شامگاه 22 ژانویه از سنگاپور بهسوی ملبورن (استرالیا) پرواز میکنیم. طول پرواز هفت ساعت و نیم است و باید خوابید. اما رفتوآمد مهماندران و پذیراییهایشان نمیگذارد بخوابم و وقت را با تماشای دو فیلم، و بازی شطرنج با کامپیوتر هواپیما میکشم. فیلمها تعریفی ندارند و شطرنجم حسابی پس رفتهاست. من، این دارندهی مقام دوم بازیهای بند سیاسی (فلکه) زندان موقت شهربانی کشور شاهنشاهی ایران در تابستان 1351، و قهرمان بازیهای سال 1986 (1365) قرارگاه پناهندگان ایرانی ساکن هوفورش در سوئد (!)، سالهاست که بازی نکردهام. باید بیشتر تمرین کنم.
همسفران میپرسند که معروفترین شخصیتهای نیو زیلندی کیستند، و با حضور ذهنی که ندارم تنها خانم "کیری تهکاناوا" Kiri Te Kanawa را بهیاد میآورم که یکی از بزرگترین خوانندگان سوپرانوی جهان بوده و هست (زاده 1944). این دو قطعه را با صدای او از دست ندهید. پشیمان نمیشوید: "باخوارهی برزیلی، شماره 5" اثر آهنگساز بزرگ برزیلی هیتور ویلا لوبوس Heitor Villa-Lobos (1887-1959)، اینجا، و ووکالیس (بیکلام) Vocalise اثر سرگئی راخمانینوف، اینجا. و بگذریم از این که اینها به نظر من بهترین اجرای این دو اثر نیستند، اما آن بحث دیگریست.
باید ساعت 7:10 به وقت ملبورن بنشینیم و هواپیمای بعدیمان به اوکلند (نیو زیلند) ساعت 8:10 پرواز میکند. این فرصت همینطوری هم کوتاه است، و تازه خلبان اعلام میکند که با نیم ساعت تأخیر میرسیم. کمی بعد تأخیر را 45 دقیقه اعلام میکند. در آن صورت ما هنگامی میرسیم که دروازهی پرواز بعدیمان را بستهاند. این را به یکی از مهمانداران میگویم. او با خونسردی میگوید که باید از پیش فکر تأخیر را هم میکردیم و پرواز بعدی را با چنین فاصلهی کوتاهی نمیگرفتیم! نمیتوان برای او توضیح داد که کارمند بنگاه مسافرتی این برنامه را تنظیم کردهاست. حال چه کنیم؟ مهماندار متأسفانه نمیتواند کمکی بکند. در وضعیت مشابهی، خدمهی پرواز کمک میکنند و در تماس با فرودگاه دستکم شمارهی دروازهی بعدی را میپرسند و میگویند. اما اینجا گویا از این خبرها نیست. مهماندار دیگری که صحبت ما را شنیده، کمی بعد میآید و دلداری میدهد: از این هواپیما که پیاده شدید، از یک پله پایین میروید، و از یک پلهی دیگر بالا میروید و پرواز بعدیتان همانجاست. نگران نباشید، میرسید!
باشد! ببینیم! کار دیگری که نمیتوانیم بکنیم. هر پنج نفر بارهایمان را بهدست گرفتهایم و آمادهایم، و با نشستن هواپیما میدویم. تنها ده دقیقه تا پرواز بعدی مانده. پله؟ کو پله؟ در طول راهروی درازی میدویم تا به پله برسیم، تا پلهی بعدی میدویم، و باز راهروی درازیست، و سرانجام نگران و نفسزنان به انبوهی از جمعیت میرسیم که در آستانهی دروازهی پرواز بعدیمان جمع شدهاند. پرواز بعدی تأخیر دارد و بلبشوی عجیبیست. اما خیالمان آسوده میشود که جا نمیمانیم.
این نیز بزرگترین مدل ایرباس A380 است، بزرگترین هواپیمای مسافربری جهان، که گنجایش 835 مسافر را دارد. کنترل کردن و سوار کردن این همه مسافر وقت میبرد. در این میان نام ما را از بلندگو میخوانند و میگویند که به کنترل ویزا مراجعه کنیم. معلوم میشود که سیستم کامپیوتری گیج شده و نمیداند که آیا ما وارد استرالیا میشویم، یا مسافران گذری (عبوری، ترانزیت) هستیم. باید ویزاهای کاغذیمان را نشان دهیم تا کامپیوتر قانع شود و بفهمد که دو هفته بعد وارد استرالیا میشویم.
درون هواپیما هم مهمانداران گیج و ویجاند؛ خدمات درستی نمیدهند، همه چیز برای همه نمیرسد. فرود با تأخیر و سپس پرواز شتابزده با 800 مسافر همه چیز را بههم ریختهاست. از جمله دو فرم باید به ما بدهند که پر کنیم و هنگام ورود به نیو زیلند تحویل دهیم، اما میگویند که فرمها تمام شده و ندارند. و بعد، هنگام بیرون رفتن از هواپیما یک دستهی بزرگ از این فرمها در قفسهی میان دو کابین میبینیم.
چهار ساعت بعد، با تأخیری دو ساعته، نزدیک ساعت 3 بعد از ظهر به وقت محلی در اوکلند مینشینیم. اینجا فرمها را پیدا میکنیم و پیش از گذشتن از گمرک پرشان میکنیم. یکی برای پیشگیری از سرایت بیماری ابولاست. مشابه آن را هنگام ورود به سنگاپور هم پر کردیم و دادیم. باید نوشت که در پانزده روز گذشته در افریقا بودهایم یا نه، تب یا دیگر عوارض ابولا را داریم یا نه، و از این دست. هنگام ورود به سنگاپور حتی با دوربینهای "فروسرخ" (مادون قرمز، آیآر) از راه دور چشمان مسافران را میپاییدند تا ببینند تب دارند یا نه. اما اینجا همان تعهد کتبی کافیست.
با فرم دوم تعهد میدهیم که هیچگونه گیاه و میوهی تازه، یا خشککرده، و حتی شکلات یا دانههای قهوه، یا چای خشک، و بسیاری از انواع خوردنیها را همراه نداریم. برای ورود به نیو زیلند حتی برخی از انواع وسایل ورزشی، بعضی کولهپشتیها و کیسهخوابها، و حتی بعضی انواع کفشهای ورزشی هم نمیتوان همراه داشت، زیرا در استفادههای قبلی ذراتی به این وسایل چسبیده که میتوانند زیستبوم بیهمتا و حساس این کشور را آلوده کنند. داشتن هر یک از اینها بدون اعلام به گمرک، اگر لو برود جریمهی کمرشکنی دارد. محوطهی گمرک فرودگاه اوکلند پر است از تابلوهای بزرگی که مسافران را پند میدهند: «نشان دادن و پرسیدن، بهتر از پرداختن جریمه است».
گذشتن از گمرک طول میکشد، زیرا هنگام پسگرفتن برگ تعهد، بار دیگر تکتک از همه پرسوجو میکنند تا چهرهخوانی کنند. یکی از همراهان ما درست در لحظهای که خانم مرزبان میپرسد که آیا با این همه، چیزی خوردنی با خود دارد یا نه، به یاد میآورد که یک تکهی کوچک شکلات ته کیفش فراموش شده و در میماند که بگوید آری، یا نه، و میگوید نه. اما آن تردید خیلی کوتاه را خانم مرزبان میبیند، و او را میفرستد تا همهی وسایلش را با پرتو ایکس ببینند. تا رسیدن به نوار دستگاه پرتو ایکس خوشبختانه او میرسد که تکه شکلات را در اعماق کیف بزرگش پیدا کند، بیرون بکشد، و توی سطلی که در آن فاصله هست بیاندازد. پوه! به خیر گذشت!
اوکلند
اوکلند بزرگترین شهر نیو زیلند است که 1,4 میلیون نفر از جمعیت چهار و نیم میلیونی کشور (یعنی نزدیک به یک سوم) در آن زندگی میکنند. اما نخست میخواهم درباره نام خود کشور توضیح دهم.
نام این کشور به زبان انگلیسی New Zealand است. من و همسالانم در درس جغرافیای دبیرستان، تا آنجا که به یاد میآورم، این کشور را "زلاند نو" مینامیدیم. نمیدانم از چه هنگامی تصمیم گرفتند که نام آن را به انگلیسی بگویند. پس آن "نو" شد "نیو"، اما نمیدانم چرا بخش دوم را "زیلند" ننوشتند و نوشتند "زلند"، و نام کشور شد "نیوزلند"، و بخش بزرگی از مردم ما آن را خواندند "نیوز – لند" که یعنی "کشور اخبار"! و این خوانش غلط از سر مردم بیرون نمیرود که نمیرود! بپرسید از اطرافیان و آشنایان، و بسیاری خواهند گفت "نیوز – لند". برای همین است که من اصرار دارم با فاصله بنویسم نیو – زیلند. تلفظ انگلیسی آن هم با تأکید و کشش روی آن ea ست، یعنی "نیو – زیییلند".
اکنون در تابستان نیمکرهی جنوبی هستیم. از آن روز زمستان استکهلم که ترکش کردیم تا تابستان امروز در اوکلند نزدیک 35 درجه سلسیوس اختلاف دماست. اوکلند در عرض 37 درجه جنوبی قرار دارد که کموبیش همعرض ملبورن در نیمکرهی جنوبی، و از نظر فاصله تا خط استوا مشابه آتن و سنفرانسیسکو در عرض مشابه شمالیست.
هوای بیرون سالنهای فرودگاه حسابی گرم است. رانندهای که قرار است ما را تا هتلمان برساند از تأخیر هواپیما خبر گرفته و منتظرمان است. او ما را به هتل – آپارتمان Auckland Harbour Oaks میرساند. اینجا در مرکز شهر است. هم نزدیک ساحل هستیم و هم نزدیک "خیابان شهبانو" Queen street که مرکز تجاری شهر است.
جابهجا میشویم و کمی استراحت میکنیم. دوستی دارم از سالهای انقلاب که اینجا زندگی میکند و سی و چند سال است که همدیگر را ندیدهایم. در آستانهی سفر دوست مشترکی ارتباط ما را برقرار کرد و چند پیامک رد و بدل کردیم. به او تلفن میزنم و شامگاه به دیدنمان میآید. روبوسی و احوالپرسی و یاد گذشته. رد پای سالها بر سر و روی هر دومان دیده میشود. همراه با او بهسوی راستهی رستورانهای ساحلی اوکلند در انتهای بندرگاه میرویم. همهی رستورانها پراند و برای شش نفر جا ندارند، و ما مسافران سخت گرسنهایم و پس از پرواز و بیخوابی طولانی و جابهجا شدن شب و روزمان تاب و توان رفتن از این رستوران به آن رستوران را نداریم. سرانجام در بار "میس کلاودی" Miss Clawdy مینشینیم و آبجویی مینوشیم تا میزی خالی میشود و نوبت ما میرسد. من Skirt Steak میخورم و این بهترین و خوشمزهترین استیکیست که تا کنون خوردهام. این است گوشت تازه و اصیل نیو زیلندی، و استیک را باید چنین درست کرد و با چنین مخلفاتی سرو کرد!
بامداد فردا دوستم با نان بربری گرم و تازه غافلگیرمان میکند. گویا یک نانوایی بربری ایرانی در اوکلند هست. حقا که بربریهایش در ردیف بهترین بربریهاییست که به عمرم خوردهام. بدینگونه در آن سر دنیا هم فرهنگ غذاییمان دنبالمان میکند!
اوکلند امسال در جدول مؤسسهی مرسر Mercer برای بهترین شهرهای جهان برای زندگی، بعد از وین و زوریخ مقام سوم را دارد (تهران مقام 203 از 230، و بغداد مقام آخر را دارند). این شهر زادگاه ادموند هیلاری (2008 – 1919) فاتح نامدار قلهی اورست و ده قلهی دیگر هیمالیا، و فاتح قطب جنوب است. دریغا که تا در اوکلند هستیم هیچ بهیاد این موضوع نمیافتم تا به جستوجوی یادبودهایی از او در شهر بر آیم. بخشی از خاکستر او را نیز در خلیج اوکلند پراکندند. یکی از زیباترین ستارههای سینما و بهویژه سریالهای تلویزیونی نیز در این شهر زاده شدهاست: لوسی لاولس (زاده 1968) Lucy Lawless بازیگر نقش زینا Xena در سریال "زینا، شهدخت جنگاور" Xena: Warrior Princess.
در عوض کمی در خیابان "شهبانو" قدم میزنیم. قد و قوارهی این خیابان و فروشگاهها و پاساژها و بازارچههایش چیزی در حدود استکهلم خودمان و حتی قدری کوچکتر و خلاصهتر است. سپس به دیدار موزهی هنرهای اوکلند میرویم Auckland Art Gallery. اینجا نیز کموبیش به بزرگی موزهی هنرهای مدرن استکهلم است. ورود به آن رایگان است. همزمان نمایشگاه آثار نقاشان بومی (ساکنان اولیه) نیو زیلند، و آثار نقاشان مدرن آلمانی آنجا برپاست. ساعتی تماشا میکنیم و سپس به کتابخانهی عمومی در آن نزدیکی سری میزنیم.
نزدیک "شهر آسمانی" Sky City هستیم که مرکز تفریحات شهر است و یک کازینوی بزرگ شبانهروزی هم در آن هست. برج معروف "آسمان" Sky Tower نیز آنجاست که با بلندی 328 متر بلندترین برج نیمکرهی جنوبی شمرده میشود. در میانههای آن سکوهایی برای تماشای چشمانداز، و نیز سکویی برای "بانگی جامپ" هست. اما هیچ کداممان علاقهای به بازدید از شهر آسمانی یا کازینو یا بالا رفتن از برج نشان نمیدهیم. بهگمانم هنوز همهمان خوابآلود و خستهایم.
به خیابان "شهبانو" باز میگردیم. خانمهای همراه میخواهند فروشگاهها را ببینند، و ما دو نفر آقایان در گرمای آفتاب پیادهروی نزدیک هتلمان مینشینیم و آبجو مینوشیم. اینجا مردمان مهربان و گشادهرویی دارد. همه با هم، با بیگانگان، و با ما سر صحبت را باز میکنند و از هر دری گپ میزنند. خوشبرخورداند. با زندگی در سوئد همهی اینها از سر ما پریده. آنجا، اگر توی پیادهرو با کسی که نمیشناسید حرف بزنید، چپچپ نگاهتان میکند و فکر میکند لابد دیوانهاید. توی رستوران اگر به کسی از میز بغلی چیزی بگویید، مزاحم حسابتان میکنند. شنیدن صحبتهای میز کناری، حتی اگر ناخواسته باشد، گناه بزرگیست. اما اینجا که نشستهایم کنار لیوان آبجو، همه از همه سو حال و احوالمان را میپرسند و با ما حرف میزنند. دخترک خدمتکار که آبجو برایمان میآورد سر صحبت را با ما باز میکند. اهل فرانسه است و تازه یک ماه است که به نیو زیلند آمده، و سرانجام میرسیم به این پرسش که ما کجایی هستیم. خانمی نیو زیلندی از میز بغلی با شنیدن این که ایرانی هستیم، از دید سوئدی دو گناه نابخشودنی مرتکب میشود، گردن دراز میکند و میگوید:
- ا ِ، چه جالب! میدانید که امشب مسابقهی فوتبال بین ایران و عراق است؟ هفتهی پیش نمیدانید اینجا چه خبر بود. همهی ایرانیهای شهر اینجا جمع شدهبودند، روی صفحهی بزرگ بازی ایران و امارات را تماشا میکردند، شعار میدادند، شعر میخواندند، کف میزدند، میرقصیدند...
دخترک خدمتکار اضافه میکند:
- آره، آره، من به عمرم اینقدر شادی و شور و حال ندیدهبودم. خیلی جالب بود. حتماً امشب هم همین خبرهاست...
عجب! همین بار ِ چند قدمی هتل ما پردهی بزرگ تلویزیون دارد، بازیهای ایران را هم از استرالیا نشان میدهد، و ایرانیهای اوکلند هم درست همین جا جمع میشوند و بازی را تماشا میکنند؟ عجب! میپرسیم که آیا مطمئناند که امشب هم بازی را اینجا پخش میکنند؟ آری، آری، حتماً! ساعت 7 شروع میشود!
من کشتهمردهی فوتبال نیستم، و کشتهمردهی تیم ایران هم نیستم. جام ملتهای آسیا را بهکلی فراموش کردهبودم. اما حالا که این ها با پای خودشان تا همین چند قدمی پیش آمدهاند، خب، چاره چیست؟!
میرویم، خانمها را ساعت 7 به آنجا میآوریم و با نشان دادن بازی تیم ایران غافلگیرشان میکنیم. بار و بیرون آن پر است از جوانان ایرانی نسلهای پس از ما. چندان کسی، یا هیچ کسی همسنوسال ما میانشان نیست. دوست ساکن اوکلند من هم به ما پیوسته. یک کیسه پسته بهدست دارد و مرتب پستهی پوستکنده برای مزهی آبجو به ما میرساند. جوانان با سه نوع پرچم ایران و بوق و شعر و شعار شور بیمانندی ایجاد کردهاند. این جوانان، دختر و پسر، رفتارشان، طرز حرف زدنشان، اصطلاحاتی که بهکار میبرند، شعرهایی که میخوانند، همه برایم تازه و عجیب و بیگانه است. بدتر از همه به نظرم میرسد که بیشتر مردان رفتار و لحنی زنانه دارند! چه شکاف عمیقی افتاده میان ما در خارج و نسلهای بعدی در داخل...
صاحب ایرلندی بار هم به طرفداری از ایران شعار میدهد و در نیمهی بازی ترانههای ایرانی دربارهی فوتبال از یوتیوب پیدا میکند و پخش میکند. نمیدانم که از ته دل طرفدار ایران است، یا دارد برای فروش خوب آن شباش پیش مهمانان ظاهرسازی میکند؟
هیجان است و اضطراب سه گل از هر طرف، و بعد پنالتیها... یک گروه کوچک عراقی هم بیرون بار هستند و با گلهای عراق فریاد شادی سر میدهند. کسی از ایرانیان به صدامحسین بد میگوید، و عراقیها در بزرگداشت او شعار میدهند. کسانی آنجا میخواهند دستبهیقه شوند، اما گویا به خیر میگذرد. و بازی که تمام میشود عراقیها شادمان با هم میروند، و ایرانیان غصهدار پراکنده میشوند. برخی از همسفران نیز آنقدر فریاد زدهاند که صدایشان گرفته و از باخت تیم ایران دمغاند. خب، چه میشود کرد؟ همینیم دیگر... فوتبالمان و تیممان نیز همین است.
ماشین خانهبهدوشی
بامداد فردا دوستم با مهر فراوانش میآید و ما دو راننده را به نزدیکی فرودگاه اوکلند میرساند تا ماشین کاراوان را از شرکت کرایهی ماشین تحویل بگیریم. قرار است دو هفته در این ماشین زندگی کنیم و در جادههای نیو زیلند برانیم. دخترخانمی به پیشوازمان میآید. کاغذهایی را باید امضا کرد. میپرسد که آیا پیشتر ماشین به این بزرگی راندهایم؟ آری، هر دو راندهایم. کسی که در کشور "ایکهآ" IKEA زندگی میکند بهناگزیر بارها وانتهای بزرگ کرایه کرده و مبلمان به خانهی خود یا نزدیکان بردهاست. میپرسد که آیا پیشتر با ماشین راست – فرمان در سمت چپ جاده و خیابان راندهایم؟ آری، من پیشتر در قبرس و انگلستان رانندگی کردهام. اینجا باید گواهینامهی رانندگی بینالمللی داشت که پیش از سفر در استکهلم تهیه کردهایم. یک ویدئوی هفت دقیقهای دربارهی ایمنی رانندگی در جادههای نیو زیلند هست که تماشای آن برای ما اجباریست. تبلتی به دستمان میدهد تا ویدئو را تماشا کنیم، و امضا میگیرد.
اکنون نوبت بازدید از ماشین رسیده. دخترخانم ما را میبرد و همه جای آن را و طرز کارشان را نشانمان میدهد: تختخوابهای ششگانه، دوش و توالت، اجاق گاز، کپسول گاز، منبع آب، مخزن فاضلاب و... همه چیز تر و تمیز و بیعیب است. این یک بنز دیزلیست، و چه خوب که با دندهی اتوماتیک، وگرنه هر بار برای دنده عوض کردن از روی عادت باید دست راستمان را به در راننده میکوبیدیم. و چه خوب که همه چیز را با انتقال فرمان به راست، قرینهی آیینهای نساختهاند، وگرنه هر بار بهجای راهنما زدن برفپاککن را روشن میکردیم!
با اینهمه با انتقال راننده از چپ به راست زاویهی دید او و درک او از فاصلهی لبههای ماشین از چپ و راست بهکلی دگرگون میشود و راننده تا به این دگرگونی عادت کند، بسیار اتفاق میافتد که بهویژه در گردش به چپ به موانعی که در سمت چپش هستند "بمالد". دخترخانم میپرسد که آیا بیمهی کامل میخواهیم که اگر به تقصیر خودمان اتفاقی افتاد، یا اگر ماشین را چپه کردیم، لازم نباشد خسارتی بپردازیم؟ آری، میخواهیم!
نیمساعتی تا هتلمان راه است. میرویم، چمدانهایمان را بر میداریم، همسفران را سوار میکنیم، و پیش بهسوی ماجراها در جادههای نیو زیلند!
همسفران میپرسند که معروفترین شخصیتهای نیو زیلندی کیستند، و با حضور ذهنی که ندارم تنها خانم "کیری تهکاناوا" Kiri Te Kanawa را بهیاد میآورم که یکی از بزرگترین خوانندگان سوپرانوی جهان بوده و هست (زاده 1944). این دو قطعه را با صدای او از دست ندهید. پشیمان نمیشوید: "باخوارهی برزیلی، شماره 5" اثر آهنگساز بزرگ برزیلی هیتور ویلا لوبوس Heitor Villa-Lobos (1887-1959)، اینجا، و ووکالیس (بیکلام) Vocalise اثر سرگئی راخمانینوف، اینجا. و بگذریم از این که اینها به نظر من بهترین اجرای این دو اثر نیستند، اما آن بحث دیگریست.
باید ساعت 7:10 به وقت ملبورن بنشینیم و هواپیمای بعدیمان به اوکلند (نیو زیلند) ساعت 8:10 پرواز میکند. این فرصت همینطوری هم کوتاه است، و تازه خلبان اعلام میکند که با نیم ساعت تأخیر میرسیم. کمی بعد تأخیر را 45 دقیقه اعلام میکند. در آن صورت ما هنگامی میرسیم که دروازهی پرواز بعدیمان را بستهاند. این را به یکی از مهمانداران میگویم. او با خونسردی میگوید که باید از پیش فکر تأخیر را هم میکردیم و پرواز بعدی را با چنین فاصلهی کوتاهی نمیگرفتیم! نمیتوان برای او توضیح داد که کارمند بنگاه مسافرتی این برنامه را تنظیم کردهاست. حال چه کنیم؟ مهماندار متأسفانه نمیتواند کمکی بکند. در وضعیت مشابهی، خدمهی پرواز کمک میکنند و در تماس با فرودگاه دستکم شمارهی دروازهی بعدی را میپرسند و میگویند. اما اینجا گویا از این خبرها نیست. مهماندار دیگری که صحبت ما را شنیده، کمی بعد میآید و دلداری میدهد: از این هواپیما که پیاده شدید، از یک پله پایین میروید، و از یک پلهی دیگر بالا میروید و پرواز بعدیتان همانجاست. نگران نباشید، میرسید!
باشد! ببینیم! کار دیگری که نمیتوانیم بکنیم. هر پنج نفر بارهایمان را بهدست گرفتهایم و آمادهایم، و با نشستن هواپیما میدویم. تنها ده دقیقه تا پرواز بعدی مانده. پله؟ کو پله؟ در طول راهروی درازی میدویم تا به پله برسیم، تا پلهی بعدی میدویم، و باز راهروی درازیست، و سرانجام نگران و نفسزنان به انبوهی از جمعیت میرسیم که در آستانهی دروازهی پرواز بعدیمان جمع شدهاند. پرواز بعدی تأخیر دارد و بلبشوی عجیبیست. اما خیالمان آسوده میشود که جا نمیمانیم.
این نیز بزرگترین مدل ایرباس A380 است، بزرگترین هواپیمای مسافربری جهان، که گنجایش 835 مسافر را دارد. کنترل کردن و سوار کردن این همه مسافر وقت میبرد. در این میان نام ما را از بلندگو میخوانند و میگویند که به کنترل ویزا مراجعه کنیم. معلوم میشود که سیستم کامپیوتری گیج شده و نمیداند که آیا ما وارد استرالیا میشویم، یا مسافران گذری (عبوری، ترانزیت) هستیم. باید ویزاهای کاغذیمان را نشان دهیم تا کامپیوتر قانع شود و بفهمد که دو هفته بعد وارد استرالیا میشویم.
درون هواپیما هم مهمانداران گیج و ویجاند؛ خدمات درستی نمیدهند، همه چیز برای همه نمیرسد. فرود با تأخیر و سپس پرواز شتابزده با 800 مسافر همه چیز را بههم ریختهاست. از جمله دو فرم باید به ما بدهند که پر کنیم و هنگام ورود به نیو زیلند تحویل دهیم، اما میگویند که فرمها تمام شده و ندارند. و بعد، هنگام بیرون رفتن از هواپیما یک دستهی بزرگ از این فرمها در قفسهی میان دو کابین میبینیم.
چهار ساعت بعد، با تأخیری دو ساعته، نزدیک ساعت 3 بعد از ظهر به وقت محلی در اوکلند مینشینیم. اینجا فرمها را پیدا میکنیم و پیش از گذشتن از گمرک پرشان میکنیم. یکی برای پیشگیری از سرایت بیماری ابولاست. مشابه آن را هنگام ورود به سنگاپور هم پر کردیم و دادیم. باید نوشت که در پانزده روز گذشته در افریقا بودهایم یا نه، تب یا دیگر عوارض ابولا را داریم یا نه، و از این دست. هنگام ورود به سنگاپور حتی با دوربینهای "فروسرخ" (مادون قرمز، آیآر) از راه دور چشمان مسافران را میپاییدند تا ببینند تب دارند یا نه. اما اینجا همان تعهد کتبی کافیست.
با فرم دوم تعهد میدهیم که هیچگونه گیاه و میوهی تازه، یا خشککرده، و حتی شکلات یا دانههای قهوه، یا چای خشک، و بسیاری از انواع خوردنیها را همراه نداریم. برای ورود به نیو زیلند حتی برخی از انواع وسایل ورزشی، بعضی کولهپشتیها و کیسهخوابها، و حتی بعضی انواع کفشهای ورزشی هم نمیتوان همراه داشت، زیرا در استفادههای قبلی ذراتی به این وسایل چسبیده که میتوانند زیستبوم بیهمتا و حساس این کشور را آلوده کنند. داشتن هر یک از اینها بدون اعلام به گمرک، اگر لو برود جریمهی کمرشکنی دارد. محوطهی گمرک فرودگاه اوکلند پر است از تابلوهای بزرگی که مسافران را پند میدهند: «نشان دادن و پرسیدن، بهتر از پرداختن جریمه است».
گذشتن از گمرک طول میکشد، زیرا هنگام پسگرفتن برگ تعهد، بار دیگر تکتک از همه پرسوجو میکنند تا چهرهخوانی کنند. یکی از همراهان ما درست در لحظهای که خانم مرزبان میپرسد که آیا با این همه، چیزی خوردنی با خود دارد یا نه، به یاد میآورد که یک تکهی کوچک شکلات ته کیفش فراموش شده و در میماند که بگوید آری، یا نه، و میگوید نه. اما آن تردید خیلی کوتاه را خانم مرزبان میبیند، و او را میفرستد تا همهی وسایلش را با پرتو ایکس ببینند. تا رسیدن به نوار دستگاه پرتو ایکس خوشبختانه او میرسد که تکه شکلات را در اعماق کیف بزرگش پیدا کند، بیرون بکشد، و توی سطلی که در آن فاصله هست بیاندازد. پوه! به خیر گذشت!
اوکلند
اوکلند بزرگترین شهر نیو زیلند است که 1,4 میلیون نفر از جمعیت چهار و نیم میلیونی کشور (یعنی نزدیک به یک سوم) در آن زندگی میکنند. اما نخست میخواهم درباره نام خود کشور توضیح دهم.
نام این کشور به زبان انگلیسی New Zealand است. من و همسالانم در درس جغرافیای دبیرستان، تا آنجا که به یاد میآورم، این کشور را "زلاند نو" مینامیدیم. نمیدانم از چه هنگامی تصمیم گرفتند که نام آن را به انگلیسی بگویند. پس آن "نو" شد "نیو"، اما نمیدانم چرا بخش دوم را "زیلند" ننوشتند و نوشتند "زلند"، و نام کشور شد "نیوزلند"، و بخش بزرگی از مردم ما آن را خواندند "نیوز – لند" که یعنی "کشور اخبار"! و این خوانش غلط از سر مردم بیرون نمیرود که نمیرود! بپرسید از اطرافیان و آشنایان، و بسیاری خواهند گفت "نیوز – لند". برای همین است که من اصرار دارم با فاصله بنویسم نیو – زیلند. تلفظ انگلیسی آن هم با تأکید و کشش روی آن ea ست، یعنی "نیو – زیییلند".
اکنون در تابستان نیمکرهی جنوبی هستیم. از آن روز زمستان استکهلم که ترکش کردیم تا تابستان امروز در اوکلند نزدیک 35 درجه سلسیوس اختلاف دماست. اوکلند در عرض 37 درجه جنوبی قرار دارد که کموبیش همعرض ملبورن در نیمکرهی جنوبی، و از نظر فاصله تا خط استوا مشابه آتن و سنفرانسیسکو در عرض مشابه شمالیست.
هوای بیرون سالنهای فرودگاه حسابی گرم است. رانندهای که قرار است ما را تا هتلمان برساند از تأخیر هواپیما خبر گرفته و منتظرمان است. او ما را به هتل – آپارتمان Auckland Harbour Oaks میرساند. اینجا در مرکز شهر است. هم نزدیک ساحل هستیم و هم نزدیک "خیابان شهبانو" Queen street که مرکز تجاری شهر است.
جابهجا میشویم و کمی استراحت میکنیم. دوستی دارم از سالهای انقلاب که اینجا زندگی میکند و سی و چند سال است که همدیگر را ندیدهایم. در آستانهی سفر دوست مشترکی ارتباط ما را برقرار کرد و چند پیامک رد و بدل کردیم. به او تلفن میزنم و شامگاه به دیدنمان میآید. روبوسی و احوالپرسی و یاد گذشته. رد پای سالها بر سر و روی هر دومان دیده میشود. همراه با او بهسوی راستهی رستورانهای ساحلی اوکلند در انتهای بندرگاه میرویم. همهی رستورانها پراند و برای شش نفر جا ندارند، و ما مسافران سخت گرسنهایم و پس از پرواز و بیخوابی طولانی و جابهجا شدن شب و روزمان تاب و توان رفتن از این رستوران به آن رستوران را نداریم. سرانجام در بار "میس کلاودی" Miss Clawdy مینشینیم و آبجویی مینوشیم تا میزی خالی میشود و نوبت ما میرسد. من Skirt Steak میخورم و این بهترین و خوشمزهترین استیکیست که تا کنون خوردهام. این است گوشت تازه و اصیل نیو زیلندی، و استیک را باید چنین درست کرد و با چنین مخلفاتی سرو کرد!
بامداد فردا دوستم با نان بربری گرم و تازه غافلگیرمان میکند. گویا یک نانوایی بربری ایرانی در اوکلند هست. حقا که بربریهایش در ردیف بهترین بربریهاییست که به عمرم خوردهام. بدینگونه در آن سر دنیا هم فرهنگ غذاییمان دنبالمان میکند!
اوکلند امسال در جدول مؤسسهی مرسر Mercer برای بهترین شهرهای جهان برای زندگی، بعد از وین و زوریخ مقام سوم را دارد (تهران مقام 203 از 230، و بغداد مقام آخر را دارند). این شهر زادگاه ادموند هیلاری (2008 – 1919) فاتح نامدار قلهی اورست و ده قلهی دیگر هیمالیا، و فاتح قطب جنوب است. دریغا که تا در اوکلند هستیم هیچ بهیاد این موضوع نمیافتم تا به جستوجوی یادبودهایی از او در شهر بر آیم. بخشی از خاکستر او را نیز در خلیج اوکلند پراکندند. یکی از زیباترین ستارههای سینما و بهویژه سریالهای تلویزیونی نیز در این شهر زاده شدهاست: لوسی لاولس (زاده 1968) Lucy Lawless بازیگر نقش زینا Xena در سریال "زینا، شهدخت جنگاور" Xena: Warrior Princess.
در عوض کمی در خیابان "شهبانو" قدم میزنیم. قد و قوارهی این خیابان و فروشگاهها و پاساژها و بازارچههایش چیزی در حدود استکهلم خودمان و حتی قدری کوچکتر و خلاصهتر است. سپس به دیدار موزهی هنرهای اوکلند میرویم Auckland Art Gallery. اینجا نیز کموبیش به بزرگی موزهی هنرهای مدرن استکهلم است. ورود به آن رایگان است. همزمان نمایشگاه آثار نقاشان بومی (ساکنان اولیه) نیو زیلند، و آثار نقاشان مدرن آلمانی آنجا برپاست. ساعتی تماشا میکنیم و سپس به کتابخانهی عمومی در آن نزدیکی سری میزنیم.
نزدیک "شهر آسمانی" Sky City هستیم که مرکز تفریحات شهر است و یک کازینوی بزرگ شبانهروزی هم در آن هست. برج معروف "آسمان" Sky Tower نیز آنجاست که با بلندی 328 متر بلندترین برج نیمکرهی جنوبی شمرده میشود. در میانههای آن سکوهایی برای تماشای چشمانداز، و نیز سکویی برای "بانگی جامپ" هست. اما هیچ کداممان علاقهای به بازدید از شهر آسمانی یا کازینو یا بالا رفتن از برج نشان نمیدهیم. بهگمانم هنوز همهمان خوابآلود و خستهایم.
به خیابان "شهبانو" باز میگردیم. خانمهای همراه میخواهند فروشگاهها را ببینند، و ما دو نفر آقایان در گرمای آفتاب پیادهروی نزدیک هتلمان مینشینیم و آبجو مینوشیم. اینجا مردمان مهربان و گشادهرویی دارد. همه با هم، با بیگانگان، و با ما سر صحبت را باز میکنند و از هر دری گپ میزنند. خوشبرخورداند. با زندگی در سوئد همهی اینها از سر ما پریده. آنجا، اگر توی پیادهرو با کسی که نمیشناسید حرف بزنید، چپچپ نگاهتان میکند و فکر میکند لابد دیوانهاید. توی رستوران اگر به کسی از میز بغلی چیزی بگویید، مزاحم حسابتان میکنند. شنیدن صحبتهای میز کناری، حتی اگر ناخواسته باشد، گناه بزرگیست. اما اینجا که نشستهایم کنار لیوان آبجو، همه از همه سو حال و احوالمان را میپرسند و با ما حرف میزنند. دخترک خدمتکار که آبجو برایمان میآورد سر صحبت را با ما باز میکند. اهل فرانسه است و تازه یک ماه است که به نیو زیلند آمده، و سرانجام میرسیم به این پرسش که ما کجایی هستیم. خانمی نیو زیلندی از میز بغلی با شنیدن این که ایرانی هستیم، از دید سوئدی دو گناه نابخشودنی مرتکب میشود، گردن دراز میکند و میگوید:
- ا ِ، چه جالب! میدانید که امشب مسابقهی فوتبال بین ایران و عراق است؟ هفتهی پیش نمیدانید اینجا چه خبر بود. همهی ایرانیهای شهر اینجا جمع شدهبودند، روی صفحهی بزرگ بازی ایران و امارات را تماشا میکردند، شعار میدادند، شعر میخواندند، کف میزدند، میرقصیدند...
دخترک خدمتکار اضافه میکند:
- آره، آره، من به عمرم اینقدر شادی و شور و حال ندیدهبودم. خیلی جالب بود. حتماً امشب هم همین خبرهاست...
عجب! همین بار ِ چند قدمی هتل ما پردهی بزرگ تلویزیون دارد، بازیهای ایران را هم از استرالیا نشان میدهد، و ایرانیهای اوکلند هم درست همین جا جمع میشوند و بازی را تماشا میکنند؟ عجب! میپرسیم که آیا مطمئناند که امشب هم بازی را اینجا پخش میکنند؟ آری، آری، حتماً! ساعت 7 شروع میشود!
من کشتهمردهی فوتبال نیستم، و کشتهمردهی تیم ایران هم نیستم. جام ملتهای آسیا را بهکلی فراموش کردهبودم. اما حالا که این ها با پای خودشان تا همین چند قدمی پیش آمدهاند، خب، چاره چیست؟!
میرویم، خانمها را ساعت 7 به آنجا میآوریم و با نشان دادن بازی تیم ایران غافلگیرشان میکنیم. بار و بیرون آن پر است از جوانان ایرانی نسلهای پس از ما. چندان کسی، یا هیچ کسی همسنوسال ما میانشان نیست. دوست ساکن اوکلند من هم به ما پیوسته. یک کیسه پسته بهدست دارد و مرتب پستهی پوستکنده برای مزهی آبجو به ما میرساند. جوانان با سه نوع پرچم ایران و بوق و شعر و شعار شور بیمانندی ایجاد کردهاند. این جوانان، دختر و پسر، رفتارشان، طرز حرف زدنشان، اصطلاحاتی که بهکار میبرند، شعرهایی که میخوانند، همه برایم تازه و عجیب و بیگانه است. بدتر از همه به نظرم میرسد که بیشتر مردان رفتار و لحنی زنانه دارند! چه شکاف عمیقی افتاده میان ما در خارج و نسلهای بعدی در داخل...
صاحب ایرلندی بار هم به طرفداری از ایران شعار میدهد و در نیمهی بازی ترانههای ایرانی دربارهی فوتبال از یوتیوب پیدا میکند و پخش میکند. نمیدانم که از ته دل طرفدار ایران است، یا دارد برای فروش خوب آن شباش پیش مهمانان ظاهرسازی میکند؟
هیجان است و اضطراب سه گل از هر طرف، و بعد پنالتیها... یک گروه کوچک عراقی هم بیرون بار هستند و با گلهای عراق فریاد شادی سر میدهند. کسی از ایرانیان به صدامحسین بد میگوید، و عراقیها در بزرگداشت او شعار میدهند. کسانی آنجا میخواهند دستبهیقه شوند، اما گویا به خیر میگذرد. و بازی که تمام میشود عراقیها شادمان با هم میروند، و ایرانیان غصهدار پراکنده میشوند. برخی از همسفران نیز آنقدر فریاد زدهاند که صدایشان گرفته و از باخت تیم ایران دمغاند. خب، چه میشود کرد؟ همینیم دیگر... فوتبالمان و تیممان نیز همین است.
ماشین خانهبهدوشی
بامداد فردا دوستم با مهر فراوانش میآید و ما دو راننده را به نزدیکی فرودگاه اوکلند میرساند تا ماشین کاراوان را از شرکت کرایهی ماشین تحویل بگیریم. قرار است دو هفته در این ماشین زندگی کنیم و در جادههای نیو زیلند برانیم. دخترخانمی به پیشوازمان میآید. کاغذهایی را باید امضا کرد. میپرسد که آیا پیشتر ماشین به این بزرگی راندهایم؟ آری، هر دو راندهایم. کسی که در کشور "ایکهآ" IKEA زندگی میکند بهناگزیر بارها وانتهای بزرگ کرایه کرده و مبلمان به خانهی خود یا نزدیکان بردهاست. میپرسد که آیا پیشتر با ماشین راست – فرمان در سمت چپ جاده و خیابان راندهایم؟ آری، من پیشتر در قبرس و انگلستان رانندگی کردهام. اینجا باید گواهینامهی رانندگی بینالمللی داشت که پیش از سفر در استکهلم تهیه کردهایم. یک ویدئوی هفت دقیقهای دربارهی ایمنی رانندگی در جادههای نیو زیلند هست که تماشای آن برای ما اجباریست. تبلتی به دستمان میدهد تا ویدئو را تماشا کنیم، و امضا میگیرد.
اکنون نوبت بازدید از ماشین رسیده. دخترخانم ما را میبرد و همه جای آن را و طرز کارشان را نشانمان میدهد: تختخوابهای ششگانه، دوش و توالت، اجاق گاز، کپسول گاز، منبع آب، مخزن فاضلاب و... همه چیز تر و تمیز و بیعیب است. این یک بنز دیزلیست، و چه خوب که با دندهی اتوماتیک، وگرنه هر بار برای دنده عوض کردن از روی عادت باید دست راستمان را به در راننده میکوبیدیم. و چه خوب که همه چیز را با انتقال فرمان به راست، قرینهی آیینهای نساختهاند، وگرنه هر بار بهجای راهنما زدن برفپاککن را روشن میکردیم!
با اینهمه با انتقال راننده از چپ به راست زاویهی دید او و درک او از فاصلهی لبههای ماشین از چپ و راست بهکلی دگرگون میشود و راننده تا به این دگرگونی عادت کند، بسیار اتفاق میافتد که بهویژه در گردش به چپ به موانعی که در سمت چپش هستند "بمالد". دخترخانم میپرسد که آیا بیمهی کامل میخواهیم که اگر به تقصیر خودمان اتفاقی افتاد، یا اگر ماشین را چپه کردیم، لازم نباشد خسارتی بپردازیم؟ آری، میخواهیم!
نیمساعتی تا هتلمان راه است. میرویم، چمدانهایمان را بر میداریم، همسفران را سوار میکنیم، و پیش بهسوی ماجراها در جادههای نیو زیلند!
No comments:
Post a Comment