتکارهایش را میستایند. این جا کسانی در کنار و زیر دست او کار میکنند که چندی بعد به مقامهای بزرگی در کشورهای خود میرسند: یان اولشفسکی Jan Olszewski نخستوزیر لهستان میشود (۱۹۹۱)؛ یان ایلییسکو Ion Iliescu پس از سقوط چائوشسکو رئیس جمهوری رومانی میشود (۱۹۹۰)؛ الکساندر (ساشا) یانکوف Alexander Yankov در بلغارستان پروفسور و استاد دانشگاه میشود (اکنون ۹۶ ساله است)؛ چند چینی و اهل شوروی در احزاب کمونیست کشورهای خود به مقامهای بالای حزبی میرسند. او با کاسترو و چه گوارا نشسته، و بسیاری از دوستان او از جهان عرب دیرتر از چهرههای سیاسی کشورهای خود هستند.
اما بابک امیرخسروی هرگز در پی جاه و مقام نبوده و نیست. او هنوز در تب و تاب اصلاح و بازسازی بنای فروپاشیدهی حزب است. او نامه مینویسد، با رهبران حزب دیدار میکند، در پلنومهای کمیتهی مرکزی شرکت میکند: اعتراض میکند، خود را به آب و آتش میزند، چانه میزند، نامه مینویسد، نامه مینویسد... آنقدر که فریاد من خواننده میخواهد به آسمان برود که «بس است دیگر! رها کن بابک عزیز! این ویرانه درستبشو نیست!» اما بابک وفادار است و پیگیر. در هر کاری. با این حال او همواره و همه جا شخصیت و اندیشهی مستقل خود را حفظ میکند. او وابسته به هیچ قدرتی نیست.
ساواک ایران پروندهی جنایی آدمکشی و دزدی از بانک و غیره برای او ساخته، و با همکاری پلیس بینالمللی (اینترپل) در سراسر جهان دنبال اوست، و او بارها با داستانهایی هیجانانگیز از دام آنان میگریزد. سفرهای او در مقام دبیری «اتحادیهی بینالمللی دانشجویان» با نامها و گذرنامههای جعلی صورت میگیرد: هوشنگ سعادتی، بابک صادق، جعفر صادق و...
در آستانهی انقلاب ۱۳۵۷
بابک پس از ماجراهایی هنگام زندگی و تحصیل و کار در مسکو و سپس برلین، که شرح آنها در کتاب بسیار خواندنیست، در آبان ۱۳۴۸ از آنسوی پردهی آهنین به پاریس مهاجرت میکند. پس از فضای بیارتباطی و بیخبری و فاقد تحرک سیاسی در پشت پردهی آهنین، با وجود مشکلات فراوان و فقر در آغاز مهاجرت به غرب، بابک اکنون روزانه و ساعت به ساعت در کوران رویدادهایی قرار میگیرد که ایران را دگرگون خواهد کرد. رهبران تبعیدی حزب در شرایطی زندگی میکنند که این اخبار با تأخیر بسیار به ایشان میرسد، تازه اگر در پی آن باشند.
بابک در اعلامیهها و موضعگیریهایی که از برلین شرقی و لایپزیگ صادر میشوند میبیند که نویسندگان آنها گویی کموبیش در جهان دیگری زندگی میکنند. اوست که باز مینویسد و مینویسد و میخواهد که رهبران حزب را به تحلیلهایی درست راهنمایی کند. بسیاری از تحلیلها و توصیههای بابک را آنان بهکار میبندند. پس از کشتار مردم در میدان ژاله در ۱۷ شهریور ۱۳۵۷، رسانههای فرانسوی برای مصاحبه و آگاهی از تحلیل حزب توده ایران از رویدادها، بیشتر و بیشتر به سراغ بابک میآیند، و او اینجا نیز دارد برای حزب آبرو و حیثیت کسب میکند، آنچنان که در «جشن اومانیته»ی آن سال ژرژ مارشه رهبر حزب کمونیست فرانسه برای نخستین بار به دیدن غرفهی «نامه مردم» میآید، بابک را برای نخستین بار به ضیافت آن شب روی عرشهی یک کشتی دعوت میکنند و بر سر میز رهبران عالیرتبهی حزب کمونیست فرانسه مینشانند. تنها خارجیهای این ضیافت، گذشته از بابک، نمایندگان حزب کمونیست اتحاد شوروی، و حزب کمونیست ایتالیا هستند؛ ابوالحسن بنیصدر که از رهبران پرنفوذ سازمانهای اسلامیست، میگوید که اگر کسی در کار توزیع نشریات حزب در پاریس خرابکاری کند، او خود میرود و پشت میز نشریات حزب میایستد. بابک گفتوگویی مفصل با داریوش فروهر انجام میدهد. گزارش او برای رهبران حزب آنقدر جالب است که آن را به روسی ترجمه میکنند و برای «رفقای شوروی» میفرستند [پانویس ص ۴۱۰]. اوست که برای برقراری ارتباط رهبران حزب با آیتالله خمینی که به پاریس آمده، به این در و آن در میزند، و...
بازگشت به ایران
بابک پس از فرجالله میزانی (جوانشیر) دومین شخص از میان رهبران حزب است که در اسفند ۱۳۵۷ به ایران بر میگردد. او با پیشنهاد جوانشیر بیدرنگ برای سامان دادن تشکیلات شهرستانها اعزام میشود. سامان دادن سازمانهای حزبی خوزستان، اصفهان، کرمانشاهان، خراسان، و آذربایجان، و سپس شعبهی پژوهش کل حزب که حمید صفری رهایش کردهبود و به خارج رفتهبود، به همت و تلاش بابک صورت میگیرد.
اما دریغ از کمترین قدردانی. برای نمونه بنگرید به داوری نمکنشناسانهی کیانوری دربارهی بابک امیرخسروی در کتاب خاطراتش. کیانوری پس از انقلاب و هنگامی که بابک در پاریس با گرفتگی رگهای قلب با مرگ فاصلهی چندانی نداشت، در گوش ما میخواند که «بابک تمارض میکند و نمیخواهد برگردد.» (نقل به معنی). باید کتاب بابک را خواند تا با حقیقت ماجرا آشنا شد.
تلاش برای نجات رفقای دربند
هنگام یورش اطلاعات سپاه پاسداران و دستگیری رهبران حزب در بهمن ۱۳۶۱، بابک در پاریس است، و بیدرنگ شروع به اقدام میکند. ذکر جزئیات اقدامات او در این معرفی نمیگنجد و خواننده باید خود کتاب را بخواند. همینقدر میتوانم بگویم که دوستیها و آشناییهای او از هنگام کار در دبیرخانهی «اتحادیهی بینالمللی دانشجویان» اکنون کارساز هستند. او از جمله پس از مشورت با «کمیتهی برونمرزی» حزب، و پس از یاری جستن از دوستانش در حزب کمونیست عراق و حزب کمونیست لبنان، به دمشق میرود تا از مقامات سوری بخواهد که از نفوذشان در جمهوری اسلامی استفاده کنند و آزادی رهبران حزب را بخواهند.
نیمهی نخست فروردین ۱۳۶۲ است، و مقامات سوری به شکلی که بابک انتظارش را ندارد با تشریفات پیشواز از مفامهای دولتی در پای پلکان هواپیما از بابک و علی جواهری که همراه اوست استقبال میکنند. او با رئیس مجلس، وزیر اطلاعات، وزیر امور خارجه، و چند نفر از اعضای رهبری حزب کمونیست سوریه، از جمله خالد بکداش رهبر حزب، گفتوگو میکند، و نیز با ژرژ حبش رهبر جبههی خلق برای آزادی فلسطین، و همهی نمایندگان حزبهای کمونیست کشورهای عرب خاورمیانه، که همگی در دمشق نمایندگی داشتند، مانند لبنان و فلسطین و بحرین و عراق. همه قول پشتیبانی و اقدام میدهند. اما میرحسین موسوی به حافظ اسد (پدر) اطمینان دادهاست که این رفقا «نه به خاطر تودهای بودن، بلکه به علت جاسوسی برای یک کشور بیگانه دستگیر شدهاند»![ص ۴۹۵]
در بازگشت، بابک در برلین شرقی گزارشی از جریان و نتایج سفرش به «کمیتهی برونمرزی» ارائه میدهد و قرار میشود که او بار دیگر به دمشق برود، اما در این فاصله دو اتفاق میافتد: یورش دوم به حزب و نمایش «اعترافات تلویزیونی» کیانوری و دیگران، و دگرگونی در رهبری حزب مقیم خارج.
علی خاوری که مسئول «کمیتهی برونمرزی»ست، امیرعلی لاهرودی و حمید صفری را، که هر دو در پلنوم هفدهم حزب در فروردین ۱۳۶۱ از ترکیب کمیتهی مرکزی کنار گذاشته شدهاند، به رهبری حزب اضافه میکند، و بدینگونه این بار رهبری حزب بهتمامی به زائدهای از ک.گ.ب. و سیاست خارجی شوروی تبدیل میشود.
آن بنایی که در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ کج شد، اکنون کجتر شده، و حتی دیگر در اختیار صاحبخانه هم نیست. اما... بابک وفادار و پیگیر هنوز از پا ننشسته است و هنوز میخواهد این بنا را از فروریختن نجات دهد.
نامه به رفقا
تنها پس از پلنوم مفتضح هجدهم کمیتهی مرکزی حزب در ۱۵ آذر ۱۳۶۲ در براتیسلاوا، جمهوری اسلوواکی، است که بابک، سرانجام، پس از آن همه اصرار در نجات آن بنای معوج، به فکر میافتد که دیگر امیدی به نجات آن نیست.
من در آن هنگام از ایران گریختهبودم و در مینسک زندگی میکردم. ما دسترسی به روزنامههای داخل و غرب، و حتی دسترسی به «راه توده» ارگان کمیتهی برونمرزی حزب که در برلین غربی منتشر میشد، نداشتیم. از همه جا بیخبر، ناگهان دیدیم که کسانی از همسایگان، چند روزی ناپدید، و سپس پدید شدند. آنگاه بود که خبر برگزاری پلنوم هجدهم چون بمبی در جمع ۲۰۰نفرهی ما منفجر شد.
هنوز سالی نگذشتهبود که جزوهای با عنوان «نامه به رفقا» در میان برخی از میان ما دستبهدست میگشت، بهگمانم به واسطهی زندهیاد هرمز ایرجی، که برادرش با بابک دوست بود. و هنوز چند روزی نگذشتهبود که خاوری و لاهرودی، گویی مویشان را آتش زدهباشند، در ساختمان ما ظاهر شدند. آنان تکتک ساکنان ساختمان را فرا میخواندند و «سین – جیم» میکردند که آیا آن جزوه را خواندهاند؟ از کی گرفتهاند و به کی دادهاند؟ نظرشان دربارهی محتوای آن چیست؟ و...
از نظر من چنین برخوردی، فاجعهای بزرگ بود. فکر میکردم چگونه یک حزب سیاسی میتواند تا آنجا سقوط کند که نخواهد اعضایش نوشتههای مخالفان، یا حتی بگوییم دشمنترین دشمنانشان را بخوانند؟ آیا قرار نبودهاست جامعهای بسازیم که همه همه چیز را بخوانند و بدانند و بهترینها را انتخاب کنند؟ سخت شگفتزده و غمگین و خشمگین بودم. آیا این بود آنچه استبداد استالینی نامیده میشد؟
من به پیشگاه علی خاوری فراخوانده شدم. او پشت میزی ایستادهبود. چند قدم میرفت و بر میگشت. با ورودم به اتاق، دعوتم کرد که بنشینم. هنوز درست ننشستهبودم که پرسید:
- این... جزوهی بابک را خواندهای؟
پاسخ دادم: - آری!
او کمی یکه خورد. شاید انتظار داشت که انکار کنم، یا شاید انتظار نداشت که من آن را خواندهباشم. گویی دنبالهی نطقش کور شد. نمیدانست چه بگوید. منتظر بودم تا بپرسد از کی گرفتهام و به کی دادهامش تا با فریاد اعتراضم به این پرسش شبهساواکی سقف اتاق را بر سرش خراب کنم. او گویی هوا را پس دید، و پرسید:
- خب، نظرت چیست؟
گفتم: - خوب است که بگذارید همه آن را بخوانند، زیرا که خودافشاگر است.
او کمی دیگر در سکوت پشت میز رفت و آمد، و سپس مرخصم کرد. نمیدانم که آیا کسی را برای خواندن «نامه به رفقا» آزار دادند، یا از این سفر و «سین – جیم» ما چه جمعبندی کردند و به چه نتیجهای رسیدند. بابک در کتابش مینویسد که قصد آنان شناختن دوست و دشمن، و گزینش افرادی برای شرکت در پلنوم نوزدهم و «کنفرانس ملی» مفتضحتر از پلنوم هجدهم بودهاست. در «قطران در عسل» نوشتهام که به شکلی بسیار معوج و غیر مستقیم، به واسطهی منصور اصلانزاده، کوشیدند مرا نیز به «کنفرانس ملی» بکشانند، و بعد آنجا اعلام کردند که «شیوا را هم میخواستیم بیاوریم، اما خودش نخواست بیاید!»[بخش ۷۳].
به پاسخی که به خاوری دادم، در آن هنگام، باور داشتم. بابک در کتابش توضیح دادهاست چرا و چگونه نسلی از ماها عیب و ایرادی در موجودیت «سوسیالیسم واقعاً موجود» نمیدیدیم و نمیتوانستیم انتقادی را بر آن بپذیریم؛ و حملهی «نامه به رفقا» درست به همین بنیاد اعقتاد ما به «سوسیالیسم واقعاً موجود» و وابستگی بی چون و چرای حزب به گردانندگان آن، یا به گفتهی بابک، این «امالعیوب» ساختمان معوج حزب بود. پس از خواندن «نامه به رفقا» و اندکی پیش از آمدن خاوری و لاهرودی به مینسک نامهای به رهبری حزب نوشتهبودم و اعلام کردهبودم که آمادهام مطالبی در «افشای» بابک امیرخسروی بنویسم، یعنی همان لجنپراکنیهای کیانوری را تکرار کنم، و در جا از فرستادن نامه پشیمان شدهبودم. هنوز گارباچوف روی کار نیامدهبود تا ما از درون خود «سوسیالیسم واقعاً موجود» بشنویم که این نظام معیوب است. و من از نسلی و نگرشی بودم که، تنها برای نمونه، برای نبودن وسیلهای ساده و پیشپا افتاده چون قیچی در فروشگاههای مینسک، یعنی پایتخت کشور اروپایی بلاروس، برای خودم و دیگران توجیهی چنین ابلهانه یافتهبودم: «قیچی وسیلهی تولید [لباس، خیاطی] است. در نظام سوسیالیستی وسایل تولید در انحصار دولت است. پس اینجا قیچی در انحصار دولت است و در فروشگاهها نمیفروشندش!» اکنون که این سطور را مینویسم، از داشتن چنین فکر ابلهانهای در آن هنگام گریهام میگیرد.
تنها چند ماه دیرتر، گارباچوف بر کار بود و خود و نخستوزیر و وزیرانش، همحزبیهایش در کنگرهی حزب، همهی عیبهای نظامشان را در بوق میدمیدند. بنگرید به پیشگفتار «با گامهای فاجعه».
اما «نامه به رفقای»ی بابک بود که پیش از همه چشمان مرا گشود، و برای آن من همواره وامدار بابک امیرخسروی هستم. من با برخی از نظرها و نگرشهای بابک از جمله نگاه او به جنبش ملی آذربایجان در دههی ۱۳۲۰، و فرمولبندی مسئلهی ملی در ایران موافق نیستم. اما هیچیک از اینها از میزان احترام من به او همچون مبارزی پیگیر در راه برقراری عدالت اجتماعی، همچون انسانی راستگو و مهربان و نیکنفس، ذرهای نمیکاهد. به گمانم این علاقه و احترامی دوجانبه است، زیرا با آن که هرگز عضو «جنبش تودهایهای مبارز انفصالی» یا «حزب دموکراتیک مردم ایران» نبودهام، ایشان همواره نوشتهها و ترجمههای گاه کمارزش مرا با مهر و آغوش باز پذیرفتهاند و منتشر کردهاند. از جمله چاپ اول (۱۳۶۸) کتابچهی «با گامهای فاجعه» را در شرایطی که نمیدانستم آن غمنامه را چهکارش کنم، در سطحی گسترده منتشر کردند.
قصدم اینجا نقل همهی نکات «زندگینامهی سیاسی» بابک امیرخسروی نبود. این کتاب ۵۶۸ صفحهای سرشار است از نکات تاریخی و عبرتآموز که من اینجا تنها سرفصلهایی از آن را نقل کردم. ایکاش همه، بهویژه کسانی که علاقمند به چند و چون تاریخ معاصر ایران هستند و خود را عضوی سابق یا لاحق از خانوادهی «چپ» ایران میدانند، حتی دشمنان هیستریک بابک، این کتاب ارزنده را بخوانند.
به سهم خود از همهی کسانی که در پدید آمدن این کتاب نقش داشتهاند، و در درجهی نخست از نویسندهی آن، بابک امیرخسروی قدردانی میکنم.
عیب بزرگ کتاب فقدان نمایه است. کتابهای تاریخ و خاطرات اگر نمایه نداشتهباشند، مراجعهی پژوهشگران به آنها به مراتب دشوار میشود. امیدوارم ناشر این عیب را برای چاپ بعدی برطرف کند. غلطهای تایپی و غیرهی چندی نیز یافتم که برای خود بابک و برای ناشر میفرستمشان.
استکهلم، ۱۵ اوت ۲۰۲۰
07 August 2020
Tjära i honung - 22
Hofors, mars 1987 |
Vid flaggningens slut började att regna kraftigt. Kapten Taghavi gav order att alla skulle huka ner. Jag och Abolfazl tittade på varandra. Vi visste inte om även vi skulle sitta på huk eller inte. Vi hukade stelbent och först då upptäckte vi att kompaniets alla officerare, underofficerare, och fasta soldater står. Vi reste oss. Det ösregnade och det droppade från våra kepsmaskar. Och det regnade svordomar och förbannelser ur kapten Taghavis mun över soldaterna. Jag avskydde denna tradition av svärjande i kungliga armén. Regnet rann från nacken under min krage och i ryggen. Taghavi stod där framme och skrek åt soldaterna från landsbygden om att de skulle lägga handen på gevärets mynning så att regnet inte skulle droppa in i pipan på dessa känsliga AK-4 G3:or. Han skrek:
- Handflatan på flamdämparen! Handflatan på flamdämparen!... Du, din kossa, jag menar dig: Handflatan på flamdämparen! Hur många gånger ska jag säga din duma språklösa åsna? Handflatan på flamdämparen! Varför förstår du inte din åsnefåle, idiot, din missbildade, kossan, jag menar dig… Har du inte fått lära dig att du måste täcka flamdämparen med handen så det inte droppar in i gevärspipan? Din åsna, idiot, kossa, hör du inte? Fattar du inte språk? Är du döv? Idiot, förståndshandikappad, dumjävel, dumbom, lantis, jag menar dig…
Jag var irriterad och höll på att tappa tålamodet. Tittade runt: Det var en soldat från Azerbajdzjans landsbygd som satt hukad någon meter bort som mycket riktigt inte förstod persiska och inte hade handen på gevärsmynningen. Jag gick mot honom bakifrån, tog i hans hand och la den ovanpå gevärsmynningen. Taghavi höll på att svära någonting med språk igen men han såg vad jag gjorde, blev stum plötsligt, och sa ingenting en lång stund. Regnet piskade oss och alla väntade på att han skulle utfärda nästa kommandon men han verkade förlamad av häpnad. Till slut vaknade han som om av regnet och beordrade att kompaniet skulle marschera till klassrummen för läs- och skrivkunskap.
Jag och Abolfazl följde också kompaniet, gick in i et av klassrummen, och satte oss på bänken bredvid läsokunniga soldater. En värnpliktig officer kom och började undervisa läskunskap. De hade kommit ända till bokstaven g. Soldaterna smygtittade på oss. Abolfazl undvek ögonkontakt med mig, och lärarofficeren låtsades inte se oss alls.
Jag var vilse bland mina känslor och tankar. Visste inte om jag skulle känna mig förnedrad för att som en färdigutbildad civilingenjör sitta i en klass för läskunskap, eller om jag skulle vara glad för att hade fått tillfälle för att sitta på samma bänk med läsokunniga soldater från landsbygden och se hur de kämpar för att lära sig att läsa på ett språk som var faktiskt främmande för de flesta? Hur som helst så kändes det inte bekvämt att sitta där. Var det att köra hårt mot befälen om man inte gick med på en sådan behandling? Jag lämnade kompaniet vid första paus tillsammans med Abolfazl, och utan att prata ett ord gick vi till våra vänner som hade samlats i garnisonens apotek.
På kvällen samma dag kom Gharavi och till vår förvåning sa att kapten Taghavi har bestämt att från och med i morgon ska jag ha ansvaret för sjuka soldater, och Abolfazl ska hämta kompaniets brödranson varje dag! Vi kunde inte tro våra öron. Därmed skulle vi båda slippa morgonflaggningen. Varje morgon, före flaggning, skulle sjuka soldater komma till mig och registreras. Sedan skulle vi sitta i vårdcentralens väntrum, läkaren skulle undersöka dem, och föreskriva medicin eller remittera dem med svårare sjukdomar till sjukhuset. I så fall skulle jag vägleda dem till garnisonens sjukhus. Det var en god gärning och jag var glad för att kunna hjälpa azerbajdzjanska soldater med språket, berätta deras bekymmer för doktorn, och tolka doktorns föreskrifter för dem.
Jag förstod aldrig vad det var som gjorde att Taghavi mjuknade. Var det vad jag gjorde den där morgonen i regnet som väckte någon medkänsla någonstans djupt i hans inre, eller var det den där lärarofficeren som sa någonting till honom?
Jag var inte bekant med värnpliktiga officerare i vårt kompani. Jag såg aldrig dem utom just denna lärare och en annan som räddade mig ur översergeant Rezaiis klor den första kvällen. Men bland officerare i andra kompanier hade jag flera vänner från åren i högskolan. Dem kunde jag inte träffa i garnisonen under dagen heller – både för att de var fullt upptagna, och för att relationer med oss i garnisonen och framför befälhavarna kunde ha otrevliga konsekvenser för dem. Men utanför garnisonen delade dessa vänner gemensamma lägenheter i grupper av tre eller fyra personer. Varje av oss högutbildade soldater hade en av sådana lägenheter med egna vänner som bas, och ville inte avslöja för varandra var vi bodde vid permissioner vid veckohelger eller när vi flydde genom taggtrådarna: Vi ville inta ha extra gäster med oss! Jag brukade gå hem till mina vänner Mashd Ali och Khalil som de hade ärvt från en annan vän, Kaveh, som i sin tur hade ärvt från en annan vän, Mohammad. Men det hade gått bara två månader sedan jag kom hit så mockade Mashd Ali och Khalil, och de kopplade mig till Hooshang och Uzun Ali som hade en annan lägenhet lite längre bort. Hooshang var från Yazd och Ali var från Tabriz. Hans smala kropp gjorde att han såg ut ännu längre än vad han var och därför beskrevs han med epiteten Uzun (lång på azerbajdzjanska).
Det fanns även min vän Khodagholi bland värnpliktiga officerare som hade sin familj med sig. Han bjöd mig ofta hem till sig och till fantastisk turkmensk husmanskost lagad av hans fru vars ansikte vågade jag aldrig titta på, blyg som jag var. Jag åt deras salt och bröd, Khodagholi bjöd på sprit, spelade backgammon med den dödstysta och blyga mig under den tunga och tråkiga fredagseftermiddagarna, i väntan på att det skulle bli dags för mig för att återvända till garnisonen 40 kilometer bort.
Nu behövde Abolfazl och jag inte gömma oss bland buskarna på morgnar men vi hade fortfarande problem med permission på helgerna. Kapten Taghavi ville inte ge oss permission och jag tyckte inte om att stå framför honom, titta ner, vara snäll, och tigga permissionslapp. Det var lättare för mig att smita under taggtrådarna. Varje dags frånvaro från garnisonen innebar två dagars arrestering, och varje dag i arresten medföljde två dagars förlängning i tjänstgöringen. Detta var priset som jag betalade för smittning från garnisonen. Jag köpte varje dag i friheten för två dagar i arresten och fyra dagar extra tjänstgöring. Det var värt! Låt Taghavi kasta mig i arresten hur mycket han vill!
Jag räknade aldrig att med en sådan ”affär” när min tjänst och förvisning slutar. Det var inte viktigt. Jag hade inga planer och mål för framtiden. Det fanns ingen person eller arbete eller vad som helst som väntade på mig. Jag hade inte kännedom om någon ledig arbetsplats, och var avvisad av familjen. Inte ens min yngre brors besök, som jag vet fortfarande inte hur han hittade mig i den där öknen och var med mig i garnisonens besöksrum i någon timme, tände någon ljusglimt i mitt hjärta. Kärlek till någon älskling som skulle värma mitt hjärta saknades, och jag hade ingen kännedom om existensen av någon kvinna som tyckte om mig. Vilken beräkning då? Varje torsdag eftermiddag var det jag och taggtrådarna i någon hörna i garnisonen, och en kväll hemma hos vänner bland värnpliktiga officerare i Shahrood som ägnades åt supande och sjungande, och en bakfull fredag som gick åt kortlek. Vi spelade Rook (en lätt variant av bridge) som krävde lite mer koncentration och hjärnkraft än de andra spelen, det kittlade i våra hjärnor och vi kände oss stolta över att hade kunnat skydda oss från att hamna i hjärntvättade människors kloak i ”konsumtionssamhället”! Och lördagsmorgonen, då var jag på väg till arresten i garnisonen med arrestordern i handen och en famn full med böcker.
Det hände många gånger att vännerna utnyttjade sin frihet bättre och tillbringade torsdagskvällen och fredagen utanför hemmet med bättre nöjen. Men jag var rädd för att gripas av militärpolisen som patrullerade på Shahroods gator, och stannade ensam hemma. Det var ett bra tillfälle för att tvätta kroppen och kläder, lyssna till musik från kassettbanden som jag hade hemma hos dessa vänner, och för att känna mig fri från garnisonen: Befinna mig på en plats i några timmar och sova där man inte har 150 personer runt sig. Och ibland, om jag hade pengar för att köpa biljett, reste jag till Teheran över helgen.
***Nio år senare (1987), i en mörk natt i en snötäckt sömnig Hofors, en småstad djupt i svenska inlandet satt jag i köket i en av lägenheterna i en flyktingförläggning och rattade en kortvågsradio för att hitta någonting någonstans på ett bekant språk om hemlandet, för att, kanske, få en ljusglimt i hjärtat; för att, kanske, kunna lätta lite av saknaden efter hemmet. Och plötsligt hörde jag en svag röst från djupet av mörkret, som kom och gick med radiovågorna, som sa på persiska: ”Och nu lyssnar vi på bekännelser av överste Bahman Taghavi, en av officerarna i den förslavade armén av iranska regimen”!
Omskakande: Det var Bagdads radio som i sjunde året av kriget med Iran höll på och sände en intervju med min förra befälhavare i Chehel-dokhtar. Därmed kunde jag förstå att han hade befordrats till överstegrad, hade kommenderats till fronten, och nu hade tillfångatagits av Saddam Hussein.
Vi, två tidigare ”fiender”, hade båda hamnat i exil och saknade hemlandet. Han som hade plågat mig och kastat i arresten varje vecka, som svor mot azerbajdzjanska soldater om att vara språkokunniga, skulle själv smaka på att bli plågad, torterad, och kallas för ”ajam” (språkokunnig på arabiska). Nu höll han på med att svära mot en regim och en armé som han hade tjänat. Men jag kände inget agg mot honom – tvärtom, hjärtat gjorde ont för honom. Vad skulle hans fru och barn göra? Han hade blivit torterad utan tvekan. Det viktigaste var att han hade försvarat vårt land mot främmande övergrepp. Vilken av oss hade tjänat fosterlandet bättre då – han, eller jag?
30 July 2020
تصحیح دو نام
27 July 2020
دیدارهای احسان طبری - ۱۱
منوچهر هلیلرودی عکس از وبگاه رادیو زمانه |
دیدارهایی که صورت نگرفت
در دورانی که خانهی طبری هنوز در طبقهی دوم خانهی خانم فخری بینیاز (خواهر آذر بینیاز و همسر سابق داود نوروزی) در امیرآباد شمالی (کارگر شمالی) قرار داشت، پیام آوردند که شخصی بهنام آقای قزلایاغ بسیار مایل است که طبری را ببیند و در خانهاش از او پذیرایی کند. شمارهی تلفن و نشانی هم دادهبودند، که از قضا در همان محله بود.
طبری او را نمیشناخت. من خانم ثریا قزلایاغ را از هنگامی که در کتابخانهی مرکزی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) کار میکرد، و همچنین برای کتابهای کودکان که مینوشت، دورادور میشناختم. تا امروز هم نمیدانم که آیا ایشان با آقای قزلایاق نسبتی داشت، یا نه. به نظرم میرسید که نام آقای قزلایاغ را در زمرهی وکلای مدافع افسران تودهای در دادگاههای پس از کودتای ۲۸ مرداد خواندهام. اینها را به طبری گفتم. او از من خواست که تلفن بزنم و ببینم او کیست و چه میخواهد.
در طول چند روز بارها تلفن زدم، اما هر بار شنیدم که آقای قزلایاغ منزل نیستند. سرانجام طبری پیشنهاد کرد که به در خانهی او بروم، و رفتم. جوانی تیپ دانشجویی در را گشود، با شنیدن موضوع، مرا برد، در اتاق پذیرایی نشاند، و گفت که میرود به طبقهی بالا تا به پدرش بگوید که بیاید پایین، و مرا تنها گذاشت و رفت.
بیش از نیم ساعت آن پایین در سکوت و تنهایی نشستم، و سرانجام، با سابقهی تلفنهای بی سرانجام، برخاستم و از خانهی آقای قزلایاغ بیرون آمدم!
طبری گفت: «پس ما تلاش خودمان را کردیم!» و دیگر خبری از آقای قزلآیاغ نشد.
***
پیامی آمد که میگفت منوچهر هلیلرودی خواستار ملاقات و گفتوگو با طبریست. هلیلرودی نویسنده بود، عضو سازمان فداییان خلق ایران، و یکی از مبتکران انشعاب از سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت)، که به «منشعبین ۱۶ آذر» (۱۳۶۰) یا «گروه کشتگر – هلیلرودی» معروف شدند و در اعتراض به نزدیکی فداییان به حزب توده ایران، از سازمان «اکثریت» انشعاب کردند.
طبری اغلب موافق گفتوگو بود و از این دیدار هم استقبال کرد. همهی قرار و مدارها گذاشتهشد، پیامها رد و بدل شد، روز و ساعت دیدار معین شد، اما ساعاتی پیش از آن که طبری را به محل دیدار ببرم، خبر آمد که کیانوری مخالف این دیدار است، و قرار به هم خورد.
منوچهر هلیلرودی در اوج جوانی متأسفانه بیمار شد و در ۳۰ آبان ۱۳۶۱ از جهان رفت.
***
مجموعهی دیدارهای احسان طبری را در این نشانی مییابید.
متن همهی دیدارها در فورمت پی.دی.اف. در این نشانی.
21 July 2020
دیدارهای احسان طبری - ۱۰
کارکنان راهآهن تهران تبعیدی به جزیره خارک - ۱۳۳۳. عکس از احسانی. ضیا طبری نشسته، نفر دوم از راست. |
ضیا طبری و همسرش فروغ خانم در پایان دههی ۱۳۲۰ و آغاز دههی ۱۳۳۰ از دانشجویان پر شور و فعال هوادار حزب توده ایران بودند. ضیا طبری در سال ۱۳۳۲ کمی پس از کودتای ۲۸ مرداد دستگیر شد. او در آن هنگام در راهآهن تهران کار میکرد و علت دستگیری او و گروه بزرگی از کارگران راهآهن «کشف» مواد منفجره در جعبههای میوه در انبار راهآهن در آستانهی استقبال شاه از مادرش در ایستگاه راهآهن بود. این مواد منفجره متعلق به قاچاقچیان بود و ربطی به تودهایها نداشت. اما برای آنان پروندهسازی کردند. این گروه چندی در زندان قصر بودند، و سپس همه را به جزیرهی خارک تبعید کردند.
مشروح ماجرای «کشف» مواد منفجره در راهآهن تهران را علیاصغر احسانی، یکی دیگر از تبعیدیان خارک، در کتاب خاطراتش نوشتهاست[۱، ۳۴۲]. او بارها از ضیا طبری یاد میکند و از جمله مینویسد: «یکی از اسرا، ضیا طبری، فارغالتحصیل رشتهی خط و ساختمان راهآهن بود. به وسیلهی طبری با دستیاری گروهی دیگر از رفقا ما توانستیم آهنپارههای پوسیده و ریلهای زنگزدهی باقیمانده از زمان اشغال هلندیها و انگلیسیها را سرهمبندی کرده با هر بدبختیای بود خط آهنی بین چاه آب و آشپزخانه و خط دیگری بین اردوگاه و اسکله بسازیم. گاه و بیگاه ریل و واگن قراضه و زهواردررفته [...] به علت فرسودگی خراب میشد [...] که بلافاصله طبری و چند رفیق دیگر بهطور داوطلب به سراغ ریل و واگن میرفتند و در آن گرمای سوزان و طاقتفرسا عرقریزان با سختی و مرارت و وصله و پینه خط آهن را روبهراه میکردند»[۱، ۳۹۹ و ۴۰۰].
کریم کشاورز نیز در کتاب خاطراتش از خارک، بارها از ضیا طبری یاد میکند. او از جمله مینویسد: «طبری (دانشجو و کارمند فنی راهآهن) [...] متصدی کتابخانهی کوچک اردوگاه زندانیان است»[۲، ۶۲، نیز ۸۸، ۹۰، و...]
اکنون که به خانهی ضیا طبری میرفتیم، او دیگر در جهان نبود. در این خانه اغلب بحثهای داغ سیاسی جریان داشت. آنجا با برادرزادهی احسان طبری، خانم دکتر شهران طبری و شوهر سابق ایشان آقای نفیسی آشنا شدم. شهران که در بخش فارسی رادیوی بیبیسی کار میکرد، پس از انقلاب از انگلستان به ایران بازگشتهبود و در دانشگاههای تهران علوم سیاسی تدریس میکرد. او و شوهرش هنگام این مهمانیها اغلب طبری را به اتاق جداگانهای میبردند و ساعتها از سیاست «اتحاد و انتقاد» حزب با حاکمیت جمهوری اسلامی، انتقاد میکردند و بحث میکردند. با این حال طبری همواره هر دوی آنان را دوست میداشت.
واپسین باری که در خانهی فروغ خانم بودیم، پاییز ۱۳۶۱، شهران از دانشگاه «پاکسازی» شدهبود و به انگلستان برگشتهبود. هنگامی که برای بازگشت با طبری و آذر از آن خانه بیرون آمدیم، در کوچهی باریکی که رهگذری نداشت، دو جوان آراسته را دیدم که دارند از ماشین من دور میشوند. به کنار ماشین رسیدم، کلید انداختم و درش را باز کردم. در این لحظه آن دو رو گرداندند و مرا نگاه کردند. ما اکنون دیگر میدانستیم که دستگاههای امنیتی به مأمورانشان ظاهری آراسته دادهاند تا مردم آنان را با بسیجیهای ژولیده و ریشو یکی نگیرند و نفهمند که اینان امنیتچی هستند!
آنان در یک ماشین شیک و بزرگ امریکایی نشستند و به راه افتادند، و تازه در این هنگام بود که دیدم شیشهی سمت سرنشین ماشین مرا شکستهاند و یک رادیوی کوچک ترانزیستوری را که در ماشین داشتم (خود ماشین رادیو نداشت)، بردهاند.
دقایقی طول کشید تا خرده شیشهها را از روی صندلی سرنشین پاک کنم تا طبری بتواند آن جا بنشیند. شک نداشتم که این کار همان دو جوان بوده، و در فکرم بیش از آن که برای شکستن شیشه و از دست رفتن رادیو ناراحت باشم، پیوسته به این میاندیشیدم که این امنیتچیها کدام ابزار شنود و ردگیری را در ماشین کار گذاشتهاند؟
تا روزها پس از آن ماشین را زیر و رو کردم، اما چیزی نیافتم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] «قیام افسران خراسان و حماسه خارک»، خاطرات علیاصغر احسانی، تهران، نشر علم، چاپ اول ۱۳۷۸.
[۲] «چهارده ماه در خارک (یادداشتهای روزانه زندانی)»، کریم کشاورز، تهران، انتشارات پیام، چاپ اول پاییز ۱۳۶۳.
19 July 2020
Tjära i honung - 21
Vi slår de falska intensivarbetare - کارکنان ضربتی دروغین را میکوبیم |
Natjalnik kom, hans biträde kom, många andra kom och gick som jag aldrig hade träffat innan dess. De utfrågade Sasha, och den glada och alltid så skrattfärdiga Sasha skrattade inte nu, utan var allvarsam. Jag förstod inte vad jag hade gjort för fel. Hade jag förstört alla dessa nära ett tusen stycken små kugghjul? Hade jag skadat fräsmaskinen? Jag frågade Sasha några gånger viskande om vad som hände, men han som brukade avvisa alla problem med ett leende och handrörelsen som om han slog en tennisboll till golvet och ordet "pajdåt!" (пойдет = det går an, det löser sig), var nu sammanbiten och svarade tyst bara med "nitjevå!" (нечего = det är inget, det är lugnt) och visade därmed att han inte ville prata mer.
Vi, tolv stycken som arbetade med fräsningen och slipningen av kugghjul, var medlemmar av en arbetarbrigad. Det innebar att allt vad var och en tillverkade, likaså alla förstörda stycken räknades samman till hela brigaden. Sasha var ledaren för vår team. Han var medlem i kommunistiska partiet men stämde inte alls med den bild av "kommunist" som Glukhovitj hade målat upp för mig: han var arbetsam, flitig, och duktig; han behärskade arbetet bättre än alla andra, han var i rörelse hela tiden och slet mycket mer än alla medlemmarna i gruppen.
Parallellt med denna tysta uppståndelse, kunde jag se, att mina arbetskamrater samlades lite längre bort, pratade allvarsamt med varandra, och tittade på mig lite då och då. Men när jag gick mot dem så blev de tysta och gick åt var sitt håll. De samlade sig ibland runt Sasha och med aggressiva gester sa saker till honom. Allt tydde på att jag hade gjort en stor tabbe. Men vad? Jag hade utfört allt enligt vad Sasha hade lärt mig: hade mätt regelbundet, hade granskat skären ofta, hade kylartvålen påslagen hela tiden... Vad hade jag gjort för fel? Vad hade jag gjort för fel? Det var ingen som ville säga någonting.
När besöket av alla bossarna tog slut så lät Sasha mig förstå att den mängd kugghjul som jag hade fräst, var tre dagars jobb som jag hade utfört det hela på mindre än en skift, och därmed hade jag förstört för brigaden och sänkt styckpriset för det arbete som vår brigad fick betalt för avsevärt. Vilket fiasko hade jag åstadkommit! Jag hade ingen aning om att vi fick betalt för vårt jobb på det viset. Och jag kunde inte komma ihåg om Sasha hade sagt någonting om detta. Eller kanske han hade sagt och jag hade missat det i verkstadens öronbedövande buller, eller beroende på hans blandning och ryska och vitryska? Därtill hade han försvunnit någonstans i dag och hade inte kommit och inspekterat hur jag jobbar. Om det fanns mycket jobb att göra och utspridda på alla maskiner, då skulle jag jobba med nio maskiner, och då kanske hade jag inte hunnit med att jobba med just denna maskin, och då kanske skulle det ta längre tid att fräsa just dessa stycken. Men i dag hade jag bara denna maskin och hade stått vid den för att avsluta jobbet. Jag kunde inte stå sysslolös. Även när jag stod och väntade med att maskinen skulle utföra sitt jobb så rasade en hel värld med sorg och elände på mitt huvud. Vad skulle jag göra? Arbetskamraterna pratade och skämtade med varandra, skrattade och var glada. Men jag förstod ju inte riktigt deras språk och begrep mig ju inte på motiven av deras skämt. Vad skulle jag göra? Vad skulle jag säga? Fyra stycken av mina sorgebröder på var sin vrå av denna stora verkstad, och fem till på andra verkstäder i fabriken, hade säkert var sina bekymmer. Därmed fick jag stanna vid denna maskin och hålla mig upptagen. Eller ville jag, kanske, göra en uppvisning och visa "se här hur bra jag kan jobba!" med en förhoppning om att de kanske skulle ge mig ett bättre arbete? Vad vet jag... Vad vet jag...
Jag hade utsatt Sasha för en besvärlig situation. Han hade lyckats med att förhala jobben och förlänga tiden för leveransen med diverse förevändningar och därmed hade hållit stycktariffen högt i brigadens vinning. Men nu när jag hade avslöjat att det gick att jobba fortare, så partiledarna och verkstadscheferna höll på och förhörde honom. Jag hade verkat mot brigadens och mot min egen förtjänst. Jag skämdes oerhörd och visste inte vad jag skulle ta mig till. Jag följde Sasha vart han än gick och upprepade en enda mening som jag hade hunnit lära mig för en sådan situation: "Jag visste inte... Jag visste inte...". Han stannade upp till sist, spottade på verkstadsgolvet, vände sig mot mig, och medan torkade sina oljiga händer med en trasa, sa: I helvette med dem! Vi får vänta och se hur det går – och skyndade vidare.
***
Några dagar senare hittade polisen svårt misshandlade och medvetslösa kroppen av en av oss iranier i mörkret nära hans arbetsplats och tog honom till sjukhuset. Vi fick höra om vad som hade hänt först när han vaknade och kunde prata: Hans arbetskamrater på en tegelfabrik hade dukat med vodka och tilltugg någonstans avsides och bortom natjalniks (chefs) syn och höll på och söp på arbetstiden. De hade bjudit in även vår kamrat men han hade vägrat hänga med. Han hade med stor stolthet slagit knytnäven i bröstet och hade skrutit genom att ropa högt: "Jag är kommunist! Jag är kommunist!". Han menade att han ville arbeta ärligt som en sann kommunist. Han hade gått och ensamt bränt så mycket tegel som skulle brännas i ett par skift och därmed hade lyckats med att sänka lönen per tegel för sig och för arbetskamraterna till obefintliga nivåer. Kamraterna hade kommit till honom några gånger och avrått honom av vad han höll på med och bett honom att låta bli men han hade vägrat. Därför hade de efter arbetspassen stått och väntat på honom i mörkret utanför tegelbruket, och hade misshandlat honom så mycket han kunde tåla.
13 July 2020
دیدارهای احسان طبری - ۹
یکی دو بار نیز به خانهی آقای ملکی رفتیم، طبری مرا با ایشان آشنا کرد، و در حضور خود او به من گفت که ناصر از هر نظر امین اوست، و اگر اتفاقی افتاد، یا اگر خواستم کپی نوشتههای او را برای نگهداری به جایی امن بسپارم، میتوانم به این پسرخاله رجوع کنم.
در مدتی که با نوشتههای طبری سروکار داشتم، یک کپی از متن اصلی یا تایپشدهی نوشتهها را نیز به آقای ملکی میسپردم، از آن جمله بود فتوکپی مجموعهی یادهای طبری با عنوان «از دیدار خویشتن».
و دست روزگار آن «اتفاق» را پیش آورد: در ۱۷ بهمن ۱۳۶۱ بخش بزرگی از رهبران حزب را بازداشت کردند، اما به طبری دست نیافتند. من او را بردم و در خانهای که خود انتخاب کرد پنهانش کردم. سپس، به پیشنهاد من، برای آن که با دستگیری یا تعقیب من، جای او لو نرود، آقای ناصر ملکی او را جابهجا کرد و خود شد رابط میان من و طبری.
ناصر ملکی از تودهایهای قدیمی بود، اما پس از انقلاب حاضر نبود به حزب نزدیک شود، زیرا از کسانی بود که معتقد بودند فرجالله میزانی (جوانشیر) چندی پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ دستگیر شده، با فرماندار نظامی تهران سرهنگ زیبایی تبانی کرده که آزادش کنند، تا جای خسرو روزبه را لو بدهد. همین کار را کردهاند، و جوانشیر پس از دستگیری روزبه به شوروی رفته، و اکنون شده یکی از رهبران حزب.
نخستین پرسش آقای ملکی در روزی که رابط من و طبری شد، این بود که چه کسانی از رهبران حزب را هنوز نگرفتهاند؟ با شنیدن این که جوانشیر را هنوز نگرفتهاند، گفت:
- من پرویز (طبری) را به جوانشیر نمیدهم که او را مثل روزبه دودستی تحویل پلیس بدهد و خودش بزند به چاک. من به او اعتماد ندارم. اما اگر حیدر (مهرگان – رحمان هاتفی) را پیدا کردی، مخلصش هستم. تو فقط حیدر را برای من پیدا کن!
روز ۲۲ بهمن ۱۳۶۱ ارتباط ناصر با بقایای سازمان نوید و رحمان هاتفی برقرار شد، و او طبری را تحویلشان داد (بنگرید به «قطران در عسل»، بخش ۸۸). میدانیم که در اردیبهشت ۱۳۶۲ سرانجام طبری را نیز یافتند و دستگیر کردند (بنگرید به «با گامهای فاجعه»، نشر دوم، ۱۳۹۶، ص ۸۸).
آقای ملکی گویا با احساس نزدیکی بدرود زندگی، در مشورت با دوست دیرینش مرتضی زربخت تصمیم میگیرد که آنچه را از نوشتههای طبری که من به او سپردهبودم، به سازمان اسناد و کتابخانهی ملی ایران بسپارد. واسطهی این کار آقای محمدعلی شهرستانی بود که از آن میان مجموعهی «از دیدار خویشتن» را شایستهی انتشار تشخیص داد و در سال ۱۳۸۲ منتشرش کرد (تهران، نشر بازتابنگار)، حال آن که پیش از آن من همان کتاب را با حاشیهنویسی مفصل دو بار در خارج منتشر کردهبودم (چاپ اول ۱۳۷۶، چاپ دوم ۱۳۷۹، هر دو نشر باران، استکهلم). توضیح بیشتر دربارهی انتشار «از دیدار خویشتن» در این نشانی.
آقای شهرستانی در «یادداشت ویراستار» در مقدمهی «از دیدار خویشتن»، دیگر نوشتههای طبری را که به سازمان اسناد ملی ایران سپردهاند، نام بردهاند و توضیحی کوتاه بر هر کدام نوشتهاند. در این نشانی ببینید، یا در «باشگاه ادبیات» در فیسبوک.
یادداشت و پیشگفتار من بر چاپ دوم «از دیدار خویشتن» در این نشانی.
11 July 2020
Tjära i honung - 20
Vi hade ingenting att packa. Det var bara att vika filtarna, lägga plastmuggen ovanpå dem, och sitta och vänta. Jag hade ett kaos i huvudet. Ville de verkligen släppa oss? Monsef hade rätt. Vi hade ju inte gjort någonting. Vid ett eventuellt frigivning skulle jag åka direkt hem till farbror för att informera dem och ringa hem till Ardebil. Ardebils automatiska telefoncenter hade kommit igång helt nyligen och vi hade ett fyrsiffrigt telefonnummer hemma numera. Därefter skulle jag åka till högskolan för att åtgärda problemet med frånvaron från tentamen, och dricka mig mätt med te!
Någon timme senare kom en soldat och beordrade oss att följa med. Monsef tog avsked från oss. Han var ledsen och nedstämd. Soldaten stängde celldörren i hans ansikte och tog oss med. Vid utgången från korridoren fick vi lämna filtarna och muggarna på ett bord, de förslöt våra ögon, och vi fortsatte ut till trappor. Nere i bottenvåningen gick vi in i vakthavande officerens rum. De öppnade våra ögon, lämnade tillbaka våra strumpor, skosnören, bälten, klockor, och pengar, och vi fick skriva under var sitt kvitto. Jag hade inte mer än 4 tumaner och några rialer. Detta räckte, på den tiden, bara till ett paket cigaretter av märket Winston, eller två kuponger för studentluncher. Men höll de verkligen med att släppa oss? En blek glädje höll på att gro djupt inne i mitt hjärta men jag ville inte släppa loss den än så länge.
De förslöt våra ögon igen, tog ut oss från byggnaden och in i en jeep, och sa att vi skulle böja huvuden neråt så att ingen ser oss utifrån, och jeepen rullade i väg. Av de upprepade externa ljuden som jag kunde höra, och av jeepens rörelsemönster gissade jag att de körde bara runt i en kort sträcka. Jeepen stannade efter några minuter, vi fick gå av, de tog oss genom en dörr och vi fick lyfta foten i höjd med knäet för att kunna passera dörröppningen. Dörren stängdes bakom oss. Det märktes även genom ögonbindeln att här var mörkare än utanför dörren. Här luktade fuktigt och unket. Vi fick order om att ta bort ögonbindeln. Vi var i en hall. Det fanns en port bakom oss varifrån vi hade kommit in, och det fanns en liknande port några meter bort framför oss genom vilken hördes ett märkligt oväsen. Det fanns ett rum på vänster sida som var belyst med en naken och smutsig lampa som hängde från taket. Där satt en polis bakom ett bord. Soldaten som följde oss räckte fram några papper till polisen, fick en underskrift i ett av pappren, och gick sin väg. Polismannen kastade pappren på bordet och tog oss med sig. Vi visste fortfarande inte vart vi var på väg.
Polismannen öppnade porten på andra sidan hallen, och plötsligt rasade en stor lavin av oväsen och stank över oss. Andra sidan av porten var en egendomlig värld. Aldrig, inte ens i mina värsta mardrömmar hade jag råkat ut för en sådan värld. Massor av smutsiga, trasiga, och ovårdade människor kröp in och på varandra som maskar. Det var en stor sal där det inte fanns någon plats kvar på golvet att sitta. Överallt var täckt med dammiga och grumliga varelser som satt eller låg. Hur många hundra var de? Några slumrade i brist på eller efter en dos av narkotika. Några skrek och bråkade med varandra högljutt. Vi var fortfarande i chock av detta helvete då polismannen stängde porten bakom oss och gick sin väg. Var var vi? Vad gjorde vi här?
Förvirrad banade vi en väg bland de sovande och sittande och gick några steg framåt. Det fanns ett kafé på andra sidan salen men där hopade sig så många törstiga och hungriga och skrikiga själar framför kaféet så att det kändes omöjligt att kunna få ens en kopp te där. På höger sidan syntes en solig gård. Gården var också fyll med liknande människor men vid muren där dessa hade flytt från gassande solskenet fanns en och annan plats för att kunna stå eller sitta på bara marken. Vi gick ditåt. Där hittade vi Massud, densamma som förhördes tillsammans med mig och bad förhörsledaren om cigaretter hela tiden. Jag var glad att se en bekant där, fastän en ganska ny bekant.
Massud hade kommit dit någon timme före oss och berättade att platsen var en sluss för Teherans polis tillfälliga arrest, hette ”karantänen”, och låg precis bakom ”Kommittés” fängelse där vi var. Alla nygripna fångar fick vänta i denna sluss för att bli delade i fängelsets olika anstalter. Alla anstalter för allmänbrottsliga fångar var fulla och det var många som fick vänta här i månader för en plats i anstalten. Här var tippen för representanter av samhällets olika fördärv, alla typer av brottslingar, ficktjuvar, narkomaner, smugglare, hälare, bedragare, knivmördare, pedofiler, konkursdrabbade och ruinerade. Här vid muren hukade en småtjuv och med sina luriga blickar kollade runt för att kanske kunna sno någonting från en annan småtjuv, och där borta på andra sidan av salen där vi hade passerat fanns några rum som sades tillhöra ”de privilegierade”. I ett av dessa rum kom och gick flera kostymklädda och portföljprydda personer. Dessa var advokater till en stor bedragare som hade åkt fast nyligen och hade fått stor uppmärksamhet i tidningar. Här bredvid oss låg en miserabel narkoman i smutsiga trasor, darrade i abstinens och vred sig i sin avföring, och på andra sidan salen satt bossen till en narkotikasmugglingsliga och samlade sina ligamedlemmar kring sig. Gårdens mark täcktes av spott och spy och vad vet jag vilka andra smuts. I en hörna fanns tre toaletter varav två hade fått stopp och vatten och avföring rann ut på gården, och det fanns en lång och ständig kö framför den tredje toaletten.
Här finns fyra fängelser
I varje fängelse det dubbla tunnlar, i varje tunnel flera celler, i varje cell många män i kedjor…
Av dessa kedjade har en mördat sin fru med ett dolkslag i mörka febern efter ett förtal.
Av dessa män har en i brännande sommarmiddag på gränden dränkt sina barns lunchbröd i den snåla och skoningslösa bagarens blod.
Av dessa har några i en regnig dags ödslighet suttit i vägen för en ockrare
Några har i grändens tystnad hoppat från en kort mur över ett tak
Några har i midnatt i nya gravar dragit ut de dödas guldtänder.
Men jag har inte i någon mörk och stormig natt
dödat någon
Men jag har inte
gett mig på någon ockrare
Men jag inte mitt på natten
hoppat från tak till tak.
Här finns fyra fängelser…
[Ur dikten med rubriken ”Straff” av Ahmad Shamlu, 1957, i Qasr-fängelset, Teheran]
Jag kunde inte hitta någon tillhörighet till denna ”karantän”: Jag var inte kriminell och jag hade inte haft med någon smutsig handling att göra. Vad gjorde jag här då? Det fanns inget hopp om frigivning kvar längre. Hur länge skulle vi befinna oss här? Hur skulle vi klara oss här? Vart skulle de ta oss härifrån?
Massud försökte förklara för mig sitt beteende vid förhöret i första bästa tillfälle som han hittade. Han sa att jag såg ut mycket skrämd och blek när han kom in i förhörsrummet och därför ville han visa att man kan prata mer avspänd med förhörsledaren och därmed ville han inspirera mig. Han hade kanske rätt. Själv kunde jag ju inte se hur jag såg ut.
Efter ett tag hittade en annan ung man oss av våra utseenden och klädstil. Han hette Ahmad Riazi och hade skickats hit från Tabriz fängelse. Massud berättade att han hade hört Ahmads namn som medlem i gerillagruppen Fadian-e-Khalgh. Han närmade sig mycket snabbt till Massud och började med en svag azerbajdzjansk brytning berätta en ändlös historia om hur han hade åkt fast. I hans historia hördes namnet ”Faran” gång på gång: ”Jag sa: men Faran…”, ”Faran si…”, "Faran så..." . Jag lyssnade inte. Jag hade egna bekymmer.
Massud trodde att de kommer att flytta oss till tillfälliga politiska anstalten. Men hur länge skulle vi vänta här? Det var lunchdags och jag var hungrig. Enligt regel fick fångarna i karantänen ingen mat. Här borde fångarna få dagpenning så att de kunde köpa mat själva men karantänens vakter stoppade den futtiga dagpenningen i egna fickor och de fångar som inte var starka nog fick svälta. Med den kalabalik som pågick framför kaféet fanns det inget hopp om att vi skulle kunna köpa någonting där för att äta. Därför bestämde vi oss för att stå ut med kurrande magar och vänta och se vad de kommer att göra med oss. Massud gissade att de kommer att flytta oss från karantänen samma dag.
Massuds gissning var rätt och före solnedgången kom mycket riktigt en representant från fångarna i politiska anstalten i polisens temporära fängelse som kallades för Falake, och tillsammans med en vaktmästare tog oss med sig till Falake. Än en gång väntade en okänd framtid på mig. Vi lämnade karantänen men ordet karantän ekar fult i mitt huvud sedan dess: jag ser en smutsig färg framför mina ögon och ordet är en symbol för essensen av all smuts och avfall i samhället.
***
Trettio sex år senare läste jag att Faran var smeknamnet för Roghiye Daneshgari, en av kvinnliga ledarna i gerillagruppen Fadian-e-Khalgh.