نوای جادوئی یک ویولون تنها را میشنیدم که آهنگی تازه و بسیار زیبا مینواخت؛ آه چه زیبا...، چه زیبا. جادوئی. این ملودی را پیشتر هرگز نشنیدهبودم. نامش چه بود؟ اثر کدام آهنگساز بود؟ نه، نشنیدهبودمش. نامش را نمیدانستم. سازندهاش را نمیشناختم.
این نوای جادوئی همهی فضا را پر کردهبود. میچرخید، دور میزد، باز میگشت، زیبا، زیباتر. دلم را در کمندی اسیر کردهبود، میکشید و با خود میبرد: به کجا؟ نمیدانستم. تنها همین نغمه را "میدیدم" و میشنیدم. آنسوتر تاریک بود. هیچ چیز دیده نمیشد. اما صدای آهنگ بلندتر و بلندتر میشد: پررنگتر، زندهتر، آمرانهتر. اکنون دیگر همینجا، در حضور من، کنار گوشم داشت نواخته میشد. ویولون نبود. کمی بمتر بود. بیشتر به ویولا میخورد. اما ویولا هم نبود. دلم میخواست این خط ملودی را توی دستهایم بگیرم، به صورتم بچسبانم، نوازشش کنم، اما نمیتوانستم بگیرمش: چیزی توی دستانم نمیماند. و سپس، ناگهان مانند آن که آرشهی ویولون به لالهی گوشم خوردهباشد، از خواب پریدم.
تنها بودم. بعد از ظهر جمعه بود. تابستان 1357. دیشب از پادگان چهلدختر فرار کردهبودم و به خانهی دوستانم علی و هوشنگ در شاهرود آمدهبودم. با ناهار چند قوطی آبجوی هلندی "اسکول" نوشیدهبودیم. سپس آندو به گردش رفتهبودند و من خوابیدهبودم. چند ساعت بعد میباید به پادگان بر میگشتم. و این نغمه... این آهنگ بیگمان ساختهی خودم بود. نخستین بار بود که میشنیدمش. زود، زود باید کاری میکردم. باید... بنویسم...؟ اما چگونه؟ من که سوادش را ندارم؛ خطش را بلد نیستم...
در نوجوانی بارها برایم پیش آمدهبود که آهنگی را بسیار دوست داشتهبودم، و برای آنکه یادم نرود کوشیدهبودم به شکلی بنویسمش. یکی از آن بارها خوب یادم است. پدرم ما را به سینما برد. فیلم امریکایی "دریاچهی مرغابی". و روی یکی از صحنههای رومانتیک آن موسیقی متن زیبایی گذاشته بودند که دلم میخواست همیشه توی گوشم باشد و همواره زمزمهاش کنم. به خانه که رسیدیم در جا دفترچهی یادداشت سرّی و دوستداشتنیام را برداشتم و در صفحهی تازهای نوشتم: "دادا – دادا... دا – دادا دیم – دیم دیم"! همه چیز خیلی روشن بود. چند بار خواندمش، و عین همان آهنگی بود که در ذهن داشتم. چه زیبا! چه خوب، چه خوب!
و خب، روشن است: هفتهای بعد که آهنگ را فراموش کردهبودم، به سراغ دفترچه رفتم، و خواندم: "دادا – دادا... دا – دادا دیم – دیم دیم"؛ چه بیمعنی! تکرار کردم، تلاش کردم، زور زدم... بی هیچ سودی.
و اکنون، اینجا، در این خانهی لخت و عور و فقیرانه و مجردی و خالی از همه چیز در کوچهای در شاهرود، چه کنم با بیسوادیم؟ حتی اگر ضبط صوتی با میکروفون اینجا بود، باز سودی نداشت: ملودی سنگین و دراز و مرکبی بود که در سرم جریان یافتهبود. دشوار بود نواختنش با سوت، یا با "نانا" کردن. لحن و رنگ آن را چه میکردم؟ آن صدای بم را که چیزی میان ویولون و ویولا بود، آن پیوستگی مالش آرشه را چگونه به سوت در میآوردم؟
بیاختیار پیرامون را مینگریستم؛ بیاختیار دنبال چیزی، وسیلهای، میگشتم: چه کنم؟ چه کنم؟ حیف ِ این آهنگ نیست که همانجا توی سرم بماند و دقایقی دیرتر در گرداب احساسها و اندیشههای دیگر غرق و نابود شود؟ داغ شدهبودم. آهنگ به دیوارههای سرم میکوبید و میخواست راهی به بیرون بگشاید، و راهی نمییافت. دردم میآمد.
سرانجام با بیچارگی دریافتم که هیچ کاری نمیتوانم بکنم. هیچ... کاری...! چه حیف...، چه حیف! چه بد است درد بیسوادی. چه دردناک است که چیزی برای بیان داشتهباشی، اما زبان یا وسیلهی بیان آن را نداشتهباشی. چه بد است درد بیزبانی. به یاد ح. ش. و حال او جلوی تخته در کلاس دوم دبستان افتادهبودم. اکنون به یاد میآورم چگونه نمیتوانستم دردم را بهروسی به آن پزشک بگویم. اکنون به میلیونها انسان در سراسر جهان میاندیشم، به زنان و مردان روستایی در گوشه و کنار ایران، که چه داستانها و ماجراها در دل دارند، اما هرگز وسیلهای به آنان داده نشده که این داستانها و ماجراها را، حرف دلشان را، به شکلی بیان کنند؛ که بنویسند، به زبان خودشان، به زبان دلشان.
و درود میفرستم به بانو مکرمه قنبری، روستایی زن از دریکندهی مازندران که سرانجام راهی و وسیلهای یافت تا حرفهایی را که دهها سال در دلش تلانبار شدهبود، به دیدهی جهانیان برساند، و جهانی شد.
***
آهنگ من هیچیک از ملودیهای زیباترین آثار آهنگسازان بزرگ برای ویولون نبود: از کنسرتو ویولون ژان سیبلیوس، یا چایکوفسکی، یا مندلسون نبود. از "مقدمه و روندو کاپریچیوزو" اثر کامی سنسانس، یا "کولی" اثر موریس راول، یا کووارتت زهی شماره 2 الکساندر بارادین نبود. از کنسرتو ویولون برامس، یا بیتهوفن، یا ماکس بروخ نیز نبود. نه، از هیچکدام نبود. یکراست به خود من الهام شدهبود!
اگر به راه ننه مکرمه گام بگذارم، میتوانم بگویم که ملودی من سرخ تیرهبود که با حرکتی دودی در متنی سیاه میچرخید. اما دیگر ندارمش، و هنوز غصه اش را میخورم.
و در سخن از موسیقی، درود بر کسانی که شور زندگی در آن حلبیآبادهای کنگو میدمند؛ و کسانی که از دورریختهها و زبالهها و ریختوپاشهای ما ساز میسازند (با سپاس از شهرهی گرامی) و نغمه میپراکنند.
این نوای جادوئی همهی فضا را پر کردهبود. میچرخید، دور میزد، باز میگشت، زیبا، زیباتر. دلم را در کمندی اسیر کردهبود، میکشید و با خود میبرد: به کجا؟ نمیدانستم. تنها همین نغمه را "میدیدم" و میشنیدم. آنسوتر تاریک بود. هیچ چیز دیده نمیشد. اما صدای آهنگ بلندتر و بلندتر میشد: پررنگتر، زندهتر، آمرانهتر. اکنون دیگر همینجا، در حضور من، کنار گوشم داشت نواخته میشد. ویولون نبود. کمی بمتر بود. بیشتر به ویولا میخورد. اما ویولا هم نبود. دلم میخواست این خط ملودی را توی دستهایم بگیرم، به صورتم بچسبانم، نوازشش کنم، اما نمیتوانستم بگیرمش: چیزی توی دستانم نمیماند. و سپس، ناگهان مانند آن که آرشهی ویولون به لالهی گوشم خوردهباشد، از خواب پریدم.
تنها بودم. بعد از ظهر جمعه بود. تابستان 1357. دیشب از پادگان چهلدختر فرار کردهبودم و به خانهی دوستانم علی و هوشنگ در شاهرود آمدهبودم. با ناهار چند قوطی آبجوی هلندی "اسکول" نوشیدهبودیم. سپس آندو به گردش رفتهبودند و من خوابیدهبودم. چند ساعت بعد میباید به پادگان بر میگشتم. و این نغمه... این آهنگ بیگمان ساختهی خودم بود. نخستین بار بود که میشنیدمش. زود، زود باید کاری میکردم. باید... بنویسم...؟ اما چگونه؟ من که سوادش را ندارم؛ خطش را بلد نیستم...
در نوجوانی بارها برایم پیش آمدهبود که آهنگی را بسیار دوست داشتهبودم، و برای آنکه یادم نرود کوشیدهبودم به شکلی بنویسمش. یکی از آن بارها خوب یادم است. پدرم ما را به سینما برد. فیلم امریکایی "دریاچهی مرغابی". و روی یکی از صحنههای رومانتیک آن موسیقی متن زیبایی گذاشته بودند که دلم میخواست همیشه توی گوشم باشد و همواره زمزمهاش کنم. به خانه که رسیدیم در جا دفترچهی یادداشت سرّی و دوستداشتنیام را برداشتم و در صفحهی تازهای نوشتم: "دادا – دادا... دا – دادا دیم – دیم دیم"! همه چیز خیلی روشن بود. چند بار خواندمش، و عین همان آهنگی بود که در ذهن داشتم. چه زیبا! چه خوب، چه خوب!
و خب، روشن است: هفتهای بعد که آهنگ را فراموش کردهبودم، به سراغ دفترچه رفتم، و خواندم: "دادا – دادا... دا – دادا دیم – دیم دیم"؛ چه بیمعنی! تکرار کردم، تلاش کردم، زور زدم... بی هیچ سودی.
و اکنون، اینجا، در این خانهی لخت و عور و فقیرانه و مجردی و خالی از همه چیز در کوچهای در شاهرود، چه کنم با بیسوادیم؟ حتی اگر ضبط صوتی با میکروفون اینجا بود، باز سودی نداشت: ملودی سنگین و دراز و مرکبی بود که در سرم جریان یافتهبود. دشوار بود نواختنش با سوت، یا با "نانا" کردن. لحن و رنگ آن را چه میکردم؟ آن صدای بم را که چیزی میان ویولون و ویولا بود، آن پیوستگی مالش آرشه را چگونه به سوت در میآوردم؟
بیاختیار پیرامون را مینگریستم؛ بیاختیار دنبال چیزی، وسیلهای، میگشتم: چه کنم؟ چه کنم؟ حیف ِ این آهنگ نیست که همانجا توی سرم بماند و دقایقی دیرتر در گرداب احساسها و اندیشههای دیگر غرق و نابود شود؟ داغ شدهبودم. آهنگ به دیوارههای سرم میکوبید و میخواست راهی به بیرون بگشاید، و راهی نمییافت. دردم میآمد.
سرانجام با بیچارگی دریافتم که هیچ کاری نمیتوانم بکنم. هیچ... کاری...! چه حیف...، چه حیف! چه بد است درد بیسوادی. چه دردناک است که چیزی برای بیان داشتهباشی، اما زبان یا وسیلهی بیان آن را نداشتهباشی. چه بد است درد بیزبانی. به یاد ح. ش. و حال او جلوی تخته در کلاس دوم دبستان افتادهبودم. اکنون به یاد میآورم چگونه نمیتوانستم دردم را بهروسی به آن پزشک بگویم. اکنون به میلیونها انسان در سراسر جهان میاندیشم، به زنان و مردان روستایی در گوشه و کنار ایران، که چه داستانها و ماجراها در دل دارند، اما هرگز وسیلهای به آنان داده نشده که این داستانها و ماجراها را، حرف دلشان را، به شکلی بیان کنند؛ که بنویسند، به زبان خودشان، به زبان دلشان.
و درود میفرستم به بانو مکرمه قنبری، روستایی زن از دریکندهی مازندران که سرانجام راهی و وسیلهای یافت تا حرفهایی را که دهها سال در دلش تلانبار شدهبود، به دیدهی جهانیان برساند، و جهانی شد.
***
آهنگ من هیچیک از ملودیهای زیباترین آثار آهنگسازان بزرگ برای ویولون نبود: از کنسرتو ویولون ژان سیبلیوس، یا چایکوفسکی، یا مندلسون نبود. از "مقدمه و روندو کاپریچیوزو" اثر کامی سنسانس، یا "کولی" اثر موریس راول، یا کووارتت زهی شماره 2 الکساندر بارادین نبود. از کنسرتو ویولون برامس، یا بیتهوفن، یا ماکس بروخ نیز نبود. نه، از هیچکدام نبود. یکراست به خود من الهام شدهبود!
اگر به راه ننه مکرمه گام بگذارم، میتوانم بگویم که ملودی من سرخ تیرهبود که با حرکتی دودی در متنی سیاه میچرخید. اما دیگر ندارمش، و هنوز غصه اش را میخورم.
و در سخن از موسیقی، درود بر کسانی که شور زندگی در آن حلبیآبادهای کنگو میدمند؛ و کسانی که از دورریختهها و زبالهها و ریختوپاشهای ما ساز میسازند (با سپاس از شهرهی گرامی) و نغمه میپراکنند.
No comments:
Post a Comment