در این شماره نوشتهای هم از من درج شده که پیشتر همینجا منتشر کردم، در این نشانی. دانلود تریبون ۱۱ از «باشگاه ادبیات» در این نشانی: https://www.bashgaheadabiyat.com/product/tribun-11
02 January 2024
تریبون شماره ۱۱ منتشر شد
مجلهٔ «تریبون» شماره ۱۱، ویژهنامهٔ سالگرد جنبش ملی آذربایجان منتشر شد.
در این شماره نوشتهای هم از من درج شده که پیشتر همینجا منتشر کردم، در این نشانی. دانلود تریبون ۱۱ از «باشگاه ادبیات» در این نشانی: https://www.bashgaheadabiyat.com/product/tribun-11
در این شماره نوشتهای هم از من درج شده که پیشتر همینجا منتشر کردم، در این نشانی. دانلود تریبون ۱۱ از «باشگاه ادبیات» در این نشانی: https://www.bashgaheadabiyat.com/product/tribun-11
18 December 2023
پایان (؟) ۱۴۰ سال کار با یک کتاب
پس از ۱۴۰ سال کار، جلد آخر «فرهنگ لغات فرهنگستان سوئد» به چاپخانه فرستاده شد، و این خبر بازتابی جهانی داشت. نشریات معتبر جهان، از برزیل تا افریقای جنوبی و ویتنام، «آرته» فرانسه، گاردین انگلستان و «چاینا دیلی» در این باره نوشتند و به فرهنگستان سوئد تبریک گفتند.
تدوینگران این فرهنگ لغات در طول ۱۴۰ سال به ۲۴ هزار منبع رجوع کردهاند که قدیمیترین آنها همانا نخستین کتاب چاپ سوئد است، یعنی انجیلی که شاه وقت سوئد «گوستاو واسا» پانصد سال پیش دستور چاپ آن را داد.
گوستاو سوم، شاه دیگر سوئد بود که هنگام تأسیس فرهنگستان در سال ۱۷۸۶، از جمله مقرر کرد که «تدوین فرهنگ لغات سوئد نیز از وظایف فرهنگستان است.» بودجهٔ آن پروژه میبایست از درآمدهای ادارهٔ پست و روزنامههای داخلی از نشر و پخش تبلیغات بازرگانی تأمین شود، و در آغاز فقط اعضای خود فرهنگستان موظف بودند مقالههای فرهنگ لغات را هم بنویسند.
اما همهٔ اعضای فرهنگستان مایل به این کار نبودند، زیرا که همه اهل زبان نبودند و گذشته از نویسندگان، پژوهشگران الاهیات و حقوقدانان و تاریخدانان و... نیز در میان آنان بودند. کار چنان سنگین بود که اعضای فرهنگستان نتوانستند آن را ادامه دهند، کار رها شد، و نزدیک ۱۰۰ سال بعد در دههٔ ۱۸۸۰ دو استاد دانشگاه لوند Lund در جنوب سوئد آن را از سر گرفتند.
این فرهنگ لغات با «واژهنامهٔ فرهنگستان سوئد» که فقط یک جلد است و نحو و معنای واژهها را به اختصار توضیح میدهد، تفاوت دارد. فرهنگ لغات سیر معنای واژهها را از حدود ۵۰۰ سال پیش تا امروز، و نمونههای کاربرد آنها را شرح میدهد.
نخستین جلد حاوی بخشی از حرف A در سال ۱۸۹۳ منتشر شد. از آن پس جلدهای گوناگون با حروف گوناگون الفبا به ترتیب منتشر شدند، تا آن که در اکتبر گذشته جلد حاوی حرفهای Ä تا Ö درست ۱۳۰ سال پس از چاپ جلد نخست به چاپ سپرده شد.
علت صرف وقت زباد برای کار آن است که پژوهش دقیق زیادی برای هر واژه لازم است. برای نمونه برای واژهٔ «چشم» Öga نزدیک به ۳ هزار نقل قول را بررسی کردند تا همهٔ اشکال و شیوههای بیان و معناهایی را که «چشم» در طول ۵۰۰ سال در آنها بهکار رفته استخراج کنند.
انتشار جلد آخر بدان معنی نیست که کار به پایان رسیده، زیرا که اکنون باید واژههای قدیمی را ویراست و واژههای تازه را افزود. اکنون کار با حرف A را از سر گرفتهاند. برای نمونه واژهٔ Acne را بگیرید که در آغاز کار در دههٔ ۱۸۹۰ وجود نداشت، یا Allergi که تازه در سال ۱۹۲۰ پدیدار شد.
واژههای دیگری هستند که مفاهیم تازهای کسب کردهاند. برای واژهٔ «آنتن» تنها معنایی که درج شده «شاخک حسی حشرات» است، زیرا که رادیو چند سال بعد از انتشار آن جلد پدیدار شد، یا هلیکوپتر وسیلهای آزمایشی توصیف شدهاست. همچنین مقالههای با اندیشههای قالبی دربارهٔ اقوام و جنسیت و شبیه آنها هم باید بازویراسته شوند.
اکنون برآورد آن است که افزودن تنها ۱۰ هزار واژه به فرهنگ موجود لازم است، و پروژهای هفت ساله برای آن در نظر گرفته شده، یا تا روزی که بودجه کفایت میکند. دو سال پیش وضع مالی بحرانی بود و فرهنگستان سوئد میخواست کار فرهنگ لغات را بخواباند، زیرا که بودجهٔ آن تأمین نمیشد. این خبر اعتراض شدید پژوهشگران و زباندوستان را در پی داشت. اما در ماه مارس ۲۰۲۲ خبر رسید که فرهنگستان سوئد کمک مالی کافی از بنیادها و افراد داوطلب دریافت کردهاست، از جمله از سوئدیزبانان فنلاند، و تحریریهٔ فرهنگ اکنون ۱۰۰ میلیون کرون بودجه در اختیار دارد.
تعداد کارکنان این فرهنگ بهتصادف نزدیک به تعداد سالهای کار آن بودهاست: ۱۳۹ نفر. همهٔ کسانی که تا حرف R کار میکردهاند اکنون از جهان رفتهاند. شیوهٔ کار کموبیش همان است که از آغاز بوده: نخست جملههای گوناگون از منابع موجود جمعآوری میشوند، که امروز به ۸/۲ میلیون جمله سر میزند. سپس از این جملهها معنی واژه و شیوهٔ بیان آن استخراج میشود. اکنون کار بازبینی و افزودن واژهها به فرهنگ، سریعتر پیش خواهد رفت، زیرا که واژههای تازه مدت کوتاهتری رواج داشتهاند و معناهای کمتری به خود گرفتهاند. برای نمونه App [یا همان اپلیکیشن] را سادهتر از «چشم» میتوان توصیف کرد، که به طول تاریخ در زبان وجود داشته.
مجموعهٔ ۳۹ جلدی فرهنگ لغات فرهنگستان سوئد در ۲۰ دسامبر ۲۰۲۳ منتشر میشود. سال آینده قرار است یک جلد حاوی واژههایی که دیگر بهکار نمیروند منتشر شود. یک نمونه از آنها Kamelopard (شترپلنگ) است که ترکیبیست از شتر و پلنگ که زمانی بهکار میرفت که واژهٔ زرافه هنوز وجود نداشت.
زبان سوئدی با آن که زبان بزرگ جهانی نیست، واژگانی بسیار مستند و مدون دارد. این فرهنگ لغات، واژههای سوئدی را از سال ۱۵۲۱ تا امروز در ۳۹ جلد، ۳۳ هزار و ۱۱۱ صفحه، ۲ و نیم متر قفسه، و ۱۰۷ کیلو مستند و مدون کردهاست. فهرست منابع آن ۴۰۰ صفحه است. برای آن که واژهای در این فرهنگ درج شود باید دستکم دو مورد مصرف در دو منبع جدای از هم برای آن موجود باشد. در این فرهنگ ۵۱۱ هزار و ۹۶۰ مدخل و در مجموع ۷۷۸ هزار و ۴۲ نقل قول از ۲۴ هزار منبع گرد آمدهاست.
فرهنگ لغات آکسفورد انگلستان ۲۰ جلد است. زبان آلمانی فرهنگ لغات داشت، اما پول برای بازبینی آن وجود نداشت و تعطیلش کردند. فرهنگ لغات زبان هلندی ۵۰ جلد است و بزرگتر از همه به شمار میرود.
واژهٔ جنگل Skog بیشترین ترکیبات را در فرهنگ سوئدی دارد؛ ۱۱۵۲ ترکیب، و این خود نشاندهندهٔ جایگاه جنگل است در زندگانی روزمرهٔ مردم سوئد در طول تاریخشان.
تمامی این فرهنگ در اینترنت به رایگان در دسترس است:
https://www.saob.se
منبع:
https://www.dn.se/kultur/nu-ar-det-klart-svenska-spraket-vager-107-kilo
تدوینگران این فرهنگ لغات در طول ۱۴۰ سال به ۲۴ هزار منبع رجوع کردهاند که قدیمیترین آنها همانا نخستین کتاب چاپ سوئد است، یعنی انجیلی که شاه وقت سوئد «گوستاو واسا» پانصد سال پیش دستور چاپ آن را داد.
گوستاو سوم، شاه دیگر سوئد بود که هنگام تأسیس فرهنگستان در سال ۱۷۸۶، از جمله مقرر کرد که «تدوین فرهنگ لغات سوئد نیز از وظایف فرهنگستان است.» بودجهٔ آن پروژه میبایست از درآمدهای ادارهٔ پست و روزنامههای داخلی از نشر و پخش تبلیغات بازرگانی تأمین شود، و در آغاز فقط اعضای خود فرهنگستان موظف بودند مقالههای فرهنگ لغات را هم بنویسند.
اما همهٔ اعضای فرهنگستان مایل به این کار نبودند، زیرا که همه اهل زبان نبودند و گذشته از نویسندگان، پژوهشگران الاهیات و حقوقدانان و تاریخدانان و... نیز در میان آنان بودند. کار چنان سنگین بود که اعضای فرهنگستان نتوانستند آن را ادامه دهند، کار رها شد، و نزدیک ۱۰۰ سال بعد در دههٔ ۱۸۸۰ دو استاد دانشگاه لوند Lund در جنوب سوئد آن را از سر گرفتند.
این فرهنگ لغات با «واژهنامهٔ فرهنگستان سوئد» که فقط یک جلد است و نحو و معنای واژهها را به اختصار توضیح میدهد، تفاوت دارد. فرهنگ لغات سیر معنای واژهها را از حدود ۵۰۰ سال پیش تا امروز، و نمونههای کاربرد آنها را شرح میدهد.
نخستین جلد حاوی بخشی از حرف A در سال ۱۸۹۳ منتشر شد. از آن پس جلدهای گوناگون با حروف گوناگون الفبا به ترتیب منتشر شدند، تا آن که در اکتبر گذشته جلد حاوی حرفهای Ä تا Ö درست ۱۳۰ سال پس از چاپ جلد نخست به چاپ سپرده شد.
علت صرف وقت زباد برای کار آن است که پژوهش دقیق زیادی برای هر واژه لازم است. برای نمونه برای واژهٔ «چشم» Öga نزدیک به ۳ هزار نقل قول را بررسی کردند تا همهٔ اشکال و شیوههای بیان و معناهایی را که «چشم» در طول ۵۰۰ سال در آنها بهکار رفته استخراج کنند.
انتشار جلد آخر بدان معنی نیست که کار به پایان رسیده، زیرا که اکنون باید واژههای قدیمی را ویراست و واژههای تازه را افزود. اکنون کار با حرف A را از سر گرفتهاند. برای نمونه واژهٔ Acne را بگیرید که در آغاز کار در دههٔ ۱۸۹۰ وجود نداشت، یا Allergi که تازه در سال ۱۹۲۰ پدیدار شد.
واژههای دیگری هستند که مفاهیم تازهای کسب کردهاند. برای واژهٔ «آنتن» تنها معنایی که درج شده «شاخک حسی حشرات» است، زیرا که رادیو چند سال بعد از انتشار آن جلد پدیدار شد، یا هلیکوپتر وسیلهای آزمایشی توصیف شدهاست. همچنین مقالههای با اندیشههای قالبی دربارهٔ اقوام و جنسیت و شبیه آنها هم باید بازویراسته شوند.
اکنون برآورد آن است که افزودن تنها ۱۰ هزار واژه به فرهنگ موجود لازم است، و پروژهای هفت ساله برای آن در نظر گرفته شده، یا تا روزی که بودجه کفایت میکند. دو سال پیش وضع مالی بحرانی بود و فرهنگستان سوئد میخواست کار فرهنگ لغات را بخواباند، زیرا که بودجهٔ آن تأمین نمیشد. این خبر اعتراض شدید پژوهشگران و زباندوستان را در پی داشت. اما در ماه مارس ۲۰۲۲ خبر رسید که فرهنگستان سوئد کمک مالی کافی از بنیادها و افراد داوطلب دریافت کردهاست، از جمله از سوئدیزبانان فنلاند، و تحریریهٔ فرهنگ اکنون ۱۰۰ میلیون کرون بودجه در اختیار دارد.
تعداد کارکنان این فرهنگ بهتصادف نزدیک به تعداد سالهای کار آن بودهاست: ۱۳۹ نفر. همهٔ کسانی که تا حرف R کار میکردهاند اکنون از جهان رفتهاند. شیوهٔ کار کموبیش همان است که از آغاز بوده: نخست جملههای گوناگون از منابع موجود جمعآوری میشوند، که امروز به ۸/۲ میلیون جمله سر میزند. سپس از این جملهها معنی واژه و شیوهٔ بیان آن استخراج میشود. اکنون کار بازبینی و افزودن واژهها به فرهنگ، سریعتر پیش خواهد رفت، زیرا که واژههای تازه مدت کوتاهتری رواج داشتهاند و معناهای کمتری به خود گرفتهاند. برای نمونه App [یا همان اپلیکیشن] را سادهتر از «چشم» میتوان توصیف کرد، که به طول تاریخ در زبان وجود داشته.
مجموعهٔ ۳۹ جلدی فرهنگ لغات فرهنگستان سوئد در ۲۰ دسامبر ۲۰۲۳ منتشر میشود. سال آینده قرار است یک جلد حاوی واژههایی که دیگر بهکار نمیروند منتشر شود. یک نمونه از آنها Kamelopard (شترپلنگ) است که ترکیبیست از شتر و پلنگ که زمانی بهکار میرفت که واژهٔ زرافه هنوز وجود نداشت.
زبان سوئدی با آن که زبان بزرگ جهانی نیست، واژگانی بسیار مستند و مدون دارد. این فرهنگ لغات، واژههای سوئدی را از سال ۱۵۲۱ تا امروز در ۳۹ جلد، ۳۳ هزار و ۱۱۱ صفحه، ۲ و نیم متر قفسه، و ۱۰۷ کیلو مستند و مدون کردهاست. فهرست منابع آن ۴۰۰ صفحه است. برای آن که واژهای در این فرهنگ درج شود باید دستکم دو مورد مصرف در دو منبع جدای از هم برای آن موجود باشد. در این فرهنگ ۵۱۱ هزار و ۹۶۰ مدخل و در مجموع ۷۷۸ هزار و ۴۲ نقل قول از ۲۴ هزار منبع گرد آمدهاست.
فرهنگ لغات آکسفورد انگلستان ۲۰ جلد است. زبان آلمانی فرهنگ لغات داشت، اما پول برای بازبینی آن وجود نداشت و تعطیلش کردند. فرهنگ لغات زبان هلندی ۵۰ جلد است و بزرگتر از همه به شمار میرود.
واژهٔ جنگل Skog بیشترین ترکیبات را در فرهنگ سوئدی دارد؛ ۱۱۵۲ ترکیب، و این خود نشاندهندهٔ جایگاه جنگل است در زندگانی روزمرهٔ مردم سوئد در طول تاریخشان.
تمامی این فرهنگ در اینترنت به رایگان در دسترس است:
https://www.saob.se
منبع:
https://www.dn.se/kultur/nu-ar-det-klart-svenska-spraket-vager-107-kilo
10 December 2023
پروندهٔ من
دوستان نشریهٔ «تریبون» که در سوئد منتشر میشود، خجالتم دادهاند و مجموعهای از نوشتهها و ترجمههای پراکندهٔ من، یا مطالبی دربارهٔ من در شمارهٔ دهم این مجله گرد آوردهاند، در بیش از ۲۳۰ صفحه.
با سپاس صمیمانه از آن دوستان، مجله را از این نشانی میتوان دانلود کرد.
با سپاس صمیمانه از آن دوستان، مجله را از این نشانی میتوان دانلود کرد.
21 October 2023
از جهان خاکستری – ۱۳۰
آاای... کودکی، و دستبردهای کودکانهات، کجایید؟!
ماهانهٔ پدر و مادرم در آن سالها هر یک چیزی نزدیک به ۱۱۰ تومان و چند ریال بود. این حقوق برای کرایهٔ خانه و هزینهٔ خوراک و پوشاک و کتاب و دفتر خانوادهٔ پنج، و سپس ششنفره بهزحمت کفاف میداد، و ما بچهها بهندرت تنقلات گیرمان میآمد.
بسیاری این تجربه را از کودکی به یاد دارند که آمدن مهمان به خانه، فرصتی بود مغتنم برایشان تا به روشهای گوناگون از گوشه و کنار خوان نعمتی که گسترده میشد، چیزی هم به آنان میرسید. برای ما گاه پیش میآمد که مهمانی متشخص یک قوطی شکلات با خود هدیه میآورد. قوطی شکلات در آن سالها در خانهٔ ما هدیهای بسیار تجملی یا به قول امروزیها «لاکچری» شمرده میشد. ما بچهها اجازه نداشتیم که حتی نگاه چپ به آن بیندازیم. پس از رفتن مهمان مادر قوطی شکلات را در اعماق طبقهٔ بالای گنجهای در اتاق مهمان پنهان میکرد تا بماند برای روزی که خود آن را به خانهٔ کس دیگری هدیه ببرد.
پس ما چی؟! یک بار، ۹ یا ده سالم بود. راهش را یافتم که یک صندلی بگذارم، از روی آن به طبقههای بالاتر گنجه برسم، روی لبهٔ آن ها بایستم، دستم را دراز کنم و قوطی شکلات را از ته طبقهٔ بالا بردارم.
قوطی پوشش زرورق محکمی داشت. راه آن را هم یافتم. در حالی که دستهایم از شدت هیجان کمی میلرزید و ضربان قلبم بالا میرفت، گوشهٔ زرورق را ذره ذره و با احتیاط باز کردم، و سپس گوشهٔ مقوای قوطی را گشودم. اکنون فقط لازم بود که یک پنس را از این گشودگی فرو کنم، شکلات را بگیرم و بکشم بیرون!
آه، چه لذتی داشت شکلات دزدکی خوردن! یکی، و بعد یکی دیگر... اما بیشتر نه! میفهمند و افتضاح میشود. گوشهٔ قوطی را به خیال خودم جوری درست میکردم که معلوم نباشد کسی دستبردی به آن زده.
اما طبیعیست که این دستبرد چند بار دیگر تکرار شد، گوشهٔ قوطی خرابتر و خرابتر شد، محتوای قوطی تحلیل رفت، و آن سر بزنگاه رسید که مادر آمد آن را بردارد و با خود هدیه به یک مهمانی ببرد، و یک قوطی نیمخالی و دستکاریشده یافت... و خب، معلوم بود چه کسی این جرم را مرتکب شده، و...
***
سالی بعد حقوقها کمی بالا رفت، و چیزهای دیگری هم در این گنجه یافت میشد. پدرم گاه مهمانانی در خانه داشت: عمویم، یا داییهایم. آنوقت بطری عرق بود که به خانه میآمد. تازگیها «ودکا بالزام» مد شدهبود. پدر و مهمان در گوشهٔ سفره بطری را بین خود پنهان میکردند، و بهظاهر پنهانی میریختند و مینوشیدند. اگر پدر دمی به خمرهزده به خانه میآمد، مادر وادارش میکرد که دهانش را آب بکشد و بعد بیاید سر سفره. اما در حضور مهمان مادر چیزی نمیگفت و میماند تا بعد حساب پس بگیرد.
هنوز یخچال نداشتیم و یخچال «فیلکو» را سالی بعد خریدیم. پس باقی بطری عرق هم به همان گنجهٔ اتاق مهمان میرفت. به! من که استاد دستدرازی به اعماق آن بودم! بطری را بر میداشتم، نگاهش میکردم، در ذهنم علامتی میزدم که سطح محتوایش تا کجاست، و بعد جرعهٔ کوچکی مینوشیدم: تلخ بود و میسوزاند؛ اما چه میچسبید دستبرد زدن و دزدکی نوشیدن! چه هیجان دلچسبی داشت! بعد بطری را نگاه میکردم: نه، هنوز معلوم نیست که چیزی از آن کم شده؛ پس جرعهای دیگر...
مست نمیشدم؟ نمیدانم! بیشتر نمینوشیدم و مواظب بودم کم شدنش معلوم نشود، و تازه تا ساعاتی بعد کسی در خانه نبود تا حالم را ببیند. و البته گویا عادت هم داشتم: در کودکی بدغذا و لاغر و مردنی بودم. پزشکی گفتهبود که به من مخمر آبجو بدهند، و پدر که مخمر آبجو در اردبیل نمییافت، هر گاه مرا همچون توجیهی برای غیبت از خانه برای مادر (که فرمانروای خانه بود) با خود به محفل دوستانش میبرد، یک استکان کمرباریک آبجو به خوردم میداد، و من برای همهٔ مجلس ادا و اطوار در میآوردم، میدویدم، میرقصیدم و کلهمعلق میزدم و همه از خنده غش میکردند.
این دستبرد به بطری عرق هرگز فاش نشد!
***
یک بار هم همهٔ خانوادهٔ پنج یا ششنفره از اردبیل کوبیده بودیم و با اتوبوس و قطار (چه سفر پرخاطرهای بود با قطار) رفتهبودیم تا بهشهر، یعنی جایی که خالهام با شوهر و سه (سپس چهار) دخترش در آن زندگی میکردند. دایی هم با خانوادهٔ پنج – ششنفرهاش آمده بود.
آنجا شوهر خالهام، از خانوادهٔ مهاجران از قفقاز، یعنی خانوادههایی از تبار ایرانی که در قفقاز میزیستند و در سال ۱۹۳۸ (۱۳۱۷) رژیم استالین وادارشان کردهبود که یا تبعهٔ شوروی بشوند و یا به جهنمدرهٔ خودشان برگردند، معجون جالبی ساختهبود: آلبالو و شکر توی ودکا ریختهبود و خواباندهبود، و این همان چیزی بود که به روسی ویشنیوفکا (ودکای آلبالویی) نام داشت (بعدها به این شوهرخاله کمک کردم که نامهای برای برادر و عمویش، کارگران نفت، که هنوز در گروزنی، پایتخت جمهوری چچن امروزی ماندهبودند بنویسد). شوهر خاله و پدر و دایی به همان سبکی که گفتم گوشهٔ سفره مینشستند، میریختند، مینوشیدند، میگفتند و میخندیدند.
اما... یخچال هنوز به خانهٔ خاله هم نیامدهبود، یا شاید آمدهبود و جایی برای بطری «نجس» نداشت، یادم نیست. پس بطری را با باقی محتوایش در تاقچهٔ اتاق مهمان، کنار چرخ خیاطی دستی، که روکشی زیبا و تزیینی رویش بود، پنهان میکردند.
به! خب، این که از گنجهٔ اتاق مهمان خانهٔ خودمان هم آسانتر بود! یک بار و دو بار پسردایی همسن خودم را هم کشاندم، از این شربت تلخ، اما خوشمزه نوشیدیم، با چه هیجانی، و آی کیف کردیم!
یک بار که با همین پسردایی مشغول عملیات بودیم، خواهر کوچکتر من و خواهر کوچکتر او مچمان را گرفتند. بیدرنگ نشستیم روی زمین و من شروع کردم به تعریف چیزی دربارهٔ بمب گذاشتن زیر قطار! هیچ نمیدانم چرا و چگونه چنین حرفی بر زبانم جاری شد. این دو دختر رفتند و در خانه جار زدند که ما قصد داریم بمب زیر قطار بگذاریم، که البته کودکانه بودن چنین حرفهایی آشکار بود و کسی بهایی به آن نداد.
اما زیر قطار... البته من طرحی برای زیر قطار داشتم، و این چیزی بود که نمیدانم چه زمانی از پدرم شنیدهبودم. روزی، در همان بهشهر، با مانورها و کلکهای فراوان توانستم از خانه غیبت کنم و خود را به کنار ریل راهآهن رساندم. ساعت را سنجیدهبودم و میدانستم که دقایقی بعد قطاری از اینجا میگذرد. دولا دولا تا ریل پیش رفتم و یک سکهٔ یک ریالی روی ریل گذاشتم. قرار بود چرخهای قطار از روی آن بگذرند تا ببینم پدرم آیا راست میگفت که سکه له میشود؟
عقب دویدم و در انتظار عبور قطار لای چمنها و بوتهها دراز کشیدم. در انتظار رسیدن قطار، در آنسوی ریل منظرهای میدیدم که برایم بهکلی تازگی داشت: در فاصلهٔ بیست متری آنسوی ریل چادرهای سپیدی بر پا بود، زنان و کودکانی پیرامون آنها بودند، و زنان لباسی سراپا سپید و کلاهی سپید و با شکلی عجیب بر سر داشتند. کیستند اینان؟
قطار میآمد، نزدیکتر و نزدیکتر میشد، و دل من تندتر و تندتر میزد. آمد، و با عبور نخستین چرخ قطار از روی سکهام، سکه به سویی پرتاب شد. قطار که رفت، سکه را پیدا کردم: آری، له شدهبود و صاف و بیضوی شدهبود. بهبه!
***
آن چادرها و زنان و کودکان، کازاخهای مهاجر از کازاخستان به ایران بودند و هستند، که به غلط قزاق و قزاقستان گفته و نوشته میشود. هر چه گشتم، تصویری با آن کلاهها نیافتم. بیگمان متعلق به زنان قبیلهای از کازاخهای «سفید» بود که از انقلاب بالشویکی گریختهبودند و به ایران پناه آوردهبودند. آیا هنوز هستند، یا در ترکمنها حل شدند؟
***
دوستی گرامی دارم که با نوشیدن تنها یک آبجوی سبک احساس مستی میکند و من به حالش غبطه میخورم که خرجش چهقدر کم است! من، بیگمان با سابقهٔ آن «عرقخوری»های کودکیها، هر چه مینوشم... «کفاف کی دهد این بادهها به مستی ما...»
ماهانهٔ پدر و مادرم در آن سالها هر یک چیزی نزدیک به ۱۱۰ تومان و چند ریال بود. این حقوق برای کرایهٔ خانه و هزینهٔ خوراک و پوشاک و کتاب و دفتر خانوادهٔ پنج، و سپس ششنفره بهزحمت کفاف میداد، و ما بچهها بهندرت تنقلات گیرمان میآمد.
بسیاری این تجربه را از کودکی به یاد دارند که آمدن مهمان به خانه، فرصتی بود مغتنم برایشان تا به روشهای گوناگون از گوشه و کنار خوان نعمتی که گسترده میشد، چیزی هم به آنان میرسید. برای ما گاه پیش میآمد که مهمانی متشخص یک قوطی شکلات با خود هدیه میآورد. قوطی شکلات در آن سالها در خانهٔ ما هدیهای بسیار تجملی یا به قول امروزیها «لاکچری» شمرده میشد. ما بچهها اجازه نداشتیم که حتی نگاه چپ به آن بیندازیم. پس از رفتن مهمان مادر قوطی شکلات را در اعماق طبقهٔ بالای گنجهای در اتاق مهمان پنهان میکرد تا بماند برای روزی که خود آن را به خانهٔ کس دیگری هدیه ببرد.
پس ما چی؟! یک بار، ۹ یا ده سالم بود. راهش را یافتم که یک صندلی بگذارم، از روی آن به طبقههای بالاتر گنجه برسم، روی لبهٔ آن ها بایستم، دستم را دراز کنم و قوطی شکلات را از ته طبقهٔ بالا بردارم.
قوطی پوشش زرورق محکمی داشت. راه آن را هم یافتم. در حالی که دستهایم از شدت هیجان کمی میلرزید و ضربان قلبم بالا میرفت، گوشهٔ زرورق را ذره ذره و با احتیاط باز کردم، و سپس گوشهٔ مقوای قوطی را گشودم. اکنون فقط لازم بود که یک پنس را از این گشودگی فرو کنم، شکلات را بگیرم و بکشم بیرون!
آه، چه لذتی داشت شکلات دزدکی خوردن! یکی، و بعد یکی دیگر... اما بیشتر نه! میفهمند و افتضاح میشود. گوشهٔ قوطی را به خیال خودم جوری درست میکردم که معلوم نباشد کسی دستبردی به آن زده.
اما طبیعیست که این دستبرد چند بار دیگر تکرار شد، گوشهٔ قوطی خرابتر و خرابتر شد، محتوای قوطی تحلیل رفت، و آن سر بزنگاه رسید که مادر آمد آن را بردارد و با خود هدیه به یک مهمانی ببرد، و یک قوطی نیمخالی و دستکاریشده یافت... و خب، معلوم بود چه کسی این جرم را مرتکب شده، و...
***
سالی بعد حقوقها کمی بالا رفت، و چیزهای دیگری هم در این گنجه یافت میشد. پدرم گاه مهمانانی در خانه داشت: عمویم، یا داییهایم. آنوقت بطری عرق بود که به خانه میآمد. تازگیها «ودکا بالزام» مد شدهبود. پدر و مهمان در گوشهٔ سفره بطری را بین خود پنهان میکردند، و بهظاهر پنهانی میریختند و مینوشیدند. اگر پدر دمی به خمرهزده به خانه میآمد، مادر وادارش میکرد که دهانش را آب بکشد و بعد بیاید سر سفره. اما در حضور مهمان مادر چیزی نمیگفت و میماند تا بعد حساب پس بگیرد.
هنوز یخچال نداشتیم و یخچال «فیلکو» را سالی بعد خریدیم. پس باقی بطری عرق هم به همان گنجهٔ اتاق مهمان میرفت. به! من که استاد دستدرازی به اعماق آن بودم! بطری را بر میداشتم، نگاهش میکردم، در ذهنم علامتی میزدم که سطح محتوایش تا کجاست، و بعد جرعهٔ کوچکی مینوشیدم: تلخ بود و میسوزاند؛ اما چه میچسبید دستبرد زدن و دزدکی نوشیدن! چه هیجان دلچسبی داشت! بعد بطری را نگاه میکردم: نه، هنوز معلوم نیست که چیزی از آن کم شده؛ پس جرعهای دیگر...
مست نمیشدم؟ نمیدانم! بیشتر نمینوشیدم و مواظب بودم کم شدنش معلوم نشود، و تازه تا ساعاتی بعد کسی در خانه نبود تا حالم را ببیند. و البته گویا عادت هم داشتم: در کودکی بدغذا و لاغر و مردنی بودم. پزشکی گفتهبود که به من مخمر آبجو بدهند، و پدر که مخمر آبجو در اردبیل نمییافت، هر گاه مرا همچون توجیهی برای غیبت از خانه برای مادر (که فرمانروای خانه بود) با خود به محفل دوستانش میبرد، یک استکان کمرباریک آبجو به خوردم میداد، و من برای همهٔ مجلس ادا و اطوار در میآوردم، میدویدم، میرقصیدم و کلهمعلق میزدم و همه از خنده غش میکردند.
این دستبرد به بطری عرق هرگز فاش نشد!
***
یک بار هم همهٔ خانوادهٔ پنج یا ششنفره از اردبیل کوبیده بودیم و با اتوبوس و قطار (چه سفر پرخاطرهای بود با قطار) رفتهبودیم تا بهشهر، یعنی جایی که خالهام با شوهر و سه (سپس چهار) دخترش در آن زندگی میکردند. دایی هم با خانوادهٔ پنج – ششنفرهاش آمده بود.
آنجا شوهر خالهام، از خانوادهٔ مهاجران از قفقاز، یعنی خانوادههایی از تبار ایرانی که در قفقاز میزیستند و در سال ۱۹۳۸ (۱۳۱۷) رژیم استالین وادارشان کردهبود که یا تبعهٔ شوروی بشوند و یا به جهنمدرهٔ خودشان برگردند، معجون جالبی ساختهبود: آلبالو و شکر توی ودکا ریختهبود و خواباندهبود، و این همان چیزی بود که به روسی ویشنیوفکا (ودکای آلبالویی) نام داشت (بعدها به این شوهرخاله کمک کردم که نامهای برای برادر و عمویش، کارگران نفت، که هنوز در گروزنی، پایتخت جمهوری چچن امروزی ماندهبودند بنویسد). شوهر خاله و پدر و دایی به همان سبکی که گفتم گوشهٔ سفره مینشستند، میریختند، مینوشیدند، میگفتند و میخندیدند.
اما... یخچال هنوز به خانهٔ خاله هم نیامدهبود، یا شاید آمدهبود و جایی برای بطری «نجس» نداشت، یادم نیست. پس بطری را با باقی محتوایش در تاقچهٔ اتاق مهمان، کنار چرخ خیاطی دستی، که روکشی زیبا و تزیینی رویش بود، پنهان میکردند.
به! خب، این که از گنجهٔ اتاق مهمان خانهٔ خودمان هم آسانتر بود! یک بار و دو بار پسردایی همسن خودم را هم کشاندم، از این شربت تلخ، اما خوشمزه نوشیدیم، با چه هیجانی، و آی کیف کردیم!
یک بار که با همین پسردایی مشغول عملیات بودیم، خواهر کوچکتر من و خواهر کوچکتر او مچمان را گرفتند. بیدرنگ نشستیم روی زمین و من شروع کردم به تعریف چیزی دربارهٔ بمب گذاشتن زیر قطار! هیچ نمیدانم چرا و چگونه چنین حرفی بر زبانم جاری شد. این دو دختر رفتند و در خانه جار زدند که ما قصد داریم بمب زیر قطار بگذاریم، که البته کودکانه بودن چنین حرفهایی آشکار بود و کسی بهایی به آن نداد.
اما زیر قطار... البته من طرحی برای زیر قطار داشتم، و این چیزی بود که نمیدانم چه زمانی از پدرم شنیدهبودم. روزی، در همان بهشهر، با مانورها و کلکهای فراوان توانستم از خانه غیبت کنم و خود را به کنار ریل راهآهن رساندم. ساعت را سنجیدهبودم و میدانستم که دقایقی بعد قطاری از اینجا میگذرد. دولا دولا تا ریل پیش رفتم و یک سکهٔ یک ریالی روی ریل گذاشتم. قرار بود چرخهای قطار از روی آن بگذرند تا ببینم پدرم آیا راست میگفت که سکه له میشود؟
عقب دویدم و در انتظار عبور قطار لای چمنها و بوتهها دراز کشیدم. در انتظار رسیدن قطار، در آنسوی ریل منظرهای میدیدم که برایم بهکلی تازگی داشت: در فاصلهٔ بیست متری آنسوی ریل چادرهای سپیدی بر پا بود، زنان و کودکانی پیرامون آنها بودند، و زنان لباسی سراپا سپید و کلاهی سپید و با شکلی عجیب بر سر داشتند. کیستند اینان؟
قطار میآمد، نزدیکتر و نزدیکتر میشد، و دل من تندتر و تندتر میزد. آمد، و با عبور نخستین چرخ قطار از روی سکهام، سکه به سویی پرتاب شد. قطار که رفت، سکه را پیدا کردم: آری، له شدهبود و صاف و بیضوی شدهبود. بهبه!
***
آن چادرها و زنان و کودکان، کازاخهای مهاجر از کازاخستان به ایران بودند و هستند، که به غلط قزاق و قزاقستان گفته و نوشته میشود. هر چه گشتم، تصویری با آن کلاهها نیافتم. بیگمان متعلق به زنان قبیلهای از کازاخهای «سفید» بود که از انقلاب بالشویکی گریختهبودند و به ایران پناه آوردهبودند. آیا هنوز هستند، یا در ترکمنها حل شدند؟
***
دوستی گرامی دارم که با نوشیدن تنها یک آبجوی سبک احساس مستی میکند و من به حالش غبطه میخورم که خرجش چهقدر کم است! من، بیگمان با سابقهٔ آن «عرقخوری»های کودکیها، هر چه مینوشم... «کفاف کی دهد این بادهها به مستی ما...»
15 October 2023
چاپ دوم منتشر شد
وحدت نافرجام (کشمکشهای حزب تودهٔ ایران و فرقهٔ دموکرات آذربایجان، ۱۳۷۲-۱۳۲۴)
ناشر: جهان کتاب، تهران، چاپ دوم مهر ۱۴۰۲، ۶۰۰ صفحه
قیمت روی جلد: ۴۲۰۰۰۰ تومان
متن کامل پیشگفتار کتاب را در این نشانی بخوانید.
کتاب را از همه جای جهان میتوان از کتابفروشی فردوسی استکهلم سفارش داد (یا شاید کتابفروشی ایرانی شهر و کشور خودتان آن را داشتهباشد؟!):
https://ferdosi.com/pages/product/?product=0&id=9786008967750
11 October 2023
پنیر بلغار - ۷ (پایان)
شراب عنکبوتی
بعد از صبحانه وسایلمان را جمع میکنیم، چمدانهایمان را میبندیم، و با هتل تسویه حساب میکنیم. خانم منشی میگوید که ما مهمانان مورد علاقهٔ او بودهایم! باور کنیم؟! بدرود میگوییم، سوار ماشین میشویم، و بهسوی ماجراهای امروز میرویم. بدرود هتل میلانوی بورگاس. وبگاههای رزرو هتل سه ستاره به این هتل دادهاند اما من بیش از دو ستاره به آن نمیدهم.
باز در جادهٔ شمارهٔ ۹ اما این بار بهسوی جنوب میرانیم. مقصدمان شهر قدیمی سوزوپل Sozopol است. جایی باید از جادهٔ ۹ به جادهٔ ۹۹ بپیچیم. راهی نیست: فقط ۳۴ کیلومتر. در میانههای راه پلیس کمین کردهاست اما نه با ما و نه با هیچ ماشین دیگری کاری ندارند. یکی از دوستان معتقد است که آنان در پی شکار ماشینهایی هستند که کارشان قاچاق پناهندگان عبوری از مرز ترکیه به اروپاست.
در ورودی شهر سوزوپل ماشین را در نخستین پارکینگ میگذاریم و ساعت ۱۱ است که پیاده ادامه میدهیم و خیلی زود به جاهای توریستی شهر میرسیم. آفتابی که چندان سوزان نیست کوچههای سنگفرش شهر را پر کردهاست، بهجز جاهایی که درختهای انجیر و انار سایه گستردهاند.
درست هنگامی که به میدان کوچک وسط شهر میرسیم صدای زنگ کلیسای گوشهٔ میدان بلند میشود و گروه زنان همسرا با لباس یکشکل صورتیرنگ آوازخوانان از کلیسا بیرون میآیند. به دنبالشان عروس و داماد روانند. کسی کیسههای کوچک نقل و سکه بر سر آنان میپاشد، و برخی مهمانان عروسی روی سنگفرش کف میدان دنبال سکهها میگردند. میباید روز ویژهای باشد، زیرا که در رفتن و آمدنمان شاهد دستکم سه عروسی در همین کلیسا هستیم.
دکانهای کوچههای اینجا در مقایسه با نسهبار از نگاه من خوددارترند و اصالت بیشتری دارند. در دل کوچهٔ تنگ مسیرمان کلیسای چندصدسالهٔ «مریم، مادر خدا» زیر آفتاب خفته است و یک درخت بزرگ انجیر سایهاش را بر حیاط خیلی کوچک آن گستردهاست. اما یک گروه بزرگ توریستی برای بازدید آن از راه میرسد و خواب کلیسا آشفته میشود.
انتهای بعضی کوچههای باریک به پرتگاهی میرسد که آنطرفش دریای آبیست. کمی جلوتر دوستان مرا که سربههوا دارم میروم صدا میزنند و منظرهای را نشانم میدهند: ورودی دالان کوچکیست که بر تابلوی بالای آن نوشتهاند: رستوران پانورامای سنت ایوان St. Ivan. آنسوی دالان منظرهای شگفتانگیز دیده میشود: طاق کوچک و زیباییست که از میان آن دریای آبی، جزیرهای، و آسمان آبی با تکههایی ابر سفید چشم را مینوازد. چه زیبا!
هر سه بیاختیار و بی آنکه چیزی بگوییم با مغناطیس آن طاق و آن منظره به درون رستوران کشیده میشویم، و درون رستوران ردیف چندین طاق دیگر هست با مناظر مشابه که با هم همان پانورامایی را میسازند که در نام رستوران گفته میشود. پشت این طاقها پرتگاهیست که با دیوارهای بیستمتری آن پایین به آب دریا میرسد. به رؤیا میماند! مگر میشود چنین ترکیب زیبایی در واقعیت وجود داشتهباشد؟! بی آن که مشورتی با هم بکنیم، تصمیم گرفتهشده و برای ناهار همانجا مینشینیم.
خانم خدمتکار رستوران دفترچهٔ منو را به دستمان میدهد. یکراست به بخش شرابها میروم. این منظرهٔ رؤیایی شرابی با قیمت متوسط بهبالا میخواهد! بعد از کمی بالا و پایین رفتن، شراب سفیدی بهنام Terra Tangra انتخاب میکنم از مخلوط انگورهای سووینیون بلان و Semillon. دوستان موافقند. غذا هم انتخاب میشود: یکی از دوستان خوراک زبان گاو میخواهد، دوست دیگر استیک فیلهٔ مرغ میخواهد، و من استیک فیلهٔ خوک.
نخست بطری شراب از راه میرسد. خانم خدمتکار سه گیلاس برایمان میگذارد، در بطری را باز میکند، و نخست میخواهد کمی برای من بریزد تا بچشم و نظر بدهم. اما همراه با نخستین قطرههای شراب یک عنکبوت بزرگ مرده هم توی گیلاس میافتد. تا خانم خدمتکار آن را ببیند و واکنشی نشان دهد، مقداری از شراب را روی آن ریختهاست. میبیند و دستپاچه میشود. ریختن را متوقف میکند. لحظهای مکث میکند. نمیداند چه بگوید و چه بکند. سرانجام تصمیمش را میگیرد و میگوید: - توی گیلاس بود! – گیلاس را بر میدارد و بطری بهدست میرود.
لحظهای بعد با گیلاس خالی تازهای بر میگردد. اما بطری همان است که قدری از آن هم دور ریخته شده. حالا دیگر چشیدن فراموش شده. برای هر سهمان از همان بطری میریزد، بطری را درون یخدان میگذارد و میرود.
میتوان تفسیرهای گوناگونی از وجود عنکبوت مغروق در گیلاس کرد: از قبل توی گیلاس بود، یا از روی بطری توی گیلاس افتاد؟ اما من خود دیدم که همراه با ریختن شراب و از توی بطری افتاد. هر جای دیگری با سرویس «خوب»، پیشنهاد میکردند که بطری را عوض کنند یا حتی امکان میدادند شراب دیگری انتخاب کنیم. و حالا ما چه میگفتیم؟ جوّ محیط رؤیایی و منظرهٔ طاقها و دریا ما را گرفته بود، نمیخواستیم اوقاتتلخی کنیم و جو را خراب کنیم، و هر سه سکوت کردیم: عیبی ندارد! بسیاری از انواع عنکبوتها جانورانی بیآزار و پاکیزه هستند. یا فکر کنید از آن نوع تکیلا مینوشید که یک کرم کاکتوس تویش میاندازند! به سلامتی!
و اما غذا: خوراک زبان دوستمان هیچ ایرادی ندارد. اما بشقاب من و دوست دیگر زیادی «خلوت» است. این بشقاب را ببیند. نه یک مارچوبه، نه یک برگ نعنا، نه کمی شوید یا جعفری، نه چند دانه نخود سبز، نه کمی هویج، نه ذرهای گوجهفرنگی، نه دو حلقه خیار، نه کمی لوبیا یا ذرت، نه کمی چاشنی؛ هیچ چیز! فقط کمی سیبزمینی سرخ کرده در کاسهای جدا. سیبزمینی هم از نوع آماده و یخزده است. آخر حیف نیست که رستورانی با محیطی آنقدر رؤیایی سرویسی در سطحی اینقدر پایین داشتهباشد؟ در پمپ بنزینهای سرراهی سوئد با بشقابی آراستهتر از این از شما پذیرایی میکنند!
حیف! حیف! هنوز بقایای رفتار «سوسیالیستی» در بخش خدمات کشورهای بلوک شرق سابق مانده است. آن موقع برای گارسون فرقی نمیکرد که با شما مهربان باشد یا بشقاب را برایتان روی میز بکوبد و بگوید «همین را داریم!»، زیرا که سر ماه حقوق ثابتش را میگرفت. بهگمانم دستکم یک نسل دیگر باید بگذرد تا بلغاریها (و دیگر اهالی اروپای شرقی) در سرویس و خدمات کمی پیشرفتهتر شوند. وجود عنکبوت در آن بطری شراب، در کشوری که تا سال ۱۹۸۹ دومین صادرکنندهٔ شراب در جهان بوده (ویکیپدیای انگلیسی) خود بحث دیگریست.
با همهٔ این احوال، غذا و حتی شراب عنکبوتی خوشمزه است. میخوریم و مینوشیم، قیمتی کموبیش برابر با غذایی در این سطح در سوئد میپردازیم، و راهمان را در همان کوچه ادامه میدهیم. تازه کشف میکنیم که ادامهٔ کوچه هم پر است از رستورانهایی با چشمانداز پانوراما از بالای همان پرتگاه مشرف به دریا.
کمی دیگر در کوچههای پر آفتاب و پر انجیر و پر انگور و پر انار این شهر زیبا و نقلی قدم میزنیم، و کمکم وقت بازگشت است. ماشین را باید ساعت ۷ در فرودگاه بورگاس تحویل بدهیم، و پروازمان ساعت ۱۱ و نیم شب است.
پنیر بلغار
سر راه به یکی از شعبههای بیشمار لیدل میپیچیم تا مواد خوراکی برای شاممان بخریم، زیرا که نه فرودگاه و نه داخل هواپیما چیز قابلی ندارند. همچنین یکی از دوستان میخواهد چند بسته پنیر بلغار سوغاتی برای عزیزانش بخرد.
اینجا پنیر سفید هم نوع گاوی دارند، هم گوسفندی، و هم بزی. او چند بسته نوع گوسفندی میخرد و من یک بستهٔ کوچک نوع بزی برای مصرف خودم. چند بستهٔ گوسفندی او در بازرسی با پرتو ایکس در فرودگاه به مانعی بر نمیخورد، اما یک بسته بزی من شک بر میانگیزد. همهٔ محتویات کولهپشتیم را بیرون میریزند و خانمی که پنیر را پیدا کرده میخندد، و میگوید که همه را جمع کنم و بروم. توی دوربین مادهٔ منفجره دیدهبودند؟!
اما «پنیر بلغار» داستان دیگری دارد: شاه ایران در سال ۱۳۴۵ به دنبال بهبود روابط ایران با کشورهای سوسیالیستی، از بلغارستان دیدار کرد. از همان هنگام روابط بازرگانی ایران و بلغارستان بهتدریج گسترش یافت. ایران چند کارخانه و همچنین محصولات کشاورزی از بلغارستان خرید. در آن هنگام اداره و فرستندهٔ رادیوی پیک ایران متعلق به حزب تودهٔ ایران در صوفیه پایتخت بلغارستان قرار داشت. در همان سال مقامات بلغارستان در ۱۴ بهمن ۱۳۴۵ از حزب تودهٔ ایران خواستند که این رادیو را تعطیل کند و آنان واسطه میشوند تا شاید رادیو بتواند به جمهوری سوسیالیستی مغولستان منتقل شود. اما رهبران حزب تودهٔ ایران به «برادر بزرگتر»، یعنی مقامات شوروی شکایت بردند، و با واسطهگری شورویها رادیوی پیک توانست تا ۹ سال بعد در صوفیه به فعالیت خود ادامه دهد.
در ۱۵ آبان ۱۳۵۰ هیئت وزیران ایران تخصیص اعتبار برای خرید ۳۰۰ تن پنیر از بلغارستان را تصویب کرد. انتشار این خبر در رسانهها مایهٔ شوخی و خنده و متلک گفتن مخالفان حزب تودهٔ ایران، از جمله در زندانها شد. مخالفان فقط با گفتن متلک «پنیر بلغار» تودهایها را میچزاندند.
۴ سال بعد، در ۱۳۵۴ تودور ژیوکوف دبیر اول حزب کمونیست بلغارستان از ایران دیدار کرد. حجم صادرات بلغارستان به ایران در پی این دیدار رشدی شتابان داشت و به ۵۳ میلیون دلار رسید. یک سال بعد این حجم از مرز ۱۰۰ میلیون دلار نیز گذشت. شاه هنگام دیدار ژیوکوف از ایران ۱۶۰ میلیون دلار وام با بهرهٔ کم نیز در اختیار بلغارستان قرار داد. دولت بلغارستان در مقابل تعهد کرد که فرآوردههای کشاورزی بیشتری به ایران صادر کند.
کمی بعد، در دیماه ۱۳۵۵ صدای رادیوی پیک ایران برای همیشه خاموش شد.
شاه چند ماه پس از قطع برنامههای رادیو پیک ایران در ۲۶ اردیبهشت ۱۳۵۶ (یعنی هنگامی که انقلاب ایران داشت اوج میگرفت) به بلغارستان سفر کرد و در آنجا دکترای افتخاری به او دادند، و به پاس خاموشی رادیو پیک ایران باز به جمهوری خلق بلغارستان ۱۴۰ میلیون دلار وام برای بهبود صنایع کشاورزی اعطا کرد. دولت بلغارستان نیز در مقابل باز متعهد شد که فرآوردههای کشاورزی (بخوان «پنیر بلغار») بیشتری به ایران صادر کند. [کتاب «سالهای مهاجرت – حزب تودهٔ ایران در آلمان شرقی»، پژوهشی بر اساس اسناد نویافته، قاسم شفیع نورمحمدی، چاپ دوم، زمستان ۱۳۹۸، تهران، جهان کتاب، صص ۱۰۸، ۱۱۰، ۱۱۱، و ۱۱۳. – و همچنین این نشانی.] ماجرای «پنیر بلغار» برای تودهایهای متعصب به معنای خیانت حاکمیت بلغارستان به «همبستگی جهانی احزاب برادر» بود.
بازگشت
چیزی به ساعت ۷ نمانده که به فرودگاه میرسیم و ماشین را تحویل میدهیم. این فرودگاه چکاین آنلاین ندارد و باید صبر کنیم تا باجههای مربوطه باز شود و بوردینگ کارد بگیریم. در گوشهای با توشهای که داریم شام مختصری میخوریم. از بوفهٔ فرودگاه چای (بخوان آب داغ کمرنگ) میگیریم و مینوشیم، گپ میزنیم، از گوشیهایمان خبرها را میخوانیم و وقت میکشیم تا ساعت پرواز برسد.
در طول سفر به یاد محمدعلی افراشته شاعر معروف و مردمی دوران ملی شدن صنعت نفت بودم، که با روزنامهاش «چلنگر» غوغا میکرد و بر سرلوحهٔ آن نفرین کردهبود که قلم و دستش بکشند اگر از خدمت محرومان سر بپیچد: بشکنی ای قلم ای دست اگر / پیچی از خدمت محرومان سر. پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ برای نجات جانش او را واداشتند که از ایران برود، از صوفیه پایتخت بلغارستان سر در آورد، و پس از چند سال تحمل رنج دوری در سال ۱۳۳۸ از جهان رفت. ما در ۴۰۰ کیلومتری صوفیه بودیم و نمیرسیدیم که این راه را برویم تا سری بر خاک او فرود آوریم.
پرستوک سفید
صحبت ادبیات شد، یادم آمد که در سالهای دانشجویی کتاب مجموعهٔ ۹ داستان از پنج نویسندهٔ بلغار را خواندهام، با نام «پرستوک سفید» به ترجمهٔ جهانگیر افکاری. از آن کتاب تنها کمی از موضوع همین داستان پرستوک (= پرستو) سفید یادم مانده: دختری نوجوان و روستایی، بیمار و افسرده است. کسی گفتهاست که علاج او فقط و فقط دیدن پرستوی سفید است. دختر در آرزوی دیدن آن میسوزد. پدرش او را بر گاری نشانده و با هم در راهها و کورهراههای دشتها و جنگلها راه میسپارند تا شاید روزی، جایی، پرستوی سفید را ببینند و حال دخترک خوب شود. در طول راه از هر رهگذری نشانی از پرستوی سفید میپرسند، آنان هر یک سویی را نشان میدهند، و پدر به هر سویی میراند.
ترکیب رمانتیک و زیباییست، اما ناممکن و ناموجود: پرستو، و سفید.
چکاین کردهایم، و وقت سوار شدن هم رسیدهاست. بروم. دو روز بعد آنژیو دارم. تا بعد ببینم این پیکر خائن و رگهای خائنتر پر از استنوز که حتی امکان ندادند که کلیهٔ دیگری پیوند زدهشود و هر چند ماه باید آنژیو شوند، آیا امکان میدهند که باز به چنین سفری بیایم؟ بروم و دنبال پرستوی سفید خود بگردم...
پایان
استکهلم ۱۱ اکتبر ۲۰۲۳
دانلود همهٔ سفرنامه در یک فایل
بخشهای قبلی: ۱ و ۲ و ۳ و ۴ و ۵ و ۶.
بعد از صبحانه وسایلمان را جمع میکنیم، چمدانهایمان را میبندیم، و با هتل تسویه حساب میکنیم. خانم منشی میگوید که ما مهمانان مورد علاقهٔ او بودهایم! باور کنیم؟! بدرود میگوییم، سوار ماشین میشویم، و بهسوی ماجراهای امروز میرویم. بدرود هتل میلانوی بورگاس. وبگاههای رزرو هتل سه ستاره به این هتل دادهاند اما من بیش از دو ستاره به آن نمیدهم.
باز در جادهٔ شمارهٔ ۹ اما این بار بهسوی جنوب میرانیم. مقصدمان شهر قدیمی سوزوپل Sozopol است. جایی باید از جادهٔ ۹ به جادهٔ ۹۹ بپیچیم. راهی نیست: فقط ۳۴ کیلومتر. در میانههای راه پلیس کمین کردهاست اما نه با ما و نه با هیچ ماشین دیگری کاری ندارند. یکی از دوستان معتقد است که آنان در پی شکار ماشینهایی هستند که کارشان قاچاق پناهندگان عبوری از مرز ترکیه به اروپاست.
در ورودی شهر سوزوپل ماشین را در نخستین پارکینگ میگذاریم و ساعت ۱۱ است که پیاده ادامه میدهیم و خیلی زود به جاهای توریستی شهر میرسیم. آفتابی که چندان سوزان نیست کوچههای سنگفرش شهر را پر کردهاست، بهجز جاهایی که درختهای انجیر و انار سایه گستردهاند.
درست هنگامی که به میدان کوچک وسط شهر میرسیم صدای زنگ کلیسای گوشهٔ میدان بلند میشود و گروه زنان همسرا با لباس یکشکل صورتیرنگ آوازخوانان از کلیسا بیرون میآیند. به دنبالشان عروس و داماد روانند. کسی کیسههای کوچک نقل و سکه بر سر آنان میپاشد، و برخی مهمانان عروسی روی سنگفرش کف میدان دنبال سکهها میگردند. میباید روز ویژهای باشد، زیرا که در رفتن و آمدنمان شاهد دستکم سه عروسی در همین کلیسا هستیم.
دکانهای کوچههای اینجا در مقایسه با نسهبار از نگاه من خوددارترند و اصالت بیشتری دارند. در دل کوچهٔ تنگ مسیرمان کلیسای چندصدسالهٔ «مریم، مادر خدا» زیر آفتاب خفته است و یک درخت بزرگ انجیر سایهاش را بر حیاط خیلی کوچک آن گستردهاست. اما یک گروه بزرگ توریستی برای بازدید آن از راه میرسد و خواب کلیسا آشفته میشود.
انتهای بعضی کوچههای باریک به پرتگاهی میرسد که آنطرفش دریای آبیست. کمی جلوتر دوستان مرا که سربههوا دارم میروم صدا میزنند و منظرهای را نشانم میدهند: ورودی دالان کوچکیست که بر تابلوی بالای آن نوشتهاند: رستوران پانورامای سنت ایوان St. Ivan. آنسوی دالان منظرهای شگفتانگیز دیده میشود: طاق کوچک و زیباییست که از میان آن دریای آبی، جزیرهای، و آسمان آبی با تکههایی ابر سفید چشم را مینوازد. چه زیبا!
هر سه بیاختیار و بی آنکه چیزی بگوییم با مغناطیس آن طاق و آن منظره به درون رستوران کشیده میشویم، و درون رستوران ردیف چندین طاق دیگر هست با مناظر مشابه که با هم همان پانورامایی را میسازند که در نام رستوران گفته میشود. پشت این طاقها پرتگاهیست که با دیوارهای بیستمتری آن پایین به آب دریا میرسد. به رؤیا میماند! مگر میشود چنین ترکیب زیبایی در واقعیت وجود داشتهباشد؟! بی آن که مشورتی با هم بکنیم، تصمیم گرفتهشده و برای ناهار همانجا مینشینیم.
خانم خدمتکار رستوران دفترچهٔ منو را به دستمان میدهد. یکراست به بخش شرابها میروم. این منظرهٔ رؤیایی شرابی با قیمت متوسط بهبالا میخواهد! بعد از کمی بالا و پایین رفتن، شراب سفیدی بهنام Terra Tangra انتخاب میکنم از مخلوط انگورهای سووینیون بلان و Semillon. دوستان موافقند. غذا هم انتخاب میشود: یکی از دوستان خوراک زبان گاو میخواهد، دوست دیگر استیک فیلهٔ مرغ میخواهد، و من استیک فیلهٔ خوک.
نخست بطری شراب از راه میرسد. خانم خدمتکار سه گیلاس برایمان میگذارد، در بطری را باز میکند، و نخست میخواهد کمی برای من بریزد تا بچشم و نظر بدهم. اما همراه با نخستین قطرههای شراب یک عنکبوت بزرگ مرده هم توی گیلاس میافتد. تا خانم خدمتکار آن را ببیند و واکنشی نشان دهد، مقداری از شراب را روی آن ریختهاست. میبیند و دستپاچه میشود. ریختن را متوقف میکند. لحظهای مکث میکند. نمیداند چه بگوید و چه بکند. سرانجام تصمیمش را میگیرد و میگوید: - توی گیلاس بود! – گیلاس را بر میدارد و بطری بهدست میرود.
لحظهای بعد با گیلاس خالی تازهای بر میگردد. اما بطری همان است که قدری از آن هم دور ریخته شده. حالا دیگر چشیدن فراموش شده. برای هر سهمان از همان بطری میریزد، بطری را درون یخدان میگذارد و میرود.
میتوان تفسیرهای گوناگونی از وجود عنکبوت مغروق در گیلاس کرد: از قبل توی گیلاس بود، یا از روی بطری توی گیلاس افتاد؟ اما من خود دیدم که همراه با ریختن شراب و از توی بطری افتاد. هر جای دیگری با سرویس «خوب»، پیشنهاد میکردند که بطری را عوض کنند یا حتی امکان میدادند شراب دیگری انتخاب کنیم. و حالا ما چه میگفتیم؟ جوّ محیط رؤیایی و منظرهٔ طاقها و دریا ما را گرفته بود، نمیخواستیم اوقاتتلخی کنیم و جو را خراب کنیم، و هر سه سکوت کردیم: عیبی ندارد! بسیاری از انواع عنکبوتها جانورانی بیآزار و پاکیزه هستند. یا فکر کنید از آن نوع تکیلا مینوشید که یک کرم کاکتوس تویش میاندازند! به سلامتی!
و اما غذا: خوراک زبان دوستمان هیچ ایرادی ندارد. اما بشقاب من و دوست دیگر زیادی «خلوت» است. این بشقاب را ببیند. نه یک مارچوبه، نه یک برگ نعنا، نه کمی شوید یا جعفری، نه چند دانه نخود سبز، نه کمی هویج، نه ذرهای گوجهفرنگی، نه دو حلقه خیار، نه کمی لوبیا یا ذرت، نه کمی چاشنی؛ هیچ چیز! فقط کمی سیبزمینی سرخ کرده در کاسهای جدا. سیبزمینی هم از نوع آماده و یخزده است. آخر حیف نیست که رستورانی با محیطی آنقدر رؤیایی سرویسی در سطحی اینقدر پایین داشتهباشد؟ در پمپ بنزینهای سرراهی سوئد با بشقابی آراستهتر از این از شما پذیرایی میکنند!
حیف! حیف! هنوز بقایای رفتار «سوسیالیستی» در بخش خدمات کشورهای بلوک شرق سابق مانده است. آن موقع برای گارسون فرقی نمیکرد که با شما مهربان باشد یا بشقاب را برایتان روی میز بکوبد و بگوید «همین را داریم!»، زیرا که سر ماه حقوق ثابتش را میگرفت. بهگمانم دستکم یک نسل دیگر باید بگذرد تا بلغاریها (و دیگر اهالی اروپای شرقی) در سرویس و خدمات کمی پیشرفتهتر شوند. وجود عنکبوت در آن بطری شراب، در کشوری که تا سال ۱۹۸۹ دومین صادرکنندهٔ شراب در جهان بوده (ویکیپدیای انگلیسی) خود بحث دیگریست.
با همهٔ این احوال، غذا و حتی شراب عنکبوتی خوشمزه است. میخوریم و مینوشیم، قیمتی کموبیش برابر با غذایی در این سطح در سوئد میپردازیم، و راهمان را در همان کوچه ادامه میدهیم. تازه کشف میکنیم که ادامهٔ کوچه هم پر است از رستورانهایی با چشمانداز پانوراما از بالای همان پرتگاه مشرف به دریا.
کمی دیگر در کوچههای پر آفتاب و پر انجیر و پر انگور و پر انار این شهر زیبا و نقلی قدم میزنیم، و کمکم وقت بازگشت است. ماشین را باید ساعت ۷ در فرودگاه بورگاس تحویل بدهیم، و پروازمان ساعت ۱۱ و نیم شب است.
پنیر بلغار
سر راه به یکی از شعبههای بیشمار لیدل میپیچیم تا مواد خوراکی برای شاممان بخریم، زیرا که نه فرودگاه و نه داخل هواپیما چیز قابلی ندارند. همچنین یکی از دوستان میخواهد چند بسته پنیر بلغار سوغاتی برای عزیزانش بخرد.
اینجا پنیر سفید هم نوع گاوی دارند، هم گوسفندی، و هم بزی. او چند بسته نوع گوسفندی میخرد و من یک بستهٔ کوچک نوع بزی برای مصرف خودم. چند بستهٔ گوسفندی او در بازرسی با پرتو ایکس در فرودگاه به مانعی بر نمیخورد، اما یک بسته بزی من شک بر میانگیزد. همهٔ محتویات کولهپشتیم را بیرون میریزند و خانمی که پنیر را پیدا کرده میخندد، و میگوید که همه را جمع کنم و بروم. توی دوربین مادهٔ منفجره دیدهبودند؟!
اما «پنیر بلغار» داستان دیگری دارد: شاه ایران در سال ۱۳۴۵ به دنبال بهبود روابط ایران با کشورهای سوسیالیستی، از بلغارستان دیدار کرد. از همان هنگام روابط بازرگانی ایران و بلغارستان بهتدریج گسترش یافت. ایران چند کارخانه و همچنین محصولات کشاورزی از بلغارستان خرید. در آن هنگام اداره و فرستندهٔ رادیوی پیک ایران متعلق به حزب تودهٔ ایران در صوفیه پایتخت بلغارستان قرار داشت. در همان سال مقامات بلغارستان در ۱۴ بهمن ۱۳۴۵ از حزب تودهٔ ایران خواستند که این رادیو را تعطیل کند و آنان واسطه میشوند تا شاید رادیو بتواند به جمهوری سوسیالیستی مغولستان منتقل شود. اما رهبران حزب تودهٔ ایران به «برادر بزرگتر»، یعنی مقامات شوروی شکایت بردند، و با واسطهگری شورویها رادیوی پیک توانست تا ۹ سال بعد در صوفیه به فعالیت خود ادامه دهد.
در ۱۵ آبان ۱۳۵۰ هیئت وزیران ایران تخصیص اعتبار برای خرید ۳۰۰ تن پنیر از بلغارستان را تصویب کرد. انتشار این خبر در رسانهها مایهٔ شوخی و خنده و متلک گفتن مخالفان حزب تودهٔ ایران، از جمله در زندانها شد. مخالفان فقط با گفتن متلک «پنیر بلغار» تودهایها را میچزاندند.
۴ سال بعد، در ۱۳۵۴ تودور ژیوکوف دبیر اول حزب کمونیست بلغارستان از ایران دیدار کرد. حجم صادرات بلغارستان به ایران در پی این دیدار رشدی شتابان داشت و به ۵۳ میلیون دلار رسید. یک سال بعد این حجم از مرز ۱۰۰ میلیون دلار نیز گذشت. شاه هنگام دیدار ژیوکوف از ایران ۱۶۰ میلیون دلار وام با بهرهٔ کم نیز در اختیار بلغارستان قرار داد. دولت بلغارستان در مقابل تعهد کرد که فرآوردههای کشاورزی بیشتری به ایران صادر کند.
کمی بعد، در دیماه ۱۳۵۵ صدای رادیوی پیک ایران برای همیشه خاموش شد.
شاه چند ماه پس از قطع برنامههای رادیو پیک ایران در ۲۶ اردیبهشت ۱۳۵۶ (یعنی هنگامی که انقلاب ایران داشت اوج میگرفت) به بلغارستان سفر کرد و در آنجا دکترای افتخاری به او دادند، و به پاس خاموشی رادیو پیک ایران باز به جمهوری خلق بلغارستان ۱۴۰ میلیون دلار وام برای بهبود صنایع کشاورزی اعطا کرد. دولت بلغارستان نیز در مقابل باز متعهد شد که فرآوردههای کشاورزی (بخوان «پنیر بلغار») بیشتری به ایران صادر کند. [کتاب «سالهای مهاجرت – حزب تودهٔ ایران در آلمان شرقی»، پژوهشی بر اساس اسناد نویافته، قاسم شفیع نورمحمدی، چاپ دوم، زمستان ۱۳۹۸، تهران، جهان کتاب، صص ۱۰۸، ۱۱۰، ۱۱۱، و ۱۱۳. – و همچنین این نشانی.] ماجرای «پنیر بلغار» برای تودهایهای متعصب به معنای خیانت حاکمیت بلغارستان به «همبستگی جهانی احزاب برادر» بود.
بازگشت
چیزی به ساعت ۷ نمانده که به فرودگاه میرسیم و ماشین را تحویل میدهیم. این فرودگاه چکاین آنلاین ندارد و باید صبر کنیم تا باجههای مربوطه باز شود و بوردینگ کارد بگیریم. در گوشهای با توشهای که داریم شام مختصری میخوریم. از بوفهٔ فرودگاه چای (بخوان آب داغ کمرنگ) میگیریم و مینوشیم، گپ میزنیم، از گوشیهایمان خبرها را میخوانیم و وقت میکشیم تا ساعت پرواز برسد.
در طول سفر به یاد محمدعلی افراشته شاعر معروف و مردمی دوران ملی شدن صنعت نفت بودم، که با روزنامهاش «چلنگر» غوغا میکرد و بر سرلوحهٔ آن نفرین کردهبود که قلم و دستش بکشند اگر از خدمت محرومان سر بپیچد: بشکنی ای قلم ای دست اگر / پیچی از خدمت محرومان سر. پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ برای نجات جانش او را واداشتند که از ایران برود، از صوفیه پایتخت بلغارستان سر در آورد، و پس از چند سال تحمل رنج دوری در سال ۱۳۳۸ از جهان رفت. ما در ۴۰۰ کیلومتری صوفیه بودیم و نمیرسیدیم که این راه را برویم تا سری بر خاک او فرود آوریم.
پرستوک سفید
صحبت ادبیات شد، یادم آمد که در سالهای دانشجویی کتاب مجموعهٔ ۹ داستان از پنج نویسندهٔ بلغار را خواندهام، با نام «پرستوک سفید» به ترجمهٔ جهانگیر افکاری. از آن کتاب تنها کمی از موضوع همین داستان پرستوک (= پرستو) سفید یادم مانده: دختری نوجوان و روستایی، بیمار و افسرده است. کسی گفتهاست که علاج او فقط و فقط دیدن پرستوی سفید است. دختر در آرزوی دیدن آن میسوزد. پدرش او را بر گاری نشانده و با هم در راهها و کورهراههای دشتها و جنگلها راه میسپارند تا شاید روزی، جایی، پرستوی سفید را ببینند و حال دخترک خوب شود. در طول راه از هر رهگذری نشانی از پرستوی سفید میپرسند، آنان هر یک سویی را نشان میدهند، و پدر به هر سویی میراند.
ترکیب رمانتیک و زیباییست، اما ناممکن و ناموجود: پرستو، و سفید.
چکاین کردهایم، و وقت سوار شدن هم رسیدهاست. بروم. دو روز بعد آنژیو دارم. تا بعد ببینم این پیکر خائن و رگهای خائنتر پر از استنوز که حتی امکان ندادند که کلیهٔ دیگری پیوند زدهشود و هر چند ماه باید آنژیو شوند، آیا امکان میدهند که باز به چنین سفری بیایم؟ بروم و دنبال پرستوی سفید خود بگردم...
پایان
استکهلم ۱۱ اکتبر ۲۰۲۳
دانلود همهٔ سفرنامه در یک فایل
بخشهای قبلی: ۱ و ۲ و ۳ و ۴ و ۵ و ۶.
08 October 2023
پنیر بلغار - ۶
فاطمه
امروز در حال فرو کردن سوزنهای دیالیز در رگهای بازو تازه به یاد تماس تلفنی پریروز دکتر از سوئد میافتم. این موضوع را در دو روز گذشته از ذهنم بیرون کردهبودم و هیچ به فکرش نبودم. یعنی ممکن است این رگها اکنون پر از لختهٔ خون باشند و نشود دیالیز کرد؟ در آنصورت واویلاست!
اما نه. هم از سرخرگ و هم از سیاهرگ به محض رسیدن سوزن به درون رگ خون در شیلنگ متصل به سوزن فوران میزند. چه خوب!
در دو روز گذشته با نوشیدن آبجوی زیاد و نوشیدنیهای دیگر ناپرهیزی کردهام و امروز باید ۳/۵ لیتر آب از خونم بیرون بکشیم. امروز هم خانم دکتر دیمچهوا میآید و خندان و مهربان با من به بلغاری حرف میزند. بعضی از کلماتش را از مشابه روسیشان میفهمم، و بعضی دیگر را با حدس و حشو مییابم، و به انگلیسی پاسخ میدهم:
- حالتان خوب است؟
- بله، ممنونم.
- ۳/۵ لیتر زیاد است. اگر احساس افت فشار خون کردید یا اگر ماهیچههای پاهایتان گرفت، بگویید تا کمش کنیم.
- حتماً.
- این ۳۳۰ میلیلیتر در دقیقه را خودتان انتخاب کردید؟
- بله.
- برای روش HDF ما پمپ خون را با سرعت بیشتری میرانیم. ولی حالا که خودتان میخواهید...
چیزهایی در پروتکل مینویسد، لبخندی میزند و میرود.
امروز هم چای بیرنگ و بیمزه و ساندویچ پنیر برقرار است. از خوردن این همه پنیر حسابی اشباع شدهام: سه نوع پنیر با صبحانهٔ هر روز، و این ساندویجهای پر پنیر. چاره چیست! اگر نخورمش در پایان دیالیز بهشدت گرسنه میشوم.
آخرین دیالیز این سفر هم به پایان میرسد. بساطم را جمع میکنم. پرستاری که کمکم کرد دارد دستگاه را ضدعفونی میکند. هیچیک از کارکنان اینجا برچسب نام روی سینه ندارند و نامش را نمیدانم. دختر جوان زیبا و نازنینیست. مرا به یاد دخترم میاندازد. قوطی شکلاتی را که از فرودگاه استکهلم خریدهام از توی کولهپشتی بیرون میکشم، دودستی بهسوی او دراز میکنم، سری به سپاس فرود میآورم و به انگلیسی میگویم:
- برای همهٔ زحمتهایی که کشیدید تشکر میکنم. این هدیهٔ خیلی کوچکیست از سوئد برای شما و همکارانتان...
دست از کار کشیده است و گوش میدهد. اندکی سرخی در گونههایش میدود اما هیچ نمیگوید. قوطی را میگیرد و بیدرنگ بهسوی اتاق پرستاران میشتابد. لحظهای بعد در میانهٔ سالن به هم میرسیم. من دارم بیرون میروم و او دارد بر میگردد تا نظافت دستگاه را ادامه دهد. با نیمنگاهی گریزان و لبخندی اندکی شرمگین از کنارم میگذرد. هیچ نمیگوید. بدرود دخترم!
گرگانا در انتهای سالن پای کامپیوتر به انتظارم نشستهاست. به انگلیسی میگوید:
- خب، این آخرین دیالیزتان بود؟
- بله. سپاسگزارم از زحمتهای شما. راستی، آیا لازم است گواهی یا برگهای از شما برای کلینیک سوئد ببرم؟
- نه، فکر نمیکنم. اما اگر کپی پروتکلهای دیالیزتان را میخواهید، میتوانم چاپشان کنم.
- بله لطفاً...
دگمههایی میزند و بعد میرود و سه برگ از چاپگر میآورد، مهر و استامپ را از کشویی بیرون میکشد و به شیوهٔ قدیم این کشورها روی هر سه برگ مهر میزند و به من میسپارد. با نیمنگاهی میبینم که متن آنها به بلغاری است. اما میتوانم بخوانمشان. سپاس و بدرود!
در طبقهٔپایین خود را وزن میکنم. خانم منشی آنجا پشت میزی نشستهاست. در انتظار ماشین سرویس گوشهای مینشینم، سر در گوشی تلفن. کمی بعد میشنوم که خانم دکتر کوپهنووا که فقط روز نخست دیدمش، و گرگانا و خانم منشی دارند بهصدای بلند با هم بحث میکنند. گوش نمیدهم و نمیدانم موضوع چیست. خانم دکتر از آنها جدا میشود، بهسوی من میآید و میپرسد:
- اقامتتان اینجا در بورگاس ادامه دارد؟
قبلاً گرگانا تاریخ ورود و خروجم را پرسیده و ثبت کرده و گفته که «برای بیمه» است. شگفتزده پاسخ میدهم:
- نه، نه. فردا شنبه شب بر میگردم به خانه.
- آهان، خب، پس بهسلامت!
- ممنونم...
شاید بحثشان بر سر این بوده که من از این کلینیک ناراضی بودهام و میروم تا روزهای بعد در کلینیک دیگری دیالیز کنم؟!
گرگانا میآید و در کنارم مینشیند و میپرسد:
- خب، راضی هستید از کلینیک و دیالیزهایتان؟
- البته! همه چیز خوب و عالی و مرتب بود، و خیلی راضی هستم.
- چه خوب! پس... میدانید... ما بیماران خارجی زیادی نداریم... اگر بتوانید در اینترنت و جاهایی که میتوان نظر داد...
حرفش را قطع میکنم و میگویم: - البته! حتماً! با کمال میل نظر مثبت میدهم و کلینیک شما را توصیه میکنم.
با خیالی آشکارا آسوده بر میخیزد، با لبخندی تشکر میکند، و میرود. از پشت سرش میگویم:
- چه دیدید، شاید باز هم به اینجا آمدم!
- خوش آمدید. حتماً این کار را بکنید!
ماشین سرویس منتظر من است. این بار راننده ناآشناست و برای نخستین بار دو همسفر دیگر هم دارم که در صندلی عقب نشستهاند. دارم کمربند ایمنی را میبندم که راننده با قاطعیت میگوید:
- No!
- No?
- No!
خب، باشد، نو! کمربند را رها میکنم. خودش و دو مسافر دیگر هم کمربند نبستهاند. سهنفری با هم مشغول بحث هستند. هیچ از حرفهایشان نمیفهمم. باید یکی از لهجههای محلی باشد، یا شاید زبان رُمی (کولی)؟.
در هتل به انتظار دوستان پروتکلهایی را که از گرگانا گرفتم از کولهپشتی در میآورم، روی تخت میافتم و میخوانم. در کنار همهٔ اطلاعات، نام پرستارانی را هم نوشتهاند که هر بار در آغاز و پایان دیالیز کمکم کردند. نام دخترک نازنینی که شکلات را از من گرفت فاطمه است. عجب! پس او ترک بود و نمیدانستم. در میان پرستارانی که برای سه بار دیالیز با من کار کردند دو نفر دیگر نامشان صباحت و زینب است. اینان میبایست از خانوادههای ترکانی باشند که در برابر پاکسازی قومی مقاومت کردند، یا شاید از ترکیه برگشتند؟ کاش میدانستم و شاید میتوانستم با آنان به ترکی حرف بزنم. حیف!
سفره
سخت گرسنهام و به دوستان پیشنهاد میکنم که امشب یک رستوران محلی غیر توریستی، یعنی جایی که مردم اینجا خودشان غذا میخورند پیدا کنیم، که همین نزدیکیها هم باشد. موافقند.
حین تهبندی با بقایای ودکایی که داریم، دنبال جای مناسب میگردیم. همین موقع تلفنم زنگ میزند. پرستار مدیر بخش جراحی عروق بیمارستان کارولینسکای استکهلم است. میگوید:
- اینطور که به من گفتهاند، امروز آخرین دیالیزت در بلغارستان بود. بهخوبی انجام شد؟
- بله، مشکلی نبود.
- چه خوب! وقت آنژیو PTA (Percutaneous Transluminal Angioplasty) برای باز کردن رگها ساعت ۷ صبح روز سهشنبه برایت رزرو شده. فردا شب میرسی خانه و یکشنبه قرار است در خانه دیالیز کنی، درست است؟
- بله درست است.
- بهتر است که دوشنبه هم دیالیز اضافه بکنی تا سهشنبه لازم نباشد بلافاصله بعد از آنژیو دیالیز بکنی.
- باشد.
بعد شروع میکند به توضیحات مفصلی دربارهٔ این که دوشنبه شب چگونه باید آماده شوم و چه داروهایی باید بخرم و بخورم و صبح سهشنبه باید با شکم خالی در بیمارستان باشم و... حرفش را قطع میکنم و خواهش میکنم که اگر ممکن است روز دوشنبه تلفن بزند و این اطلاعات را بدهد. میپذیرد.
جای مناسبی برای شام پیدا میکنیم: رستوران گریل سفره Sofra (فیسبوک) وسط پارک ایزگرف Izgrev، که خود در دل یک محلهٔ مسکونی با ساختمانهای بلند ساخت دوران سوسیالیسم قرار دارد. مطابق نقشه فاصلهمان ۱۳ دقیقه پیادهرویست، اما این مسیر برای ما نیم ساعت طول میکشد. تعدادی اهل محل بر سر میزهایی درون و بیرون رستوران نشستهاند.
هوا ملایم است و بیرون مینشینیم، و وقتی که میگوییم منوهای به زبان انگلیسی میخواهیم، دخترخانم آراستهای با منوهای انگلیسی میآید. انگلیسی او خیلی خوب است. میگوید که مدتی در انگلستان تحصیل کردهاست. دوستی از او میپرسد:
- این اسم سفره به زبان...
حرف دوستم را قطع میکند و میگوید: - بله، یعنی «میز»!
او که میرود، با هم میخندیم. البته سفره داریم تا سفره، و سفره را روی میز هم میشود پهن کرد!
امشب دیگر وقتش است که ماهی «سی بریم» یا همان تسیپورا یا چیپورا بخورم. شراب سفیدِ باز دارند و در تنگ میآورند. عیبی ندارد. هنوز غذا را نیاوردهاند که لشگر بزرگی از پشههای جرّار به ما و به دیگرانی که بیرون نشستهاند حمله میکنند. بعضیها به داخل پناه میبرند، و بعضی دیگر، مثل ما، سنگر را حفظ میکنند و چیزی ضد پشه میخواهند. ضدپشهای میآورند و زیر میزمان میگذارند که در کودکیهایم دیدهام: مارپیچی به رنگ سبز روشن که سرش را آتش میزنند و روی یک پایهٔ کوچک حلبی نصب میکنند. مارپیچ به آرامی میسوزد و دودش پشهها را فراری میدهد.
شامگاه آخرین روز هفته است و انسانهای کار و زحمت بهتدریج از راه میرسند. رستوران کمکم شلوغ میشود. در داخل یک گروه موسیقی چندنفره برنامهٔ زنده اجرا میکند و عدهای میرقصند. این است رستوران محلی! غذاهای هر سهمان خوب و خوشمزه است و راضی هستیم.
فردا آخرین روز سفرمان است. پروازمان ساعت ۱۱ و نیم شب است. اما اتاقهایمان را باید پیش از ظهر تحویل بدهیم. قرار میگذاریم که ساعت ۸ و نیم صبح آخرین صبحانهٔ هتل را بخوریم، اتاقها را تحویل بدهیم، و بزنیم بیرون.
ادامه دارد.
بخشهای قبلی: ۱ و ۲ و ۳ و ۴ و ۵ و ۷.
امروز در حال فرو کردن سوزنهای دیالیز در رگهای بازو تازه به یاد تماس تلفنی پریروز دکتر از سوئد میافتم. این موضوع را در دو روز گذشته از ذهنم بیرون کردهبودم و هیچ به فکرش نبودم. یعنی ممکن است این رگها اکنون پر از لختهٔ خون باشند و نشود دیالیز کرد؟ در آنصورت واویلاست!
اما نه. هم از سرخرگ و هم از سیاهرگ به محض رسیدن سوزن به درون رگ خون در شیلنگ متصل به سوزن فوران میزند. چه خوب!
در دو روز گذشته با نوشیدن آبجوی زیاد و نوشیدنیهای دیگر ناپرهیزی کردهام و امروز باید ۳/۵ لیتر آب از خونم بیرون بکشیم. امروز هم خانم دکتر دیمچهوا میآید و خندان و مهربان با من به بلغاری حرف میزند. بعضی از کلماتش را از مشابه روسیشان میفهمم، و بعضی دیگر را با حدس و حشو مییابم، و به انگلیسی پاسخ میدهم:
- حالتان خوب است؟
- بله، ممنونم.
- ۳/۵ لیتر زیاد است. اگر احساس افت فشار خون کردید یا اگر ماهیچههای پاهایتان گرفت، بگویید تا کمش کنیم.
- حتماً.
- این ۳۳۰ میلیلیتر در دقیقه را خودتان انتخاب کردید؟
- بله.
- برای روش HDF ما پمپ خون را با سرعت بیشتری میرانیم. ولی حالا که خودتان میخواهید...
چیزهایی در پروتکل مینویسد، لبخندی میزند و میرود.
امروز هم چای بیرنگ و بیمزه و ساندویچ پنیر برقرار است. از خوردن این همه پنیر حسابی اشباع شدهام: سه نوع پنیر با صبحانهٔ هر روز، و این ساندویجهای پر پنیر. چاره چیست! اگر نخورمش در پایان دیالیز بهشدت گرسنه میشوم.
آخرین دیالیز این سفر هم به پایان میرسد. بساطم را جمع میکنم. پرستاری که کمکم کرد دارد دستگاه را ضدعفونی میکند. هیچیک از کارکنان اینجا برچسب نام روی سینه ندارند و نامش را نمیدانم. دختر جوان زیبا و نازنینیست. مرا به یاد دخترم میاندازد. قوطی شکلاتی را که از فرودگاه استکهلم خریدهام از توی کولهپشتی بیرون میکشم، دودستی بهسوی او دراز میکنم، سری به سپاس فرود میآورم و به انگلیسی میگویم:
- برای همهٔ زحمتهایی که کشیدید تشکر میکنم. این هدیهٔ خیلی کوچکیست از سوئد برای شما و همکارانتان...
دست از کار کشیده است و گوش میدهد. اندکی سرخی در گونههایش میدود اما هیچ نمیگوید. قوطی را میگیرد و بیدرنگ بهسوی اتاق پرستاران میشتابد. لحظهای بعد در میانهٔ سالن به هم میرسیم. من دارم بیرون میروم و او دارد بر میگردد تا نظافت دستگاه را ادامه دهد. با نیمنگاهی گریزان و لبخندی اندکی شرمگین از کنارم میگذرد. هیچ نمیگوید. بدرود دخترم!
گرگانا در انتهای سالن پای کامپیوتر به انتظارم نشستهاست. به انگلیسی میگوید:
- خب، این آخرین دیالیزتان بود؟
- بله. سپاسگزارم از زحمتهای شما. راستی، آیا لازم است گواهی یا برگهای از شما برای کلینیک سوئد ببرم؟
- نه، فکر نمیکنم. اما اگر کپی پروتکلهای دیالیزتان را میخواهید، میتوانم چاپشان کنم.
- بله لطفاً...
دگمههایی میزند و بعد میرود و سه برگ از چاپگر میآورد، مهر و استامپ را از کشویی بیرون میکشد و به شیوهٔ قدیم این کشورها روی هر سه برگ مهر میزند و به من میسپارد. با نیمنگاهی میبینم که متن آنها به بلغاری است. اما میتوانم بخوانمشان. سپاس و بدرود!
در طبقهٔپایین خود را وزن میکنم. خانم منشی آنجا پشت میزی نشستهاست. در انتظار ماشین سرویس گوشهای مینشینم، سر در گوشی تلفن. کمی بعد میشنوم که خانم دکتر کوپهنووا که فقط روز نخست دیدمش، و گرگانا و خانم منشی دارند بهصدای بلند با هم بحث میکنند. گوش نمیدهم و نمیدانم موضوع چیست. خانم دکتر از آنها جدا میشود، بهسوی من میآید و میپرسد:
- اقامتتان اینجا در بورگاس ادامه دارد؟
قبلاً گرگانا تاریخ ورود و خروجم را پرسیده و ثبت کرده و گفته که «برای بیمه» است. شگفتزده پاسخ میدهم:
- نه، نه. فردا شنبه شب بر میگردم به خانه.
- آهان، خب، پس بهسلامت!
- ممنونم...
شاید بحثشان بر سر این بوده که من از این کلینیک ناراضی بودهام و میروم تا روزهای بعد در کلینیک دیگری دیالیز کنم؟!
گرگانا میآید و در کنارم مینشیند و میپرسد:
- خب، راضی هستید از کلینیک و دیالیزهایتان؟
- البته! همه چیز خوب و عالی و مرتب بود، و خیلی راضی هستم.
- چه خوب! پس... میدانید... ما بیماران خارجی زیادی نداریم... اگر بتوانید در اینترنت و جاهایی که میتوان نظر داد...
حرفش را قطع میکنم و میگویم: - البته! حتماً! با کمال میل نظر مثبت میدهم و کلینیک شما را توصیه میکنم.
با خیالی آشکارا آسوده بر میخیزد، با لبخندی تشکر میکند، و میرود. از پشت سرش میگویم:
- چه دیدید، شاید باز هم به اینجا آمدم!
- خوش آمدید. حتماً این کار را بکنید!
ماشین سرویس منتظر من است. این بار راننده ناآشناست و برای نخستین بار دو همسفر دیگر هم دارم که در صندلی عقب نشستهاند. دارم کمربند ایمنی را میبندم که راننده با قاطعیت میگوید:
- No!
- No?
- No!
خب، باشد، نو! کمربند را رها میکنم. خودش و دو مسافر دیگر هم کمربند نبستهاند. سهنفری با هم مشغول بحث هستند. هیچ از حرفهایشان نمیفهمم. باید یکی از لهجههای محلی باشد، یا شاید زبان رُمی (کولی)؟.
در هتل به انتظار دوستان پروتکلهایی را که از گرگانا گرفتم از کولهپشتی در میآورم، روی تخت میافتم و میخوانم. در کنار همهٔ اطلاعات، نام پرستارانی را هم نوشتهاند که هر بار در آغاز و پایان دیالیز کمکم کردند. نام دخترک نازنینی که شکلات را از من گرفت فاطمه است. عجب! پس او ترک بود و نمیدانستم. در میان پرستارانی که برای سه بار دیالیز با من کار کردند دو نفر دیگر نامشان صباحت و زینب است. اینان میبایست از خانوادههای ترکانی باشند که در برابر پاکسازی قومی مقاومت کردند، یا شاید از ترکیه برگشتند؟ کاش میدانستم و شاید میتوانستم با آنان به ترکی حرف بزنم. حیف!
سفره
سخت گرسنهام و به دوستان پیشنهاد میکنم که امشب یک رستوران محلی غیر توریستی، یعنی جایی که مردم اینجا خودشان غذا میخورند پیدا کنیم، که همین نزدیکیها هم باشد. موافقند.
حین تهبندی با بقایای ودکایی که داریم، دنبال جای مناسب میگردیم. همین موقع تلفنم زنگ میزند. پرستار مدیر بخش جراحی عروق بیمارستان کارولینسکای استکهلم است. میگوید:
- اینطور که به من گفتهاند، امروز آخرین دیالیزت در بلغارستان بود. بهخوبی انجام شد؟
- بله، مشکلی نبود.
- چه خوب! وقت آنژیو PTA (Percutaneous Transluminal Angioplasty) برای باز کردن رگها ساعت ۷ صبح روز سهشنبه برایت رزرو شده. فردا شب میرسی خانه و یکشنبه قرار است در خانه دیالیز کنی، درست است؟
- بله درست است.
- بهتر است که دوشنبه هم دیالیز اضافه بکنی تا سهشنبه لازم نباشد بلافاصله بعد از آنژیو دیالیز بکنی.
- باشد.
بعد شروع میکند به توضیحات مفصلی دربارهٔ این که دوشنبه شب چگونه باید آماده شوم و چه داروهایی باید بخرم و بخورم و صبح سهشنبه باید با شکم خالی در بیمارستان باشم و... حرفش را قطع میکنم و خواهش میکنم که اگر ممکن است روز دوشنبه تلفن بزند و این اطلاعات را بدهد. میپذیرد.
جای مناسبی برای شام پیدا میکنیم: رستوران گریل سفره Sofra (فیسبوک) وسط پارک ایزگرف Izgrev، که خود در دل یک محلهٔ مسکونی با ساختمانهای بلند ساخت دوران سوسیالیسم قرار دارد. مطابق نقشه فاصلهمان ۱۳ دقیقه پیادهرویست، اما این مسیر برای ما نیم ساعت طول میکشد. تعدادی اهل محل بر سر میزهایی درون و بیرون رستوران نشستهاند.
هوا ملایم است و بیرون مینشینیم، و وقتی که میگوییم منوهای به زبان انگلیسی میخواهیم، دخترخانم آراستهای با منوهای انگلیسی میآید. انگلیسی او خیلی خوب است. میگوید که مدتی در انگلستان تحصیل کردهاست. دوستی از او میپرسد:
- این اسم سفره به زبان...
حرف دوستم را قطع میکند و میگوید: - بله، یعنی «میز»!
او که میرود، با هم میخندیم. البته سفره داریم تا سفره، و سفره را روی میز هم میشود پهن کرد!
امشب دیگر وقتش است که ماهی «سی بریم» یا همان تسیپورا یا چیپورا بخورم. شراب سفیدِ باز دارند و در تنگ میآورند. عیبی ندارد. هنوز غذا را نیاوردهاند که لشگر بزرگی از پشههای جرّار به ما و به دیگرانی که بیرون نشستهاند حمله میکنند. بعضیها به داخل پناه میبرند، و بعضی دیگر، مثل ما، سنگر را حفظ میکنند و چیزی ضد پشه میخواهند. ضدپشهای میآورند و زیر میزمان میگذارند که در کودکیهایم دیدهام: مارپیچی به رنگ سبز روشن که سرش را آتش میزنند و روی یک پایهٔ کوچک حلبی نصب میکنند. مارپیچ به آرامی میسوزد و دودش پشهها را فراری میدهد.
شامگاه آخرین روز هفته است و انسانهای کار و زحمت بهتدریج از راه میرسند. رستوران کمکم شلوغ میشود. در داخل یک گروه موسیقی چندنفره برنامهٔ زنده اجرا میکند و عدهای میرقصند. این است رستوران محلی! غذاهای هر سهمان خوب و خوشمزه است و راضی هستیم.
فردا آخرین روز سفرمان است. پروازمان ساعت ۱۱ و نیم شب است. اما اتاقهایمان را باید پیش از ظهر تحویل بدهیم. قرار میگذاریم که ساعت ۸ و نیم صبح آخرین صبحانهٔ هتل را بخوریم، اتاقها را تحویل بدهیم، و بزنیم بیرون.
ادامه دارد.
بخشهای قبلی: ۱ و ۲ و ۳ و ۴ و ۵ و ۷.
05 October 2023
پنیر بلغار - ۵
امروز خانم دیگری پشت پیشخوان هتل نشسته و پس از صبحانه مشکل تهویهٔ اتاقم را برایش تعریف میکنم. او خانم خدمتکاری را صدا میزند و همراهم میکند که هیچ انگلیسی بلد نیست. او در بالکن اتاقم را باز میکند و میبندد، و دگمههای کنترل را میزند. هیچ اتفاقی نمیافتد، اما او به بلغاری و با حرکت دستها اصرار دارد که تهویه درست شدهاست. هیچ هوایی نمیآید و من میدانم که دستگاه کار نمیکند. هنگامی که دارم با او بیهوده چانه میزنم، مردی که پیداست حرفهای مرا از راهرو شنیده وارد اتاق میشود، کنترل را از دست خدمتکار میگیرد، دگمههایی را فشار میدهد، و وقتی که میبیند دستگاه کار نمیکند، زیر لب دشنامهایی میدهد و به اتاق روبهرویی میرود، کنترل دستی آن اتاق را میآورد، و با نخستین فشار روی دگمهٔ آن، دستگاه اتاق من بهراه میافتد و هوای خنک به داخل اتاق میدمد. مرد کنترل دو اتاق را با هم عوض میکند، رو به من میگوید «اوکی»، و با زن از اتاقم میروند. پشت سرشان میگویم: اوکی!
لوازم آبتنی بر میداریم و بهسوی شهرک ساحلی و توریستی سانیبیچ که معروفیت جهانی دارد میرانیم. نام بلغاری آن Slăntjev Brjag (Слънчев бряг) است که یعنی همان ساحل آفتابی. در جهت همان نسهبار که پریروز دیدیم، در جادهٔ شمارهٔ ۹ باید برانیم و دوسه کیلومتر از نسهبار عبور کنیم.
در آستانهٔ ورود به سانیبیچ تابلویی میبینم که نام آشنایی روی آن نوشتهاند: بالاتُن Balaton. کجا دیدهام این نام را؟ چند روز بعد یادم میآید: احسان طبری در کتاب خاطراتش که در سال ۱۳۶۰، پیش از دستگیری، تکهتکه مینوشت و به من میسپرد تا پس از مرگش منتشر کنم، مینویسد:
«مهماندارانِ شوروی و آلمانی ما، ما کارکنان فعال حزب در مهاجرت را، یک سال یا دو سال در میان، برای قریب یک ماه در کشور خود، یا در کشورهای دیگر سوسیالیستی برای استراحت میفرستادند. کنار دریای سیاه در سوچی و کریمه و گاگرا و وارنا، کنار دریاچههای بالاتُن یا وربیلنزه، که اولی در مجارستان و دومی در مجاورت برلین است، کنار دریای آدریاتیک در یوگوسلاوی (سوپوت)، کوههای تاترا در چکوسلواکی و زاکوپانیه در لهستان، البروس در قفقاز، مراکز آب گرم و استراحتِ یهسنتوکی و ماتسست در قفقاز و لیبناشتاین و فالکناشتاین در آلمان... چنین است فهرست کمابیش ناقصی از این مراکز.
در این نقاط هتلها و رستورانها و پلاژهای دلگشا و مراکز فیزیوتراپی و پارکهای زیبا و سینماها و بسیار مؤسسات دیگر دایر شدهاست و سالبهسال در حال بسط و زیباتر شدن و مجهزتر شدن است.
معمولاً احزاب برادر در کشورهای سوسیالیستی از احزابی که در کشورهای سرمایهداری و جهان سوم هستند، تعدادی را دعوت میکنند که از رهبران و افراد سادهٔ حزب مرکباند. برای این مهمانان هتلهای ویژهای وجود دارد که از جو دوستانهٔ عجیب و مغناطیسی سرشار است [...]»[«از دیدار خویشتن»، صص ۱۸۳ و ۱۸۴].
پس نام را آنجا دیدهام. اما این همان بالاتُن نیست که در مجارستان است. اینجا دریاچه ندارد و فقط هتلیست کنار دریا. او از وارنا هم نام برده که در همین مسیر امروز ما در ۱۶۰ کیلومتری بورگاس قرار دارد.
پاکسازی قومی «سوسیالیستی»
جغرافیا و اوضاع سیاسی جاهایی که طبری نام برده، در طول چهل سال گذشته بهشدت دگرگون شده، و جا دارد چند سطر دربارهٔ بلغارستان معاصر بنویسم.
بلغارستان در جنگهای جهانی اول و دوم همپیمان آلمانیها بود، تا آنکه ارتش شوروی در سپتامبر ۱۹۴۴ خاک آن را اشغال کرد. از سال ۱۹۴۶ حکومت سوسیالیستی در بلغارستان بر سر کار بود و در سال ۱۹۵۴ تودور ژیوکوف Zhivkov (۱۹۱۱-۱۹۸۹) به رهبری «مادامالعمر» حزب کمونیست و دولت بلغارستان رسید.
با آغاز لرزههای فروپاشی «سوسیالیسم واقعاً موجود» سرانجام ژیوکوف پس از ۳۵ سال برکنار شد، و از سال ۱۹۹۰ دموکراسی نیمبندی با نظام چندحزبی، اما وارث فساد شدید دوران سوسیالیسم در بلغارستان بر سر کار آمد.
بلغارستان در سال ۲۰۰۴ به عضویت ناتو درآمد و از آغاز سال ۲۰۰۷ عضو کامل اتحادیهٔ اروپا شد، با حفظ پول ملی خود (لوا) و به شرط مبارزه با فساد (بازرسیهای سفت و سختی در کار است!).
بلغارها از دو تیرهٔ اسلاو (که همین اطراف بودند) و ترکان بلغار (که از استپهای دُن و خزر آمدند) ترکیب شدهاند. ترکان بلغار بهتدریج در اسلاوها حل شدند و ترکیب قومی جمعیت ۶/۵ میلیونی بلغارستان امروزه چنین است:
بلغارها (غیر ترک): ۸۳/۹ درصد؛
ترکان (بدون تفکیک بلغارهای دُن و ترکان آناتولی یادگار استیلای دولت عثمانی): ۹/۴ درصد؛
رُمها (کولیها) ۴/۷ درصد؛
سپس روسها، ارمنیها، مقدونیها، آلبانیها، یونانیها، و رومانیاییها، و بیگمان عدهای مهاجران ایرانی هم از دوران کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، و هم از دوران جمهوری اسلامی (بدون آمار).
نزدیک ۶۵ درصد مردم بلغارستان پیرو شاخههای گوناگون مسیحیت هستند (۶۲ درصد کلیسای ارتودوکس بلغارستان)، نزدیک ۱۰ درصد مسلماناند و گروههای کوچکتری کلیمی و پیرو کلیسای ارمنی و سایر ادیان، یا بیدین.
در گردشهایمان نوشتههایی به خط ارمنی یا یونانی و مقدونی در ورودی کلیساها دیدیم. اما نه مسجدی دیدیم و نه نوشتهای به ترکی. گویا ترکان در ناحیهٔ کارجالی Kardzjali نزدیک مرز مشترک با ترکیه و یونان تمرکز یافتهاند. البته نامهای ترکی خوراکیها (یا فارسی از راه ترکی) در منوی رستورانها فراوان است: پاستارما (باستیرما)، کاوارما (قورمه)، سوجوک(ق)، شیکمبه چوربا (شوربای اعضای داخلی شکم گوسفند)، کاتیک (قاتیق)، کبابچهتا، کؤفتهتا، و...
اما ترکان بلغارستان تاریخ غمانگیزی داشتهاند:
به نظر برخی پژوهشگران ترکان زمانی در بلغارستان اکثریت داشتند. در سال ۱۸۷۶ نزدیک ۷۰ درصد از زمینهای کشاورزی به ترکان تعلق داشت. تاریخنگاران ترک معتقدند که جنگهای روسیه و عثمانی (۱۸۷۸–۱۸۷۷) به پاکسازی ترکان از بالکان انجامید. اما هنوز ۲ میلیون مسلمان در بلغارستان باقی بود. تا سال ۱۹۷۸ چند صد هزار نفر از اینان مهاجرت کردند. آمار رسمی بلغارستان میگفت که در سال ۱۹۷۱ جمعیت ترکان کشور ۸۸۰٬۰۰۰ نفر بود. اما در آمارهای بعد از سال ۱۹۷۱ ناگهان دیگر ترک در کشور وجود نداشت.
در سال ۱۹۸۴ دولت بلغارستان سیاست یا «کارزار» بلغاری کردن مردم را آغاز کرد که طی آن بر ترکان بلغارستان محدودیتهای شدیدی اعمال شد. نزدیک به ۸۰۰٬۰۰۰ ترک به اجبار نام خود را به نام بلغاری تغییر دادند. همچنین ترکان دیگر حق شرکت در مراسم مذهبی اسلامی نداشتند. آنان مجاز نبودند در مکانهای عمومی به ترکی حرف بزنند یا پوشاک سنتی ترکی بر تن کنند. ارتش به معترضان در روستاها حمله کرد و چند صد نفر کشته شدند. حاکمیت بلغارستان نمیپذیرفت که اینان ترک هستند و ادعا میکرد که این مردم بلغارهایی هستند که ۵۰۰ سال پیش زیر فشار حاکمیت عثمانی بهاجبار مسلمان شدهاند و اکنون باید مراسم دینی خود را ترک کنند و نام بلغاری برگزینند. یعنی آسیمیلاسیون اجباری.
از سال ۱۹۸۶ موج بعدی ترکستیزی در بلغارستان آغاز شد. هنگامی که گلاسنوست (فاشگویی یا شفافیت) گارباچوفی تازه داشت به بلغارستان میرسید، در ماه مه ۱۹۸۹، یعنی همین ۳۴ سال پیش، ترکان بار دیگر در چند شهر در برابر سیاست آسیمیلاسیون اجباری سر به شورش برداشتند. منع رفتوآمد اعلام شد، و دهها نفر کشته شدند. تودور ژیوکوف در یک سخنرانی «برای ملت» اعلام کرد که هرکس گذرنامه با نام بلغاری نمیخواهد، میتواند از کشور برود! (سخنرانی شاه ایران را یادتان هست؟!) آنگاه «بزرگترین موج مهاجرت در اروپا پس از جنگ جهانی دوم» آغاز شد. ظرف سه ماه، یعنی تا پایان ماه ژوئیهٔ همان سال، نزدیک به ۳۵۰٬۰۰۰ نفر از ترکان بلغارستان از مرز ترکیه گذشتند. وضع بحرانی در مناسبات دو کشور به وجود آمد. مقامات بلغاری ادعا میکردند که «تحریکات خارجی» موج مهاجرت ترکان بلغارستان را ایجاد کردهاست!
عکسهای گویای زیر و متن دردآور کنارشان (به سوئدی) وضع مهاجران ترک و اردوگاه موقت برای زیست آنان را نشان میدهد (منبع: روزنامهٔ سوئدی د.ان. ۲۳ و ۲۵ ژوئن ۱۹۸۹). علاقمندان دنبال کردن اخبار آن پاکسازی قومی بزرگ (که سوئدی هم میدانند) میتوانند آلبومی را که از قیچیکردهها درست کردهام در این نشانی ببینند.
پس از فروپاشی سوسیالیسم ژیوکوفی، مقامات نظام سیاسی تازهٔ بلغارستان دریافتند که مهاجرت انبوه ترکان خلاء بزرگی در نیروی کار کشور ایجاد کردهاست. پس شروع کردند به تشویق بازگشت ترکان به کشور. اما از مجموع همهٔ راندهشدگان دهها سال فقط ۱۵۰٬۰۰۰ نفر بهتدریج برگشتند. وعدههای آزادی زبان و آیینهای دینی و غیره به ترکان هم در عمل به مشکلاتی برخورد. حتی در سال ۲۰۰۹ پخش اخبار به زبان ترکی از تلویزیون ملی بلغارستان جنجالی بهپا کرد، بلغارها را خشمگین کرد، و پای نخستوزیر و وزیر امور خارجهٔ ترکیه را هم به میان کشید. نمیدانیم بعد چه شد! در اتاق هتل بارها دهها کانال تلویزیون را ورق زدیم، اما هیچ کانال ترکی ندیدیم.
بلغارستان یکی از کشورهای جهان است که کمترین نرخ رشد جمعیت را دارند. ۷۵ درصد خانوادهها در بلغارستان فرزند کوچکتر از ۱۶ ساله ندارند. در برآورد سال ۲۰۱۱ جمعیت ترکان ۵۸۸٬۳۱۸ نفر بودهاست.
سانیبیچ
نام بالاتُن مرا تا کجاها کشاند!
مسیرمان خودبهخود بهسوی ساحل میرود اما در چند خیابان یکطرفه کمی سرگردان میشویم و در دایرههایی میچرخیم. جای پارک نیست و در سراسر خیابانها تابلو زدهاند که در صورت پارک کردن، جرثقیل ماشین را میبرد. همه جا پر از هتلها و هتل – آپارتمانهای بزرگ است. گویی شهر فقط برای جلب گردشگران و استفاده از دریا ساخته شدهاست.
با پرسوجو پارکینگ بزرگی چسبیده به ساحل پیدا میکنیم که هیچ ماشینی در آن نیست. درست آمدهایم؟ باید گشت و نگهبان را پیدا کرد و پول پرداخت. درست آمدهایم، اما زرنگ بودهایم و یکی دو ساعت پیش از دیگر شناگران رسیدهایم. برای سه ساعت میپردازیم، و پیش بهسوی دریا!
آفتاب داغ است. هیچ باد نمیوزد. بهبه! عجب دریایی و عجب ساحلی! شرکتهای مسافرتی اینجا را «ارزانترین بهشت آفتاب و دریای اروپا» نام نهادهاند. هرگز ماسههای ساحلی به این نرمی و به این تمیزی ندیدهام؛ حتی در بندر پهلوی قدیم! یک ته سیگار، یک کاغذ شکلات، یک بطری پلاستیکی خالی، یک کیسهٔ نایلونی سرگردان، حتی یک چوب کبریت بر سراسر ساحل دیده نمیشود.
کف پاهای من، با نوروپاتی، پیوسته دردناک و بسیار حساس است و در همهٔ ساحلها و آبتنیها، حتی توی آب، کفش صندل به پا دارم. اما بر این ماسهها باید پا نهاد، و چه لذتبخش است نوازش کف دردناک پا با این ماسههای گرم!
ساحل خلوت است. در کنار یک بار متروک لباس عوض میکنیم و میزنیم به آب. بهبه! آب اینجا حتی زلالتر از بورگاس است. چهقدر پاکیزه! نه از خردهچوبهای ساحل خزر که اهل محل به آن «چای» میگفتند اثری هست، نه از آن خرچنگهای کوچک که از راه کانال ولگا – دُن از رود دُن به خزر آمدند، نه از کرمهای ریز شنهای خیس، و نه از تکههای نفت سیاه و گریس که در آب خزر شناور بودند و به تنمان میچسبیدند. این آفتاب و این آبتنی بسیار لذتبخش است.
پس از کمی آبتنی، بار لاگون Lagoon را در ساحل پیدا میکنیم. همین الان یک بشکه آبجو آوردهاند و وصل کردهاند. فقط همین آبجو را دارند. خلوت است. منوی خوردنیهایش را نگاه میکنم تا شاید چیپس و بادام و پسته و غیره داشتهباشند. جایی نوشتهاند «میکس». به بارمن نشان میدهم و میپرسم این میکس شامل چه چیزهاییست؟ میگوید:
- نداریم! هیچ چیز نداریم! فقط این را داریم – و یک خوراک دریایی با صدف را نشان میدهد.
- یعنی سیبزمینی سرخکرده هم ندارید؟
- چرا، آن را داریم!
ناگهان به یاد توصیهٔ دوستم میافتم و میپرسم:
- چاچا هم ندارید؟
- تساتسا؟ چرا، آن را هم داریم!
در دل میگویم: پس چرا میگویی هیچ چیز نداریم؟!
آبجوها را میگیرم، و سیبزمینی و تساتسا Tsatsa (Цаца) سفارش میدهم، و کمی بعد سرانجام چشممان به جمال این مزهٔ آبجو که نامش اینجا تساتساست روشن میشود! خوشمزه است و میتوان هی آبجو نوشید و هی از اینها خورد. اما نمیدانم دوستم نام ترکی آن را کجا شنیده و به من گفته. همین مزه را در ترکیه چاچا یا چاچابالیغی (ماهی چاچا) مینامند: Çaça balığı.
جرج زنبوردار
هر کدام یک بار دیگر تن به آب میزنیم و بعد بسمان است. هیچکدام اهل آفتاب گرفتن نیستیم. لباس عوض میکنیم و به راه میافتیم. دوستم توصیهٔ اکید کرده که در آن نزدیکی به باغ و خانهٔ یک زنبوردار برویم که محصولات معجزهآسایی دارد. باید همان جادهٔ شماره ۹ را ادامه داد، و بهسوی کوشاریتسا Kosharitsa (Кошарица) پیچید. خیلی نزدیک است.
تندیس چوبی یک خرس در کنار دروازهٔ زنبورداری از دور مشخص است. گئورگی که چند بار به انگلستان سفر کرده و بعد نامش را به جرج تغییر داده، با خانمی زیر سایبان ایوان خانهاش نشستهاند و دارند چای مینوشند. با دیدن ما خانم بر میخیزد و به داخل میرود، و جرج بهسوی ما میآید.
نام دوستم به گوشش آشنا نیست و لازم میشود عکس شبی را که آقای جرج در خانهٔ آن دوست به شام میهمان بوده نشانش دهم تا یادش بیاید! آهااان... – و معلوم میشود که تلفظ نام او از زبان ماست که به گوشش آشنا نیست! میپرسد که ما هم ایرانی هستیم؟ - آری، اما ساکن سوئد.
- خب، خوش آمدید! این است چیزهایی که دارم: عسل، و برخی محصولات و خدمات جانبی، از جمله آموزش «عسلدرمانی»، درمان آسم و بیماریهای دیگر با هوای داخل کندو و «انرژی» آن در همین محل، و آبی که در هوای داخل کندو نگهداری شده و قند خون را پایین میبرد، و از این نوع – و در تعریف هر کدام چند کلمه میگوید.
دوستی یک شیشهٔ بزرگ عسل تصفیهشده میخرد و هر کدام یکیدو شیشهٔ کوچک کرم Manuka برای پوست، گرفته از موم عسل، که گویا معجزهها میکند. آقای جرج ضمن حرفهایش میگوید که قصد دارد بیزنساش را به کشورهای اسکاندیناوی گسترش دهد، زیرا میداند که آنجا بازار خوبی خواهد داشت. اما پیداست که او سر حال نیست و حوصله ندارد کارهای دیگرش یا کندوهایش را نشانمان دهد، یا شاید روانشناسیاش خوب است و زود بو برده با چه تیپ مراجعانی سروکار دارد. یا شاید انتظار داشت که برای نمایندگی بیزنشاش در سوئد داوطلب شویم، که نشدیم. او در واقع دستبهسرمان میکند، و میرویم. عیبی ندارد. در این کلیپ یوتیوب ۱۸ دقیقهای میشود همه را به تفصیل دید و در وبگاه او در این نشانی خواند.
چادرِ خان
دوستم توصیه کرده که جایی بهنام «چادر خان» Khan's Tent (Ханска шатра) را هم در آن نزدیکی ببینیم. کلمهٔ دوم نام بلغاری آن «شاترا» خوانده میشود که همان «چادرا»ی ترکیست. وقت نکردهایم چیزی دربارهٔ آن بخوانیم و هیچ اطلاعاتی نداریم. زیر آفتاب ساعت ۲ بعد از ظهر میرسیم. آنچه میبینیم ساختمان سفیدرنگ بزرگیست بر بلندی مشرف بر سانیبیچ که سقف آن به شکل چادر خانهای آسیای میانه ساخته شده. تراس بزرگ و دو طبقهٔ آن چشمانداز زیبایی بر جنگل و دریا دارد. یک زوج جوان روی تراس نشستهاند و چای مینوشند. همین! کمی روی تراس قدم میزنیم و چند عکس میگیریم.
چند روز بعد میخوانم که داخل آن هم رستوران است و هم سیرک و کاباره و بار و... برای رستورانش و برنامههایش گویا باید از مدتها پیش میز رزرو کرد. ما را باش! همچنین مقدار زیادی گلهگذاری از کیفیت غذاها و برنامهها و قیمت بالای نوشیدنیهای آن در اینترنت یافت میشود. پس ما قسر در رفتیم!
آبزور
حال که تا اینجا آمدهایم، چطور است که ۳۰ کیلومتر دیگر در جادهٔ پر پیچ و خم و گردنه هم برانیم و تا شهر ساحلی دیگری بهنام آبزور Obzor در آنسوی گردنه برویم و این مسیر و آن شهر را هم ببینیم؟ میرویم!
مسیرمان جنگلی و زیباست. شباهت زیادی به گردنهٔ حیران ندارد، با این حال بعضی منظرههایش مرا میبرد به گردنهٔ حیران. هوا خوب است و پنجرهٔ ماشین را که باز میکنم عطر برگ و جنگل و بوتههای وحشی به درون ماشین هجوم میآورد. اینها را در سوئد نداریم زیرا که همه جای آن جنگلِ کاج است.
ماشین را در نخستین پارکینگی که در آبادی میبینیم پارک میکنیم. باید گشت و نگهبان را پیدا کرد و کرایه را به او پرداخت. سپس در سرازیری کوچهبازارهای توریستی بهسوی ساحل به راه میافتیم. بسیاری از دکانها بستهاند و برای استراحت نیمروزی رفتهاند. در یکی از دکانهای همهچیزفروشی، پردهٔ پارچهای بزرگی با تصویر گئورگی دیمیتروف (۱۸۸۲-۱۹۴۹) Georgi Dimitrov دبیر کل کمینترن (۱۹۳۵-۱۹۴۳) و بنیانگذار و نخستوزیر «جمهوری خلق بلغارستان» (۱۹۴۶-۱۹۴۹) برای فروش آویختهاند. پیداست که هنوز علاقمندانی دارد.
به نظرمان میرسد که اینجا شهرکی اعیاننشین و ییلاق ثروتمندان یلغارستان است. حیاطهای خانههای خفته در آفتاب نیمروزی پر از سایبانهای ساخته از درخت مو است. خوشههای بزرگ و پر بار انگور بر آنها آویزان است، اغلب زیادی رسیده و کپکزده. چرا نمیچینند و نمیخورند اینها را؟ لابد انگور خوب آنقدر دارند که به اینها نمیرسند.
ساعت ۳ بعد از ظهر است که سر نبشی نزدیک ساحل دریا رستوران «بولگاریا» را پیدا میکنیم که در این ساعت هنوز غذا سرو میکند و مشتریهایی دارد، و مینشینیم. شراب سفید سووینیون بلان میخواهیم، که بازش را دارند و با تنگ میآورند، همراه با یخ! برای پیشغذا تاراتور یا همان آبدوغخیار را انتخاب میکنیم، با نان. خوشمزه است و میچسبد. اما برای غذای اصلی کلاه سرمان میرود: منوی انگلیسی ندارند و فقط به بلغاریست و خانم خدمتکار میخواهد لطف کند و خودش میخواند و برایمان به انگلیسی ترجمه میکند. یک جا میخواند «کباب با گوشت خوک» و هر کدام از ما برداشتی میکنیم. توصیف او مرا به یاد سوولاکی یونانی میاندازد. هر سه همان را انتخاب میکنیم. اما... آنچه میآورند چند تکه گوشت خوک است شناور در آب آبگوشت در بشقابی گود، که دو قاشق خمیر برنج هم توی آب آن انداختهاند، و این خمیر با نخستین برخورد چنگال در آب وا میرود. زُهم گوشت هم باقیست. این بود چیزی که ما سفارش دادیم؟!
گرسنهایم، و هر سه سر به زیر و ساکت میخوریم و دم بر نمیآوریم! مرا به یاد خوراک بیمارستانهای شوروی میاندازد. به کمک تهماندهٔ تاراتور، و شراب، این غذای بدمزه را فرو میدهم. قیمت؟ نصف قیمت سوئد، هرچند که خوراکی شبیه این در سوئد ندیدهام!
اینجا باد شدیدی در ساحل میوزد. دریا پر موج است. ساحل خلوت است و فقط چند نفر دارند بر زیراندازهایشان آفتاب میگیرند. رستورانها و فروشگاههای ساحلی همه بستهاند. از پسکوچههای خلوت و خفته زیر آفتاب و پر از مو و انگورهای نچیده بهسوی راستهٔ توریستی شهر میرویم.
در این راسته که خیابان ایوان وازوف Ivan Vazov نام دارد، جنبوجوشی هست. یکی از دوستان ساعتی مشغول خرید سوغاتی است و موفق میشود چیزهای زیادی برای عزیزانش بخرد، و راضیست.
با آن که زودتر از موعد به پارکینگ برگشتهایم، مرد نگهبان از دور صدا میزند و ۲ لوای دیگر کرایه میخواهد. قبض رسیدی در کار نیست. عیبی ندارد. میپردازیم.
از گردنهٔ زیبا بهسوی بورگاس و هتلمان میرانیم. سر راه از یک فروشگاه لیدل خوراک و نوشاک برای ضیافت شبانه در اتاق هتل میخریم. فروشگاههای زنجیرهای لیدل دستکم در این منطقه بسیار گسترش یافته و بیگمان خواربارفروشیهای کوچک و محلی بسیاری را به خاک سیاه نشاندهاست.
ادامه دارد.
بخشهای قبلی: ۱ و ۲ و ۳ و ۴ و ۶ و ۷.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منابع اطلاعات مربوط به بلغارستان:
ویکیپدیای انگلیسی و سوئدی زیر «بلغارستان»؛
مقالهای در نسخهٔ ترکی روزنامهٔ ایندیپندنت ۲۰ آوریل ۲۰۲۲؛
کلیپ مستند ۴ دقیقهای دربارهٔ مهاجرت بزرگ ترکان از بلغارستان؛
روزنامهٔ سوئدی Dagens Nyheter روزهای ۵ و ۸ و ۲۴ و ۳۰ مه، ۱۷ و ۱۹ و ۲۱ و ۲۳ و ۲۵ ژوئن، ۳ و ۲۸ ژوئیه، و ۲۲ و ۲۷ اوت ۱۹۸۹. به بایگانی دیجیتال DN یا به این آلبوم رجوع شود.
لوازم آبتنی بر میداریم و بهسوی شهرک ساحلی و توریستی سانیبیچ که معروفیت جهانی دارد میرانیم. نام بلغاری آن Slăntjev Brjag (Слънчев бряг) است که یعنی همان ساحل آفتابی. در جهت همان نسهبار که پریروز دیدیم، در جادهٔ شمارهٔ ۹ باید برانیم و دوسه کیلومتر از نسهبار عبور کنیم.
در آستانهٔ ورود به سانیبیچ تابلویی میبینم که نام آشنایی روی آن نوشتهاند: بالاتُن Balaton. کجا دیدهام این نام را؟ چند روز بعد یادم میآید: احسان طبری در کتاب خاطراتش که در سال ۱۳۶۰، پیش از دستگیری، تکهتکه مینوشت و به من میسپرد تا پس از مرگش منتشر کنم، مینویسد:
«مهماندارانِ شوروی و آلمانی ما، ما کارکنان فعال حزب در مهاجرت را، یک سال یا دو سال در میان، برای قریب یک ماه در کشور خود، یا در کشورهای دیگر سوسیالیستی برای استراحت میفرستادند. کنار دریای سیاه در سوچی و کریمه و گاگرا و وارنا، کنار دریاچههای بالاتُن یا وربیلنزه، که اولی در مجارستان و دومی در مجاورت برلین است، کنار دریای آدریاتیک در یوگوسلاوی (سوپوت)، کوههای تاترا در چکوسلواکی و زاکوپانیه در لهستان، البروس در قفقاز، مراکز آب گرم و استراحتِ یهسنتوکی و ماتسست در قفقاز و لیبناشتاین و فالکناشتاین در آلمان... چنین است فهرست کمابیش ناقصی از این مراکز.
در این نقاط هتلها و رستورانها و پلاژهای دلگشا و مراکز فیزیوتراپی و پارکهای زیبا و سینماها و بسیار مؤسسات دیگر دایر شدهاست و سالبهسال در حال بسط و زیباتر شدن و مجهزتر شدن است.
معمولاً احزاب برادر در کشورهای سوسیالیستی از احزابی که در کشورهای سرمایهداری و جهان سوم هستند، تعدادی را دعوت میکنند که از رهبران و افراد سادهٔ حزب مرکباند. برای این مهمانان هتلهای ویژهای وجود دارد که از جو دوستانهٔ عجیب و مغناطیسی سرشار است [...]»[«از دیدار خویشتن»، صص ۱۸۳ و ۱۸۴].
پس نام را آنجا دیدهام. اما این همان بالاتُن نیست که در مجارستان است. اینجا دریاچه ندارد و فقط هتلیست کنار دریا. او از وارنا هم نام برده که در همین مسیر امروز ما در ۱۶۰ کیلومتری بورگاس قرار دارد.
پاکسازی قومی «سوسیالیستی»
جغرافیا و اوضاع سیاسی جاهایی که طبری نام برده، در طول چهل سال گذشته بهشدت دگرگون شده، و جا دارد چند سطر دربارهٔ بلغارستان معاصر بنویسم.
بلغارستان در جنگهای جهانی اول و دوم همپیمان آلمانیها بود، تا آنکه ارتش شوروی در سپتامبر ۱۹۴۴ خاک آن را اشغال کرد. از سال ۱۹۴۶ حکومت سوسیالیستی در بلغارستان بر سر کار بود و در سال ۱۹۵۴ تودور ژیوکوف Zhivkov (۱۹۱۱-۱۹۸۹) به رهبری «مادامالعمر» حزب کمونیست و دولت بلغارستان رسید.
با آغاز لرزههای فروپاشی «سوسیالیسم واقعاً موجود» سرانجام ژیوکوف پس از ۳۵ سال برکنار شد، و از سال ۱۹۹۰ دموکراسی نیمبندی با نظام چندحزبی، اما وارث فساد شدید دوران سوسیالیسم در بلغارستان بر سر کار آمد.
بلغارستان در سال ۲۰۰۴ به عضویت ناتو درآمد و از آغاز سال ۲۰۰۷ عضو کامل اتحادیهٔ اروپا شد، با حفظ پول ملی خود (لوا) و به شرط مبارزه با فساد (بازرسیهای سفت و سختی در کار است!).
بلغارها از دو تیرهٔ اسلاو (که همین اطراف بودند) و ترکان بلغار (که از استپهای دُن و خزر آمدند) ترکیب شدهاند. ترکان بلغار بهتدریج در اسلاوها حل شدند و ترکیب قومی جمعیت ۶/۵ میلیونی بلغارستان امروزه چنین است:
بلغارها (غیر ترک): ۸۳/۹ درصد؛
ترکان (بدون تفکیک بلغارهای دُن و ترکان آناتولی یادگار استیلای دولت عثمانی): ۹/۴ درصد؛
رُمها (کولیها) ۴/۷ درصد؛
سپس روسها، ارمنیها، مقدونیها، آلبانیها، یونانیها، و رومانیاییها، و بیگمان عدهای مهاجران ایرانی هم از دوران کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، و هم از دوران جمهوری اسلامی (بدون آمار).
نزدیک ۶۵ درصد مردم بلغارستان پیرو شاخههای گوناگون مسیحیت هستند (۶۲ درصد کلیسای ارتودوکس بلغارستان)، نزدیک ۱۰ درصد مسلماناند و گروههای کوچکتری کلیمی و پیرو کلیسای ارمنی و سایر ادیان، یا بیدین.
در گردشهایمان نوشتههایی به خط ارمنی یا یونانی و مقدونی در ورودی کلیساها دیدیم. اما نه مسجدی دیدیم و نه نوشتهای به ترکی. گویا ترکان در ناحیهٔ کارجالی Kardzjali نزدیک مرز مشترک با ترکیه و یونان تمرکز یافتهاند. البته نامهای ترکی خوراکیها (یا فارسی از راه ترکی) در منوی رستورانها فراوان است: پاستارما (باستیرما)، کاوارما (قورمه)، سوجوک(ق)، شیکمبه چوربا (شوربای اعضای داخلی شکم گوسفند)، کاتیک (قاتیق)، کبابچهتا، کؤفتهتا، و...
اما ترکان بلغارستان تاریخ غمانگیزی داشتهاند:
به نظر برخی پژوهشگران ترکان زمانی در بلغارستان اکثریت داشتند. در سال ۱۸۷۶ نزدیک ۷۰ درصد از زمینهای کشاورزی به ترکان تعلق داشت. تاریخنگاران ترک معتقدند که جنگهای روسیه و عثمانی (۱۸۷۸–۱۸۷۷) به پاکسازی ترکان از بالکان انجامید. اما هنوز ۲ میلیون مسلمان در بلغارستان باقی بود. تا سال ۱۹۷۸ چند صد هزار نفر از اینان مهاجرت کردند. آمار رسمی بلغارستان میگفت که در سال ۱۹۷۱ جمعیت ترکان کشور ۸۸۰٬۰۰۰ نفر بود. اما در آمارهای بعد از سال ۱۹۷۱ ناگهان دیگر ترک در کشور وجود نداشت.
در سال ۱۹۸۴ دولت بلغارستان سیاست یا «کارزار» بلغاری کردن مردم را آغاز کرد که طی آن بر ترکان بلغارستان محدودیتهای شدیدی اعمال شد. نزدیک به ۸۰۰٬۰۰۰ ترک به اجبار نام خود را به نام بلغاری تغییر دادند. همچنین ترکان دیگر حق شرکت در مراسم مذهبی اسلامی نداشتند. آنان مجاز نبودند در مکانهای عمومی به ترکی حرف بزنند یا پوشاک سنتی ترکی بر تن کنند. ارتش به معترضان در روستاها حمله کرد و چند صد نفر کشته شدند. حاکمیت بلغارستان نمیپذیرفت که اینان ترک هستند و ادعا میکرد که این مردم بلغارهایی هستند که ۵۰۰ سال پیش زیر فشار حاکمیت عثمانی بهاجبار مسلمان شدهاند و اکنون باید مراسم دینی خود را ترک کنند و نام بلغاری برگزینند. یعنی آسیمیلاسیون اجباری.
از سال ۱۹۸۶ موج بعدی ترکستیزی در بلغارستان آغاز شد. هنگامی که گلاسنوست (فاشگویی یا شفافیت) گارباچوفی تازه داشت به بلغارستان میرسید، در ماه مه ۱۹۸۹، یعنی همین ۳۴ سال پیش، ترکان بار دیگر در چند شهر در برابر سیاست آسیمیلاسیون اجباری سر به شورش برداشتند. منع رفتوآمد اعلام شد، و دهها نفر کشته شدند. تودور ژیوکوف در یک سخنرانی «برای ملت» اعلام کرد که هرکس گذرنامه با نام بلغاری نمیخواهد، میتواند از کشور برود! (سخنرانی شاه ایران را یادتان هست؟!) آنگاه «بزرگترین موج مهاجرت در اروپا پس از جنگ جهانی دوم» آغاز شد. ظرف سه ماه، یعنی تا پایان ماه ژوئیهٔ همان سال، نزدیک به ۳۵۰٬۰۰۰ نفر از ترکان بلغارستان از مرز ترکیه گذشتند. وضع بحرانی در مناسبات دو کشور به وجود آمد. مقامات بلغاری ادعا میکردند که «تحریکات خارجی» موج مهاجرت ترکان بلغارستان را ایجاد کردهاست!
عکسهای گویای زیر و متن دردآور کنارشان (به سوئدی) وضع مهاجران ترک و اردوگاه موقت برای زیست آنان را نشان میدهد (منبع: روزنامهٔ سوئدی د.ان. ۲۳ و ۲۵ ژوئن ۱۹۸۹). علاقمندان دنبال کردن اخبار آن پاکسازی قومی بزرگ (که سوئدی هم میدانند) میتوانند آلبومی را که از قیچیکردهها درست کردهام در این نشانی ببینند.
پس از فروپاشی سوسیالیسم ژیوکوفی، مقامات نظام سیاسی تازهٔ بلغارستان دریافتند که مهاجرت انبوه ترکان خلاء بزرگی در نیروی کار کشور ایجاد کردهاست. پس شروع کردند به تشویق بازگشت ترکان به کشور. اما از مجموع همهٔ راندهشدگان دهها سال فقط ۱۵۰٬۰۰۰ نفر بهتدریج برگشتند. وعدههای آزادی زبان و آیینهای دینی و غیره به ترکان هم در عمل به مشکلاتی برخورد. حتی در سال ۲۰۰۹ پخش اخبار به زبان ترکی از تلویزیون ملی بلغارستان جنجالی بهپا کرد، بلغارها را خشمگین کرد، و پای نخستوزیر و وزیر امور خارجهٔ ترکیه را هم به میان کشید. نمیدانیم بعد چه شد! در اتاق هتل بارها دهها کانال تلویزیون را ورق زدیم، اما هیچ کانال ترکی ندیدیم.
بلغارستان یکی از کشورهای جهان است که کمترین نرخ رشد جمعیت را دارند. ۷۵ درصد خانوادهها در بلغارستان فرزند کوچکتر از ۱۶ ساله ندارند. در برآورد سال ۲۰۱۱ جمعیت ترکان ۵۸۸٬۳۱۸ نفر بودهاست.
سانیبیچ
نام بالاتُن مرا تا کجاها کشاند!
مسیرمان خودبهخود بهسوی ساحل میرود اما در چند خیابان یکطرفه کمی سرگردان میشویم و در دایرههایی میچرخیم. جای پارک نیست و در سراسر خیابانها تابلو زدهاند که در صورت پارک کردن، جرثقیل ماشین را میبرد. همه جا پر از هتلها و هتل – آپارتمانهای بزرگ است. گویی شهر فقط برای جلب گردشگران و استفاده از دریا ساخته شدهاست.
با پرسوجو پارکینگ بزرگی چسبیده به ساحل پیدا میکنیم که هیچ ماشینی در آن نیست. درست آمدهایم؟ باید گشت و نگهبان را پیدا کرد و پول پرداخت. درست آمدهایم، اما زرنگ بودهایم و یکی دو ساعت پیش از دیگر شناگران رسیدهایم. برای سه ساعت میپردازیم، و پیش بهسوی دریا!
آفتاب داغ است. هیچ باد نمیوزد. بهبه! عجب دریایی و عجب ساحلی! شرکتهای مسافرتی اینجا را «ارزانترین بهشت آفتاب و دریای اروپا» نام نهادهاند. هرگز ماسههای ساحلی به این نرمی و به این تمیزی ندیدهام؛ حتی در بندر پهلوی قدیم! یک ته سیگار، یک کاغذ شکلات، یک بطری پلاستیکی خالی، یک کیسهٔ نایلونی سرگردان، حتی یک چوب کبریت بر سراسر ساحل دیده نمیشود.
کف پاهای من، با نوروپاتی، پیوسته دردناک و بسیار حساس است و در همهٔ ساحلها و آبتنیها، حتی توی آب، کفش صندل به پا دارم. اما بر این ماسهها باید پا نهاد، و چه لذتبخش است نوازش کف دردناک پا با این ماسههای گرم!
ساحل خلوت است. در کنار یک بار متروک لباس عوض میکنیم و میزنیم به آب. بهبه! آب اینجا حتی زلالتر از بورگاس است. چهقدر پاکیزه! نه از خردهچوبهای ساحل خزر که اهل محل به آن «چای» میگفتند اثری هست، نه از آن خرچنگهای کوچک که از راه کانال ولگا – دُن از رود دُن به خزر آمدند، نه از کرمهای ریز شنهای خیس، و نه از تکههای نفت سیاه و گریس که در آب خزر شناور بودند و به تنمان میچسبیدند. این آفتاب و این آبتنی بسیار لذتبخش است.
پس از کمی آبتنی، بار لاگون Lagoon را در ساحل پیدا میکنیم. همین الان یک بشکه آبجو آوردهاند و وصل کردهاند. فقط همین آبجو را دارند. خلوت است. منوی خوردنیهایش را نگاه میکنم تا شاید چیپس و بادام و پسته و غیره داشتهباشند. جایی نوشتهاند «میکس». به بارمن نشان میدهم و میپرسم این میکس شامل چه چیزهاییست؟ میگوید:
- نداریم! هیچ چیز نداریم! فقط این را داریم – و یک خوراک دریایی با صدف را نشان میدهد.
- یعنی سیبزمینی سرخکرده هم ندارید؟
- چرا، آن را داریم!
ناگهان به یاد توصیهٔ دوستم میافتم و میپرسم:
- چاچا هم ندارید؟
- تساتسا؟ چرا، آن را هم داریم!
در دل میگویم: پس چرا میگویی هیچ چیز نداریم؟!
آبجوها را میگیرم، و سیبزمینی و تساتسا Tsatsa (Цаца) سفارش میدهم، و کمی بعد سرانجام چشممان به جمال این مزهٔ آبجو که نامش اینجا تساتساست روشن میشود! خوشمزه است و میتوان هی آبجو نوشید و هی از اینها خورد. اما نمیدانم دوستم نام ترکی آن را کجا شنیده و به من گفته. همین مزه را در ترکیه چاچا یا چاچابالیغی (ماهی چاچا) مینامند: Çaça balığı.
جرج زنبوردار
هر کدام یک بار دیگر تن به آب میزنیم و بعد بسمان است. هیچکدام اهل آفتاب گرفتن نیستیم. لباس عوض میکنیم و به راه میافتیم. دوستم توصیهٔ اکید کرده که در آن نزدیکی به باغ و خانهٔ یک زنبوردار برویم که محصولات معجزهآسایی دارد. باید همان جادهٔ شماره ۹ را ادامه داد، و بهسوی کوشاریتسا Kosharitsa (Кошарица) پیچید. خیلی نزدیک است.
تندیس چوبی یک خرس در کنار دروازهٔ زنبورداری از دور مشخص است. گئورگی که چند بار به انگلستان سفر کرده و بعد نامش را به جرج تغییر داده، با خانمی زیر سایبان ایوان خانهاش نشستهاند و دارند چای مینوشند. با دیدن ما خانم بر میخیزد و به داخل میرود، و جرج بهسوی ما میآید.
نام دوستم به گوشش آشنا نیست و لازم میشود عکس شبی را که آقای جرج در خانهٔ آن دوست به شام میهمان بوده نشانش دهم تا یادش بیاید! آهااان... – و معلوم میشود که تلفظ نام او از زبان ماست که به گوشش آشنا نیست! میپرسد که ما هم ایرانی هستیم؟ - آری، اما ساکن سوئد.
- خب، خوش آمدید! این است چیزهایی که دارم: عسل، و برخی محصولات و خدمات جانبی، از جمله آموزش «عسلدرمانی»، درمان آسم و بیماریهای دیگر با هوای داخل کندو و «انرژی» آن در همین محل، و آبی که در هوای داخل کندو نگهداری شده و قند خون را پایین میبرد، و از این نوع – و در تعریف هر کدام چند کلمه میگوید.
دوستی یک شیشهٔ بزرگ عسل تصفیهشده میخرد و هر کدام یکیدو شیشهٔ کوچک کرم Manuka برای پوست، گرفته از موم عسل، که گویا معجزهها میکند. آقای جرج ضمن حرفهایش میگوید که قصد دارد بیزنساش را به کشورهای اسکاندیناوی گسترش دهد، زیرا میداند که آنجا بازار خوبی خواهد داشت. اما پیداست که او سر حال نیست و حوصله ندارد کارهای دیگرش یا کندوهایش را نشانمان دهد، یا شاید روانشناسیاش خوب است و زود بو برده با چه تیپ مراجعانی سروکار دارد. یا شاید انتظار داشت که برای نمایندگی بیزنشاش در سوئد داوطلب شویم، که نشدیم. او در واقع دستبهسرمان میکند، و میرویم. عیبی ندارد. در این کلیپ یوتیوب ۱۸ دقیقهای میشود همه را به تفصیل دید و در وبگاه او در این نشانی خواند.
چادرِ خان
دوستم توصیه کرده که جایی بهنام «چادر خان» Khan's Tent (Ханска шатра) را هم در آن نزدیکی ببینیم. کلمهٔ دوم نام بلغاری آن «شاترا» خوانده میشود که همان «چادرا»ی ترکیست. وقت نکردهایم چیزی دربارهٔ آن بخوانیم و هیچ اطلاعاتی نداریم. زیر آفتاب ساعت ۲ بعد از ظهر میرسیم. آنچه میبینیم ساختمان سفیدرنگ بزرگیست بر بلندی مشرف بر سانیبیچ که سقف آن به شکل چادر خانهای آسیای میانه ساخته شده. تراس بزرگ و دو طبقهٔ آن چشمانداز زیبایی بر جنگل و دریا دارد. یک زوج جوان روی تراس نشستهاند و چای مینوشند. همین! کمی روی تراس قدم میزنیم و چند عکس میگیریم.
چند روز بعد میخوانم که داخل آن هم رستوران است و هم سیرک و کاباره و بار و... برای رستورانش و برنامههایش گویا باید از مدتها پیش میز رزرو کرد. ما را باش! همچنین مقدار زیادی گلهگذاری از کیفیت غذاها و برنامهها و قیمت بالای نوشیدنیهای آن در اینترنت یافت میشود. پس ما قسر در رفتیم!
آبزور
حال که تا اینجا آمدهایم، چطور است که ۳۰ کیلومتر دیگر در جادهٔ پر پیچ و خم و گردنه هم برانیم و تا شهر ساحلی دیگری بهنام آبزور Obzor در آنسوی گردنه برویم و این مسیر و آن شهر را هم ببینیم؟ میرویم!
مسیرمان جنگلی و زیباست. شباهت زیادی به گردنهٔ حیران ندارد، با این حال بعضی منظرههایش مرا میبرد به گردنهٔ حیران. هوا خوب است و پنجرهٔ ماشین را که باز میکنم عطر برگ و جنگل و بوتههای وحشی به درون ماشین هجوم میآورد. اینها را در سوئد نداریم زیرا که همه جای آن جنگلِ کاج است.
ماشین را در نخستین پارکینگی که در آبادی میبینیم پارک میکنیم. باید گشت و نگهبان را پیدا کرد و کرایه را به او پرداخت. سپس در سرازیری کوچهبازارهای توریستی بهسوی ساحل به راه میافتیم. بسیاری از دکانها بستهاند و برای استراحت نیمروزی رفتهاند. در یکی از دکانهای همهچیزفروشی، پردهٔ پارچهای بزرگی با تصویر گئورگی دیمیتروف (۱۸۸۲-۱۹۴۹) Georgi Dimitrov دبیر کل کمینترن (۱۹۳۵-۱۹۴۳) و بنیانگذار و نخستوزیر «جمهوری خلق بلغارستان» (۱۹۴۶-۱۹۴۹) برای فروش آویختهاند. پیداست که هنوز علاقمندانی دارد.
به نظرمان میرسد که اینجا شهرکی اعیاننشین و ییلاق ثروتمندان یلغارستان است. حیاطهای خانههای خفته در آفتاب نیمروزی پر از سایبانهای ساخته از درخت مو است. خوشههای بزرگ و پر بار انگور بر آنها آویزان است، اغلب زیادی رسیده و کپکزده. چرا نمیچینند و نمیخورند اینها را؟ لابد انگور خوب آنقدر دارند که به اینها نمیرسند.
ساعت ۳ بعد از ظهر است که سر نبشی نزدیک ساحل دریا رستوران «بولگاریا» را پیدا میکنیم که در این ساعت هنوز غذا سرو میکند و مشتریهایی دارد، و مینشینیم. شراب سفید سووینیون بلان میخواهیم، که بازش را دارند و با تنگ میآورند، همراه با یخ! برای پیشغذا تاراتور یا همان آبدوغخیار را انتخاب میکنیم، با نان. خوشمزه است و میچسبد. اما برای غذای اصلی کلاه سرمان میرود: منوی انگلیسی ندارند و فقط به بلغاریست و خانم خدمتکار میخواهد لطف کند و خودش میخواند و برایمان به انگلیسی ترجمه میکند. یک جا میخواند «کباب با گوشت خوک» و هر کدام از ما برداشتی میکنیم. توصیف او مرا به یاد سوولاکی یونانی میاندازد. هر سه همان را انتخاب میکنیم. اما... آنچه میآورند چند تکه گوشت خوک است شناور در آب آبگوشت در بشقابی گود، که دو قاشق خمیر برنج هم توی آب آن انداختهاند، و این خمیر با نخستین برخورد چنگال در آب وا میرود. زُهم گوشت هم باقیست. این بود چیزی که ما سفارش دادیم؟!
گرسنهایم، و هر سه سر به زیر و ساکت میخوریم و دم بر نمیآوریم! مرا به یاد خوراک بیمارستانهای شوروی میاندازد. به کمک تهماندهٔ تاراتور، و شراب، این غذای بدمزه را فرو میدهم. قیمت؟ نصف قیمت سوئد، هرچند که خوراکی شبیه این در سوئد ندیدهام!
اینجا باد شدیدی در ساحل میوزد. دریا پر موج است. ساحل خلوت است و فقط چند نفر دارند بر زیراندازهایشان آفتاب میگیرند. رستورانها و فروشگاههای ساحلی همه بستهاند. از پسکوچههای خلوت و خفته زیر آفتاب و پر از مو و انگورهای نچیده بهسوی راستهٔ توریستی شهر میرویم.
در این راسته که خیابان ایوان وازوف Ivan Vazov نام دارد، جنبوجوشی هست. یکی از دوستان ساعتی مشغول خرید سوغاتی است و موفق میشود چیزهای زیادی برای عزیزانش بخرد، و راضیست.
با آن که زودتر از موعد به پارکینگ برگشتهایم، مرد نگهبان از دور صدا میزند و ۲ لوای دیگر کرایه میخواهد. قبض رسیدی در کار نیست. عیبی ندارد. میپردازیم.
از گردنهٔ زیبا بهسوی بورگاس و هتلمان میرانیم. سر راه از یک فروشگاه لیدل خوراک و نوشاک برای ضیافت شبانه در اتاق هتل میخریم. فروشگاههای زنجیرهای لیدل دستکم در این منطقه بسیار گسترش یافته و بیگمان خواربارفروشیهای کوچک و محلی بسیاری را به خاک سیاه نشاندهاست.
ادامه دارد.
بخشهای قبلی: ۱ و ۲ و ۳ و ۴ و ۶ و ۷.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منابع اطلاعات مربوط به بلغارستان:
ویکیپدیای انگلیسی و سوئدی زیر «بلغارستان»؛
مقالهای در نسخهٔ ترکی روزنامهٔ ایندیپندنت ۲۰ آوریل ۲۰۲۲؛
کلیپ مستند ۴ دقیقهای دربارهٔ مهاجرت بزرگ ترکان از بلغارستان؛
روزنامهٔ سوئدی Dagens Nyheter روزهای ۵ و ۸ و ۲۴ و ۳۰ مه، ۱۷ و ۱۹ و ۲۱ و ۲۳ و ۲۵ ژوئن، ۳ و ۲۸ ژوئیه، و ۲۲ و ۲۷ اوت ۱۹۸۹. به بایگانی دیجیتال DN یا به این آلبوم رجوع شود.
01 October 2023
پنیر بلغار - ۴
دومین دیالیز... و قطران
سرویس کلینیک به موقع و با دو سه دقیقه تأخیر میآید. راننده همان است که پریروز مرا برد. به انگلیسی سلام و صبحبخیر میگوید، و سپس گوشی بهدست با کسی حرف میزند.
در کلینیک قبل از رفتن به طبقهٔ بالا خود را وزن میکنم. از پریروز ۲/۵ کیلو یا لیتر مایعات در تنم جمع شده که با دیالیز امروز باید خارجش کرد. در طبقهٔ بالا از پیشواز پریروز خبری نیست. همهٔ پرستاران مشغولند و خانم دکتر پتیا کوپهنووا – تونهوا هم امروز اینجا نیست. در وبگاه کلینیک خواندم که خانم دکتر استاد دانشگاه است و عنوان پروفسوری هم دارد.
به بیماران صبحبخیر میگویم و چند نفر به انگلیسی پاسخ میدهند. همان صندلی پریروز را برایم نگهداشتهاند. یک کیسهٔ نایلونی روی آن هست که همان ملافههای پریروز را تویش گذاشتهاند و روی کیسه با ماژیک و به خط لاتین نوشتهاند «Shiva – Shvetsya» یعنی «شیوا – سوئد». در سوئد هم همینطور است و ملافهها را یک بار آخر هر هفته عوض میکنند. دستگاه را آماده کردهاند. ملافهها را روی صندلی میکشم و دست بهکار میشوم.
خانم پرستاری میآید و برای ضدعفونی دستها و روی بازو کمک میکند و بعد که سوزنها را در رگها فرو میکنم، به دستگاه وصلشان میکند و چسبکاری میکند. دیالیز شروع میشود.
کمی بعد پزشک مسئول امروز، خانم دکتر یانکا دیمچهوا میآید. کمی جوانتر از دکتر کوپهنوواست. ارقام روی ماشین را میخواند و در پروتکل وارد میکند. با لبخند و لحنی پر مهر صاف و ساده به بلغاری با من حرف میزند، حالم را و نیز چیزهایی دربارهٔ دیالیز میپرسد، و شگفت آن که همه را میفهمم و گاه به انگلیسی و گاه با وام گرفتن کلمات خود او به بلغاری، کلماتی که معنای روسیشان را میدانم، پاسخش میدهم! چه جالب! شاید برای این است که او خیلی شمرده و واضح حرف میزند؟ او یکی دو بار دیگر در طول دیالیز، و در پایان دیالیز باز به من سر میزند و به همین شکل بلغاری حرف میزند و جواب میگیرد. این هم جالب است که او عین خیالش نیست که دارد با کسی حرف میزند که قرار نیست بلغاری بداند! خوش و خندان میگوید و میشنود و میرود!
در بخش دوم این سفرنامه از مقایسهٔ زبانهای روسی و بلغاری نوشتم. در این فاصله خواندم که زبان بلغاری در واقع بسیار نزدیکتر به زبان مقدونیست تا به زبان روسی. پس یعنی اسکندر مقدونی به چنین زبانی سخن میگفته؟! گویا زبان بلغاری مقدم بر روسی و گستردهتر و اصلاحشدهتر از روسی است و تأثیر زیادی بر روسی، بهویژه زبان کلیسای روسی نهادهاست.
امروز هم چای بیخاصیت است، اما بهجای ساندویچ نان و پنیر، بانیتسای Banitsa پر از پنیر بلغار میدهند. این همان است که در ترکیه «بؤرک» Börek نامیده میشود. مانند یک پیراشکی بزرگ است. نگهش میدارم تا وقت ناهار بخورمش.
سرم با خواندن روزنامه در لپتاپ گرم است که ناگهان ضربان قلبم بالا میرود و نامنظم میشود. این حالت را به سوئدی Förmaksflimmer و به فارسی «فیبریلاسیون دهلیزی» میگویند. چند سال است که رنجم میدهد، اما هرگز در میانهٔ دیالیز رخ نداده. صفحهٔ دستگاه دیالیز را بهسوی خودم میچرخانم و رقمهای رویش را نگاه میکنم. سرعت جریان خون را زیادی بالا بردهاند. پرستاری را صدا میزنم و میگویم که سرعت پمپ خون را تا ۳۳۰ میلیلیتر در دقیقه پایین بیاورد. انگلیسی او خوب نیست. یک بیمار دیگر چند صندلی آنطرفتر میشنود و ترجمه میکند. این تپش نامیزان و شدید معمولاً ساعتها، و اغلب شب تا صبح طول میکشد تا میزان شود.
بعد که پرستار از نزدیک آن بیمار رد میشود، میشنوم که بیمار میپرسد: «این خارجی کیست؟» و پرستار پاسخ میدهد: «توریست از سوئیس»!! اینجا هم مثل خیلی جاهای دیگر سوئیس و سوئد را عوضی میگیرند.
امروز با پایان دیالیز، خودم ملافهها را جمع میکنم و توی همان کیسه میگذارم، گره میزنم و روی صندلی میگذارم، خداحافظی میکنم و میروم.
ساعت ۲ نشده که با سرویس به هتل میرسم و روی تخت میافتم. و چه خوب که نیم ساعت بعد فیبریلاسیون قلبم رفع میشود.
قطرهای قطران در کوزهٔ عسل
پس از استراحت نیمروزی، با دوستان پیاده بهسوی پارک ساحلی میرویم. کمی در ساحل قدم میزنیم و سپس از پلههایی طولانی بالا میرویم تا به باغ مجسمه برسیم. در میانههای پلکان هستیم که تلفنم زنگ میزند. پزشک من است، متخصص کلیه و دیالیز، که از دوردست سوئد تماس گرفته. او هم استاد دانشگاه است. پس از سلام میپرسد که آیا بیموقع زنگ نزده و میتوانم حرف بزنم؟
- نه، بیموقع نیست. بفرمایید! در بلغارستان هستم!
- بلغارستان؟ عجب! ولی... حالت چطوره؟
سخت شگفتزده است، و رگهای از ترس و نگرانی در صدا و لحنش دارد. او از ماهها قبل در جریان بود که من قصد سفر به بلغارستان دارم و مقدار زیادی اسناد و مدارک و گواهی و غیره برایم امضا کرد. اما پیداست که همه را فراموش کرده و انتظار نداشته که این همه دور از دسترس باشم. میگویم:
- خوبم. مشکلی نبوده.
- آخر... جواب اولتراسونیک که هفتهٔ پیش از فیستل و رگهای بازویت گرفتند آمده، و با جراح عروق که صحبت کردم، گفت که در بازویت تنگی شدید مجرای رگ (stenosis) داری و هر لحظه ممکن است پر از لخته و دچار گرفتگی کامل بشود و نتوانی دیالیز بکنی. دیالیزت چطور بوده؟
- عادی بوده و چیزی حس نکردهام. همین امروز دیالیز کردم و هیچ اثری از تنگی یا گرفتگی رگ نبود.
- چند دیالیز دیگر مانده؟
- پسفردا جمعه آخرین دیالیزم اینجاست. شنبه شب به خانه میرسم و یکشنبه صبح در خانه دیالیز میکنم.
- باشد، ادامه بده. ولی اگر گرفتگی پیش آمد، باید همانجا اورژانس کاری بکنند. از بخش جراحی عروق بیمارستان اینجا با تو تماس میگیرند و وقت آنژیوگرافی میدهند تا اگر مراجعه به اورژانس آنجا لازم نشد، اینجا هر چه زودتر رگها را باز کنند.
- باشد! ممنونم!
- سفر خوش!
- مرسی!
لحظهٔ کوتاهی به فکر فرو میروم. عجب! حالا اگر گذاشتند بی دغدغه یک جرعه هوای آزاد از گلویمان پایین برود! اینجا هم با خبرهای بد دست از سرم بر نمیدارند. خانم دکتر قطرانش را در کوزهٔ عسل خوشیهای ما ریخت، و رفت.
سخت دلم میخواهد به سرود تنهاییهایم، به بخش سوم سنفونی پنجم شوستاکوویچ پناه ببرم. اما اینجا؟ در این هوا و محیط زیبای کنار دریا؟ نه! دوستان بالای پلهها به انتظار ایستادهاند. جدیبودن مکالمه را دریافتهاند و چارهای نیست جز آن که برایشان تعریف کنم. البته نگران میشوند. دلداریشان میدهم:
- طوری نیست. فیستل کاملاً عادی کار میکند. دفعهٔ اولم هم نیست. بارها اتفاق افتاده. هر چند ماه پیش میآید. از همان شش سال پیش. بازوی چپم آنقدر اینطور شد و آنقدر آنژیو کردند و رگها را شکافتند و دوختند که دیگر رگ سالمی نماند و مجبور شدم چند ماه با سوزنهای ثابت نصبشده در شاهرگ گردن دیالیز بکنم، تا در بازوی راستم فیستل درست کنند و جای جراحی آن خوب شود، تا از آنجا دیالیز بکنم. همین را هم بارها آنژیو کردهاند و شکافتهاند و دوختهاند. حسابش را دیگر ندارم چند بار. همین چند ماه پیش حتی یک تکه رگ پلاستیکی هم تویش گذاشتند، که حالا خروجی آن دچار تنگی شده...
- اگر همین الان رگ بند آمد، چی؟
- همینطوری نمیشود چیزی حس کرد و عوارضی ندارد. فقط موقع دیالیز معلوم میشود که خون جریان ندارد و نمیشود دیالیز کرد. اما هیچ جای نگرانی نیست. این دو بار دیالیز هیچ نشانهای از کاهش جریان خون در فیستل نشان نداده. مسئلهای نیست. نگران نباشید...
دوستان بهظاهر آرام میشوند و دنبالش را نمیگیرند. اما میدانم که هنوز نگرانند و بقیهاش را نمیگویم که اگر فیستل ناگهان بند بیاید، باید بیدرنگ در اورژانس عملش کنند، و اگر اینجا امکانش نباشد، باید از کشالهٔ ران سوند درازی را در شاهرگ داخل شکم فرو کنند، و از آن راه دیالیز «یکسوزنی» انجام دهند، تا برسم به سوئد. بارها در سوئد این کار را با من کردهاند. اگر آن کار را هم نکنند، با چند روز دیالیز نکردن نمیمیرم. فقط با مایعاتی که از خوردن و نوشیدن در بدنم جمع میشود بیشتر و بیشتر ورم میکنم، و از مواد زایدی که در بدن میماند، مسمومیت اوره و غیره میگیرم. تا چند روزی میشود تحملش کرد.
نمیگویم که تا چند هفته هم میتوان بدون دیالیز زجر کشید و بعد مرد. نمیگویم که در کودکی نامادری پدرم را دیدم که کلیههایش از کار افتاد و آن موقع در اردبیل چیزی بهنام دیالیز در دسترس نبود. حجامتاش کردند، انواع مواد ادرارآور سنتی بهخوردش دادند، مانند دمکردهٔ برگ زیتون؛ پزشک آوردند، اما سودی نداشت. آن طفلک همینطور ورم کرد و ورم کرد، از مسمومیت اوره رنگ رخسارش سبز و سبز و سبز تیرهٔ زیتونی بدرنگ شد، و پس از چند هفته رنج و درد از جهان رفت.
ای بابا... تو که برای خودت کاری از دستت ساخته نیست. پس بکش، و رها کن این افکار تیره و تار را...
بالای پلهها مجسمههای بیشتر و بیشتری در گوشه و کنار باغ پیدا میکنیم. اغلب مجسمهها در سالهای ۱۹۸۳ تا ۱۹۸۶ ساخته و نصب شدهاند، یعنی در دوران سوسیالیسم، و پیداست که پس از فروپاشی آن نظام به حال خود رها شدهاند و هیچ رسیدگی به آنها نمیشود. روی همهٔ آنها را گلسنگ و قارچ و خزه و زنگار گرفته. بعضیها را کسانی تخریب و سرنگون کردهاند و تابلوهایشان را پاک کردهاند یا شکستهاند. بسیاری زیر شاخههای بوتهها یا درختها مدفون و ناپدید شدهاند، یا زبالهها یا برگهای جمعشده در کنارشان را سالهاست که پاک نکردهاند. در آن میان تندیس برخی اعضای کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست بلغارستان هم دیده میشود. این است انتقام مخالفان رژیم سابق، و چنین است که آثار «تمدن»ها نابود میشوند یا زیر خاک میروند و به «آثار باستانی» تبدیل میشوند!
عکسهایی میگیریم و سپس بهسوی راستهٔ توریستی مرکز شهر یا همان خیابان الکساندروفسکا که همان نزدیکیست میرویم. امروز در مقایسه با پیش از ظهر یکشنبهٔ گذشته که اینجا بودیم جمعیت بیشتری در رفتوآمد و جنب و جوش است.
ساعت از هشت شب گذشته که از رستورانی بهنام The Old Bar یا به بلغاری Starata Krychmy (Старата Кръчмъ) در خیابان سلاویانسکا Slavyanska سر در میآوریم. هوا مطبوع است و میخواهیم بیرون بنشینیم، اما ما را به میزی تنها در گوشهای پرت حواله میدهند، نمیپذیریم و داخل را انتخاب میکنیم. این بار دوم است که در رستورانی میخواهند ما را جدای از جمعیت بنشانند. چرا؟ چند بار که با بلغاریها صحبت کجایی بودن ما پیش آمده، حدس زدهاند که یهودی هستیم. بینی بزرگ من و یکی از دوستان، همراه با موهای فرفریست که کار دستمان میدهد. یا شاید کولی حسابمان میکنند؟ بلغارستان گرچه همپیمان آلمان نازی بود تا آن که به اشغال ارتش شوروی در آمد، اما دولت بلغارستان نپذیرفت در عملیات بارباروسا شرکت کند و شهروندان یهودیاش را به اردوگاههای مرگ تبعید نکرد. با این حال در «سوسیالیسم انساندوست» شوروی و اقمارش همواره احساسات شدید یهودیستیزی رواج داشت. در کتاب «قطران در عسل» چند نمونه نوشتهام. آیا این رفتار بقایای همان یهودیستیزی است؟
داخل اینجا قدیمیست و اصالتی دارد. یکی از دوستان یک پایهٔ شمع در گوشهای میبیند و در جا عکسی از آن میگیرد. میگوید که صد در صد به دکوراسیون خانهاش میخورد. منوی اینجا هم مانند رستورانهای دیگری که دیدهایم بسیار مفصل، اما آشفته و درهم و برهم است. هیچ نظمی در دستهبندی نوع غذا یا مواد یا نوع طبخ آنها نمیتوان یافت. اما خانم خدمتکار داخل رستوران خوشرو و مهربان است و در انتخاب غذا راهنمایها و پیشنهادهایی میکند. یکی از دوستان کلهٔ گوسفند انتخاب میکند، اما میگویند که امروز آن را ندارند. او در عوض چیزی انتخاب میکند که همان «جغوربغور» خودمان است، یعنی مخلوط قیمهٔ تفتدادهٔ اعضای داخل شکم گوسفند. و دارند! دوست دیگر میزند به خال و سوپ سرد «تاراتور» Tarator میخواهد که بعد معلوم میشود یکی از محبوبترین پیشغذاهای بلغارستان است، و عبارت است از همان آبدوغخیار خودمان. اینجا کمی سرکه و روغن مایع هم توی آن میریزند، و البته سیر و مغز گردو و شوید و... من هشتپای سرخکرده انتخاب میکنم.
اینها پیشغذا بود! برای عذای اصلی دوستان خوراک زبان گاو و فیلهٔ مرغ میگیرند، و من استیک بره. و البته با شراب خوب بلغاری. همه چیز عالی و خوب و خوشمزه است، و سرویسشان هم بد نیست. قیمت؟ کمتر از نصف قیمتهای سوئد.
قرار میشود که دسر را در هتل بخوریم. با راه رفتنهای امروز دیگر نا نداریم که تا هتل پیاده برویم. میخواهیم تاکسی بگیریم، اما معلوم نیست کجا باید بایستیم. چندین تاکسی با علامتهای رسمی که چراغشان هم سبز است برایمان نمیایستند. نا امید میشویم و میخواهیم پیاده برویم که یک تاکسی با زرقوبرق کمتر میایستد و سوارمان میکند. بارها خواندهایم و هشدارمان دادهاند که تاکسیهای اینجا کلاهبرداری میکنند و دولاپهنا حساب میکنند و پوست از سر آدم میکنند و... اما این رانندهٔ جوان و ساکت درست همان چیزی را میگیرد که تاکسیمتر نشان میدهد، و این چیزیست نزدیک به یک سوم نرخ چنین مسیری در چنین ساعتی در استکهلم.
ساعت از یازده شب گذشته که به هتل میرسیم. دوستان پیش از ظهر امروز در غیاب من در یکی از پسکوچههای الکساندروفسکا باقلوا پیدا کردهاند و خریدهاند. در کافهٔ هتل مینشینیم و باقلوا با چای میخوریم. باقلوا خوشمزه است، اما چای با آن که با چای صبحانه فرق دارد و از نوع کیسههای لوکس و توری به شکل هرم است، باز نامونشان و رنگ و طعمی ندارد.
با سپاس از همسفران برای عکسها.
ادامه دارد.
بخشهای دیگر: ۱ و ۲ و ۳ و ۵ و ۶ و ۷.
سرویس کلینیک به موقع و با دو سه دقیقه تأخیر میآید. راننده همان است که پریروز مرا برد. به انگلیسی سلام و صبحبخیر میگوید، و سپس گوشی بهدست با کسی حرف میزند.
در کلینیک قبل از رفتن به طبقهٔ بالا خود را وزن میکنم. از پریروز ۲/۵ کیلو یا لیتر مایعات در تنم جمع شده که با دیالیز امروز باید خارجش کرد. در طبقهٔ بالا از پیشواز پریروز خبری نیست. همهٔ پرستاران مشغولند و خانم دکتر پتیا کوپهنووا – تونهوا هم امروز اینجا نیست. در وبگاه کلینیک خواندم که خانم دکتر استاد دانشگاه است و عنوان پروفسوری هم دارد.
به بیماران صبحبخیر میگویم و چند نفر به انگلیسی پاسخ میدهند. همان صندلی پریروز را برایم نگهداشتهاند. یک کیسهٔ نایلونی روی آن هست که همان ملافههای پریروز را تویش گذاشتهاند و روی کیسه با ماژیک و به خط لاتین نوشتهاند «Shiva – Shvetsya» یعنی «شیوا – سوئد». در سوئد هم همینطور است و ملافهها را یک بار آخر هر هفته عوض میکنند. دستگاه را آماده کردهاند. ملافهها را روی صندلی میکشم و دست بهکار میشوم.
خانم پرستاری میآید و برای ضدعفونی دستها و روی بازو کمک میکند و بعد که سوزنها را در رگها فرو میکنم، به دستگاه وصلشان میکند و چسبکاری میکند. دیالیز شروع میشود.
کمی بعد پزشک مسئول امروز، خانم دکتر یانکا دیمچهوا میآید. کمی جوانتر از دکتر کوپهنوواست. ارقام روی ماشین را میخواند و در پروتکل وارد میکند. با لبخند و لحنی پر مهر صاف و ساده به بلغاری با من حرف میزند، حالم را و نیز چیزهایی دربارهٔ دیالیز میپرسد، و شگفت آن که همه را میفهمم و گاه به انگلیسی و گاه با وام گرفتن کلمات خود او به بلغاری، کلماتی که معنای روسیشان را میدانم، پاسخش میدهم! چه جالب! شاید برای این است که او خیلی شمرده و واضح حرف میزند؟ او یکی دو بار دیگر در طول دیالیز، و در پایان دیالیز باز به من سر میزند و به همین شکل بلغاری حرف میزند و جواب میگیرد. این هم جالب است که او عین خیالش نیست که دارد با کسی حرف میزند که قرار نیست بلغاری بداند! خوش و خندان میگوید و میشنود و میرود!
در بخش دوم این سفرنامه از مقایسهٔ زبانهای روسی و بلغاری نوشتم. در این فاصله خواندم که زبان بلغاری در واقع بسیار نزدیکتر به زبان مقدونیست تا به زبان روسی. پس یعنی اسکندر مقدونی به چنین زبانی سخن میگفته؟! گویا زبان بلغاری مقدم بر روسی و گستردهتر و اصلاحشدهتر از روسی است و تأثیر زیادی بر روسی، بهویژه زبان کلیسای روسی نهادهاست.
امروز هم چای بیخاصیت است، اما بهجای ساندویچ نان و پنیر، بانیتسای Banitsa پر از پنیر بلغار میدهند. این همان است که در ترکیه «بؤرک» Börek نامیده میشود. مانند یک پیراشکی بزرگ است. نگهش میدارم تا وقت ناهار بخورمش.
سرم با خواندن روزنامه در لپتاپ گرم است که ناگهان ضربان قلبم بالا میرود و نامنظم میشود. این حالت را به سوئدی Förmaksflimmer و به فارسی «فیبریلاسیون دهلیزی» میگویند. چند سال است که رنجم میدهد، اما هرگز در میانهٔ دیالیز رخ نداده. صفحهٔ دستگاه دیالیز را بهسوی خودم میچرخانم و رقمهای رویش را نگاه میکنم. سرعت جریان خون را زیادی بالا بردهاند. پرستاری را صدا میزنم و میگویم که سرعت پمپ خون را تا ۳۳۰ میلیلیتر در دقیقه پایین بیاورد. انگلیسی او خوب نیست. یک بیمار دیگر چند صندلی آنطرفتر میشنود و ترجمه میکند. این تپش نامیزان و شدید معمولاً ساعتها، و اغلب شب تا صبح طول میکشد تا میزان شود.
بعد که پرستار از نزدیک آن بیمار رد میشود، میشنوم که بیمار میپرسد: «این خارجی کیست؟» و پرستار پاسخ میدهد: «توریست از سوئیس»!! اینجا هم مثل خیلی جاهای دیگر سوئیس و سوئد را عوضی میگیرند.
امروز با پایان دیالیز، خودم ملافهها را جمع میکنم و توی همان کیسه میگذارم، گره میزنم و روی صندلی میگذارم، خداحافظی میکنم و میروم.
ساعت ۲ نشده که با سرویس به هتل میرسم و روی تخت میافتم. و چه خوب که نیم ساعت بعد فیبریلاسیون قلبم رفع میشود.
قطرهای قطران در کوزهٔ عسل
پس از استراحت نیمروزی، با دوستان پیاده بهسوی پارک ساحلی میرویم. کمی در ساحل قدم میزنیم و سپس از پلههایی طولانی بالا میرویم تا به باغ مجسمه برسیم. در میانههای پلکان هستیم که تلفنم زنگ میزند. پزشک من است، متخصص کلیه و دیالیز، که از دوردست سوئد تماس گرفته. او هم استاد دانشگاه است. پس از سلام میپرسد که آیا بیموقع زنگ نزده و میتوانم حرف بزنم؟
- نه، بیموقع نیست. بفرمایید! در بلغارستان هستم!
- بلغارستان؟ عجب! ولی... حالت چطوره؟
سخت شگفتزده است، و رگهای از ترس و نگرانی در صدا و لحنش دارد. او از ماهها قبل در جریان بود که من قصد سفر به بلغارستان دارم و مقدار زیادی اسناد و مدارک و گواهی و غیره برایم امضا کرد. اما پیداست که همه را فراموش کرده و انتظار نداشته که این همه دور از دسترس باشم. میگویم:
- خوبم. مشکلی نبوده.
- آخر... جواب اولتراسونیک که هفتهٔ پیش از فیستل و رگهای بازویت گرفتند آمده، و با جراح عروق که صحبت کردم، گفت که در بازویت تنگی شدید مجرای رگ (stenosis) داری و هر لحظه ممکن است پر از لخته و دچار گرفتگی کامل بشود و نتوانی دیالیز بکنی. دیالیزت چطور بوده؟
- عادی بوده و چیزی حس نکردهام. همین امروز دیالیز کردم و هیچ اثری از تنگی یا گرفتگی رگ نبود.
- چند دیالیز دیگر مانده؟
- پسفردا جمعه آخرین دیالیزم اینجاست. شنبه شب به خانه میرسم و یکشنبه صبح در خانه دیالیز میکنم.
- باشد، ادامه بده. ولی اگر گرفتگی پیش آمد، باید همانجا اورژانس کاری بکنند. از بخش جراحی عروق بیمارستان اینجا با تو تماس میگیرند و وقت آنژیوگرافی میدهند تا اگر مراجعه به اورژانس آنجا لازم نشد، اینجا هر چه زودتر رگها را باز کنند.
- باشد! ممنونم!
- سفر خوش!
- مرسی!
لحظهٔ کوتاهی به فکر فرو میروم. عجب! حالا اگر گذاشتند بی دغدغه یک جرعه هوای آزاد از گلویمان پایین برود! اینجا هم با خبرهای بد دست از سرم بر نمیدارند. خانم دکتر قطرانش را در کوزهٔ عسل خوشیهای ما ریخت، و رفت.
سخت دلم میخواهد به سرود تنهاییهایم، به بخش سوم سنفونی پنجم شوستاکوویچ پناه ببرم. اما اینجا؟ در این هوا و محیط زیبای کنار دریا؟ نه! دوستان بالای پلهها به انتظار ایستادهاند. جدیبودن مکالمه را دریافتهاند و چارهای نیست جز آن که برایشان تعریف کنم. البته نگران میشوند. دلداریشان میدهم:
- طوری نیست. فیستل کاملاً عادی کار میکند. دفعهٔ اولم هم نیست. بارها اتفاق افتاده. هر چند ماه پیش میآید. از همان شش سال پیش. بازوی چپم آنقدر اینطور شد و آنقدر آنژیو کردند و رگها را شکافتند و دوختند که دیگر رگ سالمی نماند و مجبور شدم چند ماه با سوزنهای ثابت نصبشده در شاهرگ گردن دیالیز بکنم، تا در بازوی راستم فیستل درست کنند و جای جراحی آن خوب شود، تا از آنجا دیالیز بکنم. همین را هم بارها آنژیو کردهاند و شکافتهاند و دوختهاند. حسابش را دیگر ندارم چند بار. همین چند ماه پیش حتی یک تکه رگ پلاستیکی هم تویش گذاشتند، که حالا خروجی آن دچار تنگی شده...
- اگر همین الان رگ بند آمد، چی؟
- همینطوری نمیشود چیزی حس کرد و عوارضی ندارد. فقط موقع دیالیز معلوم میشود که خون جریان ندارد و نمیشود دیالیز کرد. اما هیچ جای نگرانی نیست. این دو بار دیالیز هیچ نشانهای از کاهش جریان خون در فیستل نشان نداده. مسئلهای نیست. نگران نباشید...
دوستان بهظاهر آرام میشوند و دنبالش را نمیگیرند. اما میدانم که هنوز نگرانند و بقیهاش را نمیگویم که اگر فیستل ناگهان بند بیاید، باید بیدرنگ در اورژانس عملش کنند، و اگر اینجا امکانش نباشد، باید از کشالهٔ ران سوند درازی را در شاهرگ داخل شکم فرو کنند، و از آن راه دیالیز «یکسوزنی» انجام دهند، تا برسم به سوئد. بارها در سوئد این کار را با من کردهاند. اگر آن کار را هم نکنند، با چند روز دیالیز نکردن نمیمیرم. فقط با مایعاتی که از خوردن و نوشیدن در بدنم جمع میشود بیشتر و بیشتر ورم میکنم، و از مواد زایدی که در بدن میماند، مسمومیت اوره و غیره میگیرم. تا چند روزی میشود تحملش کرد.
نمیگویم که تا چند هفته هم میتوان بدون دیالیز زجر کشید و بعد مرد. نمیگویم که در کودکی نامادری پدرم را دیدم که کلیههایش از کار افتاد و آن موقع در اردبیل چیزی بهنام دیالیز در دسترس نبود. حجامتاش کردند، انواع مواد ادرارآور سنتی بهخوردش دادند، مانند دمکردهٔ برگ زیتون؛ پزشک آوردند، اما سودی نداشت. آن طفلک همینطور ورم کرد و ورم کرد، از مسمومیت اوره رنگ رخسارش سبز و سبز و سبز تیرهٔ زیتونی بدرنگ شد، و پس از چند هفته رنج و درد از جهان رفت.
ای بابا... تو که برای خودت کاری از دستت ساخته نیست. پس بکش، و رها کن این افکار تیره و تار را...
بالای پلهها مجسمههای بیشتر و بیشتری در گوشه و کنار باغ پیدا میکنیم. اغلب مجسمهها در سالهای ۱۹۸۳ تا ۱۹۸۶ ساخته و نصب شدهاند، یعنی در دوران سوسیالیسم، و پیداست که پس از فروپاشی آن نظام به حال خود رها شدهاند و هیچ رسیدگی به آنها نمیشود. روی همهٔ آنها را گلسنگ و قارچ و خزه و زنگار گرفته. بعضیها را کسانی تخریب و سرنگون کردهاند و تابلوهایشان را پاک کردهاند یا شکستهاند. بسیاری زیر شاخههای بوتهها یا درختها مدفون و ناپدید شدهاند، یا زبالهها یا برگهای جمعشده در کنارشان را سالهاست که پاک نکردهاند. در آن میان تندیس برخی اعضای کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست بلغارستان هم دیده میشود. این است انتقام مخالفان رژیم سابق، و چنین است که آثار «تمدن»ها نابود میشوند یا زیر خاک میروند و به «آثار باستانی» تبدیل میشوند!
عکسهایی میگیریم و سپس بهسوی راستهٔ توریستی مرکز شهر یا همان خیابان الکساندروفسکا که همان نزدیکیست میرویم. امروز در مقایسه با پیش از ظهر یکشنبهٔ گذشته که اینجا بودیم جمعیت بیشتری در رفتوآمد و جنب و جوش است.
ساعت از هشت شب گذشته که از رستورانی بهنام The Old Bar یا به بلغاری Starata Krychmy (Старата Кръчмъ) در خیابان سلاویانسکا Slavyanska سر در میآوریم. هوا مطبوع است و میخواهیم بیرون بنشینیم، اما ما را به میزی تنها در گوشهای پرت حواله میدهند، نمیپذیریم و داخل را انتخاب میکنیم. این بار دوم است که در رستورانی میخواهند ما را جدای از جمعیت بنشانند. چرا؟ چند بار که با بلغاریها صحبت کجایی بودن ما پیش آمده، حدس زدهاند که یهودی هستیم. بینی بزرگ من و یکی از دوستان، همراه با موهای فرفریست که کار دستمان میدهد. یا شاید کولی حسابمان میکنند؟ بلغارستان گرچه همپیمان آلمان نازی بود تا آن که به اشغال ارتش شوروی در آمد، اما دولت بلغارستان نپذیرفت در عملیات بارباروسا شرکت کند و شهروندان یهودیاش را به اردوگاههای مرگ تبعید نکرد. با این حال در «سوسیالیسم انساندوست» شوروی و اقمارش همواره احساسات شدید یهودیستیزی رواج داشت. در کتاب «قطران در عسل» چند نمونه نوشتهام. آیا این رفتار بقایای همان یهودیستیزی است؟
داخل اینجا قدیمیست و اصالتی دارد. یکی از دوستان یک پایهٔ شمع در گوشهای میبیند و در جا عکسی از آن میگیرد. میگوید که صد در صد به دکوراسیون خانهاش میخورد. منوی اینجا هم مانند رستورانهای دیگری که دیدهایم بسیار مفصل، اما آشفته و درهم و برهم است. هیچ نظمی در دستهبندی نوع غذا یا مواد یا نوع طبخ آنها نمیتوان یافت. اما خانم خدمتکار داخل رستوران خوشرو و مهربان است و در انتخاب غذا راهنمایها و پیشنهادهایی میکند. یکی از دوستان کلهٔ گوسفند انتخاب میکند، اما میگویند که امروز آن را ندارند. او در عوض چیزی انتخاب میکند که همان «جغوربغور» خودمان است، یعنی مخلوط قیمهٔ تفتدادهٔ اعضای داخل شکم گوسفند. و دارند! دوست دیگر میزند به خال و سوپ سرد «تاراتور» Tarator میخواهد که بعد معلوم میشود یکی از محبوبترین پیشغذاهای بلغارستان است، و عبارت است از همان آبدوغخیار خودمان. اینجا کمی سرکه و روغن مایع هم توی آن میریزند، و البته سیر و مغز گردو و شوید و... من هشتپای سرخکرده انتخاب میکنم.
اینها پیشغذا بود! برای عذای اصلی دوستان خوراک زبان گاو و فیلهٔ مرغ میگیرند، و من استیک بره. و البته با شراب خوب بلغاری. همه چیز عالی و خوب و خوشمزه است، و سرویسشان هم بد نیست. قیمت؟ کمتر از نصف قیمتهای سوئد.
قرار میشود که دسر را در هتل بخوریم. با راه رفتنهای امروز دیگر نا نداریم که تا هتل پیاده برویم. میخواهیم تاکسی بگیریم، اما معلوم نیست کجا باید بایستیم. چندین تاکسی با علامتهای رسمی که چراغشان هم سبز است برایمان نمیایستند. نا امید میشویم و میخواهیم پیاده برویم که یک تاکسی با زرقوبرق کمتر میایستد و سوارمان میکند. بارها خواندهایم و هشدارمان دادهاند که تاکسیهای اینجا کلاهبرداری میکنند و دولاپهنا حساب میکنند و پوست از سر آدم میکنند و... اما این رانندهٔ جوان و ساکت درست همان چیزی را میگیرد که تاکسیمتر نشان میدهد، و این چیزیست نزدیک به یک سوم نرخ چنین مسیری در چنین ساعتی در استکهلم.
ساعت از یازده شب گذشته که به هتل میرسیم. دوستان پیش از ظهر امروز در غیاب من در یکی از پسکوچههای الکساندروفسکا باقلوا پیدا کردهاند و خریدهاند. در کافهٔ هتل مینشینیم و باقلوا با چای میخوریم. باقلوا خوشمزه است، اما چای با آن که با چای صبحانه فرق دارد و از نوع کیسههای لوکس و توری به شکل هرم است، باز نامونشان و رنگ و طعمی ندارد.
با سپاس از همسفران برای عکسها.
ادامه دارد.
بخشهای دیگر: ۱ و ۲ و ۳ و ۵ و ۶ و ۷.
28 September 2023
پنیر بلغار - ۳
بهسوی نسهبار
پس از صبحانه در جادهٔ شماره ۹ به موازات ساحل بهسوی شمال و نسهبار Nesebar رهسپار میشویم؛ شهری باستانی و توریستی در ساحل دریای سیاه که از پانصد سال پیش از میلاد مرکز تجاری مهمی بوده و در فهرست میراث جهانی یونسکو هم به ثبت رسیده. طول راه از بورگاس ۳۵ کیلومتر است.
جاده درست تا تابلویی که پایان محدودهٔ شهر بورگاس را اعلام میکند ناهموار و پر دستانداز و آسفالتش پر از وصله و پینه، و سپس ناگهان خوب و هموار است. دو طرف جاده درختکاریست، و از ورای درختها در یک سوی جاده دشتهایی بیکران و حاصلخیز دیدهمیشود. کشاورزی بلغارستان خوب است. در دوران سوسیالیستی این کشور همهٔ توتون و سیگار «وارداتی» (یعنی مرغوب) اتحاد شوروی و دیگر کشورهای بلوک شرق را تأمین میکرد (برای نمونه با مارک Rodopi).
جاده به بخش تازهساز نسهبار وارد میشود، و پس از عبور از پلی کوچک وارد نسهبار قدیمی میشویم. در همان ورودی شهر قدیمی در کنار خلیجی باریک به پارکینگی میپیچیم. مرد سالمند نگهبان پارکینگ که در اتاقکی نشسته با دیدن ما سرش را بیرون میآورد و به انگلیسی عددی میگوید. یعنی باید برویم و جایی که آن شماره روی آسفالت نوشته شده پارک کنیم. به روی چشم!
کرایهٔ پارکینگ را برای سه ساعت میپردازیم و در سربالایی سنگفرش بهسوی کوچههای شهر قدیمی میرویم. امروز آفتاب داغ است. هیچ تکه ابری بر آسمان نیست. خیلی زود توی کوچههای پر از گردشگران به بقایای یک اثر تاریخی میرسیم که در سال ۱۹۷۳ از زیر خاک درآوردهاند: گویا گرمابهٔ بزرگی بوده که در سدهٔ ششم میلادی هنگام حاکمیت بیزانس و امپراتور ژوستینین (یا یوستینیانوس) یکم (کبیر) با آجر و سنگ ساخته شدهاست. این امپراتور همان است که کلیسای ایاصوفیه (مسجد بعدی) را در قسطنطنیه بنا کرد. او بین سالهای ۵۴۰ و ۵۶۲ میلادی ۲۲ سال در برابر حملههای خسرو اول و اردشیر ساسانی به قلمرو بیزانس مقاومت کرد. اما گردشگران بیش از این گرمابه به بنای یک کلیسای قدیمی علاقه نشان میدهند.
کوچهها پر از فروشگاههای سوغاتیفروشی است، درست مانند راستههای توریستی شهرهای مشابه، و پر از طاقهای مو و درختان بزرگ انجیر که سایهٔ دلپذیری دارند. اما انگورها یا غورهاند یا زیادی رسیده و کپکزده. انجیرها هم سفت و نارساند، و بیمزه!
هر سه یادمان میآید که باید سوغاتیهایی بخریم. یادگاریهایی برای دخترم و برای نوهام میخرم، همچنین کمربند چرمی (چرم اصیل است، یا مصنوعی؟!) و کلاه آفتابی برای خودم.
ساعتی در این پسکوچهها قدم میزنیم و تماشا میکنیم. میرسیم به ساحل دریا. در خلیجی کوچک کسانی آبتنی میکنند، و کسانی بر شنهای ساحل آفتاب میگیرند. ما مایو و حوله نیاوردهایم. روی اسکلهای قدیمی قدم میزنیم و کمی مینشینیم. دریای آبی و بیکران زیر آفتاب میدرخشد و تماشا دارد. چه زیبا و آرام!
بهسوی مسیرهای تازه در کوچههای باریک بر میگردیم و سرانجام در بیرون یک رستوران در بلندی مشرف بر دریا مینشینیم. خلوت است. تنها خدمتکار که مردیست میانسال با بیمیلی به سویمان میآید و سفارش میگیرد. دو آبجوی کامنیتسا برای من و یک دوست، و یک بطری کوچک آب برای دوست راننده، و سیبزمینی سرخکرده. مرد با نارضایتی آشکار زیر لب چیزهایی میگوید و میرود. انتظار داشت ناهار مفصل سفارش دهیم، یا با کسی دعوایش شده؟! خب، چه کنیم که هنوز وقت ناهار ما نیست؟
آبجوی کامنیتسا امروز مزهٔ آبجوی شمس ندارد. اما سبزیهای معطری روی سیبزمینی پاشیدهاند که خوشمزهاش کرده، بهویژه اگر روغن زیتون رویش بریزید. روغن زیتون رستورانهای اینجا خود حکایتیست. بعضیهایشان گویا یاد نگرفتهاند که روغن زیتون نباید نور ببیند و آفتاب بخورد. روغن روی میز رستورانهای آفتابگیر بهکلی بیرنگ و بیعطر و بدمزهاند. به لعنت خدا نمیارزند. اما روغن روی میز اینجا آفتابندیده است و عطر و طعمی دارد. سایبان نئین بالای سرمان مرا به یاد «پالاژ»های نئین بندر پهلوی سابق میاندازد.
آبجو و سیبزمینی بعدی را هم که سفارش میدهیمِ باز مرد خدمتکار غر میزند و میرود. چه کنیم؟
یک مرغ دریایی بزرگ میآید و بر نردهٔ کنار میزمان مینشیند. تماشای پرواز نوع کوچکتر این مرغان و شنیدن صدایشان در بندر پهلوی سابق در کودکیهایم چه رمانتیک بود! اما این نوع بزرگشان و جیغهای گوشخراششان در سوئد و استکهلم مزاحم و مایهٔ آزار و آلودگی محیط شمرده میشوند. بارها دیدهام که در پارکها و ساحلها در حال پرواز بستنی یا ساندویچ را از دست کودک و بزرگ ربودهاند و رفتهاند. اینجا هم این مرغ در کمین نشسته تا چیزی از بشقابهای ما برباید. کور خوانده!
میپردازیم. در این جای توریستی قیمتها نزدیک دو برابر بورگاس، اما هنوز ارزانتر از سوئد است. انعامی هم به آقای خدمتکار میدهیم تا شاید اخلاقش بهتر شود. تشکر میکند، و میرویم.
قدمزنان در کوچههای نسهبار بهسوی ماشینمان میرویم. به اندازهٔ کافی دیدهایم. درست سر سه ساعت میرسیم، سوار میشویم و بهسوی بورگاس بر میگردیم.
نخستین آبتنی در دریا
باد بورگاس امروز ملایم است. وسایل شنا بر میداریم و با ماشین بهسوی ساحل میرویم. هنگام ترک هتل به خانم منشی میگویم که دستگاه تهویهٔ اتاقم کار نمیکند. میگوید:
- در بالکن را باید ببندید تا روشن شود.
- در بسته است.
- محکمتر ببندید!
خب، باشد، شب که برگشتیم امتحان میکنم.
در جاهای گستردهای از ساحل چتر و نیمکت چیدهاند و کرایه میدهند. اما تا چشم کار میکند هیچ مشتری ندارند. بر بخشی بدون نیمکت تکوتوک کسانی لمیده بر زیراندازشان آفتاب میگیرند. پیداست که فصل توریستی اینجا تمام شده و همه جا خلوت است. اما هوای قطبی سوئد پوست ما را کلفت کرده و همین گرمای ۲۵ درجه خیلی هم برایمان مناسب است.
در رختکن سادهای که بر ساحل هست لباس عوض میکنیم، به نوبت یکیمان کنار وسایلمان میماند و دو نفر دیگر به آب میزنیم.
بهبه! چه آبی! گرم است و زلال. تمیز تمیز! از یکی دو موج ساحلی میگذریم و به جای بیموج میرسیم. حتی تا عمق بیش از یک متر هم کف آب دیده میشود. اما با شگفتی کشف میکنیم هیچ ماهی، ریز یا درشت، در آب دیده نمیشود. فقط یک عروس دریایی با سری به بزرگی نیم توپ فوتبال بر گردمان میچرخد. بیآزار است و نه از آن نوعی که در برخی سواحل دریای مدیترانه نیش میزنند. خودش را مانند گربه بر پایم میمالد و میرود. آب مانند آب دریای خزر شور و تلخ نیست. شنا لذتبخش است.
دوستم نگران حال من است و پیوسته میگوید که دورتر نروم. آقا جان، از این کندهٔ آفتزده هنوز دودی بر میخیزد! اما بیشتر برای رعایت حال او زیاد نمیروم و بر میگردم.
پس از یکیدو بار دیگر تن به آب زدن نوبتی، بساطمان را جمع میکنیم، زیر دوش عمومی ساحل آبی به تن میزنیم، در رختکن لباس عوض میکنیم، و به یک رستوران ساحلی در همان نزدیکی میرویم.
اینجا هم شراب سفید سووینیون بلان سفارش میدهیم با سیبزمینی سرخکرده. اینجا همهٔ رستورانها کنار شراب سفید یخ هم میآورند! هم با یخ و هم بییخ میچسبد. سیبزمینی هم خوشمزه است، اما روغن زیتون روی میز بهکلی بیرنگ و بیبو و بیخاصیت است.
هنگام ترک رستوران نگاهم به میز کناریمان میافتد و تازه یادم میآید که دوستی که کمی آنطرفتر از نسهبار و نزدیک به «سانیبیچ» خانهٔ ییلاقی دارد، گفتهاست که مزهٔ بلغاریها برای آبجو و شراب «چاچا»ست که ماهیهای ریزیست که درسته سرخ میکنند. باشد برای دفعهٔ بعد!
کمی در پارک ساحلی قدم میزنیم و از برخی مجسمههای باغ مجسمه عکس میگیریم. دوستان در غیاب من اینجا بودهاند و بیش از یکصد مجسمه کشف کردهاند. باید در فرصتی دیگر بیاییم و همه را ببینیم.
سر راه با ماشین به فروشگاه لیدل میرویم و برای ضیافت شبانه در اتاق هتل خوراک و نوشاک میخریم.
با رسیدن به اتاقم در بالکن را باز میکنم و محکم میبندم. کلیدی در بالای آن هست که هنگام باز بودن در، برق دستگاه تهویه را قطع میکند. فکر خوبیست. اما باز هنگامی که دگمهٔ کنترل دستی دستگاه را میزنم، چراغ کوچکی روی آن روشن میشود، اما هوایی از دستگاه بیرون نمیآید. فردا باید گزارش بدهم.
بعضی از عکسها هنر همسفران است.
ادامه دارد.
بخشهای دیگر: ۱ و ۲ و ۴ و ۵ و ۶ و ۷.
پس از صبحانه در جادهٔ شماره ۹ به موازات ساحل بهسوی شمال و نسهبار Nesebar رهسپار میشویم؛ شهری باستانی و توریستی در ساحل دریای سیاه که از پانصد سال پیش از میلاد مرکز تجاری مهمی بوده و در فهرست میراث جهانی یونسکو هم به ثبت رسیده. طول راه از بورگاس ۳۵ کیلومتر است.
جاده درست تا تابلویی که پایان محدودهٔ شهر بورگاس را اعلام میکند ناهموار و پر دستانداز و آسفالتش پر از وصله و پینه، و سپس ناگهان خوب و هموار است. دو طرف جاده درختکاریست، و از ورای درختها در یک سوی جاده دشتهایی بیکران و حاصلخیز دیدهمیشود. کشاورزی بلغارستان خوب است. در دوران سوسیالیستی این کشور همهٔ توتون و سیگار «وارداتی» (یعنی مرغوب) اتحاد شوروی و دیگر کشورهای بلوک شرق را تأمین میکرد (برای نمونه با مارک Rodopi).
جاده به بخش تازهساز نسهبار وارد میشود، و پس از عبور از پلی کوچک وارد نسهبار قدیمی میشویم. در همان ورودی شهر قدیمی در کنار خلیجی باریک به پارکینگی میپیچیم. مرد سالمند نگهبان پارکینگ که در اتاقکی نشسته با دیدن ما سرش را بیرون میآورد و به انگلیسی عددی میگوید. یعنی باید برویم و جایی که آن شماره روی آسفالت نوشته شده پارک کنیم. به روی چشم!
کرایهٔ پارکینگ را برای سه ساعت میپردازیم و در سربالایی سنگفرش بهسوی کوچههای شهر قدیمی میرویم. امروز آفتاب داغ است. هیچ تکه ابری بر آسمان نیست. خیلی زود توی کوچههای پر از گردشگران به بقایای یک اثر تاریخی میرسیم که در سال ۱۹۷۳ از زیر خاک درآوردهاند: گویا گرمابهٔ بزرگی بوده که در سدهٔ ششم میلادی هنگام حاکمیت بیزانس و امپراتور ژوستینین (یا یوستینیانوس) یکم (کبیر) با آجر و سنگ ساخته شدهاست. این امپراتور همان است که کلیسای ایاصوفیه (مسجد بعدی) را در قسطنطنیه بنا کرد. او بین سالهای ۵۴۰ و ۵۶۲ میلادی ۲۲ سال در برابر حملههای خسرو اول و اردشیر ساسانی به قلمرو بیزانس مقاومت کرد. اما گردشگران بیش از این گرمابه به بنای یک کلیسای قدیمی علاقه نشان میدهند.
کوچهها پر از فروشگاههای سوغاتیفروشی است، درست مانند راستههای توریستی شهرهای مشابه، و پر از طاقهای مو و درختان بزرگ انجیر که سایهٔ دلپذیری دارند. اما انگورها یا غورهاند یا زیادی رسیده و کپکزده. انجیرها هم سفت و نارساند، و بیمزه!
هر سه یادمان میآید که باید سوغاتیهایی بخریم. یادگاریهایی برای دخترم و برای نوهام میخرم، همچنین کمربند چرمی (چرم اصیل است، یا مصنوعی؟!) و کلاه آفتابی برای خودم.
ساعتی در این پسکوچهها قدم میزنیم و تماشا میکنیم. میرسیم به ساحل دریا. در خلیجی کوچک کسانی آبتنی میکنند، و کسانی بر شنهای ساحل آفتاب میگیرند. ما مایو و حوله نیاوردهایم. روی اسکلهای قدیمی قدم میزنیم و کمی مینشینیم. دریای آبی و بیکران زیر آفتاب میدرخشد و تماشا دارد. چه زیبا و آرام!
بهسوی مسیرهای تازه در کوچههای باریک بر میگردیم و سرانجام در بیرون یک رستوران در بلندی مشرف بر دریا مینشینیم. خلوت است. تنها خدمتکار که مردیست میانسال با بیمیلی به سویمان میآید و سفارش میگیرد. دو آبجوی کامنیتسا برای من و یک دوست، و یک بطری کوچک آب برای دوست راننده، و سیبزمینی سرخکرده. مرد با نارضایتی آشکار زیر لب چیزهایی میگوید و میرود. انتظار داشت ناهار مفصل سفارش دهیم، یا با کسی دعوایش شده؟! خب، چه کنیم که هنوز وقت ناهار ما نیست؟
آبجوی کامنیتسا امروز مزهٔ آبجوی شمس ندارد. اما سبزیهای معطری روی سیبزمینی پاشیدهاند که خوشمزهاش کرده، بهویژه اگر روغن زیتون رویش بریزید. روغن زیتون رستورانهای اینجا خود حکایتیست. بعضیهایشان گویا یاد نگرفتهاند که روغن زیتون نباید نور ببیند و آفتاب بخورد. روغن روی میز رستورانهای آفتابگیر بهکلی بیرنگ و بیعطر و بدمزهاند. به لعنت خدا نمیارزند. اما روغن روی میز اینجا آفتابندیده است و عطر و طعمی دارد. سایبان نئین بالای سرمان مرا به یاد «پالاژ»های نئین بندر پهلوی سابق میاندازد.
آبجو و سیبزمینی بعدی را هم که سفارش میدهیمِ باز مرد خدمتکار غر میزند و میرود. چه کنیم؟
یک مرغ دریایی بزرگ میآید و بر نردهٔ کنار میزمان مینشیند. تماشای پرواز نوع کوچکتر این مرغان و شنیدن صدایشان در بندر پهلوی سابق در کودکیهایم چه رمانتیک بود! اما این نوع بزرگشان و جیغهای گوشخراششان در سوئد و استکهلم مزاحم و مایهٔ آزار و آلودگی محیط شمرده میشوند. بارها دیدهام که در پارکها و ساحلها در حال پرواز بستنی یا ساندویچ را از دست کودک و بزرگ ربودهاند و رفتهاند. اینجا هم این مرغ در کمین نشسته تا چیزی از بشقابهای ما برباید. کور خوانده!
میپردازیم. در این جای توریستی قیمتها نزدیک دو برابر بورگاس، اما هنوز ارزانتر از سوئد است. انعامی هم به آقای خدمتکار میدهیم تا شاید اخلاقش بهتر شود. تشکر میکند، و میرویم.
قدمزنان در کوچههای نسهبار بهسوی ماشینمان میرویم. به اندازهٔ کافی دیدهایم. درست سر سه ساعت میرسیم، سوار میشویم و بهسوی بورگاس بر میگردیم.
نخستین آبتنی در دریا
باد بورگاس امروز ملایم است. وسایل شنا بر میداریم و با ماشین بهسوی ساحل میرویم. هنگام ترک هتل به خانم منشی میگویم که دستگاه تهویهٔ اتاقم کار نمیکند. میگوید:
- در بالکن را باید ببندید تا روشن شود.
- در بسته است.
- محکمتر ببندید!
خب، باشد، شب که برگشتیم امتحان میکنم.
در جاهای گستردهای از ساحل چتر و نیمکت چیدهاند و کرایه میدهند. اما تا چشم کار میکند هیچ مشتری ندارند. بر بخشی بدون نیمکت تکوتوک کسانی لمیده بر زیراندازشان آفتاب میگیرند. پیداست که فصل توریستی اینجا تمام شده و همه جا خلوت است. اما هوای قطبی سوئد پوست ما را کلفت کرده و همین گرمای ۲۵ درجه خیلی هم برایمان مناسب است.
در رختکن سادهای که بر ساحل هست لباس عوض میکنیم، به نوبت یکیمان کنار وسایلمان میماند و دو نفر دیگر به آب میزنیم.
بهبه! چه آبی! گرم است و زلال. تمیز تمیز! از یکی دو موج ساحلی میگذریم و به جای بیموج میرسیم. حتی تا عمق بیش از یک متر هم کف آب دیده میشود. اما با شگفتی کشف میکنیم هیچ ماهی، ریز یا درشت، در آب دیده نمیشود. فقط یک عروس دریایی با سری به بزرگی نیم توپ فوتبال بر گردمان میچرخد. بیآزار است و نه از آن نوعی که در برخی سواحل دریای مدیترانه نیش میزنند. خودش را مانند گربه بر پایم میمالد و میرود. آب مانند آب دریای خزر شور و تلخ نیست. شنا لذتبخش است.
دوستم نگران حال من است و پیوسته میگوید که دورتر نروم. آقا جان، از این کندهٔ آفتزده هنوز دودی بر میخیزد! اما بیشتر برای رعایت حال او زیاد نمیروم و بر میگردم.
پس از یکیدو بار دیگر تن به آب زدن نوبتی، بساطمان را جمع میکنیم، زیر دوش عمومی ساحل آبی به تن میزنیم، در رختکن لباس عوض میکنیم، و به یک رستوران ساحلی در همان نزدیکی میرویم.
اینجا هم شراب سفید سووینیون بلان سفارش میدهیم با سیبزمینی سرخکرده. اینجا همهٔ رستورانها کنار شراب سفید یخ هم میآورند! هم با یخ و هم بییخ میچسبد. سیبزمینی هم خوشمزه است، اما روغن زیتون روی میز بهکلی بیرنگ و بیبو و بیخاصیت است.
هنگام ترک رستوران نگاهم به میز کناریمان میافتد و تازه یادم میآید که دوستی که کمی آنطرفتر از نسهبار و نزدیک به «سانیبیچ» خانهٔ ییلاقی دارد، گفتهاست که مزهٔ بلغاریها برای آبجو و شراب «چاچا»ست که ماهیهای ریزیست که درسته سرخ میکنند. باشد برای دفعهٔ بعد!
کمی در پارک ساحلی قدم میزنیم و از برخی مجسمههای باغ مجسمه عکس میگیریم. دوستان در غیاب من اینجا بودهاند و بیش از یکصد مجسمه کشف کردهاند. باید در فرصتی دیگر بیاییم و همه را ببینیم.
سر راه با ماشین به فروشگاه لیدل میرویم و برای ضیافت شبانه در اتاق هتل خوراک و نوشاک میخریم.
با رسیدن به اتاقم در بالکن را باز میکنم و محکم میبندم. کلیدی در بالای آن هست که هنگام باز بودن در، برق دستگاه تهویه را قطع میکند. فکر خوبیست. اما باز هنگامی که دگمهٔ کنترل دستی دستگاه را میزنم، چراغ کوچکی روی آن روشن میشود، اما هوایی از دستگاه بیرون نمیآید. فردا باید گزارش بدهم.
بعضی از عکسها هنر همسفران است.
ادامه دارد.
بخشهای دیگر: ۱ و ۲ و ۴ و ۵ و ۶ و ۷.
Subscribe to:
Posts (Atom)