08 March 2015

در آن سر دنیا - 2‏

شامگاه 22 ژانویه از سنگاپور به‌سوی ملبورن (استرالیا) پرواز می‌کنیم. طول پرواز هفت ساعت و ‏نیم است و باید خوابید. اما رفت‌وآمد مهماندران و پذیرایی‌هایشان نمی‌گذارد بخوابم و وقت را با ‏تماشای دو فیلم، و بازی شطرنج با کامپیوتر هواپیما می‌کشم. فیلم‌ها تعریفی ندارند و شطرنجم ‏حسابی پس رفته‌است. من، این دارنده‌ی مقام دوم بازی‌های بند سیاسی (فلکه) ‏زندان موقت شهربانی کشور شاهنشاهی ایران در تابستان ‏‏1351، و قهرمان بازی‌های سال 1986 (1365) قرارگاه پناهندگان ایرانی ساکن هوفورش در ‏سوئد (!)، ‏سال‌هاست که بازی نکرده‌ام. باید بیشتر تمرین کنم.‏

همسفران می‌پرسند که معروف‌ترین شخصیت‌های نیو زیلندی کیستند، و با حضور ذهنی که ندارم تنها خانم ‏‏"کی‌ری ته‌کاناوا" ‏Kiri Te Kanawa‏ را به‌یاد می‌آورم که یکی از بزرگ‌ترین خوانندگان سوپرانوی جهان ‏بوده و هست (زاده 1944). این دو قطعه را با صدای او از دست ندهید‏. پشیمان نمی‌شوید: "باخ‌واره‌ی برزیلی، ‏شماره 5" اثر آهنگساز بزرگ برزیلی هیتور ویلا لوبوس ‏Heitor Villa-Lobos (1887-1959)‎، این‌جا، و ‏ووکالیس (بی‌کلام) ‏Vocalise‏ اثر سرگئی راخمانینوف، این‌جا‏. و بگذریم از این که این‌ها به نظر من بهترین اجرای این دو اثر نیستند، اما آن بحث دیگری‌ست.‏

باید ساعت 7:10 به وقت ملبورن بنشینیم و هواپیمای بعدیمان به اوکلند (نیو زیلند) ساعت 8:10 ‏پرواز می‌کند. این فرصت همینطوری هم کوتاه است، و تازه خلبان اعلام می‌کند که با نیم ساعت ‏تأخیر می‌رسیم. کمی بعد تأخیر را 45 دقیقه اعلام می‌کند. در آن صورت ما هنگامی می‌رسیم که ‏دروازه‌ی پرواز بعدیمان را بسته‌اند. این را به یکی از مهمانداران می‌گویم. او با خونسردی می‌گوید که ‏باید از پیش فکر تأخیر را هم می‌کردیم و پرواز بعدی را با چنین فاصله‌ی کوتاهی نمی‌گرفتیم! ‏نمی‌توان برای او توضیح داد که کارمند بنگاه مسافرتی این برنامه را تنظیم کرده‌است. حال چه ‏کنیم؟ مهماندار متأسفانه نمی‌تواند کمکی بکند. در وضعیت مشابهی، خدمه‌ی پرواز کمک می‌کنند و ‏در تماس با فرودگاه دست‌کم شماره‌ی دروازه‌ی بعدی را می‌پرسند و می‌گویند. اما این‌جا گویا از این ‏خبرها نیست. مهماندار دیگری که صحبت ما را شنیده، کمی بعد می‌آید و دلداری می‌دهد: از این ‏هواپیما که پیاده شدید، از یک پله پایین می‌روید، و از یک پله‌ی دیگر بالا می‌روید و پرواز بعدی‌تان ‏همان‌جاست. نگران نباشید، می‌رسید!‏

باشد! ببینیم! کار دیگری که نمی‌توانیم بکنیم. هر پنج نفر بارهایمان را به‌دست گرفته‌ایم و آماده‌ایم، ‏و با نشستن هواپیما می‌دویم. تنها ده دقیقه تا پرواز بعدی مانده. پله؟ کو پله؟ در طول راهروی ‏درازی می‌دویم تا به پله برسیم، تا پله‌ی بعدی می‌دویم، و باز راهروی درازی‌ست، و سرانجام نگران و نفس‌زنان به ‏انبوهی از جمعیت می‌رسیم که در آستانه‌ی دروازه‌ی پرواز بعدی‌مان جمع شده‌اند. پرواز بعدی تأخیر ‏دارد و بلبشوی عجیبی‌ست. اما خیالمان آسوده می‌شود که جا نمی‌مانیم.‏

این نیز بزرگ‌ترین مدل ایرباس ‏A380‎‏ است، بزرگ‌ترین هواپیمای مسافربری جهان، که گنجایش 835 ‏مسافر را دارد. کنترل کردن و سوار کردن این همه مسافر وقت می‌برد. در این میان نام ما را از ‏بلندگو می‌خوانند و می‌گویند که به کنترل ویزا مراجعه کنیم. معلوم می‌شود که سیستم کامپیوتری ‏گیج شده و نمی‌داند که آیا ما وارد استرالیا می‌شویم، یا مسافران گذری (عبوری، ترانزیت) هستیم. ‏باید ویزاهای کاغذی‌مان را نشان دهیم تا کامپیوتر قانع شود و بفهمد که دو هفته بعد وارد استرالیا ‏می‌شویم.‏

درون هواپیما هم مهمانداران گیج و ویج‌اند؛ خدمات درستی نمی‌دهند، همه چیز برای همه ‏نمی‌رسد. فرود با تأخیر و سپس پرواز شتاب‌زده با 800 مسافر همه چیز را به‌هم ریخته‌است. از ‏جمله دو فرم باید به ما بدهند که پر کنیم و هنگام ورود به نیو زیلند تحویل دهیم، اما می‌گویند که ‏فرم‌ها تمام شده و ندارند. و بعد، هنگام بیرون رفتن از هواپیما یک دسته‌ی بزرگ از این فرم‌ها در ‏قفسه‌ی میان دو کابین می‌بینیم.‏

چهار ساعت بعد، با تأخیری دو ساعته، نزدیک ساعت 3 بعد از ظهر به وقت محلی در اوکلند ‏می‌نشینیم. این‌جا فرم‌ها را پیدا می‌کنیم و پیش از گذشتن از گمرک پرشان می‌کنیم. یکی برای ‏پیش‌گیری از سرایت بیماری ابولاست. مشابه آن را هنگام ورود به سنگاپور هم پر کردیم و دادیم. ‏باید نوشت که در پانزده روز گذشته در افریقا بوده‌ایم یا نه، تب یا دیگر عوارض ابولا را داریم یا نه، و از این ‏دست. هنگام ورود به سنگاپور حتی با دوربین‌های "فروسرخ" (مادون قرمز، آی‌آر) از راه دور چشمان ‏مسافران را می‌پاییدند تا ببینند تب دارند یا نه. اما این‌جا همان تعهد کتبی کافیست.‏

با فرم دوم تعهد می‌دهیم که هیچ‌گونه گیاه و میوه‌ی تازه، یا خشک‌کرده، و حتی شکلات یا دانه‌های ‏قهوه، یا چای خشک، و بسیاری از انواع خوردنی‌ها را همراه نداریم. برای ورود به نیو زیلند حتی ‏برخی از انواع وسایل ورزشی، بعضی کوله‌پشتی‌ها و کیسه‌خواب‌ها، و حتی بعضی انواع کفش‌های ‏ورزشی هم نمی‌توان همراه داشت، زیرا در استفاده‌های قبلی ذراتی به این وسایل چسبیده که ‏می‌توانند زیست‌بوم بی‌همتا و حساس این کشور را آلوده کنند. داشتن هر یک از این‌ها بدون ‏اعلام به گمرک، اگر لو برود جریمه‌ی کمرشکنی دارد. محوطه‌ی گمرک فرودگاه اوکلند پر است از ‏تابلوهای بزرگی که مسافران را پند می‌دهند: «نشان دادن و پرسیدن، بهتر از پرداختن جریمه ‏است».‏

گذشتن از گمرک طول می‌کشد، زیرا هنگام پس‌گرفتن برگ تعهد، بار دیگر تک‌تک از همه پرس‌وجو ‏می‌کنند تا چهره‌خوانی کنند. یکی از همراهان ما درست در لحظه‌ای که خانم مرزبان می‌پرسد که ‏آیا با این همه، چیزی خوردنی با خود دارد یا نه، به یاد می‌آورد که یک تکه‌ی کوچک شکلات ته ‏کیفش فراموش شده و در می‌ماند که بگوید آری، یا نه، و می‌گوید نه. اما آن تردید خیلی کوتاه را خانم ‏مرزبان ‏ می‌بیند، و او را می‌فرستد تا همه‌ی وسایلش را با پرتو ایکس ببینند. تا رسیدن به نوار دستگاه ‏پرتو ایکس خوشبختانه او می‌رسد که تکه شکلات را در اعماق کیف بزرگش پیدا کند، بیرون بکشد، و ‏توی سطلی که در آن فاصله هست بیاندازد. پوه! به خیر گذشت!‏

اوکلند

اوکلند بزرگ‌ترین شهر نیو زیلند است که 1,4 میلیون نفر از جمعیت چهار و نیم میلیونی کشور (یعنی ‏نزدیک به یک سوم) در آن زندگی می‌کنند. اما نخست می‌خواهم درباره نام خود کشور توضیح دهم.‏

نام این کشور به زبان انگلیسی ‏New Zealand‏ است. من و همسالانم در درس جغرافیای دبیرستان، ‏تا آن‌جا که به یاد می‌آورم، این کشور را "زلاند نو" می‌نامیدیم. نمی‌دانم از چه هنگامی تصمیم ‏گرفتند که نام آن را به انگلیسی بگویند. پس آن "نو" شد "نیو"، اما نمی‌دانم چرا بخش دوم را ‏‏"زیلند" ننوشتند و نوشتند "زلند"، و نام کشور شد "نیوزلند"، و بخش بزرگی از مردم ما آن را خواندند ‏‏"نیوز – لند" که یعنی "کشور اخبار"! و این خوانش غلط از سر مردم بیرون نمی‌رود که نمی‌رود! ‏بپرسید از اطرافیان و آشنایان، و بسیاری خواهند گفت "نیوز – لند". برای همین است که من اصرار ‏دارم با فاصله بنویسم نیو – زیلند. تلفظ انگلیسی آن هم با تأکید و کشش روی آن ‏ea‏ ست، یعنی ‏‏"نیو – زی‌ی‌ی‌لند".‏

اکنون در تابستان نیم‌کره‌ی جنوبی هستیم. از آن روز زمستان استکهلم که ترکش کردیم تا تابستان ‏امروز در اوکلند نزدیک 35 درجه سلسیوس اختلاف دماست. اوکلند در عرض 37 درجه جنوبی قرار ‏دارد که کم‌وبیش هم‌عرض ملبورن در نیم‌کره‌‌ی جنوبی، و از نظر فاصله تا خط استوا مشابه آتن و ‏سن‌فرانسیسکو در عرض مشابه شمالی‌ست.‏

هوای بیرون سالن‌های فرودگاه حسابی گرم است. ‏راننده‌ای که قرار است ما را تا هتلمان برساند از تأخیر هواپیما خبر گرفته و منتظرمان است. او ما را ‏به هتل – آپارتمان ‏Auckland Harbour Oaks‏ می‌رساند. این‌جا در مرکز شهر است. هم نزدیک ‏ساحل هستیم و هم نزدیک "خیابان شهبانو" ‏Queen street‏ که مرکز تجاری شهر است.‏

جابه‌جا می‌شویم و کمی استراحت می‌کنیم. دوستی دارم از سال‌های انقلاب که این‌جا زندگی ‏می‌کند و سی و چند سال است که همدیگر را ندیده‌ایم. در آستانه‌ی سفر دوست مشترکی ارتباط ‏ما را برقرار کرد و چند پیامک رد و بدل کردیم. به او تلفن می‌زنم و شامگاه به دیدنمان می‌آید. ‏روبوسی و احوالپرسی و یاد گذشته. رد پای سال‌ها بر سر و روی هر دومان دیده می‌شود. همراه با ‏او به‌سوی راسته‌ی رستوران‌های ساحلی اوکلند در انتهای بندرگاه می‌رویم. همه‌ی رستوران‌ها ‏پراند و برای شش نفر جا ندارند، و ما مسافران سخت گرسنه‌ایم و پس از پرواز و بی‌خوابی طولانی ‏و جابه‌جا شدن شب و روزمان تاب و توان رفتن از این رستوران به آن رستوران را نداریم. سرانجام در ‏بار "میس کلاودی" ‏Miss Clawdy‏ می‌نشینیم و آبجویی می‌نوشیم تا میزی خالی می‌شود و نوبت ‏ما می‌رسد. من ‏Skirt Steak‏ می‌خورم و این بهترین و خوشمزه‌ترین استیکی‌ست که تا کنون ‏خورده‌ام. این است گوشت تازه و اصیل نیو زیلندی، و استیک را باید چنین درست کرد و با چنین ‏مخلفاتی سرو کرد!‏

بامداد فردا دوستم با نان بربری گرم و تازه غافلگیرمان می‌کند. گویا یک نانوایی بربری ایرانی در ‏اوکلند هست. حقا که بربری‌هایش در ردیف بهترین بربری‌هایی‌ست که به عمرم خورده‌ام. بدین‌گونه ‏در آن سر دنیا هم فرهنگ غذایی‌مان دنبالمان می‌کند!‏

اوکلند امسال در جدول مؤسسه‌ی مرسر ‏Mercer‏ برای بهترین شهرهای جهان برای زندگی، بعد از ‏وین و زوریخ مقام سوم را دارد (تهران مقام 203 از 230، و بغداد مقام آخر را دارند). این شهر زادگاه ‏ادموند هیلاری (2008 – 1919) فاتح نامدار قله‌ی اورست و ده قله‌ی دیگر هیمالیا، و فاتح قطب ‏جنوب است. دریغا که تا در اوکلند هستیم هیچ به‌یاد این موضوع نمی‌افتم تا به جست‌وجوی ‏یادبودهایی از او در شهر بر آیم. بخشی از خاکستر او را نیز در خلیج اوکلند پراکندند. یکی از زیباترین ‏ستاره‌های سینما و به‌ویژه سریال‌های تلویزیونی نیز در این شهر زاده شده‌است: لوسی لاولس ‏(زاده 1968) Lucy Lawless‏ بازیگر نقش زینا ‏Xena‏ در سریال "زینا، شهدخت جنگاور" ‏Xena: ‎Warrior Princess‏.‏

در عوض کمی در خیابان "شهبانو" قدم می‌زنیم. قد و قواره‌ی این خیابان و فروشگاه‌ها و پاساژها و ‏بازارچه‌هایش چیزی در حدود استکهلم خودمان و حتی قدری کوچک‌تر و خلاصه‌تر است. سپس به ‏دیدار موزه‌ی هنرهای اوکلند می‌رویم ‏Auckland Art Gallery‏. این‌جا نیز کم‌وبیش به بزرگی موزه‌ی ‏هنرهای مدرن استکهلم است. ورود به آن رایگان است. هم‌زمان نمایشگاه آثار نقاشان بومی ‏‏(ساکنان اولیه) نیو زیلند، و آثار نقاشان مدرن آلمانی آن‌جا برپاست. ساعتی تماشا می‌کنیم و ‏سپس به کتابخانه‌ی عمومی در آن نزدیکی سری می‌زنیم.‏

نزدیک "شهر آسمانی" ‏Sky City‏ هستیم که مرکز تفریحات شهر است و یک کازینوی بزرگ ‏شبانه‌روزی هم در آن هست. برج معروف "آسمان" ‏Sky Tower‏ نیز آن‌جاست که با بلندی 328 متر ‏بلندترین برج نیم‌کره‌ی جنوبی شمرده می‌شود. در میانه‌های آن سکوهایی برای تماشای ‏چشم‌انداز، و نیز سکویی برای "بانگی جامپ" هست. اما هیچ کداممان علاقه‌ای به بازدید از ‏شهر آسمانی یا کازینو یا بالا رفتن از برج نشان نمی‌دهیم.‏‏ به‌گمانم هنوز همه‌مان خواب‌آلود و خسته‌ایم.‏

به خیابان "شهبانو" باز می‌گردیم. خانم‌های همراه می‌خواهند فروشگاه‌ها را ببینند، و ما دو نفر ‏آقایان در گرمای آفتاب پیاده‌روی نزدیک هتل‌مان می‌نشینیم و آبجو می‌نوشیم. این‌جا مردمان مهربان ‏و گشاده‌رویی دارد. همه با هم، با بیگانگان، و با ما سر صحبت را باز می‌کنند و از هر دری گپ می‌زنند. ‏خوش‌برخورداند. با زندگی در سوئد همه‌ی این‌ها از سر ما پریده. آن‌جا، اگر توی پیاده‌رو با کسی که ‏نمی‌شناسید حرف بزنید، چپ‌چپ نگاهتان می‌کند و فکر می‌کند لابد دیوانه‌اید. توی رستوران اگر به ‏کسی از میز بغلی چیزی بگویید، مزاحم حسابتان می‌کنند. شنیدن صحبت‌های میز کناری، حتی اگر ‏ناخواسته باشد، گناه بزرگی‌ست. اما این‌جا که نشسته‌ایم کنار لیوان آبجو، همه از همه سو حال و ‏احوالمان را می‌پرسند و با ما حرف می‌زنند. دخترک خدمتکار که آبجو برایمان می‌آورد سر صحبت را با ما باز می‌کند. اهل فرانسه ‏است و تازه یک ماه است که به نیو زیلند آمده، و سرانجام می‌رسیم ‏به این پرسش که ما کجایی هستیم. خانمی نیو زیلندی از میز بغلی با شنیدن این که ایرانی ‏هستیم، از دید سوئدی دو گناه نابخشودنی مرتکب می‌شود، گردن دراز می‌کند و می‌گوید:‏

‏- ا ِ، چه جالب! می‌دانید که امشب مسابقه‌ی فوتبال بین ایران و عراق است؟ هفته‌ی پیش ‏نمی‌دانید این‌جا چه خبر بود. همه‌ی ایرانی‌های شهر این‌جا جمع شده‌بودند، روی صفحه‌ی بزرگ ‏بازی ایران و امارات را تماشا می‌کردند، شعار می‌دادند، شعر می‌خواندند، کف می‌زدند، ‏می‌رقصیدند...‏

دخترک خدمتکار اضافه می‌کند:‏

‏- آره، آره، من به عمرم این‌قدر شادی و شور و حال ندیده‌بودم. خیلی جالب بود. حتماً امشب هم ‏همین خبرهاست...‏

عجب! همین بار ِ چند قدمی هتل ما پرده‌ی بزرگ تلویزیون دارد، بازی‌های ایران را هم از استرالیا ‏نشان می‌دهد، و ایرانی‌های اوکلند هم درست همین جا جمع می‌شوند و بازی را تماشا می‌کنند؟ ‏عجب! می‌پرسیم که آیا مطمئن‌اند که امشب هم بازی را این‌جا پخش می‌کنند؟ آری، آری، حتماً! ‏ساعت 7 شروع می‌شود!‏

من کشته‌مرده‌ی فوتبال نیستم، و کشته‌مرده‌ی تیم ایران هم نیستم. جام ملت‌های آسیا را به‌کلی ‏فراموش کرده‌بودم. اما حالا که این ها با پای خودشان تا همین چند قدمی پیش آمده‌اند، خب، چاره ‏چیست؟!‏

می‌رویم، خانم‌ها را ساعت 7 به آن‌جا می‌آوریم و با نشان دادن بازی تیم ایران غافلگیرشان می‌کنیم. ‏بار و بیرون آن پر است از جوانان ایرانی نسل‌های پس از ما. چندان کسی، یا هیچ کسی ‏هم‌سن‌وسال ما میانشان نیست. دوست ساکن اوکلند من هم به ما پیوسته. یک کیسه پسته ‏به‌دست دارد و مرتب پسته‌ی پوست‌کنده برای مزه‌ی آبجو به ما می‌رساند. جوانان با سه نوع پرچم ‏ایران و بوق و شعر و شعار شور بی‌مانندی ایجاد کرده‌اند. این جوانان، دختر و پسر، رفتارشان، طرز ‏حرف زدنشان، اصطلاحاتی که به‌کار می‌برند، شعرهایی که می‌خوانند، همه برایم تازه و عجیب و ‏بیگانه است. بدتر از همه به نظرم می‌رسد که بیشتر مردان رفتار و لحنی زنانه دارند! چه شکاف ‏عمیقی افتاده میان ما در خارج و نسل‌های بعدی در داخل...‏

صاحب ایرلندی بار هم به طرفداری از ایران شعار می‌دهد و در نیمه‌ی بازی ترانه‌های ایرانی درباره‌ی ‏فوتبال از یوتیوب پیدا می‌کند و پخش می‌کند. نمی‌دانم که از ته دل طرفدار ایران است، یا دارد برای ‏فروش خوب آن شب‌اش پیش مهمانان ظاهرسازی می‌کند؟

هیجان است و اضطراب سه گل از هر طرف، و بعد پنالتی‌ها... یک گروه کوچک عراقی هم بیرون بار ‏هستند و با گل‌های عراق فریاد شادی سر می‌دهند. کسی از ایرانیان به صدام‌حسین بد می‌گوید، ‏و عراقی‌ها در بزرگداشت او شعار می‌دهند. کسانی آن‌جا می‌خواهند دست‌به‌یقه شوند، اما گویا به ‏خیر می‌گذرد. و بازی که تمام می‌شود عراقی‌ها شادمان با هم می‌روند، و ایرانیان غصه‌دار پراکنده ‏می‌شوند. برخی از همسفران نیز آن‌قدر فریاد زده‌اند که صدایشان گرفته و از باخت تیم ایران دمغ‌اند. ‏خب، چه می‌شود کرد؟ همینیم دیگر... فوتبالمان و تیم‌مان نیز همین است.‏

ماشین خانه‌به‌دوشی

بامداد فردا دوستم با مهر فراوانش می‌آید و ما دو راننده را به نزدیکی فرودگاه اوکلند می‌رساند تا ‏ماشین کاراوان را از شرکت کرایه‌ی ماشین تحویل بگیریم. قرار است دو هفته در این ماشین زندگی ‏کنیم و در جاده‌های نیو زیلند برانیم. دخترخانمی به پیشوازمان می‌آید. کاغذهایی را باید امضا کرد. ‏می‌پرسد که آیا پیشتر ماشین به این بزرگی رانده‌ایم؟ آری، هر دو رانده‌ایم. کسی که در کشور ‏‏"ای‌که‌آ" ‏IKEA‏ زندگی می‌کند به‌ناگزیر بارها وانت‌های بزرگ کرایه کرده و مبلمان به خانه‌ی خود یا ‏نزدیکان برده‌است. می‌پرسد که آیا پیش‌تر با ماشین راست – فرمان در سمت چپ جاده و خیابان ‏رانده‌ایم؟ آری، من پیش‌تر در قبرس و انگلستان رانندگی کرده‌ام. این‌جا باید گواهی‌نامه‌ی رانندگی ‏بین‌المللی داشت که پیش از سفر در استکهلم تهیه کرده‌ایم. یک ویدئوی هفت دقیقه‌ای درباره‌ی ‏ایمنی رانندگی در جاده‌های نیو زیلند هست که تماشای آن برای ما اجباری‌ست. تبلتی به دستمان ‏می‌دهد تا ویدئو را تماشا کنیم، و امضا می‌گیرد.‏

اکنون نوبت بازدید از ماشین رسیده. دخترخانم ما را می‌برد و همه جای آن را و طرز کارشان را ‏نشانمان می‌دهد: تخت‌خواب‌های شش‌گانه، دوش و توالت، اجاق گاز، کپسول گاز، منبع آب، مخزن ‏فاضلاب و... همه چیز تر و تمیز و بی‌عیب است. این یک بنز دیزلی‌ست، و چه خوب که با دنده‌ی ‏اتوماتیک، وگرنه هر بار برای دنده عوض کردن از روی عادت باید دست راستمان را به در راننده ‏می‌کوبیدیم. و چه خوب که همه چیز را با انتقال فرمان به راست، قرینه‌ی آیینه‌ای نساخته‌اند، وگرنه ‏هر بار به‌جای راهنما زدن برف‌پاک‌کن را روشن می‌کردیم!‏

با این‌همه با انتقال راننده از چپ به راست زاویه‌ی دید او و درک او از فاصله‌ی لبه‌های ماشین از چپ ‏و راست به‌کلی دگرگون می‌شود و راننده تا به این دگرگونی عادت کند، بسیار اتفاق می‌افتد که ‏به‌ویژه در گردش به چپ به موانعی که در سمت چپش هستند "بمالد". دخترخانم می‌پرسد که آیا ‏بیمه‌ی کامل می‌خواهیم که اگر به تقصیر خودمان اتفاقی افتاد، یا اگر ماشین را چپه کردیم، لازم ‏نباشد خسارتی بپردازیم؟ آری، می‌خواهیم!‏

نیم‌ساعتی تا هتلمان راه است. می‌رویم، چمدان‌هایمان را بر می‌داریم، همسفران را سوار ‏می‌کنیم، و پیش به‌سوی ماجراها در جاده‌های نیو زیلند!‏

No comments: