تنهایی در حضور دیگران
در حاشیهی جشن پر شور پایان دادگاه آن جلاد گوهردشت، که حتی از آوردن نامش اکراه دارم، ایستادهام. جمع بزرگی آن وسط با آهنگی تند میرقصند. اینها جمع کموبیش ثابتی هستند که در اغلب مراسم مشابه دیده میشوند؛ چند نفر بیشتر، چند نفر کمتر.
تماشای رقص را دوست دارم، اما خود چندان اهل رقص نیستم. آشنایانی به سویم میآیند، یا خود بهسوی آشنایانی میروم؛ از زن و مرد. سلام و احوالپرسی، و گاه گشودن آغوش. گپی میزنیم، و هر کس به سویی میرود، و باز تنها ایستادهام.
او هم بعد از سلام و احوالپرسی با کسانی، تنها ایستاده و رقص جمع را تماشا میکند. زندانی جانبهدربرده از کشتار ۱۳۶۷، محبوب و سرشناس است. چند کتاب نوشته و منتشر کرده. سخنرانیها کرده و در برنامههای رادیویی و تلویزیونی بیشماری با او مصاحبه کردهاند. از شاهدان این دادگاه بوده. نگاهمان تلاقی میکند. به سوی هم میشتابیم، دست میدهیم، آغوش میگشاییم؛ احوالپرسی، و گپی ساده. لحظهای بعد باز هر دو تنها و با فاصله ایستادهایم. چند بار دیگر با هم میافتیم، گپی میزنیم، و باز کسانی یا او را میکشند و میبرند، و یا مرا به حرف میگیرند، و پس از آن بار دیگر هر دو تنها و با فاصله ایستادهایم. یکی از دفعاتی که کنار هم ایستادهایم دهانش را برای غلبه بر صدای بلند موسیقی و هیاهوی جمع کنار گوشم میآورد و میگوید:
- خیلی وقته راجع به موسیقی ننوشتهای. بنویس!
شادمان کنار گوشش میگویم: - حالا که گفتی، حتماً مینویسم! – و باز دور از هم و تنها میایستیم.
آن خانم هم تنها نشسته. او هم زندانی جانبهدربرده، محبوب و سرشناس است. کتابی منتشر کرده و سخنرانیها و مصاحبههایی داشته. تکههایی از کتابش را در یکی دو نوشتهام نقل کردهام. ما را به هم معرفی نکردهاند و تنها هنگام عبور از کنارش سلام کردهام. کسانی بر گرد او نیز جمع میشوند، میگویند و میخندند، پراکنده میشوند، و باز تنهاست تا هنگامی که آشنای دیگری نزدیک شود، گفت و شنودی بکند، و برود.
تنهایان دیگری نیز از نوع مشابه در آن جمع میبینم. آیا همه از یک سلاله و قوم و قبیلهایم: کسانی که آشنایان فراوان، اما دوستان کمی داریم؟ چرا چنین است؟ چرا تنها میافتیم؟ شاید تقصیر از خودمان است، شاید برای آن که درونی حساس و شکننده داریم و برای حفاظت از آن زرهی نفوذ ناپذیر بر آن میپوشانیم؟
البته من حق ندارم دربارهی آن دیگران چیزی بگویم. اما کسی دربارهی کسی دیگر نوشته: «تا پیش از ساعت هشت بعد از ظهر که از آن پس گیلاسی دو یا سه مشروب میخورد و شنگول میشد، مردی کمسخن و عبوس بود و تا حدی تأثیر خودبگیری در بیننده باقی میگذاشت. ولی این تنها «چنین بهنظر میرسید» و از درون، مردی بیادعا و متعادل و حتی خجالتی و تهی از اعتماد بهنفس بود.» آیا این توصیف با تصویر من هم مطابقت دارد؟
یا... چه میدانم!
آن تصویر هم توصیف من است و نه آن دیگران!
در حاشیهی جشن پر شور پایان دادگاه آن جلاد گوهردشت، که حتی از آوردن نامش اکراه دارم، ایستادهام. جمع بزرگی آن وسط با آهنگی تند میرقصند. اینها جمع کموبیش ثابتی هستند که در اغلب مراسم مشابه دیده میشوند؛ چند نفر بیشتر، چند نفر کمتر.
تماشای رقص را دوست دارم، اما خود چندان اهل رقص نیستم. آشنایانی به سویم میآیند، یا خود بهسوی آشنایانی میروم؛ از زن و مرد. سلام و احوالپرسی، و گاه گشودن آغوش. گپی میزنیم، و هر کس به سویی میرود، و باز تنها ایستادهام.
او هم بعد از سلام و احوالپرسی با کسانی، تنها ایستاده و رقص جمع را تماشا میکند. زندانی جانبهدربرده از کشتار ۱۳۶۷، محبوب و سرشناس است. چند کتاب نوشته و منتشر کرده. سخنرانیها کرده و در برنامههای رادیویی و تلویزیونی بیشماری با او مصاحبه کردهاند. از شاهدان این دادگاه بوده. نگاهمان تلاقی میکند. به سوی هم میشتابیم، دست میدهیم، آغوش میگشاییم؛ احوالپرسی، و گپی ساده. لحظهای بعد باز هر دو تنها و با فاصله ایستادهایم. چند بار دیگر با هم میافتیم، گپی میزنیم، و باز کسانی یا او را میکشند و میبرند، و یا مرا به حرف میگیرند، و پس از آن بار دیگر هر دو تنها و با فاصله ایستادهایم. یکی از دفعاتی که کنار هم ایستادهایم دهانش را برای غلبه بر صدای بلند موسیقی و هیاهوی جمع کنار گوشم میآورد و میگوید:
- خیلی وقته راجع به موسیقی ننوشتهای. بنویس!
شادمان کنار گوشش میگویم: - حالا که گفتی، حتماً مینویسم! – و باز دور از هم و تنها میایستیم.
آن خانم هم تنها نشسته. او هم زندانی جانبهدربرده، محبوب و سرشناس است. کتابی منتشر کرده و سخنرانیها و مصاحبههایی داشته. تکههایی از کتابش را در یکی دو نوشتهام نقل کردهام. ما را به هم معرفی نکردهاند و تنها هنگام عبور از کنارش سلام کردهام. کسانی بر گرد او نیز جمع میشوند، میگویند و میخندند، پراکنده میشوند، و باز تنهاست تا هنگامی که آشنای دیگری نزدیک شود، گفت و شنودی بکند، و برود.
تنهایان دیگری نیز از نوع مشابه در آن جمع میبینم. آیا همه از یک سلاله و قوم و قبیلهایم: کسانی که آشنایان فراوان، اما دوستان کمی داریم؟ چرا چنین است؟ چرا تنها میافتیم؟ شاید تقصیر از خودمان است، شاید برای آن که درونی حساس و شکننده داریم و برای حفاظت از آن زرهی نفوذ ناپذیر بر آن میپوشانیم؟
البته من حق ندارم دربارهی آن دیگران چیزی بگویم. اما کسی دربارهی کسی دیگر نوشته: «تا پیش از ساعت هشت بعد از ظهر که از آن پس گیلاسی دو یا سه مشروب میخورد و شنگول میشد، مردی کمسخن و عبوس بود و تا حدی تأثیر خودبگیری در بیننده باقی میگذاشت. ولی این تنها «چنین بهنظر میرسید» و از درون، مردی بیادعا و متعادل و حتی خجالتی و تهی از اعتماد بهنفس بود.» آیا این توصیف با تصویر من هم مطابقت دارد؟
یا... چه میدانم!
آن تصویر هم توصیف من است و نه آن دیگران!
No comments:
Post a Comment