21 March 2020

قرنطینه

به گمانم چند ماهی بود که یازده سالم شده‌بود. تازه سالی از ماجراها و سرکوبی تظاهرات ۱۵ ‏خرداد ۱۳۴۲ گذشته‌بود، و اکنون، چه می‌دانم، شاید شاه احساس کرده‌بود که تا تنور داغ است، ‏باید بچسباند، و از آن رو هر گونه تظاهرات مذهبی به مناسبت عاشورای آن سال را در اردبیل ممنوع ‏اعلام کرده بودند.‏

یادم نیست که آیا هشداری از پیش داده‌بودند، یا نه. اما صبح عاشورا که بیدار شدم، پدر می‌گفت ‏که نظامیان سر کوچه ایستاده‌اند و هیچ‌کس حق ندارد حتی لای در را باز کند و کوچه را نگاه کند. ‏البته ممنوعیت باز کردن لای در که کشکی بود! هر ممنوعیتی‌، یعنی که باید راه دور زدن آن را پیدا ‏بکنی! راهش را پیدا کرد‌ه بودم و نگاه می‌کردم: بر تقاطع کوچه‌ی مسجد حاج میرصالح و کوچه‌ی ‏طوی یک نفربر ارتشی ایستاده‌بود و اگر کسی لای در کوچه را باز می‌کرد، فریاد می‌زدند که در را ‏ببندد و برگردد توی خانه. در و همسایه از «حؤکمت نیظامی» [حکومت نظامی] سخن می‌گفتند. با ‏این حال زن همسایه را می‌دیدم که از لای در فریاد می‌زد «شربت! شربت!» و نظامیان ‏اجازه می‌دادند که او با سینی استکان‌های شربت بیرون برود و به نظامیان تشنه‌لب ‏شربت‌های گوارای نذری عاشورا برساند. ‏

هدف اصلی گویا پیش‌گیری از قمه‌زنی عاشقان حسین در اردبیل بود. با گزارش‌هایی که برخی ‏جهانگردان خارجی در رسانه‌های آن سال‌ها منتشر کرده‌بودند، قمه‌زنان اردبیل معروفیت جهانی ‏داشتند و بازتاب این مراسم خون‌بار بی‌گمان وجهه‌ی چندان دلپذیری به شاه و به ایران نمی‌داد.‏

پنج‌شش ساله که بودم پدربزرگم مرا با خود به تماشای شبیه‌خوانی و قمه‌زنی پس از شهادت ‏حسین قلابی در شبیه‌خوانی می‌برد. یک بار در کوچه‌ی میان پیرعبدالملک و اوچ‌دکان گیر افتادیم. ‏یک دسته‌ی بزرگ قمه‌زنان با کفن‌های سفید و خون‌آلود، با سر و صورتی که از آن خون می‌چکید، با ‏فریاد و شعار و هیاهو، دوان می‌گذشتند و ما جایی برای عقب رفتن نداشتیم. به دیوار کوچه ‏چسبیده‌بودیم. پدربزرگ دست مرا محکم گرفته‌بود و من خود را به پای بلند او می‌فشردم. سخت ‏می‌ترسیدم و می‌لرزیدم. این صحنه تا سال‌ها دیرتر از ترسناک‌ترین کابوس‌های من بود. چشمانم را ‏که می‌بستم کفن‌های سفید خون‌آلود و صورت‌های خون‌چکان می‌دیدم که به سوی من می‌آیند، ‏مرا به دیوار می‌فشارند، و خونشان را به من می‌مالند. از همین رو نفرت عجیبی از قمه‌زنی و ‏قمه‌زنان داشتم و دلم می‌خواست که ریشه‌کن شوند.‏

اما ممنوعیت؟ «حؤکمت نیظامی»؟ من که چندان هم اهل کوچه رفتن نبودم، با ممنوعیت بیرون ‏رفتن آن روز بیش از معمول احساس بی‌قراری می‌کردم و دلم می‌خواست قید و بند و ممنوعیتی ‏نباشد و بتوانم آزادانه بیرون بروم. و اما قمه‌زنان؟ پدرم تعریف کرد که آنان از بام‌ها و دیوارها گذشتند، ‏در گروه‌های کوچک جمع شدند، «حسین شهید» و «حیدر،‌ حیدر» گفتند، شمشیر بر سر نواختند، ‏خون ریختند، و شور حسینی خود را در خون غرق کردند. فردا کسانی را در کوچه می‌دیدی با سر ‏باندپیچی‌شده. «حؤکمت نیظامی» چاره‌ساز نبود.‏
‏ ‏
در همان روزگاران (۱۳۴۳) بلای دیگری بر بخش بزرگی از جهان و بر ما نازل شد: همه‌گیر شدن وبای ‏التور [الطور] یا «شبه‌وبا». پرهیز از این باکتری رعایت سفت و سخت نکات بهداشتی را لازم داشت، ‏از جمله مصرف آب جوشیده و استفاده از صابون که در آن هنگام در روستاهای دورافتاده چیزی ‏ناشناخته بود. رعایت نکردن بهداشت جان‌ها را درو می‌کرد. دولت تلقیح واکسن را ‏اجباری کرده‌بود و همه باید گواهی دریافت می‌کردند که نشان دهد واکسینه شده‌اند. اما این‌جا نیز ‏نادانی بر کار بود: برخی منبرهای مذهبی فتوی داده‌بودند که واکسن ساخت غیر مسلمانان است و ‏نجس است. پس نباید زد. برخی‌شان هر گونه آمپولی را بر پیروانشان ممنوع کرده‌بودند.‏

مناطقی از کشور «قرنطینه» اعلام شده‌بود. نمی‌دانم چرا درست در همان اوضاع و احوال پدرم باید ‏به تهران می‌رفت و مرا هم با خود می‌برد. جایی در میانه‌ی راه آستارا به بندر انزلی [پهلوی]، نزدیک ‏اسالم، ژاندارم‌ها جاده را بسته‌بودند و از همه‌ی سرنشینان اتوبوس‌ها و دیگر ماشین‌ها گواهی ‏واکسینه‌شدن می‌خواستند. همه گواهی نداشتند. اتوبوس‌ها معطل می‌شدند، فریاد راننده و ‏مسافران به آسمان می‌رفت، و این جا هم عبور قاچاقی و تقلب و رشوه به ژاندارم در کار بود. در راه ‏بازگشت راننده‌ی اتوبوس کسانی را که گواهی واکسن نداشتند کمی مانده به پست بازرسی پیاده ‏کرد و قرار گذاشت که از بیراهه به آن‌سوی بازرسی بروند، و آن جا سوارشان کرد.‏

ممنوعیت و راه‌بندان و «قرنطینه»، آن‌جا و در آن روزگار، کارآیی محدودی داشت.‏

No comments: