گذشته از همهی چهرههای آشنای حاضر در عکس، از چپ، زندهیادان: هرمز ایرجی، فخرالدین میررمضانی - بهار ۱۳۵۸، زردبند |
آقا فخر در آستانهی کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و چندی پس از آن در غیاب رهبران حزب که به مهاجرت رفتهبودند، همراه با باقر مؤمنی، محمدحسین تمدن، صادق انصاری و... از رهبران کمیتهی ایالتی تهران بود، دستگیر شد و چندی در زندان بهسر برد. اما پس از رهایی از زندان دیگر به سوی حزب نرفت، و توانست به زندگانیاش سامانی بدهد. او از جمله در سال ۱۳۳۹ پیمانکار راهسازی جادهی تهران به طالقان بود.
اکنون، پس از انقلاب و پس از بازگشت طبری به کشور، آقا فخر با سابقهی همکاری با طبری در شعبهی مطبوعات حزب در سال ۱۳۲۷، از نزدیکترین دوستان او بود. بیش از هر جای دیگری، طبری و همسرش آذر را به خانهی آقا فخر بردم.
آقا فخر از سالهای دور همسری فرانسوی داشت به نام نوئل که به فارسی خوب حرف میزد. نوئل پس از انقلاب برای رهایی از تفتیش دینی «برادران» و «خواهران» در کوچه و بازار، تصمیم گرفت که مسلمان شود، و «اشهد»اش را گفت. اما اکنون پشیمان بود، چه دیگر نمیتوانست به شکل قانونی با شراب سروکار داشتهباشد!
نوئل سفرهآرایی بسیار هنرمند بود. خانهی آقا فخر، هر بار که طبری و آذر را به خانهشان میبردم، پر از مهمان بود: سیاوش کسرایی، نازی عظیما، سایه و همسرش آلما، و... این جا من بی هیچ چون و چرایی، جایی در گوشهی میز پذیرایی داشتم و اجازه نداشتم که طبری و آذر را بگذارم و بروم: باید برای ناهار میماندم. حتی یک بار اجازه دادند که نامزدم را آن جا به مهمانی ناهار ببرم، و چهقدر همه از حضور او ابراز شادمانی کردند.
همین جا بود که در اوج نگرانی برای حملهی اطلاعات سپاه پاسداران به حزب و دستگیری گستردهی رهبران حزب، آقا فخر خطاب به طبری گفت: «یعنی نمیخواهید هیچ کاری بکنید؟ دستکم بخشی از رهبری حزب را از زیر ضربه کنار بکشید و به خارج بفرستید تا بتوانند کار حزب را ادامه بدهند و بقیهی تشکیلات را جمعوجور کنند. من فکر میکنم که دستکم شما و یکی دو نفر دیگر را باید خارج کنند. چرا باید همه چیز را دم دست اینها نگهداشت؟» و طبری در راه بازگشت به خانه گفت که او دیگر هرگز نمیخواهد از کشور خارج شود و به مهاجرت برود[بنگرید به «با گامهای فاجعه» ویراست دوم، ص ۵۶].
یک بار بر سر همان میز آراسته از انواع خوراکیها، نوئل اعلام کرد که یک بطری از فلان لیکور فرانسوی گیر آورده، و بطری را رو کرد. طبری و آذر با شنیدن نام آن سخت به شوق آمدند. آقا فخر بطری را باز کرد. محتوای آن بطری جز در استکانهایی بسیار کوچک، و فقط برای چشیدن، برای مهمانانی که بر گرد میز نشستهبودند، کفاف نمیداد. یک استکان کوچک هم جلوی من گذاشتند. اما فریاد طبری و آذر به آسمان رفت که: نه! شیوا نباید بنوشد! او ماشین میراند! مقررات نظامیوار و خطکشیهای سفت و سخت آلمانی! و نمیدانستند که ماها تا پیش از انقلاب یک بطری ودکا مینوشیدیم و بی خمی بر ابرو ماشین میراندیم، که البته کار بدی میکردیم!
همه در سکوت چشم بر من دوختهبودند. من از فردای انقلاب چند سال بود که هیچ نوشیدنی الکلی گیرم نیامدهبود. با دیدن آن استکان کوچک لیکور اصیل فرانسوی، خون جلوی چشمانم را گرفتهبود. میدانستم که نوشیدن آن کوچکترین اثری در میزان تمرکز من در رانندگی به هنگام رساندن طبریها به خانهشان نخواهد داشت. طبری و آذر وحشتزده، و نوئل و آقا فخر و دیگر مهمانان با لبخند نگاهم میکردند. استکان را برداشتم و به جای آن که محتوایش را مزمزه کنم و از مزهاش لذت ببرم، به یک ضرب سرش کشیدم! نوئل و آقا فخر خندیدند، و آه از نهاد طبری و آذر بر آمد!
در راه بازگشت طبری سرزنشم کرد برای این که حرف او را گوش ندادهام، بیانضباط بودهام و الکل نوشیدهام!
فخرالدین میررمضانی کارهای فرهنگی هم میکرد. ترجمهی او از کتاب «لی هارپر» با نام «کشتن مرغ مینا» (فیلم «کشتن مرغ مقلد») دستکم هشت بار تجدید چاپ شدهاست. اما جسم او دیگر در این جهان نیست و تنها یادش زندهاست.