Showing posts with label زبان. Show all posts
Showing posts with label زبان. Show all posts

09 November 2013

رسمیت گیلکی

صبح امروز بسیاری از خبرگزاری‌های داخلی و خارجی به نقل از ایرنا اعلام کردند که زبان ‏گیلکی، در جلسات شورای شهر رشت رسمی اعلام شده‌است. متن خبر به شکل زیر از جمله در ‏پایگاه‌های خبری آفتاب و بی‌بی‌سی فارسی آمده، اما اصل خبر را در ایرنا نیافتم:‏
گیلکی زبان رسمی جلسات شورای شهرستان رشت شد
با تصویب شورای اسلامی شهرستان رشت، در جلسات این شورا به زبان گیلکی صحبت خواهد ‏شد.‏

به گزارش ایرنا، اسماعیل حاجی‌پور، رئیس شورای شهرستان رشت، علت این تصمیم را "زنده نگه ‏داشتن" زبان گیلکی عنوان کرده‌است.‏

حاجی‌پور گفت: زبان گیلکی از جمله زبان‌های بومی ملت ایران است که در تهدید قرار گرفته و ‏اعضای این شورای [؟] برای حفظ اصالت زبان درحال فراموشی گیلکی و زنده نگهداشتن آن از این ‏پس جلسات خود را با این زبان اداره می‌کند.‏

وی افزود: همه اعضای شورای اسلامی شهرستان رشت، گیلک زبان هستند.

حاجی‌پور تأکید کرد ‏که زبان گیلکی در نزد نسل جدید در حال فراموشی است.‏

وی تصریح کرد: حفظ زبان گیلکی که حاوی رسوم، آداب مردم گیل و دیلم و بار فرهنگی بالا و غنی ‏است نیاز به حمایت بیشتر دارد تا گرد فراموشی از آن زدوده شود.‏

دو روز پیش نیز ایسنا خبر برگزاری نخستین جلسه‌ی این شورا به زبان گیلکی را منتشر کرده‌بود:‏
اولین جلسه شورای اسلامی شهرستان رشت پیش از ظهر امروز به ریاست حاجی‌پور با حفظ ‏اصالت زبان و فرهنگ شهرستان به صورت گیلکی برگزار شد.‏‏

[...] به گزارش ایسنا، با پیشنهاد رییس شورای شهرستان در راستای ارج نهادن به زبان گیلکی ‏اولین جلسه رسمی این شورا همه اعضا با زبان گیلکی به بیان مسایل و مشکلات و رأی‌گیری ‏پرداختند و مقرر شد در جلساتی که همه اعضای آن گیلانی هستند از زبان گیلکی استفاده شود.‏

این خبر برای من بسیار شادی‌آور است، نه تنها از آن رو که گیلکی زبان مادر من است (اما شاید نه ‏‏"زبان مادری" من، با تعریف علمی این اصطلاح). چنین خبری، با استدلالی که رئیس شورای شهر ‏رشت می‌کند، برای هر زبان دیگری در هر گوشه‌ای از جهان نیز برای من شادی‌آور است، چه، ‏حکایت از گامی مثبت در راستای نگهداری یک یادگار انسانی، یک وسیله‌ی ارتباط، و یک واسطه‌ی ‏آموزش و پرورش کم‌زحمت‌تر و رهوارتر برای کودکانی دارد که در سال‌های کودکی با آن زبان بار ‏آمده‌اند.‏

بخشی از جان من با زبان گیلکی سرشته است. نواری از صدای مادربزرگم دارم که در آن از ‏داستان‌های خانوادگی می‌گوید و من هر بار با گوش دادن به سخنان او بوی سیر به مشامم ‏می‌آید، صدای موج‌ها و پرندگان دریا را می‌شنوم، و خیسی و نرمی و زبری هم‌زمان فورش (ماسه) ‏کف حیاط خانه‌ی خاله و دخترخاله‌هایم را در بندر انزلی بر پوست دستانم احساس می‌کنم. با این ‏فورش‌ها در کودکی "چاله‌خومه" می‌ساختیم.‏

صمیمانه دلم می‌خواهد که این "رسمیت" زبان گیلکی از جلسات شورای اسلامی شهر رشت فراتر ‏رود، در جلسات دیگر و ادارات دیگر گسترش یابد، در سراسر گیلان الگو قرار گیرد، و مهم‌تر از همه، ‏به دبستان‌ها و دیگر نهاد‌های آموزشی گیلان نیز برسد و زبان آموزش شود.‏

گمان نمی‌کنم که کسانی از خیل بی‌شمار سید جواد طباطبایی‌ها و نصرالله پورجوادی‌ها و پیشروان ‏و پی‌روانشان به فکرشان برسد که آقای حاجی‌پور رئیس شورای شهر رشت را "پان گیلکیست" ‏بنامند، گمان نمی‌کنم که تانک‌های ارتش برای سرکوبی جنبش هویت‌خواه گیلکان از تهران به‌سوی ‏رشت به حرکت در آیند، و گمان نمی‌کنم که اتهام جدایی‌خواهی به آقای حاجی‌پور بزنند و ایشان را ‏به زندان بیافکنند و آزار دهند. اما می‌دانم که اگر خبر مشابهی درباره‌ی رسمیت یافتن زبان‌های ‏ترکی یا عربی یا بلوچی از جایی از آذربایجان یا خوزستان یا بلوچستان برسد، خون‌ها به‌جوش خواهد ‏آمد، رگ‌های گردن بیرون خواهد زد، دندان‌ها نشان داده خواهد شد، و بسا کسان که دستگیر و ‏زندانی خواهند شد، چنان‌که شده‌اند و می‌شوند.‏

بخش بزرگ‌تری از وجود من نیز با زبان ترکی آذربایجانی سرشته‌است. با همه‌ی وجودم دلم ‏می‌خواهد که رنگ‌ها و انگ‌های امنیتی و جدایی‌خواهی و "پان" از فضای جنبش هویت‌خواهی ‏مردم آذربایجان نیز ناپدید شود و امروز و فردا بشنویم که ابتکار مشابه رشت در آذربایجان نیز اجرا ‏شده، بی آن‌که لجنی از سوی طباطبایی‌ها به‌سوی آن افکنده شود یا مزاحمتی برای مبتکران ایجاد ‏کنند. من که هم گیلکی را می‌دانم و هم ترکی را، و هم چند زبان دیگر را، خوب می‌دانم که بر ‏خلاف آن‌چه طباطبایی گفته، و آن‌چنان که آقای حاجی‌پور می‌گوید، تنها گیلکی نیست که "حاوی ‏رسوم، آداب مردم [...] و بار فرهنگی بالا و غنی است". هر زبان دیگری نیز، چه کوچک و چه بزرگ، ‏همین بار و محتوا و همین اهمیت را دارد.‏

من فکر می‌کنم که هر گام کوچکی با چنین ابتکارهایی، گام بزرگی‌ست در جهت گسترش ‏دموکراسی و مردم‌سالاری و پایبندی و احترام به حقوق بشر در سراسر ایران، صرف‌نظر از آن‌که چه ‏رژیمی بر سر کار باشد.‏

نیز بخوانید: زبان ِ پدری ِ مادرمرده‌ی من، این‌جا
و ادامه‌ی آن بحث، این‌جا

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 July 2013

نخستین بولتن انجمن قلم آذربایجان

اجازه دهید پیش از نقل خبر زیر، شما را به شنیدن یکی از زیباترین ترانه‌های آذربایجانی که ‏می‌شناسم میهمان کنم. این روزها به‌تصادف به آن برخوردم و یادهای دوردستی را برایم زنده کرد: سارا قدیم‌اووا (2005 – 1922) ترانه‌ای از ساخته‌های قنبر ‏حسینلی (1961 – 1916) را می‌خواند.‏



این ترانه را "سازچی قیزلار آنسامبلی" [گروه دختران "ساز"نواز] نیز خوانده‌اند که آن را ‏بیشتر دوست می‌دارم، اما نیافتمش، و در عوض ترانه‌ی "داغلار" [کوه‌ها]، یکی دیگر از زیباترین‌ها را، با اجرای آنان روی تصویرهایی از دریاچه‌ی بالای قله‌ی سبلان، و قلعه‌ی بابک این‌جا بشنوید.‏

ترانه‌ی "داغلار" نیز ساخته‌ی قنبر حسینلی‌ست، و او همان است که با ساختن ‏‏"جوجه‌لریم" آوازه‌اش جهانگیر شد، و آن را به بیش از یکصد زبان در سراسر جهان و از جمله به فارسی نیز خواندند. در زیست‌نامه‌ی قنبر حسینلی نوشته‌اند که به هنگام یک فستیوال فیلم در فرانسه، چارلی چاپلین نیز که آن‌جا حضور داشت، با ‏شنیدن این که گروهی از آذربایجان آن‌جا هستند، پشت پیانو نشست، "جوجه‌لریم" را نواخت، و سپس گفت: "پس شما از ‏میهن این ترانه می‌آیید؟ سلام گرم مرا به آهنگساز آن برسانید!"‏. این است روایت فارسی ‏جوجه‌هایم.

و بگذار کسانی چون جناب "استاد" دکتر سید جواد طباطبایی یاوه‌هایی بگویند از این دست که:‏

‏«مگر در زبان آذری چه منابع اساسی فرهنگ بشری وجود دارد كه اینان می‌خواهند مدرسه آذری ‏درست كنند و زبان ‏امپریالیستی فارسی را تعطیل كنند؟ كل منابع ادبی موجود آذری را می‌توان در ‏دو ترم در دانشگاه برای پان‌تركیست‌ها تدریس ‏كرد [...] شاهكار زبان آذری كنونی همان حیدر بابایه ‏سلام است و بیش از آن نمی‌توان بسطی به آن زبان داد»‏

با این یاوه‌سرایی‌ها تنها ما را از هم دور می‌کنند.‏

و اما خبر:‏

نخستین بولتن انجمن قلم آذربایجان جنوبی (ایران) در تبعید منتشر شد. در این بولتن ‏نوشته‌هایی به زبان های ترکی آذربایجانی، فارسی، و انگلیسی به قلم نویسندگان و ‏شاعران و هنرمندان زیر درج شده است:‏

سودابه اردوان، علیرضا اصغرزاده، رضا براهنی، الشن بویوکوند، حیدر بیات، قادر جعفری، ‏نگار خیاوی، ابراهیم ساوالان، هدایت سلطانزاده، سویل سلیمانی، علی سلیمانی، همت ‏شهبازی، ایواز طاها، محمدعلی فرزانه، حبیب فرشباف، شیوا فرهمند راد، علی قره‌جه‌لو، ‏رقیه کبیری، محمدرضا لوایی، عزیز محسنی، سیروس مددی، ایلقار مؤذن‌زاده، یدالله ‏نمینلی، احد واحدی.‏

نسخه الکترونیک این بولتن در این نشانی در دسترس است.‏

سردبیر من بوده‌ام و کارهای فنی مجله را نیز انجام داده‌ام.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 June 2013

مفتون - 87

این عکس از من است و
در تابستان 1369 (1990) هنگام سفر
مفتون به استکهلم برداشته شده‌است.
‏21 خرداد (11 ژوئن) هشتادوهفتمین زادروز شاعر بزرگ آذربایجانی یدالله (مفتون) امینی است ‏‏(زاده‌ی 1305، 1926). من معتقدم که بزرگانمان را تا هستند باید بزرگ بداریم و پاسشان بداریم. از ‏سال‌های دور دانشجویی علاقه‌ی ویژه‌ای به شعر مفتون داشته‌ام و شعر او را بسیار دوست ‏می‌دارم. اما با سررشته نداشتن از شعر و شاعری، تنها کاری که از دستم بر می‌آمده‏ نوشتن معرفی ‏کتاب شعر او «شب 1002» بوده که پنج سال پیش منتشر شد، و نیز خواندن شعرهای ترکی و ‏فارسی او در مراسم روز جهانی زبان مادری دو سال پیش.‏

در سال‌های پیش از انقلاب شعر او "انسان و بازپرس"، و به گمانم "توسن" نیز، در کتاب‌های فارسی ‏دبستان‌ها بود، اما جمهوری اسلامی از آن هنگام کتاب‌های درسی را بارها شخم زده و زیر و رو ‏کرده‌‌است.‏

اکنون این‌جا اجازه می‌خواهم که زادروز شاعر گرامی را صمیمانه تبریک بگویم و برای ایشان ‏تندرستی و شادی آرزو کنم، و شعر "توسن"، برای بزرگداشت شاعر، تقدیم شما خواننده‌ی گرامی.‏

توسن

راست، همچون غول ِ از بطری رها گشته
اسب وحشی روی پاهای بلند و سرخ خود اِستاد
یال خود را شست در جوی سپید ِ باد
ابلق ِ گستاخ چشم خویش را چرخاند
چون خسوف ِ بدر در آئینه‌ی یک برکه‌ی پُر چین
بعد؛
با دو سم ِ سُربگونش
با همه نیروی برجوشیده‌ی خونش
هفت ضربت پشت ِ سرهم بر بلور و چوب ِ در کوبید
خواب دربان‌های پیر و اخته‌ی بنگی، در هم آشوبید
وحشت ناقوس‌ها در سرسرا پیچید
اسب ِ وحشی شیهه را سر داد
شیهه‌ای همچون خروش رعد در حمام‌های کهنه‌ی سنگی

‏*‏
ناظر شبگرد با خود گفت
‏«از دو صورت قصه خالی نیست
یا همین فردا
خون ِ تلخ و نحس ِ این توسن، به‌کام توله‌سگ‌ها زهر خواهد گشت
یا پس از یک‌چند (فردایی که ناپیداست)‏
اسب سنگی
آخرین تندیس ِ میدان ِ بزرگ ِ شهر خواهد گشت»‏

‏*‏
رهنورد ِ صبح با او گفت
‏«خواه این یا آن
شیهه‌ی توسن که قلب کوشک را لرزاند
در نوار ِ ضبط ِ صوت ِ کوچه
                                    ‏ خواهد ماند ! » . . .‏

نیز بخوانید
و بشنوید (به دو زبان)‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 April 2013

خدمت به میهن، از چه راهی؟

نگاهی افکنده‌ام بر کتاب "بر آب و آتش"، خاطرات و زندگی‌نامه‌ی دکتر فریدون هژبری استاد و معاون پیشین ‏دانشگاه صنعتی شریف.‏

...نزدیک بیست سال پیش، این‌جا در سوئد از عبدالله شهبازی برایم پیغام آوردند که گفته‌است «به ‏شیوا بگویید که برگردد و به کشورش خدمت کند». عبدالله شهبازی که واپسین مقامش در حزب ‏توده ایران مسئولیت شعبه‌ی انتشارات کل بود، اکنون در خدمت اطلاعاتچی‌ها «به کشور خدمت» ‏می‌کرد.‏..

بررسی کتاب را در وبگاه ایران امروز، یا در این نشانی بخوانید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 January 2013

از جهان خاکستری - 80‏

نوای جادوئی یک ویولون تنها را می‌شنیدم که آهنگی تازه و بسیار زیبا می‌نواخت؛ آه چه زیبا...، چه ‏زیبا. جادوئی. این ملودی را پیش‌تر هرگز نشنیده‌بودم. نامش چه بود؟ اثر کدام آهنگساز بود؟ نه، ‏نشنیده‌بودمش. نامش را نمی‌دانستم. سازنده‌اش را نمی‌شناختم.‏

این نوای جادوئی همه‌ی فضا را پر کرده‌بود. می‌چرخید، دور می‌زد، باز می‌گشت، زیبا، زیباتر. دلم را ‏در کمندی اسیر کرده‌بود، می‌کشید و با خود می‌برد: به کجا؟ نمی‌دانستم. تنها همین نغمه را ‏‏"می‌دیدم" و می‌شنیدم. آن‌سوتر تاریک بود. هیچ چیز دیده نمی‌شد. اما صدای آهنگ بلندتر و بلندتر ‏می‌شد: پررنگ‌تر، زنده‌تر، آمرانه‌تر. اکنون دیگر همین‌جا، در حضور من، کنار گوشم داشت نواخته ‏می‌شد. ویولون نبود. کمی بم‌تر بود. بیش‌تر به ویولا می‌خورد. اما ویولا هم نبود. دلم می‌خواست ‏این خط ملودی را توی دست‌هایم بگیرم، به صورتم بچسبانم، نوازشش کنم، اما نمی‌توانستم ‏بگیرمش: چیزی توی دستانم نمی‌ماند. و سپس، ناگهان مانند آن که آرشه‌ی ویولون به لاله‌ی گوشم ‏خورده‌باشد، از خواب پریدم.‏

تنها بودم. بعد از ظهر جمعه بود. تابستان 1357. دیشب از پادگان چهل‌دختر فرار کرده‌بودم و به خانه‌ی دوستانم ‏علی و هوشنگ در شاهرود آمده‌بودم. با ناهار چند قوطی آبجوی هلندی "اسکول" ‏نوشیده‌بودیم. سپس آن‌دو به گردش رفته‌بودند و من خوابیده‌بودم. چند ساعت بعد می‌باید به پادگان ‏بر می‌گشتم. و این نغمه... این آهنگ بی‌گمان ساخته‌ی خودم بود. نخستین بار بود که ‏می‌شنیدمش. زود، زود باید کاری می‌کردم. باید... بنویسم...؟ اما چگونه؟ من که سوادش را ندارم؛ ‏خطش را بلد نیستم...‏

در نوجوانی بارها برایم پیش آمده‌بود که آهنگی را بسیار دوست داشته‌بودم، و برای آن‌که یادم نرود ‏کوشیده‌بودم به شکلی بنویسمش. یکی از آن بارها خوب یادم است. پدرم ما را به سینما برد. فیلم ‏امریکایی "دریاچه‌ی مرغابی". و روی یکی از صحنه‌های رومانتیک آن موسیقی متن زیبایی گذاشته ‏بودند که دلم می‌خواست همیشه توی گوشم باشد و همواره زمزمه‌اش کنم. به خانه که رسیدیم ‏در جا دفترچه‌ی یادداشت سرّی و دوست‌داشتنی‌ام را برداشتم و در صفحه‌ی تازه‌ای نوشتم: "دادا ‏‏– دادا... دا – دادا دیم – دیم دیم"! همه چیز خیلی روشن بود. چند بار خواندمش، و عین همان ‏آهنگی بود که در ذهن داشتم. چه زیبا! چه خوب، چه خوب!‏

و خب، روشن است: هفته‌ای بعد که آهنگ را فراموش کرده‌بودم، به سراغ دفترچه رفتم، و خواندم: ‏‏"دادا – دادا... دا – دادا دیم – دیم دیم"؛ چه بی‌معنی! تکرار کردم، تلاش کردم، زور زدم... بی هیچ ‏سودی.‏

و اکنون، این‌جا، در این خانه‌ی لخت و عور و فقیرانه و مجردی و خالی از همه چیز در کوچه‌ای در ‏شاهرود، چه کنم با بی‌سوادیم؟ حتی اگر ضبط صوتی با میکروفون این‌جا بود، باز سودی نداشت: ‏ملودی سنگین و دراز و مرکبی بود که در سرم جریان یافته‌بود. دشوار بود نواختنش با سوت، یا با ‏‏"نانا" کردن. لحن و رنگ آن را چه می‌کردم؟ آن صدای بم را که چیزی میان ویولون و ویولا بود، آن ‏پیوستگی مالش آرشه را چگونه به سوت در می‌آوردم؟

بی‌اختیار پیرامون را می‌نگریستم؛ بی‌اختیار دنبال چیزی، وسیله‌ای، می‌گشتم: چه کنم؟ چه کنم؟ ‏حیف ِ این آهنگ نیست که همان‌جا توی سرم بماند و دقایقی دیرتر در گرداب احساس‌ها و ‏اندیشه‌های دیگر غرق و نابود شود؟ داغ شده‌بودم. آهنگ به دیواره‌های سرم می‌کوبید و ‏می‌خواست راهی به بیرون بگشاید، و راهی نمی‌یافت. دردم می‌آمد.‏

سرانجام با بی‌چارگی دریافتم که هیچ کاری نمی‌توانم بکنم. هیچ... کاری...! چه حیف...، چه حیف! ‏چه بد است درد بی‌سوادی. چه دردناک است که چیزی برای بیان داشته‌باشی، اما زبان یا ‏وسیله‌ی بیان آن را نداشته‌باشی. چه بد است درد بی‌زبانی. به یاد ح. ش. و حال او جلوی تخته در ‏کلاس دوم دبستان افتاده‌بودم. اکنون به یاد می‌آورم چگونه نمی‌توانستم دردم را به‌روسی به آن ‏پزشک بگویم. اکنون به میلیون‌ها انسان در سراسر جهان می‌اندیشم، به زنان و مردان روستایی در ‏گوشه و کنار ایران، که چه داستان‌ها و ماجراها در دل دارند، اما هرگز وسیله‌ای به آنان داده نشده ‏که این داستان‌ها و ماجراها را، حرف دلشان را، به شکلی بیان کنند؛ که بنویسند، به زبان خودشان، ‏به زبان دلشان.‏

و درود می‌فرستم به بانو مکرمه قنبری، روستایی زن از دری‌کنده‌ی مازندران که سرانجام راهی و ‏وسیله‌ای یافت تا حرف‌هایی را که ده‌ها سال در دلش تل‌انبار شده‌بود، به دیده‌ی جهانیان برساند، و ‏جهانی شد.‏

‏***‏
آهنگ من هیچ‌یک از ملودی‌های زیباترین آثار آهنگسازان بزرگ برای ویولون نبود: از کنسرتو ویولون ‏ژان سیبلیوس، یا چایکوفسکی، یا مندلسون نبود. از "مقدمه و روندو کاپریچیوزو" اثر کامی ‏سن‌سانس، یا "کولی" اثر موریس راول، یا کووارتت زهی شماره 2 الکساندر بارادین نبود. از کنسرتو ‏ویولون برامس، یا بیتهوفن، یا ماکس بروخ نیز نبود. نه، از هیچ‌کدام نبود. یک‌راست به خود من الهام ‏شده‌بود!‏

اگر به راه ننه مکرمه گام بگذارم، می‌توانم بگویم که ملودی من سرخ تیره‌بود که با حرکتی دودی در ‏متنی سیاه می‌چرخید. اما دیگر ندارمش، و هنوز غصه اش را می‌خورم.‏

و در سخن از موسیقی، درود بر کسانی که شور زندگی در آن حلبی‌آبادهای کنگو می‌دمند؛ و ‏کسانی که از دورریخته‌ها و زباله‌ها و ریخت‌وپاش‌های ما ساز می‌سازند (با سپاس از شهره‌ی گرامی)‏ و نغمه می‌پراکنند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 January 2012

زهر در گفتمان آذربایجان

سال نوی میلادی را به همه‌ی شما خوانندگان گرامی که آن را جشن می‌گیرید، شادباش می‌گویم.‏

نوشته‌ای با عنوان همین پست دارم که تا این لحظه در این و این و این نشانی‌ها منتشر شده‌است. از جمله ‏پاسخی‌ست بر برخی پرسش‌هایی که از من می‌شود. آن را در سایت شخصی من نیز در این نشانی می‌یابید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 September 2011

شوک بازگشت به ریشه‌ها

جمعه دوم سپتامبر 2011، 11 شهریور 1390، ساعت پنج‌ونیم بعدازظهر از سفری کوتاه بازگشته‌ام. در را پشت ‏سرم می‌بندم، چمدان کوچک را همان‌جا پشت در رها می‌کنم، کفش‌هایم را می‌کنم، تا وسط‌های اتاق نشیمن ‏می‌روم، و گیج و بی‌هدف می‌ایستم: خب، حالا بعدش چی؟ چه کنم؟ کجا بروم؟ این‌جا چه می‌کنم؟ چرا آمدم؟ ‏سرم را با چه چیزی گرم کنم؟‏

خانه خالی‌ست – خالی‌تر از همیشه. سوت و کور است – سوت و کورتر از همیشه. و من خود را تنها احساس ‏می‌کنم – تنهاتر از همیشه. دور خود می‌چرخم و نمی‌دانم چه کنم. لباس...، هااا...! لباس باید عوض کنم! خب، ‏حالا بعدش چی؟ در میانه‌ی اتاق نشیمن دور خود می‌چرخم و نمی‌دانم چه کنم. همین ساعتی پیش خود را از ‏دریایی از عشق و دوستی بیرون کشیده‌ام، و اکنون در ساحل باز دلم برای آن دریا پر می‌زند. می‌خواهم به ‏آغوش امواج آن بازگردم. اما احوالی تب‌آلود دارم. این تب حاصل آن دوستی‌هاست، یا سرما خورده‌ام؟ چکار کنم؟ ‏شاید یک دوش قدری حالم را جا بیاورد؟

نیم ساعت بعد زیر دوش به‌خود می‌آیم: ظرف شامپو به‌دست، زیر دوش ایستاده‌ام و همین‌طور شامپو را نگاه ‏می‌کنم. چند دقیقه به همین حال بوده‌ام؟ نمی‌دانم. در خیال دور و دراز دو روز گذشته غرق شده‌ام. در این دو ‏روز با گروه بزرگی از دوستان و آشنایان کهنه و تازه بوده‌ام: برخی را 25 سال بود که ندیده بودم، برخی را نزدیک ‏ده سال بود ندیده‌بودم، و با برخی همین دیروز و پریروز آشنا شده‌ام. همه صمیمی، یک‌دل، و یک‌زبان! آری، ‏یک‌زبان؛ زبان مادری خودمان؛ زبانی که برای سخن گفتن به آن لازم نیست که مانند سخن گفتن به سوئدی، ‏انگلیسی، یا روسی، پیشاپیش فکر کنم، واژه‌ها را از پیش ردیف کنم، با دودلی بیان کنم، و پس از گفتن آن هنوز ‏شک داشته‌باشم که آیا درست گفتم، یا نه. آذربایجانی همچون آب روان بر ذهنمان و بر زبانمان جاریست. گل ‏می‌گوییم و گل می‌شنویم، از خاطرات تلخ و شیرین گذشته، تا خشک شدن دریاچه‌ی ارومیه. اما وقت زیادی ‏برای خاطره گفتن نداریم. برای کاری جدی گرد هم آمده‌ایم: پایه‌گذاری انجمن قلم آذربایجانی. تنها دیشب بود که ‏پس از جلسه و پس از شام توانستیم جایی گرد هم بنشینیم و آواز بخوانیم – آوازهای آذربایجانی.‏

یکی از حاضران آوازهایی خواند که نزدیک چهل سال پیش عاشق‌شان بودم، اما طوفان‌های سی‌وپنج سال ‏گذشته آن‌ها را به‌کلی از یادم برده‌بود: آوازهای آشیق حسین جوان – خنیاگری که با شکست جنبش دموکراتیک ‏آذربایجان و مهاجرت ناگزیر به آذربایجان شوروی، سال‌های طولانی ترانه‌هایی در غم دوری از وطن می‌خواند. یک ‏دوست متین هم‌سال من ترانه‌های خاطره‌انگیزی از رشید بهبودوف خواند. خانمی از تازه‌آشنایان که از کشف این ‏که من، این شخصی که در این لحظه روبه‌روی او نشسته، همان است که جزوه‌ی متن اپرای کوراوغلو را ‏سی‌وهفت – هشت سال پیش منتشر کرده به هیجان آمده‌بود، نشان داد که هنوز کم و بیش همه‌ی اپرا را از ‏حفظ می‌داند، و تکه‌های دشواری از آن را خواند. او تعریف کرد که هنگام دفاع دانشجویان از سنگر دانشگاه ‏به‌هنگام "انقلاب فرهنگی" کر "چنلی‌بئل" از آغاز پرده‌ی سوم اپرا را از بلندگوها پخش می‌کردند و او و دوستانش ‏با آن پشت سنگر ورزش می‌کردند. ‏

همه با من مهربانی می‌کنند، همه. و اکنون می‌فهمم که توان بر دوش کشیدن آن‌همه مهربانی، توان پردازش ‏هجوم آن‌همه ‏خاطرات را نداشته‌ام و ندارم. توان پاسخ دادن به آن‌همه مهر را هم ندارم: ببین چه گیج شده‌ام! حوله بر ‏تن از حمام بیرون آمده‌ام، توی آشپزخانه روی صندلی نشسته‌ام، بازیچه‌ی امواج این خیالات شده‌ام، و هیچ ‏نمی‌دانم که آیا کف شامپو را از تنم شستم، یا نه. باید آن ترانه‌های آشیق حسین جوان را پیدا کنم – به‌ویژه آن ‏را که خون می‌گرید و یک "بالام" می‌گوید که دل مرا از جا می‌کند. اما، خب، حالا چه کنم؟ تنم را خشک کنم، ‏لباس بپوشم، و بعد چی؟ نه! راستی راستی تب دارم. گلویم هم درد می‌کند. آب بینیم جاریست. آن دوستان ‏داشتند می‌رفتند به یک جلسه‌ی شعر و موسیقی در بزرگداشت دکتر رضا براهنی اما من با این حال و روزی که ‏دارم نمی‌توانم با آنان باشم. چه حیف!‏

در تلاطم افکار و خاطرات و گیجی، لباس پوشیدنم ساعتی طول می‌کشد، شام خوردنم، نانی و پنیری، دو ‏ساعت طول می‌کشد. خب، حالا چه کنم؟‏

این گیجی شدید سه روز طول می‌کشد، و گیجی خفیف هنوز به پایان نرسیده‌است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

28 February 2010

عقده‌ی کهف‏

نوشته‌ای از احسان طبری

داستان چگونگی پدیدآمدن و انتشار کتاب «از دیدار خویشتن – یادنامۀ زندگی» نوشته‌ی زنده‌یاد احسان طبری را در پیش‌گفتار دو چاپ این کتاب در خارج (چاپ نخست 1376، چاپ دوم با بازنگری 1379، هردو از نشر باران، استکهلم) آورده‌ام. آن‌جا از جمله نوشتم که طبری بخش دیگری نیز نوشته‌بود و در یکی از واپسین دیدارهایمان پیش از دستگیری ِ بخش بزرگی از رهبری و گردانندگان حزب توده ایران به من داده‌بود. عنوان آن «عقدۀ کهف» و دربارۀ نحوۀ برخوردِ او و همتایانش با جامعۀ ایران پس‌از ده‌ها سال دوری از این جامعه بود. مجالی برای ماشین‌نویسی ِ آن بخش به‌دست نیامد و بنابراین کپی ِ آن در میانِ نسخه‌های پنهان کرده در ایران موجود نبود، و من آن نوشته را در دسترس ندارم.

اما اکنون نسخه‌ای از «عقدۀ کهف» را پیش رو دارم که از فراسوی 25 سال به دستم رسیده‌است: کپی از یک نسخه‌ی فرسوده‌ی تایپ‌شده است. به‌روشنی پیداست که آن را از زیر خاک بیرون آورده‌اند و رطوبت به آن آسیب زده‌است. این نوشته تاریخ خرداد 1361 را دارد و من در همان هنگام به دست خود متن تایپ‌شده را تصحیح کرده‌ام. پس، در آن‌چه در پیش‌گفتار «از دیدار خویشتن» نوشتم دو خطا داشتم: این بخش نه در واپسین دیدارها، که ماه‌ها پیش از آن به من سپرده شده‌بود؛ و ماشین‌نویسی هم شده‌بود. پانزده سال فاصله میان پدید آمدن و انتشار «از دیدار خویشتن» (61- 1360 تا 1375) با همه‌ی حوادث هولناک آن، تاریخ تحریر «عقدۀ کهف» را از ذهنم زدوده بود، و ده سال دیگری که از هنگام انتشار کتاب می‌گذرد نیز یاریم نمی‌کند که به‌یاد آورم پس چرا «عقدۀ کهف» در مجموعه‌ی «از دیدار خویشتن» گنجانده نشد. ولی یک نکته روشن است: طبری تاریخ "اسفند 1360" را در انتهای بخش "پایان" کتاب نوشته‌است، و «عقدۀ کهف» سه ماه پس از آن نوشته شده‌است.


هرچه بود و نبود، این نوشته‌ی احسان طبری نیز اکنون در برابر ماست. همچنان‌که در پیش‌گفتار «از دیدار خویشتن» نوشتم، بر خود نمی‌دانم که درباره‌ی مضمون و محتوای این نوشته‌نیز نظر بدهم و تنها به وظیفه‌ی خود که در برابر طبری و همسرش برای انتشار این نوشته‌ها بر عهده گرفتم، عمل می‌کنم. این‌جا نیز تکرار می‌کنم که محتوای این نوشته نیز، پس از گذشت ربع قرن و آن‌چه در ایران و جهان گذشته، برای من پندآموز است و بی‌گمان برای بسیاری از خوانندگان نیز چنین خواهد بود.

استکهلم، بهمن 1386
[«عقده‌ی کهف» و پیشگفتار بالا نخستین بار در فوریه‌ی 2009 (بهمن 1387) در شماره‌ی 21 و 22 فصل‌نامه‌ی «باران» در سوئد منتشر شد.]


احسان طبری
عقدۀ کهف


در روانکاوی فروید اصطلاحی هست به‌نام «عقدۀ ادیپوس» Eudipus و ما عقدۀ کهف را بر همان قیاس ساخته‌ایم. «کهف» در زبان عربی با غار به‌یک معنی است.

داستان کهف را همه ما از روی قرآن و تفاسیر می‌دانیم. اصحاب کهف و رقیم یعنی مردان غار سرگذشتی شگفت داشته‌اند. می‌گویند سه تا شش تن بودند از اهالی شهر «افه‌سوس» Ephesus و از کارگزاران [فرمانروای] جبار این شهر که «دقیانوس» نام داشت و بر آن شدند که با سگ ابلق خود «قطمیر» به غاری بگریزند. وارد غاری شدند و سالیان دراز در آن خفتند و «کلبهم باسطٌ ذراعیّه بالوصید» و سگشان نیز بر درگاه غار بازو گشود و خفت.

وقتی پس از سیصد و نه سال از خواب بیدار شدند و به شهر رفتند، در اثر گذشت سالیان، همه چیز عوض شده‌بود و کسی درهم و دینار آن‌ها را نمی‌پذیرفت. قصه در سورۀ 18 قرآن آمده و روایات گوناگون است، ولی مقصد ما از «عقدۀ کهف» در این نوشته یعنی حالت روانی کسانی که مدت‌ها در محیط آشنای خود نبوده‌اند، چنان‌که نه محیط آن‌ها را می‌شناسد و نه آن‌ها محیط را و از این اصطلاح مقصد دیگری نداریم.

مثلاً نگارنده این سطور در اواخر زمستان 1327 به‌ناچار و به علت محکومیت غیابی سیاسی[1]، به خارج از کشور رفت و در اردیبهشت 1358 پس از انقلاب 22 بهمن به ایران بازگشت. این تقریباً می‌شود 30 سال و اندی. او به علت گوشه‌نشینی، در این 30 سال کمتر از عزلتکده خود خارج شد، و از اوضاع ایران تنها از طریق جراید و کتب و مجلات فارسی که به‌وفور می‌خواند و اخبار رادیو باخبر می‌گردید.

وقتی به تهران بازگشت، شهر برای وی مانند «اصحاب کهف» به‌کلی ناشناس بود. مردم از جهت ظاهر سیاه‌چرده‌تر و کوته‌بالاتر به‌نظر می‌رسیدند. از خیابان انقلاب به بالا که سی سال پیش تماماً ناشناخته بود، تازه شهر واقعی تهران شروع می‌شود و شمیران و کن و سولقان و کرج و علیشاه‌عوض و ورامین و سرخ‌حصار و شمشک و جاجرود و لتیان که دور از تهران بودند، بخش‌هایی از تهران بزرگ شدند! ده‌ها و صدها خیابان و کوچۀ زیبا و نازیبا در این بخش شهر به تهران تاریخی افزوده‌شد و شهر فاصله بین کوه‌های بی‌بی شهربانو و کرج و خرسان و البرز را پر کرد؛ شهری بزرگ و بی‌قواره پدید آمد.

یک طبقه متوسط و مرفه امریکائی‌مآب که اصلاً در دوران گذشته وجود خارجی نداشت، با خانه‌های وسیع و مجلل و چند اتوموبیل و ویلاهای کنار دریا به عرصه آمد که بین مولتی‌میلیاردرهای اطراف دربار و مستشاران امریکائی و مردم عادی قرار داشتند. نشست‌وبرخاست و غذای سفره و تلفظ و آداب این قشر، با طبقه سنتی متوسط ایرانی زمان ما تفاوت‌های جدی دارد که نمی‌گوئیم بد است، ولی به هر جهت نه آن‌است که بود.

و نیز یک قشر بسیار انبوه دهقانان زاغه‌نشین، شهر را از یک میلیون نفوس زمان گذشته به پنج میلیون و بیشتر رساندند و به عملگی و کارهای سیاه و خدمات اغذیه‌فروشی کنار خیابان و تعمیر و صافکاری اتوموبیل و دستفروشی و انواع دیگر خدمات از سطح بالا تا نازل مشغول‌اند و کشور را با شبکه خود پوشانده‌اند.

آن‌ها و زنان و کودکانشان محرک مهم انقلاب بودند.

شهر جولانگاه صدها هزار اتوموبیل امریکائی و ژاپنی و فرانسوی و آلمانی و مونتاژشده در ایران است و عملاً مردم در سواره‌رو هستند و در پیاده‌روهای ناهموار تک‌- توک آدم راه می‌رود و هنوز هم چنین است.

نگارنده رساله‌ای درباره تحولات بد و خوب سی ساله نمی‌خواهد بنویسد زیرا «مثنوی هفتاد من کاغذ» می‌شود. هدف بیشتر توجه به برخی تحولات زبان فارسی و آن هم به‌طور سطحی است: اصطلاحاتی مانند «زبل» (زرنگ)، «کلک» (حقه)، «علاف» (سرگردان)، «تو باغ نیست» (حالیش نیست)، «دوزاریش نیافتاده» (متوجه نشده)، و امثال آن که اکنون بسیار متداول است، در زمان ما نبود. اصطلاح «در این رابطه» که ترجمه از زبان‌های اروپائی است، مرسوم نبود. اصطلاحات انگلیسی «تاپ» top (عالی)، «چک‌آپ» check up (معاینه)، «کنسل» cancel (تعویق و حذف)، «اوکی کردن» O.K. (موافقت و پذیرش)، «ادیت» edit (ویراستاری)، «شورت» short (زیرشلواری)، «گرین کارد» green card (برگ اقامت)، «چک کردن» check (وارسی کردن) و ده‌ها مثل آن‌ها ابداً به‌کار نمی‌رفت. واژه‌های خارجی هم با تلفظ فرانسه ادا می‌شد. مثلاً کسی نمی‌گفت «یونیفورم»، می‌گفتند «اونیفورم»، چنان‌که حالا هم کسی نمی‌گوید «سایکالاجی» و می‌گویند «پسیکولوژی»، یا نمی‌گویند «ثیاتر» و می‌گویند «تئاتر». در تلویزیون دیدم که چپ و راست گوینده «فایبروسکوپ» fibroscope تلفظ می‌کند، به‌جای «فیبروسکوپ» یا بافت‌بین. در عین حال انصاف باید داد که در اثر کثرت ترجمه‌های علمی و ادبی خوب و بسیار خوب، در مجموع زبان فارسی از جهت دقت و فصاحت و رسائی ترقی چشمگیری کرده‌است و به برکت تلاش جمعی ِ زبان‌شناسان، ده‌ها معادل فصیح برای واژه‌های خارجی پدید آمده که مایه‌ی خرسندی است.

در غذا هم «همبرگر» جای نان و کباب ما را گرفته و نام خیابان‌ها و پارک‌ها، وقت ورود من یا به اسم اعضای خاندان پهلوی بود یا به نام‌های انگلیسی و امریکائی (مانند جردن، لوس‌آنجلس، روزولت، کندی، الیزابت، چرچیل و امثال آن) و بعدها عوض شد. نام رستوران‌ها و هتل‌ها و بوتیک‌ها که انحصاراً خارجی بود. امریکائی‌ها موفق شده‌بودند ایران را تا هضم رابع نوش جان کنند و کشور ما را به یک ولایت امریکا یا «ستیت» state منتها قلابی آن بدل سازند. مدارس و خانه‌های فرهنگ و مراکز تدریس انگلیسی و بانک‌ها و شعب مهندسی و اقتصادی وابسته، حد و حصر نداشت. فکر نمی‌شد خاندان پهلوی تا این حد کشور را پای‌بستۀ بیگانگان کرده‌باشد.

خلاصه تهران ناآشنا بود. طرز سخنگوئی کودکان و نوجوانان از تلفظ مصنوعی دوبلورهای ایرانی فیلم‌های خارجی و مجریان رکلام‌ها تقلید شده‌بود، که خود تحت تأثیر بیان سینمائی انگلیسی است. حتی در واکنش‌های برخی گروهک‌های «چپ»، اندیشه‌ها از تئوری‌های انقلابی مقتبس نبود، بلکه الگوبرداری کودکانه و تقلید فیلم‌های وسترنی و جیمزباندی امریکائی زیاد دیده می‌شد و می‌شود.
تا مدت‌ها نگارنده تصور می‌کرد در ایران نیست و در جای ناشناس دیگری در کره زمین به‌سر می‌برد! واکنش خشمناک انقلاب در برابر این غرب‌زدگی «ندید بدید»، امری عادی است و طبیعتاً باید رخ می‌داد.

به هر خانواده متوسط به‌بالا که نظر می‌افکندید یا به امریکا رفته‌بود یا بچه‌هایشان در امریکا درس خوانده بودند (و می‌خوانند). در گذشتۀ دور تقریباً احدی را نمی‌دیدید که امریکا را دیده‌باشد. ینگه‌دنیا جائی بود افسانه‌آمیز و بسیار دوردست. ما اولین بار سربازان امریکائی را در دوران جنگ دوم دیدیم.

رژیم گذشته موفق شده‌بود تا جهان سوسیالیستی و ضد امپریالیستی را به «نقطه سفید» بدل کند و کماکان هم اینطور است. مردم از راه فیلم و رمان و کتاب و روابط فرهنگی می‌دیدند که اهالی «بلوک شرق» وجود دارند و دارای زندگی متمدنانه امروزی هستند، ولی عملاً آن ‌را نمی‌دیدند و پندارها و خرافات «دیوار آهنین» و «صف نان سیاه» و «عقب‌ماندگی فنی» و «هر زنی با هر مردی» و «دیکتاتوری خونین» درباره این کشورها مانند همیشه باقی بود. متأسفانه حالایش هم همینطور است و گاه تا حدی است که بالادست ندارد و به اتهامات سنتی، افترائات مائوئیستی هم اضافه شده‌است.

البته مردم ما واقعاً مردمی سمپاتیک، با حسن نیت، شجاع و بزرگ هستند. نویسنده این مردم را از نو کشف کرده و بسیار دوستدار و مجذوبش شده‌است، ولی افسوس که این مردم را هم به نوبه خود در نوعی زندان آریامهری نگاه‌داشته‌بودند. این سه سال انقلاب مردم را تکان داده‌است و آن‌ها حالا به‌مراتب بهتر می‌بینند و از دنیای اشرف و شهرام، هژبر یزدانی و رضائی، مهستی و هایده، ویسکی و قمار، سفر به «سان‌خوزه و دالاس»، دنیای سرسپردگی به ساواک و بانک‌های رنگارنگ و بسازوبفروش، خارج شده‌اند، ولی هنوز سر نخ جهان زنده انقلابی کاملاً به دستشان نیامده‌است و نمی‌دانند که در عصر «غروب غرب سرمایه‌داری» به‌سر می‌برند و کماکان جهان معتاد کهنۀ ایشان، جهان واقع‌گرایانه‌ای نیست و سطح آگاهی سیاسی بسیار نازل است و باید ایرانی اندیشه و عمل نوی را فراگیرد.

ما با وجود هجرت دراز، دیوارهای کهف خود را شکسته‌ایم و شادمانیم که با مردم کشور عظیم و کبیر خود، در سرود و نبرد، در تفکر و ساختمان، بار دیگر همگام شده‌ایم... اگرچه این آزمایشی است روحاً بسیار دشوار و در دورانی بسیار بغرنج، ولی مطمئنیم که کشور دارای آینده بزرگی است و خورشید سعادتش طالع خواهد شد و نارسائی‌ها و نازیبائی‌ها و ناروائی‌ها زائل خواهد گردید و آن طلوع هم چندان دور نیست.

خرداد 1361

----------------
[1] - محکومیت غیابی به اعدام، که در سال‌های بعد یک محکومیت به اعدام دیگر بر آن افزوده‌شد. [ش]

یک نوشته‌ی دیگر درباره‌ی چگونگی انتشار «از دیدار خویشتن» در این نشانی می‌یابید. نقل تمام یا بخشی از این نوشته به شرط ذکر منبع مجاز است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 December 2009

بازگشت به سردسیر؟

این روزها با خواندن خاطرات محمود اعتماد‌زاده (به‌آذین) از زندان و شکنجه در جمهوری اسلامی، بار دیگر به یاد عنصر پلیدی به‌نام لئونید شبارشین افتادم و این‌که چگونه حتی همین نام او (که به‌آذین آن را "شباشین" نوشته) مایه‌ی آزار و شکنجه‌ی او و دیگران بوده‌است.

درباره‌ی شبارشین و ماجراهای او در جای دیگری به‌تفصیل نوشته‌ام. این‌جا فقط می‌خواهم در باره‌ی عنوان آن نوشته، یعنی "جاسوسی که طرد شد" قدری توضیح بدهم.

آن عنوان را از گفت‌وگوی روزنامه‌ی ایزوستیا با شبارشین برداشتم، اما اگر می‌خواستم آن را مطابق کلیشه ترجمه کنم، می‌بایست می‌نوشتم "جاسوسی که به سردسیر بازگشت"! آن‌وقت آیا خواننده در می‌یافت که سخن از جاسوسی‌ست که کنار گذاشته شده‌است؟ نمی‌دانم کدام شیر پاک خورده‌ای نام رمان و فیلم معروف ”The Spy Who Came in from the Cold” را "جاسوسی که از سردسیر آمد" ترجمه کرد و باعث شد که مترجمان بعدی نیز to come in from the cold را "بازگشت از سردسیر" ترجمه کنند. این اصطلاح در نام رمانی نوشته‌ی جان لو‌کاره John le Carré به‌کار رفته و فیلم زیبا و معروفی با شرکت ریچار برتن هم روی آن ساختند.

شاعر بزرگ احمد شاملو به‌ناچار و برای در آوردن نان خود و خانواده به بسیاری کارهای حاشیه‌ای، از جمله ترجمه‌ی متن فیلم‌ها و نوشتن تئاتر و فیلم‌نامه برای فیلم‌های فارسی دست می‌آلود. از جمله فیلم‌نامه‌ی "گنج قارون" را به او نسبت می‌دهند. شاعر بزرگ ترک ناظم حکمت نیز چندی از کارهای مشابهی نان می‌خورد. آیا ترجمه‌ی نام فیلم و فیلم‌نامه‌ی "جاسوسی که از سردسیر آمد" نیز کار شاملو بود؟

فرهنگ انگلیسی- فارسی معتبر "هزاره" تألیف علی‌محمد حق‌شناس و همکاران، ”be left out in the cold” را "سر (کسی) بی‌کلاه ماندن؛ مورد بی‌اعتنایی قرار گرفتن، بی‌کس و تنها ماندن" معنی کرده‌است و به گمانم این را از "فرهنگ فشرده‌ی آکسفورد" ترجمه کرده‌اند که در توضیح آن اصطلاح می‌نویسد ignored, not looked after. فرهنگ چندجلدی ووردزوورث Wordsworth نیز در جلد Dictionary of idioms در برابر leave (someone) out in the cold می نویسد to neglect or ignore someone، و بعد مثال می‌زند You can’t invite half your relatives to your wedding and leave the others out in the cold!

اگر این جمله‌ی واپسین را با کلیشه‌ی معمول ترجمه کنیم، باید بنویسیم: "نمیشه که نصف فامیل رو به جشن عروسیت دعوت کنی و بقیه رو توی سردسیر ول کنی!" و برخی مترجمان با تخیل نیرومند شاید به‌جای سردسیر در این جمله بنویسند "یخچال": "بقیه رو توی یخچال ول کنی"!

عنوان گفت‌وگوی روزنامه‌ی ایزوستیا با شبارشین این بود: Разведчик, вернувшийся в холод

در وب‌گردی‌هایم برای تکمیل نوشته‌ام درباره‌ی شبارشین به اسناد و مطالب جالبی درباره‌ی فعالیت‌های روسان و عواملشان در ایران در منابع روسی برخوردم که امیدوارم عمری و وقتی باشد تا بتوانم سر نخ‌هایی از آن‌ها به جویندگان حقیقت نشان دهم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

10 January 2009

وطن کجاست؟ - نظرها‏

محمد عزیز، سپاسگزارم برای پیام پرمغز و پر از اطلاعات جالب و مفیدتان و برای پیوند به عکس‌های گویا، و نشانی کتاب و سی‌دی. در غربت بودن روشنفکر هم حرف درستی‌ست و بارزترین نمونه‌ی آن در جامعه‌ی ایران صادق هدایت است. دوست دیگری به‌نام امیر نیز در نامه‌ای به انگلیسی به درستی می‌گوید که انسان می‌تواند حتی در جامعه‌ی خود بیگانه باشد. او مسأله‌ی همپیوستگی Integration خارجیان در جامعه‌ی میزبان را به میان می‌آورد و باز به‌درستی معتقد است که باید جامعه‌‌ی میزبان را پذیرفت و برای پذیرفته‌شدن در جامعه‌ی میزبان باید تلاش کرد. با نظرهای شما هم موافقم، امیر عزیز، و سپاسگزار.

اما حتی با وجود احساس تعلق به جامعه‌ی میزبان، همان‌گونه که امیر هم می‌گوید، مواردی پیش می‌آید که انسان احساس می‌کند جای چیزهایی خالی‌ست؛ مانند فرهنگ و زبان. و نیز همه می‌دانیم که این صحبت‌ها درد و رنج انسان‌هایی را که در فیلم و کتاب مورد بحث من از آنان سخن می‌رود، شامل نمی‌شود.

درباره‌ی قزاقستان یا کازاخستان باید بگویم که با شما موافق نیستم، محمد عزیز. به‌نظر من باید دید مردمان هر دیاری خود چه می‌خواهند و چه نامی بر دیارشان می‌نهند. کشوری به‌نام رودزیا دیگر وجود ندارد، زیرا مردمانش نام آن را به زیمبابوه تغییر دادند. در کتاب‌ها و رسانه‌های جهان غرب تا همین پنجاه – شصت سال پیش از پرشیا سخن می‌رفت. تلاش بسیاری صورت گرفت تا اینان بپذیرند که نام این کشور ایران است (و اکنون کسانی می‌گویند که این کار اشتباه بود و همان پرشیا بهتر است، به‌ویژه پس از آبروریزی‌هایی که به نام ایران صورت گرفته، و پرژن بهتر از فارسی‌ست). دیکتاتورهای برمه فریاد می‌زنند که نام کشورشان اکنون میانمار است، اما گوش جهانیان، شاید برای دهن‌کجی به این دیکتاتورها، هیچ بدهکار نیست. اگر آلمان را دویچلاند نمی‌نامیم، شاید برای آن است که مردمان آن حساسیتی روی نام کشورشان در زبان‌های گوناگون ندارند. این نام را در هر زبانی به شکلی می‌گویند: جرمانی (انگلیسی)، آلمان (فرانسوی)، توسکلاند (سوئدی)، گرمانیا (روسی) و... اما کازاخ‌ها، این‌طور که خوانده و شنیده‌ام، هیچ دوست ندارند با Cossackها یکی گرفته‌شوند. له‌و تالستوی داستانی دارد به‌نام "قزاق‌ها" که به فارسی هم ترجمه شده و در آن البته از کازاخ‌ها سخن نمی‌رود!

بهروز عزیز، از لطف شما سپاسگزارم و خوشحالم از این که نوشته‌هایم چیزی به دانسته‌هایتان اضافه نمی‌کند. گویا سعدی بود که گفت "همنشین تو از تو به باید / تا تو را عقل و دین بیافزاید". ای‌کاش می‌دانستم شما کدامیک از بهروزان فراوان در میان آشنایانم هستید.

دوست بی‌نام، من "دشمنی خودخوانده با آزربایجان" در سایت ایران امروز ندیده‌ام. اگر چنین بود نمی‌بایست نوشته‌های من و از جمله "زبان پدری مادرمرده‌من" را منتشر می‌کردند و می‌باید سانسورم می‌کردند. هیچ‌کدام از اشخاص حاضر در فیلم و در کتاب وطن خود را "آزربایجان" نمی‌نامند و به اصرار آن را ایران می‌نامند. اگر چیز دیگری نامیده‌بودند، بی‌گمان همان را می‌نوشتم. همین خود شاید به پرسش من در مقاله باز می‌گردد: وطن کجاست؟ هر کسی کجا را وطن خود می‌داند؟ در کودکی نوعروسانی را دیده‌بودم که از دهی ربوده شده‌بودند و به ایل و ده مجاور برده شده‌بودند. اینان نیز مدام برای وطن خود، برای ده مجاور، دلتنگی می‌کردند و اشک می‌ریختند. این بود معنای وطن برای آنان.

***
سخن از سانسور به‌میان آمد؛ مطالبی درباره‌ی تلاش برخی از ناشران و روشنفکران برای پیش‌گیری از انتشار کتاب معینی خوانده‌بودم (تا پایان آن صفحه را بخوانید). هم‌اکنون شنیدم که اتفاق مشابهی برای کتاب "اجاق سرد همسایه" افتاده: کسانی کتابفروشی‌های تهران را از فروش و توزیع این کتاب باز داشته‌اند، چرا که گویا "این کتاب ضد کمونیستی و به نفع جمهوری اسلامی"ست! دریغ و درد که "روشنفکران"مان چنین‌اند، و چه خوب که سرنوشت کشورمان به دست روشنفکرانی از این دست سپرده نشد.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 June 2008

عروج

ترجمه‌ی این اثر خود داستانی دارد که آن را این‌جا باز می‌گویم:

در سال‌های دانشجویی (و حتی پیش از آن) مانند بخشی از هم‌میهنانمان شیفته‌ی همه‌ی پدیده‌ها، آثار هنری و محصولاتی بودم که به گونه‌ای ربطی به اتحاد شوروی داشتند و یا از آن‌جا می‌آمدند. سانسور و خفقان شدید شاهنشاهی کاری کرده‌بود که ما جوانان آن دوران تشنه‌ی داشتن و حتی دیدن عکسی از مارکس و انگلس و لنین، میدان سرخ مسکو، چه‌ گوارا و از این قبیل بودیم، و البته اگر ساواک چنین چیزی را در خانه‌ی کسی می‌یافت، یک‌راست روانه‌ی شکنجه‌گاه‌اش می‌کردند.

در پاییز ۱۳۵۵ هنگامی‌که برنامه‌ی جشنواره‌ی فیلم تهران اعلام شد، من و یک هم‌کلاسی، که او هم در همین "خط" بود، با شگفتی دیدیم که یک فیلم ساخت شوروی هم در برنامه‌ی جشنواره گنجانده شده‌است. با شوق فراوان بلیط برنامه‌ی آن روز را خریدیم و با آرزوهای بزرگی برای دیدن صحنه‌هایی از قهرمانی‌های سربازان ارتش سرخ شوروی و رژه‌ی پیروزمندانه‌ی آنان در میدان سرخ مسکو و ... به سینما رفتیم.

با شروع فیلم سرخوردگی ما حد و مرزی نمی‌شناخت. فیلم سیاه‌وسفید بود، به زبان اصلی (روسی) بود و زیرنویس آن به فرانسوی بود! هیچ‌یک از ما هیچ‌یک از این زبان‌ها را نمی‌دانستیم. با این‌همه دندان روی جگر گذاشتیم و تا پایان فیلم در سالن نشستیم، به امید آن‌که شاید سرانجام صحنه‌ای رؤیایی ببینیم. اما هیچ صحنه‌ی قهرمانانه‌ای از جنگ و هیچ تصویری از لنین یا میدان سرخ مسکو ندیدیم. هیچ چیزی، هیچ، هیچ، از فیلم دستگیرمان نشد. من همچنان تشنه‌ی دریافتن این فیلم و کنجکاو ماندم، و بعد که در جایی خواندم این فیلم برنده‌ی "خرس طلائی" جشنواره‌ی فیلم برلین شده، کنجکاویم شدیدتر شد.

در سال‌های جنگ عراق با ایران این فیلم بارها از تلویزیون ایران نمایش داده‌شد، اما تا پیش از خروجم از ایران آن‌چنان غرق در دوندگی‌های حزبی بودم که هرگز فرصتی برای دیدن نسخه‌ی دوبله‌شده‌ی آن از تلویزیون نیافتم.

در دوره‌ی زندگی در شوروی یک بار دیگر فیلم را به زبان اصلی از تلویزیون کرایه‌ای قراضه‌ای که داشتیم دیدم، اما این بار نیز هنوز آن‌قدر زبان روسی را نیاموخته‌بودم که از داستان فیلم سر در آورم. تا آن‌که سرانجام ترجمه‌ی آذربایجانی رمان "سوتنیکوف" که فیلم "عروج" روی آن ساخته‌شده در دو شماره‌ی پی‌درپی ماهنامه‌ی "آذربایجان" ارگان اتحادیه‌ی نویسندگان جمهوری آذربایجان شوروی منتشر شد و من که مشترک این ماهنامه بودم، توانستم برای نخستین بار داستان فیلم "عروج" را بخوانم. داستانی‌ست تکان‌دهنده. تصمیم گرفتم که در نخستین فرصت آن را به فارسی ترجمه کنم.

سرنوشت اما با من سر جنگ داشت: مهاجرت دگرباره، بیماری سخت، غم نان، ناپایداری خانواده... ترجمه‌ی آذربایجانی "سوتنیکوف" را از ماهنامه‌ها بریده‌بودم و با خود به سوئد آورده‌بودم. در فرصتی نشسته‌بودم و چند صفحه از آن را ترجمه کرده‌بودم، و کار چند سال خوابیده‌بود، تا آن‌که "حقیقت ساده" خاطرات صمیمانه و تکان‌دهنده‌ی منیره برادران از شکنجه‌گاه‌های جمهوری اسلامی را خواندم. او در جایی از رنج‌نامه‌اش از شبی در پای تلویزیون و تماشای فیلم "عروج" و شباهت یکی از هم‌زنجیران با یکی از قهرمانان فیلم سخن می‌گوید (دفتر دوم، صفحه‌ی 181، چاپ اول به همت تشکل مستقل دموکراتیک زنان ایرانی در هانوفر آلمان، 1373). برداشت ایشان از فیلم در آن لحظه غلط است. و در واقع گناه از ایشان نیست: برداشت کارگردان فیلم از داستان چیزی نیست که نویسنده می‌خواهد بگوید. در صحنه‌ای از فیلم سوتنیکوف شعار می‌دهد. چنین چیزی در کتاب وجود ندارد. نویسنده از شعار دادن بیزار است. احساس همدردی با منیره برادران و هم‌زنجیرانش، و احساس تعهد برای رساندن پیام واقعی نویسنده به ایشان و دیگران، انگیزه‌ای بسیار نیرومند در من ایجاد کرد که به هر زحمتی شده، و هم‌زمان با جدال با بحران‌های روحی، این رمان را به فارسی ترجمه کنم. تصمیم گرفتم که هر شب دست کم یک ساعت در خانه پای کامپیوتر بنشینم و "سوتنیکوف" را ترجمه کنم.

بسیاری از شب‌ها، اما، هرگز ساعت فراغتی پیش نیامد که حتی کامپیوتر را روشن کنم، و شب‌هایی بود که بعد از ترجمه‌ی تنها یک جمله می‌بایست به کارهای دیگری بپردازم. در اوایل کار به این نتیجه رسیدم که کار مترجم آذربایجانی تعریفی ندارد. متن روسی کتاب را در کتابخانه‌ی مرکزی استکهلم یافتم و با اندکی مقایسه دریافتم که تشخیصم درست است. بنابراین ترجمه‌ی آذربایجانی را کنار گذاشتم و جز در موارد انگشت‌شماری به آن مراجعه نکردم. و این‌چنین بود که سه سال گذشت! و خوب، اکنون که کتاب آماده شده، چه‌کارش باید کرد؟ در نوشته‌ی دیگری به دشواری انتشار کتاب در ایران اشاره‌ای کرده‌ام. خلاصه آن‌که انتشار کتاب سه سال به طول انجامید. و دستمزد من از انتشار آن چه بود؟ 20 نسخه از خود کتاب که 5 نسخه از آن به دوستانی رسید که زحمت کشیدند و آن‌ها را دست‌به‌دست دادند و به من رساندند! آیا نویسنده برای نوشتن و انتشار کتابش بیش از این رنج برد؟ نمی‌دانم.

آشنایانی که کتاب را خواندند، نظرهای گوناگونی داشتند: یک نفر پس از تعریف بسیار از ترجمه‌ی درخشان، گفت که "اما هنوز در سطح فکری قهرمان و ضد قهرمان مانده‌ای". یک نفر گفت که نثر بسیار بدی دارم و بعد از خواندن چند صفحه کتاب را به سویی افکنده‌است. یک نفر گفت که سال‌ها تشنه‌ی خواندن داستانی پر کشش و نثری روان بوده و سال‌هاست که از خواندن چیزی این‌چنین روان و راحت، مانند "راحت‌الحلقوم"، این‌چنین لذت نبرده‌است. یک نفر نوشت: "کتاب عروج را یک شبه خواندم و به دنیای "دور از میهن" و "چگونه پولاد آبدیده شد" و ... پرتاب شدم. البته این کتاب مقامش بالاتر است". یک نفر نوشت: "سرانجام خواندمش. ولی آخر چرا این‌‌همه درد، این‌همه رنج؟". چند نفر تنها گفتند که کار خوبی کرده‌ام و زحمت کشیده‌ام. و همین. و این‌ها همه کسانی بودند که کتاب را به ایشان اهدا کرده‌بودم. کتاب در ایران نایاب شد، اما از کسانی که کتاب را خریدند (به استثنای برادرم) هرگز هیچ نشنیدم.

منیره برادران، بی آن که من اشاره‌ای به برداشت پیشین او بکنم، نوشت: "وقتی کتاب را می‌خواندم نکاتی را جای تأمل دیدم که آن زمان در فیلم ندیده‌بودم. [...] فیلمی که بر اساس رمانی تهیه می‌شود معمولاً قادر به بازسازی همه‌ی زوایای آن نیست". آفرین بر تیزهوشی او که تفاوت را دریافت. اما برای کسانی که داستان را به شکل رویارویی قهرمان و ضد قهرمان در می‌یابند، باید روز زیبایی بنشینم و تحلیل مبسوطی بنویسم و نشان دهم که داستان از چه قرار است. روی کلمه به کلمه‌ی کتاب به سه زبان اندیشیده‌ام و کار کرده‌ام.

در این نشانی چند عکس و نوشته‌ی کوتاه به فارسی درباره‌ی فیلم، نویسنده‌ی کتاب و کارگردان زیبای فیلم می‌یابید.

سپاسگزارم از سیروس عزیز که نوار ویدئوی فیلم را با زیرنویس سوئدی نشانم داد. "عروج" (به روسی Voskhozhdeniye) در سوئد با نام Starkare än döden نمایش داده‌شده و نام انگلیسی آن The Ascent است.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 May 2008

تهوع بربربربر انگیز

آن‌قدر این را گفتم و نوشتم (واپسین بار در "نگاه نو" شماره 69، تهران، 1385) که دیگر برای خودم هم "تهوع برانگیز" شده‌است. ولی گویا چاره‌ای نیست جز آن که یک بار دیگر هم این‌جا بنویسم!

منظورم این ترکیب "برانگیز" است که بعضی‌ها آن را به هر واژه‌ی فارسی یا بیگانه‌ای می‌چسبانند و ترکیب‌های بسیار زشتی می‌سازند، مانند: دلسوزی برانگیز، اشتها برانگیز، مناقشه برانگیز، تعجب برانگیز، بحث برانگیز، عصبانیت برانگیز، ستایش برانگیز، شک برانگیز، عبرت برانگیز، و بسیاری نمونه‌های دیگر که به‌ویژه در کار نویسندگان و مترجمان تازه‌کار دیده می‌شود. زشت‌تر از همه همان "بر" است که در چنین ترکیبی هیچ نیازی به آن نیست. کار دارد به‌جایی می‌رسد که می‌نویسند "غم برانگیز" و "دل برانگیز" (که به نظر من بیش‌تر "حال‌به‌هم‌زن" و تهوع‌آور معنی می‌دهد، تا چیزی دل‌انگیز).

یک خانم خواننده‌ی قدیمی داشتیم به‌نام "روح‌انگیز". حال باید رفت و ایشان را از گور بیرون کشید و نامشان را به "روح‌برانگیز" تغییر داد! اصلاً چسباندن این "انگیز" فارسی به واژه‌های خارجی خود از آن بحث‌های "فرح‌برانگیز" است!

ولی انصاف داشته‌باشید: آیا "شگفت‌آور" زیباتر است، یا "تعجب برانگیز"؟ "ستودنی" بهتر است یا "تحسین‌برانگیز"؟

اجازه دهید ادعا کنم که به نظر من به‌کار بردن ترکیب واژه‌ها با "برانگیز" نشان دهنده‌ی تنبلی نویسنده‌ی آن و محدودیت واژگان اوست. او به‌جای ‏جستن و یافتن واژه‌های مناسب و موجود، چیزی دم دست را به "برانگیز" می‌چسباند، و خلاص!‏

یک چیز دیگر: "خط فقر" یعنی چه؟ مگر خط در هندسه و در لفظ ادبی "امتداد" چیزی معنی نشده‌است؟ پس ترکیب آن با "فقر" چه صیغه‌ای‌ست؟ آیا "مرز فقر" معنای مورد نظر را بهتر و رساتر و زیباتر نمی‌رساند؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 March 2008

من اگر نسوزم

در پستی به‌مناسبت روز جهانی زبان مادری برگردان آذربایجانی شعری از شاعر بزرگ ترک ناظم حکمت را نوشتم (که البته برگردان آذربایجانی جز در سه یا چهار کلمه تفاوتی با متن ترکی آن ندارد). دوستان چندی اصرار دارند که برگردان فارسی آن را هم بنویسم، و این کار آسانی نیست! ای‌کاش مطلب ساده‌ی دیگری می‌نوشتم و این کار سنگین به گردنم نمی‌افتاد، زیرا به‌یاد نمی‌آورم برگردان فارسی آن را جائی دیده‌باشم: نه در میان شعرهای "بی‌خطر" او که تا پیش از انقلاب با ترجمه‌ی ثمین باغچه‌بان، حسینی- خسروشاهی، و چند تن دیگر اجازه‌ی انتشار یافته‌بودند، و نه در شعرهای "سرخ" او که پس از انقلاب با ترجمه‌ی احمد صادق و دیگران منتشر شدند. در دهه‌های 1370 و 80 ترجمه‌های بسیاری از آثار ناظم حکمت به فارسی منتشر شده، که من تنها "تو را دوست دارم چون نان و نمک" با ترجمه‌ی احمد پوری (نشر چشمه، تهران، چاپ اول 1372) را در دسترس دارم. این کتاب مجموعه‌ای از شعرهای عاشقانه‌ی ناظم حکمت است و «کَرَم کیمی» در میان آن‌ها نیست.

ناظم حکمت مولوی‌شناس بود و استاد تمام عیار عروض و قافیه. او در دوره‌ای از شعرهایش قوانین عروض و قافیه را با شدت و دقت مراعات کرده‌است و بعدها به شاگردانش اجازه نمی‌داد که تا این قواعد را نیاموخته‌اند، شعرهای بی‌وزن و قافیه بنویسند. او در دوره‌ی دیگری از شعرهایش نیز قافیه را نه به معنای کلاسیک آن، که به شکل بازی ماهرانه با صائت‌ها و صامت‌ها و موسیقی کلمات به‌کار می‌برد، و شعر «کَرَم کیمی» نیز یکی از نمونه‌های عالی و در عین حال بغرنج آن است.

یک نمونه‌ی کوچک از "موسیقی کلام" او را این‌جا می‌آورم. در این نمونه که"برای ورا" سروده شده، حتی اگر ترکی ندانید، ملاحظه می‌کنید که او چگونه با ق – گ و نیز ل – د – م و صائت‌های میان آن‌ها چرب‌‌دستانه بازی می‌کند:

منه دئدی گَل
منه دئدی قال
منه دئدی گول
منه دئدی ئول
---------گلدیم
---------قالدیم
---------گولدوم
---------ئولدوم

که احمد پوری آن را چنین برگردانده‌است:

گفت به پیشم بیا
گفت برایم بمان
گفت به‌رویم بخند
گفت برایم بمیر
---------آمدم
---------ماندم
---------خندیدم
---------مُردم.

برای درک «کَرَم کیمی» (همچون کَرَم)، ابتدا باید داستان «اصلی و کَرَم» را دانست. «اصلی و کرم» یکی از قصه‌های فولکلوریک قفقاز، ترکیه، آذربایجان و همه‌ی ترک‌زبانان ایران است. کَرَم (محمود) پسر حاکم گنجه (قره‌باغ) و اصلی (مریم) دختر یک کشیش ارمنی عاشق یک‌دیگراند، اما کشیش سنگ‌دل مخالف پیوند این دو است و دخترش را برای دور کردن از کَرَم مدام از شهر و دیاری به شهر و دیار دیگری می‌برد و کَرَم نیز پرسان و افتان و خیزان در پی آنان روان است. سرانجام، در آستانه‌ی وصال جانان، کَرَم آن‌چنان فغان و فریاد از عشق سر می‌دهد که با حیله‌ی کشیش آتشی به‌جانش می‌افتد و در شعله‌های عشق می‌سوزد و خاکستر می‌شود. این قصه را "آشیق"های آذربایجانی با ساز و آواز می‌خوانند و آهنگساز آذربایجانی عزیر حاجی‌بیکوف نیز اپرائی بر این داستان سروده‌است.

همچون کَرَم

هوا چون سرب سنگین است،
فغان،
------فغان،
------------فغان - و
------------------فریاد بر می‌کشم
می‌خوانم:
------------بیائید
-----------------سرب
-----------------------بگُدا-
------------------------------زیم.
می‌گویدم:
- آخر در لهیب فغان‌ات خاکستر می‌شوی، هی!
همچون
---------کَرَم
-----------در زبانه‌های
------------------------آتش...
«دَ..َ..َرد
--------بسیار، و...
-----------------دریغ از هم‌درد».
گوش ِ
-------دل-
------------ها
------------------نا-
----------------------شنواست...
هوا چون سرب سنگین است...
می‌گویمش:
بگذار خاکستر شوم،
---------------------همچون
-----------------------------کَرَم
---------------------------------در زبانه‌های
----------------------------------------------آتش.
من اگر نسوزم،
---------تو اگر نسوزی،
-----------------ما اگر نسوزیم،
--------------------------------چگونه
-------------------------------------راه برند
---------------------------------------------تاری-
--------------------------------------------------کی‌ها
--------------------------------------------------------به روشنا
-----------------------------------------------------------------ئی‌ها...
هوا چون خاک آبستن است.
هوا چون سرب سنگین است،
فغان،
-----فغان،
-----------فغان - و
-----------------فریاد بر می‌کشم
می‌خوانم:
------------بیائید
------------------سرب
------------------------بگُدا-
زیم...

(1930)

تفسیر "سرب گداختن" با خودتان، و نیز "من اگر نسوزم" را مقایسه کنید با "من اگر برخیزم..." (قصیده‌ی آبی، خاکستری، سیاه) سروده‌ی حمید مصدق.

و جائی که سخن از ناظم حکمت است، که سال‌های دراز در زندان‌های میهن‌اش بسر برد و سال‌های درازتر در تبعبد و دور از میهن، نمی‌توان از دل‌تنگی‌ها نگفت، که خود این‌چنین موجز به شعر درآورده:

مملکتیم، مملکتیم، مملکتیم،
نه پاپاغیم قالدی، سنین، اورا ایشی،
نه یول‌لارینی داشی‌میش آیاق‌قابیم،
شیله مالیندان سون پئنجه‌ییم ده
------------جیریلیب چیخدی ئینیم‌دن.
سن ایندی یالنیز ساچیمین آغیندا،
-----------------اوره‌ییمین اینفارکتیندا
آلنیمین قیریشینداسان، مملکتیم
مملکتیم، مملکتیم.

وطنم‌، وطنم‌، وطنم‌،
نه کلاهم باقى ماند‌، که دوخت آن‌جا بود‌،
نه کفش‌هایم که راه‌هایت را پیموده بود.
آخرین کتم نیز‌، از پارچه‌ی «شیله»
--------------------فرسود و از بین رفت.
اکنون تو تنها در سپیدى موهایم‌،
------------------------در سکته‌ی قلبم‌
در چین‌هاى پیشانیم حضور دارى‌، وطنم‌،
وطنم‌، وطنم.

و آنگاه که در رادیوی بلغارستان به زبان ترکی گویندگی می‌کرد، یکی از شاگردان هم‌زنجیر سال‌های زندانش، آ. قدیر، این‌چنین از دل‌تنگی‌ها سرود (و دانسته یا نادانسته، بلغارستان را مجارستان گفت!):

مرثیه‌ی نخست، برای ناظم حکمت

صدایت را می‌شنویم هرازگاهی، از دوردست مجارستان
کمی گرفته، کمی شکسته و پیرانه.
چونان است که در زندانی هستم
و با صدایت درها همه تا پیش تو به‌رویم گشاده می‌شوند

صدایت را می‌شنویم هرازگاهی، از دوردست مجارستان
می‌دانم که دوری را غم بی‌کرانی‌ست
و من در این گوشه‌ی عزیز و کوچک، در خاکم، «دیار بکر»،
در این گوشه‌ی عزیز و کوچک، این‌جا، «ساپانجا»، در سربازی چه‌ها کشیدم

محمد و علی، جانسیل و من، چهار مرد
صدایت را می‌شنویم هرازگاهی، از دوردست مجارستان
کمی گرفته، کمی شکسته و پیرانه.
کودکان چیزی نمی‌فهمند، و کوچک‌ترها باز کم‌تر.
اما شعرهایت را خواهمشان آموخت،
همه‌ی شعرهایت را سطر به سطر.

جانسیل تو را بسیار دوست دارد، چون پدر، برادر بزرگ‌تر
شاید همان‌قدر که من تو را دوست دارم.
می‌گوید حتی یک بار هم رویت را ندیده، و بغض گلویش را می‌فشارد
می‌گوید که مرگ همیشه و همه‌جا ستمگر است
و مرگ را هرگز نمی‌بخشایند.

صدایت را می‌شنویم هرازگاهی، از دوردست مجارستان
کمی گرفته، کمی شکسته و پیرانه.
چونان است که در زندانی هستم
و می‌خواهم بر خروشم: این دیوارهای گران را ویران کنید،
برچینید این غل‌وزنجیرهای زنگاربسته را، پنجره‌ها را بگشائید،
بگذارید هم‌وطنان دلبندمان همه بازگردند
هیچ چیز بسته و پنهان نماند، هیچ چیز –
---------------------------------------------می‌خواهم بر خروشم.
درها را به رویمان می‌کوبند.

(برگردان ف. شیوا – نشریه‌ی شورای نویسندگان و هنرمندان ایران، دفتر دوم و سوم، آلمان 1364. با اندکی ویرایش.)

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 February 2008

روز زبان مادری

جایی (یادم نیست کجا) خواندم که یک نشریه‌ی اینترنی پیشنهاد کرده که وبلاگ‌نویسان به مناسبت "روز زبان مادری" (2 اسفند، 21 فوریه) یک پست به زبان مادری خود بنویسند. به‌نظر من پیشنهاد خوبی‌ست. مشکل من این است که نمی‌دانم کدام تعریف از "زبان مادری" در مورد من صادق است! چگونگی تربیت زبانیم را در ابتدای "زبان پدری مادرمرده‌ی من" نوشتم. فکر می‌کنم چاره‌ای نیست جز آن که تکه‌ای به زبان مادرم (که کم‌تر "زبان مادری" من است) و تکه‌ای به زبان پدرم (که بیش‌تر "زبان مادریم" است) بنویسم. پس ابتدا بخش کوچکی از زبان مادربزرگ، که سال‌ها پیش از میان ما رفت، در توصیف برادرم شاهرخ، به گیلکی، و سپس شعری از ناظم حکمت به ترکی آذربایجانی.

او کوچی‌تا الآن دانم هفت بئی‌سا،... اوجور شه ده، اوجوره مدرسه... راهنمائی. [...] شیطانه! خیلی شیطانه! اما خودشه شیطانی کونه. هیچ کسه اذیت نوکونه! از اول صبح ای‌تا چوگوش انه فادن، ای‌تا سوزن، ای‌تا فلانچی، ای‌تا بیسارچی. قشنگ بشه او پوشت، ای‌دفعه دینی چیزهایی چاکونه آوره آدما نشان دهه آدما کله مو راسته به! انی پئر فاندره انه تعجب کونه! ماشاالله خیلی دست بره ئه‌‌تو چیانه. خو پئره دنبال گرده، هر راهی پئر شه، شبیه اون چی کودان‌دره، اونا فاندره، اونا یاد گیره.
تو چی چاکودی برارجان کی امی کبلا محرم‌نسا خانمه سر مویه راستا کودی؟ تره یاد ایسه چی بو؟

کرم کیمی (ناظیم حیکمت‌ین عینی آدلی شعرینین آذریله‌شمه‌سی – دوستوم انوشه‌یه)

هاوا قورغوشون کیمی آغیر،
باغیر،
------باغیر،
------------باغیر،
------------------باغیریرام.
گلین،
------قورغوشون
-----------------اریت-
-----------------------مه‌یه
----------------------------چاغیریرام.

او ده‌ییر کی، مانا:
- سن ئوز سسین‌ده کول اولارسان، ای!
کرم
----کیمی
-----------یانا-
-----------------یانا...

«دَ- َ- َ- َرد
----------چوخ...
-----------------هم‌درد یوخ».

اوره‌ک-
--------لرین
-------------قولاق-
--------------------لاری
-------------------------ساغیر...
هاوا قورغوشون کیمی آغیر...
من ده‌ییرم کی، اونا:
«قوی کول اولوم
-----------------کرم
---------------------کیمی
----------------------------یانا-
---------------------------------یانا.
من یانماسام،
---------سن یانماسان،
-------------------بیز یانماساق،
----------------------------------نئجه
---------------------------------------چیخار
---------------------------------------------قاران-
--------------------------------------------------لیق‌لار
--------------------------------------------------------آیدین-
--------------------------------------------------------------لیغا...
هاوا تورپاق کیمی حامیله.
هاوا قورغوشون کیمی آغیر،
باغیر
-----باغیر،
-----------باغیر،
-----------------باغیریرام.
گلین،
------قورغوشون
------------------اریت-
------------------------مه‌یه
چاغیریرام...

(1930)

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 January 2008

زبان پدری... - تصحیح و پوزش

یکی از پیامدهای خوشایند انتشار نوشته‌ام "زبان پدری مادرمرده‌ی من" این بود که توانستم رد همکلاسی ازدست‌رفته‌ام سید جمال‌الدین سعیدی را بیابم. یک از برادران او با من تماس گرفتند و اشتباه‌هایم را گوش‌زد کردند. سپاسگزارم از ایشان که مرا از اشتباه درآوردند و سرنخی از سرگذشت همکلاسی دوران کودکیم به من دادند.

1- اشک جمال بر بی‌عدالتی و ظلمی که بر او و دانش او می‌رفت، و بر غرور زخمین‌اش جاری می‌شد. از سبکسری من بود که آن را به سخت‌گیری پدر نسبت می‌دادم. پدر ایشان انسانی آزادمنش و بزرگوار بودند و هرگز دست روی فرزندان بلند نمی‌کردند. بنابراین من شرمسارانه از روان ایشان و از خانواده‌ی محترم سعیدی، و از یاد جمال پوزش می‌خواهم.

2- جمال در سال 1354 پنهان شد و در 30 آذر 1355 در جلسه‌ای در نارمک تهران که برای محاکمه‌ی سیروس نهاوندی تشکیل شده‌بود و در انتظار ورود او، همراه با 9 نفر دیگر، از جمله مینا رفیعی، جلال دهقان، ماهرخ فیال، بهرام نوروزی، و... که هیچ‌کدام مسلح نبودند، ناگهان به رگبار گلوله‌های ساواک بسته‌شدند. جمال با آن‌که تیر خورده‌بود و شاهرگ خود را با چاقو زده‌بود، سه ماه پس از آن زیر شکنجه جان باخت.

آلبرت سهرابیان نیز در خاطرات خود "برگی از جنبش کارگری کمونیستی ایران" (نشر بیدار) شرح دیگری از جزئیات این دام نوشته که در این نشانی در دسترس است (در بخش "سیروس نهاوندی").

متن بالا در انتهای "زبان پدری مادرمرده‌ی من" در "ایران امروز" درج شده و آن را برای "آچیق سؤز" هم فرستادم. همچنین متن نوشته در سایت من تصحیح‌شده است.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 December 2007

زبان پدری مادرمرده‌ی من - نظرها‏

از همه‌ی شما کسانی که وقت گذاشتید و نوشته‌ی مرا خواندید، و البته شمائی که باز بیش‌تر وقت گذاشتید و پیام‌هایی، چه این‌جا و چه با ای‌میل یا در "ایران امروز" برایم نوشتید، صمیمانه سپاسگزارم. منتظر بودم تا نظر کاربران سایت "ایران امروز" هم منتشر شود تا پاسخی کلی برای همه‌ی نظرها بنویسم.

اغلب نظرها در تأیید و تعریف نوشته‌ام هستند، و آن‌جا که تعریف می‌کنند، مایه‌ی شرمندگی من. اما یک نکته‌ی مشترک در بسیاری از نظرها وجود دارد: می‌پرسند چه باید کرد؟ و همین بیش از هر چیز دیگری مایه‌ی شادی و رضایت من است و نشان می‌دهد که نوشته‌ی من به هدف خود رسیده‌است! این بغض سال‌ها بود که گلوی مرا می‌فشرد و دیر یا زود می‌باید می‌ترکید. من سیاست‌مدار یا کارشناس آموزش کودکان نیستم. تنها کاری که از من بر می‌آید فریاد درد برکشیدن است. اکنون می‌بینم که توانسته‌ام به سهم خود شاید تا حدودی این احساس درد را انتقال دهم، کسانی از خوانندگان هم دردشان آمده، و جویای راه چاره هستند.

فکر می‌کنم یک نکته‌ی دیگر را هم به‌روشنی از خلال همین بیست‌وچند نظر می‌توان دید: به محض آن‌که مسأله و واقعیت موجود را کنار می‌گذارید و می‌روید به سراغ تاریخچه‌ها و سوابق و گذشته‌ها، گردوخاک به‌پا می‌شود، آب‌ها گل‌آلود می‌شود، مردم دست‌به‌یقه می‌شوند، درد کودکان فراموش می‌شود و زیر دست‌وپا می‌مانند!

من مخالف بحث در ریشه‌های قضایا یا این مورد ویژه نیستم، ولی به‌نظر من این بحثی علمی و آکادمیک است که بهتر است در دانشگاه‌ها دنبال شود و نه این‌قدر سطحی و نه این‌جا و نه با دشنام و دعوا.

و گرچه سیاست‌مدار و کارشناس آموزش و پرورش کودکان نیستم، اما بر پایه‌ی آن‌چه دیده و خوانده‌ام، به عنوان یک شهروند می‌توانم نظر داشته‌باشم. این‌جا در سوئد سال‌ها روی کودکان مهاجران خارجی پژوهش کرده‌اند و به این نتیجه رسیده‌اند که آن‌هایی که روی پای زبان مادری خود ایستاده‌اند و آموزش آن زبان را ترک نکرده‌اند، در سایر درس‌ها پیشرفت بهتری داشته‌اند و موفق‌تر از آن‌هایی بوده‌اند که زبان مادری را ترک کرده‌اند و ناگهان همه چیز را به سوئدی خوانده‌اند. برای همین است که دولت آموزش زبان مادری را برای این کودکان تأمین می‌کند. و البته هنوز پیش نیامده که این کودکان بعد از آن‌که بزرگ شدند، اعلام استقلال از پادشاهی سوئد بکنند!

چیزی که من می‌گویم این است: به کودک نخست جادوی الفبا، جادوی خواندن و نوشتن را یاد بدهید، و بعد زبان تازه‌ای را. تفاوت این‌جاست: هنگامی‌که به یک کودک فارسی‌زبان می‌آموزید که این "آ"ست و این "ب" و اگر این دو را در کنار هم بنویسیم می‌شود "آب"، این کودک کشف تازه‌ای می‌کند. او می‌داند آب چیست و اکنون می‌آموزد که آب را و نان را می‌شود نوشت و خواند. اما اگر همین کتاب درسی و همین حروف را برای کودکی که زبان مادریش فارسی نیست به‌کار ببرید، جادویتان در او کارگر نیست و فقط رنجش می‌دهید. کودک آذربایجانی این‌ها را "سو" و "چؤره‌ک" می‌نامد. اگر می‌خواهید جادویتان در این کودک هم کارگر افتد، سواد خواندن و نوشتن را به زبان خود او بیاموزیدش، و بعد که به الفبا و کاغذ و کتاب خو گرفت، آن‌گاه بیاموزیدش که این‌ها در زبان‌های دیگر چه‌گونه به‌کار می‌رود. از چه کلاسی، و چه سنی؟ این را دیگر کارشناسان باید بگویند.

اصل پانزدهم قانون اساسی جمهوری اسلامی می‌گوید: "زبان‏ و خط رسمی‏ و مشترک‏ مردم‏ ایران‏ فارسی‏ است‏. اسناد و مکاتبات‏ و متون‏ رسمی‏ و کتب‏ درسی‏ باید با این‏ زبان‏ و خط باشد ولی‏ استفاده‏ از زبان‌های‏ محلی‏ و قومی‏ در مطبوعات‏ و رسانه‏‌های‏ گروهی‏ و تدریس‏ ادبیات‏ آن‌ها در مدارس‏، در کنار زبان‏ فارسی‏ آزاد است‏." ای‌کاش می‌شد همین امروز به همین قانون سرودم‌بریده عمل کرد. من حقوق‌دان و کارشناس قوانین هم نیستم اما به‌روشنی می‌بینم، و در عمل هم دیده‌ایم، که با این اصل در واقع کلاه گشادی سر مردم گذاشتند: این اصل هیچ ضامن اجرائی ندارد! یعنی هیچ شخص یا مرجع و مقامی مسئول شناخته نشده و موظف نشده که این اصل را اجرا کند! آیا آموزگار اردبیلی باید این "آزادی" را احساس کند و برود به ابتکار خود در کلاس درس ادبیات ترکی به دانش‌آموزانش درس بدهد؟ با کدام بودجه؟ و تازه، مگر نه آن‌که محدودیت گذاشته‌اند که "کتب درسی" باید به فارسی باشد؟! من و شما می‌دانیم چه به روز آن آموزگار خواهند آورد. خبر امروز را این‌جا بخوانید درباره‌ی هشت نفر ساکن حمیدیه در 30 کیلومتری شمال اهواز که سه ماه پیش در تظاهرات مسالمت‌آمیزی بعد از نماز جمعه گرفتندشان، و اکنون به خانواده‌هایشان خبر داده‌اند که جسدشان را در کارون و کوه و بیابان پیدا کرده‌اند. اینان عرب بودند.

سپاسگزارم از همه‌ی شمائی که به نوشته‌ی من در جاهای پرخواننده لینک دادید. دستتان درد نکند. اما گله‌مندم از کسی که تمامی نوشته‌ی من (و خیلی‌های دیگر) را "با اجازه‌تون" کپی کرده و در وبلاگ خودش گذاشته! شاید از زبان‌ندانی من، یا به‌قول دکتر براهنی از "بحران زبان" است که من با این "با اجازه" مشکل دارم! هرچه فکر می‌کنم، می‌بینم که کاربرد این عبارت درست در مواردی‌ست که معنای خلاف آن را دارد. یعنی مردم هنگامی می‌گویند "با اجازه" که به‌کلی "بی‌اجازه" دارند کاری می‌کنند! مثلاً در اتاق را باز می‌کنند، می‌گویند "با اجازه" و وارد می‌شوند و می‌نشینند، یا می‌گویند "با اجازه" و دست دراز می‌کنند و قندی از توی قندان بر می‌دارند! آقای "دومان" هم پیشاپیش از من اجازه نگرفت و من اجازه‌ای ندادم و نمی‌دادم که تمامی نوشته‌ی مرا "با اجازه‌تون" در وبلاگ‌اش بگذارد. در وبلاگ خودش هم حاشیه (کامنت) نوشتم، ولی هنوز که سودی نداشته. بر پایه‌ی همین اصل اخلاقی به‌خود اجازه ندادم و نمی‌دهم که "با اجازه‌تون" نوشته‌ام را پس از انتشار در "ایران امروز" برای "ایران گلوبال" هم بفرستم، یا فیلم سایت‌های دیگری را در وبلاگم کپی کنم.

و باید اضافه کنم: درود بر "دوره‌ی شش"ی‌ها (ه. م. و ف.ط.ا) که بار دیگر ثابت کردند که اهل عمل و حل مشکل‌اند و نه بحث‌های حاشیه‌ای!

دو "خودافشاگری" هم بکنم:

1- از دوستم "ب. متینی" سپاسگزارم که برایم نوشت "هجی" را "حجی" نوشته‌ام. گاهی وقت‌ها وحشت می‌کنم از این که سواد آدم در این غربت چه‌قدر نم می‌کشد.

2- جمله‌هایی در انتهای نوشته‌ی اصلیم بود که هی رفتم و آمدم و هی پاک کردم و اضافه کردم، و در پایان به این نتیجه رسیدم که خیلی شخصی‌ست و حذفش کردم. حالا بگذارید "با اجازه‌تون" این‌جا بنویسمشان:

"پدرم به خواست خودش اکنون در اردبیل در کنار آرامگاه پدرش آرمیده‌است، و مادرم، او نیز به خواست خودش، در انزلی درون آرامگاه مادرش خفته‌است. و من مانده‌ام در این سرزمین قطبی که کجا گورم را گم کنم."

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 December 2007

زبان پدری مادرمرده‌ی من

نوشته‌ی تازه‌ای دارم با عنوان بالا که در دو سایت "ایران امروز" و "آچیق سؤز" منتشر شده‌است. تا برسم و خبر آن را این‌جا بگذارم، سه نفر که نوشته را خوانده‌اند لطف کردند و پیام‌های مهرآمیزی برایم فرستادند که با اندکی دست‌کاری و حذف نامشان می‌گذارمشان همین‌جا توی کامنت‌ها، و البته با سپاس فراوان از هر سه.

اگر هر دو سایت بالا فیلتر شده‌اند، نوشته را در این‌جا می‌یابید.

نیز بخش بعدی را بخوانید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 August 2007

کادوی فارسی؟

داشتم فکر می‌کردم که چرا هیچ واژه‌ی فارسی معادل "کادو"ی فرانسوی نداریم؟ همه‌ی واژه‌های هم‌ارز (معادل) که در فارسی امروز به‌کار می‌روند، غیر فارسی هستند، مانند: هدیه (عربی)، تحفه (عربی)، سوغات (ترکی و مغولی)، ارمغان (ترکی غزی - فرهنگ معین).

سوغات را می‌توان "ره‌آورد" گفت، ولی ره‌آورد با "کادو" فرق دارد. "پیشکش" و "پیشکش‌کردن" هم داریم، ولی "پیشکشی" نیز جای "کادو" را در همه‌ی موارد نمی‌گیرد.

آیا پارسی‌گویان عادت به کادو دادن نداشته‌اند؟

ارمغان مرا به یاد یکی از بستگانم به همین نام انداخت، و از آن‌جا به یاد مبحث "نام ها". دعوتتان می‌کنم این نوشته ی کوتاه را بخوانید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏