سپاسگزارم از خانم کبیری.
16 August 2015
عشق داند که در این دایره سرگردانند
خانم رقیه کبیری معرفی تازهای بر کتابم قطران در عسل نوشتهاند که در چند وبگاه، و از جمله در اخبار روز، آذر آنلاین، تریبون، و انجمن قلم آذربایجان منتشر شدهاست.
سپاسگزارم از خانم کبیری.
سپاسگزارم از خانم کبیری.
09 August 2015
حماسههای شفاهی آسیای میانه - 2
(ادامهی پیشگفتار)
دربارهی چند و چون مناسبات شخصی میان اربابان و افراد عادی چیز زیادی نمیدانیم، اما گمان میرود که این رابطه از لحاظ دستمزد و دارایی با آنچه میان رئیس توتونها Teutonic [اسکاندیناوی و شمال اروپا] و پیروانش برقرار بود شباهتهایی داشتهاست. پیروان نزدیک رئیس که بر گرد او بودند نقش محافظان و درباریان او را داشتند و او در برابر، نیازهای مادی آنان را تأمین میکرد. فریزر Fraser نمونهای جالب از تفاهمی کامل را که در این زمینه میان ترکمنان وجود داشته، ثبت کردهاست، هرچند که پیداست که او خود آنچه را دیده درست نفهمیدهاست. او 50 دوکات در برابر یک اسب به یک نایب میدهد، و چندشش میشود از این که رئیس او خبر معامله را که میشنود پول را از خدمتکارش میگیرد، با بدجنسی سکههای طلا را پخش میکند، دوازده سکه برای خود بر میدارد، هفت سکه به یکی از پسران خودش میدهد، پنج سکه به پسر دیگر، و به همین شکل ادامه میدهد تا آنکه تنها چهار سکه میماند، و او اینها را با حالتی سخاوتمندانه به نایب بر میگرداند، و نایب آن را بهعنوان مرحمتی بزرگ میپذیرد. فریزر مینویسد: «نایب در پاسخ انفجار خشم و شگفتی من از شنیدن این داستان، گفت: "که چی؟ مگر نه این که من هر چه دارم از خان دارم؟ اگر صد تومان tomauns از اموال او را بالا بکشم، هیچ باکیش نیست. از چیزی که به من رسید خوشنودم، زیرا در واقع این اسب پیشکشی بود برای شما، آقا، و بیگمان خان این را به شکلی برای من جبران میکند." این موضوع آنچنان ذهنم را بهخود مشغول کردهبود و آنچنان برافروخته بودم که آن را با ابراز بیزاری فراوان برای میرزا Meerza تعریف کردم. او گفت: "آه، مردان بزرگ خیلی از این کارها میکنند. نایب راست میگوید. از کجا معلوم که خان فردا اسبی به ارزش شصت تومان به او نبخشد؟»(1)
یک چنین نظام بانکداری، که میتوان آن را "اندوختن اعتبار" در نزد رئیس نامید، در جامعهای که در آن پول ارزشی ناچیز دارد و میتواند مایهی ایجاد خطر برای صاحبش باشد، بسیار لازم است. این وضع را یک قازاخ کهنسال به زبانی ساده برای لهوچین Levchine شرح داد. او گفت که فروختن رمههای بزرگ اسبهایش کار بیهودهایست، زیرا او نیازی به پولی که مجبور باشد در صندوقی پنهان کند ندارد، حال آنکه همه میتوانند تاختن اسبهای او را در استپ تماشا کنند و بفهمند که صاحب آنها چه ثروتی دارد.(2)
در گذشتهها فرهنگ مادی چادرنشینان استپها در سطح بالایی نبود. آنان معماری ماندگارتر از بر پا کردن خیمهشان نداشتند؛ صنایع نداشتند؛ کشاورزی مختصری داشتند که آن هم در جاهای پرتافتادهای بود؛ و چنان که دیدهایم بازرگانیشان را نمیتوان سازمانیافته تلقی کرد. شیوهی زندگی و ذهنیتشان بدوی بود. احتمال میرود که تصویری که لهوچین از قازاخها بهدست میدهد(3) اغراق آمیز است و بیشتر به صفات نتراشیدهی چادرنشینان جاهای دیگر انطباق یافتهاست، از قبیل سست بودن در صلحطلبی، ناکارآمدی و بیاعتنایی به هنر جنگ، و در عوض بها دادن به حملههای غافلگیرانه، ناتوانی در اقدام جمعی و هماهنگ، اما دلیری و سرشاری از نیروی ابتکار شخصی. این شاید رایجترین صفات بدوی در میان مردمی باشد که اشرافیت موروثی گستردهای نداشتهاند. اما بر ما روشن است که این مردمان چارچوبهای معین خود را برای رهبری کارها داشتند و کیفیتهایی داشتند که باعث میشد مردان کارآزمودهای از میانشان بر میخاستند. گفته شدهاست که "غرور اشرافی" قازاخها بهویژه شایان توجه است،(4) و چنان که پیداست اودانووان O'Donovan هنگامیکه در میان ستیزهجوترین ترکمنان بود، از ظرافت و فروتنی رفتار آنان با دوستانشان و با یکدیگر شگفتزده میشد.(5)
مهمترین عامل در زندگانی کوچنشین آسیایی اسب او بود و بیگمان او اسبش را گرانبهاترین دارایی خود میدانست. میگویند که بهویژه ترکمنان شیفتهی تعریف داستانها و خواندن ترانههایی در وصف اسبشان هستند. نیز میگویند که این اسبها بهراستی موجودات شگفتآوری هستند، آنچنان که صاحبانشان ارزشی بیش از همسر و فرزندان و حتی بیش از زندگی خود برای آنها قائلاند. وامبری مینویسد:
جالب است که تماشا کنید و ببینید [مرد ترکمن] با چه دقت و احتیاطی اسبش را تربیت میکند، چگونه برای حفاظت از سرما و گرما او را میپوشاند، با آراستن زین و برگ چه شکوهی به آن میدهد، و آنگاه خود شاید با لباسی فقیرانه و مندرس تباینی جالب با مرکب بهدقت آراستهاش مییابد. این موجودات زیبا بهراستی شایستهی ستایشهایی هستند که از آنها میشود و در داستانهایی که از سرعت و نیروی پایداری آنها نقل میشود، هیچ اغراقی نیست.(6)
برای دادن تصویری از آنچه وامبری در میان ترکمنان دیده، میتوانیم نمونهای از دستان منظوم [sagai poem] خان مَرگَن Khan(7) Märgän [شاه خردمند] بیاوریم که در آن شخصی بهنام آلتین آیرا Altyn Ayra پیش قهرمان داستان التماس میکند که اسبش را به او ببخشد. در آغاز خان مَرگَن ساکت است، اما هنگامی که آلتین آیرا سخنان زیر را بر زبان میآورد، او راضی میشود:
اسب نیست آن، که از تو تمنا میکنم،
مردیست آن، که از تو میخواهم.
میدهیش، دوست من؟
آنگاه خان مَرگَن بیدرنگ پاسخ میدهد:
میدهمش، دوست من.(8)
یکی از نکات چشمگیر منظومههای ترکی، و همچنین "بیلینی"های(9) byliny روسی آن است که ممکن است، و اغلب نیز چنین میشود، که قهرمان غرق در لذت خوردن و نوشیدن وظیفه و نقش قهرمانی خود را فراموش میکند، اما اسب او هرگز خطا نمیکند و همواره او را به خود میآورد. بارها و بارها اسب است که وضعیت را بهسود قهرمان تغییر میدهد. در واقع میتوان گفت که اسب قهرمان اصلی روایات منظوم گروه آباکان است.
برتری اسبها و سوارکاری ترکان، همسایگان متمدنتر جنوبی را برایشان طعمهای آسان میکرد. ترکمنان شکستناپذیرترین و نیرومندترین سواران مغرب شمرده میشدند، (10) و در سوی دیگر، دیوار بزرگ چین، و سالنامهها و شعرهای چینی نیز گواه تمامعیاری هستند بر گرایش کوچنشینان مشرق، هم ترکان، هم مغولان و هم تونقوسها، به تاختو تاز. حتی در سدهی نوزدهم هنگامی که آتکینسون Atkinson از اردوگاه یک سلطان قیرغیز دیدن کرد، شاهد بازگشت افراد او از تهاجمی پیروزمندانه بود. آنان غنائم فراوان بههمراه آوردهبودند و به جشن و نوشانوش پرداختند.(11) هنگامی که وامبری به سفر معروف خود به خیوه Khiva میرفت، کاروان او برای عبور کویری آنچنان سوزان را برگزید که برخی از همراهان کاروان از تشنگی هلاک شدند. گزینهی دیگر راهی کوتاهتر و آسانتر بود، اما آن راه جولانگاه ترکمنانی بود که با غرور لاف میزدند که هیچ ایرانی Persian نمیتواند از مرزهای آنان بگذرد، مگر آنکه طنابی بر گردنش افتادهباشد.(12) رهبر تاختوتازها و لشکرکشیهای غارتگرانه همواره بر پایهی اعتبار و نفوذ شخصیتشان انتخاب میشد و او اگر در سازماندهی حملهای پیروزمندانه از خود شایستگی نشان میداد، بهزودی گروه بزرگی از یاران همپیمان بر گرد خود جمع میکرد.(13)
در بررسی رشد فکری و پیشرفت ادبیات شفاهی در میان ترکان باید هشیار بود، زیرا که در میان رهبران ثروتمند بسیاری از قبایل، بهویژه قیرغیزها و ترکمنان، رسم بود که یک ملا، یا یک عالم درسخواندهی مسلمان در اردوگاه خود داشتهباشند. آتکینسون مشاهده کرد که در میان قیرغیزهای جونگاریا در دامنههای کوهستان آلاتائو، هر سلطان و رئیس قبیلهای ملایی برای خود داشت که شخص بسیار مهمی در قبیله شمرده میشد.(14) زندهیاد پروفسور بیتسون Bateson در سال 1878 یک روس را دید که کاتب رئیس گروهی از قازاخهای "اردوی میانه" در آئول aul یا خیمهگاه او بود.(15) وامبری مینویسد که بایهای bays (یعنی همان بیگهای begs) ثروتمند خاننشین بخارا Khanate of Bokhara در شهرها پیوسته دنبال ملاهایی میگشتند که در برابر دستمزدی ثابت که بهصورت گوسفند و اسب و شتر پرداخت میشد، آموزگاری، پیشنمازی، و منشیگری کنند.(16) او میافزاید که در میان ترکمنان رسم بود که پیش از رهسپاری برای جنگ، ملایی برای رئیس قبیله فاتحه یا همان دعای گشایش اسلامی را بخواند.(17) وامبری ناگزیر بود که در پوشش یک درویش و عالم مسلمان به میان ترکمنان چادرنشین و ستیزهجو و بردهدار پیرامون خیوه برود. در این لباس او را همچون میهمانی ارجمند پذیرفتند، اما بارها ناگزیر بود که با ملای محلی درافتد. [او از جمله کتابی دارد بهنام "سیاحت درویشی دروغین به خانات آسیای میانه" که به فارسی هم ترجمه شدهاست.]
با اینهمه اشتباه بزرگیست اگر گمان کنیم که فرهنگ اسلامی، حتی در میان ترکانی که اسلام آوردند، بهتمامی جانشین سنتهای بومی شد. در واقع نمیتوان گفت که اینجا اسلام نفوذ عمیقی داشتهاست. به گفتهی وامبری در سال 1864 تنها یک در هزار از آنان سواد خواندن و نوشتن داشتند(18) و ونیوکوف نیز در میان قیرغیزها این نسبت را همین قدر برآورد کرد.(19) راست این است که بهطور کلی در میان مردم آسیای میانه ادبیات مکتوب بهتمامی ناشناخته بودهاست. البته در سالهای اخیر تحصیل و نوشتار در این مناطق نیز مانند دیگر جاهای جمهوریهای شوروی گسترش شگرفی یافتهاست.
اما ادبیات شفاهی فراگیر و سرشار از سرزندگیست. همچنان که ادبیات مورد بررسی ما نشان خواهد داد، بهویژه ترکان در هنر بداههپردازی استادان کهنهکاری بودند. البته هنر بهخاطر سپردن نیز در میان آنان پرورش داده میشد، و حکایتی که یک ملای معروف دربارهی قازاخها برای وامبری بازگفته گواه روشنیست بر مهارت و نیروی حافظهی کوچنشینان. ملا شامگاه پس از صرف شام، دلشاد از مهماننوازی رئیس قبیلهی سارقان Sargan داستانگوییهایش را پی میگیرد و در یکی از آنها شعری بهزبان کالموکی میگنجاند. پس از گذشت شش سال او به همان مناطق باز میگردد و سخت شگفتزده میشود از اینکه همان داستان و همان شعر را کلمه به کلمه از زبان جوانی بیگانه میشنود. پس از پرسوجو با شگفتی در مییابد که آن جوان هنگامی که نه ساله بود داستان را هنگام سفر پیشین ملا از زبان خود او شنیده و با وجود زبان کالموکی شعر همهی جزئیات آن را بهخاطر سپردهاست.(20) حتی اگر سهمی برای مبالغه یا نیروی استثنایی حافظه در سالهای نوجوانی قایل شویم، این حکایت از این نظر جالب است که نشان میدهد این مردم تا چه اندازه به نیروی حافظه و پرورش آن اهمیت میدادند.
گفته میشود که ترکمنان در هنر ازبر کردن سرآمد دیگراناند. خوانندگان حرفهای آنان برای حافظهی تخصصی و دقت کلامشان در بازگویی سنتهایشان همانقدر برجستهاند که سرایندگان قیرغیز در مهارت بدیههپردازیشان. از نظر حفظ تاریخ گذشتهی قبیلهها نیز گویا ترکمنان برتری دارند. البته ولیخانوف قبایل قیرغیز همجوار جونگاریا را نیز بهخاطر حفظ سنتهای قبیلهای و خانوادگی که توسط بزرگان قبیله و سرایندگان از نسلی به نسلی انتقال مییافت، میستاید.(21)
با این همه ترکان شرقی (شامل ترکان سیبری، قیرغیزها، و دیگران) از لحاظ سنتهای تاریخی در مقامی بسیار پایینتر از قازاخها شمرده میشوند، و نیز تاتارهای توبول و ولگا هم از این لحاظ مقام پایینتری دارند.(22) حتی اگر مواردی از این سنتها را در میان قیرغیزها و ترکان آباکان مشاهده کنیم، سنجش تعلق آنها دشوار است، زیرا که منابع بیطرف آگاهی محدودی از تاریخ این مردمان در دسترس ما میگذارند. روشن است که تاریخنگاران چینی نیز در تلاش برای نوشتن تاریخ قیرغیزها و کالموکها با دشواریهای مشابهی درگیر بودهاند (توضیح بیشتر در ادامه خواهد آمد). با این همه شکی نیست که سنتها در شکل شفاهی خود، در طول زمان، راههای دور و درازی پیمودهاند. برای نمونه، میگویند که از قهرمانی ناشناس برای تاریخ بهنام کانگزا Kangza هم در ادبیات سنتی تلهاوتها (رادلوف)(23)، هم آلتاییها (وربیتسکی Verbitsky)، و هم تاتارهای آباکان (کاتانوف Katanov) بسیار سخن میرود.(24) یا داستان یرماک تیموفهیویچ Ermak Timofeevich فاتح روس سیبری با کمی تغییر در میان ترکان اوب و ایرتیش نیز شنیده میشود.(25) همچنین گوشههایی از داستانهای کهن نوقایها و قازاخها از زبان ترکمنان شنیده شده، و از آنسو راهزن و قهرمان بزرگ ترکمن کوراوغلو Köroglu را قازاخها نیز در ترانههای خود میستایند.(26) در برگهای آینده نمونههای دیگری از سیر داستانها از جایی به جای دیگر در آسیای میانه خواهیم آورد. نیز میتوان افزود که نسل کنونی، از جمله در میان قیرغیزها، پارهای از افسانهها را ناپسند میشمارند و این خود نشان میدهد که این افسانهها در همان شکل اولیهی خود به ارث رسیدهاند، و واژهها و عبارتهای فراوانی در این روایات باقی ماندهاند که امروز مهجور و متروکاند.(27)
در تلاشم برای مطالعهی ادبیات شفاهی ترکان با مشکل بزرگی روبهرو بودم و آن در دسترس نبودن بسیاری از مطالب بود. دانشمندان اروپای شرقی از دیرباز از جاذبه و اهمیت شعرها و داستانهای بومی اقوام گوناگون ساکن سیبری آگاه بودهاند. آنچنان که در سال 1842 خوچکو [اغلب خودزکو مینویسند] Chodzko مجموعهای از دستانها و منظومههای متعلق به ترکمنان و ترکان ساکن آستاراخان Astrakhan را منتشر کرد.(28) از سال 1866 تا 1872 جهانگرد و دانشمند روس رادلوف مجموعهای از دستانها و منظومههای متعلق به قبایل ترک ساکن کوهستانها و استپهای آسیای میانه را گرد آورد و منتشر کرد. آثار آنان ارزش بسیاری دارد و هرگز آثاری دیگر نتوانستهاند جای آنها را بگیرند. مجموعههای دیگری نیز منتشر شدهاند، اما متأسفانه بیشترشان در دسترس من نبودهاند. نام این مجموعهها را در کتابشناسی آثاری چون ترکان آسیای میانه The Turks of Central Asia اثر چاپلیسکا، و اساطیر سیبری Siberian Mythology از هولمبرگ Holmberg و... میتوان یافت. در دوران حاکمیت اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بهگمانی بیش از هر زمان دیگری در ثبت ادبیات شفاهی بومی مردم سیبری فعالیت شدهاست، اما متأسفانه بیشتر این مطالب نیز در دسترس من نبودهاند.(29)
مهمترین مجموعههایی که بررسی کردهام در اثری از رادلوف بودهاست.(30) اما اثر او دو نقص عمده دارد. نخست آنکه اطلاعات بسیار کمی از سراینده یا خوانندهی منظومهها و شرایط و چگونگی ثبت آنها بهدست میدهد. بنابراین از محیط ادبی موادی که او نقل کرده کموبیش بهکلی بیاطلاعیم. و دیگر آنکه – و این شاید نتیجهی طبیعی نقص نخست است – روشن است که مطالبی که بهنام قبایل گوناگون ثبت میشوند نشانگر بهترین دستاوردهای ادبی آن قبایل و بهترین قالب ادبی هستند که آن قبیله در آن برتری دارد، و از این رو کل گسترهی فعالیتهای ادبی آنان را نشان نمیدهد. برای نمونه آنچه رادلوف از میان قبایل ترکان آباکان و قیرغیزها گرد آورده تنها از روایات منظوم بلند تشکیل میشود، و این در حالیست که او در پیشگفتار جلد پنجم میگوید که انواع دیگری از اشعار (از جمله غنایی) نیز در میان آنان رواج داشته، و ما اینها را در مجموعههای کاتانوف نیز مییابیم. آنچه رادلوف در پروبن Proben از آلتایها و تلهاوتها گرد آورده بیشتر اشعار کوتاهیست که بهسختی از سطح قصههای فولکلوریک فراتر میروند، اما خود رادلوف میگوید که آنان مقدار چشمگیری ادبیات شمنی نیز داشتند (در ادامه به آن میرسیم). آنان همچنین مقدار زیادی ادبیات سنتی قهرمانی داشتند که خواهیم دید، و این حقیقت دربارهی ساکنان کوههای سایان نیز صدق میکند.(31)
با همهی اینها، متنهایی که رادلوف نقل کرده گواه بر آناند که پرداختهترین شکل ادبیات در میان ترکان امروزی همان روایات منظوم هستند، هم منظومههای قهرمانی و هم غیر قهرمانی، و هم منظومههای نمایشی و آیینی.(32) بهترین نمونهای که از روایات منظوم قهرمانی در دست داریم، در میان قیرغیزها ثبت شده و در جلد پنجم پروبن اثر رادلوف نقل شدهاست. بهترین و بلندترین منظومههای غیر قهرمانی در میان همان قبایل و در آباکان و استپهای جوس Jüs و در نواحی همجوار آن در علیای ینیسئی ثبت شدهاند و این آخریها در جلد دوم از پروبن نقل شدهاند.(33) البته منظومههای غیر قهرمانی خلاصهتر نیز از میان ترکان کوههای آلتای و سایان گردآوری شدهاند. تنها نمونه از منظومههای نمایشی که میتوان گفت از لحاظ کامل بودن بیهمتاست، تکگویی نمایشی عظیمیست که شمن ترکان آلتای آن را بازآفرینی میکند و مبلغان مذهبی هیئت آلتای آن را ثبت کردهاند. ترجمهی آلمانی این منظومه را نیز رادلوف در جلد دوم کتاب "از سیبری" Aus Sibirien آوردهاست. مدیحهسرایی و سوگوارهها نیز رواج داشته و پیداست که سرودن شعر به مناسبتهای گوناگون نیز عمومیت دارد. اما با این همه در مجموعههای ما نمونههای بهنسبت اندکی از این انواع وجود دارد و این بیگمان به علت خصلت روزمره بودن آنهاست. تنها مجموعهای از دستانها که خوچکو از میان ترکمنان گرد آورده نمونههای فراوانی از این نوع در خود دارد. دستانها بهطور عمده در استپهای غربی و در درههای اوب و ایرتیش یافت میشوند. جلد سوم پروبن مجموعهای نفیس از دستانها و روایات قازاخها را دارد. دستانهایی از اوب و ایرتیش نیز، که خصوصیات جاهطلبانهی کمتری دارند، در جلد چهارم پروبن نقل شدهاست.
باید بیافزایم که در این پژوهش از همهی مطالب نقل شده در مجموعهی رادلوف استفاده نکردهام و در اصل تنها جلدهای یک تا پنج اینجا به کار آمدهاست. از آنجایی که مجموعهی رادلوف اکنون بسیار کمیاب و دور از دسترس است، شاید برای خواننده جالب باشد که تصوری از محتوای جلدهای دیگر این مجموعه داشتهباشد. جلد ششم مطالبی دارد از ترکان تارانچی Taranchi؛ جلد هفتم متنهایی از کریمه Crimea؛ جلد هشتم از ترکان عثمانی؛ جلد نهم از اوریانخای Uriankhai (سویوت Soyot)، تاتارهای آباکان، و قاراقاسها Karagasy؛ و جلد دهم از بسارابی Bessarabia [بخشهایی از مولداوی و اوکرایین]. مطالب جلدهای هشتم، نهم، و دهم را خود رادلوف گردآوری نکرده و به ترتیب کونوس Kunos، کاتانوف، و ماشکوف Moshkov این کار را کردهاند. در اغلب جلدهای این اثر ترجمههای روسی و آلمانی هم هست، اما بهگمانم جلد نهم تنها بخشیست که مطالب آن همانقدر که ما در این پژوهش اهمیت میدهیم بهدور از تأثیر سنتهای بیگانه بودهاست. بهجز چند استثنا ادبیات ترکان ولگا و کریمه را در این پژوهش داخل نکردهام، زیرا که احساس کردم نزدیکی زیاد آنها به روسیه مدارک مربوط به آنها را در نظر پژوهندگانی که بهدنبال ادبیات کهن ترکی هستند کمارزشتر جلوهگر میکند. به ادبیات ترکان ترکمنستان نیز نپرداختهام. اینان سدههای متمادی همجوار کشورهای بهنسبت متمدنتر جنوبی بودهاند و در نتیجه مدت زیادیست که با هنر نوشتن یا ادبیات مکتوب آشنایی دارند. با این حال پشیمانم از این که مجموعهی کاتانوف (جلد نهم) را در پژوهشم بهکار نبردم. متأسفانه این جلد به آسانی در دسترس من نبود. برخلاف آنچه رادلوف از میان تاتارهای آباکان گرد آورده، مجموعهی کاتانوف فزون بر سرودهها، دستان نیز دارد و سرودههای موجود در آن اغلب کوتاهتر از آنهایی هستند که رادلوف نقل کردهاست. در این جلد معما و چیستان، تعبیر خواب و رؤیا، حکایت، قصههای فولکلوریک، افسانهها، دعاهای شمنها، و مطالبی دیگر نقل شدهاست. و نیز برخلاف مطالبی که رادلوف از این قبایل نقل کرده، بیشتر سرودهها مصراعی هستند. این جلد بهتناوب قطعات نظم و نثر دارد، اما قطعات نثر جداگانه هم در آن هست. امیدوارم که بهکار نبردن جلد کاتانوف در این کتاب چندان مهم نباشد زیرا در عوض از مطالب مشابهی که خود رادلوف در سفرهایش به سیبری گرد آورده و در کتابش "از سیبری" نقل کرده، سود بردهام. بنابراین در صفحههای بعدی کتاب بهطور عمده به بررسی ادبیات مردم ترک سیبری و آسیای میانه ساکن استپها و کوهستانها میپردازم.
در تلاشم برای ارائهی این مطالب به خوانندگان انگلیسیزبان، کارم بسیار دشوار بودهاست. همچنان که رادلوف تأکید کرده،(34) ترجمهی سرودههای ترکی تصویری رنگپریده از اصل آن از آب در میآید، زیرا بسیاری از واژههایی که در اصل تنها برای ایجاد قافیه و وزن بهکار رفتهاند، پس از ترجمه بیربط بهنظر میآیند. مفاهیمی که خوانندهی دورهگرد ترک بیان میکند متعلق به زبانی هستند با ساختار احساسی بهکلی متفاوت با آنچه برای خوانندهی انگلیسیزبان آشناست. ناگزیر در ترجمه چیزهایی از متن اصلی از دست میرود و در مواردی حتی شاید بد فهمیده میشود، بهویژه در مورد سرودههای مربوط به جهان اندیشههای شمنی – جهانی از اندیشههایی که بسیار کمتر از جهان اندیشههای سرودههای قهرمانی و دستانها برای ما آشناست. من به خود جرئت دادم که این حاصل تحقیق تجربی و مختصر و مقدماتی را به خوانندگان عرضه کنم با این امید که معرفی این ادبیات ناشناخته و جالب و غریب دریچهای باشد بهروی کسانی که وقت و فرصتی بیش از من در مطالعهی علاقمندانهی این ادبیات دارند.
(پیشگفتار ادامه دارد)
______________________________________
دربارهی چند و چون مناسبات شخصی میان اربابان و افراد عادی چیز زیادی نمیدانیم، اما گمان میرود که این رابطه از لحاظ دستمزد و دارایی با آنچه میان رئیس توتونها Teutonic [اسکاندیناوی و شمال اروپا] و پیروانش برقرار بود شباهتهایی داشتهاست. پیروان نزدیک رئیس که بر گرد او بودند نقش محافظان و درباریان او را داشتند و او در برابر، نیازهای مادی آنان را تأمین میکرد. فریزر Fraser نمونهای جالب از تفاهمی کامل را که در این زمینه میان ترکمنان وجود داشته، ثبت کردهاست، هرچند که پیداست که او خود آنچه را دیده درست نفهمیدهاست. او 50 دوکات در برابر یک اسب به یک نایب میدهد، و چندشش میشود از این که رئیس او خبر معامله را که میشنود پول را از خدمتکارش میگیرد، با بدجنسی سکههای طلا را پخش میکند، دوازده سکه برای خود بر میدارد، هفت سکه به یکی از پسران خودش میدهد، پنج سکه به پسر دیگر، و به همین شکل ادامه میدهد تا آنکه تنها چهار سکه میماند، و او اینها را با حالتی سخاوتمندانه به نایب بر میگرداند، و نایب آن را بهعنوان مرحمتی بزرگ میپذیرد. فریزر مینویسد: «نایب در پاسخ انفجار خشم و شگفتی من از شنیدن این داستان، گفت: "که چی؟ مگر نه این که من هر چه دارم از خان دارم؟ اگر صد تومان tomauns از اموال او را بالا بکشم، هیچ باکیش نیست. از چیزی که به من رسید خوشنودم، زیرا در واقع این اسب پیشکشی بود برای شما، آقا، و بیگمان خان این را به شکلی برای من جبران میکند." این موضوع آنچنان ذهنم را بهخود مشغول کردهبود و آنچنان برافروخته بودم که آن را با ابراز بیزاری فراوان برای میرزا Meerza تعریف کردم. او گفت: "آه، مردان بزرگ خیلی از این کارها میکنند. نایب راست میگوید. از کجا معلوم که خان فردا اسبی به ارزش شصت تومان به او نبخشد؟»(1)
یک چنین نظام بانکداری، که میتوان آن را "اندوختن اعتبار" در نزد رئیس نامید، در جامعهای که در آن پول ارزشی ناچیز دارد و میتواند مایهی ایجاد خطر برای صاحبش باشد، بسیار لازم است. این وضع را یک قازاخ کهنسال به زبانی ساده برای لهوچین Levchine شرح داد. او گفت که فروختن رمههای بزرگ اسبهایش کار بیهودهایست، زیرا او نیازی به پولی که مجبور باشد در صندوقی پنهان کند ندارد، حال آنکه همه میتوانند تاختن اسبهای او را در استپ تماشا کنند و بفهمند که صاحب آنها چه ثروتی دارد.(2)
در گذشتهها فرهنگ مادی چادرنشینان استپها در سطح بالایی نبود. آنان معماری ماندگارتر از بر پا کردن خیمهشان نداشتند؛ صنایع نداشتند؛ کشاورزی مختصری داشتند که آن هم در جاهای پرتافتادهای بود؛ و چنان که دیدهایم بازرگانیشان را نمیتوان سازمانیافته تلقی کرد. شیوهی زندگی و ذهنیتشان بدوی بود. احتمال میرود که تصویری که لهوچین از قازاخها بهدست میدهد(3) اغراق آمیز است و بیشتر به صفات نتراشیدهی چادرنشینان جاهای دیگر انطباق یافتهاست، از قبیل سست بودن در صلحطلبی، ناکارآمدی و بیاعتنایی به هنر جنگ، و در عوض بها دادن به حملههای غافلگیرانه، ناتوانی در اقدام جمعی و هماهنگ، اما دلیری و سرشاری از نیروی ابتکار شخصی. این شاید رایجترین صفات بدوی در میان مردمی باشد که اشرافیت موروثی گستردهای نداشتهاند. اما بر ما روشن است که این مردمان چارچوبهای معین خود را برای رهبری کارها داشتند و کیفیتهایی داشتند که باعث میشد مردان کارآزمودهای از میانشان بر میخاستند. گفته شدهاست که "غرور اشرافی" قازاخها بهویژه شایان توجه است،(4) و چنان که پیداست اودانووان O'Donovan هنگامیکه در میان ستیزهجوترین ترکمنان بود، از ظرافت و فروتنی رفتار آنان با دوستانشان و با یکدیگر شگفتزده میشد.(5)
مهمترین عامل در زندگانی کوچنشین آسیایی اسب او بود و بیگمان او اسبش را گرانبهاترین دارایی خود میدانست. میگویند که بهویژه ترکمنان شیفتهی تعریف داستانها و خواندن ترانههایی در وصف اسبشان هستند. نیز میگویند که این اسبها بهراستی موجودات شگفتآوری هستند، آنچنان که صاحبانشان ارزشی بیش از همسر و فرزندان و حتی بیش از زندگی خود برای آنها قائلاند. وامبری مینویسد:
جالب است که تماشا کنید و ببینید [مرد ترکمن] با چه دقت و احتیاطی اسبش را تربیت میکند، چگونه برای حفاظت از سرما و گرما او را میپوشاند، با آراستن زین و برگ چه شکوهی به آن میدهد، و آنگاه خود شاید با لباسی فقیرانه و مندرس تباینی جالب با مرکب بهدقت آراستهاش مییابد. این موجودات زیبا بهراستی شایستهی ستایشهایی هستند که از آنها میشود و در داستانهایی که از سرعت و نیروی پایداری آنها نقل میشود، هیچ اغراقی نیست.(6)
برای دادن تصویری از آنچه وامبری در میان ترکمنان دیده، میتوانیم نمونهای از دستان منظوم [sagai poem] خان مَرگَن Khan(7) Märgän [شاه خردمند] بیاوریم که در آن شخصی بهنام آلتین آیرا Altyn Ayra پیش قهرمان داستان التماس میکند که اسبش را به او ببخشد. در آغاز خان مَرگَن ساکت است، اما هنگامی که آلتین آیرا سخنان زیر را بر زبان میآورد، او راضی میشود:
اسب نیست آن، که از تو تمنا میکنم،
مردیست آن، که از تو میخواهم.
میدهیش، دوست من؟
آنگاه خان مَرگَن بیدرنگ پاسخ میدهد:
میدهمش، دوست من.(8)
یکی از نکات چشمگیر منظومههای ترکی، و همچنین "بیلینی"های(9) byliny روسی آن است که ممکن است، و اغلب نیز چنین میشود، که قهرمان غرق در لذت خوردن و نوشیدن وظیفه و نقش قهرمانی خود را فراموش میکند، اما اسب او هرگز خطا نمیکند و همواره او را به خود میآورد. بارها و بارها اسب است که وضعیت را بهسود قهرمان تغییر میدهد. در واقع میتوان گفت که اسب قهرمان اصلی روایات منظوم گروه آباکان است.
برتری اسبها و سوارکاری ترکان، همسایگان متمدنتر جنوبی را برایشان طعمهای آسان میکرد. ترکمنان شکستناپذیرترین و نیرومندترین سواران مغرب شمرده میشدند، (10) و در سوی دیگر، دیوار بزرگ چین، و سالنامهها و شعرهای چینی نیز گواه تمامعیاری هستند بر گرایش کوچنشینان مشرق، هم ترکان، هم مغولان و هم تونقوسها، به تاختو تاز. حتی در سدهی نوزدهم هنگامی که آتکینسون Atkinson از اردوگاه یک سلطان قیرغیز دیدن کرد، شاهد بازگشت افراد او از تهاجمی پیروزمندانه بود. آنان غنائم فراوان بههمراه آوردهبودند و به جشن و نوشانوش پرداختند.(11) هنگامی که وامبری به سفر معروف خود به خیوه Khiva میرفت، کاروان او برای عبور کویری آنچنان سوزان را برگزید که برخی از همراهان کاروان از تشنگی هلاک شدند. گزینهی دیگر راهی کوتاهتر و آسانتر بود، اما آن راه جولانگاه ترکمنانی بود که با غرور لاف میزدند که هیچ ایرانی Persian نمیتواند از مرزهای آنان بگذرد، مگر آنکه طنابی بر گردنش افتادهباشد.(12) رهبر تاختوتازها و لشکرکشیهای غارتگرانه همواره بر پایهی اعتبار و نفوذ شخصیتشان انتخاب میشد و او اگر در سازماندهی حملهای پیروزمندانه از خود شایستگی نشان میداد، بهزودی گروه بزرگی از یاران همپیمان بر گرد خود جمع میکرد.(13)
در بررسی رشد فکری و پیشرفت ادبیات شفاهی در میان ترکان باید هشیار بود، زیرا که در میان رهبران ثروتمند بسیاری از قبایل، بهویژه قیرغیزها و ترکمنان، رسم بود که یک ملا، یا یک عالم درسخواندهی مسلمان در اردوگاه خود داشتهباشند. آتکینسون مشاهده کرد که در میان قیرغیزهای جونگاریا در دامنههای کوهستان آلاتائو، هر سلطان و رئیس قبیلهای ملایی برای خود داشت که شخص بسیار مهمی در قبیله شمرده میشد.(14) زندهیاد پروفسور بیتسون Bateson در سال 1878 یک روس را دید که کاتب رئیس گروهی از قازاخهای "اردوی میانه" در آئول aul یا خیمهگاه او بود.(15) وامبری مینویسد که بایهای bays (یعنی همان بیگهای begs) ثروتمند خاننشین بخارا Khanate of Bokhara در شهرها پیوسته دنبال ملاهایی میگشتند که در برابر دستمزدی ثابت که بهصورت گوسفند و اسب و شتر پرداخت میشد، آموزگاری، پیشنمازی، و منشیگری کنند.(16) او میافزاید که در میان ترکمنان رسم بود که پیش از رهسپاری برای جنگ، ملایی برای رئیس قبیله فاتحه یا همان دعای گشایش اسلامی را بخواند.(17) وامبری ناگزیر بود که در پوشش یک درویش و عالم مسلمان به میان ترکمنان چادرنشین و ستیزهجو و بردهدار پیرامون خیوه برود. در این لباس او را همچون میهمانی ارجمند پذیرفتند، اما بارها ناگزیر بود که با ملای محلی درافتد. [او از جمله کتابی دارد بهنام "سیاحت درویشی دروغین به خانات آسیای میانه" که به فارسی هم ترجمه شدهاست.]
با اینهمه اشتباه بزرگیست اگر گمان کنیم که فرهنگ اسلامی، حتی در میان ترکانی که اسلام آوردند، بهتمامی جانشین سنتهای بومی شد. در واقع نمیتوان گفت که اینجا اسلام نفوذ عمیقی داشتهاست. به گفتهی وامبری در سال 1864 تنها یک در هزار از آنان سواد خواندن و نوشتن داشتند(18) و ونیوکوف نیز در میان قیرغیزها این نسبت را همین قدر برآورد کرد.(19) راست این است که بهطور کلی در میان مردم آسیای میانه ادبیات مکتوب بهتمامی ناشناخته بودهاست. البته در سالهای اخیر تحصیل و نوشتار در این مناطق نیز مانند دیگر جاهای جمهوریهای شوروی گسترش شگرفی یافتهاست.
اما ادبیات شفاهی فراگیر و سرشار از سرزندگیست. همچنان که ادبیات مورد بررسی ما نشان خواهد داد، بهویژه ترکان در هنر بداههپردازی استادان کهنهکاری بودند. البته هنر بهخاطر سپردن نیز در میان آنان پرورش داده میشد، و حکایتی که یک ملای معروف دربارهی قازاخها برای وامبری بازگفته گواه روشنیست بر مهارت و نیروی حافظهی کوچنشینان. ملا شامگاه پس از صرف شام، دلشاد از مهماننوازی رئیس قبیلهی سارقان Sargan داستانگوییهایش را پی میگیرد و در یکی از آنها شعری بهزبان کالموکی میگنجاند. پس از گذشت شش سال او به همان مناطق باز میگردد و سخت شگفتزده میشود از اینکه همان داستان و همان شعر را کلمه به کلمه از زبان جوانی بیگانه میشنود. پس از پرسوجو با شگفتی در مییابد که آن جوان هنگامی که نه ساله بود داستان را هنگام سفر پیشین ملا از زبان خود او شنیده و با وجود زبان کالموکی شعر همهی جزئیات آن را بهخاطر سپردهاست.(20) حتی اگر سهمی برای مبالغه یا نیروی استثنایی حافظه در سالهای نوجوانی قایل شویم، این حکایت از این نظر جالب است که نشان میدهد این مردم تا چه اندازه به نیروی حافظه و پرورش آن اهمیت میدادند.
گفته میشود که ترکمنان در هنر ازبر کردن سرآمد دیگراناند. خوانندگان حرفهای آنان برای حافظهی تخصصی و دقت کلامشان در بازگویی سنتهایشان همانقدر برجستهاند که سرایندگان قیرغیز در مهارت بدیههپردازیشان. از نظر حفظ تاریخ گذشتهی قبیلهها نیز گویا ترکمنان برتری دارند. البته ولیخانوف قبایل قیرغیز همجوار جونگاریا را نیز بهخاطر حفظ سنتهای قبیلهای و خانوادگی که توسط بزرگان قبیله و سرایندگان از نسلی به نسلی انتقال مییافت، میستاید.(21)
با این همه ترکان شرقی (شامل ترکان سیبری، قیرغیزها، و دیگران) از لحاظ سنتهای تاریخی در مقامی بسیار پایینتر از قازاخها شمرده میشوند، و نیز تاتارهای توبول و ولگا هم از این لحاظ مقام پایینتری دارند.(22) حتی اگر مواردی از این سنتها را در میان قیرغیزها و ترکان آباکان مشاهده کنیم، سنجش تعلق آنها دشوار است، زیرا که منابع بیطرف آگاهی محدودی از تاریخ این مردمان در دسترس ما میگذارند. روشن است که تاریخنگاران چینی نیز در تلاش برای نوشتن تاریخ قیرغیزها و کالموکها با دشواریهای مشابهی درگیر بودهاند (توضیح بیشتر در ادامه خواهد آمد). با این همه شکی نیست که سنتها در شکل شفاهی خود، در طول زمان، راههای دور و درازی پیمودهاند. برای نمونه، میگویند که از قهرمانی ناشناس برای تاریخ بهنام کانگزا Kangza هم در ادبیات سنتی تلهاوتها (رادلوف)(23)، هم آلتاییها (وربیتسکی Verbitsky)، و هم تاتارهای آباکان (کاتانوف Katanov) بسیار سخن میرود.(24) یا داستان یرماک تیموفهیویچ Ermak Timofeevich فاتح روس سیبری با کمی تغییر در میان ترکان اوب و ایرتیش نیز شنیده میشود.(25) همچنین گوشههایی از داستانهای کهن نوقایها و قازاخها از زبان ترکمنان شنیده شده، و از آنسو راهزن و قهرمان بزرگ ترکمن کوراوغلو Köroglu را قازاخها نیز در ترانههای خود میستایند.(26) در برگهای آینده نمونههای دیگری از سیر داستانها از جایی به جای دیگر در آسیای میانه خواهیم آورد. نیز میتوان افزود که نسل کنونی، از جمله در میان قیرغیزها، پارهای از افسانهها را ناپسند میشمارند و این خود نشان میدهد که این افسانهها در همان شکل اولیهی خود به ارث رسیدهاند، و واژهها و عبارتهای فراوانی در این روایات باقی ماندهاند که امروز مهجور و متروکاند.(27)
در تلاشم برای مطالعهی ادبیات شفاهی ترکان با مشکل بزرگی روبهرو بودم و آن در دسترس نبودن بسیاری از مطالب بود. دانشمندان اروپای شرقی از دیرباز از جاذبه و اهمیت شعرها و داستانهای بومی اقوام گوناگون ساکن سیبری آگاه بودهاند. آنچنان که در سال 1842 خوچکو [اغلب خودزکو مینویسند] Chodzko مجموعهای از دستانها و منظومههای متعلق به ترکمنان و ترکان ساکن آستاراخان Astrakhan را منتشر کرد.(28) از سال 1866 تا 1872 جهانگرد و دانشمند روس رادلوف مجموعهای از دستانها و منظومههای متعلق به قبایل ترک ساکن کوهستانها و استپهای آسیای میانه را گرد آورد و منتشر کرد. آثار آنان ارزش بسیاری دارد و هرگز آثاری دیگر نتوانستهاند جای آنها را بگیرند. مجموعههای دیگری نیز منتشر شدهاند، اما متأسفانه بیشترشان در دسترس من نبودهاند. نام این مجموعهها را در کتابشناسی آثاری چون ترکان آسیای میانه The Turks of Central Asia اثر چاپلیسکا، و اساطیر سیبری Siberian Mythology از هولمبرگ Holmberg و... میتوان یافت. در دوران حاکمیت اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بهگمانی بیش از هر زمان دیگری در ثبت ادبیات شفاهی بومی مردم سیبری فعالیت شدهاست، اما متأسفانه بیشتر این مطالب نیز در دسترس من نبودهاند.(29)
مهمترین مجموعههایی که بررسی کردهام در اثری از رادلوف بودهاست.(30) اما اثر او دو نقص عمده دارد. نخست آنکه اطلاعات بسیار کمی از سراینده یا خوانندهی منظومهها و شرایط و چگونگی ثبت آنها بهدست میدهد. بنابراین از محیط ادبی موادی که او نقل کرده کموبیش بهکلی بیاطلاعیم. و دیگر آنکه – و این شاید نتیجهی طبیعی نقص نخست است – روشن است که مطالبی که بهنام قبایل گوناگون ثبت میشوند نشانگر بهترین دستاوردهای ادبی آن قبایل و بهترین قالب ادبی هستند که آن قبیله در آن برتری دارد، و از این رو کل گسترهی فعالیتهای ادبی آنان را نشان نمیدهد. برای نمونه آنچه رادلوف از میان قبایل ترکان آباکان و قیرغیزها گرد آورده تنها از روایات منظوم بلند تشکیل میشود، و این در حالیست که او در پیشگفتار جلد پنجم میگوید که انواع دیگری از اشعار (از جمله غنایی) نیز در میان آنان رواج داشته، و ما اینها را در مجموعههای کاتانوف نیز مییابیم. آنچه رادلوف در پروبن Proben از آلتایها و تلهاوتها گرد آورده بیشتر اشعار کوتاهیست که بهسختی از سطح قصههای فولکلوریک فراتر میروند، اما خود رادلوف میگوید که آنان مقدار چشمگیری ادبیات شمنی نیز داشتند (در ادامه به آن میرسیم). آنان همچنین مقدار زیادی ادبیات سنتی قهرمانی داشتند که خواهیم دید، و این حقیقت دربارهی ساکنان کوههای سایان نیز صدق میکند.(31)
با همهی اینها، متنهایی که رادلوف نقل کرده گواه بر آناند که پرداختهترین شکل ادبیات در میان ترکان امروزی همان روایات منظوم هستند، هم منظومههای قهرمانی و هم غیر قهرمانی، و هم منظومههای نمایشی و آیینی.(32) بهترین نمونهای که از روایات منظوم قهرمانی در دست داریم، در میان قیرغیزها ثبت شده و در جلد پنجم پروبن اثر رادلوف نقل شدهاست. بهترین و بلندترین منظومههای غیر قهرمانی در میان همان قبایل و در آباکان و استپهای جوس Jüs و در نواحی همجوار آن در علیای ینیسئی ثبت شدهاند و این آخریها در جلد دوم از پروبن نقل شدهاند.(33) البته منظومههای غیر قهرمانی خلاصهتر نیز از میان ترکان کوههای آلتای و سایان گردآوری شدهاند. تنها نمونه از منظومههای نمایشی که میتوان گفت از لحاظ کامل بودن بیهمتاست، تکگویی نمایشی عظیمیست که شمن ترکان آلتای آن را بازآفرینی میکند و مبلغان مذهبی هیئت آلتای آن را ثبت کردهاند. ترجمهی آلمانی این منظومه را نیز رادلوف در جلد دوم کتاب "از سیبری" Aus Sibirien آوردهاست. مدیحهسرایی و سوگوارهها نیز رواج داشته و پیداست که سرودن شعر به مناسبتهای گوناگون نیز عمومیت دارد. اما با این همه در مجموعههای ما نمونههای بهنسبت اندکی از این انواع وجود دارد و این بیگمان به علت خصلت روزمره بودن آنهاست. تنها مجموعهای از دستانها که خوچکو از میان ترکمنان گرد آورده نمونههای فراوانی از این نوع در خود دارد. دستانها بهطور عمده در استپهای غربی و در درههای اوب و ایرتیش یافت میشوند. جلد سوم پروبن مجموعهای نفیس از دستانها و روایات قازاخها را دارد. دستانهایی از اوب و ایرتیش نیز، که خصوصیات جاهطلبانهی کمتری دارند، در جلد چهارم پروبن نقل شدهاست.
باید بیافزایم که در این پژوهش از همهی مطالب نقل شده در مجموعهی رادلوف استفاده نکردهام و در اصل تنها جلدهای یک تا پنج اینجا به کار آمدهاست. از آنجایی که مجموعهی رادلوف اکنون بسیار کمیاب و دور از دسترس است، شاید برای خواننده جالب باشد که تصوری از محتوای جلدهای دیگر این مجموعه داشتهباشد. جلد ششم مطالبی دارد از ترکان تارانچی Taranchi؛ جلد هفتم متنهایی از کریمه Crimea؛ جلد هشتم از ترکان عثمانی؛ جلد نهم از اوریانخای Uriankhai (سویوت Soyot)، تاتارهای آباکان، و قاراقاسها Karagasy؛ و جلد دهم از بسارابی Bessarabia [بخشهایی از مولداوی و اوکرایین]. مطالب جلدهای هشتم، نهم، و دهم را خود رادلوف گردآوری نکرده و به ترتیب کونوس Kunos، کاتانوف، و ماشکوف Moshkov این کار را کردهاند. در اغلب جلدهای این اثر ترجمههای روسی و آلمانی هم هست، اما بهگمانم جلد نهم تنها بخشیست که مطالب آن همانقدر که ما در این پژوهش اهمیت میدهیم بهدور از تأثیر سنتهای بیگانه بودهاست. بهجز چند استثنا ادبیات ترکان ولگا و کریمه را در این پژوهش داخل نکردهام، زیرا که احساس کردم نزدیکی زیاد آنها به روسیه مدارک مربوط به آنها را در نظر پژوهندگانی که بهدنبال ادبیات کهن ترکی هستند کمارزشتر جلوهگر میکند. به ادبیات ترکان ترکمنستان نیز نپرداختهام. اینان سدههای متمادی همجوار کشورهای بهنسبت متمدنتر جنوبی بودهاند و در نتیجه مدت زیادیست که با هنر نوشتن یا ادبیات مکتوب آشنایی دارند. با این حال پشیمانم از این که مجموعهی کاتانوف (جلد نهم) را در پژوهشم بهکار نبردم. متأسفانه این جلد به آسانی در دسترس من نبود. برخلاف آنچه رادلوف از میان تاتارهای آباکان گرد آورده، مجموعهی کاتانوف فزون بر سرودهها، دستان نیز دارد و سرودههای موجود در آن اغلب کوتاهتر از آنهایی هستند که رادلوف نقل کردهاست. در این جلد معما و چیستان، تعبیر خواب و رؤیا، حکایت، قصههای فولکلوریک، افسانهها، دعاهای شمنها، و مطالبی دیگر نقل شدهاست. و نیز برخلاف مطالبی که رادلوف از این قبایل نقل کرده، بیشتر سرودهها مصراعی هستند. این جلد بهتناوب قطعات نظم و نثر دارد، اما قطعات نثر جداگانه هم در آن هست. امیدوارم که بهکار نبردن جلد کاتانوف در این کتاب چندان مهم نباشد زیرا در عوض از مطالب مشابهی که خود رادلوف در سفرهایش به سیبری گرد آورده و در کتابش "از سیبری" نقل کرده، سود بردهام. بنابراین در صفحههای بعدی کتاب بهطور عمده به بررسی ادبیات مردم ترک سیبری و آسیای میانه ساکن استپها و کوهستانها میپردازم.
در تلاشم برای ارائهی این مطالب به خوانندگان انگلیسیزبان، کارم بسیار دشوار بودهاست. همچنان که رادلوف تأکید کرده،(34) ترجمهی سرودههای ترکی تصویری رنگپریده از اصل آن از آب در میآید، زیرا بسیاری از واژههایی که در اصل تنها برای ایجاد قافیه و وزن بهکار رفتهاند، پس از ترجمه بیربط بهنظر میآیند. مفاهیمی که خوانندهی دورهگرد ترک بیان میکند متعلق به زبانی هستند با ساختار احساسی بهکلی متفاوت با آنچه برای خوانندهی انگلیسیزبان آشناست. ناگزیر در ترجمه چیزهایی از متن اصلی از دست میرود و در مواردی حتی شاید بد فهمیده میشود، بهویژه در مورد سرودههای مربوط به جهان اندیشههای شمنی – جهانی از اندیشههایی که بسیار کمتر از جهان اندیشههای سرودههای قهرمانی و دستانها برای ما آشناست. من به خود جرئت دادم که این حاصل تحقیق تجربی و مختصر و مقدماتی را به خوانندگان عرضه کنم با این امید که معرفی این ادبیات ناشناخته و جالب و غریب دریچهای باشد بهروی کسانی که وقت و فرصتی بیش از من در مطالعهی علاقمندانهی این ادبیات دارند.
(پیشگفتار ادامه دارد)
______________________________________
1 - Fraser, A Winter's Journey, II, 325 f.
2 - Levchine, op. cit. pp. 348 f.
3 - Levchine, op. cit. pp. 339 f.
2 - Levchine, op. cit. pp. 348 f.
3 - Levchine, op. cit. pp. 339 f.
4 - وامبری، سفرها Travels، ص. 369 بهنقل از گفتههای لهوچین دربارهی قازاخها (پیشین، ص. 348).
5 - O'Donovan, The Merv Oasis, II, 315.
6 - Vambéry, Travels, pp. 319 f.
6 - Vambéry, Travels, pp. 319 f.
7 - رادلوف شکل kan را که در برخی لهجهها بهجای khan بهکار میرود، در بسیاری جاها حفظ کردهاست.
8 - Radlov, Proben II, 69.
9 - بیلینی منظومه های حماسی روسیست.
10 - Vambéry, Travels, p. 317.
11 - Atkinson, Oriental and Western Siberia, p. 571; cf. ibid. p. 563.
12 - Encycl. Brit., s.v. 'Turks'.
11 - Atkinson, Oriental and Western Siberia, p. 571; cf. ibid. p. 563.
12 - Encycl. Brit., s.v. 'Turks'.
13 - فریزر در A Winter's Journey, I, 337 صحنهای جاندار از روند فراخوان یاران همپیمان ترکمن در آستانهی حمله به دشمن تصویر کردهاست.
14 - Atkinson, op. cit. P. 571.
15 - Bateson, Letters from the Steppe, p. 197.
16 - Vambéry, Travels, p. 369.
15 - Bateson, Letters from the Steppe, p. 197.
16 - Vambéry, Travels, p. 369.
17 - پیشین، ص. 317.
18 - پیشین، ص. 322.
18 - پیشین، ص. 322.
19 - Michell, The Russians in Central Asia, p. 287.
20 - Vambéry, Travels, pp. 292 f.
21 - Michell, op. cit. P. 95.
22 - Czaplicka, The Turks of Central Asia, p. 56.
23 - Radlov, Proben I, 218 f.
20 - Vambéry, Travels, pp. 292 f.
21 - Michell, op. cit. P. 95.
22 - Czaplicka, The Turks of Central Asia, p. 56.
23 - Radlov, Proben I, 218 f.
24 - چاپلیسکا، پیشین، ص. 56. در مجموعهی کاتانوف گهگاه نام این قهرمان به میان میآید، اما داستانهایی که او در آنها ظاهر میشود آنقدر خلاصهاند که نمیتوان به آنها به عنوان گواهی معتبر استناد کرد و بهسختی از حد حکایتهای کوتاه فراتر میروند. گمان میکنم که این نام شکل تحریفشدهی خان گزاک Kan Gzak (؟) است. این نام در اثر روسی سدههای میانه با عنوان Slovo o Polku Igoreve [داستان سپاه ایگور] نام یکی از رهبران پولووتسیها Polovtsy است [که در اپرای "شاهزاده ایگور" اثر آهنگساز روس آلکساندر بارادین (1877-1833) نیز حضوری خاموش دارد].
25 - Radlov, Proben IV, II, 179, 263.
26 - نقل از ولیخانوف (Michell, The Russians in Central Asia, p. 100) مدارک جالبی از تاریخی بودن روایتهای قهرمانی قیرغیزها را این نویسنده ارائه دادهاست (همانجا). (نگاه کنید به پانویس شماره 18 بخش پیشین) ولیخانوف در ارزیابی ارزش تاریخی سنتهای قیرغیزی و تطبیق دادن آنها با منابع روسی، موقعیتی استثنایی و بسیار مناسب داشتهاست.
[دربارهی نام، نقش، چهرهی تاریخی، و تعلق قومی کوراوغلو نگاه کنید به پاشا افندییف، تحلیلی بر حماسهی کوراوغلو، ترجمه ش. فرهمند راد، انتشارات ارمغان، تهران 1357، و نیز رحیم رئیسنیا، کوراوغلو در افسانه و تاریخ، انتشارات نیما، تبریز، 1366].
27 - ولیخانوف (در میچل، پیشین، ص. 95 بهبعد). برای برخی ملاحظات در دیرسالی این روایات نگاه کنید به منبع پیشین، همانجا.
28 - نمونههایی از شعرهای مردمی ایران Specimens of the Popular Poetry of Persia.
29 - در کاتالوگهای کتابفروشیهای گوناگون لنینگراد و مسکو کتابهای فراوانی مشاهده میشود که بهنظر میرسد مجموعههایی از ادبیات شفاهی بومی ساکنان گوناگون سیبری در آنها منتشر شده، اما با مراجعه به نمایندگیها یا خود شرکتها تلاش من برای بهدست آوردن نسخهای از این کتابها چندان موفقیتآمیز نبودهاست.
30 - پروبن Proben. (برای نام کامل این اثر نگاه کنید به ذیل رادلوف در کتابشناسی). در نقل مطالب از این اثر، که در فصلهای آینده نیز بسیار پیش خواهد آمد، برای آسانی کار خوانندگان، در آوردن شماره صفحه و شماره جلد، نه به متن اصلی ترکی نمونهها، که به جلدهای همسان که رادلوف به آلمانی ترجمه کرده نظر داشتهام.
31 - پیشین، ص. 56 و 170.
32 - بد نیست بدانیم که رادلوف در اصل زبانشناس بود و سپس به فولکلور علاقمند شد.
33 - برای آسانی و ایجاز، محتویات آن جلد را در فصلهای آینده، منظومههای "آباکان" نامیدهام، اما بدیهیست که منظومههای آباکان تنها بخشی از آن جلد را تشکیل میدهد.
[دربارهی نام، نقش، چهرهی تاریخی، و تعلق قومی کوراوغلو نگاه کنید به پاشا افندییف، تحلیلی بر حماسهی کوراوغلو، ترجمه ش. فرهمند راد، انتشارات ارمغان، تهران 1357، و نیز رحیم رئیسنیا، کوراوغلو در افسانه و تاریخ، انتشارات نیما، تبریز، 1366].
27 - ولیخانوف (در میچل، پیشین، ص. 95 بهبعد). برای برخی ملاحظات در دیرسالی این روایات نگاه کنید به منبع پیشین، همانجا.
28 - نمونههایی از شعرهای مردمی ایران Specimens of the Popular Poetry of Persia.
29 - در کاتالوگهای کتابفروشیهای گوناگون لنینگراد و مسکو کتابهای فراوانی مشاهده میشود که بهنظر میرسد مجموعههایی از ادبیات شفاهی بومی ساکنان گوناگون سیبری در آنها منتشر شده، اما با مراجعه به نمایندگیها یا خود شرکتها تلاش من برای بهدست آوردن نسخهای از این کتابها چندان موفقیتآمیز نبودهاست.
30 - پروبن Proben. (برای نام کامل این اثر نگاه کنید به ذیل رادلوف در کتابشناسی). در نقل مطالب از این اثر، که در فصلهای آینده نیز بسیار پیش خواهد آمد، برای آسانی کار خوانندگان، در آوردن شماره صفحه و شماره جلد، نه به متن اصلی ترکی نمونهها، که به جلدهای همسان که رادلوف به آلمانی ترجمه کرده نظر داشتهام.
31 - پیشین، ص. 56 و 170.
32 - بد نیست بدانیم که رادلوف در اصل زبانشناس بود و سپس به فولکلور علاقمند شد.
33 - برای آسانی و ایجاز، محتویات آن جلد را در فصلهای آینده، منظومههای "آباکان" نامیدهام، اما بدیهیست که منظومههای آباکان تنها بخشی از آن جلد را تشکیل میدهد.
34 - Radlov, Proben V, 20.
26 July 2015
حماسههای شفاهی آسیای میانه - 1
پیشگفتار ناشر انگلیسی
کتاب حاضر دو بخش دارد. بخش نخست فصلیست دربارهی ادبیات شفاهی ترکان برداشته از کتاب "رشد ادبیات" Growth of Literature به قلم دکتر چادویک که بازنگریهای مختصری در آن شده، و بخش دوم یا بخش تکمیلی، دستاورد پژوهشهاییست که پروفسور ویکتور ژیرمونسکی در دوران حاکمیت اتحاد شوروی انجام دادهاست.
ادبیات شفاهی ترکان برای کسانیکه تنها با ادبیات شفاهی اروپایی آشنایی دارند بسیار جالب و متنوع و تا حدی شگفتانگیز است. این ادبیات را مردمانی چادرنشین با تکیه بر سنتهای رشدیافتهی سرایش روایات منظوم قهرمانی آفریدهاند. دکتر چادویک مهمترین حماسهها را تحلیل و تفسیر کرده و پروفسور ژیرمونسکی نیز حاصل پژوهش در آوازهای حماسی و خوانندگان آنها و چگونگی روند انتقال سینهبهسینهی آنها را افزودهاست.
دکتر چادویک در بررسی ادبیات شفاهی ترکان پیشاهنگ دیگر پژوهندگان غربی بوده و این کار را پیگیرانه ادامه دادهاست. حاصل پژوهش او در حماسههای ترکی در میان آثاری که به دیگر زبانهای دنیا منتشر شده، کاریست یگانه. مطالعهی این کتاب را به همهی پژوهندگان ادبیات تطبیقی و منشاء ادبیات و نیز به پژوهشگران فولکلور و انسانشناسی توصیه میکنیم.
بانو دکتر نورا چادویک Nora K. Chadwick (1891-1972)
پروفسور ویکتور ژیرمونسکی Viktor Zhirmunsky (1891-1971)
حماسههای شفاهی آسیای میانه
فهرست:
بخش نخست: منظومههای حماسی ترکان آسیای میانه
به قلم نورا چادویک
1- پیشگفتار
2- منظومهها و دستانهای saga قهرمانی
3- محیط قهرمانی: فردگرایی در منظومههای قهرمانی
4- منظومهها و دستانهای غیر قهرمانی
5- عناصر تاریخی و غیر تاریخی در منظومهها و دستانهای قهرمانی
6- منظومهها و دستانهای مربوط به خدایان و ارواح، و منظومههای حکمت و الهام
7- منظومهها و دستانهای باستانی، ادبیات پندآموز و توصیفی. منظومهها و دستانهای دربارهی افراد نامشخص
8- متنهای مکتوب
9- نقالی و تصنیف
10- شمن
بخش دوم: آوازهای حماسی و خنیاگران در آسیای میانه
به قلم ویکتور ژیرمونسکی
1- سیری در کتابشناسی
2- قصههای حماسی
3- خوانندگان قصهها
کتابشناسی مراجع
بخش 1
بخش 2
نمایه
همهی افزودههای میان [ ] در سراسر این متن از مترجم فارسیست.
بخش نخست
منظومههای حماسی ترکان آسیای میانه
1
پیشگفتار
منظور من از "ترکان" گروههایی از مردم آسیا هستند که به لهجههای گوناگون زبانهای ترکی سخن میگویند؛ شهرنشین نیستند؛ و تا چندی پیش ادبیات مکتوب بومی نداشتهاند. بررسی من کموبیش قبایل ترک آلتای، سایان Sayan، کوههای تیانشان، درههای علیای ینیسئی Yenisei، اوب Ob، و ایرتیش، استپهای میان آنها، ساکنان آبریزهای دریاچههای آرال Aral و خزر، و قبایل ترکمن شمال ایران را در بر میگیرد. یاکوتها Yakut بهطور عمده در درهی رود لنا Lena بهسر میبرند، اما فقدان یا دور از دسترس بودن مطالبی دربارهی آنان متأسفانه مانع از آن میشود که از این مردم جالب سخن بگویم و تنها گاه بهطور گذرا به آنان اشاره خواهم کرد. نقطهی آغاز بررسی من از وضعیت فرهنگی ترکان از هنگامیست که جهانگردان بزرگ سدهی نوزدهم به دیدن آنان رفتند و ادبیات شفاهی آنان را آنچنان که در همان زمان رایج بود ثبت کردند، و این پیش از دگرگونیهای ناشی از انقلاب روسیه و تأثیر آن در آسیای مرکزی و شمالی بود. جغرافیای سیاسی نظام شوروی، گسترش همهجانبهی آموزش و پرورش، تأثیر آن در دگرگونی بینش افراد، و زوال فرهنگ سنتی بومی را در این بررسی بهطور کلی نادیده گرفتهام. دگرگونیهایی که پس از انقلاب روسیه تا امروز در سراسر سیبری رخ داده آنچنان شدید بوده که من ترجیح دادهام در سخن از ادبیات و نقالان دورهگرد بومی، در بیشتر موارد فعل گذشته بهکار برم. اما شکی ندارم که این دگرگونیها هنوز به جاهای دورافتادهی کوهستانها و جنگلها نرسیدهاست.
مردمی که به زبانهای ترکی سخن میگویند، اغلب به دو گروه تقسیم میشوند: ترکان شرقی، و ترکان غربی. ترکان غربی (یا تیرهی اوغوز Oghuz) از سوی مشرق ایران و افغانستان را در بر میگیرند و عثمانیان و ترکمنان و آذربایجانیان را شامل میشوند. از اینان تنها ترکمنان در بررسی ما میگنجند، زیرا که عثمانیان سدههای بسیاریست که ادبیات مکتوب دارند. بنا بر تقسیمات چاپلیسکا(1) Czaplicka ترکان شرقی عبارتاند از مردم ترکستان و آسیای مرکزی تا مغولستان و چین، و همچنین ترکان ولگا که هم از نظر زبانی و هم از نظر تاریخی به این گروه تعلق دارند. ترکان شرقی ساکن آسیا خود به دو گروه تقسیم میشوند: 1- ترکان ایرانی، شامل ترکان ترکمنستان و برخی ترکان استپهای ساحل خزر که سدههای طولانی زیر نفوذ "ایران" بودهاند؛ و 2- "ترکان تورانی" شامل بیشتر ترکان استپها، سیبری جنوبی، جونگاریا Jungaria، و مغولستان شمالی.(2) بهعلت وجود موانع کوهستانی در آسیای مرکزی، گمان میرود که این ترکان کمتر از گروه نخست در معرض تأثیر فرهنگ بیگانه بودهاند. با این حال حتم دارم که به وابستگی فرهنگی آنان به چین و تبت در گذشته اهمیت لازم داده نشده، و نیز حتم دارم که در سالهای اخیر فرهنگ روسیه تأثیری گسترده و اساسی بر فرهنگ آنان نهادهاست.
از آنجایی که بیشتر مواد خام این پژوهش از مجموعههای رادلوف Radlov برداشته شده، نقسیمبندی او را نیز پذیرفتهام. تقسیمبندی او بر پایهی خویشاوندیهای زبانیست و گروههای زیر را در بر میگیرد که هر کدام شیوههای تولید و ارائهی مواد ادبی ویژهی خود را دارند:
1- ترکانی که در استپها و درههای علیای رود ینیسئی و در دامنههای کوههای سایان بهسر میبرند. این قبایل را گروه آباکان Abakan مینامم، زیرا که بخش بزرگ ادبیات این گروه از میان ترکانی گردآوری شده که در همسایگی استپ آباکان بهسر میبرند. اما باید یادآوری کنم که این اصطلاح را تنها برای ساده کردن کار بهکار میبرم و نباید آن را به چارچوب جغرافیایی محدود دانست. این قبایل اغلب شمنباور و اسبکوچ بودند تا آنکه در اوائل سدهی نوزدهم روسان در سرزمینهای آنان اقدامات شدید استعماری انجام دادند.
2- قیرغیزها که بیشترشان در دامنههای کوههای تیانشان و بهویژه پیرامون دریاچهی ایسسیک کول Issyk-Kul [آبگیر داغ] سکونت دارند. گویا گروههایی نیز در درههای علیای یئیسئی باقی ماندهاند که اغلب سکونتگاه پیشین آنان بهشمار میرود (توضیح بیشتر در ادامه). برخی از آنان کشاورزاند، اما بیشترشان کوچندهاند و رمههای بزرگ اسب و گوسفند دارند. آنان خود را مسلمان مینامند،(3) اما اطلاع چندانی از پیامبر یا از قرآن نداشتند، و گزارش شده که قبایل شرقیتر کموبیش هیچ یادی از این دو نماد نمیکردند (توضیح بیشتر در ادامه).
3- آلتایها، شامل چورنها Chern یا ترکان جنگل سیاه، و تلهاوتها Teleut؛ و برخی قبایل کوچکتر دیگر ساکن در آلتای از جمله کیرهیها Kirei و کوماندیها Kumandist. این قبایل کموبیش همگی شمنباور بودند، اما تلهاوتها در سدهی هفدهم بهظاهر به اسلام گرویدند، و کیرهیها نیز که اکنون مسلماناند، از سدهی یازدهم تا سیزدهم مسیحی نستوری بودند. ترکان این گروه را در مقایسه با دیگر ترکان آسیای میانه اغلب فارغ از تأثیر پذیری از بیگانگان میانگارند و گفته میشود که رسوم و باورهای کهن ترکی را در خالصترین شکل آن حفظ کردهاند. آنان در جایی که شرایط اجازه دهد کشاورزی میکنند، اما بیشتر ترکان آلتای کوچنده و شکارچی بودند.
اهالی آلتای، چرکاسها(4) Cherkasy و تو – وینها Tu-vintsy که در جنوب سیبری بهسر میبرند، محدودههای ملی خود را دارند، خودمختاری فرهنگی دارند، و قواعد اولیهای به زبان بومی خود وضع کردهاند.
4- قازاخها که در استپهای بخش شمالی و شرقی آبریز آرال – خزر و ناحیهی اورنبورگ Orenburg روسیه سکونت دارند. آنان را بهتکرار قیرغیز نامیدهاند اما روسان آنان را کازاخ مینامند. گمان میرود که واژهی قازاخ بهمعنای "مرزنشین" است. نخستین بار فردوسی شاعر ایرانی (1020 میلادی) نامی از آنان برده و "قازاخها" را غارتگران استپنشین و سوارکار و مسلح دانستهاست.(5) این قبایل را خان یا امیر آنان تیاوکا(6) Tyavka در سدهی سیزدهم برای تسهیل امور اداری به سه "اردو" [یوز، صد] بخش کرد: اردوی بزرگ [اولو یوز]، که در استپهای میان دریای آرال و کوهستان شرقی دریاچهی بالخاش Balkhash سکونت دارند؛ اردوی میانه [اورتا یوز]، ساکن منطقهی میان توبول و ایرتیش و سیردریا Syr Daria (یا جاکسارتس Jaksartes) [سیحون]؛ و اردوی کوچک [کیشی یوز] که میان دریای آرال و ولگای سفلی جای دارند. بیشتر آنان تا چندی پیش چادرنشین بودهاند ولی در جنوب و در غرب دیریست که بهتدریج شیوهی زیست مهاجران روس را در پیش گرفتهاند. تغییر دین آنان روندی تدریجی داشته و گرچه در گذشتههای دور اسلام در میان قبایل جنوبی آنان ترویج شدهبود، اما اکثریت افراد هنگامی اسلام اختیار کردند که کوچومخان Kuchum Khan در سدهی شانزدهم از مبلغان اسلام پشتیبانی کرد.
5- ترکان درههای اوب و ایرتیش که اکثریت آنان اغلب "تاتارهای توبول" نامیده شدهاند، گرچه این نام همانقدر قراردادیست که پیشتر در مورد گروه "آباکان" گفتم. آنان از نظر شیوهی زیستشان ثابتترین اسکانیافتگان در میان ترکاناند و بهطور عمده به کشاورزی یا بازرگانی میپردازند. بیشتر اینان مسلماناند، اما گروههایی از آنان از سال 1720 به بعد مسیحی شدهاند.
6- و سرانجام ترکمنان که در دشتهای شمال ایران و افغانستان، میان دریای خزر و اوکسوس Oxus [آمودریا، جیحون] ساکناند. بخش بزرگی از آنان چادرنشین و اسبپرور بودهاند اما پس از آنکه در سال 1881 زیر انقیاد روسان در آمدند، بهتدریج کشاورزی و شیوههای زیستی اسکانیافته را در پیش گرفتند. همگی مسلماناند.
از تاریخ ترکان چیزی بیش از مناسباتشان با چینیان در مشرق و روابطشان با اروپا در مغرب نمیدانیم. نویسندگان اروپایی اغلب آنان را از مغولان و تونقوسها Tungus تمیز ندادهاند.(7) اما همهی اطلاعات ما نشان میدهد که تمدن ترکان در گذشته در سطحی بالاتر از امروز بودهاست. تمدن شهرنشین باستانی در ینیسئی که باستانشناسان کشف کردهاند و حاکی از رونق آن در درازای همهی هزارهی پیش از دوران ما است،(8) درست یا نادرست، اغلب به ترکان باستان نسبت داده میشود. اما آنچه تازهتر است و از همین رو برای پژوهش ما مهمتر است، رد و نشانهای بهجا مانده از اویغورهاست Uigur. اینان ترکانی هستند که در طول هزارهی نخست عصر ما در مغولستان شمالی و غربی و سپس در بیابانها و آبادیهای جنوب غربی میزیستند. اویغورها شهرنشینان بسیار متمدنی دارای خط و ادبیات بودند. آنان روابط بازرگانی هم با هند و هم با چین داشتند. خاندان سلطنتی آنان که تا سال 840 در قاراقورام Karakoram [قاراقوروم Karakorum] در مغولستان شمالی پایتخت داشت و سپس به کوچا Kucha [کوشان] در ترکستان چین و جاهای دیگر کوچید، در دورههای گوناگونی پیش از سدهی دهم دینهای بودایی و مانوی داشت. تغییر دین خاقان یا فرمانروای آنان به آیین مانوی در سال 763 رخ داد و ترویج این آیین در میان اویغورها از آن هنگام آغاز شد.(9) حتی پس از شکست اویغورها در اورخون Orkhon در سال 840 و انتقال مرکزشان به ترکستان چین، نفوذ آنان در بیابانها و آبادیهای گوبی Gobi و بیابانهای تکلهمکان Taklamakan و آبریز تاریم Tarim و کوهستان بزرگ غرب گستردهبود. شاخهای از خاندان سلطنتی اویغورها حتی تا سدهی سیزدهم در دامنههای تیانشان کاخ تابستانی داشتند.
تمدن اویغوری سدهها پیش از کوچیدن اویغورها بهسوی جنوب، آبریزهای تورفان Turfan و تاریم، و ناحیهی ختن Khotan را در اشغال داشتند، بیگمان بر چادرنشینان ساکن کوهستانهای همسایگی خود نیز تأثیر مینهادند و این تأثیر بیگمان نیرومند هم بود اما اکنون معیاری برای سنجش میزان آن نداریم. اما در بررسی ادبیات شفاهی کوچنشینان لازم است که این عامل را پیوسته بهیاد داشتهباشیم. ناچیز شمردن اهمیت مردمی بزرگ و تمدنی عظیم که هزار سال پیش از روی نقشه ناپدید شد و حتی تاریخ کموبیش آن را بهدست فراموشی سپرده، آسان است. تاریخنگاران غربی نفوذ فرهنگی اویغورهای باستان را هرگز چنان که باید و شاید تأیید نکردهاند، اما در این زمینه سنتهای بومی در مقایسه با نوشتههای تاریخنگاران ما راهنمای معتبرتریست. خواهیم دید که مهمترین مجموعهی حماسی ترکان، از اویغورها بهعنوان پیشروان تمدن شرق یاد میکند و خوانندهی دورهگرد و چادرنشین قیرغیز پیوسته با شگفتی از فرهنگ مادی، سیاست مترقی، و خوی صلحدوستانهی اویغورها سخن میگوید.
بسیاری بر این عقیدهاند که سرزمین اولیهی قیرغیزها سرچشمههای ینیسئی بودهاست. گمان میرود که واپسین مرحلهی کوچ آنان بهسوی جنوب در سدهی هفدهم و همزمان با پیشروی روسان در سیبری رخ دادهاست.(10) اما مرحلههای پیشین این کوچها را بسیار پیش از اینها میدانند. قیرغیزها را همان مردم مقتدری میدانند که در سالنامههای چینی هاکاس Hakas [یا Khakas] نامیده میشوند، یا شاید درستتر "کیچ قیا شه"(11) K'ic-gia-sɀe که گویا نواحی پیرامون سرچشمهی ینیسئی را در طول سدهی نهم در اشغال داشتند و حکومت اویغورها را که مرکزشان قاراقوروم واقع در اورخون در مغولستان شمالی بود در سال 840 منهدم کردند.(12) نیز قرغیزها را بهویژه همان شاخه از جنگجویان سلحشور ترک میدانند که در سدهی دهم از سرچشمهی ینیسئی بهسوی جنوب غربی سرازیر شدند.(13) نخستین عملیات ترکان که به شکست نیروی اویغورها در شمال انجامید چیزی فراتر از تاختوتاز جنگجویان وحشی بود و بررسی دقیق سیاست و دستاوردهای عملی آنان – تا جایی که اسناد و شواهد در دسترس اجازه میدهد(14) – روشن میسازد که حتی ترکان کوهنشین نیز در آن زمان توانایی حرکات بهدقت حسابشده، سیاست سنجیده، و جنگ سازمانیافته را داشتهاند. در واقع آنان میبایست مردمانی بسیار متمدنتر از قیرغیزهای همین اواخر بودهباشند. البته رادلوف نیز نشان دادهاست که عشق به منظومههای "حماسی"(15) که قیرغیزهای امروز و ترکان آباکان در آن سهیماند، شاید سرچشمهای مشترک دارد و در اصل به هاکاسهای ینیسئی باز میگردد.(16) این ادعای بغرنجیست، اما چیزی که آن را تأیید میکند شاید همگونی ساختار منظومههای هردوی قیرغیزها و ترکان آباکان با ترکان آلتای است که میان آندو قرار دارند.(17)
اگر نظریهی وجود سرچشمهی شمالی درست باشد – و موردی برای تردید در آن وجود ندارد – قیرغیزها میبایست از گذشتههای دور همسایگان نزدیک بوریاتها Buriat بودهباشند. بوریاتها مغولهایی بودند که در آن زمان پیرامون دریاچهی بایکال بهسر میبردند (و امروز نیز همانجا بهسر میبرند). این نزدیکی تا حدودی به برخی آشفتگیها میانجامد که در تمیز دادن دقیق قرغیزها از بوریاتها رواج دارد. در واقع اگر بخشی از بوریاتها پیش از حرکت قیرغیزها به سمت جنوب و اسکان آنان در کرانههای دریاچهی "ایسسیک کول" واقع در دامنهی کوههای آلاتائو Alatau به این منطقه کوچیدهباشند، و اغلب همینطور نیز پنداشته میشود، در آن صورت تمایز اصلی میان این دو تا حدودی از میان میرود. بوریات یا بوروت Burut (پولوت Pulut) نامیست که چینیان و کالموکهای Kalmuk امروزی به قیرغیزها دادهاند و حال آنکه نویسندگان "روس" (از آن میان ولیخانوف(18) Valikhanov و ونیوکوف Venyukov) آنان را دیکوکامننیه Dikokamennye [ساکنان کوهستانهای صعب] مینامند. اما بوروت (بوریات)های اصیل نه ترک، که مغولاند. بنابراین بهنظر میرسد که پذیرفتنیترین توضیح برای این آشفتگی در نامها آن است که منظور چینیان از این نام بهدرستی برخی قبایل مغول بوده که پیش از مهاجرت قیرغیزها از ینیسئی در سدههای هفدهم و هجدهم و پیش از آن، پیرامون دریاچهی ایسسیک کول سکونت داشتهاند، اما این نام پس از آن نیز همچنان هم برای ساکنان اولیه و هم بر قبایل مهاجر بعدی بهکار رفتهاست. البته این آشفتگی ناخوشایندیست، زیرا این قبایل ادبیاتی غنی و شواهدی از آداب و رسوم بومی به یادگار گذاشتهاند که گاه بهعنوان سنتهای مغولی و گاه بهنام سنتهای ترکی به آنها استناد شدهاست،(19) و بدینگونه آشفتگیهای بیشتری بر آشفتگیهای موجود در همپوشی مغول – ترک در مناطق کوهستانی جونگاریا، ترکستان چین، و کوههای تیانشان افزوده شدهاست.
جلوههایی از شکوه و جلال و تشریفاتی را که از زمان چنگیزخان تا سدهی هفدهم در بارگاههای چادرنشینان رواج داشته میتوان از آثار جهانگردان سدههای میانه دستچین کرد که برای ارتباط دولتی یا تبلیغ دینی به سراغ آنان میرفتند. البته این نوشتهها همیشه ترکان، مغولان، و تونقوسها را به روشنی از هم تمیز نمیدهند،(20) اما این که در آن هنگام تمایز آنان تا چه میزان روشن بوده، خود جای بحث دارد. و البته این بحث خویشاوندان نزدیک حکمرانان و رهبران اصلی را در بر نمیگیرد که اتباعشان همهی مردم استپهای غربی و بسیاری از استپهای شرقی را شامل میشد. احتمال دارد که مغولهای واقعی کوچکترین بخش از اردوهای بزرگی را تشکیل میدادند(21) که با نبوغ و رهبری چنگیزخان و جانشیناناش همچون بهمنی عظیم پیش میرفتند. بخش عمدهی آنان در میان سپاهیانی که جهانگردان اروپایی دیدهاند، بدون شک ترک بودهاند، و گروههایی که چین را شکست دادند گمان میرود که تونقوس بودند.
اثرات ویرانگر تهاجم تاتارها بر اروپای شرقی چشمان ما را بر دیدن دستاوردهای شگرف فکری رهبران آنان هم در سازماندهی و هم در دانش جنگ بستهاست، هرچند که رواداری دینی آنان در دورانی که اروپا در بنیادگرایی دستوپا میزد، از دیرباز بر ما معلوم بودهاست.(22) ادب اجتماعی آنان نیز به همین میزان چشمگیر بودهاست. نامهی ابراز همدردی که مامایخان Mamai Khan در سوگ واسیلی سوم Vasily III برای پسر او ایوان مخوف فرستاد نشاندهندهی ذوق سلیم و فرهنگ والای نویسندهی آن است.(23) جهانگردان سدههای میانه چون پیان دو کارپینی Pian de Carpini [Pian del Carpine]، ابن بطوطه، و ویلیام رابراک William of Rubruck، بهروشنی تمام شهادت دادهاند که امیران چادرنشین با رواداری و فروتنی با آنان رفتار میکردند و در بارگاهشان آداب معاشرت بسیار سنگین و رنگینی بهجا میآوردند. در نوشتههای فرستادگان روس به دربار آلتینخان Altyn Khan و امیران مغول در همسایگی او در سدهی هفدهم نیز تأکید مشابهی بر تشریفات سنگین و رنگین و عشق به جلوهفروشی یافت میشود.(24) هنگامی که به بررسی داستانهای منظوم برسیم، خواهیم دید که آنان دقت بسیاری برای تشریح جزئیات امور کماهمیت و روزمره از قبیل ضیافتها و ورود مهمانان و جزئیترین حرکات و رفتار بزرگانشان صرف میکنند. روایتهای جهانگردان سدههای میانه و فرستادگان روس سدهی هفدهم، بهویژه روایت اسپاتاری Spathary بهروشنی نشان میدهند که سخن از بهجا آوردن آداب معاشرتی چنین دقیق و پر وسواس به هیچ وجه بخشی از ظریفکاریهای شاعرانه نیست و بازتابی صادقانه از آداب و رسوم بارگاه اقوام بدویست که از این دست کارهای پیش پا افتاده را اگر جنبهی عادت روزمره نداشتهباشد، با همهی سربلندی یک انجام وظیفه بهجا میآورند. در فصل دیگری در این باره بیشتر خواهم گفت.
ترکمنان رئیسشان را خان مینامیدند و رؤسای زیر دست او را، که گویا خدمتکاران شخصی او شمرده میشدند و نقشی شبیه به ثیناهای þegnas [thegns] انگلوساکسون داشتند، نایب naib میخواندند. رهبران لشکری سردار sirdar نامیده میشدند و بر پایهی کارآیی و شایستگی انتخاب میشدند. آنان پس از چندی در کنار ثروتمندترین و صاحب نفوذترین مردان قبیله به جرگهی "آغ ساققال"ها ak-sakals یعنی ریشسفیدان یا زعمای قوم در میآمدند. حاکمان قازاخها، سلطانها sultans بودندکه عنوانشان موروثی بود. سلطانها خود زیر دست خان بودند و خان از میان سلطانهای اصیل و دارای دودمان اشرافی انتخاب میشد.(25) قبایل قیرغیز را ماناپها manaps یا ریشسفیدان رهبری میکردند که در آغاز انتخابی بودند اما دیرتر این مقام موروثی شد. در میان آنان بیها bis [بیگها] هم بودند که ناظر اجرای مقررات بودند، و باتیرها batyrs [باهادیرها، بهادرها] که عملیات نظامی را رهبری میکردند. بالاتر از ماناپها "آغا – ماناپ"(26) aga-manap بود که رهبری اتحادیهی قبایل را داشت.
جانشینی از مرد به مرد میرسید، اما دقت در سنتهای آنان نشان میدهد که جانشینی پیشتر زنانه بودهاست.(27) اگر نام کودکی از تاتارهای اهل شهر قیزیل Kysyl [Kyzyl] را از او بپرسند، او بهترتیب نام خود، و سپس 1- نام مادرش، 2- نام دائیاش، و 3- نام پدرش را میگوید.(28) بهدلیل نبودن نوشتار و ثبت احوال، این مردمان اهمیت زیادی برای حفظ شجرههای خود قائلند.(29) میان سلطانهایی که خون خالص دودمان خان را داشتند، و سلطانهایی که زادهی اختلاط خون خان با خون بیرون از دودمان خان بودند تفاوت جدی قائل میشدند.(30) وامبری میگوید که دو قیرغیز به هم که میرسند نخستین پرسش این است که "هفت پشت پدری تو که بودهاند؟" و مخاطب حتی اگر پسری هفتساله باشد همیشه پاسخ را آماده دارد، وگرنه او را بسیار بیتربیت میشمارند.(31) گمان میرود که مقام زن در نزد آنان بالاتر از چیزی بود که در نگاه نخست بهنظر میرسید، هرچند که بخش بزرگی از کارهای سنگین همواره بر دوش آنان بود. گفته میشد که مقام زنان در میان چادرنشینان ارجمندتر از مقام زنان ترکان اسکانیافته،(32) و بهظاهر چیزی مشابه مقامشان در میان طوارقهای Tuareg افریقایی بودهاست. سنگنوشتههای اورخون نیز به مقام رفیع زنان در میان ترکان سدهی هشتم اشاره کردهاست. اینجا خاقان khaghan (یا خان، کان khan, kan) در سخن از پدر و مادرش، عنوان (گردانندهی) "خردمند طایفه" را به مادرش میدهد. پس از مرگ شوهر، دو پسر خردسال از او میمانند و چنین پیداست که آموزش و پرورش آنان بهتمامی به مادرشان سپرده میشود.(33)
(پیشگفتار ادامه دارد)
________________________________________
3 - باید بهیاد داشت که آنجا که سخن از دین قبایل گوناگون ترک بهمیان میآید، منظور اعتقادیست که آنان بههنگام ثبت مطالب مورد بررسی من و پیش از تأثیر پذیرفتن از عواقب انقلاب روسیه داشتهاند.
4 - نباید با چرکسهای قفقاز یکی گرفتهشوند. اکنون نامی از چرکاسها یافت نمیشود. (مترجم)
5 - نویسنده منبعی برای وجود "قازاخ" در شعر فردوسی نشان نداده و تلاش من برای یافتن "قازاخ" با همهی ترکیبهای ممکن ک، ق، خ، ا، یا فتحه در شاهنامهی فردوسی به نتیجهای نرسید. در عوض با ترکیب مرزداری و تاختن و غارتگری در شاهنامه از قومی بهنام "آلان" یاد میشود. این قوم پیشتر در سوی شرقی خزر میزیسته، و دیرتر به قفقاز کوچیدهاست، اما زبان آنان ترکی نیست و گفته میشود که یکی از زبانهای ایرانیست. فردوسی در "پادشاهی کسری نوشینروان" میگوید:
ز دریا به راه الانان کشید / یکی مرز ویران و بیکار دید
به آزادگان گفت ننگست این / که ویران بود بوم ایران زمین
نشاید که باشیم همداستان / که دشمن زند زین نشان داستان
ز لشکر فرستادهای برگزید / سخنگوی و دانا چنان چون سزید
بدو گفت شبگیر ز ایدر بپوی / بدین مرزبانان لشکر بگوی
شنیدم ز گفتار کارآگهان / سخن هرچ رفت آشکار و نهان
که گفتید ما را ز کسری چه باک / چه ایران بر ما چه یک مشت خاک
بیابان فراخست و کوهش بلند / سپاه از در تیر و گرز و کمند
همه جنگجویان بیگانهایم / سپاه و سپهبد نه زین خانهایم
کنون ما به نزد شما آمدیم / سراپرده و گاه و خیمه زدیم
در و غار جای کمین شماست / بر و بوم و کوه و زمین شماست
فرستاده آمد بگفت این سخن / که سالار ایران چه افگند بن
سپاه الانی شدند انجمن / بزرگان فرزانه و رای زن
سپاهی که شان تاختن پیشه بود / وز آزادمردی کماندیشه بود
از ایشان بدی شهر ایران به بیم / نماندی بکس جامه و زر و سیم
در متنهای فارسی کموبیش همیشه و همهجا قازاخها را "قزاق" نامیدهاند. لغتنامهی دهخدا با تحقیری آشکار مینویسد: «بسیاری از آنها [قزاقها] از شهرهای ترکنشین خوارزم از جمله خیوه و بخارا فرار کردهاند و نام آنها در زبان ترکی «بیخانمان» و «حادثهجو» و «طاغی» معنی میدهد.» در اینجا نیز منبعی برای معنای ترکی این واژه ذکر نمیشود. فرهنگ American Heritage قازاخ را [kazakh] همریشه با واژهی ترکی "قازانماق" و بهمعنای "[شخص] سودبرنده" میداند. من برای پرهیز از تشابه نام این قوم با دیگر معناهای "قزاق" در فارسی، نام آنان را "قازاخ" مینویسم. (مترجم)
6 - منظور نویسنده توکلخان Tevvekel/Tauekel/Tavakkul است. (مترجم)
9 - Chavannes and Pelliot, Journal Asiatique, 1913 (I), pp. 191f., 193 ff., 317 ff.; بهنقل از Burkitt, The Religion of the Manichees, pp. 50, 97 f. برای مطالعهی طرحی از تاریخ و فرهنگ کوچا نگاه کنید به S. Lévi, Journal Antique, 1913 (2), pp. 311 ff. برای مطالعهی بحثی پیرامون عناصر بیگانه در فرهنگ دیرین ترکی نگاه کنید به Brockelmann, Asia Major (1925), pp. 110 ff.
12 - رادلوف، پیشین.
13 - رادلوف، پیشین.
19 - برای نمونه نگاه کنید به مقالهای موجز اما جالب و مصور از کورت لوبینسکی Kurt Lubinsky که در آن از "اویراتها Oirat (همان کالموک Kalmuck)های مرزهای مغولستان با سیبری" نام برده شدهاست. اویراتها کالموک هستند و قومشناسان امروزی آنان را از مغولان غربی یا کالموکها میدانند. در مجموعهی منظومههای قیرغیزی ماناس، اویراتها با نوقایها Nogai یکی دانسته شدهاند.
کتاب حاضر دو بخش دارد. بخش نخست فصلیست دربارهی ادبیات شفاهی ترکان برداشته از کتاب "رشد ادبیات" Growth of Literature به قلم دکتر چادویک که بازنگریهای مختصری در آن شده، و بخش دوم یا بخش تکمیلی، دستاورد پژوهشهاییست که پروفسور ویکتور ژیرمونسکی در دوران حاکمیت اتحاد شوروی انجام دادهاست.
ادبیات شفاهی ترکان برای کسانیکه تنها با ادبیات شفاهی اروپایی آشنایی دارند بسیار جالب و متنوع و تا حدی شگفتانگیز است. این ادبیات را مردمانی چادرنشین با تکیه بر سنتهای رشدیافتهی سرایش روایات منظوم قهرمانی آفریدهاند. دکتر چادویک مهمترین حماسهها را تحلیل و تفسیر کرده و پروفسور ژیرمونسکی نیز حاصل پژوهش در آوازهای حماسی و خوانندگان آنها و چگونگی روند انتقال سینهبهسینهی آنها را افزودهاست.
دکتر چادویک در بررسی ادبیات شفاهی ترکان پیشاهنگ دیگر پژوهندگان غربی بوده و این کار را پیگیرانه ادامه دادهاست. حاصل پژوهش او در حماسههای ترکی در میان آثاری که به دیگر زبانهای دنیا منتشر شده، کاریست یگانه. مطالعهی این کتاب را به همهی پژوهندگان ادبیات تطبیقی و منشاء ادبیات و نیز به پژوهشگران فولکلور و انسانشناسی توصیه میکنیم.
بانو دکتر نورا چادویک Nora K. Chadwick (1891-1972)
پروفسور ویکتور ژیرمونسکی Viktor Zhirmunsky (1891-1971)
حماسههای شفاهی آسیای میانه
فهرست:
بخش نخست: منظومههای حماسی ترکان آسیای میانه
به قلم نورا چادویک
1- پیشگفتار
2- منظومهها و دستانهای saga قهرمانی
3- محیط قهرمانی: فردگرایی در منظومههای قهرمانی
4- منظومهها و دستانهای غیر قهرمانی
5- عناصر تاریخی و غیر تاریخی در منظومهها و دستانهای قهرمانی
6- منظومهها و دستانهای مربوط به خدایان و ارواح، و منظومههای حکمت و الهام
7- منظومهها و دستانهای باستانی، ادبیات پندآموز و توصیفی. منظومهها و دستانهای دربارهی افراد نامشخص
8- متنهای مکتوب
9- نقالی و تصنیف
10- شمن
بخش دوم: آوازهای حماسی و خنیاگران در آسیای میانه
به قلم ویکتور ژیرمونسکی
1- سیری در کتابشناسی
2- قصههای حماسی
3- خوانندگان قصهها
کتابشناسی مراجع
بخش 1
بخش 2
نمایه
همهی افزودههای میان [ ] در سراسر این متن از مترجم فارسیست.
بخش نخست
منظومههای حماسی ترکان آسیای میانه
1
پیشگفتار
منظور من از "ترکان" گروههایی از مردم آسیا هستند که به لهجههای گوناگون زبانهای ترکی سخن میگویند؛ شهرنشین نیستند؛ و تا چندی پیش ادبیات مکتوب بومی نداشتهاند. بررسی من کموبیش قبایل ترک آلتای، سایان Sayan، کوههای تیانشان، درههای علیای ینیسئی Yenisei، اوب Ob، و ایرتیش، استپهای میان آنها، ساکنان آبریزهای دریاچههای آرال Aral و خزر، و قبایل ترکمن شمال ایران را در بر میگیرد. یاکوتها Yakut بهطور عمده در درهی رود لنا Lena بهسر میبرند، اما فقدان یا دور از دسترس بودن مطالبی دربارهی آنان متأسفانه مانع از آن میشود که از این مردم جالب سخن بگویم و تنها گاه بهطور گذرا به آنان اشاره خواهم کرد. نقطهی آغاز بررسی من از وضعیت فرهنگی ترکان از هنگامیست که جهانگردان بزرگ سدهی نوزدهم به دیدن آنان رفتند و ادبیات شفاهی آنان را آنچنان که در همان زمان رایج بود ثبت کردند، و این پیش از دگرگونیهای ناشی از انقلاب روسیه و تأثیر آن در آسیای مرکزی و شمالی بود. جغرافیای سیاسی نظام شوروی، گسترش همهجانبهی آموزش و پرورش، تأثیر آن در دگرگونی بینش افراد، و زوال فرهنگ سنتی بومی را در این بررسی بهطور کلی نادیده گرفتهام. دگرگونیهایی که پس از انقلاب روسیه تا امروز در سراسر سیبری رخ داده آنچنان شدید بوده که من ترجیح دادهام در سخن از ادبیات و نقالان دورهگرد بومی، در بیشتر موارد فعل گذشته بهکار برم. اما شکی ندارم که این دگرگونیها هنوز به جاهای دورافتادهی کوهستانها و جنگلها نرسیدهاست.
مردمی که به زبانهای ترکی سخن میگویند، اغلب به دو گروه تقسیم میشوند: ترکان شرقی، و ترکان غربی. ترکان غربی (یا تیرهی اوغوز Oghuz) از سوی مشرق ایران و افغانستان را در بر میگیرند و عثمانیان و ترکمنان و آذربایجانیان را شامل میشوند. از اینان تنها ترکمنان در بررسی ما میگنجند، زیرا که عثمانیان سدههای بسیاریست که ادبیات مکتوب دارند. بنا بر تقسیمات چاپلیسکا(1) Czaplicka ترکان شرقی عبارتاند از مردم ترکستان و آسیای مرکزی تا مغولستان و چین، و همچنین ترکان ولگا که هم از نظر زبانی و هم از نظر تاریخی به این گروه تعلق دارند. ترکان شرقی ساکن آسیا خود به دو گروه تقسیم میشوند: 1- ترکان ایرانی، شامل ترکان ترکمنستان و برخی ترکان استپهای ساحل خزر که سدههای طولانی زیر نفوذ "ایران" بودهاند؛ و 2- "ترکان تورانی" شامل بیشتر ترکان استپها، سیبری جنوبی، جونگاریا Jungaria، و مغولستان شمالی.(2) بهعلت وجود موانع کوهستانی در آسیای مرکزی، گمان میرود که این ترکان کمتر از گروه نخست در معرض تأثیر فرهنگ بیگانه بودهاند. با این حال حتم دارم که به وابستگی فرهنگی آنان به چین و تبت در گذشته اهمیت لازم داده نشده، و نیز حتم دارم که در سالهای اخیر فرهنگ روسیه تأثیری گسترده و اساسی بر فرهنگ آنان نهادهاست.
از آنجایی که بیشتر مواد خام این پژوهش از مجموعههای رادلوف Radlov برداشته شده، نقسیمبندی او را نیز پذیرفتهام. تقسیمبندی او بر پایهی خویشاوندیهای زبانیست و گروههای زیر را در بر میگیرد که هر کدام شیوههای تولید و ارائهی مواد ادبی ویژهی خود را دارند:
1- ترکانی که در استپها و درههای علیای رود ینیسئی و در دامنههای کوههای سایان بهسر میبرند. این قبایل را گروه آباکان Abakan مینامم، زیرا که بخش بزرگ ادبیات این گروه از میان ترکانی گردآوری شده که در همسایگی استپ آباکان بهسر میبرند. اما باید یادآوری کنم که این اصطلاح را تنها برای ساده کردن کار بهکار میبرم و نباید آن را به چارچوب جغرافیایی محدود دانست. این قبایل اغلب شمنباور و اسبکوچ بودند تا آنکه در اوائل سدهی نوزدهم روسان در سرزمینهای آنان اقدامات شدید استعماری انجام دادند.
2- قیرغیزها که بیشترشان در دامنههای کوههای تیانشان و بهویژه پیرامون دریاچهی ایسسیک کول Issyk-Kul [آبگیر داغ] سکونت دارند. گویا گروههایی نیز در درههای علیای یئیسئی باقی ماندهاند که اغلب سکونتگاه پیشین آنان بهشمار میرود (توضیح بیشتر در ادامه). برخی از آنان کشاورزاند، اما بیشترشان کوچندهاند و رمههای بزرگ اسب و گوسفند دارند. آنان خود را مسلمان مینامند،(3) اما اطلاع چندانی از پیامبر یا از قرآن نداشتند، و گزارش شده که قبایل شرقیتر کموبیش هیچ یادی از این دو نماد نمیکردند (توضیح بیشتر در ادامه).
3- آلتایها، شامل چورنها Chern یا ترکان جنگل سیاه، و تلهاوتها Teleut؛ و برخی قبایل کوچکتر دیگر ساکن در آلتای از جمله کیرهیها Kirei و کوماندیها Kumandist. این قبایل کموبیش همگی شمنباور بودند، اما تلهاوتها در سدهی هفدهم بهظاهر به اسلام گرویدند، و کیرهیها نیز که اکنون مسلماناند، از سدهی یازدهم تا سیزدهم مسیحی نستوری بودند. ترکان این گروه را در مقایسه با دیگر ترکان آسیای میانه اغلب فارغ از تأثیر پذیری از بیگانگان میانگارند و گفته میشود که رسوم و باورهای کهن ترکی را در خالصترین شکل آن حفظ کردهاند. آنان در جایی که شرایط اجازه دهد کشاورزی میکنند، اما بیشتر ترکان آلتای کوچنده و شکارچی بودند.
اهالی آلتای، چرکاسها(4) Cherkasy و تو – وینها Tu-vintsy که در جنوب سیبری بهسر میبرند، محدودههای ملی خود را دارند، خودمختاری فرهنگی دارند، و قواعد اولیهای به زبان بومی خود وضع کردهاند.
4- قازاخها که در استپهای بخش شمالی و شرقی آبریز آرال – خزر و ناحیهی اورنبورگ Orenburg روسیه سکونت دارند. آنان را بهتکرار قیرغیز نامیدهاند اما روسان آنان را کازاخ مینامند. گمان میرود که واژهی قازاخ بهمعنای "مرزنشین" است. نخستین بار فردوسی شاعر ایرانی (1020 میلادی) نامی از آنان برده و "قازاخها" را غارتگران استپنشین و سوارکار و مسلح دانستهاست.(5) این قبایل را خان یا امیر آنان تیاوکا(6) Tyavka در سدهی سیزدهم برای تسهیل امور اداری به سه "اردو" [یوز، صد] بخش کرد: اردوی بزرگ [اولو یوز]، که در استپهای میان دریای آرال و کوهستان شرقی دریاچهی بالخاش Balkhash سکونت دارند؛ اردوی میانه [اورتا یوز]، ساکن منطقهی میان توبول و ایرتیش و سیردریا Syr Daria (یا جاکسارتس Jaksartes) [سیحون]؛ و اردوی کوچک [کیشی یوز] که میان دریای آرال و ولگای سفلی جای دارند. بیشتر آنان تا چندی پیش چادرنشین بودهاند ولی در جنوب و در غرب دیریست که بهتدریج شیوهی زیست مهاجران روس را در پیش گرفتهاند. تغییر دین آنان روندی تدریجی داشته و گرچه در گذشتههای دور اسلام در میان قبایل جنوبی آنان ترویج شدهبود، اما اکثریت افراد هنگامی اسلام اختیار کردند که کوچومخان Kuchum Khan در سدهی شانزدهم از مبلغان اسلام پشتیبانی کرد.
5- ترکان درههای اوب و ایرتیش که اکثریت آنان اغلب "تاتارهای توبول" نامیده شدهاند، گرچه این نام همانقدر قراردادیست که پیشتر در مورد گروه "آباکان" گفتم. آنان از نظر شیوهی زیستشان ثابتترین اسکانیافتگان در میان ترکاناند و بهطور عمده به کشاورزی یا بازرگانی میپردازند. بیشتر اینان مسلماناند، اما گروههایی از آنان از سال 1720 به بعد مسیحی شدهاند.
6- و سرانجام ترکمنان که در دشتهای شمال ایران و افغانستان، میان دریای خزر و اوکسوس Oxus [آمودریا، جیحون] ساکناند. بخش بزرگی از آنان چادرنشین و اسبپرور بودهاند اما پس از آنکه در سال 1881 زیر انقیاد روسان در آمدند، بهتدریج کشاورزی و شیوههای زیستی اسکانیافته را در پیش گرفتند. همگی مسلماناند.
از تاریخ ترکان چیزی بیش از مناسباتشان با چینیان در مشرق و روابطشان با اروپا در مغرب نمیدانیم. نویسندگان اروپایی اغلب آنان را از مغولان و تونقوسها Tungus تمیز ندادهاند.(7) اما همهی اطلاعات ما نشان میدهد که تمدن ترکان در گذشته در سطحی بالاتر از امروز بودهاست. تمدن شهرنشین باستانی در ینیسئی که باستانشناسان کشف کردهاند و حاکی از رونق آن در درازای همهی هزارهی پیش از دوران ما است،(8) درست یا نادرست، اغلب به ترکان باستان نسبت داده میشود. اما آنچه تازهتر است و از همین رو برای پژوهش ما مهمتر است، رد و نشانهای بهجا مانده از اویغورهاست Uigur. اینان ترکانی هستند که در طول هزارهی نخست عصر ما در مغولستان شمالی و غربی و سپس در بیابانها و آبادیهای جنوب غربی میزیستند. اویغورها شهرنشینان بسیار متمدنی دارای خط و ادبیات بودند. آنان روابط بازرگانی هم با هند و هم با چین داشتند. خاندان سلطنتی آنان که تا سال 840 در قاراقورام Karakoram [قاراقوروم Karakorum] در مغولستان شمالی پایتخت داشت و سپس به کوچا Kucha [کوشان] در ترکستان چین و جاهای دیگر کوچید، در دورههای گوناگونی پیش از سدهی دهم دینهای بودایی و مانوی داشت. تغییر دین خاقان یا فرمانروای آنان به آیین مانوی در سال 763 رخ داد و ترویج این آیین در میان اویغورها از آن هنگام آغاز شد.(9) حتی پس از شکست اویغورها در اورخون Orkhon در سال 840 و انتقال مرکزشان به ترکستان چین، نفوذ آنان در بیابانها و آبادیهای گوبی Gobi و بیابانهای تکلهمکان Taklamakan و آبریز تاریم Tarim و کوهستان بزرگ غرب گستردهبود. شاخهای از خاندان سلطنتی اویغورها حتی تا سدهی سیزدهم در دامنههای تیانشان کاخ تابستانی داشتند.
تمدن اویغوری سدهها پیش از کوچیدن اویغورها بهسوی جنوب، آبریزهای تورفان Turfan و تاریم، و ناحیهی ختن Khotan را در اشغال داشتند، بیگمان بر چادرنشینان ساکن کوهستانهای همسایگی خود نیز تأثیر مینهادند و این تأثیر بیگمان نیرومند هم بود اما اکنون معیاری برای سنجش میزان آن نداریم. اما در بررسی ادبیات شفاهی کوچنشینان لازم است که این عامل را پیوسته بهیاد داشتهباشیم. ناچیز شمردن اهمیت مردمی بزرگ و تمدنی عظیم که هزار سال پیش از روی نقشه ناپدید شد و حتی تاریخ کموبیش آن را بهدست فراموشی سپرده، آسان است. تاریخنگاران غربی نفوذ فرهنگی اویغورهای باستان را هرگز چنان که باید و شاید تأیید نکردهاند، اما در این زمینه سنتهای بومی در مقایسه با نوشتههای تاریخنگاران ما راهنمای معتبرتریست. خواهیم دید که مهمترین مجموعهی حماسی ترکان، از اویغورها بهعنوان پیشروان تمدن شرق یاد میکند و خوانندهی دورهگرد و چادرنشین قیرغیز پیوسته با شگفتی از فرهنگ مادی، سیاست مترقی، و خوی صلحدوستانهی اویغورها سخن میگوید.
بسیاری بر این عقیدهاند که سرزمین اولیهی قیرغیزها سرچشمههای ینیسئی بودهاست. گمان میرود که واپسین مرحلهی کوچ آنان بهسوی جنوب در سدهی هفدهم و همزمان با پیشروی روسان در سیبری رخ دادهاست.(10) اما مرحلههای پیشین این کوچها را بسیار پیش از اینها میدانند. قیرغیزها را همان مردم مقتدری میدانند که در سالنامههای چینی هاکاس Hakas [یا Khakas] نامیده میشوند، یا شاید درستتر "کیچ قیا شه"(11) K'ic-gia-sɀe که گویا نواحی پیرامون سرچشمهی ینیسئی را در طول سدهی نهم در اشغال داشتند و حکومت اویغورها را که مرکزشان قاراقوروم واقع در اورخون در مغولستان شمالی بود در سال 840 منهدم کردند.(12) نیز قرغیزها را بهویژه همان شاخه از جنگجویان سلحشور ترک میدانند که در سدهی دهم از سرچشمهی ینیسئی بهسوی جنوب غربی سرازیر شدند.(13) نخستین عملیات ترکان که به شکست نیروی اویغورها در شمال انجامید چیزی فراتر از تاختوتاز جنگجویان وحشی بود و بررسی دقیق سیاست و دستاوردهای عملی آنان – تا جایی که اسناد و شواهد در دسترس اجازه میدهد(14) – روشن میسازد که حتی ترکان کوهنشین نیز در آن زمان توانایی حرکات بهدقت حسابشده، سیاست سنجیده، و جنگ سازمانیافته را داشتهاند. در واقع آنان میبایست مردمانی بسیار متمدنتر از قیرغیزهای همین اواخر بودهباشند. البته رادلوف نیز نشان دادهاست که عشق به منظومههای "حماسی"(15) که قیرغیزهای امروز و ترکان آباکان در آن سهیماند، شاید سرچشمهای مشترک دارد و در اصل به هاکاسهای ینیسئی باز میگردد.(16) این ادعای بغرنجیست، اما چیزی که آن را تأیید میکند شاید همگونی ساختار منظومههای هردوی قیرغیزها و ترکان آباکان با ترکان آلتای است که میان آندو قرار دارند.(17)
اگر نظریهی وجود سرچشمهی شمالی درست باشد – و موردی برای تردید در آن وجود ندارد – قیرغیزها میبایست از گذشتههای دور همسایگان نزدیک بوریاتها Buriat بودهباشند. بوریاتها مغولهایی بودند که در آن زمان پیرامون دریاچهی بایکال بهسر میبردند (و امروز نیز همانجا بهسر میبرند). این نزدیکی تا حدودی به برخی آشفتگیها میانجامد که در تمیز دادن دقیق قرغیزها از بوریاتها رواج دارد. در واقع اگر بخشی از بوریاتها پیش از حرکت قیرغیزها به سمت جنوب و اسکان آنان در کرانههای دریاچهی "ایسسیک کول" واقع در دامنهی کوههای آلاتائو Alatau به این منطقه کوچیدهباشند، و اغلب همینطور نیز پنداشته میشود، در آن صورت تمایز اصلی میان این دو تا حدودی از میان میرود. بوریات یا بوروت Burut (پولوت Pulut) نامیست که چینیان و کالموکهای Kalmuk امروزی به قیرغیزها دادهاند و حال آنکه نویسندگان "روس" (از آن میان ولیخانوف(18) Valikhanov و ونیوکوف Venyukov) آنان را دیکوکامننیه Dikokamennye [ساکنان کوهستانهای صعب] مینامند. اما بوروت (بوریات)های اصیل نه ترک، که مغولاند. بنابراین بهنظر میرسد که پذیرفتنیترین توضیح برای این آشفتگی در نامها آن است که منظور چینیان از این نام بهدرستی برخی قبایل مغول بوده که پیش از مهاجرت قیرغیزها از ینیسئی در سدههای هفدهم و هجدهم و پیش از آن، پیرامون دریاچهی ایسسیک کول سکونت داشتهاند، اما این نام پس از آن نیز همچنان هم برای ساکنان اولیه و هم بر قبایل مهاجر بعدی بهکار رفتهاست. البته این آشفتگی ناخوشایندیست، زیرا این قبایل ادبیاتی غنی و شواهدی از آداب و رسوم بومی به یادگار گذاشتهاند که گاه بهعنوان سنتهای مغولی و گاه بهنام سنتهای ترکی به آنها استناد شدهاست،(19) و بدینگونه آشفتگیهای بیشتری بر آشفتگیهای موجود در همپوشی مغول – ترک در مناطق کوهستانی جونگاریا، ترکستان چین، و کوههای تیانشان افزوده شدهاست.
جلوههایی از شکوه و جلال و تشریفاتی را که از زمان چنگیزخان تا سدهی هفدهم در بارگاههای چادرنشینان رواج داشته میتوان از آثار جهانگردان سدههای میانه دستچین کرد که برای ارتباط دولتی یا تبلیغ دینی به سراغ آنان میرفتند. البته این نوشتهها همیشه ترکان، مغولان، و تونقوسها را به روشنی از هم تمیز نمیدهند،(20) اما این که در آن هنگام تمایز آنان تا چه میزان روشن بوده، خود جای بحث دارد. و البته این بحث خویشاوندان نزدیک حکمرانان و رهبران اصلی را در بر نمیگیرد که اتباعشان همهی مردم استپهای غربی و بسیاری از استپهای شرقی را شامل میشد. احتمال دارد که مغولهای واقعی کوچکترین بخش از اردوهای بزرگی را تشکیل میدادند(21) که با نبوغ و رهبری چنگیزخان و جانشیناناش همچون بهمنی عظیم پیش میرفتند. بخش عمدهی آنان در میان سپاهیانی که جهانگردان اروپایی دیدهاند، بدون شک ترک بودهاند، و گروههایی که چین را شکست دادند گمان میرود که تونقوس بودند.
اثرات ویرانگر تهاجم تاتارها بر اروپای شرقی چشمان ما را بر دیدن دستاوردهای شگرف فکری رهبران آنان هم در سازماندهی و هم در دانش جنگ بستهاست، هرچند که رواداری دینی آنان در دورانی که اروپا در بنیادگرایی دستوپا میزد، از دیرباز بر ما معلوم بودهاست.(22) ادب اجتماعی آنان نیز به همین میزان چشمگیر بودهاست. نامهی ابراز همدردی که مامایخان Mamai Khan در سوگ واسیلی سوم Vasily III برای پسر او ایوان مخوف فرستاد نشاندهندهی ذوق سلیم و فرهنگ والای نویسندهی آن است.(23) جهانگردان سدههای میانه چون پیان دو کارپینی Pian de Carpini [Pian del Carpine]، ابن بطوطه، و ویلیام رابراک William of Rubruck، بهروشنی تمام شهادت دادهاند که امیران چادرنشین با رواداری و فروتنی با آنان رفتار میکردند و در بارگاهشان آداب معاشرت بسیار سنگین و رنگینی بهجا میآوردند. در نوشتههای فرستادگان روس به دربار آلتینخان Altyn Khan و امیران مغول در همسایگی او در سدهی هفدهم نیز تأکید مشابهی بر تشریفات سنگین و رنگین و عشق به جلوهفروشی یافت میشود.(24) هنگامی که به بررسی داستانهای منظوم برسیم، خواهیم دید که آنان دقت بسیاری برای تشریح جزئیات امور کماهمیت و روزمره از قبیل ضیافتها و ورود مهمانان و جزئیترین حرکات و رفتار بزرگانشان صرف میکنند. روایتهای جهانگردان سدههای میانه و فرستادگان روس سدهی هفدهم، بهویژه روایت اسپاتاری Spathary بهروشنی نشان میدهند که سخن از بهجا آوردن آداب معاشرتی چنین دقیق و پر وسواس به هیچ وجه بخشی از ظریفکاریهای شاعرانه نیست و بازتابی صادقانه از آداب و رسوم بارگاه اقوام بدویست که از این دست کارهای پیش پا افتاده را اگر جنبهی عادت روزمره نداشتهباشد، با همهی سربلندی یک انجام وظیفه بهجا میآورند. در فصل دیگری در این باره بیشتر خواهم گفت.
ترکمنان رئیسشان را خان مینامیدند و رؤسای زیر دست او را، که گویا خدمتکاران شخصی او شمرده میشدند و نقشی شبیه به ثیناهای þegnas [thegns] انگلوساکسون داشتند، نایب naib میخواندند. رهبران لشکری سردار sirdar نامیده میشدند و بر پایهی کارآیی و شایستگی انتخاب میشدند. آنان پس از چندی در کنار ثروتمندترین و صاحب نفوذترین مردان قبیله به جرگهی "آغ ساققال"ها ak-sakals یعنی ریشسفیدان یا زعمای قوم در میآمدند. حاکمان قازاخها، سلطانها sultans بودندکه عنوانشان موروثی بود. سلطانها خود زیر دست خان بودند و خان از میان سلطانهای اصیل و دارای دودمان اشرافی انتخاب میشد.(25) قبایل قیرغیز را ماناپها manaps یا ریشسفیدان رهبری میکردند که در آغاز انتخابی بودند اما دیرتر این مقام موروثی شد. در میان آنان بیها bis [بیگها] هم بودند که ناظر اجرای مقررات بودند، و باتیرها batyrs [باهادیرها، بهادرها] که عملیات نظامی را رهبری میکردند. بالاتر از ماناپها "آغا – ماناپ"(26) aga-manap بود که رهبری اتحادیهی قبایل را داشت.
جانشینی از مرد به مرد میرسید، اما دقت در سنتهای آنان نشان میدهد که جانشینی پیشتر زنانه بودهاست.(27) اگر نام کودکی از تاتارهای اهل شهر قیزیل Kysyl [Kyzyl] را از او بپرسند، او بهترتیب نام خود، و سپس 1- نام مادرش، 2- نام دائیاش، و 3- نام پدرش را میگوید.(28) بهدلیل نبودن نوشتار و ثبت احوال، این مردمان اهمیت زیادی برای حفظ شجرههای خود قائلند.(29) میان سلطانهایی که خون خالص دودمان خان را داشتند، و سلطانهایی که زادهی اختلاط خون خان با خون بیرون از دودمان خان بودند تفاوت جدی قائل میشدند.(30) وامبری میگوید که دو قیرغیز به هم که میرسند نخستین پرسش این است که "هفت پشت پدری تو که بودهاند؟" و مخاطب حتی اگر پسری هفتساله باشد همیشه پاسخ را آماده دارد، وگرنه او را بسیار بیتربیت میشمارند.(31) گمان میرود که مقام زن در نزد آنان بالاتر از چیزی بود که در نگاه نخست بهنظر میرسید، هرچند که بخش بزرگی از کارهای سنگین همواره بر دوش آنان بود. گفته میشد که مقام زنان در میان چادرنشینان ارجمندتر از مقام زنان ترکان اسکانیافته،(32) و بهظاهر چیزی مشابه مقامشان در میان طوارقهای Tuareg افریقایی بودهاست. سنگنوشتههای اورخون نیز به مقام رفیع زنان در میان ترکان سدهی هشتم اشاره کردهاست. اینجا خاقان khaghan (یا خان، کان khan, kan) در سخن از پدر و مادرش، عنوان (گردانندهی) "خردمند طایفه" را به مادرش میدهد. پس از مرگ شوهر، دو پسر خردسال از او میمانند و چنین پیداست که آموزش و پرورش آنان بهتمامی به مادرشان سپرده میشود.(33)
(پیشگفتار ادامه دارد)
________________________________________
1- The Turks of Central Asia in History and at the Present Day, pp. 20 f.
2- این تقسیمبندی با نقسیمبندی وامبری Vambéry تفاوت دارد (Das Türkenvolk, p. 85). او ترکان شرقی را به چهار گروه بخش میکند: 1- ترکان سیبری، شامل بیشتر قبایل ساکن پیرامون رودهای لنا، ینیسئی، و توبول Tobol 2- ترکان ترکستان چین و استپهای جنوبی 3- ترکان ولگا 4- ترکان کرانههای دریای سیاه. [کموبیش همهی تقسیمبندیهایی که نویسنده در این کتاب نقل کرده، امروزه کهنه شدهاند و تقسیمبندیهای نوینی جای آنها را گرفتهاست.]3 - باید بهیاد داشت که آنجا که سخن از دین قبایل گوناگون ترک بهمیان میآید، منظور اعتقادیست که آنان بههنگام ثبت مطالب مورد بررسی من و پیش از تأثیر پذیرفتن از عواقب انقلاب روسیه داشتهاند.
4 - نباید با چرکسهای قفقاز یکی گرفتهشوند. اکنون نامی از چرکاسها یافت نمیشود. (مترجم)
5 - نویسنده منبعی برای وجود "قازاخ" در شعر فردوسی نشان نداده و تلاش من برای یافتن "قازاخ" با همهی ترکیبهای ممکن ک، ق، خ، ا، یا فتحه در شاهنامهی فردوسی به نتیجهای نرسید. در عوض با ترکیب مرزداری و تاختن و غارتگری در شاهنامه از قومی بهنام "آلان" یاد میشود. این قوم پیشتر در سوی شرقی خزر میزیسته، و دیرتر به قفقاز کوچیدهاست، اما زبان آنان ترکی نیست و گفته میشود که یکی از زبانهای ایرانیست. فردوسی در "پادشاهی کسری نوشینروان" میگوید:
ز دریا به راه الانان کشید / یکی مرز ویران و بیکار دید
به آزادگان گفت ننگست این / که ویران بود بوم ایران زمین
نشاید که باشیم همداستان / که دشمن زند زین نشان داستان
ز لشکر فرستادهای برگزید / سخنگوی و دانا چنان چون سزید
بدو گفت شبگیر ز ایدر بپوی / بدین مرزبانان لشکر بگوی
شنیدم ز گفتار کارآگهان / سخن هرچ رفت آشکار و نهان
که گفتید ما را ز کسری چه باک / چه ایران بر ما چه یک مشت خاک
بیابان فراخست و کوهش بلند / سپاه از در تیر و گرز و کمند
همه جنگجویان بیگانهایم / سپاه و سپهبد نه زین خانهایم
کنون ما به نزد شما آمدیم / سراپرده و گاه و خیمه زدیم
در و غار جای کمین شماست / بر و بوم و کوه و زمین شماست
فرستاده آمد بگفت این سخن / که سالار ایران چه افگند بن
سپاه الانی شدند انجمن / بزرگان فرزانه و رای زن
سپاهی که شان تاختن پیشه بود / وز آزادمردی کماندیشه بود
از ایشان بدی شهر ایران به بیم / نماندی بکس جامه و زر و سیم
در متنهای فارسی کموبیش همیشه و همهجا قازاخها را "قزاق" نامیدهاند. لغتنامهی دهخدا با تحقیری آشکار مینویسد: «بسیاری از آنها [قزاقها] از شهرهای ترکنشین خوارزم از جمله خیوه و بخارا فرار کردهاند و نام آنها در زبان ترکی «بیخانمان» و «حادثهجو» و «طاغی» معنی میدهد.» در اینجا نیز منبعی برای معنای ترکی این واژه ذکر نمیشود. فرهنگ American Heritage قازاخ را [kazakh] همریشه با واژهی ترکی "قازانماق" و بهمعنای "[شخص] سودبرنده" میداند. من برای پرهیز از تشابه نام این قوم با دیگر معناهای "قزاق" در فارسی، نام آنان را "قازاخ" مینویسم. (مترجم)
6 - منظور نویسنده توکلخان Tevvekel/Tauekel/Tavakkul است. (مترجم)
7 - A. B. Boswell, The Slavonic Review, VI (1927-8), 68 ff.
8 - نگاه کنید به Minns, The Archeological Journal, X (1930), I ff. و منابع مورد استناد آن.9 - Chavannes and Pelliot, Journal Asiatique, 1913 (I), pp. 191f., 193 ff., 317 ff.; بهنقل از Burkitt, The Religion of the Manichees, pp. 50, 97 f. برای مطالعهی طرحی از تاریخ و فرهنگ کوچا نگاه کنید به S. Lévi, Journal Antique, 1913 (2), pp. 311 ff. برای مطالعهی بحثی پیرامون عناصر بیگانه در فرهنگ دیرین ترکی نگاه کنید به Brockelmann, Asia Major (1925), pp. 110 ff.
10 - Radlov, Proben v, v; cf. Czaplicka, The Turks of Central Asia, p. 48; cf. also Venyukov (Michell, The Russians in Central Asia, p. 273).
11 - رادلوف، پیشین.12 - رادلوف، پیشین.
13 - رادلوف، پیشین.
14 - Chavannes and Pelliot, Journal Asiatique, 1913 (1), pp. 285 ff.
15 - از قرار معلوم منظور رادلوف از اصطلاح "حماسی" روایات منظوم بلند است که دربارهی ماجراها و رویدادها و قهرمانان اعم از واقعی و طبیعی، و فراطبیعی سروده شدهاست. نگاه کنید به فصلهای 2 و 3 همین کتاب.16 - Proben, loc. Cit.; cf. Czaplicka, The Turks of Central Asia, p. 69.
17 - See further Kogutei: Altaiski Epos, ed. Zazubrin and Dmitriev, p. 7.
18 - ولیخانوف شاهزادهای قازاخ از خاندان سلطنتی و نوهی واپسین خان اردوی میانه بود و در یک آموزشگاه نظامی روسی روی دیکوکامننیه پژوهشهایی انجام داد. او نخستین قازاخ بود که از فرهنگ سطح بالای اروپایی برخوردار شد و ضمن قازاخ بودن زبان قیرغیزی را نیز میدانست و توانست فصلهای بزرگی از منظومهی ماناس Manas را ثبت کند و به روسی ترجمه کند. نگاه کنید به R. B. Shaw, Journal of the Asiatic Society of Bengal, XLVI (1871), 243; cf.، و نیز به پانویسهای صفحههای بعدی کتاب حاضر.17 - See further Kogutei: Altaiski Epos, ed. Zazubrin and Dmitriev, p. 7.
19 - برای نمونه نگاه کنید به مقالهای موجز اما جالب و مصور از کورت لوبینسکی Kurt Lubinsky که در آن از "اویراتها Oirat (همان کالموک Kalmuck)های مرزهای مغولستان با سیبری" نام برده شدهاست. اویراتها کالموک هستند و قومشناسان امروزی آنان را از مغولان غربی یا کالموکها میدانند. در مجموعهی منظومههای قیرغیزی ماناس، اویراتها با نوقایها Nogai یکی دانسته شدهاند.
20 - Boswell, The Slavonic Review, VI (1927-8), 68.
21 - Czaplicka, My Siberian Year, p. 54.
22 - شاید بری Bury تنها تاریخنگار غربیست که دربارهی این جنبه از فرهنگ ترکی منصفانه داوری کردهاست.21 - Czaplicka, My Siberian Year, p. 54.
23 - Karamzin, Histoire de l'Empire de Russie, VII, 315.
24 - Baddeley, Russia, Mongolia, and China, II, 204 ff.
25 - Levchine, Description des Hordes et des Steppes, p. 398.
26 - Vambéry, Türkenvolk, p. 266; cf. Czaplicka, The Turks of Central Asia, p. 49.
27 - Michell, The Russians in Central Asia, pp. 273 ff.
28 - Radlov, Proben II, 645, ll. 1285 ff.
29 - Levchine, op. cit. P. 147.
30 - Ibid. P. 348
31 - Vambéry, Travels, p. 369; cf. Vambéry, Türkenvolk, p. 285.
32 - Vambéry, Türkenvolk, p. 268; cf. also Barthold, Anhang to Radlov's Die Alttürkischen Inschriften, p. 15.
33 - Barthold, op. cit.
24 - Baddeley, Russia, Mongolia, and China, II, 204 ff.
25 - Levchine, Description des Hordes et des Steppes, p. 398.
26 - Vambéry, Türkenvolk, p. 266; cf. Czaplicka, The Turks of Central Asia, p. 49.
27 - Michell, The Russians in Central Asia, pp. 273 ff.
28 - Radlov, Proben II, 645, ll. 1285 ff.
29 - Levchine, op. cit. P. 147.
30 - Ibid. P. 348
31 - Vambéry, Travels, p. 369; cf. Vambéry, Türkenvolk, p. 285.
32 - Vambéry, Türkenvolk, p. 268; cf. also Barthold, Anhang to Radlov's Die Alttürkischen Inschriften, p. 15.
33 - Barthold, op. cit.
19 July 2015
بازنگاشت ترجمهای دیرین
سیوهفت سال پیش (1357) در چنین روزهایی سرباز صفر تبعیدی پادگان چهلدختر شاهرود بودم. در شهرهای بزرگ ایران دیگهای انقلاب را بار میگذاشتند. هنوز نمیشد دانست، یا من با محدودیتهای آن دوردست حاشیهی کویر نمیدانستم که آیا این دیگها خواهند جوشید، سر خواهند رفت، یا از جوش خواهند افتاد. پس این ملال انتظار و روزمرگی و بیکاری بیپایان را چگونه سر کنم؟ چهقدر خواندن و خواندن و خواندن؟ چگونه من نیز کاری بکنم؟ چگونه بهجای کشتن وقت با بیکار ماندن و انتظار کشیدن، چیزی از آن بیافرینم؟
دوستی به فریادم رسید. او که میدانست چهقدر فولکلور حماسی، بهویژه فولکلور ترکزبان را دوست دارم، کتابی انگلیسی را از یک استاد دانشگاه تبریز بهامانت گرفت و در یکی از فرارهایم از پادگان، در دیداری در تهران آن را به من داد. نام کتاب عبارت بود از «حماسههای شفاهی آسیای میانه» نوشتهی نورا چادویک و ویکتور ژیرمونسکی Oral Epics of Central Asia, N. Chadwick & Victor Zhirmunsky. در جا چند بخش از آن را پسندیدم و تصمیم گرفتم که ترجمهشان کنم.
اکنون برای روزهای انتظار در پادگان برای پایان سربازی، کلی کار داشتم: گوشهی آسایشگاه 150 نفرهی گروهان بالای تختخواب سهطبقه چهارزانو مینشستم، روی کتاب و کاغذ سر خم میکردم، ترجمه میکردم و مینوشتم؛ واژهها و نامهایی را که نمیشناختم یادداشت میکردم و در فرار آخر هفته از پادگان از فرهنگ "امریکن هریتیج" American Heritage و فرهنگهای معتبر دیگر میجستمشان – مینوشتم و مینوشتم.
پیشگفتار و دو فصل مهم از کتاب را ترجمه کردهبودم که دیگهای انقلاب جوشید و سر رفت، و در آغاز دیماه برای همیشه از پادگان گریختم. داستانهای آن پادگان را با داستانهایی دیگر در کتاب «قطران در عسل» نوشتهام.
در دوندگیهای حزبی پس از انقلاب دستنوشتهی این ترجمه لابهلای کاغذها و کتابهایم فراموش شد، و در یکی از «گذاشتن و رفتن»هایم، نمیدانم کجا گذاشتمش و رفتم...
نزدیک بیست سال بعد، در سال 1376 پساز سالها دربهدری، آنگاه که کتاب "آزادهخانم و نویسندهاش" اثر دکتر رضا براهنی تازه منتشر شدهبود و خود ایشان تازه به مهاجرت آمدهبودند، در آن کتاب صحنهای با کلمات بسیار آشنا یافتم – صحنهایست از گفتوگوی یک شمن آلتایی با یک غاز خیالی و افسانهای. عجب! این کلمات را من هم بهدست خودم نوشتهام! من هم یک موقعی درست با همین واژهها ترجمهشان کردهام! آری، در آن روزهای پر ملال پادگان چهلدختر من اینها را بر کاغذ آوردم! اما ممکن نیست آن کاغذهای من بهدست دکتر براهنی افتادهباشد. آن کاغذهای من چه بر سرشان آمد؟
دکتر براهنی به کانادا رسیدهبودند که در نامهای، در کنار ایرادهای خرد و ریزی که در "آزادهخانم و نویسندهاش" یافتهبودم، این را نیز بهشوخی نوشتم که نکند آن کاغذهای من بهدست ایشان افتادهاست؟ دکتر براهنی شوخی مرا جدی گرفتند و در پاسخی منبع آن صحنه و چگونگی پیدایش آن را بهتفصیل شرح دادند. صحنه از یک اثر قدیمیتر نورا چادویک ترجمه شدهبود، و آن اثر قدیمی همان است که پس از بازویرایش در سال 1969 در کتابی که من ترجمه میکردم نقل شدهاست (H. M. Chadwick & N. K. Chadwick, The Growth of Literature, 1940).
سالهای دیگری گذشت. نخست پدرم و سپس مادرم از جهان رفتند، و ده سال پیش، خانهی پدری را که خالی میکردند، پاکتی بزرگ پیدا شد با کاغذهایی به خط من: همان ترجمهی گمشدهی من! ترجمه بهدست من رسید، اما چگونه از خانهی پدری سر در آوردهبود، نمیدانستم.
دو ماه پیش در دیدار با دوستی دیرین و بسیار عزیز در حاشیهی سفرم به کانادا برای معرفی کتاب «قطران در عسل»، او به تصادف از کار من روی "شمنها" سخن گفت. عجب! کدام کار من روی شمنها؟ - همان ترجمهی من! کجا آن را دیده؟ و معلوم شد که او و دوست بسیار عزیز دیگری آن کاغذهای مرا در سال 1362 در یکی از واپسین اقامتگاههایم پیش از ترک ایران یافتهاند، برش داشتهاند، با هم به اردبیل سفر کردهاند و آنها را تحویل پدر و مادرم دادهاند. درود بیکران بر این دوستان! درود بر همتشان! درود بر فداکاریشان! درود بر دوستیشان!
و من که نمیتوانم بگذارم این همه زحمت، حاصل اینهمه دوستی، به هدر رود. حیف است! پس در این مرخصی کوتاه تابستانیم نشستهام و دارم آن ترجمه را بار دیگر میخوانم، با متن اصلی مقابله میکنم، بهروزش میکنم، و نمیتوانم جلوی شگفتزدگیم را بگیرم که در آن بیستوپنج سالگیم عجب سنگهای بزرگی بر میداشتم!
بازنگاشت آن ترجمهی کهنه را، همان پیشگفتار و دو فصل را، در روزها و هفتههای آینده، هر طور که برسم، در این وبلاگ منتشر میکنم، با سپاس از دوستی که کتاب را سیوهفت سال پیش برایم امانت گرفت، و دو دوستی که دستنوشتهی ترجمه را از نابودی نجات دادند، و دوستانی که آن را به دست من رساندند. پاداش همهی آنان با قدرشناسی خوانندگان این ترجمه!
باید بگویم که جلد نخست از سه جلد کتاب قدیمیتر مورد استفادهی دکتر براهنی در "آزادهخان و نویسندهاش" بهدست آقای فریدون بدرهای ترجمه شده و "انتشارات علمی و فرهنگی" در سال 1376 آن را منتشر کردهاست (چادویک: رشد ادبیات، 1940، جلد 1، ادبیات باستانی اروپا).
دوستی به فریادم رسید. او که میدانست چهقدر فولکلور حماسی، بهویژه فولکلور ترکزبان را دوست دارم، کتابی انگلیسی را از یک استاد دانشگاه تبریز بهامانت گرفت و در یکی از فرارهایم از پادگان، در دیداری در تهران آن را به من داد. نام کتاب عبارت بود از «حماسههای شفاهی آسیای میانه» نوشتهی نورا چادویک و ویکتور ژیرمونسکی Oral Epics of Central Asia, N. Chadwick & Victor Zhirmunsky. در جا چند بخش از آن را پسندیدم و تصمیم گرفتم که ترجمهشان کنم.
اکنون برای روزهای انتظار در پادگان برای پایان سربازی، کلی کار داشتم: گوشهی آسایشگاه 150 نفرهی گروهان بالای تختخواب سهطبقه چهارزانو مینشستم، روی کتاب و کاغذ سر خم میکردم، ترجمه میکردم و مینوشتم؛ واژهها و نامهایی را که نمیشناختم یادداشت میکردم و در فرار آخر هفته از پادگان از فرهنگ "امریکن هریتیج" American Heritage و فرهنگهای معتبر دیگر میجستمشان – مینوشتم و مینوشتم.
پیشگفتار و دو فصل مهم از کتاب را ترجمه کردهبودم که دیگهای انقلاب جوشید و سر رفت، و در آغاز دیماه برای همیشه از پادگان گریختم. داستانهای آن پادگان را با داستانهایی دیگر در کتاب «قطران در عسل» نوشتهام.
در دوندگیهای حزبی پس از انقلاب دستنوشتهی این ترجمه لابهلای کاغذها و کتابهایم فراموش شد، و در یکی از «گذاشتن و رفتن»هایم، نمیدانم کجا گذاشتمش و رفتم...
نزدیک بیست سال بعد، در سال 1376 پساز سالها دربهدری، آنگاه که کتاب "آزادهخانم و نویسندهاش" اثر دکتر رضا براهنی تازه منتشر شدهبود و خود ایشان تازه به مهاجرت آمدهبودند، در آن کتاب صحنهای با کلمات بسیار آشنا یافتم – صحنهایست از گفتوگوی یک شمن آلتایی با یک غاز خیالی و افسانهای. عجب! این کلمات را من هم بهدست خودم نوشتهام! من هم یک موقعی درست با همین واژهها ترجمهشان کردهام! آری، در آن روزهای پر ملال پادگان چهلدختر من اینها را بر کاغذ آوردم! اما ممکن نیست آن کاغذهای من بهدست دکتر براهنی افتادهباشد. آن کاغذهای من چه بر سرشان آمد؟
دکتر براهنی به کانادا رسیدهبودند که در نامهای، در کنار ایرادهای خرد و ریزی که در "آزادهخانم و نویسندهاش" یافتهبودم، این را نیز بهشوخی نوشتم که نکند آن کاغذهای من بهدست ایشان افتادهاست؟ دکتر براهنی شوخی مرا جدی گرفتند و در پاسخی منبع آن صحنه و چگونگی پیدایش آن را بهتفصیل شرح دادند. صحنه از یک اثر قدیمیتر نورا چادویک ترجمه شدهبود، و آن اثر قدیمی همان است که پس از بازویرایش در سال 1969 در کتابی که من ترجمه میکردم نقل شدهاست (H. M. Chadwick & N. K. Chadwick, The Growth of Literature, 1940).
سالهای دیگری گذشت. نخست پدرم و سپس مادرم از جهان رفتند، و ده سال پیش، خانهی پدری را که خالی میکردند، پاکتی بزرگ پیدا شد با کاغذهایی به خط من: همان ترجمهی گمشدهی من! ترجمه بهدست من رسید، اما چگونه از خانهی پدری سر در آوردهبود، نمیدانستم.
دو ماه پیش در دیدار با دوستی دیرین و بسیار عزیز در حاشیهی سفرم به کانادا برای معرفی کتاب «قطران در عسل»، او به تصادف از کار من روی "شمنها" سخن گفت. عجب! کدام کار من روی شمنها؟ - همان ترجمهی من! کجا آن را دیده؟ و معلوم شد که او و دوست بسیار عزیز دیگری آن کاغذهای مرا در سال 1362 در یکی از واپسین اقامتگاههایم پیش از ترک ایران یافتهاند، برش داشتهاند، با هم به اردبیل سفر کردهاند و آنها را تحویل پدر و مادرم دادهاند. درود بیکران بر این دوستان! درود بر همتشان! درود بر فداکاریشان! درود بر دوستیشان!
و من که نمیتوانم بگذارم این همه زحمت، حاصل اینهمه دوستی، به هدر رود. حیف است! پس در این مرخصی کوتاه تابستانیم نشستهام و دارم آن ترجمه را بار دیگر میخوانم، با متن اصلی مقابله میکنم، بهروزش میکنم، و نمیتوانم جلوی شگفتزدگیم را بگیرم که در آن بیستوپنج سالگیم عجب سنگهای بزرگی بر میداشتم!
بازنگاشت آن ترجمهی کهنه را، همان پیشگفتار و دو فصل را، در روزها و هفتههای آینده، هر طور که برسم، در این وبلاگ منتشر میکنم، با سپاس از دوستی که کتاب را سیوهفت سال پیش برایم امانت گرفت، و دو دوستی که دستنوشتهی ترجمه را از نابودی نجات دادند، و دوستانی که آن را به دست من رساندند. پاداش همهی آنان با قدرشناسی خوانندگان این ترجمه!
باید بگویم که جلد نخست از سه جلد کتاب قدیمیتر مورد استفادهی دکتر براهنی در "آزادهخان و نویسندهاش" بهدست آقای فریدون بدرهای ترجمه شده و "انتشارات علمی و فرهنگی" در سال 1376 آن را منتشر کردهاست (چادویک: رشد ادبیات، 1940، جلد 1، ادبیات باستانی اروپا).
12 July 2015
طعم قطران در عسل
معرفی تازهای بر کتابم "قطران در عسل" در چند وبگاه، از جمله "ایران امروز"، "ایران گلوبال"، تریبون، و راهک (راهنمای کتاب) منتشر شده است.
گزارش خانم فرح طاهری در روزنامهی شهروند کانادا از جلسهی معرفی کتاب "قطران در عسل" در کانون کتاب تورونتو، در این نشانی.
بازنشر همان گزارش در وبگاه "عصر نو"، در این نشانی.
دو نقد بر "قطران در عسل" در این نشانی.
کتاب را چگونه تهیه کنیم؟ در این نشانی.
گزارش خانم فرح طاهری در روزنامهی شهروند کانادا از جلسهی معرفی کتاب "قطران در عسل" در کانون کتاب تورونتو، در این نشانی.
بازنشر همان گزارش در وبگاه "عصر نو"، در این نشانی.
دو نقد بر "قطران در عسل" در این نشانی.
کتاب را چگونه تهیه کنیم؟ در این نشانی.
01 July 2015
چایکوفسکی - 175
هفتم ماه مه گذشته 175مین زادروز آهنگساز بزرگ روس پیوتر چایکوفسکی Pyotr Tchaikovsky (1893 – 1840) بود. نام این آهنگساز در میان ایرانیان بهگمانم از آشناترین نامهاست.
پنج – ششساله بودم که تکهای از ساختههای او تأثیری وصفناشدنی بر من مینهاد، بی آنکه بدانم آن موسیقی ساختهی کیست. در کتاب «قطران در عسل» و نیز در این نوشته کوشیدهام آن تأثیر را وصف کنم. بیست سالی طول کشید تا آن قطعه را بیابم و بدانم که اثر چایکوفسکیست. سپس قطعهای از بالت "دریاچهی قو"ی او را بر متن نمایشنامههای رادیویی میشنیدم و مو بر تنم راست میشد، باز بی آنکه بدانم سرودهی اوست.
دانشآموز دبیرستان که بودم، صافترین ایستگاههای رادیویی که در شهرمان میشنیدیم باکو، مسکو، و رشت بود (نه تبریز، و نه هنوز تهران). رادیوی رشت برخی نیمهشبها موسیقی کلاسیک پخش میکرد. یک گوشی به رادیوی ترانزیستوری به بزرگی آجر ساختمان را که تازه به بازار آمدهبود و پدرم برای بردن به پیکنیکها خریدهبود وصل میکردم و توی رختخواب به برنامهی موسیقی کلاسیک رادیوی رشت گوش میدادم تا خوابم ببرد. اما این ایستگاه نیز هنوز فقیر بود، دو – سه نوار یکساعته بیشتر نداشتند و همین نوارها در طول هفتهها آنقدر به تکرار پخش میشد که همه را از سر تا ته از حفظ بودم. یکی از آثاری که از همین نوارها به تکرار شنیده میشد، سنفونی ششم چایکوفسکی بود.
ذرات بلورین آشنایی و علاقه به سنفونی ششم چایکوفسکی از همان شنیدنهای تکراری در ذهنم و گوشم شکل گرفت، و رشد کرد. شکلگیری بلورها از بخش چهارم و پایانی و بسیار غمانگیز آن آغاز شد، تا آنکه تمامی سنفونی را در بر گرفت.
بهگمانم در سال 1351 بود که یک فیلم ساخت انگلستان به کارگردانی کن راسل Ken Russell در سینماهای تهران نمایش دادند که بر داستان زندگی چایکوفسکی ساخته شدهبود و ریچارد چمبرلین Richard Chamberlain نقش چایکوفسکی را در آن بازی میکرد. نام اصلی فیلم The Music Lovers بود اما در ایران آن را "در تلاطم زندگی" نامیدند. این فیلم نقل محافل روشنفکری و دانشجویی ایران شد و استقبال پرشوری از آن کردند. موسیقی دراماتیک چایکوفسکی روی صحنههای تکاندهندهی فیلم اثری دوچندان داشت و بسیاری کسان با تماشای این فیلم به چایکوفسکی علاقمند شدند. به ویژه صحنهی مربوط به اجرای کنسرتو پیانوی شماره یک توسط "خود آهنگساز" در فیلم، این اثر او را بسیار معروف کرد.
پیوتر چایکوفسکی همجنسگرا بود و پذیرفته نبودن همجنسگرایی در جامعهی روسیه او را بسیار رنج داد. او از جمله برای لاپوشانی گرایشش تن به ازدواجی ناخواسته داد، و این ازدواج زندگانی او را سیاهتر کرد.
تا پیش از دیدن فیلم "در تلاطم زندگی" من هیچ چیزی درباره همجنسگرایی چایکوفسکی نشنیدهبودم و نمیدانستم. و نکتهای که اغلب ما دانشجویان تماشاگر فیلم نیز در نیافتیم، آن بود که کارگردان فیلم، کن راسل، گفتهبود که فیلمش "داستان ازدواج یک مرد همجنسگرا و یک زن جماعباره nymphomaniac" است. به گمانم علت غفلت ما آن بود که چند صحنهی کوتاه فیلم را در ایران قیچی کردهبودند و چندان جلوهی بارزی از گرایش چایکوفسکی به همجنسان در آن باقی نبود. اما نسخهی کامل فیلم در سراسر جهان سروصدایی بهپا کردهبود و هموطنان چایکوفسکی در شوروی سابق که وجود پدیدهای بهنام همجنسگرایی در ذهنشان نمیگنجید و در بهترین حالت آن را یک بیماری میدانستند، فریاد برداشتند که این فیلم را محافل امپریالیستی ساختهاند تا چایکوفسکی را لجنمال کنند؛ که خود شوروی چند ماه پیش از آن فیلم زندگانی چایکوفسکی را ساخته که جایزهی جشنوارهی فیلم سنسباستیان را هم برده، و برای سال 1972 نامزد دو جایزهی اسکار و یک جایزهی گلدن گلوب است، و... اما... اما میبینید که سینماداران ایران رغبتی به نمایش آن فیلم نشان نمیدهند.
کمی بعد "انجمن روابط فرهنگی ایران و شوروی" در تهران، فیلم "چایکوفسکی" Chaykovskiy ساخت شوروی را در سالن انجمن به نمایش گذاشت، تبلیغ فراوانی کردند، و علاقمندان برای دیدن فیلم بسیج شدند. بازیگر نقش چایکوفسکی در این فیلم هنرپیشهی بزرگ شوروی ایناکنتی اسماکتونوفسکی Innokenty Smoktunovsky بود که پنج سال پیش از آن در نقش هملت بازی نبوغآسایی کردهبود. با پیشداوری و علاقه و تعصبی که نسبت به محصولات فرهنگی شوروی داشتم، پیشاپیش دلم میخواست، و مطمئن هم بودم که فیلم "چایکوفسکی" ساخت شوروی به مراتب بهتر از "در تلاطم زندگی" انگلیسی خواهد بود. اما باید اعتراف کنم که فیلم "چایکوفسکی" روسی در آن هنگام و در آن سن و سال برای من بسیار خستهکننده و بی رنگ و بو بود و هیچ گیرایی نداشت. یک بار دیگر باید ببینمش.
حقوق همجنسگرایان در روسیهی امروز هنوز پایمال میشود و وضعیت آنان چندان تفاوتی با وضعیت همتایانشان در ایران اسلامی شیعی ندارد. اما صرفنظر از استفادهی ضد تبلیغاتی غرب از همجنسگرایی چایکوفسکی، و انکار آن در روسیهی پوتین، چایکوفسکی و موسیقی او همچنان عظیم و بزرگ و بیهمتاست. سنفونیهای چهارم و پنجم و ششم او، بالتهای سهگانهاش فندقشکن، دریاچهی قو، و زیبای خفته، و بسیاری از دیگر آثارش از شاهکارهای بزرگ موسیقی هستند. دو فانتزی – اوورتور او با نامهای هملت، و رومئو و ژولیت از آثاری هستند که من از شنیدنشان سیر نمیشوم.
برای شنیدن آثار نامبرده روی کلمات آبیرنگ موجود در متن کلیک کنید.
پنج – ششساله بودم که تکهای از ساختههای او تأثیری وصفناشدنی بر من مینهاد، بی آنکه بدانم آن موسیقی ساختهی کیست. در کتاب «قطران در عسل» و نیز در این نوشته کوشیدهام آن تأثیر را وصف کنم. بیست سالی طول کشید تا آن قطعه را بیابم و بدانم که اثر چایکوفسکیست. سپس قطعهای از بالت "دریاچهی قو"ی او را بر متن نمایشنامههای رادیویی میشنیدم و مو بر تنم راست میشد، باز بی آنکه بدانم سرودهی اوست.
دانشآموز دبیرستان که بودم، صافترین ایستگاههای رادیویی که در شهرمان میشنیدیم باکو، مسکو، و رشت بود (نه تبریز، و نه هنوز تهران). رادیوی رشت برخی نیمهشبها موسیقی کلاسیک پخش میکرد. یک گوشی به رادیوی ترانزیستوری به بزرگی آجر ساختمان را که تازه به بازار آمدهبود و پدرم برای بردن به پیکنیکها خریدهبود وصل میکردم و توی رختخواب به برنامهی موسیقی کلاسیک رادیوی رشت گوش میدادم تا خوابم ببرد. اما این ایستگاه نیز هنوز فقیر بود، دو – سه نوار یکساعته بیشتر نداشتند و همین نوارها در طول هفتهها آنقدر به تکرار پخش میشد که همه را از سر تا ته از حفظ بودم. یکی از آثاری که از همین نوارها به تکرار شنیده میشد، سنفونی ششم چایکوفسکی بود.
ذرات بلورین آشنایی و علاقه به سنفونی ششم چایکوفسکی از همان شنیدنهای تکراری در ذهنم و گوشم شکل گرفت، و رشد کرد. شکلگیری بلورها از بخش چهارم و پایانی و بسیار غمانگیز آن آغاز شد، تا آنکه تمامی سنفونی را در بر گرفت.
بهگمانم در سال 1351 بود که یک فیلم ساخت انگلستان به کارگردانی کن راسل Ken Russell در سینماهای تهران نمایش دادند که بر داستان زندگی چایکوفسکی ساخته شدهبود و ریچارد چمبرلین Richard Chamberlain نقش چایکوفسکی را در آن بازی میکرد. نام اصلی فیلم The Music Lovers بود اما در ایران آن را "در تلاطم زندگی" نامیدند. این فیلم نقل محافل روشنفکری و دانشجویی ایران شد و استقبال پرشوری از آن کردند. موسیقی دراماتیک چایکوفسکی روی صحنههای تکاندهندهی فیلم اثری دوچندان داشت و بسیاری کسان با تماشای این فیلم به چایکوفسکی علاقمند شدند. به ویژه صحنهی مربوط به اجرای کنسرتو پیانوی شماره یک توسط "خود آهنگساز" در فیلم، این اثر او را بسیار معروف کرد.
پیوتر چایکوفسکی همجنسگرا بود و پذیرفته نبودن همجنسگرایی در جامعهی روسیه او را بسیار رنج داد. او از جمله برای لاپوشانی گرایشش تن به ازدواجی ناخواسته داد، و این ازدواج زندگانی او را سیاهتر کرد.
تا پیش از دیدن فیلم "در تلاطم زندگی" من هیچ چیزی درباره همجنسگرایی چایکوفسکی نشنیدهبودم و نمیدانستم. و نکتهای که اغلب ما دانشجویان تماشاگر فیلم نیز در نیافتیم، آن بود که کارگردان فیلم، کن راسل، گفتهبود که فیلمش "داستان ازدواج یک مرد همجنسگرا و یک زن جماعباره nymphomaniac" است. به گمانم علت غفلت ما آن بود که چند صحنهی کوتاه فیلم را در ایران قیچی کردهبودند و چندان جلوهی بارزی از گرایش چایکوفسکی به همجنسان در آن باقی نبود. اما نسخهی کامل فیلم در سراسر جهان سروصدایی بهپا کردهبود و هموطنان چایکوفسکی در شوروی سابق که وجود پدیدهای بهنام همجنسگرایی در ذهنشان نمیگنجید و در بهترین حالت آن را یک بیماری میدانستند، فریاد برداشتند که این فیلم را محافل امپریالیستی ساختهاند تا چایکوفسکی را لجنمال کنند؛ که خود شوروی چند ماه پیش از آن فیلم زندگانی چایکوفسکی را ساخته که جایزهی جشنوارهی فیلم سنسباستیان را هم برده، و برای سال 1972 نامزد دو جایزهی اسکار و یک جایزهی گلدن گلوب است، و... اما... اما میبینید که سینماداران ایران رغبتی به نمایش آن فیلم نشان نمیدهند.
کمی بعد "انجمن روابط فرهنگی ایران و شوروی" در تهران، فیلم "چایکوفسکی" Chaykovskiy ساخت شوروی را در سالن انجمن به نمایش گذاشت، تبلیغ فراوانی کردند، و علاقمندان برای دیدن فیلم بسیج شدند. بازیگر نقش چایکوفسکی در این فیلم هنرپیشهی بزرگ شوروی ایناکنتی اسماکتونوفسکی Innokenty Smoktunovsky بود که پنج سال پیش از آن در نقش هملت بازی نبوغآسایی کردهبود. با پیشداوری و علاقه و تعصبی که نسبت به محصولات فرهنگی شوروی داشتم، پیشاپیش دلم میخواست، و مطمئن هم بودم که فیلم "چایکوفسکی" ساخت شوروی به مراتب بهتر از "در تلاطم زندگی" انگلیسی خواهد بود. اما باید اعتراف کنم که فیلم "چایکوفسکی" روسی در آن هنگام و در آن سن و سال برای من بسیار خستهکننده و بی رنگ و بو بود و هیچ گیرایی نداشت. یک بار دیگر باید ببینمش.
حقوق همجنسگرایان در روسیهی امروز هنوز پایمال میشود و وضعیت آنان چندان تفاوتی با وضعیت همتایانشان در ایران اسلامی شیعی ندارد. اما صرفنظر از استفادهی ضد تبلیغاتی غرب از همجنسگرایی چایکوفسکی، و انکار آن در روسیهی پوتین، چایکوفسکی و موسیقی او همچنان عظیم و بزرگ و بیهمتاست. سنفونیهای چهارم و پنجم و ششم او، بالتهای سهگانهاش فندقشکن، دریاچهی قو، و زیبای خفته، و بسیاری از دیگر آثارش از شاهکارهای بزرگ موسیقی هستند. دو فانتزی – اوورتور او با نامهای هملت، و رومئو و ژولیت از آثاری هستند که من از شنیدنشان سیر نمیشوم.
برای شنیدن آثار نامبرده روی کلمات آبیرنگ موجود در متن کلیک کنید.
18 June 2015
شکستن کاسهکوزهها بر سر «چپ»
پیرامون «ناگفتههای تازه»ی مهدی پرتوی
این نوشتهی من در چند وبگاه، از جمله ایران امروز، عصر نو و گویا نیوز منتشر شدهاست اما در همهی آنها آرایش متن که با حروف خوابیده و سیاه انجام دادهبودم از میان رفته و متن تأثیر دلخواه مرا ندارد. از همین رو این جا با آرایش اصلی و افزودن چند عبارت منتشرش میکنم.
در کارزار زدوخورد «اصولگرایان» (یا «دلواپسان») با جبههی مقابل (هر چه میخواهید بنامیدشان) در عرصههای گوناگون، از «توافق هستهای» تا حجاب و حضور زنان در ورزشگاهها و سامانیابی نهادهای دولتی و بود و نبود دستگاههای اطلاعاتی «موازی»، و سیاست خارجی دولت، پیداست که سودبردن از هر سلاح و دستآویزی مجاز، یا شاید حتی صواب و ثواب شمرده میشود. اکنون چندیست که نوبت رسیدهاست به شکستن کاسهکوزهها بر سر "چپ" در ایران: از امیرپرویز پویان به جزنی رسیدند، و این روزها به سراغ محمدمهدی پرتوی رفتهاند تا با حرفهای او پنبهی حزب تودهی ایران، کیانوری، طبری و دیگران را بزنند و دامان اطلاعات سپاه پاسداران را از خونهای شتکزده از تنهای شکنجهشده بشویند و آبرو و اعتباری برای اطلاعات سپاه پاسداران و لزوم آن و تأیید درستی و بزرگنمایی فعالیتهای آن بهدست آورند، و افراد سپاه را پاکیزه و پویا و اهل مطالعه و دارای ایمان کاری نشان دهند.
سراپای گفتوگویی که این روزها خبرگزاری فارس با محمدمهدی پرتوی منتشر کرده در واقع هیچ حرف تازهای ندارد. تنها تازگی این گفتوگو ترکیب آن است و نتیجههایی که خبرگزاری فارس میخواهد القا کند. ما بهعنوان خوانندهی گزارش نمیدانیم که پرتوی در واقع چه گفته، کجاهای حرفهای او را بریدهاند و کجاها را دوختهاند. مشابه برخی از این حرفها را او پیشتر نیز بارها گفتهاست. بهگمانم نخستین بار در مهرماه 1378، یعنی نزدیک شانزده سال پیش بود که صدایی از پرتوی شنیده شد و آن هنگامی بود که او در روزنامهی آزادگان پاسخی به مصاحبهی محمدعلی عمویی با همان روزنامه منتشر کرد. بسیاری از جملههای گفتوگو با خبرگزاری فارس پیرامون چگونگی دستگیری و نقش او در زندان و بازجوییها و غیره، کموبیش مشابه همانیست که در آزادگان نیز نوشت. اما نکته اینجاست که این بار سخنان او را از دو لحاظ بهسود اطلاعات سپاه پاسداران بریدهاند و دوختهاند:
1- کار اطلاعات سپاه پاسداران در سالهای 1361 و 62 لازم بود و ضربهای که به حزب تودهی ایران زد درست و بهجا و بهموقع بود؛ اطلاعات سپاه پاسداران لازم و مهم است؛ سایر دستگاههای دولتی، مانند ارتش و اطلاعات نخستوزیری آلودهبودند و پاکترینشان هم برای پول کار میکردند؛ ساواک و اطلاعات نخستوزیری جمهوری اسلامی در نبرد با حزب توده ایران کاری از پیش نبردند، اما سپاه «از همه چیز خبر داشت» و بسیار کارآمد بود؛
2- هیچ شکنجهای روی اعضای رهبری حزب صورت نگرفت؛ شکنجه لازم نبود؛ آنان خود فرو ریختند، "متحول" شدند، همکاری کردند، و همهی اطلاعات را دادند.
در این میان خبرگزاری فارس لگدهایی نیز به این و آن و از جمله به آیتالله منتظری حواله میدهد.
خبرگزاری "چهلتکه"ای از راست و دروغ بههم دوختهاست تا به اعتبار راستها، دروغها را جا بیاندازد. میتوان تکتک جملههای متن منتشرشده را شکافت و میزان راست یا دروغ بودنشان را سنجید. اما من برای پرهیز از درازگویی تنها میخواهم بیاعتباری دو ادعای بالا را با آوردن چند نمونه نشان دهم. این را نیز باید بگویم که قصدم جانبداری از سیاستها و مواضع حزب توده ایران در آن سالها یا داوری در شخصیت و کارهای این یا آن فرد از رهبران حزب نیست. اینها بحثهای دیگریست. نیز نمیخواهم در دعوای جناحهای داخل جانب یکی را بگیرم: جانبدار هیچکدام نیستم.
ادعای نخست بهکلی در راستای دعوای درونی جاری در کشور است. دربارهی نقش اطلاعات سپاه پاسداران در پروندهسازی برای حزب توده ایران، سعید حجاریان، معاون وقت اطلاعات نخستوزیری، در گفتوگو با مجلهی "اندیشه پویا" شماره 2، تیر و مرداد 1391، میگوید: «نخست وزیری پیگیر پرونده جاسوسی آنها [تودهایها] بود و سپاه هم پیگیر پرونده امنیتی آنها. اما کار به یک تداخل جدی داشت میکشید. مثلاً کیانوری را نخست وزیری تعقیب میکرد، بعد میدید ماشین تعقیب سپاه هم دنبالش هستند. با توجه به حساسیتهای زیادی که روی حزب توده بود این کارهای موازی داشت مشکل آفرین میشد. خسرو تهرانی [معاون نخستوزیر و رئیس دفتر اطلاعات و تحقیقات نخستوزیری – فرهمند] از آقای موسوی خوئینیها خواست که تکلیف را مشخص کند و جلوی موازی کاری را بگیرد. موسوی خوئینیها با اجازهای که از امام گرفت ستادی را تشکیل داد با حضور خودش، و نماینده سپاه و نماینده نخست وزیری.
آقای موسوی خوئینیها جلساتی را در خانهشان در جماران تشکیل میدادند و آقای خسرو تهرانی به نمایندگی از نخستوزیری در آن جلسات شرکت داشت. قرار بود کار با هماهنگی و تحت نظارت آقای موسوی خوئینیها پیش رود اما در فاصله یکی از این جلسات، به بچههای سپاه اطلاعات غلطی دادهشد، حال آن که نخست وزیری هم آنها را زیر نظر داشت و اگر قرار بود فرار کنند نخست وزیری هم میفهمید. بعد هم، نرفتند سراغ نیروی دست چندم حزب توده، بلکه صاف رفتند سراغ کیانوری که دبیر کل [اول] بود و او را دستگیر کردند.
خب، ماهیت ستاد به هم خورد. رفتیم سراغ آقای موسوی خوئینیها و گفتیم چرا این اتفاق افتاده؟ ایشان هم گفتند که بچههای سپاه به من گفتهاند که اینها داشتند فرار میکردند و موضوع هم امنیتی است. نخستوزیری هم گفت که پس ببرید و خودتان بازجویی کنید و به ما هم ربطی ندارد. متولی جاسوسی که نخستوزیری است نه قصد دستگیری داشته و نه موضوعیتی برای آن میدیده. در جاسوسی، آخرین مرحله دستگیری است. اول باید مشخص شود که طرف با چه کسانی ارتباط دارد و چه میکند که به نظر ما هنوز زمان دستگیری نرسیده بود.» [تأکیدها در همهجای این نوشته از من است – فرهمند، از این پس "ف"]
حجاریان سپس میافزاید: «حالا مشکلی که بچه های سپاه داشتند این بود که آنها [تودهایها – ف] را به عنوان یک پروژه امنیتی گرفته بودند، اما هیچ پروندهای از عناصری که بازداشت کرده بودند نداشتند. [... تودهایها – ف] چیز مخفی نداشتند لذا بچههای سپاه در بازجویی درماندند که چه کنند.»
اما آنچه از واقعیتها برای ما نقل شده، نشان میدهد که این "درماندگی" سپاه چندان نمیپاید. آنان راه حل کلاسیک سازمانهای اطلاعاتی را بهکار میبندند: داستانی دروغین بساز، و سپس آن را به زور شکنجه بر زبان و قلم قربانیانت جاری کن!
روزنوشتهای اکبر هاشمی رفسنجانی در روزهای پایانی اسفند 1361 و تا میانهی اردیبهشت 1362 جابهجا میرساند که دستگیر شدگان را دارند شکنجه میکنند، و آنان زیر شکنجه مقاومت میکنند، و اینجاست که ادعای دوم گفتوگوی خبرگزاری فارس دایر بر نبودن شکنجه به محک میخورد:
جمعه 20 اسفند: «پیش از ظهر آقای [سیدحسین] موسوی [تبریزی] دادستان کل انقلاب به منزل آمد و راجع به کیفیت برخورد با سران بازداشتی حزب توده که حرف نمیزنند و چند نفرشان تاکنون اقدام به انتحار کردهاند [از جمله رحیم عراقی، کیومرث زرشناس، و ابوتراب باقرزاده – ف] و موفق نشدهاند، مشورت کرد. قرار شد جلسهای داشتهباشیم.»
دیدیم که حجاریان گفت که هیچ برگهی جاسوسی نداشتند، اما یک هفته شکنجه گویا کارساز بودهاست. رفسنجانی اکنون مینویسد:
شنبه 28 اسفند: «[مسئولان] سپاه آمدند و گزارشی از [...] بازجوییها از سران حزب توده و اعتراف چند نفر از آنها به جاسوسی و اقدام به انتخار ناموفق چند تن از آنها دادند.»
اطلاعات سپاه پاسداران باکی ندارد از این که نتیجهی کارش روابط خارجی کشور را نیز خراب کند. رفسنجانی مینویسد:
پنجشنبه 11 فروردین: «امام نگران هستند که نهادهای انقلاب با تندروی در این مسئله، باعث دورتر شدن دولتها و قدرتها از ایران بشوند و در جنگ آسیب ببینیم. [...] ضمناً اطلاع دادند که یکی از سران حزب توده [تقی کیمنش – ف] در زندان در اثر سکته قلبی [زیر شکنجه – ف] فوت کردهاست.»
از شکنجههای وحشیانهای که بر زندانیان اعمال کردند تا اعترافاتی دروغین دربارهی "جاسوسی" و "توطئهی کودتای براندازی" از آنان بگیرند تاکنون گزارشهای تکاندهندهای منتشر شدهاست. از جمله محمود اعتمادزاده (م.ا. بهآذین) در خاطرات زندانش با نام «بار دیگر... و اینبار...» مینویسد: «دو روز مانده به نوروز کف هر دو پایم [از ضربههای شیلنگ نایلونی] شکاف برداشتهبود و خون میریخت. و این زخم، با آنکه در بهداری بازداشتگاه بارها با مایع ضدعفونی شستوشویش دادند و با نوار تنزیب پیچیدند، تا بیش از دو ماه بهبود نیافت.»
کیانوری گزارشهای مفصلتری از شکنجهها نوشت و برای مقامهای حاکمیت جمهوری اسلامی و از جمله آیتالله خامنهای فرستاد. او از جمله مینوشت:
«در مورد من، پس از اینکه شلاق اولیه که با فحش و توهین و توسری و کشیده تکمیل میشد سودی نداد، یعنی آقایان نتوانستند در مورد دروغ شاخدار ساخته شده که در زیر آن را شرح خواهم داد از من تائیدی بگیرند، مرا به دستبند قپانی بردند.
۱۸ شب پشت سر هم مرا ساعت ۸ بعدازظهر به اطاقی واقع در اشکوب دوم میبردند و دستبند قپانی میزدند و این جریان تا ساعت ۵ – ۶ صبح یعنی ۹ تا ۱۰ ساعت طول میکشید. تنها هر ساعت مأمور مربوطه میآمد و دستها را عوض میکرد. [...] درد این شکنجه وحشتناک است. [...] دو بار هم در تعویض ساعت به ساعت آن "غفلت" شد و از ساعت ۱۲ نیمه شب تا ۵ صبح به همان حال باقی ماندم. علت اینکه چرا اینقدر طول کشید این بود که من به آنچه میخواستند به "زور" اعتراف کنم، تسلیم نشدم.»
«[...] فرد را دستبند قپانی میزدند و با طنابی به حلقهای که در سقف شکنجهخانه کار گذاشته شده بود آویزان میکردند و او را به بالا میکشیدند، تا تمام وزن بدنش روی شانهها و سینه و دستهایش فشار غیرقابلتحمل وارد آورد. درد این شکنجه نسبت به دستبند قپانی ساده شاید ده برابر باشد. حتی افراد ورزیدهای مانند دوست عزیز ما آقای عباس حجری که ۲۵ سال در زندانهای مخوف شاه مردانه پایداری کرد، چندین بار از هوش رفت. آقایان به این هم بسنده نکرده و او را مانند تاب تلوتلو میدادند.»
«[...] همسرم مریم را آنقدر شلاق زدند که هنوز پس از ۷ سال، شب هنگام خوابیدن کف پاهایش درد میکند. البته این تنها شکنجه "قانونی" بود که به انواع توهین و با رکیکترین ناسزاگوییها تکمیل میشد (فاحشه، رئیس فاحشهها و ...) آنقدر سیلی و توسری به او زدهاند که گوش چپ او شنوائیش را از دست داده است. یادآور میشوم که او در آن زمان پیرزنی ۷۰ ساله بود.»
«[...] مرا به اطاق شکنجه بردند. مریم همسرم را که چشمش را بسته و دهانش را با دستمالی که در آن فرو کرده بودند، بسته بودند، روی تخت شلاق خوابانده و دهان مرا هم گرفتند و در برابر چشم من به پای لخت او شلاق زدن را آغاز کردند. این جریان پیش از شلاقزدنهای شدید مریم که در بالا یادآور شدم بود. آقایان برای اینکه دست خود را به یک چنین کار ننگینی که بدون تردید قابلدفاع نبود، آلوده نکرده باشند، یکی از افراد تودهای، به نام "حسن قائمپناه" را که برای فرار از فشار، تن به پستی داده بود، مأمور شلاق زدن کردند.»
رینالدو گالیندو پل Rinaldo Galindo Pohl فرستادهی ویژهی کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل متحد در گزارش بازدیدش از زندان اوین در سال 1368 از جمله نوشت: «سه نفر از اعضای پیشین حزب توده، آقای کیانوری دبیر اول پیشین، و دو عضو دیگر حزب، که یکی از آنان از اعضای ردهی بالای حزب بود و دیگری یک عضو عادی، در یک سلول بودند. آقای کیانوری اجازه داد که نام او در گزارش ذکر شود، اما دو زندانی دیگر اجازه ندادند. آقای کیانوری اتهامات وارده به خود را، که جاسوسی برای یک قدرت بیگانه و توطئه در جهت براندازی دولت انقلابی بود، بهشدت انکار کرد. او در حضور مقامات زندان اوین و کارمندان زندان گفت که مورد شکنجه قرار گرفتهاست، دستان نیمهفلج شدهاش را و انگشتان لهشدهاش را نشان داد و کتکها و دیگر اعمال تحقیرآمیزی را که روی او اعمال کردهبودند، تشریح کرد. او بهراستی پریشانحال بود و رفتارش آمیزهای از اعتراض و نومیدی بود.» [12 فوریه 1990 – (به انگلیسی) منبع: سایت مرکز اسناد حقوق بشر ایران]
رفسنجانی در روزنوشتهای آن روزها بارها در رفتار سران سپاه پاسداران، که اغلب نیمهشب به سراغ او و خامنهای و احمد خمینی میروند، و در داستانهای هولناک و دروغهای شاخداری که در این دیدارها و تلفنهای شبانه در گوش آنان میخوانند تردید میکند:
شنبه 13 فروردین: «[...] عصر آقایان خامنهای و احمدآقا به منزل ما آمدند. قرار بود راجع به اعترافات سران حزب توده و تصمیمات آتی جلسه داشتهباشیم. بعد از نماز مغرب در دفتر امام با حضور نخستوزیر و آقای [موسوی] اردبیلی و سران سپاه جلسه تشکیل شد. اعترافات دو سه روز پیش در اظهارات جدید تغییر کرده و بعضی اطلاعات به تحلیل تبدیل شدهبود. همینها سوءظن به تندرویها[ی اطلاعات سپاه پاسداران – ف] را بیشتر میکند؛ از یک سو ادعای کشف کودتا و... است و از سویی نگرانی از مسئلهسازی و مشکلتراشی برای کشور و جنگ. قرار شد تعقیب کنند.»
یکشنبه 14 فروردین: «[...] ساعت یک بعد از نصف شب آقای نخستوزیر تلفن کرد و گفت امشب راجع به اعترافات حزب توده اطلاعات جدیدی دادهاند. ساعت چهار صبح دو نفر از سپاه آمدند و گفتند یکی از آنها اعتراف کرده که امشب برنامه دارند و سرنخهایی دادهاست. بنابراین دیشب آمادهباش دادهاند و سپاه هم برای گرفتن افراد مورد نظر وارد عمل شدهاست. احمدآقا آمد. قرار شد از امام مواظبت بیشتری بکنند. احتمال جوسازی [اطلاعات سپاه پاسداران – ف] برای اهداف مورد نظرشان هم میدهیم؛ خصوصاً با ملاقاتهای نابهنگام.»
دوشنبه 15 فروردین: «ساعت هفت صبح احمدآقا تلفن کرد و گفت در مرکز معرفیشده که فرماندهان سپاه میگفتند [باغ شهریار – ف]، کسی نبوده و ممکن است برنامه عوض شده یا اعتراف فریب بودهاست. شبهه جوسازی [اطلاعات سپاه پاسداران – ف] بیشتر شد. [...]»
چهارشنبه 17 فروردین: «[...] پیش از ظهر احمدآقا آمد و راجع به ادعاهای سپاه در خصوص اعترافات سران [حزب] توده مذاکره کردیم؛ نقاط مبهم دارند.»
اما سپاه باید از هر راهی که شده درمانی برای "درماندگی" خود پیدا کند، حتی به بهای دروغینترین داستانها و حیوانیترین شکنجهها. کیانوری در نامهی سرگشادهاش به خامنهای مینویسد: «[...] همه این شکنجهها برای این بود که از افراد برجسته حزب توده ایران این اعتراف دروغ را بگیرند که گویا حزب توده ایران تدارک یک کودتای مسلحانه برای سرنگون ساختن نظام جمهوری اسلامی ایران را میدیده؛ تدارک کودتایی که قرار بود در آغاز سال ۱۳۶۲ عملی گردد.»
و بهآذین در خاطرات زندانش مینویسد: «در بازجوییهای فشرده و سراسر شکنجه و آزار مربوط به "کودتا و براندازی" من در عین پافشاری بر بیپایگی این اتهام ناروا، خود را ناچار میدیدم که برای سرگرم داشتن بازجو و دادن فرصتِ – هرچند کوتاهِ – نفس کشیدن به خود، در پاسخهای نوشتهام به تئوریبافیهای بهظاهر واقعبینانه که گاه خندهآور میشد پناه ببرم. [...] به تأکید میگفتم کودتا، در شرایطی که کشور در آن بهسر میبرد، کاری است پاک احمقانه، بی کمترین احتمال موفقیت، و این را هر کس که بویی از منطق سیاست بردهباشد میداند [...]»
اما پیداست که شکنجهگران اطلاعات سپاه "بویی از منطق سیاست" نبردهبودند. شاید هنوز هم نبردهاند؟ چنین بود که بیش از 120 نفر از رهبران و اعضا و هواداران حزب توده ایران را از سال 1360 تا 1367 اعدام کردند.
«عضو عادی» گزارش گالیندو پل از زندان اوین محمدمهدی پرتویست که پس از همهی آن روزها و شبهای سراسر شکنجهی رهبران حزب، شب میان ششم و هفتم اردیبهشت 1362 دستگیر شد. هم گالیندو پل و هم کیانوری، و نیز زندانیان دیگری، از حال و روز و رفتار پرتوی در زندان نوشتهاند. اما من به آنها نمیپردازم، زیرا او را، مانند همهی زندانیان سیاسی جمهوری اسلامی، یکی از قربانیان این نظام میدانم. دستهای خونآلود سردمداران نظام را باید در آنسوی حال و روز این قربانیان دید و نشان داد.
روایت درستتر و دقیقتر برخی پرتوپلاهایی که از زبان پرتوی در گزارش خبرگزاری فارس نقل شده، در "کتابچهی حقیقت" موجود است که از بیست سال پیش در اینترنت یافت میشود.
نیز بنگرید به کتاب یرواند آبراهامیان «اعترافات شکنجهشدگان – زندانها و ابراز ندامتهای علنی در ایران نوین (دوران رضا شاه، محمدرضا شاه و جمهوری اسلامی)»، نشر باران، سوئد، 2003.
تکههای نامهی سرگشادهی کیانوری خطاب به آیتالله خامنهای را از این نشانی برداشتم.
جزئیات بیشتری از یورشهای به حزب توده ایران و از آنچه پیش و پس از آن در پیرامون من میگذشت، در کتاب «قطران در عسل» نوشتهام.
استکهلم، 27 خرداد 1394
این نوشتهی من در چند وبگاه، از جمله ایران امروز، عصر نو و گویا نیوز منتشر شدهاست اما در همهی آنها آرایش متن که با حروف خوابیده و سیاه انجام دادهبودم از میان رفته و متن تأثیر دلخواه مرا ندارد. از همین رو این جا با آرایش اصلی و افزودن چند عبارت منتشرش میکنم.
در کارزار زدوخورد «اصولگرایان» (یا «دلواپسان») با جبههی مقابل (هر چه میخواهید بنامیدشان) در عرصههای گوناگون، از «توافق هستهای» تا حجاب و حضور زنان در ورزشگاهها و سامانیابی نهادهای دولتی و بود و نبود دستگاههای اطلاعاتی «موازی»، و سیاست خارجی دولت، پیداست که سودبردن از هر سلاح و دستآویزی مجاز، یا شاید حتی صواب و ثواب شمرده میشود. اکنون چندیست که نوبت رسیدهاست به شکستن کاسهکوزهها بر سر "چپ" در ایران: از امیرپرویز پویان به جزنی رسیدند، و این روزها به سراغ محمدمهدی پرتوی رفتهاند تا با حرفهای او پنبهی حزب تودهی ایران، کیانوری، طبری و دیگران را بزنند و دامان اطلاعات سپاه پاسداران را از خونهای شتکزده از تنهای شکنجهشده بشویند و آبرو و اعتباری برای اطلاعات سپاه پاسداران و لزوم آن و تأیید درستی و بزرگنمایی فعالیتهای آن بهدست آورند، و افراد سپاه را پاکیزه و پویا و اهل مطالعه و دارای ایمان کاری نشان دهند.
سراپای گفتوگویی که این روزها خبرگزاری فارس با محمدمهدی پرتوی منتشر کرده در واقع هیچ حرف تازهای ندارد. تنها تازگی این گفتوگو ترکیب آن است و نتیجههایی که خبرگزاری فارس میخواهد القا کند. ما بهعنوان خوانندهی گزارش نمیدانیم که پرتوی در واقع چه گفته، کجاهای حرفهای او را بریدهاند و کجاها را دوختهاند. مشابه برخی از این حرفها را او پیشتر نیز بارها گفتهاست. بهگمانم نخستین بار در مهرماه 1378، یعنی نزدیک شانزده سال پیش بود که صدایی از پرتوی شنیده شد و آن هنگامی بود که او در روزنامهی آزادگان پاسخی به مصاحبهی محمدعلی عمویی با همان روزنامه منتشر کرد. بسیاری از جملههای گفتوگو با خبرگزاری فارس پیرامون چگونگی دستگیری و نقش او در زندان و بازجوییها و غیره، کموبیش مشابه همانیست که در آزادگان نیز نوشت. اما نکته اینجاست که این بار سخنان او را از دو لحاظ بهسود اطلاعات سپاه پاسداران بریدهاند و دوختهاند:
1- کار اطلاعات سپاه پاسداران در سالهای 1361 و 62 لازم بود و ضربهای که به حزب تودهی ایران زد درست و بهجا و بهموقع بود؛ اطلاعات سپاه پاسداران لازم و مهم است؛ سایر دستگاههای دولتی، مانند ارتش و اطلاعات نخستوزیری آلودهبودند و پاکترینشان هم برای پول کار میکردند؛ ساواک و اطلاعات نخستوزیری جمهوری اسلامی در نبرد با حزب توده ایران کاری از پیش نبردند، اما سپاه «از همه چیز خبر داشت» و بسیار کارآمد بود؛
2- هیچ شکنجهای روی اعضای رهبری حزب صورت نگرفت؛ شکنجه لازم نبود؛ آنان خود فرو ریختند، "متحول" شدند، همکاری کردند، و همهی اطلاعات را دادند.
در این میان خبرگزاری فارس لگدهایی نیز به این و آن و از جمله به آیتالله منتظری حواله میدهد.
خبرگزاری "چهلتکه"ای از راست و دروغ بههم دوختهاست تا به اعتبار راستها، دروغها را جا بیاندازد. میتوان تکتک جملههای متن منتشرشده را شکافت و میزان راست یا دروغ بودنشان را سنجید. اما من برای پرهیز از درازگویی تنها میخواهم بیاعتباری دو ادعای بالا را با آوردن چند نمونه نشان دهم. این را نیز باید بگویم که قصدم جانبداری از سیاستها و مواضع حزب توده ایران در آن سالها یا داوری در شخصیت و کارهای این یا آن فرد از رهبران حزب نیست. اینها بحثهای دیگریست. نیز نمیخواهم در دعوای جناحهای داخل جانب یکی را بگیرم: جانبدار هیچکدام نیستم.
ادعای نخست بهکلی در راستای دعوای درونی جاری در کشور است. دربارهی نقش اطلاعات سپاه پاسداران در پروندهسازی برای حزب توده ایران، سعید حجاریان، معاون وقت اطلاعات نخستوزیری، در گفتوگو با مجلهی "اندیشه پویا" شماره 2، تیر و مرداد 1391، میگوید: «نخست وزیری پیگیر پرونده جاسوسی آنها [تودهایها] بود و سپاه هم پیگیر پرونده امنیتی آنها. اما کار به یک تداخل جدی داشت میکشید. مثلاً کیانوری را نخست وزیری تعقیب میکرد، بعد میدید ماشین تعقیب سپاه هم دنبالش هستند. با توجه به حساسیتهای زیادی که روی حزب توده بود این کارهای موازی داشت مشکل آفرین میشد. خسرو تهرانی [معاون نخستوزیر و رئیس دفتر اطلاعات و تحقیقات نخستوزیری – فرهمند] از آقای موسوی خوئینیها خواست که تکلیف را مشخص کند و جلوی موازی کاری را بگیرد. موسوی خوئینیها با اجازهای که از امام گرفت ستادی را تشکیل داد با حضور خودش، و نماینده سپاه و نماینده نخست وزیری.
آقای موسوی خوئینیها جلساتی را در خانهشان در جماران تشکیل میدادند و آقای خسرو تهرانی به نمایندگی از نخستوزیری در آن جلسات شرکت داشت. قرار بود کار با هماهنگی و تحت نظارت آقای موسوی خوئینیها پیش رود اما در فاصله یکی از این جلسات، به بچههای سپاه اطلاعات غلطی دادهشد، حال آن که نخست وزیری هم آنها را زیر نظر داشت و اگر قرار بود فرار کنند نخست وزیری هم میفهمید. بعد هم، نرفتند سراغ نیروی دست چندم حزب توده، بلکه صاف رفتند سراغ کیانوری که دبیر کل [اول] بود و او را دستگیر کردند.
خب، ماهیت ستاد به هم خورد. رفتیم سراغ آقای موسوی خوئینیها و گفتیم چرا این اتفاق افتاده؟ ایشان هم گفتند که بچههای سپاه به من گفتهاند که اینها داشتند فرار میکردند و موضوع هم امنیتی است. نخستوزیری هم گفت که پس ببرید و خودتان بازجویی کنید و به ما هم ربطی ندارد. متولی جاسوسی که نخستوزیری است نه قصد دستگیری داشته و نه موضوعیتی برای آن میدیده. در جاسوسی، آخرین مرحله دستگیری است. اول باید مشخص شود که طرف با چه کسانی ارتباط دارد و چه میکند که به نظر ما هنوز زمان دستگیری نرسیده بود.» [تأکیدها در همهجای این نوشته از من است – فرهمند، از این پس "ف"]
حجاریان سپس میافزاید: «حالا مشکلی که بچه های سپاه داشتند این بود که آنها [تودهایها – ف] را به عنوان یک پروژه امنیتی گرفته بودند، اما هیچ پروندهای از عناصری که بازداشت کرده بودند نداشتند. [... تودهایها – ف] چیز مخفی نداشتند لذا بچههای سپاه در بازجویی درماندند که چه کنند.»
اما آنچه از واقعیتها برای ما نقل شده، نشان میدهد که این "درماندگی" سپاه چندان نمیپاید. آنان راه حل کلاسیک سازمانهای اطلاعاتی را بهکار میبندند: داستانی دروغین بساز، و سپس آن را به زور شکنجه بر زبان و قلم قربانیانت جاری کن!
روزنوشتهای اکبر هاشمی رفسنجانی در روزهای پایانی اسفند 1361 و تا میانهی اردیبهشت 1362 جابهجا میرساند که دستگیر شدگان را دارند شکنجه میکنند، و آنان زیر شکنجه مقاومت میکنند، و اینجاست که ادعای دوم گفتوگوی خبرگزاری فارس دایر بر نبودن شکنجه به محک میخورد:
جمعه 20 اسفند: «پیش از ظهر آقای [سیدحسین] موسوی [تبریزی] دادستان کل انقلاب به منزل آمد و راجع به کیفیت برخورد با سران بازداشتی حزب توده که حرف نمیزنند و چند نفرشان تاکنون اقدام به انتحار کردهاند [از جمله رحیم عراقی، کیومرث زرشناس، و ابوتراب باقرزاده – ف] و موفق نشدهاند، مشورت کرد. قرار شد جلسهای داشتهباشیم.»
دیدیم که حجاریان گفت که هیچ برگهی جاسوسی نداشتند، اما یک هفته شکنجه گویا کارساز بودهاست. رفسنجانی اکنون مینویسد:
شنبه 28 اسفند: «[مسئولان] سپاه آمدند و گزارشی از [...] بازجوییها از سران حزب توده و اعتراف چند نفر از آنها به جاسوسی و اقدام به انتخار ناموفق چند تن از آنها دادند.»
اطلاعات سپاه پاسداران باکی ندارد از این که نتیجهی کارش روابط خارجی کشور را نیز خراب کند. رفسنجانی مینویسد:
پنجشنبه 11 فروردین: «امام نگران هستند که نهادهای انقلاب با تندروی در این مسئله، باعث دورتر شدن دولتها و قدرتها از ایران بشوند و در جنگ آسیب ببینیم. [...] ضمناً اطلاع دادند که یکی از سران حزب توده [تقی کیمنش – ف] در زندان در اثر سکته قلبی [زیر شکنجه – ف] فوت کردهاست.»
از شکنجههای وحشیانهای که بر زندانیان اعمال کردند تا اعترافاتی دروغین دربارهی "جاسوسی" و "توطئهی کودتای براندازی" از آنان بگیرند تاکنون گزارشهای تکاندهندهای منتشر شدهاست. از جمله محمود اعتمادزاده (م.ا. بهآذین) در خاطرات زندانش با نام «بار دیگر... و اینبار...» مینویسد: «دو روز مانده به نوروز کف هر دو پایم [از ضربههای شیلنگ نایلونی] شکاف برداشتهبود و خون میریخت. و این زخم، با آنکه در بهداری بازداشتگاه بارها با مایع ضدعفونی شستوشویش دادند و با نوار تنزیب پیچیدند، تا بیش از دو ماه بهبود نیافت.»
کیانوری گزارشهای مفصلتری از شکنجهها نوشت و برای مقامهای حاکمیت جمهوری اسلامی و از جمله آیتالله خامنهای فرستاد. او از جمله مینوشت:
«در مورد من، پس از اینکه شلاق اولیه که با فحش و توهین و توسری و کشیده تکمیل میشد سودی نداد، یعنی آقایان نتوانستند در مورد دروغ شاخدار ساخته شده که در زیر آن را شرح خواهم داد از من تائیدی بگیرند، مرا به دستبند قپانی بردند.
۱۸ شب پشت سر هم مرا ساعت ۸ بعدازظهر به اطاقی واقع در اشکوب دوم میبردند و دستبند قپانی میزدند و این جریان تا ساعت ۵ – ۶ صبح یعنی ۹ تا ۱۰ ساعت طول میکشید. تنها هر ساعت مأمور مربوطه میآمد و دستها را عوض میکرد. [...] درد این شکنجه وحشتناک است. [...] دو بار هم در تعویض ساعت به ساعت آن "غفلت" شد و از ساعت ۱۲ نیمه شب تا ۵ صبح به همان حال باقی ماندم. علت اینکه چرا اینقدر طول کشید این بود که من به آنچه میخواستند به "زور" اعتراف کنم، تسلیم نشدم.»
«[...] فرد را دستبند قپانی میزدند و با طنابی به حلقهای که در سقف شکنجهخانه کار گذاشته شده بود آویزان میکردند و او را به بالا میکشیدند، تا تمام وزن بدنش روی شانهها و سینه و دستهایش فشار غیرقابلتحمل وارد آورد. درد این شکنجه نسبت به دستبند قپانی ساده شاید ده برابر باشد. حتی افراد ورزیدهای مانند دوست عزیز ما آقای عباس حجری که ۲۵ سال در زندانهای مخوف شاه مردانه پایداری کرد، چندین بار از هوش رفت. آقایان به این هم بسنده نکرده و او را مانند تاب تلوتلو میدادند.»
«[...] همسرم مریم را آنقدر شلاق زدند که هنوز پس از ۷ سال، شب هنگام خوابیدن کف پاهایش درد میکند. البته این تنها شکنجه "قانونی" بود که به انواع توهین و با رکیکترین ناسزاگوییها تکمیل میشد (فاحشه، رئیس فاحشهها و ...) آنقدر سیلی و توسری به او زدهاند که گوش چپ او شنوائیش را از دست داده است. یادآور میشوم که او در آن زمان پیرزنی ۷۰ ساله بود.»
«[...] مرا به اطاق شکنجه بردند. مریم همسرم را که چشمش را بسته و دهانش را با دستمالی که در آن فرو کرده بودند، بسته بودند، روی تخت شلاق خوابانده و دهان مرا هم گرفتند و در برابر چشم من به پای لخت او شلاق زدن را آغاز کردند. این جریان پیش از شلاقزدنهای شدید مریم که در بالا یادآور شدم بود. آقایان برای اینکه دست خود را به یک چنین کار ننگینی که بدون تردید قابلدفاع نبود، آلوده نکرده باشند، یکی از افراد تودهای، به نام "حسن قائمپناه" را که برای فرار از فشار، تن به پستی داده بود، مأمور شلاق زدن کردند.»
رینالدو گالیندو پل Rinaldo Galindo Pohl فرستادهی ویژهی کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل متحد در گزارش بازدیدش از زندان اوین در سال 1368 از جمله نوشت: «سه نفر از اعضای پیشین حزب توده، آقای کیانوری دبیر اول پیشین، و دو عضو دیگر حزب، که یکی از آنان از اعضای ردهی بالای حزب بود و دیگری یک عضو عادی، در یک سلول بودند. آقای کیانوری اجازه داد که نام او در گزارش ذکر شود، اما دو زندانی دیگر اجازه ندادند. آقای کیانوری اتهامات وارده به خود را، که جاسوسی برای یک قدرت بیگانه و توطئه در جهت براندازی دولت انقلابی بود، بهشدت انکار کرد. او در حضور مقامات زندان اوین و کارمندان زندان گفت که مورد شکنجه قرار گرفتهاست، دستان نیمهفلج شدهاش را و انگشتان لهشدهاش را نشان داد و کتکها و دیگر اعمال تحقیرآمیزی را که روی او اعمال کردهبودند، تشریح کرد. او بهراستی پریشانحال بود و رفتارش آمیزهای از اعتراض و نومیدی بود.» [12 فوریه 1990 – (به انگلیسی) منبع: سایت مرکز اسناد حقوق بشر ایران]
رفسنجانی در روزنوشتهای آن روزها بارها در رفتار سران سپاه پاسداران، که اغلب نیمهشب به سراغ او و خامنهای و احمد خمینی میروند، و در داستانهای هولناک و دروغهای شاخداری که در این دیدارها و تلفنهای شبانه در گوش آنان میخوانند تردید میکند:
شنبه 13 فروردین: «[...] عصر آقایان خامنهای و احمدآقا به منزل ما آمدند. قرار بود راجع به اعترافات سران حزب توده و تصمیمات آتی جلسه داشتهباشیم. بعد از نماز مغرب در دفتر امام با حضور نخستوزیر و آقای [موسوی] اردبیلی و سران سپاه جلسه تشکیل شد. اعترافات دو سه روز پیش در اظهارات جدید تغییر کرده و بعضی اطلاعات به تحلیل تبدیل شدهبود. همینها سوءظن به تندرویها[ی اطلاعات سپاه پاسداران – ف] را بیشتر میکند؛ از یک سو ادعای کشف کودتا و... است و از سویی نگرانی از مسئلهسازی و مشکلتراشی برای کشور و جنگ. قرار شد تعقیب کنند.»
یکشنبه 14 فروردین: «[...] ساعت یک بعد از نصف شب آقای نخستوزیر تلفن کرد و گفت امشب راجع به اعترافات حزب توده اطلاعات جدیدی دادهاند. ساعت چهار صبح دو نفر از سپاه آمدند و گفتند یکی از آنها اعتراف کرده که امشب برنامه دارند و سرنخهایی دادهاست. بنابراین دیشب آمادهباش دادهاند و سپاه هم برای گرفتن افراد مورد نظر وارد عمل شدهاست. احمدآقا آمد. قرار شد از امام مواظبت بیشتری بکنند. احتمال جوسازی [اطلاعات سپاه پاسداران – ف] برای اهداف مورد نظرشان هم میدهیم؛ خصوصاً با ملاقاتهای نابهنگام.»
دوشنبه 15 فروردین: «ساعت هفت صبح احمدآقا تلفن کرد و گفت در مرکز معرفیشده که فرماندهان سپاه میگفتند [باغ شهریار – ف]، کسی نبوده و ممکن است برنامه عوض شده یا اعتراف فریب بودهاست. شبهه جوسازی [اطلاعات سپاه پاسداران – ف] بیشتر شد. [...]»
چهارشنبه 17 فروردین: «[...] پیش از ظهر احمدآقا آمد و راجع به ادعاهای سپاه در خصوص اعترافات سران [حزب] توده مذاکره کردیم؛ نقاط مبهم دارند.»
اما سپاه باید از هر راهی که شده درمانی برای "درماندگی" خود پیدا کند، حتی به بهای دروغینترین داستانها و حیوانیترین شکنجهها. کیانوری در نامهی سرگشادهاش به خامنهای مینویسد: «[...] همه این شکنجهها برای این بود که از افراد برجسته حزب توده ایران این اعتراف دروغ را بگیرند که گویا حزب توده ایران تدارک یک کودتای مسلحانه برای سرنگون ساختن نظام جمهوری اسلامی ایران را میدیده؛ تدارک کودتایی که قرار بود در آغاز سال ۱۳۶۲ عملی گردد.»
و بهآذین در خاطرات زندانش مینویسد: «در بازجوییهای فشرده و سراسر شکنجه و آزار مربوط به "کودتا و براندازی" من در عین پافشاری بر بیپایگی این اتهام ناروا، خود را ناچار میدیدم که برای سرگرم داشتن بازجو و دادن فرصتِ – هرچند کوتاهِ – نفس کشیدن به خود، در پاسخهای نوشتهام به تئوریبافیهای بهظاهر واقعبینانه که گاه خندهآور میشد پناه ببرم. [...] به تأکید میگفتم کودتا، در شرایطی که کشور در آن بهسر میبرد، کاری است پاک احمقانه، بی کمترین احتمال موفقیت، و این را هر کس که بویی از منطق سیاست بردهباشد میداند [...]»
اما پیداست که شکنجهگران اطلاعات سپاه "بویی از منطق سیاست" نبردهبودند. شاید هنوز هم نبردهاند؟ چنین بود که بیش از 120 نفر از رهبران و اعضا و هواداران حزب توده ایران را از سال 1360 تا 1367 اعدام کردند.
«عضو عادی» گزارش گالیندو پل از زندان اوین محمدمهدی پرتویست که پس از همهی آن روزها و شبهای سراسر شکنجهی رهبران حزب، شب میان ششم و هفتم اردیبهشت 1362 دستگیر شد. هم گالیندو پل و هم کیانوری، و نیز زندانیان دیگری، از حال و روز و رفتار پرتوی در زندان نوشتهاند. اما من به آنها نمیپردازم، زیرا او را، مانند همهی زندانیان سیاسی جمهوری اسلامی، یکی از قربانیان این نظام میدانم. دستهای خونآلود سردمداران نظام را باید در آنسوی حال و روز این قربانیان دید و نشان داد.
روایت درستتر و دقیقتر برخی پرتوپلاهایی که از زبان پرتوی در گزارش خبرگزاری فارس نقل شده، در "کتابچهی حقیقت" موجود است که از بیست سال پیش در اینترنت یافت میشود.
نیز بنگرید به کتاب یرواند آبراهامیان «اعترافات شکنجهشدگان – زندانها و ابراز ندامتهای علنی در ایران نوین (دوران رضا شاه، محمدرضا شاه و جمهوری اسلامی)»، نشر باران، سوئد، 2003.
تکههای نامهی سرگشادهی کیانوری خطاب به آیتالله خامنهای را از این نشانی برداشتم.
جزئیات بیشتری از یورشهای به حزب توده ایران و از آنچه پیش و پس از آن در پیرامون من میگذشت، در کتاب «قطران در عسل» نوشتهام.
استکهلم، 27 خرداد 1394
09 June 2015
ویراست دوم "قطران در عسل" در کتابفروشی
همزمان با انتشار ویراست دوم کتاب "قطران در عسل"، هماکنون کتاب را در کتابفروشی فردوسی استکهلم نیز میتوان خرید.
در ویراست دوم تنها روی جلد کتاب تغییر کوچکی کرده، زیرا طراح جلد از تداخل آرم ناشر در طرح خود راضی نبود، و نیز تعداد انگشتشماری لغزشهای تایپی که به همت دوستان خوانندهی کتاب پیدا شد تصحیح شدهاست.
امروز خبر رسید که کتاب را در ایران افست کردهاند و میفروشند. این خبر مرا بهیاد کسی انداخت که کتابچهی "اپرای کوراوغلو"ی مرا کپی کردهبود و میفروخت، و اعتراض مرا که شنید گفت: «به! من زحمت کشیدهام و کتابت را کپی کردهام و دارم معروفت میکنم، و تازه اعتراض هم داری؟!»
چه بگویم؟ من که از انتشار «قطران در عسل» امید نان و آب نداشتهام. اما آیا کار نویسنده باید این باشد که با سالها درد و رنج کلمات را همچون زنجیرهایی زرین در پی هم بچیند، و سپس بگذاردشان سر کوچه تا کسانی دیگر برشان دارند و از فروش آنها نان بخورند؟
این روزها فیلم زیبای "واژهها" را دیدم با بازی بردلی کوپر. داستان "نویسنده"ایست که دستنویسی را که پیدا کرده به نامخود منتشر میکند، و سپس در پاسخ به عذاب وجدانش در میماند (مشخصات فیلم). نویسندهی واقعی کتاب در جایی به نویسندهی قلابی میگوید: «تو با دزدیدن کلمههایی که من نوشتم، دردهایی را که در پس هر یک از آنها خوابیدهبود دزدیدی.»
این فیلم، و آشنایی با فیسبوک افشین پرورش نیز داغ دزدیهای ادبی را که از من شده در دلم تازه کرد: روزنامهی خراسان که ترجمهی مرا با عکس و تفصیلات دزدید و به نامی دیگر منتشر کرد؛ دزدی "آقای پرزیدنت" که یک سوم کتابش یکراست از ترجمهی من بریده و چسبانده شده، و ایشان تازه طلبکار هم شدند، و...
بگذریم...
برای یافتن شماره تلفن و نشانی کتابفروشی فردوسی به وبگاه آن مراجعه کنید، در این نشانی. صفحهی "قطران در عسل" در وبگاه فردوسی، در این نشانی.
راههای دیگر تهیهی کتاب "قطران در عسل"، حتی برای خواستاران داخل کشور، در این نشانی.
در ویراست دوم تنها روی جلد کتاب تغییر کوچکی کرده، زیرا طراح جلد از تداخل آرم ناشر در طرح خود راضی نبود، و نیز تعداد انگشتشماری لغزشهای تایپی که به همت دوستان خوانندهی کتاب پیدا شد تصحیح شدهاست.
امروز خبر رسید که کتاب را در ایران افست کردهاند و میفروشند. این خبر مرا بهیاد کسی انداخت که کتابچهی "اپرای کوراوغلو"ی مرا کپی کردهبود و میفروخت، و اعتراض مرا که شنید گفت: «به! من زحمت کشیدهام و کتابت را کپی کردهام و دارم معروفت میکنم، و تازه اعتراض هم داری؟!»
چه بگویم؟ من که از انتشار «قطران در عسل» امید نان و آب نداشتهام. اما آیا کار نویسنده باید این باشد که با سالها درد و رنج کلمات را همچون زنجیرهایی زرین در پی هم بچیند، و سپس بگذاردشان سر کوچه تا کسانی دیگر برشان دارند و از فروش آنها نان بخورند؟
این روزها فیلم زیبای "واژهها" را دیدم با بازی بردلی کوپر. داستان "نویسنده"ایست که دستنویسی را که پیدا کرده به نامخود منتشر میکند، و سپس در پاسخ به عذاب وجدانش در میماند (مشخصات فیلم). نویسندهی واقعی کتاب در جایی به نویسندهی قلابی میگوید: «تو با دزدیدن کلمههایی که من نوشتم، دردهایی را که در پس هر یک از آنها خوابیدهبود دزدیدی.»
این فیلم، و آشنایی با فیسبوک افشین پرورش نیز داغ دزدیهای ادبی را که از من شده در دلم تازه کرد: روزنامهی خراسان که ترجمهی مرا با عکس و تفصیلات دزدید و به نامی دیگر منتشر کرد؛ دزدی "آقای پرزیدنت" که یک سوم کتابش یکراست از ترجمهی من بریده و چسبانده شده، و ایشان تازه طلبکار هم شدند، و...
بگذریم...
برای یافتن شماره تلفن و نشانی کتابفروشی فردوسی به وبگاه آن مراجعه کنید، در این نشانی. صفحهی "قطران در عسل" در وبگاه فردوسی، در این نشانی.
راههای دیگر تهیهی کتاب "قطران در عسل"، حتی برای خواستاران داخل کشور، در این نشانی.
05 June 2015
گزارش معرفی کتاب
31 May 2015
در آن سر دنیا - 16
پس از 9 ساعت و نیم پرواز با بزرگترین هواپیمای مسافربری جهان، ساعت شش بعد از ظهر پنجشنبه نوزدهم فوریه در فرودگاه "جدید" هنگکنگ که در شمال جزیرهی Lantau واقع است فرود میآییم. اکنون به نیمکرهی شمالی باز گشتهایم، اینجا نزدیک پایان زمستان است، اما هوا سرد نیست.
گرچه هنگکنگ تا سال 1997 نزدیک 150 سال بهدست انگلیسیها اداره میشد، اما نمیدانم که آیا تأثیر همین 18 سال اخیر است، یا زمینهی ذهنیست که باعث میشود که از لحظهی ورود رد و نشان اداری و رفتاری "بلوک شرق"، بلوک "کمونیستی – سوسیالیستی" را در همه جا و همه کس و همهی پدیدهها میبینم: از رفتار گمرکچیها و بازرسان گذرنامه تا شکل اتوبوس، و راننده، و راهنمایی که ما را از فرودگاه تا هتل The Cityview میبرد؛ تا لابی هتل، رفتار دفترداران آن، ساختمان هتل، و بوی نای اتاقهای آن، همه "بلوک شرقی"ست.
دو اتاق دونفرهی نزدیک هم داریم. باید یک تخت اضافه برای نفر پنجممان بیاورند. زن خدمتکاری تخت را میآورد و نصب میکند و میرود، و بعد خودمان تخت را جابهجا میکنیم تا فضای بهتری ایجاد شود. تا جابهجا شویم و آمادهی بیرون رفتن شویم، دیر وقت شب شدهاست. راهنمای اتوبوس گفتهاست که امشب بهمناسبت سال نو یک کارناوال در خیابانهای شهر در گردش است اما اکنون از هرکس که میپرسیم، نمیدانند که کارناوال کی از کجا راه افتاده و اکنون به کجا رسیده و آیا تمام شده یا نه. از خیر کارناوال میگذریم. خیابانهای اصلی خلوتاند اما به خیابانهای تنگ مرکز شهر که میرسیم، رودی از جمعیت در آنها جاریست، موج میزند، و گذشتن از میانشان دشوار است. فردا، شب سال نوی چینیست و امشب مردم و بهویژه جوانان بیرون زدهاند.
در میان جمعیت، بهتزده چند متری اینور و چند متری آنور میرویم، و سرانجام تصمیم میگیریم که به یک غذاخوری اصیل چینی که در کوچهی قبلی دیدیم برویم و شامی بخوریم. من بارها غذای چینی خوردهام اما هرگز زیر دندانم مزه نکرده و از آن خوشم نیامدهاست. یکی دیگر از دوستان نیز بیمیل است. با این حال میرویم. جایی شبیه قهوهخانهها یا چلوکبابیهای سنتی یا "بازاری" خودمان است. شلوغ است و پر از جمعیت. هیچیک از کارکنان آن یک کلمه هم انگلیسی بلد نیستند. پس انگلیسیها 150 سال اینجا چه میکردند؟ ما را که میبینند میگیرند و میبرندمان داخل، چند نفر را جابهجا میکنند تا جا باز شود، بر گرد یک میز مینشانندمان، و منوهایی به دستمان میدهند. چینی که بلد نیستیم بخوانیم، و تنها از روی عکس محتویات بشقابها چیزهایی سفارش میدهیم. جنجال است و سروصدا و بگومگوهای خدمتکاران با فریاد و صدای بلند. بیگانگان را با هم بر سر میز مشترک مینشانند. کمی بعد یک دختر و پسر جوان و خجالتی را هم به میز گرد ما اضافه میکنند و میشویم هفت نفر.
خوراک چهار نفرمان را میآورند، و خوراک نفر پنجم را بهقول معروف باید بروند موادش را پیدا کنند و بخرند و بپزند و بیاورند، و خیلی طول دارد. دختر و پسر جوان گویا دلشان برای ناشیگری ما در خوردن غذاهای چینی میسوزد و با اشارهی دست راهنماییمان میکنند که با چه سسهایی و چگونه باید آنها را بخوریم. هر چه هست میتوان اینها را خورد و گرسنگی را برطرف کرد، اما نمیتوان گفت که خوشمزهاند.
دوستان سر صحبت را با دختر و پسر جوان باز میکنند. گویا دانشجو هستند و میتوانند منظورشان را به انگلیسی برسانند. آنها هم از کارناوال امشب اطلاعی ندارند، اما میگویند که ساعت 8 شب فردا آتشبازی بزرگ شب سال نو روی آبهای روبهروی مرکز شهر برگزار میشود. میپرسیم که جز مراسم آتشبازی، مردم بهطور سنتی در شب سال نو در خانهها چه میکنند، و آندو همان چیزهایی را تعریف میکنند که ما هم داریم: خانوادهها در خانهی پدر و مادر جمع میشوند، غذاهای سنتی میخورند، به یکدیگر هدیه میدهند، و از روز بعد به دید و بازدید بستگان و آشنایان میروند. گمان نمیکنم که چینیان این مراسم را از "ایرانیان باستان" گرفتهباشند.
گردش با راهنما
ساعت 8 صبح جمعه به محل قرار با اتوبوس گردش نیمروزه در هنگهنگ میرویم که اندرو ناممان را در آن نوشتهاست. اتوبوس مسافران دیگری را از هتلهای دیگر بر میدارد و میشویم نزدیک بیست نفر. نخستین بخش برنامه عبارت است از دیدار از بندر آبردین Aberdeen، سوار شدن به سامپان Sampan (قایق پتپتی) و بازدید از دهکدهی شناور ماهیگیری. قایقها کوچکاند و هر یک تا چهارده نفر را سوار میکنند. قایقران ما یک زن سالمند است که قایق را با مهارت از لابهلای خانههای قایقی هدایت میکند، و تنها سه کلمه به انگلیسی از زبان او میشنویم: "فیشینگ بوت"، و "سیکستی"! او پیوسته با دست به این و آن خانهی قایقی اشاره میکند و تکرار میکند "فیشینگ بوت"، "فیشینگ بوت"؛ و سرانجام، به اسکله که بر میگردیم، پیش از پهلو گرفتن، میگوید که نفری "سیکستی" دلار باید بدهیم. راهنمای تور بهشدت تأکید کردهاست که مبادا پول را در راه رفتن بپردازیم.
دهکدهی شناور، ساخته شدهاست از قایقهای کوچک و بزرگ، کهنه و نیمکهنه، و اغلب متروک. هیچ جنبوجوشی آنجا دیده نمیشود. شاید برای آنکه شب سال نوست؟ تنها چهار یا پنج نفر را در یکی دو خانهی قایقی میبینیم. در اینسوی دهکده یک رستوران عظیم شناور سهطبقه وجود دارد، و آنجا نیز جنبوجوشی نیست.
ایستگاه بعدی یک کارگاه جواهرسازیست. خانمی در اتاق کنفرانس کارگاه از تاریخچه کارگاه، مرغوبیت محصولات آن، و از تخفیفهای ویژهی امروز میگوید و سپس به بازدید نمایشگاه و فروشگاهشان میرویم. اینجا با نخستین جواهرسازی سفرمان که در سنگاپور دیدیم چندان فرقی ندارد: مجسمههایی از موجودات گوناگون در اندازههای گوناگون از سنگ یشم به رنگهای گوناگون، زینتآلاتی از فیروزه و یاقوت و مروارید و... دستوپا چلفتی که من هستم، گردنبند یکی از دوستان را هنگام باز کردن از گردنش پاره کردهام، و اکنون میخواهم چیزی مشابه آن برایش بخرم، اما اینجا هر چه هست عجقوجق است و هیچ چیزی به آن شیکی ندارند.
همه به اتوبوس برگشتهایم و در انتظار نشستهایم، اما یک مرد و زن امریکایی پیدایشان نیست و با پانزده دقیقه تأخیر میآیند. گویا مشغول معاملهی جواهرات بودهاند. اینان از یک گروه ششنفره هستند. این مرد سالمند یک کابوی تمامعیار امریکاییست که هر طور دلش میخواهد رفتار میکند، خیال میکند که همهی جهان و مردمانش ملک طلق و بردههای او هستند، و او میتواند ششلولهایش را بکشد و همه را بکشد. دیشب هم در فرودگاه کنار نوار متحرک چمدانها بر سر جمعیت فریاد میزد که کنار بروند و جلوی دید او را باز کنند و حتی زن سالمندی را با عصایش کنار زد و با یکی از همراهان ما بگومگو کرد. اکنون نیز با قیافهای حقبهجانب و بی هیچ عذرخواهی از تأخیر سوار میشود.
ایستگاه بعدیمان "بازار استنلی" Stanley Market است. سر راه از جادهی کنار ساحل شنی ریپولس Repulse Bay میگذریم. ساحل بسیار زیبا و لوکسیست. راهنما از قیمتهای سرسامآور خانهها و هتلهای آنسوی جاده و مشرف بر این ساحل میگوید. اینها جای میلیونرها و میلیاردرهاست. راهنما اضافه میکند که از اینجا تورهایی با کشتی به جزیرهی ماکائو هم هست که قمارخانهی چین است و با لاسوگاس رقابت میکند. گویا بیماری قمار در میان چینیان ریشههای کهنی دارد.
جاده در امتداد ساحل بر دامنهی کوهی جنگلپوش پیچوتاب میخورد و میرود. منظرههای زیباییست: در یک سو دریا و در سوی دیگر کوه و جنگل. همه پاکیزه. کمی بعد به میدانچهای میرسیم. راهنما میگوید که اینجا یک ساعت و نیم وقت داریم که در بازار استنلی بگردیم و اگر خواستیم چیزی بخوریم. پیاده میشویم و به درون پسکوچههای بازار میرویم. شبیه بازارهای "آزاد" خودمان است، مانند بازار کویتیهای قدیم آبادان، یا بازار ساحلی آستارا. جاییست پر از بنجلفروشیهای رنگ و وارنگ، با همه نوع جنس یا در واقع "آشغال". اینجا هیچ جاذبهای برای من ندارد. با دوستم قدم میزنیم و تماشا میکنیم، و در پایان در یک کافهی فرانسوی چای و قهوه و کیکی میخوریم و به اتوبوس بر میگردیم.
دعوا بر بلندی ویکتوریا
اکنون راهی مقصد بازدید نهایی هستیم که عبارت است از "بلندی ویکتوریا" Victoria Peak. اتوبوس ما را تا بالای بلندی میبرد. جمعیت انبوهی در آن بالا هست. راهنما بیست دقیقه وقت میدهد که از آن بالا چشمانداز معروف بندرگاه هنگکنگ را تماشا کنیم و سپس در گوشهای از میدان جمع شویم. هوا مهآلود است و چیز زیادی از مناظر آنسوی آب پیدا نیست. تماشا میکنیم و عکس میگیریم و بر میگردیم. راهنما نفری یک بلیت دستمان میدهد. باید در صفی بسیار طولانی بایستیم و سپس با این بلیتها سوار واگونهایی بشویم که مانند تلهکابین در شیب تند دامنهی "بلندی ویکتوریا" پایینمان میبرند تا در طول راه مناظر پیرامون را نیز تماشا کنیم، که البته بخت یارمان نبوده و در این هوای مهآلود چیزی از آنها پیدا نیست.
نزدیک یک ساعت توی صف میایستیم. اینجا نیز کابوی امریکایی و گروهش دیر میرسند و راهنما آنان را میآورد و جلوتر از خیلی از مردم توی صف جایشان میدهد. اما گویا امر بر این کابوی مشتبه شده و به آستانهی در واگون هم که میرسد، خیال میکند که همه باید کنار بروند تا او و گروهش پیش از همه سوار شوند! او به دو نفر از همراهان ما که جلوتر از همه ایستادهاند پرخاشکنان میگوید که کنار بروند تا او و همسرش و گروهش سر صف بایستند! ایستادن در سر آن صف هیچ معنا و امتیازی ندارد. ردیفهای صندلیهای توی واگون پشت به سراشیبی هستند و هیچ فرقی نمیکند کی وارد واگون بشوید و کجای آن بنشینید. نمیدانم که او آیا این را میداند، یا نه. اما دوستان ما که میدانند، از رفتار این کابوی بهتنگ آمدهاند، دلشان نمیخواهد به او رو بدهند و میگویند که حق آنان است که همانجا که ایستادهاند بایستند و میل ندارند جایشان را به او بدهند. و چنین است که بگومگو و دعوا آغاز میشود. کابوی امروز عصا ندارد و با دهانی کفکرده دستانش را بالا میبرد و با آن سنوسالش میخواهد حمله کند و دوست ما را بزند. همسرش بغلش کرده، مرتب دلداریاش میدهد، چیزهایی زیر گوشش میخواند و میخواهد جلوی زد و خورد را بگیرد. دیگر همراهان مرد هیچ نمیگویند. من دارم میکوشم که دوست دیگرمان را که آن جلو ایستاده آرام کنم. هر چه هست، تلاشها به ثمر میرسد و کابوی ششلولش را غلاف میکند، اما همچنان نا آرام است و دنبال بهانهای میگردد تا دعوا را از سر بگیرد. پیوسته از دوستمان میپرسد:
- کجایی هستی، هان؟ بگو ببینم کجایی هستی؟ - و دوستمان میگوید که ربطی به او ندارد.
من درست پشت دو دوستمان و رو به کابوی ایستادهام. او پس از کمی غرولند رو به من میکند و میپرسد:
- تو چی؟ تو هم با اینها هستی؟
آرام و سنگین پاسخ میدهم: - بله!
- خب، تو کجایی هستی؟
آرام و شمرده، با کشیدن کلمات، اما مؤدبانه میگویم:
- ربطی... به شما... ندارد... آقا!
- آهاااان... پس تو هم این تیپی هستی؟ خب، بگو دیگه، کجایی هستی؟ امریکای جنوبی هستی، نه؟
در دل با خود میاندیشم: «بدبخت چه جهان کوچک و تنگی دارد. خیال میکند که جهان درست شده از او و امریکایش و سروریاش بر دیگران، و تنها خارجیان مهاجرانی هستند که از امریکای جنوبی میآیند. خیال میکند که اینجا هم خاک امریکاست و توی "رنچ" خودش ایستاده و "حق" دارد که همه جا پیش از همه وارد شود و هر طور دلش میخواهد رفتار کند.»
میگویم: - چطور مگر؟ میخواهید پیش از همه وارد شوید؟
جا می خورد و دستپاچه میگوید: - نه، نه! من نمیخواهم جلوتر از همه بروم... – و گویی آبی بر آتش ریختهباشی، ساکت میشود. زیر چشمی میبینم که همراهانش نفسی بهراحتی میکشند. آیا این مرد بیمار است و همراهانش را نیز بهتنگ آورده؟
واگون از راه میرسد و درش باز میشود. سه نفر از دوستان ما وارد میشوند و بعد من میگذارم که کابوی و همراهانش وارد شوند. یک زن امریکایی دیگر با صف به کنارم میرسد و پرسان نگاهم میکند. با دست اشاره میکنم "بفرمایید" و میگویم:
- اول شما بفرمایید، خانم!
زن لبخندی میزند و وارد میشود. به مردش هم راه میدهم. مرد با سر و دست حرکتی میکند، یعنی «میبینی با چه آدمهایی طرف هستیم؟»، و وارد میشود. حالا دیگر نوبت من و دوستم است.
هوای مهآلود بیرون، صندلیهای پشت به سراشیب، و شکل و ساختمان واگون نمیگذارد که منظرهای دیده شود. هیچ فرقی نمیکند کجای این واگون بنشینید. سرتاپایش هیچ تحفهای هم نبود که به عنوان جاذبهای توریستی سوارش شوید. ما همه دوستمان را دور کردهایم تا مبادا کابوی مشتی بهسوی او پرتاب کند و ماجرا از سر گرفتهشود. کابوی بهظاهر بهکلی آرام شده و همه چیز را فراموش کرده. توی اتوبوس هم سرش را میاندازد و با زنش میرود جایی آن پشت مینشیند، و قاهقاه خندهی ما میترکد. دوستان میگویند که کافی بود بگوییم که از "میدل ایست" هستیم تا او شلوارش را زرد کند، البته اگر آنقدر سواد داشت که بداند "میدل ایست" کجاست و چه موجودات مخوفی دارد! حالتها و کف کردنش را بهیاد میآوریم، بلند بلند به فارسی حرف میزنیم و بلند میخندیم، و ماجرای کابوی همانجا تمام میشود.
آتشبازی شب سال نو
خیابان اصلی و مرکز خرید هنگکنگ "نیتان رود" Nathan Rd. نام دارد. بخشی از این خیابان را Golden Mile مینامند و بخشی را Ladie’s Market، و اینها نامهایی بهجاست! باز ناهار را در یک رستوران چینی میخوریم. اینجا نیز جنجال و بینظمیست، و خوراک عوضی برای یکی از همراهانمان میآورند. باقی روز را آنقدر مشغول گشتوگذار و تماشای اجناس و خرید در این خیابان هستیم که شامگاه باید شتابان خود را به هتل برسانیم، خریدها را بگذاریم، و دوباره شتابان برگردیم تا به تماشای آتشبازی امشب برسیم.
چیزی به ساعت 8 شب نمانده که یک تاکسی میگیریم و یک نفرمان به خیال خودمان "اضافی" سوار میشود و پشت صندلی راننده خود را پنهان میکند. بعد کشف میکنیم که روی تاکسیهای هنگکنگ نوشتهاند که چهار نفر گنجایش دارند، یا پنج نفر، و این تاکسی از قضا پنجنفره بود و دوستمان میتوانست با خیال راحت در کنار دوست دیگر و راننده در صندلی جلو بنشیند. کلی به این "زرنگی" بیجایمان میخندیم. نزدیک محل تماشای آتشبازی خیابانها را بستهاند و تاکسی نمیتواند جلوتر برود. پیاده میشویم و به رودی از مردم میپیوندیم که همه بهسوی ساحل روانند.
با جریان جمعیت کمکم از میدان نزدیک برج ساعت Tsim Sha Tsui Clock Tower سر در میآوریم. ساختمان دیدنی "مرکز فرهنگی تسیم شا تسویی" Tsim Sha Tsui Cultural Center و برج ساعت بخشی از میدان دید ما را پوشاندهاند، اما در میان جمعیت دیگر نمیتوان جلوتر یا آنسوتر رفت. پس همانجا میایستیم و آتشبازی با پنج دقیقه تأخیر آغاز میشود.
آتشبازی زیبا و باشکوه بیست دقیقه طول میکشد. تماشا میکنیم و عکس میگیریم. در دههی 1990 فستیوالی در استکهلم برگزار میشد بهنام "فستیوال آب" که در کنار همهی برنامههایش، هر شب نوبت کشوری بود تا در مرکز شهر آتشبازی نمایش دهد، و این کشورها با هم مسابقه میدادند. اغلب هنگکنگ یا چین بودند، این مخترعان باروت و آتشبازی، که برنده میشدند. اما من، هم در آن هنگام، و نیز اکنون، ضمن لذت بردن از زیبایی آتشبازیها، به پولهایی فکر میکردم که یک لحظه جرقه میزنند و سپس دود میشوند و به هوا میروند: چه کارهای سودمندی که با این پولها نمیشد کرد؛ چهقدر گرسنگان را که نمیشد نان داد.
روز آخر
شنبه 21 فوریه آخرین روز این سفر پرماجرا و طولانی ماست. نیم ساعت پس از نیمهشب امشب بهسوی دوبی و سپس از آنجا بهسوی استکهلم پرواز میکنیم. سراسر امروز نیز به قدم زدن در خیابان نیتان و خیابانهای فرعی آن میگذرد. کمکم از خیابان آوستین Austin Rd. سر در میآوریم و در انتهای آن به برج بلند ICC میرویم. خیال داریم که به Sky100 Hong Kong Observation Deck برویم که در طبقهی صدم برج قرار دارد با چشماندازی 360 درجهای بر فراز هنگکنگ. اما بهای بلیت ورودی آن برای هر نفر 168 دلار هنگکنگ است. میارزد؟ نه، نمیارزد! در عوض به بازارچهی زیر برج میرویم. جاییست بسیار لوکس و شیک. در محوطهی مرکزی آن پیکرهی یک بره را گذاشتهاند به نشانهی سال نویی که سال گوسفند است، و مردم در کنار آن عکس میگیرند. میگردیم، تماشا میکنیم، و در رستورانی چینی ناهار میخوریم. ساعت 8 شب باید در هتل باشیم تا اتوبوسمان ما را به فرودگاه ببرد.
معجزه در فرودگاه
این نیز بزرگترین هواپیمای مسافربری جهان، ایرباس A380-800 است. چند ردیف عقبتر از بخش درجه یک نشستهایم. دست به جیب شلوار میبرم تا گوشی هوشمندم را در آورم و در "حالت پرواز" قرارش دهم، اما گوشی نیست! آنیکی جیب، اینیکی جیب... نه، نیست! دوستان همراه میبینند و میفهمند. اعلام میکنم که تلفنم گم شده. خود گوشی به جهنم، در طول این سفر بیش از پانصد عکس گرفتهام که همه توی آن گوشیست. آن عکسهای یادگاری را به هیچ قیمتی نمیتوان خرید و جبران کرد. چه شد گوشی؟ جیبم را زدند؟ جایی جا گذاشتمش؟ توی هتل؟ نه، در همین سالن انتظار فرودگاه دستم بود. پس چه شد؟ ناگهان بهیاد میآورم که رفتم و گوشهای نشستم و زانوانم را بالا بردم تا جوراب بلند کشی بپوشم تا در طول پرواز 9 ساعته تا دوبی و سپس 7 ساعت پرواز از آنجا تا استکهلم، خون در ساق پاهایم لخته نشود، و آنجا باید گوشی از جیبم لیز خوردهباشد و بی صدا روی موکت نرم کف سالن انتظار افتادهباشد. از پیدا کردن آن قطع امید کردهام، اما دوستان تشویقم میکنند که تا در هواپیما را نبستهاند، از خدمه پرواز بخواهم که اجازه دهند به سالن انتظار برگردم و دنبال گوشی بگردم. ولی آیا ممکن است چنین اجازهای بدهند؟
نومیدانه بهسوی در میروم. خانم سرپرست مهمانداران جلویم را میگیرد:
- کجا میروید، آقا؟
دستپاچه میگویم: - تلفنم را جا گذاشتم... توی سالن انتظار...
- چیتان را جا گذاشتید؟
- توی همین سالن انتظار که نشسته بودیم...
- چیتان را جا گذاشتید؟
- تلفنم را... تلفنم را...
او مردی شخصیپوش را صدا میزند که گویا از کارکنان فرودگاه است و با فهرست مسافران در دست آمده تا کنترل کند و ببیند که آیا همه سوار شدهاند یا نه، داستان را میگوید و میپرسد که آیا او میتواند مرا تا سالن انتظار همراهی کند؟ مرد نگاهی به من میکند و میگوید که همراه او بروم. باورم نمیشود. همراه او پیشاپیش میدوم. سالن انتظار خالیست و تنها یک مرد درست روی همان صندلی نشسته که من نشستم و جوراب پوشیدم، و یک گوشی تلفن روی صندلی کنار او هست. آیا گوشی من است؟ با گامهای بلند بهسوی گوشی میشتابم. مرد نگاهم را که روی گوشی ثابت شده میبیند، و آن را بر میدارد! نه، پس آن نیست! میرسم، و زمین موکتپوش پشت صندلی را نگاه میکنم... هاه... آنجاست! گوشی من آنجا زیر صندلی، روی موکت، آرام خوابیدهاست! برش میدارم و به مرد نشانش میدهم. با چشمانی از حدقه در آمده نگاهم میکند. دارد شاخ در میآورد. من هم دارم ایمان میآورم به معجزه! شادمانه گوشی را از دور به کارمند فرودگاه نشان میدهم و او حرکتی میکند، یعنی چه خوب، و بهسوی هواپیما میدوم. اکنون همهی مهمانداران ماجرا را شنیدهاند و با شادمانی پیشوازم میکنند. به دوستانم که میرسم نخست سربهسرشان میگذارم و میگویم که گوشی نبود، و بعد همه خوشحال میشوند.
بازگشت به آرامش
ظهر یکشنبه 22 فوریه در فرودگاه آرلاندای استکهلم مینشینیم. شهر خلوتتر از همیشه است زیرا هم یکشنیه است، و هم "تعطیلات ورزشی زمستانی". اینجا زمستان است و سرد است. اما چه سکوتی... آه چه آرامش دلپذیری... سفر خوب و خوشی بود، با دوستان و همسفران خوب. و من بخش نیو زیلند سفر را بیش از همه دوست داشتم. و اینک محلهام، و خانهی ساکت ساکت...
گرچه هنگکنگ تا سال 1997 نزدیک 150 سال بهدست انگلیسیها اداره میشد، اما نمیدانم که آیا تأثیر همین 18 سال اخیر است، یا زمینهی ذهنیست که باعث میشود که از لحظهی ورود رد و نشان اداری و رفتاری "بلوک شرق"، بلوک "کمونیستی – سوسیالیستی" را در همه جا و همه کس و همهی پدیدهها میبینم: از رفتار گمرکچیها و بازرسان گذرنامه تا شکل اتوبوس، و راننده، و راهنمایی که ما را از فرودگاه تا هتل The Cityview میبرد؛ تا لابی هتل، رفتار دفترداران آن، ساختمان هتل، و بوی نای اتاقهای آن، همه "بلوک شرقی"ست.
دو اتاق دونفرهی نزدیک هم داریم. باید یک تخت اضافه برای نفر پنجممان بیاورند. زن خدمتکاری تخت را میآورد و نصب میکند و میرود، و بعد خودمان تخت را جابهجا میکنیم تا فضای بهتری ایجاد شود. تا جابهجا شویم و آمادهی بیرون رفتن شویم، دیر وقت شب شدهاست. راهنمای اتوبوس گفتهاست که امشب بهمناسبت سال نو یک کارناوال در خیابانهای شهر در گردش است اما اکنون از هرکس که میپرسیم، نمیدانند که کارناوال کی از کجا راه افتاده و اکنون به کجا رسیده و آیا تمام شده یا نه. از خیر کارناوال میگذریم. خیابانهای اصلی خلوتاند اما به خیابانهای تنگ مرکز شهر که میرسیم، رودی از جمعیت در آنها جاریست، موج میزند، و گذشتن از میانشان دشوار است. فردا، شب سال نوی چینیست و امشب مردم و بهویژه جوانان بیرون زدهاند.
در میان جمعیت، بهتزده چند متری اینور و چند متری آنور میرویم، و سرانجام تصمیم میگیریم که به یک غذاخوری اصیل چینی که در کوچهی قبلی دیدیم برویم و شامی بخوریم. من بارها غذای چینی خوردهام اما هرگز زیر دندانم مزه نکرده و از آن خوشم نیامدهاست. یکی دیگر از دوستان نیز بیمیل است. با این حال میرویم. جایی شبیه قهوهخانهها یا چلوکبابیهای سنتی یا "بازاری" خودمان است. شلوغ است و پر از جمعیت. هیچیک از کارکنان آن یک کلمه هم انگلیسی بلد نیستند. پس انگلیسیها 150 سال اینجا چه میکردند؟ ما را که میبینند میگیرند و میبرندمان داخل، چند نفر را جابهجا میکنند تا جا باز شود، بر گرد یک میز مینشانندمان، و منوهایی به دستمان میدهند. چینی که بلد نیستیم بخوانیم، و تنها از روی عکس محتویات بشقابها چیزهایی سفارش میدهیم. جنجال است و سروصدا و بگومگوهای خدمتکاران با فریاد و صدای بلند. بیگانگان را با هم بر سر میز مشترک مینشانند. کمی بعد یک دختر و پسر جوان و خجالتی را هم به میز گرد ما اضافه میکنند و میشویم هفت نفر.
خوراک چهار نفرمان را میآورند، و خوراک نفر پنجم را بهقول معروف باید بروند موادش را پیدا کنند و بخرند و بپزند و بیاورند، و خیلی طول دارد. دختر و پسر جوان گویا دلشان برای ناشیگری ما در خوردن غذاهای چینی میسوزد و با اشارهی دست راهنماییمان میکنند که با چه سسهایی و چگونه باید آنها را بخوریم. هر چه هست میتوان اینها را خورد و گرسنگی را برطرف کرد، اما نمیتوان گفت که خوشمزهاند.
دوستان سر صحبت را با دختر و پسر جوان باز میکنند. گویا دانشجو هستند و میتوانند منظورشان را به انگلیسی برسانند. آنها هم از کارناوال امشب اطلاعی ندارند، اما میگویند که ساعت 8 شب فردا آتشبازی بزرگ شب سال نو روی آبهای روبهروی مرکز شهر برگزار میشود. میپرسیم که جز مراسم آتشبازی، مردم بهطور سنتی در شب سال نو در خانهها چه میکنند، و آندو همان چیزهایی را تعریف میکنند که ما هم داریم: خانوادهها در خانهی پدر و مادر جمع میشوند، غذاهای سنتی میخورند، به یکدیگر هدیه میدهند، و از روز بعد به دید و بازدید بستگان و آشنایان میروند. گمان نمیکنم که چینیان این مراسم را از "ایرانیان باستان" گرفتهباشند.
گردش با راهنما
ساعت 8 صبح جمعه به محل قرار با اتوبوس گردش نیمروزه در هنگهنگ میرویم که اندرو ناممان را در آن نوشتهاست. اتوبوس مسافران دیگری را از هتلهای دیگر بر میدارد و میشویم نزدیک بیست نفر. نخستین بخش برنامه عبارت است از دیدار از بندر آبردین Aberdeen، سوار شدن به سامپان Sampan (قایق پتپتی) و بازدید از دهکدهی شناور ماهیگیری. قایقها کوچکاند و هر یک تا چهارده نفر را سوار میکنند. قایقران ما یک زن سالمند است که قایق را با مهارت از لابهلای خانههای قایقی هدایت میکند، و تنها سه کلمه به انگلیسی از زبان او میشنویم: "فیشینگ بوت"، و "سیکستی"! او پیوسته با دست به این و آن خانهی قایقی اشاره میکند و تکرار میکند "فیشینگ بوت"، "فیشینگ بوت"؛ و سرانجام، به اسکله که بر میگردیم، پیش از پهلو گرفتن، میگوید که نفری "سیکستی" دلار باید بدهیم. راهنمای تور بهشدت تأکید کردهاست که مبادا پول را در راه رفتن بپردازیم.
دهکدهی شناور، ساخته شدهاست از قایقهای کوچک و بزرگ، کهنه و نیمکهنه، و اغلب متروک. هیچ جنبوجوشی آنجا دیده نمیشود. شاید برای آنکه شب سال نوست؟ تنها چهار یا پنج نفر را در یکی دو خانهی قایقی میبینیم. در اینسوی دهکده یک رستوران عظیم شناور سهطبقه وجود دارد، و آنجا نیز جنبوجوشی نیست.
ایستگاه بعدی یک کارگاه جواهرسازیست. خانمی در اتاق کنفرانس کارگاه از تاریخچه کارگاه، مرغوبیت محصولات آن، و از تخفیفهای ویژهی امروز میگوید و سپس به بازدید نمایشگاه و فروشگاهشان میرویم. اینجا با نخستین جواهرسازی سفرمان که در سنگاپور دیدیم چندان فرقی ندارد: مجسمههایی از موجودات گوناگون در اندازههای گوناگون از سنگ یشم به رنگهای گوناگون، زینتآلاتی از فیروزه و یاقوت و مروارید و... دستوپا چلفتی که من هستم، گردنبند یکی از دوستان را هنگام باز کردن از گردنش پاره کردهام، و اکنون میخواهم چیزی مشابه آن برایش بخرم، اما اینجا هر چه هست عجقوجق است و هیچ چیزی به آن شیکی ندارند.
همه به اتوبوس برگشتهایم و در انتظار نشستهایم، اما یک مرد و زن امریکایی پیدایشان نیست و با پانزده دقیقه تأخیر میآیند. گویا مشغول معاملهی جواهرات بودهاند. اینان از یک گروه ششنفره هستند. این مرد سالمند یک کابوی تمامعیار امریکاییست که هر طور دلش میخواهد رفتار میکند، خیال میکند که همهی جهان و مردمانش ملک طلق و بردههای او هستند، و او میتواند ششلولهایش را بکشد و همه را بکشد. دیشب هم در فرودگاه کنار نوار متحرک چمدانها بر سر جمعیت فریاد میزد که کنار بروند و جلوی دید او را باز کنند و حتی زن سالمندی را با عصایش کنار زد و با یکی از همراهان ما بگومگو کرد. اکنون نیز با قیافهای حقبهجانب و بی هیچ عذرخواهی از تأخیر سوار میشود.
ایستگاه بعدیمان "بازار استنلی" Stanley Market است. سر راه از جادهی کنار ساحل شنی ریپولس Repulse Bay میگذریم. ساحل بسیار زیبا و لوکسیست. راهنما از قیمتهای سرسامآور خانهها و هتلهای آنسوی جاده و مشرف بر این ساحل میگوید. اینها جای میلیونرها و میلیاردرهاست. راهنما اضافه میکند که از اینجا تورهایی با کشتی به جزیرهی ماکائو هم هست که قمارخانهی چین است و با لاسوگاس رقابت میکند. گویا بیماری قمار در میان چینیان ریشههای کهنی دارد.
جاده در امتداد ساحل بر دامنهی کوهی جنگلپوش پیچوتاب میخورد و میرود. منظرههای زیباییست: در یک سو دریا و در سوی دیگر کوه و جنگل. همه پاکیزه. کمی بعد به میدانچهای میرسیم. راهنما میگوید که اینجا یک ساعت و نیم وقت داریم که در بازار استنلی بگردیم و اگر خواستیم چیزی بخوریم. پیاده میشویم و به درون پسکوچههای بازار میرویم. شبیه بازارهای "آزاد" خودمان است، مانند بازار کویتیهای قدیم آبادان، یا بازار ساحلی آستارا. جاییست پر از بنجلفروشیهای رنگ و وارنگ، با همه نوع جنس یا در واقع "آشغال". اینجا هیچ جاذبهای برای من ندارد. با دوستم قدم میزنیم و تماشا میکنیم، و در پایان در یک کافهی فرانسوی چای و قهوه و کیکی میخوریم و به اتوبوس بر میگردیم.
دعوا بر بلندی ویکتوریا
اکنون راهی مقصد بازدید نهایی هستیم که عبارت است از "بلندی ویکتوریا" Victoria Peak. اتوبوس ما را تا بالای بلندی میبرد. جمعیت انبوهی در آن بالا هست. راهنما بیست دقیقه وقت میدهد که از آن بالا چشمانداز معروف بندرگاه هنگکنگ را تماشا کنیم و سپس در گوشهای از میدان جمع شویم. هوا مهآلود است و چیز زیادی از مناظر آنسوی آب پیدا نیست. تماشا میکنیم و عکس میگیریم و بر میگردیم. راهنما نفری یک بلیت دستمان میدهد. باید در صفی بسیار طولانی بایستیم و سپس با این بلیتها سوار واگونهایی بشویم که مانند تلهکابین در شیب تند دامنهی "بلندی ویکتوریا" پایینمان میبرند تا در طول راه مناظر پیرامون را نیز تماشا کنیم، که البته بخت یارمان نبوده و در این هوای مهآلود چیزی از آنها پیدا نیست.
نزدیک یک ساعت توی صف میایستیم. اینجا نیز کابوی امریکایی و گروهش دیر میرسند و راهنما آنان را میآورد و جلوتر از خیلی از مردم توی صف جایشان میدهد. اما گویا امر بر این کابوی مشتبه شده و به آستانهی در واگون هم که میرسد، خیال میکند که همه باید کنار بروند تا او و گروهش پیش از همه سوار شوند! او به دو نفر از همراهان ما که جلوتر از همه ایستادهاند پرخاشکنان میگوید که کنار بروند تا او و همسرش و گروهش سر صف بایستند! ایستادن در سر آن صف هیچ معنا و امتیازی ندارد. ردیفهای صندلیهای توی واگون پشت به سراشیبی هستند و هیچ فرقی نمیکند کی وارد واگون بشوید و کجای آن بنشینید. نمیدانم که او آیا این را میداند، یا نه. اما دوستان ما که میدانند، از رفتار این کابوی بهتنگ آمدهاند، دلشان نمیخواهد به او رو بدهند و میگویند که حق آنان است که همانجا که ایستادهاند بایستند و میل ندارند جایشان را به او بدهند. و چنین است که بگومگو و دعوا آغاز میشود. کابوی امروز عصا ندارد و با دهانی کفکرده دستانش را بالا میبرد و با آن سنوسالش میخواهد حمله کند و دوست ما را بزند. همسرش بغلش کرده، مرتب دلداریاش میدهد، چیزهایی زیر گوشش میخواند و میخواهد جلوی زد و خورد را بگیرد. دیگر همراهان مرد هیچ نمیگویند. من دارم میکوشم که دوست دیگرمان را که آن جلو ایستاده آرام کنم. هر چه هست، تلاشها به ثمر میرسد و کابوی ششلولش را غلاف میکند، اما همچنان نا آرام است و دنبال بهانهای میگردد تا دعوا را از سر بگیرد. پیوسته از دوستمان میپرسد:
- کجایی هستی، هان؟ بگو ببینم کجایی هستی؟ - و دوستمان میگوید که ربطی به او ندارد.
من درست پشت دو دوستمان و رو به کابوی ایستادهام. او پس از کمی غرولند رو به من میکند و میپرسد:
- تو چی؟ تو هم با اینها هستی؟
آرام و سنگین پاسخ میدهم: - بله!
- خب، تو کجایی هستی؟
آرام و شمرده، با کشیدن کلمات، اما مؤدبانه میگویم:
- ربطی... به شما... ندارد... آقا!
- آهاااان... پس تو هم این تیپی هستی؟ خب، بگو دیگه، کجایی هستی؟ امریکای جنوبی هستی، نه؟
در دل با خود میاندیشم: «بدبخت چه جهان کوچک و تنگی دارد. خیال میکند که جهان درست شده از او و امریکایش و سروریاش بر دیگران، و تنها خارجیان مهاجرانی هستند که از امریکای جنوبی میآیند. خیال میکند که اینجا هم خاک امریکاست و توی "رنچ" خودش ایستاده و "حق" دارد که همه جا پیش از همه وارد شود و هر طور دلش میخواهد رفتار کند.»
میگویم: - چطور مگر؟ میخواهید پیش از همه وارد شوید؟
جا می خورد و دستپاچه میگوید: - نه، نه! من نمیخواهم جلوتر از همه بروم... – و گویی آبی بر آتش ریختهباشی، ساکت میشود. زیر چشمی میبینم که همراهانش نفسی بهراحتی میکشند. آیا این مرد بیمار است و همراهانش را نیز بهتنگ آورده؟
واگون از راه میرسد و درش باز میشود. سه نفر از دوستان ما وارد میشوند و بعد من میگذارم که کابوی و همراهانش وارد شوند. یک زن امریکایی دیگر با صف به کنارم میرسد و پرسان نگاهم میکند. با دست اشاره میکنم "بفرمایید" و میگویم:
- اول شما بفرمایید، خانم!
زن لبخندی میزند و وارد میشود. به مردش هم راه میدهم. مرد با سر و دست حرکتی میکند، یعنی «میبینی با چه آدمهایی طرف هستیم؟»، و وارد میشود. حالا دیگر نوبت من و دوستم است.
هوای مهآلود بیرون، صندلیهای پشت به سراشیب، و شکل و ساختمان واگون نمیگذارد که منظرهای دیده شود. هیچ فرقی نمیکند کجای این واگون بنشینید. سرتاپایش هیچ تحفهای هم نبود که به عنوان جاذبهای توریستی سوارش شوید. ما همه دوستمان را دور کردهایم تا مبادا کابوی مشتی بهسوی او پرتاب کند و ماجرا از سر گرفتهشود. کابوی بهظاهر بهکلی آرام شده و همه چیز را فراموش کرده. توی اتوبوس هم سرش را میاندازد و با زنش میرود جایی آن پشت مینشیند، و قاهقاه خندهی ما میترکد. دوستان میگویند که کافی بود بگوییم که از "میدل ایست" هستیم تا او شلوارش را زرد کند، البته اگر آنقدر سواد داشت که بداند "میدل ایست" کجاست و چه موجودات مخوفی دارد! حالتها و کف کردنش را بهیاد میآوریم، بلند بلند به فارسی حرف میزنیم و بلند میخندیم، و ماجرای کابوی همانجا تمام میشود.
آتشبازی شب سال نو
خیابان اصلی و مرکز خرید هنگکنگ "نیتان رود" Nathan Rd. نام دارد. بخشی از این خیابان را Golden Mile مینامند و بخشی را Ladie’s Market، و اینها نامهایی بهجاست! باز ناهار را در یک رستوران چینی میخوریم. اینجا نیز جنجال و بینظمیست، و خوراک عوضی برای یکی از همراهانمان میآورند. باقی روز را آنقدر مشغول گشتوگذار و تماشای اجناس و خرید در این خیابان هستیم که شامگاه باید شتابان خود را به هتل برسانیم، خریدها را بگذاریم، و دوباره شتابان برگردیم تا به تماشای آتشبازی امشب برسیم.
چیزی به ساعت 8 شب نمانده که یک تاکسی میگیریم و یک نفرمان به خیال خودمان "اضافی" سوار میشود و پشت صندلی راننده خود را پنهان میکند. بعد کشف میکنیم که روی تاکسیهای هنگکنگ نوشتهاند که چهار نفر گنجایش دارند، یا پنج نفر، و این تاکسی از قضا پنجنفره بود و دوستمان میتوانست با خیال راحت در کنار دوست دیگر و راننده در صندلی جلو بنشیند. کلی به این "زرنگی" بیجایمان میخندیم. نزدیک محل تماشای آتشبازی خیابانها را بستهاند و تاکسی نمیتواند جلوتر برود. پیاده میشویم و به رودی از مردم میپیوندیم که همه بهسوی ساحل روانند.
با جریان جمعیت کمکم از میدان نزدیک برج ساعت Tsim Sha Tsui Clock Tower سر در میآوریم. ساختمان دیدنی "مرکز فرهنگی تسیم شا تسویی" Tsim Sha Tsui Cultural Center و برج ساعت بخشی از میدان دید ما را پوشاندهاند، اما در میان جمعیت دیگر نمیتوان جلوتر یا آنسوتر رفت. پس همانجا میایستیم و آتشبازی با پنج دقیقه تأخیر آغاز میشود.
آتشبازی زیبا و باشکوه بیست دقیقه طول میکشد. تماشا میکنیم و عکس میگیریم. در دههی 1990 فستیوالی در استکهلم برگزار میشد بهنام "فستیوال آب" که در کنار همهی برنامههایش، هر شب نوبت کشوری بود تا در مرکز شهر آتشبازی نمایش دهد، و این کشورها با هم مسابقه میدادند. اغلب هنگکنگ یا چین بودند، این مخترعان باروت و آتشبازی، که برنده میشدند. اما من، هم در آن هنگام، و نیز اکنون، ضمن لذت بردن از زیبایی آتشبازیها، به پولهایی فکر میکردم که یک لحظه جرقه میزنند و سپس دود میشوند و به هوا میروند: چه کارهای سودمندی که با این پولها نمیشد کرد؛ چهقدر گرسنگان را که نمیشد نان داد.
روز آخر
شنبه 21 فوریه آخرین روز این سفر پرماجرا و طولانی ماست. نیم ساعت پس از نیمهشب امشب بهسوی دوبی و سپس از آنجا بهسوی استکهلم پرواز میکنیم. سراسر امروز نیز به قدم زدن در خیابان نیتان و خیابانهای فرعی آن میگذرد. کمکم از خیابان آوستین Austin Rd. سر در میآوریم و در انتهای آن به برج بلند ICC میرویم. خیال داریم که به Sky100 Hong Kong Observation Deck برویم که در طبقهی صدم برج قرار دارد با چشماندازی 360 درجهای بر فراز هنگکنگ. اما بهای بلیت ورودی آن برای هر نفر 168 دلار هنگکنگ است. میارزد؟ نه، نمیارزد! در عوض به بازارچهی زیر برج میرویم. جاییست بسیار لوکس و شیک. در محوطهی مرکزی آن پیکرهی یک بره را گذاشتهاند به نشانهی سال نویی که سال گوسفند است، و مردم در کنار آن عکس میگیرند. میگردیم، تماشا میکنیم، و در رستورانی چینی ناهار میخوریم. ساعت 8 شب باید در هتل باشیم تا اتوبوسمان ما را به فرودگاه ببرد.
معجزه در فرودگاه
این نیز بزرگترین هواپیمای مسافربری جهان، ایرباس A380-800 است. چند ردیف عقبتر از بخش درجه یک نشستهایم. دست به جیب شلوار میبرم تا گوشی هوشمندم را در آورم و در "حالت پرواز" قرارش دهم، اما گوشی نیست! آنیکی جیب، اینیکی جیب... نه، نیست! دوستان همراه میبینند و میفهمند. اعلام میکنم که تلفنم گم شده. خود گوشی به جهنم، در طول این سفر بیش از پانصد عکس گرفتهام که همه توی آن گوشیست. آن عکسهای یادگاری را به هیچ قیمتی نمیتوان خرید و جبران کرد. چه شد گوشی؟ جیبم را زدند؟ جایی جا گذاشتمش؟ توی هتل؟ نه، در همین سالن انتظار فرودگاه دستم بود. پس چه شد؟ ناگهان بهیاد میآورم که رفتم و گوشهای نشستم و زانوانم را بالا بردم تا جوراب بلند کشی بپوشم تا در طول پرواز 9 ساعته تا دوبی و سپس 7 ساعت پرواز از آنجا تا استکهلم، خون در ساق پاهایم لخته نشود، و آنجا باید گوشی از جیبم لیز خوردهباشد و بی صدا روی موکت نرم کف سالن انتظار افتادهباشد. از پیدا کردن آن قطع امید کردهام، اما دوستان تشویقم میکنند که تا در هواپیما را نبستهاند، از خدمه پرواز بخواهم که اجازه دهند به سالن انتظار برگردم و دنبال گوشی بگردم. ولی آیا ممکن است چنین اجازهای بدهند؟
نومیدانه بهسوی در میروم. خانم سرپرست مهمانداران جلویم را میگیرد:
- کجا میروید، آقا؟
دستپاچه میگویم: - تلفنم را جا گذاشتم... توی سالن انتظار...
- چیتان را جا گذاشتید؟
- توی همین سالن انتظار که نشسته بودیم...
- چیتان را جا گذاشتید؟
- تلفنم را... تلفنم را...
او مردی شخصیپوش را صدا میزند که گویا از کارکنان فرودگاه است و با فهرست مسافران در دست آمده تا کنترل کند و ببیند که آیا همه سوار شدهاند یا نه، داستان را میگوید و میپرسد که آیا او میتواند مرا تا سالن انتظار همراهی کند؟ مرد نگاهی به من میکند و میگوید که همراه او بروم. باورم نمیشود. همراه او پیشاپیش میدوم. سالن انتظار خالیست و تنها یک مرد درست روی همان صندلی نشسته که من نشستم و جوراب پوشیدم، و یک گوشی تلفن روی صندلی کنار او هست. آیا گوشی من است؟ با گامهای بلند بهسوی گوشی میشتابم. مرد نگاهم را که روی گوشی ثابت شده میبیند، و آن را بر میدارد! نه، پس آن نیست! میرسم، و زمین موکتپوش پشت صندلی را نگاه میکنم... هاه... آنجاست! گوشی من آنجا زیر صندلی، روی موکت، آرام خوابیدهاست! برش میدارم و به مرد نشانش میدهم. با چشمانی از حدقه در آمده نگاهم میکند. دارد شاخ در میآورد. من هم دارم ایمان میآورم به معجزه! شادمانه گوشی را از دور به کارمند فرودگاه نشان میدهم و او حرکتی میکند، یعنی چه خوب، و بهسوی هواپیما میدوم. اکنون همهی مهمانداران ماجرا را شنیدهاند و با شادمانی پیشوازم میکنند. به دوستانم که میرسم نخست سربهسرشان میگذارم و میگویم که گوشی نبود، و بعد همه خوشحال میشوند.
بازگشت به آرامش
ظهر یکشنبه 22 فوریه در فرودگاه آرلاندای استکهلم مینشینیم. شهر خلوتتر از همیشه است زیرا هم یکشنیه است، و هم "تعطیلات ورزشی زمستانی". اینجا زمستان است و سرد است. اما چه سکوتی... آه چه آرامش دلپذیری... سفر خوب و خوشی بود، با دوستان و همسفران خوب. و من بخش نیو زیلند سفر را بیش از همه دوست داشتم. و اینک محلهام، و خانهی ساکت ساکت...
Subscribe to:
Posts (Atom)