26 November 2020

تب شطرنج

با نمایش سریال «گامبی وزیر» ‏The Queen's Gambit‏ در شبکه‌ی ‏Netflix‏ باری دیگر تب شطرنج ‏جهانی را فرا گرفته‌است. موضوع این سریال داستان دختری یتیم است که در پرورشگاه ویژه‌ی ‏دختران با دیدن صفحه‌ی شطرنج مرد سرایدار، پنجره‌ای رو به جهانی تازه به رویش باز می‌شود و ‏زندگانی‌اش دگرگون می‌شود. سریالی‌ست خوش‌ساخت و دیدنی.‏

به نوشته‌ی روزنامه‌ی سوئدی داگنز نوهتر (۱۸ نوامبر ۲۰۲۰) فروشگاه اینترنتی ‏Adlibris‏ اعلام کرده ‏که فروش شطرنج پس از نمایش این سریال ۵۰۰ درصد افزایش داشته و فروش کتاب خودآموز ‏شطرنج «۳۵ تمرین آسان و جالب» ۴۰۰ درصد بالا رفته‌است. گویا بالاترین رقم مشتریان در میان ‏زنان ۳۶ تا ۵۵ ساله است که علاقه‌شان به شطرنج بار دیگر شکوفا شده‌است. حراج اینترنتی ‏Ebay‏ نیز در طول ده روز پس از آغاز نمایش این سریال ۲۷۳ درصد افزایش در خرید شطرنج ثبت ‏کرده‌است.

این تب شطرنج مرا به یاد تب‌های ادواری خودم در این زمینه می‌اندازد. گوشه‌هایی را در بخش ۳۸ ‏‏«قطران در عسل» به اختصار نوشته‌ام که این‌جا به شکلی دیگر تکرار می‌کنم. اما باید عقب‌تر و به ‏کلاس هشتم (دوم دبیرستان) در اردبیل برگردم، و نخستین آشناییم با شطرنج. نمی‌دانم چرا و ‏چگونه دفترچه‌ای کوچک و لاغر حاوی آموزش حرکت مهره‌های شطرنج به دستم افتاد. در برگ آخر آن یک صفحه‌ی شطرنج ۸ در ۸ سانتی‌متر چاپ شده‌بود، خانه‌های آن را تیغ زده‌بودند، به ‏گونه‌ای که می‌شد مهره‌هایی از مقوای نازک را که در کیسه‌ای پلاستیکی لای دفترچه وجود ‏داشت، در آن شکاف‌ها فرو کرد، و بازی کرد.‏

خیلی زود، درست مانند الیزابت هرمان در این سریال، در جهان شگفت‌انگیز و اسرارآمیز شطرنج ‏غرق شدم. معلوم شد که یکی از همکلاسی‌هایم، شطرنج بلد است. او از نظر آزادی‌های بیرون از ‏خانه درست نقطه‌ی مقابل من بود. بعد از دبیرستان به «باشگاه تفریحات سالم» که دو تا در اردبیل ‏داشتیم می‌رفت: بیلیارد، پینگ‌پونگ، و شطرنج بازی می‌کرد و با وزنه‌ها پرورش اندام می‌کرد. او ‏حاضر نبود روی آن صفحه‌ی قلابی و فسقلی با من شطرنج بازی کند، و به‌زودی من نیز، دور از ‏چشم پدر و مادر، به آن باشگاه‌ها کشانده‌شدم.‏

آه، چه احساس غریبی بود بازی کردن با آن مهره‌ها! با دلهره و اضطرابی بی‌مانند بازی می‌کردم؛ ‏قلبم درون گوش‌هایم می‌تپید؛ دستم هنگام حرکت دادن مهره‌ها می‌لرزید: «کشته شدن» هر یک از ‏مهره‌هایم، از سرباز و فیل و اسب و... سخت غمگینم می‌کرد. هر یک از مهره‌ها برایم شخصیت ‏داشتند. کشته‌هایم را کنار دستم می‌گذاشتم و پیوسته دلجویانه نگاهشان می‌کردم: چند کشته داده‌ام؟ چرا؟ ‏

این باشگاه‌رفتن‌ها چند بار بیشتر نبود، زیرا که پول توجیبی‌ام برای آن نمی‌رسید. تا یکی دوسال پس ‏از آن هیچ هم‌بازی، یا حتی خود شطرنج را نداشتم. کلاس دهم بودم در دبیرستان کسری که ‏داوطلب خواستند برای مسابقه‌ی شطرنج دبیرستان‌های اردبیل، و داوطلب شدم. در یکی از ‏اتاق‌های اداره‌ی آموزش و پرورش به گمانم ده نفر بودیم که باید با هم مسابقه می‌دادیم، به ‏شیوه‌ی «یک‌حذفی»، یعنی هر بازی‌کن با یک باخت حذف می‌شد. نخستین حریفم را با بازی ‏‏«ناپلئونی» و در چهار حرکت مات کردم. او تا سال‌ها بعد هر بار که مرا در خیابان می‌دید، به ‏دوستانش نشانم می‌داد و می‌گفت: این، ‌مرا ناپلئونی مات کرد! در آغاز آشنایی الیزابت هرمان با ‏شطرنج در این سریال هم، از آن مات چهار حرکتی سخن می‌گویند (همان صحنه‌ی عکس بالا:‌ نوبت سفید است، با وزیر پیاده‌ی جلوی فیل سیاه را می‌زند - کیش و مات!).‏

در طول ساعات همان پیش از ظهر، حریف‌های بعدی را نیز یک‌یک شکست دادم، و رسیدم به فینال. ‏ساعت‌ها یک‌نفس بازی کرده‌بودم. سخت خسته بودم. احساس می‌کردم که توی سرم خالی‌ست. دلم چای می‌خواست، یا چیزی ‏شیرین. اما هیچ خوردنی در دسترس نبود. حتی به عقلم نرسید که بروم و کمی آب بنوشم. حریفم ‏ظاهری خشن و پر نخوت داشت. مهره‌ها را روی تخته می‌کوبید. توی دلم را خالی می‌کرد. پس از ‏یک بازی بسیار طولانی و خسته‌کننده، باختم... رئیس دبیرستان، آقای محمد بدر، هیچ راضی نبود از ‏این که دوم شده‌ام!‏

در آن سال‌ها با پسردایی‌هایم که در شهر دیگری بودند، شطرنج مکاتبه‌ای بازی می‌کردیم. اما در آن ‏روزگار اداره‌ی پست لاکپشتی بود و درست و منظم کار نمی‌کرد، و بازی‌هایمان پس از چهار پنج ‏حرکت، با انتقال آنان به شهری دیگر، و رفتن من به دانشگاه و تهران، قطع شد.‏

در دانشگاه صنعتی آریامهر اتاق شطرنج پر رونقی داشتیم. خسرو هرندی (۱۳۹۷ – ۱۳۲۹) قهرمان ‏شطرنج ایران و نخستین «استاد بین‌المللی» (بعدی) ایران دانشجوی دانشگاه ما بود. اما اکنون ‏فصل این و آن تظاهرات دانشجویی، فصل سیاسی‌شدن بود و به زندان رفتن. هنوز یکی دو بار به ‏اتاق شطرنج سر نزده‌بودم که آن را برچیدند و تبدیل شد به اتاق کوهنوردی که «سیاسی»تر بود!‏

شطرنج برای من در بازی‌های خوابگاه دانشجویی، و در زندان ادامه یافت. در کتابخانه‌ی ‏خیلی کوچک و محقر زندان موقت شهربانی تهران (همان «فلکه»ی معروف) با ناباوری مجموعه‌ای ‏کامل از «کتاب هفته» را یافتم که چندی م. ا. به‌آذین و سپس شاملو سردبیر آن بودند.‏

بخش شطرنج «کتاب هفته» را بیش از همه دوست داشتم. مسئله‌های مات در دو یا سه یا چهار ‏حرکت؛ بازی‌های نبوغ‌آسای پل کرس ‏Keres، میخائیل تال، بات‌وینیک، آلیوخین و دیگران مو بر تنم ‏راست می‌کرد، از این زیبایی اشک به چشمانم می‌آمد. شطرنج: جهانی پر از رمز و راز؛ جهانی ‏بی‌پایان و شگفت‌انگیز. اما هنوز، تا این روزی که این‌جا در کتابخانه‌ی زندان موقت شهربانی ‏نشسته‌بودم، خود شطرنجی نداشتم – و هنوز، نزدیک پنجاه سال پس از آن، این‌جا که در استکهلم ‏پشت کامپیوتر نشسته‌ام، فرصتی نیافته‌ام که شطرنجی به سلیقه‌ی خود بخرم و در خانه ‏داشته‌باشم.‏

یک مسابقه‌ی شطرنج در بندمان راه انداختیم: جدول درست کردیم، چارت کشیدیم، مقررات وضع ‏کردیم – و من، با آن‌که تمرین و تجربه‌ی خوبی نداشتم، با آن‌که یکی از "جوجه"‌های بند بودم، با ‏این‌همه یکی از فعالان این مسابقه شدم. نزدیک به نیمی از زندانیان بند در مسابقه شرکت کردند. ‏اما با هر قدم و با جدی‌تر شدن بازی‌ها، یک‌یک صحنه را خالی کردند. کسانی حتی تئوری بافتند که ‏در شرایط کشتن و کشته‌شدن رفقایمان در خیابان‌ها و زیر شکنجه، چه جای بازی و شطرنج است؟ ‏سرانجام باز من به مقام دوم رسیدم؛ همچون امتحان دیپلم ریاضی در اردبیل، و همچون مسابقه‌ی ‏شطرنج دبیرستان‌های اردبیل برای اعزام به اردوی رامسر.‏

تب شطرنج در بند ما در آن سال در واقع از جای دیگری ناشی می‌شد: جنگ سوسیالیسم و ‏سرمایه‌داری روی ‏میز شطرنج؛ مسابقه‌ی قهرمانی جهان میان باریس اسپاسکی از اتحاد شوروی و ‏بابی فیشر از امریکا. کسی در بند ‏سیاسی از فیشر طرفداری نمی‌کرد، یا جرأت نداشت در برابر ‏فشار جمعی که همه طرفدار اسپاسکی بودند، از ‏فیشر طرفداری کند. در نخستین بازی، فیشر یک ‏اشتباه کرد و اسپاسکی فیل او را به‌دام انداخت. بسیاری از ‏هم‌زنجیران از این بازی به هیجان ‏آمده‌بودند و بسیاری در حال تکرار و تفسیر بازی بودند. اما پیشتازی اسپاسکی ‏چندان دوام نیاورد و ‏او خسته از اداهای فیشر، پس از 24 بازی، سرانجام مسابقه را باخت و مایه‌ی یأس ما طرفدارانش ‏شد.‏

سپس شطرنج برای من در تبعید پادگان چهل‌دختر، در اردوگاه‌های پناهندگی باکو، مینسک، و سوئد ‏هم ادامه یافت. گاری کاسپاروف ۲۰ ساله نیز ساکن بخش دیگری از اردوگاه باکو بود و گاه با کسانی ‏از ما فوتبال بازی می‌کرد، اما نه شطرنج. می‌گفت بازی کردن در آن سطح، بازی او را خراب می‌کند.‏

در ساختمان شماره ۴ مینسک نیز مسابقه‌ای میان خودمان برگزار کردیم. سه نفر بودند که به ‏درجات گوناگون خیلی بهتر از دیگران بازی می‌کردند: مهران، و مهدی، که هر دو با صفت ‏‏«شطرنج‌باز» شناخته می‌شدند، و نیز مرتضی. به گمانم آن مسابقه پیش از رسیدن به جایی، در ‏اثر دعواهای شخصی و سیاسی، تعطیل شد. اما مهران و مهدی پیوسته به خانه‌ی من می‌آمدند و ‏تازه‌ترین بازی‌های جهانی را برایم تفسیر می‌کردند. هر سه اکنون در آلمان هستند. مهدی هنگامی ‏که هنوز در گوتنبورگ سوئد بود یک بار در استکهلم به دیدنم آمد و یک دست شطرنج خیلی ساده ‏برایم سوغاتی آورد، که هنوز تنها شطرنجی‌ست که دارم. مرتضی هم یک بار از آلمان آمد و مرا برد ‏و «خانه‌ی شطرنج» استکهلم را نشانم داد، که اکنون دیگر وجود ندارد.‏

هنگام انتظار در قرارگاه پناهندگی هوفورش ‏Hofors‏ سوئد، باز تب شطرنج دامن جهان را و کسانی را ‏در کمپ ما گرفت، زیرا که قهرمان جهان گاری کاسپاروف ۲۳ ‏ساله در نبردی با آناتولی کارپوف از مقام ‏قهرمانی خود دفاع می‌کرد. من که طرفدار کارپوف بودم این ‏بازی‌ها را از رادیو دنبال می‌کردم و برای ‏علاقمندان شرح می‌دادم. این مقدمه‌ای شد برای برگزاری ‏یک دوره مسابقه شطرنج قهرمانی کمپ ‏پناهندگان، و من در بازی پایانی از حریف نیرومندم، ‏هم‌میهنی ارمنی، بردم و اول شدم. تنها «کاپ» ‏قهرمانی که از سراسر زندگانی شطرنجی‌ام دارم، از همین مسابقات است!‏

در همان قرارگاه پناهندگی یک بار قهرمان باشگاه شطرنج شهر یئوله ‏Gävle‏ ‏که مردی میانسال و ‏مهاجر مجار بود در یک بازی سیمولتانه، یعنی همزمان با همه‌ی ما، ‏همه‌مان را برد، اما در پایان خطاب به همه گفت ‏که بازی مرا بیش از همه پسندیده‌است و دیگران باید از من یاد بگیرند که «فکر» کنند و بازی کنند! ‏پس قهرمانیم به‌حق بود! ‏یک بار نیز با اعضای همان باشگاه تک‌تک بازی کردیم، و من یک بازی برده ‏را از ‏شدت هیجان مساوی کردم.‏

از آن پس، در طول سی و چند سال گذشته، تنها سه چهار بار و با فاصله‌های دراز شطرنج بازی ‏کرده‌ام.‏

و اینک... تبی تازه!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

31 October 2020

!بدرود جیمز باند ِ جیمز باندها

چه خوب که تا زنده بود بزرگش داشتم. گذشته از آن که در برخی نوشته‌ها از او به نیکی یاد کردم، هشت سال پیش به مناسبت ۵۰ سالگی جیمز باند، از کانری نوشتم، و همین یک ماه پیش به بزرگ‌داشت ۹۰ سالگی‌اش.

و اکنون او دیگر در جهان نیست. این عکس را نگاه می‌کنم، و باری دیگر در دل می‌گویم: لعنت بر زمان که همه چیز را می‌پوساند و نابود می‌کند.

گفت‌وگوی جالب امیر عزتی را با او در این نشانی بخوانید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 October 2020

دریا به اعتبار موج زیباست

درباره‌ی «جاکش‌ها»، دفتر شعرهای مینا اسدی

۱۴۶ صفحه، نشر مینا، استکهلم ۲۰۱۴‏

در دسامبر ۲۰۰۸ «کانون نویسندگان ایران در تبعید» به مناسبت دهمین سال جنایت بزرگ ‏‏«قتل‌های زنجیره‌ای» مراسمی برگزار می‌کرد. شاید نزدیک دو سال بود که در سخنرانی‌ها و مراسم ‏اعتراض و همبستگی و ... که گروه‌های گوناگون در استکهلم برگزار می‌کنند شرکت نکرده‌بودم و به ‏اعصابم که از شنیدن شعارهای توخالی و افکار فسیل‌شده هاشور می‌خورد، استراحت داده‌بودم. ‏اما این جنایت آن‌قدر بزرگ است و تکان‌دهنده، که تصمیم گرفتم برای بزرگداشت یاد همه‌ی قربانیان ‏جهل و نادانی و کوردلی در میهن‌مان دل به دریا بزنم و در این مراسم شرکت کنم.‏

شب در خانه نوشتم: «چه بگویم که آش همان آش بود و کاسه همان کاسه: ‏سخنرانان و شعرخوانان یکی پس‌از دیگری آن‌چنان از "من" و "من" و "خود" و "خود" داد سخن ‏دادند، که نام قربانیان و سر ِ ما حاضران در سالن زیر این خروارها "من" له شد و زیر شعارهای ‏‏"طبقه‌ی کارگر" و "طبقه"های دیگر مانند کودکان و زنان و دانشجویان، و ... مدفون شد. تا آن‌جا پیش ‏رفتند که کم‌وبیش ادعا کنند "اصلاً من این ها را تربیت کردم!"، "اصلاً من برای مختاری به ‏خواستگاری رفتم!" در آن میان دشنامی هم به عرب و تازی دادند...‏

منصور کوشان که برای شرکت در این مراسم از نروژ آمده‌بود، به‌درستی بر سر اینان فریاد زد و ‏یادشان آورد که هیچ‌کدامشان، حتی یک نفرشان، به خود زحمت نداده‌بود که کارهای آن کشتگان را ‏بخواند و بیاندیشد که چرا؟ آنان چه می‌گفتند و چه می‌نوشتند و چرا، چرا کوردلان درست آنان را ‏دست‌چین کردند و کشتند؟ همه آن‌قدر در "من" غرق بودند که هیچ‌کس گزارشی از شخصیت و آثار ‏هیچ‌کدام از قربانیان قتل‌ها نداد.»‏

اکنون کتاب «جاکش‌ها» دفتر شعرهای مینا اسدی پیش روی من است، و می‌بینم که او نیز از این ‏خروار خروار من دل پری داشته‌است:‏

می‌خواهید دیده‌شوید / [...] / می‌خواهید باشید / آن بالا / پشت آن میکروفون / چه می‌گویید / از ‏کمترین اهمیتی برخوردار نیست / مهم این است که بگویید / فقط بگویید / و هی / چانه‌هایتان را ‏بچرخانید / ور ور ور / «من / من / من / آهای نگاه کنید / جان مادرتان / به من نگاه کنید / خواهش ‏می‌کنم... / من... / ببینید... / من... / [...]» / مانعی ندارد / به هیچ جای جهان بر نمی‌خورد / اگر ‏‏/ - کمی کرنش کنید / - کمی تملق بگویید / - کمی لاس بزنید / و در مواقع اضطراری / کمی – فقط ‏کمی – خوش‌رقصی کنید / [...] خودفروشان نیز در تاریخ می‌مانند [این میکروفون صاحب‌مرده، فوریه ‏‏۲۰۰۵].‏

او شعر «جاکش‌ها» را نیز در توصیف پااندازان آن «خودفروشان»، اما نه آن‌ها که «در تاریخ ‏می‌مانند»، که در توصیف پااندازان ِ خودفروشان پنهان در میان ما سروده‌است:‏

جاکش‌ها / در میان ما جاسازی می‌کنند / «جاسوس» / در میان ما / جاکش‌ها / جابه‌جا / جاسازی ‏می‌کنند. / [...] / نمی‌شناسی / نمی‌شناسی‌شان / کافه‌هایی که تو به یاد نمی‌آوری / ‏گیلاس‌هایی که هرگز بالا نبرده‌ای / همکلاسی‌هایی که هرگز ندیده‌ای / [...] / مثل ما ‏مشت‌هایشان را گره می‌کنند / و می‌گویند / همه‌ی آن چیزهایی را که ما می‌گوییم / دست‌مان را ‏می‌فشارند / - محکم - / «رفیق» / و همراه ما سرود می‌خوانند / «تنها ما توده‌ی جهانیم.......» / ‏می‌گویند «ما» / و از ما نیستند / جاکش‌ها / همه چیز را در میان ما جاسازی کرده‌اند / ‏‏«روزنامه‌نگار» / «طنزپرداز» / «مقاله‌نویس» / «نویسنده» / «شاعر» / «آوازخوان» / «هنرپیشه» / ‏‏«کارگردان» / «نقاش» / «قهرمان» / از همه رقم / جنس‌شان جور است / کم نمی‌آورند [جاکش‌ها، ‏‏۲۰۰۴].‏

مینا اسدی در شعرهایش بارها به آن «من»ها بر می‌گردد، از جمله در «آدم» و «دو ساعت در ‏پالتاک» و ... و من در این معرفی، می‌خواهم بگذارم که او خود سخن بگوید، با شعرش، چه، شعر ‏او خود گویاست و نیازی به توضیح و تفسیر من ندارد:‏

‏[...] / گره‌های کور داری / و عقده‌های بسیار / و نمی‌دانی که از دویدن زیاد / فقط کفش‌هایت پاره ‏می‌شود. / اینگونه که برای خودت سر و دست می‌شکنی / شاید چیزکی بشوی / اما هرگز ‏‏«آدم» نمی‌شوی [...] [آدم، ۱۶ دسامبر ۲۰۱۳].‏

او در توصیف خود می‌گوید:‏

‏[...] / نامی را نمی‌شناسم / که بر سر در مسجدی بیاویزم / و یا پرچمی که در زیر آن افتخاراتم را ‏مرور کنم / و یا زمینی که ملک من باشد / و یا کلیسایی / که شمعی در آن بیافروزم / بادبزنی ندارم ‏‏/ که با آن خودم را باد بزنم / و دلم را خنک کنم / از کسی یا چیزی نمی‌ترسم / جز از سایه‌ی ‏خودم / که هرگز / از دنبال کردن من / دست بر نمی‌دارد [ترس از سایه‌ی خودم، می ۲۰۱۳].‏

اما در بسیاری از شعرهایش نشان می‌دهد که دغدغه‌ی همه‌ی جهان را دارد:‏

‏[...] بدون آنکه از اعقاب پیامبران باشم / در گوش‌هایم صداهایی می‌پیچد / صداهایی که می‌گویند: ‏‏/ هم اینک کودکی می‌میرد / هم اینک مردی گلوی زنی را می‌فشارد / هم اینک زنی کودکش را در ‏خیابان رها می‌کند / هم اینک دیواری بر سری آوار می‌شود / و هم اینک نقاب‌داران نامریی / از ‏کشته پشته می‌سازند. [ترس از سایه‌ی خودم، می ۲۰۱۳].‏

دغدغه‌ی جهان و مردمانش، و یاد دوستانش (این‌جا، فریدون فرخزاد)، حتی در خوش‌ترین لحظات ‏گریبان مینا اسدی را رها نمی‌کند:‏

ف... مثل فریدون، ... ف... مثل «فوتبال»‏

تلخ نکن به کامم / توپ را شوت کن / و از چیز دیگری حرف نزن / شب شور است، شب عشق ‏است / کو شیشه‌ی آبجویی که همین چند ثانیه‌ی پیش بازش کردم / ظرف چیپس، کاسه‌ی ‏ماست، / خودم و حنجره‌ی بسته‌ام... / میخ شده‌ام با چهار چشم / به تصاویر / به فوت... و... بال ‏‏/ من ِ کهنه‌کار / همه‌ی این‌ها را فوت آبم / بالم اما، / وبال گردنم شده‌است / «ایر... ران... ایر... ‏ران...» / باز هم... باز هم همانجا ایستاده‌ام / با افتخار و پرچم / سه‌رنگش خوب است / با شیر... ‏یا بی شیر... / با الله / یا بی الله / / با زنم / با مردَم / با بچه‌هایم / با قبیله‌ام / لامصب / بگذار ‏لحظه‌ای چالش و «داعش» را فراموش کنم / نیا جلوی چشمم / با تنی بی‌سر / و سری بریده در ‏کنار یخچال آشپزخانه‌ات / خودت را به من نشان نده / در حوض خون شناور / برو بیرون از سرم / ‏فقط نود دقیقه / نود دقیقه رهایم کن / تا نپندارم که توپ، / سر بریده‌ی توست / که لگدمال ‏می‌شود [۱۷ ژوئن ۲۰۱۴].‏

او هر چه می‌بیند «شرح کوری و کری‌ست» «[...] و فرو افتادن صدباره / از چاله به چاه»، اما خود ‏بیدار و هشیار است، و خبرمان می‌کند که «تا شما گرم تماشا بودید / و گم و گیج در اندیشه‌ی ‏حاشا بودید / باز هم گرگ، / شبان رمه شد / باز هم راهزنی خاک‌فروش / پاسبان همه شد.» [آی ‏ای شب‌زدگان، ۱۶ ژوئن ۲۰۱۳].‏

چیزهایی را که فروغ فرخزاد در خواب دیده، اکنون پس از این همه دگرگونی در جهان، اکنون که دیگر ‏‏«از کلید کاری بر نمی‌آید / وقتی که قفل‌ها خود گره کورند.»، مینا اسدی در بیداری می‌بیند:‏

‏[...] باور می‌کنی؟ / چیزهایی که «فروغ» در خواب دیده‌است / من هر روز / با همین چشم‌های ‏ریزم / در نهایت بیداری / می‌بینم / و در روزنامه‌ها / می‌خوانم / و در شب‌نامه‌ها مرور می‌کنم [...] ‏‏[وقتی که قفل‌ها خود گره کورند، می ۲۰۱۳].‏

مینا اسدی به «کارگر جان» هشدار می‌دهد که فریب نخورد:‏

نه / نشنو / نه / نپذیر / نه / تکرار نکن / فردا روز تو نیست / مثل دیروز که روز تو نبود / و اگر به ‏فریب دل بدهی / هیچ روزی روز تو نخواهد بود / شاخه‌ای خم نخواهد شد / که سیبی به تو ‏ببخشد / بیا / بیا به خیابان / با خودت / و بخواه / و لب بگشا [...] [کارگر جان، ۳۰ آوریل ۲۰۱۳].‏

او از شنیدن این همه نظر و نظر و نظر به تنگ آمده‌است، اما هنوز آردش را نبیخته، و الکش را ‏نیاویخته:‏

خفه شوید آقا / شما هم ساکت باشید خانم / [...] / «نظر» چه می‌داند چیست؟ / نفسش در ‏نمی‌آید / نبضش به سختی می‌زند / دریچه‌های قلبش بسته است / نان ندارد / کار ندارد / خانه ‏ندارد / خون می‌فروشد / بچه «تودلی» می‌فروشد / زن می‌فروشد / خودش را می‌فروشد / / ‏گرسنگی «نظر» نیست / تشنگی «نظر» نیست / بیکاری «نظر» نیست / بیماری «نظر» نیست / ‏دربدری «نظر» نیست / مرگ کودکان «نظر» نیست / قطع دست و زبان «نظر» نیست / سنگسار ‏زنان «نظر» نیست / عریانی آن حقیقتی‌ست / که شما / - دبنگان بی بو و خاصیت / و حقیران ‏ارزان‌فروش - / با عینک سود و زیان / می‌بینید / و بر آن دیده فرو می‌بندید / نه، / من هنوز / آردم را ‏نبیخته‌ام / و الکم را نیاویخته‌ام. [...] [تجدید عهد، ۲۰۰۶].‏

مینا اسدی می‌گوید «آفتاب است و روز من تاریک / ماهتاب است و من نمی‌بینم» او از «کنج خانه ‏خوابیدن» و «من فراموش، و مردمی خاموش» بیزار است [فصل از یاد بردن همه چیز، ۱۴ ژوئن ‏‏۲۰۰۴]. او خواهان تلاش و جنبش است، چه «از سرخ ِ آفتاب / تا آبی جوانه / دریا به اعتبار موج ‏زیباست.» [طرح شش، ۱۹۹۵]، اما در بسیاری از شعرهایش این را نیز می‌رساند که آرامش «دریا» ‏نیز، چه به تنهایی، و چه با «سرخ ِ آفتاب»، یا با «آبی جوانه»، زیباست:‏

بر متن شب / دندان‌های تو / نقبی به سوی نورند / - ستارگان کوچک آسمان ابرآلود من - / ‏ستارگانی گاه پیدا / و گاه پنهان. [طرح پنج، ۱۹۸۶].‏

یا

پروانه بود آیا / آن شعله‌ای که از نگاه تو پر زد / با بال‌های سرخ / و بر درخت شیفتگی‌های من ‏نشست؟ / پروانه بود آیا؟ [طرح یک، ۱۹۹۶].‏

یا

بوسه‌ای / بر لبان تو / آغاز روزی دیگر است / آنگاه که جهان / کوچک‌تر از چشمان کودکانم ‏می‌شود. [طرح دو، ۱۹۹۰].‏

پس می‌بینیم که سراسر آسمان و جهان شاعر ما یک‌سره تیره و تار و سیاه نیست. او گرچه خسته ‏است، «خسته از زمین و از زمان»، اما:‏

‏[...] باز یک تولد دگر / باز من که می‌دوم / با دو پای لنگ / باز من که با گل و درخت و سنگ / حرف ‏می‌زنم / باز من / که توی گوش کبک ِ زیر برف می‌زنم / باز من / و عشق و اعتماد و آرزو / باز من و ‏زندگی / این «امید بی‌پدر» مرا رها نمی‌کند [«باز یک تولد دیگر»، ۱۰ مارس ۲۰۱۴].‏

یا

‏[...] صدای تو که می‌رسد / از هر کجای ویرانی / آباد می‌شوم / دلتنگ هیچ چیز نیستم / با هر ‏ترانه‌ای که تو می‌خوانی / آزاد می‌شوم. [۹ ژوئن ۲۰۱۴].‏

‏«جاکش‌ها» پر است از شعرهای زیبای مینا اسدی. برای تهیه‌ی کتاب باید به خود شاعر مراجعه ‏کرد.‏

استکهلم، اکتبر ۲۰۲۰‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

18 September 2020

هشدار

آیا تیموتی باگز Timothy Boggs را می‌شناسید؟

شاید برخی از خوانندگان این سطور به یاد دارند که در میانه‌ی تابستان سیروس عسکری، استاد دانشگاه صنعتی شریف، که نزدیک سه سال در اسارت اداره‌ی مهاجرت فدرال امریکا به سر می‌برد، سرانجام آزاد شد و توانست به ایران برگردد. اکنون خانم لورا سکور Laura Secor گزارش تکان‌دهنده‌ای در مجله‌ی معتبر «نیویورکر» درباره‌ی سرگذشت سیروس عسکری در آن سه سال در امریکا منتشر کرده‌است. مجله‌ی کاغذی ۲۱ سپتامبر منتشر می‌شود، اما هم اکنون می‌توان آن را در وبگاه مجله خواند. خبر آن در مقاله‌ای بسیار کوتاه در بی‌بی‌سی فارسی هم آمده‌است.

سیروس عسکری برای لورا سکور فاش کرده‌است که تیموتی باگز رئیس بخش ایران در اف‌بی‌آی FBI بوده، و او بوده که برای عسکری پاپوش دوخته تا او را به همکاری با اف‌بی‌آی جلب کند. همه‌ی سرگذشت غم‌انگیز عسکری در طول آن سه سال از آن‌جا سرچشمه گرفته که او نخواسته زیر بار جاسوسی برای اف‌بی‌آی برود. خود بخوانید گزارش تکان‌دهنده‌ی لورا سکور را. آن گزارش آن قدر پر از جزئیات است که هیچ جایی برای شک و شبهه در داستان عسکری باقی نمی‌گذارد.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 September 2020

Tjära i honung - 23

ترجمه‌ی سوئدی بخش بیست‌وسوم «قطران در عسل»

Och nu, floden Qizil-Uzen som slingrande flöt där nere. Och där, ett hav av vita moln ‎varigenom snötäckta toppar av bergen Baghro i bergskedjan Talesh stack ut, som bitar av ‎isberg söm flöt i ett hav av mjölk. Lite senare, genom vita molnen, syntes den frusna sjön Neur ‎inringat mellan snötäckta berg och kullar. Instinktivt frös jag i hela kroppen. Jag har varit vid ‎denna sjö och har två gånger vandrat därifrån, över berg och genom skog, till staden Talesh ‎nära kusten till Kaspiska havet. I min barndom hade farbror Ghadir berättat för mig att han ‎och äldre farbrodern tillsammans med farfar brukade rida mulor genom denna väg till Asalem ‎för att handla ris från risodlare och ta den till basaren i Ardebil, och jag hade tappat mig bort i ‎drömmen av sådana resor. Vid ungdomen hade jag förverkligat en del av de där drömmarna, ‎hade "uppfunnit" den där gamla vandringsleden och handelsrutten på nytt, och hade vandrat ‎där med studentkamrater.‎

Det blåste kallt vid Neur-sjön jämt. Fram till revolutionen 1979 sades sjön tillhöra shahens ‎syster Shams Pahlavi, och att där hade man odlat sällsynta fiskar och byggt speciella ‎anordningar för att skapa konstgjorda strömmar i sjön. Det fanns ingen för att sköta allt det ‎där under första vintern efter revolutionen, sjön frös, och fiskarna dog. Nuförtiden odlar de ‎andra typer av fiskar där, sägs det.‎

Den där är Balighli Chai (Fiskån) som flyter från väster till öster på södra sidan av berget ‎Sabalan och rinner genom Ardebil. Och den där är Quru Chai som har sina källor i Baghro, ‎och flyter mot nordost. Trots sitt namn som betyder torra ån, rann vatten i den just nu. Dessa ‎två åar rinner samman någonstans mellan Ardebil och Namin, och byter namn till Qarasu ‎‎(Svartån), som efter en lång väg lugnar ner sig i famnen av Kaspiska havet.‎

En timme senare landade flygplanet i Ardebils flygplats. Det var ingen som applåderade! Här ‎måste man gå hela vägen från flygplanet till flygplatsbyggnaden. Jag tittade österut och den ‎välbekanta utsikten av ett "molnfall", liknande ett vattenfall, som de flesta dagar rinner från ‎Heyranpassagen till Ardebils slätt, tog mig till ungdomsåren. Detta moln brukar ta sig ända ‎till själva Ardebil och dränker hela staden i en doftande och behaglig dimma. Nu blåste det ‎och tog med sig doften hitåt. Men jetmotorns luftström som kom från samma håll, störde hela ‎känslan.‎

De gula taxibilarna av märket Samand (Irantillverkade Peugeot 405) stod och väntade utanför ‎flygplatsen. I en kiosk fick man köpa biljetter för taxin. En högljudd folksamling stod vid ‎kiosken utan någon kö. Taxiförarna stod också bredvid. Mannen i kiosken frågade resmålet ‎och antalet passagerare, sa priset, tog emot pengar, lämnade biljetten, och sedan ropade en ‎förare för att ta emot passagerarna och köra dem till resmålet. Här fick jag igen den makalösa ‎känslan av lättheten av att använda mitt eget "fadersmål", mitt moderlösa fadersmål. Det ‎behövdes inte alls att, som i utlandet, tänka i förväg för att hitta ord, ställa dem i en viss följd, ‎bygga en mening, säga, och ändå vara tveksam om jag hade sagt rätt eller fel. Ord och ‎meningar flöt bara och ljöd ur munnen. Det behövdes inte ens att blanda dialekterna i flera ‎azerbajdzjanska städer tillsammans med riks-azerbajdzjanskan i Baku för att göra optimala ‎ord, meningar, och grammatik för att om den jag pratade med var från en annan stad med en ‎annan dialekt skulle kunna förstå mig rätt. Nej! Jag pratade bara med den äkta dialekten av ‎Ardebil utan några som helst förhinder. Åh, vad bekvämt det var!‎

Taxin kom i väg och efter en kort sträcka kom vi in i huvudvägen mellan Namin och Ardebil, ‎som är en motorväg nuförtiden. Det var inte vår än och det fanns ingen grönska. Och nu den ‎alltid så betryckta utsikten av stadens infart: miljoner plastpåsar som har flugit med vindar och ‎till slut har fångats av buskar och tistlar; och längre bort, raden av dammiga och snöda affärer ‎och kaféer och bilverkstäder med låga tak i stadens utkant.‎

Gatorna var gropiga och leran från vintern låg kvar på asfalten. Taxin körde genom en ringväg ‎runt stan som var helt obekant för mig och släppte de andra passagerarna vid en bussterminal ‎med gamla rostiga bussar till Pars-abad. Sedan körde den i gator som jag inte kunde känna ‎igen. Jag hade tappat riktningen. Det var molnigt och berget Sabalan syntes inte till för att ‎hjälpa mig att orientera mig. Det var mycket liv på gatorna. Bilarna fick kämpa för att kunna ‎köra bland folk som gick längs bilvägar helt nonchalant. Lite senare passerade vi en rundel ‎som jag gissade måste vara där det fanns shahens staty före revolutionen, och sedan kunde jag ‎se den historiska sjuvalviga tegelbron. De har byggt en parallell bro för att bevara den gamla. ‎Jag bad föraren att släppa mig nära bron.‎

Jag gick in i vår gamla bekanta gränd. Gränden hade en gång i tiden en jämn asfalt. Men nu ‎var det bara stora och små gropar och torkade lera längs den. Färgen på vår plåtport hade ‎tappat glansen. Min gamla sjuka far föll ner i sin ensamhet från en dialyssäng på ett sjukhus ‎här i Ardebil, det fanns ingen sjuksköterska i närheten för att hjälpa honom, och han dog där ‎på kalla golvet. Då fanns ingen annan som skulle bry sig om att måla om porten.‎

Jag tryckte på ringknappen. Efter en stund hörde jag mammas röst från porttelefonen. Hon ‎frågade på turkiska: "Vem är det?"‎

Jag svarade på persiska: - Det är jag, Shiva!‎
‎- Å, vad jag har saknat din röst! Är du här äntligen?!‎

Porten öppnades. Jag gick in i gården. De unga träden som fanns på gården för tjugotvå år sen ‎när jag lämnade landet och flydde för livet, var nu stora träd. Mamma, gammal, böjd, och ‎lutad på en käpp i handen, stod på verandan, tittade på mig och mumlade någon bön och ‎tackade gud: "Jag överlevde för att se din återkomst...".‎

Jag hade gråt i halsen. Pappa som stod där för tjugotvå år sen, fanns inte längre. Han ‎saknades. Och hur mycket hade jag förbannat mig, hur mycket hade jag gråtit inombords för ‎att jag, som var hans äldsta son, fanns inte tillgänglig här för att hjälpa honom, köra honom till ‎läkare och sjukhus, och han helt ensam, utan någon vid sin sida, föll från sjuksängen till ‎golvet, och avled. Varför föll han? Vad ville han ha? Vart skulle han? Var det något med ‎hjärtat? Hade han ont någonstans? Var i helvete var jag? Var i helvete var jag?‎

Lämnade resväskan och handväskan vid verandans trappor, sprang upp, kramade hårt ‎mamman, och kysste hennes kinder. Hon kysste mig, doftade mig, och grät. En ung kvinna ‎stod bredvid henne som mycket förvånad sa: "kusin Shiva?!"‎

Mamma frågade: - Känner du igen henne?‎

Av att hon kallade mig kusin (morbrorsson) hade jag förstått att hon var fasters dotter. Men ‎vilken? Jag hittade inga bekanta drag av den äldre fastersdotter i hennes anlete. Hon var den ‎yngre fastersdotter som var en liten flicka senast jag hade träffat henne. Nu var hon en gift ‎kvinna som hade egen frisersalong och var här för att klippa mammas hår. Trodde inte mina ‎ögon. Hälsade med henne och alla gick in.‎

Mamma och kusinen återvände till badrummet för att fortsätta klippningen, och jag gick runt i ‎hemmet och rummen och mindes gamla minnen. Detta är samma hem varifrån jag kastades ut ‎när jag degraderas till menig soldat. Men när det blev revolution, var allt förlåten. Eller jag ‎från min sida förlät det. Men glömde jag det?‎

Ett väggskåp i ett av rummen tillhörde mig vari jag hade mina saker från studentåren. Jag ‎öppnade det: Minnesvärda och bekanta böcker, kurslitteratur, och anteckningar... Hade glömt ‎vissa av dem. Där fanns även för mig obekanta böcker: Pappa bedömde en hel del av mina ‎böcker "farliga" efter min flykt, stoppade dem i en säck, och med hjälp av mamma tog den i ‎nattens mörker upp på "sjuvalviga bron" och kastade den i Fiskån, och blev förvånad av att ‎varför en sådan tung säck inte sjönk i vattnet, utan flöt, och följde med strömmen. Och sedan ‎fyllde han tomma platserna i skåpet med religiösa böcker. Å, vad besvärliga vi har varit för ‎våra föräldrar!‎

Mamma blev otålig och bad kusinen att lämna resten av friseringen till en annan gång, och ‎kom till mig. Vi satt oss och pratade om allt mellan himmel och jord. Kusinen hämtade te åt ‎oss och sedan tog farväl. Mamma frågade:‎

‎- Varför sa du i telefonen att ingen fick veta att du kommer? Du har väl inte kommit i ‎hemlighet, gudbevars?‎

Jag skrattade. Mamma läser mycket kiosklitteratur.‎

‎- Nej min kära mamma! – svarade jag; kan man komma in i detta land i hemlighet, tror du?‎
‎- Tänkte, väl, som gamla tider...! – sa hon.‎

Jag lugnade henne och sa: - Jag sa så för att befarade att om de fick veta så skulle alla ha ‎samlats här, skulle ha besvärat dig, och vi skulle inte ha haft möjlighet att sitta i lugn och ro ‎och växla några ord med varandra. Nu när jag är väl här, så det spelar ingen roll om alla vet.‎

Mamma berättade att hon för en tid sen blev bjuden till ett stort möte för att hedra Ardebils ‎utbildningsmedarbetare, och där blev hon kallad upp på scenen för att få ett minnesmärke för ‎att hedra hennes livstids tjänst i Ardebils skolor, en lång tid som lärare, som flickskolornas ‎lågstadielektor, senare högstadielektor, och för att hon har uppfostrad stadens tusentals ‎flickor; och medan hon med sin käpp och darriga ben gick hela vägen från salen till scenen, ‎hur hade alla rest sig och applåderade i långa minuter.‎

Jag kysste hennes hand. Jag är stolt över henne. Detta kallas för en värdefull arbete. Men vad ‎gjorde jag? Jag hade bråttom för att förändra samhället. Ville göra om allt på en natt. Gick ‎med i demonstrationer, hamnade i fängelse, degraderades, förvisades till öknen, denna min ‎kära mamma kastade mig ut hemifrån, och fick fly för mitt liv från landet. Men hon: hon ‎jobbade lugn och tålmodigt, långsiktigt. Hon yrkesarbetade, uppfostrade oss, sina fyra barn, ‎sydde kläder åt oss, stickade varma kläder åt oss, lagade mat åt oss, och dessutom, parallellt ‎med allt detta var hon chef för statliga kvinnoorganisationen i Ardebil före revolutionen. Hon ‎deltog och van priser i svåraste korsord för högutbildade, publicerade poesier och korta ‎noveller i kvinnotidskrifter, och undervisade, och undervisade, lärde flickor att läsa och skriva, ‎spred kunskapsfrön, uppfostrade otaliga elever, och det spelade ingen roll om det blev någon ‎revolution eller inte: miljoner elever måste ha skolor och lärare ändå. Oavsett om det blev ‎revolution eller inte, hedrar denna stads barn och ungdomar henne för att hon lärde dem ‎kunskap, för att hon öppnade deras ögon.‎

Mamma tog mig till andra våningen för att visa mig mitt rum och bädd. Hon gick uppför ‎trapporna med mycket svårighet, och när hon kom till andra våningen, hade fått ont i ryggen ‎och satte sig ner andfådd. Hon har blivit gammal och orkeslös; har sockersjuka, ögonen ser ‎inte så bra. Men ändå vill kategoriskt inte att vi tar hemtjänst åt henne. En ung man, student, ‎från släkten, bodde ett tag hos henne, och hans flickvän som fick komma och gå obehindrat ‎har stulit en hel del stora och små, värdefulla och värdelösa saker härifrån. En annan gång har ‎en kvinna från släkten gjort samma sak, och mamma litar inte på någon därefter, utom min ‎fasters barn. Det smärtade fortfarande i mammas hjärta av tiden med den där studenten. Hon ‎berättade hur han slog henne, försökte strypa henne, och kastade den mat mamma hade lagat ‎åt honom i väggen, och med dessa berättelser fick jag också ont i hjärtat. Mamma skrev ett ‎brev till studentens mamma också men fick inget svar. Och vad kan jag göra? Hur ska jag ‎kunna hämnas på den där mannen för mammas skull? Kan jag sjunka till den grad så jag kan ‎slå en medmänniska? Vet inte. Slår djur varandra eller är det bara människor som slår ‎varandra?‎

Jag tog resväskan in i rummet, öppnade den, överlämnade mammas presenter, och frågade om ‎lov att duscha. Med mammas orkeslöshet och dåliga ögon var badrummet i dåligt skick. Jag ‎satt igång och skrapade och tvättade badrummets väggar och golv i över två timmar. När jag ‎kom ut hade mamma lagat yoghurtsoppa á la Ardebil. Mammas yoghurtsoppa är makalös.‎

Faster ringde, hälsade mig välkommen, och grät en hel del av glädje. Hon är samma faster som ‎räddade mig en gång från pappas fängelse. Sedan småpratade vi med mamma, och det var ‎sovdags.‎

Jag hade slarvat med att tända gasvärmen på mitt sovrum och trotts tjockt ulltäcke vaknade ‎jag flera gången av kylan. Det går inte att skoja med Ardebils kyla. Efter dålig sömn längs ‎natten, hade lyckats somna i gryningen då en duvas höga hoande berövade mig även denna ‎blund. Duvan hade lyckats ta sig in i den lilla inglasade bakgården vid mitt sovrum. Jag fick ‎gå upp, och efter frukosten började jag leta efter hur duvan hade lyckats ta sig in. Det var en ‎ruta som hade gått sönder och för att kunna täcka hålet i rutan med en kartongbit fick jag ‎klättra upp på taket. Det var soligt och klart väder. Och där, i nordväst, stod den vackra och ‎praktfulla berget Sabalan som en högmodig örn med öppna vingar, vitklädd, starkt och ‎orubbligt, majestätiskt. Var hälsad du höjden och prakten: Sabalan! Å vad jag hade saknat ‎denna utsikt... Ska jag knäböja framför dess majestät? Jag har vallfärdat tre gånger till dess ‎‎4900 meters höjd. Inte för att besöka profeten Zarathustras grav som sägs vara där uppe enligt ‎myt, utan för att hedra naturen. I barndomen hade jag sett att en del kvinnor i byarna i ‎bergsluttningen täckte ansiktet med schalen mot bergstoppen och tittade inte till den. De sa att ‎det var för att berget var "en främmande man". Jag hade skrattat och hånat dem men många år ‎senare läste jag att berg var arketyp och symbol för manlighet i turkisk mytologi.‎

Jag täppte till fönsterrutan i taket, kom ner, och fortsatte att städa.‎
‎***‎
En dag gjorde vi en utflykt till staden Astara vid Kaspiska havet som ligger runt 70 kilometer ‎bort. Denna väg var en grusväg när jag lämnade Iran. Men nu är den en motorväg fram till ‎Namin, och därefter har de förändrat vägen en hel del förutom asfaltering. De har öppnat en ‎‎800 meters lång tunnel som eliminerar de höga och snötäckta och krokiga delarna av vägen. ‎Lite innan tunneln möttes vi av en massa moln som kröp upp från Kaspiska havet för att sen ‎rinna som en kaskad i Ardebils slätt bakom oss. Vad synd! Om den gamla vägen var kvar, ‎skulle vi köra upp på bergen ovanför dessa moln och därifrån skulle vi se ett hav av moln ‎nedanför oss vari stack ut små toppar som öar lite här och där. Jag har skådat den utsikten här ‎många gånger och har aldrig sett någonting så vackert.‎

Vi körde genom molnmassan och sedan tunneln. Andra sidan tunneln var också dränkt i tjockt ‎dimma. Det var många bilar på vägen och vi fick köra en bra bit på den krokiga vägen för att ‎komma tillräckligt ner för att komma ut ur dimman under molnen. Vägen har blivit kanske ‎fyra gånger bredare jämfört med tidigare. En lätt och vacker frost satt på buskarna. I lite lägre ‎höjder hade renklor blommat. Det var Nowruz 1384 (vårdagjämningen 2005). Många familjer ‎satt utspridda bredvid sina bilar för picknick, deras stereo spelade persisk musik från Los ‎Angeles med vilket enstaka unga pojkar dansade. Det fanns gott om skyltar längs vägen med ‎texten "Gränsområde! Promenad, picknick, och fotografering undanbedes!" och dessa familjer ‎satt oftast direkt under dessa skyltar. Var det någon sorts civil olydnad? De gamla snöda och ‎dammiga kaféer hade ersatts med glansiga restauranger, "kebabhus", och affärer. Allt detta har ‎gjort att den där obesudlade skönheten av berg och skog och bäck och väg har försvunnit, och ‎även här var många saker helt nytt för mig.‎

Någon timme senare kom vi till Baharestan. Även här såg jag många obekanta syn. Och lite ‎längre ner, där, det var platsen jag för 22 år sedan gick ner in i dalen, passerade ån, gick ‎uppför andra sidan dalen och fortsatte in i sovjetiska territorium. Härmed, när jag passerade ‎denna punkt i vägen, hade jag kompletterat hela cirkeln i min resa runt världen och kommit till ‎utgångspunkten. Med tvetydiga, eller kanske mångtydiga känslor tittade jag genom nakna och ‎bladlösa trädkvistar på den stig som jag hade gått i för att komma till sovjet: Någonstans i ‎branta sluttningen av andra sidan hade jag övernattat på bar mark. Mellan sömn och ‎vaksamhet hade jag hört lastbilarnas och nattbussarnas don som körde i uppförsbacken på ‎denna sida mot Ardebil och hade sett deras lyktor, och efter bara några timmar som hade gått, ‎hade jag längtat mycket starkt efter fosterlandet. Det var kanske inte för sent och kanske ‎kunde jag gå tillbaka? Men där väntade mig stora faror, och i de där kritiska månader och år, ‎om jag hade stannat eller gått tillbaka, så med stor sannolikhet var jag också en av dem som ‎låg nu begravda i omarkerade massgravar i Khavaran. Under dessa år som jag var borta hade ‎jag tänkt många gånger om just det inte var desto bättre? Var det inte bättre att jag hade ‎stannat och nu hade blivit bara en handfull jord? Jag hade inte flytt för att jag var rädd för ‎fängelse eller tortyr eller döden, utan hade inbillat mig att efter att ha utbildats utomlands ‎skulle jag kanske kunna ersätta en liten del av någon av de kunniga partiledare som vi hade ‎som hade arresterats och arkebuserats. Men det var en inbillning. Och det var så som mitt liv i ‎dessa år i exil inte hade alls varit lättare än livet av de kamrater som stannade, stod ut med sin ‎del av fängelse och tortyr, frigavs, och byggde sina liv på nytt; eller de som blev arkebuserade ‎eller dödades under tortyr. Jag tänkte på en roman av den Belarusiska författaren Vasil Bykov ‎som heter: "De döda lider inte".‎

Och någon timme senare stod jag vid Kaspiska havet. För tjugotvå år sedan stod jag på en ‎annan punkt av denna kust och hade mumlat för mig och till havet och lovat: "Jag kommer ‎tillbaka! Jag kommer tillbaka!". Och nu hade jag förverkligat mitt löfte: Hade gått med ‎bläcksvarta hår och kommit tillbaka med helt gråa, fastän för en kort och skräckinjagande resa, ‎bara för mammas skull.‎

‎***‎
Ett och ett halvt år senare på ett sjukhus i Teheran gick den 84 åriga mamman bort till dem ‎som inte lider längre.‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 September 2020

صبر بی‌بر

درباره‌ی کتاب «صبر تلخ، گفت‌وگو با محمدعلی عمویی درباره‌ی حزب توده ایران، ۱۳۶۲-۱۳۵۷»‏، ‏۱۱۳۱ صفحه، نشر واله، برلین، ۱۳۹۹‏

هفده سال پیش گروهی از جوانان کنجکاو و جویای حقیقت که در میانه‌های دهه‌ی سوم ‏زندگی‌شان بوده‌اند، تصمیم می‌گیرند که «زمان، درآمد و توجه خود را برای روشن شدن زوایای ‏انقلاب ایران از نگاه چپ»[۱] صرف کنند، و «انجمن تاریخ شفاهی چپ ایران» را ایجاد می‌کنند. آنان ‏از جمله به سراغ مبارز و توده‌ای کهنسال محمدعلی عمویی می‌روند تا با نگاه او پرتوی بر گوشه‌های ‏تاریک نادانسته‌هایشان بیافکنند.‏

کار گفت‌وگوهای هفتگی یک سال و نیم، و سامان دادن این انجمن به گفتارهای آقای عمویی سه ‏سال طول می‌کشد، و جوانان هنوز این کارشان را به پای انتشار نرسانده‌اند که انجمن‌شان منحل ‏می‌شود، حاصل کارشان را به خود عمویی می‌سپارند و مجموعه‌ی آن گفت‌وگوها اینک در کتابی ‏سه‌جلدی با عنوان پیش‌گفته، به‌تازگی منتشر شده‌است.‏

‏«چند تن از اعضای انجمن تاریخ شفاهی چپ ایران» همزمان با انتشار این کتاب در اطلاعیه‌ای هم ‏می‌گویند که آنان گفت‌وگوها و کارهای فنی اولیه‌ی این کتاب را انجام داده‌اند، و هم در واقع برای ‏نقص‌های کتاب از خود سلب مسئولیت می‌کنند و تکمیل کار را به ناشر و «مصاحبه‌شونده» واگذار ‏می‌کنند[۱].‏

آن جوانان، و البته خود آقای عمویی کار بزرگ و سنگینی انجام داده‌اند. کتاب حاوی سخنانی‌ست در ‏حد و سطح آن جوانان و همتایانشان، که چندان دانشی از تاریخ حزب توده ایران نداشته‌اند و ندارند. ‏بیان و انتشار این سخنان از زبان مبارزی که نزدیک هشتاد سال رهرو پستی و بلندی‌های راه حزب ‏بوده، لازم، و برای آنان، و بسیاری دیگر، البته بی‌گمان بسیار آموزنده است. اما چند و چون ‏پرسش‌ها اغلب بی‌خبری پرسشگران را از موضوع نشان می‌دهد. پرسشگران در بسیاری موارد ‏برای آماده کردن خود پژوهش چندان ژرفی انجام نداده‌اند. از همین رو عمویی ناگزیر بوده که نکات ‏بسیار ابتدایی را برای آنان بازگو کند، و همین باعث شده که برخی از مطالب چند بار، و گاه به شکل ‏توضیح واضحات تکرار شود. با یک ویرایش و پیرایش مجرب، به گمان من می‌شد کتابی مختصرتر و ‏مفیدتر پدید آورد.‏

عمویی در گفت‌وگویی دیگر در توضیح عنوان این کتاب گفته‌است: «تفاوت زندان جمهوری اسلامی با ‏قبل این بود که تا لحظه آزادی هم با تو کار دارند. حتی وقتی مرا از کمیته مشترک به اوین بردند، ‏شکنجه ندادند. ولی شب‌ها مرا می‌بردند آن طبقه پایین که شکنجه‌گاه بود و صدای شلاق‌هایشان ‏را که می‌زدند، می‌شنیدم. این به‌مراتب از خود شکنجه آزاردهنده‌تر بود. دیگر نه سئوالی بود، نه ‏من پاسخی می‌دادم، یعنی همیشه با خوف و رجاء. واقعاً شیوه عملکرد دستگاه اطلاعاتی و ‏قضایی جمهوری اسلامی طوری است که طرف را ذله می‌کند، بی‌خودی نیست که اسم خاطرات ‏این دوران را گذاشتم «صبر تلخ». واقعاً صبر می‌خواهد، صبر ایوب، و تلخ بود، چقدر تلخ بود. ما ‏تحمل کردیم. رفقا، واقعاً روزهای این ۱۲ سال زندان جمهوری اسلامی اصلاً‌ قابل مقایسه با آن ۲۵ ‏سال [زندان شاهنشاهی] نیست.»[۲]‏

حکایت عمویی از شکنجه‌های جلادان جمهوری اسلامی، که پیش از فرود آوردن شلاق دست به ‏آسمان می‌برند و خدایشان را به شهادت می‌گیرند که فقط برای رضای اوست که این کار را ‏می‌کنند، به راستی تلخ و بسیار دردآور است، آن‌چنان که خواننده گاه دل ندارد که بیشتر بخواند.‏

صبری که بر شیرین نداشت

‏«صبر تلخ» مرا به یاد آن کلام موزونی می‌اندازد که از ترکیب دو مصرع سعدی ساخته شده: «صبر ‏تلخ است، و لیکن بر شیرین دارد.» و از قضای روزگار حبیب‌الله فروغیان یکی دیگر از رهبران حزب توده ‏ایران، هنگامی که تازه به عضویت هیئت سیاسی حزب گماشته شده‌بود، در سفری همراه با علی ‏خاوری، رهبر وقت حزب، به شهر مینسک (پایتخت بلاروس) در جلسه‌ای برای ما تبعیدیان آن را بر ‏زبان آورد. در آن جلسه نخست خاوری برای آرام کردن اعتراض‌ها و های و هوی حاضران، گفت: ‏‏«رفقا! آرام باشید! ما داریم دهلی می‌زنیم که صدایش بعداً در می‌آید»، و نوبت به فروغیان که ‏رسید، از ما خواست که کمی صبر داشته‌باشیم، چه: «صبر تلخ است، و لیکن بر شیرین دارد»!‏

آنان کسانی را از میان داوطلبان دستچین کردند و برای «به صدا در آوردن آن دهل» (رادیوی صدای ‏زحمتکشان) و نیز برای «کمک به ساختمان سوسیالیسم در افغانستان» به افغانستان بردند. اما ‏نابسامانی‌های فعالیت حزب در افغانستان، کشمکش‌های درونی، همکاری با قاچاقچیان در مرز ‏افغانستان و ایران به نام فعالیت حزبی و...، با همه‌ی جانفشانی‌ها و فداکاری‌های اعضای حزب در ‏آن‌جا، چندان «بر شیرین»ی به بار نیاورد، و فرجام تلخ و غمبار جنبش ملی آذربایجان در دهه‌ی ‏‏۱۳۲۰، با خروج نیروهای شوروی، این بار در افغانستان تکرار شد. نیروهای مشابه پاسداران جهل و ‏تاریکی و شکنجه‌گران جمهوری اسلامی در افغانستان، حتی از گورگاه نویسنده، مترجم، و روزنامه‌نگار پیش‌کسوت ما ‏رحیم نامور هم نگذشتند و آن را ویران کردند. تصویر پیکر مثله‌شده و آویخته‌ی دلاوران دکتر نجیب و ‏برادرش از ذهنم پاک نمی‌شود.‏

فروغیان هم که به «بر شیرین»اش نرسیده‌بود، آبش با خاوری در یک جوی نرفت، و چندی بعد ‏استعفانامه‌ای منتشر کرد و هیئت سیاسی کمیته‌ی مرکزی حزب را ترک کرد.‏

چه کسی دکتر شایورد را لو داد؟

یک نکته‌ی تازه در «صبر تلخ» یافتم که نمی‌دانستم. در سال ۱۳۶۸ هنگام نوشتن «با گام‌های ‏فاجعه» به خیال خود کوشیدم که هویت یک شخص را پوشیده نگه دارم، غافل از آن که او را هفت ‏سال پیش از آن، در همان شب دستگیری کیانوری در بهمن ۱۳۶۱ با کاغذی که در کیف او یافتند، ‏شناسایی کردند و زندگانی‌اش بر باد رفت.‏

آن‌جا نوشتم: [آذر ۱۳۶۱] «مشاور یکی از عالی‌ترین مقامات دولتی خواستار ملاقات با طبری شد. ‏طبری را [به راهنمایی مهرداد فرجاد، که همراهمان بود] به خانه‌ای بردم تا با او دیدار کند. پس از ‏دیدار، در راه بازگشت، طبری گفت:‏

‏- این یکی از مسلمانان علاقمند به سوسیالیسم و حزب ماست. طفلک نگران شده و می‌گوید «تو ‏را به خدا کاری کنید که افتضاح بعد از کودتای ۲۸ مرداد پیش نیاید. همه جا دارند نقشه‌ی قلع و قمع ‏شما را می‌کشند. دست‌کم بخشی از رهبری‌تان را از زیر ضربه خارج کنید، شاخه‌های مهم ‏تشکیلاتتان را کور کنید، ‌منظم و حساب‌شده عقب‌نشینی کنید؛ امکاناتی برای فعالیت‌های بعدی ‏باقی بگذارید. نگذارید همه چیز را یک‌جا نابود کنند. نگذارید همه گیر بیافتند و اعدام شوند، یا در ‏زندان بپوسند و نسلی تباه شود».‏

اما رفیق کیای ما مرتب اطمینان می‌دهد که هیچ خبری نیست و این‌ها همه سروصداست و آن بالا ‏کسانی هستند که مانع حمله به ما هستند.»[۳، ۵۴]‏

عمویی در «صبر تلخ» می‌گوید که آن شخص پیام‌های دیگری هم به طبری داد که در هیئت دبیران ‏حزب مطرح شد، و سپس نامه‌ای در کیف دستی کیانوری وجود داشت که بیش از دو ماه با خود ‏می‌گرداند و در آن به این شخص، یعنی [زنده‌یاد] دکتر محمدباقر شایورد، مشاور رئیس جمهوری سید ‏علی خامنه‌ای، و معاون مصطفی میرسلیم (رئیس دفتر رئیس جمهوری)، و دیدارش با طبری اشاره ‏می‌شد، و در همان نخستین روزهای پس از دستگیری رهبران حزب در ۱۷ بهمن ۱۳۶۱، زیر شکنجه بر پایه‌ی آن نامه، ‏دکتر شایورد لو می‌رود[۴، ۹۰۶ تا ۹۱۵].‏ باید به یاد داشت که طبری را ماه‌ها دیرتر در ۷ اردیبهشت ۱۳۶۲ گرفتند.

اصالت «از دیدار خویشتن» طبری

در «صبر تلخ» چند بار نامی از من به شکل «ف. شیوا» آمده، اغلب همراه با نقل جمله‌ای سر و دم ‏بریده و از روی حافظه، منتسب به من، که در مواردی شبهه ایجاد کرده‌است. در یک مورد ‏پرسشگران بدون نام بردن، مضمونی را از کتابی نقل کرده‌اند (از حافظه‌ی خود)، به این شکل: ‏پرسش: «[...] یک سری مسائل داخلی حزب بود که خیلی رونمای خوشی نداشت! مثلاً رقابت ‏اسکندری و کیانوری. کتاب جدیدی از طبری چاپ شده که تاریخ نوشتنش بهار سال ۱۳۶۰ است و ‏در آن اسکندری را بسیار مورد حمله قرار داده و حتی تهمت‌های اخلاقی به او زده‌است! این در ‏حالی است که مارکسیست‌ها که نباید تهمت‌های مذهبی به همدیگر بزنند و به نظر می‌رسد که ‏این عدم رعایت اخلاق، به خاطر دشمنی بوده که این دو طیف با هم داشتند[...]»‏

پاسخ: «در اصالت کتابی که به طبری منسوب شده است، تردید هست!»[۴، ۲۸۰]‏

تاریخ این پرسش و پاسخ ۱۹ اسفند ۱۳۸۲ است. تنها کتاب «جدیدی» که از طبری در آن سال در ‏ایران منتشر شد و او آن را در سال ۱۳۶۰ نوشته، «از دیدار خویشتن» است که آقای محمدعلی ‏شهرستانی آن را بر پایه‌ی نسخه‌ای نوشته‌ی طبری که من به آقای ناصر ملکی پسرخاله‌ی طبری ‏سپرده‌بودم منتشر کرد[۵]. این کتاب طبری را من شش سال پیش از آن (۱۳۷۶) در سوئد منتشر ‏کرده‌بودم (چاپ دوم ۱۳۷۹، هر دو نشر باران). داستان این کتاب را بارها بازگفته‌ام: نخست در ‏پیشگفتار خود کتاب[۶]، سپس در توضیح نسخه‌ی آقای شهرستانی در نشریه‌ی «بخارا»[۷]، و چند ‏جای دیگر. تازه‌ترین توضیح را در نوشته‌های یازده‌گانه‌ی «دیدارهای احسان طبری» بخوانید[۸، بخش ‏‏۹].‏

طبری در کتابش البته حمله‌های شدید و بی‌رحمانه‌ای به اسکندری می‌کند، ‌اما در هیچ جای کتاب ‏‏«تهمت‌های اخلاقی» یا «مذهبی» به او نزده‌است. خوشبختانه هر دو چاپ کتاب او در خارج، و نیز ‏نسخه‌ی شهرستانی، بر خلاف «صبر تلخ»، نمایه دارند، می‌توان در آن ‌ها نام اسکندری را به ‏سادگی دنبال کرد و ملاحظه کرد که طبری درباره‌ی او چه گفته و چه نگفته.‏

امیدوارم که این توضیحات، به‌ویژه انتشار نسخه‌ی آقایان ملکی و شهرستانی به کلی مستقل از ‏نسخه‌ی من، دیگر تردیدی در اصالت کتاب طبری برای آقای عمویی باقی نگذاشته‌باشد. اگر ‏نسخه‌ی دستنویس اصلی طبری را هم بخواهند، در آرشیوی که از امیرعلی لاهرودی در باکو باقی ‏مانده (امیدوارم؟!) باید موجود باشد، چه، در جاهای نامبرده توضیح داده‌ام که آن نسخه به زور ‏ک.گ.ب. از من ربوده شد و رسید به دست لاهرودی. لاهرودی تکه‌ای از آن را، به کلی مستقل از ‏من و از محمدعلی شهرستانی، در کتاب خاطراتش نقل کرده‌است[۹، ۶۳۹ تا ۶۴۲].‏

ف. شیوا دروغ نمی‌گوید!‏

باز در جایی دیگر، پرسش: «کسی از یک جلسه‌ی هیئت سیاسی خاطره‌ای تعریف می‌کرد که: ‏یکی از اعضا (سرهنگ سابق حاتمی) سؤالی را مطرح می‌کند که «رفیق کیا! توضیح بده که چرا ‏این قدر تشکیلات ما به هم ریخته‌است؟» آقای کیانوری هم می‌گوید «من با بچه‌های «کار» یک ‏مصاحبه‌ای دارم، پس از مصاحبه در خدمت شما خواهم بود.» بعد از مصاحبه دکتر کیانوری رو ‏می‌کند به ایشان و می‌گوید «شما جوابتان را گرفتید؟ که حاتمی هم جواب می‌دهد بله! [... بخش ‏دوم پرسش درباره‌ی ایرج اسکندری‌ست]»‏

پاسخ: «بخش نخست پرسش شما را تکذیب می‌کنم. بخش اول گفته‌هایتان استناد به روایتی ‏به‌کلی دروغ است! چه کسی از هیئت سیاسی خاطره می‌گوید؟ [حاتمی] در جلسه هیئت ‏سیاسی چه می‌کرده‌است؟!»[۴، ۳۲۱]‏

این‌جا البته گناه به گردن پرسشگر است که روایتی نا دقیق نقل می‌کند. عمویی درست می‌گوید ‏که حاتمی عضو هیئت سیاسی نبود، و کسی از جلسه‌ی هیئت سیاسی خاطره تعریف نمی‌کند. ‏اما خود داستان، «روایتی به‌کلی دروغ» نیست. مشاهده‌ی خود من است که در کتابچه‌ی «با ‏گام‌های فاجعه» نوشته‌ام:‏

‏[شهریور ۱۳۶۱]: «با کیانوری و سیامک (حسین قلم‌بُر) وارد جلسه شدیم [که جلسه‌ی هیئت ‏سیاسی نبود، و به گمانم جلسه‌ی یک حوزه‌ی حزبی بود]. هدایت‌الله حاتمی، مهدی کیهان، بهرام ‏دانش، عبدالحسین آگاهی، و ژیلا سیاسی حضور داشتند. هنوز کیانوری درست ننشسته‌بود که ‏حاتمی گفت:‏

‏- می‌خواستیم توضیح بدهید چرا وضع تشکیلات این‌قدر به‌هم‌ریخته است؟ چرا کسی به حرف‌ها و ‏کارهای ما رسیدگی نمی‌کند و سازمان درست و حسابی نداریم؟

کیانوری گفت: - بسیار خوب! حتماً صحبت می‌کنیم. – و با اشاره به من ادامه داد: - فقط اول اجازه ‏بدهید کارمان را با این رفیق انجام بدهیم؛ یک مصاحبه‌ای هست که رفقای فدایی و روزنامه‌ی «کار» ‏خواسته‌اند با من انجام دهند. فکر می‌کنم به خیلی از سؤال‌های شما هم ضمن این مصاحبه پاسخ ‏داده می‌شود. بعد البته باز هم در خدمت رفقا هستم. [...]‏

آنگاه کیانوری به پرسش‌هایی پاسخ داد و چندی بعد فداییان اکثریت آن را با عنوان «حکم تاریخ به ‏پیش می‌رود» چاپ و پخش کردند. پس از پایان «مصاحبه» کیانوری از حاتمی پرسید:‏

‏- درست گفتم؟ برای بخشی از پرسش‌هایتان پاسخ گرفتید؟
حاتمی گفت: - بله!‏
اما من (نگارنده) هیچ پاسخی به مشکل تشکیلاتی در این «مصاحبه» نشنیدم.
»[۳، ۴۹]‏

دریغا که همه‌ی آن رفقای ارزنده را جلادان از ما گرفتند، و چه خوب که ژیلا سیاسی هنوز زنده و ‏سالم است، و عمرش دراز باد! امیدوارم که دست‌کم او این روایت مرا، اگر یادش هست، به شکلی ‏برای عمویی مسجل کند. از صاحب‌خانه‌ای که برای من آشنا نبود، هیچ خبری ندارم. پس از پایان ‏‏«مصاحبه»ی کیانوری، جلسه هنوز ادامه داشت که ‌بساطم را جمع کردم که بروم و به کار ویرایش ‏صوتی نوار بپردازم و به شکل دو کاست یک‌ساعته درشان بیاورم. اما صاحب‌خانه مانع شد و گفت: ‏‏«ببخشید رفیق! به ما گفته‌اند که هیچ‌کس حق ندارد پیش از رفیق کیانوری از محل جلسه خارج شود»، کیانوری مهلت نداد و گفت: «نه! این رفیق کاملاً آزاد است که هر طور می‌خواهد بیاید و برود!» او ‏پس از ده‌ها و ده‌ها نوار «پرسش و پاسخ» که در طول بیش از سه سال با او ضبط کرده‌بودم، ‏می‌دانست که پس از ترک جلسه تازه کار سنگین من شروع می‌شود تا آن دو ساعت نوار را تا ‏حوالی یکی دو ساعت پس از نیمه‌شب آماده کنم. سری به سپاس برای کیانوری فرود آوردم، و ‏رفتم.‏

بی‌دقتی‌های کتاب

بی‌دقتی‌های پرسشگران و ویراستاران کتاب بسیار است. نسبت دادن جمله‌ای معوج به «ف. ‏شیوا» از زبان احسان طبری[۴، ۸۷۱]، و برخی جاهای دیگر، پیشکش‌شان. ایشان حتی شعری را ‏به برتولت برشت نسبت داده‌اند[۴، ۵۷۲] که ربطی به او ندارد و کشیش مارتین نی‌مؤلر آن را ‏سروده‌است. ایشان گاه برخی اصطلاحات خارجی را به شکلی غلط به‌کار می‌برند: ‏‏«سانتامانتالیسم» [۴، دو]. منظور «سنتی‌منتالیسم» است ‏sentimentalism‏ یا با تلفظ فرانسوی ‏رایج در ایران «سانتی‌مانتالیسم»؛ یا «رهبر کاریزما»[۴، ۱۰۲۶]، که منظور «رهبر کاریسماتیک» باید ‏باشد.‏

چنین خطاهایی را می‌توان به جوانی پرسشگران بخشید، و بگذریم از نازیبایی‌های ظاهری کتاب، ‏مانند صفحه‌بندی نامیزان، و هزاران باری که بعد از کلمه فاصله داده‌اند و بعد ویرگول یا نقطه ‏گذاشته‌اند، یا کلمه‌ی آغاز جمله را به نقطه‌ی پیش از خودش چسبانده‌اند. نیز بگذریم از علامت ‏تعجب‌های بسیار بی‌جا که بی‌دریغ مصرف کرده‌اند، که از عادت‌های نویسنگان تازه‌کار است.‏

موارد دیگری هم هست که آنان اگر در آن هنگام یا در آستانه‌ی انتشار کتاب به گوگل دسترسی ‏نداشتند (که بی‌گمان داشتند)، کافی بود به یکی دو کتاب موجود سرک بکشند تا درست بنویسند، ‏مانند این‌هایی که در سراسر کتاب به شکل غلط تایپ شده‌اند: گاگانوویچ [کاگانوویچ]، ژیوگانوف ‏‏[زوگانوف]، سی‌میننکو [سیموننکو]، کوسیچکین [کوزیچکین]...‏

اما ایراد جدی‌تر آن‌جاست که در توالی رویدادهای اسفند ۱۳۶۱ تا اردیبهشت ۱۳۶۲، یعنی در ‏بحرانی‌ترین مقطع شکنجه‌ها و اتهام توطئه‌ی کودتا به حزب، دقت نکرده‌اند. عمویی در آن مقطع، ‏گسسته از همه‌ی جهان و زیر وحشیانه‌ترین شکنجه‌ها بود، و حق دارد که درک درستی از توالی ‏رویدادها نداشته‌باشد. به عهده‌ی پرسشگران بود که دست‌کم با مراجعه به کتاب روزنوشت‌های ‏اکبر هاشمی رفسنجانی، به حافظه‌ی عمویی کمک کنند. تنها برای نمونه:‏

‏«در یکی از شب‌های شکنجه، یک ورقه جلو من گذاشتند و در آن‌جا نوشته‌بودند «کلیه اطلاعات ‏خود را درباره‌ی ناخدا افضلی بیان کنید!» این دقیقاً مربوط به قبل از نوروز است.» «[...] این قضیه ‏گذشت، دیگر احتمالاً نزدیکی‌های نوروز بود» که یک زندانی را در حیاط زندان به او نشان ‏می‌دهند و می‌خواهند که شناسایی‌اش کند، و او نمی‌شناسد. بازجو می‌گوید: «تو افضلی را ‏نشناختی؟ گفتم: یعنی شما افضلی را گرفتید و آوردید زندان؟ گفت: معلوم است، همه‌ی توده‌ای‌ها ‏را می‌گیریم و می‌آوریم زندان!»[۴، ۹۹۲ و ۹۹۳].‏

بنا بر آن‌چه امروز می‌دانیم، ناخدا افضلی در فروردین ۱۳۶۲ هنوز دستگیر نشده‌بود و در رأس هیئتی ‏در سفر لیبی و ایتالیا بود[۱۰]. نیز رفسنجانی می‌نویسد:‏

پنج‌شنبه ۸ اردیبهشت: «[...] عصر مسئولان بازجویی حزب توده آمدند و جزئیات بازداشت بقیه ‏سران حزب را گفتند و فیلم‌هایی از مصاحبه سران آوردند. تا ساعت هشت شب مشاهده کردیم. ‏تخلفات و جرائم را اعتراف کرده و گذشته حرکت نیروهای چپ در ایران را محکوم و مفتضح ‏ساخته‌اند. فیلم [نورالدین] کیانوری، [محمود] به‌آذین و [محمدعلی] عمویی را دیدیم. چون اعتراف ‏کرده‌اند که سرهنگ [ناخدا بهرام] افضلی [فرمانده نیروی دریایی] با آن‌ها بوده، در مورد چگونگی ‏بازداشت او و تعیین فرمانده جدید هم بحث شد.»‏

جمعه ۹ اردیبهشت: «[...] رئیس جمهور تلفنی اطلاع دادند که فرمانده مورد نظر [ناخدا بهرام ‏افضلی] احضار شده و توقیف است. گفتم قبلاً همان‌جا تحقیق شود، اگر صادقانه برخورد کرد و در ‏حد سمپات است، زندان نرود. ایشان پذیرفتند. [... عصر] اعلامیه بازداشت بقیه سران حزب توده و ‏کشف اسلحه و... [از رادیو و تلویزیون – شیوا] خوانده‌شد. احمدآقا عصر تلفن کرد و گفت [بهرام] ‏افضلی اعتراف نکرده و گویا برای مقابله به زندان برده‌اند و امام گفته‌اند اعترافات [نورالدین] کیانوری ‏‏[دبیر کل (دبیر اول – شیوا) حزب توده] را شب "روز کارگر" در تلویزیون پخش کنند. [...] آخر شب ‏احمدآقا تلفن کرد که آقای خامنه‌ای دستور آزادی سرهنگ [ناخدا بهرام] افضلی [فرمانده نیروی ‏دریایی] را بعد از تخلیه اطلاعات داده‌اند.»[۱۱]‏

یعنی ناخدا افضلی پس از ۸ اردیبهشت ۱۳۶۲ بازداشت شد. رسانه‌ها در ۱۰ اردیبهشت اعلام ‏کردند که اسفندیار حاج‌حسینی فرمانده نیروی دریایی شده، بی هیچ توضیحی درباره‌ی ناخدا ‏افضلی.‏

اما گفتن ندارد که حقایق را، شاید، تنها هنگامی خواهیم دانست که همه‌ی پرونده‌های ‏دستگیری‌های پراکنده‌ی اعضای حزب از فردای انقلاب، شکنجه‌ها و بازجویی‌های بهمن ۱۳۶۱ تا ‏پایان ۱۳۶۲ و اعدام نظامیان توده‌ای، و پس از آن نیز، روزی آشکار شود.‏

به امید آن روز!‏
استکهلم، ۶ سپتامبر ۲۰۲۰‏

در سراسر این نوشته تأکیدها و نوشته‌های درون [ ]، به‌جز برخی در کتاب رفسنجانی، از من است.‏
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منابع:‏

‏[۱]‏https://akhbar-rooz.com/?p=42537‎‏
‏[۲] ‏http://10mehr.com/maghaleh/01041399/3549‎‏
‏[۳] با گام‌های فاجعه، ویراست دوم: ‏https://drive.google.com/file/d/1jQ6VvltineYYieAhfMs2TBE0utSfIn0a/view?usp=sharing
‏[۴] صبر تلخ، گفت‌وگو با محمدعلی عمویی، واله، برلین، ۱۳۹۹‏
‏[۵] احسان طبری، از دیدار خویشتن، به کوشش و ویرایش محمدعلی شهرستانی، تهران، نشر ‏بازتاب نگار، چاپ اول ۱۳۸۲‏
‏[۶] کتاب «از دیدار خویشتن» طبری، نسخه‌ی دیجیتال چاپ دوم (سوئد): ‏https://drive.google.com/file/d/1CVc8WNYTt4jm5LjBy9BaMvw4S8yLoGLI/view?usp=sharing
‏[۷] توضیح من در مجله‌ی «بخارا»: ‏http://shiva.ownit.nu/pdf/Ent-AzDid.pdf
‏[۸] دیدار با ناصر ملکی، پسرخاله‌ی طبری: ‏https://shivaf.blogspot.com/2020/07/didar-haye-‎tabari-9.html‎
‏[۹] امیرعلی لاهرودی، یادمانده‌ها و ملاحظه‌ها، نشر فرقه دموکرات آذربایجان، باکو، چاپ اول، پاییز ‏‏۱۳۸۶. همچنین بنگرید به ‏https://shivaf.blogspot.com/2011/09/blog-post_18.html‏
‏[۱۰] بیژن پوربهنام، پاسخ به ادعاهای هادی غفاری درباره ناخدا افضلی: ‏http://www.iran-‎emrooz.net/index.php/politic/more/68199‎‏
‏[۱۱] خاطرات هاشمی رفسنجانی، سال ۱۳۶۲، آرامش و چالش، دفتر نشر معارف انقلاب، تهران ‏‏۱۳۸۱‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

29 August 2020

Kalejdoskop ... شهر فرنگ

شمایی که در سوئد زندگی می‌کنید و موسیقی بی‌مرز را دوست می‌دارید، سه هفته وقت دارید که این میکس را که یکشنبه‌ی گذشته از شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد پخش شد، بشنوید. میکس بسیار جالبی‌ست از خانم شیدا شهابی.

Ni som tycker om gränslös musik, missa inte detta Kalejdoskop i P2 från förra söndagen: en mycket vacker mix av musik från nästan överallt gjord av Shida Shahabi! Ni har bara 3 veckor till för att lyssna till det.
https://sverigesradio.se/avsnitt/1554000

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 August 2020

تئودوراکیس ۹۵، شون کانری ۹۰

بیست‌ونهم ماه ژوئیه ۹۵‌مین زادروز آهنگساز بزرگ و مردمی یونانی میکیس تئودوراکیس ‏Mikis ‎Theodorakis‏ بود (زاده‌ی ۲۹ ژوئیه ۱۹۲۵)، اما گرفتاری‌های گوناگون مجالی نداد که از او یاد کنم. ‏بسیاری از سروده‌های او را هرگز فراموش نمی‌کنم و همواره گوشه‌ای از ذهن موزیکال مرا در ‏اشغال خود دارند.‏

ده سال پیش چیزکی در بزرگداشت ۸۵‌سالگی‌اش و فیلم «زد» نوشتم، که هنوز معتبر است و علاقمندان را فرا ‏می‌خوانم که آن را در این نشانی بخوانند.

***‏
و امروز سالگرد ۹۰‌سالگی بازیگر سرشناس اسکاتلندی شون کانری‌ست ‏Sean Connery‏ (زاده‌ی ۲۵ ‏اوت ۱۹۳۰). او در فاصله‌ی سال‌های ۱۹۶۲ و ۱۹۸۳ گذشته از فیلم‌های دیگر در هفت فیلم ‏جیمزباندی نیز بازیگری کرد. او در مرحله‌ای، از نقش جیمز باند و مهر این نقش که بر پیشانی‌اش ‏خورده‌بود، می‌گریخت و از ایفای این نقش اکراه داشت، اما مردم، و از جمله من، همین نقش‌آفرینی ‏او را بیش از همه‌ی نقش‌هایش دوست می‌داشتند و می‌داشتم. هشت سال پیش، به مناسبت ‏پنجاه‌سالگی فیلم‌های جیمز باند نوشتم که به نظر من شون کانری «جیمز باند ِ جیمز باندها بود»!

در نوشته‌ای دیگر کوشیدم توصیف کنم چگونه فیلم «الماس‌ها ابدی‌اند» با بازیگری شون کانری مرا ‏از غرقابی هولناک بیرون کشید. اکنون باید اعتراف کنم که در مرحله‌ای از زندگانیم، آنگاه که چند ‏بحران روحی و جسمی را از سر می‌گذراندم، برخی شب‌ها یک سی‌دی مجموعه‌ی موسیقی متن ‏فیلم‌های جیمز باند را گوش می‌دادم، و در تنهایی همین‌طور اشک می‌ریختم!! خنده‌دار نیست؟! به ‏گمانم دلم برای احساس شگفت‌انگیز آن شب پس از دیدن «الماس‌ها ابدی‌اند» در سینما ‏سانترال تهران تنگ می‌شد، شاید؟! عکس برژنف در آن نوشته تماشایی‌ست.

من شخصیت شون کانری را از جمله از این لحاظ نیز می‌پسندم که او فعال فرهنگی سرزمین ‏مادری‌اش اسکاتلند است و برای رهایی سرزمین‌اش از یوغ استعمار بریتانیا می‌کوشد.

برایش پیروزی آرزو می‌کنم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 August 2020

ویولونزن روی بام بنایی معوج

نگاهی به زندگی‌نامه‌ی سیاسی بابک امیرخسروی
نشر باران، استکهلم، ۱۳۹۹ – ۵۶۸ صفحه

بسیاری از خوانندگان این سطور بی‌گمان فیلم معروف «ویولونزن روی بام» (برنده‌ی سه جایزه‌ی ‏اسکار در ۱۹۷۲) را به‌یاد دارند. این فیلم داستان پدری‌ست در جامعه‌ای کوچک و یهودی و ‏فراموش‌شده در روسیه‌ی آستانه‌ی انقلاب بالشویکی، که در میان همه‌ی مشکلات زمان و مکان ‏می‌خواهد در عین تلاش برای حفظ و نجات سنت‌های اجدادی از نابودی، زندگانی سعادتمندی برای ‏آینده‌ی دخترانش بسازد. این پدر در جایی از فیلم می‌گوید: «بدون سنت‌های ما، زندگانی ما لرزان ‏می‌شود، همچون آن ویولونزن روی بام [شیروانی]».‏

کودکی و نوجوانی خسرو امیرخسروی (بابک، زاده‌ی ۱۳۰۶) در خانواده‌ای ثروتمند و مرفه در تبریز ‏می‌گذرد. اما در چهارده‌سالگی‌اش (۱۳۲۰) روس‌ها تبریز را اشغال می‌کنند و خانواده به‌ناگزیر به ‏تهران می‌کوچد. از این‌جاست که تنهایی‌ها و محنت‌های این نوجوان آغاز می‌شود. او دوست و آشنا ‏و هم‌زبانی ندارد. او تیزهوش است، پیشتر دو کلاس را در یک سال طی کرده، و اکنون به «محیط ‏نامأنوس و ناآشنای فارس‌زبانان تهران» و میان دانش‌آموزانی بزرگ‌تر از خود پرتاب شده‌است. در «این ‏دوره‌ی تیره و تار» او به درون خویش پناه می‌برد و در خود غرق می‌شود، آن‌چنان که در راه بازگشت ‏از دبیرستان به خانه، بارها «چند صد متر» از خانه رد می‌شود بی آن که به خود آید.

در این تنهایی شدید، او چندی به پرورش گل می‌پردازد، و چندی کفتربازی می‌کند، تا آن که عشق ‏بزرگ زندگانی‌اش را پیدا می‌کند: ویولون! ذوق و استعداد موسیقی در ذات و خمیره‌ی او وجود دارد: ‏مادرش ماندولین می‌نواخته، و خواهرانش به کلاس‌های رقص می‌رفتند و ویولون و آکاردئون ‏می‌نواختند، اما این‌ها همه متعلق به زندگانی مرفه گذشته در تبریز است، و اکنون در تهران وضع ‏مالی خانواده تعریفی ندارد. پس چه کند این نوجوانی که «آوای ویولون ابوالحسن صبا روح و جان» ‏او را تسخیر کرده‌است؟ او پی‌گیر است، و از پا نمی‌نشیند تا آن که به توصیف خودش: «در همین ‏پانزده‌سالگی بود که ویولون به دست گرفتم و معشوقم را در آغوش کشیدم و با چانه و گونه‌ام، ‏لمس و نوازش‌اش کردم.»

شماره‌ی صفحه‌ها را برای نقل قول‌های کوتاه نمی‌آورم تا متن شلوغ نشود.‏

اما خسرو امیرخسروی هم‌زمان یک معشوق دیگر هم دارد: لنین! او به تصادف مقاله‌هایی را که به ‏مناسبت ۲۵‌سالگی انقلاب اکتبر روسیه در روزنامه‌ی اطلاعات درج شده، می‌خواند، و خود می‌گوید: ‏‏«آن‌چه مرا سخت به هیجان آورده و شیفته‌ی لنین کرده‌بود، نقشی بود که در مقام رهبری یک ‏جنبش بزرگ در حمایت از محرومان و رنج‌دیدگان روسیه داشت. با خواندن آن مقاله‌ها، شیفته‌ی ‏مردی شده‌بودم که با زبردستی و درایت، جنبش بزرگی را رهبری کرده،‌ روسیه را زیر و رو ساخته، ‏مالکان را از اریکه‌ی قدرت به زیر کشیده و در فرجام مبارزاتش، همین رنجبران و ستمدیدگان را به ‏حکومت رسانده‌بود. از همه بالاتر، او خواهان عدل و برابری بود.»[ص ۷۰].‏

او در سال چهارم دبیرستان انشایی درباره‌ی لنین می‌نویسد. اما هنگامی که در آن فضای ‏‏«آلمان‌دوستی» سراسری، آن را پای تخته می‌خواند، عده‌ای از همکلاسی‌ها او را هو می‌کنند، او ‏را بالشویک می‌نامند و شعار می‌دهند که او برگردد به تبریز! برخی از اینان پیشتر او را «ترک خر» ‏نامیده‌اند و آزارش داده‌اند. او تنها و خجول و گوشه‌گیر است، و اکنون پای تخته بی‌اختیار به گریه ‏می‌افتد، سخت می‌گرید و تنش می‌لرزد. اما دبیر ادبیات، احسان یارشاطر، به کمکش می‌آید: «چرا ‏بچه را آزار می‌دهید؟ خودم گفته‌بودم بنویسد. خوب هم نوشته‌است.»[ص ۷۱].‏

عشق سوم خسرو امیرخسروی، عشق به یک دختر، با کوچ خانواده‌ی آن دختر ناکام می‌ماند. اما ‏عشق به ویولون تا پانزده سال، و عشق به لنین تا ۵۵ سال (اسفند ۱۳۷۶ – فوریه ۱۹۹۸) رهایش ‏نمی‌کنند.‏

احسان یارشاطر هیچ اغراق نکرده‌است. خسرو امیرخسروی همواره خوب می‌نوشته‌است، و این ‏کتاب خوشخوان را نیز با قلمی روان و زلال نوشته‌است. بی‌گمان ویراستاران چندگانه‌ی کتاب نیز در ‏خوشخوانی متن نقش داشته‌اند. چند ده صفحه صرف داستان شورانگیز کشمکش درونی و بیرونی ‏او برای ترک یا ادامه‌ی موسیقی و ویولون شده‌است، آن‌چنان که خواننده در غصه‌ی او در ترک این ‏عشق بزرگ شریک می‌شود.‏

پیوستن به حزب توده ایران

چند ده صفحه نیز توصیف چگونگی ورود او به دانشکده‌ی فنی دانشگاه تهران (مهر ۱۳۲۴)، ‏چگونگی شرکت در جنبش دانشجویی تازه‌پا و انتخاب شدن به عضویت در شورای دانشکده‌ی فنی، ‏و چگونگی جذب شدن به حزب توده ایران است.‏

او از کودکی جانبدار ستم‌دیدگان و تهی‌دستان است، آن‌چنان که دعوت مهدی خالدی را برای ‏شرکت در ارکستر او در رادیو رد می‌کند. می‌گوید: «در واقع بیم داشتم با اعلام نام من از رادیو، ‏رفقای حزبی از نوازنده بودن من باخبر شوند! [..] متأسفانه کم نبودند کسانی که آن روزها در ‏شرایط مبارزه‌ی مخفی و زیرزمینی «حزب طبقه‌ی کارگر» ویولون زدن را «بورژوایی» و بیگانه با ‏‏«فرهنگ پرولتری»‌ تلقی می‌کردند!»[ص۵۸]‏

او در حزب به کسی نگفته که ویولون می‌زند، و به کسی نگفته که مهندس است. تا بیست سال ‏بعد از فارغ‌التحصیلی هم به سراغ مدرک دانشگاهی‌اش نمی‌رود. می‌گوید: «از این که شهروند ‏کشوری بودم که ۹۰ درصد مردم آن بی‌سواد بودند و عده‌ی زیادی از کودکان و نوجوانان آن، در میان ‏گل و لای می‌لولند، و من در این وانفسای فقر و محرومیت اکثریت مردم، به خانواده‌ی نسبتاً مرفهی ‏تعلق داشتم که می‌توانست مخارج فرزندان خود را تا تحصیلات دانشگاهی فراهم کند، احساس ‏شرم داشتم. میان وجدان توده‌ای و تعلقم به حزب محرومان و لگدمال شدن جامعه، با وضع نسبتاً ‏مرفه خود و عنوان مهندسی، تناقض می‌دیدم که وجدانم را آرام نمی‌گذاشت.»[ص ۵۸].‏

او حتی از نام و نام خانوادگی‌اش شرمنده است و «خیلی زود نام بابک را برگزیدم تا کمی از زهر ‏چندگانه‌ی خسرو و امیر و خسروی بکاهم!»[ص۲۹].‏

توصیف او از زایش جنبش دانشجویی در دانشگاه تهران، و سپس بازآفرینی آن در قالب‌هایی تازه پس ‏از حادثه‌ی کودتاوار تیراندازی به شاه در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ و غیر قانونی شدن حزب توده ایران، بسیار ‏شورانگیز است.‏

پی‌آمدهای توطئه‌ی تیراندازی به شاه

‏«متأسفانه با زیرزمینی شدن فعالیت‌های حزبی و غیر قانونی شدن حزب، جنبش کم‌کم به‌سوی ‏رادیکالیسم گرایش یافت. ارتباط رهبری حزب با مردم و جامعه برید. تعداد قابل‌توجهی از رهبری حزب ‏به زندان افتادند یا از کشور خارج شدند. [...] از همه بدتر این که اندک دموکراسی حزبی که رعایت ‏می‌شد، از میان رفت. از پی‌آمدهای تأسف‌بار این وضع، کشانده‌شدن تدریجی حزب توده ایران از ‏حالت یک حزب چپ مترقی اصلاح‌طلب و قانون‌گرا، به یک حزب تمام‌عیار استالینی بود.»[ص ۱۰۴].‏

رهبران دستگیرشده‌ی حزب در آذرماه ۱۳۲۹ از زندان گریختند و از مخفی‌گاهشان حزب را اداره ‏می‌کردند، اما مهم‌ترین رهبران و بنیادگذاران حزب، شامل ایرج اسکندری، احسان طبری، فریدون ‏کشاورز، رضا رادمنش و... تا پیش از سال ۱۳۲۸ به خارج رفته‌بودند، و احمد قاسمی و ‏غلامحسین فروتن نیز در مهر ۱۳۳۱ به بهانه‌ی دادن گزارش فعالیت‌های هیئت اجرائیه‌ی حزب به رهبران ساکن شوروی، و نیز شرکت در سومین سالگرد انقلاب چین به خارج اعزام شدند و مقامات شوروی اجازه‌ی بازگشت به آنان ندادند، و چنین بود که «[...] ورق ‏برگشت و توازن نیروها [در رهبری حزب] کاملاً به هم خورد»، پایه‌های کاخ آرزوهای بابک سست شد ‏و کاخ، یعنی ساختار حزب توده ایران، به بنایی ناپایدار و معوج تبدیل شد.‏

گرچه چندی پس از آن توطئه، فعالیت‌های حزب در شرایط نیمه علنی رونقی گرفت و دانشجویان و ‏مردم بیشتری به سوی آن روی آوردند، اما از همین دوران، در غیاب وزنه‌های سنگین رهبری، ‏اختلاف‌ها و کشمکش‌های درونی حزب هر چه بیشتر اوج گرفت، و آن بنای معوج دیگر هرگز راست ‏نشد. از جمله به هنگام کودتای ۲۸ مرداد، در برهه‌ای سرنوشت‌ساز، رهبری ناقص و پر از اختلاف و ‏بگومگو، از هدایت بدنه‌ی حزب در طوفان رویدادها ناتوان ماند.‏

در آستانه‌ی کودتای ۲۸ مرداد حزب بابک را برای شرکت در «فستیوال جهانی جوانان و دانشجویان» ‏به رومانی اعزام کرد، و هنگام بازگشت و پیاده شدن از کشتی در بندر پهلوی (انزلی) فرمانداری ‏نظامی کودتا همه‌ی نزدیک به ۱۵۰ دانشجوی شرکت‌کننده در فستیوال را دستگیر کرد. خواننده‌ی ‏معروف آشورپور نیز در میان آنان بود. فرماندار نظامی گیلان می‌خواست او را وادارد که برای او و دیگر ‏فرماندهان بخواند. بابک صحنه‌ای بسیار زیبا و تأثرآور از واکنش آشورپور تصویر کرده‌است، که بهتر ‏است خواننده آن را در خود کتاب بخواند.‏

از این مقطع است که تلاش بابک برای اصلاح و بازسازی آن بنایی که کج شده، آغاز می‌شود. او ‏نامه‌ها می‌نویسد و اعتراض‌ها می‌کند. اما گوش شنوایی نیست. در غیابش جای او را در کمیته‌ی ‏ایالتی آذربایجان به افرادی از باند جودت – شرمینی داده‌اند، و بابک در آن‌جا کاری از پیش نمی‌برد.‏

در دبیرخانه‌ی «اتحادیه‌ی بین‌المللی دانشجویان»‏

برای دور کردن بابک از آذربایجان، او را بر خلاف میلش وا می‌دارند که از شهریور ۱۳۳۳ به نمایندگی ‏از حزب در دبیرخانه‌ی اتحادیه‌ی بین‌المللی دانشجویان در پراگ به کار بپردازد. و این‌جاست که در ‏غیاب «آقا بالاسر» حزبی، و در فضایی «خوشایند و پر جاذبه» شخصیت و استعدادهای او شکوفا ‏می‌شود، آن‌چنان که می‌گوید: «سال‌های فعالیتم در دبیرخانه‌ی «اتحادیه‌ی بین‌المللی دانشجویان» ‏از بهترین و پربارترین دوره‌های زندگی سیاسی من تا سی سال پس از ترک اتحادیه بوده‌است.»[ص ‏‏۱۷۰].‏

این اتحادیه از نمایندگان سازمان‌های چپ جوانان و دانشجویان از سراسر جهان تشکیل شده‌است. ‏او را در این دوران به مقام دبیری اتحادیه بر می‌گزینند و تا پنج سال بعد او برای شرکت در ‏کنفرانس‌ها و گردهمایی‌های دانشجویان و جوانان کشورهای گوناگون، همواره در سفر است و ‏شهرها و کشورها را با پیام صلح و همبستگی در می‌نوردد: از باندونگ (اندونزی) تا مسکو، صوفیه، ‏لندن، وین، پاریس، ورشو، لایپزیگ، چین، برمه، سنگاپور، مانیل، توکیو، ژاپن، تونس، کلمبیا، اکوادور، ‏بولیوی، برزیل، آرژانتین، سنگال، مراکش، استانبول، پرو، نیویورک، بروکسل، آمستردام، هند، مصر، ‏ونزوئلا، پاناما، گواتمالا، کوبا، مجارستان، السالوادور، هندوراس، دوبروونیک، و...‏

این زمانی‌ست که پس از کودتا در ایران، و اعدام و زندانی شدن اعضای حزب و افسران سازمان ‏نظامی، چیزی از ساختار حزب در داخل به جا نمانده و رهبران حزب و بسیاری از فعالان سابق آن ‏اکنون در مهاجرت اجباری پراکنده شده‌اند، رهبری حزب در مسکو و سپس لایپزیگ در گل مانده، و ‏آبروریزی پشت آبروریزی و فاجعه پشت فاجعه بار آورده‌اند. اما بابک با سفرهایش در مقام نماینده‌ی ‏حزب در «اتحادیه‌ی بین‌المللی دانشجویان»، سخنرانی‌هایش و فعالیت‌های چشمگیرش، برای حزب ‏آبرو و حیثیت کسب می‌کند.‏

در این دبیرخانه او با همه دوست است و همه او را و کارها و ابتکارهایش را می‌ستایند. این جا ‏کسانی در کنار و زیر دست او کار می‌کنند که چندی بعد به مقام‌های بزرگی در کشورهای خود ‏می‌رسند: یان اولشفسکی ‏Jan Olszewski‏ نخست‌وزیر لهستان می‌شود (۱۹۹۱)؛ یان ایلی‌یسکو ‏Ion Iliescu‏ پس از سقوط چائوشسکو رئیس جمهوری رومانی می‌شود (۱۹۹۰)؛ الکساندر (ساشا) ‏یانکوف ‏Alexander Yankov‏ در بلغارستان پروفسور و استاد دانشگاه می‌شود (اکنون ۹۶ ساله ‏است)؛ چند چینی و اهل شوروی در احزاب کمونیست کشورهای خود به مقام‌های بالای حزبی ‏می‌رسند. او با کاسترو و چه گوارا نشسته، و بسیاری از دوستان او از جهان عرب دیرتر از چهره‌های ‏سیاسی کشورهای خود هستند.‏

اما بابک امیرخسروی هرگز در پی جاه و مقام نبوده و نیست. او هنوز در تب و تاب اصلاح و بازسازی ‏بنای فروپاشیده‌ی حزب است. او نامه می‌نویسد، با رهبران حزب دیدار می‌کند، در پلنوم‌های ‏کمیته‌ی مرکزی شرکت می‌کند: اعتراض می‌کند، خود را به آب و آتش می‌زند، چانه می‌زند، نامه ‏می‌نویسد، نامه می‌نویسد... آن‌قدر که فریاد من خواننده می‌خواهد به آسمان برود که «بس است ‏دیگر! رها کن بابک عزیز! این ویرانه درست‌بشو نیست!» اما بابک وفادار است و پی‌گیر. در هر کاری. ‏با این حال او همواره و همه جا شخصیت و اندیشه‌ی مستقل خود را حفظ می‌کند. او وابسته به ‏هیچ قدرتی نیست.‏

ساواک ایران پرونده‌ی جنایی آدمکشی و دزدی از بانک و غیره برای او ساخته، و با همکاری پلیس ‏بین‌المللی (اینترپل) در سراسر جهان دنبال اوست، و او بارها با داستان‌هایی هیجان‌انگیز از دام آنان ‏می‌گریزد. سفرهای او در مقام دبیری «اتحادیه‌ی بین‌المللی دانشجویان» با نام‌ها و گذرنامه‌های ‏جعلی صورت می‌گیرد: هوشنگ سعادتی، بابک صادق، جعفر صادق و... ‏

در آستانه‌ی انقلاب ۱۳۵۷‏

بابک پس از ماجراهایی هنگام زندگی و تحصیل و کار در مسکو و سپس برلین، که شرح آن‌ها در ‏کتاب بسیار خواندنی‌ست، در آبان ۱۳۴۸ از آن‌سوی پرده‌ی آهنین به پاریس مهاجرت می‌کند. پس از ‏فضای بی‌ارتباطی و بی‌خبری و فاقد تحرک سیاسی در پشت پرده‌ی آهنین، با وجود مشکلات فراوان ‏و فقر در آغاز مهاجرت به غرب، بابک اکنون روزانه و ساعت به ساعت در کوران رویدادهایی قرار ‏می‌گیرد که ایران را دگرگون خواهد کرد. رهبران تبعیدی حزب در شرایطی زندگی می‌کنند که این ‏اخبار با تأخیر بسیار به ایشان می‌رسد، تازه اگر در پی آن باشند.‏

بابک در اعلامیه‌ها و موضع‌گیری‌هایی که از برلین شرقی و لایپزیگ صادر می‌شوند می‌بیند که ‏نویسندگان آن‌ها گویی کم‌وبیش در جهان دیگری زندگی می‌کنند. اوست که باز می‌نویسد و ‏می‌نویسد و می‌خواهد که رهبران حزب را به تحلیل‌هایی درست راهنمایی کند. بسیاری از تحلیل‌ها ‏و توصیه‌های بابک را آنان به‌کار می‌بندند. پس از کشتار مردم در میدان ژاله در ۱۷ شهریور ۱۳۵۷، ‏رسانه‌های فرانسوی برای مصاحبه و آگاهی از تحلیل حزب توده ایران از رویدادها، بیشتر و بیشتر به ‏سراغ بابک می‌آیند، و او این‌جا نیز دارد برای حزب آبرو و حیثیت کسب می‌کند، آن‌چنان که در ‏‏«جشن اومانیته»ی آن سال ژرژ مارشه رهبر حزب کمونیست فرانسه برای نخستین بار به دیدن ‏غرفه‌ی «نامه مردم» می‌آید، بابک را برای نخستین بار به ضیافت آن شب روی عرشه‌ی یک کشتی ‏دعوت می‌کنند و بر سر میز رهبران عالی‌رتبه‌ی حزب کمونیست فرانسه می‌نشانند. تنها ‏خارجی‌های این ضیافت، گذشته از بابک، نمایندگان حزب کمونیست اتحاد شوروی، و حزب ‏کمونیست ایتالیا هستند؛ ابوالحسن بنی‌صدر که از رهبران پرنفوذ سازمان‌های اسلامی‌ست، ‏می‌گوید که اگر کسی در کار توزیع نشریات حزب در پاریس خرابکاری کند، او خود می‌رود و پشت میز ‏نشریات حزب می‌ایستد. بابک گفت‌وگویی مفصل با داریوش فروهر انجام می‌دهد. گزارش او برای ‏رهبران حزب آن‌قدر جالب است که آن را به روسی ترجمه می‌کنند و برای «رفقای شوروی» ‏می‌فرستند [پانویس ص ۴۱۰]. اوست که برای برقراری ارتباط رهبران حزب با آیت‌الله خمینی که به ‏پاریس آمده، به این در و آن در می‌زند، و...‏

بازگشت به ایران

بابک پس از فرج‌الله میزانی (جوانشیر) دومین شخص از میان رهبران حزب است که در اسفند ۱۳۵۷ ‏به ایران بر می‌گردد. او با پیشنهاد جوانشیر بی‌درنگ برای سامان دادن تشکیلات شهرستان‌ها ‏اعزام می‌شود. سامان دادن سازمان‌های حزبی خوزستان، اصفهان، کرمانشاهان، خراسان، و ‏آذربایجان، و سپس شعبه‌ی پژوهش کل حزب که حمید صفری رهایش کرده‌بود و به خارج رفته‌بود، به ‏همت و تلاش بابک صورت می‌گیرد.‏

اما دریغ از کم‌ترین قدردانی. برای نمونه بنگرید به داوری نمک‌نشناسانه‌ی کیانوری درباره‌ی بابک ‏امیرخسروی در کتاب خاطراتش. کیانوری پس از انقلاب و هنگامی که بابک در پاریس با گرفتگی ‏رگ‌های قلب با مرگ فاصله‌ی چندانی نداشت، در گوش ما می‌خواند که «بابک تمارض می‌کند و ‏نمی‌خواهد برگردد.» (نقل به معنی). باید کتاب بابک را خواند تا با حقیقت ماجرا آشنا شد.‏

تلاش برای نجات رفقای دربند

هنگام یورش اطلاعات سپاه پاسداران و دستگیری رهبران حزب در بهمن ۱۳۶۱، بابک در پاریس ‏است، و بی‌درنگ شروع به اقدام می‌کند. ذکر جزئیات اقدامات او در این معرفی نمی‌گنجد و خواننده ‏باید خود کتاب را بخواند. همینقدر می‌توانم بگویم که دوستی‌ها و آشنایی‌های او از هنگام کار در ‏دبیرخانه‌ی «اتحادیه‌ی بین‌المللی دانشجویان» اکنون کارساز هستند. او از جمله پس از مشورت با ‏‏«کمیته‌ی برون‌مرزی» حزب، و پس از یاری جستن از دوستانش در حزب کمونیست عراق و حزب ‏کمونیست لبنان، به دمشق می‌رود تا از مقامات سوری بخواهد که از نفوذشان در جمهوری ‏اسلامی استفاده کنند و آزادی رهبران حزب را بخواهند.‏

نیمه‌ی نخست فروردین ۱۳۶۲ است، و مقامات سوری به شکلی که بابک انتظارش را ندارد با ‏تشریفات پیشواز از مفام‌های دولتی در پای پلکان هواپیما از بابک و علی جواهری که همراه اوست ‏استقبال می‌کنند. او با رئیس مجلس، وزیر اطلاعات، وزیر امور خارجه، و چند نفر از اعضای رهبری ‏حزب کمونیست سوریه، از جمله خالد بکداش رهبر حزب، گفت‌وگو می‌کند، و نیز با ژرژ حبش رهبر ‏جبهه‌ی خلق برای آزادی فلسطین، و همه‌ی نمایندگان حزب‌های کمونیست کشورهای عرب ‏خاورمیانه، که همگی در دمشق نمایندگی داشتند، مانند لبنان و فلسطین و بحرین و عراق. همه ‏قول پشتیبانی و اقدام می‌دهند. اما میرحسین موسوی به حافظ اسد (پدر) اطمینان داده‌است که ‏این رفقا «نه به خاطر توده‌ای بودن، بلکه به علت جاسوسی برای یک کشور بیگانه دستگیر ‏شده‌اند»![ص ۴۹۵]‏

در بازگشت، بابک در برلین شرقی گزارشی از جریان و نتایج سفرش به «کمیته‌ی برون‌مرزی» ارائه ‏می‌دهد و قرار می‌شود که او بار دیگر به دمشق برود، اما در این فاصله دو اتفاق می‌افتد: یورش ‏دوم به حزب و نمایش «اعترافات تلویزیونی» کیانوری و دیگران، و دگرگونی در رهبری حزب مقیم ‏خارج.‏

علی خاوری که مسئول «کمیته‌ی برون‌مرزی»ست، امیرعلی لاهرودی و حمید صفری را، که هر دو ‏در پلنوم هفدهم حزب در فروردین ۱۳۶۱ از ترکیب کمیته‌ی مرکزی کنار گذاشته شده‌اند، به رهبری ‏حزب اضافه می‌کند، و بدین‌گونه این بار رهبری حزب به‌تمامی به  زائده‌ای از ک.گ.ب. و سیاست ‏خارجی شوروی تبدیل می‌شود.‏

آن بنایی که در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ کج شد، اکنون کج‌تر شده، و حتی دیگر در اختیار صاحبخانه هم ‏نیست. اما... بابک وفادار و پیگیر هنوز از پا ننشسته است و هنوز می‌خواهد این بنا را از فروریختن ‏نجات دهد.‏

نامه به رفقا

تنها پس از پلنوم مفتضح هجدهم کمیته‌ی مرکزی حزب در ۱۵ آذر ۱۳۶۲ در براتیسلاوا، جمهوری ‏اسلوواکی، است که بابک، سرانجام، پس از آن همه اصرار در نجات آن بنای معوج، به فکر می‌افتد ‏که دیگر امیدی به نجات آن نیست.‏

من در آن هنگام از ایران گریخته‌بودم و در مینسک زندگی می‌کردم. ما دسترسی به روزنامه‌های ‏داخل و غرب، و حتی دسترسی به «راه توده» ارگان کمیته‌ی برون‌مرزی حزب که در برلین غربی ‏منتشر می‌شد، نداشتیم. از همه جا بی‌خبر، ناگهان دیدیم که کسانی از همسایگان، چند روزی ‏ناپدید، و سپس پدید شدند. آن‌گاه بود که خبر برگزاری پلنوم هجدهم چون بمبی در جمع ۲۰۰‌نفره‌ی ‏ما منفجر شد.‏

هنوز سالی نگذشته‌بود که جزوه‌ای با عنوان «نامه به رفقا» در میان برخی از میان ما دست‌به‌دست ‏می‌گشت، به‌گمانم به واسطه‌ی زنده‌یاد هرمز ایرجی، که برادرش با بابک دوست بود. و هنوز چند ‏روزی نگذشته‌بود که خاوری و لاهرودی، گویی مویشان را آتش زده‌باشند، در ساختمان ما ظاهر ‏شدند. آنان تک‌تک ساکنان ساختمان را فرا می‌خواندند و «سین – جیم» می‌کردند که آیا آن جزوه را ‏خوانده‌اند؟ ‌از کی گرفته‌اند و به کی داده‌اند؟ نظرشان درباره‌ی محتوای آن چیست؟ و...‏

از نظر من چنین برخوردی، فاجعه‌ای بزرگ بود. فکر می‌کردم چگونه یک حزب سیاسی می‌تواند تا ‏آن‌جا سقوط کند که نخواهد اعضایش نوشته‌های مخالفان، یا حتی بگوییم دشمن‌ترین دشمنانشان ‏را بخوانند؟ آیا قرار نبوده‌است جامعه‌ای بسازیم که همه همه چیز را بخوانند و بدانند و بهترین‌ها را ‏انتخاب کنند؟ سخت شگفت‌زده و غمگین و خشمگین بودم. آیا این بود آن‌چه استبداد استالینی ‏نامیده می‌شد؟

من به پیشگاه علی خاوری فراخوانده شدم. او پشت میزی ایستاده‌بود. چند قدم می‌رفت و بر ‏می‌گشت. با ورودم به اتاق، دعوتم کرد که بنشینم. هنوز درست ننشسته‌بودم که پرسید:‏

‏- این... جزوه‌ی بابک را خوانده‌ای؟
پاسخ دادم: - آری!‏

او کمی یکه خورد. شاید انتظار داشت که انکار کنم، یا شاید انتظار نداشت که من آن را ‏خوانده‌باشم. گویی دنباله‌ی نطقش کور شد. نمی‌دانست چه بگوید. منتظر بودم تا بپرسد از کی ‏گرفته‌ام و به کی داده‌امش تا با فریاد اعتراضم به این پرسش شبه‌ساواکی سقف اتاق را بر سرش ‏خراب کنم. او گویی هوا را پس دید، و پرسید:‏

‏- خب، نظرت چیست؟
گفتم: - خوب است که بگذارید همه آن را بخوانند، زیرا که خودافشاگر است.‏

او کمی دیگر در سکوت پشت میز رفت و آمد، و سپس مرخصم کرد. نمی‌دانم که آیا کسی را برای ‏خواندن «نامه به رفقا» ‌آزار دادند، یا از این سفر و «سین – جیم» ما چه جمع‌بندی کردند و به چه ‏نتیجه‌ای رسیدند. بابک در کتابش می‌نویسد که قصد آنان شناختن دوست و دشمن، و گزینش ‏افرادی برای شرکت در پلنوم نوزدهم و «کنفرانس ملی» مفتضح‌تر از پلنوم هجدهم بوده‌است. در ‏‏«قطران در عسل» نوشته‌ام که به شکلی بسیار معوج و غیر مستقیم، به واسطه‌ی منصور ‏اصلان‌زاده، کوشیدند مرا نیز به «کنفرانس ملی» بکشانند، و بعد آن‌جا اعلام کردند که «شیوا را هم ‏می‌خواستیم بیاوریم، اما خودش نخواست بیاید!»[بخش ۷۳].‏

به پاسخی که به خاوری دادم، در آن هنگام، باور داشتم. بابک در کتابش توضیح داده‌است چرا و ‏چگونه نسلی از ماها عیب و ایرادی در موجودیت «سوسیالیسم واقعاً موجود» نمی‌دیدیم و ‏نمی‌توانستیم انتقادی را بر آن بپذیریم؛ و حمله‌ی «نامه به رفقا» درست به همین بنیاد اعقتاد ما به ‏‏«سوسیالیسم واقعاً موجود» و وابستگی بی چون و چرای حزب به گردانندگان آن، یا به گفته‌ی ‏بابک، این «ام‌العیوب» ساختمان معوج حزب بود. پس از خواندن «نامه به رفقا» و اندکی پیش از ‏آمدن خاوری و لاهرودی به مینسک نامه‌ای به رهبری حزب نوشته‌بودم و اعلام کرده‌بودم که آماده‌ام ‏مطالبی در «افشای» بابک امیرخسروی بنویسم، یعنی همان لجن‌پراکنی‌های کیانوری را تکرار کنم، ‏و در جا از فرستادن نامه پشیمان شده‌بودم. هنوز گارباچوف روی کار نیامده‌بود تا ما از درون خود ‏‏«سوسیالیسم واقعاً موجود»‌ بشنویم که این نظام معیوب است. و من از نسلی و نگرشی بودم ‏که، تنها برای نمونه، برای نبودن وسیله‌ای ساده و پیش‌پا افتاده چون قیچی در فروشگاه‌های ‏مینسک،‌ یعنی پایتخت کشور اروپایی بلاروس، برای خودم و دیگران توجیهی چنین ابلهانه یافته‌بودم: ‏‏«قیچی وسیله‌ی تولید [لباس، خیاطی] است. در نظام سوسیالیستی وسایل تولید در انحصار دولت ‏است. پس این‌جا قیچی در انحصار دولت است و در فروشگاه‌ها نمی‌فروشندش!» اکنون که این ‏سطور را می‌نویسم، از داشتن چنین فکر ابلهانه‌ای در آن هنگام گریه‌ام می‌گیرد.‏

تنها چند ماه دیرتر، گارباچوف بر کار بود و خود و نخست‌وزیر و وزیرانش، هم‌حزبی‌هایش در کنگره‌ی ‏حزب، همه‌ی عیب‌های نظامشان را در بوق می‌دمیدند. بنگرید به پیشگفتار «با گام‌های فاجعه».‏

اما «نامه به رفقای»ی بابک بود که پیش از همه چشمان مرا گشود، و برای آن من همواره وامدار ‏بابک امیرخسروی هستم. من با برخی از نظرها و نگرش‌های بابک از جمله نگاه او به جنبش ملی ‏آذربایجان در دهه‌ی ۱۳۲۰، و فرمول‌بندی مسئله‌ی ملی در ایران موافق نیستم. اما هیچ‌یک از این‌ها ‏از میزان احترام من به او همچون مبارزی پی‌گیر در راه برقراری عدالت اجتماعی، همچون انسانی ‏راستگو و مهربان و نیک‌نفس، ذره‌ای نمی‌کاهد. به گمانم این علاقه و احترامی دوجانبه است، زیرا با ‏آن که هرگز عضو «جنبش توده‌ای‌های مبارز انفصالی» یا «حزب دموکراتیک مردم ایران» نبوده‌ام، ‏ایشان همواره نوشته‌ها و ترجمه‌های گاه کم‌ارزش مرا با مهر و آغوش باز پذیرفته‌اند و منتشر ‏کرده‌اند. از جمله چاپ اول (۱۳۶۸) کتابچه‌ی «با گام‌های فاجعه» را در شرایطی که نمی‌دانستم آن ‏غم‌نامه را چه‌کارش کنم، در سطحی گسترده منتشر کردند.‏

قصدم این‌جا نقل همه‌ی نکات «زندگینامه‌ی سیاسی» بابک امیرخسروی نبود. این کتاب ۵۶۸ ‏صفحه‌ای سرشار است از نکات تاریخی و عبرت‌آموز که من این‌جا تنها سرفصل‌هایی از آن را نقل ‏کردم. ای‌کاش همه، به‌ویژه کسانی که علاقمند به چند و چون تاریخ معاصر ایران هستند و خود را ‏عضوی سابق یا لاحق از خانواده‌ی «چپ» ایران می‌دانند، حتی دشمنان هیستریک بابک، این کتاب ‏ارزنده را بخوانند.‏

به سهم خود از همه‌ی کسانی که در پدید آمدن این کتاب نقش داشته‌اند، و در درجه‌ی نخست از ‏نویسنده‌ی آن، بابک امیرخسروی قدردانی می‌کنم.‏

عیب بزرگ کتاب فقدان نمایه است. کتاب‌های تاریخ و خاطرات اگر نمایه نداشته‌باشند، مراجعه‌ی ‏پژوهشگران به آن‌ها به مراتب دشوار می‌شود. امیدوارم ناشر این عیب را برای چاپ بعدی برطرف ‏کند. غلط‌های تایپی و غیره‌ی چندی نیز یافتم که برای خود بابک و برای ناشر می‌فرستمشان.‏

استکهلم، ۱۵ اوت ۲۰۲۰‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 August 2020

Tjära i honung - 22

ترجمه‌ی سوئدی بخش بیست‌ودوم «قطران در عسل»:

Hofors, mars 1987
Gharavi kom och för femtioelfte gången hälsade från kapten Taghavi att han kommer att dra ‎oss till militärdomstol om vi fortsätter frånvara vid morgonflaggningar. Abolfazl var orolig. ‎Det pratades bland våra vänner också om att man inte ska köra så hårt mot befälen. En ‎morgon följde vi kompaniet till paradfältet för flaggning för första gången. Vi hade inte lärt ‎oss kompaniets plats på fältet, och vi hade glömt hur man står vid flaggning. Dessutom visste ‎vi inte var bland kompaniets 150 soldater vi skulle stå. Därför följde vi kompaniets ”gamla” ‎fasta soldater och stod bakom alla andra.‎

Vid flaggningens slut började att regna kraftigt. Kapten Taghavi gav order att alla skulle huka ‎ner. Jag och Abolfazl tittade på varandra. Vi visste inte om även vi skulle sitta på huk eller ‎inte. Vi hukade stelbent och först då upptäckte vi att kompaniets alla officerare, ‎underofficerare, och fasta soldater står. Vi reste oss. Det ösregnade och det droppade från ‎våra kepsmaskar. Och det regnade svordomar och förbannelser ur kapten Taghavis mun över ‎soldaterna. Jag avskydde denna tradition av svärjande i kungliga armén. Regnet rann från ‎nacken under min krage och i ryggen. Taghavi stod där framme och skrek åt soldaterna från ‎landsbygden om att de skulle lägga handen på gevärets mynning så att regnet inte skulle ‎droppa in i pipan på dessa känsliga AK-4 G3:or. Han skrek:‎

‎- Handflatan på flamdämparen! Handflatan på flamdämparen!... Du, din kossa, jag menar dig: ‎Handflatan på flamdämparen! Hur många gånger ska jag säga din duma språklösa åsna? ‎Handflatan på flamdämparen! Varför förstår du inte din åsnefåle, idiot, din missbildade, ‎kossan, jag menar dig… Har du inte fått lära dig att du måste täcka flamdämparen med ‎handen så det inte droppar in i gevärspipan? Din åsna, idiot, kossa, hör du inte? Fattar du inte ‎språk? Är du döv? Idiot, förståndshandikappad, dumjävel, dumbom, lantis, jag menar dig…‎

Jag var irriterad och höll på att tappa tålamodet. Tittade runt: Det var en soldat från ‎Azerbajdzjans landsbygd som satt hukad någon meter bort som mycket riktigt inte förstod ‎persiska och inte hade handen på gevärsmynningen. Jag gick mot honom bakifrån, tog i hans ‎hand och la den ovanpå gevärsmynningen. Taghavi höll på att svära någonting med språk igen ‎men han såg vad jag gjorde, blev stum plötsligt, och sa ingenting en lång stund. Regnet ‎piskade oss och alla väntade på att han skulle utfärda nästa kommandon men han verkade ‎förlamad av häpnad. Till slut vaknade han som om av regnet och beordrade att kompaniet ‎skulle marschera till klassrummen för läs- och skrivkunskap.‎

Jag och Abolfazl följde också kompaniet, gick in i et av klassrummen, och satte oss på bänken ‎bredvid läsokunniga soldater. En värnpliktig officer kom och började undervisa läskunskap. ‎De hade kommit ända till bokstaven g. Soldaterna smygtittade på oss. Abolfazl undvek ‎ögonkontakt med mig, och lärarofficeren låtsades inte se oss alls.‎

Jag var vilse bland mina känslor och tankar. Visste inte om jag skulle känna mig förnedrad för ‎att som en färdigutbildad civilingenjör sitta i en klass för läskunskap, eller om jag skulle vara ‎glad för att hade fått tillfälle för att sitta på samma bänk med läsokunniga soldater från ‎landsbygden och se hur de kämpar för att lära sig att läsa på ett språk som var faktiskt ‎främmande för de flesta? Hur som helst så kändes det inte bekvämt att sitta där. Var det att ‎köra hårt mot befälen om man inte gick med på en sådan behandling? Jag lämnade kompaniet ‎vid första paus tillsammans med Abolfazl, och utan att prata ett ord gick vi till våra vänner ‎som hade samlats i garnisonens apotek.‎

På kvällen samma dag kom Gharavi och till vår förvåning sa att kapten Taghavi har bestämt ‎att från och med i morgon ska jag ha ansvaret för sjuka soldater, och Abolfazl ska hämta ‎kompaniets brödranson varje dag! Vi kunde inte tro våra öron. Därmed skulle vi båda slippa ‎morgonflaggningen. Varje morgon, före flaggning, skulle sjuka soldater komma till mig och ‎registreras. Sedan skulle vi sitta i vårdcentralens väntrum, läkaren skulle undersöka dem, och ‎föreskriva medicin eller remittera dem med svårare sjukdomar till sjukhuset. I så fall skulle jag ‎vägleda dem till garnisonens sjukhus. Det var en god gärning och jag var glad för att kunna ‎hjälpa azerbajdzjanska soldater med språket, berätta deras bekymmer för doktorn, och tolka ‎doktorns föreskrifter för dem.‎

Jag förstod aldrig vad det var som gjorde att Taghavi mjuknade. Var det vad jag gjorde den ‎där morgonen i regnet som väckte någon medkänsla någonstans djupt i hans inre, eller var det ‎den där lärarofficeren som sa någonting till honom?‎

Jag var inte bekant med värnpliktiga officerare i vårt kompani. Jag såg aldrig dem utom just ‎denna lärare och en annan som räddade mig ur översergeant Rezaiis klor den första kvällen. ‎Men bland officerare i andra kompanier hade jag flera vänner från åren i högskolan. Dem ‎kunde jag inte träffa i garnisonen under dagen heller – både för att de var fullt upptagna, och ‎för att relationer med oss i garnisonen och framför befälhavarna kunde ha otrevliga ‎konsekvenser för dem. Men utanför garnisonen delade dessa vänner gemensamma lägenheter i ‎grupper av tre eller fyra personer. Varje av oss högutbildade soldater hade en av sådana ‎lägenheter med egna vänner som bas, och ville inte avslöja för varandra var vi bodde vid ‎permissioner vid veckohelger eller när vi flydde genom taggtrådarna: Vi ville inta ha extra ‎gäster med oss! Jag brukade gå hem till mina vänner Mashd Ali och Khalil som de hade ärvt ‎från en annan vän, Kaveh, som i sin tur hade ärvt från en annan vän, Mohammad. Men det ‎hade gått bara två månader sedan jag kom hit så mockade Mashd Ali och Khalil, och de ‎kopplade mig till Hooshang och Uzun Ali som hade en annan lägenhet lite längre bort. ‎Hooshang var från Yazd och Ali var från Tabriz. Hans smala kropp gjorde att han såg ut ännu ‎längre än vad han var och därför beskrevs han med epiteten Uzun (lång på azerbajdzjanska).‎

Det fanns även min vän Khodagholi bland värnpliktiga officerare som hade sin familj med sig. ‎Han bjöd mig ofta hem till sig och till fantastisk turkmensk husmanskost lagad av hans fru ‎vars ansikte vågade jag aldrig titta på, blyg som jag var. Jag åt deras salt och bröd, Khodagholi ‎bjöd på sprit, spelade backgammon med den dödstysta och blyga mig under den tunga och ‎tråkiga fredagseftermiddagarna, i väntan på att det skulle bli dags för mig för att återvända till ‎garnisonen 40 kilometer bort.‎

Nu behövde Abolfazl och jag inte gömma oss bland buskarna på morgnar men vi hade ‎fortfarande problem med permission på helgerna. Kapten Taghavi ville inte ge oss permission ‎och jag tyckte inte om att stå framför honom, titta ner, vara snäll, och tigga permissionslapp. ‎Det var lättare för mig att smita under taggtrådarna. Varje dags frånvaro från garnisonen ‎innebar två dagars arrestering, och varje dag i arresten medföljde två dagars förlängning i ‎tjänstgöringen. Detta var priset som jag betalade för smittning från garnisonen. Jag köpte varje ‎dag i friheten för två dagar i arresten och fyra dagar extra tjänstgöring. Det var värt! Låt ‎Taghavi kasta mig i arresten hur mycket han vill!‎

Jag räknade aldrig att med en sådan ”affär” när min tjänst och förvisning slutar. Det var inte ‎viktigt. Jag hade inga planer och mål för framtiden. Det fanns ingen person eller arbete eller ‎vad som helst som väntade på mig. Jag hade inte kännedom om någon ledig arbetsplats, och ‎var avvisad av familjen. Inte ens min yngre brors besök, som jag vet fortfarande inte hur han ‎hittade mig i den där öknen och var med mig i garnisonens besöksrum i någon timme, tände ‎någon ljusglimt i mitt hjärta. Kärlek till någon älskling som skulle värma mitt hjärta saknades, ‎och jag hade ingen kännedom om existensen av någon kvinna som tyckte om mig. Vilken ‎beräkning då? Varje torsdag eftermiddag var det jag och taggtrådarna i någon hörna i ‎garnisonen, och en kväll hemma hos vänner bland värnpliktiga officerare i Shahrood som ‎ägnades åt supande och sjungande, och en bakfull fredag som gick åt kortlek. Vi spelade ‎Rook (en lätt variant av bridge) som krävde lite mer koncentration och hjärnkraft än de andra ‎spelen, det kittlade i våra hjärnor och vi kände oss stolta över att hade kunnat skydda oss från ‎att hamna i hjärntvättade människors kloak i ”konsumtionssamhället”! Och lördagsmorgonen, ‎då var jag på väg till arresten i garnisonen med arrestordern i handen och en famn full med ‎böcker.‎

Det hände många gånger att vännerna utnyttjade sin frihet bättre och tillbringade ‎torsdagskvällen och fredagen utanför hemmet med bättre nöjen. Men jag var rädd för att ‎gripas av militärpolisen som patrullerade på Shahroods gator, och stannade ensam hemma. Det ‎var ett bra tillfälle för att tvätta kroppen och kläder, lyssna till musik från kassettbanden som ‎jag hade hemma hos dessa vänner, och för att känna mig fri från garnisonen: Befinna mig på ‎en plats i några timmar och sova där man inte har 150 personer runt sig. Och ibland, om jag ‎hade pengar för att köpa biljett, reste jag till Teheran över helgen.‎

‎***‎

Nio år senare (1987), i en mörk natt i en snötäckt sömnig Hofors, en småstad djupt i svenska ‎inlandet satt jag i köket i en av lägenheterna i en flyktingförläggning och rattade en ‎kortvågsradio för att hitta någonting någonstans på ett bekant språk om hemlandet, för att, ‎kanske, få en ljusglimt i hjärtat; för att, kanske, kunna lätta lite av saknaden efter hemmet. ‎Och plötsligt hörde jag en svag röst från djupet av mörkret, som kom och gick med ‎radiovågorna, som sa på persiska: ”Och nu lyssnar vi på bekännelser av överste Bahman ‎Taghavi, en av officerarna i den förslavade armén av iranska regimen”!‎

Omskakande: Det var Bagdads radio som i sjunde året av kriget med Iran höll på och sände ‎en intervju med min förra befälhavare i Chehel-dokhtar. Därmed kunde jag förstå att han hade ‎befordrats till överstegrad, hade kommenderats till fronten, och nu hade tillfångatagits av ‎Saddam Hussein.‎

Vi, två tidigare ”fiender”, hade båda hamnat i exil och saknade hemlandet. Han som hade ‎plågat mig och kastat i arresten varje vecka, som svor mot azerbajdzjanska soldater om att vara ‎språkokunniga, skulle själv smaka på att bli plågad, torterad, och kallas för ”ajam” ‎‎(språkokunnig på arabiska). Nu höll han på med att svära mot en regim och en armé som han ‎hade tjänat. Men jag kände inget agg mot honom – tvärtom, hjärtat gjorde ont för honom. ‎Vad skulle hans fru och barn göra? Han hade blivit torterad utan tvekan. Det viktigaste var att ‎han hade försvarat vårt land mot främmande övergrepp. Vilken av oss hade tjänat fosterlandet ‎bättre då – han, eller jag?‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏