آاای... کودکی، و دستبردهای کودکانهات، کجایید؟!
ماهانهٔ پدر و مادرم در آن سالها هر یک چیزی نزدیک به ۱۱۰ تومان و چند ریال بود. این حقوق برای کرایهٔ خانه و هزینهٔ خوراک و پوشاک و کتاب و دفتر خانوادهٔ پنج، و سپس ششنفره بهزحمت کفاف میداد، و ما بچهها بهندرت تنقلات گیرمان میآمد.
بسیاری این تجربه را از کودکی به یاد دارند که آمدن مهمان به خانه، فرصتی بود مغتنم برایشان تا به روشهای گوناگون از گوشه و کنار خوان نعمتی که گسترده میشد، چیزی هم به آنان میرسید. برای ما گاه پیش میآمد که مهمانی متشخص یک قوطی شکلات با خود هدیه میآورد. قوطی شکلات در آن سالها در خانهٔ ما هدیهای بسیار تجملی یا به قول امروزیها «لاکچری» شمرده میشد. ما بچهها اجازه نداشتیم که حتی نگاه چپ به آن بیندازیم. پس از رفتن مهمان مادر قوطی شکلات را در اعماق طبقهٔ بالای گنجهای در اتاق مهمان پنهان میکرد تا بماند برای روزی که خود آن را به خانهٔ کس دیگری هدیه ببرد.
پس ما چی؟! یک بار، ۹ یا ده سالم بود. راهش را یافتم که یک صندلی بگذارم، از روی آن به طبقههای بالاتر گنجه برسم، روی لبهٔ آن ها بایستم، دستم را دراز کنم و قوطی شکلات را از ته طبقهٔ بالا بردارم.
قوطی پوشش زرورق محکمی داشت. راه آن را هم یافتم. در حالی که دستهایم از شدت هیجان کمی میلرزید و ضربان قلبم بالا میرفت، گوشهٔ زرورق را ذره ذره و با احتیاط باز کردم، و سپس گوشهٔ مقوای قوطی را گشودم. اکنون فقط لازم بود که یک پنس را از این گشودگی فرو کنم، شکلات را بگیرم و بکشم بیرون!
آه، چه لذتی داشت شکلات دزدکی خوردن! یکی، و بعد یکی دیگر... اما بیشتر نه! میفهمند و افتضاح میشود. گوشهٔ قوطی را به خیال خودم جوری درست میکردم که معلوم نباشد کسی دستبردی به آن زده.
اما طبیعیست که این دستبرد چند بار دیگر تکرار شد، گوشهٔ قوطی خرابتر و خرابتر شد، محتوای قوطی تحلیل رفت، و آن سر بزنگاه رسید که مادر آمد آن را بردارد و با خود هدیه به یک مهمانی ببرد، و یک قوطی نیمخالی و دستکاریشده یافت... و خب، معلوم بود چه کسی این جرم را مرتکب شده، و...
***
سالی بعد حقوقها کمی بالا رفت، و چیزهای دیگری هم در این گنجه یافت میشد. پدرم گاه مهمانانی در خانه داشت: عمویم، یا داییهایم. آنوقت بطری عرق بود که به خانه میآمد. تازگیها «ودکا بالزام» مد شدهبود. پدر و مهمان در گوشهٔ سفره بطری را بین خود پنهان میکردند، و بهظاهر پنهانی میریختند و مینوشیدند. اگر پدر دمی به خمرهزده به خانه میآمد، مادر وادارش میکرد که دهانش را آب بکشد و بعد بیاید سر سفره. اما در حضور مهمان مادر چیزی نمیگفت و میماند تا بعد حساب پس بگیرد.
هنوز یخچال نداشتیم و یخچال «فیلکو» را سالی بعد خریدیم. پس باقی بطری عرق هم به همان گنجهٔ اتاق مهمان میرفت. به! من که استاد دستدرازی به اعماق آن بودم! بطری را بر میداشتم، نگاهش میکردم، در ذهنم علامتی میزدم که سطح محتوایش تا کجاست، و بعد جرعهٔ کوچکی مینوشیدم: تلخ بود و میسوزاند؛ اما چه میچسبید دستبرد زدن و دزدکی نوشیدن! چه هیجان دلچسبی داشت! بعد بطری را نگاه میکردم: نه، هنوز معلوم نیست که چیزی از آن کم شده؛ پس جرعهای دیگر...
مست نمیشدم؟ نمیدانم! بیشتر نمینوشیدم و مواظب بودم کم شدنش معلوم نشود، و تازه تا ساعاتی بعد کسی در خانه نبود تا حالم را ببیند. و البته گویا عادت هم داشتم: در کودکی بدغذا و لاغر و مردنی بودم. پزشکی گفتهبود که به من مخمر آبجو بدهند، و پدر که مخمر آبجو در اردبیل نمییافت، هر گاه مرا همچون توجیهی برای غیبت از خانه برای مادر (که فرمانروای خانه بود) با خود به محفل دوستانش میبرد، یک استکان کمرباریک آبجو به خوردم میداد، و من برای همهٔ مجلس ادا و اطوار در میآوردم، میدویدم، میرقصیدم و کلهمعلق میزدم و همه از خنده غش میکردند.
این دستبرد به بطری عرق هرگز فاش نشد!
***
یک بار هم همهٔ خانوادهٔ پنج یا ششنفره از اردبیل کوبیده بودیم و با اتوبوس و قطار (چه سفر پرخاطرهای بود با قطار) رفتهبودیم تا بهشهر، یعنی جایی که خالهام با شوهر و سه (سپس چهار) دخترش در آن زندگی میکردند. دایی هم با خانوادهٔ پنج – ششنفرهاش آمده بود.
آنجا شوهر خالهام، از خانوادهٔ مهاجران از قفقاز، یعنی خانوادههایی از تبار ایرانی که در قفقاز میزیستند و در سال ۱۹۳۸ (۱۳۱۷) رژیم استالین وادارشان کردهبود که یا تبعهٔ شوروی بشوند و یا به جهنمدرهٔ خودشان برگردند، معجون جالبی ساختهبود: آلبالو و شکر توی ودکا ریختهبود و خواباندهبود، و این همان چیزی بود که به روسی ویشنیوفکا (ودکای آلبالویی) نام داشت (بعدها به این شوهرخاله کمک کردم که نامهای برای برادر و عمویش، کارگران نفت، که هنوز در گروزنی، پایتخت جمهوری چچن امروزی ماندهبودند بنویسد). شوهر خاله و پدر و دایی به همان سبکی که گفتم گوشهٔ سفره مینشستند، میریختند، مینوشیدند، میگفتند و میخندیدند.
اما... یخچال هنوز به خانهٔ خاله هم نیامدهبود، یا شاید آمدهبود و جایی برای بطری «نجس» نداشت، یادم نیست. پس بطری را با باقی محتوایش در تاقچهٔ اتاق مهمان، کنار چرخ خیاطی دستی، که روکشی زیبا و تزیینی رویش بود، پنهان میکردند.
به! خب، این که از گنجهٔ اتاق مهمان خانهٔ خودمان هم آسانتر بود! یک بار و دو بار پسردایی همسن خودم را هم کشاندم، از این شربت تلخ، اما خوشمزه نوشیدیم، با چه هیجانی، و آی کیف کردیم!
یک بار که با همین پسردایی مشغول عملیات بودیم، خواهر کوچکتر من و خواهر کوچکتر او مچمان را گرفتند. بیدرنگ نشستیم روی زمین و من شروع کردم به تعریف چیزی دربارهٔ بمب گذاشتن زیر قطار! هیچ نمیدانم چرا و چگونه چنین حرفی بر زبانم جاری شد. این دو دختر رفتند و در خانه جار زدند که ما قصد داریم بمب زیر قطار بگذاریم، که البته کودکانه بودن چنین حرفهایی آشکار بود و کسی بهایی به آن نداد.
اما زیر قطار... البته من طرحی برای زیر قطار داشتم، و این چیزی بود که نمیدانم چه زمانی از پدرم شنیدهبودم. روزی، در همان بهشهر، با مانورها و کلکهای فراوان توانستم از خانه غیبت کنم و خود را به کنار ریل راهآهن رساندم. ساعت را سنجیدهبودم و میدانستم که دقایقی بعد قطاری از اینجا میگذرد. دولا دولا تا ریل پیش رفتم و یک سکهٔ یک ریالی روی ریل گذاشتم. قرار بود چرخهای قطار از روی آن بگذرند تا ببینم پدرم آیا راست میگفت که سکه له میشود؟
عقب دویدم و در انتظار عبور قطار لای چمنها و بوتهها دراز کشیدم. در انتظار رسیدن قطار، در آنسوی ریل منظرهای میدیدم که برایم بهکلی تازگی داشت: در فاصلهٔ بیست متری آنسوی ریل چادرهای سپیدی بر پا بود، زنان و کودکانی پیرامون آنها بودند، و زنان لباسی سراپا سپید و کلاهی سپید و با شکلی عجیب بر سر داشتند. کیستند اینان؟
قطار میآمد، نزدیکتر و نزدیکتر میشد، و دل من تندتر و تندتر میزد. آمد، و با عبور نخستین چرخ قطار از روی سکهام، سکه به سویی پرتاب شد. قطار که رفت، سکه را پیدا کردم: آری، له شدهبود و صاف و بیضوی شدهبود. بهبه!
***
آن چادرها و زنان و کودکان، کازاخهای مهاجر از کازاخستان به ایران بودند و هستند، که به غلط قزاق و قزاقستان گفته و نوشته میشود. هر چه گشتم، تصویری با آن کلاهها نیافتم. بیگمان متعلق به زنان قبیلهای از کازاخهای «سفید» بود که از انقلاب بالشویکی گریختهبودند و به ایران پناه آوردهبودند. آیا هنوز هستند، یا در ترکمنها حل شدند؟
***
دوستی گرامی دارم که با نوشیدن تنها یک آبجوی سبک احساس مستی میکند و من به حالش غبطه میخورم که خرجش چهقدر کم است! من، بیگمان با سابقهٔ آن «عرقخوری»های کودکیها، هر چه مینوشم... «کفاف کی دهد این بادهها به مستی ما...»
ماهانهٔ پدر و مادرم در آن سالها هر یک چیزی نزدیک به ۱۱۰ تومان و چند ریال بود. این حقوق برای کرایهٔ خانه و هزینهٔ خوراک و پوشاک و کتاب و دفتر خانوادهٔ پنج، و سپس ششنفره بهزحمت کفاف میداد، و ما بچهها بهندرت تنقلات گیرمان میآمد.
بسیاری این تجربه را از کودکی به یاد دارند که آمدن مهمان به خانه، فرصتی بود مغتنم برایشان تا به روشهای گوناگون از گوشه و کنار خوان نعمتی که گسترده میشد، چیزی هم به آنان میرسید. برای ما گاه پیش میآمد که مهمانی متشخص یک قوطی شکلات با خود هدیه میآورد. قوطی شکلات در آن سالها در خانهٔ ما هدیهای بسیار تجملی یا به قول امروزیها «لاکچری» شمرده میشد. ما بچهها اجازه نداشتیم که حتی نگاه چپ به آن بیندازیم. پس از رفتن مهمان مادر قوطی شکلات را در اعماق طبقهٔ بالای گنجهای در اتاق مهمان پنهان میکرد تا بماند برای روزی که خود آن را به خانهٔ کس دیگری هدیه ببرد.
پس ما چی؟! یک بار، ۹ یا ده سالم بود. راهش را یافتم که یک صندلی بگذارم، از روی آن به طبقههای بالاتر گنجه برسم، روی لبهٔ آن ها بایستم، دستم را دراز کنم و قوطی شکلات را از ته طبقهٔ بالا بردارم.
قوطی پوشش زرورق محکمی داشت. راه آن را هم یافتم. در حالی که دستهایم از شدت هیجان کمی میلرزید و ضربان قلبم بالا میرفت، گوشهٔ زرورق را ذره ذره و با احتیاط باز کردم، و سپس گوشهٔ مقوای قوطی را گشودم. اکنون فقط لازم بود که یک پنس را از این گشودگی فرو کنم، شکلات را بگیرم و بکشم بیرون!
آه، چه لذتی داشت شکلات دزدکی خوردن! یکی، و بعد یکی دیگر... اما بیشتر نه! میفهمند و افتضاح میشود. گوشهٔ قوطی را به خیال خودم جوری درست میکردم که معلوم نباشد کسی دستبردی به آن زده.
اما طبیعیست که این دستبرد چند بار دیگر تکرار شد، گوشهٔ قوطی خرابتر و خرابتر شد، محتوای قوطی تحلیل رفت، و آن سر بزنگاه رسید که مادر آمد آن را بردارد و با خود هدیه به یک مهمانی ببرد، و یک قوطی نیمخالی و دستکاریشده یافت... و خب، معلوم بود چه کسی این جرم را مرتکب شده، و...
***
سالی بعد حقوقها کمی بالا رفت، و چیزهای دیگری هم در این گنجه یافت میشد. پدرم گاه مهمانانی در خانه داشت: عمویم، یا داییهایم. آنوقت بطری عرق بود که به خانه میآمد. تازگیها «ودکا بالزام» مد شدهبود. پدر و مهمان در گوشهٔ سفره بطری را بین خود پنهان میکردند، و بهظاهر پنهانی میریختند و مینوشیدند. اگر پدر دمی به خمرهزده به خانه میآمد، مادر وادارش میکرد که دهانش را آب بکشد و بعد بیاید سر سفره. اما در حضور مهمان مادر چیزی نمیگفت و میماند تا بعد حساب پس بگیرد.
هنوز یخچال نداشتیم و یخچال «فیلکو» را سالی بعد خریدیم. پس باقی بطری عرق هم به همان گنجهٔ اتاق مهمان میرفت. به! من که استاد دستدرازی به اعماق آن بودم! بطری را بر میداشتم، نگاهش میکردم، در ذهنم علامتی میزدم که سطح محتوایش تا کجاست، و بعد جرعهٔ کوچکی مینوشیدم: تلخ بود و میسوزاند؛ اما چه میچسبید دستبرد زدن و دزدکی نوشیدن! چه هیجان دلچسبی داشت! بعد بطری را نگاه میکردم: نه، هنوز معلوم نیست که چیزی از آن کم شده؛ پس جرعهای دیگر...
مست نمیشدم؟ نمیدانم! بیشتر نمینوشیدم و مواظب بودم کم شدنش معلوم نشود، و تازه تا ساعاتی بعد کسی در خانه نبود تا حالم را ببیند. و البته گویا عادت هم داشتم: در کودکی بدغذا و لاغر و مردنی بودم. پزشکی گفتهبود که به من مخمر آبجو بدهند، و پدر که مخمر آبجو در اردبیل نمییافت، هر گاه مرا همچون توجیهی برای غیبت از خانه برای مادر (که فرمانروای خانه بود) با خود به محفل دوستانش میبرد، یک استکان کمرباریک آبجو به خوردم میداد، و من برای همهٔ مجلس ادا و اطوار در میآوردم، میدویدم، میرقصیدم و کلهمعلق میزدم و همه از خنده غش میکردند.
این دستبرد به بطری عرق هرگز فاش نشد!
***
یک بار هم همهٔ خانوادهٔ پنج یا ششنفره از اردبیل کوبیده بودیم و با اتوبوس و قطار (چه سفر پرخاطرهای بود با قطار) رفتهبودیم تا بهشهر، یعنی جایی که خالهام با شوهر و سه (سپس چهار) دخترش در آن زندگی میکردند. دایی هم با خانوادهٔ پنج – ششنفرهاش آمده بود.
آنجا شوهر خالهام، از خانوادهٔ مهاجران از قفقاز، یعنی خانوادههایی از تبار ایرانی که در قفقاز میزیستند و در سال ۱۹۳۸ (۱۳۱۷) رژیم استالین وادارشان کردهبود که یا تبعهٔ شوروی بشوند و یا به جهنمدرهٔ خودشان برگردند، معجون جالبی ساختهبود: آلبالو و شکر توی ودکا ریختهبود و خواباندهبود، و این همان چیزی بود که به روسی ویشنیوفکا (ودکای آلبالویی) نام داشت (بعدها به این شوهرخاله کمک کردم که نامهای برای برادر و عمویش، کارگران نفت، که هنوز در گروزنی، پایتخت جمهوری چچن امروزی ماندهبودند بنویسد). شوهر خاله و پدر و دایی به همان سبکی که گفتم گوشهٔ سفره مینشستند، میریختند، مینوشیدند، میگفتند و میخندیدند.
اما... یخچال هنوز به خانهٔ خاله هم نیامدهبود، یا شاید آمدهبود و جایی برای بطری «نجس» نداشت، یادم نیست. پس بطری را با باقی محتوایش در تاقچهٔ اتاق مهمان، کنار چرخ خیاطی دستی، که روکشی زیبا و تزیینی رویش بود، پنهان میکردند.
به! خب، این که از گنجهٔ اتاق مهمان خانهٔ خودمان هم آسانتر بود! یک بار و دو بار پسردایی همسن خودم را هم کشاندم، از این شربت تلخ، اما خوشمزه نوشیدیم، با چه هیجانی، و آی کیف کردیم!
یک بار که با همین پسردایی مشغول عملیات بودیم، خواهر کوچکتر من و خواهر کوچکتر او مچمان را گرفتند. بیدرنگ نشستیم روی زمین و من شروع کردم به تعریف چیزی دربارهٔ بمب گذاشتن زیر قطار! هیچ نمیدانم چرا و چگونه چنین حرفی بر زبانم جاری شد. این دو دختر رفتند و در خانه جار زدند که ما قصد داریم بمب زیر قطار بگذاریم، که البته کودکانه بودن چنین حرفهایی آشکار بود و کسی بهایی به آن نداد.
اما زیر قطار... البته من طرحی برای زیر قطار داشتم، و این چیزی بود که نمیدانم چه زمانی از پدرم شنیدهبودم. روزی، در همان بهشهر، با مانورها و کلکهای فراوان توانستم از خانه غیبت کنم و خود را به کنار ریل راهآهن رساندم. ساعت را سنجیدهبودم و میدانستم که دقایقی بعد قطاری از اینجا میگذرد. دولا دولا تا ریل پیش رفتم و یک سکهٔ یک ریالی روی ریل گذاشتم. قرار بود چرخهای قطار از روی آن بگذرند تا ببینم پدرم آیا راست میگفت که سکه له میشود؟
عقب دویدم و در انتظار عبور قطار لای چمنها و بوتهها دراز کشیدم. در انتظار رسیدن قطار، در آنسوی ریل منظرهای میدیدم که برایم بهکلی تازگی داشت: در فاصلهٔ بیست متری آنسوی ریل چادرهای سپیدی بر پا بود، زنان و کودکانی پیرامون آنها بودند، و زنان لباسی سراپا سپید و کلاهی سپید و با شکلی عجیب بر سر داشتند. کیستند اینان؟
قطار میآمد، نزدیکتر و نزدیکتر میشد، و دل من تندتر و تندتر میزد. آمد، و با عبور نخستین چرخ قطار از روی سکهام، سکه به سویی پرتاب شد. قطار که رفت، سکه را پیدا کردم: آری، له شدهبود و صاف و بیضوی شدهبود. بهبه!
***
آن چادرها و زنان و کودکان، کازاخهای مهاجر از کازاخستان به ایران بودند و هستند، که به غلط قزاق و قزاقستان گفته و نوشته میشود. هر چه گشتم، تصویری با آن کلاهها نیافتم. بیگمان متعلق به زنان قبیلهای از کازاخهای «سفید» بود که از انقلاب بالشویکی گریختهبودند و به ایران پناه آوردهبودند. آیا هنوز هستند، یا در ترکمنها حل شدند؟
***
دوستی گرامی دارم که با نوشیدن تنها یک آبجوی سبک احساس مستی میکند و من به حالش غبطه میخورم که خرجش چهقدر کم است! من، بیگمان با سابقهٔ آن «عرقخوری»های کودکیها، هر چه مینوشم... «کفاف کی دهد این بادهها به مستی ما...»