سال ۱۹۸۹، سیوهفت – هشت ساله هستم، با موهایی سیاه چون شبق! تازه دو سال هم نشده که در ثبت احوال سوئد هویتی و جایی به ما دادهاند و در کلاس ویژهی ادارهی کاریابی سوئد برای افراد خارجی دارای تحصیلات دانشگاهی، مرا پذیرفتهاند، تا پس از آموزشی چهارماهه در زبان سوئدی، کامپیوتر، اقتصاد بازرگانی، و مدیریت، به خرج ادارهی کاریابی، سه ماه در شرکتی کارآموزی کنم، تا اگر کارم را پسندیدند، با شرایطی استخدامم کنند.
گردانندهی این دورهی آموزشی که شرکت «گروه ام» M-Gruppen ترتیبش داده مردی سوئدیست، به نام آسار Assar. همیشه مست است. از آن عرقخورهاییست که با مستی پر حرف میشوند. او در آن حال به کلاس میآید، درس آموزگار را قطع میکند و ساعتی، و بیشتر، داد و بیداد میکند که کسانی این و آن خطا را مرتکب شدهاند و در این مملکت نمیشود از این کارها کرد و باید درس عبرت گرفت، باید یاد گرفت، باید آدم شد و... هرگز هم نمیتوان فهمید که منظور او بهطور مشخص چه کسیست.
آموزگار مدیریت مارگریتاست، خانم سوئدی سی و چندساله، خوشپوش و دلپذیر، با موهای مشکی بلند. خوش صحبت. آموزگار اقتصاد کنت است Kennet، مردیسوئدی، میانسال، آرام، و منطقی. سوزانا، زنی میانسال اهل مجارستان، و محمد، مردی میانسال اهل الجزایر، کار با کامپیوتر و برنامههای آن را یادمان میدهند. کامپیوترها اغلب صفحهی تصویر سیاهوسفید و برخی صفحهی تصویر رنگی دارند. «هارد» آنها برخی ۱۰ و برخی ۲۰ مگابایت ظرفیت دارد. کار ما اغلب با دیسکت است. دیسکتها به قطر ۵ و نیم اینچ هستند و با ظرفیت ۳۶۰ کیلوبایت!
سیستم عامل کامپیوترها DOS 3.3 است و گاه ویندوز ۳! بیست و چند نفر، مخلوطی از اهالی کشورهای گوناگون هستیم. هر دو نفر پشت یک کامپیوتر مینشینیم و تکلیفها و تمرینها را با هم انجام میدهیم. محمد اغلب دارد هارد این و آن کامپیوتر را که کرش کرده فورمت میکند و «داس» و ویندوز را در آنها باز و باز نصب میکند. او در ضمن Graph in the Box به ما یاد میدهد که سالها دیرتر قرار است به Excel تبدیل شود. سوزانا به ما Word Perfect یاد میدهد که سالها دیرتر قرار است MS Word آن را از میدان بهدر کند. لنارت Lennart به ما برنامهنویسی یاد میدهد که از نمایش
با یک خانم لهستانی بهنام لنا Lena پشت یک کامپیوتر افتادهام. چند سالی بزرگتر از من است. چندان دل به کار نمیدهد. از این در و آن در حرف میزند. گویا شوهرش مردی سوئدیست، پانزده بیستسالی بزرگتر از خودش، رانندهی تاکسی. آنسوی او دختری اهل چک نشستهاست، ییتکا Jitka، ده سالی جوانتر از من، بلندقد است و با هیکلی ورزشکارانه، کموبیش تیپ آن نقاشی زن ورزشکار شوروی معروف به «مونالیزای شوروی»، منتها با موها و چشمان سیاه و صورتی لاغرتر و جوانتر، و دهانی بزرگتر. او با یک مرد روس، آندرهی، همگروه شده است، اما چندان اعتنایی به مرد روس ندارد و اغلب با لنای همگروه من به زبان دو سوی مرز چک و لهستان، که هر دو بلداند، دارند با هم پرگویی میکنند.
من همهی آنچه را آموزگاران میگویند میبلعم و جذب میکنم. همهشان برایم اهمیت دارند. آنچه اکنون و اینجا میآموزم قرار است آیندهی مرا در این کشور تازه رقم بزند. همهی پدیدههای این جامعه و این جهان تازه را میخواهم ببینم، بدانم، بفهمم، و یاد بگیرم. از همان نخستین روزی که نشانی پستی در این کشور داشتهام، روزنامهی بزرگ آن را مشترک شدهام، و هر روز آن را از نخستین صفحه تا آخرین صفحه میخوانم، حتی آگهیهای تجارتی و ترحیم و تسلیت را: باید یاد بگیرم که اینان چگونه آگهی مینویسند و یا تسلیت میگویند. همه چیز برایم جدیست. سر کلاس هم با دقت و جدیت به همه چیز گوش میدهم و همهی تکلیفها و تمرینها را با جدیت انجام میدهم.
گاهی که باید پشت به کامپیوتر و رو به تخته بنشینیم، صندلیها جابهجا میشود. امروز ییتکا سمت چپ من نشسته و لنا آنسوی ییتکا افتادهاست. همهی حواس من به درس آموزگار است. با این حال زیر چشمی میبینم که لنا سر به زیر دارد کاغذی را با مداد خطخطی میکند. در سکوت و جدیت کلاس، ناگهان ییتکا کاغذ را از زیر دست لنا بیرون میکشد و جلوی من میگذارد! چه میبینم!؟ تصویر نقاشی پورنوگرافیک زنی عریان است روی دستان و زانوان، که پشتش را رو به بیننده قنبل کرده، در حالت تشنگی و تمنای آمیزش جنسی!
خشکم میزند. ایبابا! ما زن و بچه داریم! رحم داشتهباشید! اینچیزها چیست که نشانمان میدهید؟! چه بگویم؟ چه واکنشی نشان بدهم؟ چه خوب نقاشی کرده! نقاشیاش حرف ندارد! در سکوت کلاس، آموزگار دارد میگوید و میگوید. رو میکنم به ییتکا. با لبخندی شیطنتبار دارد تماشایم میکند. بی حرفی، بالبخندی پاسخش میدهم و نقاشی را پسش میدهم.
در زنگ تفریح ییتکا به سراغم میآید و کموبیش پوزشخواهانه تعریف میکند که با لنا از جدیت و بیاعتنایی و سربهزیری من بهتنگ آمدهاند و خواستهاند ببینند در برابر چنین «پرووکاسیون»ی چه واکنشی نشان میدهم. عجب! مگر قرار بوده ما اینجا با هم لاس بزنیم و همدیگر را دستمالی بکنیم و بعد برویم به خلوت و ادامه بدهیم؟! در هر حال پرووکاسیون در من کارگر نبوده! آرام از این در و آن در گپ میزنیم. کمکم سر درد دلش باز میشود و گله میکند که پستانهایش کوچک است و مردان نگاهش نمیکنند، و البته دوست پسری دارد! دلداریاش میدهم و میگویم که خیلی از مردان پستانهای کوچک دوست دارند و من خوانده و شنیدهام که خیلی از زنان با پستان کوچک تشنگی بیشتری برای سکس دارند. شگفتزده حرفم را تأیید میکند و میگوید که او هم سکس را خیلی دوست دارد!
چه بگویم؟ چه بکنم؟! هیچ! میگذریم و میرویم، و دو سه هفته دیرتر که دورهی آموزشی به پایان میرسد، آخرین باریست که ییتکا و لنا را میبینم. فقط خوشحالم از این که ییتکا توانسته در امور شخصی با مردی درددل کند و شاید جالب بوده برایش که از زبان یک مرد بشنود که اندازهی پستانها اهمیتی ندارد.
اما خود ییتکا و لنا چی؟ آیا به همین راضی بودند؟ چه میدانم... چه میدانم...
***
بخشهای دیگر «از جهان خاکستری» را در این نشانی مییابید.
گردانندهی این دورهی آموزشی که شرکت «گروه ام» M-Gruppen ترتیبش داده مردی سوئدیست، به نام آسار Assar. همیشه مست است. از آن عرقخورهاییست که با مستی پر حرف میشوند. او در آن حال به کلاس میآید، درس آموزگار را قطع میکند و ساعتی، و بیشتر، داد و بیداد میکند که کسانی این و آن خطا را مرتکب شدهاند و در این مملکت نمیشود از این کارها کرد و باید درس عبرت گرفت، باید یاد گرفت، باید آدم شد و... هرگز هم نمیتوان فهمید که منظور او بهطور مشخص چه کسیست.
آموزگار مدیریت مارگریتاست، خانم سوئدی سی و چندساله، خوشپوش و دلپذیر، با موهای مشکی بلند. خوش صحبت. آموزگار اقتصاد کنت است Kennet، مردیسوئدی، میانسال، آرام، و منطقی. سوزانا، زنی میانسال اهل مجارستان، و محمد، مردی میانسال اهل الجزایر، کار با کامپیوتر و برنامههای آن را یادمان میدهند. کامپیوترها اغلب صفحهی تصویر سیاهوسفید و برخی صفحهی تصویر رنگی دارند. «هارد» آنها برخی ۱۰ و برخی ۲۰ مگابایت ظرفیت دارد. کار ما اغلب با دیسکت است. دیسکتها به قطر ۵ و نیم اینچ هستند و با ظرفیت ۳۶۰ کیلوبایت!
سیستم عامل کامپیوترها DOS 3.3 است و گاه ویندوز ۳! بیست و چند نفر، مخلوطی از اهالی کشورهای گوناگون هستیم. هر دو نفر پشت یک کامپیوتر مینشینیم و تکلیفها و تمرینها را با هم انجام میدهیم. محمد اغلب دارد هارد این و آن کامپیوتر را که کرش کرده فورمت میکند و «داس» و ویندوز را در آنها باز و باز نصب میکند. او در ضمن Graph in the Box به ما یاد میدهد که سالها دیرتر قرار است به Excel تبدیل شود. سوزانا به ما Word Perfect یاد میدهد که سالها دیرتر قرار است MS Word آن را از میدان بهدر کند. لنارت Lennart به ما برنامهنویسی یاد میدهد که از نمایش
X = 2
Y = 3
Z = X * Y
Z = ?
با یک خانم لهستانی بهنام لنا Lena پشت یک کامپیوتر افتادهام. چند سالی بزرگتر از من است. چندان دل به کار نمیدهد. از این در و آن در حرف میزند. گویا شوهرش مردی سوئدیست، پانزده بیستسالی بزرگتر از خودش، رانندهی تاکسی. آنسوی او دختری اهل چک نشستهاست، ییتکا Jitka، ده سالی جوانتر از من، بلندقد است و با هیکلی ورزشکارانه، کموبیش تیپ آن نقاشی زن ورزشکار شوروی معروف به «مونالیزای شوروی»، منتها با موها و چشمان سیاه و صورتی لاغرتر و جوانتر، و دهانی بزرگتر. او با یک مرد روس، آندرهی، همگروه شده است، اما چندان اعتنایی به مرد روس ندارد و اغلب با لنای همگروه من به زبان دو سوی مرز چک و لهستان، که هر دو بلداند، دارند با هم پرگویی میکنند.
من همهی آنچه را آموزگاران میگویند میبلعم و جذب میکنم. همهشان برایم اهمیت دارند. آنچه اکنون و اینجا میآموزم قرار است آیندهی مرا در این کشور تازه رقم بزند. همهی پدیدههای این جامعه و این جهان تازه را میخواهم ببینم، بدانم، بفهمم، و یاد بگیرم. از همان نخستین روزی که نشانی پستی در این کشور داشتهام، روزنامهی بزرگ آن را مشترک شدهام، و هر روز آن را از نخستین صفحه تا آخرین صفحه میخوانم، حتی آگهیهای تجارتی و ترحیم و تسلیت را: باید یاد بگیرم که اینان چگونه آگهی مینویسند و یا تسلیت میگویند. همه چیز برایم جدیست. سر کلاس هم با دقت و جدیت به همه چیز گوش میدهم و همهی تکلیفها و تمرینها را با جدیت انجام میدهم.
گاهی که باید پشت به کامپیوتر و رو به تخته بنشینیم، صندلیها جابهجا میشود. امروز ییتکا سمت چپ من نشسته و لنا آنسوی ییتکا افتادهاست. همهی حواس من به درس آموزگار است. با این حال زیر چشمی میبینم که لنا سر به زیر دارد کاغذی را با مداد خطخطی میکند. در سکوت و جدیت کلاس، ناگهان ییتکا کاغذ را از زیر دست لنا بیرون میکشد و جلوی من میگذارد! چه میبینم!؟ تصویر نقاشی پورنوگرافیک زنی عریان است روی دستان و زانوان، که پشتش را رو به بیننده قنبل کرده، در حالت تشنگی و تمنای آمیزش جنسی!
خشکم میزند. ایبابا! ما زن و بچه داریم! رحم داشتهباشید! اینچیزها چیست که نشانمان میدهید؟! چه بگویم؟ چه واکنشی نشان بدهم؟ چه خوب نقاشی کرده! نقاشیاش حرف ندارد! در سکوت کلاس، آموزگار دارد میگوید و میگوید. رو میکنم به ییتکا. با لبخندی شیطنتبار دارد تماشایم میکند. بی حرفی، بالبخندی پاسخش میدهم و نقاشی را پسش میدهم.
در زنگ تفریح ییتکا به سراغم میآید و کموبیش پوزشخواهانه تعریف میکند که با لنا از جدیت و بیاعتنایی و سربهزیری من بهتنگ آمدهاند و خواستهاند ببینند در برابر چنین «پرووکاسیون»ی چه واکنشی نشان میدهم. عجب! مگر قرار بوده ما اینجا با هم لاس بزنیم و همدیگر را دستمالی بکنیم و بعد برویم به خلوت و ادامه بدهیم؟! در هر حال پرووکاسیون در من کارگر نبوده! آرام از این در و آن در گپ میزنیم. کمکم سر درد دلش باز میشود و گله میکند که پستانهایش کوچک است و مردان نگاهش نمیکنند، و البته دوست پسری دارد! دلداریاش میدهم و میگویم که خیلی از مردان پستانهای کوچک دوست دارند و من خوانده و شنیدهام که خیلی از زنان با پستان کوچک تشنگی بیشتری برای سکس دارند. شگفتزده حرفم را تأیید میکند و میگوید که او هم سکس را خیلی دوست دارد!
چه بگویم؟ چه بکنم؟! هیچ! میگذریم و میرویم، و دو سه هفته دیرتر که دورهی آموزشی به پایان میرسد، آخرین باریست که ییتکا و لنا را میبینم. فقط خوشحالم از این که ییتکا توانسته در امور شخصی با مردی درددل کند و شاید جالب بوده برایش که از زبان یک مرد بشنود که اندازهی پستانها اهمیتی ندارد.
اما خود ییتکا و لنا چی؟ آیا به همین راضی بودند؟ چه میدانم... چه میدانم...
***
بخشهای دیگر «از جهان خاکستری» را در این نشانی مییابید.
No comments:
Post a Comment