07 June 2024

آرایشگر شهر سویل - ۱

با چند تن از دوستان قصد سفر داشتیم و صحبت از شمال اسپانیا بود. اما محدودیت دسترسی به ‏دیالیز مهمان در آن نواحی، ما را به‌سوی جنوب راند و به‌ناگزیر شهر سویل ‏Sevilla‏ را انتخاب کردیم.‏

نام این شهر همواره مرا به یاد اپرای معروف «آرایشگر شهر سویل» اثر آهنگساز ایتالیایی جواکینو ‏روسینی می‌اندازد ‏Gioachino Rossini (1792-1868)‎‏. این یکی از معروف‌ترین اپراهای روسینی‌ست ‏که بعد از گذشت بیش از ۲۰۰ سال از نخستین اجرای آن (۱۸۱۶)، امروزه هنوز مقام نهم پر ‏اجراترین اپراهای سراسر جهان را دارد. داستان اپرا کمدی ساده‌ای‌ست پیرامون تلاش مردی ‏عاشق، با کمک یک آرایشگر، برای درآوردن دختری زیبا از چنگ پزشکی پیر که به هر قیمتی قصد ‏ازدواج با دختر را دارد.‏

البته برای کسانی که اهل اپرا و موسیقی کلاسیک آوازی نیستند، مثل خود من، اوورتور، یا ‏‏«پیش‌نوا»ی بدون آواز این اپراست که می‌توان از آن لذت برد. این «پیش‌نوا» خود جداگانه در ‏فیلم‌های بی‌شماری به کار برده شده‌است. در این نشانی بشنوید (۲ دقیقه و ۲۵ ثانیه دندان روی ‏جگر بگذارید تا به جای معروفش برسد که حتماً شنیده‌اید).‏

بگذریم از آرایشگر شهر سویل و برسیم به خود شهر سویل.‏

حوالی ساعت ۳ بعد از ظهر یکشنبه ۲۶ ماه می، با تعویض پرواز در مادرید، وارد شدیم، و ورودمان با کلاهبرداری شرکت کرایهٔ ‏ماشین آغاز شد: شرکت‌های واسطهٔ اینترنتی اصرار دارند که بیمه‌های آن‌ها را بخرید تا از ‏پرداخت هرگونه خسارتی بابت ماشین رها شوید و خیالتان راحت باشد. اما بعد در محل، خود ‏شرکت کرایه‌دهندهٔ ماشین ساز دیگری می‌زند و ادعا می‌کند که بیمه‌های شرکت واسطه به هیچ ‏دردی نمی‌خورند و باید بیمه‌های خود آن‌ها را بخرید! بناچار پذیرفتیم، به امید آن که پولمان را از ‏شرکت واسطه پس بگیریم.‏

راهنمای جی.پی.اس ماشین در انتهای مسیر گیج شده‌است و اصرار دارد ما را به یک کوچهٔ ورود ‏ممنوع وارد کند. هوا داغ است، کم‌تر رهگذری دیده می‌شود، دو طرف همهٔ کوچه‌ها ماشین پارک ‏شده و جایی برای ایستادن ما نیست. دوست پشت فرمان سر نبش دو کوچه، و نیمی روی خط ‏عابر پیاده، می‌ایستد تا ما پیاده شویم و خانهٔ چهاراتاقه‌ای را که کرایه کرده‌ایم پیدا کنیم.‏

آفتاب سوزان است. پرس‌وجو از رهگذران تصادفی ما را به نبش دو خیابان پایین‌تر می‌کشاند، بی ‏آن‌که خانه را پیدا کنیم. آن‌جا دختر جوانی دارد شیشه‌های دکانش را می‌شوید. از او، که هیچ انگلیسی نمی‌داند، خواهش می‌کنیم که با ‏صاحبخانه که در آن‌سوی خط تلفن با انگلیسی شکسته‌بسته‌ای دارد ما را راهنمایی می‌کند، حرف ‏بزند، و خانه را نشانمان دهد. از ما می‌خواهند که همان‌جا بمانیم تا بیایند.‏

زوجی میان‌سال می‌آیند، و خانه را دویست‌متر بالاتر نشانمان می‌دهند. مرد با دوست پشت فرمان ‏می‌رود تا جای پارک پیدا کنند. زن مراسم تحویل خانه را انجام می‌دهد، از گذرنامه‌هامان عکس ‏می‌گیرد و کلیدها را تحویل می‌دهد، خانه را نشان می‌دهد، و با همسرش می‌روند.‏

حالا باید آبی به دست و رویمان بزنیم، لباس گرمی را که از سوئد به تن داشته‌ایم با لباس تابستانی ‏عوض کنیم، و بزنیم بیرون.‏

‏***‏
شهر بدجوری خلوت است. همهٔ دکان‌ها بسته‌اند. هوا گرم است. کم‌کم دستمان می‌آید که: ‏آهان... هم یکشنبه است، و هم وقت سی‌یستا (استراحت نیمروزی)! تشنه و گرسنه دنبال جایی ‏می‌گردیم تا خوردنی و نوشیدنی بخریم. اندک‌شمار رهگذران در برابر پرسش ما سری تکان می‌دهند ‏و می‌گذرند. سرانجام زوج میان‌سالی که عاشقانه بازو به بازو انداخته‌اند و در گوش هم نغمهٔ عشق ‏می‌خوانند، دلشان به حالمان می‌سوزد: با اشارهٔ دست راهی را و جایی را نشانمان می‌دهند که ‏گویا امروز هم دایر است و می‌توان آب و دانه از آن خرید. بعد از سپاسگزاری راه می‌افتیم که به آن ‏سو برویم، اما زن چیزی به نجوا در گوش مرد می‌خواند، و همراهمان می‌شوند که تا نزدیکی ‏خواربارفروشی همراهی‌مان کنند. درود بر آن زوج عاشق!‏

‏«سوپر» کوچکی‌ست. مرد جوانی همه‌کارهٔ آن است. آب و نان و پنیر و کالباس و سبزی و میوه و ‏آبجو می‌خریم، آذوقهٔ امشب و صبح فردا، تا بعد چه شود.‏

در کوچه‌های خلوت و پر آفتاب به خانه بر می‌گردیم و کمی استراحت می‌کنیم. شب هنوز مشکل ‏داریم: در میان کرکره‌های پایین‌کشیده و دکان‌های به‌شدت بستهٔ کوچه‌ها و خیابان‌های پیرامون، ‏تابلوهای رستوران‌های زیادی دیده می‌شود. اما همه بسته‌اند. یکشنبه است و اینان به‌شدت ‏دین‌دار هستند!‏

باز ناگزیریم از این و آن بپرسیم. دو زوج که بر نیمکت‌هایی کنار خیابان نشسته‌اند، با پرسش ما در ‏سکوت به فکر فرو می‌روند، کمی با هم به اسپانیایی حرف می‌زنند، و بعد زنی از آن میان نام ‏رستورانی را می‌گوید و با اشارهٔ دست راهنمایی می‌کند. سپاسگزاری می‌کنیم و راه می‌افتیم. او ‏نامی گفته که ما ‏Er manos‏ شنیده‌ایم، در نقشهٔ گوگل پیدایش نمی‌کنیم، و بعد می‌فهمیم که اینان ‏نیز مانند فرانسویان ‏H‏ را ‏E‏ تلفظ می‌کنند، ‌و آن نام ‏Bar Hermanos Gomez‏ بوده‌است!‏

می‌رویم و پیدایش می‌کنیم. کمی از ساعت ۷ شب گذشته، اما این‌جا تازه دارند میز توی پیاده‌رو ‏می‌چینند. آهان... زندگی شبانه این‌جا تازه از ساعت ۸ شب آغاز می‌شود! میان خواندن منوی روی ‏دیوار و رفتن و ماندن سرگردانیم که میزی توی پیاده‌رو برایمان می‌گذارند و ما را می‌نشانند و سه ‏لیوان آبجو پیش‌مان می‌گذارند (دوست چهارم فردا شب می‌رسد). کم‌کم شام مفصلی می‌شود؛ ‏با حلزون‌های ریز آب‌پز برای مزهٔ آبجو، پایه‌یا ‏Paella‏ یا همان میگوپلوی خودمان که صدف هم تویش ‏هست، و سپس میگوهای عظیم‌الجثهٔ کباب‌شده. میگوهایی به این عظمت هرگز ندیده‌ام. در سوئد ‏درشت‌ترین میگو را میگوی ببری ‏Tigerräkor‏ می‌نامند که یک سوم این‌ها هم نیستند و کسانی، از ‏جمله من، از خوردن آن اکراه دارند، زیرا که کشت آن صدمهٔ بزرگ و جبران‌ناپذیری به محیط زیست ‏می‌زند. این میگوها را لابد باید «میگوی فیلی» نامید.‏

همه چیز البته خوشمزه و مطبوع است، حتی حلزون‌ها. اما من چند هفته است که هیچ اشتهای ‏خوردن و نوشیدن ندارم. به اصرار دوستان یکی از میگوهای فیلی را به زور شراب سفیدی که ‏تعریفی ندارد، فرو می‌دهم. از منو و لیست شراب خبری نیست. موقع سفارش شراب غفلت کردیم ‏و نگفتیم که «خشک» باشد، و یک شراب نیمه‌شیرین برایمان آوردند. اما در مجموع جای بدی نبود. ‏درود بر آن خانم راهنما. در گوگل می‌بینم که بیش از هزار نفر در مجموع امتیاز ۳/۳ از ۵ به این بار ‏داده‌اند.‏

سر راه بازگشت به خانه، خیلی نزدیک به خانه، یک بستنی‌فروشی بزرگ می‌بینیم که موقع ‏آمدنمان خیلی بسته بود، اما اکنون باز است و داخل و میزهای پیاده‌روی بیرون آن پر از ‏مشتری‌ست. هیچ جایی برای نشستن نیست. تا بستنی بخریم میز کوچکی خالی می‌شود، و ‏داخل می‌نشینیم. انواع بستنی‌هایش خوشمزه است. از فردا این‌جا پاتوق ما می‌شود.‏

شب کولر اتاقم تق‌تق صدا می‌دهد. تا صبح هی کم و زیادش می‌کنم و خاموش و روشنش می‌کنم. ‏اما تق‌تق از بین نمی‌رود.‏

‏***‏
عکس از خودم است (حتی انگشتم توی آن پیداست!) و برج ناقوس‌ها و بخشی از بزرگ‌ترین ‏کلیسای جامع همهٔ جهان را که در سویل قرار دارد نشان می‌دهد. آن برج، بناشده در سدهٔ ۱۱۰۰ ‏میلادی به عنوان منارهٔ مسجد، تا زیر سقف بالاترین طاقش ۱۰۵ متر ارتفاع دارد. مسیحیان، پس از ‏تسخیر آن، ویرانش نکردند و از سال ۱۴۰۲ درون و بیرون و پیرامون مناره را به بزرگ‌ترین کلیسای ‏جامع جهان تبدیل کردند. درون کاتدرال (همان کلیسای جامع) هم خود جهانی‌ست. از جمله کریستف کلمب آن‌جا به‌خاک سپرده شده‌است.‏

بخش دوم در این نشانی.
بخش سوم در این نشانی.
بخش چهارم در این نشانی.
بخش پنجم در این نشانی.
بخش ششم در این نشانی.

No comments: