11 October 2023

پنیر بلغار - ۷ (پایان)

شراب عنکبوتی

بعد از صبحانه وسایلمان را جمع می‌کنیم، چمدان‌هایمان را می‌بندیم، و با هتل تسویه حساب ‏می‌کنیم. خانم منشی می‌گوید که ما مهمانان مورد علاقهٔ او بوده‌ایم! باور کنیم؟! بدرود می‌گوییم، ‏سوار ماشین می‌شویم، و به‌سوی ماجراهای امروز می‌رویم. بدرود هتل میلانوی بورگاس. وبگاه‌های ‏رزرو هتل سه ستاره به این هتل داده‌اند اما من بیش از دو ستاره به آن نمی‌دهم.‏

باز در جادهٔ شمارهٔ ۹ اما این بار به‌سوی جنوب می‌رانیم. مقصدمان شهر قدیمی سوزوپل ‏Sozopol‏ ‏است. جایی باید از جادهٔ ۹ به جادهٔ ۹۹ بپیچیم. راهی نیست: فقط ۳۴ کیلومتر. در میانه‌های راه ‏پلیس کمین کرده‌است اما نه با ما و نه با هیچ ماشین دیگری کاری ندارند. یکی از دوستان معتقد ‏است که آنان در پی شکار ماشین‌هایی هستند که کارشان قاچاق پناهندگان عبوری از مرز ترکیه به ‏اروپاست.‏

در ورودی شهر سوزوپل ماشین را در نخستین پارکینگ می‌گذاریم و ساعت ۱۱ است که پیاده ادامه ‏می‌دهیم و خیلی زود به جاهای توریستی شهر می‌رسیم. آفتابی که چندان سوزان نیست ‏کوچه‌های سنگ‌فرش شهر را پر کرده‌است، به‌جز جاهایی که درخت‌های انجیر و انار سایه ‏گسترده‌اند.‏

درست هنگامی که به میدان کوچک وسط شهر می‌رسیم صدای زنگ کلیسای گوشهٔ میدان بلند ‏می‌شود و گروه زنان همسرا با لباس یک‌شکل صورتی‌رنگ آوازخوانان از کلیسا بیرون می‌آیند. به ‏دنبالشان عروس و داماد روانند. کسی کیسه‌های کوچک نقل و سکه بر سر آنان می‌پاشد، و برخی ‏مهمانان عروسی روی سنگ‌فرش کف میدان دنبال سکه‌ها می‌گردند. می‌باید روز ویژه‌ای باشد، زیرا ‏که در رفتن و آمدنمان شاهد دست‌کم سه عروسی در همین کلیسا هستیم.‏

دکان‌های کوچه‌های این‌جا در مقایسه با نسه‌بار از نگاه من خوددارترند و اصالت بیشتری دارند. در ‏دل کوچهٔ تنگ مسیرمان کلیسای چندصدسالهٔ «مریم، مادر خدا» زیر آفتاب خفته است و یک درخت ‏بزرگ انجیر سایه‌اش را بر حیاط خیلی کوچک آن گسترده‌است. اما یک گروه بزرگ توریستی برای ‏بازدید آن از راه می‌رسد و خواب کلیسا آشفته می‌شود.‏

انتهای بعضی کوچه‌های باریک به پرتگاهی می‌رسد که آن‌طرفش دریای آبی‌ست. کمی جلوتر ‏دوستان مرا که سربه‌هوا دارم می‌روم صدا می‌زنند و منظره‌ای را نشانم می‌دهند: ورودی دالان ‏کوچکی‌ست که بر تابلوی بالای آن نوشته‌اند: رستوران پانورامای سنت ایوان ‏St. Ivan‏. آن‌سوی ‏دالان منظره‌ای شگفت‌انگیز دیده می‌شود: طاق کوچک و زیبایی‌ست که از میان آن دریای آبی، ‏جزیره‌ای، و آسمان آبی با تکه‌هایی ابر سفید چشم را می‌نوازد. چه زیبا!‏

هر سه بی‌اختیار و بی آن‌که چیزی بگوییم با مغناطیس آن طاق و آن منظره به درون رستوران ‏کشیده می‌شویم، و درون رستوران ردیف چندین طاق دیگر هست با مناظر مشابه که با هم همان ‏پانورامایی را می‌سازند که در نام رستوران گفته می‌شود. پشت این طاق‌ها پرتگاهی‌ست که با ‏دیواره‌ای بیست‌متری آن پایین به آب دریا می‌رسد. به رؤیا می‌ماند! مگر می‌شود چنین ترکیب ‏زیبایی در واقعیت وجود داشته‌باشد؟! بی آن که مشورتی با هم بکنیم، تصمیم گرفته‌شده و برای ‏ناهار همان‌جا می‌نشینیم.‏

خانم خدمتکار رستوران دفترچهٔ منو را به دستمان می‌دهد. یک‌راست به بخش شراب‌ها می‌روم. ‏این منظرهٔ رؤیایی شرابی با قیمت متوسط به‌بالا می‌خواهد! بعد از کمی بالا و پایین رفتن، شراب ‏سفیدی به‌نام ‏Terra Tangra‏ انتخاب می‌کنم از مخلوط انگورهای سووینیون بلان و ‏Semillon‏. ‏دوستان موافقند. غذا هم انتخاب می‌شود: یکی از دوستان خوراک زبان گاو می‌خواهد، دوست دیگر ‏استیک فیلهٔ مرغ می‌خواهد، و من استیک فیلهٔ خوک.‏

نخست بطری شراب از راه می‌رسد. خانم خدمتکار سه گیلاس برایمان می‌گذارد، در بطری را باز ‏می‌کند، و نخست می‌خواهد کمی برای من بریزد تا بچشم و نظر بدهم. اما همراه با نخستین ‏قطره‌های شراب یک عنکبوت بزرگ مرده هم توی گیلاس می‌افتد. تا خانم خدمتکار آن را ببیند و ‏واکنشی نشان دهد، مقداری از شراب را روی آن ریخته‌است. می‌بیند و دستپاچه می‌شود. ریختن ‏را متوقف می‌کند. لحظه‌ای مکث می‌کند. نمی‌داند چه بگوید و چه بکند. سرانجام تصمیمش را ‏می‌گیرد و می‌گوید: - توی گیلاس بود! – گیلاس را بر می‌دارد و بطری به‌دست می‌رود.‏

لحظه‌ای بعد با گیلاس خالی تازه‌ای بر می‌گردد. اما بطری همان است که قدری از آن هم دور ریخته ‏شده. حالا دیگر چشیدن فراموش شده. برای هر سه‌مان از همان بطری می‌ریزد، بطری را درون ‏یخدان می‌گذارد و می‌رود.‏

می‌توان تفسیرهای گوناگونی از وجود عنکبوت مغروق در گیلاس کرد: از قبل توی گیلاس بود، یا از ‏روی بطری توی گیلاس افتاد؟ اما من خود دیدم که همراه با ریختن شراب و از توی بطری افتاد. هر ‏جای دیگری با سرویس «خوب»، پیشنهاد می‌کردند که بطری را عوض کنند یا حتی امکان می‌دادند ‏شراب دیگری انتخاب کنیم. و حالا ما چه می‌گفتیم؟ جوّ محیط رؤیایی و منظرهٔ طاق‌ها و دریا ما را ‏گرفته بود، نمی‌خواستیم اوقات‌تلخی کنیم و جو را خراب کنیم، و هر سه سکوت کردیم: عیبی ندارد! ‏بسیاری از انواع عنکبوت‌ها جانورانی بی‌آزار و پاکیزه هستند. یا فکر کنید از آن نوع تکیلا می‌نوشید ‏که یک کرم کاکتوس تویش می‌اندازند! به سلامتی!‏

و اما غذا: خوراک زبان دوستمان هیچ ایرادی ندارد. اما بشقاب من و دوست دیگر زیادی «خلوت» ‏است. این بشقاب را ببیند. نه یک مارچوبه، نه یک برگ نعنا، نه کمی شوید یا جعفری، نه چند دانه ‏نخود سبز، نه کمی هویج، نه ذره‌ای گوجه‌فرنگی، نه دو حلقه خیار، نه کمی لوبیا یا ذرت، نه کمی ‏چاشنی؛ هیچ چیز! فقط کمی سیب‌زمینی سرخ کرده در کاسه‌ای جدا. سیب‌زمینی هم از نوع آماده و یخ‌زده است. ‏آخر حیف نیست که رستورانی با محیطی آن‌قدر رؤیایی سرویسی در سطحی ‏این‌قدر پایین داشته‌باشد؟ در پمپ بنزین‌های سرراهی سوئد با بشقابی آراسته‌تر از این از شما ‏پذیرایی می‌کنند!‏

حیف! حیف! هنوز بقایای رفتار «سوسیالیستی» در بخش خدمات کشورهای بلوک شرق سابق ‏مانده است. آن موقع برای گارسون فرقی نمی‌کرد که با شما مهربان باشد یا بشقاب را برایتان روی ‏میز بکوبد و بگوید «همین را داریم!»، زیرا که سر ماه حقوق ثابتش را می‌گرفت. به‌گمانم دست‌کم ‏یک نسل دیگر باید بگذرد تا بلغاری‌ها (و دیگر اهالی اروپای شرقی) در سرویس و خدمات کمی ‏پیشرفته‌تر شوند. وجود عنکبوت در آن بطری شراب، در کشوری که تا سال ۱۹۸۹ دومین صادرکنندهٔ ‏شراب در جهان بوده (ویکی‌پدیای انگلیسی) خود بحث دیگری‌ست.‏

با همهٔ این احوال، غذا و حتی شراب عنکبوتی خوشمزه است. می‌خوریم و می‌نوشیم، قیمتی ‏کم‌وبیش برابر با غذایی در این سطح در سوئد می‌پردازیم، و راهمان را در همان کوچه ادامه ‏می‌دهیم. تازه کشف می‌کنیم که ادامهٔ کوچه هم پر است از رستوران‌هایی با چشم‌انداز پانوراما از ‏بالای همان پرتگاه مشرف به دریا.‏

کمی دیگر در کوچه‌های پر آفتاب و پر انجیر و پر انگور و پر انار این شهر زیبا و نقلی قدم می‌زنیم، و ‏کم‌کم وقت بازگشت است. ماشین را باید ساعت ۷ در فرودگاه بورگاس تحویل بدهیم، و پروازمان ‏ساعت ۱۱ و نیم شب است.‏

پنیر بلغار

سر راه به یکی از شعبه‌های بی‌شمار لیدل می‌پیچیم تا مواد خوراکی برای شاممان بخریم، زیرا که ‏نه فرودگاه و نه داخل هواپیما چیز قابلی ندارند. همچنین یکی از دوستان می‌خواهد چند بسته پنیر ‏بلغار سوغاتی برای عزیزانش بخرد.‏

این‌جا پنیر سفید هم نوع گاوی دارند، هم گوسفندی، و هم بزی. او چند بسته نوع گوسفندی ‏می‌خرد و من یک بستهٔ کوچک نوع بزی برای مصرف خودم. چند بستهٔ گوسفندی او در بازرسی با ‏پرتو ایکس در فرودگاه به مانعی بر نمی‌خورد، اما یک بسته بزی من شک بر می‌انگیزد. همهٔ ‏محتویات کوله‌پشتیم را بیرون می‌ریزند و خانمی که پنیر را پیدا کرده می‌خندد، و می‌گوید که همه را ‏جمع کنم و بروم. توی دوربین مادهٔ منفجره دیده‌بودند؟!‏

اما «پنیر بلغار» داستان دیگری دارد: شاه ایران در سال ۱۳۴۵ به دنبال بهبود روابط ایران با ‏کشورهای سوسیالیستی، از بلغارستان دیدار کرد. از همان هنگام روابط بازرگانی ایران و بلغارستان ‏به‌تدریج گسترش یافت. ایران چند کارخانه و همچنین محصولات کشاورزی از بلغارستان خرید. در آن ‏هنگام اداره و فرستندهٔ رادیوی پیک ایران متعلق به حزب تودهٔ ایران در صوفیه پایتخت بلغارستان قرار ‏داشت. در همان سال مقامات بلغارستان در ۱۴ بهمن ۱۳۴۵ از حزب تودهٔ ایران خواستند که این ‏رادیو را تعطیل کند و آنان واسطه می‌شوند تا شاید رادیو بتواند به جمهوری سوسیالیستی ‏مغولستان منتقل شود. اما رهبران حزب تودهٔ ایران به «برادر بزرگ‌تر»، یعنی مقامات شوروی ‏شکایت بردند، و با واسطه‌گری شوروی‌ها رادیوی پیک توانست تا ۹ سال بعد در صوفیه به فعالیت ‏خود ادامه دهد.‏

در ۱۵ آبان ۱۳۵۰ هیئت وزیران ایران تخصیص اعتبار برای خرید ۳۰۰ تن پنیر از بلغارستان را تصویب ‏کرد. انتشار این خبر در رسانه‌ها مایهٔ شوخی و خنده و متلک گفتن مخالفان حزب تودهٔ ایران، از ‏جمله در زندان‌ها شد. مخالفان فقط با گفتن متلک «پنیر بلغار» توده‌ای‌ها را می‌چزاندند.‏

‏۴ سال بعد، در ۱۳۵۴ تودور ژیوکوف دبیر اول حزب کمونیست بلغارستان از ایران دیدار کرد. حجم ‏صادرات بلغارستان به ایران در پی این دیدار رشدی شتابان داشت و به ۵۳ میلیون دلار رسید. یک ‏سال بعد این حجم از مرز ۱۰۰ میلیون دلار نیز گذشت. شاه هنگام دیدار ژیوکوف از ایران ۱۶۰ میلیون ‏دلار وام با بهرهٔ کم نیز در اختیار بلغارستان قرار داد. دولت بلغارستان در مقابل تعهد کرد که ‏فرآورده‌های کشاورزی بیشتری به ایران صادر کند.‏

کمی بعد، در دیماه ۱۳۵۵ صدای رادیوی پیک ایران برای همیشه خاموش شد.‏

شاه چند ماه پس از قطع برنامه‌های رادیو پیک ایران در ۲۶ اردیبهشت ۱۳۵۶ (یعنی هنگامی که ‏انقلاب ایران داشت اوج می‌گرفت) به بلغارستان سفر کرد و در آن‌جا دکترای افتخاری به او دادند، و ‏به پاس خاموشی رادیو پیک ایران باز به جمهوری خلق بلغارستان ۱۴۰ میلیون دلار وام برای بهبود ‏صنایع کشاورزی اعطا کرد. دولت بلغارستان نیز در مقابل باز متعهد شد که فرآورده‌های کشاورزی ‏‏(بخوان «پنیر بلغار») بیشتری به ایران صادر کند. [کتاب «سال‌های مهاجرت – حزب تودهٔ ایران در ‏آلمان شرقی»، ‌پژوهشی بر اساس اسناد نویافته، قاسم شفیع نورمحمدی، چاپ دوم، زمستان ‏‏۱۳۹۸، تهران، جهان کتاب، صص ۱۰۸، ۱۱۰، ۱۱۱، و ۱۱۳. – و همچنین این نشانی.] ماجرای «پنیر بلغار» برای توده‌ای‌های متعصب به معنای خیانت حاکمیت بلغارستان به «همبستگی ‏جهانی احزاب برادر» بود.‏‏

بازگشت

چیزی به ساعت ۷ نمانده که به فرودگاه می‌رسیم و ماشین را تحویل می‌دهیم. این فرودگاه چک‌این ‏آن‌لاین ندارد و باید صبر کنیم تا باجه‌های مربوطه باز شود و بوردینگ کارد بگیریم. در گوشه‌ای با ‏توشه‌ای که داریم شام مختصری می‌خوریم. از بوفهٔ فرودگاه چای (بخوان آب داغ کم‌رنگ) می‌گیریم ‏و می‌نوشیم، گپ می‌زنیم، از گوشی‌هایمان خبرها را می‌خوانیم و وقت می‌کشیم تا ساعت پرواز ‏برسد.‏

در طول سفر به یاد محمدعلی افراشته شاعر معروف و مردمی دوران ملی شدن صنعت نفت بودم، ‏که با روزنامه‌اش «چلنگر» غوغا می‌کرد و بر سرلوحهٔ آن نفرین کرده‌بود که قلم و دستش بکشند اگر ‏از خدمت محرومان سر بپیچد: بشکنی ای قلم ای دست اگر / پیچی از خدمت محرومان سر. پس از ‏کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ برای نجات جانش او را واداشتند که از ایران برود، از صوفیه پایتخت ‏بلغارستان سر در آورد، و پس از چند سال تحمل رنج دوری در سال ۱۳۳۸ از جهان رفت. ما در ۴۰۰ ‏کیلومتری صوفیه بودیم و نمی‌رسیدیم که این راه را برویم تا سری بر خاک او فرود آوریم.‏

پرستوک سفید

صحبت ادبیات شد، یادم آمد که در سال‌های دانشجویی کتاب مجموعهٔ ۹ داستان از پنج نویسندهٔ ‏بلغار را خوانده‌ام، با نام «پرستوک سفید» به ترجمهٔ جهانگیر افکاری. از آن کتاب تنها کمی از موضوع ‏همین داستان پرستوک (= پرستو) سفید یادم مانده: دختری نوجوان و روستایی، بیمار و افسرده ‏است. کسی گفته‌است که علاج او فقط و فقط دیدن پرستوی سفید است. دختر در آرزوی دیدن آن می‌سوزد. پدرش او را بر گاری ‏نشانده و با هم در راه‌ها و کوره‌راه‌های دشت‌ها و جنگل‌ها راه می‌سپارند تا شاید روزی، جایی، ‏پرستوی سفید را ببینند و حال دخترک خوب شود. در طول راه از هر رهگذری نشانی از پرستوی سفید می‌پرسند، آنان هر ‏یک سویی را نشان می‌دهند، و پدر به هر سویی می‌راند.‏

ترکیب رمانتیک و زیبایی‌ست، اما ناممکن و ناموجود: پرستو، و سفید.‏

چک‌این کرده‌ایم، و وقت سوار شدن هم رسیده‌است. ‏بروم. دو روز بعد آنژیو دارم. تا بعد ببینم این پیکر خائن و رگ‌های خائن‌تر پر از استنوز که حتی امکان ‏ندادند که کلیهٔ دیگری پیوند زده‌شود و هر چند ماه باید آنژیو شوند، آیا امکان می‌دهند که باز به چنین ‏سفری بیایم؟ بروم و دنبال پرستوی سفید خود بگردم...‏

پایان
استکهلم ۱۱ اکتبر ۲۰۲۳‏

دانلود همهٔ سفرنامه در یک فایل

بخش‌های قبلی: ۱ و ۲ و ۳ و ۴ و ۵ و ۶.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 October 2023

پنیر بلغار - ۶

فاطمه

امروز در حال فرو کردن سوزن‌های دیالیز در رگ‌های بازو تازه به یاد تماس تلفنی پریروز دکتر از سوئد ‏می‌افتم. این موضوع را در دو روز گذشته از ذهنم بیرون کرده‌بودم و هیچ به فکرش نبودم. یعنی ‏ممکن است این رگ‌ها اکنون پر از لختهٔ خون باشند و نشود دیالیز کرد؟ در آن‌صورت واویلاست!‏

اما نه. هم از سرخرگ و هم از سیاهرگ به محض رسیدن سوزن به درون رگ خون در شیلنگ ‏متصل به سوزن فوران می‌زند. چه خوب!‏

در دو روز گذشته با نوشیدن آبجوی زیاد و نوشیدنی‌های دیگر ناپرهیزی کرده‌ام و امروز باید ۳/۵ لیتر ‏آب از خونم بیرون بکشیم. امروز هم خانم دکتر دیمچه‌وا می‌آید و خندان و مهربان با من به بلغاری ‏حرف می‌زند. بعضی از کلماتش را از مشابه روسی‌شان می‌فهمم، و بعضی دیگر را با حدس و حشو ‏می‌یابم، و به انگلیسی پاسخ می‌دهم:‏

‏- حالتان خوب است؟
‏- بله، ممنونم.‏
‏- ۳/۵ لیتر زیاد است. اگر احساس افت فشار خون کردید یا اگر ماهیچه‌های پاهایتان گرفت، بگویید تا ‏کمش کنیم.‏
‏- حتماً.‏
‏- این ۳۳۰ میلی‌لیتر در دقیقه را خودتان انتخاب کردید؟
‏- بله.‏
‏- برای روش ‏HDF‏ ما پمپ خون را با سرعت بیشتری می‌رانیم. ولی حالا که خودتان می‌خواهید...‏

چیزهایی در پروتکل می‌نویسد، لبخندی می‌زند و می‌رود.‏

امروز هم چای بی‌رنگ و بی‌مزه و ساندویچ پنیر برقرار است. از خوردن این همه پنیر حسابی اشباع ‏شده‌ام: سه نوع پنیر با صبحانهٔ هر روز، و این ساندویج‌های پر پنیر. چاره چیست! اگر نخورمش در ‏پایان دیالیز به‌شدت گرسنه می‌شوم.‏

آخرین دیالیز این سفر هم به پایان می‌رسد. بساطم را جمع می‌کنم. پرستاری که کمکم کرد دارد ‏دستگاه را ضدعفونی می‌کند. هیچ‌یک از کارکنان این‌جا برچسب نام روی سینه ندارند و نامش را ‏نمی‌دانم. دختر جوان زیبا و نازنینی‌ست. مرا به یاد دخترم می‌اندازد. قوطی شکلاتی را که از ‏فرودگاه استکهلم خریده‌ام از توی کوله‌پشتی بیرون می‌کشم، دودستی به‌سوی او دراز می‌کنم، ‏سری به سپاس فرود می‌آورم و به انگلیسی می‌گویم:‏

‏- برای همهٔ زحمت‌هایی که کشیدید تشکر می‌کنم. این هدیهٔ خیلی کوچکی‌ست از سوئد برای ‏شما و همکارانتان...‏

دست از کار کشیده است و گوش می‌دهد. اندکی سرخی در گونه‌هایش می‌دود اما هیچ ‏نمی‌گوید. قوطی را می‌گیرد و بی‌درنگ به‌سوی اتاق پرستاران می‌شتابد. لحظه‌ای بعد در میانهٔ ‏سالن به هم می‌رسیم. من دارم بیرون می‌روم و او دارد بر می‌گردد تا نظافت دستگاه را ادامه دهد. ‏با نیم‌نگاهی گریزان و لبخندی اندکی شرمگین از کنارم می‌گذرد. هیچ نمی‌گوید. بدرود دخترم!‏

گرگانا در انتهای سالن پای کامپیوتر به انتظارم نشسته‌است. به انگلیسی می‌گوید:‏
‏- خب، این آخرین دیالیزتان بود؟
‏- بله. سپاسگزارم از زحمت‌های شما. راستی، آیا لازم است گواهی یا برگه‌ای از شما برای کلینیک ‏سوئد ببرم؟
‏- نه، فکر نمی‌کنم. اما اگر کپی پروتکل‌های دیالیزتان را می‌خواهید، می‌توانم چاپشان کنم.‏
‏- بله لطفاً...‏

دگمه‌هایی می‌زند و بعد می‌رود و سه برگ از چاپگر می‌آورد، مهر و استامپ را از کشویی بیرون ‏می‌کشد و به شیوهٔ قدیم این کشورها روی هر سه برگ مهر می‌زند و به من می‌سپارد. با نیم‌نگاهی ‏می‌بینم که متن آن‌ها به بلغاری است. اما می‌توانم بخوانمشان. سپاس و بدرود!‏

در طبقهٔ‌پایین خود را وزن می‌کنم. خانم منشی آن‌جا پشت میزی نشسته‌است. در انتظار ماشین ‏سرویس گوشه‌ای می‌نشینم، سر در گوشی تلفن. کمی بعد می‌شنوم که خانم دکتر کوپه‌نووا که ‏فقط روز نخست دیدمش، و گرگانا و خانم منشی دارند به‌صدای بلند با هم بحث می‌کنند. گوش ‏نمی‌دهم و نمی‌دانم موضوع چیست. خانم دکتر از آن‌ها جدا می‌شود، به‌سوی من می‌آید و ‏می‌پرسد:‏

‏- اقامتتان این‌جا در بورگاس ادامه دارد؟
قبلاً گرگانا تاریخ ورود و خروجم را پرسیده و ثبت کرده و گفته که «برای بیمه» است. شگفت‌زده ‏پاسخ می‌دهم:‏
‏- نه، نه. فردا شنبه شب بر می‌گردم به خانه.‏
‏- آهان، خب، پس به‌سلامت!‏
‏- ممنونم...‏
شاید بحثشان بر سر این بوده که من از این کلینیک ناراضی بوده‌ام و می‌روم تا روزهای بعد در ‏کلینیک دیگری دیالیز کنم؟!‏

گرگانا می‌آید و در کنارم می‌نشیند و می‌پرسد:‏
‏- خب، راضی هستید از کلینیک و دیالیزهایتان؟
‏- البته! همه چیز خوب و عالی و مرتب بود، و خیلی راضی هستم.‏
‏- چه خوب! پس... می‌دانید... ما بیماران خارجی زیادی نداریم... اگر بتوانید در اینترنت و جاهایی که ‏می‌توان نظر داد...‏
حرفش را قطع می‌کنم و می‌گویم: - البته! حتماً! با کمال میل نظر مثبت می‌دهم و کلینیک شما را ‏توصیه می‌کنم.‏

با خیالی آشکارا آسوده بر می‌خیزد، با لبخندی تشکر می‌کند، و می‌رود. از پشت سرش می‌گویم:‏
‏- چه دیدید، شاید باز هم به اینجا آمدم!‏
‏- خوش آمدید. حتماً این کار را بکنید!‏

ماشین سرویس منتظر من است. این بار راننده ناآشناست و برای نخستین بار دو همسفر دیگر هم ‏دارم که در صندلی عقب نشسته‌اند. دارم کمربند ایمنی را می‌بندم که راننده با قاطعیت می‌گوید:‏

‏- ‏No!‎
‏- ‏No?‎
‏- ‏No!‎

خب، باشد، نو! کمربند را رها می‌کنم. خودش و دو مسافر دیگر هم کمربند نبسته‌اند. سه‌نفری با ‏هم مشغول بحث هستند. هیچ از حرف‌هایشان نمی‌فهمم. باید یکی از لهجه‌های محلی باشد، یا شاید زبان رُمی (کولی)؟.‏

در هتل به انتظار دوستان پروتکل‌هایی را که از گرگانا گرفتم از کوله‌پشتی در می‌آورم، روی تخت می‌افتم و می‌خوانم. در ‏کنار همهٔ اطلاعات، نام پرستارانی را هم نوشته‌اند که هر بار در آغاز و پایان دیالیز کمکم کردند. نام ‏دخترک نازنینی که شکلات را از من گرفت فاطمه است. عجب! پس او ترک بود و ‏نمی‌دانستم. در میان پرستارانی که برای سه بار دیالیز با من کار کردند دو نفر دیگر نامشان صباحت ‏و زینب است. اینان می‌بایست از خانواده‌های ترکانی باشند که در برابر پاکسازی قومی مقاومت ‏کردند، یا شاید از ترکیه برگشتند؟ کاش می‌دانستم و شاید می‌توانستم با آنان به ترکی حرف بزنم. ‏حیف!‏

سفره

سخت گرسنه‌ام و به دوستان پیشنهاد می‌کنم که امشب یک رستوران محلی غیر توریستی، یعنی ‏جایی که مردم این‌جا خودشان غذا می‌خورند پیدا کنیم، که همین نزدیکی‌ها هم باشد. موافقند.‏

حین ته‌بندی با بقایای ودکایی که داریم، دنبال جای مناسب می‌گردیم. همین موقع تلفنم زنگ ‏می‌زند. پرستار مدیر بخش جراحی عروق بیمارستان کارولینسکای استکهلم است. می‌گوید:‏

‏- این‌طور که به من گفته‌اند، امروز آخرین دیالیزت در بلغارستان بود. به‌خوبی انجام شد؟
‏- بله، مشکلی نبود.‏
‏- چه خوب! وقت آنژیو ‏PTA‏ (‏Percutaneous Transluminal Angioplasty‏) برای باز کردن رگ‌ها ‏ساعت ۷ صبح روز سه‌شنبه برایت رزرو شده. فردا شب می‌رسی خانه و یکشنبه قرار است در ‏خانه دیالیز کنی، درست است؟
‏- بله درست است.‏
‏- بهتر است که دوشنبه هم دیالیز اضافه بکنی تا سه‌شنبه لازم نباشد بلافاصله بعد از آنژیو دیالیز ‏بکنی.‏
‏- باشد.‏

بعد شروع می‌کند به توضیحات مفصلی دربارهٔ این که دوشنبه شب چگونه باید آماده شوم و چه ‏داروهایی باید بخرم و بخورم و صبح سه‌شنبه باید با شکم خالی در بیمارستان باشم و... حرفش را ‏قطع می‌کنم و خواهش می‌کنم که اگر ممکن است روز دوشنبه تلفن بزند و این اطلاعات را بدهد. ‏می‌پذیرد.‏

جای مناسبی برای شام پیدا می‌کنیم: رستوران گریل سفره ‏Sofra‏ (فیسبوک) وسط پارک ایزگرف ‏Izgrev، که خود در دل یک محلهٔ مسکونی با ساختمان‌های بلند ‏ساخت دوران سوسیالیسم قرار دارد. مطابق نقشه فاصله‌مان ۱۳ دقیقه پیاده‌روی‌ست، اما این مسیر برای ما نیم ساعت طول می‌کشد. تعدادی اهل محل بر سر میزهایی درون و بیرون رستوران ‏نشسته‌اند.‏

هوا ملایم است و بیرون می‌نشینیم، و وقتی که می‌گوییم منوهای به زبان انگلیسی می‌خواهیم، ‏دخترخانم آراسته‌ای با منوهای انگلیسی می‌آید. انگلیسی او خیلی خوب است. می‌گوید که مدتی ‏در انگلستان تحصیل کرده‌است. دوستی از او می‌پرسد:‏

‏- این اسم سفره به زبان...‏
حرف دوستم را قطع می‌کند و می‌گوید: - بله، یعنی «میز»!‏

او که می‌رود، با هم می‌خندیم. البته سفره داریم تا سفره، و سفره را روی میز هم می‌شود پهن ‏کرد! ‏

امشب دیگر وقتش است که ماهی «سی بریم» یا همان تسیپورا یا چیپورا بخورم. شراب سفیدِ باز ‏دارند و در تنگ می‌آورند. عیبی ندارد. هنوز غذا را نیاورده‌اند که لشگر بزرگی از پشه‌های جرّار به ما ‏و به دیگرانی که بیرون نشسته‌اند حمله می‌کنند. بعضی‌ها به داخل پناه می‌برند، و بعضی دیگر، ‏مثل ما، سنگر را حفظ می‌کنند و چیزی ضد پشه می‌خواهند. ضدپشه‌ای می‌آورند و زیر میزمان ‏می‌گذارند که در کودکی‌هایم دیده‌ام: مارپیچی به رنگ سبز روشن که سرش را آتش می‌زنند و روی ‏یک پایهٔ کوچک حلبی نصب می‌کنند. مارپیچ به آرامی می‌سوزد و دودش پشه‌ها را فراری می‌دهد.‏

شامگاه آخرین روز هفته است و انسان‌های کار و زحمت به‌تدریج از راه می‌رسند. رستوران کم‌کم شلوغ ‏می‌شود. در داخل یک گروه موسیقی چندنفره برنامهٔ زنده اجرا می‌کند و عده‌ای می‌رقصند. این ‏است رستوران محلی! غذاهای هر سه‌مان خوب و خوشمزه است و راضی هستیم.‏

فردا آخرین روز سفرمان است. پروازمان ساعت ۱۱ و نیم شب است. اما اتاق‌هایمان را باید پیش از ‏ظهر تحویل بدهیم. قرار می‌گذاریم که ساعت ۸ و نیم صبح آخرین صبحانهٔ هتل را بخوریم، اتاق‌ها را ‏تحویل بدهیم، و بزنیم بیرون.‏

ادامه دارد.‏
بخش‌های قبلی: ۱ و ۲ و ۳ و ۴ و ۵ و ۷.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 October 2023

پنیر بلغار - ۵

امروز خانم دیگری پشت پیشخوان هتل نشسته و پس از صبحانه مشکل تهویهٔ اتاقم را برایش ‏تعریف می‌کنم. او خانم خدمتکاری را صدا می‌زند و همراهم می‌کند که هیچ انگلیسی بلد نیست. او ‏در بالکن اتاقم را باز می‌کند و می‌بندد، و دگمه‌های کنترل را می‌زند. هیچ اتفاقی نمی‌افتد، اما او به ‏بلغاری و با حرکت دست‌ها اصرار دارد که تهویه درست شده‌است. هیچ هوایی نمی‌آید و من ‏می‌دانم که دستگاه کار نمی‌کند. هنگامی که دارم با او بیهوده چانه می‌زنم، مردی که پیداست ‏حرف‌های مرا از راهرو شنیده وارد اتاق می‌شود، کنترل را از دست خدمتکار می‌گیرد، دگمه‌هایی را ‏فشار می‌دهد، و وقتی که می‌بیند دستگاه کار نمی‌کند، زیر لب دشنام‌هایی می‌دهد و به اتاق ‏روبه‌رویی می‌رود، کنترل دستی آن اتاق را می‌آورد، و با نخستین فشار روی دگمهٔ آن، دستگاه اتاق ‏من به‌راه می‌افتد و هوای خنک به داخل اتاق می‌دمد. مرد کنترل دو اتاق را با هم عوض می‌کند، رو ‏به من می‌گوید «اوکی»، و با زن از اتاقم می‌روند. پشت سرشان می‌گویم: اوکی!‏

لوازم آبتنی بر می‌داریم و به‌سوی شهرک ساحلی و توریستی سانی‌بیچ که معروفیت جهانی دارد ‏می‌رانیم. نام بلغاری آن ‏Slăntjev Brjag‏ (‏Слънчев бряг‏) است که یعنی همان ساحل آفتابی. در ‏جهت همان نسه‌بار که پریروز دیدیم، در جادهٔ شمارهٔ‌ ۹ باید برانیم و دوسه کیلومتر از نسه‌بار عبور ‏کنیم.‏

در آستانهٔ ورود به سانی‌بیچ تابلویی می‌بینم که نام آشنایی روی آن نوشته‌اند: بالاتُن ‏Balaton‏. کجا ‏دیده‌ام این نام را؟ چند روز بعد یادم می‌آید: احسان طبری در کتاب خاطراتش که در سال ۱۳۶۰، ‏پیش از دستگیری، تکه‌تکه می‌نوشت و به من می‌سپرد تا پس از مرگش منتشر کنم، می‌نویسد:‏

«مهمان‌دارانِ شوروی و آلمانی ما، ما کارکنان فعال حزب در مهاجرت را، یک سال یا دو سال در میان، ‏برای قریب یک ماه در کشور خود، یا در کشورهای دیگر سوسیالیستی برای استراحت ‏می‌فرستادند. کنار دریای سیاه در سوچی و کریمه و گاگرا و وارنا، کنار دریاچه‌های بالاتُن یا وربیلن‌زه، ‏که اولی در مجارستان و دومی در مجاورت برلین است، کنار دریای آدریاتیک در یوگوسلاوی ‏‏(سوپوت)، کوه‌های تاترا در چکوسلواکی و زاکوپانیه در لهستان، البروس در قفقاز، مراکز آب گرم و ‏استراحتِ یه‌سن‌توکی و مات‌سست در قفقاز و لیبن‌اشتاین و فالکن‌اشتاین در آلمان... چنین است ‏فهرست کمابیش ناقصی از این مراکز.‏

در این نقاط هتل‌ها و رستوران‌ها و پلاژهای دلگشا و مراکز فیزیوتراپی و پارک‌های زیبا و سینماها و ‏بسیار مؤسسات دیگر دایر شده‌است و سال‌به‌سال در حال بسط و زیباتر شدن و مجهزتر شدن ‏است.‏

معمولاً احزاب برادر در کشورهای سوسیالیستی از احزابی که در کشورهای سرمایه‌داری و جهان ‏سوم هستند، تعدادی را دعوت می‌کنند که از رهبران و افراد سادهٔ حزب مرکب‌اند. برای این مهمانان ‏هتل‌های ویژه‌ای وجود دارد که از جو دوستانهٔ عجیب و مغناطیسی سرشار است [...]»
از دیدار ‏خویشتن»، صص ۱۸۳ و ۱۸۴].‏

پس نام را آن‌جا دیده‌ام. اما این همان بالاتُن نیست که در مجارستان است. این‌جا دریاچه ندارد و ‏فقط هتلی‌ست کنار دریا. او از وارنا هم نام برده که در همین مسیر امروز ما در ۱۶۰ کیلومتری ‏بورگاس قرار دارد.‏

پاک‌سازی قومی «سوسیالیستی»‏

جغرافیا و اوضاع سیاسی جاهایی که طبری نام برده، در طول چهل سال گذشته به‌شدت دگرگون ‏شده، و جا دارد چند سطر دربارهٔ بلغارستان معاصر بنویسم.‏

بلغارستان در جنگ‌های جهانی اول و دوم هم‌پیمان آلمانی‌ها بود، تا آن‌که ارتش شوروی در سپتامبر ‏‏۱۹۴۴ خاک آن را اشغال کرد. از سال ۱۹۴۶ حکومت سوسیالیستی در بلغارستان بر سر کار ‏بود و در سال ۱۹۵۴ تودور ژیوکوف ‏Zhivkov‏ (۱۹۱۱-۱۹۸۹) به رهبری «مادام‌العمر» حزب کمونیست ‏و دولت بلغارستان رسید.‏

با آغاز لرزه‌های فروپاشی «سوسیالیسم واقعاً موجود» سرانجام ژیوکوف پس از ۳۵ سال برکنار شد، ‏و از سال ۱۹۹۰ دموکراسی نیم‌بندی با نظام چندحزبی، اما وارث فساد شدید دوران سوسیالیسم ‏در بلغارستان بر سر کار آمد.‏

بلغارستان در سال ۲۰۰۴ به عضویت ناتو درآمد و از آغاز سال ۲۰۰۷ عضو کامل اتحادیهٔ اروپا شد، با ‏حفظ پول ملی خود (لوا) و به شرط مبارزه با فساد (بازرسی‌های سفت و سختی در کار است!).‏

بلغارها از دو تیرهٔ اسلاو (که همین اطراف بودند) و ترکان بلغار (که از استپ‌های دُن و خزر آمدند) ‏ترکیب شده‌اند. ترکان بلغار به‌تدریج در اسلاوها حل شدند و ترکیب قومی جمعیت ۶/۵ میلیونی ‏بلغارستان امروزه چنین است:‏

بلغارها (غیر ترک): ۸۳/۹ درصد؛
ترکان (بدون تفکیک بلغارهای دُن و ترکان آناتولی یادگار استیلای دولت عثمانی): ۹/۴ درصد؛
رُم‌ها (کولی‌ها) ۴/۷ درصد؛
سپس روس‌ها، ارمنی‌ها، مقدونی‌ها، آلبانی‌ها، یونانی‌ها، و رومانیایی‌ها، و بی‌گمان عده‌ای مهاجران ‏ایرانی هم از دوران کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، و هم از دوران جمهوری اسلامی (بدون آمار).‏

نزدیک ۶۵ درصد مردم بلغارستان پیرو شاخه‌های گوناگون مسیحیت هستند (۶۲ درصد کلیسای ‏ارتودوکس بلغارستان)، نزدیک ۱۰ درصد مسلمان‌اند و گروه‌های کوچک‌تری کلیمی و پیرو کلیسای ‏ارمنی و سایر ادیان، یا بی‌دین.‏

در گردش‌هایمان نوشته‌هایی به خط ارمنی یا یونانی و مقدونی در ورودی کلیساها دیدیم. اما نه ‏مسجدی دیدیم و نه نوشته‌ای به ترکی. گویا ترکان در ناحیهٔ کارجالی ‏Kardzjali‏ نزدیک مرز مشترک ‏با ترکیه و یونان تمرکز یافته‌اند. البته نام‌های ترکی خوراکی‌ها (یا فارسی از راه ترکی) در منوی ‏رستوران‌ها فراوان است: پاستارما (باستیرما)، کاوارما (قورمه)، سوجوک(ق)، شیکمبه چوربا ‏‏(شوربای اعضای داخلی شکم گوسفند)، کاتیک (قاتیق)، کبابچه‌تا، کؤفته‌تا، و...‏

اما ترکان بلغارستان تاریخ غم‌انگیزی داشته‌اند:‏

به نظر برخی پژوهشگران ترکان زمانی در بلغارستان اکثریت داشتند. در سال ۱۸۷۶ نزدیک ۷۰ درصد ‏از زمین‌های کشاورزی به ترکان تعلق داشت. تاریخ‌نگاران ترک معتقدند که جنگ‌های روسیه و ‏عثمانی (۱۸۷۸–۱۸۷۷) به پاکسازی ترکان از بالکان انجامید. اما هنوز ۲ میلیون مسلمان در ‏بلغارستان باقی بود. تا سال ۱۹۷۸ چند صد هزار نفر از اینان مهاجرت کردند. آمار رسمی بلغارستان ‏می‌گفت که در سال ۱۹۷۱ جمعیت ترکان کشور ۸۸۰٬۰۰۰ نفر بود. اما در آمارهای بعد از سال ‏‏۱۹۷۱ ناگهان دیگر ترک در کشور وجود نداشت.‏

در سال ۱۹۸۴ دولت بلغارستان سیاست یا «کارزار» بلغاری کردن مردم را آغاز کرد که طی آن بر ‏ترکان بلغارستان محدودیت‌های شدیدی اعمال شد. نزدیک به ۸۰۰٬۰۰۰ ترک به اجبار نام خود را به ‏نام بلغاری تغییر دادند. همچنین ترکان دیگر حق شرکت در مراسم مذهبی اسلامی نداشتند. آنان ‏مجاز نبودند در مکان‌های عمومی به ترکی حرف بزنند یا پوشاک سنتی ترکی بر تن کنند. ارتش به معترضان در ‏روستاها حمله کرد و چند صد نفر کشته شدند. حاکمیت بلغارستان نمی‌پذیرفت که اینان ترک ‏هستند و ادعا می‌کرد که این مردم بلغارهایی هستند که ۵۰۰ سال پیش زیر فشار حاکمیت عثمانی ‏به‌اجبار مسلمان شده‌اند و اکنون باید مراسم دینی خود را ترک کنند و نام بلغاری برگزینند. یعنی ‏آسیمیلاسیون اجباری.‏

از سال ۱۹۸۶ موج بعدی ترک‌ستیزی در بلغارستان آغاز شد. هنگامی که گلاسنوست (فاش‌گویی یا شفافیت) ‏گارباچوفی تازه داشت به بلغارستان می‌رسید، در ماه مه ۱۹۸۹، یعنی همین ۳۴ سال پیش، ترکان بار دیگر ‏در چند شهر در برابر سیاست آسیمیلاسیون اجباری سر به شورش برداشتند. منع رفت‌وآمد اعلام ‏شد، و ده‌ها نفر کشته شدند. تودور ژیوکوف در یک سخنرانی «برای ملت» اعلام کرد که هرکس ‏گذرنامه با نام بلغاری نمی‌خواهد، می‌تواند از کشور برود! (سخنرانی شاه ایران را یادتان هست؟!) آنگاه ‏‏«بزرگ‌ترین موج مهاجرت در اروپا پس از جنگ جهانی دوم» آغاز شد. ظرف سه ماه، یعنی تا پایان ماه ‏ژوئیهٔ همان سال، نزدیک به ۳۵۰٬۰۰۰ نفر از ترکان بلغارستان از مرز ترکیه گذشتند. وضع بحرانی در ‏مناسبات دو کشور به وجود آمد. مقامات بلغاری ادعا می‌کردند که «تحریکات خارجی» موج مهاجرت ‏ترکان بلغارستان را ایجاد کرده‌است!‏

عکس‌های گویای زیر و متن دردآور کنارشان (به سوئدی) وضع مهاجران ترک و اردوگاه موقت برای ‏زیست آنان را نشان می‌دهد (منبع: روزنامهٔ سوئدی د.ان. ۲۳ و ۲۵ ژوئن ۱۹۸۹). علاقمندان دنبال ‏کردن اخبار آن پاک‌سازی قومی بزرگ (که سوئدی هم می‌دانند) می‌توانند آلبومی را که از ‏قیچی‌کرده‌ها درست کرده‌ام در این نشانی ببینند.‏



پس از فروپاشی سوسیالیسم ژیوکوفی، مقامات نظام سیاسی تازهٔ بلغارستان دریافتند که مهاجرت ‏انبوه ترکان خلاء بزرگی در نیروی کار کشور ایجاد کرده‌است. پس شروع کردند به تشویق بازگشت ‏ترکان به کشور. اما از مجموع همهٔ رانده‌شدگان ده‌ها سال فقط ۱۵۰٬۰۰۰ نفر به‌تدریج برگشتند. ‏وعده‌های آزادی زبان و آیین‌های دینی و غیره به ترکان هم در عمل به مشکلاتی برخورد. حتی در ‏سال ۲۰۰۹ پخش اخبار به زبان ترکی از تلویزیون ملی بلغارستان جنجالی به‌پا کرد، بلغارها را ‏خشمگین کرد، و پای نخست‌وزیر و وزیر امور خارجهٔ ترکیه را هم به میان کشید. نمی‌دانیم بعد چه ‏شد! در اتاق هتل بارها ده‌ها کانال تلویزیون را ورق زدیم، اما هیچ کانال ترکی ندیدیم.‏

بلغارستان یکی از کشورهای جهان است که کم‌ترین نرخ رشد جمعیت را دارند. ۷۵ درصد خانواده‌ها ‏در بلغارستان فرزند کوچک‌تر از ۱۶ ساله ندارند. در برآورد سال ۲۰۱۱ جمعیت ترکان ۵۸۸٬۳۱۸ نفر ‏بوده‌است.‏

سانی‌بیچ

نام بالاتُن مرا تا کجاها کشاند!
مسیرمان خودبه‌خود به‌سوی ساحل می‌رود اما در چند خیابان یک‌طرفه کمی سرگردان می‌شویم و ‏در دایره‌هایی می‌چرخیم. جای پارک نیست و در سراسر خیابان‌ها تابلو زده‌اند که در صورت پارک ‏کردن، جرثقیل ماشین را می‌برد. همه جا پر از هتل‌ها و هتل – آپارتمان‌های بزرگ است. گویی شهر ‏فقط برای جلب گردشگران و استفاده از دریا ساخته شده‌است.‏

با پرس‌وجو پارکینگ بزرگی چسبیده به ساحل پیدا می‌کنیم که هیچ ماشینی در آن نیست. درست ‏آمده‌ایم؟ باید گشت و نگهبان را پیدا کرد و پول پرداخت. درست آمده‌ایم، اما زرنگ بوده‌ایم و یکی دو ‏ساعت پیش از دیگر شناگران رسیده‌ایم. برای سه ساعت می‌پردازیم، و پیش به‌سوی دریا!‏

آفتاب داغ است. هیچ باد نمی‌وزد. به‌به! عجب دریایی و عجب ساحلی! شرکت‌های مسافرتی ‏این‌جا را «ارزان‌ترین بهشت آفتاب و دریای اروپا» نام نهاده‌اند. هرگز ماسه‌های ساحلی به این نرمی ‏و به این تمیزی ندیده‌ام؛ حتی در بندر پهلوی قدیم! یک ته سیگار، یک کاغذ شکلات، یک بطری ‏پلاستیکی خالی، یک کیسهٔ نایلونی سرگردان، حتی یک چوب کبریت بر سراسر ساحل دیده ‏نمی‌شود.‏

کف پاهای من، با نوروپاتی، پیوسته دردناک و بسیار حساس است و در همهٔ ساحل‌ها و آبتنی‌ها، ‏حتی توی آب، کفش صندل به پا دارم. اما بر این ماسه‌ها باید پا نهاد، و چه لذت‌بخش است نوازش ‏کف دردناک پا با این ماسه‌های گرم!‏

ساحل خلوت است. در کنار یک بار متروک لباس عوض می‌کنیم و می‌زنیم به آب. به‌به! آب این‌جا ‏حتی زلال‌تر از بورگاس است. چه‌قدر پاکیزه! نه از خرده‌چوب‌های ساحل خزر که اهل محل به آن ‏‏«چای» می‌گفتند اثری هست، نه از آن خرچنگ‌های کوچک که از راه کانال ولگا – دُن از رود دُن به خزر ‏آمدند، نه از کرم‌های ریز شن‌های خیس، و نه از تکه‌های نفت سیاه و گریس که در آب خزر شناور ‏بودند و به تن‌مان می‌چسبیدند. این آفتاب و این آبتنی بسیار لذت‌بخش است.‏

پس از کمی آبتنی، بار لاگون ‏Lagoon‏ را در ساحل پیدا می‌کنیم. همین الان یک بشکه آبجو آورده‌اند ‏و وصل کرده‌اند. فقط همین آبجو را دارند. خلوت است. منوی خوردنی‌هایش را نگاه می‌کنم تا شاید ‏چیپس و بادام و پسته و غیره داشته‌باشند. جایی نوشته‌اند «میکس». به بارمن نشان می‌دهم و ‏می‌پرسم این میکس شامل چه چیزهایی‌ست؟ می‌گوید:‏

‏- نداریم! هیچ چیز نداریم! فقط این را داریم – و یک خوراک دریایی با صدف را نشان می‌دهد.‏
‏- یعنی سیب‌زمینی سرخ‌کرده هم ندارید؟
‏- چرا، آن را داریم!‏
ناگهان به یاد توصیهٔ دوستم می‌افتم و می‌پرسم:‏
‏- چاچا هم ندارید؟
‏- تساتسا؟ چرا، آن را هم داریم!‏
در دل می‌گویم: پس چرا می‌گویی هیچ چیز نداریم؟!‏

آبجوها را می‌گیرم، و سیب‌زمینی و تساتسا ‏Tsatsa‏ (‏Цаца‏) سفارش می‌دهم، و کمی بعد ‏سرانجام چشممان به جمال این مزهٔ آبجو که نامش این‌جا تساتساست روشن می‌شود! خوشمزه ‏است و می‌توان هی آبجو نوشید و هی از این‌ها خورد. اما نمی‌دانم دوستم نام ترکی آن را کجا ‏شنیده و به من گفته. همین مزه را در ترکیه چاچا یا چاچابالیغی (ماهی چاچا) می‌نامند: ‏Çaça ‎balığı‏.‏

جرج زنبوردار

هر کدام یک بار دیگر تن به آب می‌زنیم و بعد بسمان است. هیچ‌کدام اهل آفتاب گرفتن نیستیم. ‏لباس عوض می‌کنیم و به راه می‌افتیم. دوستم توصیهٔ اکید کرده که در آن نزدیکی به باغ و خانهٔ یک ‏زنبوردار برویم که محصولات معجزه‌آسایی دارد. باید همان جادهٔ شماره ۹ را ادامه داد، و به‌سوی ‏کوشاریتسا ‏Kosharitsa‏ (‏Кошарица‏) پیچید. خیلی نزدیک است.‏

تندیس چوبی یک خرس در کنار دروازهٔ زنبورداری از دور مشخص است. گئورگی که چند بار به ‏انگلستان سفر کرده و بعد نامش را به جرج تغییر داده، با خانمی زیر سایبان ایوان خانه‌اش ‏نشسته‌اند و دارند چای می‌نوشند. با دیدن ما خانم بر می‌خیزد و به داخل می‌رود، و جرج به‌سوی ‏ما می‌آید.‏

نام دوستم به گوشش آشنا نیست و لازم می‌شود عکس شبی را که آقای جرج در خانهٔ آن دوست ‏به شام میهمان بوده نشانش دهم تا یادش بیاید! آهااان... – و معلوم می‌شود که تلفظ نام او از ‏زبان ماست که به گوشش آشنا نیست! می‌پرسد که ما هم ایرانی هستیم؟ - آری، اما ساکن ‏سوئد.‏

‏- خب، خوش آمدید! این است چیزهایی که دارم: عسل، و برخی محصولات و خدمات جانبی، از ‏جمله آموزش «عسل‌درمانی»، درمان آسم و بیماری‌های دیگر با هوای داخل کندو و «انرژی» آن در ‏همین محل، و آبی که در هوای داخل کندو نگهداری شده و قند خون را پایین می‌برد، و از این نوع – ‏و در تعریف هر کدام چند کلمه می‌گوید. ‏

دوستی یک شیشهٔ بزرگ عسل تصفیه‌شده می‌خرد و هر کدام یکی‌دو شیشهٔ کوچک کرم ‏Manuka‏ برای پوست، گرفته از موم عسل، که گویا معجزه‌ها می‌کند. آقای جرج ضمن حرف‌هایش ‏می‌گوید که قصد دارد بیزنس‌اش را به کشورهای اسکاندیناوی گسترش دهد، زیرا می‌داند که آن‌جا ‏بازار خوبی خواهد داشت. اما پیداست که او سر حال نیست و حوصله ندارد کارهای دیگرش یا ‏کندوهایش را نشانمان دهد، یا شاید روانشناسی‌اش خوب است و زود بو برده با چه تیپ ‏مراجعانی سروکار دارد. یا شاید انتظار داشت که برای نمایندگی بیزنش‌اش در سوئد داوطلب شویم، ‏که نشدیم. او در واقع دست‌به‌سرمان می‌کند، و می‌رویم. عیبی ندارد. در این کلیپ یوتیوب ۱۸ ‏دقیقه‌ای می‌شود همه را به تفصیل دید و در وبگاه او در این نشانی خواند.‏

چادرِ خان

دوستم توصیه کرده که جایی به‌نام «چادر خان» ‏Khan's Tent‏ (‏Ханска шатра‏) را هم در آن ‏نزدیکی ببینیم. کلمهٔ دوم نام بلغاری آن «شاترا» خوانده می‌شود که همان «چادرا»ی ترکی‌ست. ‏وقت نکرده‌ایم چیزی دربارهٔ آن بخوانیم و هیچ اطلاعاتی نداریم. زیر آفتاب ساعت ۲ بعد از ظهر ‏می‌رسیم. آن‌چه می‌بینیم ساختمان سفیدرنگ بزرگی‌ست بر بلندی مشرف بر سانی‌بیچ که سقف ‏آن به شکل چادر خان‌های آسیای میانه ساخته شده. تراس بزرگ و دو طبقهٔ آن چشم‌انداز زیبایی ‏بر جنگل و دریا دارد. یک زوج جوان روی تراس نشسته‌اند و چای می‌نوشند. همین! کمی روی تراس ‏قدم می‌زنیم و چند عکس می‌گیریم.‏

چند روز بعد می‌خوانم که داخل آن هم رستوران است و هم سیرک و کاباره و بار و... برای ‏رستورانش و برنامه‌هایش گویا باید از مدت‌ها پیش میز رزرو کرد. ما را باش! همچنین مقدار زیادی ‏گله‌گذاری از کیفیت غذاها و برنامه‌ها و قیمت بالای نوشیدنی‌های آن در اینترنت یافت می‌شود. پس ‏ما قسر در رفتیم!‏

آبزور

حال که تا این‌جا آمده‌ایم، چطور است که ۳۰ کیلومتر دیگر در جادهٔ پر پیچ و خم و گردنه هم برانیم و ‏تا شهر ساحلی دیگری به‌نام آبزور ‏Obzor‏ در آن‌سوی گردنه برویم و این مسیر و آن شهر را هم ‏ببینیم؟ می‌رویم!‏

مسیرمان جنگلی و زیباست. شباهت زیادی به گردنهٔ حیران ندارد، با این حال بعضی منظره‌هایش ‏مرا می‌برد به گردنهٔ حیران. هوا خوب است و پنجرهٔ ماشین را که باز می‌کنم عطر برگ و جنگل و ‏بوته‌های وحشی به درون ماشین هجوم می‌آورد. این‌ها را در سوئد نداریم زیرا که همه جای آن ‏جنگلِ کاج است.‏

ماشین را در نخستین پارکینگی که در آبادی می‌بینیم پارک می‌کنیم. باید گشت و نگهبان را پیدا کرد ‏و کرایه را به او پرداخت. سپس در سرازیری کوچه‌بازارهای توریستی به‌سوی ساحل به راه ‏می‌افتیم. بسیاری از دکان‌ها بسته‌اند و برای استراحت نیمروزی رفته‌اند. در یکی از دکان‌های ‏همه‌چیزفروشی، پردهٔ پارچه‌ای بزرگی با تصویر گئورگی دیمیتروف (۱۸۸۲-۱۹۴۹) ‏Georgi Dimitrov‏ ‏دبیر کل کمینترن (۱۹۳۵-۱۹۴۳) و بنیان‌گذار و نخست‌وزیر «جمهوری خلق بلغارستان» (۱۹۴۶-‏‏۱۹۴۹) برای فروش آویخته‌اند. پیداست که هنوز علاقمندانی دارد.‏

به نظرمان می‌رسد که این‌جا شهرکی اعیان‌نشین و ییلاق ثروتمندان یلغارستان است. ‏حیاط‌های خانه‌های خفته در آفتاب نیمروزی پر از سایبان‌های ساخته از درخت مو است. خوشه‌های ‏بزرگ و پر بار انگور بر آن‌ها آویزان است، اغلب زیادی رسیده و کپک‌زده. چرا نمی‌چینند و نمی‌خورند ‏این‌ها را؟ لابد انگور خوب آن‌قدر دارند که به این‌ها نمی‌رسند.‏

ساعت ۳ بعد از ظهر است که سر نبشی نزدیک ساحل دریا رستوران «بولگاریا» را پیدا می‌کنیم که ‏در این ساعت هنوز غذا سرو می‌کند و مشتری‌هایی دارد، و می‌نشینیم. شراب سفید سووینیون ‏بلان می‌خواهیم، که بازش را دارند و با تنگ می‌آورند، همراه با یخ! برای پیش‌غذا تاراتور یا همان ‏آبدوغ‌خیار را انتخاب می‌کنیم، با نان. خوشمزه است و می‌چسبد. اما برای غذای اصلی کلاه سرمان ‏می‌رود: منوی انگلیسی ندارند و فقط به بلغاری‌ست و خانم خدمتکار می‌خواهد لطف کند و خودش ‏می‌خواند و برایمان به انگلیسی ترجمه می‌کند. یک جا می‌خواند «کباب با گوشت خوک» و هر ‏کدام از ما برداشتی می‌کنیم. توصیف او مرا به یاد سوولاکی یونانی می‌اندازد. هر سه همان را ‏انتخاب می‌کنیم. اما... آن‌چه می‌آورند چند تکه گوشت خوک است شناور در آب آبگوشت در ‏بشقابی گود، که دو قاشق خمیر برنج هم توی آب آن انداخته‌اند، و این خمیر با نخستین برخورد ‏چنگال در آب وا می‌رود. زُهم گوشت هم باقیست. این بود چیزی که ما سفارش دادیم؟!‏

گرسنه‌ایم، و هر سه سر به زیر و ساکت می‌خوریم و دم بر نمی‌آوریم! مرا به یاد خوراک بیمارستان‌های ‏شوروی می‌اندازد. به کمک ته‌ماندهٔ تاراتور، و شراب، این غذای بدمزه را فرو می‌دهم. قیمت؟ نصف ‏قیمت سوئد، هرچند که خوراکی شبیه این در سوئد ندیده‌ام!

این‌جا باد شدیدی در ساحل می‌وزد. دریا پر موج است. ساحل خلوت است و فقط چند نفر دارند بر ‏زیراندازهایشان آفتاب می‌گیرند. رستوران‌ها و فروشگاه‌های ساحلی همه بسته‌اند. از پس‌کوچه‌های ‏خلوت و خفته زیر آفتاب و پر از مو و انگورهای نچیده به‌سوی راستهٔ توریستی شهر می‌رویم.‏

در این راسته که خیابان ایوان وازوف ‏Ivan Vazov‏ نام دارد، جنب‌وجوشی هست. یکی از دوستان ‏ساعتی مشغول خرید سوغاتی است و موفق می‌شود چیزهای زیادی برای عزیزانش بخرد، و ‏راضی‌ست.‏

با آن که زودتر از موعد به پارکینگ برگشته‌ایم، مرد نگهبان از دور صدا می‌زند و ۲ لوای دیگر کرایه ‏می‌خواهد. قبض رسیدی در کار نیست. عیبی ندارد. می‌پردازیم. ‏

از گردنهٔ زیبا به‌سوی بورگاس و هتل‌مان می‌رانیم. سر راه از یک فروشگاه لیدل خوراک و نوشاک ‏برای ضیافت شبانه در اتاق هتل می‌خریم. فروشگاه‌های زنجیره‌ای لیدل دست‌کم در این منطقه ‏بسیار گسترش یافته و بی‌گمان خواربارفروشی‌های کوچک و محلی بسیاری را به خاک سیاه ‏نشانده‌است.‏

ادامه دارد.‏
بخش‌های قبلی: ۱ و ۲ و ۳ و ۴ و ۶ و ۷.‏
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منابع اطلاعات مربوط به بلغارستان:‏
ویکی‌پدیای انگلیسی و سوئدی زیر «بلغارستان»؛
مقاله‌ای در نسخهٔ ترکی روزنامهٔ ایندیپندنت ۲۰ آوریل ۲۰۲۲؛
کلیپ مستند ۴ دقیقه‌ای دربارهٔ مهاجرت بزرگ ترکان از بلغارستان؛
روزنامهٔ سوئدی ‏Dagens Nyheter‏ روزهای ۵ و ۸ و ۲۴ و ۳۰ مه، ۱۷ و ۱۹ و ۲۱ و ۲۳ و ۲۵ ژوئن، ۳ ‏و ۲۸ ژوئیه، و ۲۲ و ۲۷ اوت ۱۹۸۹. به بایگانی دیجیتال ‏DN‏ یا به این آلبوم رجوع شود.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 October 2023

پنیر بلغار - ۴

دومین دیالیز... و قطران

سرویس کلینیک به موقع و با دو سه دقیقه تأخیر می‌آید. راننده همان است که پریروز مرا برد. به ‏انگلیسی سلام و صبح‌بخیر می‌گوید، و سپس گوشی به‌دست با کسی حرف می‌زند.‏

در کلینیک قبل از رفتن به طبقهٔ بالا خود را وزن می‌کنم. از پریروز ۲/۵ کیلو یا لیتر مایعات در تنم جمع ‏شده که با دیالیز امروز باید خارجش کرد. در طبقهٔ بالا از پیشواز پریروز خبری نیست. همهٔ پرستاران ‏مشغولند و خانم دکتر پتیا کوپه‌نووا – تونه‌وا هم امروز این‌جا نیست. در وبگاه کلینیک خواندم که خانم ‏دکتر استاد دانشگاه است و عنوان پروفسوری هم دارد.‏

به بیماران صبح‌بخیر می‌گویم و چند نفر به انگلیسی پاسخ می‌دهند. همان صندلی پریروز را برایم ‏نگه‌داشته‌اند. یک کیسهٔ نایلونی روی آن هست که همان ملافه‌های پریروز را تویش گذاشته‌اند و ‏روی کیسه با ماژیک و به خط لاتین نوشته‌اند «‏Shiva – Shvetsya‏» یعنی «شیوا – سوئد». در ‏سوئد هم همینطور است و ملافه‌ها را یک بار آخر هر هفته عوض می‌کنند. دستگاه را آماده ‏کرده‌اند. ملافه‌ها را روی صندلی می‌کشم و دست به‌کار می‌شوم.‏

خانم پرستاری می‌آید و برای ضدعفونی دست‌ها و روی بازو کمک می‌کند و بعد که سوزن‌ها را در ‏رگ‌ها فرو می‌کنم، به دستگاه وصلشان می‌کند و چسب‌کاری می‌کند. دیالیز شروع می‌شود.‏

کمی بعد پزشک مسئول امروز، خانم دکتر یانکا دیمچه‌وا می‌آید. کمی جوان‌تر از دکتر کوپه‌نوواست. ‏ارقام روی ماشین را می‌خواند و در پروتکل وارد می‌کند. با لبخند و لحنی پر مهر صاف و ساده به ‏بلغاری با من حرف می‌زند، حالم را و نیز چیزهایی دربارهٔ دیالیز می‌پرسد، و شگفت آن که همه را ‏می‌فهمم و گاه به انگلیسی و گاه با وام گرفتن کلمات خود او به بلغاری، کلماتی که معنای ‏روسی‌شان را می‌دانم، پاسخش می‌دهم! چه جالب! شاید برای این است که او خیلی شمرده و ‏واضح حرف می‌زند؟ او یکی دو بار دیگر در طول دیالیز، و در پایان دیالیز باز به من سر می‌زند و به ‏همین شکل بلغاری حرف می‌زند و جواب می‌گیرد. این هم جالب است که او عین خیالش نیست که ‏دارد با کسی حرف می‌زند که قرار نیست بلغاری بداند! خوش و خندان می‌گوید و می‌شنود و ‏می‌رود!‏

در بخش دوم این سفرنامه از مقایسهٔ زبان‌های روسی و بلغاری نوشتم. در این فاصله خواندم که زبان بلغاری در ‏واقع بسیار نزدیک‌تر به زبان مقدونی‌ست تا به زبان روسی. پس یعنی اسکندر مقدونی به چنین ‏زبانی سخن می‌گفته؟! گویا زبان بلغاری مقدم بر روسی و گسترده‌تر و اصلاح‌شده‌تر از روسی است ‏و تأثیر زیادی بر روسی، به‌ویژه زبان کلیسای روسی نهاده‌است.‏

امروز هم چای بی‌خاصیت است، اما به‌جای ساندویچ نان و پنیر، بانیتسای ‏Banitsa‏ پر از پنیر بلغار ‏می‌دهند. این همان است که در ترکیه «بؤرک» ‏Börek‏ نامیده می‌شود. مانند یک پیراشکی بزرگ ‏است. نگهش می‌دارم تا وقت ناهار بخورمش.‏

سرم با خواندن روزنامه در لپ‌تاپ گرم است که ناگهان ضربان قلبم بالا می‌رود و نامنظم می‌شود. ‏این حالت را به سوئدی ‏Förmaksflimmer‏ و به فارسی «فیبریلاسیون دهلیزی» می‌گویند. چند ‏سال است که رنجم می‌دهد، اما هرگز در میانهٔ دیالیز رخ نداده. صفحهٔ دستگاه دیالیز را به‌سوی ‏خودم می‌چرخانم و رقم‌های رویش را نگاه می‌کنم. سرعت جریان خون را زیادی بالا برده‌اند. ‏پرستاری را صدا می‌زنم و می‌گویم که سرعت پمپ خون را تا ۳۳۰ میلی‌لیتر در دقیقه پایین بیاورد. ‏انگلیسی او خوب نیست. یک بیمار دیگر چند صندلی آن‌طرف‌تر می‌شنود و ترجمه می‌کند. این تپش ‏نامیزان و شدید معمولاً ساعت‌ها، و اغلب شب تا صبح طول می‌کشد تا میزان شود.‏

بعد که پرستار از نزدیک آن بیمار رد می‌شود، می‌شنوم که بیمار می‌پرسد: «این خارجی کیست؟» ‏و پرستار پاسخ می‌دهد: «توریست از سوئیس»!! این‌جا هم مثل خیلی جاهای دیگر سوئیس و ‏سوئد را عوضی می‌گیرند.‏

امروز با پایان دیالیز، خودم ملافه‌ها را جمع می‌کنم و توی همان کیسه می‌گذارم، گره می‌زنم و روی ‏صندلی می‌گذارم، خداحافظی می‌کنم و می‌روم.‏

ساعت ۲ نشده که با سرویس به هتل می‌رسم و روی تخت می‌افتم. و چه خوب که نیم ساعت ‏بعد فیبریلاسیون قلبم رفع می‌شود.‏

قطره‌ای قطران در کوزهٔ عسل


پس از استراحت نیم‌روزی، با دوستان پیاده به‌سوی پارک ساحلی می‌رویم. کمی در ساحل قدم ‏می‌زنیم و سپس از پله‌هایی طولانی بالا می‌رویم تا به باغ مجسمه برسیم. در میانه‌های پلکان ‏هستیم که تلفنم زنگ می‌زند. پزشک من است، متخصص کلیه و دیالیز، که از دوردست سوئد تماس گرفته. او هم استاد دانشگاه است. ‏پس از سلام می‌پرسد که آیا بی‌موقع زنگ نزده و می‌توانم حرف بزنم؟

‏- نه، بی‌موقع نیست. بفرمایید! در بلغارستان هستم!‏
‏- بلغارستان؟ عجب! ولی... حالت چطوره؟

سخت شگفت‌زده است، و رگه‌ای از ترس و نگرانی در صدا و لحنش دارد. او از ماه‌ها قبل در جریان ‏بود که من قصد سفر به بلغارستان دارم و مقدار زیادی اسناد و مدارک و گواهی و غیره برایم امضا ‏کرد. اما پیداست که همه را فراموش کرده و انتظار نداشته که این همه دور از دسترس باشم. ‏می‌گویم:‏

‏- خوبم. مشکلی نبوده.‏
‏- آخر... جواب اولتراسونیک که هفتهٔ پیش از فیستل و رگ‌های بازویت گرفتند آمده، و با جراح عروق ‏که صحبت کردم، گفت که در بازویت تنگی شدید مجرای رگ (‏stenosis‏) داری و هر لحظه ممکن ‏است پر از لخته و دچار گرفتگی کامل بشود و نتوانی دیالیز بکنی. دیالیزت چطور بوده؟

‏- عادی بوده و چیزی حس نکرده‌ام. همین امروز دیالیز کردم و هیچ اثری از تنگی یا گرفتگی رگ نبود.‏
‏- چند دیالیز دیگر مانده؟
‏- پس‌فردا جمعه آخرین دیالیزم این‌جاست. شنبه شب به خانه می‌رسم و یکشنبه صبح در خانه ‏دیالیز می‌کنم.‏
‏- باشد، ادامه بده. ولی اگر گرفتگی پیش آمد، باید همان‌جا اورژانس کاری بکنند. از بخش جراحی ‏عروق بیمارستان این‌جا با تو تماس می‌گیرند و وقت آنژیوگرافی می‌دهند تا اگر مراجعه به اورژانس ‏آن‌جا لازم نشد، این‌جا هر چه زودتر رگ‌ها را باز کنند.‏
‏- باشد! ممنونم!‏
‏- سفر خوش!‏
‏- مرسی!‏

لحظهٔ کوتاهی به فکر فرو می‌روم. عجب! حالا اگر گذاشتند بی دغدغه یک جرعه هوای آزاد از ‏گلویمان پایین برود! این‌جا هم با خبرهای بد دست از سرم بر نمی‌دارند. خانم دکتر قطرانش را در کوزهٔ عسل ‏خوشی‌های ما ریخت، و رفت.‏

سخت دلم می‌خواهد به سرود تنهایی‌هایم، به بخش سوم سنفونی پنجم شوستاکوویچ پناه ببرم. ‏اما این‌جا؟ در این هوا و محیط زیبای کنار دریا؟ نه! دوستان بالای پله‌ها به انتظار ایستاده‌اند. ‏جدی‌بودن مکالمه را دریافته‌اند و چاره‌ای نیست جز آن که برایشان تعریف کنم. البته نگران ‏می‌شوند. دلداریشان می‌دهم:‏

‏- طوری نیست. فیستل کاملاً عادی کار می‌کند. دفعهٔ اولم هم نیست. بارها اتفاق افتاده. هر چند ‏ماه پیش می‌آید. از همان شش سال پیش. بازوی چپم آن‌قدر اینطور شد و آن‌قدر آنژیو کردند و رگ‌ها ‏را شکافتند و دوختند که دیگر رگ سالمی نماند و مجبور شدم چند ماه با سوزن‌های ثابت نصب‌شده ‏در شاهرگ گردن دیالیز بکنم، تا در بازوی راستم فیستل درست کنند و جای جراحی آن خوب شود، ‏تا از آن‌جا دیالیز بکنم. همین را هم بارها آنژیو کرده‌اند و شکافته‌اند و دوخته‌اند. حسابش را دیگر ‏ندارم چند بار. همین چند ماه پیش حتی یک تکه رگ پلاستیکی هم تویش گذاشتند، که حالا ‏خروجی آن دچار تنگی شده...‏

‏- اگر همین الان رگ بند آمد، چی؟
‏- همین‌طوری نمی‌شود چیزی حس کرد و عوارضی ندارد. فقط موقع دیالیز معلوم می‌شود که خون جریان ‏ندارد و نمی‌شود دیالیز کرد. اما هیچ جای نگرانی نیست. این دو بار دیالیز هیچ نشانه‌ای از کاهش ‏جریان خون در فیستل نشان نداده. مسئله‌ای نیست. نگران نباشید...‏

دوستان به‌ظاهر آرام می‌شوند و دنبالش را نمی‌گیرند. اما می‌دانم که هنوز نگرانند و بقیه‌اش را ‏نمی‌گویم که اگر فیستل ناگهان بند بیاید، باید بی‌درنگ در اورژانس عملش کنند، و اگر این‌جا امکانش ‏نباشد، باید از کشالهٔ ران سوند درازی را در شاهرگ داخل شکم فرو کنند، و از آن راه دیالیز ‏‏«یک‌سوزنی» انجام دهند، تا برسم به سوئد. بارها در سوئد این کار را با من کرده‌اند. اگر آن کار را ‏هم نکنند، با چند روز دیالیز نکردن نمی‌میرم. فقط با مایعاتی که از خوردن و نوشیدن در بدنم جمع ‏می‌شود بیشتر و بیشتر ورم می‌کنم، و از مواد زایدی که در بدن می‌ماند، مسمومیت اوره و غیره ‏می‌گیرم. تا چند روزی می‌شود تحملش کرد.‏

نمی‌گویم که تا چند هفته هم می‌توان بدون دیالیز زجر کشید و بعد مرد. نمی‌گویم که در کودکی ‏نامادری پدرم را دیدم که کلیه‌هایش از کار افتاد و آن موقع در اردبیل چیزی به‌نام دیالیز در دسترس ‏نبود. حجامت‌اش کردند، انواع مواد ادرارآور سنتی به‌خوردش دادند، مانند دم‌کردهٔ برگ زیتون؛ پزشک ‏آوردند، اما سودی نداشت. آن طفلک همین‌طور ورم کرد و ورم کرد، از مسمومیت اوره رنگ ‏رخسارش سبز و سبز و سبز تیرهٔ زیتونی بدرنگ شد، و پس از چند هفته رنج و درد از جهان رفت.‏

ای بابا... تو که برای خودت کاری از دستت ساخته نیست. پس بکش، و رها کن این افکار تیره و تار ‏را...‏

بالای پله‌ها مجسمه‌های بیشتر و بیشتری در گوشه و کنار باغ پیدا می‌کنیم. اغلب مجسمه‌ها در ‏سال‌های ۱۹۸۳ تا ۱۹۸۶ ساخته و نصب شده‌اند، یعنی در دوران سوسیالیسم، و پیداست که پس ‏از فروپاشی آن نظام به حال خود رها شده‌اند و هیچ رسیدگی به آن‌ها نمی‌شود. روی همهٔ آن‌ها را ‏گل‌سنگ و قارچ و خزه و زنگار گرفته. بعضی‌ها را کسانی تخریب و سرنگون کرده‌اند و تابلوهایشان را ‏پاک کرده‌اند یا شکسته‌اند. بسیاری زیر شاخه‌های بوته‌ها یا درخت‌ها مدفون و ناپدید شده‌اند، یا ‏زباله‌ها یا برگ‌های جمع‌شده در کنارشان را سال‌هاست که پاک نکرده‌اند. در آن میان تندیس برخی ‏اعضای کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست بلغارستان هم دیده می‌شود. این است انتقام مخالفان رژیم ‏سابق، و چنین است که آثار «تمدن»ها نابود می‌شوند یا زیر خاک می‌روند و به «آثار باستانی» ‏تبدیل می‌شوند!‏





عکس‌هایی می‌گیریم و سپس به‌سوی راستهٔ توریستی مرکز شهر یا همان خیابان الکساندروفسکا ‏که همان نزدیکی‌ست می‌رویم. امروز در مقایسه با پیش از ظهر یکشنبهٔ گذشته که این‌جا بودیم ‏جمعیت بیشتری در رفت‌وآمد و جنب و جوش است.‏

ساعت از هشت شب گذشته که از رستورانی به‌نام ‏The Old Bar‏ یا به بلغاری ‏Starata Krychmy‏ ‏‏(‏Старата Кръчмъ‏) در خیابان سلاویانسکا ‏Slavyanska‏ سر در می‌آوریم. هوا مطبوع است و ‏می‌خواهیم بیرون بنشینیم، اما ما را به میزی تنها در گوشه‌ای پرت حواله می‌دهند، نمی‌پذیریم و ‏داخل را انتخاب می‌کنیم. این بار دوم است که در رستورانی می‌خواهند ما را جدای از جمعیت ‏بنشانند. چرا؟ چند بار که با بلغاری‌ها صحبت کجایی بودن ما پیش آمده، حدس زده‌اند که یهودی ‏هستیم. بینی بزرگ من و یکی از دوستان، همراه با موهای فرفری‌ست که کار دستمان می‌دهد. یا ‏شاید کولی حسابمان می‌کنند؟ بلغارستان گرچه هم‌پیمان آلمان نازی بود تا آن که به اشغال ارتش ‏شوروی در آمد، اما دولت بلغارستان نپذیرفت در عملیات بارباروسا شرکت کند و شهروندان یهودی‌اش ‏را به اردوگاه‌های مرگ تبعید نکرد. با این حال در «سوسیالیسم انسان‌دوست» شوروی و اقمارش ‏همواره احساسات شدید یهودی‌ستیزی رواج داشت. در کتاب «قطران در عسل» چند نمونه ‏نوشته‌ام. آیا این رفتار بقایای همان یهودی‌ستیزی است؟

داخل این‌جا قدیمی‌ست و اصالتی دارد. یکی از دوستان یک پایهٔ شمع در گوشه‌ای می‌بیند و در جا ‏عکسی از آن می‌گیرد. می‌گوید که صد در صد به دکوراسیون خانه‌اش می‌خورد. منوی این‌جا هم ‏مانند رستوران‌های دیگری که دیده‌ایم بسیار مفصل، اما آشفته و درهم و برهم است. هیچ نظمی ‏در دسته‌بندی نوع غذا یا مواد یا نوع طبخ آن‌ها نمی‌توان یافت. اما خانم خدمتکار داخل رستوران ‏خوشرو و مهربان است و در انتخاب غذا راهنمای‌ها و پیشنهاد‌هایی می‌کند. یکی از دوستان کلهٔ ‏گوسفند انتخاب می‌کند، اما می‌گویند که امروز آن را ندارند. او در عوض چیزی انتخاب می‌کند که ‏همان «جغوربغور» خودمان است، یعنی مخلوط قیمهٔ تفت‌دادهٔ اعضای داخل شکم گوسفند. و دارند! ‏دوست دیگر می‌زند به خال و سوپ سرد «تاراتور» ‏Tarator‏ می‌خواهد که بعد معلوم می‌شود یکی ‏از محبوب‌ترین پیش‌غذاهای بلغارستان است، و عبارت است از همان آبدوغ‌خیار خودمان. این‌جا کمی ‏سرکه و روغن مایع هم توی آن می‌ریزند، و البته سیر و مغز گردو و شوید و... من هشت‌پای ‏سرخ‌کرده انتخاب می‌کنم.‏

این‌ها پیش‌غذا بود! برای عذای اصلی دوستان خوراک زبان گاو و فیلهٔ مرغ می‌گیرند، و من استیک ‏بره. و البته با شراب خوب بلغاری. همه چیز عالی و خوب و خوشمزه است، و سرویس‌شان هم بد ‏نیست. قیمت؟ کم‌تر از نصف قیمت‌های سوئد.

قرار می‌شود که دسر را در هتل بخوریم. با راه رفتن‌های امروز دیگر نا نداریم که تا هتل پیاده برویم. ‏می‌خواهیم تاکسی بگیریم، اما معلوم نیست کجا باید بایستیم. چندین تاکسی با علامت‌های ‏رسمی که چراغشان هم سبز است برایمان نمی‌ایستند. نا امید می‌شویم و می‌خواهیم پیاده ‏برویم که یک تاکسی با زرق‌وبرق کم‌تر می‌ایستد و سوارمان می‌کند. بارها خوانده‌ایم و هشدارمان ‏داده‌اند که تاکسی‌های این‌جا کلاهبرداری می‌کنند و دولاپهنا حساب می‌کنند و پوست از سر آدم ‏می‌کنند و... اما این رانندهٔ جوان و ساکت درست همان چیزی را می‌گیرد که تاکسی‌متر نشان ‏می‌دهد، و این چیزی‌ست نزدیک به یک سوم نرخ چنین مسیری در چنین ساعتی در استکهلم.‏ ‏ ‏

ساعت از یازده شب گذشته که به هتل می‌رسیم. دوستان پیش از ظهر امروز در غیاب من در یکی ‏از پس‌کوچه‌های الکساندروفسکا باقلوا پیدا کرده‌اند و خریده‌اند. در کافهٔ هتل می‌نشینیم و باقلوا با ‏چای می‌خوریم. باقلوا خوشمزه است، اما چای با آن که با چای صبحانه فرق دارد و از نوع ‏کیسه‌های لوکس و توری به شکل هرم است، باز نام‌ونشان و رنگ و طعمی ندارد.‏

با سپاس از همسفران برای عکس‌ها.

ادامه دارد.‏
بخش‌های دیگر: ۱ و ۲ و ۳ و ۵ و ۶ و ۷.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

28 September 2023

پنیر بلغار - ۳

به‌سوی نسه‌بار

پس از صبحانه در جادهٔ شماره ۹ به موازات ساحل به‌سوی شمال و نسه‌بار ‏‎  Nesebar رهسپار ‏می‌شویم؛ شهری باستانی و توریستی در ساحل دریای سیاه که از پانصد سال پیش از میلاد مرکز ‏تجاری مهمی بوده و در فهرست میراث جهانی یونسکو هم به ثبت رسیده. طول راه از بورگاس ۳۵ ‏کیلومتر است.‏

جاده درست تا تابلویی که پایان محدودهٔ شهر بورگاس را اعلام می‌کند ناهموار و پر دست‌انداز و ‏آسفالتش پر از وصله و پینه، و سپس ناگهان خوب و هموار است. دو طرف جاده درخت‌کاری‌ست، و ‏از ورای درخت‌ها در یک سوی جاده دشت‌هایی بی‌کران و حاصلخیز دیده‌می‌شود. کشاورزی ‏بلغارستان خوب است. در دوران سوسیالیستی این کشور همهٔ توتون و سیگار «وارداتی» (یعنی ‏مرغوب) اتحاد شوروی و دیگر کشورهای بلوک شرق را تأمین می‌کرد (برای نمونه با مارک Rodopi).‏

جاده به بخش تازه‌ساز نسه‌بار وارد می‌شود، و پس از عبور از پلی کوچک وارد نسه‌بار قدیمی ‏می‌شویم. در همان ورودی شهر قدیمی در کنار خلیجی باریک به پارکینگی می‌پیچیم. مرد سالمند ‏نگهبان پارکینگ که در اتاقکی نشسته با دیدن ما سرش را بیرون می‌آورد و به انگلیسی عددی ‏می‌گوید. یعنی باید برویم و جایی که آن شماره روی آسفالت نوشته شده پارک کنیم. به روی ‏چشم!‏

کرایهٔ پارکینگ را برای سه ساعت می‌پردازیم و در سربالایی سنگ‌فرش به‌سوی کوچه‌های شهر ‏قدیمی می‌رویم. امروز آفتاب داغ است. هیچ تکه ابری بر آسمان نیست. خیلی زود توی کوچه‌های ‏پر از گردشگران به بقایای یک اثر تاریخی می‌رسیم که در سال ۱۹۷۳ از زیر خاک درآورده‌اند: گویا ‏گرمابهٔ بزرگی بوده که در سدهٔ ششم میلادی هنگام حاکمیت بیزانس و امپراتور ژوستینین (یا ‏یوستی‌نیانوس) یکم (کبیر) با آجر و سنگ ساخته شده‌است. این امپراتور همان است که کلیسای ‏ایاصوفیه (مسجد بعدی) را در قسطنطنیه بنا کرد. او بین سال‌های ۵۴۰ و ۵۶۲ میلادی ۲۲ سال در ‏برابر حمله‌های خسرو اول و اردشیر ساسانی به قلمرو بیزانس مقاومت کرد. اما گردشگران بیش از ‏این گرمابه به بنای یک کلیسای قدیمی علاقه نشان می‌دهند.‏


کوچه‌ها پر از فروشگاه‌های سوغاتی‌فروشی است، درست مانند راسته‌های توریستی شهرهای ‏مشابه، و پر از طاق‌های مو و درختان بزرگ انجیر که سایهٔ دلپذیری دارند. اما انگورها یا غوره‌اند یا ‏زیادی رسیده و کپک‌زده. انجیرها هم سفت و نارس‌اند، و بی‌مزه!‏

هر سه یادمان می‌آید که باید سوغاتی‌هایی بخریم. یادگاری‌هایی برای دخترم و برای نوه‌ام ‏می‌خرم، همچنین کمربند چرمی (چرم اصیل است، یا مصنوعی؟!) و کلاه آفتابی برای خودم.‏

ساعتی در این پس‌کوچه‌ها قدم می‌زنیم و تماشا می‌کنیم. می‌رسیم به ساحل دریا. در خلیجی ‏کوچک کسانی آب‌تنی می‌کنند، و کسانی بر شن‌های ساحل آفتاب می‌گیرند. ما مایو و حوله ‏نیاورده‌ایم. روی اسکله‌ای قدیمی قدم می‌زنیم و کمی می‌نشینیم. دریای آبی و بی‌کران زیر آفتاب ‏می‌درخشد و تماشا دارد. چه زیبا و آرام!‏

به‌سوی مسیرهای تازه در کوچه‌های باریک بر می‌گردیم و سرانجام در بیرون یک رستوران در بلندی ‏مشرف بر دریا می‌نشینیم. خلوت است. تنها خدمتکار که مردی‌ست میان‌سال با بی‌میلی به ‏سویمان می‌آید و سفارش می‌گیرد. دو آبجوی کامنیتسا برای من و یک دوست، و یک بطری کوچک ‏آب برای دوست راننده، و سیب‌زمینی سرخ‌کرده. مرد با نارضایتی آشکار زیر لب چیزهایی می‌گوید و ‏می‌رود. انتظار داشت ناهار مفصل سفارش دهیم، یا با کسی دعوایش شده؟! خب، چه کنیم که ‏هنوز وقت ناهار ما نیست؟

آبجوی کامنیتسا امروز مزهٔ آبجوی شمس ندارد. اما سبزی‌های معطری روی سیب‌زمینی پاشیده‌اند ‏که خوشمزه‌اش کرده، به‌ویژه اگر روغن زیتون رویش بریزید. روغن زیتون رستوران‌های این‌جا خود ‏حکایتی‌ست. بعضی‌هایشان گویا یاد نگرفته‌اند که روغن زیتون نباید نور ببیند و آفتاب بخورد. روغن ‏روی میز رستوران‌های آفتابگیر به‌کلی بی‌رنگ و بی‌عطر و بدمزه‌اند. به لعنت خدا نمی‌ارزند. اما روغن ‏روی میز این‌جا آفتاب‌ندیده است و عطر و طعمی دارد. سایبان نئین بالای سرمان مرا به یاد «پالاژ»های نئین بندر پهلوی سابق می‌اندازد.‏


آبجو و سیب‌زمینی بعدی را هم که سفارش می‌دهیمِ باز مرد خدمتکار غر می‌زند و می‌رود. چه ‏کنیم؟

یک مرغ دریایی بزرگ می‌آید و بر نردهٔ کنار میزمان می‌نشیند. تماشای پرواز نوع کوچک‌تر این مرغان ‏و شنیدن صدایشان در بندر پهلوی سابق در کودکی‌هایم چه رمانتیک بود! اما این نوع بزرگشان و ‏جیغ‌های گوشخراششان در سوئد و استکهلم مزاحم و مایهٔ آزار و آلودگی محیط شمرده می‌شوند. ‏بارها دیده‌ام که در پارک‌ها و ساحل‌ها در حال پرواز بستنی یا ساندویچ را از دست کودک و بزرگ ‏ربوده‌اند و رفته‌اند. این‌جا هم این مرغ در کمین نشسته تا چیزی از بشقاب‌های ما برباید. کور خوانده!‏


می‌پردازیم. در این جای توریستی قیمت‌ها نزدیک دو برابر بورگاس، اما هنوز ارزان‌تر از سوئد است. ‏انعامی هم به آقای خدمتکار می‌دهیم تا شاید اخلاقش بهتر شود. تشکر می‌کند، و می‌رویم.‏

قدم‌زنان در کوچه‌های نسه‌بار به‌سوی ماشین‌مان می‌رویم. به اندازهٔ کافی دیده‌ایم. درست سر سه ‏ساعت می‌رسیم، سوار می‌شویم و به‌سوی بورگاس بر می‌گردیم.‏

نخستین آب‌تنی در دریا

باد بورگاس امروز ملایم است. وسایل شنا بر می‌داریم و با ماشین به‌سوی ساحل می‌رویم. هنگام ‏ترک هتل به خانم منشی می‌گویم که دستگاه تهویهٔ اتاقم کار نمی‌کند. می‌گوید:‏

‏- در بالکن را باید ببندید تا روشن شود.‏
‏- در بسته است.‏
‏- محکم‌تر ببندید!‏

خب، باشد، شب که برگشتیم امتحان می‌کنم.‏

در جاهای گسترده‌ای از ساحل چتر و نیمکت چیده‌اند و کرایه می‌دهند. اما تا چشم کار می‌کند هیچ ‏مشتری ندارند. بر بخشی بدون نیمکت تک‌وتوک کسانی لمیده بر زیراندازشان آفتاب می‌گیرند. ‏پیداست که فصل توریستی این‌جا تمام شده و همه جا خلوت است. اما هوای قطبی سوئد پوست ‏ما را کلفت کرده و همین گرمای ۲۵ درجه خیلی هم برایمان مناسب است.‏

در رختکن ساده‌ای که بر ساحل هست لباس عوض می‌کنیم، به نوبت یکی‌مان کنار وسایل‌مان ‏می‌ماند و دو نفر دیگر به آب می‌زنیم.‏

به‌به! چه آبی! گرم است و زلال. تمیز تمیز! از یکی دو موج ساحلی می‌گذریم و به جای بی‌موج ‏می‌رسیم. حتی تا عمق بیش از یک متر هم کف آب دیده می‌شود. اما با شگفتی کشف می‌کنیم ‏هیچ ماهی، ریز یا درشت، در آب دیده نمی‌شود. فقط یک عروس دریایی با سری به بزرگی نیم توپ ‏فوتبال بر گردمان می‌چرخد. بی‌آزار است و نه از آن نوعی که در برخی سواحل دریای مدیترانه نیش ‏می‌زنند. خودش را مانند گربه بر پایم می‌مالد و می‌رود. آب مانند آب دریای خزر شور و تلخ نیست. ‏شنا لذتبخش است.‏

دوستم نگران حال من است و پیوسته می‌گوید که دورتر نروم. آقا جان، از این کندهٔ آفت‌زده هنوز ‏دودی بر می‌خیزد! اما بیشتر برای رعایت حال او زیاد نمی‌روم و بر می‌گردم.‏

پس از یکی‌دو بار دیگر تن به آب زدن نوبتی، بساطمان را جمع می‌کنیم، زیر دوش عمومی ساحل ‏آبی به تن می‌زنیم، در رختکن لباس عوض می‌کنیم، و به یک رستوران ساحلی در همان نزدیکی ‏می‌رویم.‏

این‌جا هم شراب سفید سووینیون بلان سفارش می‌دهیم با سیب‌زمینی سرخ‌کرده. این‌جا همهٔ ‏رستوران‌ها کنار شراب سفید یخ هم می‌آورند! هم با یخ و هم بی‌یخ می‌چسبد. سیب‌زمینی هم ‏خوشمزه است، اما روغن زیتون روی میز به‌کلی بی‌رنگ و بی‌بو و بی‌خاصیت است.‏

هنگام ترک رستوران نگاهم به میز کناری‌مان می‌افتد و تازه یادم می‌آید که دوستی که کمی ‏آن‌طرف‌تر از نسه‌بار و نزدیک به «سانی‌بیچ» خانهٔ ییلاقی دارد، گفته‌است که مزهٔ بلغاری‌ها برای ‏آبجو و شراب «چاچا»ست که ماهی‌های ریزی‌ست که درسته سرخ می‌کنند. باشد برای دفعهٔ بعد!‏

کمی در پارک ساحلی قدم می‌زنیم و از برخی مجسمه‌های باغ مجسمه عکس می‌گیریم. دوستان ‏در غیاب من این‌جا بوده‌اند و بیش از یکصد مجسمه کشف کرده‌اند. باید در فرصتی دیگر بیاییم و همه ‏را ببینیم.‏






سر راه با ماشین به فروشگاه لیدل می‌رویم و برای ضیافت شبانه در اتاق هتل خوراک و نوشاک ‏می‌خریم.‏

با رسیدن به اتاقم در بالکن را باز می‌کنم و محکم می‌بندم. کلیدی در بالای آن هست که هنگام باز ‏بودن در، برق دستگاه تهویه را قطع می‌کند. فکر خوبی‌ست. اما باز هنگامی که دگمهٔ کنترل دستی ‏دستگاه را می‌زنم، چراغ کوچکی روی آن روشن می‌شود، اما هوایی از دستگاه بیرون نمی‌آید. فردا ‏باید گزارش بدهم.‏

بعضی از عکس‌ها هنر همسفران است.
ادامه دارد.‏
بخش‌های دیگر: ۱ و ۲ و ۴ و ۵ و ۶ و ۷.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 September 2023

پنیر بلغار - ۲

نخستین دیالیز

ساعت هشت صبح طبق قرار قبلی سرویس کلینیک دیالیز مرا دم هتل سوار می‌کند. راننده به ‏انگلیسی سلام می‌گوید و خوش‌وبش می‌کند. کس دیگری توی ماشین نیست. راه می‌افتیم. چنین ‏سرویسی در نظام بهداشتی سوئد نداریم. کسانی که نمی‌توانند با وسایل نقلیهٔ عمومی خود را به ‏کلینیک دیالیز برسانند، می‌توانند تاکسی مخصوصی سفارش بدهند که تا سقف ۱۵۰۰ کرون در ‏سال باید کرایهٔ آن را خود بپردازند، و بقیهٔ سال رایگان است.‏
(روی عکس‌ها کلیک کنید)

راننده به‌زودی گوشی به‌دست مشغول حرف زدن با کسی‌ست، به بلغاری. پیداست که این‌جا ‏رانندگی گوشی به‌دست هنوز ممنوع نشده‌است. با دانش زبان روسی تک‌وتوک کلماتی از ‏حرف‌هایش را می‌فهمم. دارند دربارهٔ رساندن دیالیزی‌های دیگر به کلینیک حرف می‌زنند. زبان و خط ‏بلغاری شباهت زیادی به زبان و خط روسی دارد. من نوشتهٔ تابلوها و منوهای خوراک، و غیره را به ‏بلغاری می‌توانم بخوانم و بفهمم و از دیروز مترجم دوستانم بوده‌ام. اما درک حرف زدنشان برایم ‏دشوار است. نسبت بلغاری و روسی را شاید بتوان مانند نسبت گیلکی و فارسی دانست: با ‏دانستن فارسی، تنها می‌توان برخی از کلمات گیلکی اصیل را به حدس دریافت، اگر به‌دقت گوش ‏بدهید! توجه! گفتم گیلکی اصیل، و نه گیلکی رنگ‌باختهٔ امروز جوانان گیلک، که فارسی به‌کلی ‏خرابش کرده!‏

البته این در واقع نخستین دیالیز من در خارج نیست. در سال‌های ۱۹۹۴ و ۹۵ هم، پیش از پیوند ‏کلیه، دو بار در جزیرهٔ مایورکای اسپانیا و جزیرهٔ کرتای یونان دیالیز کرده‌ام.‏

نزدیک بیست دقیقه بعد می‌رسیم به کلینیک نفروسنتر ‏Nephrocenter‏. بنایی‌ست تمیز و به‌نسبت ‏تازه‌ساز در دو طبقه، در کوچه‌ای خاکی و میان بناهایی یک‌طبقه که به نظر می‌رسد تعمیرگاه ‏ماشین و پنچرگیری و از این نوع باشند.‏

راننده مرا پیاده می‌کند و همراهیم می‌کند به داخل کلینیک، سوار آسانسور می‌کند، و در طبقهٔ دوم ‏راهنماییم می‌کند. وارد سالن بزرگی می‌شویم تمیز و پر نور که شاید ده تخت‌خواب و ده دستگاه ‏دیالیز در آن هست. بیمارانی روی تخت‌ها خوابیده‌اند و دیالیز می‌شوند. راننده مرا کنار میزی در ‏انتهای سالن می‌نشاند و می‌رود تا مسئول مربوطه را بیاورد.‏

لحظه‌ای بعد خانمی میان‌سال و آراسته، با بلوز و شلوار فرم کلینیک می‌آید و خود را به انگلیسی ‏معرفی می‌کند: سلام! من دکتر کوپه‌نووا ‏Kupenova‏ هستم!‏

‏- سلام! خوشوقتم! نام من شیواست.‏
‏- با من بیایید!‏

تا بجنبم کوله‌پشتیم را، و همچنین پوشهٔ اسناد و مدارک و خلاصهٔ پروندهٔ پزشکیم و نتیجهٔ آزمایش‌ها ‏و غیره را که با خود آورده‌ام و روی میز گذاشته‌ام، بر می‌دارد و جلو می‌افتد. تهیهٔ این پرونده و انجام ‏همهٔ آزمایش‌های لازم و تهیهٔ گواهی‌ها و نامهٔ پزشک و غیره کلی دوندگی در سوئد داشته. دنبالش ‏وارد سالن بزرگ و پر نور دیگری می‌شوم که شاید بیش از ده صندلی راحتی و دستگاه دیالیز نیز ‏آن‌جا هست. در نامه‌نگاری‌های قبلی با کلینیک، من صندلی را به تختخوب ترجیح داده‌ام. تنها یک ‏صندلی خالی در میانه‌های سالن هست که گویا برای من ذخیره کرده‌اند. خانم دکتر صندلی را ‏خودش جابه‌جا و مرتب می‌کند، مرا روی ملافه‌ای که روی آن کشیده‌اند می‌نشاند، زاویهٔ پشتی را با ‏هماهنگی من تنظیم می‌کند، یکی دو دگمه را روی دستگاه دیالیز می‌زند و پرستاری را فرا ‏می‌خواند.‏

دستگاه دیالیز را از پیش آماده کرده‌اند، فیلتر و شیلنگ‌های یک‌بارمصرف را روی آن نصب کرده‌اند، و ‏مایع دیالیز را به آن وصل کرده‌اند. این کارها در خانه برای من نزدیک یک ساعت وقت می‌برد. در ‏نامه‌نگاری‌هایمان برایشان نوشته‌ام که من خود در خانه دیالیز می‌کنم و سوزن‌ها را هم خودم در بازو ‏فرو می‌کنم. پزشک سوئدی هم در خلاصهٔ پرونده همین را نوشته. اما در نامه‌نگاری‌ها معلوم شد ‏که سوزن مورد استفادهٔ من در بلغارستان استفاده نمی‌شود، و لازم شد سوزن‌ها و برخی خرد و ‏ریزهای دیگر را با خودم بیاورم. این‌ها را از کوله‌پشتی بیرون می‌آورم و روی ملافهٔ تکیه‌گاه بازوی ‏راست می‌چینم.‏

پرستار پیرامون جای سوراخ‌های روی بازو را ضدعفونی می‌کند. من هم دست‌هایم را ضدعفونی ‏می‌کنم. قبلاً برایم نوشته‌اند که «خوددیالیزی» در خانه در بلغارستان وجود ندارد. پنج – شش خانم ‏پرستار بر گرد صندلی من حلقه زده‌اند و با لبخندی نگاهم می‌کنند. به‌گمانم خانم دکتر صدایشان زده ‏تا کارم را تماشا کنند. بستهٔ سوزن‌هایی را که آورده‌ام خود خانم دکتر باز می‌کند و آماده می‌ایستد. ‏من باید روی زخم جای سوزن‌ها را با سوزن‌های دیگری که با خود آورده‌ام بکنم. هر دو را می‌کنم و ‏دوباره بازو را ضدعفونی می‌کنیم. خانم دکتر سوزن‌های ضخیم دیالیز را یک‌یک به دستم می‌دهد و ‏آن‌ها را از همان جای زخم‌ها با احتیاط نخست در سرخرگ و سپس در سیاهرگ فرو می‌کنم. پرستار ‏با تکه‌های فراوان نوار چسب سوزن‌ها را ثابت می‌کند و شیلنگ دستگاه دیالیز را به آن‌ها وصل ‏می‌کند. اکنون همه چیز آماده است، دگمهٔ دستگاه را می‌زنند و دیالیز آغاز می‌شود. پرستاران ‏پراکنده می‌شوند و خانم دکتر هم می‌رود و شروع می‌کند به احوالپرسی با یک بیمار دیگر.‏

تا این‌جا همه چیز به خوبی و خوشی و بی مشکلی پیش رفته‌است. حالا باید دستگاه چهار ساعت ‏و نیم کار کند، خونم را تمیز کند، و نزدیک دو لیتر مایعات را که ظرف دو روز گذشته نوشیده‌ام از بدنم ‏خارج کند.‏

دیگر بیماران یا در خواب‌اند، با سر در گوشی‌هایشان دارند. من نه سی سال پیش، قبل از پیوند، و ‏نه در شش سال اخیر با دیالیز، هرگز نتوانسته‌ام در حال دیالیز بخوابم. لپ‌تاپم را از کوله‌پشتی بیرون ‏می‌کشم و یکی از دفعاتی که خانم دکتر کوپه‌نووا دارد از نزدیکیم رد می‌شود صدایش می‌زنم و ‏می‌پرسم که آیا اجازه دارم از «وای‌فای»شان استفاده کنم؟ با خوشرویی می‌گوید: «البته!»، ‏می‌رود، از پرستاری می‌پرسد، نام شبکه و رمز ورود آن را روی تکه کاغذی می‌نویسد و می‌آورد و به ‏من می‌دهد. وصل می‌شوم، و روزنامهٔ صبح سوئد «داگنز نوهتر» را می‌خوانم. این‌جا برخی از ‏فیلم‌ها و برنامه‌های ضبط‌شدهٔ (‏Play‏) شبکهٔ سراسری تلویزیون سوئد را هم می‌توان دید، و البته از ‏بسیاری شبکه‌های دیگر، اگر عضوشان باشید.‏

ساعتی مشغول خواندن هستم که پرستاری با بساط چای و ساندویچ نزدیک می‌شود و می‌پرسد:‏
‏- ‏Sprechen sie Deutsch?‎
بی درنگ جواب می‌دهم: - ‏Nein!‎

او لحظه‌ای خشکش می‌زند، اما زود این طنز کوچک را در می‌یابد: او به آلمانی پرسیده که آیا ‏آلمانی می‌دانم، و من به آلمانی پاسخ داده‌ام نه! واقعیت آن است که من دو واحد زبان آلمانی در ‏دانشگاه خوانده‌ام و در این حد و در حد سلام و علیک و شاید کمی بیشتر هنوز آلمانی یادم هست، ‏اما نمی‌توانم بگویم که آلمانی بلدم.‏

پرستار با لبخندی می‌پرسد: - چای؟

خب، چای هم به روسی و هم به بلغاری و هم به فارسی و هم به ترکی و هم به چینی و هم چه ‏می‌دانم به چه زبان‌های دیگری همین «چای» است. با سر تأیید می‌کنم. او با لبخندی که هنوز بر ‏صورتش ماسیده ار یک فلاسک در دو لیوان پلاستیکی توی هم برایم چای می‌ریزد، زیرا که یک لیوان ‏زیادی نازک است و دست را می‌سوزاند. و یک ساندویچ بزرگ پنیر هم می‌دهد و می‌رود. همان ‏استاندارد سوئد است: ساندویچ پنیر و یک لیوان چای حین دیالیز. اما این پنیر بلغار است و خیلی ‏شورتر از پنیرهایی که به آن عادت دارم. بر خلاف سوئد هیچ کاهو یا گوجه‌فرنگی یا خیاری هم توی ‏ساندویچ نیست. چای هم که چه عرض کنم! آب داغ زردرنگی‌ست. مرا به یاد «چایی» می‌اندازد که ‏در دوران شوروی سابق در بیمارستان‌های شهر مینسک به خورد ما می‌دادند.‏

دوستان تماس می‌گیرند و احوال می‌پرسند. یک عکس سلفی برایشان می‌فرستم و خیالشان ‏راحت می‌شود.‏

سر در لپ‌تاپ دارم که کسی کنارم می‌ایستد و می‌گوید:‏
‏- سلام! من گرگانا ‏Gergana‏ هستم!‏
سر بلند می‌کنم: آه، عجب! از سوئد با این خانم در تماس بوده‌ام و همهٔ ای‌میل‌ها و واتساپ‌ها با او ‏بوده.‏

‏- هااا... سلام! نایس تو میت یو!‏
‏- نایس تو میت یو تو!‏

انگلیسی او از خانم دکتر هم بهتر است. خانم جوان و زیبایی‌ست. می‌گوید که گذرنامه یا مدرک ‏شناسایی دیگری لازم دارد تا کپی کند و مرا ثبت کند. گذرنامه‌ام را می‌دهم. چدد دقیقه بعد خود گذرنامه و کپی گذرنامه و کپی ‏کارت درمان اتحادیهٔ اروپا را می‌آورد و من باید همه را در چند نسخه امضا کنم.‏

خانم دکتر در طول دیالیز چند بار به من سر می‌زند و حالم را می‌پرسد: خوبم؛ همه چیز عادی‌ست! ‏چیزهایی را از صفحهٔ دستگاه می‌خواند و در پروتکلی وارد می‌کند. از او دربارهٔ آمپول رقیق‌کنندهٔ خون ‏می‌پرسم که باید در شیلنگ تزریق شود تا خون لخته نشود. معلوم می‌شود که این‌جا داروی دیگری ‏استفاده می‌کنند که سال‌ها پیش در سوئد از رده خارج شده. با لبخندی می‌پرسد:‏

‏- شما چه دستگاهی دارید توی خانه؟
‏- گامبرو باکستر ‏Gambro / Baxter‏.‏
سری تکان می‌دهد که یعنی خیلی خوب می‌داند چه دستگاهی‌ست. بعد با احساس افتخاری ‏آشکار در لحنش می‌گوید:‏

‏- ولی همان‌طور که می‌بینید، این دستگاه ‏Fresenius‏ است مدل ‏‎5008 S‎‏! ما شما را فقط همودیالیز ‏HD‏ نکردیم، ‏HDF‏ کردیم! همهٔ بیماران دیگر را هم همینطور! می‌دانید چیست؟

نمی‌دانم و او فقط ترجمهٔ این سه حرف را به اصطلاح پزشکی بلغاری دو بار تکرار می‌کند و می‌رود. ‏بعداً در گوگل می‌خوانم که این یعنی ترکیب همودیالیز، و هموفیلتریشن. این دو با هم گویا خوب ‏است زیرا مولکول‌های بزرگ‌تری از مواد زاید خون از این راه جذب و دفع می‌شود! باشد! چه خوب! ‏

بعد در سوئد پزشکم توضیح می‌دهد که درست در همین لحظه دارند یک نمونه از این دستگاه تازه را ‏در کلینیک من آزمایش می‌کنند. پس سوئد عقب‌تر است! اما او توضیح می‌دهد که در جهان ‏پزشکی هنوز بحث هست که ‏HD‏ بهتر است یا ‏HDF، و تازه، نظام پزشکی سوئد اجازهٔ استفاده از ‏HDF‏ را در خانه نمی‌دهد، زیرا که کسی که با آن کار می‌کند باید گواهی کار با مواد دارویی ‏داشته‌باشد، که تحصیلات لازم دارد!‏

‏ در پایان دیالیز خانم دکتر خودش می‌آید و دگمه‌هایی را می‌زند و پرستاری را فرا می‌خواند. با کمک ‏هم نوار چسب‌های روی بازو را می‌کنیم و سوزن‌ها را از رگ بیرون می‌کشیم. اکنون باید سوراخ‌ها را ‏با بانداژ و انگشت نزدیک ده دقیقه فشار دهم تا خونشان بند بیاید.‏

پس از بند آمدن خون بساطم را جمع می‌کنم و خانم دکتر خود می‌خواهد مرا تا پایین بدرقه کند. ‏شیلنگ‌ها و فیلتر و غیرهٔ یک‌بارمصرف روی ماشین را پرستار دارد بر می‌چیند و ماشین را تمیز و ‏ضدعفونی می‌کند. این کارها را در خانه باید خودم انجام دهم که دست‌کم نیم ساعت طول ‏می‌کشد.‏

خانم دکتر می‌گوید:

‏- قبل از دیالیز می‌باید خودتان را وزن می‌کردید.‏
راست می‌گوید. اما جایی ترازو ندیدم و با هیجان نخستین دیدار به‌کلی فراموش کردم. می‌گوید:‏

‏- ترازو آن پایین است. حالا نشانتان می‌دهم. – بعد توی آسانسور می‌پرسد: - اصل‌تان از کجاست؟
‏- ایرانی هستم.‏
‏- رفت‌وآمد می‌کنید به ایران؟
‏- خیر. نمی‌توانم. امکانش نیست. پناهندهٔ سیاسی هستم در سوئد.‏
هم‌دردانه سر تکان می‌دهد.‏

آن پایین خانم دکتر طرز کار ترازویشان را نشانم می‌دهد و خود را وزن می‌کنم. عین همین را در ‏برخی کلینیک‌های سوئد هم داریم. رسیده‌ام به وزن خالی از مایعات نوشیده در دو روز، و این خوب ‏است.‏

از پرداخت پول صحبتی نیست، زیرا که این کلینیک متصل به نظام درمانی اتحادیهٔ اروپاست و با نظام ‏درمانی سوئد حساب و کتاب خواهند کرد.‏

گرگانا آن‌جا دارد با یک خانم منشی که پشت میزی نشسته سخت بگومگو می‌کند. از بعضی ‏کلمات دستگیرم می‌شود که رانندهٔ سرویس منتظر من نشده و دیگرانی را که زودتر کارشان تمام ‏شده، برده، و معلوم نیست کی برگردد، و گرگانا نمی‌خواهد من زیاد منتظر و ناراضی شوم. بروز ‏نمی‌دهم که چیزی فهمیده‌ام! می‌روم و سر در گوشی روی یکی از مبل‌های اتاق انتظار می‌نشینم.‏

دقایقی بعد گرگانا می‌آید و مردی را معرفی می‌کند و می‌گوید که او مرا می‌رساند. ماشین او ‏شخصی‌ست و آرم کلینیک را ندارد. پیداست که گرگانا دست به‌دامن یکی از کارکنان شده‌است. ‏باشد! ممنونم!‏

می‌نشینیم، و رانندهٔ خندان پوزش می‌خواهد که چیزی بیش از همین سلام و احوالپرسی به ‏انگلیسی بلد نیست. هیچ عیبی ندارد!‏

‏***‏
ساعت دوی بعد از ظهر به هتل می‌رسم و روی تخت استراحت می‌کنم. دوستان هم کمی بعد ‏می‌رسند و استراحت می‌کنند تا ساعتی بعد با هم به گردش برویم.‏

وجدانم در عذاب است از این که دوستانم در غیاب من به خود اجازهٔ برنامهٔ حسابی و گردش ‏حسابی نمی‌دهند. اما دوستان توضیح می‌دهند که صبح تا از خواب برخیزند و نظافتی بکنند و ‏صبحانه بخورند و تکانی به خود بدهند، نزدیک ظهر شده و چیزی تا بازگشت من از دیالیز نمانده، و ‏فقط می‌رسند که کمی پیاده‌روی کنند. امروز تا بخش جنوبی پارک ساحلی و تا کنار دریا رفته‌اند. باد ‏می‌وزیده و امکان آب‌تنی نبوده، اما تا انتهای اسکلهٔ بندر بورگاس رفته‌اند، و در پارک ساحلی «باغ ‏مجسمه»ی جالبی پیدا کرده‌اند.‏

در یکی از اتاق‌ها جمع می‌شویم و در حال «ته‌بندی» با ودکا و شراب با گوگل توی گوشی‌هایمان ‏دنبال رستورانی برای شام می‌گردیم. عبارت «رستوران سنتی بلغاری» چیزی در این حوالی و حتی ‏دورتر پیدا نمی‌کند. این کشور هم تا حدود زیادی «جهانی» شده و به گمانم برای چنان خوراکی باید به ‏روستاهای دور رفت!‏

سرانجام بر سر رستوران تانیووا کاشتا ‏Tanyova Kashta‏ (‏Теньова къща‏) که امتیازهای خوبی ‏گرفته به توافق می‌رسیم. نقشهٔ گوگل می‌گوید که ۲۲ دقیقه پیاده‌روی تا هتل ما فاصله دارد. اما با ‏قدم‌های سالخوردهٔ من نزدیک یک ساعت در راهیم تا به آن برسیم (فیسبوک رستوران).

ساختمان دو طبقهٔ چوبی قدیمی‌ست با باغی برای نشستن. دو خانم جوان به استقبالمان می‌آیند. ‏یکی‌شان نخست جای پرت و میز جداافتاده‌ای نشانمان می‌دهد. نمی‌پذیریم و در جای به‌مراتب ‏بهتری می نشاندمان.‏

از بلندگویی با صدای بد موسیقی یونانی پخش می‌شود. عجب، در آن‌چه خواندیم صحبتش نبود که ‏این‌جا رستوران یونانی است. عیبی ندارد. اما این موسیقی از بلندگوهای بدصدا در همهٔ رستوران‌ها تا ‏پایان سفر حسابی آزارمان می‌دهد.‏

کباب مخلوط دارند بر سیخ‌های بلند. کباب و مخلفاتش خوب و خوشمزه است و با شراب قرمز بلغاری ‏‏(که نامش را فراموش کرده‌ام) می‌چسبد. یکی از دوستان خوراک زبان گاو سفارش می‌دهد، و راضی‌ست. می‌گوییم و می‌شنویم، می‌خندیم، می‌خوریم و ‏می‌نوشیم، و دنیا به کاممان است. حسابمان حتی کم‌تر از نیمی از قیمت خورد و خوراک و نوشاک ‏مشابه در سوئد است.‏

قدم‌زنان در هوای دلپذیر شب به هتل می‌رویم. پاسی از شب گذشته که قرار می‌گذاریم فردا به ‏شهر توریستی نسه‌بار برویم، و به اتاق‌هایمان می‌رویم. دستگاه تهویهٔ اتاق من هنوز کار نمی‌کند. ‏اما گرما آزارنده نیست و ملافه‌ای رویم می‌کشم و می‌خوابم.‏

ادامه دارد.
بخش‌های دیگر این سفرنامه: ۱ و ۳ و ۴ و ۵ و ۶ و ۷.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏