Showing posts with label حال و روز. Show all posts
Showing posts with label حال و روز. Show all posts

24 March 2022

کاسه‌ی داغ‌تر از آش؟

می‌پرسند و می‌پرسند. زخم‌زبان می‌زنند و کنایه می‌زنند و تمسخر می‌کنند، که چرا هیچ نمی‌گویی ‏از جنگ؟

چه بگویم؟ مگر نمی‌دانید که از جنگ بیزارم؟ کدام انسان دارای احساس هم‌دردی‌ست که حتی ‏زمین خوردن انسانی دیگر را ببیند و دلش به‌درد نیاید، که ندود به سوی او تا کمکش کند؟

من هم یکی از کسانی هستم که از کودکی، پیش از آن‌که بدانم ایدئولوژی چیست و سوسیالیسم ‏کدام است، همواره جانب مظلومان و ستم‌دیدگان بوده‌ام. و برای آن که دراز نگویم و به جنگ برسم:

آری، در جنگ ویتنام جانب ویتنامی‌های مظلوم شمالی بودم که امریکا از آن‌سوی زمین آمده‌بود و ‏بمب بر سرشان می‌ریخت؛

در جنگ عراق و ایران، تا آزاد شدن خرمشهر جانب مردم مظلوم خوزستان بودم که عراق خانه‌شان ‏را اشغال و ویران کرده‌بود، و می‌خواستم که متجاوز از خانه‌هایشان بیرون برود. فرق نمی‌کرد: از هر ‏دو رژیم عوضی صدام‌حسین و خمینی بیزار بودم؛

در جنگ قراباغ خواستار پیروزی آذربایجان بودم که ارمنستان به ناحق سرزمین‌هایش را اشغال و ‏ویران کرده‌بود، بی آن‌که از رژیم علی‌یف دل خوشی داشته‌باشم؛

‏... و آری، صحنه‌های دلخراش و رقت‌انگیز ویرانی و خون و مرگ و آوارگی انسان‌ها را می‌بینم، که ‏همه در سرزمین اوکرایین، و از سرزمین اوکرایین هستند، نه از جایی یا شهری در روسیه. و این ‏روشن‌تر از هر استدلال دیگری به من می‌گوید که اوکرایین است که مظلوم واقع شده، و روسیه ‏است که ظالم است و متجاوز و قاتل. به همین سادگی!‏

حال می‌خواهید کاسه‌ی داغ‌تر از آش بشوم و یقه بدرانم و گلو پاره کنم؟ بگذار مردمان خودشان ‏تکلیف خودشان را معلوم کنند. هفت هزار نفر از دانشمندان و دانشگاهیان روسیه خود به ‏رهبرانشان اعتراض کردند که چرا به کشور همسایه تجاوز کرده‌اند، و من اعتراضشان را بازتاب دادم. ‏می‌خواهید من از آن‌ها جلو بزنم؟ مگر من کیستم و چکاره‌ام؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 December 2021

از جهان خاکستری - ۱۲۴

صدایی زنانه می‌گوید: - ... الو، فلانی هستم، پزشک بخش پیوند بیمارستان هودینگه.
گوشم تیز می‌شود: - بله، بفرمایید!
‏- می‌تونی هر چه زودتر بیایی این‌جا؟ برای این که یه کلیه‌ی مناسب برات پیدا شده که توی راهه ‏که بیارنش این‌جا...

چه می‌گوید؟ البته که می‌توانم خودم را هر چه زودتر برسانم آن‌جا! چهار سال آزگار است که منتظر ‏این لحظه بوده‌ام. به امید همین لحظه چهار سال تمام است که شکنجه‌ی این دیالیز لعنتی را ‏تحمل کرده‌ام: یک روز در میان، از شروع راه انداختن دستگاه، تا پایان کار و تمیز کردن دستگاه، هر بار ‏هفت ساعت به این دستگاه زنجیر شده‌ام؛ شب و روز گوشی تلفن را از خودم دور نکرده‌ام، صدای ‏زنگش را در بلندترین وضعیت گذاشته‌ام تا مبادا در خواب عمیق یا سروصدای پیرامون آن را نشنوم...

‏- دو هفته‌ی اخیر حالت چطور بوده؟ سرماخوردگی؟ تب؟ عفونت؟...
‏- نه، هیچکدوم. حالم خوب بوده.
‏- پس می‌تونی راه بیافتی؟
‏- بله! بله! البته! چه خوب!... چه خبر خوبی!
‏- البته کلیه هنوز نرسیده، ولی ما باید آماده‌ات کنیم و بهتره هر چه زودتر شروع کنیم... فکر می‌کنی ‏کی می‌تونی این‌جا باشی؟
‏- الان ساعت نه‌ونیمه، تاکسی می‌گیرم و میام. حد اکثر یه ساعت...
‏- خوبه! پس منتظریم، و این‌جا می‌بینیمت...
‏- حتماً، حتماً! الان راه می‌افتم... مرسی! مرسی!

اکنون باید غریو شادی سر دهم و جست‌وخیز و دست‌افشانی بکنم. شادم. اما چرا هیچ ‏دست‌افشانی نمی‌کنم؟ چرا ته دلم آن شادی بی‌غش را احساس نمی‌کنم؟

کوله‌پشتی را بر می‌دارم و چیزهای لازم را در آن می‌گذارم: لپ‌تاپ و سیم برقش، چارجر گوشی ‏تلفن، دمپایی، یک کتاب، بعضی داروها، مسواک و خمیردندان، ریش‌تراش، لباس زیر... دیگر چی؟ ‏دیگر چی؟ فکر کن! فکر کن!‏

زنگ می‌زنم و تاکسی سفارش می‌دهم. لباس می‌پوشم. در انتظار تاکسی سطل آشغال را خالی ‏می‌کنم. گلدان‌ها را آب می‌دهم. تاکسی آمده‌است. سوار می‌شوم و می‌روم.‏

سر راه به دخترم و به دوستم پیامک می‌فرستم و این خبر بزرگ و شادی‌آور را برایشان می‌نویسم، ‏با «شکلک»های فراوان. هر دو شادمان پاسخ می‌دهند و تبریک می‌گویند. دخترم می‌پرسد که ‏عمل چه‌قدر طول می‌کشد و او برای پرسیدن حالم کی به کجا زنگ بزند. پاسخ می‌دهم و در ضمن ‏برایش می‌نویسم که اگر، اگر، بعد از عمل بیدار نشدم، چه باید بکند.‏

‏***
ساعت از ده شب گذشته و ورودی اصلی بیمارستان به این بزرگی بسته است. پشت شیشه‌ها و ‏بیرون شیشه‌ها پرنده پر نمی‌زند. دکتری که زنگ زد نگفت چگونه وارد شوم. از تجربه‌ی قبلی ‏می‌دانم: باید به بخش فوریت‌ها (اورژانس – اکوت) مراجعه کنم. باید بروم به زیر زمین پارکینگ. ‏ورودی اورژانس آن‌جاست.‏

تعدادی بیمار در اتاق انتظار اورژانس نشسته‌اند. به خانم پرستار پشت شیشه می‌گویم که برای ‏پیوند کلیه احضار شده‌ام. کارت شناسایی‌ام را می‌گیرد و توی کامپیوتر نگاه می‌کند. می‌پرسد:‏

‏- گفتند که اول باید از سینه‌ات عکسبرداری بشه، یا نه؟
‏- بله. دکتری که زنگ زد به‌گمانم چیزی گفت.
‏- پس صبر کن تا زنگ بزنم به بخش رنتگن و بپرسم.

هیجان‌زده به انتظار می‌ایستم. دقایقی بعد نگهبان در را باز می‌کند، راهم می‌دهد، و با آسانسور و ‏از راهروهای خالی مرا تا بخش رنتگن همراهی می‌کند.‏

خانم پرستار سالمندی به پیشواز می‌آید. با خوشرویی می‌گوید که سرشان خیلی شلوغ است و ‏باید کمی در انتظار بنشینم تا به محض آن که وقت خالی پیدا شد، عکسبرداری کنند.‏

‏- باشه! می‌شینم. فقط امیدوارم بخش پیوند می‌دونه که اومده‌ام؟
‏- می‌دونن. همین الان بهشون خبر دادم.
‏- چه خوب!

سرم را با خواندن روزنامه در گوشی تلفن گرم می‌کنم. اما حواسم جمع نیست. چیز زیادی از ‏خواندن دستگیرم نمی‌شود. پانزده دقیقه بعد خانمی با روپوش سپید نامم را می‌خواند. کس دیگری ‏نیست! فقط منم! بلند می‌شوم و دنبالش می‌روم. به سوئدی می‌پرسد:‏

‏- تو فارسی بلدی؟
‏- بله، بله!
به فارسی می‌گوید: - از اسمتون حدس زدم. نوبت پیوند شده‌، ها؟
‏- بله، بعد از چهار سال دیالیز و انتظار...
‏- وای، چه سخت! خوبه که آخرش نوبتتون شد!
‏- بله، آخرش...

مرا روی تخت می‌خواباند و می‌فرستد توی تونل عکسبرداری مغناطیسی. کار به سرعت انجام ‏می‌شود. می‌گوید:‏

‏- آهسته بلند شین که سرتون گیج نره! خودتون بلدین بخش پیوند رو پیدا کنین؟ وگرنه می‌تونم به ‏مأمورهای انتقال زنگ بزنم که بیان و ببرنتون.‏

این بیمارستان در طول سالیان یکی از پاتوق‌هایم بوده برای انواع معاینات و معالجات. خیلی جاهای ‏آن را خوب بلدم. می‌گویم: - نه، مرسی، لازم نیست. خودم بلدم!
‏- اگه پیدا نکردین برگردین همین‌جا تا ترتیبشو بدم.
‏- باشه! مرسی! خدا نگهدار!

‏***
در راهروهای دراز و خالی و ساکت نزدیک پانزده دقیقه راه می‌روم تا به بخش پیوند برسم. در قفل ‏است و باید دگمه‌ی زنگ را فشار بدهم. از انتهای راهرو پرستاری سرک می‌کشد و بعد به سوی در می‌آید. بازش ‏می‌کند و نامم را می‌گوید.

‏- بله، خودم هستم.
‏- خوش اومدی! اتاقت ته راهروست. شماره ۱۰.

می‌روم. کوله‌پشتی را توی کمد جالباسی می‌گذارم و به انتظار می‌نشینم. دقایقی بعد همان خانم ‏دکتری که تلفن زد و احضارم کرد می‌آید همراه با خانم پرستار دیگری. چیزهایی می‌پرسند، و انواع ‏تست‌ها شروع می‌شود: تست «واقعی» کرونا که باید پادتن‌ها (آنتی‌بادی‌ها) را نشان دهد و ‏جوابش چند ساعت طول می‌کشد؛ تست خون و ادرار، اگر ادراری باشد، که تولیدش خیلی وقت ‏است که قطع شده؛ وزن، قد، فشار خون، دمای بدن،...‏

قرم‌هایی را باید پر کرد. بعد باید سوزنی در رگ بازو یا پشت دستم نصب کنند برای انواع تزریقات ‏وریدی یا گرفتن نمونه‌ی خون. در بازوی راست فیستل دارم برای دیالیز. همه‌ی کارها را باید در بازوی ‏چپ انجام دهند. خانم پرستار میان‌سالی چند جای پشت دست چپم را سوراخ و کبود می‌کند، اما ‏موفق نمی‌شود سوزن را درست توی رگ فرو کند. بیست‌وپنج سال برای نگهداری از کلیه‌ی پیوندی ‏قبلی قرص کورتیزون خوده‌ام و رگ‌هایم نابود شده‌اند. سرانجام جایی روی بازو سوزن را نصب ‏می‌کند.‏

از نیمه شب گذشته، اما نمی‌توانم بخوابم. پرستارها می‌آیند و می‌روند. ساعت ۳ بامداد باید دوش ‏بگیرم و سر و تنم را با شامپو و اسفنج صابون‌دار و ضد عفونی کننده بشویم. زیر دوش چسب‌های ‏سوزنی که پرستار روی بازو نصب کرده از پر مو بودن بازو ور می‌آیند و سوزن از رگ بیرون می‌زند! ‏افتضاح!‏

خون بازو را به هر کلکی بند می‌آورم و لباس بیمارستان را می‌پوشم. پرستار می‌آید و با دیدن ‏دسته‌گلش می‌گوید:‏

‏- عیبی نداره! بخش آنستزی اتاق عمل خیلی واردتراند و جایی برای نصب اون پیدا می‌کنن.‏

او می‌گوید که ساعت چهار و نیم به سوی اتاق عمل می‌برندم. اما بعد پرستار دیگری می‌آید و ‏می‌گوید که ساعت هفت صبح می‌رویم به اتاق عمل.‏

متخصص بی‌هوشی می‌آید و مصاحبه می‌کند. با ماژیک یک خط دراز در طول وسط شکمم ‏می‌کشد. قرار است شکم را روی این خط بشکافند. پیش از این هم دو بار برای کارهایی دیگر ‏شکمم را روی همان خط شکافته‌اند و دوخته‌اند.‏

خوابی در کار نیست. تلویزیون چیز جالبی ندارد. با لپ‌تاپ به سایت‌های گوناگون سر می‌زنم. اما ‏تمرکز ندارم و از آن‌چه می‌خوانم چیزی در ذهنم نمی‌ماند.‏

به‌سوی اتاق عمل

سر ساعت هفت صبح سوم نوامبر ۲۰۲۱ (۱۲ آبان ۱۴۰۰) دو خانم پرستار جوان تختم را به‌سوی ‏بخش جراحی و اتاق عمل می‌رانند. از راهروهای درازی باید راه سپرد و با آسانسور به طبقه‌ای دیگر ‏رفت. تند می‌رانند و نسیمی خنک صورتم را نوازش می‌دهد. بیمارستان کمی جان گرفته و در ‏راهروها رفت‌وآمدی هست.‏

پیش از ورود به اتاق عمل اصلی، کلاهی کاغذی روی سرم می‌کشند. اتاق عمل شلوغ است. بر ‏خلاف اتاق عمل‌های بی‌شمار قبلی که بوده‌ام و هر بار ساعتی طول کشیده تا همه چیز را آماده ‏کنند، این بار همه چیز از پیش آماده است.‏

چند نفر بار دیگر چیزهای گوناگونی می‌پرسند که در فرم‌های مربوطه هم پاسخ داده‌ام، از جمله ‏حساسیت‌های دارویی. قرص‌هایی به خوردم می‌دهند. یک ماسک روی بینی و دهانم می‌گذارند و ‏می‌گویند که نفس‌های عمیق بکشم. می‌کشم. کسی می‌پرسد:‏

‏- چیزی حس می‌کنی؟
‏- بله، دارم از هوش می‌رم...

و هنوز جمله‌ام تمام نشده که دیگر هیچ نمی‌فهمم. زمان و مکان و بود و نبود بی‌معنی می‌شود.‏

اتاق پس از عمل

بیدار که می‌شوم نمی‌دانم در بی‌هوشی، شاید درست همین پیش از بیدار شدن، چه شنیده‌ام که ‏بی‌اختیار احساس رضایت نمی‌کنم. اتاق شلوغ است. چند پرستار می‌آیند و می‌روند و کارهایی ‏می‌کنند. چشم می‌گردانم. روی دیوار سمت راستم ساعت بزرگی هست. عینک به چشم ندارم و ‏تار می‌بینم. با این حال تشخیص می‌دهم که ساعت یک است. یک بعد از نیمه شب نمی‌تواند ‏باشد. پس یک بعد از ظهر باید باشد. دارم حساب می‌کنم چند ساعت زیر عمل بوده‌ام، که خوابم ‏می‌برد.‏

باز بیدار می‌شوم. اتاق هنوز شلوغ است. مطابق ساعت روی دیوار چند دقیقه بیشتر از بیداری ‏پیشین نگذشته. با آن‌چه از پیوند قبلی یادم می‌آید، اکنون باید کلیه‌ی پیوندی و غده‌ی فوق کلیوی ‏همه‌ی هورمون‌هایی را که سال‌ها در بدنم ته کشیده‌بودند ترشح کرده‌باشند؛ اکنون باید غوغایی از ‏شادمانی سلول‌ها در سراسر پیکرم در جریان باشد؛ اکنون باید تنم احساس کند که بر بستری نرم ‏چون ابرها خوابیده‌ام؛ اکنون باید پوستم احساس کند که نفس می‌کشد؛ اکنون باید بویایی‌ام تیز ‏شده‌باشد...‏

اما نه. سنگین چون سرب افتاده‌ام بر تخت. اثری از تأثیر هورمون‌های تازه نیست. دست چپم را از ‏زیر پتو آهسته و با احتیاط می‌برم روی شکمم: بانداژ چسب‌دار و درازی روی شکافتگی شکم ‏چسبانده‌اند. اگر کلیه‌ای آن زیر بود می‌بایست اندکی برآمدگی احساس می‌کردم، اما هیچ برآمدگی ‏آن‌جا نیست. دوباره دارد خوابم می‌برد. همین‌قدر می‌رسم که بپرسم:‏

‏- دوختند کلیه را توی شکمم؟
دهان و گلویم خشک خشک است. صدایم گرفته و خش‌دار است. پرستاری آهسته پاسخ می‌دهد:
‏- دکتر به‌زودی میاد و جواب میده...
خوابم می‌برد.

‏***
نمی‌دانم در خواب است یا در بیداری که فکر می‌کنم: این چه جوابی بود که پرستار داد؟ اگر پیوند ‏انجام شده‌بود، بی‌گمان با شادمانی می‌گفت که همه چیز به خوبی انجام شده و عمل موفقیت ‏آمیز بوده؛‌ فلان مقدار ادرار تولید شده؛ جای نگرانی نیست... اما... چرا دکتر باید بیاید و جواب بدهد؟

نیم ساعت بیشتر خواب نبوده‌ام. از دکتر خبری نیست. دهانم آن‌قدر خشک است که زبانم به سقم ‏و درون گونه‌هایم به دندان‌ها چسبیده‌اند. آب می‌خواهم. بیست‌وپنج سال پیش، هنگام پیوند قبلی ‏همین‌جا در سوئد و در همین بیمارستان، در این حال با سابقه‌ی ذهن ناخودآگاه از معالجات و ‏بیمارستان‌های شوروی در مینسک، بی اختیار به روسی گفتم که آب می‌خواهم، و پرستاران ‏نفهمیدند. اما اکنون بی هیچ تلاشی به سوئدی می‌گویم که تشنه‌ام.‏

پرستاری که همان نزدیکی‌ست، می‌آید، لیوان کاغذی کوچکی را با نی به دهانم نزدیک می‌کند، و ‏می‌گوید:‏

‏- فقط یه جرعه!
یک جرعه آب به درون دهانم می‌کشم. چه خنک و خوب است! آب را در دهانم می‌چرخانم تا همه‌ی ‏خشکی‌ها خیس شود، و سپس قورتش می‌دهم.
خوابم می‌برد.

‏***
نمی‌دانم خودم بیدار می‌شوم، یا بیدارم می‌کنند. عده‌ی زیادی با روپوش سپید در اتاق هستند. ‏مردی با روپوشی که سیاه‌رنگ به یادم مانده در کنارم ایستاده است. ساعت روی دیوار پشت سر او ‏سه را نشان می‌دهد. باید سه‌ی بعد از ظهر باشد. مرد سیاه‌پوش آرام و با لحنی پوزش‌خواهانه ‏می‌گوید:‏

‏- من فلانی هستم، عضو تیم جراحی. باید با کمال تأسف بگم که عمل موفقیت‌آمیز نبود...
دلم فرو می‌ریزد. یعنی چی؟ چه دارد می‌گوید؟
‏- خیلی سخت بود. خون‌ریزی شدیدی کردی. چند کیسه خون بهت زدیم. وضع رگ‌های داخل شکم ‏خوب نبود. جای سالمی برای اتصال رگ‌های کلیه‌ی پیوندی پیدا نکردیم...

در طول جمله‌های او من بی‌اختیار تکرار می‌کنم:
‏- شیت... شیت... شیت.... شیت... شیت...

اتاق در سکوت فرو رفته و مرد سیاه‌پوش سر به زیر افکنده‌است. با صدایی فروخورده و غمگین ‏می‌گوید:

‏- خیلی متأسفم. هر کاری می‌تونستیم کردیم...
‏- شیت... شیت... شیت... شیت... شیت...

صورتم را در هم می‌کشم مانند حالتی که بخواهم گریه کنم. اما گریه‌ام نمی‌آید. من که همیشه ‏اشکم دم مشکم است؛ در سینما،‌ جلوی تلویزیون، هنگام خواندن یا تعریف کردن چیزی پر احساس ‏همواره گریه‌ام می‌گیرد و اشک می‌ریزم، اکنون چشمانم حتی نمناک نمی‌شود. خانم پرستار ‏چهل‌وهشت نه ساله‌ای که سمت چپم ایستاده و بعدها یاد می‌گیرم که نامش بیرگیتاست، صورتش ‏را نزدیک می‌آورد و می‌گوید:‏

‏- می‌تونی گریه کنی. اشکالی نداره. گریه کن!‏

نه، برای خودم و به حال خودم گریه‌ای ندارم. اشکی نمی‌آید. بی‌اختیار، و گویی با خود حرف ‏می‌زنم، به سوئدی می‌گویم:‏

‏- حالا من چه کنم؟ شیت... شیت... شیت...‏

همه ساکت‌اند. مرد سیاه‌پوش می‌پرسد:‏

‏- می‌خواهی به کسی تلفن بزنیم؟
‏- توی فرمی که پر کردم نوشتم که نتیجه را به دخترم خبر بدین.
‏- باشه، سعی می‌کنم باهاش تماس بگیرم. حالا تو کمی استراحت کن تا این موضوع توی ذهنت جا ‏بیافته، بعد می‌تونی خودت هم به هر کی خواستی تلفن بزنی.

همه می‌روند. فقط بیرگیتا و یک خانم پرستار دیگر هم‌سن‌وسال او می‌مانند. نام او ماری‌ست. این ‏دو پرستاران شیفت بعد از ظهر تا شب هستند.‏

شیت... شیت... شیت... حالا من چه کنم؟

حالت تهوع شدیدی دارم. از آنان کیسه‌ای برای بالا آوردن می‌خواهم. بیرگیتا می‌گوید:‏ ‏- هیچ نگران نباش. این حالت عادیه. مطمئن باش هیچ چیزی توی شکمت نیست که بالا بیاری. بیا، ‏کیسه رو این‌جا کنار دستت می‌ذارم که خیالت راحت باشه، ولی مطمئنم که هیچ استفاده‌اش ‏نمی‌کنی.‏

راست می‌گوید. سرم را کمی بلند می‌کنم، عق می‌زنم، مقدار زیادی هوا از گلویم بیرون می‌آید و ‏تهوع از بین می‌رود.‏

خوابم می‌برد.‏

‏***
با صدای حرف زدن بیرگیتا و ماری بیدار می‌شوم. دارند اندازه‌گیری‌هایی می‌کنند؛ آنتی‌بیوتیک تزریقی ‏وصل می‌کنند به لوله‌ای که در شاهرگ گردنم نصب شده. پس پیداست که در اتاق عمل هم ‏نتوانسته‌اند رگی در بازوی چپم پیدا کنند و سوزن «اکسس» در آن نصب کنند، و به شاهرگ گردن ‏رسیده‌اند. بعدها می‌بینم که دو جای تازه‌ی بازوی چپ، و در مجموع پنج جا کبود است – نشانه‌ی ‏تلاش‌های ناموفق برای رگ گرفتن.‏

دهانم آن‌قدر خشک است و همه چیز درون آن چنان به هم چسبیده که به سختی می‌توانم دهان ‏باز کنم و بگویم که دهانم خشک است. ماری می‌گوید:‏

‏- یه چیز داریم، یه جور روغن، که توی دهن مالیده می‌شه تا جلوی چسبندگی رو بگیره. می‌خواهی ‏امتحان کنی؟
‏- آره، باشه.

تهوع شدیدی دارم. اما بیرگیتا درست گفته:‌ عق می‌زنم و چیزی بیرون نمی‌آید.‏

ماری می‌رود و دقیقه‌ای بعد باز می‌گردد با لیوانی کاغذی و اندکی روغن، و چوبی با تکه‌ای اسفنج ‏در انتهایش. می‌گذاردش روی میز کوچک سمت راستم. باید چوب و اسفنج را که روغن را به‌خود ‏جذب کرده بردارم و به دهان ببرم و اسفنج را به زبان و سق و دندان‌ها و درون گونه بمالم. دل‌پذیر ‏نیست، اما هر چه هست، از آن دهان به‌هم چسبیده بهتر است. ماری می‌پرسد:‏

‏- بهتر شد؟
‏- آره، بهتره.

چوب و اسفنج را درون لیوان رها می‌کنم، و دقیقه‌ای بعد باز خوابم می‌برد.

‏***
ماری بیدارم می‌کند. گوشی تلفن به دست دارد. می‌گوید:
‏- دکتر با دخترت حرف زد. دخترت روی خطه. بیا صحبت کن.

گوشی را می‌گیرم. با صدایی از ته چاه با دخترم حرف می‌زنم. این ساعت او می‌بایست سر کارش ‏باشد. می‌گویم که خواسته‌ام گریه کنم، اما نتوانسته‌ام. دلداری‌ام می‌دهد. همین شنیدن صدای او ‏دلداری بزرگی‌ست. می‌خواهد که هر چه لازم داشتم و هر کاری داشتم، خبرش کنم.‏

‏- حتماً، حتماً!
از او می‌خواهم که به دوستم تلفن بزند و به او هم خبر بدهد.
گوشی را به ماری پس می‌دهم و خوابم می‌برد.

‏***
با صدای ماری و بیرگیتا بیدار می‌شوم. سخت تشنه‌ام. روغن روی سطوح روغنی درون دهانم کمی ‏سفت شده، اما چسبندگی را از بین برده. آب می‌خواهم. ماری می‌گوید که جیره‌ی نوشیدن من تا ‏صبح فردا فقط سه دسی‌لیتر است، یعنی به اندازه‌ی یک لیوان معمولی، یا کم‌تر از یک قوطی ‏کوچک نوشابه. لیوان کاغذی را با نی به دستم می‌دهد. جرعه‌ای به دهان می‌کشم. آب خنک و ‏گوارا را در دهان می‌چرخانم و قورت می‌دهم.‏

باز تهوع شدیدی دارم، و باز فقط هوا از گلویم بیرون می‌آید. ماری تشویقم می‌کند: - آفرین! هر چه ‏بیشتر آروغ بزنی بهتر می‌شی!‏

این‌جا کسی نمی‌پرسد «خوبی؟»، و من چه‌قدر بدم می‌آید از این «خوبی؟» که دوستان مهربان در ‏سراسر دوران دیالیز با آن رنجم داده‌اند، و گاه با افزودن «بهتری؟» گویی دشنامم داده‌اند! کلیه‌های ‏از کار افتاده «بهتر» شدن ندارد. با دیالیز لعنتی هیچ کس «خوب» نیست. با این حال و روز و عمل نا ‏موفق چگونه می‌توانم «خوب» باشم؟

این‌جا این چیزها را می‌دانند. این‌جا فقط می‌پرسند: درد داری؟ مسکن می‌خواهی؟ جایت راحت ‏است؟ می‌خواهی جابه‌جایت کنیم؟ به خاطر خطر خونریزی در شکم نمی‌توانیم سرت را بالاتر ‏بیاوریم...‏

می‌گویم که می‌خواهم کمی به راست بغلتم. ماری و بیرگیتا بی‌درنگ دست‌به‌کار می‌شوند. ‏ملافه‌ی زیرم را که نایلونی لغزنده زیرش هست از دو طرف می‌گیرند. می‌خواهم کمک‌شان کنم اما ‏اعتراض می‌کنند:‏

‏- نه نه نه نه... تو قرار نیست کاری بکنی. تکان نخور!‏

ملافه را به سمت چپ تخت می‌کشند، و بعد می‌گویند:‏

‏- حالا بغلت به سمت راست، بی هیچ فشاری به هیچ جایی. فقط بغلت!‏

می‌غلتم و اکنون راحت‌ترم. خوابم می‌برد.‏

‏***
از صداهای اتاق بیدار می‌شوم. ساعت روی دیوار حوالی هفت بعد از ظهر را نشان می‌دهد. مردی ‏که روپوش او هم سیاه به یادم مانده سمت راست تختم ایستاده، و زنی سپیدپوش کنار اوست. ‏بیرگیتا و ماری سمت چپم ایستاده‌اند. مرد می‌گوید:‏

‏- منو یادت میاد؟ من همون جراحی هستم که داوطلب شدم با وجود همه‌ی مشکلاتی که بود ‏عمل پیوند رو روی تو امتحان کنم. یادت هست؟ دو سال پیش تو رو از صف انتظار پیوند کنار گذاشتند. ‏توی جلسه‌ای که با رئیس بخش بود، و من و تو هم بودیم،‌ نتیجه‌ی عکسبرداری و اولتراسونیک ‏رگ‌های داخل شکمتو بررسی کردیم. رئیس بخش امکان پیوندو رد کرد، اما من داوطلب شدم و ‏گفتم که می‌شه سعی کرد کلیه رو بالاتر، وسط شکم، و کنار پانکراس پیوند زد. از تو پرسیدیم که آیا ‏حاضری همه‌ی خطرها رو بپذیری، و از جمله احتمال عمل ناموفق رو، و تو قبول کردی. یادت هست؟

‏- آره، یادمه. ولی چی شد؟

‏- جدا کردن رگ‌ها داشت خوب پیش می‌رفت، ولی یهو شروع کردی به خونریزی شدید. همین که ‏اون خونریزی رو بند آوردیم، یه رگ دیگه پاره شد و خونریزی کرد، و همین طور ادامه داشت. ما ده ‏دقیقه همین طور داشتیم پارگی پی‌درپی رگ‌هارو بخیه می‌زدیم و جلوی خونریزی رو می‌گرفتیم. ‏اصلاً گردش خون سراسر بدنت به هم ریخت. خونریزی‌ها رو که بند آوردیم، عمل رو قطع کردیم و با ‏هم و با اتاق نظارت مشورت کردیم. نظر همه این بود که نمیشه ادامه داد. ما دیدیم که با اصرار در ‏ادامه‌ی عمل پیوند در واقع داریم با هر قدم تو رو به مرگ نزدیک‌تر می‌کنیم، در حالی که گزینه‌ی ‏دیگه‌ای داشتیم: ادامه‌ی زندگی با دیالیز. این بود که ... هر کاری که از دستمون بر می‌اومد کردیم. ‏حتی رفتیم سراغ محل اتصال کلیه‌ی پیوندی قبلی. اما اون‌جا هم رگ‌ها شکننده بودند و بدتر از ‏چیزی که عکسبرداری‌ها نشون می‌داد گرفتگی داشتند.‏

چه بگویم؟ این پیکر خائن لعنتی... چه‌کارش کنم؟ هیچ وقت با من نساخت. قفسی بود سد راه اجرای رؤیاهای بزرگم. جمله‌ی دراز و بغرنجی را تکه‌تکه می‌گویم که یعنی «پس حالا دیگر امیدی ‏نیست؟». همه ساکت‌اند. سرانجام دکتر سیاه‌پوش دهان باز می‌کند و می‌گوید:‏

‏- تو مردی هستی از جنس مقاوم. دیدم که نوشته‌ای، اون موقع هم گفتی، که پیاده‌روی‌های ده ‏کیلومتری می‌کنی و یه‌نفس چهار طبقه پله رو بالا می‌ری. قابل مقایسه با خیلی از دیالیزی‌های با ‏شرایط سنی مشابه، که چهار سال هم دیالیز کرده‌باشند، نیست. همه‌ی این‌ها مایه‌ی امیدواری ‏برای عمل موفقیت‌آمیز بود. اما... دیگه هیچ جای سالمی برای اتصال رگ‌های کلیه نیست. مجبوریم ‏از صف انتظار پیوند بذاریمت کنار. چشم‌اندازی براش نیست...‏

همه ساکت‌اند. پس از لحظه‌ای، دکتر گویا فکر می‌کند که نباید مرا در ناامیدی مطلق رها کند، و ‏می‌گوید:‏

‏- البته ما جراح‌ها هیچ‌وقت ناامید نمی‌شیم و چه دیدی... شاید راه‌های تازه‌ای پیدا بشه.‏

دکتر جان، خودت هم می‌دانی که داری الکی می‌گویی. آن «جنس مقاوم» تا حالا فقط ‏شکنجه‌های روزمره‌ی این سی و چند سال اخیر را تحمل کرده. ای‌کاش مانده‌بودم و به جای تحمل ‏این شکنحه‌ها، در کنار رفقایم زیر شکنجه‌های زندان مقاومت می‌کردم. آخرش هم اعدامم می‌کردند ‏و حالا نبودم که درد و شکنجه ادامه داشته‌باشد.‏

بعدها در پرونده‌ام می‌خوانم که هر دو جراح نوشته‌اند که دیگر هیچ امید و امکانی برای پیوند کلیه ‏به من وجود ندارد، و از صف انتظار کنار گذاشته شوم.‏

همه در سکوت می‌روند. تنها ماری می‌ماند. غمگین به فکر فرو رفته‌ام. ماری صورتش را نزدیک ‏می‌آورد و آرام و مهربان می‌پرسد:‏

‏- می‌خواهی به کسی تلفن بزنی؟
به کی تلفن بزنم؟ با چه کسی درد دل بکنم؟ چه کسی را آزار بدهم، باری بر دل و جان و خاطر چه ‏کسی بگذارم و ناراحتش بکنم، منی که همیشه و در همه حال همه‌ی مشکلاتم را خودم به‌تنهایی ‏حل کرده‌ام؟ آرام می‌گویم:‏

‏- نه، مرسی. لازم نیست.
‏- برای من کاری نداره ها. می‌رم گوشی رو می‌آرم، راحت زنگ می‌زنی...
‏- نه، مرسی. با دخترم حرف زدم. دوستم هم می‌دونه...
‏- باز اگه خواستی، بگو.
‏- باشه. حتماً. اگه گوشی خودم بود، باز یه چیزی. می‌تونستم سرمو گرم کنم...

ماری هم تنهایم می‌گذارد و می‌رود.

کیسه‌ای بالای سرم آویزان است که از آن قطره‌های خون در شاهرگ گردنم می‌ریزد: قطره... ‏قطره... قطره...‏

چه نقشه‌ها کشیده‌بودم! فکر کرده‌بودم بعد از پیوند، از یک روز در میان هفت ساعت درگیری با دیالیز ‏آزاد می‌شوم. فکر کرده‌بودم دستگاه دیالیز را که به بزرگی یک یخچال است از اتاق خوابم می‌برند، ‏لوله‌های آب و فاضل‌آب را که روی کف اتاق از حمام تا اتاق خواب کشیده‌اند، جمع می‌کنند و ‏می‌برند. آن وقت دیگر لازم نیست هر ماه حدود دویست کیلو مایعات، شیلنگ‌ها، سوزن‌ها، و لوازم ‏مصرفی دیالیز بیاورند و در کمد اتاق خواب جابه‌جایشان کنم. فکر کرده‌بودم خانه را نوسازی و نونوار ‏می‌کنم؛ یک کاراوان کرایه می‌کنم و با دوستی یا دوستانی راه می‌افتم در سراسر سوئد: از شمال ِ ‏شمال تا جنوب ِ جنوب. هر جا خواستیم و هر قدر خواستیم بیتوته می‌کنیم. در جنگل‌ها کنار جویباری ‏آتشی می‌افروزیم، نرم‌نرم می می‌نوشیم و در سکوت شعله‌ها را تماشا می‌کنیم...‏

چه فکرها... همه بر باد رفت. این پیکر خائن لعنتی باز هم بدتر از هر زمان دیگری در قفسم کرد. بس ‏نبود تینی‌توس، نوروپاتی و درد و سوزش دائمی کف پاها، درد مفصل‌ها، درد ساق پاها، درد کمر، درد ‏شکم، درد روح...‏

‏***
در باز می‌شود. ماری‌ست. می‌آید و کنارم می‌ایستد و با شادمانی می‌گوید:
‏- یه سورپرایز برات دارم!
اه...؟ چه سورپرایزی می‌تواند داشته‌باشد؟ خبری درباره‌ی کشف امکان تازه برای پیوند؟ یا چی؟

سکوتم را و نگاه پرسانم را که می‌بیند، دستانش را از پشت سرش پیش می‌آورد، و نشانم می‌دهد: ‏گوشی تلفنم و چارجر آن را به دست دارد!‏

بی‌اختیار شادمانه می‌خندم. آه چه مهربان است! دوچرخه‌ی مخصوص را برداشته، راه به آن درازی ‏را از بخش «پساجراحی» تا بخش پیوند در راهروها پا زده، مسئول آن بخش را پیدا کرده، کلید کمدم ‏را گرفته، گوشی را برداشته، نگاه کرده و دیده که پنجاه درصد بیشتر باتری ندارد. توی کوله‌پشتی ‏گشته و چارجر را پیدا کرده، و راه دراز را دوباره برگشته.‏

‏- آه که تو چه مهربانی ماری!
‏- فکر کردم اگه با یه کار به این کوچکی می‌تونم شادت کنم، چرا نکنم؟
‏- خیلی خیلی ممنونم... خیلی مهربانی، خیلی لطف کردی...
‏- نه، کاری نبود...
‏- پس عینکم رو هم لازم دارم.

عینکم را که همان نزدیکی‌ست، و گوشی را می‌دهد به دستم. اکنون برای نخستین بار با عینک ‏صورتش را واضح می‌بینم. چه زیباست، حتی با وجود ماسک روی دهان و بینی! می‌گوید:‏

‏- هر موقع خواستی، بگو بیام و چارجر رو برات وصل کنم – باز تشکر می‌کنم، و می‌رود.‏

از دخترم و دوستم پیامک‌هایی آمده. پاسخ می‌دهم و می‌نویسم که حالم خوب است. خبر دیگری ‏نیست. اخبار ایران و جهان؟ حالش را ندارم. کمی بعد دخترم و بعد دوستم زنگ می‌زنند، احوالپرسی ‏می‌کنند و دلداری می‌دهند.‏

بیرگیتا می‌آید با دو قرص و یک لیوان آب. وقت خوردن مسکن است. می‌پرسد که نی می‌خواهم، یا ‏می‌توانم سرم را کمی بالا بیاورم و بنوشم؟ بدون نی می‌نوشم. می‌گوید:‏

‏- ما آب لازم برای خوردن قرص رو توی جیره‌ی نوشیدنی حساب نمی‌کنیم. هر قدر خواستی بنوش!
مکثی می‌کنم، و همه‌ی آب را سر می‌کشم. می‌خندد و می‌گوید:
‏- آفرین، کار خوبی کردی! قرص رو باید با مقدار کافی آب خورد.

ماری هم می‌آید. با هم تب و فشار خون و میزان جذب اکسیژن و چه می‌دانم چه چیزهای دیگری را ‏اندازه می‌گیرند. زخم‌بندی را وارسی می‌کنند. قطره‌ها را تنظیم می‌کنند و حین کار با هم و با من ‏شوخی‌های بی‌آزاری می‌کنند. تا جایی که حال و روزم اجازه می‌دهد جواب می‌دهم و ‏همراهی‌شان می‌کنم. پیداست که مسکن‌های مخدر (اوپیوئید) که فراوان به خوردم داده‌اند، ‏کمی سر حالم آورده. می‌روند، و خوابم می‌برد.‏

‏***
میزان قند و پتاسیم (کالیوم) خونم بالا رفته. چرا؟ با قند هرگز مشکلی نداشته‌ام. یک شبانه‌روز کامل ‏هم هست که هیچ نخورده‌ام. پتاسیم از کجا آمده؟ هر ساعت نمونه‌ی خون می‌گیرند و می‌برند به ‏آزمایشگاه. چیزهایی به خوردم می‌دهند تا پتاسیم را پایین بیاورند. امروز نوبت دیالیزم بود. با این ‏قطره‌های آب و فند، یا آب و نمک، یا چه می‌دانم چه معجون‌های دیگری که در رگم می‌چکند، ورم ‏کرده‌ام. کی می‌برندم دیالیز؟

نزدیک ساعت نه شب بیرگیتا می‌آید. دست دراز می‌کند برای دست دادن. دستم را میان دو ‏دستش محکم و به گرمی می‌فشارد، صورتش را نزدیک می‌آورد و می‌گوید:‏

‏- شیفت ما تموم شد و داریم تحویل می‌دیم. اومدم که باهات خداحافظی کنم. افتخار می‌کنم که ‏توی این شیفت بودم و بیماری مثل تو داشتم...
‏- ای بابا! چه می‌گویی بیرگیتای مهربان؟ چه حرف‌های زیبایی...
‏- تو مرد شجاعی هستی.

هه... شجاع... چه می‌دانی بیرگیتای مهربان از زندگانی من؟ شجاعت یعنی چی؟ خیلی مهربانی. ‏سپاسگزارم! از ته دل سپاسگزارم! من هم پرستار این قدر مهربان ندیده‌ام.

او می‌رود و کمی بعد ماری می‌آید. او هم گرم دست می‌دهد و می‌گوید:
‏- یادم نمیاد با هیچ بیمار دیگه‌ای این قدر راحت بوده‌باشم و این قدر لذت برده‌باشم از کار و خدمت ‏براش. مواظب خودت باش، و امیدوارم که با وجود همه‌ی مشکلات، زندگی خوبی داشته‌باشی. من ‏به شیفت بعدی می‌سپرمت و بهشون می‌گم که با چه آدمی طرف‌اند.‏

سپاسگزارم ماری مهربان، برای رسیدگی به من به بهترین شکل، برای آوردن تلفن، برای همه چیز.‏

او هم می‌رود.‏

هیچ انتظار چنین رفتار و چنین سخنانی را نداشتم. تکانم داده‌اند. مگر چه کردم و چگونه بودم که اینان این قدر مهربان‌اند؟ آیا تعارفات معمول این بخش است؟ نه، ‏گمان نمی‌کنم. سوئدی‌ها به ندرت از این کارها می‌کنند و از این حرف‌ها می‌زنند. شاید بیماران دیگر ‏بعد از جراحی‌های ناموفق قشقرق به‌پا می‌کنند و دعوا و مرافعه راه می‌اندازند، و من نکرده‌ام؟

چه می‌دانم... چه می‌دانم... هر چه هست، از این مهربانی‌ها گرمایی در وجودم حس می‌کنم.‏

‏***
کمی بعد خانم پرستار تازه‌ای می‌آید، هم‌سن‌وسال بیرگیتا و ماری. خود را معرفی می‌کند: کارینا. ‏می‌گوید:‏

‏- باید همه چی رو برای شیفت خودمون اندازه بگیرم و قطره‌ها رو عوض کنم، آنتی‌بیوتیک بزنم و ‏غیره. من که مشغول این کارها هستم، تو داستان زندگیتو برام تعریف کن! شیفت قبلی خیلی ‏تعریفتو کردند.‏

هه... داستان زندگی؟ کارینای عزیز، ششصد صفحه نوشته‌ام و بس نبوده. کجایش را برایت ‏بگویم؟ سکوتم را که می‌بیند، کمکم می‌کند:‏

‏- هنوز کار می‌کنی؟
‏- نه، دو سال پیش بازنشسته شدم، بعد از سی سال کار یه جای ثابت. از کارم راضی بودم و تازه، ‏خیلی نزدیک خونه‌ام بود: بیست‌وپنج دقیقه پیاده‌روی...
‏- ا... چه خوب! کارت چی بود؟
‏- محاسبات فنی کمپرسورها و برنامه‌نویسی کامپیوتر...
‏- اون موقع هم دیالیز می‌کردی؟
‏- آره، یه سال و نیم با وجود دیالیز کارو ادامه دادم و یه سال هم بیشتر از سن بازنشستگی کار ‏کردم.
‏- ببخشید، می‌دونم که بی‌ادبیه که آدم بپرسه کجایی هستی... ولی خیلی کنجکاو شدم... اسمتو ‏که توی لیست بیمارها دیدم، فکر کردم که حتماً هندی هستی! من به آیین‌های هندی علاقه دارم و ‏کلی مطالعه کرده‌ام. اما از در که اومدم تو و دیدمت، می‌بینم که هیچ ربطی به هندی نداری...

می‌خندم و می‌گویم:
‏- نه، اشکالی نداره که می‌پرسی. ایرانی هستم.
‏- پس اسمت؟...
‏- مادرم از قهرمان یه رمان فارسی که مردی بود به اسم شیوا خوشش اومد، و اسم اونو روی من ‏گذاشت. تو حق داری. اون خدای هندی با بازوهای فراوان اسمش شیواست. خیلی‌ها خیال ‏می‌کنن که اون زنه، برای این که پستون‌های زنونه داره. اما مرده. توی هند اسم شیوا رو روی ‏مردها می‌ذارن...
‏- آره، برای همین تعجب کردم...

درباره‌ی اندازه‌گیری‌ها و قطره‌ها چیزهایی می‌گوید، شب‌به‌خیر می‌گوید و می‌رود.‏

بازگشت به بخش پیوند

غلظت پتاسیم خونم نوسان دارد و پایین نمی‌آید. کارینا چیزهایی به خوردم می‌دهد و هر ساعت ‏نمونه‌ی خون برای آزمایشگاه می‌گیرد. ظهر فردا سرانجام به ۶ میلی‌مول در لیتر پتاسیم در خون ‏رضایت می‌دهند و منتقلم می‌کنند به بخش پیوند.‏

روز پنجم پس از عمل، با یک بریدگی پانسمان شده روی شکمم به طول سی سانتی‌متر، بخیه ‏شده با نزدیک پنجاه میخ منگنه‌ی فلزی، مرخصم می‌کنند و می‌آیم به خانه‌ی خالی و ساکت. ‏دستگاه دیالیز آن‌جا ایستاده، خاموش و در انتظار خدمت؛ خدمت به من تا پایان عمرم. حال که این‌جا ‏ماندگار است، حال که قرار است همدم من باشد و مرتب با لوله‌هایی پر خون به هم وصل باشیم تا ‏مرگ من از هم جدایمان کند، چه نامی بر آن بگذارم؟ مونیکا [بل‌لوچی] چطور است، تا هوویی شود ‏برای دوستم؟!‏

‏***
شب گوشی تلفن را خاموش می‌کنم. انتظار به پایان رسیده. دیگر قرار نیست کسی زنگ بزند و ‏بگوید کلیه‌ای برای پیوند به من پیدا شده.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 August 2021

چنین است موسیقی

ژان سیبلیوس
عکس از یوسف کارش
‏۴۵ سال پیش در خانه‌ی دوستی دگمه‌ی ضبط‌صوت قراضه‌ای را که داشت، با صدای نه‌چندان با ‏کیفیت، زدیم تا به یک نوار کاست که تازه به او داده‌بودم گوش بدهیم. هنوز چند ثانیه‌ای از آغاز ‏موسیقی نگذشته‌بود که دوست دیگری وارد اتاق شد، و با شنیدن همان نخستین نغمه‌ها در جا ‏خشکش زد. شگفت‌زده و جادو‌شده گوش می‌داد و هیچ نمی‌توانست بگوید. غرق شد در نواهایی که می‌شنید. کم‌کم همان‌جا روی ‏کف اتاق فرونشست. با نگاهی پرسشگر گاه به من و گاه به دوستم نگاه ‏می‌کرد. در نگاهش می‌خواندم: این چیست؟ من چرا تاکنون آن را نشنیده‌ام؟

تا پایان بخش نخست آن اثر هر سه در همین حال گوش دادیم. بعدها دانستم که این نخستین ‏آشنایی رفیق‌مان با موسیقی کلاسیک بود. یک کپی از آن نوار به رفیقمان دادم، و می‌دانم که او ‏بارهای بی‌شماری به آن نوار گوش داد.‏

آری، چنین نیروهایی دارد، موسیقی!‏

صبح امروز همین داستان، با تغییراتی، در برنامه‌ی موسیقی کلاسیک صبحگاهی شبکه‌ی دوم ‏رادیوی سوئد از قول من پخش شد، و آن اثر را پخش کردند. تا سی روز وقت دارید که آن را در این نشانی ‏بشنوید. نوار را تا ۲:۰۳:۰۸ جلو بکشید و بعد گوش بدهید.‏

بیرون از برنامه‌ی رادیوی سوئد، آن اثر را، یعنی کنسرتو ویولون ژان سیبلیوس را، در این نشانی ‏بشنوید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 August 2021

...چه‌ها دیده‌ام

امشب نمی‌دانم چرا باز به یاد این صحنه از فیلم «بلید رانر» افتادم، که پیشتر هم دست‌کم دو بار از آن یاد کرده‌ام. عبارت آخر اکنون وصف حال من نیست، اما آن کبوتر چه زیبا به‌سوی آزادی پر می‌کشد!

«چیزهایی دیده‌ام که شما انسان‌ها باورتان نمی‌شود: هه...، رزمناوهایی که نزدیک شانه‌ی صورت ‏فلکی شکارچی در آتش می‌سوختند. پرتوهای سی ‏C‏ را تماشا کرده‌ام که در تاریکی‌های ‏نزدیکی "دروازه‌ی گمگشتگان" می‌درخشیدند. همه‌ی آن لحظه‌ها در گذر زمان ناپدید خواهند شد، ‏همچون...، هه...، اشکی در باران...! و اینک مرگ.» [سخنرانی آدم ماشینی (یا "رونوشت") به نام روی بتی ‏Roy Batty‏ با بازیگری درخشان روتگر هائور ‏Rutger Hauer‏ در پایان فیلم "بلید رانر" ‏Blade Runner‏].

در این نشانی ببینید صحنه را، و موسیقی زیبای ونجلیس را برای تیتراژ پایان فیلم در این نشانی بشنوید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 June 2021

از جهان خاکستری - ۱۲۳

جرعه‌ای زندگی

بعد از تازه‌ترین عمل جراحی دارم به خانه می‌روم. احساس می‌کنم مثل آن آفریده‌ی دکتر ‏فرانکنشتین شده‌ام: سراپا وصله و پینه، بریده و دوخته و چسبانده، با سیم‌ها و لوله‌ها و کیسه‌هایی ‏آویزان از هر طرف؛ و فاقد روح!‏

در این عمل لوله‌ای را که پنج ماه پیش در شاهرگ گردنم کار گذاشته‌بودند، بیرون کشیدند. عملی ‏سرپایی بود. فقط دو ساعت پس از آن دراز کشیدم تا خون خوب بند بیاید.‏

سر راه باید کمی خرید کنم. می‌پیچم به بازارچه‌ی «سیکلا» ‏Sickla‏. وقت ناهار است. گرسنه‌ام. ‏چه بخورم؟ می‌دانم که بعد از چند لقمه اشتهایم از بین خواهد رفت. اما چاره چیست، باید خورد! ‏این دفعه کجا بروم؟ تایلندی؟ کره‌ای؟ ژاپنی؟ ایتالیایی؟ سوئدی؟ همه را امتحان کرده‌ام. می‌روم به ‏رستوران لبنانی!‏

عجب محیط دل‌پذیری دارد! سالن بزرگ با سقف بلند، که یک سوی آن به محوطه‌ی بیرون باز می‌شود، با ‏چادرهای سایبان: ترکیب چشم‌نواز سایه و آفتاب و سبزی گیاهان. «شاوورما» یا مشابه قورمه را سفارش می‌دهم: ‏مخلوط گوشت قورمه با بلغور یا برنج. برنج انتخاب می‌کنم، که بعد معلوم می‌شود «برنج ذرتی» یا ‏مشابه «آنکل بنز» است!‏

نزدیک محوطه‌ی بیرونی، اما در داخل، پشت یک میز تکی رو به بیرون می‌نشینم و در انتظار خوراک ‏کمی سالاد با نان پیتا می‌خورم. آن بیرون میدانچه‌ی باصفایی‌ست. یک طرف سینمایی و کتابخانه ‏عمومی و دو سه رستوران دیگر است، و این طرف هم یکی دو رستوران. همه صندلی‌هایشان را ‏بیرون چیده‌اند. همین یک ماه پیش این‌جا برف و یخبندان بود. اما اکنون هوا گرم و آفتابی‌ست. آن‌جا ‏که من نشسته‌ام نسیم خنک و دل‌پذیری می‌وزد. توی میدانچه درخت و درختچه و گل‌کاری و ‏چمن‌کاری‌ست.‏

این‌جا به‌دور از شلوغی و جنجال و سروصدای شهر است. انسان‌هایی زیبا آرام در میدانچه می‌روند ‏و می‌آیند. هیچ سروصدایی نیست. هیچ ماشینی به سرعت رد نمی‌شود. هیچ موتوری نعره‌کشان ‏گاز نمی‌دهد. هیچ آژیری شنیده نمی‌شود. هیچ فریاد یا صدای بلندی شنیده نمی‌شود. همه چیز ‏آرام است. یکی از ترانه‌های معروف «فایروز» با صدای ملایم از بلندگو پخش می‌شود. هیچ یادم ‏نیست آخرین بار کی در چنین فضای دل‌پذیری نشستم. کمی احساس توریست بودن دارم!‏

چندین ماه است که هیچ احوال خوشی نداشته‌ام. چندین ماه است که پزشکان با ‏‏«تشخیص»های گوناگون، پنج – شش تا، که هر کدام از آن‌ها به تنهایی بشکه‌ای پر از قطران بر یک ‏قاشق عسل باقی‌مانده از شوق زندگانی‌ام ریخته، آزارم داده‌اند. در طول این ماه‌ها بیش از چند روز ‏در صف پیوند کلیه نبوده‌ام: به پیکری این‌چنین درب و داغون و شکافته و دوخته، مثل آن مخلوق دکتر ‏فرانکنشتین، نمی‌شود کلیه پیوند زد. حتی یک جای سالم در شاهرگ درون شکم پیدا نمی‌کنند که ‏بتوان کلیه را به آن وصل کرد. فعلاً از صف کنارم گذاشته‌اند.‏

چندین ماه است که فقط به مرگ فکر کرده‌ام: مرگ... مرگ... با این «تشخیص»های پزشکی کی ‏می‌میرم؟ چگونه می‌میرم؟ کی و چگونه بمیرم؟ کدام مرگ بهتر است؟ تا کی، و چرا این شکنجه‌ی ‏دیالیز را، با این حال و روز، تحمل کنم؟ به چه امیدی؟ مرگ، و باز مرگ...‏

اه، به جهنم! چه کنم؟ هر چه می‌شود بشود! مرگ و بیماری و شکنجه برود به درک! حیف است ‏این دم و این فضای دل‌پذیر را درنیابم! گوشت را زیادی قورمه کرده‌اند و سفت شده. برنج هم که ‏لاستیکی‌ست! اما ادویه‌هایش اشتهاآور است و می‌خورم. دو ماه است که با آن «تشخیص»ها لب ‏به مشروب نزده‌ام. اما، جهنم ضرر! یک آبجوی بزرگ کم‌الکل می‌گیرم و نیمی از آن را یک‌نفس سر ‏می‌کشم. خنک است و می‌چسبد! اما کفاره‌اش این است که این نیم لیتر را فردا باید با دیالیز از ‏بدنم خارج کنم!‏

نسیم خنک و دل‌پذیر می‌وزد. گنجشکی با جهش‌های دو پا، لی‌لی‌کنان تا زیر میز من می‌آید تا ‏خرده‌ریز غذاهای مشتریان را برچیند. فایروز خوش می‌خواند. صلح و صفاست. فقط یک جویبار زلال، ‏یا حوضی و فواره‌ای کم است، و قل‌قل سماوری یا قلیانی!‏

در راه خانه ترانه‌ی زیبایی از رادیوی ماشین می‌شنوم:‏Poeme De L'amour Et De La Mer ‎‏ «سرود ‏عشق و دریا». اثر ‏ارنست شوسون. چه صدای زیبای مادرانه‌ای دارد خواننده – ‏گویی دستی مادرانه به نوازش بر سرم می‌کشد و دلداری‌ام می‌دهد. حالم خیلی بهتر است!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 November 2020

تب شطرنج

با نمایش سریال «گامبی وزیر» ‏The Queen's Gambit‏ در شبکه‌ی ‏Netflix‏ باری دیگر تب شطرنج ‏جهانی را فرا گرفته‌است. موضوع این سریال داستان دختری یتیم است که در پرورشگاه ویژه‌ی ‏دختران با دیدن صفحه‌ی شطرنج مرد سرایدار، پنجره‌ای رو به جهانی تازه به رویش باز می‌شود و ‏زندگانی‌اش دگرگون می‌شود. سریالی‌ست خوش‌ساخت و دیدنی.‏

به نوشته‌ی روزنامه‌ی سوئدی داگنز نوهتر (۱۸ نوامبر ۲۰۲۰) فروشگاه اینترنتی ‏Adlibris‏ اعلام کرده ‏که فروش شطرنج پس از نمایش این سریال ۵۰۰ درصد افزایش داشته و فروش کتاب خودآموز ‏شطرنج «۳۵ تمرین آسان و جالب» ۴۰۰ درصد بالا رفته‌است. گویا بالاترین رقم مشتریان در میان ‏زنان ۳۶ تا ۵۵ ساله است که علاقه‌شان به شطرنج بار دیگر شکوفا شده‌است. حراج اینترنتی ‏Ebay‏ نیز در طول ده روز پس از آغاز نمایش این سریال ۲۷۳ درصد افزایش در خرید شطرنج ثبت ‏کرده‌است.

این تب شطرنج مرا به یاد تب‌های ادواری خودم در این زمینه می‌اندازد. گوشه‌هایی را در بخش ۳۸ ‏‏«قطران در عسل» به اختصار نوشته‌ام که این‌جا به شکلی دیگر تکرار می‌کنم. اما باید عقب‌تر و به ‏کلاس هشتم (دوم دبیرستان) در اردبیل برگردم، و نخستین آشناییم با شطرنج. نمی‌دانم چرا و ‏چگونه دفترچه‌ای کوچک و لاغر حاوی آموزش حرکت مهره‌های شطرنج به دستم افتاد. در برگ آخر آن یک صفحه‌ی شطرنج ۸ در ۸ سانتی‌متر چاپ شده‌بود، خانه‌های آن را تیغ زده‌بودند، به ‏گونه‌ای که می‌شد مهره‌هایی از مقوای نازک را که در کیسه‌ای پلاستیکی لای دفترچه وجود ‏داشت، در آن شکاف‌ها فرو کرد، و بازی کرد.‏

خیلی زود، درست مانند الیزابت هرمان در این سریال، در جهان شگفت‌انگیز و اسرارآمیز شطرنج ‏غرق شدم. معلوم شد که یکی از همکلاسی‌هایم، شطرنج بلد است. او از نظر آزادی‌های بیرون از ‏خانه درست نقطه‌ی مقابل من بود. بعد از دبیرستان به «باشگاه تفریحات سالم» که دو تا در اردبیل ‏داشتیم می‌رفت: بیلیارد، پینگ‌پونگ، و شطرنج بازی می‌کرد و با وزنه‌ها پرورش اندام می‌کرد. او ‏حاضر نبود روی آن صفحه‌ی قلابی و فسقلی با من شطرنج بازی کند، و به‌زودی من نیز، دور از ‏چشم پدر و مادر، به آن باشگاه‌ها کشانده‌شدم.‏

آه، چه احساس غریبی بود بازی کردن با آن مهره‌ها! با دلهره و اضطرابی بی‌مانند بازی می‌کردم؛ ‏قلبم درون گوش‌هایم می‌تپید؛ دستم هنگام حرکت دادن مهره‌ها می‌لرزید: «کشته شدن» هر یک از ‏مهره‌هایم، از سرباز و فیل و اسب و... سخت غمگینم می‌کرد. هر یک از مهره‌ها برایم شخصیت ‏داشتند. کشته‌هایم را کنار دستم می‌گذاشتم و پیوسته دلجویانه نگاهشان می‌کردم: چند کشته داده‌ام؟ چرا؟ ‏

این باشگاه‌رفتن‌ها چند بار بیشتر نبود، زیرا که پول توجیبی‌ام برای آن نمی‌رسید. تا یکی دوسال پس ‏از آن هیچ هم‌بازی، یا حتی خود شطرنج را نداشتم. کلاس دهم بودم در دبیرستان کسری که ‏داوطلب خواستند برای مسابقه‌ی شطرنج دبیرستان‌های اردبیل، و داوطلب شدم. در یکی از ‏اتاق‌های اداره‌ی آموزش و پرورش به گمانم ده نفر بودیم که باید با هم مسابقه می‌دادیم، به ‏شیوه‌ی «یک‌حذفی»، یعنی هر بازی‌کن با یک باخت حذف می‌شد. نخستین حریفم را با بازی ‏‏«ناپلئونی» و در چهار حرکت مات کردم. او تا سال‌ها بعد هر بار که مرا در خیابان می‌دید، به ‏دوستانش نشانم می‌داد و می‌گفت: این، ‌مرا ناپلئونی مات کرد! در آغاز آشنایی الیزابت هرمان با ‏شطرنج در این سریال هم، از آن مات چهار حرکتی سخن می‌گویند (همان صحنه‌ی عکس بالا:‌ نوبت سفید است، با وزیر پیاده‌ی جلوی فیل سیاه را می‌زند - کیش و مات!).‏

در طول ساعات همان پیش از ظهر، حریف‌های بعدی را نیز یک‌یک شکست دادم، و رسیدم به فینال. ‏ساعت‌ها یک‌نفس بازی کرده‌بودم. سخت خسته بودم. احساس می‌کردم که توی سرم خالی‌ست. دلم چای می‌خواست، یا چیزی ‏شیرین. اما هیچ خوردنی در دسترس نبود. حتی به عقلم نرسید که بروم و کمی آب بنوشم. حریفم ‏ظاهری خشن و پر نخوت داشت. مهره‌ها را روی تخته می‌کوبید. توی دلم را خالی می‌کرد. پس از ‏یک بازی بسیار طولانی و خسته‌کننده، باختم... رئیس دبیرستان، آقای محمد بدر، هیچ راضی نبود از ‏این که دوم شده‌ام!‏

در آن سال‌ها با پسردایی‌هایم که در شهر دیگری بودند، شطرنج مکاتبه‌ای بازی می‌کردیم. اما در آن ‏روزگار اداره‌ی پست لاکپشتی بود و درست و منظم کار نمی‌کرد، و بازی‌هایمان پس از چهار پنج ‏حرکت، با انتقال آنان به شهری دیگر، و رفتن من به دانشگاه و تهران، قطع شد.‏

در دانشگاه صنعتی آریامهر اتاق شطرنج پر رونقی داشتیم. خسرو هرندی (۱۳۹۷ – ۱۳۲۹) قهرمان ‏شطرنج ایران و نخستین «استاد بین‌المللی» (بعدی) ایران دانشجوی دانشگاه ما بود. اما اکنون ‏فصل این و آن تظاهرات دانشجویی، فصل سیاسی‌شدن بود و به زندان رفتن. هنوز یکی دو بار به ‏اتاق شطرنج سر نزده‌بودم که آن را برچیدند و تبدیل شد به اتاق کوهنوردی که «سیاسی»تر بود!‏

شطرنج برای من در بازی‌های خوابگاه دانشجویی، و در زندان ادامه یافت. در کتابخانه‌ی ‏خیلی کوچک و محقر زندان موقت شهربانی تهران (همان «فلکه»ی معروف) با ناباوری مجموعه‌ای ‏کامل از «کتاب هفته» را یافتم که چندی م. ا. به‌آذین و سپس شاملو سردبیر آن بودند.‏

بخش شطرنج «کتاب هفته» را بیش از همه دوست داشتم. مسئله‌های مات در دو یا سه یا چهار ‏حرکت؛ بازی‌های نبوغ‌آسای پل کرس ‏Keres، میخائیل تال، بات‌وینیک، آلیوخین و دیگران مو بر تنم ‏راست می‌کرد، از این زیبایی اشک به چشمانم می‌آمد. شطرنج: جهانی پر از رمز و راز؛ جهانی ‏بی‌پایان و شگفت‌انگیز. اما هنوز، تا این روزی که این‌جا در کتابخانه‌ی زندان موقت شهربانی ‏نشسته‌بودم، خود شطرنجی نداشتم – و هنوز، نزدیک پنجاه سال پس از آن، این‌جا که در استکهلم ‏پشت کامپیوتر نشسته‌ام، فرصتی نیافته‌ام که شطرنجی به سلیقه‌ی خود بخرم و در خانه ‏داشته‌باشم.‏

یک مسابقه‌ی شطرنج در بندمان راه انداختیم: جدول درست کردیم، چارت کشیدیم، مقررات وضع ‏کردیم – و من، با آن‌که تمرین و تجربه‌ی خوبی نداشتم، با آن‌که یکی از "جوجه"‌های بند بودم، با ‏این‌همه یکی از فعالان این مسابقه شدم. نزدیک به نیمی از زندانیان بند در مسابقه شرکت کردند. ‏اما با هر قدم و با جدی‌تر شدن بازی‌ها، یک‌یک صحنه را خالی کردند. کسانی حتی تئوری بافتند که ‏در شرایط کشتن و کشته‌شدن رفقایمان در خیابان‌ها و زیر شکنجه، چه جای بازی و شطرنج است؟ ‏سرانجام باز من به مقام دوم رسیدم؛ همچون امتحان دیپلم ریاضی در اردبیل، و همچون مسابقه‌ی ‏شطرنج دبیرستان‌های اردبیل برای اعزام به اردوی رامسر.‏

تب شطرنج در بند ما در آن سال در واقع از جای دیگری ناشی می‌شد: جنگ سوسیالیسم و ‏سرمایه‌داری روی ‏میز شطرنج؛ مسابقه‌ی قهرمانی جهان میان باریس اسپاسکی از اتحاد شوروی و ‏بابی فیشر از امریکا. کسی در بند ‏سیاسی از فیشر طرفداری نمی‌کرد، یا جرأت نداشت در برابر ‏فشار جمعی که همه طرفدار اسپاسکی بودند، از ‏فیشر طرفداری کند. در نخستین بازی، فیشر یک ‏اشتباه کرد و اسپاسکی فیل او را به‌دام انداخت. بسیاری از ‏هم‌زنجیران از این بازی به هیجان ‏آمده‌بودند و بسیاری در حال تکرار و تفسیر بازی بودند. اما پیشتازی اسپاسکی ‏چندان دوام نیاورد و ‏او خسته از اداهای فیشر، پس از 24 بازی، سرانجام مسابقه را باخت و مایه‌ی یأس ما طرفدارانش ‏شد.‏

سپس شطرنج برای من در تبعید پادگان چهل‌دختر، در اردوگاه‌های پناهندگی باکو، مینسک، و سوئد ‏هم ادامه یافت. گاری کاسپاروف ۲۰ ساله نیز ساکن بخش دیگری از اردوگاه باکو بود و گاه با کسانی ‏از ما فوتبال بازی می‌کرد، اما نه شطرنج. می‌گفت بازی کردن در آن سطح، بازی او را خراب می‌کند.‏

در ساختمان شماره ۴ مینسک نیز مسابقه‌ای میان خودمان برگزار کردیم. سه نفر بودند که به ‏درجات گوناگون خیلی بهتر از دیگران بازی می‌کردند: مهران، و مهدی، که هر دو با صفت ‏‏«شطرنج‌باز» شناخته می‌شدند، و نیز مرتضی. به گمانم آن مسابقه پیش از رسیدن به جایی، در ‏اثر دعواهای شخصی و سیاسی، تعطیل شد. اما مهران و مهدی پیوسته به خانه‌ی من می‌آمدند و ‏تازه‌ترین بازی‌های جهانی را برایم تفسیر می‌کردند. هر سه اکنون در آلمان هستند. مهدی هنگامی ‏که هنوز در گوتنبورگ سوئد بود یک بار در استکهلم به دیدنم آمد و یک دست شطرنج خیلی ساده ‏برایم سوغاتی آورد، که هنوز تنها شطرنجی‌ست که دارم. مرتضی هم یک بار از آلمان آمد و مرا برد ‏و «خانه‌ی شطرنج» استکهلم را نشانم داد، که اکنون دیگر وجود ندارد.‏

هنگام انتظار در قرارگاه پناهندگی هوفورش ‏Hofors‏ سوئد، باز تب شطرنج دامن جهان را و کسانی را ‏در کمپ ما گرفت، زیرا که قهرمان جهان گاری کاسپاروف ۲۳ ‏ساله در نبردی با آناتولی کارپوف از مقام ‏قهرمانی خود دفاع می‌کرد. من که طرفدار کارپوف بودم این ‏بازی‌ها را از رادیو دنبال می‌کردم و برای ‏علاقمندان شرح می‌دادم. این مقدمه‌ای شد برای برگزاری ‏یک دوره مسابقه شطرنج قهرمانی کمپ ‏پناهندگان، و من در بازی پایانی از حریف نیرومندم، ‏هم‌میهنی ارمنی، بردم و اول شدم. تنها «کاپ» ‏قهرمانی که از سراسر زندگانی شطرنجی‌ام دارم، از همین مسابقات است!‏

در همان قرارگاه پناهندگی یک بار قهرمان باشگاه شطرنج شهر یئوله ‏Gävle‏ ‏که مردی میانسال و ‏مهاجر مجار بود در یک بازی سیمولتانه، یعنی همزمان با همه‌ی ما، ‏همه‌مان را برد، اما در پایان خطاب به همه گفت ‏که بازی مرا بیش از همه پسندیده‌است و دیگران باید از من یاد بگیرند که «فکر» کنند و بازی کنند! ‏پس قهرمانیم به‌حق بود! ‏یک بار نیز با اعضای همان باشگاه تک‌تک بازی کردیم، و من یک بازی برده ‏را از ‏شدت هیجان مساوی کردم.‏

از آن پس، در طول سی و چند سال گذشته، تنها سه چهار بار و با فاصله‌های دراز شطرنج بازی ‏کرده‌ام.‏

و اینک... تبی تازه!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 May 2019

از جهان خاکستری - ۱۲۱‏

سال ۱۹۸۹، سی‌وهفت – هشت ساله هستم، با موهایی سیاه چون شبق! تازه دو سال هم ‏نشده که در ثبت احوال سوئد هویتی و جایی به ما داده‌اند و در کلاس ویژه‌ی اداره‌ی کاریابی سوئد ‏برای افراد خارجی دارای تحصیلات دانشگاهی، مرا پذیرفته‌اند، تا پس از آموزشی چهارماهه در زبان سوئدی، ‏کامپیوتر، اقتصاد بازرگانی، و مدیریت، به خرج اداره‌ی کاریابی، سه ماه در شرکتی کارآموزی کنم، تا ‏اگر کارم را پسندیدند، با شرایطی استخدامم کنند.‏

گرداننده‌ی این دوره‌ی آموزشی که شرکت «گروه ام» ‏M-Gruppen‏ ترتیبش داده مردی سوئدی‌ست، ‏به نام آسار ‏Assar‏. همیشه مست است. از آن عرق‌خورهایی‌ست که با مستی پر حرف می‌شوند. ‏او در آن حال به کلاس می‌آید، درس آموزگار را قطع می‌کند و ساعتی، و بیشتر، داد و بیداد می‌کند ‏که کسانی این و آن خطا را مرتکب شده‌اند و در این مملکت نمی‌شود از این کارها کرد و باید درس ‏عبرت گرفت، باید یاد گرفت، باید آدم شد و... هرگز هم نمی‌توان فهمید که منظور او به‌طور مشخص ‏چه کسی‌ست.‏

آموزگار مدیریت مارگریتاست، خانم سوئدی سی و چندساله، خوش‌پوش و دلپذیر، با موهای مشکی ‏بلند. خوش صحبت. آموزگار اقتصاد کنت است ‏Kennet، مردی‌سوئدی، میان‌سال، آرام، و منطقی. ‏سوزانا، زنی میان‌سال اهل مجارستان، و محمد، مردی میان‌سال اهل الجزایر، کار با کامپیوتر و ‏برنامه‌های آن را یادمان می‌دهند. کامپیوترها اغلب صفحه‌ی تصویر سیاه‌وسفید و برخی صفحه‌ی ‏تصویر رنگی دارند. «هارد» آن‌ها برخی ۱۰ و برخی ۲۰ مگابایت ظرفیت دارد. کار ما اغلب با دیسکت ‏است. دیسکت‌ها به قطر ۵ و نیم اینچ هستند و با ظرفیت ۳۶۰ کیلوبایت!‏

سیستم عامل کامپیوترها ‏DOS 3.3‎‏ است و گاه ویندوز ۳! بیست و چند نفر، مخلوطی از اهالی ‏کشورهای گوناگون هستیم. هر دو نفر پشت یک کامپیوتر می‌نشینیم و تکلیف‌ها و تمرین‌ها را با هم ‏انجام می‌دهیم. محمد اغلب دارد هارد این و آن کامپیوتر را که کرش کرده فورمت می‌کند و «داس» و ‏ویندوز را در آن‌ها باز و باز نصب می‌کند. او در ضمن ‏Graph in the Box‏ به ما یاد می‌دهد که سال‌ها ‏دیرتر قرار است به ‏Excel‏ تبدیل شود. سوزانا به ما ‏Word Perfect‏ یاد می‌دهد که سال‌ها دیرتر قرار ‏است ‏MS Word‏ آن را از میدان به‌در کند. لنارت ‏Lennart‏ به ما برنامه‌نویسی یاد می‌دهد که از ‏نمایش

X = 2‎
Y = 3‎
Z = X * Y
Z = ?‎

در زبان «بیسیک» فراتر نمی‌رود.‏

با یک خانم لهستانی به‌نام لنا ‏Lena‏ پشت یک کامپیوتر افتاده‌ام. چند سالی بزرگ‌تر از من است. ‏چندان دل به کار نمی‌دهد. از این در و آن در حرف می‌زند. گویا شوهرش مردی سوئدی‌ست، پانزده ‏بیست‌سالی بزرگ‌تر از خودش، راننده‌ی تاکسی. آن‌سوی او دختری اهل چک نشسته‌است، ییتکا ‏Jitka، ده سالی جوان‌تر از من، بلند‌قد است و با هیکلی ورزشکارانه، کم‌وبیش تیپ آن نقاشی زن ‏ورزشکار شوروی معروف به «مونالیزای شوروی»، منتها با موها و چشمان سیاه و صورتی لاغرتر و ‏جوان‌تر، و دهانی بزرگ‌تر. او با یک مرد روس، آندره‌ی، هم‌گروه شده است، اما چندان اعتنایی به مرد روس ندارد و ‏اغلب با لنای هم‌گروه من به زبان دو سوی مرز چک و لهستان، که هر دو بلداند، دارند با هم پرگویی ‏می‌کنند.‏

من همه‌ی آن‌چه را آموزگاران می‌گویند می‌بلعم و جذب می‌کنم. همه‌شان برایم اهمیت دارند. ‏آن‌چه اکنون و این‌جا می‌آموزم قرار است آینده‌ی مرا در این کشور تازه رقم بزند. همه‌ی پدیده‌های ‏این جامعه و این جهان تازه را می‌خواهم ببینم، بدانم، بفهمم، و یاد بگیرم. از همان نخستین روزی ‏که نشانی پستی در این کشور داشته‌ام، روزنامه‌ی بزرگ آن را مشترک شده‌ام، و هر روز آن را از ‏نخستین صفحه تا آخرین صفحه می‌خوانم، حتی آگهی‌های تجارتی و ترحیم و تسلیت را: باید یاد ‏بگیرم که اینان چگونه آگهی می‌نویسند و یا تسلیت می‌گویند. همه چیز برایم جدی‌ست. سر ‏کلاس هم با دقت و جدیت به همه چیز گوش می‌دهم و همه‌ی تکلیف‌ها و تمرین‌ها را با جدیت ‏انجام می‌دهم.‏

گاهی که باید پشت به کامپیوتر و رو به تخته بنشینیم، صندلی‌ها جابه‌جا می‌شود. امروز ییتکا ‏سمت چپ من نشسته و لنا آن‌سوی ییتکا افتاده‌است. همه‌ی حواس من به درس آموزگار است. ‏با این حال زیر چشمی می‌بینم که لنا سر به زیر دارد کاغذی را با مداد خط‌خطی می‌کند. در سکوت ‏و جدیت کلاس، ناگهان ییتکا کاغذ را از زیر دست لنا بیرون می‌کشد و جلوی من می‌گذارد! چه ‏می‌بینم!؟ تصویر نقاشی پورنوگرافیک زنی عریان است روی دستان و زانوان،‌ که پشتش را رو به ‏بیننده قنبل کرده، در حالت تشنگی و تمنای آمیزش جنسی!

خشکم می‌زند. ای‌بابا! ما زن و بچه داریم! رحم داشته‌باشید! این‌چیزها چیست که نشانمان می‌دهید؟! چه بگویم؟ چه ‏واکنشی نشان بدهم؟ چه خوب نقاشی کرده! نقاشی‌اش ‏حرف ندارد!‏ در سکوت کلاس، آموزگار دارد می‌گوید و می‌گوید. رو می‌کنم به ییتکا. با ‏لبخندی شیطنت‌بار دارد تماشایم می‌کند. بی حرفی، بالبخندی پاسخش می‌دهم و نقاشی را ‏پسش می‌دهم.‏

در زنگ تفریح ییتکا به سراغم می‌آید و کم‌وبیش پوزش‌خواهانه تعریف می‌کند که با لنا از جدیت و ‏بی‌اعتنایی و سربه‌زیری من به‌تنگ آمده‌اند و خواسته‌اند ببینند در برابر چنین «پرووکاسیون»ی چه ‏واکنشی نشان می‌دهم. عجب! مگر قرار بوده ما این‌جا با هم لاس بزنیم و هم‌دیگر را دست‌مالی ‏بکنیم و بعد برویم به خلوت و ادامه بدهیم؟! در هر حال پرووکاسیون در من کارگر نبوده! آرام از این ‏در و آن در گپ می‌زنیم. کم‌کم سر درد دلش باز می‌شود و گله می‌کند که پستان‌هایش کوچک ‏است و مردان نگاهش نمی‌کنند، و البته دوست پسری دارد! دلداری‌اش می‌دهم و می‌گویم که ‏خیلی از مردان پستان‌های کوچک دوست دارند و من خوانده و شنیده‌ام که خیلی از زنان با پستان ‏کوچک تشنگی بیشتری برای سکس دارند. شگفت‌زده حرفم را تأیید می‌کند و می‌گوید که او هم ‏سکس را خیلی دوست دارد!‏

چه بگویم؟ چه بکنم؟! هیچ! می‌گذریم و می‌رویم، و دو سه هفته دیرتر که دوره‌ی آموزشی به پایان ‏می‌رسد، آخرین باری‌ست که ییتکا و لنا را می‌بینم.‏ فقط خوشحالم از این که ییتکا توانسته در امور شخصی با مردی درددل کند و شاید جالب بوده برایش که از زبان یک مرد بشنود که اندازه‌ی پستان‌ها اهمیتی ندارد.

اما خود ییتکا و لنا چی؟ آیا به همین راضی بودند؟ چه می‌دانم... چه می‌دانم...

***
بخش‌های دیگر «از جهان خاکستری» را در این نشانی می‌یابید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 April 2019

سایت شخصی در نشانی تازه

پیش‌تر نوشتم که شرکت اینترنتی قبلی من دیگر خدمات میزبانی سایت شخصی ندارد. خوشبختانه ‏تعاونی مسکن من با یک شرکت اینترنتی دیگر قرارداد بست که شرایط و امکانات بسیار بهتری دارد ‏و از جمله سایت شخصی را به رایگان میزبانی می‌کند.‏

در روزهای اخیر، در کنار همه‌ی گرفتاری‌ها، درگیر اسباب‌کشی سایت شخصی به نشانی تازه ‏بوده‌ام. از جمله می‌بایست همه‌ی لینک‌های درون نوشته‌های سایت و نیز درون نوشته‌های وبلاگم ‏را که به نشانی پیشین وصل می‌شد، تغییر می‌دادم.‏

اکنون به گمانم همه چیز درست کار می‌کند. اگر ایرادی دیدید، لطفاً خبرم کنید. نشانی تازه این ‏است:‏http://shiva.ownit.nu/index.htm

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 January 2019

بدرود سایت شخصی!‏

بیست سال پیش هنوز چیزهایی به نام «وبلاگ»، فیسبوک، و حتی جی‌میل وجود نداشتند. تایپ ‏فارسی در صفحه‌های اینترنتی در عمل غیر ممکن بود، و در «وورد» متعلق به مایکروسافت با ‏دشواری بسیار و با نصب «قلم»های اضافی صورت می‌گرفت. ارزان‌ترین واژه‌پرداز فارسی برای ‏کامپیوترهای خانگی موجودی ناقص‌الخلقه به‌نام «واژه‌نگار فارسی» بود که روی واژه‌پرداز عربی ‏‏«الکاتب» بنا شده‌بود، کار کردن با آن شکنجه‌ای هستی‌سوز بود، کدگذاری آن با هیچ نرم‌افزار ‏دیگری همخوانی نداشت و نمی‌شد متن تایپ‌شده با «واژه‌نگار» را در وب منتشر کرد و هنوز ‏نمی‌توان آن متن‌ها را به فورمت نرم‌افزار دیگری تبدیل کرد (جز به ‏Adobe Acrobat‏) یا در نرم‌افزار ‏دیگری باز کرد و خواند. این‌جا و آن‌جا خبرهایی از پیدایش «وبلاگ فارسی» به گوش می‌رسید که ‏حسین درخشان و شاید یکی دو نفر دیگر پیشگامان آن بودند. اما آن وبلاگ‌ها هنوز هزینه داشت، ‏هر چند نه چندان زیاد.‏

گشتم و شرکت‌های اینترنتی پیدا کردم که فضای رایگان برای انتشار هوم‌پیج ارائه می‌دادند، و با ‏کمک ‏MS Front Page‏ یک سایت شخصی ساختم و منتشر کردم. متن‌های فارسی را با «واژه‌نگار» ‏نوشتم، از آن‌ها تصویر برداشتم، و تصویرها را در آن سایت گذاشتم.‏

آن سایت در طول ۲۰ سال چند بار جابه جا شد و نشانی عوض کرد، تا آن که در ۱۵ سال اخیر در ‏سرورهای شرکت تلفن و اینترنت ‏ComHem‏ قرار گرفت. اکنون این شرکت اعلام کرده‌است که دیگر ‏فضایی برای انتشار سایت شخصی در اختیار مشترکان خود نمی‌گذارد، و در پایان ماه فوریه ‏سایت‌های شخصی همه‌ی مشترکان را پاک می‌کند!‏

من اغلب نوشته‌هایم را در فورمت پ.د.اف در آن سایت می‌گذاشتم و از وبلاگ یا از فیسبوک به ‏آن‌ها لینک می‌دادم. اکنون باید بنشینم و همه را جابه‌جا کنم. سایت دیگری نمی‌سازم و به گمانم ‏وبلاگ و فیسبوک کافی‌ست.‏

پی‌نوشت:

نشستم و سایت تازه‌ای درست کردم!‏ در این نشانی: http://shiva.ownit.nu/index.htm

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 December 2018

از جهان خاکستری - ۱۲۰

سرود تنهایی

نشسته‌ام، زنجیرشده به دستگاه دیالیز. خون از سرخرگ بازویم از راه یک سوزن به قطر ۲ میلی‌متر، ‏و سپس لوله‌ای پلاستیکی جاری‌ست، به داخل دستگاه می‌رود، به کمک یک پمپ از فیلتری عبور ‏می‌کند، که جریان آب و مواد شیمیایی از همان فیلتر در جهت خلاف جریان خون باید مواد زاید را از ‏خونم جذب کند و در فاضلاب بریزد. پس از آن خون از راه لوله‌ای دیگر و سوزنی مشابه به سیاهرگ ‏بازویم بر می‌گردد.‏

تنها هستم، در خانه. دستگاه را در خانه برایم نصب کرده‌اند. خودم این سوزن‌ها را در سرخرگ و ‏سیاهرگم فرو می‌کنم، و خودم همه‌ی کارهای فنی و پزشکی دیالیز را انجام می‌دهم. در طول بیش ‏از یک سال گذشته، یک روز در میان کارم همین بوده. با مقدمات و مؤخرات، هر بار نزدیک ۷ ساعت ‏زنجیری این دستگاه هستم. با این حال کارم را نیمه‌وقت ادامه داده‌ام.‏

نیمه خواب و نیمه بیدار دارم روزنامه می‌خوانم. رادیو روشن است، روی کانال ۲ رادیوی سوئد، کانال ‏موسیقی. برنامه‌ی بررسی و امتیاز دادن به تازه‌ترین سی.دی‌های هفته پخش می‌شود. با شنیدن ‏نام شوستاکوویچ ناگهان خوابم می‌پرد و گوش‌هایم تیز می‌شود. یک سی.دی تازه با اجرای ‏سنفونی پنج او به بازار آمده! عجب! آهنگساز محبوب من و یکی از بهترین آثار او!‏

گوش می‌دهم. پاره‌ای از بخش نخست و پاره‌ای از بخش دوم سنفونی پنجم را پخش می‌کنند، و بعد ‏بحث بی‌پایانی‌ست درباره‌ی کیفیت اجرا و سلیقه‌ی این و آن داور. ای بابا! بخش سوم! بخش سوم ‏را پخش کنید! بخش محبوب مرا که بارها، از جمله دست‌کم دو بار در «قطران در عسل» آن را «تنها ‏دوست تنهاترین تنهایی‌هایم» نامیده‌ام.‏

انتظار به پایان می‌رسد و سرانجام درباره‌ی بخش سوم سخن می‌گویند. گویا بروشور و جلد این ‏سی.دی را رهبر لهستانی ارکستر کریشتوف اوربانسکی ‏Krzysztof Urbanski‏ به قلم خود نوشته، ‏و درباره‌ی بخش سوم نوشته‌است که این توصیف تنهایی بی‌کران خود شوستاکوویچ است...‏

با شنیدن این جمله ناگهان اشکم سرازیر می‌شود. این نخستین بار است که چنین تفسیری را از ‏کسی جز خودم می‌شنوم. هر تفسیر دیگری که دلتان بخواهد از آن کرده‌اند‍: از بیان خفقان دوران ‏استالین، تا غم تبعیدیان به سیبری، در زدن ان.ک.و.د و ناپدید شدن همسایه و... اما... من که ‏گفتم! من که گفتم! خیلی وقت پیش گفتم! چرا هیچ‌کس گوش نکرد؟ این سرود تنهایی یک انسان ‏است...‏

و بخش سوم را درست از آن‌جایی پخش می‌کنند که من آن را «پرنده‌ای تنها و خیس و باران‌خورده، ‏نشسته بر سیم تلگراف در دشتی تیره و بی‌انتها» توصیف کرده‌ام.‏

همه‌ی داوران به این سی.دی امتیاز ۵ از ۵ دادند!‏

اگر می‌خواهید توصیف رهبر ارکستر و تکه‌ای از بخش سوم سنفونی پنجم را از برنامه‌ی امروز ‏رادیوی کانال ۲ سوئد بشنوید، یک ماه فرصت دارید تا در این نشانی آن را بشنوید. نوار را تا ۱۶:۴۰ ‏جلو بکشید. صدا را بلند کنید!‏

بخش سوم سنفونی پنجم شوستاکوویچ را در این نشانی نیز، که به سلیقه‌ی من اجرای ‏خوبی‌ست، می‌توان شنید.‏

کتاب «قطران در عسل» اکنون در این نشانی به رایگان موجود است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

23 November 2018

باخ - ۳۳۳‏

بهار سال ۱۳۵۱ است. ساعتی از پایان کلاس‌های درس دانشگاه (صنعتی آریامهر – شریف) ‏گذشته‌است. بسیاری از دانشجویان به خانه‌هایشان رفته‌اند، اما من مانده‌ام. خانه و کاشانه‌ام در ‏خوابگاه خیابان زنجان است، اما ماندن در دانشگاه را، تنها ماندن را، به رفتن به آن اتاق چهارنفره ‏ترجیح می‌دهم. و تازه، در تحویل یکی از تکلیف‌های درس «گرافیک مهندسی ۲» تأخیر دارم. باید ‏بمانم و نقشه را بکشم و تحویل بدهم.‏

در یکی از سالن‌های نقشه‌کشی مرکز گرافیک مهندسی در طبقه‌ی چهارم ساختمان مجتهدی (ابن ‏سینا) پشت یک میز نقشه‌کشی تنها ایستاده‌ام و در سکوت نقشه می‌کشم. خسته می‌شوم از ‏خط کشیدن و هاشور زدن. دست از کار می‌کشم و به‌سوی پنجره‌های بزرگ سالن می‌روم. باران ریز ‏و ملایم بهاری بر شیشه‌های پنجره هاشور می‌زند. آن پایین، در میان چمن‌های فاصله‌ی ساختمان ‏مجتهدی و بوفه‌ی دانشجویی، «آزاده»ی شماره ۲ من دارد پشت به من می‌رود، دور می‌شود. ‏کلاسور و کتاب‌هایش را دو دستی در آغوش می‌فشارد، و زیر باران ریز با گام‌های ریز، تند می‌رود. ‏صورتش را نمی‌بینم، اما می‌توانم در خیال مجسم کنم: آه چه‌قدر دوست دارم آن صورت زیبا را، آن ‏موهای مشکی و کوتاه و تابدار تا روی شانه را، با آن نیم‌چتری روی پیشانی... کاش به‌جای آن ‏کتاب‌ها بودم و مرا در آغوش می‌فشرد...‏

با دیدن او گویی کمندی بر دلم می‌افتد، و او با رفتنش دارد کمند را می‌کشد و با خود می‌برد. و ‏نمی‌دانم از چه لحظه‌ای این موسیقی باخ، بخش دوم، آداجیو، از کنسرتوی شماره ۲ برای ویولون و ارکستر ‏زهی، بی اختیار در سرم جریان می‌یابد. چه زیبا! درست مناسب این فضا، این منظره، هاشور باران ‏بر پنجره، کمندی که قلبم را از سینه می‌کند و دارد با خود می‌برد... (بشنوید)‏

هنوز نمی‌دانم که قرار است دو ماه بعد در تظاهراتی بر ضد جنگ ویتنام و سفر نیکسون و کیسینجر ‏به تهران شرکت کنم؛ نمی‌دانم که کمی پس از آن قرار است ساواک مرا بگیرد و زندانی کند، و هیچ ‏نمی‌دانم که قرار است از آن پس زندگانیم به‌کلی دگرگون شود. نمی‌دانم که تا خود را از کلاف سر ‏در گم آن ماجراها بیرون بکشم، «آزاده» قرار است ازدواج کند، طلاق بگیرد، و از ایران برود.‏

‏***‏
امسال به مناسبت ۳۳۳-سالگی آهنگساز بزرگ آلمانی یوهان سباستیان باخ (۱۷۵۰-۱۶۸۵) اهل ‏جهان فرهنگ و هنر مراسم گوناگون و برنامه‌هایی ویژه در سالن‌ها و رسانه‌ها برگزار کردند.‏

یوهان سباستیان باخ کسی بود که به حسابی «گام معتدل» را در موسیقی اختراع کرد، و نزدیک ‏‏۱۲۰۰ اثر موسیقی آفرید. از آن میان، اگر معدل سلیقه‌ی همگانی را در نظر بگیریم، گذشته از ‏قطعه‌ای که در آغاز گفتم، ‏Air‏ یا «آریا» (بشنوید)، و نیز «توکاتا و فوگ» برای ارگ به گوش بسیاری ‏آشناست (بشنوید). خیلی‌ها (اما نه من!) سوئیت‌های او برای ویولونسل تنها را نیز دوست ‏می‌دارند (بشنوید).‏

بسیاری از آثار باخ کلیسایی هستند. برای نمونه پاسیون سن‌ماتیو معروفیت زیادی دارد و قطعه‌ی ‏‏«خدای من، ببخش‌شان» را آندره تارکوفسکی در فیلم «ساکریفیکاتو» (قربانی) به کار برده‌است ‏‏(ببینید و بشنوید). آثار باخ برای ارگ را نیز خیلی‌ها «کلیسایی» می‌پندارند. اما من، که هیچ ‏علاقه‌ای به کلیسا و هیچ دین و مذهبی ندارم، این آثار او را بسیار دوست می‌دارم: خیلی ساده، چشمانم را می‌بندم، ‏عنصر کلیسا را از ذهنم کنار می‌زنم، و آن‌گاه با نوای ارگ باخ در فضای میان ستارگان، در پهنه‌ی ‏کهکشان پرواز می‌کنم...

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 November 2018

از جهان خاکستری - ۱۱۹‏

درست ده سال پیش ماجرای فروش ماشین قراضه‌ام را نوشتم (در این نشانی). در دو ماه اخیر باز ‏با ماجرایی مربوط به ماشین، یا در واقع چرخ‌های ماشین، درگیر بوده‌ام.‏

این ماشین نوست. درست دو سال پیش خریدمش، از نمایندگی فروش آن در نزدیکی خانه‌ام. با این ‏نمایندگی، نمایشگاه آن، تعمیرگاه آن و خدماتش نزدیک ۱۵ سال سر و کار داشته‌ام، از جمله به ‏علت نزدیکی آن به خانه‌ام. دو سال پیش که ماشین را خریدم، حالا که خودم دیگر زورم نمی‌رسد ‏لاستیک‌های ماشین را تابستان و زمستان عوض کنم و چرخ‌های سنگین را تا انباری زیر زمین خانه‌ام ‏ببرم و بیاورم، خدمات نگهداری از چرخ‌ها در فاصله‌ی تعویض، و خود تعویض را به آن‌ها سپردم. این ‏خدمات را به سوئدی ‏däckhotell‏ می‌نامند که یعنی «هتل [نگهداری از] لاستیک ماشین». در این ‏دو سال سه بار با تغییر فصل، وقت گرفته‌ام،‌ ماشین را برده‌ام و چرخ‌های آن را زمستانی – ‏تابستانی کرده‌اند.‏

اما بار چهارم... یک ماه و نیم پیش به وبگاه تعمیرگاه این شرکت رفتم تا وقت بگیرم برای سرویس ‏سالانه و تعویض چرخ‌ها در آستانه‌ی برف و یخبندان. با بازشدن وبگاه شرکت، گویی سطلی آب یخ ‏بر سر من و کامپیوترم ریختند. عنوانی درشت به رنگ قرمز می‌گفت که این شرکت ورشکسته ‏شده‌است و دیگر وجود ندارد! ای بابا! پس چرخ‌های زمستانی من چی؟‌ نوی نو بودند! فقط دو بار و ‏هر بار چهار – پنج ماه زیر ماشینم بودند و در آن مدت در مجموع ۴۰۰۰ کیلومتر هم نراندم. حالا چه ‏کنم؟ فردا پس‌فردا سطح آسفالت یخ می‌زند، در آن حالت رانندگی با لاستیک تابستانی جریمه دارد. ‏برای خریدن چهار تا چرخ نو با آن کیفیت به نرخ امروز چیزی حدود ۱۰ میلیون تومان (۸ هزار کرون) ‏باید داد. از کجا بیاورم؟!‏

حالم حسابی گرفته شد و ساعتی پریشان بودم. دیر وقت شب بود و نمی‌شد به جایی تلفن زد. ‏پس نشانی نمایندگی مرکزی ماشین را یافتم و ای‌میلی برایشان نوشتم. بعد از ظهر فردا پاسخ آمد ‏که هیچ جای نگرانی نیست! چرا؟ زیرا که نگهداری از چرخ‌ها، ‌یا همان «هتل» مربوطه، یک شرکت ‏جداگانه است و ورشکستگی نمایندگی ماشین ربطی به «هتل» ندارد. من می‌توانم هر نمایندگی ‏مجاز دیگری را انتخاب کنم، وقت بگیرم،‌ و آنان چرخ‌های مرا از هتل مربوطه سفارش می‌دهند و ‏تعویضشان می‌کنند!‏

عجب! پس این طور! نفسی به آسودگی کشیدم. فردا به نزدیک‌ترین شعبه،‌ که چندان هم نزدیک ‏نیست، تلفن زدم و داستان را گفتم. آنان برایم وقت ذخیره کردند، ‌اما گفتند که خودم باید با هتل ‏لاستیک‌ها تماس بگیرم و روز و نشانی تحویل آن‌ها را تعیین کنم، و شماره‌ی تلفن هتل را دادند. ‏باشد! مسئله‌ای نیست! به هتل تلفن زدم. خانم جوانی گوشی را برداشت و پس از شنیدن ‏داستان، ‌گفت که چرخ‌های مربوط به نمایندگی ورشکسته دیگر پیش آن‌ها نیست و ماه‌ها پیش آن‌ها ‏را به یک مرکز تعویض لاستیک در نزدیکی خانه‌ی من منتقل کرده‌اند! خب، چه بهتر.‏

به دکان تعویض لاستیک نزدیک خانه‌ام تلفن زدم. دقایقی در کامپیوترشان گشتند، و گویا در آن ‏فاصله با همان خانم کارمند «هتل» هم تماس گرفتند، و سرانجام پاسخ دادند که چرخ‌ها پیش آن‌ها ‏نیست و دوباره باید با «هتل»‌ تماس بگیرم!‏

عجب! سرگردان به دنبال لاستیک‌های گمشده، بر گرد شهر!...‏

خانم کارمند «هتل»‌ پذیرفت که در انبارشان بگردد،‌ برای این کار چند روزی وقت خواست، و گفت: ‏‏«اگر پیدایشان کردم، خبرتان می‌کنم!» ای بابا! «اگر پیدایشان کردم» یعنی چه؟ من چرخ‌های نازنینم ‏را می‌خواهم. اگر پیدا نکردید، چی؟

یک هفته گذشت و خبری نشد. باز با خانم کارمند هتل تماس گرفتم. گفت که هنوز ردی از چرخ‌های ‏من پیدا نکرده و باز چند روزی وقت خواست. بفرمایید، ‌این هم وقت! اما برف و سرما دارد می‌آید ها!‏

یک هفته‌ی دیگر هم گذشت، و روزی داشتم دست می‌بردم گوشی را بردارم و باز به هتل تلفن ‏بزنم که یک پیامک از همان خانم آمد: «با کمال تأسف باید بگویم که چرخ‌های شما پیش ما نیست و ‏کاری از من بر نمی‌آید جز آن که توصیه کنم با مدیر تصفیه‌ی ورشکستگی نمایندگی ماشین، خانم ‏فلانی با اطلاعات تماس فلان تماس بگیرید»! چیزی نمانده‌بود که گوشی از دستم بیافتد و داغون ‏شود و خرج تازه‌ای روی دستم بگذارد. یعنی چرخ‌های نازنین ماشین من در جریان آن ورشکستگی بر ‏باد رفته‌اند؟ آخر اصلاً چرا این شرکت معتبر که پانزده سال آن قدر مرتب و تر و تمیز آن‌جا بود ‏ورشکسته شد؟ آخر اصلاً چرا من چرخ‌ها را به آن‌هاسپردم؟

نومیدانه به خانم مدیر تصفیه‌ی ورشکستگی تلفن زدم، اما کسی گوشی را برنداشت و پیام‌گیر هم ‏نداشت. ای‌میل زدم، پاسخی نیامد. هفته‌ای هر روز تلفن زدم، بی پاسخ. در این فاصله مقداری ‏درباره‌ی ورشکستگی شرکت‌ها و مدیریت تصفیه‌ی پس از آن در اینترنت خواندم و بیش‌تر نا امید ‏شدم، زیرا همه چیز حکایت از آن داشت که اموال باقی‌مانده از ورشکستگی شرکت‌ها را به نسبت میان ‏بزرگ‌ترین طلبکاران پخش می‌کنند، که مبلغ آن اغلب بسیار کم‌تر از میزان طلب آنان است، و به بقیه ‏هیچ چیز نمی‌رسد، و هیچ بیمه‌ای طلب‌های کوچک مثل طلب مرا نمی‌پوشاند. یعنی این که هیچ ‏خسارتی به من نمی‌رسد. یعنی این که چرخ‌های زمستانی ماشین بنده دود شده‌اند و رفته‌اند به ‏هوا!‏

هفته‌ای بعد توانستم خانم مدیر تصفیه را با تلفن گیر بیاورم. داستانم را گوش داد و سپس بسیار ‏ابراز تأسف کرد. از آهنگ صدا و کلامش می‌خواندم که امیدی نیست، اما قول داد که بگردد و ببیند ‏آیا ردی از چرخ‌های گمشده می‌یابد یا نه، و اگر چیزی پیدا کرد، تماس می‌گیرد! ای فغان! این هم ‏می‌گوید «اگر چیزی پیدا کرد»! تکلیف من چه می‌شود؟ مال بر باد رفته‌ی من چه می‌شود؟

چند روزی گذشت و از این خانم خبری نشد. ای‌میل زدم و پرسیدم. پاسخ آمد که متأسفانه ردی از ‏چرخ‌ها نیافته، اما... اما در میان آن‌چه از شرکت ورشکسته مانده، کاغذی پیدا کرده که نشان ‏می‌دهد که آنان بعد از تعویض قبلی در آستانه‌ی تابستان، با «هتل» تماس گرفته‌اند و سفارش ‏داده‌اند که بیایند و چرخ‌های مرا ببرند به انبار. در نتیجه او با هتل تماس گرفته و آن‌ها قول داده‌اند ‏دوباره انبارشان را بگردند!‏

همه چیز زیر سر این «هتل» است! اما اگر برگشتند و گفتند که پیش از آن که چرخ‌ها را به انبار ‏بیاورند، سفارش‌دهنده ورشکسته شده و آن‌ها نتوانسته‌اند چرخ‌ها را به انبار منتقل کنند، آن وقت ‏من چه خاکی به سرم بریزم؟

در این فاصله برف و تگرگ خفیفی بارید. باد و بوران شد. زمین‌ها داشت یخ می‌زد. چه کنم؟ آیا ‏لاستیک‌های تازه بخرم؟ امیدی به پیدا شدن چرخ‌های قبلی نیست. اما اگر لاستیک‌های تازه خریدم ‏و بعد زد و چرخ‌های قبلی پیدا شد چی؟

اینترنت و گوگل وسایل خوبی هستند. گشتم و تاریخ ورشکستگی نمایندگی ماشین را پیدا کردم. ‏یک ماه و نیم بعد از تعویض چرخ‌های من بود. پس من مدرک دارم که «هتل» سفارش گرفته که ‏چرخ‌ها را ببرند، و یک ماه و نیم هم وقت داشته‌اند که آن‌ها را به انبار ببرند. پس اگر چرخ‌ها گم ‏شده، ربطی به ورشکستگی تعمیرگاه ندارد و هتل گمشان کرده.‏

روزها سپری می‌شد و خبری از هتل یا از مدیر تصفیه نبود. در این مدت من در ذهنم پیوسته ‏شکایت‌نامه‌هایی به «هیئت بررسی شکایت‌های مصرف‌کنندگان» و به ستون مصرف‌کنندگان این و ‏آن روزنامه و برنامه‌ی مصرف‌کنندگان تلویزیون می‌نوشتم، و پاک می‌کردم. سرانجام به این نتیجه ‏رسیدم که بهتر است یک‌راست یقه‌ی هتل را بگیرم و برای چرخ‌هایی که گم کرده‌اند خسارت ‏بخواهم. ای‌میلی به همه‌ی نشانی‌های هتل که یافتم فرستادم و در آن نوشتم که آنان مهلت کافی ‏برای بردن چرخ‌ها از نمایندگی ماشین به انبار داشته‌اند و بنابراین ناپدید شدن آن‌ها ربطی به ‏ورشکستگی نمایندگی ماشین ندارد، و خود آن‌ها باید چرخ‌های ناپدیدشده را جبران کنند.‏

یک هفته گذشت و خبری نشد. نمی‌خواستم مرتب تلفن بزنم و کلافه‌شان کنم و سر لج و لج‌بازی ‏بیافتند. پس از یک هفته ای‌میل دیگری نوشتم، هوای زمستانی را یادآوری کردم و خواستم که ‏تکلیف مرا روشن کنند. چند روز بعد خانم مدیر تصفیه‌ی ورشکستگی تلفن زد و مژده داد که «هتل» ‏پذیرفته است که مسئولیت گم شدن چرخ‌ها به گردن آنان است، اما چرخ‌ها را در انبارشان پیدا ‏نمی‌کنند و بنابراین می‌خواهند چرخ‌هایی معادل آن‌ها به من بدهند!‏

پوه... پس گویا چرخ‌ها دارند زنده می‌شوند! درود بر این خانم که جانب مرا گرفت، تنهایم نگذاشت و ‏کمکم کرد. چند روز گذشت و باز خبری نشد. نخیر! باید ای‌میل دیگری بنویسم! نوشتم و پرسیدم ‏کی می‌توانم چرخ‌هایم را عوض کنم؟ این بار مدیر عامل «هتل» پاسخ داد که چرخ‌ها را می‌فرستند ‏به همان دکان تعویض لاستیک نزدیک خانه‌ام که از آغاز صحبتش را کرده‌بودند. خب، حالا من از کجا ‏بدانم که چه آشغالی را به جای چرخ‌های نازنین من می‌فرستند؟ نوشتم: «البته باید بگویم که رینگ ‏چرخ‌ها چنین و چنان بود، و لاستیک‌ها چنین و چنان، همه نو بودند و فقط در طول دو زمستان ‏استفاده شده‌بودند، و کیلومترشمار من اکنون فلان قدر نشان می‌دهد. من این حق را برای خود ‏محفوظ می‌دارم که هر چیزی را به جبران آن‌ها نپذیرم»!‏

پاسخ آمد که: «ما رینگ‌ها و لاستیک‌های نو به شما می‌دهیم. لطفاً به لینک زیر بروید و هر چه ‏می‌پسندید انتخاب کنید!» هورااااا... چه خوب! البته در آن لینک رینگ‌ها و لاستیک‌هایی بود که ‏سقف قیمت‌شان حداکثر به قیمت خرید لاستیک‌های من می‌رسید که قبض رسید خریدش را ‏برایشان فرستاده‌بودم.‌ اما همین هم خیلی خوب بود. پیش دکان تعویض لاستیک وقت گرفته‌ام و ‏همین روزها می‌روم و چرخ‌ها را عوض می‌کنم.‏

درود بر نظام حمایت از مصرف‌کنندگان سوئد، و درود بر اخلاق و وجدان کاری شرکت‌های خدمات ‏سوئد. بگذریم از این که نمی‌دانیم در این میان بر سر چرخ‌های من چه آمد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 July 2018

میزبان تابستانی، ۲‏

اکنون وبگاه رادیو همبستگی استکهلم برنامه‌ی «میزبان تابستانی» مرا جداگانه منتشر کرده‌است. آن را از ‏این نشانی بشنوید، و اگر آن نشانی کار نکرد، فایلی را که خودم درست کرده‌ام (و بهتر است!) ‏بشنوید، در این نشانی.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 July 2018

میزبان تابستانی

شبکه‌ی ۱ رادیوی سراسری سوئد از ۶۹ سال پیش در طول تابستان، ظهر هر روز، برنامه‌ای ‏بسیار محبوب و پر شنونده پخش می‌کند به‌نام «گوینده‌ی تابستانی» یا «میزبان تابستانی». در این ‏برنامه‌های ۹۰ دقیقه‌ای هر بار یک نفر از زندگانی، ‌تجربه‌ها، دغدغه‌ها و اندیشه‌هایش می‌گوید، و در ‏فاصله‌ی فصل‌بندی سخنانش، در مجموع ۳۰ دقیقه موسیقی به سلیقه و انتخاب خود پخش ‏می‌کند. شرکت‌کنندگان از همه‌ی گروه‌های اجتماعی هستند: از نخبگان تا افراد عادی؛ از سفیر ‏سابق فلان کشور تا خانم خانه‌دار.‏

امسال «رادیو همبستگی» استکهلم از برنامه‌ی محبوب رادیوی سوئد الگوبرداری کرد و ساعت ۱۰ ‏هر شنبه در طول تابستان برنامه‌ی «میزبان تابستانی» پخش می‌کند. یکی از «میزبانان» من هستم ‏که نوبتم صبح فرداست.‏

شما که در استکهلم هستید و می‌توانید با رادیو آن را بگیرید، روی موج اف.ام ردیف ۹۱.۱ مگاهرتز ‏می‌توانید برنامه را بشنوید. علاوه بر آن در سراسر جهان می‌توان با کامپیوتر برنامه را شنید. در ‏نشانی زیر روی «پخش زنده» کلیک کنید. اگر از ساعت ۱۵ روز شنبه (به وقت اروپای مرکزی) ‏گذشته باشد، می‌توانید تا هفته‌ی بعد روی «برنامه‌ این هفته» کلیک کنید. طول برنامه‌ی من ۹۰ ‏دقیقه است و ممکن است کمی دیرتر از ساعت ۱۰ شروع شود:‏

http://radiohambastegi.se

تاکنون برنامه‌ی ۴ نفر دیگر پخش شده‌است که با کلیک روی نامشان می‌توانید برنامه‌شان را ‏بشنوید:‏

علی حصوری (پژوهش‌گر تاریخ و فرهنگ ایران)؛
بهرنگ اسلامی (وکیل ساکن سوئد)؛
ماریا رشیدی (فعال حقوق زنان)؛
مهرداد درویش‌پور (جامعه‌شناس).

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 May 2018

از جهان خاکستری - ۱۱۷‏

هه، خیال می‌کنند که ما جایزه مایزه نگرفته‌ایم! نه آقا! بیایند نشانشان بدهیم! از دست آن گنده ‏گنده‌هایشان هم گرفته‌ایم... حالا بگذریم که آن گنده‌هایشان هم پشیزی برای ما ارزش نداشته‌اند‌! ‏همین دیشب داشتم نمی‌دانم دنبال چی می‌گشتم که این عکس را پیدا کردم. آ... بفرما...! ‏مادرخانم شهبانوی گرامی‌شان نیست؟ «سرکار علیه بانو فریده دیبا»؟ که دارد این بنده را «مفت ‏خر» می‌کند به دریافت یک نشان؟

چرا،‌ خودش است. آبان ماه ۱۳۵۶ است. چفت و بست شاهنشاهی از چند سال پیش از هم وا ‏رفته. یک موقعی خود اعلی‌حضرت و بعد شهبانو به این مراسم «تشریف‌فرما» می‌شدند و ‏دانشجویان به حضورشان «مشرف» می‌شدند، اما آن دوران دیگر گذشته و امروزه نوبت رسیده به ‏مقامات درجه ۳ و ۴. ما که هیچ فکر و خیال جایزه مایزه گرفتن هم نداشتیم. داشتیم می‌رفتیم ‏سربازی. این ور و آن ور می‌دویدیم و داشتیم تسویه‌حساب و از این کار‌ها می‌کردیم توی دانشگاه، ‏که دیگر راهمان را بکشیم و برویم... اما... این دل صاب‌مرده را چه می‌کردیم...؟

‏***‏
‏«یک پا که هیچ، هنوز هر دو پایم در دانشگاه بود.» آقای ابوالحسن ونده‌ور (وفا) مسئول فعالیت‌های ‏فرهنگی و هنری دانشجویی، که همواره هوای مرا داشت، گفته‌بود که لوح سپاسی برای ‏فعالیت‌های من در «اتاق موسیقی» تهیه کرده‌اند و روز جشن فارغ‌التحصیلی قرار است که آن را به ‏من بدهند، و اصرار کرده‌بود که با زحمت‌هایی که کشیده‌ام، حیف است که نیایم و آن را در مراسم ‏رسمی دریافت نکنم. هیچ نمی‌دانستم. هیچ نشنیده‌بودم که چنین چیزی هست. هیچ انتظارش را ‏هم نداشتم. گفته‌بود و گفته‌بود. از سوی دیگر نمی‌دانم از کی شنیده‌بودم که آن «آزاده»‌ی دوم، ‏همان که سال‌ها دل در گروی نگاهش داشتم، به بهانه‌ی جزوه‌ی درس دکتر اسماعیل خویی ‏خواسته‌بودم با او حرف بزنم، و ردم کرده‌بود، او نیز در بهار درسش تمام شده و قرار است در مراسم ‏فارغ‌التحصیلی شرکت کند. فکر کرده‌بودم: دنیا را چه دیده‌ای؟ شاید زد و در میان چند صد نفر به هم ‏برخوردیم و یک واپسین نگاه، نگاه بدرود، پیش از رفتن به سربازی نصیبم شد!‏

اما لباسم؟ آن روز نمی‌شد با هر سر و وضعی در مراسم شرکت کرد. جیبم خالی بود. حقوق کار ‏دانشجویی، کمک‌هزینه‌ی تحصیلی، و کمک‌هزینه‌ی مسکن قطع شده‌بود. در دو سه سال اخیر فقط ‏دو شلوار، و دو پیراهن چینی پاگون‌دار داشتم که مد روز تیپ «چریکی» آن روزگار بود. این‌ها را به ‏تناوب می‌شستم و می‌پوشیدم. شلوارها را در یک سفر دانشجویی با اتوبوس دانشگاه به ‏افغانستان از بازار کهنه‌فروشان کابل خریده‌بودم، با پول قرضی از دوست هم‌سفرم انوشه. لباس‌های ‏توریست‌های غربی بود که در آن سال‌های هیپی‌گری و رواج حشیش، از کشورهای دوردست تا ‏افغانستان، کعبه‌ی حشیش و دیگر مواد مخدر، می‌آمدند، تا آخرین تکه‌ی لباسشان را هم خرج دود و حال می‌کردند و «‏Make love! Don't war!‎‏» می‌کردند. یا لباس‌هایی بود که مردم در گوشه و کنار جهان گرد آورده‌بودند و برای زلزله‌زدگان ‏افغانستان فرستاده‌بودند. شلوارهایی گشاد و مدل قدیمی بودند. با آن‌ها دوستانم از میان دختران ‏دانشگاه نامم را «مدل ۵۹» گذاشته‌بودند، یعنی ۱۹۵۹، و اکنون ۱۹۷۷ بود. سروگوش به آب ‏داده‌بودم و دستگیرم شده‌بود که شنل‌هایی که در مراسم آن روز به فارغ‌التحصیلان می‌دهند همه‌ی ‏لباس شخصی را می‌پوشاند. چه خوب!‏

و این سربازی...، سربازی... هیچ دلم نمی‌خواست از دانشگاه بروم. این‌جا خانه و کاشانه‌ی من ‏بود. در شش سال گذشته بیش‌ترین روزها و بیش‌ترین ساعت‌های من در این‌جا گذشته‌بود. سخت ‏بود دل کندن و رفتن. و تازه، چیزی در مغز استخوانم به من می‌گفت که با رفتن به سربازی،‌ دیر یا ‏زود پرونده‌ی زندان و محکومیتم را بیرون می‌کشند و آن‌وقت به‌جای خدمت با درجه‌ی افسری، ‏خلع‌درجه‌ام می‌کنند و با درجه‌ی سرباز صفر به دوردست‌ها تبعیدم می‌کنند. دیده‌بودم که بعضی از ‏دانشجویان پس از پایان تحصیل در چارچوب برنامه‌ای که آن را خلاصه «طرح سربازی» می‌نامیدیم، ‏کاری در دانشگاه می‌گرفتند که بخشی از خدمت سربازی‌شان حساب می‌شد. آقای وفا قول ‏داده‌بود که اگر بخش مربوط به اداره‌ی نظام وظیفه را حل کنم و از آنان مجوز بگیرم، در همان امور ‏فرهنگی و هنری دانشجویی کاری به من می‌دهد. اداره‌ی نظام وظیفه... به کجای آن دستگاه بزرگ ‏و عریض و طویل امیدی داشته‌باشم؟

چند روزی که در تابستان به اردبیل و به خانه رفته‌بودم، پدرم چند آگهی استخدام مهندس مکانیک را ‏که از روزنامه‌ها بریده‌بود و نگه داشته‌بود، نشانم داده‌بود و پرسیده‌بود که حالا که درسم تمام شده ‏چه می‌خواهم بکنم؟ با شنیدن این‌که باید به سربازی بروم، کمی به فکر فرو رفته‌بود. هیچ فکرش را ‏نکرده‌بود. او خود تصور و نظر خوبی درباره‌ی سربازی نداشت، به شکلی قسر در رفته‌بود و سربازی ‏نکرده‌بود. بو برده‌بود که نگرانم. پاپی‌ام شده‌بود. پرسیده‌بود و پرسیده‌بود، و سرانجام هسته‌ی ‏نگرانیم را از زیر زبانم کشیده‌بود، و راه حل احتمالی، یعنی «طرح سربازی» در دانشگاه و نیاز به ‏موافقت اداره‌ی نظام وظیفه را نیز. گفته‌بود که از قضا یک دوست و همکلاسی قدیمی دارد که در ‏اداره‌ی نظام وظیفه آدمی‌ست، که به پدر گفته که اگر زمانی کاری داشت، به او رجوع کند، و پدر ‏تاکنون چیزی از او نخواسته، و اکنون با او حرف می‌زند و نتیجه را به من می‌گوید. عجب! چه خوب! ‏پس امیدی هست! پدر با چه آدم‌های مهمی هم‌کلاسی بوده! خواننده‌ی درجه‌ی یک رادیوی باکو ‏ربابه مراداووا، مترجمان زبردست رضا سیدحسینی و عبدالله توکل، نویسنده‌ی سرشناس نادعلی ‏همدانی،‌ و اکنون شخصی از خاندان نامدار عناصری‌های اردبیل، که در اداره‌ی نظام وظیفه ‏کاره‌ای‌ست! زنده‌باد پدر!‏

پدر چندی بعد در تهران خبرم کرده‌بود که به فلان بخش اداره‌ی نظام وظیفه بروم و سراغ آقای ‏عناصری را بگیرم. اما لباس؟ چه لباسی بپوشم؟ پیش آشنای صاحب‌نفوذ پدر باید با سر و وضع ‏آراسته رفت. همچنین او باید مرا به شکل یک کارمند بالقوه‌ی دانشگاه ببیند تا با درخواستم موافقت ‏کند. چه بپوشم؟ ندارم! هیچ نمی‌دانستم که آیا در تهران جایی هست که لباس کرایه می‌دهند،‌ یا ‏نه. جز آن دو شلوار مدل ۵۹ افغانستانی، همین تازگی بهروز صحابه دوست و همدانشگاهی ‏مشهدی، فوتبالیست معروف، عضو تیم پاس، که پایی هم در تیم ملی داشت، و گاه در خانه‌اش در ‏یکی از پس‌کوچه‌های شمالی خیابان بلوار (الیزابت – کشاورز) جمع می‌شدیم و آبگوشت ‏می‌خوردیم، از سفری برای مسابقه‌ی فوتبال در چین یک شلوار برایم آورده‌بود. سخت شگفت‌زده ‏شده‌بودم از این لطف بزرگ او. با آن همه دوست و آشنا و بستگان، برای من هم یک شلوار ‏سوغاتی آورده‌بود. لابد دیده‌بود که شلوارهای «مدل ۵۹» من دیگر فرسوده شده‌اند. چه‌قدر در دل ‏شاد بودم و سپاس‌گزار از او.‏

این شلوار نو را و یکی از پیراهن‌های چینی را اتو کشیده‌بودم، پوشیده‌بودم، و سراپا شده‌بودم ‏چینی‌پوش تیپ چریکی، به رنگ روشن! کفش‌هایم؟ کفش‌هایم کهنه بودند و از ریخت‌افتاده. این ‏کفش‌های دست‌دوز را به معرفی دوستم مسعود از یک کفاشی در خیابان نادری نزدیک چهارراه ‏استامبول می‌خریدم. ارزان بودند و راحت و با دوام، و با رویه‌ای شبیه جیر که واکس زدن ‏نمی‌خواست، و کف پلاستیکی و نرم. من و مسعود این کفش‌ها را آن‌قدر می‌پوشیدیم تا پاره ‏می‌شدند، و بعد یک جفت دیگر می‌خریدیم. سال‌ها دیرتر در خاطرات زندان آرتاشس آوانسیان، یا ‏کسی دیگر، خواندم که لئون صاحب این کفاشی و دوزنده‌ی کفش‌ها، از روس‌های «سفید» بوده که ‏از انقلاب بالشویکی ۱۹۱۷ در روسیه گریخته و به ایران آمده، و این‌جا سال‌ها در زندان به‌سر ‏برده‌است.‏

با دلی پر امید رفته‌بودم و دفتر کار همشهری صاحب‌نفوذم آقای عناصری را یافته‌بودم. چه دم و ‏دستگاهی! در اتاق بزرگی خانم منشی به اغراق آراسته‌ای نشسته‌بود و داشت ناخن‌های بلندش ‏را سوهان می‌زد. دختران دانشگاه برای تمایز از این تیپ و برای دهن‌کجی به این‌ها بود که خود را ‏نمی‌آراستند، و حیلی وقت‌ها از آن‌ور بام می‌افتادند. بوی عطر زنانه‌ی معروف آن دوران «کافه» اتاق را پر کرده‌بود. این بو به دماغ من ‏سکسی‌ترین عطر جهان بود و داغم می‌کرد. خانم منشی با دیدنم نخست سرتاپایم را ورانداز ‏کرده‌بود و سپس با عشوه‌ای گفته‌بود که کمی منتظر بنشینم. از نگاهش در جا فهمیده‌بودم که سر ‏و وضعم هیچ مناسب نیست. ساکت و با دلی بی‌تاب نشسته‌بودم. سرانجام منشی اجازه داده‌بود ‏که وارد اتاق همشهریم شوم. در زده‌بودم و وارد شده‌بودم. آقای عناصری در اتاقی بزرگ پشت میزی ‏سنگین و بزرگ نشسته‌بود و سر در کاغذهایی داشت. در چند قدمی در اتاق ایستاده‌بودم تا او سر ‏از کاغذ بردارد. سرانجام سر برداشته‌بود، سراپایم را کمی بیش از معمول ورانداز کرده‌بود، و یک ‏صندلی در دومتری میزش نشانم داده‌بود. سپس همچنان که سر در کاغذ داشت به فارسی ‏لهجه‌داری، خشک و رسمی، چیزهایی پرسیده‌بود از این که چه خوانده‌ام و با «طرح سربازی» در ‏دانشگاه چه کاری می‌خواهم یا می‌توانم بکنم. و سپس گفته‌بود که بعداً زنگ بزنم و جواب را از ‏خانم منشی بپرسم. نگفته‌بودم که من پاسخ کتبی می‌خواهم تا بتوانم به دانشگاه نشانش دهم. ‏شماره‌ی تلفن را از خانم منشی گرفته‌بودم و بیرون آمده‌بودم، با بوی عطر «کافه» در بینی. اما نه! ‏با آن برخورد دوست پدر،‌ دیگر امیدی نداشتم که در دانشگاه ماندگار شوم.‏

با بارها تلفن زدن به آن خانم منشی آراسته پاسخی نگرفته‌بودم. سرانجام پدرم وارد عمل شده‌بود ‏و از دوستش پاسخ گرفته‌بود که «آقازاده پرونده دارد! نمی‌شود!»‏

و اینک، همه‌ی غصه‌ها و نگرانی‌های جهان بر دلم سنگینی می‌کرد. در آستانه‌ی جشن ‏فارغ‌التحصیلی هیچ شادی در دل نداشتم. شنلی برداشته‌بودم که از شانه تا قوزک پا را می‌پوشاند. ‏کفش‌ها را نمی‌شد کاری‌شان کرد. امسال کلاه چهارگوش هم نداشتیم. فارغ‌التحصیلان سال‌های ‏پیش بسیاری از کلاه‌ها را پاره کرده‌بودند یا دور انداخته بودند یا با خود برده‌بودند و امسال تعداد کافی ‏برای همه نمانده‌بود. مقامات دانشگاه گفته‌بودند که همه بی‌کلاه باشند. آقای وفا خبرم کرده‌بود که ‏با آن که در لیست سفارش لوح‌های یادبود جلوی نام من «آقا» نوشته، اما گرواریست «خانم شیوا ‏فرهمند راد» کنده‌کاری کرده‌است، اما لازم نیست دلخور باشم، زیرا او لوح دیگری سفارش داده، و ‏همچنین به کسی که قرار است افراد را برای دریافت نشان روی صحنه بخواند، به شدت گفته که ‏من مرد هستم!‏

در آن شلوغی، چشم‌به‌هم‌زدنی «آزاده» را در میان جمعیت دیده‌بودم، با شنل مخمل آبی. بهش ‏می‌آمد! و بعد گمش کرده‌بودم و دیگر پیدایش نکرده‌بودم. جایی نشسته‌بودم که هنگامی که صدایم ‏زدند راحت و سریع برخیزم و بروم روی صحنه.‏

آقای وفا گفته‌بود که با حرف و حدیث‌های «ده شب کانون نویسندگان ایران» در مهرماه و بعد از آن، معلوم ‏نیست که کسی از جانب «تولیت عظما» برای توزیع نشان‌ها بیاید. اما اکنون «سرکار علیه بانو ‏فریده دیبا» مادر شهبانو روی صحنه ایستاده‌بود و نشان‌ها را توزیع می‌کرد. لابد خواسته‌بودند اوضاع ‏را عادی جلوه دهند.‏

خوانده‌بودند و خوانده‌بودند، و سرانجام نوبت من رسیده‌بود. برخاسته‌بودم و کوشیده‌بودم همه‌ی راه ‏را با گام‌هایی استوار بروم. همدانشگاهی‌ها داشتند با کف زدن همراهیم می‌کردند. صدها جفت ‏چشم بر من دوخته شده‌بود. آیا «آزاده» هم داشت نگاهم می‌کرد؟ با شوهرش نشسته‌بود، یا ‏تنها؟ «سرکار علیه بانو فریده دیبا» با لبخندی بزرگ در انتظارم بود. از کسی که پشت سرش کنار ‏میزی ایستاده‌بود یک قوطی با روکش مخمل آبی و آرم دانشگاه گرفته‌بود و منتظر بود. به یک ‏متریش که رسیده‌بودم با همان لبخند دستش را به‌سویم دراز کرده‌بود. دست داده‌بودم، با لبخندی بر ‏لب سری فرود آورده‌بودم به سپاس، و نه بیشتر. تعظیم نکرده‌بودم مثل بعضی‌هایی که می‌کردند. ‏تعظیم نداشت. دم‌ودستگاه اعلی‌حضرت آقاداماد همین خانم من بی‌گناه را که سنگی به‌سوی ‏پرزیدنت نیکسون نیانداخته بودم، و به توصیه‌ی همان نیکسون هنگام ترک آسمان ایران، به زندان ‏انداخته‌بود، و حالا هم داشتم برای همان گناه ناکرده به‌سوی سرنوشتی نامعلوم در تبعیدگاهی ‏دوردست می‌رفتم. خانم دیبا هیچ نگفته‌بود و من هم هیچ نگفته‌بودم. گویا او لهجه‌ی غلیظ ترکی ‏داشت و از «دربار» به او توصیه کرده‌بودند که تا جایی که ممکن است لهجه‌اش را بروز ندهد. ‏پروفسور حسینعلی مهران «نایب‌التولیه عظما»ی دانشگاه، به زبان ساده یعنی نماینده‌ی شهبانو ‏فرح در دانشگاه، باز ساده‌تر یعنی رئیس دانشگاه نیز در دو متری ایستاده‌بود با لبخندی، و داشت ‏صحنه را تماشا می‌کرد.‏

قوطی را گرفته‌بودم و برگشته‌بودم. به لبه‌ی صحنه نرسیده، نام نفر بعدی را خوانده‌بودند. در راه تا ‏رسیدن به صندلی، یواشکی قوطی را باز کرده‌بودم و نگاهی توی آن انداخته‌بودم. یک لوح ‏طلایی‌رنگ بود با آرم دانشگاه و نوشته‌ی «به خانم شیوا فرهمند راد»! چه حیف که لوح ‏تصحیح‌شده که آمد، آن لوح نخستین را دور انداختم، وگرنه اکنون می‌توانستم با آن پز فمینیستی ‏بدهم!‏

‏***‏
کم‌تر از دو هفته بعد، در ۲۵ آبان ۱۳۵۶، نویسنده و مترجم بزرگ و نام‌آور و دبیر کانون نویسندگان ‏ایران م.ا. به‌آذین ناگزیر از دخالت در تحصن بزرگ دانشجویان و مردم در همین سالن محل برگزاری ‏مراسم فارغ‌التحصیلی شد و همان پروفسور مهران را و بست‌نشینان را از فاجعه‌ای بزرگ نجات ‏داد.‏

و کم‌تر از پنج ماه بعد، در نوروز ۱۳۵۷، آنگاه که از پادگان چهل‌دختر شاهرود گریخته‌بودم و خود را پای ‏سفره‌ی هفت‌سین رسانده‌بودم، و گفته‌بودم که سرباز صفر شده‌ام، لابد پدر و مادر این عکس را ‏فراموش کرده‌بودند و یادشان رفته‌بود که با چه دقت و حوصله‌ای آن را با زرورق یوشانده‌بودند و تا ‏چندی زینت تاقچه‌اش کرده‌بودند، آنگاه که مادر هنگام بدرقه‌ام به سردی گفت: «با پدرت صحبت ‏کردیم. دیگر به خانه نیا. تو افتخاری برای خانواده نیاوردی.»‏

عکس، پوشیده در زرورق، چندی پس از درگذشت پدر و مادر، در خانه پیدا شد.‏

‏-------------------------‏
‏* - همدانشگاهی خواننده‌ی یک نوشته‌ی دیگرم (در این نشانی) در پیامی نوشت که از مشتریان ‏برنامه‌های اتاق موسیقی بوده، اما خیال می‌کرده که من از یک خانواده‌ی مرفه تهرانی هستم.‏

شرح سال‌های دانشجویی،‌ ماجرای نیکسون، زندان، «آزاده»ها، جزئیات تحصن بزرگ دانشگاه ‏صنعتی آریامهر (شریف) در ۲۴ و ۲۵ آبان ۱۳۵۶ را که خود در آن حضور داشتم، سربازی، انقلاب، ‏حزب، و بسیاری داستان‌های دیگر را در کتاب «قطران در عسل» نوشته‌ام.‏

‏«قطران در عسل» را چگونه تهیه کنیم؟ در این نشانی.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 March 2018

انتشار نسخه‌ی کاغذی «با گام‌های فاجعه»‏

نسخه‌ی کاغذی ویراست دوم «با گام‌های فاجعه» در فروشگاه اینترنتی آمازون در اروپا و امریکا در ‏دسترس است. برای سفارش دادن، اگر در یکی از کشورهای قاره‌های اروپا یا امریکا هستید، ‏شماره‌ی شابک ‏ISBN‏ کتاب را در وبگاه آمازون کشور خودتان وارد کنید.‏

شابک: ‏‎9198469401‎

یا روی یکی از لینک‌های زیر کلیک کنید. بهای کتاب را خود تعیین کرده‌ام که مساوی‌ست با قیمت ‏تمام‌شده‌ی کتاب (۴/۱۰ دلار امریکا، ۲/۹۶ پاند بریتانیا، و ۳/۵۰ یورو، با اندکی تغییرات در فروشگاه‌های گوناگون). علاوه بر آن هزینه‌ی پست را ‏نیز باید بپردازید.‏ روی Compare کلیک کنید تا مقایسه‌ی قیمت‌ها در فروشگاه‌های گوناگون و هزینه‌ی پست را در همان کشور ببینید و ارزان‌ترین فروشگاه را انتخاب کنید.

نسخه‌ی پی.دی.اف کتاب همچنان در این نشانی برای دانلود موجود است. انتشار آن بر کاغذ را ‏برای کتابخانه‌ها و جاهای رسمی، و نیز برای علاقمندانی که دست گرفتن کتاب را بر نسخه‌ی ‏الکترونیک ترجیح می‌دهند، لازم دانستم.‏

Print on-demand ‎ ‎$ 4.10 ‎ , £ 2.96 , € 3.50
Amazon : United States :: Canada :: United Kingdom :: France :: Germany :: Italy :: Spain :: {Compare}‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 January 2018

از جهان خاکستری - ۱۱۶‏

پس از دیدن یک فیلم مستند درباره‌ی موفقیت‌های دانشجویان ایرانی که برای ادامه‌ی تحصیل و ‏گرفتن مدرک فوق‌لیسانس یا دکترا به سوئد آمده‌اند، و با الهام از این گزارش، ماجرای این نوشته در ‏ذهنم شکل گرفت.‏

هرگونه شباهت کسان و روی‌دادهای این نوشته‌ی تخیلی با افراد و روی‌‌داد‌های واقعی، تصادف ‏محض است.‏

‏***‏
در فرودگاه آرلاندای استکهلم به انتظار ایستاده‌بودم تا یکی دیگر از فرزندان دوستان هم‌دانشگاهی ‏سابقم را تحویل بگیرم. دوستان فرزندانشان را به امید من می‌فرستادند تا در سوئد راه و چاه را ‏نشانشان بدهم و کمی مواظبشان باشم تا راه بیافتند و در دانشگاه‌های سوئد در رشته‌های فوق ‏لیسانس یا دکترا درس بخوانند.‏

نزدیک سی سال بود که از کشور بیرون آمده‌بودم و فرزندان دوستانم را که هنگام خروج پنهانی من ‏یا به دنیا نیامده‌بودند، و یا خیلی کوچک بودند، هیچ ندیده‌بودم. گاه حتی خود دوست دانشگاهی را ‏هم درست نمی‌شناختم یا به یادش نمی‌آوردم. اما «توصیه» بود و «معرفی» بود و دهان به دهان ‏این و آن معرفیم می‌کردند و به من خبر می‌رسید که فلان روز به فرودگاه بروم و فرزند فلانی را ‏تحویل بگیرم.‏

اغلب مشکلی نبود. این جوانان خود از پیش عکسی از من دیده‌بودند و خود، مرا شناسایی ‏می‌کردند و به سراغم می‌آمدند. اغلب از پیش با نهاد آموزشی مربوطه تماس گرفته‌بودند، ‏‏«پذیرش» داشتند، و اتاق دانشجویی یا جایی در خوابگاه گرفته‌بودند. چمدان‌های بی‌شمارشان را، ‏پر از آجیل و خشکبار و خوراک‌های نیمه‌آماده و خیارشور و ترشی و برنج و حبوبات و میوه و خربزه و ‏قابلمه و وسایل آشپزخانه و روغن و مایع ظرفشویی و وسایل حمام و آلبالوخشکه و لواشک و ‏سماق و سنجد و لباس‌هایی که در کوچه و خیابان سوئد نمی‌توان پوشید، و خدا می‌داند چه ‏چیزهای دیگری، بار ماشین می‌کردم، و می‌بردمشان به دفتر امور دانشجویان در نهاد آموزشی‌شان. کلید اتاقشان را تحویل می‌گرفتیم، سر راه سیم‌کارد تلفن برایشان می‌خریدیم، و می‌بردمشان به اتاقشان.‏

در اتاق، چم و خم آب و برق و اجاق و یخچال و غیره را نشانشان می‌دادم، و سپس همان روز یا روز ‏بعد می‌بردمشان به اداره‌ی امور خارجیان در مرکز امور مالیات و ثبت احوال. آن‌جا نامشان را ثبت ‏می‌کردیم و «شماره‌ی شناسایی»شان را می‌گرفتند که بی آن در سوئد هیچ کاری نمی‌توان کرد. ‏سپس کارت اتوبوس و مترو برایشان می‌خریدیم، سوار مترو می‌کردمشان و ‏می‌بردمشان تا دانشگاهشان، و راه را نشانشان می‌دادم.‏

اکنون می‌بایست خود گلیشمان را از آب می‌کشیدند. با این حال نخستین آخر هفته، و نیز ‏هفته‌های بعد، می‌بردمشان به مهمانی‌های ایرانی تا با افرادی از اهالی ایرانی سوئد آشنا شوند، ‏کمی سرگرم شوند، کمی خوراک مهمانی بخورند، و غصه نخورند و غمگین نباشند.‏

امروز، ۱۳ ژانویه‌ی ۲۰۰۸، پری‌ناز، دختر دوستانی که برایم چون خواهر و برادراند و سال‌ها با آنان ‏‏«زندگی» کرده‌ام، قرار بود بیاید. پری‌ناز دوسالش نشده‌بود که من کشور را ترک کردم. اما ‏عکس‌هایش را دیده‌بودم.‏

پرواز ایران ایر امروز چند بار به تأخیر افتاده‌بود و به‌جای ساعت ۱۳، با تأخیر بسیار، ساعت ۱۱ شب ‏به آرلاندا رسید. ایستاده‌بودم و با کنجکاوی مسافرانی را که از دروازه‌ی ترانزیت بیرون می‌آمدند، ‏تماشا می‌کردم. سرانجام پری‌ناز پیدایش شد، با چرخی پر از بار که بزرگ‌تر از خود او شده‌بود.‏

سلام و روبوسی کردیم، چرخ بارش را گرفتم و راه افتادم تا برویم به‌سوی ماشین. اما دیدم که ‏پری‌ناز دارد می‌کوشد که در آن هیاهوی همیشگی مسافران ایرانی و با آن عادت آهسته حرف ‏زدنش چیزی به من بگوید. پا سست کردم و گفتم:‏

‏- چی داری می‌گی، عزیزم؟ من درست نمی‌شنوم. بلندتر بگو!‏
‏- این...! چیز...!‏
‏- چی دخترکم؟ بلندتر بگو!‏
بازویم را گرفت، نگهم داشت، به پشت سرمان اشاره کرد، و باز گفت:‏
‏- این...! چیز...!‏

پشت سرمان را نگاه کردم. در فاصله‌ی دو سه متری‌مان دخترکی ظریف داشت می‌کوشید تا چرخ ‏دستی پر از بار سه برابر وزن خودش را فشار دهد و براند و از ما عقب نماند. با نگاهی ترسان، اما ‏آرزومند و پرسان، نگاهش را به من دوخته‌بود.‏

‏- خب، چیه پری‌ناز جان؟ دوستته؟
‏- نه، چیز... کمک لازم داره...‏
‏- خب، آره، می‌بینم: زورش به چرخ بارهاش نمی‌رسه!‏
‏- نه!... یعنی... هواپیمای بعدیش رفته... نمی‌دونه چیکار کنه...‏
‏- خب، این‌جا براش پرواز بعدی رو جور می‌کنن.‏
‏- ولی، آخه...‏

در این فاصله دخترک با بار سنگینش به ما رسیده‌بود، نفس‌زنان همچنان نگاه از من بر نمی‌داشت، و ‏هیچ نمی‌گفت. پری‌ناز جویده و آهسته برایم تعریف کرد که پدر و مادر خود او و پدر و مادر آن دختر ‏که اکنون معلوم شد نامش به‌آفرید است، بی آن‌که آشنایی قبلی با هم داشته‌باشند، در فرودگاه ‏هنگام بدرقه‌ی این دو دختر به تصادف در کنار هم ایستاده‌بودند و چند کلمه‌ای با هم حرف زده‌اند. و ‏بعد که پرواز هواپیما پیوسته به تأخیر افتاده، به‌آفرید که دستگیرش شده‌بود که «عمویی» در ‏استکهلم منتظر پری‌ناز است و شب بیرون نمی‌ماند، در آسمان و درون هواپیما به سراغ پری‌ناز آمده ‏و گفته که با رسیدن به استکهلم هیچ کس را ندارد و آیا «عموی» پری‌ناز می‌تواند به او هم کمک ‏کند؟

از خود به‌آفرید داستان را پرسیدم. با صدایی ظریف و ترسان تعریف کرد، و دستگیرم شد که ‏هواپیمای ایران ایر که قرار بوده ظهر بنشیند،‌ قرار بوده به‌آفرید با فاصله‌ی نیم ساعت و با هواپیمای ‏بعدی به «لوله‌ئو» Luleå در شمال سوئد پرواز کند. آن‌جا قرار بوده اعضای انجمن دانشجویان دانشگاه ‏لوله‌ئو به استقبالش بیایند، بارهایش را بردارند، و او را ببرند به خوابگاه دانشگاه. اما اکنون با تأخیر ‏‏۱۰ ساعته‌ی پرواز ایران ایر، همه‌ی این برنامه‌ها به هم ریخته، و اکنون که از نیمه‌شب گذشته، او ‏نمی‌داند چه کند.‏

از تصور این که این دختر ظریف و نازپرورده می‌خواهد برود و در دانشگاه شهر دورافتاده‌ی سوئد در ‏شمال دور، نزدیک مدار قطبی، تک و تنها زندگی کند و درس بخواند، دلم سخت برایش سوخت. آخر ‏دخترک، جا قحط بود؟... حالا چه‌کارت کنیم؟!‏

لحظاتی من‌ومن کردم و در سرم فعالیتی سخت جریان داشت تا راه حلی پیدا کنم. گفتم:‏

‏- خب... می‌خواهید برویم ببینیم پرواز بعدی کی است؟

پری‌ناز به‌جای او پاسخ داد: - ولی... آخر... آن‌جا که برسد،‌ هیچ‌کس نیست که تحویلش بگیرد...‏

راست می‌گفت! پرسیدم: - خب، قرار بعدیشان با انجمن دانشجویان چه موقع است؟
باز پری‌ناز جواب داد: - می‌خواهد که صبح فردا با آن‌ها تماس بگیرد و قرار تازه بگذارد.‏

داشتم فکر می‌کردم که آخر من این دختر و خانواده و تربیت او را که نمی‌شناسم. نمی‌دانم چه ‏تیپی هستند. آیا می‌توانم جرئت کنم و بگویم که بیاید و شب در خانه‌ی من بخوابد؟ فردا پدر و ‏برادرش نمی‌آیند سر مرا ببرند که چرا من، یک مرد مجرد، این دختر جوان را شب به خانه‌ی خودم ‏بردم؟ گفتم:‏

‏- خب، می‌خواهید هتلی، جایی، برایش بگیریم؟

به هم نگاه کردند و به‌آفرید سر به زیر انداخت. نه! پیدا بود که پیشنهاد خوبی نکردم! صبح که بیدار ‏شد، چه کند؟

سرانجام رو به دخترک گفتم: - ببینید، من یک خانه‌ی تک‌خوابه دارم. قرار بود پری‌ناز امشب در اتاق ‏خواب بخوابد و خودم در اتاق نشیمن روی زمین بخوابم. امکان بیش‌تری ندارم. اگر میل دارید، شما ‏هم بیایید. می‌توانید با هم روی تخت دونفره‌ی من بخوابید. همین امشب از اینترنت بلیت برای پرواز ‏فردا را می‌خریم،‌ و ساعت رسیدنتان معلم می‌شود. فردا می‌توانید با انجمن دانشجویان تماس ‏بگیرید و ساعت رسیدنتان را خبر بدهید، و مشکلی نمی‌ماند.‏

چشمان دخترک برقی زد. با پری‌ناز به هم نگاه کردند و با حرکت نامحسوس سر تأیید کردند.‏

‏- خب، پس برویم!‏

‏‌رفتیم. بار فراوان دو نفر را به زحمت در ماشین کوچکم جا دادم. سر راه برای تلفن‌های هر دو سیم ‏کارد خریدیم، و دوساعتی از نیمه‌شب گذشته‌بود که پس از خریدن بلیت فردا برای به‌آفرید، در اتاق را ‏به رویشان بستم تا بخوابند. پرواز به‌آفرید ساعت ۸ صبح بود.‏

خوابیده و نخوابیده، ساعت ۶ بامداد در اتاق را با احتیاط باز کردم. هر دو سخت در خواب بودند. ‏آهسته به‌آفرید را صدا زدم. پس از چند بار صدا زدن، سرش را از زیر لحاف بیرون آورد و شگفت‌زده ‏تاریکی پیرامون را نگریست. پیدا بود که گیج گیج است و هیچ نمی‌داند کجاست. چند لحظه بعد ‏گویا همه چیز یادش آمد، ‌و شرمگین برخاست. پری‌ناز هم بیدار شد. می‌خواست با ما تا فرودگاه ‏بیاید و برگردد.‏

صبحانه درست کرده‌بودم،‌ اما به‌آفرید فقط نیمی از استکان چایش را نوشید و بعد باید می‌رفتیم.‏

در فرودگاه به‌آفرید را بدرقه کردیم. قرار و مدار برای تماس‌های بعدی گذاشتیم، و بر‌گشتیم به‌سوی ‏انجام امور پری‌ناز.‏

همان شب پدر و مادر به‌آفرید از ایران تلفن زدند. خجالتم دادند و گفتند که در این دور و زمانه دیگر ‏هیچ کسی از این کمک‌ها به دیگران نمی‌کند، که من «انسان بزرگی» هستم، که نمی‌دانند چگونه ‏تشکر کنند و...‏

تا چند روز مرتب حال و روز به‌آفرید را می‌پرسیدم و پیشرفت کارهایش را دنبال می‌کردم. می‌خواستم ‏که در همان نخستین روزهای ورود در آن جای دورافتاده احساس تنهایی و بی‌کسی نکند. ‏خوشبختانه همدانشگاهی‌هایش خوب به او می‌رسیدند، دورش را گرفته‌بودند و در همه‌ی زمینه‌ها ‏کمکش می‌کردند. یک خانم سالمند سوئدی هم پیدایش شده‌بود که همه نوع کمک به به‌آفرید ‏می‌کرد و به‌آفرید می‌گفت که او را خیلی دوست دارد، در همه چیز با هم توافق و شباهت سلیقه ‏دارند، و مثل یک روح در دو بدن هستند!‏

بار دیگر هم‌زمان با نوروز با او تماس گرفتم. تنها ماندن در نوروز، کشنده است. باز خوب است که ‏آدم‌های تنها این‌جا در کوچه و خیابان حال‌وهوای نوروزی نمی‌بینند تا غصه‌اشان صد چندان شود. اما ‏او لابد اخبار و حال‌وهوای نوروزی را از کسانش در ایران می‌شنید. اکنون او به کامپیوتر و ای‌میل هم ‏دسترسی داشت. با چندین ای‌میل کوشیدم که به او روحیه بدهم. حالش خوب بود و همه چیز ‏نشان می‌داد که مشکلی ندارد. پس دیگر مزاحمش نشدم.‏

‏***‏
شش ماه بعد از نوروز، روزی سر کار غرق در حل معماهای پیچیده بودم که تلفن زنگ زد. به‌آفرید بود ‏که به‌شدت نفس‌نفس می‌زد و هم‌زمان می‌خواست چیزی را برایم تعریف کند. اما من کلمه‌ای ‏نمی‌فهمیدم. باید آرامش می‌کردم:‏

‏- آروم بگیر دخترم! آروم! یکی دو تا نفس عمیق بکش و بعد آروم تعریف کن ببینم چی شده!‏
‏- آخه...، عمو...، شما... نمی‌دونین... چه موقعیتیه...‏
‏- خب، حالا اول کمی آروم بگیر تا بتونی حرف بزنی تا من بفهمم چه موقعیتیه!‏

همچنان نفس‌زنان و بریده و جویده و شتابان برایم تعریف کرد که پس از پایان نیمسال نخست ‏تحصیلی در رشته‌ای که هیچ دوست نداشته، در شهر یخ‌زده‌ای که هیچ تفریحی در آن نداشته، از ‏رشته‌ی دلخواهش در دانشگاه یئوله ‏Gävle‏ پذیرش گرفته، در میانه‌ی تابستان به آن شهر رفته، با ‏مشکلات فراوانی در خانه‌ی این و آن دانشجو سر کرده، بسیار سختی کشیده و رنج برده، تا آن‌که ‏امروز یک اتاق دانشجویی به او پیشنهاد کرده‌اند که کم‌وبیش به رؤیا می‌ماند: اتاقی‌ست با ‏همه‌ی امکانات رفاهی در طبقه‌ی یازدهم خوابگاه دانشجویان، با چشم‌اندازی بی‌همتا بر دریا! ‏می‌گفت که تحویل اتاق به او یک شرط دارد: کسی باید ضامن او شود. می‌گفت که یکی از ‏بستگان دورش در سوئد زندگی می‌کند،‌ اما بعد از چند تماس کوتاه بعد از ورود او به سوئد،‌ دیگر ‏هیچ حالی از او نپرسیده و او هیچ دلش نمی‌خواهد که پیش این فامیل رو بیاندازد و خواهش ‏کند که برای اجاره‌ی اتاق دانشجویی ضامنش شود. تنها راه باقی‌مانده من هستم!‏

با خود فکر می‌کردم که آخر مگر من در این میان چه‌کاره‌ام؟ این دخترک چه ارتباطی به من دارد؟ چه ‏می‌شناسم او را یا پدر و مادرش را؟ ولی آخر... آن دخترکی که من دیدم... لابد راه دیگری ندارد که ‏با این هیجان دست به دامان من شده... چه کنم؟

پرسیدم: - خب، مبلغ این ضمانت چه‌قدر است؟
هم‌چنان هیجان‌زده و نفس‌زنان گفت: - من درست نمی‌فهمم. گوشی را می‌دهم خودتان با این ‏خانم صحبت کنید!‏

‏«این خانم»؟ کدام خانم؟ معلوم شد که او در آن لحظه در دفتر امور مسکن دانشجویان دانشگاه ‏یئوله ایستاده و می‌خواهد کار تحویل اتاق را یکسره کند. خانمی گوشی را گرفت و با من حرف زد. ‏می‌گفت که ضامنی می‌خواهند برای این که دانشجو کرایه‌ی اتاق و پول مصرف برق و اینترنت و ‏تلویزیون و غیره را بپردازد. مبلغ ضمانت ده هزار کرون است.‏

فکر می‌کردم: آخر به من چه ربطی دارد؟... ده هزار کرون... ده هزار کرون؟ خب، این که پولی ‏نیست و اگر روزی ناچار شوم آن را بپردازم، آشیانم بر باد نمی‌رود... ولی آخر به من چه؟

گفتم: - خب، چه باید بکنم؟
‏- اگر یک شماره‌ی فکس بدهید، مدارک را می‌فرستم، امضا می‌کنید و با فکس پس می‌فرستید، و... ‏همین!‏

شماره‌ی فکس محل کارم را دادم. او گوشی را به به‌آفرید پس داد، و هنگامی که به‌آفرید دانست ‏که ضمانتش را می‌کنم، به گریه افتاد.‏

‏***‏
دو نیم‌سال تحصیلی، یعنی کم‌تر از یک سال دیرتر تلفنم زنگ زد. گوشی را که برداشتم، مادر ‏به‌آفرید بود که از ایران تلفن می‌زد. لحن غم‌انگیزی داشت که نوید خبرهای خوبی را نمی‌داد. ‏می‌گفت که حال «بهی» خوب نیست؛ که در دوسه سال اخیر و در ایران هم حال او هیچ خوب ‏نبوده؛ که فرستادن او به خارج و به سوئد از روی اجبار بوده‌است؛ که او در ایران همواره شاگرد ‏اول و چشم و چراغ همه‌ی خانواده و گل سر سبد فامیل بوده و همه‌ی نگاه‌ها بر او بوده، که همه ‏او را مثال می‌زده‌اند، و او نامزدی داشته که ناگهان او را رها کرده و ناپدید شده، و از آن روز به‌آفرید ‏به کلی دگرگون شده و هر روز می‌بایست او را از کمیته‌هایی که به جرم بدحجابی یا در «پارتی»ها ‏دستگیرش کرده‌بودند با ضمانت آزاد کنند؛ که کم‌کم معلوم شده که او بیماری دوشخصیتی دارد... ‏پدر و مادر به این نتیجه رسیده‌اند که بهترین راه این است که از ایران دورش کنند. در سوئد بخت با او یار بوده که من و یک خانم سالمند سوئدی و دوستان همدانشگاهی و خیلی‌های دیگر کمک‌اش ‏کرده‌ایم، اما این‌ها درمانی برای بی‌قراری او نبوده، و همین دو ماه پیش در انفجاری عصبی همه‌ی ‏وسایل اتاقش را از پنجره‌ی طبقه‌ی یازدهم به خیابان پرتاب کرده...؛ که پلیس آمده و او را برده‌اند و ‏در بیمارستان روانی با دستبند به تخت بسته‌اند...‏

با دهانی باز گوش می‌دادم و با تصور حمله‌ی عصبی آن دخترک ظریف و نازنین و بسته‌شدن او بر ‏تخت آهنین دلم سخت به درد می‌آمد... عجب! آخر چرا؟

مادر به‌آفرید دلداریم می‌داد: این‌ها ماجراهای دو ماه پیش بوده: اکنون حال «بهی» خوب است و ‏همه‌ی استادانش که از او راضی بوده‌اند، رضایت داده‌اند که او برگردد و در امتحانات پایان سال ‏تحصیلی شرکت کند.‏

عجب... عجب... آیا این داستان به پایان خوشی خواهد رسید؟ مادر به‌آفرید می‌گفت که به این ‏نتیجه رسیده که کار و زندگیش را در ایران رها کند و به سوئد بیاید تا به دخترش رسیدگی کند. هر ‏لحظه منتظر بودم که از من بخواهد که دعوتنامه برایش بفرستم، اما خوشبختانه این را نخواست و ‏به‌جای آن نظرم را پرسید.‏

آخر چه بگویم که فردا لازم نباشد محاکمه‌ام کنند که چرا چنین و چنان گفتم؟ گفتم: - به نظر من ‏باید کلاهتان را قاضی کنید و ببینید با آمدن به این‌جا چه چیزی به دست می‌آورید و چه چیزی از ‏دست می‌دهید. آیا واقعاً می‌توانید در عوض آن‌چه در ایران از دست می‌دهید و با زبان‌ندانی، در ‏این‌جا به به‌آفرید کمک بکنید؟

گفت: - من با هیچ کس دیگری این حرف‌ها را نمی‌زنم. اما از تماس با شما در این مدت و با ‏تعریف‌هایی که از دخترم شنیده‌ام، می‌دانم که با آدمی دنیادیده و منطقی و قابل اعتماد طرف ‏هستم و می‌توانم راحت حرف بزنم. شما نمی‌دانید امروز این‌جا در مملکت چه وضعی‌ست. من و ‏پدر بهی هر دو دبیر دبیرستان هستیم که زمانی شغلی آبرومند حساب می‌شد، اما ماهیانه‌ی من ‏امروز چیزی در حدود هفتصدهزار تومان است که همه‌ی آن در چند ماه اخیر به مصرف تلفن زدن به ‏بهی رسیده و همه‌ی اشتراک‌های تلفن من برای صحبت بیش از حد با خارج یکی یکی بلوکه ‏شده‌اند. حالا باقی هزینه‌ها بماند. به اضافه‌ی این که دلم پر می‌زند برای این که بیایم و ببینم که ‏آخر دخترم چه حال و روزی دارد و چرا از این دیوانگی‌ها می‌کند.‏

چه بگویم؟... چه بگویم؟... حرف زدن و نظر دادن در این امور مسئولیت دارد. گفتم: - اگر نظر مرا ‏می‌خواهید، کارتان را رها نکنید، خانه و زندگی‌تان را نفروشید. یک بار بیایید این جا،‌ هم دخترتان را ‏ببینید، و هم بسنجید که آیا می‌توانید این‌جا بمانید یا نه. راه پشت سرتان را نبندید تا بتوانید برگردید ‏به ایران.‏

گفت: - ممنونم از این که صادقانه نظرتان را می‌گویید. البته هزینه‌ی سفر جز با فروش دار و ندارم ‏تأمین نمی‌شود. اما حرف شما درست است. ببینم چه می‌کنم...‏

گوشی را گذاشتم و سرم را میان دو دستانم گرفتم: طفلک به‌آفرید... چه‌ها کشیده. پدر و مادرش ‏چه‌ها کشیده‌اند... به آن دخترک ظریف هیچ نمی‌آمد که آن‌چنان طغیان کند که وسایل اتاق را از ‏پنجره به بیرون پرتاب کند.‏

‏***‏
چند ماه گذشت، و روزی مادر به‌آفرید بار دیگر تلفن زد، این بار از شهر یئوله در سوئد، یعنی همان‌جا ‏که به‌آفرید درس می‌خواند. باز لحن و صدای غمباری داشت. می‌گفت که حال «بهی» هیچ خوب ‏نیست؛ مدتی بعد از امتحانات بار دیگر طغیان کرده و همه‌ی کریدور خانه‌ی دانشجویی را به هم ‏ریخته. خوشبختانه این‌بار همسایه‌هایش زود آرامش کرده‌اند و پای پلیس به میان نیامده. می‌گفت ‏که هیچ نمی‌داند چه کند. نمی‌داند چگونه می‌تواند به دخترش کمک کند و آرامش کند. می‌گفت که ‏همه‌ی دار و ندارش را در ایران فروخته و به این امید آمده به سوئد که در کنار دخترش باشد و ‏بکوشد که نگذارد حال او گاه و بی‌گاه بد شود. می‌گفت که دنبال راهی می‌گردد که بتواند در سوئد ‏بماند. نظرم را می‌پرسید و می‌خواست که راه‌های پناهندگی و ماندن در سوئد را به او بگویم.‏

سخت غمگین شدم. همین‌طور که او حرف می‌زد، در سرم آشوبی بر پا بود: آخر این چه ‏وضعی‌ست؟ ‌چرا باید کشور ما در وضعیتی باشد که پدر و مادرها جگرگوشه‌های نازپرورده‌شان را تنها ‏و بی‌کس به دورافتاده‌ترین ده‌کوره‌های جهان بفرستند؟ چرا سپس خود باید ناگزیر شوند که برای ‏نگهداری از فرزندشان همین راه را بپیمایند؟ چه بگویم به این خانم محترم؟ دلم می‌سوزد برای آن ‏‏«بهی» که هیچ نمی‌دانستم حالش خراب است. چه بگویم؟...‏

گفتم: - من هیچ میل ندارم دخالت کنم. تصمیم نهایی با خود شماست و با مسئولیت خودتان. اما ‏چرا می‌خواهید پناهنده شوید؟ چند ماهی، تا هنگامی که ویزایتان اجازه می‌دهد بمانید، به بهی ‏کمک کنید، و بعد برگردید به ایران. هر بار لازم بود، باز می‌توانید بیایید و مدتی پیش او باشید.‏

گفت که متأسفانه حال بهی بدتر از آن است که او بتواند بار دیگر تنها رهایش کند و برگردد، و تازه، ‏دیگر هیچ‌گونه امکاناتی در ایران ندارد، خانه و زندگیش را فروخته، شوهرش هم در انتظار وضعیت او و ‏به‌آفرید زندگانی پادرهوایی دارد. می‌گفت:‏

‏- آقا، واقعاً نمی‌دانید آن‌جا چه وضعیتی‌ست. من بعد از صحبت قبلی‌ام با شما، باز همه‌ی درآمدم به ‏اضافه‌ی بخشی از درآمد پدر بهی فقط صرف تلفن و حرف زدن با بهی شد. کلی هم قرض بالا آوردم. ‏خانه و زندگی را که فروختیم، همه صرف پرداخت بدهی‌ها و هزینه‌ی سفر به این‌جا شد. من دیگر ‏پولی برای هزینه‌ی برگشت ندارم، ‌که هیچ، پیش فک و فامیلی که بهی همیشه گل سرسبدشان ‏بوده، هیچ روی برگشتن و نگاه کردن توی چشمشان را هم ندارم.‏

رنج بردن... رنج بردن در سرزمین مادری، یا رنج بردن در غربت‌های دوردست؟ کدام بهتر است؟ چه ‏می‌داند این خانم از رنجی که این‌جا در انتظار اوست؟ رنجی که هیچ کم از رنجی نیست که در ‏خانه‌ی سرد میهن می‌برد. چه بگویم به او؟...‏

گفتم: - باید ببخشید، اما اطلاعات من در این موارد بسیار کهنه است. بیست‌وپنج – سی سال ‏پیش چیزهایی می‌دانستم. اما بعد از آن هیچ شرکتی در امور مربوط به پناهندگی نداشته‌ام و هیچ ‏نمی‌دانم که امروزه دیگر به چه بهانه‌هایی می‌توان این‌جا پناهندگی گرفت. می‌دانم که داستان‌های ‏تغییر دین و همجنس‌گرایی و کتک خوردن از شوهر و این قبیل، دیگر کهنه شده و کارکنان اداره‌ی ‏مهاجرت سوئد را گول نمی‌زند. به‌علاوه، شما باید فکر کنید که هر چه بود و نبود، در ایران شغلی ‏داشتید که برای خودتان و آشنایان آبرومند شمرده می‌شد. دبیر دبیرستان بودید. اما باید بدانید که ‏این‌جا سابقه‌ی آموزگاری شما در ایران هیچ،‌ مطلقاً هیچ ارزشی ندارد. این جا می‌شوید صفر؛ یک ‏صفر بزرگ، و این‌جا شما در بهترین حالت شاید بتوانید از کار نظافت مدرسه شروع کنید. آیا فکر این ‏چیزها را کرده‌اید؟

گفت: - آقا،‌ باور کنید، نظافتچی بودن در این‌جا صد شرف دارد به آموزگاری در وضع فعلی در آن‌جا. ‏من نمی‌دانم به چه زبانی برایتان تعریف کنم که با حقوق بخور و نمیر آموزگاری، که گاهی وقت‌ها تا ‏چند ماه پرداخت آن به تأخیر می‌افتد، زندگی چه جهنمی‌ست آن‌جا... حالا، به هر حال، با شناختی ‏که در این مدت از شما دستم آمده، قبولتان دارم و دلم می‌خواهد که نظر شما را بدانم.‏

نظر من؟... نظر من؟... چه بگویم؟... بار سنگین مسئولیت...‏

گفتم: - من فقط می‌توانم حرف دلم را بگویم. اشکالی ندارد؟
گفت: - نه! هیچ! البته! حتماً! از قضا من همان حرف دل شما را می‌خواهم بشنوم.‏

گفتم: - ببخشید خانم، اما نظر من این است که دخترتان را بردارید و برگردید به ایران. در آن‌جا هیچ ‏نباشد هم شما و هم بهی در و همسایه و خواهر و برادر و خاله و عمو و بستگانی دارید؛ شهر ‏خودتان و کشور خودتان است؛ زبان و فرهنگ خودتان است. حتی اگر دستتان خالی باشد، همین ‏دوست و آشنا و فامیل کمکتان می‌کنند که زود راه بیافتید. آن‌جا بهی مثل این‌جا تنها نیست. تهران ‏مثل لوله‌ئو و یئوله خلوت و سرد و تاریک و سوت و کور نیست. آن‌جا در غربت نیستید و عواملی که ‏حال روحی بهی را خراب می‌کنند به اندازه‌ی این‌جا نیست...‏

لحظه‌ای سکوت کرد و سپس گفت: - نمی‌دانید چه‌قدر متشکرم از شما که این قدر صادقانه نظرتان ‏را می‌گویید. با این همه من می‌خواهم برای ماندن در این‌جا هر کاری می‌توانم، ‌انجام دهم.‏

دلم از غصه می‌خواست بترکد. آخر چرا و چگونه من از آغاز قاطی این ماجرا شدم؟ او از من نشانی ‏سازمان‌ها و انجمن‌های کمک به پناهندگان ایرانی را پرسید و من نشانی اینترنتی انجمن‌هایی را که ‏می‌شناختم به او دادم، و در پایان گفتم:‏

‏- من هیچ تضمینی نمی‌کنم که این‌ها سالم و بی‌عیب هستند. فقط یادتان باشد، و حواستان باشد، ‏که کسانی به نام این و آن انجمن و به بهانه‌ی کمک به امثال شما پول‌های کلانی می‌گیرند، ‌اما در ‏عمل هیچ کمکی نمی‌کنند. اگر پای پول به میان آمد، باید حواستان را جمع کنید.‏

تشکر کرد و گوشی را گذاشتیم.‏

‏***‏
هیچ یادم نیست چه مدتی گذشته بود که روزی پری‌ناز مهمانم بود و ناگهان پرسید:‏

‏- راستی،‌ عمو، از به‌آفرید خبری دارین؟
‏- نه، مدت‌هاست هیچ خبری ازش ندارم. تو چی، خبری داری؟
‏- نه، ولی... چیز...، یعنی... [سکوت]‏
‏- ولی چی؟
‏- چیز...، این...، یعنی... [سکوت]‏

احساس کردم که خبر خوشی ندارد و بازگفتن آن برایش آسان نیست. گفتم:‏

‏- می‌دونمم که حالش خوب نبوده و کارهای ناجوری کرده. مامانش آمد این‌جا که اقامت بگیره و ‏مواظب به‌آفرید باشه. نمی‌دونم تونست اقامت بگیره یا نه. خب، حالا چی شده؟

‏- چیز... توی فیسبوکش یه چیزی نوشته‌اند...‏
‏- یعنی خودش ننوشته؟
‏- [سکوت]‏
‏- کشتی ما رو. خب،‌ چی نوشته‌اند؟
‏- چیز خوبی نیست...‏
‏- خب،‌ چی هست؟
‏- نوشته‌اند که... [سکوت]‏
‏- آخرش میگی،‌ یا نه؟
‏- نوشته‌اند که...، چیز... «به‌آفرید پرواز کرد و از جهان رفت»...‏

دستمال آشپزخانه را به سویی افکندم،‌ و روی صندلی فرونشستم. آه چه غم‌انگیز... چه غم‌انگیز. ‏طفلک دخترک نازنین... یک استعداد بر باد رفته... مادرش چه می‌کند؟ مسئولیت من در سرانجام ‏غم‌انگیز این دخترک چه‌قدر است؟ اگر آن شب در فرودگاه ردش کرده‌بودم؟...، اگر ضمانتش را ‏نکرده‌بودم که آن اتاق طبقه‌ی یازدهم را اجاره کند؟

چه می‌دانم...، چه می‌دانم...‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏