26 December 2010

چرا در فیس‌بوک نیستم

دوستان و آشنایان و خوانندگان پر مهرم اغلب می‌پرسند که چرا در فیس‌بوک نیستم. یک موقعی باید بنشینم و ‏مقاله‌ی مفصلی در باره‌ی این موضوع بنویسم، به سبک "آن‌چه یک فعال سیاسی – اجتماعی باید بداند"، و ‏دنباله‌های آن: 1، 2، 3، 4. اکنون اما می‌کوشم فشرده توضیح دهم.‏

زمانی جرج اورول با نوشتن "قلعه‌ی حیوانات" و "1984" تصویری سیاه از جوامع خیالی کمونیستی نقاشی کرد و ‏جهان غرب را در وحشت از جامعه‌ای غرق کرد که در آن چشم‌ها و وسایلی همیشه و همه‌جا شهروندان را ‏می‌پایند و حتی خیال‌ها و رؤیاهایشان را می‌خوانند. پیش‌بینی اورول درست در آمد: "1984" هم‌اکنون ‏این‌جاست، اما نه در جامعه‌ی کمونیستی. سرمایه‌داری غرب توانست همان وحشت را به سرگرمی تبدیل کند و ‏کاری کند که شهروندان با رضایت خود، با کمال میل، داوطلبانه، و خوش و خندان خود را و همه‌ی کارها و دانسته‌ها و ‏شبکه‌ی دوستان و نوشته‌ها و کتاب‌هایی که دوست دارند و عکس‌ها و همه چیز و همه چیز خود را هر لحظه در ‏برابر دید همگان بگذارند. اکنون "برادر بزرگ" در همه جا حضور دارد و همه‌ی شهروندان را می‌بیند و می‌پاید، و ‏گویی همه راضی‌اند و آن روشنفکرانی نیز که به جامعه‌ی خیالی "1984" اعتراض داشتند، ناپدید شده‌اند.‏ مفهومی به‌نام "حریم شخصی" کم‌رنگ‌تر و کم‌رنگ‌تر می‌شود.‏

برای من فیس‌بوک یکی از ابزارهای ایجاد جامعه‌ی "1984" است و میل ندارم همه‌ی اطلاعات مربوط به خودم و شبکه‌ی دوستان و ‏آشنایان و خوانندگانم را دودستی و به رایگان در اختیار انواع جانورانی که در گوشه و کنار جهان پشت کامپیوتر ‏نشسته‌اند، بگذارم. همین‌قدر که در این وبلاگ "اعترافات‌نویسی" می‌کنم، وجدانم در عذاب است. می‌دانم که ‏می‌توان دسترسی به اطلاعات و شبکه‌ی دوستان را در فیس‌بوک محدود کرد، اما فیس‌بوک بدون "دوست‌بازی" ‏معنی ندارد و اگر من شبکه‌ی "دوستانم" را بپوشانم و یکی از "دوستانم" شبکه‌اش را باز بگذارد که من در آن ‏دیده می‌شوم، پنهان‌کاری من بی‌اثر می‌شود. و تازه، گردانندگان فیس‌بوک و متخصصان اطلاعاتی در کشورهای ‏گوناگون به‌سادگی به اطلاعات پنهان‌کرده‌ی اعضای فیس‌بوک هم دسترسی دارند.‏

چند هفته پیش مردی خود را در شلوغی خیابانی در استکهلم منفجر کرد. تصویر زیر نشان‌دهنده‌ی شبکه‌ی ‏‏"دوستان" این مرد در فیس‌بوک است که پلیس امنیتی سوئد توانسته ترسیم کند.‏

چندی پیش به شکل ناشناس در فیس‌بوک می‌گشتم و کنجکاوی می‌کردم، و دیدم چه‌گونه به‌سادگی می‌توان ‏مشابه تصویر بالا را برای این و آن سازمان سیاسی ایرانی و شبکه‌ی فعالان و دوستان و هوادارن آن‌ها نیز ‏ترسیم کرد.

می‌گویند کسی که ریگی به کفش ندارد، نباید از علنی بودن بترسد. می‌گویند سانسور کار ‏دستگاه‌های دولتی‌ست و شهروندان نباید به دستگاه‌های دولتی کمک کنند و خود را سانسور و پنهان کنند. من ‏خیال ندارم روزی خود را منفجر کنم. ریگی هم به کفشم نیست. از حریم شخصی سخن می‌گویم، و ‏برای "دوستانی" که قرار است در فیس‌بوک ‏شبکه‌ای بر گرد من تشکیل دهند، احساس مسئولیت می‌کنم، زیرا سوابقی دارم، کارهایی می‌کنم، و چیزهایی ‏می‌نویسم که می‌تواند برای آن "دوستان" که در ایران هستند و یا به ایران رفت‌وآمد می‌کنند، به دلیل "دوست" ‏بودن با من در فیس‌بوک، مایه‌ی دردسر شود. یا دست‌کم همان "دوست" بودنشان با من، برای کسانی که ‏نباید، فاش کند چه تیپ انسانی با چه افکار و عقایدی هستند. دشمن در کمین نشسته‌است. هشیار باید بود.

منبع تصویر: روزنامه‌ی سوئدی ‏Dagens Nyheter، شانزده دسامبر 2010.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 December 2010

شاملو 85‏

به‌گمانم بهار 1352 بود که روزی در بوفه‌ی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) نشسته بودم، بیست‌ساله، در ‏انتظار آن که یکی از "آزاده"های زندگانیم از آن‌جا بگذرد، تماشایش کنم، آه‌های سوزناک بکشم، و به محض آن‌که ‏نگاهم کرد، نگاهم را بدزدم، که یعنی: کی؟ من؟ من که نگاهت نمی‌کردم! – که یکی از دانشجویانی که ‏می‌دانست من کلید گنجینه‌ی موسیقی اتاق شماره 3 ساختمان مجتهدی (ابن سینا) را دارم، آن‌جا پیدایم کرد و ‏گفت که همین لحظه احمد شاملو در کلاس "مطالعه‌ی آزمایشگاهی زبان فارسی" از یک قطعه موسیقی سخن ‏گفته و مایل است که دانشجویان کلاس آن را بشنوند، اما چون نمی‌دانسته که چنین امکانی در همان اتاق وجود ‏دارد، پیش‌بینی آن را نکرده، کسی از حاضران یادآوری کرده که می‌توان آن اثر را همان‌جا شنید، و اکنون همه ‏منتظراند تا من بروم و آن قطعه را پخش کنم!

تازه همین چند ماه پیش از آن در زندان با نام احمد شاملو آشنا شده‌بودم، و هنوز چیز زیادی در باره‌ی او ‏نمی‌دانستم.‏

رفتم. شاملو با موهای انبوه نقره‌ای پای تخته و پشت تریبون کلاس نشسته‌بود و شصت – هفتاد نفر دانشجویان ‏کلاس را در جادوی کلام خود اسیر کرده‌بود. دانشجوی همراهم به اشاره به او فهماند که: اینک! کلیددار گنجینه ‏این‌جاست! شاملو پرسید که آیا کنسرتو پیانوی شماره‌ی 4 بیتهوفن را داریم؟ البته که داریم! بخش دوم آن را ‏می‌خواست. عجب! چندان توجهی به این اثر و بخش دوم آن نکرده‌بودم! فقط خوانده‌بودم که آهنگساز بزرگ ‏مجار، فرانتس لیست، آن را "اورفه در حال رام‌کردن حیوانات وحشی" تفسیر کرده‌است.‏

درون اتاقک تنگ، صفحه را یافتم. یکی از بهترین اجراهای آن با پیانوی دانیل بارنبویم را داشتیم. با دقت و احتیاط ‏صفحه را از جلد آن بیرون کشیدم، بی آن‌که انگشت به سطح آن بزنم، روی صفحه‌چرخان گراموفون گذاشتم‌اش، ‏با پاک‌کن ماهوتی مخصوص پاکش کردم، سوزن را با احتیاط به حال آماده‌باش در آغاز بخش دوم آن آویختم، و ‏منتظر ماندم تا شاملو ربط آن را با لحن بیان برای دانشجویانش بگوید، و اشاره کند، تا موسیقی را پخش کنم.‏

شاملو از دانشجویان می‌خواست دقت کنند چه‌گونه در آغاز، ارکستر (نماینده‌ی گله‌ی حیوانات وحشی) چون ‏شیر می‌غرد، و چه‌گونه پیانو، تنها، ضعیف، و مغموم، می‌کوشد ارکستر را رام کند و حرف خود را به گوش شیر ‏غران برساند؛ حالت بیان هر یک از دو طرف چه‌گونه است، این لحن و حالت چه‌گونه به‌تدریج دگرگون می‌شود، و ‏چه‌گونه ارکستر رام می‌شود، و سرانجام در بخش بعدی این دو با هم به پایکوبی شاد و پیروزمندانه در ‏آغوش هم فرو می‌روند. سپس اشاره کرد، و من غول جادوی موسیقی را در کلاس رها کردم. عجب غولی! چه ‏جادویی! این اثر، از آن روز، به برکت تشریح شاملو، یکی از آثار درخشان مورد علاقه‌ی من بوده‌است.‏

شاملو در همان هنگام شعرخوانی‌هایی کرده‌بود که همراه با موسیقی احمد پژمان، اسفندیار منفردزاده، فریدون ‏شهبازیان و دیگران ضبط شده‌بود و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آن‌ها را روی صفحه‌های 33 دور منتشر ‏کرده‌بود. هنوز دستگاه و نوار کاست همه‌گیر نشده‌بود. این صفحه‌ها را برای پخش در حاشیه‌ی کلاس‌های ‏شاملو و برای کلاس "فن بیان" ابوالحسن ونده‌ور (وفا)، مسئول فعالیت‌های فرهنگی و هنری دانشگاه، خریدیم، ‏و از آن‌جا، و با گوش دادن به این صفحه‌ها بود که من با شعر نوی فارسی، شعر شاملو، و شعر نیما آشنا شدم و ‏به هر دوی اینان دل بستم. شعرخوانی شاملو، با آن صدای بم و آن فن بیان، شعرخوانی را به من آموخت و ‏گوش دادن به این صفحه‌ها سرگرمی همه‌روزه‌ی من شد.‏

‏***‏
شاملو با یک ماشین پیکان سرمه‌ای رنگ به دانشگاه می‌آمد. راننده‌اش زنی بود که همان‌جا پشت فرمان ‏می‌نشست تا کلاس شاملو به پایان برسد و او را برگرداند. روزی روی چمن‌های دانشگاه نشسته‌بودیم در ‏فاصله‌ی کوتاهی از ماشین شاملو، که خانم راننده پیاده شد، با اندامی ورزیده، و حرکاتی ورزیده، در موتور ‏ماشین را بالا زد، دریچه‌ی رادیاتور را پیچاند و باز کرد، با رفتاری مردانه رفت و شیلنگ آبی را که برای آبیاری روی ‏چمن‌های آن‌طرف‌تر انداخته‌بودند برداشت و آورد، آب توی رادیاتور ماشین ریخت، با همان حرکات مردانه کار را به ‏پایان رساند، در موتور را بست، و پشت فرمان در انتظار نشست.‏

چنین صحنه‌ای، و انجام چنین کارهایی به دست زنان آن روزگار، از نوادر بود. من و دوستان، شگفت‌زده، با خود ‏می‌اندیشیدیم: این است آیا آیدا، که شاملو این همه شعرهای عاشقانه برایش سروده و مجموعه‌ی "آیدا در ‏آینه" را برایش منتشر کرده، "آینه‌ای برابر آینه"اش گذاشته تا از او ابدیتی بسازد؟ هرگز ندانستیم که او آیا آیدا ‏بود، یا نه، و هیچ نمی‌دانستیم که "[...] شاملو از شاعران کمیابی بود که برای زوجه‌ی قانونی خویش شعر ‏عاشقانه گفته‌اند: قلندری عیال‌دوست که نیمه‌شبان در راه بازگشت از میکده، خریدن نان سنگک و دسته‌ای ‏ریحان آب‌زده را فراموش نمی‌کند. [...] در ادبیات قدمایی ایران محبوب غالب شعرهای عاشقانه موجودی است ‏سردمزاج اما کلیشه‌ای، که گاه حتی نمی‌توان تشخیص داد مذکر است یا مؤنث. [...] شعر عاشقانه‌ی شاملو ‏نه گله و التماس از موضع ضعف، بلکه وصف تجربیاتی عاطفی از معاشرت با انسانی دارای هویت در روزگاری ‏مشخص، و از موضع قدرت بود." (محمد قائد: "مردی که خلاصه‌ی خود بود")‏

‏***‏
شاملو در بهار سال 1994 به سوئد آمد و چند شب شعر برگزار کرد. به یکی از آن‌ها رفتم، که پیش از آغاز، به ‏علت کسالت شاملو و به شکلی غریب لغو شد، و ماهی دیرتر به یک شب شعر دیگرش رفتم. شاملو، همچنان ‏با موهای انبوه که اکنون دیگر نه نقره‌ای، که یک‌دست سپید بود، روی صحنه پشت میزی در میان دسته‌های ‏گل نشسته‌بود، و شعر خواند، زیبا چون همیشه. شبی پر خاطره بود، که اوج آن شعری بود با مصرعی با ‏مخاطب معلوم، که همه بی‌اختیار برایش کف زدند:‏

ابلها مردا
عدوی تو نیستم من
انکار ِ تو اَم.‏

در پایان این سفر، شاملو در گفت‌وگویی تلویزیونی سخنانی درشت و گنده گفت که هیچ با مقام و موقعیت او و ‏ادبیات فارسی تناسبی نداشت و منزلت او را در نگاه من و دوستانم پایین آورد.‏

‏***‏
دیدار بعدی با شاملو، در غیاب او، روز شنبه 5 ژوئن 1999 در روستای لاکسئو ‏Laxö‏ در منطقه‌ی ئه‌ل‌و کارله‌بی ‏Älvkarleby‏ در فاصله‌ی دو ساعتی شمال استکهلم بود. جایزه‌ی انجمن دوستدارن استیگ داگرمان ‏Stig ‎Dagerman، نویسنده‌ی ادبیات کارگری سوئدی را قرار بود به احمد شاملو بدهند. شاملو خود در ایران سخت ‏بیمار بود و نتوانست برای دریافت جایزه بیاید. با مفتون امینی بودیم و جمعی دیگر. بزرگان فرهنگ سوئد: آرنه ‏روت ‏Arne Ruth‏ سردبیر فرهنگی داگنز نی‌هتر، بزرگترین روزنامه‌ی صبح سوئد، کارل گؤران اکروالد ‏Cal-Göran ‎Ekerwald‏ نویسنده‌ی نامدار آشنا با ادبیات فارسی، و دیگران، سخنانی در ستایش شاملو و شخصیت و شعر او ‏گفتند و سرشار از غرورمان کردند. فرج سرکوهی نیز آن‌جا بود. آن‌گاه که ماریا پیا بوئه‌تیوس ‏Maria-Pia Boëthius، ‏نویسنده، روزنامه‌نگار، و روشنفکر دوست‌داشتنی سوئدی در چند قدمی ما در میان جمعیت بر پا خاست و برای ‏شاملو کف زد، اشک بر گونه‌هایم راه گم کرد. فیلم مستند بهمن مقصودلو از زندگی شاملو را نمایش دادند و در ‏دریایی از خاطره غرقمان کردند.‏

دریغا که شاملو خود آن‌جا نبود تا این‌ها را بشنود و ببیند.‏

‏***‏
یکی از زیباترین شعرهای شاملو برای من "عقوبت" است، به‌ویژه آن‌جا که می‌گوید:‏

[...]
با ما گفته‌بودند:
-------------«آن کلام ِ مقدس را
-------------با شما خواهیم آموخت،
-------------لیکن به خاطر ِ آن
-------------عقوبتی جان‌فرسای را
-------------تحمل می‌بایدتان کرد.»

عقوبت ِ جان‌کاه را چندان تاب آوردیم
-----------------------------------------آری
که کلام مقدس ِ‌مان
-----------------------باری
از خاطر
گریخت!
[1349]

مفتون امینی، که شاملو او را "وسواس ِ مهربان ِ شعر" نامیده و شعر "ای‌کاش آب بودم" را تقدیم‌اش کرده، با ‏چاقوی جراحی ماهر به جان "عقوبت" افتاد و تحلیلی کرد که در مجله‌ی "سخن" شماره 24، بهمن 1367 منتشر ‏شد.‏

‏***‏
هنگام قدم‌زدن در پس‌کوچه‌های آن روستای دورافتاده‌ی سوئدی در حاشیه‌ی اهدای جایزه به شاملو، دوست ‏دیرینم "بدری" را که از شب حمله‌ی ساواک به خوابگاه دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) در 17 خرداد 1351 و ‏ماه‌های زندان پس از آن گم‌اش کرده‌بودم، پس از 27 سال، با همسر و سه فرزند در برابر خود یافتم! از شهری ‏کوچک در قلب سوئد برای شرکت در این مراسم آمده‌بودند: شعر، انسان‌ها را به هم می‌رساند.

‏***‏
برای دوستانی که پیوسته اصرار دارند زوجی برای من پیدا کنند، شرط گذاشته‌ام که زنی پیدا کنند که دکان ‏پنچرگیری داشته‌باشد و خود چرخ ماشین باز کند و ببندد، به قرینه‌ی آیدا(؟) و رادیاتور ماشین!‏

‏***‏
سایت رسمی احمد شاملو را این‌جا ببینید، و به‌ویژه به بخش "سالشمار زندگی" او سر بزنید.‏
بخش دوم از کنسرتو پیانوی شماره 4 بیتهوفن را این‌جا بشنوید.‏
چند شعر شاملو را با صدای خودش در این نشانی‌ها بشنوید: 1، 2، 3، و البته این یکی

سایت انجمن دوستداران استیگ داگرمان (و نه داگرمن) این‌جاست، که البته به سوئدی‌ست، و صفحه‌ی احمد ‏شاملو در این سایت نیز، باز به سوئدی، این‌جاست.‏

‏***‏
گرامی‌باد هشتاد و پنجمین زادروز احمد شاملو، امروز، 21 آذر 1389، 12 دسامبر 2010.
‏(عکس اتاق شماره 3 از منوچهر ع.)‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 December 2010

در سوگ استاد، و دوست

دیروز با دریغ و درد ‏خبر یافتم که دکتر مرتضی انواری استاد پیشین دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف)، یکی از چهره‌های ‏برجسته‌ی فعال در راه‌اندازی مرکز کامپیوتر دانشگاه در سال‌های پایانی دهه‌ی 1340، نخستین رئیس دانشکده‌ی ریاضی، ‏بنیان‌گذار "مرکز تعلیمات عمومی"، بنیان‌گذار "مدرسه عالی کامپیوتر"، رئیس هیأت مدیره‌ی مرکز آی‌تی آذربایجان شرقی ‏ITCA، و استاد دانشگاه برکلی، در 29 نوامبر درگذشته‌است.‏

من بخت شاگردی ایشان را نداشتم، اما در سال 1351 به‌هنگام دوندگی‌های مربوط به راه‌اندازی "اتاق ‏موسیقی" دانشگاه با ایشان آشنا شدم، و برای گرفتن بودجه و امکانات بارها به ایشان که رئیس "مرکز تعلیمات ‏عمومی" (یعنی درس‌های غیر مهندسی) بودند، مراجعه کردم. ایشان همواره مرا با مهر در اتاق خود، که جای ‏تنگی در گوشه‌ی طبقه‌ی همکف ساختمان مجتهدی (ابن سینا) و زیر کلاس شماره 1 بود، می‌پذیرفتند، ‏حرف‌هایم را موشکافانه گوش می‌دادند، چیزهایی می‌پرسیدند، و برگ‌هایی را که لازم بود امضا می‌کردند.

به همت و عشق و علاقه و یاری دکتر مرتضی انواری بود که برنامه‌ها و فعالیت‌های "اتاق موسیقی" پا گرفت، و ‏نیز با بلندنظری ایشان بود که آموزگارانی از میان روشنفکران و متخصصان نام‌آور کشور برای آموزش درس‌های ‏هنری و علوم انسانی به دانشگاه دعوت شدند. از آن میان: احمد شاملو، اسماعیل خویی، ‏فرهاد نعمانی، هرمز فرهت، ماه‌منیر شادنوش، داریوش صفوت، ژاله ژوبین خادم، هانیبال الخاص، ایران دررودی، هادی شفائیه، و دیگران.‏

با کنار رفتن دکتر انواری از ریاست مرکز تعلیمات عمومی در سال 1352، سرپرستی کارها در عمل به دست غلامعلی حداد ‏عادل افتاد و اسلامی‌کردن دانشگاه آغاز شد، که خود داستان دیگری‌ست و ‏در نوشته‌ی دیگری اشاره‌هایی به آن کرده‌ام.‏

دکتر مرتضی انواری در فعالیت‌های اجتماعی نیز شرکت داشتند. از جمله نامه‌ی جمعی از استادان ایرانی خطاب به رئیس ‏اتحادیه‌ی اروپا در اعتراض به تحریم علمی دانشگاه صنعتی شریف که دکتر انواری نیز آن را امضا کردند، در این ‏نشانی موجود است.‏

دکتر مرتضی انواری یکی از پایه‌گذاران "انجمن دانشگاه صنعتی شریف" ‏SUTA‏ نیز بودند و نامه‌ی پر مهر زیر که ‏بیش از ده سال پیش نوشته شده یادگار گرانبهایی‌ست که از ایشان دارم:‏

Från: "Morteza Anvari" anvari#at#cs.berkeley.edu
Ämne: Your article
Till: otaghe_mousighi#at#yahoo.com, "HOJABRI" HOJABRI#at#aol.com
Datum: fredag 14 April 2000 06:31‎

Dear Shiva,
I thoroughly enjoyed reading your article. It brought back fond memories and raised my spirits. From ‎the choice of your UserId, otaghe_mousighi, it is abundantly manifest that you are still deeply bonded ‎with your student days at Aryamehr University.

I joined the Univ. in 1347 as a professor and chairman of Math Dept. In 1351, when I returned from ‎my sabbatical, chancellor Nasr asked me to organize the 'Markaze Talimate Omoumi'. I ran the Markaz ‎for a year. I hired several eminent literary and artistic personalities to teach there. The list is long and ‎my memory rather short. It included such figures as Ahmad Shamloo, Hanibal Alkhas, and Dr. ‎Farahat, and many more. A group of philosophers, psychologists, and sociologists agreed to ‎contribute to the humane side of our students' education as well.

Are you attending the Reunion 2000?

Anvari
UC Berkeley

مقاله‌ای که دکتر انواری از آن سخن می‌گویند، سرگذشت اتاق موسیقی‌ست که روایت‌های گوناگونی از آن در ‏جاهایی، از جمله در مجله "لوح" در این نشانی، و نیز در این نشانی منتشر شده‌است. منظور از ‏Reunion 2000‎‏ نیز ‏نخستین گردهمایی سراسری انجمن دانشگاه صنعتی شریف است که در تابستان سال 2000 در سن‌دیه‌گوی ‏کالیفورنیا برگزار شد و من نیز در آن شرکت کردم.‏ عکس دکتر انواری از همان گردهمایی‌ست.‏یاد دکتر مرتضی انواری گرامی باد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 December 2010

Min första jul i Sverige

Programmet ”Önska i P2” bjuder alla att berätta om hur det kändes den första julen som man befann ‎sig i Sverige med allt omkring julen och önska ett musikstycke som man förknippar med den känslan. ‎Det är ett mycket bra initiativ, tycker jag. Läs gärna mer och hitta kontaktuppgifterna här, kontakta, ‎berätta, och önska musik.‎

نخستین کریسمسی که در سوئد بودم‏

برنامه موسیقی درخواستی شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد شما را فرا می‌خواند تا از طریق تلفن یا نامه یا ای‌میل ‏برایشان تعریف کنید که نخستین کریسمسی که در سوئد بودید، با همه‌ی جلوه‌های پیرامون آن چه ‏احساسی داشتید، و قطعه‌ای موسیقی را که خاطره‌ای از آن کریسمس را در یادتان زنده می‌کند، درخواست ‏کنید. به نظر من ابتکار بسیار جالبی‌ست. در این نشانی می‌توانید در باره‌ی این برنامه‌ی ویژه بیشتر بخوانید و ‏اطلاعات تماس را پیدا کنید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

28 November 2010

Dies Irae روز جزا

Jag vet inte när eller hur dessa 2 ord, Dies Irae, har etsats i mitt huvud. Det måste vara någon gång ‎under mina tidiga tonår då radioteater var det bästa vi hade att sitta och lyssna till under långa, ‎mörka och snöiga kvällar i Ardebil. Jag måste ha hört en musik som bakgrund till en dramatisk scen ‎och senare ha upptäckt att musiken heter Dies Irae, och ha etsat dessa ord i huvudet, utan att veta ‎vad det betyder, för att hitta musiken senare och lyssna mer.

Trots att jag har ”upplevt” många ”Vredens stora dag”ar i livet sedan dess och har hört många och ‎mycket musik i/med temat, så hade jag inte fått samma upplevelse och inte hade tänkt på det, tills fram ‎till för några dagar sedan då jag hörde ett stycke musik som plötsligt grävde fram ur minnets gömmor ‎det där stenblocket där dessa två ord stod etsat. Och vilken värdig musik för att lägga namnet i ‎minnet: Dies Irae ur Giuseppe Verdis Rekviem. De där stora pukorna och rädslan och ångesten i ‎körens skrik stjäl min själ och driver den med sig till musikens höjder. Jag förstår inte vad de säger ‎och desto bättre: musiken för mig är bara konsten om ljud och ljudkombination ‎och inte det ena eller det andra ords betydelse. Och jag vill inte befatta mig med någon religiös mening.‎

Man kan hitta många uppföranden av detta stycke på YouTube men jag gillar denna version bäst.‎ Den saknar rörlig bild och om ni vill se orkestern, se detta uppförande i stället. ‎

Det finns en lång lista över ‎många andra tonsättare och deras verk där Dies Irae förekommer, här. ‎Men missa inte en helt annorlunda Dies Irae på en filmklipp från Matix-trilogin.

Jag har tidigare skrivit vad jag tycker om ett annat verk av Verdi, här.‎ (متن فارسی در ادامه)

نمی‌دانم کی و چه‌گونه این دو واژه، دیه‌س ایره، بر ذهنم نقش بست. می‌باید در سال‌های آغازین نوجوانی ‏باشد و هنگامی که در شب‌های سرد و تاریک و پر برف اردبیل نمایشنامه‌های رادیویی بهترین سرگرمی ما بود. ‏حدس می‌زنم که آهنگی را در متن صحنه‌ای دراماتیک و تکان‌دهنده شنیدم و سپس کشف کردم که نام آهنگ ‏دیه‌س ایره است و آن را به‌خاطر سپردم تا دیرتر پیدایش کنم و بیشتر بشنوم.‏

با آن‌که در درازای سالیان دیه‌س ایره (روز جزا)های بسیاری در زندگی دیدم، از سر گذراندم، و شنیدم، آن یاد و ‏آن احساس به سراغم نیامد، تا همین چند روز پیش، که با شنیدن آهنگی، ناگهان آن تخته‌سنگی که دو واژه‌ی ‏دیه‌س ایره بر آن حک شده‌بود، از ژرفای ذهنم بیرون آمد و به یاد آوردم که خود روزی آن را حک کرده‌ام. و چه ‏سزاوار است این آهنگ برای آن‌که بر لوح ذهن‌ها نقش بندد: دیه‌س ایره از رکوئیم اثر جوزپه وردی (1901 – ‏‏1813) ‏Giuseppe Verdi‏ آهنگساز ایتالیایی. آه از آن طبل بزرگ، یا به گفته‌ی حافظ "رطل گران"، و هراس و ‏لابه‌ای که در فریاد گروه کر موج می‌زند، که سراپای وجودم را می‌لرزاند، روحم را می‌رباید، و با خود می‌بردم. ‏نمی‌فهمم چه می‌خوانند، و چه بهتر: با کلام موسیقی آوازی اغلب کاری ندارم: موسیقی برای من هنر ترکیب ‏صداهاست، نه معنای این یا آن کلمه. و کاری با دین و مذهب ندارم.‏

اجراهای فراوانی از این اثر در یوتیوب یافت می‌شود که هر یک رنگ و احساس ویژه‌ی خود را دارند. من این اجرا را ‏پسندیدم.‏ اما اگر می‌خواهید ارکستر و رهبر و گروه کر را ببینید، این یکی را ببینید.‏

موضوع و سرود دیه‌س ایره در کار آهنگسازان فراوان دیگری پیش و پس از وردی نیز آمده‌است.‏
نامدارترین آن‌ها:‏
رکوئیم موتسارت
سنفونی فانتاستیک هکتور برلیوز، از جمله در بخش چهارم
بخش نخست از سنفونی هفتم آنتونین دوورژاک
پرده‌ی چهارم از اپرای فائوست اثر شارل گونو‏
بالت اسپارتاکوس و نیز سنفونی شماره 2 آرام خاچاتوریان
بخش 1، 3، و 5 از سنفونی شماره 2 گوستاو مالر‏
شبی بر فراز کوه سنگی اثر مادست موسورگسکی
چندین اثر سرگئی راخمانینوف، از جمله در هر سه سنفونی او، راپسودی روی تمی از پاگانی‌نی، جزیره‌ی ‏مردگان، و رقص‌های سنفونیک
رقص مردگان و سنفونی شماره 3 کامی سن‌سان
موسیقی متن فیلم هاملت و سنفونی شماره 14 دیمیتری شوستاکوویچ
بالت پرستش بهار ایگور استراوینسکی
سنفونی مانفرد پیوتر چایکوفسکی
و سرانجام سنفونی شماره 3 آهنگساز خودمان لوریس چکناووریان

همچنین ببینید و بشنوید روایتی دیگرگونه روی بریده‌هایی از فیلم‌های ‏Matrix

فهرست کامل آن آثار و نیز متن شعر این‌جاست.‏

پیشتر نیز درباره‌ی تأثیر یکی دیگر از کارهای جوزپه وردی بر خود نوشته‌ام، البته به سوئدی (اوورتور از اپرای "دست سرنوشت"). آن جا اجرایی به رهبری نادر عباسی می‌یابید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 November 2010

فیلسوف پرهیاهو

گزارش دیداری با ژیژک را به فارسی برگرداندم که در سایت ایران امروز، یا در این نشانی می‌یابیدش.‏

Översatte till persiska en intervju med Slavoj Žižek gjord av DN:s Sverker Lenas. Den finns här och ‎här.‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 November 2010

از جهان خاکستری - 48‏

بریده‌ای از نامه‌ی مادر به تاریخ 17 اردیبهشت 1366 (7 مه 1987):‏

‏«شیوا جان [...] چند روزی پس از عید مرد جوان و سیه‌چرده‌ای با موها و چشمان مشکی، سبیل کلفت و ریش ‏تراشیده به در خانه آمد و شما را می‌خواست. نشانی خانه را که به خط شما بود و خوب و تمیز هم نگهداری ‏کرده‌بود و با خودکار روی یک تکه کاغذ معمولی 5 در 12 سانتی‌متر نوشته شده‌بود، ارائه داد. ترکی را به لهجه‌ی ‏تبریزی حرف می‌زد و گفت که از روستاهای اطراف تبریز است و با شما سرباز بوده‌است. گفتیم که نیستید و ‏چند سال است که به خارج رفته‌اید. سخت تعجب کرد و باور نمی‌کرد. درست وقت ناهار بود و پدر تعارف کرد ‏و او را به خانه آورد. پس از ناهار و استراحت، خواست که به حمام برود. جنگ است و جیره‌بندی نفت، و آبگرمکن ‏ما همیشه روشن نیست. پدر او را به حمام عمومی برد و خود برگشت. او بعد از حمام به خانه آمد و مدعی ‏شد که 2800 تومان پولش را در حمام دزدیده‌اند. پدر به حمام رفت و داد و بی‌داد راه انداخت، که البته نتیجه‌ای ‏نداشت. گویا پول در جیب کتش بوده و کمد رختکن حمام را هم باز گذاشته بود (الله اعلم).

به‌هر حال دلمان سوخت، و شب هم او را نگه داشتیم، در حالی که تا صبح می‌ترسیدیم. این‌طور که دیرتر ‏دانستیم، او گویا پیش از زدن در ما از بچه‌های کوچه هم سراغ شما را گرفته‌بود و گفته بودند که این‌جا نیستید و ‏چند سال است که در خارج هستید، و او حرف آن‌ها را هم باور نکرده‌بود. می‌گفت زن و دختری به‌نام شهناز دارد، ‏پدرش حاجی مال‌دار است و گاو و گوسفند و گاومیش فراوان دارد و قول داد که دفعه‌ی بعد برایمان کره بیاورد. ‏گاه می‌گفت که پدرش برایش دکانی باز کرده، و گاه می‌گفت که دست‌فروش است. مرا مادر و ننه می‌نامید و ‏اصرار داشت که برود و با زن و بچه‌اش برگردد تا زن‌اش در خانه به "ننه" خدمت کند، و پدر بهانه می‌آورد که تا او ‏برگردد ما برای گردش به کنار دریا می‌رویم، و او را باز می‌داشت. می‌گفت که شما در سربازی به فرمان افسران ‏گردن نمی‌گذاشتید و زیاد بازداشت می‌شدید و او به ملاقات شما می‌آمد، و پیوسته تکرار می‌کرد که شما چنین ‏و چنان بودید و اگر این‌جا بودید، خیلی خوب می‌شد. هی می‌گفت "کاش آقا شیوا این‌جا بود" و می‌پرسید کی بر ‏می‌گردید. گفت: "هر وقت آقا شیوا آمد من باز هم می‌آیم" و من گفتم: "انشاءالله". می‌گفت که پس از پایان ‏سربازی، که نگفت پیش یا پس از انقلاب بوده، به سردشت رفته و با گروه کومله همکاری کرده، مدت دو سال در ‏آن‌جا بوده، سپس دستگیر شده و چهار سال در زندان تبریز بوده، و پس از رهایی از زندان نوشته‌ای به او داده‌اند ‏که هیچ‌کس و هیچ دایره‌ای کاری به او رجوع نکند.‏

از این که نشانی خانه‌ی اردبیل را به او داده‌بودید سر در نیاوردیم، زیرا شمایی که چندان تماسی با خانه ‏نداشتید و سالی ماهی به زور چند روزی به خانه می‌آمدید، دلیلی نداشت که نشانی این‌جا را به او بدهید. و تازه، هشت یا نه سال هم از سربازی شما گذشته بود. ‏نمی‌دانم آیا این‌قدر ساده و هالو بود، یا خود را به سادگی زده‌بود، زیرا از پدر پرسید که آیا برای شما نامه ‏می‌نویسیم و لابد پول زیادی برای ارسال نامه می‌پردازیم، و وقتی که جواب شنید که چندان پول زیادی لازم ‏نیست، سخت تعجب کرد و گفت که پس او هم باید بتواند برای شما نامه بنویسد، و نشانی‌تان را خواست، که ‏جواب شنید نشانی شما هنوز موقتی‌ست.‏

او موقع آمدن یک زنبیل پلاستیکی که یک بقچه تویش بود در دست داشت. به‌محض ورود آن را در ایوان گذاشت و ‏من که نمی‌دانستم چه چیز خطرناکی در آن هست یا نیست، و برای این که بعد ادعا نکند که چیزی از آن گم ‏شده، فوراً برش داشتم و در هال روبه‌روی خودش گذاشتم. عصر وقتی که به حمام می‌رفت بقچه را باز کرد، یک ‏حوله‌ی نیمدار و یک لیف با صابون و یک پیراهن و شورت تویش بود که برداشت و لای روزنامه پیچید و به حمام ‏رفت.‏

زیاد سیگار می‌کشید، به‌طوری‌که پس از رفتن او من چهار روز پنجره‌های اتاق را باز گذاشتم تا بوی سیگار بیرون ‏برود. او می‌گفت که شب گذشته از ده‌شان به تبریز رفته و شب را در هتل (!!) مانده و صبح راهی اردبیل شده و ‏موقع ظهر رسیده، و می‌گفت که فقط برای دیدن شما به اردبیل آمده، ولی ما فکر کردیم که شاید بی‌کار بوده و ‏آمده که کاری برایش پیدا کنید، ولی اصلاً نمی‌دانست که میزان سوادتان چه‌قدر است، و وقتی که پدر عکس ‏شما را که جایزه می‌گیرید به او نشان داد، تعجب کرده و گفته‌بود "پس دانشگاه هم رفته‌بود؟!" خلاصه همه‌ی ‏گفته‌هایش عجیب و غریب بود. گویا سواد درست و حسابی نداشت، و شاید اصلاً نداشت. شماره تلفن‌مان را ‏که می‌خواست، به پدر گفته‌بود: خودتان بنویسید. گاهی به نظر آدم هالویی می‌آمد، و گاهی هم نه. می‌گفت ‏که چندی پیش در تهران 4 هزار تومان از جیبش دزدیده‌اند و پدر گفت که او که یک ‌بار مزه‌ی دزد زدگی را چشیده، ‏چرا باز با خود پول به حمام برده و در کمدی با در باز رهایش کرده.‏

قدش از متوسط بلندتر بود و می‌شد بلندقد به حسابش آورد. لحن لاتی نداشت و نماز هم نمی‌خواند. به‌جای ‏همه چیز مرتب سیگار می‌کشید. صبح پدر او را به گاراژ مسافربری برد، برایش بلیت اتوبوس تبریز خرید و مقداری ‏هم پول به او داد و روانه‌اش کرد. او فوراً پیاده شد و با کمی از پولی که گرفته‌بود سیگار خرید. ادعا می‌کرد که در ‏خانه تلفن دارد و شماره‌ای هم داد، اما نتوانستیم آن شماره را بگیریم و از مخابرات که پرسیدیم، گفتند که ‏روستایی که او نام برد اصلاً تلفن ندارد. خلاصه از وقتی که رفته، مثل سنگی که به دریا انداخته‌شود، خبری از او ‏نداریم.»‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 November 2010

مردی که خلاصه‌ی خود بود

به‌تازگی بخشی از "دفترچه خاطرات و فراموشی" نوشته‌ی محمد قائد را خواندم. این بخش درباره‌ی احمد ‏شاملوست در دفتری به‌نام "آن‌سوی آستانه" و با عنوان "مردی که خلاصه‌ی خود بود". نوشته‌ای‌ست بسیار زیبا. ‏چندی بود که از خواندن نوشته‌ای این‌چنین لذت نبرده‌بودم. خواندن آن را به همه‌ی دوستداران و نیز دشمنان ‏شاملو صمیمانه توصیه می‌کنم. اگر سبک نوشته‌ی من درباره‌ی احسان طبری را پسندیده‌باشید، شاید از ‏خواندن این نوشته‌ی محمد قائد نیز لذت ببرید.‏

در ستون سمت راست سایت محمد قائد روی "کتاب" کلیک کنید، از آن میان "دفترچه‌ خاطرات و فراموشی" را ‏انتخاب کنید، و در پایین صفحه‌ی بعدی "مردی که خلاصه‌ی خود بود" را می‌یابید.‏

یکی از فرازهای جالب آن نوشته درباره‌ی "خود-ویرانگری" شاملوست، چنان که سرود:

میوه بر شاخه شدم
----------------------سنگ‌پاره در کف ِ کودک.‏
طلسم ِ معجزتی
مگر پناه دهد از گزند ِ خویشتن‌ام
چنین که ‏
----------دست ِ تطاول به خود گشاده‏
-----------------------------------------من‌ام!‏

در گفت‌وگویی با محمد قائد می‌خوانیم که او خواسته تصویری زمینی و انسانی از شاملو به‌دست دهد، و از ‏همان گفت‌وگو آگاه می‌شویم که محمد قائد نیز همچون من و بسیاری دیگر پرورده‌ی مکتب "کتاب هفته" است: ‏‏«‏‎كتاب هفته‎ ‎در مسير تجربيات زندگى من بسيار مهم بود و از نظر سليقه و‎ ‎جهت در خواندن، از عواملى بود كه ‏مرا از كودكى وارد نوجوانى كرد و سطح‎ ‎توقعم را بسيار بالا برد‎.‎‏»‏

در همان گفت‌وگو، آقای قائد از مرز میان جنبه‌های اجتماعی و خصوصی زندگی افراد سرشناس نیز سخن ‏می‌گوید، و این همان بحثی‌ست که یکی از خوانندگان پست قبلی درباره‌ی مولانا و شمس به میان کشید.‏

خیلی وقت پیش نوشته‌ای از من در نشریه‌ی آقای قائد "لوح" (شماره‌ی 11، شهریور 1380) منتشر شد.‏

با سپاس از سعید عزیز برای یادآوری "مردی که خلاصه‌ی خود بود".‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

31 October 2010

بار دیگر شمس و مولوی

بیش از سه سال پیش، در اوت 2007، در پستی به سوئدی خبر از "سال مولانا" و برگزاری جشنواره مولانا در ‏یکی از مراکز فرهنگی استکهلم دادم. در آن نوشته از مقاله‌ای درباره‌ی مولانا که همان روز در بزرگ‌ترین روزنامه‌ی ‏صبح سوئد منتشر شده‌بود یاد کردم و اشاره‌ای کردم به نوشته‌ی کسانی که می‌گویند شمس که نادختری ‏مولانا کیمیاخاتون را به زنی داشت، در یک حمله‌ی خشم و حسادت آنچنان کیمیاخاتون را کتک زد که او سه روز ‏بعد درگذشت.‏

دو ماه پس از آن، در پاسخ حاشیه‌ای که خواننده‌ی بی‌نامی بر این پست نوشته‌بود، توضیح بیشتری در این مورد ‏دادم و منابعی را که این ادعا را به میان کشیده‌اند، معرفی کردم: "پله پله تا ملاقات خدا" نوشته‌ی عبدالحسین ‏زرین‌کوب، شرح حال مولانا به قلم فروزانفر، و نیز داستانواره‌ی "کیمیاخاتون" نوشته‌ی سعیده قدس.‏

در حاشیه‌ی پست اخیر بحث‌های جالب و مفیدی صورت گرفت. اما سه سال پس از آن، در ماه اوت امسال، ‏طوفان بسیار بزرگی از بحث پیرامون محتوای آن نوشته در میان دوستان من و به شکل ای‌میل‌هایی به سوئدی ‏برخاست و باد و باران‌های آن طوفان هنوز دامن برخی از دوستان را رها نکرده‌است.‏

همه‌ی این‌ها را گفتم، تا برسم به این‌جا که امروز در وبلاگ خوابگرد خواندم که "ابتدانامه"‌ی سلطان ولد پسر ‏بزرگ مولانا به‌تازگی با تصحیح و تنقیح‎ ‎محمدعلی موحد و علی‌رضا حیدری‎ ‎منتشر شده‌است. "ابتدانامه از دو ‏نظر بسیار مهم است، یکی از جنبه‌ی تاریخی‎ ‎که قدیم‌ترین گزارش دست اول را از ماجرای شمس و مولانا در ‏اختیار ما‎ ‎می‌گذارد و دوم از جنبه‌ی تعلیمی که آن را باید به منزله‌ی ذیلی بر مثنوی‎ ‎دانست‎.‎‏"‏

این انتشار تازه‌ی "ابتدانامه" را باید به فال نیک گرفت، و شاید بازخوانی این کتاب روشنایی تازه‌ای به "پرونده‌ی ‏بایگانی‌شده" (‏Cold Case‏) مرگ ناگهانی کیمیاخاتون بیافکند، یا شاید هم نه: کسانی می‌گویند که سلطان ولد ‏نمی‌خواست اسرار روابط مولانا و شمس را فاش کند. چه می‌دانم!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 October 2010

باز هم مرد لیزری؟

در هفته‌های اخیر کس یا کسانی در تاریکی یا از پشت به‌سوی مردم شهر مالمو در سوئد تیر انداخته‌اند و ‏تعدادی را کشته و زخمی کرده‌اند. پلیس به‌تازگی فاش کرد که همه‌ی کسانی که هدف تیراندازی‌ها ‏بوده‌اند، خارجی‌تباراند و در بسیاری از این تیراندازی‌ها که از بیش از یک سال پیش آغاز شده، از یک اسلحه ‏استفاده شده‌است. خبرها و گزارش‌ها از شهر مالمو فضایی تیره و تار و مردمانی خشمگین و ترسیده تصویر ‏می‌کند. این وضع به‌ناگزیر همه را به‌یاد سال‌های 1991 و 92 و "مرد لیزری" می‌اندازد.‏

یون آئوسونیوس ‏John Ausonius‏ در آن سال‌ها در استکهلم و اوپسالا به‌سوی یازده خارجی‌تبار تیراندازی کرد، ‏چند تن از آنان را به‌شدت زخمی و برای همیشه معلول کرد، و یک ایرانی به‌نام جمشید رنجبر را کشت. او در ‏آغاز تفنگی با نشانه‌روی لیزری داشت و قربانیانش پیش از تیر خوردن دایره‌ای با نور سرخ روی تن خود ‏می‌دیدند و از همین رو نام "مرد لیزری" به او داده‌شد.

ماه نوامبر 1991، آن‌گاه که جمشید رنجبر کشته‌شد، سرد و تاریک بود. اندوه و دلهره نیز دل‌ها را تاریک می‌کرد. ‏حتی شمع افروختن در محل تیر خوردن جمشید بیرون خوابگاه دانشجویی، یا تظاهرات و راهپیمایی با مشعل نیز ‏روشنایی و گرمایی بر دل‌ها نمی‌تابانید. لب‌ها همه دوخته بود و پرسش‌هایی پیوسته در سرها می‌چرخید: آخر ‏چرا؟ این "مرد لیزری" چه می‌خواهد؟ چرا می‌خواهد خارجیان را بکشد؟

اعتراض‌ها شد. بلندپایگان دولت و جامعه‌ی سوئد بیانیه‌ها دادند، از خارجی‌تباران پشتیبانی کردند، در تظاهرات ‏شرکت کردند. مدیر عامل اتوموبیل‌سازی وولوو گفت که بدون خارجی‌تباران کارخانه‌ی او می‌خوابد، و رانندگان ‏خارجی‌تبار اتوبوس‌های شهری و مترو با یک اعتصاب پنج دقیقه‌ای در ظهر روزی نشان دادند که بدون آنان جامعه ‏از حرکت می‌ایستد. امیر حیدری که به هزاران ایرانی کمک کرده‌بود تا به سوئد مهاجرت کنند (و اکنون به همین ‏علت در زندان به‌سر می‌برد) اعلام کرد که می‌خواهد یک کشتی کرایه کند و همه‌ی ایرانیان را از سوئد ببرد و ‏نام‌نویسی از داوطلبان ترک سوئد را آغاز کرد. کسی دیگر همه‌ی خارجیان را فراخواند تا در روز و ساعت معینی ‏هر جا که هستند یک ساعت دست از کار بکشند، و بسیاری از این فراخوان پشتیبانی کردند.‏

من اما با چنین اعتصابی موافق نبودم. در آن روز و ساعت رئیسم به اتاقم آمد و آرام و همدردانه پرسید: تو ‏اعتصاب نمی‌کنی؟ گفتم: نه! در عوض دو بار شدیدتر کار می‌کنم تا نشان دهم که کار من تأثیر دارد. ‏سپاسگزارانه و حق‌شناسانه گفت: آفرین! این هم خود راهی‌ست برای نشان دادن مفید بودن - به شکل مثبت.

همکاران، این سوئدی‌های ساکت و خجالتی، بر گردم می‌چرخیدند، هوا را به درون سینه می‌کشیدند تا دهان ‏بگشایند و جمله‌ای از همدردی بگویند، اما دهانشان باز نمی‌شد. با این همه همین رفتارشان کافی بود تا دریابم ‏که آنان با مرد لیزری موافق نیستند، و همین دلداریم می‌داد. مرد لیزری اما همچنان در تاریکی‌ها قربانیان ‏خود را شکار می‌کرد. فضای بسیار بدی بود. خنده از لب‌ها گریخته‌بود؛ گرما از دل‌ها رفته‌بود: چه کنیم؟ رانده از ‏میهن خود، گریخته از شوروی، آیا سوئد را هم ترک کنیم؟ به کجا برویم؟ آیا خود را در خانه زندانی کنیم؟ تا کی؟‏

آئوسونیوس سرانجام در ماه ژوئن 1992 به دام افتاد و به حبس ابد محکوم شد. یک فیلم مستند، و یک سریال ‏تلویزیونی ارزشمند نیز روی این داستان ساخته‌اند (‏Lasermannen‏ را در ‏www.imdb.com‏ بجوئید). باشد که مرد ‏لیزری بی لیزر مالمو را نیز هر چه زودتر به دام اندازند. همین دیروز ده تیراندازی در مالمو به پلیس گزارش شده، ‏اما پلیس تنها یک مورد را تأیید کرده است: به‌سوی دکان خیاطی و آرایشگاه ناصر یزدان‌پناه تیراندازی شد، ناصر ‏که ساعتی پیش در تظاهرات اعتراض به خارجی‌ستیزی شرکت کرده‌بود، بیرون آمد، مردی به او حمله کرد، ‏زخمیش کرد و سپس با دوچرخه گریخت (منبع خبر). آئوسونیوس نیز برای تأمین باخت‌های خود در قمار به بانک‌ها دستبرد ‏می‌زد و سپس با دوچرخه می‌گریخت.‏

دلم با شما خارجی‌تباران مالموست.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏