20 September 2015

از جهان خاکستری - 109‏

قهرمان چشایی اروپا!‏

چندین سال است که کلیه‌هایم در سراشیبی نابودی افتاده‌اند. دو سال است که دیگر هیچ کار ‏نمی‌کنند. سال نخست را با رژیم غذایی بدون پروتئین سر کرده‌ام، و اکنون، در سپتامبر 1993، بیش از یک سال است که ‏دیالیز صفاقی می‌کنم، یعنی، حال که کلیه‌هایم خونم را تصفیه نمی‌کنند، لوله‌ای در حفره‌ی شکمم ‏کار گذاشته‌اند، و از آن راه چهار بار در روز دو لیتر و نیم مایع مخصوصی را در حفره‌ی شکمم پر ‏می‌کنم، این مایع بخشی از مواد زاید خونم را از جداره‌های داخل شکم جذب می‌کند، و پس از پنج ‏‏– شش ساعت مایع را عوض می‌کنم. شکنجه‌ی بزرگی‌ست. هیچ حال خوشی ندارم.‏

اغلب هیچ میل به غذا ندارم. احساس گرسنگی نمی‌کنم. دهانم بدمزه است. این‌جا و آن‌جا ‏می‌خوانم، و پزشکم نیز می‌گوید که چشایی و گاه حتی بویایی بیماران کلیوی و دیالیزی‌ها از کار ‏می‌افتد، نمی‌توانند چیزی بخورند، همه‌ی پروتئین بدنشان از راه دیالیز دفع می‌شود، ماهیچه‌ها ذوب ‏می‌شود، اشتهایشان بدتر و بدتر می‌شود، و گام‌های بلندتری به‌سوی نابودی بر می‌دارند.‏

چه کنم؟ گشته‌ام و گشته‌ام، و ادویه‌ی خوش عطر و طعمی پیدا کرده‌ام که تا حدی کمکم می‌کند. ‏آن را روی همه چیز می‌پاشم، کمی اشتهایم تحریک می‌شود، و کمی می‌خورم. اما با این همه به ‏دستور پزشک روزانه هشت کپسول پروتئین باید ببلعم تا وجودم ذوب نشود و از میان نرود. ‏ورزشکاران پرورش اندام از این کپسول‌ها می‌خورند، و حتی اثر یکی از این کپسول‌ها در مسابقات، ‏دوپینگ حساب می‌شود.‏

پزشکم در یکی از دیدارها می‌گوید که پژوهش‌های گسترده‌ای برای کشف ارتباط از کار افتادن ‏کلیه‌ها و دیالیز، با چشایی جریان دارد، و می‌پرسد که آیا حاضرم در یکی از این پژوهش‌ها شرکت ‏کنم، یا نه. می‌پذیرم.‏

آزمون در آزمایشگاه مجهز شرکت عظیم شیرسازی سوئد در استکهلم صورت می‌گیرد. من چند ‏دقیقه‌ای دیر می‌رسم و توضیحات مسئول آزمون را نمی‌شنوم. یک گروه سی‌نفره هستیم، همه ‏بیمار دیالیزی. می‌روم و در تنها جای خالی می‌نشینم. یک سینی روی میز هست با پنجاه لیوان ‏کوچک یک‌بار‌مصرف و شماره‌گذاری‌شده. توی لیوان‌ها مایع بی‌رنگی هست. جدولی بر یک برگ ‏کاغذ، یک قلم، و یک پارچ آب. همین‌قدر دستگیرم می‌شود که باید محتوای لیوان‌ها را بچشیم، و در ‏جدول وارد کنیم که مایع توی لیوان شماره فلان شور است، یا شیرین، یا ترش، یا تلخ، یا بی‌مزه ‏‏(آب)؛ و از یک تا ده چه شدتی دارد. میان چشیدن دو لیوان، می‌توان دهان را با آب پارچ آب کشید. ‏هر لیوان 4 امتیاز دارد، که در مجموع می‌شود 200 امتیاز.‏

می‌چشم و می‌چشم، جدول را پر می‌کنم، "برگ امتحان" را تحویل می‌دهم و می‌روم. هفته‌ای بعد ‏یک نمونه‌ی کوچک (بایوپسی) از سطح زبان من و دیگر افراد این گروه بر می‌دارند تا پیاز چشایی را نیز زیر ‏میکروسکوپ بررسی کنند.‏

ماهی بعد، در دیدار با پزشک، او می‌گوید که من در میان سی نفر بالاترین امتیاز را آورده‌ام. عجب! ‏پس پیداست که بقیه وضعشان از من هم بدتر است. چند ماه دیرتر، در دیداری دیگر می‌گوید که این ‏آزمایش هم‌زمان در بسیاری از شهرهای سوئد انجام شده، و اکنون که نتیجه‌ی همه‌ی شهرها ‏آمده، من در سراسر سوئد اول شده‌ام! عجب! من این‌همه بی‌اشتها هستم و دهانم بدمزه است، ‏پس دیگران چه می‌کنند؟

نزدیک یک سال بعد، این پژوهش و شرکتم در آن را فراموش کرده‌ام که پزشک می‌گوید که آن ‏آزمایش هم‌زمان در بسیاری از کلینیک‌های سراسر اروپا هم انجام شده، و من در سراسر اروپا ‏بالاترین امتیاز را دارم! او یک "دیپلم" کتبی هم به من می‌دهد. نمره‌ی من 196 از 200 است، یعنی ‏تنها یک غلط داشته‌ام، و آن شیرین درجه 1 است، که "بی‌مزه" نوشته‌ام. خب، روشن است: من ‏بامداد هر روز با صبحانه عسل می‌خورم و پیداست که حساسیت چشاییم نسبت به مزه‌ی شیرین ‏کاهش یافته. فاصله‌ی نفر دوم با من بسیار زیاد است. او 12 غلط دارد و نمره‌اش 152 است.‏

آیا جای شادمانی دارد؟ چه می‌دانم. شاید هم نه: مجبورم مزه‌های نامتعادل دستپخت‌های این و آن ‏را تحمل کنم و دم نزنم!‏

‏***‏
مانند بسیاری موارد دیگر، این‌جا هم باید عقل و دانش خود را به‌کار اندازم و این‌جا و آن‌جا بخوانم، و ‏به این نتیجه برسم که خیر، من استعداد ویژه‌ای ندارم. رژیم غذایی ما در بخش‌های شمالی ایران، ‏که ادویه‌های تند در آن به‌کار نمی‌رود و سبزی‌های تازه در آن فراوان است، حس چشایی ما را تند و ‏تیز نگاه می‌دارد. کشف می‌کنم که فلز "روی" [زینک] که در سبزی‌ها و میوه‌های ما فراوان است، ‏نقش مهمی در حساسیت چشایی دارد، و پیداست که پزشکان این‌طرف‌ها این را نمی‌دانند. ‏سوئدی‌ها قهوه فراوان می‌نوشند و این چشایی‌شان را ضعیف می‌کند، و نیز لوله‌های آب این‌جا ‏مسی‌ست. یون روی در آب و مواد غذایی جایگزین یون مس می‌شود و در بدن ساکنان این‌جا جذب ‏نمی‌شود، و اغلب کمبود روی دارند.‏ دیالیز هم مقدار زیادی از دخیره‌ی روی بدن را دفع می‌کند.‏

یا... چه می‌دانم!‏

No comments: