۱- «جیرهٔ کتاب» که به اعتبار گفتهٔ ناشر «وحدت نافرجام» و آنچه در نشانی زیر نوشته شده، هنوز سفارش از خارج میپذیرد، و پرداخت پول را هم از داخل میپذیرند، و هم «با امکاناتی محدود» از خارج. سفارش کتاب از طریق سایت نیست و باید با نشانیهایی که دادهاند با ایشان تماس گرفت: https://www.jireyeketab.com/Jire-To-Abroad.aspx
07 November 2022
خرید کتاب «وحدت نافرجام» در خارج
بر پایهٔ اطلاعات رسیده، بزرگترین کتابفروشیهای آنلاین داخل ایران، کار با خارج را به دلایل گوناگون، از جمله تحریمها، تعطیل کردهاند. در میان آنها، تنها این دو امکان هنوز باقیست:
۱- «جیرهٔ کتاب» که به اعتبار گفتهٔ ناشر «وحدت نافرجام» و آنچه در نشانی زیر نوشته شده، هنوز سفارش از خارج میپذیرد، و پرداخت پول را هم از داخل میپذیرند، و هم «با امکاناتی محدود» از خارج. سفارش کتاب از طریق سایت نیست و باید با نشانیهایی که دادهاند با ایشان تماس گرفت: https://www.jireyeketab.com/Jire-To-Abroad.aspx
۱- «جیرهٔ کتاب» که به اعتبار گفتهٔ ناشر «وحدت نافرجام» و آنچه در نشانی زیر نوشته شده، هنوز سفارش از خارج میپذیرد، و پرداخت پول را هم از داخل میپذیرند، و هم «با امکاناتی محدود» از خارج. سفارش کتاب از طریق سایت نیست و باید با نشانیهایی که دادهاند با ایشان تماس گرفت: https://www.jireyeketab.com/Jire-To-Abroad.aspx
02 November 2022
کتاب «وحدت نافرجام» منتشر شد
وحدت نافرجام
کشمکشهای حزب تودهٔ ایران و فرقهٔ دموکرات آذربایجان (۱۳۲۴-۱۳۷۲)
نویسنده: شیوا فرهمند راد
ناشر: جهان کتاب، تهران، ۱۴۰۱، ۶۰۰ صفحه. قیمت: ۲۴۰۰۰۰ تومان
چهار سال پس از تشکیل حزب تودۀ ایران (۱۳۲۰)، حزب تازهای در آذربایجان پدیدار شد به نام فرقهٔ دموکرات آذربایجان (۱۳۲۴). رهبران حزب تودۀ ایران از همان آغاز پیدایش فرقهٔ دموکرات آذربایجان، مطابق اسنادی که در کتاب نقل شده، با موجودیت آن، و حتی نام آن، هیچ سر آشتی نداشتند و معتقد بودند که موجودیت حزب خودشان برای سراسر ایران کافیست و نیازی نیست که یک حزب تازه با برنامهها و اهداف کموبیش مشابه در آذربایجان ایجاد شود، بهویژه از آن رو که حزب تودهٔ ایران خود، بر پایۀ آماری که کتاب نشان میدهد، سازمانی ۶۰ هزار نفری در آذربایجان داشت.
مخالفت حزب تودۀ ایران با موجودیت فرقهٔ دموکرات آذربایجان چندان شناختهشده نیست، شاید از آن رو که در نوشتهها و مطبوعات و رسانههای حزبی همواره همهچیز «عالی» و «ایدهآل» و شستهورفته است و کمتر چیزی از ژرفای درگیریها و کشمکشهای درونحزبی، و بهویژه در این مورد، بیرون از حزب نشان میدادند.
پس از مهاجرت رهبران و اعضای فرقهٔ دموکرات آذربایجان (۱۳۲۵)، و سپس حزب تودۀ ایران به اتحاد شوروی (سابق)، از سال ۱۳۳۱ فکر وحدت میان این دو حزب به میان آمد، و از همان هنگام کشمکشهای میان آنها نیز ابعاد تازهای به خود گرفت. در اسناد رسمی حزب تودۀ ایران چندان نشانی از عمق آن کشمکشها نیز نمیبینیم. افراد گوناگونی که خاطرات خود را از آن کشمکشها گفته یا نوشتهاند نیز اغلب از «وحدت تحمیلی»، «وحدت فرمایشی»، و از این دست، سخن میگویند و «تئوری»های شخصی گستردهای برای چرایی و چگونگی آن «وحدت» مطرح میکنند. در تشریح چگونگی آن «وحدت» نیمبند، که دستکم برای حزب تودۀ ایران بیتردید سرنوشتساز بود، اسناد تازهای در این کتاب نقل شدهاست.
این کتاب بهطور عمده بر پایهٔ اسناد رسمی روسی و آذربایجانی از بایگانیهای روسیه و جمهوری آذربایجان، و همچنین اسناد فارسی (صورتجلسههای اعضای رهبری هر یک از دو حزب، و جلسات مشترک آنان)، نوشته شدهاست. بسیاری از اسناد روسی و آذربایجانی اینجا برای نخستینبار به فارسی منتشر میشوند، مانند بریدههایی از نامههای آرتاشس آوانسیان، عضور رهبری حزب تودهٔ ایران خطاب به مقامات اتحاد شوروی در سال ۱۳۲۴ در مخالفت با ایجاد فرقهٔ دموکرات آذربایجان، و مخالفت با رهبران آن، نامهٔ اعتراض کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران به مقامات شوروی در همان سال برای پشتیبانی شوروی از تشکیل فرقهٔ دموکرات آذربایجان، و همچنین متن کامل نامهٔ رهبران حزب توده ایران خطاب به مقامات اتحاد شوروی با تقاضای وحدت با فرقهٔ دموکرات آذربایجان در سال ۱۳۳۱ و توضیح علتهای آن تقاضا، متن نامههای حاوی مخالفت رهبران جمهوری آذربایجان با وحدت دو حزب... تا اسناد رسمی گفتوگوهای نورالدین کیانوری با غلامیحیی دانشیان، رهبر وقت فرقهٔ دموکرات آذربایجان، و با حیدر علییف، رهبر وقت جمهوری آذربایجان، در آستانهٔ رسیدن کیانوری به رهبری حزب تودهٔ ایران در بهمن ۱۳۵۷، و...
وحدت میان دو حزب که در سال ۱۳۳۹ با وجود مخالفت شدید اعضای حزب توده ایران حاضر در مهاجرت رسمیت یافت در عمل هرگز کامل و قطعی نشد و فرقهٔ دموکرات آذربایجان استقلال سازمانی خود را حفظ کرد. حتی پس از بازگشت رهبران حزب تودهٔ ایران و برخی از رهبران فرقهٔ دموکرات آذربایجان به ایران پس از انقلاب بهمن ۱۳۵۷، و پس از آن که نورالدین کیانوری با کمک غلامیحیی دانشیان رهبر فرقهٔ دموکرات آذربایجان، و فشار حیدر علییف بر دانشیان، به رهبری حزب تودهٔ ایران رسیدهبود، اختلافها ادامه داشت. در این کتاب جزئیاتی از ماهیت و محتوای آن اختلافها را میخوانیم.
پس از سرکوبی حزب تودهٔ ایران در دههٔ ۱۳۶۰ در ایران، رهبری بقایای حزب و مهاجران نسل تازهٔ تودهایها در خارج در عمل به دست رهبران فرقهٔ دموکرات آذربایجان افتاد و نارضاییهای گستردهای را در میان اعضای حزب توده ایران ایجاد کرد. اختلافات و کشمکشهای رهبران دو حزب بار دیگر در خارج تا مرگ آخرین عضو مرکزیت حزب که از فرقهٔ دموکرات آذربایجان بود، یعنی حمید صفری در سال ۱۳۷۲، هرگز پایان نگرفت و همواره با دامنههای گوناگون جریان داشت. تاریخچهٔ کشمکشهای این دو حزب در دهه ۱۳۶۰ تا ۱۳۷۲ نیز تاکنون تدوین نشدهاست و این کتاب میکوشد برای نخستین بار با تکیه بر اسناد موجود روند آن کشمکشها و محتوای آنها را نیز نشان دهد.
کتاب را در خارج از کتابفروشیهای ایرانی شهرهای خود، و از کتابخانههای عمومی محل خود (برای امانت) بخواهید، یا از کتابفروشیهای اینترنتی سفارش دهید.
کشمکشهای حزب تودهٔ ایران و فرقهٔ دموکرات آذربایجان (۱۳۲۴-۱۳۷۲)
نویسنده: شیوا فرهمند راد
ناشر: جهان کتاب، تهران، ۱۴۰۱، ۶۰۰ صفحه. قیمت: ۲۴۰۰۰۰ تومان
چهار سال پس از تشکیل حزب تودۀ ایران (۱۳۲۰)، حزب تازهای در آذربایجان پدیدار شد به نام فرقهٔ دموکرات آذربایجان (۱۳۲۴). رهبران حزب تودۀ ایران از همان آغاز پیدایش فرقهٔ دموکرات آذربایجان، مطابق اسنادی که در کتاب نقل شده، با موجودیت آن، و حتی نام آن، هیچ سر آشتی نداشتند و معتقد بودند که موجودیت حزب خودشان برای سراسر ایران کافیست و نیازی نیست که یک حزب تازه با برنامهها و اهداف کموبیش مشابه در آذربایجان ایجاد شود، بهویژه از آن رو که حزب تودهٔ ایران خود، بر پایۀ آماری که کتاب نشان میدهد، سازمانی ۶۰ هزار نفری در آذربایجان داشت.
مخالفت حزب تودۀ ایران با موجودیت فرقهٔ دموکرات آذربایجان چندان شناختهشده نیست، شاید از آن رو که در نوشتهها و مطبوعات و رسانههای حزبی همواره همهچیز «عالی» و «ایدهآل» و شستهورفته است و کمتر چیزی از ژرفای درگیریها و کشمکشهای درونحزبی، و بهویژه در این مورد، بیرون از حزب نشان میدادند.
پس از مهاجرت رهبران و اعضای فرقهٔ دموکرات آذربایجان (۱۳۲۵)، و سپس حزب تودۀ ایران به اتحاد شوروی (سابق)، از سال ۱۳۳۱ فکر وحدت میان این دو حزب به میان آمد، و از همان هنگام کشمکشهای میان آنها نیز ابعاد تازهای به خود گرفت. در اسناد رسمی حزب تودۀ ایران چندان نشانی از عمق آن کشمکشها نیز نمیبینیم. افراد گوناگونی که خاطرات خود را از آن کشمکشها گفته یا نوشتهاند نیز اغلب از «وحدت تحمیلی»، «وحدت فرمایشی»، و از این دست، سخن میگویند و «تئوری»های شخصی گستردهای برای چرایی و چگونگی آن «وحدت» مطرح میکنند. در تشریح چگونگی آن «وحدت» نیمبند، که دستکم برای حزب تودۀ ایران بیتردید سرنوشتساز بود، اسناد تازهای در این کتاب نقل شدهاست.
این کتاب بهطور عمده بر پایهٔ اسناد رسمی روسی و آذربایجانی از بایگانیهای روسیه و جمهوری آذربایجان، و همچنین اسناد فارسی (صورتجلسههای اعضای رهبری هر یک از دو حزب، و جلسات مشترک آنان)، نوشته شدهاست. بسیاری از اسناد روسی و آذربایجانی اینجا برای نخستینبار به فارسی منتشر میشوند، مانند بریدههایی از نامههای آرتاشس آوانسیان، عضور رهبری حزب تودهٔ ایران خطاب به مقامات اتحاد شوروی در سال ۱۳۲۴ در مخالفت با ایجاد فرقهٔ دموکرات آذربایجان، و مخالفت با رهبران آن، نامهٔ اعتراض کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران به مقامات شوروی در همان سال برای پشتیبانی شوروی از تشکیل فرقهٔ دموکرات آذربایجان، و همچنین متن کامل نامهٔ رهبران حزب توده ایران خطاب به مقامات اتحاد شوروی با تقاضای وحدت با فرقهٔ دموکرات آذربایجان در سال ۱۳۳۱ و توضیح علتهای آن تقاضا، متن نامههای حاوی مخالفت رهبران جمهوری آذربایجان با وحدت دو حزب... تا اسناد رسمی گفتوگوهای نورالدین کیانوری با غلامیحیی دانشیان، رهبر وقت فرقهٔ دموکرات آذربایجان، و با حیدر علییف، رهبر وقت جمهوری آذربایجان، در آستانهٔ رسیدن کیانوری به رهبری حزب تودهٔ ایران در بهمن ۱۳۵۷، و...
وحدت میان دو حزب که در سال ۱۳۳۹ با وجود مخالفت شدید اعضای حزب توده ایران حاضر در مهاجرت رسمیت یافت در عمل هرگز کامل و قطعی نشد و فرقهٔ دموکرات آذربایجان استقلال سازمانی خود را حفظ کرد. حتی پس از بازگشت رهبران حزب تودهٔ ایران و برخی از رهبران فرقهٔ دموکرات آذربایجان به ایران پس از انقلاب بهمن ۱۳۵۷، و پس از آن که نورالدین کیانوری با کمک غلامیحیی دانشیان رهبر فرقهٔ دموکرات آذربایجان، و فشار حیدر علییف بر دانشیان، به رهبری حزب تودهٔ ایران رسیدهبود، اختلافها ادامه داشت. در این کتاب جزئیاتی از ماهیت و محتوای آن اختلافها را میخوانیم.
پس از سرکوبی حزب تودهٔ ایران در دههٔ ۱۳۶۰ در ایران، رهبری بقایای حزب و مهاجران نسل تازهٔ تودهایها در خارج در عمل به دست رهبران فرقهٔ دموکرات آذربایجان افتاد و نارضاییهای گستردهای را در میان اعضای حزب توده ایران ایجاد کرد. اختلافات و کشمکشهای رهبران دو حزب بار دیگر در خارج تا مرگ آخرین عضو مرکزیت حزب که از فرقهٔ دموکرات آذربایجان بود، یعنی حمید صفری در سال ۱۳۷۲، هرگز پایان نگرفت و همواره با دامنههای گوناگون جریان داشت. تاریخچهٔ کشمکشهای این دو حزب در دهه ۱۳۶۰ تا ۱۳۷۲ نیز تاکنون تدوین نشدهاست و این کتاب میکوشد برای نخستین بار با تکیه بر اسناد موجود روند آن کشمکشها و محتوای آنها را نیز نشان دهد.
کتاب را در خارج از کتابفروشیهای ایرانی شهرهای خود، و از کتابخانههای عمومی محل خود (برای امانت) بخواهید، یا از کتابفروشیهای اینترنتی سفارش دهید.
14 October 2022
پانزده قصه - ۵
پانزده قصه از پانزده کشور
۵ - گرجستان
دختر عاقل
یکی بود، یکی نبود. یک حاکم ستمگر بود. روزی از روزها حاکم ستمگر وزیرش را فراخواند و از او پرسید:
- وقتی که لوبیا توی دیگ میجوشد، چه چیزی میگوید؟ زود باش جواب بده، وگرنه سرت را از تنت جدا میکنم!
وزیر ترسید. از حاکم سه روز مهلت خواست. عصایش را برداشت، و به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا این که رسید به یک دهاتی. دوتایی با هم رفتند و رفتند تا رسیدند به ده آن دهاتی. دهاتی وزیر را به خانهٔ خودش برد، خوردند و نوشیدند، و بعد دهاتی برای وزیر جا انداخت، و دراز کشیدند.
دختر دهاتی پرسید:
- پدرجان، این کیست که به خانه آوردی؟
- دخترم، وزیر حاکم است. ولی از چیزهایی که توی راه میپرسید فهمیدم که دیوانه شده!
وزیر نخوابیدهبود و حرفهای آنها را میشنید. دختر پرسید:
- مگر او از تو چه پرسید؟
- ما خیلی راه رفتیم و خستهشدیم. او گفت: «میبینی که خسته شدهایم. حالا بیا یا تو مرا کول کن و ببر، یا من تو را کول کنم.»
- تو چه جواب دادی؟
- میخواستی چه جوابی بدهم؟ خودم را نمیتوانستم راه ببرم، چطور میتوانستم او را هم کول کنم؟
- پدر جان، میدانی منظور او چه بوده؟ منظورش این بوده که «یا تو چیزی برای من تعریف کن، یا من چیزی برای تو، تا به این شکل سرمان گرم شود و خستگی را از یاد ببریم!» بعد چه گفت؟
- ما از نزدیکی جنگلی میگذشتیم. او گفت: «پاهایمان خسته شده. برو از جنگل برایمان یک پای دیگر بیاور!»
- و تو چه جواب دادی؟
- چه جواب دادم؟ خب، گفتم: «انسان با دو پا آفریده شده. پای سوم دیگر یعنی چه؟»
- این چه جوابی بود که به او دادی، پدر جان؟ منظور او این بود که «برو و از جنگل چوبدستی برایمان بیاور!»
وزیر همهٔ این حرفها را شنید و با خود گفت: «تنها همین دختر است که میتواند مرا نجات دهد.»
صبح وزیر از دهاتی خواهش کرد که دخترش را صدا بزند تا از او چیزی بپرسد. صاحبخانه دخترش را صدا زد. وزیر به دختر گفت:
- میبینم که تو خیلی عاقل هستی. سؤالی دارم که میخواهم به آن جواب بدهی: «وقتی لوبیا توی دیگ میجوشد، چه میگوید؟»
دختر گفت:
- این سؤال را چه کسی از تو پرسیده، ای وزیر؟
وزیر پاسخ داد:
- حاکم از من پرسیده.
دختر گفت:
- پس بگذار من خودم جواب او را بدهم.
آنها برخاستند و با هم به بارگاه حاکم رفتند. حاکم همینکه چشمش به وزیر افتاد فریاد زد:
- سه روز تمام شد. بگو ببینم وقتی که لوبیا توی دیگ میجوشد، چه میگوید؟
دختر جلو رفت و گفت:
- لوبیا وقتی میجوشد، میگوید: «ای اجاق، بس است دیگر، مرا نجوشان، وگرنه سر میروم و تو را خاموش میکنم!»
حاکم ستمگر این را که شنید، سینهاش ترکید، و مُرد.
***
قصههای دیگر.
۵ - گرجستان
دختر عاقل
یکی بود، یکی نبود. یک حاکم ستمگر بود. روزی از روزها حاکم ستمگر وزیرش را فراخواند و از او پرسید:
- وقتی که لوبیا توی دیگ میجوشد، چه چیزی میگوید؟ زود باش جواب بده، وگرنه سرت را از تنت جدا میکنم!
وزیر ترسید. از حاکم سه روز مهلت خواست. عصایش را برداشت، و به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا این که رسید به یک دهاتی. دوتایی با هم رفتند و رفتند تا رسیدند به ده آن دهاتی. دهاتی وزیر را به خانهٔ خودش برد، خوردند و نوشیدند، و بعد دهاتی برای وزیر جا انداخت، و دراز کشیدند.
دختر دهاتی پرسید:
- پدرجان، این کیست که به خانه آوردی؟
- دخترم، وزیر حاکم است. ولی از چیزهایی که توی راه میپرسید فهمیدم که دیوانه شده!
وزیر نخوابیدهبود و حرفهای آنها را میشنید. دختر پرسید:
- مگر او از تو چه پرسید؟
- ما خیلی راه رفتیم و خستهشدیم. او گفت: «میبینی که خسته شدهایم. حالا بیا یا تو مرا کول کن و ببر، یا من تو را کول کنم.»
- تو چه جواب دادی؟
- میخواستی چه جوابی بدهم؟ خودم را نمیتوانستم راه ببرم، چطور میتوانستم او را هم کول کنم؟
- پدر جان، میدانی منظور او چه بوده؟ منظورش این بوده که «یا تو چیزی برای من تعریف کن، یا من چیزی برای تو، تا به این شکل سرمان گرم شود و خستگی را از یاد ببریم!» بعد چه گفت؟
- ما از نزدیکی جنگلی میگذشتیم. او گفت: «پاهایمان خسته شده. برو از جنگل برایمان یک پای دیگر بیاور!»
- و تو چه جواب دادی؟
- چه جواب دادم؟ خب، گفتم: «انسان با دو پا آفریده شده. پای سوم دیگر یعنی چه؟»
- این چه جوابی بود که به او دادی، پدر جان؟ منظور او این بود که «برو و از جنگل چوبدستی برایمان بیاور!»
وزیر همهٔ این حرفها را شنید و با خود گفت: «تنها همین دختر است که میتواند مرا نجات دهد.»
صبح وزیر از دهاتی خواهش کرد که دخترش را صدا بزند تا از او چیزی بپرسد. صاحبخانه دخترش را صدا زد. وزیر به دختر گفت:
- میبینم که تو خیلی عاقل هستی. سؤالی دارم که میخواهم به آن جواب بدهی: «وقتی لوبیا توی دیگ میجوشد، چه میگوید؟»
دختر گفت:
- این سؤال را چه کسی از تو پرسیده، ای وزیر؟
وزیر پاسخ داد:
- حاکم از من پرسیده.
دختر گفت:
- پس بگذار من خودم جواب او را بدهم.
آنها برخاستند و با هم به بارگاه حاکم رفتند. حاکم همینکه چشمش به وزیر افتاد فریاد زد:
- سه روز تمام شد. بگو ببینم وقتی که لوبیا توی دیگ میجوشد، چه میگوید؟
دختر جلو رفت و گفت:
- لوبیا وقتی میجوشد، میگوید: «ای اجاق، بس است دیگر، مرا نجوشان، وگرنه سر میروم و تو را خاموش میکنم!»
حاکم ستمگر این را که شنید، سینهاش ترکید، و مُرد.
***
قصههای دیگر.
08 October 2022
از جهان خاکستری - ۱۲۶
تختخواب یکنفره
چند ماه پیش حین دیالیز همینطور اتاقم را ورانداز میکردم، و فکر میکردم که این اتاقی که یکروز-در-میان ساعتها در آن مینشینم و دیالیز میکنم، مینشینم و مینویسم، و میخوابم، باید فضای بازتری داشتهباشد. به این نتیجه رسیدم که تختخواب دونفره و عظیم وسط اتاق فضای خیلی زیادی را اشغال میکند، اما چندین سال است که کسی در نیمهٔ دیگر آن نمیخوابد، پس وقتش است که آن را دور بیاندازم و تخت یکنفره بخرم.
رفتم و خریدم. امروز آوردندش. کامیون بزرگی بود، و دو جوان بار را آوردند. نام خانوادگیم ایرانی بودنم را به آنان لو دادهبود و به محض ورود شروع کردند به حرف زدن به فارسی. بسیار مؤدب و آدابدان و خوشسخن و کارآمد بودند؛ نه مانند بعضی جوانان ایرانی که وقتی که میخواهند با ادب باشند میگویند «من فرمودم... شما عرض کردید...»!
تخت عظیم دونفره را جمع کردند و بردند، و تخت تکی را باز کردند و نصب کردند، و رفتند.
کف اتاق را جارو زدم، «ت» کشیدم، تخت را کشیدم به گوشهٔ اتاق، ملافه کشیدم و آمادهاش کردم، و بعد رفتم که جارو و «ت» را جمع کنم و لختی بیاسایم.
هنگامی که به اتاق برگشتم، احساس کردم که چهقدر بزرگ و خالی شده! تخت یکنفره آن گوشه چه غریب و تنها افتادهبود.
ناگهان احساس تنهایی کردم. ناگهان غصههای تنهایی به سراغم آمد...
با تماشای تخت یکنفره به یاد این بیت سایه افتادم:
بستر من صدف خالی یک تنهاییست
و تو چون مروارید گردنآویز کسان دگری
در سالهای دانشجویی چندی کارم این بود که در انتظار ورود استاد به کلاس درس، صورت دختری را با عینک آفتابی با گچ روی تخته نقاشی میکردم، و همین بیت سایه را کنارش مینوشتم. بعضی استادان بهمحض ورود آن را پاک میکردند، اما بعضی دیگر کاری به آن نداشتند، و «اثر» من بعد از پایان کلاس هم باقی میماند.
شعر دیگری هم هست از شاعر روس یهوگهنی یفتوشنکا، که آن را برای بعضیها میخواندم. پیدایش نمیکنم تا متن دقیقش را اینجا نقل کنم. این است آنچه بهیادم مانده:
من به نیم قانع نیستم
نه! من به نیم قانع نیستم
نیم هیچ چیز را نخواهم پذیرفت
همه را به من بدهید:
همهٔ آسمانها و کهکشانها را
همهٔ زمین؛ رودها، کوهها، دریاها، بهمنها
همهٔ اینها مال من است
کمتر را نخواهم پذیرفت!
***
با اینهمه
بالشی هست
که من تنها نیمی از آن را میخواهم
آنجا که بر نیم دیگرش
[کنار صورتت] حلقهای بر انگشتت
همچون ستارهای تنها و دور
میدرخشد.
اما... حالا دیگر تخت دونفره نیست. امیدوارم که در خواب از روی این تخت نیفتم! ولی فضا چه باز شد!
اینها را که دارم مینویسم، صدای تختهکلید در اتاق خالی پژواک ناآشنایی دارد...
***
نوشتههای دیگر در موضوع تنهایی در این نشانی.
چند ماه پیش حین دیالیز همینطور اتاقم را ورانداز میکردم، و فکر میکردم که این اتاقی که یکروز-در-میان ساعتها در آن مینشینم و دیالیز میکنم، مینشینم و مینویسم، و میخوابم، باید فضای بازتری داشتهباشد. به این نتیجه رسیدم که تختخواب دونفره و عظیم وسط اتاق فضای خیلی زیادی را اشغال میکند، اما چندین سال است که کسی در نیمهٔ دیگر آن نمیخوابد، پس وقتش است که آن را دور بیاندازم و تخت یکنفره بخرم.
رفتم و خریدم. امروز آوردندش. کامیون بزرگی بود، و دو جوان بار را آوردند. نام خانوادگیم ایرانی بودنم را به آنان لو دادهبود و به محض ورود شروع کردند به حرف زدن به فارسی. بسیار مؤدب و آدابدان و خوشسخن و کارآمد بودند؛ نه مانند بعضی جوانان ایرانی که وقتی که میخواهند با ادب باشند میگویند «من فرمودم... شما عرض کردید...»!
تخت عظیم دونفره را جمع کردند و بردند، و تخت تکی را باز کردند و نصب کردند، و رفتند.
کف اتاق را جارو زدم، «ت» کشیدم، تخت را کشیدم به گوشهٔ اتاق، ملافه کشیدم و آمادهاش کردم، و بعد رفتم که جارو و «ت» را جمع کنم و لختی بیاسایم.
هنگامی که به اتاق برگشتم، احساس کردم که چهقدر بزرگ و خالی شده! تخت یکنفره آن گوشه چه غریب و تنها افتادهبود.
ناگهان احساس تنهایی کردم. ناگهان غصههای تنهایی به سراغم آمد...
با تماشای تخت یکنفره به یاد این بیت سایه افتادم:
بستر من صدف خالی یک تنهاییست
و تو چون مروارید گردنآویز کسان دگری
در سالهای دانشجویی چندی کارم این بود که در انتظار ورود استاد به کلاس درس، صورت دختری را با عینک آفتابی با گچ روی تخته نقاشی میکردم، و همین بیت سایه را کنارش مینوشتم. بعضی استادان بهمحض ورود آن را پاک میکردند، اما بعضی دیگر کاری به آن نداشتند، و «اثر» من بعد از پایان کلاس هم باقی میماند.
شعر دیگری هم هست از شاعر روس یهوگهنی یفتوشنکا، که آن را برای بعضیها میخواندم. پیدایش نمیکنم تا متن دقیقش را اینجا نقل کنم. این است آنچه بهیادم مانده:
من به نیم قانع نیستم
نه! من به نیم قانع نیستم
نیم هیچ چیز را نخواهم پذیرفت
همه را به من بدهید:
همهٔ آسمانها و کهکشانها را
همهٔ زمین؛ رودها، کوهها، دریاها، بهمنها
همهٔ اینها مال من است
کمتر را نخواهم پذیرفت!
***
با اینهمه
بالشی هست
که من تنها نیمی از آن را میخواهم
آنجا که بر نیم دیگرش
[کنار صورتت] حلقهای بر انگشتت
همچون ستارهای تنها و دور
میدرخشد.
اما... حالا دیگر تخت دونفره نیست. امیدوارم که در خواب از روی این تخت نیفتم! ولی فضا چه باز شد!
اینها را که دارم مینویسم، صدای تختهکلید در اتاق خالی پژواک ناآشنایی دارد...
***
نوشتههای دیگر در موضوع تنهایی در این نشانی.
02 October 2022
آوای تبعید شمارهٔ ۲۹

مدیر مسئول مجله اسد سیف در معرفی این شماره مینویسد:
۲۹-مین شماره «آوای تبعید» در ۲۴۰ صفحه همچون شمارههای پیشین وامدار دوستانی است که با آثار خویش آن را رنگارنگ کردهاند. بخش شعر این شماره منتخبیست از شعر پانزده شاعر در تبعید به انتخاب مجید نفیسی. در کنار سیزده داستان و ۲۳ مقاله در عرصه ادبیات و فرهنگ، دو نمایشگاه نقاشی و عکس نیز داریم؛ معرفی آثار ایوب امدادیان، نقاش ساکن پاریس و همچنین به نمایش گذاشتن عکسهایی از ناصر زراعتی که بیشتر به عنوان نویسنده مشهور است تا هنرمند عکاس.
در بخش "یک رمان، یک نویسنده" رمان "همهی تکهپارههای زری" اثر اکبر سردوزامی معرفی شده است. در چهار مقاله و همچنین گفتههایی دیگر کوشش به عمل آمده تا به عرصههای مختلف این اثر پرداخته شود.
این شماره از "آوای تبعید" را میتوانید از این آدرس دانلود کنید؛
و یا از سایت آن در آدرس زیر؛
آنان که مشتاق خواندن آن بر کاغذ هستند، میتوانند از سایت "آمازون" آن را خریداری نمایند، آدرس "آوای تبعید" برای خرید در آمازون: پس از وارد شدن در سایت "آمازون"، آدرس زیر را جستجو کنید:
Avaye Tabid: Das Magazin für Kultur und Literatur
و یا اینکه آن را مستقیم از انتشارات «گوته-حافظ» سفارش بدهید؛
18 September 2022
پانزده قصه - ۴
۴- آذربایجان
جیرتدان
یکی بود یکی نبود. یک پیرزن بود. این پیر زن نوهٔ ریزهمیزهای داشت به نام جیرتدان. یک روز جیرتدان خواست که با بچههای همسایه برای آوردن هیزم به جنگل برود. پیرزن به آنها کوکو داد و جیرتدان را به بچهها سپرد.
بچهها رفتند و رسیدند به جنگل و شروع کردند به جمع کردن هیزم، ولی دیدند که جیرتدان همینطور نشسته و کاری نمیکند. گفتند:
- جیرتدان، تو چرا هیزم جمع نمیکنی؟
- مادربزرگم به شما کوکو داد، پس شما هم سهم هیزم مرا جمع کنید!
بچهها هیزمها را به هم بستند، هر کدام سهم خود را به پشت گرفتند و به راه افتادند. ولی جیرتدان همینطور نشستهبود و تماشا میکرد. بچهها پرسیدند:
- جیرتدان، تو چرا بارت را بر نمیداری؟
- مادربزرگم به شما کوکو داد، پس شما هم هیزم مرا بردارید!
کمی رفتهبودند و دیدند جیرتدان گریه میکند. گفتند:
- چرا گریه میکنی، جیرتدان؟
- مادربزرگم به شما کوکو داد، شما هم مرا کول کنید و ببرید!
خیلی راه رفتند، هوا تاریک شد، و آنها هنوز نرسیدهبودند؛ راه را گم کردند. وقتی که از جنگل بیرون آمدند، دیدند که از یک طرف روشنایی دیده میشود و از طرف دیگر صدای پارس سگها شنیده میشود.
یکی از بچهها گفت: «برویم به طرفی که روشنایی دیده میشود.» یکی دیگر گفت: «برویم به طرفی که صدای پارس سگ میآید.» خلاصه نفهمیدند به کدام طرف بروند. آخر از جیرتدان پرسیدند:
- جیرتدان، به نظر تو بهتر است به سمتی برویم که صدای سگ میآید، یا به طرفی که روشنایی هست؟
جیرتدان گفت:
- اگر بهطرف صدای سگها برویم، سگها ما را میگیرند. بهتر است به طرف روشنایی برویم.
بچهها به طرف روشنایی رفتند و از خانهٔ یک دیو سر در آوردند. دیو وقتی که آنها را دید خوشحال شد و با خود گفت: «خوب شد! شب آنها را یکی یکی میخورم!»
دیو کمی خوراک به بچهها داد تا بخورند و بعد خوابیدند. دیو برای این که بداند بچهها خوابیدهاند یا نه، پرسید:
- کی خوابه، کی بیدار؟
- همه خوابند، جیرتدان بیداره.
- جیرتدان چرا بیداره؟
- مادربزرگم هر شب برای من تخممرغ نیمرو درست میکرد.
دیو زود برخاست، نیمرو پخت و به جیرتدان داد. کمی بعد باز پرسید:
- کی خوابه، کی بیدار؟
- همه خوابند، جیرتدان بیداره.
- جیرتدان چرا بیداره؟
- هر شب مادربزرگم برای من با غربال از رودخانه آب میآورد.
دیو زود بلند شد، یک غربال برداشت و برای آوردن آب بهطرف رودخانه رفت. جیرتدان هم زود دوستانش را بیدار کرد و گفت:
- این دیو میخواهد ما را بخورد. زود بلند شوید تا فرار کنیم.
بچهها زود برخاستند، دویدند و از رودخانه گذشتند.
دیو مرتب غربال را در آب فرو میبرد و بیرون میآورد، اما آبی در آن باقی نمیماند. آخر خسته شد و خواست برگردد، ولی دید که بچهها آن طرف رودخانه هستند. خواست دنبال بچهها بدود، ولی نتوانست از رودخانه بگذرد. آخر سر بچهها را صدا زد و پرسید:
- بچهها، چهطوری از رودخانه رد شدید؟
جیرتدان جواب داد:
- برو یک سنگ آسیاب پیدا کن و ببند به گردنت و بعد بیا توی آب. آنوقت میتوانی رد شوی.
دیو حرف جیرتدان را باور کرد. رفت و یک سنگ آسیاب پیدا کرد، به گردنش بست، و بعد خودش را انداخت توی آب، و غرق شد.
قصههای دیگر.
08 September 2022
پانزده قصه - ۳
۳- اوکراین
کیریل دبّاغ
نزدیک شهر کییف اژدهایی زندگی میکرد. همه از این اژدها میترسیدند. مردم برای این که اژدها خشمگین نشود هر سال دختری به او میدادند، و اژدها دختر را میکشت و میخورد.
روزی از روزها نوبت به حاکم شهر کییف رسید. دختر حاکم وقتی که داشت پیش اژدها میرفت، کبوترش را نیز همراه خودش برد. این دختر بسیار زیبا بود، آنقدر که اژدها از او خوشش آمد و او را نخورد.
روزی دختر فهمید که اژدها در همهٔ جهان فقط از یک نفر میترسد. آن شخص در ساحل رود دنپر زندگی میکرد و کارش دباّغی بود و به او کیریل دبّاغ میگفتند. دختر نامهای نوشت و به پای کبوتر بست؛ کبوتر پرواز کرد و خود را به قصر حاکم رساند. حاکم کبوتر را دید و غمگین شد. او فکر میکرد که اژدها دخترش را خوردهاست، ولی ناگهان نامهای را که به پای کبوتر بسته شدهبود، دید، آن را باز کرد و خواند. او زود چند نفر را پیش دبّاغ فرستاد.
اول از همه ریشسفیدان رفتند، ولی کیریل حرف آنها را گوش نداد. بعد جوانها رفتند و از او خواهش کردند که بیاید. ولی کیریل خواهش آنها را هم رد کرد. آخر از همه بچهها پیش او رفتند، زانو زدند و التماس کردند، تا این که کیریل راضی شد، و گفت:
- بچهها، خواهش شما را نمیتوانم رد کنم.
کیریل پیش حاکم رفت و از او دو چلیک پر از قطران و دوازده ارابه پر از رشتههای کنف گرفت. رشتههای کنف را به سراپای بدنش پیچید و روی آنها را قطران مالید، شمشیر ده منیاش را برداشت، و به جنگ اژدها رفت.
جنگ شروع شد، و چه جنگی! زمین و زمان به لرزه در آمد. هر گاه اژدها میخواست دندانش را به تن کیریل فرو کند، دهانش پر از کنف و قطران میشد. در عوض هر گاه که کیریل شمشیرش را فرود میآورد، با ضربهٔ شمشیر اژدها کمی در خاک فرو میرفت.
اژدها کمکم خسته شدهبود و برای خوردن آب مرتب به طرف رود دنپر فرار میکرد. کیریل هم از این فرصتها استفاده میکرد و به تنش کنف میپیچید و قطران میمالید. اژدها و کیریل چند بار به همین ترتیب درگیر شدند و زد و خورد کردند. کیریل درست مانند وقتی که آهن را روی سندان میکوبند، شمشیرش را به پیکر اژدها فرود میآورد. مردم رفتهبودند بالای کوه و از آنجا با ترس و لرز صحنهٔ نبرد را نگاه میکردند.
ناگهان اژدها نالهای کرد و پخش زمین شد. آن اژدهای بدسرشت مردهبود. مردم همگی شادی کردند.
کیریل دختر حاکم را نجات داد. همه از کیریل قهرمان تشکر کردند. از آن بهبعد محلهای که کیریل در آن زندگی میکرد محلهٔ دبّاغها نامیده میشود.
قصههای دیگر.
کیریل دبّاغ
نزدیک شهر کییف اژدهایی زندگی میکرد. همه از این اژدها میترسیدند. مردم برای این که اژدها خشمگین نشود هر سال دختری به او میدادند، و اژدها دختر را میکشت و میخورد.
روزی از روزها نوبت به حاکم شهر کییف رسید. دختر حاکم وقتی که داشت پیش اژدها میرفت، کبوترش را نیز همراه خودش برد. این دختر بسیار زیبا بود، آنقدر که اژدها از او خوشش آمد و او را نخورد.
روزی دختر فهمید که اژدها در همهٔ جهان فقط از یک نفر میترسد. آن شخص در ساحل رود دنپر زندگی میکرد و کارش دباّغی بود و به او کیریل دبّاغ میگفتند. دختر نامهای نوشت و به پای کبوتر بست؛ کبوتر پرواز کرد و خود را به قصر حاکم رساند. حاکم کبوتر را دید و غمگین شد. او فکر میکرد که اژدها دخترش را خوردهاست، ولی ناگهان نامهای را که به پای کبوتر بسته شدهبود، دید، آن را باز کرد و خواند. او زود چند نفر را پیش دبّاغ فرستاد.
اول از همه ریشسفیدان رفتند، ولی کیریل حرف آنها را گوش نداد. بعد جوانها رفتند و از او خواهش کردند که بیاید. ولی کیریل خواهش آنها را هم رد کرد. آخر از همه بچهها پیش او رفتند، زانو زدند و التماس کردند، تا این که کیریل راضی شد، و گفت:
- بچهها، خواهش شما را نمیتوانم رد کنم.
کیریل پیش حاکم رفت و از او دو چلیک پر از قطران و دوازده ارابه پر از رشتههای کنف گرفت. رشتههای کنف را به سراپای بدنش پیچید و روی آنها را قطران مالید، شمشیر ده منیاش را برداشت، و به جنگ اژدها رفت.
جنگ شروع شد، و چه جنگی! زمین و زمان به لرزه در آمد. هر گاه اژدها میخواست دندانش را به تن کیریل فرو کند، دهانش پر از کنف و قطران میشد. در عوض هر گاه که کیریل شمشیرش را فرود میآورد، با ضربهٔ شمشیر اژدها کمی در خاک فرو میرفت.
اژدها کمکم خسته شدهبود و برای خوردن آب مرتب به طرف رود دنپر فرار میکرد. کیریل هم از این فرصتها استفاده میکرد و به تنش کنف میپیچید و قطران میمالید. اژدها و کیریل چند بار به همین ترتیب درگیر شدند و زد و خورد کردند. کیریل درست مانند وقتی که آهن را روی سندان میکوبند، شمشیرش را به پیکر اژدها فرود میآورد. مردم رفتهبودند بالای کوه و از آنجا با ترس و لرز صحنهٔ نبرد را نگاه میکردند.
ناگهان اژدها نالهای کرد و پخش زمین شد. آن اژدهای بدسرشت مردهبود. مردم همگی شادی کردند.
کیریل دختر حاکم را نجات داد. همه از کیریل قهرمان تشکر کردند. از آن بهبعد محلهای که کیریل در آن زندگی میکرد محلهٔ دبّاغها نامیده میشود.
قصههای دیگر.
02 September 2022
پانزده قصه - ۲
۲- کازاخستان
دَمبوره چه گفت
در زمانهای گذشته خانی بود که زنش در سالهای جوانی مردهبود و فقط پسری به نام حسین برایش ماندهبود. تنها کسی که خان بیشتر از همه دوست میداشت، همین حسین دلاور بود.
حسین دلاور شکار را خیلی دوست میداشت، ولی هر بار که به شکار میرفت و بر میگشت، پدرش با نگرانی به او میگفت:
- از این کار خطرناک دست بردار. هر چه تا حالا شکار کردهای بس است.
ولی حسین دلاور حرف پدرش را گوش نمیداد. روزی از روزها حسین در جنگل یک گراز دید و خواست خودش تنها آن گراز را شکار کند. او به هیچکس خبر نداد و تنها دنبال گراز رفت.
هوا تاریک شد، ولی از پسر خان خبری نشد. خان ناراحت شد و از چادر ابریشمینش بیرون آمد، خشمگین پا بر زمین کوبید، شلاق ابریشمینش را در هوا چرخاند، و خدمتکارانش را فرستاد تا حسین را پیدا کنند. او گفت:
- هر کس که خبر بد بیاورد، سرب جوشان در گلویش میریزم!
آدمهای خان سوار اسب شدند، در کوهها و صحراها پخش شدند، و آخر حسین را پیدا کردند. حسین زیر یک درخت بزرگ به زمین افتادهبود. گراز شکم او را پاره کردهبود.
خدمتکاران خان گریهشان گرفت. آنها هم دلشان به حال حسین میسوخت، و هم از ترس خان گریه میکردند. در آن نزدیکیها چوپانی بهنام علی زندگی میکرد، و از دست این چوپان همه جور کاری بر میآمد. خدمتکاران پیش چوپان رفتند و از او خواستند راهی پیدا کند که خان آنها را برای خبر بد نکشد.
شب شد و خدمتکاران که خیلی خسته شدهبودند در کنار آتش خوابیدند. ولی چوپان نخوابید. او شروع کرد به تراشیدن یک تکه چوب با چاقویی که داشت. او میخواست سازی بسازد.
هوا که روشن شد، خدمتکاران به صدای موسیقی لطیف و غمانگیزی از خواب بیدار شدند. چوپان چهارزانو نشستهبود و سازی را در بغل داشت که تا آن موقع هیچ کس آن را ندیدهبود. ساز تارهای نازکی داشت و در زیر تارها، روی کاسهٔ ساز یک سوراخ گرد بود.
علی همراه خدمتکاران راه افتاد و به حضور خان رفتند. وقتی خان آنها را دید، از علی پرسید:
- از حسین خبر آوردهای؟
علی جواب داد: - بله، خان!
چوپان انگشتانش را روی تارهای ساز به حرکت در آورد، تارها به فریاد آمدند و چادر ابریشمین خان پر شد از صدای موسیقی شکوهآمیز. تارهای ساز درست مانند آدمی که کمک میخواهد، فریاد میکشیدند.
خان ناگهان یکهای خورد و از جایش برخاست. او گفت:
- تو خبر مرگ حسین را آوردهای؟ تو نمیدانی به کسی که خبر بد بیاورد چه پاداشی میدهم؟
چوپان گفت:
- خان، من هیچ حرفی به تو نزدم؛ خبر را سازی که نواختم به گوش تو رساند. اگر میخواهی، این ساز را به سزای خود برسان.
به امر خان دَمبوره را از دست چوپان گرفتند و از سوراخ گرد روی کاسهاش، سرب جوشان به داخل آن ریختند. علی چوپان خدمتکاران خان را از مرگ نجات داد و از آن بهبعد دَمبوره Dombra یکی از دوستداشتنیترین و بهترین سازهای کازاخها شد.
قصههای دیگر.
دَمبوره چه گفت
در زمانهای گذشته خانی بود که زنش در سالهای جوانی مردهبود و فقط پسری به نام حسین برایش ماندهبود. تنها کسی که خان بیشتر از همه دوست میداشت، همین حسین دلاور بود.
حسین دلاور شکار را خیلی دوست میداشت، ولی هر بار که به شکار میرفت و بر میگشت، پدرش با نگرانی به او میگفت:
- از این کار خطرناک دست بردار. هر چه تا حالا شکار کردهای بس است.
ولی حسین دلاور حرف پدرش را گوش نمیداد. روزی از روزها حسین در جنگل یک گراز دید و خواست خودش تنها آن گراز را شکار کند. او به هیچکس خبر نداد و تنها دنبال گراز رفت.
هوا تاریک شد، ولی از پسر خان خبری نشد. خان ناراحت شد و از چادر ابریشمینش بیرون آمد، خشمگین پا بر زمین کوبید، شلاق ابریشمینش را در هوا چرخاند، و خدمتکارانش را فرستاد تا حسین را پیدا کنند. او گفت:
- هر کس که خبر بد بیاورد، سرب جوشان در گلویش میریزم!
آدمهای خان سوار اسب شدند، در کوهها و صحراها پخش شدند، و آخر حسین را پیدا کردند. حسین زیر یک درخت بزرگ به زمین افتادهبود. گراز شکم او را پاره کردهبود.
خدمتکاران خان گریهشان گرفت. آنها هم دلشان به حال حسین میسوخت، و هم از ترس خان گریه میکردند. در آن نزدیکیها چوپانی بهنام علی زندگی میکرد، و از دست این چوپان همه جور کاری بر میآمد. خدمتکاران پیش چوپان رفتند و از او خواستند راهی پیدا کند که خان آنها را برای خبر بد نکشد.
شب شد و خدمتکاران که خیلی خسته شدهبودند در کنار آتش خوابیدند. ولی چوپان نخوابید. او شروع کرد به تراشیدن یک تکه چوب با چاقویی که داشت. او میخواست سازی بسازد.
هوا که روشن شد، خدمتکاران به صدای موسیقی لطیف و غمانگیزی از خواب بیدار شدند. چوپان چهارزانو نشستهبود و سازی را در بغل داشت که تا آن موقع هیچ کس آن را ندیدهبود. ساز تارهای نازکی داشت و در زیر تارها، روی کاسهٔ ساز یک سوراخ گرد بود.
علی همراه خدمتکاران راه افتاد و به حضور خان رفتند. وقتی خان آنها را دید، از علی پرسید:
- از حسین خبر آوردهای؟
علی جواب داد: - بله، خان!
چوپان انگشتانش را روی تارهای ساز به حرکت در آورد، تارها به فریاد آمدند و چادر ابریشمین خان پر شد از صدای موسیقی شکوهآمیز. تارهای ساز درست مانند آدمی که کمک میخواهد، فریاد میکشیدند.
خان ناگهان یکهای خورد و از جایش برخاست. او گفت:
- تو خبر مرگ حسین را آوردهای؟ تو نمیدانی به کسی که خبر بد بیاورد چه پاداشی میدهم؟
چوپان گفت:
- خان، من هیچ حرفی به تو نزدم؛ خبر را سازی که نواختم به گوش تو رساند. اگر میخواهی، این ساز را به سزای خود برسان.
به امر خان دَمبوره را از دست چوپان گرفتند و از سوراخ گرد روی کاسهاش، سرب جوشان به داخل آن ریختند. علی چوپان خدمتکاران خان را از مرگ نجات داد و از آن بهبعد دَمبوره Dombra یکی از دوستداشتنیترین و بهترین سازهای کازاخها شد.
قصههای دیگر.
30 August 2022
پانزده قصه - ۱
پانزده قصه برای کودکان از پانزده کشور*
۱- قیرغیزستان
چگونه کودکی توانست شهری را نجات دهد
روزی از روزها خان ظالم و ستمگری بهنام الکه خان تصمیم گرفت به شهری در همسایگی شهر خودش حمله کند. او سپاهش را راه انداخت، آن شهر را در محاصره گرفت، و برای اهالی آن، که آزارشان به هیچ کسی نمیرسید، پیغام فرستاد که اگر تا سه روز تسلیم نشوند شهرشان را بهتمامی ویران میکند.
شهر چندان هم بزرگ نبود و نمیتوانست در برابر سپاه الکه خان مقاومت کند. همهٔ ریشسفیدهای شهر دور هم جمع شدند تا با هم مشورت کنند و کسی را انتخاب کنند که بتواند برود پیش خان و صحبت کند، تا شاید بتوانند شهر را نجات دهند. همه میدانستند که خان خیلی ستمگر است و میترسیدند که پیکی را که میفرستند بکشد. مهلتی که خان به آنها دادهبود داشت تمام میشد، ولی هنوز نتوانستهبودند کسی را انتخاب کنند.
در همین موقع پسرک کوچکی وارد مجلس ریشسفیدها شد و گفت:
- مرا پیش الکه خان بفرستید!
ریشسفیدها پسرک را سرزنش کردند و از مجلس راندند، اما او دستبردار نبود، و سرانجام یکی از ریشسفیدها گفت:
- شاید بهتر است که همین پسرک را بفرستیم؟ چه کسی میداند، شاید دل الکه خان به حال این بچه بسوزد و آزاری به او نرساند.
همه موافقت کردند. پسرک گفت که یک شتر بزرگ و یک بز خیلی پیر برای او بیاورند. همه خندیدند. ولی پسرک ناراحت نشد و گفت:
- حالا وقت خندیدن نیست! زود باشید و اینها را برایم بیاورید!
پسرک را سوار یک شتر خیلی بزرگ کردند، پیرترین و ریشدرازترین بز را همراهش کردند، و از دروازهٔ شهر به بیرون فرستادند.
الکه وقتی که نماینده و فرستادهٔ شهر را دید، خیلی تعجب کرد و گفت:
- یعنی در این شهر یک ریشسفید پیدا نمیشد که این بچه را به حضور من فرستادهاند؟
پسرک بی آن که بترسد، آرام جواب داد:
- اگر میخواهی با یک ریشسفید حرف بزنی، بفرما، با این بز حرف بزن!
الکه از حاضرجوابی پسرک خیلی خوشش آمد، و گفت:
- آفرین پسر، تو چهقدر حاضرجوابی! هر چه دلت میخواهد بگو تا به تو ببخشم.
پسرک گفت؛
- از پوست شتر تکهای به اندازهٔ کف دست میبرم. آنقدر زمین به من بده که بتوانم این تکهٔچرم را به دور آن بکشم.
خان که فکر میکرد تکهٔ خیلی کوچکی از زمین به او خواهد داد، قبول کرد. پسرک به اندازهٔ یک کف دست از چینهای پوست شتر برید و بعد آن تکه را به شکل نوارهای باریک برید و نوارها را به هم گره زد. بعد نوار درازی را که درست کردهبود به دورتادور شهر کشید، و شهر زادبومیاش را نجات داد.
قصههای دیگر.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*[در سوگوارهٔ دکتر حسین صدیق نوشتم که ایشان کتابی با ترجمهٔ من منتشر کرد با نام «پانزده قصه از پانزده جمهوری شوروی». کتاب را متأسفانه ندارم، اما دستنوشتهاش از دستبرد طوفانها جسته، و اکنون با اندکی بازویرایش آن را در پانزده بخش اینجا منتشر میکنم. آن «پانزده جمهوری شوروی» اکنون کشورهای کموبیش مستقلی هستند، و بنابراین نام مجموعه هم تغییر کرد.
یک نکتهٔ جالب آن است که خواننده ملاحظه میکند ادارهٔ سانسور شاهنشاهی به چه چیزهایی اجازهٔ انتشار نمیداد، تا آن که «فضای باز سیاسی» آستانهٔ انقلاب میبایست راه انتشار این کتاب و بسیاری کتابهای دیگر را بگشاید.]
۱- قیرغیزستان
چگونه کودکی توانست شهری را نجات دهد
روزی از روزها خان ظالم و ستمگری بهنام الکه خان تصمیم گرفت به شهری در همسایگی شهر خودش حمله کند. او سپاهش را راه انداخت، آن شهر را در محاصره گرفت، و برای اهالی آن، که آزارشان به هیچ کسی نمیرسید، پیغام فرستاد که اگر تا سه روز تسلیم نشوند شهرشان را بهتمامی ویران میکند.
شهر چندان هم بزرگ نبود و نمیتوانست در برابر سپاه الکه خان مقاومت کند. همهٔ ریشسفیدهای شهر دور هم جمع شدند تا با هم مشورت کنند و کسی را انتخاب کنند که بتواند برود پیش خان و صحبت کند، تا شاید بتوانند شهر را نجات دهند. همه میدانستند که خان خیلی ستمگر است و میترسیدند که پیکی را که میفرستند بکشد. مهلتی که خان به آنها دادهبود داشت تمام میشد، ولی هنوز نتوانستهبودند کسی را انتخاب کنند.
در همین موقع پسرک کوچکی وارد مجلس ریشسفیدها شد و گفت:
- مرا پیش الکه خان بفرستید!
ریشسفیدها پسرک را سرزنش کردند و از مجلس راندند، اما او دستبردار نبود، و سرانجام یکی از ریشسفیدها گفت:
- شاید بهتر است که همین پسرک را بفرستیم؟ چه کسی میداند، شاید دل الکه خان به حال این بچه بسوزد و آزاری به او نرساند.
همه موافقت کردند. پسرک گفت که یک شتر بزرگ و یک بز خیلی پیر برای او بیاورند. همه خندیدند. ولی پسرک ناراحت نشد و گفت:
- حالا وقت خندیدن نیست! زود باشید و اینها را برایم بیاورید!
پسرک را سوار یک شتر خیلی بزرگ کردند، پیرترین و ریشدرازترین بز را همراهش کردند، و از دروازهٔ شهر به بیرون فرستادند.
الکه وقتی که نماینده و فرستادهٔ شهر را دید، خیلی تعجب کرد و گفت:
- یعنی در این شهر یک ریشسفید پیدا نمیشد که این بچه را به حضور من فرستادهاند؟
پسرک بی آن که بترسد، آرام جواب داد:
- اگر میخواهی با یک ریشسفید حرف بزنی، بفرما، با این بز حرف بزن!
الکه از حاضرجوابی پسرک خیلی خوشش آمد، و گفت:
- آفرین پسر، تو چهقدر حاضرجوابی! هر چه دلت میخواهد بگو تا به تو ببخشم.
پسرک گفت؛
- از پوست شتر تکهای به اندازهٔ کف دست میبرم. آنقدر زمین به من بده که بتوانم این تکهٔچرم را به دور آن بکشم.
خان که فکر میکرد تکهٔ خیلی کوچکی از زمین به او خواهد داد، قبول کرد. پسرک به اندازهٔ یک کف دست از چینهای پوست شتر برید و بعد آن تکه را به شکل نوارهای باریک برید و نوارها را به هم گره زد. بعد نوار درازی را که درست کردهبود به دورتادور شهر کشید، و شهر زادبومیاش را نجات داد.
قصههای دیگر.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*[در سوگوارهٔ دکتر حسین صدیق نوشتم که ایشان کتابی با ترجمهٔ من منتشر کرد با نام «پانزده قصه از پانزده جمهوری شوروی». کتاب را متأسفانه ندارم، اما دستنوشتهاش از دستبرد طوفانها جسته، و اکنون با اندکی بازویرایش آن را در پانزده بخش اینجا منتشر میکنم. آن «پانزده جمهوری شوروی» اکنون کشورهای کموبیش مستقلی هستند، و بنابراین نام مجموعه هم تغییر کرد.
یک نکتهٔ جالب آن است که خواننده ملاحظه میکند ادارهٔ سانسور شاهنشاهی به چه چیزهایی اجازهٔ انتشار نمیداد، تا آن که «فضای باز سیاسی» آستانهٔ انقلاب میبایست راه انتشار این کتاب و بسیاری کتابهای دیگر را بگشاید.]
25 August 2022
بدرود حسین صدیق
باز هم خبر مرگ!
خبر آمد که دکتر حسین محمدزاده صدیق از جهان رفتهاست.
او یکی از انگشتشمار کسانی بود که در دوران پهلوی با بهجان خریدن همهی بیمهریهای آن رژیم و ساواکش، با زحمت و مرارت، و حتی زیر زهرپاشیهای برخی «دوستان»، برای حفظ و شناساندن فرهنگ و ادبیات ترکی و آذربایجانی در ایران جان میکند. کتابهای بیشماری حاصل ترجمه و تألیف و تصحیح و انتشار او، از او به یادگار ماندهاست و خواهد ماند.
او چندی در خیابان ابوریحان تهران، کمی پایینتر از تقاطع خیابان انقلاب (شاهرضا) کتابفروشی و انتشاراتی بهنام «دنیای دانش» داشت. من و چند تن از دوستانم، همگی دانشجویان مهندسی، مرتب به کتابفروشی او سر میزدیم و در میان قفسهها میکاویدیم. گاه کتابهای ادبی و هنری به ترکی، چاپ جمهوری آذربایجان، در آن میان مییافتیم، که در آن روزگار ممنوعیت انتشار حتی یک کلمه به ترکی، گوهرهای گرانبهایی بودند و چون ورق زر میربودیمشان، میخریدیم و شادمان با خود میبردیم.
آقای صدیق به میزان معینی در تعیین سرنوشت و آینده (حال!) من نقش داشت. او نخستین کسی بود که مرا تشویق کرد که برای انتشار بنویسم و ترجمه کنم. او خود کتابچهای به ترکی آذربایجانی برای کودکان چاپ باکو به من داد تا ترجمهاش کنم؛ خود ترجمهام را ویرایش کرد، کارهای فنی آن را انجام داد، و به نام انتشاراتی خودش «دنیای دانش» چاپش کرد، با نام «پانزده قصه از پانزده جمهوری شوروی». اما عنایتالله رضا، مشاور ادارهی سانسور شاهنشاهی، دشمن بزرگ هر چیزی که به جمهوری آذربایجان مربوط میشد، با انتشار آن مخالفت کرد، تا آن که در آستانهی فروپاشی پهلوی در تابستان ۱۳۵۷، به هنگام «فضای باز سیاسی»، این کتاب و دو کتاب دیگرم را گذاشتند منتشر شود.
آقای صدیق، که میدانست از الکترونیک سر در میآورم، یک کتاب سرگرمیهای الکترونیک را که از انگلیسی به فارسی ترجمه شدهبود، داد که متن فارسی آن را ویرایش کنم. کتاب را قرار بود انتشارات گوتنبرگ به گردانندگی آقای کاشیچی منتشر کند. آقای صدیق گویا نسبتی با آقای کاشیچی داشت. کار را که انجام دادم، آقای صدیق گفت که آن را ببرم و به آقای کاشیچی بدهم، و اگر درست یادم ماندهباشد، ۴۲۰ تومان طلب کنم. رفتم، و آقای کاشیچی این پول را با کمی بیمیلی به من داد. این نخستین «درآمد»، و یکی از انگشتشمار «درآمد»های حقیر من از کار فرهنگی بود!
روزی، بهگمانم در تاریکی غروب پاییز ۱۳۵۵، با دوستم علیرضا صرافی پیش آقای صدیق بودیم. علیرضا در طبقهی بالا داشت در میان کتابها میکاوید، و من داشتم با دوست دیگرم مسعود فتحی که در کارهای کتابفروشی به آقای صدیق کمک میکرد، گپ میزدم. ناگهان مردی جوان وارد شد و پرسید «مسعود فتحی کیست؟» مسعود خود را معرفی کرد. مرد گفت: «بیایید بیرون، با شما کاری داریم!»
آقای صدیق سرش به کار خودش بود. مسعود رفت، دقایقی گذشت، و نیامد. نگران شدم و به آقای صدیق گفتم: «بهگمانم ساواکی بودند و مسعود را بردند». آقای صدیق یکه خورد. از جا پرید. آرام و در سکوت چیزهایی را از کشوها برداشت، و گفت که میرود به خانهی مسعود خبر بدهد که خانه را «تمیز» کنند، مغازه را رها کرد و رفت.
مسعود فتحی، که امروزه از جمله وبگاه «عصر نو» را میگرداند، آن غروب رفت تا با انقلاب از زندان رها شود.
دکتر صدیق پس از انقلاب یکی از نخستین نشریات به زبان ترکی آذربایجانی را به نام «یولداش» منتشر کرد. من همواره بیصبرانه منتظر انتشار شمارههای بعدی آن بودم، میخریدم و با سلیقه نگهشان میداشتم.
گرامی باد یاد و نام و آثار دکتر حسین محمدزاده صدیق.
خبر آمد که دکتر حسین محمدزاده صدیق از جهان رفتهاست.
او یکی از انگشتشمار کسانی بود که در دوران پهلوی با بهجان خریدن همهی بیمهریهای آن رژیم و ساواکش، با زحمت و مرارت، و حتی زیر زهرپاشیهای برخی «دوستان»، برای حفظ و شناساندن فرهنگ و ادبیات ترکی و آذربایجانی در ایران جان میکند. کتابهای بیشماری حاصل ترجمه و تألیف و تصحیح و انتشار او، از او به یادگار ماندهاست و خواهد ماند.
او چندی در خیابان ابوریحان تهران، کمی پایینتر از تقاطع خیابان انقلاب (شاهرضا) کتابفروشی و انتشاراتی بهنام «دنیای دانش» داشت. من و چند تن از دوستانم، همگی دانشجویان مهندسی، مرتب به کتابفروشی او سر میزدیم و در میان قفسهها میکاویدیم. گاه کتابهای ادبی و هنری به ترکی، چاپ جمهوری آذربایجان، در آن میان مییافتیم، که در آن روزگار ممنوعیت انتشار حتی یک کلمه به ترکی، گوهرهای گرانبهایی بودند و چون ورق زر میربودیمشان، میخریدیم و شادمان با خود میبردیم.
آقای صدیق به میزان معینی در تعیین سرنوشت و آینده (حال!) من نقش داشت. او نخستین کسی بود که مرا تشویق کرد که برای انتشار بنویسم و ترجمه کنم. او خود کتابچهای به ترکی آذربایجانی برای کودکان چاپ باکو به من داد تا ترجمهاش کنم؛ خود ترجمهام را ویرایش کرد، کارهای فنی آن را انجام داد، و به نام انتشاراتی خودش «دنیای دانش» چاپش کرد، با نام «پانزده قصه از پانزده جمهوری شوروی». اما عنایتالله رضا، مشاور ادارهی سانسور شاهنشاهی، دشمن بزرگ هر چیزی که به جمهوری آذربایجان مربوط میشد، با انتشار آن مخالفت کرد، تا آن که در آستانهی فروپاشی پهلوی در تابستان ۱۳۵۷، به هنگام «فضای باز سیاسی»، این کتاب و دو کتاب دیگرم را گذاشتند منتشر شود.
![]() |
از قصهٔ آذربایجانی «جیرتدان»، دستنوشتهٔ من با ویرایش آقای صدیق |
روزی، بهگمانم در تاریکی غروب پاییز ۱۳۵۵، با دوستم علیرضا صرافی پیش آقای صدیق بودیم. علیرضا در طبقهی بالا داشت در میان کتابها میکاوید، و من داشتم با دوست دیگرم مسعود فتحی که در کارهای کتابفروشی به آقای صدیق کمک میکرد، گپ میزدم. ناگهان مردی جوان وارد شد و پرسید «مسعود فتحی کیست؟» مسعود خود را معرفی کرد. مرد گفت: «بیایید بیرون، با شما کاری داریم!»
آقای صدیق سرش به کار خودش بود. مسعود رفت، دقایقی گذشت، و نیامد. نگران شدم و به آقای صدیق گفتم: «بهگمانم ساواکی بودند و مسعود را بردند». آقای صدیق یکه خورد. از جا پرید. آرام و در سکوت چیزهایی را از کشوها برداشت، و گفت که میرود به خانهی مسعود خبر بدهد که خانه را «تمیز» کنند، مغازه را رها کرد و رفت.
مسعود فتحی، که امروزه از جمله وبگاه «عصر نو» را میگرداند، آن غروب رفت تا با انقلاب از زندان رها شود.
دکتر صدیق پس از انقلاب یکی از نخستین نشریات به زبان ترکی آذربایجانی را به نام «یولداش» منتشر کرد. من همواره بیصبرانه منتظر انتشار شمارههای بعدی آن بودم، میخریدم و با سلیقه نگهشان میداشتم.
گرامی باد یاد و نام و آثار دکتر حسین محمدزاده صدیق.
Subscribe to:
Posts (Atom)