11 October 2015

آخرین شاهدان ‏- از برنده‌ی نوبل ادبیات

به‌جای وقت تلف کردن در بحث‌های حوصله‌سوز و بی‌حاصل با برخی عاشقان سینه‌چاک برخی ‏رژیم‌ها و ایدئولوژی‌ها که از رسیدن جایزه نوبل ادبیات به خانم سوتلانا آلکسیه‌ویچ سخت خشمگین ‏شده‌اند، نشستم و تکه‌ای از یکی از کتاب‌های او را ترجمه کردم. خود بخوانید و داوری با شما، ‏خوانندگان گرامی این ترجمه، و خوانندگان دیگر آثار او؛ و داوری با تاریخ.‏

فقط یک چیز را بگویم: نویسنده در یکی از درگیری‌هایش با «وزارت ارشاد» رژیم شوروی در سال ‏‏1985، در پاسخ به مأمور معذور سانسورچی که از او می‌خواست از اندیشه‌های "بزرگ و باشکوه" ‏رمان بنویسد، گفت: «خیر! من اندیشه‌های باشکوه را دوست ندارم. من انسان‌های کوچک را دوست ‏دارم.»‏

سوتلانا آلکسیه‌ویچ
برنده نوبل ادبیات سال 2015‏

از کتاب «آخرین شاهدان (یکصد قصه‌ی غیر کودکانه)»‏
برگردان: شیوا فرهمند راد
‏[ترجمه از سوئدی و روسی به موازات هم]‏


«من مامانتم...»‏

تامارا پارخیموویچ، هفت‌ساله، اکنون منشی و ماشین‌نویس

تمام جنگ به مادرم فکر می‌کردم. او یکی از همان اولین روزها از دستم رفت...‏

ما خوابیده‌بودیم که اردوگاه پیشاهنگی‌مان را بمباران کردند. از چادرها بیرون پریده‌بودیم، این‌طرف و ‏آن‌طرف می‌دویدیم و جیغ می‌زدیم: «مامان! مامان!» یک خانم معلم شانه‌های مرا گرفت و تکانم داد ‏که آرام بگیرم، اما من جیغ می‌زدم: «مامان! مامان من کجاست؟» تا این‌که او بغلم کرد و گفت: ‏‏«من مامانتم».‏

بالای تختم دامنم آویزان بود، با آن بلوز سفید، و دستمال گردن سرخ. لباسم را پوشیدم، و بعدش ‏پیاده راه افتادیم به‌طرف مینسک. همین‌طور که می‌رفتیم خیلی از بچه‌ها بودند که پدر و مادرشان ‏می‌آمدند و می‌بردندشان، اما مادر من نیامد. یکهو گفتند که «آلمانی‌ها توی شهر هستند...». همه ‏برگشتند. کسی به من گفت که مادر مرا دیده، مرده.‏

از این لحظه به‌بعد چیزی به‌یاد نمی‌آورم...‏

چطور از شهر پنزا ‏Penza‏ سر در آوردیم، یادم نیست، و چطور مرا به یک یتیم‌خانه بردند، آن هم یادم ‏نیست... این بخش‌های حافظه‌ام سفید سفید است... فقط یادم هست که زیاد بودیم، و دو نفری ‏با هم توی تخت‌ها می‌خوابیدیم. اگر یکی شروع می‌کرد به گریه، آن‌یکی هم گریه می‌کرد: «مامان! ‏مامان من کجاست؟» کوچولو بودم. یکی از کودکیارها می‌خواست مرا به فرزندی بگیرد. اما من به ‏فکر مادر بودم...‏

یک روز از ناهارخوری بیرون می‌رفتم که بچه‌ها جیغ زدند: «مامانت آمده!» اما من می‌شنیدم: ‏‏«مامااااانت... مامااااانت...» هر شب مادرم را در خواب دیده‌بودم. مادر راستکی خودم را. و حالا ‏یکهو واقعیتش آن‌جا بود، اما من فکر می‌کردم که هنوز خواب می‌بینم. می‌دیدم که خودش است! ‏اما باورم نمی‌شد. چندین روز هی سعی کردند قانعم کنند، اما من جرئت نمی‌کردم به مادر نزدیک ‏شوم. آمدیم و این خواب بود؟ خواب! مادر گریه می‌کرد، اما من جیغ می‌زدم: «نزدیک‌تر نیا! مادر من ‏کشته شده.» می‌ترسیدم... جرئت نمی‌کردم این خوشبختی را باور کنم...‏

هنوز هم... همیشه در خوشبخت‌ترین لحظه‌های زندگیم اشک می‌ریزم. سیل اشکم راه می‌افتد. ‏همه‌ی زندگیم همین‌طور بوده... شوهرم... سال‌های زیادی زندگی عاشقانه با هم داشته‌ایم. ‏وقتی‌که از من خواستگاری کرد و گفت: «من دوستت دارم. بیا با هم ازدواج کنیم!» اشکم راه افتاد. ‏او ترسید و گفت: «چیز بدی گفتم؟» گفتم: «نه! نه! این از خوشحالی‌ست» اما من هرگز نمی‌توانم ‏از ته دل خوشحال شوم، یا خوشبختی کامل احساس کنم. ظرفیت خوشبختی را ندارم. همیشه ‏احساس می‌کنم که خوشبختی هر لحظه می‌تواند تمام شود. توی وجود من آن هشدار «الآن است که...» لانه کرده. آن ترس کودکانه...‏


«پرسیدیم: میشه بلیسیمش؟»‏

ورا تاشکینا، ده‌ساله، اکنون شغل آزاد


پیش از جنگ من خیلی گریه کردم...‏

پدر مرده‌بود. هفت بچه مانده‌بودیم روی دست مادرم. فقیر بودیم. سخت بود. اما بعد، زمان جنگ، ‏غصه‌ی خوشبختی همان زندگی زمان صلح را می‌خوردیم.‏

بزرگ‌ترها گریه می‌کردند – خب، جنگ بود، اما ما نمی‌ترسیدیم. قبلش همیشه «جنگ‌بازی» ‏می‌کردیم و برای همین اسم جنگ به گوشمان آشنا بود. تعجب می‌کردم که چرا مادر تمام شب ‏هق‌هق می‌کند، چرا چشمانش همیشه قرمز است. دیرتر تازه فهمیدم...‏

غذای ما... آب بود... وقت ناهار که می‌شد، مادر یک قابلمه آب داغ می‌گذاشت روی میز. و ما از آن ‏می‌ریختیم توی کاسه‌ها. شب می‌شد. وقت شام می‌شد. یک قابلمه آب داغ می‌آمد روی میز. آب ‏بی‌رنگ و داغ. زمستان هم که دیگر هیچ چیز نبود که رنگی به آب بدهد. هیچ علفی هم نبود.‏

از شدت گرسنگی برادرم یک گوشه‌ی بخاری دیواری را خورد. دندان زد و دندان زد، هر روز. متوجه ‏که شدیم، گوشه‌ی بخاری سوراخ شده‌بود. مادر آخرین دار و ندارمان را برداشت و رفت به بازار، و ‏آن‌ها را با سیب‌زمینی، با ذرت عوض کرد. شله‌ی ذرت برایمان پخت، و بین ما سهم کرد. اما ما ‏چشممان به قابلمه بود و پرسیدیم: میشه بلیسیمش؟ به‌نوبت لیسیدیمش. و بعد از ما نوبت گربه ‏بود که آن را بلیسد. آخر آن طفلک هم گرسنه می‌گشت. نمی‌دانم که برای او دیگر چه مانده‌بود که ‏از قابلمه بلیسد. بعد از لیسیدن ما یک ذره هم چیزی نمانده‌بود. حتی بوی غذا هم نمانده‌بود. بویش ‏را هم لیسیده‌بودیم.‏

تمام مدت منتظر سربازان خودی بودیم...‏

وقتی که هواپیماهای ما شروع کردند به بمباران، من ندویدم که خودم را قایم کنم. دویدم که ‏بمب‌های خودمان را ببینم. یک ترکش پیدا کردم... به خانه که برگشتم مادر وحشت‌زده به‌طرفم آمد ‏و پرسید:‏

‏- کجا غیبت زده‌بود؟ اون چیه پشتت قایمش کرده‌ای؟
‏- چیزی قایم نکرده‌ام. ترکش برداشتم آوردم.‏
‏- حالا می‌کشدت، اونوقت می‌فهمی.‏
‏- چی داری میگی مامان؟ ترکش از بمب خودیه. چطور می‌تونه منو بکشه؟

مدت‌ها آن ترکش را نگه داشتم...‏


«دستشان را بوسیدیم...»‏

داوید گلدبرگ، چهارده‌ساله، اکنون موسیقی‌دان


برای جشن حاضر شده‌بودیم...‏

آن روز گشایش باشکوه ارودی پیشاهنگی ما «تالکا» ‏Talka‏ بود. منتظر بازدید سربازان مرزبان بودیم و ‏صبح زود به جنگل رفته‌بودیم. می‌خواستیم گل بچینیم برایشان. یک روزنامه‌ی دیواری درست ‏کرده‌بودیم به مناسبت آن روز، و طاق نصرت زیبایی در ورودی اردو آراسته بودیم. همه‌جا چه‌قدر زیبا ‏بود. هوا عالی بود. تعطیلات تابستانی ما بود! غرش هواپیماهایی که تمام صبح می‌شنیدیم هیچ ‏نگرانمان نکرده‌بود – شاد و خوشبخت دنبال کارهایمان بودیم.‏

یکهو به خطمان کردند و خبر دادند که صبح همان روز، ما که خواب بودیم، هیتلر به کشورمان حمله ‏کرده. در ذهن من جنگ چیزی بود که با یک جایی به‌نام «خالخین – گول» ‏Khalkhyn-Gol‏ مربوط ‏می‌شد؛ چیزی بود در آن دورها، و خیلی کوتاه مدت. هیچ شکی نداشتیم که ارتش ما ضد ضربه و ‏شکست‌ناپذیر است: ما بهترین تانک‌ها را داشتیم و بهترین هواپیماها را. همه‌ی این‌ها را در ‏مدرسه به ما آموخته‌بودند. و البته در خانه هم. پسرها آرام و متین بودند اما خیلی از دخترها ‏بدجوری گریه می‌کردند. ترسیده بودند. بزرگ‌ترها مأمور شدند که گروه‌هایی درست کنند و آن‌ها را ‏آرام کنند، بیشتر از همه آن‌هایی را که کوچک‌تر بودند. شامگاه به پسرهایی که چهارده پانزده ساله ‏بودند تفنگ‌های سبک دادند. خیلی باحال بود! خلاصه خیلی افتخار می‌کردیم. احساس می‌کردیم ‏که قد می‌کشیم. توی اردوگاه چهارتا تفنگ بود. ما در دسته‌های سه‌نفره به نگهبانی می‌ایستادیم. ‏راستش خوشم می‌آمد از این وضع. یک دور با آن تفنگ به جنگل رفتم و خودم را امتحان کردم: ‏می‌ترسم، یا نه؟ نمی‌خواستم یک وقت به بزدلی مچم را بگیرند.‏

چند روزی منتظر بودیم که بیایند و مار را ببرند. اما کسی نیامد و خودمان راه افتادیم و رفتیم تا ‏ایستگاه پوخوویچ ‏Pukhovich‏. توی این ایستگاه مدت زیادی نشستیم. سوزن‌بان گفت که از ‏مینسک هیچ قطاری نمی‌آید، برای این‌که خط خراب شده‌است. یکهو یکی از بچه‌ها دوان آمد و ‏فریاد زد که یک قطار خیلی خیلی سنگین دارد از راه می‌رسد. ما روی خط آهن ایستادیم... اول هی ‏دست تکان دادیم، بعدش دستمال‌گردن‌های پیشاهنگی را در آوردیم... و آن دستمال‌های سرخ را ‏هی تکان دادیم تا قطار را متوقف کنیم. لکوموتیوران ما را دید و نومیدانه با دست‌هایش هی ادا در ‏آورد که به ما بفهماند که او نمی‌تواند قطار را متوقف کند، چون که بعدش دوباره نمی‌شود راهش ‏انداخت. فریاد می‌زد: «اگر می‌توانید، بچه‌ها را بیاندازید توی واگون‌های روباز.» توی آن واگون‌های ‏روباز پر از آدم بود. آن‌ها هم با فریاد به ما می‌گفتند: «بچه‌ها را نجات بدهید! بچه‌ها را نجات بدهید!»‏

ما شروع کردیم به بالا انداختن بچه‌ها. قطار فقط یک ذره آهسته کرد. از واگون‌های روباز آدم‌های ‏زخمی دست‌هایشان را دراز کردند و به کوچک‌ترها چنگ زدند. و ما توانستیم همه را سوار آن قطار ‏بکنیم. این آخرین قطاری بود که از مینسک آمد...‏

خیلی راه رفتیم... قطار آهسته می‌رفت. خوب می‌شد دید... روی پشته‌های کنار خط آهن مرده‌ها ‏را ردیف خوابانده‌بودند، مرتب و منظم، درست مثل خود تراورس‌های خط آهن. حک شده توی ‏حافظه‌ام... و چطور بمبارانمان می‌کردند، چطور ما زوزه می‌کشیدیم و چطور ترکش‌ها زوزه ‏می‌کشیدند. چطور زنانی که معلوم نبود از کجا شنیده‌بودند که قطاری پر از بچه‌ها در راه است و در ‏ایستگاه‌ها به ما خوراک می‌رساندند، و ما دستشان را می‌بوسیدیم. چطور یکهو یک بچه نوزاد میان ‏ما پیدا شد. مادرش تیر خورده‌بود و مرده‌بود. چطور زنی در یک ایستگاه کودک را دید، شال سرش را ‏باز کرد و داد که قنداقش کنند...‏

نه، دیگر بس است! کافیست! خیلی تکانم می‌دهد... من نباید به هیجان بیایم. قلبم سالم نیست. ‏فقط اگر نمی‌دانید باید بگویم که آن‌هایی که زمان جنگ بچه بودند، زودتر از پدرانشان که در جبهه ‏جنگیده‌اند می‌میرند. زودتر از کهنه‌سربازها. زودتر...‏

تا حالا خیلی از دوستانم را خاک کرده‌ام...‏


«نمی‌توانستم به نامم عادت کنم...»‏

لنا کراوچنکا، هفت‌ساله، اکنون حسابدار

من البته هیچ چیز درباره‌ی مرگ نمی‌دانستم... هیچ‌کس وقت نکرده‌بود برایم توضیح بدهد، اما ‏ناگهان دیدمش...‏

وقتی‌که رگبار گلوله‌ها از یک هواپیما می‌بارد، احساس می‌کنی که همه‌شان یک‌راست به‌طرف تو ‏پرواز می‌کنند. به‌طرف تو می‌آیند. من التماس کردم: «مامان جون، بخواب روی من...» او روی من ‏خوابید، و من دیگر هیچ چیز نمی‌دیدم و هیچ چیز نمی‌شنیدم.‏

وحشتناک‌ترین چیز از دست رفتن مادر بود... زن جوانی را دیدم که کشته شده‌بود، و یک بچه ‏داشت همین‌طور پستان او را می‌مکید. پیدا بود که زن همان لحظه کشته شده. بچه حتی گریه ‏نمی‌کرد. و من کنارشان نشسته‌بودم...‏

مادرم نباید از دستم می‌رفت... مادر تمام مدت دستم را گرفته‌بود و دست به سرم می‌کشید: ‏‏«همه چیز درست میشه. همه چیز درست میشه.»‏

سوار یک جور ماشینی بودیم. سطل‌هایی روی سر همه بچه‌ها گذاشته‌بودند. من حرف‌های مادرم ‏را گوش نمی‌دادم...‏

بعدش یادم است که ما را در یک ستون می‌بردند... و آن‌جا مادرم را از من گرفتند... من دست‌هایش ‏را گرفتم، به دامن پیراهن اطلسی که پوشیده‌بود چنگ زدم. او به افتخار جنگ این لباس را ‏نپوشیده‌بود. لباس مهمانی‌اش بود. بهترین لباسی بود که داشت. ول نمی‌کردم... گریه می‌کردم... ‏اما یک فاشیست اول با مسلسل‌اش هلم داد، بعد که زمین خوردم با چکمه‌اش لگدی به من زد... ‏زنی بلندم کرد. و بعد یکهو آن زن و من سوار یک واگون راه آهن بودیم. به کجا می‌رفتیم؟ او مرا ‏‏«آنای کوچولو» می‌نامید... اما من خیال می‌کردم که نامم چیز دیگری بود... یک جورهایی یادم ‏می‌آمد که نام دیگری داشتم، اما چی بود؟ یادم نمی‌آمد. از ترس... از ترس این‌که مادرم را از من ‏گرفته‌بودند... کجا داشتیم می‌رفتیم؟ به‌گمانم از حرف‌های بزرگ‌ترها با هم دستگیرم شده‌بود که ‏دارند ما را می‌برند به آلمان. فکرهای توی سرم را یادم هست: «آلمانی‌ها مرا برای چی لازم دارند، ‏منی را که این‌قدر کوچک هستم؟ آن‌جا، پیش آن‌ها چه بلایی سرم می‌آید؟» تاریک که شد زنان مرا ‏کشاندند کنار در، همین‌طوری هلم دادند به بیرون از واگون راه آهن و گفتند: «فرار کن! شاید جان در ‏ببری.»‏

قل خوردم توی یک گودال و آن‌جا خوابم برد. سرد بود. خواب دیدم که مادر رویم را با چیزی گرم ‏می‌پوشاند و چیزهای مهرآمیزی می‌گوید. آن رؤیا همه‌ی زندگی با من همراه بوده...‏

بیست‌وپنج سال بعد از جنگ فقط توانستم یک عمه پیدا کنم. او نام درست مرا گفت، و من مدت‌ها ‏سختم بود که به آن عادت کنم... صدایم که می‌زدند متوجه نمی‌شدم...‏


«آیا خدا به راستی این چیزها را می‌دید؟ و چه فکر می‌کرد...»‏

یورا کارپوویچ، هشت‌ساله، اکنون راننده

من چیزهایی دیده‌ام که هیچ نباید دید... انسان لازم نیست ببیندشان. و تازه من بچه بودم.‏

من سربازی را دیدم که داشت می‌دوید و یکهو گویی سکندری خورد. و افتاد. مدت‌ها زمین را چنگ ‏می‌زد، بغلش می‌کرد...‏

من دیدم چطور سربازان اسیرشده‌ی ما را به صف کرده‌بودند و از میان ده می‌بردند. ستون‌های ‏دراز. با بالاپوش‌های پاره و سوخته. جایی که شب اتراق می‌کردند، پوست درخت‌ها جویده می‌شد. ‏به‌جای خوراک، لاشه‌ی اسب مرده برایشان می‌انداختند. آن‌ها تکه – پاره‌اش می‌کردند و ‏می‌خوردند...‏

من دیدم که چطور یک قطار نفربر آلمانی از خط خارج شد و آتش گرفت، و صبح که شد چطور ‏همه‌ی کارکنان راه آهن را روی خط خواباندند و یک لکوموتیو را رویشان راندند...‏

من دیدم که چطور گاری‌ها را به پشت انسان‌ها بستند. ستاره‌های زردرنگ به پشت‌شان ‏دوخته‌بودند... شلاقشان می‌زدند و هی می‌کردند. تفریح می‌کردند.‏

من دیدم که چطور با سرنیزه بچه‌ها را از آغوش مادرانشان بیرون می‌کشیدند و توی آتش ‏می‌انداختندشان. یا توی چاه... اما نوبت من و مادرم نرسید...‏

من دیدم که چطور سگ همسایه‌مان گریه می‌کرد. نشسته‌بود روی خاکستر خانه‌ی چوبی‌شان ‏تنها. نگاهش شبیه نگاه یک آدم پیر بود...‏

و من بچه بودم...‏

با این یادها بزرگ شدم... بدبین و بی‌اعتماد بزرگ شدم، سروکار داشتن با من آسان نیست. وقتی ‏که کسی گریه می‌کند، احساس همدردی نمی‌کنم، بر عکس، دلم خنک می‌شود، برای این‌که ‏خودم نمی‌توانم گریه کنم. دو بار ازدواج کرده‌ام، و دو بار ولم کرده‌اند: هیچ‌کدام از همسرانم چندان ‏دوام نیاوردند. دوست داشتن من آسان نیست. خودم می‌دانم... خودم می‌دانم...‏

خیلی سال‌ها گذشته... و حالا می‌خواهم بپرسم: آیا خدا به‌راستی این‌ها را می‌دید؟ و چه فکر ‏می‌کرد؟...‏


«نمی‌گذارد پرواز کنم و بروم...»‏

واسیا سائولچنکا، هشت‌ساله، اکنون جامعه‌شناس


بعد از جنگ یک کابوس سال‌ها آزارم می‌داد... کابوسی درباره آن آلمانی کشته‌شده. اولین کسی ‏که خودم کشته‌بودم. اما توی کابوسم او نمرده‌بود... من پرواز می‌کنم، اما او مرا محکم گرفته‌است. ‏من اوج می‌گیرم... پرواز می‌کنم... و پرواز می‌کنم... او به من می‌رسد، و با هم فرود می‌آییم. من ‏توی یک گودال می‌افتم. می‌خواهم برخیزم، بلند شوم... اما او مانعم می‌شود... نمی‌گذارد پرواز ‏کنم و بروم...‏

این کابوس... ده‌ها سال دنبالم کرد...‏

وقتی‌که آن آلمانی را کشتم، کلی چیزها از سر گذرانده‌بودم... دیده‌بودم که چطور پدر پدرم را توی ‏خیابان، و پدر مادرم را دم چاه تیرباران کردند... پیش چشمان من قنداق تفنگ را توی سر مادرم ‏کوبیدند... موهایش قرمز قرمز شد... اما وقتی که من به‌طرف آن آلمانی تیر می‌اندازم، هیچ ‏نمی‌رسم به این چیزها فکر کنم. او زخمی می‌شود... می‌خواهم مسلسل را از او بگیرم، به من ‏گفته‌اند که باید مسلسل او را بگیرم. ده سالم است، پارتیزان‌ها مدتی‌ست که مرا به مأموریت ‏می‌فرستند. به‌طرف او که می‌دوم یکهو می‌بینم که هفت‌تیر او پیش چشمانم می‌رقصد. آلمانی با ‏دو دستش آن را بلند کرده و رو به صورت من گرفته. ولی او نیست که می‌رسد ماشه را بکشد، من ‏می‌رسم... و خب، معلوم است، برای این‌که هفت‌تیر از دستش می‌افتد...‏

نرسیدم بترسم از این‌که او را کشتم... و در طول جنگ هیچ به او فکر نکردم. دور و برم خیلی‌ها ‏بودند که کشته شده‌بودند، میان مردگان زندگی می‌کردیم. عادت هم کرده‌بودیم. فقط یک بار ‏ترسیدم. رفتیم توی یک ده که تازه آتشش زده‌بودند. صبح همان روز آتشش زده‌بودند، و ما شامگاه ‏رسیدیم. یک زن سوخته را دیدم... افتاده‌بود آن‌جا سیاه سیاه، با دست‌های سپید، دست‌های ‏زنده‌ی زنانه. آن‌جا بود که برای اولین بار ترسیدم. دلم می‌خواست جیغ بزنم، اما به‌زحمت جلوی ‏خودم را گرفتم.‏

نه، بچه نبودم. چیزی از بچه‌بودنم به‌یاد نمی‌آورم. فقط... گرچه از کشته‌ها نمی‌ترسیدم، شب‌ها یا شامگاه از رد شدن از گورستان می‌ترسیدم. مرده‌هایی که روی زمین افتاده‌بودند مرا ‏نمی‌ترساندند، اما آن‌هایی که زیر خاک بودند می‌ترساندندم. ترسی کودکانه... هنوز باقی‌ست... ‏به‌شدت... با آن‌که معتقدم که بچه‌ها از هیچ چیز نمی‌ترسند...‏

بلاروس آزاد شده‌بود... همه‌جا لاشه‌ی آلمانی‌ها افتاده‌بود. خودی‌ها را جمعشان کردند و ریختند توی ‏گورهای جمعی، اما آلمانی‌ها مدت‌ها بر زمین ماندند، به‌خصوص در زمستان. بچه‌ها می‌دویدند به ‏صحرا تا مرده‌ها را تماشا کنند... و آن‌جا، همان‌جا کنار آن‌ها، «جنگ‌بازی» و «دزد و پلیس‌بازی» ‏می‌کردند.‏

خیلی تعجب کردم از این‌که کابوس آن آلمانی سال‌ها دیرتر به‌سراغم آمد... انتظارش را نداشتم...‏

اما کابوس‌ها ده‌ها سال دنبالم کردند...‏

یک پسر دارم. مرد بزرگ‌سالی‌ست. خردسال که بود فکر این‌که بخواهم این چیزها را برایش تعریف ‏کنم آزارم می‌داد... گفتن درباره‌ی جنگ برای او... او سعی می‌کرد که بپرسد و حرف‌ها را از من ‏بکشد بیرون. اما از این صحبت‌ها در می‌رفتم. دوست داشتم که قصه برایش بخوانم و دلم ‏می‌خواست که بچگی کند. حالا دیگر بزرگ‌سال است اما با این همه حالش را ندارم که با او درباره ‏جنگ حرف بزنم. شاید یک روزی این کابوسم را برای او تعریف کنم. شاید... مطمئن نیستم...‏

بی‌گمان دنیای او را ویران خواهد کرد. جهانی بدون جنگ... کسانی که ندیده‌اند چگونه انسان‌ها ‏یک‌دیگر را می‌کشند، این‌ها آدم‌های یک جور دیگری هستند...‏

منبع روسی (متن کامل کتاب):‏
http://www.alexievich.info/knigi/posledniyeSwideteli.pdf

منبع سوئدی:‏
http://www.dn.se/arkiv/kultur/ur-de-sista-vittnena

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 October 2015

معرفی کتاب و دیدار با نویسنده

شنبه هفتم نوامبر، ساعت 14:00 در کتابخانه‌ی عمومی شرهولمن استکهلم.‏

روش خرید کتاب "قطران در عسل" از اینترنت، در این نشانی.‏
همچنین از کتابفروشی فردوسی (استکهلم) بپرسید. شماره تلفن
‏‎+46 (08)323080‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 October 2015

حماسه‌های شفاهی آسیای میانه - 5‏

نخستین منظومه در وصف زایش و سال‌های کودکی قهرمان است. در سطرهای آغازین فهرستی از ‏نام‌های پدران او را به ما می‌گویند و مختصری نیز به جای دقیق زیستگاه و تبار او اشاره می‌کنند. در ‏می‌یابیم که پدر او یاقیپ‌بای [ژاقیپ‌بای، یعقوب بیک] Jakyp Bai است پسر قارا خان ‏Kara Khan، و زیستگاهش در چونقار ‏اوجا ‏Chungkar – uja‏ به گمانی پیرامون جونقاریا قرار دارد. یاقیپ‌بای، که گاه یاقیپ‌خان نامیده ‏می‌شود، به درگاه خدا گله می‌کند که پس از ازدواج صاحب فرزندی نشده، و دعا می‌کند که صاحب ‏پسری شود، و چه پسری:‏

قهرمانی که نوی‌قوت‌ها ‏Noigut‏ را نابود کند،
با آن رکاب‌های آراسته‌شان و پاپوش‌های آبی‌شان؛
قهرمانی که مردان خوقند ‏Kokand‏ را نابود کند،
با آن زین‌های شبیه سر پرندگان و آن بالاپوش‌های آبی‌شان؛
قهرمانی که سارت‌ها ‏Sart‏ را نابود کند،
با آن الاغ‌های گرشان و آن دوک‌های نخ‌ریسی‌شان؛
قهرمانی که قازاخ‌ها را نابود کند،
با آن خاموت‌های چرکین‌شان و نیزه‌های پولادین‌شان؛
قهرمانی که قیرغیزها را نابود کند،
که هرگز دست از دریوزگی بر نمی‌دارند و سیری نمی‌شناسند.‏(83)

دعای او شنیده می‌شود و پسری خوش‌آتیه برایش به‌دنیا می‌آید. یاقیپ سوری بر پا می‌کند و ‏همه‌ی مهمانان آینده‌ی خوشی برای کودک پیش‌بینی می‌کنند. چهار پیامبر بزرگ نام "ماناس" بر او ‏می‌نهند؛ هفت سفیر [خانات] یارکند ‏Yarkand‏ [اویغوری] در این سور می‌خورند و می‌نوشند، و ‏می‌گویند:‏

ماناس یل‌موقوس ‏Jelmogus [ژلموقوز، ژالماووز ‏Jelmoguz, Jalmavuz‎‏‏] را بیرحمانه زیر پای خود له ‏خواهد کرد.‏ (84)

به همین شکل از چین نیز چهل سفیر وارد می‌شوند. آنان نیز در این جشن به سیری می‌خورند، و ‏می‌گویند:‏

او چینیان را نابود خواهد کرد.‏

ده سفیر تاتارهای نوقای نیز به خوردن گوشت می‌نشینند و سپس می‌گویند:‏

ماناس بیرحمانه پایمال خواهد کرد.‏

ماناس هنوز در گهواره است که زبان به سخن می‌گشاید. پدرش بی‌درنگ سمندی برای او می‌آورد، ‏آن را زین می‌کند، و باقای‌خان ‏Bakai Khan‏ را که گویا قرار است مربی قهرمان باشد صدا می‌زند و به ‏او می‌گوید که پسرش آماده است که بر اسب بنشیند و تا دوردست‌ها براند؛ از "مدینه" و بخارای ‏شکوهمند بگذرد و با بسیاری از فرمانروایان نیرومند به رقابت برخیزد. این‌چنین باقای‌خان به خدمت ‏ماناس در می‌آید، خوراکش را می‌پزد، آتشش را روشن می‌کند، نادیده‌ها و ندانسته‌ها را به او ‏می‌آموزد، و در سفرها همراهش می‌رود، و هنگامی که او رشد می‌کند و به پایه‌ی مردانگی ‏می‌رسد، راه رستگاری از طریق قرآن را به او نشان می‌دهد. قهرمان دلیر و رفقایش نیز آموزه‌های ‏باقای را به‌کار می‌بندند. ماناس ده ساله همچون جوانی چهارده ساله تیر می‌اندازد:‏

آنگاه که او تا به شاهزادگی رشد کرد، شاهزاده‌نشین‌های باشکوه را نابود کرد؛
شصت نریان، و یکصد اسب (85)
از خوقند به آن‌جا راند؛
هشتاد مادیان،(86) و هزار قیم‌قار ‏kymkar‏(87)
از بخارا آورد
چینیان ساکن کاشغر ‏Kashgar‏ را
او به تورفان ‏Turfan‏ راند؛(88)
چینیان ساکن تورفان را
او باز هم دورتر به آق‌سو ‏Aksu‏ راند.‏(89)

با تصویری چنین گویا و ردیف کردن نام‌ها، شاعر ما را با گستره‌ی فعالیت‌های نظامی ماناس و ‏سیمای مردم پیرامون که بیشترین تأثیر را در پندار و نیروی تخیل قیرغیزها داشته‌اند آشنا می‌کند. ‏پیداست که قهرمان در سمت مغرب با اسب‌های قازاخ و با راندن آن‌ها از ترکمنستان تا بیرون از ‏دره‌های جاکسارتس [جیحون] بر نیروی خود می‌افزاید، و در مشرق نیز دارایی‌های بازرگانان چینی ‏شهرهای پر نعمت حاشیه‌ی بیابان تکله‌مکان واقع در ترکستان چین را به تصرف در می‌آورد. ‏کوهستانی که این دو ناحیه‌ی پر برکت را از هم جدا می‌کرد، برای قهرمان مانند دژی بود که به او ‏امکان می‌داد به خرج هر دو بر دارایی‌های خود بیافزاید.‏

خواننده‌ی دوره‌گرد با این شعرهای موجز و از هم گسیخته بزرگ‌ترین قهرمان حماسی قیرغیزی را به ‏ما می‌شناساند. رادلوف برای کاستی‌های شعر از ما پوزش می‌خواهد و آن‌ها را ناشی از آن ‏می‌داند که خواننده‌ی دوره‌گرد شرحی بهتر از زایش و دوران کودکی ماناس در چنته نداشته‌است و ‏آوازها را بدون تدارک پیشین و به خواهش رادلوف در جا سروده‌است.‏(90) سر نخ‌هایی در داستان ‏هست که پیداست در سروده‌های بعدی مربوط به همان قهرمان دنبال می‌شوند، برای نمونه عمل ‏به آموزه‌های اسلام، لشکرکشی‌هایش؛ ستیزه‌جویی‌هایش با قالموق‌ها و چینیان؛ و کینه‌ی ‏دودمانی‌اش با قون‌غیربای ‏Kongyr Bai‏. قون‌غیربای زمانی به عنوان فرمانروای چینی پکن معرفی ‏می‌شود، و زمانی دیگر به عنوان شاهزاده‌ی محلی، "سالار کاشغر و خوقند"، و مباشر و گردآورنده‌ی ‏خراج برای اربابی بزرگ‌تر.‏
‏(فصل دوم ادامه دارد)‏
____________________________________
83 ‎ ‎‏- ‏Proben v, 2, ll. 29 ff.‎‏ [بر من روشن نشد که چرا یاقیب‌بای صفت‌های زشت برای قیرغیزها که قوم خود اویند به‌کار می‌برد و چرا ‏خواستار نابودی آنان به‌دست پسرش است. یافتن متن اصلی رادلوف کار آسانی نیست و این سخنان را در روایت‌های در دسترس از حماسه‌ی ‏ماناس نیافتم تا ببینم شاید چادویک در نقل نام این قوم از متن رادلوف دچار اشتباه شده‌است. – مترجم فارسی]‏
84 ‎ ‎‏- توضیح یل‌موقوس در برگ‌های آینده‌ی کتاب. [موجودی افسانه‌ای‏ و انسان‌نما با سه، هفت، نه، یا دوازده سر که در اساطیر ترکان مناطق گوناگون ‏وجود دارد، با تغییراتی کوچک در نام. – مترجم فارسی]‏
85 ‎ ‎‏- در اصل قونان ‏Kunan‏ به‌معنی کره‌اسب سه‌ساله.‏
86 ‎ ‎‏- بایتال ‏baital‏ یا مادیان جوان که هنوز نزاییده باشد.‏
87 ‎ ‎‏- این کلمه در متن قیرغیزی به شکل ‏kymkap‏ آمده‌است. واژه را در واژه‌نامه رادلوف بر کتابش نمی‌یابیم، و بی‌گمان او چون معنایش را ‏نیافته، اصل واژه و نه معنای آن را در ترجمه‌اش نقل کرده‌است، شاید با اندکی اشتباه در املای آن (به‌شکل ‏kymkar‏). فراوانی اصطلاحات ‏فنی به‌کار رفته در مورد همه‌ی انواع اسب‌ها، از سال و رنگ و گونه، یکی از یزرگ‌ترین مشکلاتی‌ست که مترجم زبان قیرغیزی با آن رو در ‏رو می‌شود.‏
88 ‎ ‎‏- یکی از شهرهای شمال آبریز تاریم.‏
89 ‎ ‎‏- شهری دورتر در مغرب.‏
90 ‎ - Proben v, xiii.‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 October 2015

بدرود مهندس حسین نظری

حسین نظری، زاده 1305 در رشت، یکی از اعضا و فعالان کهنسال حزب توده ایران، که سال‌ها در ‏تشکل‌های دانشجویی، کارگری، و سندیکایی ایران و جهان کوشیده‌بود، 21 شهریور (12 سپتامبر) ‏در آستانه‌ی نودسالگی در ‏پاریس درگذشت.‏

او که چندی هم در زندان به‌سر برده‌بود، پس از کودتای 28 مرداد، در سال 1333 به مهاجرت رفت، ‏و به نوشته‌ی نورالدین کیانوری در کتاب خاطراتش «در پاریس بود و در شرایط بسیار دشواری زندگی ‏می‌کرد» و یک گروه حزبی را اداره می‌کرد. به نوشته‌ی کیانوری، پس از انقلاب، حسین نظری از ‏نخستین کسانی بود که به ایران بازگشت.‏

حسین نطری زیر نظر فرج‌الله میزانی (جوانشیر) کتابفروشی ابوریحان را در تهران (چهارراه ابوریحان) ‏اداره می‌کرد و در کنار انتشار کتاب‌هایی دیگر، برخی کتاب‌های مربوط به کار و کارگران و جنبش ‏سندیکایی را نیز منتشر کرد. او همچنین عضو هیئت تحریریه (و شاید سردبیر؟) هفته‌نامه "اتحاد" نشریه‌ی کارگری حزب توده ایران بود که در ‏سال‌های 1358 تا 1360 (؟) منتشر می‌شد.‏ من یک بار همراه با احسان طبری و همسرش آذر به یک مهمانی ناهار ‏به منزل حسین نظری رفتم و او و همسرش با خوراک بسیار خوشمزه‌ی شمالی نان و نمکم دادند.‏

بیش از دو هفته منتظر ماندم تا شاید یکی از انواع گروه‌های کج‌وکوله‌ای که خود را داعیه‌دار ادامه ‏راه حزب توده ایران می‌دانند نامی از او ببرند و یادی از او بکنند، اما دریغ از یک کلمه. و شاید همان ‏بهتر. در عوض نشریه "کار" سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت)، و نیز وبگاه "اخبار روز" به‌موقع ‏زیست‌نامه مهندس حسین نظری را با برخی جزئیات منتشر کردند و به نیکی از او یاد کردند. این ‏نشانی و این نشانی را ببینید.‏

آقای حمید احمدی نیز در طرح گردآوری تاریخ شفاهی چپ ایران در سال 1380 ویدئویی 12 ساعته از گفت‌وگو با ‏حسین نظری تهیه کرده‌اند. این نشانی را ببینید. عکس زنده‌یاد نظری را نیز از وبگاه "انجمن مطالعات ‏تاریخ شفاهی ایران" برداشتم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 September 2015

حماسه‌های شفاهی آسیای میانه - 4‏

2‏
سروده‌ها و دستان‌های قهرمانی


روایات منظوم در میان همه‌ی قبیله‌های ترک کوه‌ها و استپ‌های آسیای میانه بسیار رایج و ریشه‌دار ‏است، اما میزان رشد آن در همه جا هیچ یک‌سان نیست. تکامل‌یافته‌ترین شکل روایات منظوم ‏قهرمانی در میان قیرغیزهای کوهستان تیان‌شان، و به‌ویژه در میان ساکنان پیرامون دریاچه‌ی ‏ایسسیک‌کول یافت می‌شود. گفته می‌شود که منظومه‌های یاکوتی هم شکل پیشرفته‌ای دارند، ‏اما من هیچ متنی از این منظومه‌ها در دسترس نداشته‌ام. روایات منظوم غیر قهرمانی با شکلی ‏کم‌وبیش به همین اندازه پرداخته، در میان قبایل ساکن استپ‌ها و دره‌های شاخابه‌های علیای ‏ینی‌سئی نیز به فراوانی ثبت شده‌است. این دو گونه از منظومه‌ها با مرزهای خط‌کشی شده‌ای از ‏هم جدا نمی‌شوند. وجه مشخص منظومه‌های قیرغیزی عبارت است از ارائه‌ی سخاوتمندانه‌ی ‏مضمون‌های گوناگونی که با زندگی معنوی مردم ارتباط دارند. حال آن‌که شکل و شیوه‌ی ‏منظومه‌های قبیله‌های هم‌جوار ینی‌سئی یک‌راست از منظومه‌های قهرمانی مشتق شده، یا ‏دست‌کم چنان‌اند که ما عادت داریم آن‌ها را مشتق از منظومه‌های قهرمانی بدانیم. در جاهای ‏دیگری نیز شکل و مضمون‌های قهرمانی و غیر قهرمانی در سروده‌های واحدی در هم آمیخته‌اند. این ‏آمیختگی وجه مشخصه‌ی بهترین روایات منظوم ترکان کوهستان آلتای و سایان است، و حال آن‌که ‏همین آمیختگی بیشتر در دستان‌های منثور قازاخ‌ها و تاتارهای اوب و ایرتیش به‌چشم می‌خورد.‏

روایت‌ها از لحاظ قالب و طول تفاوت زیادی با هم دارند. آن‌هایی که به کوهستان آلتای و سایان تعلق ‏دارند در مقایسه با روایات کوهستان تیان‌شان یا دره‌ی ینی‌سئی کوتاه‌تر و دارای مضمون‌های ‏ساده‌تری هستند. همچنین نسبت حجم روایات منظوم به دستان‌ها، در مناطق گوناگون بسیار متغیر ‏است. در میان قازاخ‌ها شکل خالص روایت منظوم بی هیچ اختلاطی با نثر، به‌ندرت دیده می‌شود، ‏اما ناشناخته نیست، اما در میان قیرغیزها روایات منظوم عمومیت دارد و دستان‌ها کم‌یاب‌اند. مناطق ‏گوناگون طیف‌های گوناگونی از مضامین را در روایت‌هایشان دارند، و همپوشی این مضامین بسیار ‏اندک است. در این فصل توجه خود را بر روایات منظوم و دستان‌هایی متمرکز خواهیم کرد که ‏مشخصه‌ی اصلی آن‌ها قهرمانی بودن آن‌هاست.‏

چنین پیداست که منظومه‌های قهرمانی آسیای میانه و شمالی تکاملی به‌کلی بومی داشته‌اند و ‏یک‌راست از شرایط زندگی قهرمانی الهام گرفته‌اند، هرچند که محتوای اغلب آن‌ها تا حدود زیادی ‏مربوط به گذشته‌هاست. در منظومه‌های یاکوتی داستان‌های مربوط به سده‌ی هفدهم را ‏می‌شنویم (در صفحات آینده)، و در سروده‌های اویغورها اهمیت دولت اویغور و اعتبار و نفوذ فراوان آن ‏شکی به‌جا نمی‌گذارد که برخی از عناصر موجود در سنت‌ها از دوران پیش از چنگیزخان سرچشمه ‏گرفته‌اند. البته هم‌زمان با چنگیزخان نیز اویغورها هنوز مقتدر بودند. کیفیت‌های دیگر این سروده‌ها که ‏دیرتر از آن سخن می‌گوییم حکایت از آن دارند که گوشه‌هایی از آن‌ها در طول جنگ‌های مذهبی ‏سده‌های هفدهم و هجدهم شکل گرفته‌است. اما "عصر قهرمانی ترکان" تا اندازه‌ای تا زمان اخیر ‏نیز ادامه داشت و بی‌گمان همین رابطه‌ی نزدیک سروده‌ها با شرایط واقعی زندگی قهرمانی در ‏دوران حاضر بوده که به روایات قهرمانی ترکی، گذشته از جاذبه‌های تاریخی و قوم‌شناسانه‌ی آن‌ها، ‏ارزش ادبی ناب هم می‌دهد، هرچند که گوشه‌هایی از آن‌ها گاه خام و کودکانه جلوه‌گر می‌شوند.‏

مضمون‌های مورد بحث در منظومه‌های قهرمانی ترکان به‌طور کلی شبیه مضمون‌هایی هستند که ‏در منظومه‌های قهرمانی مردم دیگر جاها نیز مشاهده کرده‌ایم. رایج‌‌ترین آن‌ها عبارت‌اند از توصیف ‏تاخت‌وتازها، جنگ‌های تن‌به‌تن، دزدیدن رمه‌های بزرگ، انتقام و ضدحمله، عشق و ازدواج، به دنیا ‏آمدن و دوران کودکی جالب قهرمانان، ورزش‌ها، و به‌ویژه اسب‌دوانی و کشتی، سفرهای دراز و ‏رویدادهای گوناگون زندگی کوچ‌نشینی. در منظومه‌های مربوط به آن‌چه در واقعیت زندگی یا در روح و ‏روان قهرمانان می‌گذرد، حوادث قهرمانی واقعی و عوالم فراطبیعی به گونه‌ای ماهرانه در هم بافته ‏شده‌اند، مانند آن‌چه در "اودیسه" می‌بینیم. سروده‌هایی از این‌گونه بخش بزرگی از کل ‏منظومه‌های آسیای میانه را تشکیل می‌دهد. در این منظومه‌ها عناصر فراطبیعی کمیاب نیستند و ‏سفر به "آن دنیا" کاری عادی‌ست. از سوی دیگر صرف‌نظر از علاقه به مبالغه که در ادبیات مردم ‏بدوی رواج دارد، در سروده‌های قهرمانی ناب جنبه‌های فراطبیعی تنها بخش کوچکی از کل را تشکیل ‏می‌دهد. در چنین سروده‌هایی شخصیت‌ها همان قدر هوشیاراند که در "ایلیاد" می‌بینیم و شباهت ‏شگفت‌انگیزی میان آنان هست.‏

مهم‌ترین پیکره از روایت‌های منظوم قهرمانی یا حماسی ترکی همان است که رادلوف در سده‌ی ‏گذشته در میان قیرغیزها ثبت کرده‌است. به‌دلیل بلندی و شکل پیشرفته‌ی سروده‌ها، یا به‌دلیل ‏طبیعی بودن موضوع‌ها، و یا به‌دلیل واقع‌گرایی و پرداختگی سبک‌شان، منظومه‌های قیرغیزی در ‏مقایسه با سروده‌های قهرمانی دیگر ترکان که من بررسی کرده‌ام، در مقام بالاتری قرار می‌گیرند. از ‏این رو در این فصل به‌طور عمده به حماسه‌های قیرغیزی می‌پردازم و بررسی مشخصات سبک ‏منظومه‌ها را به‌طور عمده بر پایه‌ی این حماسه‌ها انجام می‌دهم. با این‌حال باید گفت که این تحلیل ِ ‏سبک به‌طور کلی درباره‌ی منظومه‌های قهرمانی و نیز دستان‌های منثور قهرمانی همه‌ی ترکان ‏به‌خوبی صدق می‌کند و همچنین سبک بیشتر منظومه‌های غیر قهرمانی و از جمله مقدار زیادی از ‏منظومه‌های قبایل آباکان ساکن پیرامون ینی‌سئی را نیز توضیح می‌دهد. منظومه‌های آباکان‌ها ‏مهم‌ترین بخش از ادبیات غیر قهرمانی هستند که از میان ترکان گرد آورده‌ایم.‏

گفته شده که قیرغیزها در سرایش نزدیک به همه‌ی گونه‌های منظومه‌های حماسی، به‌استثنای ‏دستان‌ها و سروده‌های غنایی (لیریک) تخصص داشته‌اند(80) و توجه ویژه‌ای در پرداخت واژه‌ها و روانی ‏آن‌ها در شعر به‌کار می‌بردند.‏(81) از پیش‌گفتار رادلوف بر جلدی که حاوی این متن‌هاست به‌روشنی ‏پیداست که این کیفیت‌ها حاصل تلاش هنرمندانه و آگاهانه و سنجیده‌ی شاعران است، و شنوندگان ‏نیز همان را می‌پسندند. هم‌چنین پیداست که این سنت سرایش در میان همین مردم شکل ‏گرفته‌است. منظومه‌ها بر پایه‌ی موضوع‌های بومی سروده شده‌اند و قهرمانان کم‌وبیش به‌تمامی به ‏تاریخ گذشته‌ی خود قیرغیزها تعلق دارند. این منظومه‌ها به‌ندرت همپوشی‌هایی با منظومه‌های ‏ترکان آباکان یا آلتای، یا با منظومه‌های ترکمنان دارند، هرچند که برخی از مهم‌ترین قهرمانان آنان در ‏روایت‌های قهرمانی قازاخ‌ها نیز ظاهر می‌شوند.‏

یکی از ویژگی‌های منظومه‌های قیرغیزی که خود نشان‌دهنده‌ی پیشرفته بودن سنت سرایش آنان ‏است، عبارت است از گرایش منظومه‌ها به جای گرفتن در رشته‌ها یا دوره‌های به‌هم پیوسته. از این ‏نظر، این منظومه‌ها با سروده‌های ترکان آباکان تفاوت دارند. منظومه‌های ترکان آباکان که در ‏مجموعه‌ی رادلوف آمده‌اند همگی مستقل از هم‌اند. ترکان آباکان و ته‌له‌اوت‌ها و ترکان آلتای ‏قصه‌های مشترک فراوانی دارند که بر گرد قهرمانی به‌نام کان‌قزا [پانویس شماره 57 را ببینید] رخ ‏می‌دهند. متن‌های آباکانی کان‌قزا به روسی ترجمه شده‌اند، اما این کتاب‌ها نایاب‌اند.‏(82) متن‌های ‏مربوط به کان‌قزا بسیار خلاصه‌اند (به پیش‌گفتار رجوع کنید).‏

رادلوف منظومه‌هایی را که در میان قیرغیزها ثبت کرده در سه رشته گروه‌بندی کرده‌است: رشته‌ای ‏مربوط به ماناس قهرمان مسلمان، و دو رشته‌ی دیگر مربوط به قهرمانان کافر جولوی ‏Joloi‏ [‏Joloy‏] و ‏ار تؤش‌توک ‏Er Töshtük‏ هستند. از آن میان رشته‌ی نخست به مراتب گسترده‌تر و از بسیاری لحاظ ‏مهم‌ترین آن‌هاست. رادلوف هفت منظومه از این رشته را نقل کرده‌است. این هفت منظومه بیانگر ‏زایش ماناس بزرگ‌ترین قهرمان قیرغیزی در قبیله‌ی ساری نوقای ‏Sary – Nogai، دوران کودکی‌اش، ‏نبرد او با قهرمان اویغوری ار کؤک‌چؤ ‏Er Kökchö‏ و جنگ‌هایش با قالموق‌ها، ازدواجش با قانی‌قی ‏Kany Käi‏ [‏Kanykei‏] دختر تمیرخان ‏Temir Khan، مرگ و خاکسپاری او، و زنده شدن دیگرباره‌ی ‏اوست.‏

ماناس در منظومه‌هایی که نقشی در آن‌ها دارد و با هم‌پیمانانش یا محافظانش از دسته‌ی "چهل ‏رفیق" در آن‌ها ظاهر می‌شود، شخصیت مرکزی نیست. بخش بزرگی از منظومه‌ی دوم این رشته ‏مربوط است به گرایش قهرمانی به‌نام آلامان بت ‏Alaman Bet‏ به دین اسلام و نیز پیروزی او بر ‏کؤک‌چؤی قهرمان، برای پیوستن به ماناس. آلامان بت نمایان‌ترین شخصیت این منظومه است و ‏ماناس تنها در نیمه‌ی دوم منظومه ظاهر می‌شود. بخش بزرگی از داستان بوق‌مورون ‏Buk Murun‏ ‏‏[‏Bukmurun‏] درباره‌ی مراسم تشییع جنازه و بازی‌هایی‌ست که بوق‌مورون به مناسبت مرگ پدرش ‏بر پا می‌دارد. این‌جا نیز تنها در بخش پایانی منظومه ماناس چهره‌ی اصلی داستان می‌شود و ‏منظومه با نبرد تن‌به‌تن ماناس با جولوی شاهزاده‌ی کافر نوقای [اویرات] و کشته شدن او به‌دست ‏ماناس به پایان می‌رسد.‏
‏(فصل دوم ادامه دارد)‏
_____________________________
80 ‎ - Proben, v, v.‎
81 ‎ - Ibid. p. iii.‎
82 ‎ ‎‏- متن‌های آباکانی قان‌قزا در مجموعه‌ای که کاتانوف در آن ناحیه گرد آورده یافت می‌شود. مجموعه‌ی او نهمین جلد از "پروبن" اثر رادلوف ‏را تشکیل می‌دهد. جلد شامل ترجمه‌ی متن‌های آباکان در سال 1907 منتشر شده‌است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 September 2015

از جهان خاکستری - 109‏

قهرمان چشایی اروپا!‏

چندین سال است که کلیه‌هایم در سراشیبی نابودی افتاده‌اند. دو سال است که دیگر هیچ کار ‏نمی‌کنند. سال نخست را با رژیم غذایی بدون پروتئین سر کرده‌ام، و اکنون، در سپتامبر 1993، بیش از یک سال است که ‏دیالیز صفاقی می‌کنم، یعنی، حال که کلیه‌هایم خونم را تصفیه نمی‌کنند، لوله‌ای در حفره‌ی شکمم ‏کار گذاشته‌اند، و از آن راه چهار بار در روز دو لیتر و نیم مایع مخصوصی را در حفره‌ی شکمم پر ‏می‌کنم، این مایع بخشی از مواد زاید خونم را از جداره‌های داخل شکم جذب می‌کند، و پس از پنج ‏‏– شش ساعت مایع را عوض می‌کنم. شکنجه‌ی بزرگی‌ست. هیچ حال خوشی ندارم.‏

اغلب هیچ میل به غذا ندارم. احساس گرسنگی نمی‌کنم. دهانم بدمزه است. این‌جا و آن‌جا ‏می‌خوانم، و پزشکم نیز می‌گوید که چشایی و گاه حتی بویایی بیماران کلیوی و دیالیزی‌ها از کار ‏می‌افتد، نمی‌توانند چیزی بخورند، همه‌ی پروتئین بدنشان از راه دیالیز دفع می‌شود، ماهیچه‌ها ذوب ‏می‌شود، اشتهایشان بدتر و بدتر می‌شود، و گام‌های بلندتری به‌سوی نابودی بر می‌دارند.‏

چه کنم؟ گشته‌ام و گشته‌ام، و ادویه‌ی خوش عطر و طعمی پیدا کرده‌ام که تا حدی کمکم می‌کند. ‏آن را روی همه چیز می‌پاشم، کمی اشتهایم تحریک می‌شود، و کمی می‌خورم. اما با این همه به ‏دستور پزشک روزانه هشت کپسول پروتئین باید ببلعم تا وجودم ذوب نشود و از میان نرود. ‏ورزشکاران پرورش اندام از این کپسول‌ها می‌خورند، و حتی اثر یکی از این کپسول‌ها در مسابقات، ‏دوپینگ حساب می‌شود.‏

پزشکم در یکی از دیدارها می‌گوید که پژوهش‌های گسترده‌ای برای کشف ارتباط از کار افتادن ‏کلیه‌ها و دیالیز، با چشایی جریان دارد، و می‌پرسد که آیا حاضرم در یکی از این پژوهش‌ها شرکت ‏کنم، یا نه. می‌پذیرم.‏

آزمون در آزمایشگاه مجهز شرکت عظیم شیرسازی سوئد در استکهلم صورت می‌گیرد. من چند ‏دقیقه‌ای دیر می‌رسم و توضیحات مسئول آزمون را نمی‌شنوم. یک گروه سی‌نفره هستیم، همه ‏بیمار دیالیزی. می‌روم و در تنها جای خالی می‌نشینم. یک سینی روی میز هست با پنجاه لیوان ‏کوچک یک‌بار‌مصرف و شماره‌گذاری‌شده. توی لیوان‌ها مایع بی‌رنگی هست. جدولی بر یک برگ ‏کاغذ، یک قلم، و یک پارچ آب. همین‌قدر دستگیرم می‌شود که باید محتوای لیوان‌ها را بچشیم، و در ‏جدول وارد کنیم که مایع توی لیوان شماره فلان شور است، یا شیرین، یا ترش، یا تلخ، یا بی‌مزه ‏‏(آب)؛ و از یک تا ده چه شدتی دارد. میان چشیدن دو لیوان، می‌توان دهان را با آب پارچ آب کشید. ‏هر لیوان 4 امتیاز دارد، که در مجموع می‌شود 200 امتیاز.‏

می‌چشم و می‌چشم، جدول را پر می‌کنم، "برگ امتحان" را تحویل می‌دهم و می‌روم. هفته‌ای بعد ‏یک نمونه‌ی کوچک (بایوپسی) از سطح زبان من و دیگر افراد این گروه بر می‌دارند تا پیاز چشایی را نیز زیر ‏میکروسکوپ بررسی کنند.‏

ماهی بعد، در دیدار با پزشک، او می‌گوید که من در میان سی نفر بالاترین امتیاز را آورده‌ام. عجب! ‏پس پیداست که بقیه وضعشان از من هم بدتر است. چند ماه دیرتر، در دیداری دیگر می‌گوید که این ‏آزمایش هم‌زمان در بسیاری از شهرهای سوئد انجام شده، و اکنون که نتیجه‌ی همه‌ی شهرها ‏آمده، من در سراسر سوئد اول شده‌ام! عجب! من این‌همه بی‌اشتها هستم و دهانم بدمزه است، ‏پس دیگران چه می‌کنند؟

نزدیک یک سال بعد، این پژوهش و شرکتم در آن را فراموش کرده‌ام که پزشک می‌گوید که آن ‏آزمایش هم‌زمان در بسیاری از کلینیک‌های سراسر اروپا هم انجام شده، و من در سراسر اروپا ‏بالاترین امتیاز را دارم! او یک "دیپلم" کتبی هم به من می‌دهد. نمره‌ی من 196 از 200 است، یعنی ‏تنها یک غلط داشته‌ام، و آن شیرین درجه 1 است، که "بی‌مزه" نوشته‌ام. خب، روشن است: من ‏بامداد هر روز با صبحانه عسل می‌خورم و پیداست که حساسیت چشاییم نسبت به مزه‌ی شیرین ‏کاهش یافته. فاصله‌ی نفر دوم با من بسیار زیاد است. او 12 غلط دارد و نمره‌اش 152 است.‏

آیا جای شادمانی دارد؟ چه می‌دانم. شاید هم نه: مجبورم مزه‌های نامتعادل دستپخت‌های این و آن ‏را تحمل کنم و دم نزنم!‏

‏***‏
مانند بسیاری موارد دیگر، این‌جا هم باید عقل و دانش خود را به‌کار اندازم و این‌جا و آن‌جا بخوانم، و ‏به این نتیجه برسم که خیر، من استعداد ویژه‌ای ندارم. رژیم غذایی ما در بخش‌های شمالی ایران، ‏که ادویه‌های تند در آن به‌کار نمی‌رود و سبزی‌های تازه در آن فراوان است، حس چشایی ما را تند و ‏تیز نگاه می‌دارد. کشف می‌کنم که فلز "روی" [زینک] که در سبزی‌ها و میوه‌های ما فراوان است، ‏نقش مهمی در حساسیت چشایی دارد، و پیداست که پزشکان این‌طرف‌ها این را نمی‌دانند. ‏سوئدی‌ها قهوه فراوان می‌نوشند و این چشایی‌شان را ضعیف می‌کند، و نیز لوله‌های آب این‌جا ‏مسی‌ست. یون روی در آب و مواد غذایی جایگزین یون مس می‌شود و در بدن ساکنان این‌جا جذب ‏نمی‌شود، و اغلب کمبود روی دارند.‏ دیالیز هم مقدار زیادی از دخیره‌ی روی بدن را دفع می‌کند.‏

یا... چه می‌دانم!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 September 2015

پرت - 80‏

رویدادهای ناخجسته‌ی روز 11 سپتامبر در سال‌های گوناگون و در گوشه و کنار جهان همه به یک ‏سو، یکی از رویدادهای خجسته‌ی این روز در سال 1935 به جهان آمدن آروو پرت ‏Arvo Pärt‏ در ‏جمهوری استونی بود، که اکنون، در هشتادسالگی، یکی از بزرگ‌ترین آهنگسازان دوران ما شمرده ‏می‌شود.‏

نام او را در متن‌های فارسی "پارت" می‌نویسند که درست نیست و به زبان خود او نامش به فتح پ ‏و مانند "پرت" در "پرت کردن" گفته می‌شود.‏

یکی از معروف‌ترین آثار او "آینه در آینه" ‏Spiegel im Spiegel‏ نام دارد که آن را در فیلم‌های سینمایی ‏و تلویزیونی بی‌شماری به‌کار برده‌اند. این‌جا بشنویدش.‏

او در آغاز کارش متأثر از آثار شوستاکوویچ، پراکوفی‌یف، بارتوک، و شؤنبرگ بود، اما در پایان دهه‌ی ‏‏1960 دچار بحران خلاقیت شد، و دوست نزدیکش خانم سوفیا گوبایدولینا ‏Sofia Gubaidulina، که ‏خود آهنگساز بزرگی‌ست، نقل کرده‌است که پرت به دنبال پاسخی برای این پرسش می‌گشت که ‏‏"وظیفه و نقش موسیقی مدرن چیست؟"‏

او در طول جست‌وجویش نزدیک هشت سال اثر مهمی نیافرید، اما پس از پیوستن به کلیسای ‏اورتودوکس در سال 1972 در عوالم روحانی و عرفانی غرق شد، و گویی پاسخ را در این عوالم ‏یافت. او در این هنگام سبکی را اختراع کرد سه‌ضربی و "کمینه‌گرا" (مینیمالیستی) که خود آن را ‏‏"تین‌تینابولی" ‏Tintinnabuli‏ می‌نامد.‏

در این سبک، به گفته‌ی خود او و توصیف دیگران، موسیقی از صدا، پژواک صدا، و سکوت میان ‏پژواک‌ها ساخته می‌شود. بسیاری از آثار او از پژواک‌هایی ساخته می‌شوند که در سکوت محو ‏می‌شوند. مشخصه‌ی موسیقی او را "پاکیزگی، سکوت، و زیبایی" می‌دانند. می‌گویند که زبان ‏موسیقی او یگانه‌است، و او هیچ نوت و هیچ صدایی را به دست تصادف نمی‌سپارد و همه چیز ‏به‌دقت اندیشیده و حساب‌شده است. او گفته‌است که تک‌تک نوت‌های او را باید چنان نواخت که ‏مانند "شکوفه‌ای زیبا" جلوه‌گر شوند؛ و نیز گفته‌است که سکوت میان صداها مهم‌تر از خود ‏صداهاست، چه، سکوت است که به صداها معنی می‌دهد.‏

هنگام گوش دادن به بسیاری از آثار او، پس از چند دقیقه شنونده شاید فکر کند که هیچ اتفاقی ‏نمی‌افتد و این یک‌نواختی راه به‌جایی نخواهد برد. اما یکی از همکاران او به‌درستی می‌گوید که ‏‏«اگر کمی بیشتر گوش کنید، احساس می‌کنید که با این آرامش هماهنگ شده‌اید و این آرامش ‏شما را تا ابدیت همراهی می‌کند.»‏

دغدغه‌ی بزرگ آروو پرت رانده‌شدن آدم از بهشت، از دست رفتن بهشت، و دگرگونی انسان به ‏موجودی گناهکار است که پلیدی در وجودش راه یافته‌است. او غصه‌ی بهشت گمشده را می‌خورد. ‏اما می‌گوید که پیام موسیقی او درد و رنج نیست، چه درد و رنج تنها در نبود عشق بروز می‌کند، و ‏اگر عشق باشد، انسان می‌تواند به آرامش برسد. او می‌گوید که موسیقی‌اش راهی به روشنایی ‏می‌جوید.‏

من با دین و مذهب، با رنج‌نامه‌های عیسی و حسین و دیگران، میانه‌ای ندارم. اما موسیقی پرت را ‏دوست دارم. به‌گمانم دوستان او راست می‌گویند که موسیقی پرت "مذهبی" نیست، ‏‏"روحانی"ست. موسیقی پرت به من می‌گوید: آهای، انسان، بایست! گوش بده! نگاه کن! بشنو! ‏ببین! این سکون را احساس کن؛ این سکوت را گوش بده! بشنو که در دل این سکوت چه ‏ریزصداهایی هست! ببین که این تک‌برگ چگونه آرام تکان می‌خورد! ببین که این قطره‌ی آب باران چگونه ‏بر شاخه‌ی لخت و نازک درخت می‌لغزد! چرا می‌دوی؟ به کجا داری می‌شتابی؟ به کجا می‌خواهی ‏برسی؟ این چه کاری‌ست که داری می‌کنی؟ بنشین! آرام بگیر! نگاه کن...، نگاه کن...! سکون را ‏ببین! گوش بده... گوش بده...! سکوت را بشنو!‏

شمایی که در سوئد هستید، تا 12 اکتبر امسال یک فیلم مستند را درباره‌ی پرت در این نشانی، و ‏اجرای تازه‌ترین اثر او را در این نشانی می‌توانید ببینید.‏

برخی از زیباترین آثار پرت: 1، 2، 3

و سی‌دی اثری از او را با نام ‏Orient & Occident‏ اگر یافتید، بخریدش، برای خودتان، یا هدیه برای ‏دیگری. آن اثر در یوتیوب یافت نمی‌شود.‏

‏***‏
راستی، جا دارد از یکی از آموزگاران آروو پرت هم یاد کنم که یک ماه پیش، هفتم اوت، 85 ساله ‏شد: ولیو تورمیس ‏Veljo Tormis‏. و جالب آن که بافت اثرهای آموزگار و شاگرد هیچ شباهتی به هم ‏ندارد. تورمیس از اعماق تاریخ موسیقی مردمش الهام می‌گیرد، و از جمله از موسیقی شمن‌ها. ‏یکی از معروف‌ترین آثار او که از موسیقی شمن‌ها الهام گرفته، "نفرین آهن" ‏Curse Upon Iron‏ نام ‏دارد. این موسیقی هیجان‌انگیز و بی‌همتا را این‌جا بشنوید (بشنوید، یعنی این که چشمانتان را ‏ببیندید و فقط گوش بدهید!).‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 September 2015

قمه‌زنی در شبکه‌های اجتماعی

تا میانه‌های دهه‌ی 1340 اردبیل یکی از بزرگ‌ترین مراکز نمایش‌ها و راه‌انداختن دسته‌های عزاداری ‏در ماه محرم و روز "عاشورای حسینی" بود. شش‌ساله و هفت‌ساله که بودم پدربزرگم روز عاشورا ‏دستم را می‌گرفت و مرا با خود به میدان مسجد پیر عبدالملک می‌برد. در طول راه زنان و دختران را ‏می‌دیدم که چادر بر سر بر لب بام‌ها نشسته‌اند، و مردان و زنان دیگری که همه‌ی میدان را پر ‏کرده‌اند. چه‌قدر جمعیت! و بعد، آن‌جا، در میانه‌ی میدان با پارچه‌ی سفید چیزهای کوچکی شبیه به خیمه ‏ساخته‌بودند، و آن‌جا اسب بود و شتر بود، و کسانی "شبیه‌سازی" می‌کردند و کارهایی می‌کردند ‏که پدر بزرگم با آن قد بلند ِ بلند ِ بلندش می‌دید و می‌فهمید، اما من آن پایین‌ها، از لابه‌لای پاهای ‏مردم چندان چیزی نمی‌دیدم، و آن‌چه را می‌دیدم، نمی‌فهمیدم.‏

و بعد ناگهان آن "خیمه"ها شعله‌ور می‌شدند، مردم به هر سویی می‌گریختند، از کف خاکی میدان و ‏کوچه گرد و خاک بر می‌خاست، و مردانی سراپا سپیدپوش، فریادهایی می‌زدند و در حالی که بالا و ‏پایین می‌پریدند شمشیرهایی را بر فرق سر خود می‌کوبیدند؛ خون فوران می‌زد و صورتشان را و ‏جامه‌ی سپیدشان را سرخ می‌کرد.‏

پدربزرگ دست کوچکم را در مشت بزرگش می‌فشرد، مرا می‌کشید و با خود می‌برد، و در کنار ‏کوچه‌ای که از آن‌جا به‌سوی مسجد اوچ‌دکان می‌رفت می‌ایستادیم. دسته‌ی قمه‌زنان دوان، و پر ‏هیاهو می‌آمدند، کوچه را پر می‌کردند، ما بیشتر و بیشتر خود را به دیوار کاهگلی کنار کوچه ‏می‌فشردیم، صورت‌های پوشیده از خون، قطره‌های خونی که از مژگانشان می‌چکید، کفن‌های ‏سپید و آغشته به خون، قمه‌های کوتاه و بلند و خون‌آلود بر مشت‌هایشان، فریادزنان، با هیاهو، در ‏آغوش گرد و غبار، به‌سوی ما می‌دویدند. من بیش از آن‌که بترسم، در شگفت بودم و نمی‌فهمیدم ‏که این چیست؛ چه می‌گذرد؟ اینان چرا به این شکل در آمده‌اند؟ چرا خود را می‌زنند؟ چرا خون خود ‏را می‌ریزند؟ این چه هیاهویی‌ست؟ پرسان سرم را بلند می‌کردم و در آن بالاها نگاه مهربان پدربزرگ ‏را می‌جستم. اما او داشت قمه‌زنان را تماشا می‌کرد و برای نخستین بار در زندگانیم می‌دیدم که ‏مردی به آن بزرگی و به آن بلندقامتی هق‌هق گریه می‌کند و جویباری از اشک از چشمانش بر میان ‏ریش سپیدش جاری‌ست.‏

تا سال‌ها بعد، کابوس بزرگ من تا ده‌ها شب پس از عاشورا، آن بود که در خواب می‌دیدم که گروه ‏بزرگی با صورت‌های خون‌آلود و کفن‌های خون‌آلود پیوسته به‌سوی من می‌آیند.‏

گذشت سال‌ها لازم بود تا ببینم و دریابم که آن قمه زدن، تا حدود بسیار زیادی، گونه‌ای ‏خودنمایی‌ست: یعنی کم‌وبیش همه دارند برای پروردگاری که به آن اعتقاد دارند، بگیرید، تا برای ‏دختری که دوستش دارند و بر لب بام نشسته و تماشا می‌کند، خودنمایی می‌کنند که: ببین، من ‏دارم قمه می‌زنم! ببین، من دارم خون خودم را می‌ریزم! ببین، من دارم برای جلب توجه تو چه قدر ‏محکم بر فرق سرم می‌کوبم! ببین، من برای جلب مهر تو دست به چه فداکاری بزرگی می‌زنم! ‏ببین! مرا ببین! این منم! ببین، دامن کفنم را بلند می‌کنم که خون به هدر نرود، بر زمین نریزد، و دامن ‏کفن را سرخ کند، تا تو ببینی که من قمه می‌زنم و خون می‌ریزم!‏

جلوه‌ی دیگر این "ببینید، من چه عزادارم!" در برگزاری مجلس‌های روضه‌خوانی بود. کسانی، در منزل ‏یا در مسجد محل روضه‌ی حضرت ابوالفضل، یا دو طفلان مسلم، یعنی علی‌اکبر و علی‌اصغر، یا چه ‏می‌دانم چه شهیدان دیگری را برگزار می‌کردند. "سفره" انداختن هم ماجراهای خود را داشت، که ‏گویا امروزه در ایران به "صنعتی" میلیاردی تبدیل شده‌است.‏

‏***‏
چند روز است که من با ورود به فیس‌بوک و دیدن نخستین پست‌های "دوستان"، ‏آن را ترک می‌کنم، زیرا رفتار این "دوستان" و استفاده‌شان از عکس "آلان"، کودک مغروق تیره‌روز، مرا ‏به‌یاد قمه‌زنان اردبیل و روضه‌های "دو طفلان مسلم" می‌اندازد. همه دارند قمه‌های محکم‌تر بر ‏سرشان می‌زنند که: «ببینید، این منم! مرا ببینید! من عزادارم! من بیشتر از بقیه دارم برای آلان دل ‏می‌سوزانم! من این‌جا روضه‌ی علی‌اصغر گذاشته‌ام! بیایید یک تکه حلوا و یک خرما بخورید و یک لایک ‏بزنید! من هم در این تکیه شمعی روشن کرده‌ام و حالا دیگر وجدانم را تسکین داده‌ام. در این ‏‏"شبیه‌سازی" و عزاداری – بازی، من هم سهمم را ادا کرده‌ام.»‏

اما... نه، "دوستان" عزیز شبکه‌های اجتماعی! من تماشای قمه‌زنی و سینه‌زنی را دوست ندارم. کار و کمک ‏واقعی را آن انسان‌هایی انجام می‌دهند که اکنون در قلب وقوع بحران دارند یک بیسکویت به دست ‏یک "آلان" دیگر که زنده از آب گذشته می‌دهند، و وجدان من سخت در عذاب است که دستم تا ‏آن‌جا نمی‌رسد. با این‌همه، حاضر نیستم با بازنشر آن عکس و عکس‌های دلخراش دیگر پشت میز ‏کارم "قمه‌زنی" کنم، فریاد بزنم که "ببینید، من چه عکس دلخزاش‌تری گذاشته‌ام"، که "من هم ‏سهمی از آن شهید دارم"، و این‌چنین برای وجدانم لالایی بخوانم.‏

به‌گمانم کلی "دشمن" فیس‌بوکی برای خودم تراشیدم، نه؟!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

31 August 2015

ایستانبول، ایستانبول!‏

در سال‌های نوجوانی، در اردبیل، ترانه‌ی زیبایی می‌شنیدم از رادیوی رشت، با صدای مارک آریان، ‏خواننده فرانسوی – بلژیکی، از پدر و مادری ارمنی – لبنانی، مهاجر از ترکیه. ترانه "ایستانبول – ‏ایستانبول" نام داشت. از شعر ترانه، که به‌زبان فرانسوی بود، جز نام "ایستانبول" هیچ چیز ‏نمی‌فهمیدم، اما ملودی‌های زیبای آن دل جوانم را می‌کشید و با خود می‌برد به آن‌سوی کوه‌ها و ‏دشت‌ها، تا به شهری به‌نام استانبول.‏

سال‌ها آمد و رفت، و استانبول نادیده ماند، تا همین آخر هفته‌ی گذشته. با دوستم رفتیم و سه ‏شب آن‌جا در هتل بودیم... می‌دانم! می‌دانم! اکنون دوستانی که آشنایان و امکاناتی در استانبول ‏دارند می‌خواهند کله‌ام را بکنند که چرا خبرشان نکردم! ولی...، خب، وقت تنگ بود و تنها دوستی هم که خبرش ‏کردم با مهربانی‌های بی‌کرانش پشیمانم کرد از این‌که خبرش کردم!‏

و اما "ایستانبول": در هوایی گرم در فرودگاه صبیحه گؤکچن نشستیم و در ترافیکی سنگین با ‏اتوبوس فرودگاه به‌سوی شهر روان شدیم. چیزی که در طول این چهل پنجاه کیلومتر توجهمان را ‏جلب کرد، حضور ماشین‌های پلیس علنی و "مخفی" در فواصل کوتاه در سراسر این مسیر، و در ‏شهر، بود: ترساندن تروریست‌ها و بمب‌گذاران، یا...؟

هتل ما درست در گوشه‌ی "میدان تقسیم" بود که همین چندی پیش جوانان ترکیه در آن حماسه ‏آفریدند. هرگز عکس آن شیرزن را فراموش نمی‌کنم که سینه‌اش را پیش ماشین آب‌پاش پلیس سپر ‏کرده‌است.‏

و "میدان تقسیم" امروز... از ایستگاه اتوبوس تا هتل، از کنار پارک "گزی" و از نیمی از میدان تقسیم ‏گذشتیم. اما... عجب! این‌جا که تهران است! همه فارسی حرف می‌زنند! این‌جا پر است از ‏گردشگران ایرانی، از پیر و جوان، زن و مرد... هتل‌مان هم پر است از ایرانیان! گوشه و کنار میدان ‏تقسیم را کنده‌اند، نرده کشیده‌اند، زمین آن ناهموار است، و گوشه‌ای از آن را پلیس مسلسل ‏به‌دست در اشغال دارد.‏


و آن‌جاست خیابان معروف "استقلال"، پر از فروشگاه‌ها، پر از شلوغی، پر از مردمی که می‌روند و ‏می‌آیند، و پر از ایرانیان. آن‌جا در گوشه‌ای چند جوان ایرانی ساز می‌زنند و می‌خوانند که "امشب در ‏سر شوری" دارند و "باز امشب در اوج آسمان"اند. گروه بزرگی، کم‌وبیش همه ایرانی، بر گردشان ‏جمع شده‌اند و گوش می‌دهند. این‌جا، در کنار زنان و دختران نیمه برهنه، پر است از گروه‌های زنان ‏با چادر مشکی و روبنده، از امارات و عربستان. من به‌جای آن‌ها احساس خفقان می‌کنم. به یاد ‏پدرم می‌افتم که با دیدن زنانی که با چادر سفت و سخت رو می‌گرفتند، دو انگشتش را به‌سوی ‏صورتشان می‌برد و می‌گفت: خوخ‌خ‌خ!‏

و این است استانبول: رستوران‌های بی‌شمار؛ کؤفته، پاتلیجان، آبجوی افس، شراب‌های بی‌کیفیت، ‏عرق "راکی"، راکی، راکی... ماهی‌های تازه و خوشمزه، چیپورا (چوپرا)، له‌ورک ‏Levrek، کباب، ‏کباب، کباب...، شلوغی، سروصدا... گدایان، از همه رقم: خردسال و بسیار خردسال، هر یک با ‏سازی در دست. آیا پناهندگان سوری‌اند؟ پسرک ده دوازده ساله‌ای در گوشه‌ای بر زمین نشسته، ‏یک زانویش را با شلواری نازک و پاره بغل زده، و دستش را بر سر تازه‌تراشیده‌اش می‌کشد. سر ‏به‌زیر و با نگاهی دوخته بر زمین آن‌چنان درد و غمی بر چهره دارد که بی‌اختیار دلم به‌درد می‌آید. آیا ‏‏"داعش" همه‌ی کسانش را کشته، هستی‌اش را به غارت برده، به او تجاوز کرده‌اند، و تنها و بی‌کس ‏و بی‌پناه و گرسنه از گوشه‌ی خیابان استقلال سر درآورده؟ هنوز چند گام دور نشده‌ایم که با دودلی ‏رو بر می‌گردانم و نگاه می‌کنم، تا شاید بروم و پولی به او بدهم. اما می‌بینم که زن و مردی فربه به ‏او نزدیک می‌شوند، با او حرف می زنند، و او دست به زیر پیراهنش می‌برد و مشتی پول به آن‌ها ‏می‌دهد! دیرتر دوستی می‌گوید که این کودکان همه اعضای یک بانداند.‏

آن‌جاست کوچه‌ی باریک و سنگ‌فرش و سرازیری که به‌سوی پل قالاتا می‌رود. این‌جا هم پر است از ‏فروشگاه‌های گوناگون، اما خلوت‌تر است. ایرانیان تا این‌جا نمی‌آیند، اما توریست‌های اروپایی ‏می‌آیند. در یک سوی کوچه "موزه‌ی مولوی‌خانه‌ی قالاتا"ست، و در سوی دیگر "برج قالاتا". در ‏سفرمان به نیو زیلند و استرالیا آن‌قدر بالای برج‌های "اسکای ویو" رفتیم که دیگر هیچ جاذبه‌ای ‏برایمان ندارد.‏

و این‌جاست پل معروف قالاتا. کنار آب می‌ایستیم و تماشا می‌کنیم. قایق‌های مسافربری بر آب‌های ‏مواج "هالیچ" [خلیج] می‌آیند و می‌روند. مرغان دریایی جیغ می‌زنند. در خشکی‌های این‌سو و ‏آن‌سو به هر طرف که نگاه می‌کنی پر است از مناره و مناره و مناره... چه‌قدر مسجد؟ مراباش که ‏خیال می‌کردم اردبیل پرمسجدترین شهر جهان است! اما نه، استانبول بی‌گمان بارها بیشتر از ‏اردبیل مسجد دارد – حتی به نسبت جمعیت و حتی به نسبت مساحت.‏ صدای اذان، صدای اذان...

و آن‌جاست بوسفور خیال‌انگیز، و در آن‌سو، در "اوسکودار" خاک آسیا آغاز می‌شود. در آن‌سو ‏مسجد "آیازما" از همین‌جا، از کنار پل قالاتا دیده می‌شود: رد پای ناظم حکمت آن‌جاست: پس از ‏دوازده سال و پنج ماه و شانزده روز که در زندان بود، بیرون آمد، دست در دست همسرش منور ‏‏«مسجد آیازما را پشت سر گذاشتند و در سکوت به‌سوی بوسفور رفتند. به آب نزدیک شدند و ‏جایی برای خود یافتند. در آن نزدیکی فانوس دریایی "قیز قالاسی" چشمک می‌زد. کشتی‌ها چون ‏همیشه در بوسفور در رفت‌وآمد بودند. مشت خود را پر از آب کرد. بیش از دوازده سال این لحظه را ‏انتظار کشیده‌بود. همچنان که دست منور را محکم در دست داشت، صدای برخورد موج‌ها را به ‏ساحل گوش فرا داد. ایستاد و ستارگان درشت و درخشان آسمان را حریصانه تماشا کرد، تماشا ‏کرد...» [از این نوشته که ترجمه و اقتباس خود من است و نه ترجمه‌ی فلان "پرزیدنت"!]‏

آن‌سوی پل قالاتا، جمعیت بر "امین‌اؤنو" ‏Eminönü‏ موج می‌زند، نشسته و ایستاده بر سکوها و کنار ‏بساط دستفروشان. از میان جمعیت تونل زیرگذر زیر میدان به‌زحمت می‌توان راهی گشود و عبور ‏کرد. هوا گرم و مرطوب و خفه است. و این‌جاست "میصیر چارشی‌سی" ‏Mısır çarşısı‏ بازار مصری یا ‏بازار ادویه‌فروشان: دکان، دکان، دکان...، و ادویه، ادویه، ادویه... شلوغی، سروصدا. این‌جا هم زبان ‏فارسی شنیده می‌شود.‏

"بازار بزرگ" ‏Böyük Çarşı‏ و بازار ادویه‌فروشان اکنون کم‌وبیش به هم چسبیده‌اند. در پیچ و خم‌های ‏بازار سردرگم می‌شویم. چه‌قدر دکان! چه‌قدر کالا! همه بی‌مصرف و بنجل! به‌قول دوستم: این‌جا هیچ چیز ‏نمی‌بینی که شاید روزی در طول زندگی هوس خرید آن را داشته‌ای! استکان‌های کمرباریک طلایی! ‏شمشیر و خنجر! مجسمه‌ها و گلدان‌هایی که معلوم نیست کجا باید گذاشتشان؛ کیف‌ها و ‏کفش‌های ازمدافتاده؛ فروشنده‌هایی که به اصرار می‌خواهند چیزی قالبتان کنند... با این‌همه ‏دوستم یک شال می‌خرد و من یک بسته چای نعناع! دوستم یک قهوه ترک می‌نوشد و من بستنی ‏می‌خورم.‏

موزه – کلیسا - مسجد "ایا صوفیه" با تاریخ 1700 ساله زیر آفتاب داغ له‌له می‌زند. بخش بزرگی از ‏آن را دارند ترمیم می‌کنند. تابلوهای بزرگ و گردی که با نام الله و محمد و علی و... بر گوشه‌های ‏سقف بلند آن آویخته‌اند، همه‌ی فضای آن را به‌کلی خراب کرده‌است.‏

به "مسجد کبود" (سلیمانیه) که می‌رسیم وقت نماز است و راهمان نمی‌دهند. ما نیز از گرما له‌له ‏می‌زنیم و هوس آبجو کرده‌ایم، اما اردوغان فروش نوشیدنی‌های الکلی را در نزدیکی مسجدها ‏ممنوع کرده‌است. در پارک "گلخانه" هم نوشیدنی بهتر از قهوه و دوغ گیرمان نمی‌آید.‏

جالب‌ترین جایی که در طول این سفر دیدم، آب‌انبار باستانی و 1600 ساله‌ی ‏Yerebatan Sarnıcı‏ ‏است، با مجسمه‌های مدوسای سرنگون (دوشیزه‌ی با گیسوانی از مارها). گوشه‌هایی از آن را ‏پیشترها در فیلم جیمزباندی "از روسیه با عشق" (ساخت 1963 - در ایران به نام "دامی برای جیمز باند") با شرکت شون کانری دیده‌ام.‏

و باز شلوغی خیابان استقلال است، و بلال‌فروشان، و بلوط‌فروشان، و بستنی‌فروشان، و ‏‏"سیمیت"فروشان، و گدایان، و خوانندگان ایرانی، و ایرانیان، و زنان چادری عرب، و زنان نیمه‌برهنه و...‏

این‌جا وارد هر موزه یا هر فروشگاه بزرگی که می‌شوید، باید از بازرسی بدنی عبور کنید. این‌جا ‏می‌خواهم آب بخرم. بقال جوان نخست به‌ترکی و سپس به انگلیسی می‌پرسد که چندتا ‏می‌خواهم، و من در فکرم که بطری بزرگ بردارم یا بطری کوچک. اما او نمی‌تواند دندان روی جگر ‏بگذارد، و زیر لب به‌ترکی می‌گوید "هیچ زبان حالیش نیست"! و آنگاه که به‌ترکی قیمت را از او ‏می‌پرسم، سخت شرمنده می‌شود.‏

این‌جا رانندگان تاکسی برای من و شمای توریست وسط روز تاکسی‌مترشان را روی نرخ بعد از نیمه ‏شب تنظیم می‌کنند تا پول بیشتری بگیرند. از "آت میدانی" تا نزدیکی "تقسیم" تاکسی‌متر 65 لیره ‏و خرده‌ای نشان می‌دهد (220 کرون سوئد). 70 لیره می‌دهم، راننده‌ی تیپ جاهلی، دارد از ‏شیشه‌ی بازش بر سر یک عابر پیاده که از جلوی او رد شده فریاد می‌زند و دست می‌برد زیر صندلی ‏و تهدید می‌کند که الان قمه‌اش را می‌کشد و می‌رود و او را تکه‌پاره می‌کند، و در همین حال توی ‏دستش اسکناس 50 لیره‌ای مرا ماهرانه با یک اسکناس 5 لیره‌ای عوض می‌کند، و بعد ادعا می‌کند ‏که فقط 25 لیره داده‌ام! چاره‌چیست؟ در برابر تهدید قمه کشیدن، باید 5 لیره را گرفت و یک 50 ‏لیره‌ای دیگر داد! یعنی سفری 40 لیره‌ای به قیمت 115 لیره تمام می‌شود!‏

اما رستوران‌های این‌جا پر از خدمتکاران مهربان و نیمه مست است که می زنند و جام شراب ‏نیم‌خورده‌ات را چپه می‌کنند، و بعد آن را دوباره پر می‌کنند، و حتی چند جرعه روی میز می‌ریزند! ‏راکی یا ودکا که سفارش بدهی، پیمانه‌ای ندارند، بطری را همین‌طور سرازیر می‌کنند توی لیوان، و باز مقداری ‏روی میز می‌ریزند!‏

دوست عزیزی که مقیم استانبول است، برایمان سنگ تمام می‌گذارد، آن‌قدر که مایه‌ی دلخوری ما ‏می‌شود. او مارا با ماشینش به جاهایی دورتر از ناف توریستی استانبول می‌برد. در منطقه‌ی ‏‏"بشیک‌تاش" ‏Beşiktaş‏ نخست زیر بارانی سیل‌آسا در "قورو چشمه" ‏Kuruçeşme‏ در یک رستوران ‏ماهی‌های زنده شامی گوارا می‌خوریم و سپس در اورتاکؤی ‏Ortaköy‏ به کافه‌ای در پارک مشرف به ‏بوسفور می‌رویم. روز بعد باز با ماشین این دوست نخست به پارک ساحلی فلوریا Florya می‌رویم و در ‏کافه‌ای مشرف به دریای مرمره چیزی می‌نوشیم. این پارک پر است از عروس و دامادهایی که برای ‏عکاسی و فیلم‌برداری می‌آیند. سپس به بخش آسیایی می‌رویم، در رستورانی که وسط میزهایش ‏اجاق زغالی دارد، کباب می‌پزیم و می‌خوریم، و ساعتی بعد دوستمان ما را به فرودگاه صبیحه ‏گؤکچن می‌رساند. دستش درد نکند. خیلی برایمان زحمت کشید.‏

دو ساعت و نیم در صف چک‌این و تحویل بار شرکت پگاسوس می‌ایستیم. بلبشوی غریبی‌ست. ‏کارکنان کند کار می‌کنند، صف تکان نمی‌خورد، و کسانی پیوسته توی صف می‌زنند. پروازمان هم یک ‏ساعت تأخیر اعلام نشده دارد. هیچ عین خیالشان هم نیست که خبری بدهند و عذری بخواهند. با ‏دوستم تصمیم می‌گیریم که دیگر هرگز به استانبول نیاییم!‏

‏***‏
ایستانبول ایستانبول با صدای مارک آریان، با زیرنویس ترکی، این‌جا. او ترانه‌های ترکی فراوانی نیز ‏خوانده‌است، از جمله ‏Kalbin yokmu?‎‏. ترانه‌ی معروف "کتی" نیز از اوست.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 August 2015

حماسه‌های شفاهی آسیای میانه - 3‏

(ادامه‌ی پیش‌گفتار)‏

لازم است که سخنی چند درباره‌ی سازهای موسیقی رایج در میان ترکان نیز بگویم، هرچند که من ‏تنها به یک یا دو نمونه از متداول‌ترین آن‌ها می‌توانم بپردازم. واضح است که برای همراهی ‏روایت‌های منظوم گونه‌هایی از سازهای زهی را فراوان به‌کار می‌برند. پیشرفته‌ترین این سازها شاید ‏چاتیغان ‏chatigan‏ (یا جدیگن ‏jädigän‏) است [هفت‌تار قازاخی به‌نام ژتی‌گن ‏jetigen‏ (ژتی = هفت، ‏گن = آهنگ)، و جاداغان ‏jadagan‏ سیبری، و نام‌های مشابه در جاهای دیگر].‏

دیرتر به میزان دلبستگی قبیله‌های ساگایی‌ به چاتیغان و بی‌میلی‌شان برای فروش آن خواهم ‏پرداخت. این ساز چیزی‌ست شبیه به گونه‌ای قانون و ساخته شده‌است از یک قوطی استوانه‌ای یا ‏مکعب مستطیلی بدون روکش. گاه آن را با خالی کردن درون تکه چوبی یک‌پارچه می‌سازند. دهانه‌ی ‏باز آن را به‌طرف پایین قرار می‌دهند و تارها را بر پشت آن نصب می‌کنند. چاتیغان‌های امروزی پنج تا ‏هشت تار دارند،(1) اما شاید در گذشته ساز پر شکوه‌تری بوده، زیرا که در سروده‌ها همواره آن را ‏‏"چاتیغان چهل‌تار" می‌نامند. چاتیغانی که چاپلیسکا از سیبری با خود آورد هم‌اکنون در موزه‌ی پیت ‏ریورز ‏Pitt – Rivers‏ آکسفورد نگهداری می‌شود. این نمونه(2) شش تار فلزی دارد با طول‌های ‏مساوی، و پرده‌بندی آن‌ها با خرک‌هایی تنظیم می‌شود که از استخوان کشکک زانوی گوزن ‏قطبی‌ست و زیر هر تار یکی از آن‌ها را می‌توان جابه‌جا کرد. برای نواختن آن، تارها را با انگشتان دو ‏دست می‌نوازند. به گمانی این ساز کپی زمختی‌ست از گوسلی ‏gusli‏ روسی، که البته شکل ‏به‌کلی متفاوتی دارد.‏

گونه‌های دیگر سازهای زهی نیز برای همراهی روایات منظوم و اشکال دیگر سروده‌ها رواج دارند. ‏معروف‌ترین سازهای ملی ترکان دومرا ‏domra‏ و قوبوز ‏kobuɀ‏ هستند که در مناطق مختلف به نام‌ها ‏و اشکال گوناگون دیده می‌شوند. این دو ساز به درجات گوناگون به گونه‌هایی از ویولون و عود ‏شباهت دارند. در میان ترکمنان سازی به‌نام دوتار ‏dutar‏ رواج دارد که دو رشته تار دارد و چیزی‌ست ‏شبیه به گیتار و بی‌گمان از سرچشمه‌ی ایرانی. ولی‌خانوف نیز سازی شبیه به بالالایکا [ساز ‏روسی] در میان قیرغیزها دیده‌است(3) که گمان می‌رود دومرای تغییر شکل یافته‌ای بوده‌است. ‏وربیتسکی نیز به ساز مشابهی اشاره کرده که شمن‌های آلتای آن را در کنار طبل می‌نوازند،(4) و نیز ‏ساز دیگری شبیه زنبورک که یاکوت‌ها هر از گاهی می‌نوازند.‏(5)

سازی که قوبوز نام دارد برای همراهی با خواندن سروده‌ها بسیار به‌کار می‌رود.‏(6) له‌وچین چگونگی ‏کاربرد این ساز را در میان قازاخ‌ها شرح داده‌است. او آن را شبیه به گونه‌ای ویولون توصیف کرده که ‏روی کاسه‌اش باز است، مقعر است و اغلب سه تار ضخیم از موی اسب دارد. آن را در میان زانوان ‏می‌گیرند و با کمانی کوتاه می‌نوازند.‏(7) در میان اینان قوبوز یکی از مهم‌ترین ابزارهای باکشا‌هاست ‏baksha‏ که او خود نقش غیب‌گو، پیش‌گو، و پیشوای دینی را در میان مسلمانان استپ غربی بازی ‏می‌کند (شرح بیشتر در بخش‌های بعدی). وربیتسکی همچنین در جایی از قابیس ‏kabys‏ یا قوموس ‏komus‏ (قوبوز) به عنوان سازی با دو تار یاد می‌کند و می‌گوید که مردم آلتای آن را برای همراهی با ‏خواندن قصه‌های قهرمانی‌شان به‌کار می‌برند، اما در جایی دیگر می‌گوید که قوموس سازی ‏زهی‌ست شبیه به بالالایکای روسی که در میان قبایل آلتای "تنها شمن‌ها آن را می‌نوازند".‏(8) گفته ‏می‌شود که قبایل سویوت نام قوموس را برای زنبورک به‌کار می‌برند، و یاکوت‌ها نیز آن را هوموس ‏homus‏ می‌نامند،(9) و حال آن‌که قیرغیزها به طبل شمن‌ها قوبوز می‌گویند.‏(10)

زنبورک و نی یا فلوت نیز طرفداران بسیاری دارند. البته این سازها قابلیت‌های زیادی برای همراهی با ‏خواندن سروده‌ها ندارند، اما گویا هر دو را در مواردی در نمایش‌های طالع‌بینان و به‌ویژه هنگام احضار ‏ارواح می‌نوازند. طبل یا دایره‌زنگی نیز کم‌وبیش در همه‌ی جاهایی که شمن‌ها هنوز یافت می‌شوند ‏کاربردی گسترده دارد. با این همه، به‌طور کلی سازهای زهی برای همراهی روایات منظورم به‌کار ‏می‌روند، و طبل و دایره‌زنگی و شاید در برخی موارد نیز نی(11) و زنبورک(12) در نمایش‌های شمنی ‏نواخته می‌شوند.‏



پایان فصل نخست (پیش‌گفتار)‏
________________________________
1 ‎ - Czaplicka, My Siberian Year, p. 237.‎
2 ‏- طول آن نزدیک یک متر، عرضش 20 سانتی‌متر، و بلندیش 15 سانتی‌متر است.‏
3 ‎ - Michell, The Rusians in Central Asia, p. 81.‎
4 ‎ - Czaplicka, Aboriginal Siberia, p. 216.‎
5 ‏- پیشین.‏
6 ‎ - Radlov, Aus Sibirien I, 504.‎
7 ‎ - Levchin, Descriptions des Hordes et des Steppes, p. 383.‎
8 ‎ - Czapliska, Aboriginal Siberia, p. 216.‎
9 ‎ ‎‏- پیشین.‏
10 ‎ ‎‏- پیشین.‏
11 ‎ ‎‏- شواهد موجود برای کاربرد نی در موسیقی، به‌طور عمده در متن‌های ادبی یافت می‌شود. نگاه کنید به ‏Proben I, 202; II, 268, 440 ff.; ‎III, 145 f.‎
12 ‎ ‎‏- در میان اوریانخای‌ها و بوریات‌های ایرکوتسک، که البته این دومی‌ها مغول هستند، زنبورک را خور ‏khur‏ می‌نامند و گویا تنها شمن‌ها آن ‏را می‌نوازند. نگاه کنید به ‏Czaplicka, Aboriginal Siberia, p. 216.‎‏ به‌نظر می‌رسد که خانم چاپلیسکا در این‌جا اوریانخای‌ها و سویوت‌ها را ‏از هم جدا کرده‌است، اما در جایی دیگر (‏The Turks of Central Asia, p. 59‎‏) می‌گوید که گاه اوریانخای‌ها را سویوت می‌نامند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏