پل هاست. عکس از Bernd Kramarczik |
اینجا کمجمعیت است، آبادیها دور از هماند، و پمپ بنزین کم است. ما همواره باید حساب کنیم که راهمان تا پمپ بعدی چهقدر است و آیا سوختمان میرسد، یا نه.
مقصد بعدیمان شهر کوئینزتاون Queenstown است و هنوز در جادهی شمارهی 6 می رانیم. جاده نخست از ساحل دریا دور میشود، اما دوباره به سوی ساحل باز میگردد. دو بار در دو جا با چشماندازی بر فراز دریا می ایستیم. در جای نخست ابری از همان مگسهای ریز به ما حمله میکنند. شکستخورده به درون کاراوان عقبنشینی میکنیم. آنجا هم نفوذ کردهاند و باید با حشرهکش خدمتشان برسیم. در جای دوم گروه بزرگی زنبور به دلیلی نامعلوم کنار یکی از پنجرههای کوچک کاراوان در سمت راننده جمع میشوند. راننده باید از در دیگر سوار شود تا زنبورها به داخل ماشین نروند، و تا کندویی روی پنجره نساختهاند(!)، فرار میکنیم.
مرغان غولپیکر هاست
حملهی عقاب هاست به جوجههای موآ. نقاشی John Megahan |
بازسازی شکار مرغ موآ Augustus Hamilton |
پس از پل هاست جاده پشت به دریا میپیچد، از آبادی هاست میگذرد، و از اینجا به بعد جاده شمارهی 6 کموبیش در تمام طول رود هاست، بر ساحل آن امتداد دارد. هر چه از دریا دورتر میرویم، هوا سردتر و ابریتر میشود. دیگر از آفتاب سوزان اثری نیست. اینجا تکههای ابر سپید در چند لایه در امتداد رود کشیده شدهاست. بیجا نیست که به زبان مائوری نیو زیلند را آئوتهآروآ Aotearoa مینامند که یعنی "سرزمین ابرهای سپید و دراز".
گونههای رستنیهای روی کوهها نیز تغییر میکند. اینجا دیگر نخلها و سرخسهای بزرگ گرمسیری و درختان عظیم دیده نمیشود. در آن دوردستها قلههای پر برف را میتوان دید. اینجا و آنجا تپه و ماهورهای بی درختیست به رنگ زرد تیره یا سبز. این هوا، این نورپردازی، و این تپههای زرد مرا به یاد منظرههای دوران کودکیم در اطراف اردبیل و سرعین و مشگینشهر و آن حوالی میاندازد.
سر راه در "مرکز گردشگری ماکارورا" Makarora Tourist Center میایستیم تا چیزی بخوریم. اینجا تأسیسات مفصلی دارند برای اقامت و فعالیتهای گردشگری، کوهنوردی، پیادهروی، پرواز با هلیکوپتر و هواپیما بر فراز قلههای پیرامون، قایقرانی در رود، و... قلهای بهنام آسپرینگ Aspering (یا به زبان مائوری تیتیتهآ Tititea به معنی "قلهی درخشان") در این نزدیکی هست که شباهت زیادی به قلهی معروف ماترهورن در اروپا دارد.
کوئینزتاون
ساعت چهار بعد از ظهر به کوئینزتاون میرسیم. راهنمای جیپیاس که قرار است ما را به مرکز شهر ببرد، به خیابانی باریک و کوتاه و یکطرفه میبردمان که آنسویش پارکینگ زیرزمین یک هتل است. مردم مهرباناند. می بینند که مسافران خارجی و ناواردی هستیم. رانندهای شیشهاش را پایین میکشد و لبخندی بر لب میگوید «از آن طرف راه نیست». یکیمان باید پیاده شویم و راه را بر ماشینهای دیگر ببندیم تا بتوانیم با دندهعقب از این دام بیرون آییم. همه با حوصله در انتظار میایستند و راه میدهند تا مشکل ما حل شود.
فکر میکنیم که در عوض بهتر است که نخست تا کمپینگ برویم و ببینیم چهقدر از مرکز شهر دور است. کمپینگ Queenstown Top 10 Holiday Park چند صد متر بیشتر با مرکز شهر فاصله ندارد، و بخت با ما یار است که یک جای خالی برای ماشینی به بزرگی ماشین ما هنوز دارند. خانم جوان دفتردار کمپینگ با دانستن آنکه از سوئد آمدهایم، شروع میکند به حرف زدن به سوئدی. عجب! پرچم سوئد و نیو زیلند، هر دو، روی سینهی لباسش نصب شده. میپرسیم اینجا، این سر دنیا، در اعماق جنوب نیو زیلند چه میکند. میگوید که مانند ما برای گردش آمدهبود، پولش تمام شد، شروع به کار کرد، از اینجا خوشش آمد، و اکنون چهار سال است که از کارش در سوئد مرخصی گرفته و اینجا ماندگار شدهاست. باز خوب است که مانند دیگران به گدایی نیافتاده. همین چند ماه پیش روزنامههای سوئد نوشتند که بیشترین گدایان نیو زیلند جوانان سوئدی هستند که کولهپشتیشان را بر میدارند و به گردش میروند، و پولشان که تمام شد، شروع میکنند به گدایی.
از دفتر که بیرون میآییم باران میبارد. تا جابهجا شویم و بهسوی شهر روان شویم باران بند میآید. چتر برداریم یا نه؟ به میانهی راه رسیدهایم که باز میبارد. این بارانهای گاه و بیگاه قرار است که تا چند روز با ما باشند.
با چتر و بی چتر، کمی خیس، به مرکز شهر میرسیم. شهری نقلی و جمعوجور است. کوئینزتاون پایتخت فعالیتهای ماجراجویانهی نیو زیلند است: بانگی جامپ، پرواز با بادبادک به کمک قایق، پرواز با بادبادک از بالای کوه، پرش با چتر از هواپیما با یک همراه، راندن چهارچرخهای کوچک در سرازیریهای تند، رفتن توی توپهایی بزرگتر از خود، غلت خوردن و در آن حال فوتبال بازی کردن، و هر کار با خطر و بیخطر دیگری از این نوع که فکرش را بکنید یا نکنید! پس شهر پر است از فروشگاهها و رستورانهایی از همه نوع برای جمعیتی که برای این کارها میآیند.
در خیابانهای شهر قدم میزنیم و به فروشگاهها سرک میکشیم. خیابان ساحلی زیبایی دارد این شهر. باران می بارد و نمیبارد. گرسنهایم و میان یک بار ایرلندی و رستوران مالزیایی "مادام وو" Madam Woo سرگردانیم. بار ایرلندی خلوت است و رستوران مالزیایی شلوغ است. دلمان میخواهد که در هوای آزاد بنشینیم. ایرلندیها میگویند که میز و صندلیهای پشت بامشان از باران خیس شده و نمیتوان آنجا نشست. اما رستوران مادام وو یک بالکن سرپوشیده دارد. پس میرویم پیش مادام وو و میگوییم که میخواهیم روی بالکن بنشینیم. با مکثی میپذیرند، و بعد میفهمیم که این بالکن فقط برای نشستن و نوشیدن درینک است و نه برای غذا خوردن، اما با ما مهربان بودهاند و استثنا قائل شدهاند، بر عکس کارمند یک رستوران خیلی لوکس و نیمهتاریک که همین نیم ساعت پیش با دیدن سر و وضع توریستیمان جواب سربالا به ما داد و چیزی نماندهبود که با خشونت بیرونمان کند.
مینشینیم و چیزهایی مینوشیم. بالکن مشرف بر خیابان معروف "مال" The Mall در ناف کوئینزتاون است. هر دو سوی این خیابان، که به روی ماشینها بستهاست، پر از فروشگاهها و رستورانهای گوناگون است. آن پایین رودی از مردم در رفت و آمد است و تماشا دارد. بر بام آنسوی خیابان کارکنان یک رستوران دارند میز و صندلیهای مفصلی میچینند و منقلها را برای کباب آماده میکنند. اما درست پس از آنکه دشکهای ابری را روی صندلیها و نیمکتها چیدهاند، رگباری سیلآسا میبارد. آنان دوان و شتابان بساطشان را جمع میکنند، ما را نگاه میکنند و با ما میخندند. برایشان دست تکان میدهیم.
از چیزهایی که در منوی غذاهای مادام وو نوشتهاند نمیتوان سر در آورد. آیا نامهای مالزیاییست؟ پسر جوان خدمتکار هم توضیح بهدردبخوری نمیدهد. "بیف رندانگ با ناسی لماک" beef rendang with nasi lemak را انتخاب میکنم که البته فقط "بیف"اش را میدانم چیست. همراهان نیز ماهی و چیزهای دیگر سفارش میدهند. در پایان همه راضی هستیم، هرچند که غذاها بهنظر من کمی زیادی تند بود.
سالن طبقهی بالای مادام وو پر از جمعیت شدهاست که ایستاده هر یک جامی نوشیدنی بهدست دارند. اینجا بار و دانسینگ مادام ووست و قرار است بهزودی رقص شروع شود. باران بند آمدهاست و مردم شهر و گردشگران تازه دارند برای شبزندهداری در خیابانها ظاهر میشوند. خیابان "مال" کموبیش شبیه سالنهای مد شده: زن و مرد قدم میزنند و لباسهای شیک و آخرین مدشان، عینکهای آفتابی یا کفشهایشان را به رخ هم میکشند.
برای فعالیتهای ورزشی ماجراجویانه، حتی اگر هوا خوب بود، دیر شدهاست. کمی دیگر در شهر قدم میزنیم و سر شب بهسوی کمپینگ و ماشین خانهبهدوشمان بر میگردیم.
تلهکابین کوئینزتاون
سراسر شب باران میبارد اما صبح شنبه 31 ژانویه هوا کمی باز شده و دیگر نمیبارد. به سوی کدام ماجراجویی برویم؟ دستبهنقد میتوانیم از "تلهکابین" معروف کوئینزتاون شروع کنیم که همان چند صد متری ماست. اما باید پیش از ساعت ده از کمپینگ "چکآوت" کنیم. کاراوان را جایی نزدیک پای تلهکابین میگذاریم، و سوار کابینهایی میشویم که ظرفیتشان حداکثر چهار نفر است. بهای بلیت رفت و برگشت، با زمان محدود، برای هر نفر 30 دلار است. اگر ناهار هم بخرید 82 دلار.
تلهکابین کوئینزتاون با دو سکوی بانگیجامپ (با سقف سبزرنگ) |
آن بالا کمی میگردیم و تماشا میکنیم، در فروشگاه یادگاریفروشی گشتی میزنیم، و در کافهی بزرگی قهوه و چای مینوشیم. چیزی از وقت بلیتمان نمانده که بار دیگر سوار کابین میشویم و به شهر باز میگردیم.
همراهان در طول سفر در نیو زیلند بارها رستوران "مرغ سوخاری کنتاکی" دیدهاند و هوس کردهاند که پس از سالهای طولانی آن را بچشند. رستوران مرغ کنتاکی در سوئد وجود ندارد. قرار میگذاریم که ظهر همه در تنها "مرغ سوخاری کنتاکی" که در شهر دیدهایم جمع شویم، و هر یک بهسویی میرویم.
نمیدانم تغییر هوا از آفتاب داغ به این هوای بارانیست، یا باد سرد آن بالا سرمازدهام کرد، یا از بدخوابیهای دائمیست که سخت خوابم میآید. از دوستان اجازه میگیرم که به کاراوان برگردم و همانجا در پارکینگ کنار خیابان کمی توی آن بخوابم.
ساعتی به خواب بیهوشی فرو میروم. دو تن از همراهان برای پرواز با بادبادک نام مینویسند، اما پس از ساعتی انتظار اعلام میشود که پروازهای بعدی برای امروز لغو شدهاست. چرا؟ معلوم نیست. این هم از فعالیتهای ما در مرکز فعالیتهای ماجراجویانهی نیو زیلند!
ظهر آفتابی داغ میتابد و حال من خوب شده. همگی مرغ سوخاری میخریم، در پارک زیبایی مینشینیم، و میخوریم. چیز مزخرف و بیمزه و حتی بدمزهایست. من به عمرم تنها یک یا دو بار در تهران سال 1357 در خیابان بلوار کشاورز (الیزابت) مرغ سوخاری کنتاکی خوردهام و همان هنگام هم از آن خوشم نیامد. اما اینیکی حسابی بیمزه است. من تنها یک ران کوچک مرغ را به زور نوشابه میخورم و دیگر هیچ گرسنه نیستم. باقی را دور میاندازم. دوستان واردتر میگویند که ادویهی مخصوص "کنتاکی" را ندارد، و دیرتر کشف میشود که رنگ تابلوی این رستوران با "کنتاکی واقعی" فرق دارد، و روی منو هم نوشتهاند "با نسخهی پخت کنتاکی واقعی"، و همهی اینها نشان میدهد که این رستوران کنتاکی قلابیست، و کلاه سرمان رفته! "مرغ سوخاری کنتاکی" در ادامهی سفر مایهی خنده و شوخی ما میشود.
کمی دیگر در شهر میگردیم و سپس بهسوی مقصد بعدیمان میرانیم. تا شب باید به شهر کوچک "ته آنائو" Te Anau در 170 کیلومتری اینجا برسیم.
[همیشه با کلیک روی عکسها میتوان بزرگشان کرد!]
No comments:
Post a Comment