29 November 2015

برخورد نزدیک از نوع اول!‏

عکس تزئینی‌ست و افراد موجود در آن
ربطی به موضوع این نوشته ندارند.‏
فیلم کلاسیک علمی – تخیلی «برخورد نزدیک از نوع سوم»‏ ‎ Close Encounters of the Third Kind ساخته‌ی اسپیلبرگ را خیلی‌ها دیده‌اند. من خیلی وقت پیش داستانکی نوشتم با نام «برخورد ‏نزدیک از نوع اس‌ام‌اس» که در وبلاگم و نیز در کتاب "قطران در عسل" هست و برخی از دوستانم با مهر بسیار آن را می‌پسندند. اکنون می‌خواهم ‏داستان برخورد نزدیک از نوع اول را نقل کنم.‏

هفته‌ی پیش که برای کتابخوانی به شهر کلن آلمان رفته بودم، در آخرین روز سفرم زوجی بسیار ‏عزیز از دوستان که در پذیرایی از من سنگ تمام گذاشتند، نیمروز سخن از ناهار گفتند. گویا فلان ‏رستوران ایرانی شهر کلن در آن نیمروز یکشنیه شلوغ بود و جای پارکینگ هم نداشت، پس بر این ‏قرار آمدند و آمدیم که برویم به یک رستوران ایرانی دیگر که کمی دورتر از مرکز شهر است، و گویا جای ‏پارکینگ هم دارد.‏

رفتیم. وارد رستوران شدیم، و ناگهان با سالنی پر از جمعیت و پر از دود کباب، و با خدمتکارانی که ‏عرق‌ریزان به هر سو می‌دویدند روبه‌رو شدیم. عجب! چرا امروز این‌جا این‌قدر شلوغ است؟ این میز، ‏آن میز، کجا بنشینیم؟ - و سرانجام میزی خالی را انتخاب کردیم و نشستیم.‏

خانم خدمتکاری که از کنارمان می‌گذشت، گفت:‏
‏- خوش آمدید! بفرمایید بنشینید! البته نیم‌ساعتی طول می‌کشد که ما به "این‌ها" برسیم و بعد از ‏شما پذیرایی کنیم!‏

‏"این‌ها"؟ "دوزاری"مان نیافتاد، و نشستیم. اما هنوز صورت غذا و آب برایمان نیاورده‌بودند که چشمتان ‏روز بد نبیند، ناگهان از یک گوشه‌ی کیپ نشسته‌ی رستوران صدایی بلندگو-وار و گوشخراش به هوا ‏برخاست:‏

‏- جون تو، نفسش بالا نمیاد!‏

ما به هم نگاه کردیم، و چیزی دستگیرمان نشد. سی ثانیه بعد صدای گوش‌خراش بلندگوی انسانی ‏تکرار شد:‏

‏- ناز نفست اصغری! بگو تا تیکه پاره‌اش کنم!‏

همه‌ی مهمانان رستوران با نگاه‌هایی ترس‌خورده یکدیگر را نگاه می‌کردند. فضای عجیبی بود. خانم ‏همراهمان پرسان گفت:‏

‏- دارند فیلم می‌گیرند؟

به‌راستی هم، از ذهن ما گذشت که شاید این‌جا در فضای این رستوران چلوکبابی شهر کلن گروهی ‏دارند فیلمی تهیه می‌کنند. اما هیچ نشانی از فیلم‌بردار و دوربین فیلم‌برداری و دستیاران ریز و درشت ‏نبود. پس این چه ماجرایی‌ست؟ جریان چیست؟ کمی بعد فریاد گوشخراش بعدی به هوا رفت:‏

‏- تو نمیری، حریف نمی‌بینم این وسط!‏

ما تصمیمان را گرفتیم: برخیزیم و برویم به یک رستوران دیگر! برخاستیم، دست بردیم و کت و ‏بارانی‌مان را برداشتیم، اما سه تن از خدمتکاران رستوران گویی چشم خوابانده بودند و این لحظه را ‏می‌پاییدند، خود را رساندند و بر ما آویختند:‏

‏- آقا، خانم، نه، شما رو به‌خدا نروید! شما مشتری ما هستید! خواهش می‌کنیم بنشینید! ببخشید! ‏ما ساکتشان می‌کنیم! نروید! شما را به‌خدا نروید!‏

دست و بازویمان را گرفته‌بودند، بر ما آویخته‌بودند، حسابی التماس می‌کردند. ای بابا! جریان ‏چیست؟ این‌ها کیستند؟ چه کنیم؟

دلمان به حال خدمتکاران سوخت، و نشستیم. خانم خدمتکاری بریده – بریده و نامفهوم در گوشمان ‏زمزمه کرد که از هنگامی که این گروه وارد رستوران شده‌اند و دو نفر از آن‌ها با هم دعوایشان شده ‏و عربده‌کشی‌ها شروع شده، او دست‌هایش دارد می‌لرزد، و خیلی خوشحال است از این‌که ما وارد ‏شده‌ایم و شاید آن‌ها به احترام ما خفقان بگیرند. اما... آخر... خب، این‌ها کیستند؟ خانم خدمتکار ‏بریده‌- بریده و به‌نجوا می‌گوید:‏

‏- خب، می‌دانید، آن‌جا، توی مملکت همه جور محدودیت هست، و این طفلک‌ها بیرون که می‌آیند، ‏یک ذره که مشروب می‌خورند، بدمستی می‌کنند!‏

کم‌کم دستگیرمان شد که "این‌ها" یک گروه گردشگر ایرانی‌اند که یک تور مسافرتی گرفته‌اند و ‏آمده‌اند. از قضا راننده و کمک راننده‌ی اتوبوس این تور آلمانی هستند، در پاسخ خواست مسافران، ‏راننده و کمکش آنان را به این رستوران چلوکبابی ایرانی آورده‌اند، و اینک، خودشان، آن گوشه ‏نشسته‌اند، دارند چیزی می‌خورند و ترسان و لرزان این عربده‌جویی‌ها را تماشا می‌کنند. گویا ‏گروهی یزدی و گروهی اصفهانی مسافران این توراند و در طول راه با هم دعوایشان شده. این‌جا یزدی‌ها ‏دارند نفس‌کش می‌طلبند. کارکنان رستوران طرف دیگر دعوا را برده‌اند و جایی نشانده‌اند که این ‏جاهل عربده‌کش نبیندش، و او دارد با عربده‌هایش صدایش را به او می‌رساند.‏

عجب! مرا باش که خیال می‌کردم جاهل و جاهل‌بازی در آن‌سوی انقلاب 57 جا مانده‌است! چه ‏خیال خامی!‏

خدمتکاران رستوران تازه ما را قانع کرده‌اند که بنشینیم، که مردی که او را "آقای مهندس" می‌نامند، ‏از میز آن بلندگوی جاهل بر می‌خیزد و به‌سوی میز ما می‌آید. او می‌آید و با کمال شرمندگی از ما ‏سه نفر عذرخواهی می‌کند و ابراز شرمندگی می‌کند از رفتار غیرمتمدنانه‌ی همسفر و ‏هم‌میزی‌شان. چاره چیست! باشد آقا، عیبی ندارد، حالا این دفعه هم برای گل روی شما "آقای ‏مهندس"!‏

دو دقیقه بعد بلندگوی جاهل می‌آید سر میز کنار میز ما، و با لحنی مستانه شروع می‌کند به تعریف ماجرای دعوا به ‏همسفران اتوبوسش که بر گرد آن میز نشسته‌اند:‏

‏- این خواهر ک... اصصن جرئت داره نفس بکشه؟ ک... ننه‌اش خندیده! بهش گفتم ک...ک... زن‌ ‏ج...! جرئت داری پاتو از اتوبوس بذار بیرون! می‌بینین رفته اون پشت مثث موش تو سولاخ قایم ‏شده؟

همسر دوستم نگاهش را می‌دزدد. و ناگهان صدای ضربه‌ی شدیدی از آن میز بلند می‌شود. خیال ‏می‌کنم که بلندگوی جاهل چاقوی ضامن‌دارش را در آورده و کوبیده روی میز، اما نه، او گویا از شدت ‏هیجان زده و لیوان دوغی را واژگون کرده‌است.‏

دندان روی جگر می‌گذاریم. می‌نشینیم، کباب زیادی برشته‌ی تیپیک ایرانی را می‌خوریم. ‏رستوران‌های ایرانی اغلب بلد نیستند که کباب را نباید آن‌قدر برشته کنند که به تفاله‌ی گوشت ‏تبدیل شود. تازه، به‌جای ماهی قزل‌آلا برای همسر دوستم تکه‌هایی از ماهی لاکس از ‏بسته‌بندی‌های خیلی ارزان فروشگاه "آلدی" آورده‌اند و کلی باید جر و بحث کرد تا ببرند و عوضش ‏کنند.‏

ما هنوز نشسته‌ایم که اتوبوس و مسافرانش عزم سفر می‌کنند، اما ناگهان یکی دیگر از مسافران با ‏صدای آواز یکی از این خواننده‌های مرد ایرانی که خیانت پیشه کرده و آوازهای زنان خواننده‌ی پیش ‏از انقلاب، چون مرضیه و دلکش و غیره، را مردانه می‌خواند، همصدا می‌شود و وسط رستوران ‏آوازش را ول می‌دهد، و همسفران غریو "ناز نفست" سر می‌دهند...‏

خلاصه... برخوردی بود از "نوع اول" با هم میهنان سابق و لاحق. من در اصل تفریح کردم و ‏سپاسگزار بودم و هستم از میزبانان عزیزم که امکان این برخورد را برایم فراهم آوردند. اما می‌دانم ‏که آن‌دو در رنج بودند، هر چه هم که من گفتم.‏

No comments: