15 March 2015

در آن سر دنیا - 3‏

نیو زیلند از دو جزیره‌ی بزرگ و تعدادی جزیره‌های کوچک تشکیل شده‌است. مساحت آن نزدیک 269 ‏هزار کیلومتر مربع است، یعنی کمی کم‌تر از دو سوم سوئد و کمی بیش‌تر از یک ششم ایران. تا ‏هزار سال پیش هیچ انسان و هیچ پستانداری در این دو خشکی بزرگ وجود نداشت اما گونه‌های ‏فراوانی از پرندگان در آن‌ها می‌زیستند. با کوچ قبایل مائوری ‏Maori‏ از جزایر پولی‌نزی به این دو ‏خشکی نزدیک هزار سال پیش و همراه آوردن چهارپایان، و سپس هجوم اروپاییان نزدیک پانصد سال ‏پیش، بسیاری از گونه‌های پرندگان نابود شدند و زیست‌بوم جزیره‌ها سخت آسیب دید، تا آن‌که در ‏دهه‌های اخیر مقرراتی برای حفاظت از محیط زیست وضع کردند. اکنون نزدیک یک سوم سراسر ‏کشور منطقه‌ی حفاظت‌شده اعلام شده‌است.‏

نیو زیلند در سال 1947 کشوری مستقل اعلام شد اما هنوز الیزابت دوم ملکه انگلستان، ملکه‌ی ‏نیو زیلند هم هست.‏

اوکلند و مناطق شمالی جزیره‌ی شمالی آب‌وهوای مدیترانه‌ای دارند اما جزیره‌ی جنوبی طبیعت ‏رنگارنگی دارد، از کوه‌های بلند و پر برف، تا بیابان‌های خشک، سواحل صخره‌ای، و جنگل‌های ‏نیمه‌گرمسیری. سرمای هوا در سراسر نیو زیلند به‌ندرت زیر صفر می‌رود، و گرما تا 30 درجه ‏می‌رسد.‏

مناطق شمالی جزیره‌ی شمالی جایی‌ست برای خواستاران آفتاب و دریا و موج‌بازی. اما این‌ها در ‏اروپا هم هست. پس ما راه جنوب را در پیش می‌گیریم.‏

روتوروآ

راهنمای جی‌پی‌اس را از سوئد با خود آورده‌ام و نقشه‌ی نیو زیلند را در آن گذاشته‌ام. برای یافتن ‏نشانی‌ها مشکلی نداریم. اما کشف می‌کنیم که سیم دستگاهمان به جافندکی ماشین ‏نمی‌خورد. لابد این هم کار انگلیس‌هاست! خوشبختانه یک "منبع" power bank جالب همراه دارم که خود با برق ‏شارژ می‌شود و سپس می‌تواند باتری چهار گوشی تلفن را شارژ کند. چیز بسیار خوبی‌ست برای ‏سفرهای طولانی در جاهایی که دسترسی به برق آسان نیست. سیم جی‌پی‌اس‌مان هم به آن ‏می‌خورد. درود بر کسی که آن را هدیه‌ی کریسمس به من داد!‏

ماشین خانه‌به‌دوش رهوار است اما فنرهایش چندان نرم نیست و جایی که سرنشینان می‌نشینند ‏تکان‌ها و لرزش‌های فراوانی دارد. ظرف‌ها و قاشق و چنگال و دیگر خرد و ریزهای آشپزخانه‌هم توی ‏کشوها سر و صدا می‌کنند. اما 230 کیلومتر تا نخستین مقصدمان شهر روتوروآ ‏Rotorua‏ چندان ‏طولانی نیست.‏

ماشین ما توالت دارد و بنابراین ایستادن و خوابیدن در آن در پارکینگ‌های معمولی و کنار جاده‌ها و ‏توی جنگل مجاز است. اما اکثریت‌مان ترجیح می‌دهند که در کمپینگ‌هایی که آب و برق و دوش و ‏توالت و آشپزخانه و رختشورخانه و وای‌فای ‏WiFi‏ دارند اتراق کنیم. اندرو، راهنمای سفرمان، ما را ‏ترسانده‌است که کمپینگ‌های سر راه زود پر می‌شوند و پیشاپیش باید تماس گرفت و جا رزرو کرد. ‏شماره تلفن کمپینگی را که او پیشنهاد کرده از کتاب راهنمای سفرمان پیدا می‌کنیم، زنگ می زنیم ‏و جایی برای ماشین‌مان می‌گیریم. نام کمپینگ ‏Rotorua Thermal Holiday Park‏ است و جای آن ‏برای ما بسیار مناسب است، زیرا نزدیک به دو جایی‌ست که می‌خواهیم ببینیم: دهکده‌ی ‏بومی‌نشین تاماکی ‏Tamaki‏ و فواره‌های آتشفشانی و لجن‌های جوشان پیرامون آن؛ و یک مجتمع ‏آبگرم در آن حوالی.‏

به روتوروآ که می‌رسیم آفتاب هنوز داغ است و بی کلاه و عینک آفتابی نمی‌توان راه رفت. بوی ‏تخم‌مرغ گندیده در همه‌جای شهر بینی را می‌آزارد. این بویی‌ست که در اغلب جاهای با ‏چشمه‌های آب گرم آتشفشانی به مشام می‌رسد، از جمله در "قطور سوئی" خودمان در دامنه‌ی ‏سبلان. برای دیدار از دهکده‌ی تاماکی دیر شده‌است، اما می‌توان به مجتمع آبگرم رفت. نام آن ‏Polynesian Spa‏ ست و انواع حمام‌ها را با یا بی ماساژ و با یا بی لجن "شفابخش" دارد.‏

با همسفران "آبگرم دریاچه، دولوکس" ‏deluxe Lake Spa‏ را انتخاب می‌کنیم. بهای بلیت ورودی برای ‏هر نفر 45 دلار نیو زیلند است (نزدیک 300 کرون سوئد – بعدها یکی از راهنمایان برایمان تعریف ‏می‌کند که نیو زیلندی‌ها و استرالیایی‌ها واحد پول دلار را برای دهن‌کجی به انگلستان برگزیدند!). ‏این‌جا چهار حوض آبگرم هست در فضای باز و در کنار یک دریاچه، در میان گل و گیاه. پیرامون حوض‌ها ‏را با تخته‌سنگ‌های طبیعی تزیین کرده‌اند. سردترین آن‌ها 36 درجه و گرم‌ترین‌شان 42 درجه است. ‏یکی‌شان گویا "رادیوم" هم دارد که گویا برای رماتیسم خوب است. این کلیپ 45 ثانیه‌ای منظره‌ی ‏حوض‌ها را نشان می‌دهد.‏

من به خواص معجزه‌آسایی که برای "اسپا" ‏spa‏ و آبگرم و لجن و این‌ها می‌شمارند هرگز باور ‏نداشته‌ام. از کودکی و نوجوانی تا 25 سالگی با لجن دریاچه‌ی شورابیل و آبگرم سرعین بزرگ شدم ‏و داستان‌ها از معجزات آن‌ها شنیدم. بستگان و آشنایان برای شفا گرفتن از آن‌ها از راه‌های دور ‏می‌آمدند. اما من هرگز هیچ تأثیر معجزه‌آسایی از این آب‌ها و لجن‌ها ندیدم. شاید دردهای من از آن ‏انواعی نبود و نیست که این‌ها چاره‌اش کنند؟! این‌جا به مجتمع آبگرم پولی‌نزی هم تنها برای آب‌تنی ‏آمده‌ام و هیچ انتظاری بیش از لذت بردن از خود آب‌تنی ندارم. و چه خوب که جهت آفتاب اکنون ‏طوری‌ست که بر سرمان نمی‌تابد تا توی آب داغ باز داغ‌ترمان کند. چند خانواده چینی، دو خانواده‌ی هندی، و یک خانواده‌ی آلمانی نیز این‌جا‏ هستند.‏ آرامش محیط و گرمای حوض‌ها ‏لذت‌بخش است.‏

نزدیک دو ساعت آب‌تنی می‌کنیم و سپس به‌سوی کمپینگ می‌رانیم. در جای تعیین‌شده پارک ‏می‌کنیم و پیش از هر چیز سیم برق ماشین را به پریز پارکینگ وصل می‌کنیم تا هم باتری مصارف ‏داخلی آن (از قبیل یخچال و پمپ آب و...) شارژ شود و هم گوشی‌هایمان را به پریزهای داخل ‏ماشین وصل کنیم و شارژشان کنیم. سپس یکی از همراهان باقی‌مانده‌ی همه‌ی خوراکی‌هایمان را ‏با هم مخلوط می‌کند و در آشپزخانه‌ی کمپینگ در تابه‌ای تفت می‌دهد و می‌آورد. نامش را "هفت ‏بهشت" گذاشته‌است. خوشمزه است و بعد از آب‌تنی در آبگرم می‌چسبد.‏

نخستین شب خوابیدن در کاراوان چندان هم بد نیست. سه تخت دو نفره‌ی کم‌وبیش راحت داریم با ‏ملافه و بالش و پتو و پتوهای اضافه. چراغ مطالعه هم داریم! پنجره‌ها همه توری دارند و می‌توان ‏بازشان گذاشت. می‌توان همه‌ی پرده‌ها را کشید. خروپف همراهان وحشتناک نیست و می‌توان ‏تحملش کرد. از خروپف خودم خبر ندارم! البته با غلت و واغلت هر کداممان همه‌ی ماشین تکان ‏می‌خورد، اما در شب‌های بعد کم‌کم به آن هم عادت می‌کنیم و به‌ویژه اگر جامی شراب با شام ‏نوشیده‌باشیم، راحت می‌خوابیم. بعدها جمع‌بندی برخی از همراهان این است که در این ماشین ‏راحت‌تر از هتل‌ها می‌خوابیدیم!‏


تاماکی

ساعت 10 صبح 25 ژانویه صبحانه‌خورده، آراسته و آماده، بلیت ورود به دهکده‌ی مائوری‌نشین ‏تاماکی Tamaki را خریده‌ایم و در میدان ورودی آن به انتظار راهنما ایستاده‌ایم. سقف سایبان این میدان بر ‏ستون‌هایی به‌شکل پیکره‌های اساطیری مائوری، تراشیده از چوب ایستاده‌است. برای من جالب ‏است که این پیکره‌ها و شکل‌ها و شکلک‌ها از سویی به مشابه افریقایی‌شان شباهت دارند، و از ‏سویی دیگر شبیه پیکره‌های کار سرخپوستان کانادا هستند. چه اشتراک فرهنگی میان همه‌ی ‏این‌ها می‌تواند وجود داشته باشد؟

خانم راهنمای گشاده‌رویی از قومیت مائوری می‌آید و ما را با خود به دیدن پدیده‌های آتشفشانی ‏این دره می‌برد. پیرامون‌مان جنگل نیمه‌گرمسیری‌ست اما این‌جا و آن‌جا تکه‌های بزرگ و کوچک ‏زمین‌های پوشیده از گدازه‌های خاموش و خاکستر آتشفشانی دیده می‌شود. از سوراخ‌هایی در ‏لابه‌لای این‌ها چشمه‌هایی می‌جوشد یا بخار آب بیرون می‌زند. در جاهایی، با فواصل زمانی معینی، ‏فواره‌هایی بلند از آب داغ و بخار به آسمان می‌رود. مشابه این‌ها، فراوان‌تر و بزرگ‌تر، در ایسلند هم ‏هست. خانم راهنما مکانیسم این پدیده را توضیح می‌دهد: این سوراخ‌ها تا لایه‌های داغ زیر زمین ‏راه دارند. آب تا آن‌جاها فرو می‌رود، و هنگامی که مقدار معینی آب جمع می‌شود و داغ می‌شود، ‏فشار بخار زیر آن آن‌قدر بالا می‌رود که ناگهان همه‌ی آب را به بیرون پرتاب می‌کند، تا دوباره آب در آن ‏پایین جمع شود. بلندی بعضی از این فوراه‌ها تا 30 متر هم می‌رسد.‏




راهنما گروه ما و نزدیک بیست نفر دیگر را که همراهمان هستند روی تکه زمینی از خاکستر ‏آتشفشان وا می‌دارد تا یک پایمان را همزمان بر زمین بکوبیم. زمین زیر پایمان آشکارا می‌لرزد. او ‏می‌گوید که جنگاوران مائوری، که رقصشان را دیرتر خواهیم دید، از این حیله برای ترساندن دشمن ‏استفاده می‌کردند.‏

سپس به محوطه‌ی لجن جوشان می‌رسیم. این‌جا لجنی خاکستری رنگ است که این‌جا و آن‌جا ‏قلپ قلپ می‌جوشد. کِر ِمی را که از این لجن می‌سازند، در فروشگاه دهکده می‌فروشند و گویا ‏خواصی معجزه‌آسا دارد. خانم راهنما می‌پرسد: - باورتان می‌شود که من 55 سال دارم؟ - نه، ‏صورتش چنین سن و سالی را نشان نمی‌دهد. او می‌گوید که رازش استفاده از همین کرم است که ‏چین و چروک را نابود می‌کند.‏ بالای تپه‌ی آن‌سوی این لجن جوشان ساختمانی چند طبقه هست که به گفته‌ی خانم راهنما هم ‏هتل است و هم درمانگاهی که در آن همین لجن و آبگرم و دیگر مواد طبیعی منطقه را برای ‏معلجه‌ی بیماری‌ها به‌کار می‌برند.‏

او سپس ما را به قفس و آشیانه‌ی بزرگ پرنده‌ی بومی این کشور می‌برد. پرنده کیوی ‏Kiwi‏ نام دارد ‏که گویا از شباهت صدایش به "‏k-wee‏" گرفته شده‌است. آشیانه نیمه‌تاریک است و راهنما می‌گوید ‏که ساکت باشیم، زیرا این پرنده از روشنایی و صدا گریزان است و روزها خود را در سوراخ‌های زیر ‏زمینی پنهان می‌کند. ما همه ساکتیم، اما کیوی خود را نشان نمی‌دهد که نمی‌دهد! تا پایان ‏سفرمان در نیو زیلند هم هرگز هیچ جا دیدار او دست نمی‌دهد. کیوی یکی از واپسین بازماندگان ‏پرندگان ویژه‌ی نیو زیلند است. بدتر از مرغ خانگی هیچ پر پرواز ندارد و با منقار باریک و درازش ‏خوراکش را از زیر برگ‌های ریخته از درختان بیرون می‌کشد. این پرنده نشان ملی نیو زیلند و نیو ‏زیلندی‌هاست. در بسیاری موارد نیوزیلندی‌ها، محصولاتشان، و تیم‌های ورزشی‌شان را با صفت ‏‏"کیوی" مشخص می‌کنند.‏

اکنون نوبت تماشای برنامه‌ی فرهنگی پیشواز سنتی از مهمانان رسیده‌است و برای آن باید تا سالن ‏دهکده برویم. اما تا آغاز برنامه کمی وقت داریم. افراد گروه گردشگران دارند چپ و راست عکس ‏می‌گیرند. یک زوج سالمند انگلیسی از خانم راهنما چیزی می‌پرسند که من هم دوست دارم ‏پاسخش را بشنوم. زوج می‌گویند که او خیلی خوب انگلیسی حرف می‌زند، و او می‌گوید که این را ‏مدیون مادرش است، زیرا مادرش تنها زبان مائوری می‌دانست اما برای آن که فرزندانش از قافله‌ی ‏پیشرفت در جامعه عقب نمانند، آنان را واداشت که انگلیسی بخوانند و به انگلیسی حرف بزنند. زوج ‏می‌پرسند که پس وضع زبان و فرهنگ مائوری در نیو زیلند چگونه است؟ و خانم راهنما توضیحی ‏می‌دهد که من اینجا ارقام و تاریخ‌هایش را دقیق‌تر کرده‌ام:‏

نزدیک پانزده درصد از جمعیت کشور قومیت مائوری دارند، اما تنها کمی بیش از چهار درصد از جمعیت ‏کشور، یا نزدیک یک چهارم از خود مائوری‌ها، زبان مائوری را در زندگی روزمره به‌کار می‌برند. در ‏دهه‌ی 1880 دولت آموزش زبان مائوری را در مدارس ممنوع اعلام کرد و در طول ده‌ها سال ‏دانش‌آموزانی که در کلاس‌ها به این زبان حرف می زدند سخت تنبیه می‌شدند. در سده‌ی بیستم ‏زبان مائوری به سوی نابودی می‌رفت و با آن‌که فعالان فرهنگی از سال 1982 مدارس ‏خصوصی به زبان مائوری تأسیس کردند و کتاب و مجله و روزنامه منتشر کردند، باز پیشرفت چندانی ‏در گسترش این زبان به‌دست نیامد. در سال 1987 زبان مائوری در کنار زبان انگلیسی زبان رسمی ‏کشور اعلام شد، اما این نیز سودی نداشت. در سال 1994 دولت نیو زیلند موظف شد که به مفاد ‏عهدنامه‌ی تسلیم مائوری‌ها به استعمار بریتانیا در سال 1840 عمل کند و برای حفظ زبان مائوری ‏بکوشد. از این هنگام همه‌ی تابلوهای شهرها، خیابان‌ها، جاده‌ها، و همه‌ی متن‌های رسمی در ‏سطر نخست به زبان مائوری و سپس به انگلیسی نوشته می‌شوند، اما تازه از هفت هشت سال ‏پیش کانال‌های رادیو و تلویزیون ملی به این زبان دایر شده‌است. مدارسی به این زبان هست، ‏با این‌همه تعداد سخن‌گویان آن پیوسته در حال کاهش است. امروز بسیاری از نوجوانان مائوری حتی در خانه به این زبان حرف ‏نمی‌زنند.‏

خانم راهنما نفسی تازه می‌کند و می‌افزاید: - من پشیمان نیستم که به اصرار مادرم انگلیسی‌زبان ‏شدم. می‌بینید که با این زبان نان می‌خورم. اما بد نبود که زبان مادرم را هم یاد می‌گرفتم.‏

و این‌جا او مسئله‌ی اصلی را بر زبان آورده‌است: زبان ِ نان در آوردن؛ زبان ِ به جایی رسیدن؛ زبان ِ ‏قدرت: زبان ِ قدرت حاکم است که رواج می‌یابد‏ و پیشرفت می‌کند. و من با دریغ و درد به هفتاد و چند زبانی فکر می‌کنم ‏که در ایران دارند نابود می‌شوند، از جمله دو زبان خودم: ترکی آذربایجانی، و گیلکی. مسافری که ‏به‌تازگی از اردبیل به سوئد آمده‌بود برایم تعریف کرد که بسیاری از جوانانی که در فروشگاه‌های ‏اردبیل کار می‌کنند، اکنون دیگر به ترکی هم اگر چیزی از ایشان بپرسی، به فارسی جوابت را ‏می‌دهند. رفتار استعمار و قدرت حاکم نیز همه جا یکسان است: در آذربایجان هم دانش‌آموزانی را که ‏کلمه‌ای ترکی بر زبانشان جاری می‌شد جریمه می‌کردند. آن‌جا هنوز هم از آموزش (به) زبان مادری ‏هیچ خبری نیست.‏

شما علاقمندان را فرا می‌خوانم که مقاله‌ی مرا با عنوان «نگاهی گذرا به تاریخچه‌ی آموزش ترکی ‏آذربایجانی» یا دست‌کم هشت صفحه‌ی پایانی آن را (صفحه‌ی 11 به بعد) بخوانید. جالب‌ترین نکته ‏برای من مقایسه‌ی مشکلات آموزش زبان ترکی آذربایجانی که در صفحه‌ی 17 نقل کرده‌ام، با نکات ‏پنج‌گانه‌ای‌ست که در مقاله‌ی ویکی‌پدیا درباره‌ی مشکلات زبان مائوری بر شمرده‌اند.‏

اکنون در بیست متری سالن پذیرایی تاماکی ایستاده‌ایم و مراسم سنتی خوشامدگویی که به زبان ‏مائوری "پوهیری" ‏Powhiri‏ نام دارد آغاز می‌شود. جارچی دهکده شیپور می‌نوازد و اهل ده را خبر می‌کند که بیگانگانی آمده‌اند: همان مرد انگلیسی که از راهنما درباره زبان ‏مائوری می‌پرسید داوطلب می‌شود که کدخدا یا رئیس قبیله‌ی گروه گردشگران بشود، و پیش ‏می‌رود. یک جنگجوی مائوری با نیزه‌ای به‌سوی او می‌دود، در چند متری می‌ایستد، پا می‌کوبد، با ‏نیزه‌اش حرکاتی می‌کند، سروصدایی از حنجره بیرون می‌دهد، زبانش را بیرون می‌آورد، چشم ‏می‌دراند، مانند گربه "فیف" می‌کند، قد و قواره، و دوست یا دشمن بودن کدخدای ما را می‌سنجد، و ‏او را می‌پذیرد. ساز و آواز آغاز می‌شود. همه آرام به‌دنبال کدخدایمان وارد سالن می‌شویم و روی ‏صندلی‌ها می‌نشینیم. کدخدای ما و کدخدای تاماکی سه بار نک بینی‌شان را به هم می‌زنند. این حرکت مشابه دست ‏دادن ماهاست. و سپس ‏گروهی از زنان و مردان مائوری روی صحنه هنرنمایی می‌کنند.‏

رقص یا حرکات "هاکا" ‏haka‏ که با کوبیدن پا و در آوردن زبان و چشم دراندن و غیره اجرا می‌شود در ‏اصل رقص جنگ بوده، اما امروزه هاکاهای بی‌شماری برای مراسم گوناگون وجود دارد، از جمله برای ‏خوشامدگویی. نمونه‌ای را در این نشانی می‌توان دید. همچنین تیم‌های ورزشی نیو زیلند پیش از ‏آغاز مسابقه‌ها، برای ترساندن و خالی کردن دل حریف این حرکات را در میدان‌های ورزشی انجام ‏می‌دهند. نمونه‌های بی‌شماری از هاکای ورزشکاران نیو زیلند در یوتیوب یافت می‌شود، از جمله این یکی. سخنانی با ‏این مضمون گویا در بسیاری از هاکاها تکرار می‌شود: «مرگ، مرگ: زندگی، زندگی – این مردی‌ست ‏که گذاشت زنده بمانم، آنگاه که گام به گام به‌سوی روشنایی خورشید بیرون آمدم.»‏

پس از هاکا، زنان و مردان آوازهای عاشقانه و رقص‌های مجلسی نیز برایمان اجرا می‌کنند. برخی از ‏آن‌ها بسیار زیباست. نمونه‌هایی در این کلیپ موجود است.‏

بر پایه‌ی چیزهایی که در تبلیغ این دهکده نوشته‌بودند، خیال می‌کردم که کوچه و بازار سنتی و ‏واقعی محل زندگی اهالی آن را هم قرار است ببینیم، اما این خیالی باطل بود. در واقع دهکده‌ای ‏سنتی وجود ندارد و همه اکنون در آپارتمان‌های مدرن زندگی می‌کنند. در این محوطه تنها یک کارگاه ‏نجاری و نیز یک کارگاه آموزش بافندگی هست که در آن‌ها هنر کنده‌کاری مائوری روی چوب و ‏بافندگی سنتی‌شان را به کسانی که بلیتش را بخرند آموزش می‌دهند. یک فروشگاه یادگاری‌های ‏توریستی هم آن‌جا هست. تنها یک بسته کوچک آب‌نبات عسلی می‌خرم که گویا از عسل "صد در ‏صد طبیعی و وحشی" جنگل‌های بارانی درستش کرده‌اند.‏

انفجار کوه آتشفشان تاراورا ‏Tarawera‏ در سال 1886 که گدازه و خاکستر آن چندین دهکده را زیر خود مدفون کرد، ‏پدیده‌های دیدنی فراوانی نیز در منطقه‌ی روتوروآ به وجود آورد. به گمانم دست‌کم دو هفته وقت لازم است تا بتوان با ‏خیال آسوده همه‌ی آن‌ها را دید. اما ما چنین وقتی نداریم و‏ ساعتی از ظهر یکشنبه گذشته‌است که با ماشین خانه‌به‌دوش روتوروآ را ترک می‌کنیم و راهمان را به‌سوی ‏جنوب پی‌می‌گیریم.‏

3 comments:

Anonymous said...

خواندنی، جالب و بینظیر است شیوا جان . سخاوتمندی را باید از شیوا یاد گرفت که اینطور گشاده دست لحظاتش را تقسیم می‌کند ، واقعاً کدام ثروت و مکنت می‌تواند همطراز این دارایی و ثروت شیوا به حساب آید ؟ آقا حرف نداری و ممنون از این همه دست و دلبازی و معرفت و دانش و دقت. دوستار تو بهروز (سارا)

Tahmineh said...

Thought you might be interested in this: http://www.bbc.co.uk/persian/iran/2015/04/150406_l44_kurdish_language_textbook

Shiva said...

سپاسگزارم تهمینه گرامی. در فیسبوکم آن را نقل کردم و شادباش گفتم