13 December 2015

حماسه‌های شفاهی آسیای میانه - 8

سومین منظومه‌ی قیرغیزی که رادلوف به ما عرضه می‌کند مربوط است به ار تؤش‌توک (تؤش‌توک ‏قهرمان).‏(98) ‏ این داستان برای سایر ترکان نیز آشناست. جایی آن را به‌شکل داستانی به نثر نقل ‏می‌کنند (نگاه کنید به بخش‌های بعدی همین کتاب)، و در جاهایی دیگر با نام‌های جیرتوشلوک ‏Jirtüshlük‏(99) ‏ ‏ و یئرتوشتوک ‏Jär-Tüshtük‏ (یا "کسی که در زمین فرو می‌رود")‏(100) ‏ او را می‌شناسند. ‏این داستان نیز مانند داستان جولوی به شکل حماسه ارائه می‌شود، اما سراسر آن شامل ‏زندگانی مردی‌ست که کارها و سرگذشت‌اش بیش از آن‌که مادی و دنیوی باشند، روحانی‌اند و ‏ماجراهای اصلی او در "آن دنیا" و جهان ارواح روی می‌دهند. از این رو، گفت‌وگوی بیشتر درباره‌ی این ‏منظومه را در فصل مربوط به "منظومه‌ها و دستان‌های غیر قهرمانی" پی می‌گیریم. با این‌همه ‏این‌جا می‌توان اشاره کرد که ماجراهای آن‌دنیایی قهرمان از بسیاری لحاظ به ماجراهای قهرمانی ‏معمولی ماناس و جولوی شباهت دارند، و با توجه به اشاره‌هایی که در رشته منظومه‌های ماناس و ‏جولوی به خود این قهرمان و اسب نامدارش چال‌قویروق ‏Chal Kuiruk‏ شده، پیداست که ار تؤش‌توک ‏نیز یکی از چهره‌های شناخته‌شده‌ی داستان‌های قهرمانی‌ست. برای نمونه می‌توانیم از منظومه‌ی ‏بوق‌مورون یاد کنیم(101) ‏ که در آن از رابطه‌ی ار تؤش‌توک با ماناس و آلامان‌بت سخن می‌رود و وصف ‏مسابقه‌ی اسب‌دوانی او با همسر جولوی را می‌شنویم.‏

سه رشته منظومه‌ای که بر رسیدیم همپوشی‌هایی دارند. ار تؤش‌توک همچنان که دیدیم هم در ‏ماناس و هم در منظومه‌ی بلند دیگری که خود قهرمان آن است ظاهر می‌شود. جولوی که خود ‏قهرمان منظومه‌ی جداگانه‌ای‌ست، در ماناس حریف او می‌شود و از نقل قول‌های دیگری نیز ‏همپوشی‌هایی از داستان این دو منظومه آشکار می‌شود.‏(102) ‏ بولوت پسر جولوی، و آق‌سایقال ‏همسر او، در مسابقه‌های بوق‌مورون نیز حضور دارند. قاراچای ِ قالموق دشمن بزرگ جولوی، ضربه‌ی ‏سنگین آلامان‌بت را نیز می‌چشد. قون‌قیربای تحصیلدار مالیاتی چینی رشته منظومه‌های ماناس در ‏جولوی نیز ظاهر می‌شود و اوروم‌خان به او مأموریت می‌دهد که آق‌سایقال را همراهی کند، از گزند ‏قالموق‌ها حفظ کند و به خانه‌اش برساند. گذشته از این‌ها پیداست که قهرمانان دیگری که در سه ‏رشته منظومه‌های مورد بحث ما از آنان نام برده می‌شود، خود کانون رشته داستان‌های دیگری ‏هستند که پیوسته به آن‌ها نیز اشاره‌هایی می‌شود. برای نمونه در وصف ار کوشوی به تکرار ‏می‌شنویم:‏

همان که درهای بسته و مقدس بهشت را گشود،
همان که درهای بسته‌ی بازارها را گشود.‏(103)

از این رو شکی نیست که ار کوشوی افتخار آوردن اسلام به میان نوقای‌ها را داشته و نیز خود ‏قهرمان منظومه یا رشته‌ای از منظومه‌ها بوده‌است. در واقع نیز او خود فهرستی از ماجراهایی که در ‏آن‌ها شرکت داشته ارائه می‌دهد، و از مطالب اشاره‌گونه‌ای که درباره‌ی او نقل می‌شود، پیداست ‏که از شنوندگان انتظار می‌رود که با داستان‌های مورد اشاره آشنایی داشته‌باشند.‏

همچنین در منظومه‌های قیرغیزی به فراوانی به جام‌قیرچی فرمانروای نوقای اشاره می‌شود(104) ‏ که ‏حوزه‌ی نفوذش همواره برای ار کؤک‌چؤ خطرناک است، و ماناس نیز او را حریف هم‌پای خود ‏می‌شمارد. از این رو شکی نیست که او نیز از قهرمانان منظومه‌های قیرغیزی‌ست و او را همچون ‏قهرمانی مستقل ارج می‌نهند. در بخش‌های آینده خواهیم دید که رویارویی‌ها و نبردهای جام‌قیرچی ‏و ار کؤک‌چؤ مضمون پاره‌ای از منظومه‌های قهرمانی قازاخی را نیز تشکیل می‌دهد.‏

رشته منظومه‌های قیرغیزی به‌طور کلی مضامین خود را یک‌راست از زندگی بر می‌دارند. این‌جا ‏زندگانی و ماجراهای مردان و زنان قهرمان با صحنه‌آرایی طبیعی تصویر می‌شود و اگر مقداری اغراق ‏یا ستایش‌های شاعرانه، و آن‌چه را که سبک قهرمانی می‌نامیم مجاز بشماریم، کارها و عادت‌های ‏آنان را اغلب با واقع‌گرایی ساده‌ای توصیف می‌کنند. توانایی‌ها و نیروی بدنی آنان آدمی‌وار است. ‏سفرهای آنان، بر خلاف سفرهای مردان و زنان قهرمان منظومه‌های آباکان و استپ‌های پیرامون که ‏دیر تر به آن می‌رسیم، به حوزه زمین محدود می‌شود و آنان را بیش از آن‌چه از مردان بزرگ و ‏اسب‌های عالی انتظار می‌رود از سرزمینشان دور نمی‌کند. شخصیت‌پردازی‌‌های موجود در ‏منظومه‌ها به یک اندازه متقاعدکننده است، با این همه همچنان که شایسته‌ی بهترین منظومه‌های ‏حماسی‌ست، ظرافت و لطافت در آن‌ها نیست. شخصیت‌ها به‌طور طبیعی معرفی می‌شوند، ‏بخشی به‌کمک نقل جزئیات فراوان، و بخشی به نیروی انتخاب و سلیقه‌ی خطاناپذیر راوی. برای ‏دادن نمونه‌ای از توصیفی موجز که در مورد یک شخصیت فرعی داستان به‌کار می‌رود، گوشه‌ای از ‏یک منظومه را نقل می‌کنیم که در آن آق‌ارکچ ‏Ak Erkäch‏ همسر ار کؤک‌چو فرمانروای اویغور، ‏قهرمان قالموق آلامان‌بت را می‌بیند که سوار بر اسب به‌سوی خانه‌ی آنان روان است، و سخت به ‏بزک‌دوزک و آماده شدن برای دیدار با او می‌پردازد:‏

آق‌ارکچ، زیبای پاکزاد،
تاج پر زرق‌وبرق و آراسته‌اش را
بر سر نهاد،
فرقش را از راست گشود،
و گیسوانش را در راست آراست؛
فرقش را از چپ گشود،
و گیسوانش را در چپ آراست.‏
گیسوبند طلائیش را
بر انتهای ماه راست کرد،
گیسوبند نقره‌ایش را
بر انتهای خورشید راست کرد؛(105)
چون سگی ملوس یک‌وری خرامید،
چون سگی ملوس نالید
دندان‌هایش را به لبخندی نمایاند،
با نفس‌اش عطری پراکند،
چون بره‌ای کوچک جست‌وخیز کرد،
حلقه‌های زلفش بر شانه‌هایش ریخت.‏
آق‌ارکچ، دختر شاهزاده،
از در درآمد،
و قهرمانش آلامان‌بت را
در راه پیشواز کرد.‏(106)

با این توصیف، تجسم این زن سبکسر و احساساتی برای ما دشوار نیست، و آماده می‌شویم برای ‏فتنه‌ای که در پی می‌آید، و کدورتی که میان شوهر پا به سن گذاشته‌ی آق‌ارکچ و قهرمان جوان و ‏زن‌نواز قالموق پیش می‌آید.‏

به نظر می‌رسد که در این رشته از منظومه‌ها، همچنان که در بی‌لی‌نی‌های روسی، هیچ قاعده‌ی ‏مشخص یا سنت جاافتاده‌ای برای محدود کردن رویدادهایی که در یک منظومه روایت می‌شوند وجود ‏ندارد. منظومه‌ی زایش ماناس کم‌وبیش در همان چارچوبی می‌ماند که عنوان آن حکایت می‌کند. ‏منظومه‌ی تغییر دین آلامان‌بت، رانده شدن او از اردوی ار کؤک‌چؤ و پیوستن او به ماناس، همگی ‏زنجیره‌ی کاملی از حوادث را تشکیل می‌دهند. اما از سوی دیگر رویدادهای منظومه‌ی سوم، یعنی ‏نبرد میان ماناس و ار کؤک‌چؤ، و دیگر رویدادها، در روایتی که به ما رسیده، بسیار بی انسجام در کنار ‏هم آمده‌اند. به نظر می‌رسد که برخی از رویدادها حذف شده‌اند یا برخی رویدادها از منظومه‌های ‏دیگر به‌وام گرفته شده‌اند، بی آن‌که با این منظومه تطبیق داده شوند. پیداست که خواننده‌ی ‏دوره‌گرد قیرغیز نیز مانند بی‌لی‌نی‌گوی روس رویدادها را مناسب حال خود و مناسب مزاج ‏شنوندگانش از میان گنجینه‌ی غنی آن‌چه در ذهن دارد دستچین می‌کند، و می‌خواند، و این کار ‏بستگی کامل دارد به درجه‌ی استعداد و بازآفرینی گوناگون نقالان و میزان موفقیت هر یک بسته به ‏حال و حوصله‌ی او در آن لحظه.‏

از این شرح مختصر درباره‌ی منظومه‌ها، ملاحظه می‌شود که رشته‌ی ماناس مجموعه‌ای‌ست از ‏منظومه‌های قهرمانی جداگانه که هر کدام مربوط است به سرگذشت یک قهرمان یا گروه‌های ‏گوناگون قهرمانان. این ساختار در منظومه‌های ترکان آباکان نیز وجود دارد، اما تفاوتی در این میان ‏هست. منظومه‌های آباکان به‌کلی یا تا حدود زیادی مستقل از هم‌اند، اما وجه مشخص ‏منظومه‌های قیرغیزی آن است که شخصیت‌های یک منظومه در منظومه‌های دیگر نیز ظاهر ‏می‌شوند. اینان همگی هم‌عصراند و بیشترشان، اگر نگوییم همه‌شان، یکدیگر را می‌شناسند. ‏کم‌وبیش همه‌ی قهرمانان رشته‌ی ماناس در بیشتر منظومه‌ها ظاهر می‌شوند، منتها با درجه‌ی ‏اهمیت گوناگون. رشته منظومه‌های ماناس در واقع تصویری‌ست از زندگی و فعالیت‌های بزرگ‌ترین ‏قهرمانان شاخه‌ای از نوقای‌ها در دوره‌ای معین از تاریخ.‏

با در نظر گرفتن همپوشی‌هایی که از نظر شرکت شخصیت‌ها در منظومه‌ها وجود دارد و در بالا از آن ‏سخن رفت، ممکن است انتظار رود که منظومه‌های جولوی و ار تؤش‌توک باید به همان میزان در ‏رشته منظومه‌های ماناس راه یافته‌باشند که در منظومه‌ی "بوق‌مورون و پسرانش" راه یافته‌اند. اما ‏این انتظار بی‌جاییست. گرچه ار تؤش‌توک در منظومه‌ی بوق‌مورون ظاهر می‌شود، اما نقش او اندک ‏است، و گرچه ماناس در منظومه‌ی جولوی خودی نشان می‌دهد، اما به‌خوبی آشکار است که برای ‏صحنه‌آرایی آن لحظه‌ی خواننده‌ی دوره‌گرد، جولوی چهره‌ای جالب‌تر و مهم‌تر است و قهرمان او در آن ‏لحظه هموست، حال آن‌که ماناس با آن‌همه دبدبه و کبکبه این‌جا تنها میهمانی موقتی‌ست که بر ‏مدار جهان جولوی می‌چرخد. منظومه‌های قیرغیزی در واقع جایی میان منظومه‌های آباکان، که ‏هم‌چنان که گفتیم همه مستقل از هم‌اند، از یک سو، و بی‌لی‌نی‌های روسی از سوی دیگر قرار ‏دارند. هر یک از بی‌لی‌نی‌های روسی در وصف ماجراهای قهرمان جداگانه‌ای هستند و تنها عاملی ‏که آن‌ها را به هم می‌پیوندد چهره‌ی مرکزی اما خونسرد و بی خاصیت شاهزاده ولادیمیر ‏Prince ‎Vladimir‏ است. در منظومه‌های ماناس چهره‌ی کانونی به هیچ وجه خونسرد و بی خاصیت نیست. ‏در پاره‌ای موارد او خود چهره‌ی کانونی و بسیار فعال است، اما در برخی دیگر از منظومه‌ها فعال‌ترین ‏قهرمانان بستگان او، دوستانش، یا پیروانش هستند و مهم‌ترین کارها را همیشه خود قهرمان به ‏انجام نمی‌رساند.‏

به نظر می‌رسد که در منظومه‌های ماناس "دایره"ای طی می‌شود. یک سرکرده‌ی جزء قبیله‌ی ‏ساری – نوقای در حال به‌دست آوردن اعتباری ادبی‌ست، و این خود اضافه بر نفوذ سیاسی یا ‏نظامی‌ست که او شاید در عمل به آن دست یافته‌است. این اعتبار ادبی را ماناس بی‌گمان مدیون ‏نقالان قیرغیزی‌ست. دیدیم که نقالان برای گرویدن آلامان‌بت برادر هم‌قسم ماناس به دین اسلام و ‏هواخواهی ار کؤک‌چؤ و ار کوشوی از اسلام اهمیت بسیاری قائل‌اند. بنابراین تردیدی نیست که ‏نفوذ اسلام در رشته‌ی منظومه‌ها هر چند سطحی و متأخر است، با این حال نیرومند است و ‏احتمال زیادی دارد که به برکت نفوذ نقالان مسلمان است که ماناس چنین اعتباری کسب کرده و ‏مجموعه‌ی منظومه‌ها چنین انسجامی یافته‌است. دقیق‌تر بگوییم: به نظر می‌رسد و احتمال دارد که ‏این رهبران با گرویدن به اسلام پشتیبانی سیاسی ترکستان روسیه را تا حدودی به خود جلب ‏کرده‌باشند و همین پشتیبانی مایه‌ی کسب ثروت و اعتباری فراتر از همسایگانشان شده‌است. این ‏به نوبه‌ی خود بهترین راهی بوده که نقالان حرفه‌ای را علاقمند و ستایشگر آنان می‌کرده‌است.‏
‏(فصل دوم ادامه دارد)‏
____________________________________
98 ‎ ‎‏- ار ‏Er‏ یا ‏Är‏ به‌ترکی یعنی مرد، دلاور، قهرمان. در گفت‌وگوی روزمره آن را به‌معنای شوهر به‌کار می‌برند [مترجم فارسی].‏
99 ‎ - Proben iv, 443; cf. V, xii.‎
100 ‎ - Ibid. v, xiv.‎
101 ‎ - Ibid. Pp. 162, ll. 698 ff.; 169, ll. 925 ff.; 173, ll. 1034 ff.; 514, ll. 4821 ff.; etc.‎
102 ‎ - See e.g. Proben v, 51, ll. 1501 f.; ibid. p. 146, ll. 139 ff.; p. 167, ll. 841 ff.‎
103 ‎ - Cf. E.g. ibid. P. 18, ll. 394 ff.; p. 142, ll. 27 ff.‎
104 ‎ - E.g. ibid. P. 75.‎
105 ‎ ‎‏- این‌ها به احتمالی تزئینات فلزی به شکل خورشید و هلال ماه و غیره هستند که زنان بر سر می‌نهاده‌اند.‏
106 ‎ - Proben v, 38, ll. 1023 ff.‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 December 2015

سیبلیوس - 150‏

هشتم دسامبر امسال، 2015، یکصدوپنجاهمین زادروز آهنگساز بزرگ فنلاندی ژان سیبلیوس ‏‏(1957 – 1865) Jean Sibelius است. نخستین بار در 12 – 13 سالگی با یکی از آثار او آشنا شدم، بی آن‌که نام ‏اثر یا نام آهنگساز را بدانم. در آن هنگام آن را در رادیوی ایران به عنوان موسیقی آغازین (آرم برنامه) ‏و موسیقی متن نمایشنامه‌ی رادیویی "کارآگاه جانی‌دالر" به‌کار می‌بردند. نزدیک 10 سال دیرتر ‏کشف کردم که آن اثر "فینلاندیا" نام دارد.‏

فینلاندیا در سال 1899 و برای اجرا در یک نمایش اعتراضی بر ضد فشار و سانسور حاکمیت ‏روسیه‌ی تزاری در فنلاند سروده شد و شنوندگان را بسیار به هیجان آورد. اما در طول تاریخ بیش از ‏صد ساله‌ی این اثر، آن را در روایت‌های گوناگون و برای بهره‌برداری‌های گوناگون، از چپ و راست، ‏به‌کار برده‌اند: به عنوان موسیقی دلتنگی فنلاندی‌های مهاجر در امریکا، با روایتی کمونیستی در ‏دهه‌ی 1920، موسیقی فراماسون‌ها در دهه‌ی 1930، تا موسیقی متن فیلم معروف "سرباز گمنام" ‏که هر سال در روز استقلال فنلاند نشانش می‌دهند. این موسیقی در فیلم «جان‌سخت 2» ‏Die ‎Hard 2‎‏ با بازیگری بروس ویلیس نیز به‌کار رفته‌است. جون‌بائز خواننده‌ی معروف و آزادی‌خواه امریکایی ‏نیز آوازی روی ملودی فینلاندیا اجرا کرده‌است. از سوی دیگر گفته می‌شود که گؤبلز رئیس دستگاه ‏تبلیغات هیتلر نیز موسیقی سیبلیوس را دوست می‌داشت. با این حال گاه صحبت از آن است که ‏‏"فینلاندیا" را سرود ملی فنلاند اعلام کنند.‏

سیبلیوس خود درگیر تناقض زبانی بود: او از سوئدی‌های فنلاند بود و زبان مادریش سوئدی بود اما ‏دل به دختری فنلاندی از خانواده‌ای اشرافی سپرد و سرانجام با او همسری کرد. می‌گویند که برای ‏به‌دست آوردن دل پدر این دختر بود که سیبلیوس آثاری "ملی" در مایه‌های تاریخ و فولکلور فنلاند ‏آفرید، اما همواره می‌گفت که علاقه‌ای به سیاست ندارد.‏

قهرمان ملی بودن در کشوری نوبیناد باری سنگین بر دوش سیبلیوس می‌نهاد. احساس می‌کرد که ‏از همه سو در فشار است تا آثاری بزرگ بیافریند، و این موضوع رنجش می‌داد. او در امریکا بیش از ‏هر جای دیگر محبوبیت داشت و پیوسته از آن‌جا نامه‌هایی دریافت می‌کرد که آثار تازه‌ای از او ‏می‌خواستند.‏

او منزوی بود، بیماری لرزش دست داشت، و گفته‌است که تنها پس از نوشیدن نیم بطری شامپاین ‏لرزش دستانش از میان می‌رفت و می‌توانست ارکستر را رهبری کند. اما او الکلی نبود و مدت‌های ‏طولانی بی نوشیدن قطره‌ای مشروب کار می‌کرد. او بیش از نود سال زیست.‏

از او هفت سنفونی باقیست که چهارتای نخست معروفیت بیشتری دارند. می‌گویند که او سنفونی ‏هشتم را هم نوشته‌بود، اما نسخه‌ی دستنویس آن را به شعله‌های آتش سپرد. تنها کنسرتو ‏ویولون او بی‌همتا و بی‌نهایت زیباست.‏

او در سرودن آثارش از طبیعت و اقلیم فنلاند الهام می‌گرفت. الکس راس ‏Alex Ross‏ نویسنده‌ی یکی ‏از بهترین کتاب‌های معرفی موسیقی به‌نام «و باقی سروصداست» ‏The rest is noise‏ می‌گوید که ‏قدم زدن در جنگل پیرامون خانه‌ی ژان سیبلیوس و همسرش را که بیرون شهر هلسینکی قرار دارد و ‏اکنون موزه‌اش کرده‌اند هرگز فراموش نمی‌کند: «ناگهان احساس کردم که می‌فهمم موسیقی او از ‏کجا سرچشمه می‌گیرد.»‏

هشت سال پیش به مناسبت پنجاهمین سالمرگ سیبلیوس نیز چند سطری درباره‌ی او و برخی از ‏آثارش نوشتم. در این نشانی بخوانیدش، و شنیدن این آثار را توصیه می‌کنم:‏

فینلاندیا: ‏https://youtu.be/qOSaT6U4e-8
کنسرتو ویولون: ‏https://youtu.be/_T5fctRsBLY
والس غم‌انگیر: ‏https://youtu.be/q6wGEap3lHs
قوی توئونلا: ‏https://youtu.be/iINN3h3JCrI
سنفونی‌های چهارگانه: 1، 2 (آه که من چه‌قدر بخش دوم آن را دوست دارم – از دقیقه 10:53)، 3، ‏‏4
آواز جون بائز با ملودی فینلاندیا: ‏https://youtu.be/tBXy6TIun9k

عکس سیبلیوس کار پرتره‌ساز بزرگ جهان یوسوف کارش ‏Yusuf Karsh‏ است. با کلیک بزرگش کنید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

29 November 2015

برخورد نزدیک از نوع اول!‏

عکس تزئینی‌ست و افراد موجود در آن
ربطی به موضوع این نوشته ندارند.‏
فیلم کلاسیک علمی – تخیلی «برخورد نزدیک از نوع سوم»‏ ‎ Close Encounters of the Third Kind ساخته‌ی اسپیلبرگ را خیلی‌ها دیده‌اند. من خیلی وقت پیش داستانکی نوشتم با نام «برخورد ‏نزدیک از نوع اس‌ام‌اس» که در وبلاگم و نیز در کتاب "قطران در عسل" هست و برخی از دوستانم با مهر بسیار آن را می‌پسندند. اکنون می‌خواهم ‏داستان برخورد نزدیک از نوع اول را نقل کنم.‏

هفته‌ی پیش که برای کتابخوانی به شهر کلن آلمان رفته بودم، در آخرین روز سفرم زوجی بسیار ‏عزیز از دوستان که در پذیرایی از من سنگ تمام گذاشتند، نیمروز سخن از ناهار گفتند. گویا فلان ‏رستوران ایرانی شهر کلن در آن نیمروز یکشنیه شلوغ بود و جای پارکینگ هم نداشت، پس بر این ‏قرار آمدند و آمدیم که برویم به یک رستوران ایرانی دیگر که کمی دورتر از مرکز شهر است، و گویا جای ‏پارکینگ هم دارد.‏

رفتیم. وارد رستوران شدیم، و ناگهان با سالنی پر از جمعیت و پر از دود کباب، و با خدمتکارانی که ‏عرق‌ریزان به هر سو می‌دویدند روبه‌رو شدیم. عجب! چرا امروز این‌جا این‌قدر شلوغ است؟ این میز، ‏آن میز، کجا بنشینیم؟ - و سرانجام میزی خالی را انتخاب کردیم و نشستیم.‏

خانم خدمتکاری که از کنارمان می‌گذشت، گفت:‏
‏- خوش آمدید! بفرمایید بنشینید! البته نیم‌ساعتی طول می‌کشد که ما به "این‌ها" برسیم و بعد از ‏شما پذیرایی کنیم!‏

‏"این‌ها"؟ "دوزاری"مان نیافتاد، و نشستیم. اما هنوز صورت غذا و آب برایمان نیاورده‌بودند که چشمتان ‏روز بد نبیند، ناگهان از یک گوشه‌ی کیپ نشسته‌ی رستوران صدایی بلندگو-وار و گوشخراش به هوا ‏برخاست:‏

‏- جون تو، نفسش بالا نمیاد!‏

ما به هم نگاه کردیم، و چیزی دستگیرمان نشد. سی ثانیه بعد صدای گوش‌خراش بلندگوی انسانی ‏تکرار شد:‏

‏- ناز نفست اصغری! بگو تا تیکه پاره‌اش کنم!‏

همه‌ی مهمانان رستوران با نگاه‌هایی ترس‌خورده یکدیگر را نگاه می‌کردند. فضای عجیبی بود. خانم ‏همراهمان پرسان گفت:‏

‏- دارند فیلم می‌گیرند؟

به‌راستی هم، از ذهن ما گذشت که شاید این‌جا در فضای این رستوران چلوکبابی شهر کلن گروهی ‏دارند فیلمی تهیه می‌کنند. اما هیچ نشانی از فیلم‌بردار و دوربین فیلم‌برداری و دستیاران ریز و درشت ‏نبود. پس این چه ماجرایی‌ست؟ جریان چیست؟ کمی بعد فریاد گوشخراش بعدی به هوا رفت:‏

‏- تو نمیری، حریف نمی‌بینم این وسط!‏

ما تصمیمان را گرفتیم: برخیزیم و برویم به یک رستوران دیگر! برخاستیم، دست بردیم و کت و ‏بارانی‌مان را برداشتیم، اما سه تن از خدمتکاران رستوران گویی چشم خوابانده بودند و این لحظه را ‏می‌پاییدند، خود را رساندند و بر ما آویختند:‏

‏- آقا، خانم، نه، شما رو به‌خدا نروید! شما مشتری ما هستید! خواهش می‌کنیم بنشینید! ببخشید! ‏ما ساکتشان می‌کنیم! نروید! شما را به‌خدا نروید!‏

دست و بازویمان را گرفته‌بودند، بر ما آویخته‌بودند، حسابی التماس می‌کردند. ای بابا! جریان ‏چیست؟ این‌ها کیستند؟ چه کنیم؟

دلمان به حال خدمتکاران سوخت، و نشستیم. خانم خدمتکاری بریده – بریده و نامفهوم در گوشمان ‏زمزمه کرد که از هنگامی که این گروه وارد رستوران شده‌اند و دو نفر از آن‌ها با هم دعوایشان شده ‏و عربده‌کشی‌ها شروع شده، او دست‌هایش دارد می‌لرزد، و خیلی خوشحال است از این‌که ما وارد ‏شده‌ایم و شاید آن‌ها به احترام ما خفقان بگیرند. اما... آخر... خب، این‌ها کیستند؟ خانم خدمتکار ‏بریده‌- بریده و به‌نجوا می‌گوید:‏

‏- خب، می‌دانید، آن‌جا، توی مملکت همه جور محدودیت هست، و این طفلک‌ها بیرون که می‌آیند، ‏یک ذره که مشروب می‌خورند، بدمستی می‌کنند!‏

کم‌کم دستگیرمان شد که "این‌ها" یک گروه گردشگر ایرانی‌اند که یک تور مسافرتی گرفته‌اند و ‏آمده‌اند. از قضا راننده و کمک راننده‌ی اتوبوس این تور آلمانی هستند، در پاسخ خواست مسافران، ‏راننده و کمکش آنان را به این رستوران چلوکبابی ایرانی آورده‌اند، و اینک، خودشان، آن گوشه ‏نشسته‌اند، دارند چیزی می‌خورند و ترسان و لرزان این عربده‌جویی‌ها را تماشا می‌کنند. گویا ‏گروهی یزدی و گروهی اصفهانی مسافران این توراند و در طول راه با هم دعوایشان شده. این‌جا یزدی‌ها ‏دارند نفس‌کش می‌طلبند. کارکنان رستوران طرف دیگر دعوا را برده‌اند و جایی نشانده‌اند که این ‏جاهل عربده‌کش نبیندش، و او دارد با عربده‌هایش صدایش را به او می‌رساند.‏

عجب! مرا باش که خیال می‌کردم جاهل و جاهل‌بازی در آن‌سوی انقلاب 57 جا مانده‌است! چه ‏خیال خامی!‏

خدمتکاران رستوران تازه ما را قانع کرده‌اند که بنشینیم، که مردی که او را "آقای مهندس" می‌نامند، ‏از میز آن بلندگوی جاهل بر می‌خیزد و به‌سوی میز ما می‌آید. او می‌آید و با کمال شرمندگی از ما ‏سه نفر عذرخواهی می‌کند و ابراز شرمندگی می‌کند از رفتار غیرمتمدنانه‌ی همسفر و ‏هم‌میزی‌شان. چاره چیست! باشد آقا، عیبی ندارد، حالا این دفعه هم برای گل روی شما "آقای ‏مهندس"!‏

دو دقیقه بعد بلندگوی جاهل می‌آید سر میز کنار میز ما، و با لحنی مستانه شروع می‌کند به تعریف ماجرای دعوا به ‏همسفران اتوبوسش که بر گرد آن میز نشسته‌اند:‏

‏- این خواهر ک... اصصن جرئت داره نفس بکشه؟ ک... ننه‌اش خندیده! بهش گفتم ک...ک... زن‌ ‏ج...! جرئت داری پاتو از اتوبوس بذار بیرون! می‌بینین رفته اون پشت مثث موش تو سولاخ قایم ‏شده؟

همسر دوستم نگاهش را می‌دزدد. و ناگهان صدای ضربه‌ی شدیدی از آن میز بلند می‌شود. خیال ‏می‌کنم که بلندگوی جاهل چاقوی ضامن‌دارش را در آورده و کوبیده روی میز، اما نه، او گویا از شدت ‏هیجان زده و لیوان دوغی را واژگون کرده‌است.‏

دندان روی جگر می‌گذاریم. می‌نشینیم، کباب زیادی برشته‌ی تیپیک ایرانی را می‌خوریم. ‏رستوران‌های ایرانی اغلب بلد نیستند که کباب را نباید آن‌قدر برشته کنند که به تفاله‌ی گوشت ‏تبدیل شود. تازه، به‌جای ماهی قزل‌آلا برای همسر دوستم تکه‌هایی از ماهی لاکس از ‏بسته‌بندی‌های خیلی ارزان فروشگاه "آلدی" آورده‌اند و کلی باید جر و بحث کرد تا ببرند و عوضش ‏کنند.‏

ما هنوز نشسته‌ایم که اتوبوس و مسافرانش عزم سفر می‌کنند، اما ناگهان یکی دیگر از مسافران با ‏صدای آواز یکی از این خواننده‌های مرد ایرانی که خیانت پیشه کرده و آوازهای زنان خواننده‌ی پیش ‏از انقلاب، چون مرضیه و دلکش و غیره، را مردانه می‌خواند، همصدا می‌شود و وسط رستوران ‏آوازش را ول می‌دهد، و همسفران غریو "ناز نفست" سر می‌دهند...‏

خلاصه... برخوردی بود از "نوع اول" با هم میهنان سابق و لاحق. من در اصل تفریح کردم و ‏سپاسگزار بودم و هستم از میزبانان عزیزم که امکان این برخورد را برایم فراهم آوردند. اما می‌دانم ‏که آن‌دو در رنج بودند، هر چه هم که من گفتم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 November 2015

حماسه‌های شفاهی آسیای میانه - 7

منظومه‌ی قؤس‌قامان ‏Kös Kaman‏ ناقص است. بخش نخست داستان با دقت و شرح جزئیات دنبال ‏می‌شود، اما بخش آخر شتاب‌زده و آن‌چنان ناقص است که به‌دشواری می‌توان رشته‌ی حوادث را از ‏هم گشود. موضوع منظومه بسته به موقعیت‌های داستانی پیش می‌رود و روایتی دیگرگونه است از ‏رویدادهایی که در نیمه‌ی دوم منظومه‌ی سوم بیان شده‌است، از جمله ازدواج ماناس با قانی‌قی و ‏کشته‌شدن قهرمان به‌دست قالموق‌ها. منظومه با شرحی از دیدار ماناس از قانی‌قی و پذیرایی ‏قانی‌قی از خواستگارش آغاز می‌شود. این صحنه با آن‌چه در منظومه‌ی پیشین آمد تفاوت‌های بارزی ‏دارد. در قؤس‌قامان هنگامی که قانی‌قی و ندیمه‌هایش مهمانانشان را می‌پذیرند، تصویری دل‌پذیر و ‏با وقار از قانی‌قی هم‌چون زنی خانه‌دار ترسیم می‌شود. در چادر رنگارنگ قانی‌قی از مهمانان با عرق ‏پذیرایی می‌کنند و آن‌گاه قانی‌قی و ندیمه‌هایش خفتان‌هایی که ارابه‌ها از دوردست‌های کاشغر ‏آورده‌اند، و نیز پیراهن‌های زیبا و جوراب‌هایی به ماناس و همراهانش هدیه می‌کنند. آنان چکمه‌های ‏بلندی که تا زین اسب می‌رسد به پای مهمانان می‌پوشانند. این چکمه‌ها را نیز با ارابه از تاشکند ‏آورده‌اند:‏

یکی اسب سپیدش را نگه داشت،
یکی در را باز کرد،
و یکی آن را به شیوه‌ی سارت‌ها ‏Sarts‏ مهار زد.‏
عرق مردافکن را
از صندوق بزرگ طلایی بیرون آوردند.‏
چهل‌تن بر جای‌هایشان نشستند؛
و آنگاه که چهل‌تن نشسته‌بودند،
عرق مردافکن را پیش‌شان آوردند.‏(93)

منظومه با حمله‌ی ماناس و آلامان‌بت بر قالموق‌ها ادامه می‌یابد، رئیس قالموق‌ها ناجوانمردانه به ‏خانه‌ی ماناس حمله می‌برد و قهرمان را می‌کشد، اما سپس قانی‌قی با کمک «امیر مکه» ‏prince ‎of Mecca‏ او را به زندگی باز می‌گرداند. بخش پایانی منظومه را بار دیگر به دشواری می‌توان دنبال ‏کرد و به نظر می‌رسد که شاعر روایت دیگری از خواستگاری ماناس از قانی‌قی و حمله به قالموق‌ها ‏را پیش خود مرور می‌کند.‏

دو منظومه‌ی آخر رشته‌ی منظومه‌ها از پسر ماناس سه‌مه‌ته‌ی ‏Semätäi‏ و نوه‌اش سه‌ی‌تک ‏Seitäk‏ ‏حکایت می‌کنند. سه‌مه‌ته‌ی پس از مرگ پدرش به‌دنیا می‌آید و پدربزرگ و عموزاده‌هایش نقشه‌ی ‏قتل او را می‌کشند و می‌خواهند مانع از آن شوند که او دارایی‌های ماناس را به ارث ببرد. اما او به ‏یاری مادرش قانی‌قی و پدربزرگ مادریش تمیرخان نجات می‌یابد و دیرتر باز می‌گردد تا به خون‌خواهی ‏پدرش عموزاده‌ها و پدربزرگ پدری‌اش یاقیپ‌بای کهنسال را بکشد. آخرین منظومه به شکل طبیعی از ‏دو بخش تشکیل شده‌است. بخش نخست مربوط است به واپسین سال‌های زندگی سه‌مه‌ته‌ی و ‏قتل او به‌دست دو قالموق که یکی‌شان پسر آلامان‌بت است. بخش دوم نیز مربوط است به زایش ‏سه‌ی‌تک پسر سه‌مه‌ته‌ی، که او نیز مانند سه‌مه‌ته‌ی پس از مرگ پدر به‌دنیا می‌آید. این‌‌جا داستان ‏انتقام‌جویی سه‌ی‌تک از قتل پدرش نیز نقل می‌شود. اما این‌جا قانی‌قی است که ضربه‌ی مرگ را ‏فرود می‌آورد و سپس خون دشمنش را می‌نوشد. این نمایش گوشه‌ای از بی‌رحمی قانی‌قی از این ‏نظر جالب است که پیشتر او را همچون یک زن نمونه‌ی قیرغیز، زنی خوش‌خو، میهمان‌نواز، خردمند، ‏و شایسته می‌شناختیم. سه‌ی‌تک در خانه‌ی قدیمی ماناس ساکن می‌شود و با نام «فرمانروای هر ‏آن‌چه میان تالاس ‏Talas‏ و تاشکند وجود دارد» به زندگی ادامه می‌دهد، و این‌چنین رشته‌ای عظیم ‏از منظومه‌ها را که چهار نسل ادامه یافته به شکلی درخور به پایان می‌رساند.‏

دومین رشته از منظومه‌ها که در مجموعه‌ی رادلوف نقل شده مربوط است به جولوی قهرمان، ‏فرمانروای قالموق قارا نوقای ‏Kara-Nogai، پسر فرمانروای "ده قبیله‌ی قالموق" نوقای‌بای ‏Nogai Bai‏. ‏ساخت و پرداخت مشخصات قهرمانی جولوی به‌اندازه‌ی ماناس آرمان‌پردازانه نیست. او هیکلی ‏درشت دارد و آن‌چنان نیرومند است که می‌تواند یک‌تنه سپاهی را شکست دهد. به‌راستی نیز ‏چنین می‌کند، هر چند که به‌خاطر اشتهای بی‌اندازه‌ای که دارد،(94) همواره به‌دشواری و با تلاش ‏همسرش آق‌سایقال یا اسبش آچ‌بودان ‏Ach Budan‏ از خواب مستانه بیدار می‌شود تا بجنگد. ‏آق‌سایقال همواره در کنار او می‌جنگد، چالاکی و نیروی سرشاری در نبرد نشان می‌دهد، و در ‏رویدادهای فرعی بخش‌های آغازین منظومه‌های جولوی، سیمای او به عنوان قهرمان حتی ‏چشمگیرتر از خود جولوی است.‏

منظومه‌ی جولوی را در واقع می‌توان حماسه نامید، زیرا که گوشه‌هایی از داستان که رادلوف ‏برایمان نقل کرده در زنجیره‌ای پیوسته یکدیگر را دنبال می‌کنند و روایتی منسجم و منظم را تشکیل ‏می‌دهند. در آغاز قهرمانی کم‌وبیش نانجیب را مشاهده می‌کنیم که سیر و پر بر زمین خفته‌است و ‏به دزدیده شدن یک هزار اسب پدرش و یاری خواستن‌های خانواده‌اش هیچ واکنشی نشان ‏نمی‌دهد. سرانجام به کوشش خواهرش قاردیغاچ ‏Kardygach‏ و زن برادرش بر پشت اسب نامدارش ‏آچ‌بودان می‌نشیند و سر در پی دزدان می‌تازد، سرانجام آق‌خان ‏Ak Khan‏ یا همان دزد اسب‌ها را ‏می‌کشد و همسر او آق‌قانیش ‏Ak Kanysh‏ را به اسارت می‌گیرد. اسب شگفت‌انگیز او آق‌سایقال ‏دختر فرمانروای مقتدر آنقیچال ‏Angychal‏ را هم بر پشت خود برای قهرمان می‌آورد و او همسر ‏قهرمان می‌شود. منظومه رویدادهای ضمنی جالبی نیز دارد. برای نمونه سخن از پیوند خواهر ‏جولوی قاردیغاچ با قاراچا ‏Karacha‏ فرمانروای قالموق می‌رود. آن‌ها هنگامی که اوروم‌خان ‏Urum ‎Khan‏ فرمانروای قالموق و ارباب قون‌قیربای، که در منظومه‌های ماناس او را به عنوان سفیر چین ‏شناخته‌ایم، جولوی را در بند کشیده‌است، قلمرو حکومت او را غصب می‌کنند. همچنین حکایت‌هایی ‏درباره به‌دنیا آمدن بولوت ‏Bolot‏ پسر جولوی در غیاب او و تلاش قاردیغاچ و قاراچا برای کشتن نوزاد ‏می‌شنویم. بولوت را هر دو همسر جولوی به فرزندی می‌گیرند و نجاتش می‌دهند، او را به آئول ‏aul‏ ‏یا همان آلاچیق یا سیاه‌چادر رئیس سالمندی به‌نام کؤچ‌پؤس‌بای ‏Köchpös Bai‏ می‌برند و در آن‌جا ‏تربیتش می‌کنند. بعدها بولوت پدرش را نیز نجات می‌دهد. منظومه با ازدواج بولوت پایان می‌یابد و در ‏این‌جا هیچ سخنی درباره‌ی کشته‌شدن او به‌دست آلامان‌بت گفته نمی‌شود.‏

آخرین بخش منظومه را شرح مفصلی از مراسم قربانی که کؤچ‌پؤس‌بای و بولوت بر پا کرده‌اند اشغال ‏می‌کند. در این مراسم بولوت همراه با قاراچاچ ‏Kara Chach‏ دست به تجربیات فراطبیعی می‌زند. ‏قاراچاچ در این‌جا به‌عنوان "خواهر" بولوت و چوپان گله‌های کؤچ‌پؤس‌بای معرفی می‌شود. از قرار ‏معلوم او یک زن – شمن (شامانکا) یعنی یک شمن مؤنث به کمال رسیده‌است(95) زیرا که او ‏می‌تواند نیروهای پلیدی را که زندگی بولوت را تهدید می‌کنند دور کند، او را در میان خطرهای "آن ‏دنیا" همراهی می‌کند و سرانجام به زمین باز می‌گرداند. آخرین بخش منظومه در واقع جنبه‌های ‏به‌کلی غیر قهرمانی دارد و به‌طور کلی از مراسم مذهبی و حالت‌های فراطبیعی و اعمال روحانی ‏سخن می‌گوید. از این رو آن بخش را در فصل مربوط به "منظومه‌ها و دستان‌های غیر قهرمانی" ‏بیشتر بررسی می‌کنیم.‏

حتی از همین شرح مختصر پیداست که دلبستگی به زن در منظومه‌ی جولوی به شکل بارزی نشان ‏داده می‌شود. در واقع مسیر رویدادها را از آغاز تا پایان دو همسر جولوی تعیین می‌کنند. دوستی و ‏همکاری کامل این دو زن یکی از نکات چشمگیر این منظومه است. آق‌قانیش و آق‌سایقال را در ‏منظومه به عنوان مادران مشترک بولوت قلمداد می‌کنند،(96) و این در حالی‌ست که یک گوشه‌ی ‏مبهم از منظومه مربوط به همسر سالمند کؤچ‌پؤس‌بای نیز آن زن را یکی از "مادر"ان بولوت وانمود ‏می‌کند،(97) گرچه او در واقع مادر رضاعی بولوت است. آق‌سایقال با دلاوری‌هایش و آق‌قانیش با تدبیر ‏و دوراندیشی‌هایش قهرمانان راستین منظومه هستند. آق‌سایقال بارها و بارها شوهرش را از آسیب ‏دشمن می‌رهاند و هنگامی که جولوی در اثر حماقت خودش دور از پشتیبانی همسر به بند ‏می‌افتد، آق‌قانیش پسر او را به‌سلامت می‌پروراند و کینه‌ای در دل او می‌کارد که دو زن آن را با ‏مهارت طرح ریخته‌اند و در این طرح بولوت تنها یک وسیله‌ی پیش‌پاافتاده ا‌ست. آن دو مانند قانی‌قی ‏در پی آن‌اند که نقشه‌ی قتل و فرود آوردن ضربه‌ی مرگبار بر دشمن اسیر را به‌دست خود طراحی و ‏اجرا کنند، و این امتیاز را نیز به‌دست می‌آورند.‏

یکی از خصوصیات جالب این منظومه روشی‌ست که در آن به‌کار می‌رود تا کانون توجه و کشش ‏شنونده را از گروهی از مردم به گروهی دیگر منتقل کنند: از خانه‌ی جولوی به بارگاه اوروم‌خان، و بر ‏عکس، از جایی که جولوی در آن زندانی‌ست به یورت ‏yurt‏ (سیاه‌چادر) همسرانش که در پیرامون آن ‏رمه‌بانی می‌کنند؛ از آن‌جا به خانه‌ی کؤچ‌پؤس‌بای پدرخوانده‌ی بولوت، و بازگشت به سرزمین ‏قالموق‌ها برای گره‌گشایی داستان، و سپس، با رهایی جولوی، بازگشت به کؤچ‌پؤس‌بای. مهارتی ‏که با آن رشته‌های داستان را به موازات هم پیش می‌برند و در هم می‌بافند، همتای شانه‌به‌شانه‌ی ‏چیزی‌ست که در اودیسه می‌یابیم.‏
(فصل دوم ادامه دارد)‏
______________________________________
93 ‎ - Proben v, 210, ll, 111 ff.‎
94 ‎ ‎‏- جالب است که این موضوع را با آن‌چه له‌وچین درباره‌ی "خوردن قهرمانانه" در میان قیرغیزها نوشته مقایسه کنیم. او می‌نویسد: «بسیاری ‏از قیرغیزها تماشای افراد پرخور قهار را دوست می‌دارند. اینان به میهمانی‌ها می‌آیند و با لذت مضاعف مقادیر عظیمی گوشت و قمیز را ‏پیروزمندانه می‌بلعند.»‏
95 ‎ ‎‏- شامانکا مؤنث "شامان" است. این ترکیبی‌ست از پسوند تأنیث روسی با واژه‌ی شامان، که خود در اصل گویا واژه‌ای‌ست تونقوسی. پانویس ‏شماره 6 را در فصل "شمن" ببینید.‏
96 ‎ - Proben v, 465.‎
97 ‎ - Ibid. P. 470, ll. 3341 ff.‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 November 2015

Massavlyssning -‏ شنود همگانی

‎– Det handlar inte om att man inte har något att dölja, det handlar om att vi har något att förlora om ‎vi hela tiden är övervakade. Det mänskliga, det som formar oss och gör att vi kan tänka och ‎utvecklas, det som formar oss som individer.‎

‎– Att säga att du inte bryr dig om rätten till integritet för att du inte har något att dölja är som att ‎säga att du inte bryr dig om yttrandefriheten för att du inte har något att säga. Det är som att säga ‎att du inte bryr dig om den fria pressen för att du inte är journalist. Eller religionsfriheten för att du ‎inte är kristen. Rättigheter i ett samhälle är både kollektiva och individuella. Du kan inte ge bort ‎minoriteters rättigheter även om du röstar som majoriteten. Rättigheter är inget som ges av ‎regeringar, de ska garanteras av regeringar och skyddas av regeringar.‎

Den 32 årige Edward Snowden i en exklusiv och mycket läsvärd intervju med DN.‎

‏- بحث بر سر آن نیست که آدم چیزی برای پنهان کردن ندارد. سخن از آن است که ما اگر پیوسته ‏زیر نظر باشیم چیزی داریم که از دست می‌رود: یک چیز انسانی، چیزی که ما را شکل می‌دهد و ‏باعث می‌شود که می‌توانیم بیاندیشیم و تحول بیابیم؛ چیزی که فردیت ما را شکل می‌دهد.‏

‏- این که بگویید به حق تمامیت شخصی ‏integrity‏ اهمیت نمی‌دهید زیرا که چیزی برای پنهان کردن ‏ندارید، مانند آن است که بگویید به آزادی بیان اهمیت نمی‌دهید زیرا که چیزی برای گفتن ندارید. ‏مانند آن است که بگویید به وجود مطبوعات آزاد اهمیت نمی‌دهید زیرا که روزنامه‌نگار نیستید. یا ‏آزادی دین، زیرا که مسیحی نیستید. آزادی‌ها در یک جامعه هم جمعی هستند و هم فردی. شما ‏نمی‌توانید حقوق اقلیت‌ها را کنار بگذارید حتی اگر به اکثریت رأی داده‌باشید. حقوق را دولت‌ها ‏نمی‌دهند، حقوق را دولت‌ها تضمین می‌کنند و از آن‌ها دفاع می‌کنند. [ادوارد اسنودن 32 ساله، که ‏شنود همگانی دولت امریکا از شهروندان خود، و از همه‌ی جهانیان را افشا کرد – در گفت‌وگویی ‏استثنایی و بسیار خواندنی با روزنامه‌ی سوئدی داگنز نوهتر].‏

متن انگلیسی: http://fokus.dn.se/edward-snowden-english

سال‌ها پیش از افشاگری‌های اسنودن، هشداری نوشتم درباره‌ی شنودهای گسترده و روش‌های ‏ردیابی فعالان در خارج و در ایران، که در «ایران امروز» منتشر شد:‏
http://www.iran-emrooz.net/index.php?/politic/more/17231

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 November 2015

دیدار در کلن

شنبه‌ی دو هفته بعد، 21 نوامبر ساعت 19، در شهر کلن آلمان، محل انتشارات فروغ، تکه‌هایی از ‏‏«قطران در عسل» را می‌خوانم. با شوق دیدار دوستان.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 October 2015

قطران در عسل، با رادیو همبستگی

روز شنبه 24 اکتبر (2 آبان) گفت‌وگویی داشتم درباره‌ی کتابم با رادیو همبستگی در استکهلم. در پیوند زیر بشنوید. با سپاس از رادیو ‏همبستگی و از آقای سعید افشار.‏


Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

18 October 2015

حماسه‌های شفاهی آسیای میانه - 6

قهرمان منظومه‌ی دوم رشته‌ منظومه‌های ماناس، آن‌چنان که رادلوف ثبت کرده، آلامان‌بت [آلمام‌بت، ‏آلمان‌بت] نام دارد که لقب "ببرآسا" را برایش به‌کار می‌برند. او از قومیت مغول، یا در واقع قالموق ‏است. او کافر زاده می‌شود، اما منظومه با شرحی پیرامون گرویدن او به دین اسلام آغاز می‌شود و ‏عامل این گرایش شاهزاده‌ی اویغور "ار کؤکچؤ"ست. در بخش آغازین منظومه آلامان‌بت میهمان ‏ارجمندی‌ست در میان همراهان ار کؤکچؤ اما نفوذ او حسادت دیگر همراهان را تحریک می‌کند و ‏خودمانی بودن او با همسر ار کؤکچؤ بهانه‌ی مناسبی برای اخراج او به دست می‌دهد. از آن ‏رابطه‌ی خودمانی در این‌جا تنها به اشاره‌ای یاد می‌شود اما با مراجعه به داستان منظومه‌ی یولوی ‏‏[ژولوی]‏(91) روشن می‌شود که این‌گونه توطئه‌چینی‌ها در میان قیرغیزها سنت جاافتاده‌ای‌ست. بخش ‏دوم منظومه حکایت می‌کند که آلامان‌بت اردوگاه ار کؤکچؤ را ترک می‌کند و می‌رود تا به ماناس ‏بپیوندد. او با ماناس پیمان برادری می‌بندد و پس از آن خدمت به او را هرگز ترک نمی‌کند. منظومه ‏سرشار است از بیان نمونه‌های جالب و دل‌پذیر از آداب و رسوم محلی و نشانه‌های بومی. به‌ویژه ‏جالب است که در شرحی پیرامون ار کؤکچؤ دقیق شویم و ببینیم که او چگونه در کرانه‌ی دریاچه‌ی ‏ایسسیک‌قول با بازش به شکار رفته‌است و آن‌جا آلامان‌بت را می‌بیند که در کرانه‌ی آن‌سوی دریاچه ‏بر اسبی نشسته و کلاهی بلند از پوست بره‌ی سیاه قالموقی به‌سر دارد. در این دیدار آلامان‌بت ‏نخستین درس سخن‌گفتن به‌زبان قالموقی را به دوست تازه‌اش می‌آموزد. منظره‌های زیبای دیگری ‏از این منظومه‌ی جان‌دار را دیرتر نقل خواهم کرد.‏

سومین منظومه از رشته منظومه‌های مجموعه‌ی رادلوف مربوط است به جنگ میان ماناس و ار ‏کؤکچؤ، ازدواج ماناس با قانی‌قی، و مرگ ماناس و سپس بازگشت او به زندگی. پیش از آن که خود ‏داستان آغاز شود، نخست مدیحه‌ای در هشتاد و چهار سطر در ستایش قهرمان می‌آید. سومین ‏منظومه ساختار چندان خوبی ندارد و سیر داستان در بعضی جاها هیچ روشن نیست. جنگ میان ‏ماناس و ار کؤکچؤ انگیزه‌ی چندان روشنی ندارد. رادلوف این ضعف را نتیجه‌ی طبیعی تأثیر شخصیت ‏آلامان‌بت می‌داند که در بخش پیشین منظومه توصیف شده‌است. اما این تنها تعبیری نیست که از ‏روایت می‌توان کرد، چنان‌که در منظومه‌ی پیشین از سیاست تهاجمی ماناس حکایت می‌شود و ‏بی‌گمان همین علتی‌ست که باعث می‌شود ار کؤکچؤ به دنبال یافتن راهی برای اتحاد با آلامان‌بت ‏بگردد. گذشته از آن، شاعر در طول منظومه بر چاپلوسی ماناس در برابر "تزار سفید" فرمانروای ‏روسیه تأکید زیادی دارد، و در واقع شاید درست به علت پشتیبانی ترکستان روسیه از ماناس است ‏که او توانایی حمله به اویغورها را در خود می‌بیند. رادلوف گمان داشت که تأکید بر وفاداری ماناس به ‏روسیه، به منظور تعریف از او نقل شده‌است. اما جای تردید دارد که این مضمون در واقع به این ‏منظور اختراع شده‌باشد، زیرا به‌سادگی می‌توان دید که ترکستان روسیه و کوچ‌نشینان حریص ‏بیابان‌ها می‌توانستند به یاری هم در رویارویی با اتحادیه‌ی نیرومند اویغورها که گاه چینیان و گاه تبتیان ‏پشتیبانی‌‌شان می‌کردند نیروی برنده باشند.‏

با این‌همه، زمینه‌های وضعیت سیاسی هر چه بود، خواننده‌ی دوره‌گرد منظومه‌ی قهرمانی در نوع ‏خود مناسبات میان روسان، قیرغیزها، و اویغورها را در بعد به‌کلی شخصی وصف می‌کند. ماناس ‏اسبش را پیش می‌راند و در جنگی تن‌به‌تن به دشمنش ار کؤکچؤ حمله می‌برد، و لاف زدن‌ها، ‏رجزخوانی‌ها، و رشته‌ای از زد و خوردها که میان آن دو در می‌گیرد با جزئیاتی بسیار دقیق تشریح ‏می‌شود. در نخستین نبرد که کشتی‌گرفتن است، هم‌چنان که انتظار می‌رود ماناس پیروز می‌شود. ‏اما هنگامی که ار کؤکچؤ که یک اویغور متمدن‌تر است نبرد با تفنگ چخماقی را پیشنهاد می‌کند، تیر ‏ماناس سخت به خطا می‌رود و آنگاه که تیر ار کؤکچؤ ماناس را زخمی می‌کند و او بر پشت اسب ‏می‌گریزد، ار کؤکچؤ به او می‌خندد. ار کؤکچؤ به دنبال گیاهان شفابخش می‌گردد تا زخم ماناس را ‏درمان کند، اما ماناس قیرغیز باز می‌گردد و اسب ار کؤکچؤ را ناجوانمردانه می‌کشد، و این کار ‏بدجنسانه‌ای‌ست که قهرمانان از آن رویگردان نیستند.‏

سپس شرح مختصری از بار یافتن و کرنش ماناس در پیشگاه "تزار سفید" و پس از آن شرحی از ‏جزئیات مراسم نامزدی و ازدواج قیرغیزی نقل می‌شود. یاقیپ‌بای پدر ماناس می‌رود تا قانی‌قی دختر ‏تمیرخان را برای پسرش خواستگاری کند. تمیر خواستگاری او را می‌پذیرد، دیرتر ماناس می‌آید تا ‏عروسش را ببرد، و در این کار قدرت‌نمایی می‌کند و تکبر نمایش می‌دهد که از خصوصیات آداب ‏قیرغیزی و شایسته‌ی قهرمان است. قانی‌قی نیز در آغاز در برابر این دلباخته‌ی وحشی مقاومت ‏می‌کند و استواری شایسته‌ی یک دختر اصیل قیرغیزی را از خود نشان می‌دهد. اوضاع بر مراد هر ‏دو طرف است، اما مردی به‌نام منگدی‌بای ‏Mengdi Bai‏ پیدایش می‌شود که می‌خواهد مانع از این ‏وصال شود. او یکی از پیروان تمیر و سخنگوی او، و شخصی مفتری قلمداد می‌شود. او دو راهزن را ‏تطمیع می‌کند تا هنگامی که عروس و داماد به‌سوی خانه‌ی خود در سفراند، به ماناس زهر ‏بخورانند. بخش سوم منظومه شرحی‌ست از مرگ ماناس و در پایان رستاخیز او و سلامت و ‏بازگشتش به زندگی عادی. این منظومه در کلیت خود عجیب است و به‌ویژه بخش پایانی آن را ‏به‌دشواری می‌توان درک کرد. دیرتر در فصل هشتم خواهیم دید که دلایلی وجود دارد حاکی از آن که ‏در این‌گونه موارد روایات گوناگون با هم در آمیخته‌اند بی آن‌که مهارتی به کار رفته‌باشد یا دقت ‏کرده‌باشند که از تناقض‌گویی و هم‌پوشی مضمون‌های گوناگون پرهیز شود، و خواهیم دید که به ‏گمانی این عمده‌ترین علتی‌ست که در روایات ابهام ایجاد می‌کند.‏

منظومه‌ی بعدی یا بوق‌مورون به مراسم تدفین باشکوهی اختصاص دارد که با اسب‌دوانی و دیگر ‏ورزش‌ها ادامه می‌یابد. این مراسم را خود قهرمان بوق‌مورون و به بزرگداشت یاد پدرش خان ‏کؤکؤتؤی ‏Khan Kökötöi‏ بر پا کرده‌است. در آغاز منظومه بوق‌مورون پنج پسرش را به اطراف روانه ‏می‌کند تا مردم را به شرکت در بازی‌ها فرا خوانند. این فراخوان خود تهدید غایبان و دعوت نشدگان ‏به‌شمار می‌رود. برشمردن قهرمانانی که دعوت می‌شوند خود سیاهه‌ای از نام قهرمانان را تشکیل ‏می‌دهد که بسیار شبیه کشتی‌های آخایی ‏Achaean ships‏ از هومر است و می‌توان آن را ‏سیاهه‌ی جامعی از نام قهرمانان محبوب منظومه‌های قیرغیزی به حساب آورد. این‌جا به نام‌آورانی ‏چون ماناس، یولوی، یام‌قیرچی‎ Jamgyrchi، ار تؤش‌توک، ار کؤکچؤ، و دیگران بر می‌خوریم. به دنبال ‏آن سیاهه‌ای از نام قبیله‌ها و مردم هم‌جوار می‌آید که بوق‌مورون قصد دارد بر آن‌ها بتازد تا آن‌چه را ‏برای بر پا داشتن جشن لازم دارد به چنگ آورد. مشکل بزرگ میزبان آن است که چگونه مهمانان را ‏دسته‌بندی کند و سهم آنان را چگونه تقسیم کند، زیرا مسلمانان و کافران همواره به خون یکدیگر ‏تشنه‌اند. بوق‌مورون در این مورد با پدر روحانی‌اش ار کوشوی ‏Er Koshoi‏ رای‌زنی می‌کند. ار ‏کوشوی فرمانروای بزرگ مسلمانان است و در سراسر منظومه‌ها از او به عنوان «گشاینده‌ی ‏دروازه‌ی بهشت و بازگشاینده‌ی راه بازارهای بسته» یاد می‌کنند. با توجه به این عنوان می‌توان او را ‏گونه‌ای سیاستمدار و پیشگام گرویدن به اسلام و متحد ترکستان روسیه دانست. ار کوشوی ‏یادآوری می‌کند که ماناس بهترین کسی‌ست که می‌تواند کافران را آرام نگه دارد: مگر او نبود که ‏به‌تازگی بوریات‌های سهمگین را تار و مار کرد؟ و بدین قرار ماناس اجرای جشن و مسابقه‌ها را به ‏پاییز آینده موکول می‌کند.‏

با رسیدن قهرمانان خواننده‌ی دوره‌گرد با طرحی ماهرانه که در ادبیات قهرمانی معمول است(92) انبوه ‏تماشاگران و جر و بحث شرط‌بندی روی اسب‌ها را تصویر می‌کند. این نیز خود فرصتی‌ست برای ‏ارائه‌ی سیاهه‌ای از نام اسب‌های قهرمانان و خصوصیات گوناگون آن‌ها، که خود 121 سطر جا ‏می‌گیرد. نخستین مسابقه‌ی اسب‌دوانی میان ار تؤش‌توک و آق‌سایقال ‏Ak Saikal‏ همسر سالمند ‏یولوی برگزار می‌شود و در آن قهرمان به کمک نیروهای فراطبیعی پیروز می‌شود. سپس ار کوشوی ‏سالمند و یولوی کافر با هم کشتی می‌گیرند. پس از کمی دست و پنجه نرم کردن، مرد مسلمان ‏یولوی پهلوان را بر زمین می‌زند. آنگاه شاهزاده‌ی چینی قون‌قیربای نیزه به‌دست پیش می‌آید و جایزه ‏را که عبارت از شصت اسب است می‌رباید، اما ماناس دنبالش می‌کند و او را از اسب به‌زیر ‏می‌کشد. رقابت‌های دیگری نیز برگزار می‌شود که در همه‌ی آن‌ها مسلمانان پیروز می‌شوند. بخش ‏آخر منظومه به شکلی بسیار سست به رویدادهای پیشین ربط دارد. در این بخش از رشته‌ای از ‏حمله‌های به رهبری ماناس بر ضد ار کؤکچؤ و یولوی سخن می‌رود. ماناس یولوی را می‌کشد و ‏آلامان‌بت نیز دو پسر او را می‌کشد که اویقوم بولوت ‏Oekum Bolot‏ و تؤرؤ بک ‏Törö Bek‏ نام دارند.‏
‏(فصل دوم ادامه دارد)‏

نمونه‌ای از «ماناس‌خوانی»:‏


___________________________________
91 ‎ - Proben v, p. 515, ll. 4843 ff.‎
92 ‎ ‎‏- موارد مشابه را می‌توان در سیاهه‌ی قهرمانان ادبیات کهن ایرلندی و در ایلیاد، کتاب بیست‌وسوم یافت.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 October 2015

آخرین شاهدان ‏- از برنده‌ی نوبل ادبیات

به‌جای وقت تلف کردن در بحث‌های حوصله‌سوز و بی‌حاصل با برخی عاشقان سینه‌چاک برخی ‏رژیم‌ها و ایدئولوژی‌ها که از رسیدن جایزه نوبل ادبیات به خانم سوتلانا آلکسیه‌ویچ سخت خشمگین ‏شده‌اند، نشستم و تکه‌ای از یکی از کتاب‌های او را ترجمه کردم. خود بخوانید و داوری با شما، ‏خوانندگان گرامی این ترجمه، و خوانندگان دیگر آثار او؛ و داوری با تاریخ.‏

فقط یک چیز را بگویم: نویسنده در یکی از درگیری‌هایش با «وزارت ارشاد» رژیم شوروی در سال ‏‏1985، در پاسخ به مأمور معذور سانسورچی که از او می‌خواست از اندیشه‌های "بزرگ و باشکوه" ‏رمان بنویسد، گفت: «خیر! من اندیشه‌های باشکوه را دوست ندارم. من انسان‌های کوچک را دوست ‏دارم.»‏

سوتلانا آلکسیه‌ویچ
برنده نوبل ادبیات سال 2015‏

از کتاب «آخرین شاهدان (یکصد قصه‌ی غیر کودکانه)»‏
برگردان: شیوا فرهمند راد
‏[ترجمه از سوئدی و روسی به موازات هم]‏


«من مامانتم...»‏

تامارا پارخیموویچ، هفت‌ساله، اکنون منشی و ماشین‌نویس

تمام جنگ به مادرم فکر می‌کردم. او یکی از همان اولین روزها از دستم رفت...‏

ما خوابیده‌بودیم که اردوگاه پیشاهنگی‌مان را بمباران کردند. از چادرها بیرون پریده‌بودیم، این‌طرف و ‏آن‌طرف می‌دویدیم و جیغ می‌زدیم: «مامان! مامان!» یک خانم معلم شانه‌های مرا گرفت و تکانم داد ‏که آرام بگیرم، اما من جیغ می‌زدم: «مامان! مامان من کجاست؟» تا این‌که او بغلم کرد و گفت: ‏‏«من مامانتم».‏

بالای تختم دامنم آویزان بود، با آن بلوز سفید، و دستمال گردن سرخ. لباسم را پوشیدم، و بعدش ‏پیاده راه افتادیم به‌طرف مینسک. همین‌طور که می‌رفتیم خیلی از بچه‌ها بودند که پدر و مادرشان ‏می‌آمدند و می‌بردندشان، اما مادر من نیامد. یکهو گفتند که «آلمانی‌ها توی شهر هستند...». همه ‏برگشتند. کسی به من گفت که مادر مرا دیده، مرده.‏

از این لحظه به‌بعد چیزی به‌یاد نمی‌آورم...‏

چطور از شهر پنزا ‏Penza‏ سر در آوردیم، یادم نیست، و چطور مرا به یک یتیم‌خانه بردند، آن هم یادم ‏نیست... این بخش‌های حافظه‌ام سفید سفید است... فقط یادم هست که زیاد بودیم، و دو نفری ‏با هم توی تخت‌ها می‌خوابیدیم. اگر یکی شروع می‌کرد به گریه، آن‌یکی هم گریه می‌کرد: «مامان! ‏مامان من کجاست؟» کوچولو بودم. یکی از کودکیارها می‌خواست مرا به فرزندی بگیرد. اما من به ‏فکر مادر بودم...‏

یک روز از ناهارخوری بیرون می‌رفتم که بچه‌ها جیغ زدند: «مامانت آمده!» اما من می‌شنیدم: ‏‏«مامااااانت... مامااااانت...» هر شب مادرم را در خواب دیده‌بودم. مادر راستکی خودم را. و حالا ‏یکهو واقعیتش آن‌جا بود، اما من فکر می‌کردم که هنوز خواب می‌بینم. می‌دیدم که خودش است! ‏اما باورم نمی‌شد. چندین روز هی سعی کردند قانعم کنند، اما من جرئت نمی‌کردم به مادر نزدیک ‏شوم. آمدیم و این خواب بود؟ خواب! مادر گریه می‌کرد، اما من جیغ می‌زدم: «نزدیک‌تر نیا! مادر من ‏کشته شده.» می‌ترسیدم... جرئت نمی‌کردم این خوشبختی را باور کنم...‏

هنوز هم... همیشه در خوشبخت‌ترین لحظه‌های زندگیم اشک می‌ریزم. سیل اشکم راه می‌افتد. ‏همه‌ی زندگیم همین‌طور بوده... شوهرم... سال‌های زیادی زندگی عاشقانه با هم داشته‌ایم. ‏وقتی‌که از من خواستگاری کرد و گفت: «من دوستت دارم. بیا با هم ازدواج کنیم!» اشکم راه افتاد. ‏او ترسید و گفت: «چیز بدی گفتم؟» گفتم: «نه! نه! این از خوشحالی‌ست» اما من هرگز نمی‌توانم ‏از ته دل خوشحال شوم، یا خوشبختی کامل احساس کنم. ظرفیت خوشبختی را ندارم. همیشه ‏احساس می‌کنم که خوشبختی هر لحظه می‌تواند تمام شود. توی وجود من آن هشدار «الآن است که...» لانه کرده. آن ترس کودکانه...‏


«پرسیدیم: میشه بلیسیمش؟»‏

ورا تاشکینا، ده‌ساله، اکنون شغل آزاد


پیش از جنگ من خیلی گریه کردم...‏

پدر مرده‌بود. هفت بچه مانده‌بودیم روی دست مادرم. فقیر بودیم. سخت بود. اما بعد، زمان جنگ، ‏غصه‌ی خوشبختی همان زندگی زمان صلح را می‌خوردیم.‏

بزرگ‌ترها گریه می‌کردند – خب، جنگ بود، اما ما نمی‌ترسیدیم. قبلش همیشه «جنگ‌بازی» ‏می‌کردیم و برای همین اسم جنگ به گوشمان آشنا بود. تعجب می‌کردم که چرا مادر تمام شب ‏هق‌هق می‌کند، چرا چشمانش همیشه قرمز است. دیرتر تازه فهمیدم...‏

غذای ما... آب بود... وقت ناهار که می‌شد، مادر یک قابلمه آب داغ می‌گذاشت روی میز. و ما از آن ‏می‌ریختیم توی کاسه‌ها. شب می‌شد. وقت شام می‌شد. یک قابلمه آب داغ می‌آمد روی میز. آب ‏بی‌رنگ و داغ. زمستان هم که دیگر هیچ چیز نبود که رنگی به آب بدهد. هیچ علفی هم نبود.‏

از شدت گرسنگی برادرم یک گوشه‌ی بخاری دیواری را خورد. دندان زد و دندان زد، هر روز. متوجه ‏که شدیم، گوشه‌ی بخاری سوراخ شده‌بود. مادر آخرین دار و ندارمان را برداشت و رفت به بازار، و ‏آن‌ها را با سیب‌زمینی، با ذرت عوض کرد. شله‌ی ذرت برایمان پخت، و بین ما سهم کرد. اما ما ‏چشممان به قابلمه بود و پرسیدیم: میشه بلیسیمش؟ به‌نوبت لیسیدیمش. و بعد از ما نوبت گربه ‏بود که آن را بلیسد. آخر آن طفلک هم گرسنه می‌گشت. نمی‌دانم که برای او دیگر چه مانده‌بود که ‏از قابلمه بلیسد. بعد از لیسیدن ما یک ذره هم چیزی نمانده‌بود. حتی بوی غذا هم نمانده‌بود. بویش ‏را هم لیسیده‌بودیم.‏

تمام مدت منتظر سربازان خودی بودیم...‏

وقتی که هواپیماهای ما شروع کردند به بمباران، من ندویدم که خودم را قایم کنم. دویدم که ‏بمب‌های خودمان را ببینم. یک ترکش پیدا کردم... به خانه که برگشتم مادر وحشت‌زده به‌طرفم آمد ‏و پرسید:‏

‏- کجا غیبت زده‌بود؟ اون چیه پشتت قایمش کرده‌ای؟
‏- چیزی قایم نکرده‌ام. ترکش برداشتم آوردم.‏
‏- حالا می‌کشدت، اونوقت می‌فهمی.‏
‏- چی داری میگی مامان؟ ترکش از بمب خودیه. چطور می‌تونه منو بکشه؟

مدت‌ها آن ترکش را نگه داشتم...‏


«دستشان را بوسیدیم...»‏

داوید گلدبرگ، چهارده‌ساله، اکنون موسیقی‌دان


برای جشن حاضر شده‌بودیم...‏

آن روز گشایش باشکوه ارودی پیشاهنگی ما «تالکا» ‏Talka‏ بود. منتظر بازدید سربازان مرزبان بودیم و ‏صبح زود به جنگل رفته‌بودیم. می‌خواستیم گل بچینیم برایشان. یک روزنامه‌ی دیواری درست ‏کرده‌بودیم به مناسبت آن روز، و طاق نصرت زیبایی در ورودی اردو آراسته بودیم. همه‌جا چه‌قدر زیبا ‏بود. هوا عالی بود. تعطیلات تابستانی ما بود! غرش هواپیماهایی که تمام صبح می‌شنیدیم هیچ ‏نگرانمان نکرده‌بود – شاد و خوشبخت دنبال کارهایمان بودیم.‏

یکهو به خطمان کردند و خبر دادند که صبح همان روز، ما که خواب بودیم، هیتلر به کشورمان حمله ‏کرده. در ذهن من جنگ چیزی بود که با یک جایی به‌نام «خالخین – گول» ‏Khalkhyn-Gol‏ مربوط ‏می‌شد؛ چیزی بود در آن دورها، و خیلی کوتاه مدت. هیچ شکی نداشتیم که ارتش ما ضد ضربه و ‏شکست‌ناپذیر است: ما بهترین تانک‌ها را داشتیم و بهترین هواپیماها را. همه‌ی این‌ها را در ‏مدرسه به ما آموخته‌بودند. و البته در خانه هم. پسرها آرام و متین بودند اما خیلی از دخترها ‏بدجوری گریه می‌کردند. ترسیده بودند. بزرگ‌ترها مأمور شدند که گروه‌هایی درست کنند و آن‌ها را ‏آرام کنند، بیشتر از همه آن‌هایی را که کوچک‌تر بودند. شامگاه به پسرهایی که چهارده پانزده ساله ‏بودند تفنگ‌های سبک دادند. خیلی باحال بود! خلاصه خیلی افتخار می‌کردیم. احساس می‌کردیم ‏که قد می‌کشیم. توی اردوگاه چهارتا تفنگ بود. ما در دسته‌های سه‌نفره به نگهبانی می‌ایستادیم. ‏راستش خوشم می‌آمد از این وضع. یک دور با آن تفنگ به جنگل رفتم و خودم را امتحان کردم: ‏می‌ترسم، یا نه؟ نمی‌خواستم یک وقت به بزدلی مچم را بگیرند.‏

چند روزی منتظر بودیم که بیایند و مار را ببرند. اما کسی نیامد و خودمان راه افتادیم و رفتیم تا ‏ایستگاه پوخوویچ ‏Pukhovich‏. توی این ایستگاه مدت زیادی نشستیم. سوزن‌بان گفت که از ‏مینسک هیچ قطاری نمی‌آید، برای این‌که خط خراب شده‌است. یکهو یکی از بچه‌ها دوان آمد و ‏فریاد زد که یک قطار خیلی خیلی سنگین دارد از راه می‌رسد. ما روی خط آهن ایستادیم... اول هی ‏دست تکان دادیم، بعدش دستمال‌گردن‌های پیشاهنگی را در آوردیم... و آن دستمال‌های سرخ را ‏هی تکان دادیم تا قطار را متوقف کنیم. لکوموتیوران ما را دید و نومیدانه با دست‌هایش هی ادا در ‏آورد که به ما بفهماند که او نمی‌تواند قطار را متوقف کند، چون که بعدش دوباره نمی‌شود راهش ‏انداخت. فریاد می‌زد: «اگر می‌توانید، بچه‌ها را بیاندازید توی واگون‌های روباز.» توی آن واگون‌های ‏روباز پر از آدم بود. آن‌ها هم با فریاد به ما می‌گفتند: «بچه‌ها را نجات بدهید! بچه‌ها را نجات بدهید!»‏

ما شروع کردیم به بالا انداختن بچه‌ها. قطار فقط یک ذره آهسته کرد. از واگون‌های روباز آدم‌های ‏زخمی دست‌هایشان را دراز کردند و به کوچک‌ترها چنگ زدند. و ما توانستیم همه را سوار آن قطار ‏بکنیم. این آخرین قطاری بود که از مینسک آمد...‏

خیلی راه رفتیم... قطار آهسته می‌رفت. خوب می‌شد دید... روی پشته‌های کنار خط آهن مرده‌ها ‏را ردیف خوابانده‌بودند، مرتب و منظم، درست مثل خود تراورس‌های خط آهن. حک شده توی ‏حافظه‌ام... و چطور بمبارانمان می‌کردند، چطور ما زوزه می‌کشیدیم و چطور ترکش‌ها زوزه ‏می‌کشیدند. چطور زنانی که معلوم نبود از کجا شنیده‌بودند که قطاری پر از بچه‌ها در راه است و در ‏ایستگاه‌ها به ما خوراک می‌رساندند، و ما دستشان را می‌بوسیدیم. چطور یکهو یک بچه نوزاد میان ‏ما پیدا شد. مادرش تیر خورده‌بود و مرده‌بود. چطور زنی در یک ایستگاه کودک را دید، شال سرش را ‏باز کرد و داد که قنداقش کنند...‏

نه، دیگر بس است! کافیست! خیلی تکانم می‌دهد... من نباید به هیجان بیایم. قلبم سالم نیست. ‏فقط اگر نمی‌دانید باید بگویم که آن‌هایی که زمان جنگ بچه بودند، زودتر از پدرانشان که در جبهه ‏جنگیده‌اند می‌میرند. زودتر از کهنه‌سربازها. زودتر...‏

تا حالا خیلی از دوستانم را خاک کرده‌ام...‏


«نمی‌توانستم به نامم عادت کنم...»‏

لنا کراوچنکا، هفت‌ساله، اکنون حسابدار

من البته هیچ چیز درباره‌ی مرگ نمی‌دانستم... هیچ‌کس وقت نکرده‌بود برایم توضیح بدهد، اما ‏ناگهان دیدمش...‏

وقتی‌که رگبار گلوله‌ها از یک هواپیما می‌بارد، احساس می‌کنی که همه‌شان یک‌راست به‌طرف تو ‏پرواز می‌کنند. به‌طرف تو می‌آیند. من التماس کردم: «مامان جون، بخواب روی من...» او روی من ‏خوابید، و من دیگر هیچ چیز نمی‌دیدم و هیچ چیز نمی‌شنیدم.‏

وحشتناک‌ترین چیز از دست رفتن مادر بود... زن جوانی را دیدم که کشته شده‌بود، و یک بچه ‏داشت همین‌طور پستان او را می‌مکید. پیدا بود که زن همان لحظه کشته شده. بچه حتی گریه ‏نمی‌کرد. و من کنارشان نشسته‌بودم...‏

مادرم نباید از دستم می‌رفت... مادر تمام مدت دستم را گرفته‌بود و دست به سرم می‌کشید: ‏‏«همه چیز درست میشه. همه چیز درست میشه.»‏

سوار یک جور ماشینی بودیم. سطل‌هایی روی سر همه بچه‌ها گذاشته‌بودند. من حرف‌های مادرم ‏را گوش نمی‌دادم...‏

بعدش یادم است که ما را در یک ستون می‌بردند... و آن‌جا مادرم را از من گرفتند... من دست‌هایش ‏را گرفتم، به دامن پیراهن اطلسی که پوشیده‌بود چنگ زدم. او به افتخار جنگ این لباس را ‏نپوشیده‌بود. لباس مهمانی‌اش بود. بهترین لباسی بود که داشت. ول نمی‌کردم... گریه می‌کردم... ‏اما یک فاشیست اول با مسلسل‌اش هلم داد، بعد که زمین خوردم با چکمه‌اش لگدی به من زد... ‏زنی بلندم کرد. و بعد یکهو آن زن و من سوار یک واگون راه آهن بودیم. به کجا می‌رفتیم؟ او مرا ‏‏«آنای کوچولو» می‌نامید... اما من خیال می‌کردم که نامم چیز دیگری بود... یک جورهایی یادم ‏می‌آمد که نام دیگری داشتم، اما چی بود؟ یادم نمی‌آمد. از ترس... از ترس این‌که مادرم را از من ‏گرفته‌بودند... کجا داشتیم می‌رفتیم؟ به‌گمانم از حرف‌های بزرگ‌ترها با هم دستگیرم شده‌بود که ‏دارند ما را می‌برند به آلمان. فکرهای توی سرم را یادم هست: «آلمانی‌ها مرا برای چی لازم دارند، ‏منی را که این‌قدر کوچک هستم؟ آن‌جا، پیش آن‌ها چه بلایی سرم می‌آید؟» تاریک که شد زنان مرا ‏کشاندند کنار در، همین‌طوری هلم دادند به بیرون از واگون راه آهن و گفتند: «فرار کن! شاید جان در ‏ببری.»‏

قل خوردم توی یک گودال و آن‌جا خوابم برد. سرد بود. خواب دیدم که مادر رویم را با چیزی گرم ‏می‌پوشاند و چیزهای مهرآمیزی می‌گوید. آن رؤیا همه‌ی زندگی با من همراه بوده...‏

بیست‌وپنج سال بعد از جنگ فقط توانستم یک عمه پیدا کنم. او نام درست مرا گفت، و من مدت‌ها ‏سختم بود که به آن عادت کنم... صدایم که می‌زدند متوجه نمی‌شدم...‏


«آیا خدا به راستی این چیزها را می‌دید؟ و چه فکر می‌کرد...»‏

یورا کارپوویچ، هشت‌ساله، اکنون راننده

من چیزهایی دیده‌ام که هیچ نباید دید... انسان لازم نیست ببیندشان. و تازه من بچه بودم.‏

من سربازی را دیدم که داشت می‌دوید و یکهو گویی سکندری خورد. و افتاد. مدت‌ها زمین را چنگ ‏می‌زد، بغلش می‌کرد...‏

من دیدم چطور سربازان اسیرشده‌ی ما را به صف کرده‌بودند و از میان ده می‌بردند. ستون‌های ‏دراز. با بالاپوش‌های پاره و سوخته. جایی که شب اتراق می‌کردند، پوست درخت‌ها جویده می‌شد. ‏به‌جای خوراک، لاشه‌ی اسب مرده برایشان می‌انداختند. آن‌ها تکه – پاره‌اش می‌کردند و ‏می‌خوردند...‏

من دیدم که چطور یک قطار نفربر آلمانی از خط خارج شد و آتش گرفت، و صبح که شد چطور ‏همه‌ی کارکنان راه آهن را روی خط خواباندند و یک لکوموتیو را رویشان راندند...‏

من دیدم که چطور گاری‌ها را به پشت انسان‌ها بستند. ستاره‌های زردرنگ به پشت‌شان ‏دوخته‌بودند... شلاقشان می‌زدند و هی می‌کردند. تفریح می‌کردند.‏

من دیدم که چطور با سرنیزه بچه‌ها را از آغوش مادرانشان بیرون می‌کشیدند و توی آتش ‏می‌انداختندشان. یا توی چاه... اما نوبت من و مادرم نرسید...‏

من دیدم که چطور سگ همسایه‌مان گریه می‌کرد. نشسته‌بود روی خاکستر خانه‌ی چوبی‌شان ‏تنها. نگاهش شبیه نگاه یک آدم پیر بود...‏

و من بچه بودم...‏

با این یادها بزرگ شدم... بدبین و بی‌اعتماد بزرگ شدم، سروکار داشتن با من آسان نیست. وقتی ‏که کسی گریه می‌کند، احساس همدردی نمی‌کنم، بر عکس، دلم خنک می‌شود، برای این‌که ‏خودم نمی‌توانم گریه کنم. دو بار ازدواج کرده‌ام، و دو بار ولم کرده‌اند: هیچ‌کدام از همسرانم چندان ‏دوام نیاوردند. دوست داشتن من آسان نیست. خودم می‌دانم... خودم می‌دانم...‏

خیلی سال‌ها گذشته... و حالا می‌خواهم بپرسم: آیا خدا به‌راستی این‌ها را می‌دید؟ و چه فکر ‏می‌کرد؟...‏


«نمی‌گذارد پرواز کنم و بروم...»‏

واسیا سائولچنکا، هشت‌ساله، اکنون جامعه‌شناس


بعد از جنگ یک کابوس سال‌ها آزارم می‌داد... کابوسی درباره آن آلمانی کشته‌شده. اولین کسی ‏که خودم کشته‌بودم. اما توی کابوسم او نمرده‌بود... من پرواز می‌کنم، اما او مرا محکم گرفته‌است. ‏من اوج می‌گیرم... پرواز می‌کنم... و پرواز می‌کنم... او به من می‌رسد، و با هم فرود می‌آییم. من ‏توی یک گودال می‌افتم. می‌خواهم برخیزم، بلند شوم... اما او مانعم می‌شود... نمی‌گذارد پرواز ‏کنم و بروم...‏

این کابوس... ده‌ها سال دنبالم کرد...‏

وقتی‌که آن آلمانی را کشتم، کلی چیزها از سر گذرانده‌بودم... دیده‌بودم که چطور پدر پدرم را توی ‏خیابان، و پدر مادرم را دم چاه تیرباران کردند... پیش چشمان من قنداق تفنگ را توی سر مادرم ‏کوبیدند... موهایش قرمز قرمز شد... اما وقتی که من به‌طرف آن آلمانی تیر می‌اندازم، هیچ ‏نمی‌رسم به این چیزها فکر کنم. او زخمی می‌شود... می‌خواهم مسلسل را از او بگیرم، به من ‏گفته‌اند که باید مسلسل او را بگیرم. ده سالم است، پارتیزان‌ها مدتی‌ست که مرا به مأموریت ‏می‌فرستند. به‌طرف او که می‌دوم یکهو می‌بینم که هفت‌تیر او پیش چشمانم می‌رقصد. آلمانی با ‏دو دستش آن را بلند کرده و رو به صورت من گرفته. ولی او نیست که می‌رسد ماشه را بکشد، من ‏می‌رسم... و خب، معلوم است، برای این‌که هفت‌تیر از دستش می‌افتد...‏

نرسیدم بترسم از این‌که او را کشتم... و در طول جنگ هیچ به او فکر نکردم. دور و برم خیلی‌ها ‏بودند که کشته شده‌بودند، میان مردگان زندگی می‌کردیم. عادت هم کرده‌بودیم. فقط یک بار ‏ترسیدم. رفتیم توی یک ده که تازه آتشش زده‌بودند. صبح همان روز آتشش زده‌بودند، و ما شامگاه ‏رسیدیم. یک زن سوخته را دیدم... افتاده‌بود آن‌جا سیاه سیاه، با دست‌های سپید، دست‌های ‏زنده‌ی زنانه. آن‌جا بود که برای اولین بار ترسیدم. دلم می‌خواست جیغ بزنم، اما به‌زحمت جلوی ‏خودم را گرفتم.‏

نه، بچه نبودم. چیزی از بچه‌بودنم به‌یاد نمی‌آورم. فقط... گرچه از کشته‌ها نمی‌ترسیدم، شب‌ها یا شامگاه از رد شدن از گورستان می‌ترسیدم. مرده‌هایی که روی زمین افتاده‌بودند مرا ‏نمی‌ترساندند، اما آن‌هایی که زیر خاک بودند می‌ترساندندم. ترسی کودکانه... هنوز باقی‌ست... ‏به‌شدت... با آن‌که معتقدم که بچه‌ها از هیچ چیز نمی‌ترسند...‏

بلاروس آزاد شده‌بود... همه‌جا لاشه‌ی آلمانی‌ها افتاده‌بود. خودی‌ها را جمعشان کردند و ریختند توی ‏گورهای جمعی، اما آلمانی‌ها مدت‌ها بر زمین ماندند، به‌خصوص در زمستان. بچه‌ها می‌دویدند به ‏صحرا تا مرده‌ها را تماشا کنند... و آن‌جا، همان‌جا کنار آن‌ها، «جنگ‌بازی» و «دزد و پلیس‌بازی» ‏می‌کردند.‏

خیلی تعجب کردم از این‌که کابوس آن آلمانی سال‌ها دیرتر به‌سراغم آمد... انتظارش را نداشتم...‏

اما کابوس‌ها ده‌ها سال دنبالم کردند...‏

یک پسر دارم. مرد بزرگ‌سالی‌ست. خردسال که بود فکر این‌که بخواهم این چیزها را برایش تعریف ‏کنم آزارم می‌داد... گفتن درباره‌ی جنگ برای او... او سعی می‌کرد که بپرسد و حرف‌ها را از من ‏بکشد بیرون. اما از این صحبت‌ها در می‌رفتم. دوست داشتم که قصه برایش بخوانم و دلم ‏می‌خواست که بچگی کند. حالا دیگر بزرگ‌سال است اما با این همه حالش را ندارم که با او درباره ‏جنگ حرف بزنم. شاید یک روزی این کابوسم را برای او تعریف کنم. شاید... مطمئن نیستم...‏

بی‌گمان دنیای او را ویران خواهد کرد. جهانی بدون جنگ... کسانی که ندیده‌اند چگونه انسان‌ها ‏یک‌دیگر را می‌کشند، این‌ها آدم‌های یک جور دیگری هستند...‏

منبع روسی (متن کامل کتاب):‏
http://www.alexievich.info/knigi/posledniyeSwideteli.pdf

منبع سوئدی:‏
http://www.dn.se/arkiv/kultur/ur-de-sista-vittnena

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 October 2015

معرفی کتاب و دیدار با نویسنده

شنبه هفتم نوامبر، ساعت 14:00 در کتابخانه‌ی عمومی شرهولمن استکهلم.‏

روش خرید کتاب "قطران در عسل" از اینترنت، در این نشانی.‏
همچنین از کتابفروشی فردوسی (استکهلم) بپرسید. شماره تلفن
‏‎+46 (08)323080‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏