یادم نیست که آیا هشداری از پیش دادهبودند، یا نه. اما صبح عاشورا که بیدار شدم، پدر میگفت که نظامیان سر کوچه ایستادهاند و هیچکس حق ندارد حتی لای در را باز کند و کوچه را نگاه کند. البته ممنوعیت باز کردن لای در که کشکی بود! هر ممنوعیتی، یعنی که باید راه دور زدن آن را پیدا بکنی! راهش را پیدا کرده بودم و نگاه میکردم: بر تقاطع کوچهی مسجد حاج میرصالح و کوچهی طوی یک نفربر ارتشی ایستادهبود و اگر کسی لای در کوچه را باز میکرد، فریاد میزدند که در را ببندد و برگردد توی خانه. در و همسایه از «حؤکمت نیظامی» [حکومت نظامی] سخن میگفتند. با این حال زن همسایه را میدیدم که از لای در فریاد میزد «شربت! شربت!» و نظامیان اجازه میدادند که او با سینی استکانهای شربت بیرون برود و به نظامیان تشنهلب شربتهای گوارای نذری عاشورا برساند.
هدف اصلی گویا پیشگیری از قمهزنی عاشقان حسین در اردبیل بود. با گزارشهایی که برخی جهانگردان خارجی در رسانههای آن سالها منتشر کردهبودند، قمهزنان اردبیل معروفیت جهانی داشتند و بازتاب این مراسم خونبار بیگمان وجههی چندان دلپذیری به شاه و به ایران نمیداد.
پنجشش ساله که بودم پدربزرگم مرا با خود به تماشای شبیهخوانی و قمهزنی پس از شهادت حسین قلابی در شبیهخوانی میبرد. یک بار در کوچهی میان پیرعبدالملک و اوچدکان گیر افتادیم. یک دستهی بزرگ قمهزنان با کفنهای سفید و خونآلود، با سر و صورتی که از آن خون میچکید، با فریاد و شعار و هیاهو، دوان میگذشتند و ما جایی برای عقب رفتن نداشتیم. به دیوار کوچه چسبیدهبودیم. پدربزرگ دست مرا محکم گرفتهبود و من خود را به پای بلند او میفشردم. سخت میترسیدم و میلرزیدم. این صحنه تا سالها دیرتر از ترسناکترین کابوسهای من بود. چشمانم را که میبستم کفنهای سفید خونآلود و صورتهای خونچکان میدیدم که به سوی من میآیند، مرا به دیوار میفشارند، و خونشان را به من میمالند. از همین رو نفرت عجیبی از قمهزنی و قمهزنان داشتم و دلم میخواست که ریشهکن شوند.
اما ممنوعیت؟ «حؤکمت نیظامی»؟ من که چندان هم اهل کوچه رفتن نبودم، با ممنوعیت بیرون رفتن آن روز بیش از معمول احساس بیقراری میکردم و دلم میخواست قید و بند و ممنوعیتی نباشد و بتوانم آزادانه بیرون بروم. و اما قمهزنان؟ پدرم تعریف کرد که آنان از بامها و دیوارها گذشتند، در گروههای کوچک جمع شدند، «حسین شهید» و «حیدر، حیدر» گفتند، شمشیر بر سر نواختند، خون ریختند، و شور حسینی خود را در خون غرق کردند. فردا کسانی را در کوچه میدیدی با سر باندپیچیشده. «حؤکمت نیظامی» چارهساز نبود.
در همان روزگاران (۱۳۴۳) بلای دیگری بر بخش بزرگی از جهان و بر ما نازل شد: همهگیر شدن وبای التور [الطور] یا «شبهوبا». پرهیز از این باکتری رعایت سفت و سخت نکات بهداشتی را لازم داشت، از جمله مصرف آب جوشیده و استفاده از صابون که در آن هنگام در روستاهای دورافتاده چیزی ناشناخته بود. رعایت نکردن بهداشت جانها را درو میکرد. دولت تلقیح واکسن را اجباری کردهبود و همه باید گواهی دریافت میکردند که نشان دهد واکسینه شدهاند. اما اینجا نیز نادانی بر کار بود: برخی منبرهای مذهبی فتوی دادهبودند که واکسن ساخت غیر مسلمانان است و نجس است. پس نباید زد. برخیشان هر گونه آمپولی را بر پیروانشان ممنوع کردهبودند.
مناطقی از کشور «قرنطینه» اعلام شدهبود. نمیدانم چرا درست در همان اوضاع و احوال پدرم باید به تهران میرفت و مرا هم با خود میبرد. جایی در میانهی راه آستارا به بندر انزلی [پهلوی]، نزدیک اسالم، ژاندارمها جاده را بستهبودند و از همهی سرنشینان اتوبوسها و دیگر ماشینها گواهی واکسینهشدن میخواستند. همه گواهی نداشتند. اتوبوسها معطل میشدند، فریاد راننده و مسافران به آسمان میرفت، و این جا هم عبور قاچاقی و تقلب و رشوه به ژاندارم در کار بود. در راه بازگشت رانندهی اتوبوس کسانی را که گواهی واکسن نداشتند کمی مانده به پست بازرسی پیاده کرد و قرار گذاشت که از بیراهه به آنسوی بازرسی بروند، و آن جا سوارشان کرد.
ممنوعیت و راهبندان و «قرنطینه»، آنجا و در آن روزگار، کارآیی محدودی داشت.