سیوهفت سال پیش (1357) در چنین روزهایی سرباز صفر تبعیدی پادگان چهلدختر شاهرود بودم. در شهرهای بزرگ ایران دیگهای انقلاب را بار میگذاشتند. هنوز نمیشد دانست، یا من با محدودیتهای آن دوردست حاشیهی کویر نمیدانستم که آیا این دیگها خواهند جوشید، سر خواهند رفت، یا از جوش خواهند افتاد. پس این ملال انتظار و روزمرگی و بیکاری بیپایان را چگونه سر کنم؟ چهقدر خواندن و خواندن و خواندن؟ چگونه من نیز کاری بکنم؟ چگونه بهجای کشتن وقت با بیکار ماندن و انتظار کشیدن، چیزی از آن بیافرینم؟
دوستی به فریادم رسید. او که میدانست چهقدر فولکلور حماسی، بهویژه فولکلور ترکزبان را دوست دارم، کتابی انگلیسی را از یک استاد دانشگاه تبریز بهامانت گرفت و در یکی از فرارهایم از پادگان، در دیداری در تهران آن را به من داد. نام کتاب عبارت بود از «حماسههای شفاهی آسیای میانه» نوشتهی نورا چادویک و ویکتور ژیرمونسکی Oral Epics of Central Asia, N. Chadwick & Victor Zhirmunsky. در جا چند بخش از آن را پسندیدم و تصمیم گرفتم که ترجمهشان کنم.
اکنون برای روزهای انتظار در پادگان برای پایان سربازی، کلی کار داشتم: گوشهی آسایشگاه 150 نفرهی گروهان بالای تختخواب سهطبقه چهارزانو مینشستم، روی کتاب و کاغذ سر خم میکردم، ترجمه میکردم و مینوشتم؛ واژهها و نامهایی را که نمیشناختم یادداشت میکردم و در فرار آخر هفته از پادگان از فرهنگ "امریکن هریتیج" American Heritage و فرهنگهای معتبر دیگر میجستمشان – مینوشتم و مینوشتم.
پیشگفتار و دو فصل مهم از کتاب را ترجمه کردهبودم که دیگهای انقلاب جوشید و سر رفت، و در آغاز دیماه برای همیشه از پادگان گریختم. داستانهای آن پادگان را با داستانهایی دیگر در کتاب «قطران در عسل» نوشتهام.
در دوندگیهای حزبی پس از انقلاب دستنوشتهی این ترجمه لابهلای کاغذها و کتابهایم فراموش شد، و در یکی از «گذاشتن و رفتن»هایم، نمیدانم کجا گذاشتمش و رفتم...
نزدیک بیست سال بعد، در سال 1376 پساز سالها دربهدری، آنگاه که کتاب "آزادهخانم و نویسندهاش" اثر دکتر رضا براهنی تازه منتشر شدهبود و خود ایشان تازه به مهاجرت آمدهبودند، در آن کتاب صحنهای با کلمات بسیار آشنا یافتم – صحنهایست از گفتوگوی یک شمن آلتایی با یک غاز خیالی و افسانهای. عجب! این کلمات را من هم بهدست خودم نوشتهام! من هم یک موقعی درست با همین واژهها ترجمهشان کردهام! آری، در آن روزهای پر ملال پادگان چهلدختر من اینها را بر کاغذ آوردم! اما ممکن نیست آن کاغذهای من بهدست دکتر براهنی افتادهباشد. آن کاغذهای من چه بر سرشان آمد؟
دکتر براهنی به کانادا رسیدهبودند که در نامهای، در کنار ایرادهای خرد و ریزی که در "آزادهخانم و نویسندهاش" یافتهبودم، این را نیز بهشوخی نوشتم که نکند آن کاغذهای من بهدست ایشان افتادهاست؟ دکتر براهنی شوخی مرا جدی گرفتند و در پاسخی منبع آن صحنه و چگونگی پیدایش آن را بهتفصیل شرح دادند. صحنه از یک اثر قدیمیتر نورا چادویک ترجمه شدهبود، و آن اثر قدیمی همان است که پس از بازویرایش در سال 1969 در کتابی که من ترجمه میکردم نقل شدهاست (H. M. Chadwick & N. K. Chadwick, The Growth of Literature, 1940).
سالهای دیگری گذشت. نخست پدرم و سپس مادرم از جهان رفتند، و ده سال پیش، خانهی پدری را که خالی میکردند، پاکتی بزرگ پیدا شد با کاغذهایی به خط من: همان ترجمهی گمشدهی من! ترجمه بهدست من رسید، اما چگونه از خانهی پدری سر در آوردهبود، نمیدانستم.
دو ماه پیش در دیدار با دوستی دیرین و بسیار عزیز در حاشیهی سفرم به کانادا برای معرفی کتاب «قطران در عسل»، او به تصادف از کار من روی "شمنها" سخن گفت. عجب! کدام کار من روی شمنها؟ - همان ترجمهی من! کجا آن را دیده؟ و معلوم شد که او و دوست بسیار عزیز دیگری آن کاغذهای مرا در سال 1362 در یکی از واپسین اقامتگاههایم پیش از ترک ایران یافتهاند، برش داشتهاند، با هم به اردبیل سفر کردهاند و آنها را تحویل پدر و مادرم دادهاند. درود بیکران بر این دوستان! درود بر همتشان! درود بر فداکاریشان! درود بر دوستیشان!
و من که نمیتوانم بگذارم این همه زحمت، حاصل اینهمه دوستی، به هدر رود. حیف است! پس در این مرخصی کوتاه تابستانیم نشستهام و دارم آن ترجمه را بار دیگر میخوانم، با متن اصلی مقابله میکنم، بهروزش میکنم، و نمیتوانم جلوی شگفتزدگیم را بگیرم که در آن بیستوپنج سالگیم عجب سنگهای بزرگی بر میداشتم!
بازنگاشت آن ترجمهی کهنه را، همان پیشگفتار و دو فصل را، در روزها و هفتههای آینده، هر طور که برسم، در این وبلاگ منتشر میکنم، با سپاس از دوستی که کتاب را سیوهفت سال پیش برایم امانت گرفت، و دو دوستی که دستنوشتهی ترجمه را از نابودی نجات دادند، و دوستانی که آن را به دست من رساندند. پاداش همهی آنان با قدرشناسی خوانندگان این ترجمه!
باید بگویم که جلد نخست از سه جلد کتاب قدیمیتر مورد استفادهی دکتر براهنی در "آزادهخان و نویسندهاش" بهدست آقای فریدون بدرهای ترجمه شده و "انتشارات علمی و فرهنگی" در سال 1376 آن را منتشر کردهاست (چادویک: رشد ادبیات، 1940، جلد 1، ادبیات باستانی اروپا).
دوستی به فریادم رسید. او که میدانست چهقدر فولکلور حماسی، بهویژه فولکلور ترکزبان را دوست دارم، کتابی انگلیسی را از یک استاد دانشگاه تبریز بهامانت گرفت و در یکی از فرارهایم از پادگان، در دیداری در تهران آن را به من داد. نام کتاب عبارت بود از «حماسههای شفاهی آسیای میانه» نوشتهی نورا چادویک و ویکتور ژیرمونسکی Oral Epics of Central Asia, N. Chadwick & Victor Zhirmunsky. در جا چند بخش از آن را پسندیدم و تصمیم گرفتم که ترجمهشان کنم.
اکنون برای روزهای انتظار در پادگان برای پایان سربازی، کلی کار داشتم: گوشهی آسایشگاه 150 نفرهی گروهان بالای تختخواب سهطبقه چهارزانو مینشستم، روی کتاب و کاغذ سر خم میکردم، ترجمه میکردم و مینوشتم؛ واژهها و نامهایی را که نمیشناختم یادداشت میکردم و در فرار آخر هفته از پادگان از فرهنگ "امریکن هریتیج" American Heritage و فرهنگهای معتبر دیگر میجستمشان – مینوشتم و مینوشتم.
پیشگفتار و دو فصل مهم از کتاب را ترجمه کردهبودم که دیگهای انقلاب جوشید و سر رفت، و در آغاز دیماه برای همیشه از پادگان گریختم. داستانهای آن پادگان را با داستانهایی دیگر در کتاب «قطران در عسل» نوشتهام.
در دوندگیهای حزبی پس از انقلاب دستنوشتهی این ترجمه لابهلای کاغذها و کتابهایم فراموش شد، و در یکی از «گذاشتن و رفتن»هایم، نمیدانم کجا گذاشتمش و رفتم...
نزدیک بیست سال بعد، در سال 1376 پساز سالها دربهدری، آنگاه که کتاب "آزادهخانم و نویسندهاش" اثر دکتر رضا براهنی تازه منتشر شدهبود و خود ایشان تازه به مهاجرت آمدهبودند، در آن کتاب صحنهای با کلمات بسیار آشنا یافتم – صحنهایست از گفتوگوی یک شمن آلتایی با یک غاز خیالی و افسانهای. عجب! این کلمات را من هم بهدست خودم نوشتهام! من هم یک موقعی درست با همین واژهها ترجمهشان کردهام! آری، در آن روزهای پر ملال پادگان چهلدختر من اینها را بر کاغذ آوردم! اما ممکن نیست آن کاغذهای من بهدست دکتر براهنی افتادهباشد. آن کاغذهای من چه بر سرشان آمد؟
دکتر براهنی به کانادا رسیدهبودند که در نامهای، در کنار ایرادهای خرد و ریزی که در "آزادهخانم و نویسندهاش" یافتهبودم، این را نیز بهشوخی نوشتم که نکند آن کاغذهای من بهدست ایشان افتادهاست؟ دکتر براهنی شوخی مرا جدی گرفتند و در پاسخی منبع آن صحنه و چگونگی پیدایش آن را بهتفصیل شرح دادند. صحنه از یک اثر قدیمیتر نورا چادویک ترجمه شدهبود، و آن اثر قدیمی همان است که پس از بازویرایش در سال 1969 در کتابی که من ترجمه میکردم نقل شدهاست (H. M. Chadwick & N. K. Chadwick, The Growth of Literature, 1940).
سالهای دیگری گذشت. نخست پدرم و سپس مادرم از جهان رفتند، و ده سال پیش، خانهی پدری را که خالی میکردند، پاکتی بزرگ پیدا شد با کاغذهایی به خط من: همان ترجمهی گمشدهی من! ترجمه بهدست من رسید، اما چگونه از خانهی پدری سر در آوردهبود، نمیدانستم.
دو ماه پیش در دیدار با دوستی دیرین و بسیار عزیز در حاشیهی سفرم به کانادا برای معرفی کتاب «قطران در عسل»، او به تصادف از کار من روی "شمنها" سخن گفت. عجب! کدام کار من روی شمنها؟ - همان ترجمهی من! کجا آن را دیده؟ و معلوم شد که او و دوست بسیار عزیز دیگری آن کاغذهای مرا در سال 1362 در یکی از واپسین اقامتگاههایم پیش از ترک ایران یافتهاند، برش داشتهاند، با هم به اردبیل سفر کردهاند و آنها را تحویل پدر و مادرم دادهاند. درود بیکران بر این دوستان! درود بر همتشان! درود بر فداکاریشان! درود بر دوستیشان!
و من که نمیتوانم بگذارم این همه زحمت، حاصل اینهمه دوستی، به هدر رود. حیف است! پس در این مرخصی کوتاه تابستانیم نشستهام و دارم آن ترجمه را بار دیگر میخوانم، با متن اصلی مقابله میکنم، بهروزش میکنم، و نمیتوانم جلوی شگفتزدگیم را بگیرم که در آن بیستوپنج سالگیم عجب سنگهای بزرگی بر میداشتم!
بازنگاشت آن ترجمهی کهنه را، همان پیشگفتار و دو فصل را، در روزها و هفتههای آینده، هر طور که برسم، در این وبلاگ منتشر میکنم، با سپاس از دوستی که کتاب را سیوهفت سال پیش برایم امانت گرفت، و دو دوستی که دستنوشتهی ترجمه را از نابودی نجات دادند، و دوستانی که آن را به دست من رساندند. پاداش همهی آنان با قدرشناسی خوانندگان این ترجمه!
باید بگویم که جلد نخست از سه جلد کتاب قدیمیتر مورد استفادهی دکتر براهنی در "آزادهخان و نویسندهاش" بهدست آقای فریدون بدرهای ترجمه شده و "انتشارات علمی و فرهنگی" در سال 1376 آن را منتشر کردهاست (چادویک: رشد ادبیات، 1940، جلد 1، ادبیات باستانی اروپا).
No comments:
Post a Comment