Jag som tänkte skriva här på svenska för det mesta! Men av någon okänd (!) anledning blir det på persiska för det mesta! Klicka på "På svenska" i menyn nedan för att sortera fram inläggen som är på svenska.
خوش آمدید! خیال داشتم اینجا بیشتر به سوئدی بنویسم، ولی حجم نوشتههای فارسی جلو زد!
از احوال من اگر جویا باشید
چند روزی پیش از نوروز ۱۳۳۲ زاده شدم در گذرگاه زیبای ابرهای دریای خزر به جلگهی اردبیل، در هوایی نمین و مهآلود، در جایی که بهجا آن را نمین نام نهادهاند. مهندس مکانیک دانشآموخته دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) هستم. برای گریز از زندان و اعدام احتمالی به "جرم" فعالیت سیاسی، در سال ۱۳۶۲ آغوش سرد مام میهن را ترک کردم. چندی در مینسک پایتخت بلاروس زیستم (زیستن که چه عرض کنم) و سپس به سوئد پناه آوردم. از سال ۱۹۹۰ کارمند یک شرکت صنعتی قدیمی سوئدی در استکهلم و در فاصلهی سالهای ۱۹۹۹ و ۲۰۰۹ رییس بخش محاسبات فنی این شرکت بودهام. در ژوئن ۲۰۱۹، پس از سی سال کار در این شرکت، بازنشسته شدم.
نخستین منظومه در وصف زایش و سالهای کودکی قهرمان است. در سطرهای آغازین فهرستی از نامهای پدران او را به ما میگویند و مختصری نیز به جای دقیق زیستگاه و تبار او اشاره میکنند. در مییابیم که پدر او یاقیپبای [ژاقیپبای، یعقوب بیک] Jakyp Bai است پسر قارا خان Kara Khan، و زیستگاهش در چونقار اوجا Chungkar – uja به گمانی پیرامون جونقاریا قرار دارد. یاقیپبای، که گاه یاقیپخان نامیده میشود، به درگاه خدا گله میکند که پس از ازدواج صاحب فرزندی نشده، و دعا میکند که صاحب پسری شود، و چه پسری:
قهرمانی که نویقوتها Noigut را نابود کند،
با آن رکابهای آراستهشان و پاپوشهای آبیشان؛
قهرمانی که مردان خوقند Kokand را نابود کند،
با آن زینهای شبیه سر پرندگان و آن بالاپوشهای آبیشان؛
قهرمانی که سارتها Sart را نابود کند،
با آن الاغهای گرشان و آن دوکهای نخریسیشان؛
قهرمانی که قازاخها را نابود کند،
با آن خاموتهای چرکینشان و نیزههای پولادینشان؛
قهرمانی که قیرغیزها را نابود کند،
که هرگز دست از دریوزگی بر نمیدارند و سیری نمیشناسند.(83)
دعای او شنیده میشود و پسری خوشآتیه برایش بهدنیا میآید. یاقیپ سوری بر پا میکند و همهی مهمانان آیندهی خوشی برای کودک پیشبینی میکنند. چهار پیامبر بزرگ نام "ماناس" بر او مینهند؛ هفت سفیر [خانات] یارکند Yarkand [اویغوری] در این سور میخورند و مینوشند، و میگویند:
ماناس یلموقوس Jelmogus [ژلموقوز، ژالماووز Jelmoguz, Jalmavuz] را بیرحمانه زیر پای خود له خواهد کرد. (84)
به همین شکل از چین نیز چهل سفیر وارد میشوند. آنان نیز در این جشن به سیری میخورند، و میگویند:
او چینیان را نابود خواهد کرد.
ده سفیر تاتارهای نوقای نیز به خوردن گوشت مینشینند و سپس میگویند:
ماناس بیرحمانه پایمال خواهد کرد.
ماناس هنوز در گهواره است که زبان به سخن میگشاید. پدرش بیدرنگ سمندی برای او میآورد، آن را زین میکند، و باقایخان Bakai Khan را که گویا قرار است مربی قهرمان باشد صدا میزند و به او میگوید که پسرش آماده است که بر اسب بنشیند و تا دوردستها براند؛ از "مدینه" و بخارای شکوهمند بگذرد و با بسیاری از فرمانروایان نیرومند به رقابت برخیزد. اینچنین باقایخان به خدمت ماناس در میآید، خوراکش را میپزد، آتشش را روشن میکند، نادیدهها و ندانستهها را به او میآموزد، و در سفرها همراهش میرود، و هنگامی که او رشد میکند و به پایهی مردانگی میرسد، راه رستگاری از طریق قرآن را به او نشان میدهد. قهرمان دلیر و رفقایش نیز آموزههای باقای را بهکار میبندند. ماناس ده ساله همچون جوانی چهارده ساله تیر میاندازد:
آنگاه که او تا به شاهزادگی رشد کرد، شاهزادهنشینهای باشکوه را نابود کرد؛
شصت نریان، و یکصد اسب (85)
از خوقند به آنجا راند؛
هشتاد مادیان،(86) و هزار قیمقار kymkar(87)
از بخارا آورد
چینیان ساکن کاشغر Kashgar را
او به تورفان Turfan راند؛(88)
چینیان ساکن تورفان را
او باز هم دورتر به آقسو Aksu راند.(89)
با تصویری چنین گویا و ردیف کردن نامها، شاعر ما را با گسترهی فعالیتهای نظامی ماناس و سیمای مردم پیرامون که بیشترین تأثیر را در پندار و نیروی تخیل قیرغیزها داشتهاند آشنا میکند. پیداست که قهرمان در سمت مغرب با اسبهای قازاخ و با راندن آنها از ترکمنستان تا بیرون از درههای جاکسارتس [جیحون] بر نیروی خود میافزاید، و در مشرق نیز داراییهای بازرگانان چینی شهرهای پر نعمت حاشیهی بیابان تکلهمکان واقع در ترکستان چین را به تصرف در میآورد. کوهستانی که این دو ناحیهی پر برکت را از هم جدا میکرد، برای قهرمان مانند دژی بود که به او امکان میداد به خرج هر دو بر داراییهای خود بیافزاید.
خوانندهی دورهگرد با این شعرهای موجز و از هم گسیخته بزرگترین قهرمان حماسی قیرغیزی را به ما میشناساند. رادلوف برای کاستیهای شعر از ما پوزش میخواهد و آنها را ناشی از آن میداند که خوانندهی دورهگرد شرحی بهتر از زایش و دوران کودکی ماناس در چنته نداشتهاست و آوازها را بدون تدارک پیشین و به خواهش رادلوف در جا سرودهاست.(90) سر نخهایی در داستان هست که پیداست در سرودههای بعدی مربوط به همان قهرمان دنبال میشوند، برای نمونه عمل به آموزههای اسلام، لشکرکشیهایش؛ ستیزهجوییهایش با قالموقها و چینیان؛ و کینهی دودمانیاش با قونغیربای Kongyr Bai. قونغیربای زمانی به عنوان فرمانروای چینی پکن معرفی میشود، و زمانی دیگر به عنوان شاهزادهی محلی، "سالار کاشغر و خوقند"، و مباشر و گردآورندهی خراج برای اربابی بزرگتر.
(فصل دوم ادامه دارد)
____________________________________
83 - Proben v, 2, ll. 29 ff. [بر من روشن نشد که چرا یاقیببای صفتهای زشت برای قیرغیزها که قوم خود اویند بهکار میبرد و چرا خواستار نابودی آنان بهدست پسرش است. یافتن متن اصلی رادلوف کار آسانی نیست و این سخنان را در روایتهای در دسترس از حماسهی ماناس نیافتم تا ببینم شاید چادویک در نقل نام این قوم از متن رادلوف دچار اشتباه شدهاست. – مترجم فارسی]
84 - توضیح یلموقوس در برگهای آیندهی کتاب. [موجودی افسانهای و انساننما با سه، هفت، نه، یا دوازده سر که در اساطیر ترکان مناطق گوناگون وجود دارد، با تغییراتی کوچک در نام. – مترجم فارسی]
85 - در اصل قونان Kunan بهمعنی کرهاسب سهساله.
86 - بایتال baital یا مادیان جوان که هنوز نزاییده باشد.
87 - این کلمه در متن قیرغیزی به شکل kymkap آمدهاست. واژه را در واژهنامه رادلوف بر کتابش نمییابیم، و بیگمان او چون معنایش را نیافته، اصل واژه و نه معنای آن را در ترجمهاش نقل کردهاست، شاید با اندکی اشتباه در املای آن (بهشکل kymkar). فراوانی اصطلاحات فنی بهکار رفته در مورد همهی انواع اسبها، از سال و رنگ و گونه، یکی از یزرگترین مشکلاتیست که مترجم زبان قیرغیزی با آن رو در رو میشود.
88 - یکی از شهرهای شمال آبریز تاریم.
89 - شهری دورتر در مغرب.
حسین نظری، زاده 1305 در رشت، یکی از اعضا و فعالان کهنسال حزب توده ایران، که سالها در تشکلهای دانشجویی، کارگری، و سندیکایی ایران و جهان کوشیدهبود، 21 شهریور (12 سپتامبر) در آستانهی نودسالگی در پاریس درگذشت.
او که چندی هم در زندان بهسر بردهبود، پس از کودتای 28 مرداد، در سال 1333 به مهاجرت رفت، و به نوشتهی نورالدین کیانوری در کتاب خاطراتش «در پاریس بود و در شرایط بسیار دشواری زندگی میکرد» و یک گروه حزبی را اداره میکرد. به نوشتهی کیانوری، پس از انقلاب، حسین نظری از نخستین کسانی بود که به ایران بازگشت.
حسین نطری زیر نظر فرجالله میزانی (جوانشیر) کتابفروشی ابوریحان را در تهران (چهارراه ابوریحان) اداره میکرد و در کنار انتشار کتابهایی دیگر، برخی کتابهای مربوط به کار و کارگران و جنبش سندیکایی را نیز منتشر کرد. او همچنین عضو هیئت تحریریه (و شاید سردبیر؟) هفتهنامه "اتحاد" نشریهی کارگری حزب توده ایران بود که در سالهای 1358 تا 1360 (؟) منتشر میشد. من یک بار همراه با احسان طبری و همسرش آذر به یک مهمانی ناهار به منزل حسین نظری رفتم و او و همسرش با خوراک بسیار خوشمزهی شمالی نان و نمکم دادند.
بیش از دو هفته منتظر ماندم تا شاید یکی از انواع گروههای کجوکولهای که خود را داعیهدار ادامه راه حزب توده ایران میدانند نامی از او ببرند و یادی از او بکنند، اما دریغ از یک کلمه. و شاید همان بهتر. در عوض نشریه "کار" سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت)، و نیز وبگاه "اخبار روز" بهموقع زیستنامه مهندس حسین نظری را با برخی جزئیات منتشر کردند و به نیکی از او یاد کردند. این نشانی و این نشانی را ببینید.
آقای حمید احمدی نیز در طرح گردآوری تاریخ شفاهی چپ ایران در سال 1380 ویدئویی 12 ساعته از گفتوگو با حسین نظری تهیه کردهاند. این نشانی را ببینید. عکس زندهیاد نظری را نیز از وبگاه "انجمن مطالعات تاریخ شفاهی ایران" برداشتم.
روایات منظوم در میان همهی قبیلههای ترک کوهها و استپهای آسیای میانه بسیار رایج و ریشهدار است، اما میزان رشد آن در همه جا هیچ یکسان نیست. تکاملیافتهترین شکل روایات منظوم قهرمانی در میان قیرغیزهای کوهستان تیانشان، و بهویژه در میان ساکنان پیرامون دریاچهی ایسسیککول یافت میشود. گفته میشود که منظومههای یاکوتی هم شکل پیشرفتهای دارند، اما من هیچ متنی از این منظومهها در دسترس نداشتهام. روایات منظوم غیر قهرمانی با شکلی کموبیش به همین اندازه پرداخته، در میان قبایل ساکن استپها و درههای شاخابههای علیای ینیسئی نیز به فراوانی ثبت شدهاست. این دو گونه از منظومهها با مرزهای خطکشی شدهای از هم جدا نمیشوند. وجه مشخص منظومههای قیرغیزی عبارت است از ارائهی سخاوتمندانهی مضمونهای گوناگونی که با زندگی معنوی مردم ارتباط دارند. حال آنکه شکل و شیوهی منظومههای قبیلههای همجوار ینیسئی یکراست از منظومههای قهرمانی مشتق شده، یا دستکم چناناند که ما عادت داریم آنها را مشتق از منظومههای قهرمانی بدانیم. در جاهای دیگری نیز شکل و مضمونهای قهرمانی و غیر قهرمانی در سرودههای واحدی در هم آمیختهاند. این آمیختگی وجه مشخصهی بهترین روایات منظوم ترکان کوهستان آلتای و سایان است، و حال آنکه همین آمیختگی بیشتر در دستانهای منثور قازاخها و تاتارهای اوب و ایرتیش بهچشم میخورد.
روایتها از لحاظ قالب و طول تفاوت زیادی با هم دارند. آنهایی که به کوهستان آلتای و سایان تعلق دارند در مقایسه با روایات کوهستان تیانشان یا درهی ینیسئی کوتاهتر و دارای مضمونهای سادهتری هستند. همچنین نسبت حجم روایات منظوم به دستانها، در مناطق گوناگون بسیار متغیر است. در میان قازاخها شکل خالص روایت منظوم بی هیچ اختلاطی با نثر، بهندرت دیده میشود، اما ناشناخته نیست، اما در میان قیرغیزها روایات منظوم عمومیت دارد و دستانها کمیاباند. مناطق گوناگون طیفهای گوناگونی از مضامین را در روایتهایشان دارند، و همپوشی این مضامین بسیار اندک است. در این فصل توجه خود را بر روایات منظوم و دستانهایی متمرکز خواهیم کرد که مشخصهی اصلی آنها قهرمانی بودن آنهاست.
چنین پیداست که منظومههای قهرمانی آسیای میانه و شمالی تکاملی بهکلی بومی داشتهاند و یکراست از شرایط زندگی قهرمانی الهام گرفتهاند، هرچند که محتوای اغلب آنها تا حدود زیادی مربوط به گذشتههاست. در منظومههای یاکوتی داستانهای مربوط به سدهی هفدهم را میشنویم (در صفحات آینده)، و در سرودههای اویغورها اهمیت دولت اویغور و اعتبار و نفوذ فراوان آن شکی بهجا نمیگذارد که برخی از عناصر موجود در سنتها از دوران پیش از چنگیزخان سرچشمه گرفتهاند. البته همزمان با چنگیزخان نیز اویغورها هنوز مقتدر بودند. کیفیتهای دیگر این سرودهها که دیرتر از آن سخن میگوییم حکایت از آن دارند که گوشههایی از آنها در طول جنگهای مذهبی سدههای هفدهم و هجدهم شکل گرفتهاست. اما "عصر قهرمانی ترکان" تا اندازهای تا زمان اخیر نیز ادامه داشت و بیگمان همین رابطهی نزدیک سرودهها با شرایط واقعی زندگی قهرمانی در دوران حاضر بوده که به روایات قهرمانی ترکی، گذشته از جاذبههای تاریخی و قومشناسانهی آنها، ارزش ادبی ناب هم میدهد، هرچند که گوشههایی از آنها گاه خام و کودکانه جلوهگر میشوند.
مضمونهای مورد بحث در منظومههای قهرمانی ترکان بهطور کلی شبیه مضمونهایی هستند که در منظومههای قهرمانی مردم دیگر جاها نیز مشاهده کردهایم. رایجترین آنها عبارتاند از توصیف تاختوتازها، جنگهای تنبهتن، دزدیدن رمههای بزرگ، انتقام و ضدحمله، عشق و ازدواج، به دنیا آمدن و دوران کودکی جالب قهرمانان، ورزشها، و بهویژه اسبدوانی و کشتی، سفرهای دراز و رویدادهای گوناگون زندگی کوچنشینی. در منظومههای مربوط به آنچه در واقعیت زندگی یا در روح و روان قهرمانان میگذرد، حوادث قهرمانی واقعی و عوالم فراطبیعی به گونهای ماهرانه در هم بافته شدهاند، مانند آنچه در "اودیسه" میبینیم. سرودههایی از اینگونه بخش بزرگی از کل منظومههای آسیای میانه را تشکیل میدهد. در این منظومهها عناصر فراطبیعی کمیاب نیستند و سفر به "آن دنیا" کاری عادیست. از سوی دیگر صرفنظر از علاقه به مبالغه که در ادبیات مردم بدوی رواج دارد، در سرودههای قهرمانی ناب جنبههای فراطبیعی تنها بخش کوچکی از کل را تشکیل میدهد. در چنین سرودههایی شخصیتها همان قدر هوشیاراند که در "ایلیاد" میبینیم و شباهت شگفتانگیزی میان آنان هست.
مهمترین پیکره از روایتهای منظوم قهرمانی یا حماسی ترکی همان است که رادلوف در سدهی گذشته در میان قیرغیزها ثبت کردهاست. بهدلیل بلندی و شکل پیشرفتهی سرودهها، یا بهدلیل طبیعی بودن موضوعها، و یا بهدلیل واقعگرایی و پرداختگی سبکشان، منظومههای قیرغیزی در مقایسه با سرودههای قهرمانی دیگر ترکان که من بررسی کردهام، در مقام بالاتری قرار میگیرند. از این رو در این فصل بهطور عمده به حماسههای قیرغیزی میپردازم و بررسی مشخصات سبک منظومهها را بهطور عمده بر پایهی این حماسهها انجام میدهم. با اینحال باید گفت که این تحلیل ِ سبک بهطور کلی دربارهی منظومههای قهرمانی و نیز دستانهای منثور قهرمانی همهی ترکان بهخوبی صدق میکند و همچنین سبک بیشتر منظومههای غیر قهرمانی و از جمله مقدار زیادی از منظومههای قبایل آباکان ساکن پیرامون ینیسئی را نیز توضیح میدهد. منظومههای آباکانها مهمترین بخش از ادبیات غیر قهرمانی هستند که از میان ترکان گرد آوردهایم.
گفته شده که قیرغیزها در سرایش نزدیک به همهی گونههای منظومههای حماسی، بهاستثنای دستانها و سرودههای غنایی (لیریک) تخصص داشتهاند(80) و توجه ویژهای در پرداخت واژهها و روانی آنها در شعر بهکار میبردند.(81) از پیشگفتار رادلوف بر جلدی که حاوی این متنهاست بهروشنی پیداست که این کیفیتها حاصل تلاش هنرمندانه و آگاهانه و سنجیدهی شاعران است، و شنوندگان نیز همان را میپسندند. همچنین پیداست که این سنت سرایش در میان همین مردم شکل گرفتهاست. منظومهها بر پایهی موضوعهای بومی سروده شدهاند و قهرمانان کموبیش بهتمامی به تاریخ گذشتهی خود قیرغیزها تعلق دارند. این منظومهها بهندرت همپوشیهایی با منظومههای ترکان آباکان یا آلتای، یا با منظومههای ترکمنان دارند، هرچند که برخی از مهمترین قهرمانان آنان در روایتهای قهرمانی قازاخها نیز ظاهر میشوند.
یکی از ویژگیهای منظومههای قیرغیزی که خود نشاندهندهی پیشرفته بودن سنت سرایش آنان است، عبارت است از گرایش منظومهها به جای گرفتن در رشتهها یا دورههای بههم پیوسته. از این نظر، این منظومهها با سرودههای ترکان آباکان تفاوت دارند. منظومههای ترکان آباکان که در مجموعهی رادلوف آمدهاند همگی مستقل از هماند. ترکان آباکان و تهلهاوتها و ترکان آلتای قصههای مشترک فراوانی دارند که بر گرد قهرمانی بهنام کانقزا [پانویس شماره 57 را ببینید] رخ میدهند. متنهای آباکانی کانقزا به روسی ترجمه شدهاند، اما این کتابها نایاباند.(82) متنهای مربوط به کانقزا بسیار خلاصهاند (به پیشگفتار رجوع کنید).
رادلوف منظومههایی را که در میان قیرغیزها ثبت کرده در سه رشته گروهبندی کردهاست: رشتهای مربوط به ماناس قهرمان مسلمان، و دو رشتهی دیگر مربوط به قهرمانان کافر جولوی Joloi [Joloy] و ار تؤشتوک Er Töshtük هستند. از آن میان رشتهی نخست به مراتب گستردهتر و از بسیاری لحاظ مهمترین آنهاست. رادلوف هفت منظومه از این رشته را نقل کردهاست. این هفت منظومه بیانگر زایش ماناس بزرگترین قهرمان قیرغیزی در قبیلهی ساری نوقای Sary – Nogai، دوران کودکیاش، نبرد او با قهرمان اویغوری ار کؤکچؤ Er Kökchö و جنگهایش با قالموقها، ازدواجش با قانیقی Kany Käi [Kanykei] دختر تمیرخان Temir Khan، مرگ و خاکسپاری او، و زنده شدن دیگربارهی اوست.
ماناس در منظومههایی که نقشی در آنها دارد و با همپیمانانش یا محافظانش از دستهی "چهل رفیق" در آنها ظاهر میشود، شخصیت مرکزی نیست. بخش بزرگی از منظومهی دوم این رشته مربوط است به گرایش قهرمانی بهنام آلامان بت Alaman Bet به دین اسلام و نیز پیروزی او بر کؤکچؤی قهرمان، برای پیوستن به ماناس. آلامان بت نمایانترین شخصیت این منظومه است و ماناس تنها در نیمهی دوم منظومه ظاهر میشود. بخش بزرگی از داستان بوقمورون Buk Murun [Bukmurun] دربارهی مراسم تشییع جنازه و بازیهاییست که بوقمورون به مناسبت مرگ پدرش بر پا میدارد. اینجا نیز تنها در بخش پایانی منظومه ماناس چهرهی اصلی داستان میشود و منظومه با نبرد تنبهتن ماناس با جولوی شاهزادهی کافر نوقای [اویرات] و کشته شدن او بهدست ماناس به پایان میرسد.
(فصل دوم ادامه دارد)
_____________________________
80 - Proben, v, v.
81 - Ibid. p. iii.
82 - متنهای آباکانی قانقزا در مجموعهای که کاتانوف در آن ناحیه گرد آورده یافت میشود. مجموعهی او نهمین جلد از "پروبن" اثر رادلوف را تشکیل میدهد. جلد شامل ترجمهی متنهای آباکان در سال 1907 منتشر شدهاست.
چندین سال است که کلیههایم در سراشیبی نابودی افتادهاند. دو سال است که دیگر هیچ کار نمیکنند. سال نخست را با رژیم غذایی بدون پروتئین سر کردهام، و اکنون، در سپتامبر 1993، بیش از یک سال است که دیالیز صفاقی میکنم، یعنی، حال که کلیههایم خونم را تصفیه نمیکنند، لولهای در حفرهی شکمم کار گذاشتهاند، و از آن راه چهار بار در روز دو لیتر و نیم مایع مخصوصی را در حفرهی شکمم پر میکنم، این مایع بخشی از مواد زاید خونم را از جدارههای داخل شکم جذب میکند، و پس از پنج – شش ساعت مایع را عوض میکنم. شکنجهی بزرگیست. هیچ حال خوشی ندارم.
اغلب هیچ میل به غذا ندارم. احساس گرسنگی نمیکنم. دهانم بدمزه است. اینجا و آنجا میخوانم، و پزشکم نیز میگوید که چشایی و گاه حتی بویایی بیماران کلیوی و دیالیزیها از کار میافتد، نمیتوانند چیزی بخورند، همهی پروتئین بدنشان از راه دیالیز دفع میشود، ماهیچهها ذوب میشود، اشتهایشان بدتر و بدتر میشود، و گامهای بلندتری بهسوی نابودی بر میدارند.
چه کنم؟ گشتهام و گشتهام، و ادویهی خوش عطر و طعمی پیدا کردهام که تا حدی کمکم میکند. آن را روی همه چیز میپاشم، کمی اشتهایم تحریک میشود، و کمی میخورم. اما با این همه به دستور پزشک روزانه هشت کپسول پروتئین باید ببلعم تا وجودم ذوب نشود و از میان نرود. ورزشکاران پرورش اندام از این کپسولها میخورند، و حتی اثر یکی از این کپسولها در مسابقات، دوپینگ حساب میشود.
پزشکم در یکی از دیدارها میگوید که پژوهشهای گستردهای برای کشف ارتباط از کار افتادن کلیهها و دیالیز، با چشایی جریان دارد، و میپرسد که آیا حاضرم در یکی از این پژوهشها شرکت کنم، یا نه. میپذیرم.
آزمون در آزمایشگاه مجهز شرکت عظیم شیرسازی سوئد در استکهلم صورت میگیرد. من چند دقیقهای دیر میرسم و توضیحات مسئول آزمون را نمیشنوم. یک گروه سینفره هستیم، همه بیمار دیالیزی. میروم و در تنها جای خالی مینشینم. یک سینی روی میز هست با پنجاه لیوان کوچک یکبارمصرف و شمارهگذاریشده. توی لیوانها مایع بیرنگی هست. جدولی بر یک برگ کاغذ، یک قلم، و یک پارچ آب. همینقدر دستگیرم میشود که باید محتوای لیوانها را بچشیم، و در جدول وارد کنیم که مایع توی لیوان شماره فلان شور است، یا شیرین، یا ترش، یا تلخ، یا بیمزه (آب)؛ و از یک تا ده چه شدتی دارد. میان چشیدن دو لیوان، میتوان دهان را با آب پارچ آب کشید. هر لیوان 4 امتیاز دارد، که در مجموع میشود 200 امتیاز.
میچشم و میچشم، جدول را پر میکنم، "برگ امتحان" را تحویل میدهم و میروم. هفتهای بعد یک نمونهی کوچک (بایوپسی) از سطح زبان من و دیگر افراد این گروه بر میدارند تا پیاز چشایی را نیز زیر میکروسکوپ بررسی کنند.
ماهی بعد، در دیدار با پزشک، او میگوید که من در میان سی نفر بالاترین امتیاز را آوردهام. عجب! پس پیداست که بقیه وضعشان از من هم بدتر است. چند ماه دیرتر، در دیداری دیگر میگوید که این آزمایش همزمان در بسیاری از شهرهای سوئد انجام شده، و اکنون که نتیجهی همهی شهرها آمده، من در سراسر سوئد اول شدهام! عجب! من اینهمه بیاشتها هستم و دهانم بدمزه است، پس دیگران چه میکنند؟
نزدیک یک سال بعد، این پژوهش و شرکتم در آن را فراموش کردهام که پزشک میگوید که آن آزمایش همزمان در بسیاری از کلینیکهای سراسر اروپا هم انجام شده، و من در سراسر اروپا بالاترین امتیاز را دارم! او یک "دیپلم" کتبی هم به من میدهد. نمرهی من 196 از 200 است، یعنی تنها یک غلط داشتهام، و آن شیرین درجه 1 است، که "بیمزه" نوشتهام. خب، روشن است: من بامداد هر روز با صبحانه عسل میخورم و پیداست که حساسیت چشاییم نسبت به مزهی شیرین کاهش یافته. فاصلهی نفر دوم با من بسیار زیاد است. او 12 غلط دارد و نمرهاش 152 است.
آیا جای شادمانی دارد؟ چه میدانم. شاید هم نه: مجبورم مزههای نامتعادل دستپختهای این و آن را تحمل کنم و دم نزنم!
***
مانند بسیاری موارد دیگر، اینجا هم باید عقل و دانش خود را بهکار اندازم و اینجا و آنجا بخوانم، و به این نتیجه برسم که خیر، من استعداد ویژهای ندارم. رژیم غذایی ما در بخشهای شمالی ایران، که ادویههای تند در آن بهکار نمیرود و سبزیهای تازه در آن فراوان است، حس چشایی ما را تند و تیز نگاه میدارد. کشف میکنم که فلز "روی" [زینک] که در سبزیها و میوههای ما فراوان است، نقش مهمی در حساسیت چشایی دارد، و پیداست که پزشکان اینطرفها این را نمیدانند. سوئدیها قهوه فراوان مینوشند و این چشاییشان را ضعیف میکند، و نیز لولههای آب اینجا مسیست. یون روی در آب و مواد غذایی جایگزین یون مس میشود و در بدن ساکنان اینجا جذب نمیشود، و اغلب کمبود روی دارند. دیالیز هم مقدار زیادی از دخیرهی روی بدن را دفع میکند.
رویدادهای ناخجستهی روز 11 سپتامبر در سالهای گوناگون و در گوشه و کنار جهان همه به یک سو، یکی از رویدادهای خجستهی این روز در سال 1935 به جهان آمدن آروو پرت Arvo Pärt در جمهوری استونی بود، که اکنون، در هشتادسالگی، یکی از بزرگترین آهنگسازان دوران ما شمرده میشود.
نام او را در متنهای فارسی "پارت" مینویسند که درست نیست و به زبان خود او نامش به فتح پ و مانند "پرت" در "پرت کردن" گفته میشود.
یکی از معروفترین آثار او "آینه در آینه" Spiegel im Spiegel نام دارد که آن را در فیلمهای سینمایی و تلویزیونی بیشماری بهکار بردهاند. اینجا بشنویدش.
او در آغاز کارش متأثر از آثار شوستاکوویچ، پراکوفییف، بارتوک، و شؤنبرگ بود، اما در پایان دههی 1960 دچار بحران خلاقیت شد، و دوست نزدیکش خانم سوفیا گوبایدولینا Sofia Gubaidulina، که خود آهنگساز بزرگیست، نقل کردهاست که پرت به دنبال پاسخی برای این پرسش میگشت که "وظیفه و نقش موسیقی مدرن چیست؟"
او در طول جستوجویش نزدیک هشت سال اثر مهمی نیافرید، اما پس از پیوستن به کلیسای اورتودوکس در سال 1972 در عوالم روحانی و عرفانی غرق شد، و گویی پاسخ را در این عوالم یافت. او در این هنگام سبکی را اختراع کرد سهضربی و "کمینهگرا" (مینیمالیستی) که خود آن را "تینتینابولی" Tintinnabuli مینامد.
در این سبک، به گفتهی خود او و توصیف دیگران، موسیقی از صدا، پژواک صدا، و سکوت میان پژواکها ساخته میشود. بسیاری از آثار او از پژواکهایی ساخته میشوند که در سکوت محو میشوند. مشخصهی موسیقی او را "پاکیزگی، سکوت، و زیبایی" میدانند. میگویند که زبان موسیقی او یگانهاست، و او هیچ نوت و هیچ صدایی را به دست تصادف نمیسپارد و همه چیز بهدقت اندیشیده و حسابشده است. او گفتهاست که تکتک نوتهای او را باید چنان نواخت که مانند "شکوفهای زیبا" جلوهگر شوند؛ و نیز گفتهاست که سکوت میان صداها مهمتر از خود صداهاست، چه، سکوت است که به صداها معنی میدهد.
هنگام گوش دادن به بسیاری از آثار او، پس از چند دقیقه شنونده شاید فکر کند که هیچ اتفاقی نمیافتد و این یکنواختی راه بهجایی نخواهد برد. اما یکی از همکاران او بهدرستی میگوید که «اگر کمی بیشتر گوش کنید، احساس میکنید که با این آرامش هماهنگ شدهاید و این آرامش شما را تا ابدیت همراهی میکند.»
دغدغهی بزرگ آروو پرت راندهشدن آدم از بهشت، از دست رفتن بهشت، و دگرگونی انسان به موجودی گناهکار است که پلیدی در وجودش راه یافتهاست. او غصهی بهشت گمشده را میخورد. اما میگوید که پیام موسیقی او درد و رنج نیست، چه درد و رنج تنها در نبود عشق بروز میکند، و اگر عشق باشد، انسان میتواند به آرامش برسد. او میگوید که موسیقیاش راهی به روشنایی میجوید.
من با دین و مذهب، با رنجنامههای عیسی و حسین و دیگران، میانهای ندارم. اما موسیقی پرت را دوست دارم. بهگمانم دوستان او راست میگویند که موسیقی پرت "مذهبی" نیست، "روحانی"ست. موسیقی پرت به من میگوید: آهای، انسان، بایست! گوش بده! نگاه کن! بشنو! ببین! این سکون را احساس کن؛ این سکوت را گوش بده! بشنو که در دل این سکوت چه ریزصداهایی هست! ببین که این تکبرگ چگونه آرام تکان میخورد! ببین که این قطرهی آب باران چگونه بر شاخهی لخت و نازک درخت میلغزد! چرا میدوی؟ به کجا داری میشتابی؟ به کجا میخواهی برسی؟ این چه کاریست که داری میکنی؟ بنشین! آرام بگیر! نگاه کن...، نگاه کن...! سکون را ببین! گوش بده... گوش بده...! سکوت را بشنو!
شمایی که در سوئد هستید، تا 12 اکتبر امسال یک فیلم مستند را دربارهی پرت در این نشانی، و اجرای تازهترین اثر او را در این نشانی میتوانید ببینید.
و سیدی اثری از او را با نام Orient & Occident اگر یافتید، بخریدش، برای خودتان، یا هدیه برای دیگری. آن اثر در یوتیوب یافت نمیشود.
***
راستی، جا دارد از یکی از آموزگاران آروو پرت هم یاد کنم که یک ماه پیش، هفتم اوت، 85 ساله شد: ولیو تورمیس Veljo Tormis. و جالب آن که بافت اثرهای آموزگار و شاگرد هیچ شباهتی به هم ندارد. تورمیس از اعماق تاریخ موسیقی مردمش الهام میگیرد، و از جمله از موسیقی شمنها. یکی از معروفترین آثار او که از موسیقی شمنها الهام گرفته، "نفرین آهن" Curse Upon Iron نام دارد. این موسیقی هیجانانگیز و بیهمتا را اینجا بشنوید (بشنوید، یعنی این که چشمانتان را ببیندید و فقط گوش بدهید!).
تا میانههای دههی 1340 اردبیل یکی از بزرگترین مراکز نمایشها و راهانداختن دستههای عزاداری در ماه محرم و روز "عاشورای حسینی" بود. ششساله و هفتساله که بودم پدربزرگم روز عاشورا دستم را میگرفت و مرا با خود به میدان مسجد پیر عبدالملک میبرد. در طول راه زنان و دختران را میدیدم که چادر بر سر بر لب بامها نشستهاند، و مردان و زنان دیگری که همهی میدان را پر کردهاند. چهقدر جمعیت! و بعد، آنجا، در میانهی میدان با پارچهی سفید چیزهای کوچکی شبیه به خیمه ساختهبودند، و آنجا اسب بود و شتر بود، و کسانی "شبیهسازی" میکردند و کارهایی میکردند که پدر بزرگم با آن قد بلند ِ بلند ِ بلندش میدید و میفهمید، اما من آن پایینها، از لابهلای پاهای مردم چندان چیزی نمیدیدم، و آنچه را میدیدم، نمیفهمیدم.
و بعد ناگهان آن "خیمه"ها شعلهور میشدند، مردم به هر سویی میگریختند، از کف خاکی میدان و کوچه گرد و خاک بر میخاست، و مردانی سراپا سپیدپوش، فریادهایی میزدند و در حالی که بالا و پایین میپریدند شمشیرهایی را بر فرق سر خود میکوبیدند؛ خون فوران میزد و صورتشان را و جامهی سپیدشان را سرخ میکرد.
پدربزرگ دست کوچکم را در مشت بزرگش میفشرد، مرا میکشید و با خود میبرد، و در کنار کوچهای که از آنجا بهسوی مسجد اوچدکان میرفت میایستادیم. دستهی قمهزنان دوان، و پر هیاهو میآمدند، کوچه را پر میکردند، ما بیشتر و بیشتر خود را به دیوار کاهگلی کنار کوچه میفشردیم، صورتهای پوشیده از خون، قطرههای خونی که از مژگانشان میچکید، کفنهای سپید و آغشته به خون، قمههای کوتاه و بلند و خونآلود بر مشتهایشان، فریادزنان، با هیاهو، در آغوش گرد و غبار، بهسوی ما میدویدند. من بیش از آنکه بترسم، در شگفت بودم و نمیفهمیدم که این چیست؛ چه میگذرد؟ اینان چرا به این شکل در آمدهاند؟ چرا خود را میزنند؟ چرا خون خود را میریزند؟ این چه هیاهوییست؟ پرسان سرم را بلند میکردم و در آن بالاها نگاه مهربان پدربزرگ را میجستم. اما او داشت قمهزنان را تماشا میکرد و برای نخستین بار در زندگانیم میدیدم که مردی به آن بزرگی و به آن بلندقامتی هقهق گریه میکند و جویباری از اشک از چشمانش بر میان ریش سپیدش جاریست.
تا سالها بعد، کابوس بزرگ من تا دهها شب پس از عاشورا، آن بود که در خواب میدیدم که گروه بزرگی با صورتهای خونآلود و کفنهای خونآلود پیوسته بهسوی من میآیند.
گذشت سالها لازم بود تا ببینم و دریابم که آن قمه زدن، تا حدود بسیار زیادی، گونهای خودنماییست: یعنی کموبیش همه دارند برای پروردگاری که به آن اعتقاد دارند، بگیرید، تا برای دختری که دوستش دارند و بر لب بام نشسته و تماشا میکند، خودنمایی میکنند که: ببین، من دارم قمه میزنم! ببین، من دارم خون خودم را میریزم! ببین، من دارم برای جلب توجه تو چه قدر محکم بر فرق سرم میکوبم! ببین، من برای جلب مهر تو دست به چه فداکاری بزرگی میزنم! ببین! مرا ببین! این منم! ببین، دامن کفنم را بلند میکنم که خون به هدر نرود، بر زمین نریزد، و دامن کفن را سرخ کند، تا تو ببینی که من قمه میزنم و خون میریزم!
جلوهی دیگر این "ببینید، من چه عزادارم!" در برگزاری مجلسهای روضهخوانی بود. کسانی، در منزل یا در مسجد محل روضهی حضرت ابوالفضل، یا دو طفلان مسلم، یعنی علیاکبر و علیاصغر، یا چه میدانم چه شهیدان دیگری را برگزار میکردند. "سفره" انداختن هم ماجراهای خود را داشت، که گویا امروزه در ایران به "صنعتی" میلیاردی تبدیل شدهاست.
***
چند روز است که من با ورود به فیسبوک و دیدن نخستین پستهای "دوستان"، آن را ترک میکنم، زیرا رفتار این "دوستان" و استفادهشان از عکس "آلان"، کودک مغروق تیرهروز، مرا بهیاد قمهزنان اردبیل و روضههای "دو طفلان مسلم" میاندازد. همه دارند قمههای محکمتر بر سرشان میزنند که: «ببینید، این منم! مرا ببینید! من عزادارم! من بیشتر از بقیه دارم برای آلان دل میسوزانم! من اینجا روضهی علیاصغر گذاشتهام! بیایید یک تکه حلوا و یک خرما بخورید و یک لایک بزنید! من هم در این تکیه شمعی روشن کردهام و حالا دیگر وجدانم را تسکین دادهام. در این "شبیهسازی" و عزاداری – بازی، من هم سهمم را ادا کردهام.»
اما... نه، "دوستان" عزیز شبکههای اجتماعی! من تماشای قمهزنی و سینهزنی را دوست ندارم. کار و کمک واقعی را آن انسانهایی انجام میدهند که اکنون در قلب وقوع بحران دارند یک بیسکویت به دست یک "آلان" دیگر که زنده از آب گذشته میدهند، و وجدان من سخت در عذاب است که دستم تا آنجا نمیرسد. با اینهمه، حاضر نیستم با بازنشر آن عکس و عکسهای دلخراش دیگر پشت میز کارم "قمهزنی" کنم، فریاد بزنم که "ببینید، من چه عکس دلخزاشتری گذاشتهام"، که "من هم سهمی از آن شهید دارم"، و اینچنین برای وجدانم لالایی بخوانم.
بهگمانم کلی "دشمن" فیسبوکی برای خودم تراشیدم، نه؟!
در سالهای نوجوانی، در اردبیل، ترانهی زیبایی میشنیدم از رادیوی رشت، با صدای مارک آریان، خواننده فرانسوی – بلژیکی، از پدر و مادری ارمنی – لبنانی، مهاجر از ترکیه. ترانه "ایستانبول – ایستانبول" نام داشت. از شعر ترانه، که بهزبان فرانسوی بود، جز نام "ایستانبول" هیچ چیز نمیفهمیدم، اما ملودیهای زیبای آن دل جوانم را میکشید و با خود میبرد به آنسوی کوهها و دشتها، تا به شهری بهنام استانبول.
سالها آمد و رفت، و استانبول نادیده ماند، تا همین آخر هفتهی گذشته. با دوستم رفتیم و سه شب آنجا در هتل بودیم... میدانم! میدانم! اکنون دوستانی که آشنایان و امکاناتی در استانبول دارند میخواهند کلهام را بکنند که چرا خبرشان نکردم! ولی...، خب، وقت تنگ بود و تنها دوستی هم که خبرش کردم با مهربانیهای بیکرانش پشیمانم کرد از اینکه خبرش کردم!
و اما "ایستانبول": در هوایی گرم در فرودگاه صبیحه گؤکچن نشستیم و در ترافیکی سنگین با اتوبوس فرودگاه بهسوی شهر روان شدیم. چیزی که در طول این چهل پنجاه کیلومتر توجهمان را جلب کرد، حضور ماشینهای پلیس علنی و "مخفی" در فواصل کوتاه در سراسر این مسیر، و در شهر، بود: ترساندن تروریستها و بمبگذاران، یا...؟
هتل ما درست در گوشهی "میدان تقسیم" بود که همین چندی پیش جوانان ترکیه در آن حماسه آفریدند. هرگز عکس آن شیرزن را فراموش نمیکنم که سینهاش را پیش ماشین آبپاش پلیس سپر کردهاست.
و "میدان تقسیم" امروز... از ایستگاه اتوبوس تا هتل، از کنار پارک "گزی" و از نیمی از میدان تقسیم گذشتیم. اما... عجب! اینجا که تهران است! همه فارسی حرف میزنند! اینجا پر است از گردشگران ایرانی، از پیر و جوان، زن و مرد... هتلمان هم پر است از ایرانیان! گوشه و کنار میدان تقسیم را کندهاند، نرده کشیدهاند، زمین آن ناهموار است، و گوشهای از آن را پلیس مسلسل بهدست در اشغال دارد.
و آنجاست خیابان معروف "استقلال"، پر از فروشگاهها، پر از شلوغی، پر از مردمی که میروند و میآیند، و پر از ایرانیان. آنجا در گوشهای چند جوان ایرانی ساز میزنند و میخوانند که "امشب در سر شوری" دارند و "باز امشب در اوج آسمان"اند. گروه بزرگی، کموبیش همه ایرانی، بر گردشان جمع شدهاند و گوش میدهند. اینجا، در کنار زنان و دختران نیمه برهنه، پر است از گروههای زنان با چادر مشکی و روبنده، از امارات و عربستان. من بهجای آنها احساس خفقان میکنم. به یاد پدرم میافتم که با دیدن زنانی که با چادر سفت و سخت رو میگرفتند، دو انگشتش را بهسوی صورتشان میبرد و میگفت: خوخخخ!
و این است استانبول: رستورانهای بیشمار؛ کؤفته، پاتلیجان، آبجوی افس، شرابهای بیکیفیت، عرق "راکی"، راکی، راکی... ماهیهای تازه و خوشمزه، چیپورا (چوپرا)، لهورک Levrek، کباب، کباب، کباب...، شلوغی، سروصدا... گدایان، از همه رقم: خردسال و بسیار خردسال، هر یک با سازی در دست. آیا پناهندگان سوریاند؟ پسرک ده دوازده سالهای در گوشهای بر زمین نشسته، یک زانویش را با شلواری نازک و پاره بغل زده، و دستش را بر سر تازهتراشیدهاش میکشد. سر بهزیر و با نگاهی دوخته بر زمین آنچنان درد و غمی بر چهره دارد که بیاختیار دلم بهدرد میآید. آیا "داعش" همهی کسانش را کشته، هستیاش را به غارت برده، به او تجاوز کردهاند، و تنها و بیکس و بیپناه و گرسنه از گوشهی خیابان استقلال سر درآورده؟ هنوز چند گام دور نشدهایم که با دودلی رو بر میگردانم و نگاه میکنم، تا شاید بروم و پولی به او بدهم. اما میبینم که زن و مردی فربه به او نزدیک میشوند، با او حرف می زنند، و او دست به زیر پیراهنش میبرد و مشتی پول به آنها میدهد! دیرتر دوستی میگوید که این کودکان همه اعضای یک بانداند.
آنجاست کوچهی باریک و سنگفرش و سرازیری که بهسوی پل قالاتا میرود. اینجا هم پر است از فروشگاههای گوناگون، اما خلوتتر است. ایرانیان تا اینجا نمیآیند، اما توریستهای اروپایی میآیند. در یک سوی کوچه "موزهی مولویخانهی قالاتا"ست، و در سوی دیگر "برج قالاتا". در سفرمان به نیو زیلند و استرالیا آنقدر بالای برجهای "اسکای ویو" رفتیم که دیگر هیچ جاذبهای برایمان ندارد.
و اینجاست پل معروف قالاتا. کنار آب میایستیم و تماشا میکنیم. قایقهای مسافربری بر آبهای مواج "هالیچ" [خلیج] میآیند و میروند. مرغان دریایی جیغ میزنند. در خشکیهای اینسو و آنسو به هر طرف که نگاه میکنی پر است از مناره و مناره و مناره... چهقدر مسجد؟ مراباش که خیال میکردم اردبیل پرمسجدترین شهر جهان است! اما نه، استانبول بیگمان بارها بیشتر از اردبیل مسجد دارد – حتی به نسبت جمعیت و حتی به نسبت مساحت. صدای اذان، صدای اذان...
و آنجاست بوسفور خیالانگیز، و در آنسو، در "اوسکودار" خاک آسیا آغاز میشود. در آنسو مسجد "آیازما" از همینجا، از کنار پل قالاتا دیده میشود: رد پای ناظم حکمت آنجاست: پس از دوازده سال و پنج ماه و شانزده روز که در زندان بود، بیرون آمد، دست در دست همسرش منور «مسجد آیازما را پشت سر گذاشتند و در سکوت بهسوی بوسفور رفتند. به آب نزدیک شدند و جایی برای خود یافتند. در آن نزدیکی فانوس دریایی "قیز قالاسی" چشمک میزد. کشتیها چون همیشه در بوسفور در رفتوآمد بودند. مشت خود را پر از آب کرد. بیش از دوازده سال این لحظه را انتظار کشیدهبود. همچنان که دست منور را محکم در دست داشت، صدای برخورد موجها را به ساحل گوش فرا داد. ایستاد و ستارگان درشت و درخشان آسمان را حریصانه تماشا کرد، تماشا کرد...» [از این نوشته که ترجمه و اقتباس خود من است و نه ترجمهی فلان "پرزیدنت"!]
آنسوی پل قالاتا، جمعیت بر "امیناؤنو" Eminönü موج میزند، نشسته و ایستاده بر سکوها و کنار بساط دستفروشان. از میان جمعیت تونل زیرگذر زیر میدان بهزحمت میتوان راهی گشود و عبور کرد. هوا گرم و مرطوب و خفه است. و اینجاست "میصیر چارشیسی" Mısır çarşısı بازار مصری یا بازار ادویهفروشان: دکان، دکان، دکان...، و ادویه، ادویه، ادویه... شلوغی، سروصدا. اینجا هم زبان فارسی شنیده میشود.
"بازار بزرگ" Böyük Çarşı و بازار ادویهفروشان اکنون کموبیش به هم چسبیدهاند. در پیچ و خمهای بازار سردرگم میشویم. چهقدر دکان! چهقدر کالا! همه بیمصرف و بنجل! بهقول دوستم: اینجا هیچ چیز نمیبینی که شاید روزی در طول زندگی هوس خرید آن را داشتهای! استکانهای کمرباریک طلایی! شمشیر و خنجر! مجسمهها و گلدانهایی که معلوم نیست کجا باید گذاشتشان؛ کیفها و کفشهای ازمدافتاده؛ فروشندههایی که به اصرار میخواهند چیزی قالبتان کنند... با اینهمه دوستم یک شال میخرد و من یک بسته چای نعناع! دوستم یک قهوه ترک مینوشد و من بستنی میخورم.
موزه – کلیسا - مسجد "ایا صوفیه" با تاریخ 1700 ساله زیر آفتاب داغ لهله میزند. بخش بزرگی از آن را دارند ترمیم میکنند. تابلوهای بزرگ و گردی که با نام الله و محمد و علی و... بر گوشههای سقف بلند آن آویختهاند، همهی فضای آن را بهکلی خراب کردهاست.
به "مسجد کبود" (سلیمانیه) که میرسیم وقت نماز است و راهمان نمیدهند. ما نیز از گرما لهله میزنیم و هوس آبجو کردهایم، اما اردوغان فروش نوشیدنیهای الکلی را در نزدیکی مسجدها ممنوع کردهاست. در پارک "گلخانه" هم نوشیدنی بهتر از قهوه و دوغ گیرمان نمیآید.
جالبترین جایی که در طول این سفر دیدم، آبانبار باستانی و 1600 سالهی Yerebatan Sarnıcı است، با مجسمههای مدوسای سرنگون (دوشیزهی با گیسوانی از مارها). گوشههایی از آن را پیشترها در فیلم جیمزباندی "از روسیه با عشق" (ساخت 1963 - در ایران به نام "دامی برای جیمز باند") با شرکت شون کانری دیدهام.
و باز شلوغی خیابان استقلال است، و بلالفروشان، و بلوطفروشان، و بستنیفروشان، و "سیمیت"فروشان، و گدایان، و خوانندگان ایرانی، و ایرانیان، و زنان چادری عرب، و زنان نیمهبرهنه و...
اینجا وارد هر موزه یا هر فروشگاه بزرگی که میشوید، باید از بازرسی بدنی عبور کنید. اینجا میخواهم آب بخرم. بقال جوان نخست بهترکی و سپس به انگلیسی میپرسد که چندتا میخواهم، و من در فکرم که بطری بزرگ بردارم یا بطری کوچک. اما او نمیتواند دندان روی جگر بگذارد، و زیر لب بهترکی میگوید "هیچ زبان حالیش نیست"! و آنگاه که بهترکی قیمت را از او میپرسم، سخت شرمنده میشود.
اینجا رانندگان تاکسی برای من و شمای توریست وسط روز تاکسیمترشان را روی نرخ بعد از نیمه شب تنظیم میکنند تا پول بیشتری بگیرند. از "آت میدانی" تا نزدیکی "تقسیم" تاکسیمتر 65 لیره و خردهای نشان میدهد (220 کرون سوئد). 70 لیره میدهم، رانندهی تیپ جاهلی، دارد از شیشهی بازش بر سر یک عابر پیاده که از جلوی او رد شده فریاد میزند و دست میبرد زیر صندلی و تهدید میکند که الان قمهاش را میکشد و میرود و او را تکهپاره میکند، و در همین حال توی دستش اسکناس 50 لیرهای مرا ماهرانه با یک اسکناس 5 لیرهای عوض میکند، و بعد ادعا میکند که فقط 25 لیره دادهام! چارهچیست؟ در برابر تهدید قمه کشیدن، باید 5 لیره را گرفت و یک 50 لیرهای دیگر داد! یعنی سفری 40 لیرهای به قیمت 115 لیره تمام میشود!
اما رستورانهای اینجا پر از خدمتکاران مهربان و نیمه مست است که می زنند و جام شراب نیمخوردهات را چپه میکنند، و بعد آن را دوباره پر میکنند، و حتی چند جرعه روی میز میریزند! راکی یا ودکا که سفارش بدهی، پیمانهای ندارند، بطری را همینطور سرازیر میکنند توی لیوان، و باز مقداری روی میز میریزند!
دوست عزیزی که مقیم استانبول است، برایمان سنگ تمام میگذارد، آنقدر که مایهی دلخوری ما میشود. او مارا با ماشینش به جاهایی دورتر از ناف توریستی استانبول میبرد. در منطقهی "بشیکتاش" Beşiktaş نخست زیر بارانی سیلآسا در "قورو چشمه" Kuruçeşme در یک رستوران ماهیهای زنده شامی گوارا میخوریم و سپس در اورتاکؤی Ortaköy به کافهای در پارک مشرف به بوسفور میرویم. روز بعد باز با ماشین این دوست نخست به پارک ساحلی فلوریا Florya میرویم و در کافهای مشرف به دریای مرمره چیزی مینوشیم. این پارک پر است از عروس و دامادهایی که برای عکاسی و فیلمبرداری میآیند. سپس به بخش آسیایی میرویم، در رستورانی که وسط میزهایش اجاق زغالی دارد، کباب میپزیم و میخوریم، و ساعتی بعد دوستمان ما را به فرودگاه صبیحه گؤکچن میرساند. دستش درد نکند. خیلی برایمان زحمت کشید.
دو ساعت و نیم در صف چکاین و تحویل بار شرکت پگاسوس میایستیم. بلبشوی غریبیست. کارکنان کند کار میکنند، صف تکان نمیخورد، و کسانی پیوسته توی صف میزنند. پروازمان هم یک ساعت تأخیر اعلام نشده دارد. هیچ عین خیالشان هم نیست که خبری بدهند و عذری بخواهند. با دوستم تصمیم میگیریم که دیگر هرگز به استانبول نیاییم!
***
ایستانبول ایستانبول با صدای مارک آریان، با زیرنویس ترکی، اینجا. او ترانههای ترکی فراوانی نیز خواندهاست، از جمله Kalbin yokmu?. ترانهی معروف "کتی" نیز از اوست.
لازم است که سخنی چند دربارهی سازهای موسیقی رایج در میان ترکان نیز بگویم، هرچند که من تنها به یک یا دو نمونه از متداولترین آنها میتوانم بپردازم. واضح است که برای همراهی روایتهای منظوم گونههایی از سازهای زهی را فراوان بهکار میبرند. پیشرفتهترین این سازها شاید چاتیغان chatigan (یا جدیگن jädigän) است [هفتتار قازاخی بهنام ژتیگن jetigen (ژتی = هفت، گن = آهنگ)، و جاداغان jadagan سیبری، و نامهای مشابه در جاهای دیگر].
دیرتر به میزان دلبستگی قبیلههای ساگایی به چاتیغان و بیمیلیشان برای فروش آن خواهم پرداخت. این ساز چیزیست شبیه به گونهای قانون و ساخته شدهاست از یک قوطی استوانهای یا مکعب مستطیلی بدون روکش. گاه آن را با خالی کردن درون تکه چوبی یکپارچه میسازند. دهانهی باز آن را بهطرف پایین قرار میدهند و تارها را بر پشت آن نصب میکنند. چاتیغانهای امروزی پنج تا هشت تار دارند،(1) اما شاید در گذشته ساز پر شکوهتری بوده، زیرا که در سرودهها همواره آن را "چاتیغان چهلتار" مینامند. چاتیغانی که چاپلیسکا از سیبری با خود آورد هماکنون در موزهی پیت ریورز Pitt – Rivers آکسفورد نگهداری میشود. این نمونه(2) شش تار فلزی دارد با طولهای مساوی، و پردهبندی آنها با خرکهایی تنظیم میشود که از استخوان کشکک زانوی گوزن قطبیست و زیر هر تار یکی از آنها را میتوان جابهجا کرد. برای نواختن آن، تارها را با انگشتان دو دست مینوازند. به گمانی این ساز کپی زمختیست از گوسلی gusli روسی، که البته شکل بهکلی متفاوتی دارد.
گونههای دیگر سازهای زهی نیز برای همراهی روایات منظوم و اشکال دیگر سرودهها رواج دارند. معروفترین سازهای ملی ترکان دومرا domra و قوبوز kobuɀ هستند که در مناطق مختلف به نامها و اشکال گوناگون دیده میشوند. این دو ساز به درجات گوناگون به گونههایی از ویولون و عود شباهت دارند. در میان ترکمنان سازی بهنام دوتار dutar رواج دارد که دو رشته تار دارد و چیزیست شبیه به گیتار و بیگمان از سرچشمهی ایرانی. ولیخانوف نیز سازی شبیه به بالالایکا [ساز روسی] در میان قیرغیزها دیدهاست(3) که گمان میرود دومرای تغییر شکل یافتهای بودهاست. وربیتسکی نیز به ساز مشابهی اشاره کرده که شمنهای آلتای آن را در کنار طبل مینوازند،(4) و نیز ساز دیگری شبیه زنبورک که یاکوتها هر از گاهی مینوازند.(5)
سازی که قوبوز نام دارد برای همراهی با خواندن سرودهها بسیار بهکار میرود.(6) لهوچین چگونگی کاربرد این ساز را در میان قازاخها شرح دادهاست. او آن را شبیه به گونهای ویولون توصیف کرده که روی کاسهاش باز است، مقعر است و اغلب سه تار ضخیم از موی اسب دارد. آن را در میان زانوان میگیرند و با کمانی کوتاه مینوازند.(7) در میان اینان قوبوز یکی از مهمترین ابزارهای باکشاهاست baksha که او خود نقش غیبگو، پیشگو، و پیشوای دینی را در میان مسلمانان استپ غربی بازی میکند (شرح بیشتر در بخشهای بعدی). وربیتسکی همچنین در جایی از قابیس kabys یا قوموس komus (قوبوز) به عنوان سازی با دو تار یاد میکند و میگوید که مردم آلتای آن را برای همراهی با خواندن قصههای قهرمانیشان بهکار میبرند، اما در جایی دیگر میگوید که قوموس سازی زهیست شبیه به بالالایکای روسی که در میان قبایل آلتای "تنها شمنها آن را مینوازند".(8) گفته میشود که قبایل سویوت نام قوموس را برای زنبورک بهکار میبرند، و یاکوتها نیز آن را هوموس homus مینامند،(9) و حال آنکه قیرغیزها به طبل شمنها قوبوز میگویند.(10)
زنبورک و نی یا فلوت نیز طرفداران بسیاری دارند. البته این سازها قابلیتهای زیادی برای همراهی با خواندن سرودهها ندارند، اما گویا هر دو را در مواردی در نمایشهای طالعبینان و بهویژه هنگام احضار ارواح مینوازند. طبل یا دایرهزنگی نیز کموبیش در همهی جاهایی که شمنها هنوز یافت میشوند کاربردی گسترده دارد. با این همه، بهطور کلی سازهای زهی برای همراهی روایات منظورم بهکار میروند، و طبل و دایرهزنگی و شاید در برخی موارد نیز نی(11) و زنبورک(12) در نمایشهای شمنی نواخته میشوند.
پایان فصل نخست (پیشگفتار)
________________________________
1 - Czaplicka, My Siberian Year, p. 237.
2 - طول آن نزدیک یک متر، عرضش 20 سانتیمتر، و بلندیش 15 سانتیمتر است.
3 - Michell, The Rusians in Central Asia, p. 81.
4 - Czaplicka, Aboriginal Siberia, p. 216.
5 - پیشین.
6 - Radlov, Aus Sibirien I, 504.
7 - Levchin, Descriptions des Hordes et des Steppes, p. 383.
8 - Czapliska, Aboriginal Siberia, p. 216.
9 - پیشین.
10 - پیشین.
11 - شواهد موجود برای کاربرد نی در موسیقی، بهطور عمده در متنهای ادبی یافت میشود. نگاه کنید به Proben I, 202; II, 268, 440 ff.; III, 145 f.
12 - در میان اوریانخایها و بوریاتهای ایرکوتسک، که البته این دومیها مغول هستند، زنبورک را خور khur مینامند و گویا تنها شمنها آن را مینوازند. نگاه کنید به Czaplicka, Aboriginal Siberia, p. 216. بهنظر میرسد که خانم چاپلیسکا در اینجا اوریانخایها و سویوتها را از هم جدا کردهاست، اما در جایی دیگر (The Turks of Central Asia, p. 59) میگوید که گاه اوریانخایها را سویوت مینامند.
Jag är född 1953 i Ardebil, Iran. Kom till Sverige 1986 efter att ha levt (ja, levt och levt!) ett tag i Belarus huvudstad Minsk. Är maskintekniker utbildad på Arya Mehr Tekniska Högskolan i Teheran. Arbetade på SRM, ett gammalt svenskt industriföretag i Stockholm (Nacka), som beräkningsingenjör sedan 1990. Var avdelningschef 1999-2009.
Gick i pension efter 30 år i juni 2019.