قهرمان چشایی اروپا!
چندین سال است که کلیههایم در سراشیبی نابودی افتادهاند. دو سال است که دیگر هیچ کار نمیکنند. سال نخست را با رژیم غذایی بدون پروتئین سر کردهام، و اکنون، در سپتامبر 1993، بیش از یک سال است که دیالیز صفاقی میکنم، یعنی، حال که کلیههایم خونم را تصفیه نمیکنند، لولهای در حفرهی شکمم کار گذاشتهاند، و از آن راه چهار بار در روز دو لیتر و نیم مایع مخصوصی را در حفرهی شکمم پر میکنم، این مایع بخشی از مواد زاید خونم را از جدارههای داخل شکم جذب میکند، و پس از پنج – شش ساعت مایع را عوض میکنم. شکنجهی بزرگیست. هیچ حال خوشی ندارم.
اغلب هیچ میل به غذا ندارم. احساس گرسنگی نمیکنم. دهانم بدمزه است. اینجا و آنجا میخوانم، و پزشکم نیز میگوید که چشایی و گاه حتی بویایی بیماران کلیوی و دیالیزیها از کار میافتد، نمیتوانند چیزی بخورند، همهی پروتئین بدنشان از راه دیالیز دفع میشود، ماهیچهها ذوب میشود، اشتهایشان بدتر و بدتر میشود، و گامهای بلندتری بهسوی نابودی بر میدارند.
چه کنم؟ گشتهام و گشتهام، و ادویهی خوش عطر و طعمی پیدا کردهام که تا حدی کمکم میکند. آن را روی همه چیز میپاشم، کمی اشتهایم تحریک میشود، و کمی میخورم. اما با این همه به دستور پزشک روزانه هشت کپسول پروتئین باید ببلعم تا وجودم ذوب نشود و از میان نرود. ورزشکاران پرورش اندام از این کپسولها میخورند، و حتی اثر یکی از این کپسولها در مسابقات، دوپینگ حساب میشود.
پزشکم در یکی از دیدارها میگوید که پژوهشهای گستردهای برای کشف ارتباط از کار افتادن کلیهها و دیالیز، با چشایی جریان دارد، و میپرسد که آیا حاضرم در یکی از این پژوهشها شرکت کنم، یا نه. میپذیرم.
آزمون در آزمایشگاه مجهز شرکت عظیم شیرسازی سوئد در استکهلم صورت میگیرد. من چند دقیقهای دیر میرسم و توضیحات مسئول آزمون را نمیشنوم. یک گروه سینفره هستیم، همه بیمار دیالیزی. میروم و در تنها جای خالی مینشینم. یک سینی روی میز هست با پنجاه لیوان کوچک یکبارمصرف و شمارهگذاریشده. توی لیوانها مایع بیرنگی هست. جدولی بر یک برگ کاغذ، یک قلم، و یک پارچ آب. همینقدر دستگیرم میشود که باید محتوای لیوانها را بچشیم، و در جدول وارد کنیم که مایع توی لیوان شماره فلان شور است، یا شیرین، یا ترش، یا تلخ، یا بیمزه (آب)؛ و از یک تا ده چه شدتی دارد. میان چشیدن دو لیوان، میتوان دهان را با آب پارچ آب کشید. هر لیوان 4 امتیاز دارد، که در مجموع میشود 200 امتیاز.
میچشم و میچشم، جدول را پر میکنم، "برگ امتحان" را تحویل میدهم و میروم. هفتهای بعد یک نمونهی کوچک (بایوپسی) از سطح زبان من و دیگر افراد این گروه بر میدارند تا پیاز چشایی را نیز زیر میکروسکوپ بررسی کنند.
ماهی بعد، در دیدار با پزشک، او میگوید که من در میان سی نفر بالاترین امتیاز را آوردهام. عجب! پس پیداست که بقیه وضعشان از من هم بدتر است. چند ماه دیرتر، در دیداری دیگر میگوید که این آزمایش همزمان در بسیاری از شهرهای سوئد انجام شده، و اکنون که نتیجهی همهی شهرها آمده، من در سراسر سوئد اول شدهام! عجب! من اینهمه بیاشتها هستم و دهانم بدمزه است، پس دیگران چه میکنند؟
نزدیک یک سال بعد، این پژوهش و شرکتم در آن را فراموش کردهام که پزشک میگوید که آن آزمایش همزمان در بسیاری از کلینیکهای سراسر اروپا هم انجام شده، و من در سراسر اروپا بالاترین امتیاز را دارم! او یک "دیپلم" کتبی هم به من میدهد. نمرهی من 196 از 200 است، یعنی تنها یک غلط داشتهام، و آن شیرین درجه 1 است، که "بیمزه" نوشتهام. خب، روشن است: من بامداد هر روز با صبحانه عسل میخورم و پیداست که حساسیت چشاییم نسبت به مزهی شیرین کاهش یافته. فاصلهی نفر دوم با من بسیار زیاد است. او 12 غلط دارد و نمرهاش 152 است.
آیا جای شادمانی دارد؟ چه میدانم. شاید هم نه: مجبورم مزههای نامتعادل دستپختهای این و آن را تحمل کنم و دم نزنم!
***
مانند بسیاری موارد دیگر، اینجا هم باید عقل و دانش خود را بهکار اندازم و اینجا و آنجا بخوانم، و به این نتیجه برسم که خیر، من استعداد ویژهای ندارم. رژیم غذایی ما در بخشهای شمالی ایران، که ادویههای تند در آن بهکار نمیرود و سبزیهای تازه در آن فراوان است، حس چشایی ما را تند و تیز نگاه میدارد. کشف میکنم که فلز "روی" [زینک] که در سبزیها و میوههای ما فراوان است، نقش مهمی در حساسیت چشایی دارد، و پیداست که پزشکان اینطرفها این را نمیدانند. سوئدیها قهوه فراوان مینوشند و این چشاییشان را ضعیف میکند، و نیز لولههای آب اینجا مسیست. یون روی در آب و مواد غذایی جایگزین یون مس میشود و در بدن ساکنان اینجا جذب نمیشود، و اغلب کمبود روی دارند. دیالیز هم مقدار زیادی از دخیرهی روی بدن را دفع میکند.
یا... چه میدانم!
چندین سال است که کلیههایم در سراشیبی نابودی افتادهاند. دو سال است که دیگر هیچ کار نمیکنند. سال نخست را با رژیم غذایی بدون پروتئین سر کردهام، و اکنون، در سپتامبر 1993، بیش از یک سال است که دیالیز صفاقی میکنم، یعنی، حال که کلیههایم خونم را تصفیه نمیکنند، لولهای در حفرهی شکمم کار گذاشتهاند، و از آن راه چهار بار در روز دو لیتر و نیم مایع مخصوصی را در حفرهی شکمم پر میکنم، این مایع بخشی از مواد زاید خونم را از جدارههای داخل شکم جذب میکند، و پس از پنج – شش ساعت مایع را عوض میکنم. شکنجهی بزرگیست. هیچ حال خوشی ندارم.
اغلب هیچ میل به غذا ندارم. احساس گرسنگی نمیکنم. دهانم بدمزه است. اینجا و آنجا میخوانم، و پزشکم نیز میگوید که چشایی و گاه حتی بویایی بیماران کلیوی و دیالیزیها از کار میافتد، نمیتوانند چیزی بخورند، همهی پروتئین بدنشان از راه دیالیز دفع میشود، ماهیچهها ذوب میشود، اشتهایشان بدتر و بدتر میشود، و گامهای بلندتری بهسوی نابودی بر میدارند.
چه کنم؟ گشتهام و گشتهام، و ادویهی خوش عطر و طعمی پیدا کردهام که تا حدی کمکم میکند. آن را روی همه چیز میپاشم، کمی اشتهایم تحریک میشود، و کمی میخورم. اما با این همه به دستور پزشک روزانه هشت کپسول پروتئین باید ببلعم تا وجودم ذوب نشود و از میان نرود. ورزشکاران پرورش اندام از این کپسولها میخورند، و حتی اثر یکی از این کپسولها در مسابقات، دوپینگ حساب میشود.
پزشکم در یکی از دیدارها میگوید که پژوهشهای گستردهای برای کشف ارتباط از کار افتادن کلیهها و دیالیز، با چشایی جریان دارد، و میپرسد که آیا حاضرم در یکی از این پژوهشها شرکت کنم، یا نه. میپذیرم.
آزمون در آزمایشگاه مجهز شرکت عظیم شیرسازی سوئد در استکهلم صورت میگیرد. من چند دقیقهای دیر میرسم و توضیحات مسئول آزمون را نمیشنوم. یک گروه سینفره هستیم، همه بیمار دیالیزی. میروم و در تنها جای خالی مینشینم. یک سینی روی میز هست با پنجاه لیوان کوچک یکبارمصرف و شمارهگذاریشده. توی لیوانها مایع بیرنگی هست. جدولی بر یک برگ کاغذ، یک قلم، و یک پارچ آب. همینقدر دستگیرم میشود که باید محتوای لیوانها را بچشیم، و در جدول وارد کنیم که مایع توی لیوان شماره فلان شور است، یا شیرین، یا ترش، یا تلخ، یا بیمزه (آب)؛ و از یک تا ده چه شدتی دارد. میان چشیدن دو لیوان، میتوان دهان را با آب پارچ آب کشید. هر لیوان 4 امتیاز دارد، که در مجموع میشود 200 امتیاز.
میچشم و میچشم، جدول را پر میکنم، "برگ امتحان" را تحویل میدهم و میروم. هفتهای بعد یک نمونهی کوچک (بایوپسی) از سطح زبان من و دیگر افراد این گروه بر میدارند تا پیاز چشایی را نیز زیر میکروسکوپ بررسی کنند.
ماهی بعد، در دیدار با پزشک، او میگوید که من در میان سی نفر بالاترین امتیاز را آوردهام. عجب! پس پیداست که بقیه وضعشان از من هم بدتر است. چند ماه دیرتر، در دیداری دیگر میگوید که این آزمایش همزمان در بسیاری از شهرهای سوئد انجام شده، و اکنون که نتیجهی همهی شهرها آمده، من در سراسر سوئد اول شدهام! عجب! من اینهمه بیاشتها هستم و دهانم بدمزه است، پس دیگران چه میکنند؟
نزدیک یک سال بعد، این پژوهش و شرکتم در آن را فراموش کردهام که پزشک میگوید که آن آزمایش همزمان در بسیاری از کلینیکهای سراسر اروپا هم انجام شده، و من در سراسر اروپا بالاترین امتیاز را دارم! او یک "دیپلم" کتبی هم به من میدهد. نمرهی من 196 از 200 است، یعنی تنها یک غلط داشتهام، و آن شیرین درجه 1 است، که "بیمزه" نوشتهام. خب، روشن است: من بامداد هر روز با صبحانه عسل میخورم و پیداست که حساسیت چشاییم نسبت به مزهی شیرین کاهش یافته. فاصلهی نفر دوم با من بسیار زیاد است. او 12 غلط دارد و نمرهاش 152 است.
آیا جای شادمانی دارد؟ چه میدانم. شاید هم نه: مجبورم مزههای نامتعادل دستپختهای این و آن را تحمل کنم و دم نزنم!
***
مانند بسیاری موارد دیگر، اینجا هم باید عقل و دانش خود را بهکار اندازم و اینجا و آنجا بخوانم، و به این نتیجه برسم که خیر، من استعداد ویژهای ندارم. رژیم غذایی ما در بخشهای شمالی ایران، که ادویههای تند در آن بهکار نمیرود و سبزیهای تازه در آن فراوان است، حس چشایی ما را تند و تیز نگاه میدارد. کشف میکنم که فلز "روی" [زینک] که در سبزیها و میوههای ما فراوان است، نقش مهمی در حساسیت چشایی دارد، و پیداست که پزشکان اینطرفها این را نمیدانند. سوئدیها قهوه فراوان مینوشند و این چشاییشان را ضعیف میکند، و نیز لولههای آب اینجا مسیست. یون روی در آب و مواد غذایی جایگزین یون مس میشود و در بدن ساکنان اینجا جذب نمیشود، و اغلب کمبود روی دارند. دیالیز هم مقدار زیادی از دخیرهی روی بدن را دفع میکند.
یا... چه میدانم!
No comments:
Post a Comment