27 July 2014

از جهان خاکستری - 106‏



بودن، یا نبودن؟
شرکت لوازم دیالیز صفاقی این بار، در پایان تابستان 1995، سفری به جزیره‌ی ‏یونانی کرت و شهر رتیمنون در شمال جزیره ترتیب داد. هر کس به هزینه‌ی خود تا ‏رتیمنون می‌رفت و آن‌جا، در هتل، وسایل دیالیز از پیش آماده شده‌بود. پتر پرستار سفر ‏مایورکا این بار نیز همراه ما بود. استفان هم‌اتاقی من در آن سفر هم آمده‌بود، اما من این ‏بار اتاق تکی داشتم.‏

هتل ما در صد متری ساحل و نزدیک مرکز شهر بود. بهتر از این نمی‌شد. هوا ‏عالی بود. گرما شدید نبود. هر روز نایلونی روی پانسمان شکمم می‌چسباندم و به دریا ‏می‌رفتم. اما هم وضع جسمی‌ام بدتر از پارسال بود، و هم روحم خسته‌تر. توی آب زود ‏خسته می‌شدم. برای رفتن به دیدنی‌های شهر هم نمی‌توانستم با پتر و استفان هم‌پایی ‏کنم. اکنون دیگر آن کوهنورد دیالیزی مایورکا نبودم. کشاله‌ی ران راستم سخت درد ‏می‌کرد و حسابی می‌لنگیدم. دکتر گفته‌بود که نوعی فتق در کشاله است که در اثر فشار ‏مایع دیالیز از حفره‌ی شکم ایجاد شده، و کاریش نمی‌شود کرد. هر بار پس از ده بیست ‏متر راه رفتن بار دیگر و بار دیگر به این نتیجه می‌رسیدم که نمی‌توانم با این درد ‏هم‌پای پتر و استفان بروم، و از ایشان جدا می‌شدم. تنها می‌رفتم، لنگان.‏

تا آن‌که آشنایانی خود جداگانه از سوئد آمدند و هتلی بیرون شهر گرفتند. با هم ‏با چند تور به دیدنی‌های جزیره رفتیم: هراکلیون و کاخ و معبد کنوسوس، مرکز تمدن ‏مینویی؛ شهر ساحلی چانیا، و چند جای دیگر. سرانجام نیز ماشین کوچکی کرایه کردم ‏و از رتیمنون به جنوب جزیره، به شهرک ساحلی آگیا گالینی رفتیم.‏

جاده از گردنه‌ی بلند و مه‌آلود و سرسبز "اسپیلی" می‌گذشت. جاده‌ی پیچ در ‏پیچ، مهی غلیظ و عطرآگین، بوته‌ها و درخت‌هایی متفاوت با کاج‌های یک‌نواخت ‏جنگل‌های سوئد، آرامش کوه و جنگل... این‌ها مرا به یاد گردنه‌ی حیران می‌انداخت. چه ‏زیبا. چه آرام. چه خوش عطر. آن‌جا تمشک هم پیدا کردیم. چه خوش‌مزه.‏

آگیا گالینی شهرکی نقلی و قدیمی در کوهپایه و ساحل دریا بود. ساحل شنی ‏کوچکی داشت. من کیسه‌ی دیالیز را که همراه آورده‌بودم به خود وصل کردم، و یکی از ‏همراهان توی آب پرید، اما دقایقی بعد با درد شدید نیش عروس دریایی بیرون دوید. ‏صاحب مهربان کافه‌ی ساحلی استکانی عرق رازیانه‌ی یونانی "اوزو" به او داد تا روی ‏جای نیش عروس دریایی بمالد، و درد او بی‌درنگ ناپدید شد.‏

خوش و خندان از این سفر ماجراجویانه، به رتیمنون بازگشتیم. اما شب در هتلِ ‏آشنایان، با یکی از آنان گفت‌وگویی سخت تلخ و دردآور داشتم؛ تلخ‌تر از زهر؛ دردآورتر از ‏نیش عروس دریایی؛ یکی از دردناک‌ترین گفت‌وگوهای زندگانیم؛ همچون کفاره‌ای برای ‏خوشی آن‌روز. حرف‌هایی به این تلخی هرگز، در هیچ دورانی از زندگانیم از هیچ‌کس ‏نشنیده‌بودم. البته این آشنایم هر چه گفت، واقعیت‌های موجود بود، بی راه حلی که از ‏این تن رنجور و خائن و روح خسته‌ی من بر آید.‏

سپس، دیروقت شب رفته‌بودم، ماشین را پس داده‌بودم، و اکنون، سر راه هتل، در ‏تاریکی شب بر ساحل ایستاده‌بودم و موج‌های سیاه‌رنگ دریا را تماشا می‌کردم. مست ‏نبودم. تمام روز رانندگی کرده‌بودم. آن دورترک‌های روی آب، چراغ یک قایق ماهیگیری ‏در دل سیاهی سوسو می‌زد. دلم خون بود از حرف‌های تلخی که شنیده‌بودم. در دل من ‏نیز موج‌های سیاهی می‌آمدند و می‌رفتند، با آن پرسش جاودان: بودن، یا نبودن؟

نه، این زندگی دیگر ارزش ماندن ندارد. موجودی بی‌خاصیت و به‌دردنخور شده‌ام. ‏تا کی رنج و شکنجه‌ی این دیالیز لعنتی را تحمل کنم؟ و چرا؟ که چه بشود؟ چه ‏سودی از من به چه کسی می‌رسد؟ چه دردی را از چه کسی دوا می‌کنم؟ این چه کار ‏احمقانه‌ای‌ست که چهار بار در روز این مایع توی شکم را عوض می‌کنم، که دو بار در ‏هفته به بیمارستان می‌روم و هر بار پنج ساعت می‌خوابم تا خونم را پاک کنند. دیگر ‏خسته شده‌ام. سراپا بوی دارو می‌دهم. سراپای تنم، همه‌ی مفصل‌هایم درد می‌کند. ‏اسکلتم گویی می‌خواهد از هم فرو بپاشد. چه سودی، چه لذتی از این زندگی پر درد و ‏رنج می‌برم؟ از تحمل این همه رنج چه چیزی به دست می‌آورم؟ دیگر چه کسی‌ست که ‏اهمیتی به من بدهد، اعتنایی به من بکند، ارزشی در موجودیت من ببیند؟ دیگر کدام ‏زنی‌ست که بتواند مرا برای همینی که هستم، همینی که شده‌ام، دوست بدارد؟ پس ‏دیگر چه رؤیایی می‌ماند؟ بازگشت به میهن؟ زیبایی‌های گردنه‌ی حیران؟ اما آیا چیزی ‏از آن میهنی که داشتم باقی گذاشته‌اند؟ چیزی از آن جاها و چیزهای خاطره‌انگیز ‏گذاشته‌اند بماند؟ با این تن و جان رنجور آن‌قدر زنده می‌مانم که دوباره ببینمش؟ ‏زیبایی‌های گردنه‌ی اسپیلی جزیره‌ی کرت؟ همین؟ آیا همین بود سهم من از زندگی؟ ‏خوشی‌ای که به همین سادگی با سخنانی زهرآهگین بر باد می‌رود؟

ای‌کاش می‌شد همه‌ی این‌گونه دردها را هم با مالیدن چیزی مانند اوزو ناپدید ‏کرد. اما نمی‌شود. داستایفسکی نبود که در "خاطرات خانه‌ی مردگان" نوشت: «هیچ ‏انسانی نمی‌تواند بی داشتن هدفی که برای رسیدن به آن می‌کوشد، زندگی کند؛ اگر ‏انسان نه هدفی داشته‌باشد و نه امیدی، این بدبختی بزرگ جانوری مخوف از او ‏می‌سازد.»؟ یا رومن رولان نبود که در "جان شیفته" نوشت: «چه کسی، در تنهایی بی ‏بهره از عشق، چه کسی بی غرور آماده‌ی نبرد است؟ برای چه نبرد کند کسی که باورش ‏نیست ثروت‌هایی والا دارد که باید از آن دفاع کرد و باید به خاطر آن پیروز گشت یا ‏مرد؟»‏

در کودکی کسانی را دیده‌بودم که کلیه‌هایشان از کار افتاده‌بود. تن اینان ورم ‏می‌کرد، پوستشان از مسمومیت اوره سبز تیره و بدرنگی می‌شد، به‌تدریج تیره‌تر ‏می‌شدند، و دو هفته بعد می‌مردند. دیالیز تنها طولانی کردن آن رنج دو هفته‌ای‌ست. ‏اکنون بیش از سه سال است که سراسر روزهایم به کار کردن و امور دیالیز، یعنی به ‏زنده نگاه‌داشتن خودم می‌گذرد. با تحمل این همه رنج فقط دارم خودم را زنده نگه ‏می‌دارم. و آن‌وقت کسانی نیز این‌چنین شرنگ در جانم می‌ریزند. روحم تکه‌پاره ‏شده‌است. کورسوی زندگی خیلی وقت است که در وجودم فرو مرده‌است و حتی سوسوی ‏بی‌جان چراغ آن قایق را هم ندارد. چرا این رنج را به‌تن خریده‌ام؟ چرا خود را راحت ‏نمی‌کنم؟ چرا به زندگی چسبیده‌ام؟ با کدام دلخوشی؟ با کدام انگیزه؟ به چه امیدی؟ ‏اکنون بهترین موقعیت است. می‌روم توی آب. آرام آرام پیش می‌روم. چسباندن ‏پلاستیک روی پانسمان شکم هم لازم نیست. تا جایی که می‌توانم شنا می‌کنم، تا جایی ‏که نیرویم به پایان برسد. و آن‌جا... دیگر نیرویی برای بازگشت نمانده. همان‌جا از ‏همه‌ی این شکنجه‌ها، از همه‌ی این تلخی‌ها، از بار هستی رها می‌شوم. راحت می‌شوم. ‏راحت ِ راحت... دیگران هم از تحمل من راحت می‌شوند. آری، سرنوشت من هم این بود، ‏برادر، که با چه ماجراهایی از چنگال مرگ در میهن بگریزم، از مرگ تدریجی اما تند در ‏شوروی بگریزم، و آنگاه، این‌جا، در غربتی مضاعف، در آب‌های غریب این جزیره‌ی ‏یونانی، خود را به آغوش مرگ بیافکنم. چه می‌شود کرد؟ سرنوشت است دیگر. این هم ‏از زندگی من! چیزی از آن نفهمیدم. گمان نمی‌کنم که پتر و استفان تا یکی دو روز ‏متوجه غیبت من شوند. بعد هم که جسدم را از آب بگیرند، روزنامه‌های محلی ‏می‌نویسند: «همه‌ی نشانه‌ها حاکی از آن است که جسدی که از آب گرفته‌شده متعلق ‏به مرد 42 ساله‌ی تبعه‌ی سوئد است که چندی پیش از هتل محل اقامت خود ناپدید ‏شد. به گفته‌ی پزشکی قانونی وی بیمار بود و گمان می‌رود که در برآورد نیروی خود ‏خطا کرده، و زیادی از ساحل دور شده‌است.» و... همین. آن نقطه‌ی پایان جمله، ‏نقطه‌ی پایان زندگی‌نامه‌ی کوتاه و بی‌بار من خواهد بود.‏

موج‌های کوچک دریای سیاه‌رنگ گویی تا درون من امتداد می‌یافتند؛ می‌رفتند و ‏می‌آمدند. تنها دوست ِ تنهاترین تنهایی‌هایم، بخش سوم از سنفونی پنجم شوستاکوویچ ‏در سرم جریان داشت. این ترنم روح من است. این خود منم. شوستاکوویچ چگونه ‏توانسته آن را بسازد؟ آن تنهاترین پرنده‌ی باران‌خورده‌ی نشسته بر سیم تلگراف در ‏تیره‌ترین دشت جهان که با اوبوآ و کلارینت و فلوت نواخته می‌شود، خود من بودم ‏اکنون آن‌جا ایستاده بر ساحل تاریک. آن دنگ... دنگ... آرام هارپ و سلستا در پایان ‏قطعه، گویی واپسین قطره‌های عشق به زندگی بود که از پیکر من روی شن‌های ساحل ‏می‌چکید. اینک وقت رفتن بود... بدرود همه‌ی شمایانی که دوستتان داشتم و دارم. ‏بدرود دریا و موج و تاریکی. بدرود سوسوی چراغ قایق. بدرود سبلان سرفراز که چشم بر ‏تو دوختم و پایداری از تو آموختم. اما دیگر پایی برای ایستادن ندارم. دیگر توانی برایم ‏نمانده... مرا، این فرزند دورافتاده از دامانت را، ببخش. خسته‌ام... خسته... خسته... تلخ ‏است این زندگی... چه تلخ... چه تلخ...‏

خواستم به‌سوی آب بروم، اما ناگهان یک عکس قدیمی آن‌چنان زنده پیش ‏چشمانم آمد که تکان خوردم: دخترکی خردسال در چمنزاری آفتابی کنارم ایستاده‌بود، ‏با هر دو بازویش کمرم را محکم در آغوشش می‌فشرد و نمی‌گذاشت گامی به‌پیش ‏بردارم.‏

***
این پیوند را برای آغاز بخش سوم سنفونی پنجم شوستاکوویچ تنظیم کرده‌ام. بخش سوم در دقیقه ‏‏ ۳۴ و ۱۰ ثانیه به پایان می‌رسد و بخش چهارم آغاز می‌شود که فضای به‌کلی دیگری دارد و موضوع ‏این نوشته نیست.‏

No comments: