11 August 2012

تورکوها - 1

پس از شش هفت سال بی‌آفتابی، از باران‌های بی‌وقفه‌ی تابستان استکهلم گریختم و هفته‌ای در ‏ترکیه بودم. پیش‌تر یادداشت‌های سفر ایرلند را "دابلینی‌ها" نامیدم، و اکنون به همان قیاس، این ‏یادداشت‌ها را "تورکو‌ها" می‌نامم. تورکو ‏Türkü‏ دو معنا دارد: 1- ترکی؛ 2- نغمه‌های فولکلوریک ترکیه.‏

طبل‌های سَحَری

گروهی کوچک از دوستان و آشنایان قرار گذاشته‌بودند که در شهرک ساحلی آقچای ‏Akçay‏ در نزدیکی ‏ادرمیت ‏Edremit‏ گرد هم آیند، و به اصرار مرا نیز به آن‌جا کشاندند. پرواز مستقیم از استکهلم به ازمیر ‏نیافتم. نخست باید به استامبول رفت و سپس با اتوبوس راهی هشت‌ساعته را تا آقچای پیمود، و یا با ‏پروازی یک ساعته از استامبول به ازمیر باید رفت، و سپس 200 کیلومتر را با ماشین تا آقچای پیمود.‏

این نخستین سفر زندگانی من به ترکیه است. نخستین نکته، البته زبان است: هنگامی که ترکی را تند ‏حرف می‌زنند، من شاید تنها بیست – سی درصد از آن را می‌فهمم، اما نوشته‌های ترکی را بیش از 90 ‏درصد می‌فهمم. از اطلاعات و پیام‌هایی که از بلندگوی هواپیما پخش می‌شود، چه به ترکی و چه به ‏انگلیسی، هیچ نمی‌فهمم! صدای نارسای بلندگوها باعث می‌شود که آن درصد مختصر هم نامفهوم ‏شود، و لهجه‌ی انگلیسی گوینده هم خراب است. اما این شرکت هواپیمایی ابتکار جالبی زده و اجرای ‏اطلاعات ایمنی را به کودکان سپرده و فیلم آن را برای مسافران پخش می‌کند: در این فیلم مسافران و ‏خدمه‌ی پرواز همه کودک‌اند و با بازی و گفتار خود به مسافران واقعی می‌آموزند که در هنگام خطر چه ‏باید بکنند.‏

در ساعت ده شب، با اندکی تأخیر، در فرودگاه ازمیر فرود می‌آییم. به سراغ شرکتی می‌روم که از طریق ‏اینترنت اتوموبیل کرایه‌ای پیششان رزرو کرده‌ام. این شرکت در سالن فرودگاه تابلویی ندارد و معلوم ‏می‌شود که شرکتی تک‌نفره است! با پرس‌وجو پیدایش می‌کنم. آقای "اربوی" پیشنهاد می‌کند که ‏به‌جای اتوموبیل بنزینی که رزرو کرده‌ام، دیزلی کرایه کنم، زیرا گازوئیل در ترکیه ارزان‌تر از بنزین است. ‏راست می‌گوید. قیمت هر لیتر گازوئیل نزدیک به دو دلار و نیم است که یک و نیم برابر قیمت آن در ‏سوئد است، و بنزین یک دلار هم گران‌تر است. یک رنوی مدل سیمبول به من می‌رسد که خیلی خوب ‏از آب در می‌آید، اما ترمز آن نسبت به آن‌چه عادت دارم، هیچ تعریفی ندارد. قیمت: با همه‌ی بیمه‌ها و ‏غیره در حدود 650 لیره ترک (2500 کرون سوئد) برای هفت روز.‏

راهنمای جی‌پی‌اس ماشینم را از سوئد به‌همراه آورده‌ام، می‌نشینم پشت فرمان و می‌رانم به‌سوی ‏آقچای. راهنما می‌خواهد مرا به اتوبان بکشاند که پولی‌ست و من کارت مربوطه را نخریده‌ام. به هر ‏کلکی هست از اتوبان می‌پرهیزم و از میان شهر می‌رانم. در همان میانه‌های شهر با شنیدن صدای ‏بلندگویی یکه می‌خورم: صدای اذان است از مسجد محل! شاید سی سال است که صدای اذان از ‏بلندگو نشنیده‌ام. این باید اذان عشا باشد. سیلی از خاطرات اغلب تلخ در سرم جاری می‌شود. اما باید ‏ذهنم را به رانندگی در راه‌های این سرزمین غریب متمرکز کنم، و سرانجام در جاده ‏E87‎‏ می‌افتم که ‏به‌سوی چاناق‌قلعه ‏Çanakkale‏ می‌رود و سر راه از نزدیکی آقچای می‌گذرد.‏

جاده بد نیست. در جاهایی بسیار عالی‌ست، و در جاهایی در دست ساختمان است. تابلوهای ‏راهنمایی آن مرا به یاد تابلوهای جاده‌های ایران می‌اندازد که استاندارد پیمان ناتو و متعلق به زمان شاه ‏بود و هنوز همان است. کامیون‌های فراوانی که در روشنایی رنگ‌پریده‌ی قهوه‌خانه‌های کنار راه ‏ایستاده‌اند، نیز منظره‌ای آشناست. چنین منظره‌ای در سوئد دیده نمی‌شود. در تاریکی دیرهنگام شب، ‏در سه جا از این دویست کیلومتری که باید برانم، پلیس در کمین ایستاده است. گویا مواظبند که ‏ماشین‌ها تندتر از 90 کیلومتر در ساعت نرانند. در یکی از این سه جا، با چراغ قوه علامت می‌دهند که ‏کنار بزنم، اما نزدیک که می‌شوم و شماره اتوموبیل را که می‌بینند، اشاره می‌کنند که ادامه دهم. ‏نفسی به راحتی می‌کشم.‏

ساعتی از نیمه شب گذشته که به خانه‌ی محل قرار در آقچای می‌رسم. هوا گرم است، شهر بیدار ‏است، و دوستان به انتظار نشسته‌اند. دیده‌بوسی‌ست، شادی دیدار دوستان دیرین، و گفت‌وگوهای ‏شیرین. ساعتی دیرتر دوستان هشدار می‌دهند که اگر هیاهوی طبل شنیدم، نترسم، زیرا اکنون ماه ‏رمضان است و این طبل‌ها برای بیدار کردن مؤمنان برای سَحَری‌ست! و هنوز به رختخواب نرفته‌ایم که از ‏پنجره‌های باز صدای بلند طبل‌ها به‌گوش می‌رسد. روی بالکن می‌رویم و تماشا می‌کنیم: دو طبال با ‏طبل‌های بزرگ و کوچک پشت وانتی روباز ایستاده‌اند، و می‌نوازند. وانت هر چند صد متر می‌ایستد، و ‏سپس راهش را ادامه می‌دهد و خیابان‌های شهر را یک‌یک می‌پیماید. دوستان می‌گویند که سروصدای ‏طبل‌ها شب‌های قبل بسیار بیشتر بوده و گویا پس از اعتراض کسانی، امشب هیاهوی کم‌تری ‏داشته‌اند. ساعت چهار صبح است که به رختخواب می‌رویم.‏

افطار با آبجو

نزدیک ظهر چهارشنبه اول اوت صبحانه‌ای می‌خوریم و به‌سوی "پلاژ آلتین‌قوم [شن‌های زرین]" ‏Altınkum Plajı‏ رهسپار می‌شویم که در صد متری خانه‌مان است. دوستان در آن نزدیکی کافه‌ی ‏ساحلی ریو ‏Rio‏ را شناسایی کرده‌اند که چهار لیره‌ی ترک (پانزده کرون) ورودی برای هر نفر می‌گیرد، ‏تخت و سایبان کرایه می‌دهد، دوش آب سرد دارد، و مهم‌تر از همه (برای آن دوستان) اینترنت بی‌سیم ‏دارد و می‌توان با لپ‌تاپ شخصی، یا با آیفون به اینترنت وصل شد.‏

به یاد ندارم واپسین بار کی روی شن‌های داغ ساحلی راه رفته‌ام و تن به آب دریا سپرده‌ام. شاید هفت ‏سال پیش در کرتای یونان؟ آب اندکی سرد است، اما می‌چسبد. آفتاب داغ است و سوزان. تحملش را ‏هرگز نداشته‌ام و به زیر سایبان می‌خزم. جمعیت ساحل و توی آب کم نیست، اما همه اهل محل یا ‏مسافران داخلی از شهرهای دیگر ترکیه‌اند. در طول هفت روز اقامت در آقچای تنها یک خانواده‌ی ‏خارجی دیدم که از آلمان بودند. گویا توریست‌های خارجی هنوز این مناطق را کشف و ویران نکرده‌اند. در ‏این مدت تنها یک زن سالمند را دیدم که با لباس محلی (روسری و دامن بلند) دامنش را بالا زده‌بود و تا ‏زانو در دریا پیش رفته‌بود. زنان با بیکینی یا مایوهای یک تکه آب‌تنی می‌کنند و تنها یا در کنار مردی در ‏ساحل دراز کشیده‌اند و تن به آفتاب سپرده‌اند. با این حال هیچ "عمل غیر اخلاقی" صورت نمی‌گیرد؛ ‏هیچ "بی‌ناموسی" اتفاق نمی‌افتد؛ هیچکس چشم‌چرانی نمی‌کند: چشم و دل‌ها همه سیر است. ‏هیچ دعوایی نمی‌شود؛ هیچ آسیبی به عمود خیمه‌ی هیچ نظامی وارد نمی‌شود؛ هیچ کسی "اقدام ‏علیه امنیت" هیچ نظامی مرتکب نمی‌شود. مردم، مرد و زن و کودک، با هم آبتنی می‌کنند، می‌خورند، ‏و می‌نوشند. در ساحل و در شهر هیچ "تظاهر به روزه‌داری" ندیدم: همه‌ی کافه‌ها، رستوران‌ها، ‏قهوه‌خانه‌ها، شیرینی‌فروشی‌ها و... باز است. مردم در کافه‌ها و پیاده‌روها و رستوران‌ها نشسته‌اند و ‏می‌خورند و می‌نوشند. هیچکس از دین و ایمان کسی نمی‌پرسد.‏

کافه‌ی ریو دو بخش جدا از هم دارد: بخش خانوادگی، که در آن مشروبات الکلی سرو نمی‌شود؛ و ‏بخش دیگر با آبجو و غیره. ما می‌خواهیم آبجو بخریم و در بخش خانوادگی که نزدیک سایبانمان است ‏بنشینیم و بنوشیم اما جوانی که آبجو را برایمان باز می‌کند، پوزش‌خواهانه توضیح می‌دهد که این کار ‏ممنوع است، و ما درک می‌کنیم و می‌پذیریم که در همین بخش بنشینیم و بنوشیم. صاحب کافه که ‏مردی کوه‌پیکر است، پیش می‌آید و با لبخندی می‌پرسد:‏

‏- ایرانلی‌سینیزمی؟ [ایرانی هستید؟]‏
‏- ئه‌وت! [آری]!‏
‏- آذری؟
‏- ئه‌وت!‏
‏- نره‌دن [از کجا]؟
‏- اردبیل...‏
‏- اوه... اوزاک...، چوک اوزاک... [اوه...، چه دور...، خیلی دور...]‏
راست می‌گوید: اردبیل در خاور دور آذربایجان است، و آقچای در باختر دور ترکیه. و او چه می‌داند که من ‏در کدام دوردست‌های دیگر زندگی کرده‌ام و می‌کنم.‏

در همه‌ی این روزها وسایلمان، کیف پولمان، تلفن‌هایمان، و همه‌ی دار و ندارمان ده‌ها متر دور از دیدمان ‏زیر سایبان ساحلی به حال خود رها شده‌است، و هرگز هیچکس حتی نگاه چپ هم به آن‌ها نمی‌کند.‏

شامگاه دوش می‌گیریم و به خانه می‌رویم. سر راه چند قوطی آبجوی "افس" خنک می‌خرم. یکی از ‏دوستان قورمه‌سبزی بسیار خوشمزه‌ای پخته است. من برای پختن قورمه‌سبزی مشابه دست کم نیم ‏روز وقت لازم دارم، اما این خانم همین طور سر دستی و به سرعتی باورنکردنی آن را حاضر کرده‌است، ‏لابد با "کیت" نیم‌آماده! و باید اعتراف کنم که خوشمزه‌تر از قورمه سبزی من است! تازه دور میز ‏نشسته‌ایم و تازه آبجوها را باز کرده‌ایم که صدای اذان مغرب از بلندگوی مسجد محل پخش می‌شود و ‏لحظه‌ای بعد صدای دو تیر توپ افطار به‌گوش می‌رسد. ما با آبجو افطار می‌کنیم!
کوه غاز

پیش از سفرم دوستی راهنمایی کرده که آقچای در دامنه‌ی کوهساری‌ست که به آن "کوه غاز" ‏Kaz ‎Dağı‏ می‌گویند. افسانه‌هایی پیرامون این کوهسار و نام آن بر سر زبان‌هاست. معروف‌ترین آن‌ها ‏افسانه‌ی "ساری قیز" (+) (+) است که روایت‌های گوناگونی از آن وجود دارد. این افسانه مرا به یاد "ساری ‏گلین" خودمان می‌اندازد. (+) (+) نوشته‌اند که به علت ساختار کوهسار و خلیج ادرمیت، اکسیژن فراوانی در ‏دامنه‌ی این کوه جریان می‌یابد که درمان بسیاری دردهاست، و از جمله برای بیماران آسمی سودمند ‏است. دوستم گفته که برای رسیدن به جاهای دیدنی کوه باید جیپ کرایه کرد. اما من با وعده‌ی ‏دیدنی‌های شگفت‌انگیز، دو تن از دوستان جوان را با خود همراه می‌کنم و پیش از ظهر روز پنجشنبه با ‏همان رنوی سواری به‌سوی قله‌ی کوه می‌رانم.‏

در چند کیلومتری شمال آقچای به ده زیبا و باصفای قیزیل‌کئچی‌لی ‏Kızılkeçili‏ می‌رسیم که زیر آفتاب داغ ‏آرمیده‌است. در میدان کوچک و سنگفرش ده بازار میوه برپاست. ماشین را کنار می‌زنم، پیاده می‌شوم، ‏و از یکی از میوه‌فروشان می‌پرسم که "کاز داغی" کجاست. مرد سالمندی‌ست که نخست پرسشم را ‏در نمی‌یابد. تکرار می‌کنم، و او با دست قله‌ی کوه را نشان می‌دهد. تشکر می‌کنم و به سوی ماشین ‏می‌روم. او ماشین را که می‌بیند، گویی تازه پرسش مرا دریافته‌باشد، به سویم می‌آید، کوچه‌ای پایین‌تر ‏را نشان می‌دهد، و می‌گوید که در امتداد آن کوچه به جاده‌ای می‌رسم که به‌سوی کوه می‌رود. ‏سپاسگزارم عموجان!‏

کوچه‌ی سنگفرش ده به پایان می‌رسد و در جاده‌ی خاکی باریکی می‌افتم. در طول جاده خانه‌ها و ‏کلبه‌های کرایه‌ای برای شفاجویان از اکسیژن وجود دارد و چند پارک برای پیک‌نیک و چادر زدن. جاده ‏رفته‌رفته باریک‌تر و خراب‌تر می‌شود. اکنون در سربالایی‌های تندی می‌رانم و کف جاده سنگلاخی از ‏سنگ‌های درشت با گوشه‌های تیز است. هر آن ممکن است لاستیک ماشین پاره شود. خوب است ‏که سراپای ماشین و حتی لاستیک‌های آن را بیمه کرده‌ام. تنها نگرانیمان آن است که یکی از همراهان ‏کودک خردسالش را در خانه پیش مادربزرگ کودک گذاشته‌است. وگرنه چه باک از ماجراجویی و گیر ‏کردن در این کوهسار باصفا؟!
به یک دوراهی می‌رسیم و مسیری را که تابلوی ‏Gölcük 10 km‏ (گؤلجوک [دریاچه‌ی کوچک]، ده ‏کیلومتر) دارد دنبال می‌کنیم. جاده بدتر و بدتر می‌شود. بی‌جا نبود که دوستم گفت باید با جیپ در این ‏مسیر رفت. اما این رنوی سیمبول خوب پیش می‌تازد و خم به ابرو نمی‌آورد. فقط باید مواطب باشم که ‏کف آن و لاستیک‌هایش به سنگ‌های تیز نخورد و از خندق‌های طول و عرض جاده به‌سلامت ‏بگذرانمش. همراهانم آشکارا نگرانند و می‌کوشم با خنده و شوخی سرشان را گرم کنم. از کوهسار ‏جنگل‌پوش بالاتر و بالاتر می‌رویم و گوشهایمان مانند داخل هواپیما هم‌هوایی لازم دارند. می‌رویم و ‏می‌رویم تا جاده‌ی جیپ‌رو هم به پایان می‌رسد، اما هنوز ده کیلومتر نشده و هنوز به گؤلجوک ‏نرسیده‌ایم. در انتهای جاده یک چشمه هست که حوضی سیمانی زیر آن ساخته‌اند و لوله‌ای بر آن ‏نصب کرده‌اند. روی تابلویی نوشته شده "خیرات دکتر مهندس کورت". آب خنک و گوارایی‌ست. آن‌سوتر ‏آب و آبشاری بر کف دره جاریست. از این‌جا به بعد باید پیاده رفت. دوستان جوانم را دو کیلومتر دیگر در ‏سربالایی جاده‌ی متروکی که علف‌های انبوه و بلندی بر آن روییده، پیاده می‌کشانم، کوره‌راه ناگهان به ‏لبه‌ی پرتگاهی می‌رسد و دیگر راهی برای رفتن نیست: سیلابی عظیم راه را بریده و پرتگاهی ایجاد ‏کرده است.‏

بر می‌گردیم. بیرون از سایه‌سار درختان، آفتاب سوزان است. جیرجیرک‌ها با شدت تمام می‌خوانند. ‏سال‌ها بود صدای جیرجیرک نشنیده‌بودم! عطر تند گیاهان و درختان مرا به یاد کوه‌پیمایی‌های ایران ‏می‌اندازد. بوی ناشناس دیگری هم در هوای پاک شناور است. شاید از اکسیژن فراوان است؟! یکی از ‏دوستان با گیاهان سرگرم است: سماق و گلپر و تمشک، که هنوز خوب نرسیده، جمع می‌کند. دوست ‏دیگر دیرتر نشان می‌دهد که در این پیاده‌روی چهار کیلومتری در کوره‌راه سنگلاخ، پایش از کفش ناجور ‏طاول زده و زخمی شده، و او صدایش را در نیاورده‌است. متأسفم برای زخم پای او و از این که راهی ‏نبود تا به دیدنی‌های شگفت‌انگیزی که قولش را داده‌بودم، برسیم! مطالعات بعدیم نشان می‌دهد که ‏بهتر بود به "پارک ملی کازداغی" می‌رفتیم که راه آن نه از قیزیل‌کئچی‌لی، که کمی به‌سوی خاور و از ‏زیتینلی و پینارباشی ‏Zeytinli, Pınarbaşı Köyü‏ می‌گذرد. عیبی ندارد. شاید باری دیگر!‏

ماشین وفادار بی هیچ مشکلی ما را به قیزیل‌کئچی‌لی باز می‌گرداند. در میدان باصفای ده، در کنار ‏مسجد، کافه‌ای زیر درختان بزرگ و سایبان‌های پارچه‌ای و حصیری هست. می‌نشینیم و همزمان با ‏پخش اذان ظهر رمضان از بلندگوی مسجد، در کنار دیگر میهمانان کافه خوراک ساده‌ای سفارش ‏می‌دهیم: توست، یعنی دو تکه نان که پنیر یا مخلوط کالباس و سبزیجات لایشان می‌گذارند و با ‏وسیله‌ای برقی داغش می‌کنند. کوزه‌ای کوچک آب خنک و گوارای چشمه برایمان می‌آورند. آب این ‏مناطق و حتی آب لوله‌کشی آقچای بسیار سبک و گواراست، و البته دوغی هم که برایمان می‌آورند ‏بسیار خوشمزه است. دو زوج بر گرد میز بغلی دومینو بازی می‌کنند، و چند مرد آن‌سوتر با تخته‌نرد ‏مشغولند.‏

به آقچای بر می‌گردیم، مادر را به فرزندش می‌رسانیم، تنی به آب می‌زنیم، و در بقالی زیر خانه‌مان دو ‏بطر شراب سفید می‌خرم. قیمت این شراب‌ها، هر بطر 50 لیره (نزدیک 200 کرون)، در سطح ‏شراب‌های بسیار عالی‌ست که در سوئد می‌توان خرید. بقالی‌ها چوب‌پنبه‌کش نمی‌فروشند. فقط یک ‏چوب‌پنبه‌کش دارند که با آن شراب را برایتان باز می‌کنند و می‌توانید شراب باز را به خانه ببرید و بنوشید! ‏اما شراب سفید را باید در یخچال گذاشت تا خنک شود، و شراب باز در یخچال می‌تواند خراب شود. ‏چاره‌ای نیست جز آن‌که چوب‌پنبه‌ی این شراب‌ها را هنگام نوشیدن توی بطری فرو کنیم. و کیفیت آن‌ها ‏بدتر از بدترین شرابی‌ست، به بهای یک‌پنجم، که در سوئد گیر می‌آید! چند روز جست‌وجو لازم است تا ‏دوستی در فروشگاهی چوب‌پنبه‌کش پیدا کند. خیر! ترکیه به‌روشنی سرزمین شراب نیست، مانند ‏همسایه‌اش یونان. هر دو کشور سرزمین عرق رازیانه هستند که این‌جا راکی ‏Rakı‏ نامیده می‌شود، و ‏آن‌جا اوزو ‏Ouzu، و من هیچ‌کدام را دوست ندارم.‏

بهرام‌قلعه

ساعت هفت صبح جمعه یکی از دوستان بیدارمان می‌کند و به دریا می‌کشاندمان. آب‌تنی در آرامش و ‏خلوت بامدادی دریا، با سطحی همچون آینه صاف، بسیار لذت‌بخش است. دوش سرد، و سپس چای ‏داغ و صبحانه سرحالمان می‌آورد.‏

همان دوستی که کوه غاز را معرفی کرده، دیدار از "بهرام‌قلعه" را هم توصیه کرده‌است. بهرام‌قلعه ‏Behramkale‏ در فاصله‌ی 70 کیلومتری غرب آقچای واقع است. نام یونانی آن آسوس ‏Assos‏ است و ‏بقایای یکی از معابد آتنا ‏Athena‏ از سده‌ی ششم پیش از میلاد در آن باقیست. ارسطو در دهه‌ی 340 ‏پیش از میلاد در آسوس می‌زیسته و آکادمی فلسفه را آن‌جا اداره می‌کرده‌است. اما با حمله‌ی ‏هخامنشیان ارسطو از آسوس می‌گریزد، به مقدونیه می‌رود، و اسکندر را می‌پروراند که در سال 334 ‏پ.م. سپاهیان داریوش سوم هخامنشی را از آسوس (بهرام‌قلعه) بیرون می‌راند.‏

راهنمای جی‌پی‌اس من بهرام‌قلعه یا آسوس را بلد نیست و به‌ناچار نام شهر نزدیک آن، آیواجیک ‏Ayvacık‏ را وارد می‌کنم. راه از آیواجیک به بعد مشخص است. تمامی مسیرمان پر از باغ‌های بی‌کران ‏زیتون است. این‌همه زیتون؟ بی‌جا نیست که منطقه‌ی آقچای و خلیج ادرمیت را "ریو‌یه‌رای زیتون" ‏می‌نامند. بسیاری از آبادی‌ها دو نام ترکی و یونانی دارند. زیر آفتاب داغ و سوزان نزدیک ظهر به ‏بهرام‌قلعه می‌رسیم. ماشین را پای تپه، در آغاز کوچه‌ای سنگفرش که به قلعه منتهی می‌شود رها ‏می‌کنیم و پیاده سربالایی تند را بالا می‌رویم. در سراسر دو سوی کوچه دکان‌های کوچکی هست که ‏محصولات محلی مانند صابون زیتون، ادویه، میوه، کارهای دستی، و نیز یادگاری‌های توریستی ‏می‌فروشند. در میان گردشگران تنها چند توریست ایتالیایی می‌بینیم. بقیه همه از خود ترکیه‌اند. ‏فروشندگان از چپ و راست صدایمان می‌زنند و کالایشان را تبلیغ می‌کنند. صدای بانگ خروسی و ‏بق‌بقوی کبوتری از کوچه‌های دورتر به‌گوش می‌رسد: چه صداهای دلپذیری! قرن‌ها بود که این صداهای ‏روستایی را نشنیده‌بودم. بوقلمون‌هایی در کوچه دانه بر می‌چینند. پیرزنی گونی پر از چای لیمویش را ‏نشان می‌دهد و دعوتمان می‌کند که از آن بخریم. پیرمردی از سایه‌سار دکانش فریادزنان می‌خواندمان و ‏کیسه‌ای پر میوه را در هوا تکان می‌دهد. یکی از همراهان می‌رود و میوه را می‌خرد. نمی‌دانیم ‏چیست: چیزی میان شلیل و آلو، بسیار خوش‌عطر و آبدار و خوش‌مزه. میوه‌های گلخانه‌ای و آفتاب ‏ندیده، عطر و طعم واقعی میوه‌ها را از یادمان برده‌است.
نفس‌زنان به دروازه‌ی قلعه و معبد آتنا می‌رسیم. هشت لیره برای هر نفر ورودی دارد. ستون‌ها، ‏سرستون‌ها، بقایای دیوارها، و ویرانه‌هایی‌ست که فراوان دیده‌ایم. چشم‌انداز دریا از آن بالا زیباست. در ‏سرازیری بازگشت از قلعه دوستان صابون می‌خرند. در دکان کوچک دیگری مردی میان‌سال چیزهای ‏فلزی با طرح قدیمی می‌فروشد: دستگیره، کوبه‌در، قلمدان، گیره‌ی ذغال و هیزم، شمعدان، سیخ و میخ ‏و غیره. دوستی چند روز است که تشنه‌ی قهوه بوده و می‌خواهد یک قهوه‌جوش مسی بخرد. ‏فروشنده قیمت می‌گوید: 15 لیره – و به محض آن‌که می‌بیند که قصد خرید داریم، می‌گوید:‏

‏- چوک گوزل اینسانلار! [چه آدم‌های خوبی!] – و ادامه می‌دهد: - ایرانلی‌می؟ [ایرانی هستید؟]‏
‏- ئه‌وت! [آری!]‏
‏- آذری؟
و با شنیدن پاسخ مثبت دکاندار کناری را صدا می‌زند و می‌گوید: - ایرانلی‌لار دنیانین ان گوزل ‏اینسانلاری! [ایرانیان بهترین مردم دنیا هستند!]. اگر چیزی از او نمی‌خریدیم، یا اگر در دوران استیلای ‏هخامنشیان در این‌جا بود، آیا باز همین را می‌گفت؟ نمی‌دانم. سر صحبتش باز می‌شود. می‌گوید که ‏سال‌ها در استامبول به تجارت فرش مشغول بوده و بارها به ایران سفر کرده‌است. می‌پرسد که از ‏فرش سررشته داریم یانه؟ هیچ‌کداممان نداریم. می‌گوید که بهترین فرش ایران "نائین" است، و بعد ‏کاشان و کرمان. می‌گوید که فرش تبریز خوب نیست! البته بد هم نیست، اما به پای نائین نمی‌رسد! و ‏او چه می‌داند که صنعت فرش ایران را بر باد داده‌اند و اکنون "نائین" در چین و پاکستان بافته می‌شود و ‏همین‌ها در فروشگاه‌های سوئدی ای‌که‌آ ‏IKEA‏ در شهرهای بزرگ جهان به‌فروش می‌رسد.‏

اکنون وقت آن است که به‌سوی اسکله‌ی "بهرام" برانیم. به این دوستان نیز وعده داده‌ام که شهری ‏غرق‌شده در آب را خواهیم دید! (ادامه دارد)

5 comments:

Anonymous said...

شیوا جان تا حالا حتماً پای آواز خواندن دوستان خیلی‌ خوش صدا نشسته‌ای واقعاً آدم کیفور میشود اما یک جوری هم آرزو می‌کند کاش یک ۲ دنگ صدا هم خودش داشت این حسودی خیلی‌ باحال است و نشان از کیفیت صدای خواننده دارد حالا من که اینطورم گاهی‌ در حد قهر با طبیعت آرزو می‌کنم که بابا یک استعدادی هم موقع تقسیم آن نسیب من میشد تا یک گلی‌ به جمال یک گوشه زندگی‌ میزدم و زیباییها را آن طور که هست میدیدم اما از آنجا که بی‌ هنرترین آدم روی زمینم اصلا باکی نیست چون دوستان پاکدل و نکته سنج و خوش ذوقی مثل تو هستند که با یک سخاوت بینظیر و کمیاب آدم را بهره‌مند میکنند باور کن انگار با شما در این مسافرت بودم ، همین تابستان من هم برای دیدار رفتم استانبول جامعه آنجا هم کما بیش برای من دلچسب بود و سازش عقاید و دینها و سلایق بخصوص برای ما با این طاعون مذهبی‌ حاکم بر ایران ۲ چندان جالب بود دیدن صحنه‌های راه رفتن یک زن عرب سرتا پا در حجاب با روبنده و عینک در کنار یک خانم بسیار کم پوش در کمال آرامش و مطئمن آدم را به تحسین و می‌داشت اما در آین حال من با مقایسه ترکیه ۲۰ سال پیش احساس می‌کردم جامعه ترکیه مذهبی‌ تر شده و بنیان‌های فکری مذهبی‌ بسیار قویتر . با چند خانم در آنجا آشنا شدیم که بی‌ حجاب بودند اما در کمال حیرت روزه هم بودند و این را در چند رستوران هم دیدیم که این خانمها منتظر افطار هستند و بعد از اذان همراه شوهران نشان دعایی خوندند بعد هم افطار را باز کردند این برای همراهان من که از ایران آماده بودند بی‌نهایت جالب و تحسین برانگیز بود از انعطاف جامعه ترکیه در حیرت بودند اما نمیدانام چرا به من دلشوره دست میداد احساس می‌کردم اگر اوضاع کنترل نشود جامعه ترکیه به راحتی‌ میتواند آرام آرام به سمت مذهبی‌ تر شدن برود زمینه‌های فکری جدی برای آن هم دارد گاهی‌ حتا این احساس را داشتم که جامعه ترکیه در پیچ گذار به سمت جامعه مذهبی است و این زمان بینابینی و شکوفا بودن را باید قدر دانست با دلی‌ خوش و کمی‌ نگرانی به سوئد آمدیم . شیوا جان امیدوارم که در جنگ مدرنیته با سنت که در آنجا با شدت و حدت در جریان است شاهد نهادینه شدن جامعه چند وجهی و آرامش در ترکیه باشیم به ویژه که روحیات غرب ستیزی و ضّد آمریکایی و انتقاد از سیاست ترکیه در قبال سوریه کما بیش در بین مردم رواج داشت و از درون این مخالفت‌ها نمی‌شد نیروی صلح و عدم خشونت را دید یک جوری از موضع ارتجاعی بود اما اوضاع نسبتا خوب اقتصادی و شکوفائی آن هم یک امیدواری مشهود را بین مردم ایجاد کرده هم رشد سریع این شکوفایی هماهنگ نبود که البته تا حدودی درک است هر چه هست ترکیه روز‌های خوبی‌ را دارد امید که بهتر هم شود
Behrouz

mehdi sohrabi (مهدی سهرابی) said...

لينکِ سفرنامه را در فيس‌بوک خليل پاک‌نيا ديدم...
https://www.facebook.com/Khpaknia/posts/521219437892281
دو بخش را يک‌کلّه خواندم. به‌راستی، اين سفرنامه‌ی زيبا و خواندنی (همان‌طور که پاک‌نيا نوشته) «نمونه‌ی خوبی از سفرنامه‌نو‌سی، شيوا و دل‌نشين» است.
متأسّفانه، وبلاگ شما را تا کنون نديده بودم. قطعاً ازين به‌بعد از خواننده‌های شما خواهم بود. بسيار زيبا و پاکيزه و رسا می‌نويسيد (و برخلافِ تقريباً همه‌ی اين گروهِ «هنر نزدشان است و فس‌س‌س!» که معتقدند تايپ يعنی هويچ! عالی هم تايپ می‌کنيد!).
سفرنامه‌ی شما اين حسنِ مضاعف را هم برایِ فقيرِ به‌اصطلاح "پناهنده" دارد که با بلعيدن شرح و وصفِ عالیِ شما از ديدنی‌هایِ ترکيّه، مجازاً هم که شده، قدری سير می‌شود؛ و ديگر زرتازرت غم نمی‌خورد که چرا دوسال است اين‌جا در اين کوچک‌شهر (نوشهير) قلفتی گير افتاده، و (سوایِ يکی‌دوسه بار که تا دوسه شهرک ديدنیِ يک‌ربعه‌یِ همين اطراف و حوالی قدم رنجه فرموده) طولانی‌ترين سفرهايش، رفتن به اداره‌یِ مبارکه‌یِ پليس است، برایِ –بی‌معنی- انداختنِ امضا!!
از دريچه‌یِ قلمِ شما به سياحت می‌روم...
شاد و سربلند باشيد.

م. سهرابی
‏سه شنبه‏، سپتامبر‏ 04‏، 2012
http://fardayerowshan.blogspot.com/

(ضمناً، در متنِ پی‌دی‌اف، تاريخِ ورود به ترکيّه، به‌جایِ سی‌ويکم ژوئيه، سی‌ويکم اوت آمده؛ که البتّه در نشرِ وبلاگ، به‌حذف اصلاح شده!)

Shiva said...

آقای سهرابی گرامی، سپاسگزارم از مهر شما و امیدوارم کار پناهندگیتان هرچه زودتر درست شود. برای تصحیح ‏تاریخ هم متشکرم. مثلاً خواسته‌بودم با افزودن تاریخ در متن کامل ابروی آن را درست کنم، که زدم و چشمش را در ‏آوردم! امشب درستش می‌کنم.‏

Shiva said...

بهروز جان، سپاسگزارم. صبر کردم تا سفرنامه را به پایان برسانم و بعد این چند کلمه را برایت ‏بنویسم. به‌گمانم نتیجه‌گیری فشرده‌ی من در چند سطر پایانی سفرنامه، مشاهدات شما را ‏هم تأیید می‌کند، نه؟

پیروز باشی.‏

Anonymous said...

شیوا جان سلام

البته خوش حال میشدم نظر تو چیز دیگری بود و احساس من درست نبود . شاید این صحبت که زمانی‌ ما برای مزاح به هم می‌گفتیم دارد درست در میاید که: تنها کشوری که دموکراسی در آن باعث ایجاد یک کشور همخوان و نزدیک به غرب میشود ایران میتواند باشد وگرنه این دموکراسی در کشورهای منطقه بّر عکس به رشد اسلامگریی منجر خواهد شد ؛ فعلا که بهار عربی‌ دارد به کام اخوان تمام میشود حالا باید دید بعد از این نیرو‌های معتدل اسلامی جانوران افراطی میدان دار میشوند یا نه . به نظر من زمینه قدرت گیری افراتگراها به راحتی ایران نیست اما میتواند به از دست دادن نیرو و زمان برای این کشورها منجر شود یک نظر هم هست که گویا این راهی‌ است که باید رفت و هزینه آن را هم تحمل کرد در هر حال حکومتها وقتی‌ به قول خانم عبادی ملاک را رای اکثریت بدون چهار چوب دموکراسی و منشور حقوق بشر بگذارند با آن فرهنگ آلوده به مذهب باید دوران ناا خوشایندی را انتظار داشت.

در ضمن شیوا جان این قلب را که چند بار کوبیدی زمین و زیر پاا له‌ کردی که دیگه قلب در نمیاد از اون ، خوب یک تلاشی می‌کردی شاید ما هم تو این وانفسا یه سور میفتادیم یک رقص لزگی برات می‌کردیم تو هم می‌شدی افندی شیوا
Behrouz