13 April 2014

از جهان خاکستری - 101‏

آذر بی‌نیاز (طبری)‏
مهرماه 1360 بود که در تب‌وتاب دوندگی برای شعبه‌ی تبلیغات و تهیه‌ی نوارهای ‏‏"پرسش‌وپاسخ" کیانوری، و دوندگی برای شعبه‌های زیر سرپرستی اخگر (آموزش، پژوهش، و ‏کتابچه‌های جانشین مجله‌ی "دنیا")، خبرم کردند که بروم و برای اسباب‌کشی احسان طبری کمک ‏کنم.‏

در خانه‌ی طبری در امیرآباد شمالی به بابک که تدارکاتچی حزب بود، و فرزاد دادگر پیوستم. بابک ‏وانت کوچکی آورده‌بود. طبری و همسرش آذر خانم دارایی چندانی نداشتند: کتاب بود و کتاب بود و ‏کتاب بود، و مقادیری خرده‌ریز و قاشق و بشقاب و لباس و رخت‌خواب و تخته و طبق. سه بار با وانت ‏کوچک رفتیم و آمدیم، و تمام شد. فرزاد تنها بار نخست با ما آمد و کمک کرد، خانه‌ی تازه را در ‏کوهپایه‌ی نیاوران نشان داد، و سپس ماندیم من و بابک.‏

بار دوم بابک که وانت را می‌راند، برای رد گم کردن مسیری تازه را از کوچه‌ای تنگ برگزید که جایی ‏در سربالایی آن درختی بزرگ و محکم روی کوچه خم شده‌بود. او فراموش کرد که تخت‌خواب آذر را ‏به شکل عمودی پشت وانت گذاشته، تخت‌خواب به درخت گرفت، و کف آن، ساخته از براده‌ی چوب ‏فشرده (نئوپان) از میان به دو نیم شد. اکنون آذر بی‌تخت‌خواب شده‌بود. او تا ماه‌ها بعد از کمردرد ‏می‌نالید، و بابک پیوسته قول می‌داد که تخت‌خواب دیگری برای او خواهد یافت.‏

حزب یک پیکان کهنه، اما تر و تمیز را به نام من کرد. قرار بود به جای وانت قراضه‌ی قبلی با این ‏پیکان ارتباط و رفت‌وآمدهای طبری، اخگر، و باقرزاده را برقرار کنم و کارهای "پرسش‌وپاسخ" را انجام ‏دهم. وانت به نادر رسید.‏

رفت‌وآمد از خانه‌ی تازه‌ی طبری و آذر حتی تا نزدیک‌ترین بقالی نیز با پای پیاده دشوار بود و آذر نیز ‏برای رفت‌وآمدهای روزانه کمک لازم داشت. قرار بود بابک، که خانه‌اش در همان نزدیکی بود، در این ‏کارها کمک‌شان کند و هر روز به آنان سر بزند. اما تازه تخت‌خوابی برای آذر فراهم کرده‌بود که او را ‏گرفتند. ماشینی داشت که از حراج ماشین‌های کهنه‌ی سفارت شوروی خریده شده‌بود و حتی رنگ ‏ویژه‌ی آن را تغییر نداده‌بودند. در منزل او چند دستگاه بی‌سیم به‌درد نخور و خراب، و تکه‌هایی ‏بی‌مصرف از چند اسلحه که در روزهای انقلاب به غنیمت گرفته شده‌بودند، و پرونده‌هایی که از ‏بایگانی‌های ساواک برداشته شده‌بود، به دست آمد، و با همین "مدارک ‏جرم" او رفت تا هفت – هشت سال در زندان بماند. بهروز را برای تأمین بخشی از ارتباط‌های طبری و ‏آذر به‌جای بابک گماردند.‏

اکنون فضای پس از جنگ خیابانی میلیشیای سازمان مجاهدین، فضای اعدام‌های روزانه و بی ‏محاکمه‌ی نوجوانان و جوانان، فضای پلیسی بگیر و ببند در کشور برقرار بود. پس از آن خانه‌ی پر ‏رفت‌وآمد و دید و بازدیدهای پرشور و پر سر و صدا در امیرآباد، طبری و همسرش اکنون به‌کلی تنها ‏مانده‌بودند. حتی بستگانشان اجازه‌ی رفت‌وآمد به این خانه را نداشتند. تلفن نداشتند و رادیو و ‏تلویزیون‌شان نیز به علت نزدیکی به کوه درست کار نمی‌کرد. طبری چاره‌ای نداشت جز آن‌که در ‏اتاقش بنشیند و بخواند و بنویسد، و آذر تنها و خاموش در آشپزخانه می‌نشست، آشپزی می‌کرد، از ‏پنجره‌ای که چشم‌اندازی‌هم نداشت آسمان را و تک‌درخت باریکی را تماشا می‌کرد، گاه رمانی ‏می‌خواند، سیگار را با سیگار می‌گیراند، و روزشماری می‌کرد تا نامه‌ای از دخترانشان یا دوستانشان ‏در جمهوری دموکراتیک آلمان برایشان ببرم، یا پنجشنبه و جمعه برسد و به خانه‌ی بستگان و ‏دوستان به مهمانی ببرمشان.‏

طبری دلگیر بود و فکر می‌کرد که کیانوری به‌عمد او را ایزوله کرده‌است، سانسورش می‌کند و حتی ‏شرکت او را در جلسه‌های هیئت دبیران حزب دوست ندارد و به بهانه‌ی بیمار بودن تشویقش می‌کند ‏که به جلسه ها نرود. طبری را کسانی به صراحت "دهان‌لق" می‌دانستند، و رحیم، که او را به ‏جلسه‌ی هیئت دبیران می‌برد، چند بار به من گفت که "رفقا" دوست ندارند که طبری این‌ور و آن‌ور به ‏مهمانی برود و اسرار حزبی را به هر آشنا و بیگانه‌ای بگوید. اما به‌ظاهر چنین وانمود می‌شد که این ‏تدابیر و محدودیت‌ها برای حفاظت از خود طبری‌ست.‏

هر بار که پیش‌شان می‌رفتم آشکارا شادمان می‌شدند. میل داشتند که هر چه بیشتر به دیدنشان ‏بروم. از دیرباز، از همان خانه‌ی پیشین نیز، دلبستگی‌های عاطفی نسبت به من نشان می‌دادند، در ‏مهمانی‌هایشان پیش بستگان و آشنایان مرا به اصرار شرکت می‌دادند و "مثل پسر" خود معرفی ‏می‌کردند. آذر به‌ویژه و همیشه با من مهربان بود. او دغدغه‌ی یافتن دوست دختر و همسر را برای ‏من داشت. دختری را نیز از خانواده‌ای حزبی برایم یافت، و روزی، بی آن‌که به من بگوید جریان چیست، به میهمانی ناهار به خانه‌ی آنان ‏رفتیم. اما دل من جای دیگری بود، و آن دختر دیرتر نامزد مهرداد فرجاد شد. و هنگامی که آذر ‏و طبری شنیدند که با دختر دلخواهم دوست شده‌ام، بسیار شادمان شدند، و طبری نامه‌ای در ‏تعریف از من برای آن دختر نوشت.‏

در این خانه‌ی تازه، پس از چاق‌سلامتی‌ها و گفت‌وگوی روزمره در حضور آذر، طبری مرا به اتاق خود ‏می‌برد، پشت میز کارش می‌نشست، و ساعتی درد دل می‌کرد و از هر دری می‌گفت. این‌جا بود ‏که برخی از اخبار درون حزب را برایم نقل می‌کرد، و گاه برخی از درونی‌ترین زوایای اندیشه‌اش را ‏برایم می‌گشود. بعدها افسوس خوردم که چرا همه را مرتب و به‌دقت یادداشت نکردم.‏

اما تحلیل‌های سیاسی او همواره بسیار سطحی و عامیانه و آغشته به تئوری توطئه به نظرم ‏می‌آمد. ابعادی افسانه‌ای از توانایی‌های فنی و نظامی شوروی در تصور داشت. در جهان دو قطبی ‏آن روزگار، رقابت‌های شرق و غرب و جنگ سرد در دیده‌ی او تا حد زورآزمایی دو پهلوان در مسابقه‌ی ‏مچ‌خواباندن نزول می‌کرد. اتحاد شوروی زیر رهبری لئانید برژنف در مسابقه با طرح "جنگ ستارگان" ‏امریکا و رونالد ریگان داشت از نفس می‌افتاد، امتیاز می‌داد، و عقب می‌نشست، اما طبری خیال ‏می‌کرد که شوروی سلاحی سری دارد که می‌تواند همه‌ی موشک‌های امریکا و غرب را پیش از ‏عمل فلج کند. شوروی و سوسیالیسم روسی می‌رفت که هشت – نه سال بعد فرو ریزد، اما طبری ‏می‌گفت که به‌نظر او امپریالیسم امریکا دارد واپسین نفس‌هایش را می‌کشد و احساسش این بود ‏که حد اکثر تا سال 1990 طلیعه‌های جهان بدون امپریالیسم را خواهیم دید.‏

با شعر او نیز میانه‌ای نداشتم، هرچند که با جان و دل برای انتشارشان می‌کوشیدم. نوشته‌های ‏مورد علاقه‌ام کارهای علمی و فلسفی و اجتماعی او بود که با الهام از مقاله‌های مجله‌ی روسی ‏‏"مسائل فلسفه" می‌نوشت. اما همیشه تا هنگامی که او میل داشت در اتاقش و پای صحبتش، ‏هر چه بود، می‌نشستم، و پیدا بود که او در فشار آن محدودیت‌ها وجود همصحبتی حتی همچون ‏من را نیز غنیمت می‌شمارد.‏

اما یک بار... یادآوری آن هنوز برایم دردناک است... مادرم برای دیدار بستگان از اردبیل به تهران ‏آمده‌بود و پیش من بود. بعد از ظهر میان انجام وظیفه‌ی حزبی، و وظیفه‌ی فرزندی گیر کرده‌بودم. ‏طبری و آذر منتظرم بودند. قرار بود چون همیشه کتاب‌ها و نشریات تازه، و نامه‌ها و گزارش‌های ‏حزبی را برایشان ببرم، و از سوی دیگر دلم نمی‌آمد که مادر را در خانه‌ی مجردی خالی از همه چیز ‏شامگاه تنها رها کنم و حوصله‌اش سر برود. پس او را نیز در ماشین نشاندم، از روبه‌روی دانشگاه ‏تهران تا نیاوران در خیابان‌های تهران گرداندمش، و در کوچه‌ی خانه‌ی طبری گفتمش که همان‌جا در ‏ماشین بنشیند تا من کاری را که نیم ساعت بیشتر طول نمی‌کشد انجام دهم، و برگردم.‏

طبری در خانه تنها بود. آذر با خانم صاحب‌خانه که در طبقه‌ی پایین می‌نشستند به خرید رفته‌بود. ‏طبری چون همیشه شاد و پر سرو صدا پیشوازم کرد: "آه... آمدی شیوا جان؟"، روبوسی کرد، و ‏یک‌راست به اتاق کارش رفتیم. کتاب‌ها و نشریات را یک‌یک با توضیح مربوطه به او دادم، و سپس ‏کاغذهای حزبی را گشود، خواند، درباره‌ی تک‌تک‌شان با من صحبت و مشورت کرد، و برای برخی ‏پاسخی نوشت. و اینک نوبت درد دل‌هایش بود. با علاقه و توجه گوش می‌دادم. گفت و گفت، و ‏سپس نوبت رسید به تکرار توصیف مچ خواباندن شرق و غرب، تقسیم جهان میان شرق و غرب، ‏دیده شدن روشنایی در انتهای تونل زمان با نوید فروپاشی امپریالیسم، نفوذ شوروی در میان سران ‏جمهوری اسلامی و از این دست. بردبارانه گوش می‌دادم، نظر می‌دادم، و در پیش بردن صحبت ‏یاری‌اش می‌کردم. اما دلواپس مادرم بودم.‏

نیم ساعت، سه‌ربع، یک ساعت، و یک ساعت و نیم گذشت، داشت تاریک می‌شد، و من دیگر ‏طاقت نداشتم. طبری داشت فصل تازه‌ای در سیاست‌بافی‌هایش می‌گشود که بسیار آرام و متین و ‏مؤدب حرفش را بریدم و گفتم:‏

‏- خیلی ببخشید، رفیق! اجازه می‌خواهم که این بار یک کم زودتر مرخص شوم، چون مادرم آن بیرون ‏توی ماشین نشسته، و...‏

ابروانش بالا رفت. حالتی آن‌چنان خشمگین به‌خود گرفت که هرگز ندیده‌بودم و دیرتر نیز ندیدم. ‏پرخاش‌کنان گفت:‏

‏- خب، برو! برو! چپ و راست از من ایراد می‌گیرند که چرا این و آن را به خانه‌ات می‌بری یا به ‏خانه‌ی این و آن می‌روی، و بعد رفقا کسانی را تا در خانه‌ی من می‌آورند و راه و چاه را یادشان ‏می‌دهند. حالا ببینیم رفقای تشکیلات این را دیگر چه می‌گویند... برو! برو! اصلاً من این‌جا چه ‏اهمیتی دارم؟... – و برخاست.‏

شگفت‌زده، با دهانی باز نگاهش می‌کردم، و نمی‌دانستم چه بگویم و چه بکنم. هیچ انتظار چنین ‏واکنشی را نداشتم. می‌توانستم هیچ نامی از مادرم نبرم. می‌توانستم بگویم که قرار حزبی دیگری ‏دارم. می‌توانستم بگویم که باید اخگر یا باقرزاده را به جایی برسانم. اما دروغ از من بر نمی‌آید. در ‏خمیره‌ام نیست. راستش را گفتم. انتظاری که از او داشتم، از یک "انسان طراز نوین"، یک انسان ‏مهربان و انسان‌دوست، یک انسان فرهیخته و آرمان‌پرست، انسانی که برای بهروزی انسان‌ها ‏می‌رزمد و زندگیش را کف دستش گرفته، هیچ این نبود. می‌توانست سرزنشم کند که چرا مادرم را ‏تنها رها کرده‌ام؛ می‌توانست بگوید: "چرا زودتر نگفتی؟ برو، به مادرت برس!"؛ می‌توانست بگوید: ‏‏"چه فرصت خوبی! مادرت را بیاور تا با او آشنا شوم!"...‏

اما، نه... هر هفته او را به خانه‌ی برادرش، عمه‌اش، دائی‌اش، و دوستانش می‌بردم، اما گویی قرار نبود من ‏خود مادری داشته‌باشم. دل‌شکسته برخاستم. می‌خواستم بگویم: "رفیق! مادرم زنی سالمند و ‏شهرستانی‌ست، هیچ جا را در تهران بلد نیست. دلم نیامد در خانه تنها رهایش کنم. او شما را ‏نمی‌شناسد. او نمی‌تواند خانه‌ی شما را لو بدهد..." اما زبانم و دهانم قفل شده‌بود. سرم را ‏انداختم، و رفتم.‏

تا رسیدن به ماشین بغض گلویم را گرفته‌بود. دلم به‌درد آمده‌بود. با صدایی گرفته از مادر عذر ‏خواستم که این همه مدت او را آن‌جا تنها رها کرده‌ام. مادر حال مرا دریافت و پرسید:‏

‏- چی شده؟
‏- هیچ مادرکم، هیچ... برویم. برویم.‏

و به‌سوی خانه راندم. اکنون به یکی از سخت‌ترین تضادهای زندگانی حزبیم برخورده بودم: مرز ‏زندگی شخصی و فردی، و زندگی حزبی کجاست؟ آیا فرد حزبی می‌تواند زندگی فردی ‏داشته‌باشد؟ آیا فرد انقلابی می‌تواند به پدر و مادر و همسر و فرزندش نیز بیاندیشد و به آنان نیز ‏خدمت کند؟ مگر هدف از پیوستن به حزب و تشکیلات خدمت به انسان و انسانیت نیست؟ اگر من ‏نتوانم با نزدیک‌ترین انسان‌های پیرامونم، با پاره‌های جگرم رابطه‌ی انسانیم را حفظ کنم، چگونه ‏می‌توانم به انسانیت خدمت کنم؟ آیا بهای کار حزبی و تشکیلاتی با نیت خدمت به انسانیت در ‏مقیاس بزرگ، از دست رفتن رفتار انسانی با نزدیکان در مقیاس کوچک است؟ در این صورت آیا من ‏حاضرم چنین بهایی را بپردازم؟ طبری، یا مادر؟ به کدام‌یک برسم؟ آیا یک انقلابی می‌تواند به هر دو ‏برسد؟ پدر و مادری که با خون جگر خوردن مهندسی بار آورده‌اند و تحویل جامعه داده‌اند، اکنون ‏پسری دارند که هیچ به فکر درآمد و پیشرفت شغلی و زندگی مرفه و بازپرداخت ذره‌ای از ‏زحمت‌های آنان نیست. آیا این است پاداش آنان؟

طبری یک بار دیگر نیز سخت سرزنشم کرده‌بود، و آن هنگامی بود که هنگام ویرایش و تصحیح ‏کتابش "دانش و بینش" عبارت "الفبای مُرس" (مورس) از نگاهم گریخته‌بود و "الفبای فرس" چاپ ‏شده‌بود. آن بار با میانجی‌گری آذر و با اهدای نسخه‌ای از همان کتاب به من، از دلم در آورد، و این بار ‏نیز، به‌گمانم باز با میانجی‌گری آذر، با دادن عیدی غافلگیرم کرد: نوروز همان سال کنار سفره‌ی ‏هفت‌سین دیوان حافظ را به دستم داد و با اصرار خواست که فالی بگیرم. کتاب را که گشودم، یک ‏اسکناس پانصد تومانی آن‌جا بود. من تا آن روز این رسم را با دیوان حافظ ندیده‌بودم. پدرم ‏اسکناس‌های نو را صاف می‌داد به دستمان. ... و پانصد تومان در آن هنگام تمامی درآمد ماهانه‌ی ‏من بود که حزب به من می‌پرداخت.‏

‏***‏
‏"کتابچه حقیقت" می‌نویسد که پس از دستگیری گروه نخست رهبران حزب در 17 بهمن 1361، ‏‏«طبری در خانه‌ای مخفی شده‌بود و یک زوج مخفی سازمان به عنوان پوشش در آن‌جا زندگی ‏می‌کردند. این زوج به سعید آذرنگ و [مهدی] پرتوی گفته‌بودند که طبری ھمه‌ی ما را دیوانه ‏کرده‌است زیرا [مدام] می‌گوید [که] دنیا صفحه‌ی شطرنج است و دو قطب شوروی و امریکا دو ‏طرف صفحه‌ی شطرنج نشسته‌اند و صفحه‌ی دنیا را آرایش می‌دھند. سیاست جھان و ھمه چیز و ‏رقابت و تنازع و سازش این دو قدرت [روی این صفحه] حل می‌شود. دھه‌ی ھفتاد پیشروی‌ھای ‏سوسیالیستی و دھه‌ی ھشتاد حرکت و ھجوم متقابل نیروھای امپریالیستی [بوده] و متعاقب آن ‏باید ھجوم سوسیالیسم شکل بگیرد، و شوروی‌ھا خود را آماده‌ی ھجوم می‌کنند، ولی در حال حاضر ‏عقب‌نشینی تاکتیکی کرده‌اند. و این گردش به راست در حکومت ایران، جزئی از [آن] عقب‌نشینی ‏تاکتیکی است، زیرا رژیم ایران به شوروی وابسته است. خمینی از طریق سوریه یا الجزایر با ‏شوروی‌ھا ارتباط دارد و به خمینی می‌گویند چه بکند. این گرایش به راست در عرصه‌ی اقتصادی ‏ایران شبیه ھمان طرح "نپ" است. جریان حمله امریکائی‌ھا در طبس نیز توسط شوروی‌ھا سرکوب ‏شد. پس ھرچه زودتر با شوروی تماس بگیریم و کسب تکلیف کنیم. ما قطب‌نمای خود را با کیانوری ‏که با شوروی ارتباط داشت از دست داده‌ایم و گیج شده‌ایم و فعلأ نباید سیاست خود را نسبت به ‏حکومت عوض کنیم.»‏

‏***‏
عکس آذر را از کتاب "ناگفته‌ها – خاطرات دکتر عنایت‌الله رضا"، نشر نامک، تهران، زمستان 1391 ‏برداشتم. این کتابی‌ست نه از "ناگفته‌ها" که پر از گفته‌های پر غلط و مخدوش و سخنانی که پیشتر ‏دیگران بارها بهتر و دقیق‌تر گفته‌اند. بالاترین ارزش کتاب همان وجود برخی از عکس‌ها در آن است، و ‏همین.‏

‏***‏
اخگر، باقرزاده، فرزاد دادگر، مهرداد فرجاد، و سعید آذرنگ را جمهوری اسلامی اعدام کرد.‏

طبری، آذر، و کیانوری را جمهوری اسلامی در درون و بیرون زندان "کشت".‏

بابک، رحیم، و پرتوی در ایران‌اند. بهروز در آلمان است.‏

نادر را در زمستان 1360 با وانت حامل نوارهای "پرسش‌وپاسخ" گرفتند، وانت را ضبط کردند، و نادر را ‏چندی بعد رها کردند. او در کاناداست.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 April 2014

دو بار بهار

بهار در کؤنیگشتاین
این‌جا در استکهلم برخی از درختان تازه جوانه زده‌اند و هنوز خبری از برگ‌های نورس و شکوفه‌های بهاری نیست. اما ‏هفته‌ی گذشته در آلمان که بودم، گذشته از دیدار نوروزی با دوستان یکدل در هامبورگ و فرانکفورت، بهار دل‌انگیز و ‏شکوفه‌های بهاری را نیز زیارت کردم. از این رو، با آمدن بهار به استکهلم، دوباره آن را خواهم بوئید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 April 2014

پاسخی به یک دوستدار

یکی از خوانندگان گرامی این وبلاگ زیر نوشته‌ی قبلی من "از جهان خاکستری – 100" نظری ‏نوشته‌اند و "دوستدار شیوا" امضا کرده‌اند. متن نظر این است:‏

‏«شیوا مرز واقعیت و تخیل در روایت هایت خیلی شکننده است. من به عنوان خواننده‌ای که کم و ‏بیش در جریان فعالیت‌های تو قبل از سرکوب و مهاجرت بوده‌ام گاه حیرت زده می‌شوم. آخر عزیز من ‏تو کجا و حیدر مهرگان کجا. تو کجا و عبدالله شهبازی کجا. تو هم به اندازه خودت بزرگی و دور شدن ‏از واقعیت خودت به وجهه‌ات لطمه می‌زند. تو برای دوستانت عزیز بوده‌ای و نیازی نیست بزرگنمایی ‏کنی. آن وقت دیگر شیوا نیستی و این من خواننده دوستدار تو را اذیت می کند.‏
موفق باشی»‏

‏"دوستدار" گرامی ِ من، سپاسگزارم از مهر شما. راست می‌گویید که "نیازی نیست بزرگنمایی" ‏کنم، و من هرگز این کار را نکرده‌ام و نخواهم کرد، حتی اگر "به اندازه‌ی خودم بزرگ" نشمارندم. ‏هرگز نیازی به "بزرگی" و بزرگنمایی احساس نکرده‌ام، و شما اگر به‌راستی مرا شناخته‌باشید، این ‏را باید دریافته باشید.‏

همچنین راست می‌گویید که در آن زمینه‌ی ویژه همپای مهرگان و شهبازی، به‌ویژه اولی نبودم. اما ‏موضوع خیلی ساده‌تر از این حرف‌هاست: مسعود اخگر (رفعت محمدزاده) مسئول شعبه‌های ‏آموزش و پژوهش کل، و نیز احسان طبری در رده‌ای بالاتر مسئول چهار شعبه‌ی آموزش، پژوهش، ‏تبلیغات، و انتشارات، هر دو علاقه‌ای به من داشتند و می‌خواستند مرا بپرورانند. بنابراین هنگامی که ‏قرار شد حیدر مهرگان علنی شود، هنگامی که او عضو مشاور (و سپس عضو اصلی) هیئت ‏سیاسی حزب شد، و در فاصله‌ای که نمی‌دانستند او را بر چه کاری بگمارند، قرار شد یک کمیته‌ی ‏آموزش تشکیلات تهران ایجاد شود، و اخگر و طبری با توافق هم، با هدف پروراندن من، مرا نیز به آن ‏کمیته فرستادند.‏

من دست‌کم در دو جلسه‌ی کمیته‌ی آموزش تشکیلات تهران در منزل عبدالله ارگانی همراه با حیدر ‏مهرگان و عبدالله شهبازی حضور داشتم. ارگانی که اهل دانش و شیمیست بود و کتاب‌هایی در ‏زمینه‌ی دانش همگانی ‏Popular science‏ نوشته یا ترجمه کرده‌بود، هنگامی که دانست که من ‏مهندس هستم، در همان نخستین جلسه پس از رفتن شرکت‌کنندگان جلسه مرا نگه داشت و ‏ساعتی از دانش و سوابق و علاقه‌هایم پرسید، و او بود که نوشتن درسنامه‌ای برای نوآموزان را به ‏من پیشنهاد کرد.‏

روزها که در دفتر شعبه‌ی پژوهش می‌نشستم، هجده – نوزده صفحه از آن درسنامه را هم نوشتم، ‏که به‌گمانم روز 17 بهمن 1361 با دو بار حمله‌ی پاسداران به آن دفتر، به یغما رفت. آن‌چه در سر ‏داشتم و می‌کوشیدم بنویسم، چیزی بود که سال‌ها دیرتر دیدم که ریچارد داوکینز در کتابش ‏‏"ساعت‌ساز نابینا" با ژرفا و گسترش بی‌نظیری نوشته‌است، و خجالت کشیدم، زیرا آن نوشته‌ی ‏کوچک من بی‌گمان کاریکاتوری بیش از این کتاب در نمی‌آمد. اما خب، از من خواسته‌بودند، و زور ‏خودم را می‌زدم.‏

کار کمیته‌ی آموزش تشکیلات تهران خیلی زود تعطیل شد و من هرگز ندانستم چرا. به گمانم در ‏‏"کتابچه‌ی حقیقت" یا در "سیاست و سازمان حزب توده" چیزهایی درباره‌ی این کمیته و آن ‏سرگردانی حیدر مهرگان و تعطیلی کمیته نوشته‌اند که باید بگردم و پیدا کنم.‏

اما چه خوب که به‌جز شهبازی، دست‌کم یک نفر دیگر از شاهدان عضویت من در آن کمیته هنوز ‏زنده‌است، و زندگانیش دراز باد!‏

حالا راضی شدید؟!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 March 2014

سلام بر بهار!‏

دیگر آیین ما شده‌است: لحظه‌ی آغاز سال نو، من و مونیکا و جامی شراب، و... بغضـ... بگذریم! ... ‏و سلام بر زیبایی!...، و برف بیرون پنجره، که امسال تا همین دوشنبه نبود، اما ناگهان بیست ‏سانتی‌متر بر زمین نشست، و اکنون با گرمای 5 درجه دارد آب می‌شود.‏

و آرزوی شادی و شادمانی برای همه‌ی انسان‌های روی زمین، به‌ویژه شما خواننده‌ی گرامی، در این ‏لحظه‌ی برابری شب و روز که هم‌زمان در همه جای زمین اتفاق می‌افتد، هر جای زمین که هستید.‏

ساعت ما در سوئد قرار بود 17:57:07 را نشان دهد. دوان از کار به خانه آمدم، میزی چیدم، و... بقیه‌اش را که ‏می‌دانید! امسال برای نخستین بار احساس کردم که مبادا دارم ادای آن کنتس و نوکرش را در شب ‏سال نو در می‌آورم؟! هرچند که من نه کنت یا کنتس (!) هستم، و نه قصری و نوکری دارم... ‏بگذریم! منظورم "شام یک‌نفره" است، همان که کنتس اصرار دارد که "روال همیشگی همه‌ی ‏سال‌ها" اجرا شود. این‌جا ببینیدش، و شادکام باشید.‏

البته من هنوز به وضعیت آن کنتس دچار نشده‌ام، به این دلیل ساده که هنوز 90 سالم نشده! تازه، ‏همین پس فردا شب جشن بزرگی با دوستان و آشنایان داریم. جای همه‌ی شمایانی که نیستید، خالی!‏

در ضمن، از نگاه من، این یکی از زیباترین عکس‌های مونیکاست که تا امروز یافته‌ام. برش آن از من است. ‏برای بزرگ ‏کردنش رویش کلیک کنید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 March 2014

از جهان خاکستری - ۹۷‏

یک ماه از آغاز سال تحصیلی گذشته بود که از زندان به دانشگاه بازگشتم. دانشگاه شور و حال ‏همیشگی آغاز سال را داشت. دانشجویان تازه‌وارد دوره‌ی هفتم گاه گیج، گاه پر سر و صدا، گروه ‏گروه از این کلاس به آن کلاس می‌رفتند. زندانم که بردند امتحانات پایان نیم‌سال قبلیم نیمه‌تمام ‏ماند. اکنون دکتر فرهاد ریاحی معاون آموزشی دانشگاه با لبخندی مهرآمیز نامه‌ای را برایم امضا ‏کرده‌بود که می‌بایست می‌بردم و به استادانی که امتحانشان را نداده‌بودم نشان می‌دادم و قرار ‏امتحان می‌گذاشتم. اما یک ماه عقب ماندن از درس‌های این نیم‌سال را چه می‌کردم؟ هیچ حال و ‏روحیه‌ی درس خواندن نداشتم.‏

استاد "ریاضیات ۱" از من، از نامه‌ی دکتر ریاحی، و از این امتحان ِ دیرهنگام هیچ خوشش نیامد. ‏قراری گذاشت و در روز و ساعت موعود در اتاقش نشاندم، روبه‌رویم نشست، و امتحان دشواری از ‏من گرفت. این نخستین درس زندگانی تحصیلیم بود که در آغاز دانشگاه از آن نمره‌ی ردی گرفته بودم ‏و در نیمسال گذشته برای بار دوم آن را خوانده‌بودم. اکنون با نمره‌ی ۱۳، که در آن روزگار در دانشگاه ‏ما "خوب" شمرده می‌شد، قبول شدم.‏

دکتر محمد امین استاد درس "استاتیک" در دانشکده‌ی سازه (عمران)، مهربان و کمی غمگین و با ‏همدردی مرا پذیرفت. در رفتارش نسبت به‌خود احترامی احساس می‌کردم که در رابطه‌ی استاد – ‏شاگردی سابقه نداشت. او مرا برد و در اتاق استادان نشاند، ورقه‌ای جلویم گذاشت، در را بست و ‏رفت. در آن سال‌ها هنوز ماشین حساب به ایران نیامده‌بود. با یک خط‌کش محاسبه‌ی آریستو ‏Aristo‏ ‏که داشتم، حساب می‌کردم و حساب می‌کردم: خرپا، تیرآهن، ممان اینرسی (گشتاور لختی)، و... ‏اما در حل یک مسأله‌ی تسمه و پولی گیر کرده‌بودم. نیم ساعت اضافه بر وقتی که استاد داده‌بود ‏گذشته بود که استاد آمد و با لبخندی پرسید:‏

‏- خب، در چه حالی؟

درمانده و شرمگین شکل مسأله را نشانش دادم و به زبان بی‌زبانی فهماندم که در حل آن گیر ‏کرده‌ام. دکتر امین کتاب ‏Statics‏ مریام ‏Meriam‏ را که روی میز بود برداشت، بازش کرد، جلویم ‏گذاشت، و با انگشت فرمولی را نشانم داد:‏

T2 = T1 * exp(f*β)‎

شرمسار و سپاسگزار نگاهش کردم، و رفت. چه خنگ بودم! خب، واضح است! مسأله را حل کردم، ‏نوشتم، ورقه را بردم و به استاد دادم، و رفتم. نمره‌ام نزدیک عالی بود: ۱۴/۵!‏
خانم دایان فولادی، اهل کانادا، با شوهر ایرانی، استاد زبان انگلیسی ۲، با دیدن نامه‌ی دکتر ریاحی ‏و دانستن این که یکی از بهترین شاگردانش در زندان بوده‌است، سخت دستپاچه شد. داستان‌های ‏ترسناکی از ساواک و شکنجه‌هایش شنیده‌بود، و مانند آن که از درد شکنجه‌ها توان ایستادن ‏نداشته‌باشم، بازویم را گرفت و برد و روی یک صندلی نشاندم. هیجان‌زده به انگلیسی می‌گفت:‏

‏- چطوری؟ خوبی؟ خوبی؟... بنشین!... استراحت کن!... – دستش را پیش می‌آورد تا بر سرم ‏بکشد، یا صورتم را نوازش کند، اما ملاحظه‌ی رابطه‌ی استاد – دانشجویی بازش می‌داشت و ‏دستش را پس می‌کشید. مانده بود. نمی‌دانست چه کند. با بی‌قراری دورم می‌چرخید. اشک در ‏چشمان آبی روشنش حلقه زده‌بود. رفت پارچ آبی با یک لیوان آورد، آب ریخت و به سویم دراز کرد: - ‏بگیر!... بنوش!...‏

پس از بازگشت از زندان، هیچ‌کس، حتی نزدیک‌ترین بستگانم، رفتاری این‌چنین مهرآمیز با من ‏نکرده‌بودند. این‌جا نمره‌ام عالی بود: ۱۸!‏

اما غمگین بودم. با وجود آشنایان فراوان احساس تنهایی می‌کردم. نگاهم "آزاده" را می‌جست، و ‏به‌ندرت می‌یافتمش. یک بار هنگام ورود به ناهارخوری همراه با دوستی، به او برخوردیم که با ‏دوستش از سالن بیرون می‌رفتند. دل من تاپ‌تاپ می‌زد. از کنارمان گذشته‌بودند که شوخ و شنگ ‏زیر لبی گفت "آقای فرهمند...!" اما من و دوستم خیلی دیر بیدار شدیم. پنج قدمی دور شده‌بودیم ‏که به هم نگاه کردیم: نام مرا گفت؟! منظورش چه بود؟ کارش چه معنایی داشت؟ داشت سربه‌سر ‏من ِ بچه‌ی ساده‌ی شهرستانی می‌گذاشت؟

ندانستم. نفهمیدم. یک بار در کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه به سویش رفتم، درسی را که با دکتر ‏اسماعیل خویی گذرانده‌بود بهانه کردم و کمک خواستم، اما ردم کرد و به‌زودی با یک هم‌دانشگاهی ‏دیگر ازدواج کرد.‏

نه، نمی‌شد درس خواند. نیمی از دلم نیز پیش هم‌زنجیرانی بود که پشت دیوارهای بلند زندان قصر ‏مانده‌بودند. آیا این خیل هم‌دانشگاهیان هیچ می‌دانستند که در گوشه‌ی دیگری از شهر صدها نفر ‏تنها با آرزوی آوردن بهروزی برای مردم، یا به جرم خواندن کتابی "ممنوعه" به زنجیر کشیده شده‌اند؟ ‏دوره‌ی هفتی‌های تازه‌وارد بی‌گمان هنوز چندان چیزی نمی‌دانستند. اما به‌زودی چیزهایی دیدند که ‏هرگز ندیده‌بودند، و ورودی‌های این سال، ۱۳۵۱، بیشترین کشته‌ها را در مبارزه‌ی سیاسی دادند ‏‏(دست‌کم ۱۹ نفر).‏

نه، نمی‌شد درس خواند. این نیم‌سال را "غیبت موجه" گرفتم، اما در دانشگاه ماندم. روز ۱۶ آذر، که ‏به یاد کشتگان دانشگاه تهران در سال ۱۳۳۲ "روز دانشجو" بود، گرچه هنوز غیر رسمی، نخستین ‏تظاهرات این نیم‌سال برگزار شد. آغاز تظاهرات اغلب به این شکل بود که گروه بزرگی در راهروی ‏طبقه‌ی همکف ساختمان مجتهدی (ابن سینا) گرد می‌آمدند، منتظر می‌شدند تا زنگ شروع ‏کلاس‌ها به صدا در آید، و هم‌زمان با آن همه "هو" می‌کردند، و سپس کسی از میان جمع نخستین ‏شعار را می‌داد، و همه تکرار می‌کردند. همه‌ی این کارها برای آن بود که معلوم نشود چه کسی از ‏کجا نخستین شعار را داد:‏

یاران ما زندان‌اند؛
زندانبانان جلاداند –‏
ای مرگ بر جلادان!‏

آن‌گاه گروه با شعار "اتحاد، مبارزه، پیروزی" راه می‌افتاد، در کلاس‌ها را می‌گشودند و با شعار و ‏سروصدا برهم‌‌شان ‏می‌زدند، شیشه‌های دانشگاه را می‌شکستند، کتابخانه‌ی مرکزی را ویران ‏می‌کردند، و دانشگاه را به تعطیلی ‏می‌کشاندند. یک – دو بار با آنان در ‏تظاهرات شرکت کردم اما ‏هرگز شیشه‌ای نشکستم و هرگز هیچ خسارتی به دانشگاه نزدم. دانشگاه را ‏دوست می‌داشتم و ‏از تعطیلی آن غمگین می‌شدم. کتابخانه‌ی مرکزی یکی از پاتوق‌های من بود. ساعت‌ها در بخش ‏کتاب‌های مرجع می‌نشستم و درباره‌ی آهنگسازان یا موضوع‌های دیگر مطالعه می‌کردم و یادداشت ‏بر می‌داشتم.‏

‏"مرکز تعلیمات عمومی" دانشگاه کار دانشجویی به من داده‌بود. در کلاس "شناخت موسیقی" دکتر ‏هرمز فرهت و کلاس "کارگاه شناخت موسیقی" خانم ماه‌منیر شادنوش برای دانشجویان موسیقی ‏کلاسیک پخش می‌کردم. با استفاده از این امکان "اتاق موسیقی" را بر پا کرده‌بودم و خود را ‏به‌دست خود در کار غرق کرده‌بودم. ضبط صوت و نوار کاست داشت همه‌گیر می‌شد اما موسیقی ‏آذربایجانی از آذربایجان شوروی سابق نایاب بود. صفحه‌های این موسیقی را از فروشگاه کارناوال در ‏سه‌راهی ایرانشهر نزدیک میدان فردوسی می‌خریدم، و در خوابگاه با امانت گرفتن گراموفون از ‏کسی و ضبط صوت از کسی دیگر ساعت‌ها می‌نشستم و برای این و آن و کسانی که حتی ‏نمی‌شناختم نوار موسیقی آذربایجانی پر می‌کردم. به یک حساب سر انگشتی تا دو سال پس از ‏آن نزدیک ۲۰۰۰ ساعت نوار پر کردم و پخش کردم، بی هیچ دستمزدی. مشروح داستان "اتاق ‏موسیقی" را جای دیگری نوشته‌ام.‏

این‌جا موسیقی اصیل ایرانی، و نیز اپرای کوراوغلو، و شور اثر امیروف بیشترین شنوندگان را داشت. ‏اتاق شماره ۳ پر می‌شد. روی پله‌های درون کلاس، پله‌های پشت در کلاس، کف راهرو، پشت ‏پنجره روی چمن‌های مقابل تالارها پر از جمعیت می‌شد. سوئیت شهرزاد ریمسکی‌کورساکوف و ‏اوورتور اگمونت بیتهوفن نیز شنوندگان فراوانی داشتند. خفقان و سانسور، نمادگرایی را گسترش ‏می‌داد: خان ستمگر اپرای کوراوغلو نماد شاه بود، و کوراوغلو و پهلوانانش و پناهگاهش در کوه‌ها، ‏چریک‌هایی بودند که از سیاهکل با شاه می‌جنگیدند؛ تکه‌ای از شور امیروف و نیز شهرزاد ‏کورساکوف آهنگ‌هایی بودند که سرودهای سازمان چریک‌های فدایی خلق را روی آن‌ها گذاشته ‏بودند:‏

ای رفیقان، قهرمانان!‏
جان در ره میهن خود بدهیم بی‌مهابا
از تن ما خون بریزد
از خون ما لاله خیزد
‏...‏

و

من چریک فدایی خلقم
جان من فدای خلقم
جان به‌کف خون خود می‌فشانم
هر زمان برای خلقم
‏...‏

و اگمونت داستان قهرمان آزادی‌خواهی بود که اعدامش می‌کردند. دلم می‌خواست که برای ‏کنسرتو پیانو یا سنفونی‌های چهارم و ششم چایکوفسکی، یا برای سنفونی‌های پنجم و هفتم و ‏نهم بیتهوفن، یا برای کنسرتو پیانوی شماره ۲ و راپسودی روی تمی از پاگانی‌نی اثر راخمانینوف و... ‏نیز همین قدر شنونده به اتاق موسیقی بیایند. اما زمانه‌ی "چریکیسم" بود. مرکز چریک‌های چپ، ‏اتاق کوهنوردی بود که روبه‌روی اتاق موسیقی قرار داشت، و مرکز چریک‌های مسلمان نمازخانه بود ‏که سه طبقه بالاتر بود. هم‌اینان بودند که تلویزیون سالن عمومی خوابگاه دانشجویی را ‏پیوسته خراب می‌کردند تا مبادا کسی آن‌جا ‏بنشیند و گوگوش را، یا شوی "میخک نقره‌ای" فریدون ‏فرخزاد را تماشا کند و از انقلاب و انقلابی‌گری غافل شود. ‏هم‌اینان به‌سوی دختران زیبا و خوش‌پوش ‏دانشگاه گوجه‌فرنگی گندیده پرتاب می‌کردند و در خلوت کتک‌شان می‌زدند. از ‏نظر اینان دختران ‏نمی‌بایست زیبا و برازنده باشند و توجه کسی را جلب کنند؛ نمی‌بایست بخندند یا با پسری راه ‏‏بروند؛ حتی نمی‌بایست همراه با پسران در برنامه‌های کوهنوردی شرکت کنند! دختران می‌بایست ‏ساده و "چریکی" لباس ‏بپوشند و خشن و "چریکی" رفتار کنند. اینان میزهای کتابخانه را "آخور" ‏می‌نامیدند که نمی‌بایست پشت آن ‏نشست و سر در کتاب و درس فرو برد: درس بد است! باید به ‏امر انقلاب پرداخت!‏

من با چریکیسم هیچ میانه‌ای نداشتم. دختران زیبا و خوش‌پوش دانشگاه را دوست می‌داشتم. با ‏دیدن ‏دختران "کلاغی" (با مانتو و روسری) دلم می‌گرفت و می‌خواستم فریاد بزنم که آخر چرا زیبایی‌تان را، زن بودنتان را ‏می‌پوشانید؟ افرادی نیز در نمازخانه و اتاق کوه بودند که چنین روحیه‌ای ‏نداشتند و در همان هنگام یا دیرتر از بهترین و نزدیک‌ترین دوستانم شدند. اما اکثریت بزرگی از ۱۳۶ ‏نفری که در راه مبارزه‌ی سیاسی جان باختند و نامشان را گرد آورده‌ام بی‌گمان راهشان از اتاق کوه ‏و یا از نمازخانه‌ی دانشگاه گذشته‌است. تنها یک تن را می‌شناسم که از فعالان اتاق موسیقی بود ‏و پس از انقلاب اعدامش کردند: چریک فدائی حسن جلالی نائینی. اما او پایی در اتاق کوه نیز ‏داشت.‏

چند سال پیش یکی از خشن‌ترین و "چپ"ترین "چریک"های آن زمان اتاق کوهنوردی، که با شرکت ‏دختران نیز در برنامه‌های کوهنوردی سخت مخالفت می‌کرد، سربه‌زیر، آهسته و زیر لب، گویی با ‏خود حرف می‌زند، برایم اعتراف کرد:‏

‏- ف.ن. را یک گوشه‌ی پرت گیر انداختم و زدمش... بدجوری زدمش...‏
‏- آخر چرا؟
‏- فقط برای این که خوشگل بود... فقط برای همین... خیلی خوشگل بود...‏

‏***‏
چریکیسم آن دوران ایران زاییده‌ی چند عامل بود: بالاتر از همه خفقان سیاسی، ممنوعیت احزاب، ‏سانسور شدید رسانه‌ها، و جلوگیری عملی از اثرگذاری مردم در امور سیاسی کشور؛ و سپس ‏فضای جهانی: انقلاب‌های چین و کوبا، جنبش دانشجویی اروپا در ۱۹۶۸؛ جنبش مخالفت با جنگ ‏ویتنام و دخالت امریکا در آن‌جا در سراسر جهان، و گروه‌های چریکی خارجی همچون بادر – ماینهوف، ‏که این آخری را در این نشانی نوشته‌ام.‏

‏***‏
نمی‌دانم که آیا باید شادمان بود از این که امروزه از دانشگاه‌های کشور، و به‌ویژه از دانشگاه شریف ‏که روزگاری "انقلابی"ترین دانشگاه بود، چندان صدایی به‌گوش نمی‌رسد و همه سر در درس و کتاب ‏دارند؟

‏***‏
اکنون روزی نیست که سر کار از جمله با ریاضیات، استاتیک، و زبان انگلیسی سروکار نداشته‌باشم، ‏و همواره به استادانم و همه‌ی آموزگارانم درود می‌فرستم.‏

دکتر فرهاد ریاحی در ۱۸ اوت ۲۰۱۱ از میان ما رفت. درباره‌ی ایشان در این نشانی نوشته‌ام. نیز ‏بنگرید به این نشانی که ترجمه‌ی انگلیسی نوشته‌ی مرا نقل کرده‌اند.‏

از دکتر محمد امین و خانم فولادی دریغا که هیچ خبری ندارم و در اینترنت نیز نیافتمشان. برایشان ‏شادی و تندرستی آرزو می‌کنم. همسر خانم فولادی به‌گمانم آذربایجانی بودند، زیرا از روی علاقه به ‏شخصیت کوراوغلو، نام "روشن" را روی پسرشان گذاشته‌بودند، که نام کوراوغلو بود پیش از آن‌که ‏خان، چشمان پدر او را کور کند.‏

آن "آزاده" سالی دیرتر از همسرش جدا شد، اما هیچ خبر دیگری از او ندارم. برایش خوشبختی آرزو ‏می‌کنم.‏

‏***‏
اجرایی از مقام سنفونیک شور امیروف را این‌جا تماشا کنید. فایل ‏mp3‎‏ برای دانلود در این نشانی ‏‏(روی لینک راست‌کلیک کنید و سپس ‏Save target as...‎‏ را انتخاب کنید).‏

فیلم کامل اپرای کوراوغلو را این‌جا تماشا کنید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

23 February 2014

نگاهی گذرا به تاریخچه آموزش ترکی آذربایجانی

کم‌وبیش همه‌ی وقت آزادم در سه ماه گذشته و همه‌ی تعطیلی‌ها و مرخصی بیست‌روزه‌ی ‏کریسمس و سال نوی مسیحی برای پژوهش و آماده کردن و نوشتن این مقاله صرف شد. اگر ‏پسندیدیش، لطف کنید و در شبکه‌هایتان پخشش کنید.‏

چندی‌ست که در ایران از اجرای بندهای ناقص قانون اساسی موجود درباره‌ی "تدریس زبان مادری" ‏سخن ‏می‌رود و مخالفان، از جمله اعضای "فرهنگستان زبان فارسی" جنجالی پیرامون آن به‌پا ‏کرده‌اند. بر کارگزاران ‏فرهنگستان زبان فارسی حرجی نیست زیرا وظیفه‌ی آنان پاسداری از زبان ‏فارسی‌ست و نه هیچ زبان دیگری. نکته ‏این‌جاست که در میان "فرهیختگان" فرهنگستان یا بیرون از ‏آن، کمتر کسی به‌دور از تعصب و خشک‌اندیشی، از ‏عشق به انسان و انسانیت، از پایبندی و احترام ‏به حقوق انسان‌ها، و به‌ویژه از طرفداری از حق طبیعی و آزادی ‏برخورداری شهروندان از آموزش به ‏زبان مادری سخن می‌گوید. این نوشته می‌کوشد که با تکیه بر اسناد و منابع ‏در دسترس نشان ‏دهد که آموزش به زبان ترکی آذربایجانی از دیرباز وجود داشته و با آغاز سلطنت پهلوی‌ها و در ‏طول ‏‏90 سال گذشته این حق با خشونت دولتی پایمال شده‌است.‏

مقاله را با فورمت ‏pdf‏ از این نشانی دریافت کنید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 February 2014

ببین انسان چه‌ها می‌تواند بیافریند!‏

سخت گرفتار بودم و قصد نداشتم نمایش گشایش المپیک زمستانی سوچی را تماشا کنم. دستی ‏در آشپزی شتابزده برای آن که چیزی بخورم و زودتر به کارهای دیگرم برسم، و نیم‌نگاهی به ‏صفحه‌ی تلویزیون داشتم، که دیدن برخی صحنه‌ها از این نمایش، و به‌ویژه شنیدن موسیقی آن ‏کافی بود تا در جا میخکوبم کند: آشپزی نیمه‌کاره رها شد و خوردن و کارهای دیگر ماند برای "بعد". ‏نشستم و با احساسی سردرگم و چندگانه این نمایش بسیار شکوهمند و بی‌نهایت زیبا را تماشا ‏کردم. و آن‌جا که موسیقی سویریدوف از فیلم "زمان، به‌پیش!" به‌گوش رسید، سیل اشک روی ‏گونه‌هایم راه گم کرد.‏

کم و بیش همه‌ی قطعات موسیقی در سراسر این نمایش بهترین نمونه‌های موسیقی روسی و ‏شوروی‌ست که می‌شناسم و از تک‌تک آن‌ها خاطره‌های تلخ و شیرین فراوان دارم؛ آثاری از بارادین، ‏چایکوفسکی، خاچاتوریان، استراوینسکی، شنیتکه و...؛ بالت "جنگ و صلح"، آهنگ "شب‌های ‏مسکو"، موسیقی کارتون گرگ و خرگوش "حالا صبر کن!"، موسیقی فولکلوریک، والس "حادثه در ‏شکارگاه"، حتی یک تکه "بیات شیراز" با تار، آن والس پایانی سویریدوف ‏Sviridov، و... و این "زمان، ‏به‌پیش!" که سال‌ها آرم برنامه‌ی اخبار تلویزیون مسکوی زمان شوروی بود. چه‌قدر خاطره... چه‌قدر ‏خاطره... درست مانند آن که شما را ناگهان در خانه یا کوچه و محله‌ی زمان کودکی یا نوجوانی‌تان، ‏یا توی کلاس پر از خاطره‌های مدرسه‌تان بگذارند، با همه‌ی رنگ‌ها و بوها و صداهای کهنه و آشنا...‏

با دیدن این همه زیبایی، با شنیدن این همه موسیقی بی‌مانند، پیوسته از ذهنم می‌گذشت: «ببین ‏انسان چه کارهای خوبی می‌تواند بکند»! «ببین انسان چه آثار زیبایی می‌تواند بیافریند!» اما، ‏همه‌ی این خوبی‌ها در یک کفه‌ی ترازو، و رنج و تیره‌روزی زندگی در شوروی در کفه‌ی دیگر؛ همه‌ی ‏فریبندگی‌های این ویترین زیبا، و علاقه‌ای که در نوجوانی به شوروی داشتم در یک کفه، و همه‌ی ‏واقعیت‌های سرد و سخت و خشن و نابسامانی‌های نظام اقتصادی شوروی در کفه‌ی دیگر؛ همه‌ی ‏شکوه این استادیوم و این نمایش در یک کفه، و همه‌ی ریخت‌وپاش‌هایی که برای ساختن این ‏نمایش شده، همه‌ی فساد گسترده در روسیه‌ی امروز که بخش بزرگی از آن میراث شوروی‌ست ‏‏(مدیریت پروژه‌ی المپیک سوچی چهار بار برای بالا کشیدن پول‌ها عوض شد)، و همه‌ی خرابی‌های ‏محیط زیست در کفه‌ی دیگر (بزرگراه استادیوم تا پیست‌های اسکی را بر بستر رودی ساخته‌اند، رود ‏را که محل تخم‌ریزی میلیون‌ها ماهی آزاد دریای سیاه بود نابود کرده‌اند و مجرایی برای جریان هوای ‏گرم دریا به‌سوی کوه‌ها گشوده‌اند، و...). به‌گمانم بیش از هر چیزی مجموعه‌ی این تضادها بود که ‏اشکم را در می‌آورد.‏

‏... اما «ببین انسان چه‌ها می‌تواند بیافریند!» زیباترین بخش نمایش به‌نظر من آن‌جا بود که دوران ‏شوروی را با چرخ‌ها و ماشین‌ها و آدم‌هایی سرخ و در تب‌وتاب ساخت‌وساز نشان می‌دادند، با ‏سرهای آن مرد کارگر و آن زن کشاورز، با داس و چکش، همه به سبک هنر آوانگارد و فوتوریست ‏دهه‌ی 1920، یادآور هنرمندان بزرگ، و هنری که قربانی رژیم استالین و سانسور، و فرهنگ و هنر ‏فرمایشی ژدانوفی شدند: یه‌سه‌نین‌، مایاکوفسکی، مایرهولد، شاگال، کاندینسکی، داوژنکو، ‏آیزنشتاین، پودوفکین، و...‏

و این لنین بود که جمله‌ای شبیه به عنوان این نوشته گفت! ماکسیم گورکی در کتاب خود "لنین" از ‏قول او نوشته‌است: «هیچ چیز بهتر از آپاسیوناتا [سونات پیانوی معروف اثر بیتهوفن] سراغ ندارم و ‏حاضرم هر روز آن را گوش کنم. موزیک شگفتی‌انگیز فوق بشری است. من همیشه با غرور ‏ساده‌لوحانه پیش خود می‌اندیشم و به‌خود می‌گویم: "ببین انسان چه معجزاتی می‌تواند بکند!" ‏‏[...] ولی نمی‌توانم زیاد موزیک گوش کنم، اعصابم را تحریک می‌کند. میل می‌کنم سخنان ‏نوازش‌آمیز ابلهانه بگویم و به سر مردمی که در دوزخ کثیفی زندگی می‌کنند و در عین حال چنین ‏چیزهای زیبایی به‌وجود می‌آورند دست محبت بکشم. ولی امروز دست محبت به سر هیچ‌کس ‏نتوان کشید زیرا دستتان را خواهند گزید. فعلاً باید بر سرشان کوفت؛ بی‌رحمانه کوفت، گرچه ایده‌آل ‏و آرمان ما مخالف اعمال زور بر علیه کسان است. هوم، هوم... کار ما بسیار دشوار است.» ‏‏(ماکسیم گورکی، "لنین"، ترجمه‌ی کریم کشاورز، چاپ پنجم، انتشارات کاوش، تهران 1358، ص 55 و 56‏)‏

این همان لنین است که فردای فروپاشی شوروی اسناد انکارناپذیری در "کودتاچی" بودن او و ‏تکه‌های سانسورشده از آثار و نامه‌ها و فرمان‌های او را منتشر کردند، که نشان می‌داد از جمله ‏فرمان جنایت بزرگ آتش زدن چاه‌های نفت باکو را صادر کرده‌بود و استالین را بر این کار گمارده‌بود.‏

به‌گمانم چندی طول خواهد کشید تا فیلم کامل نمایش گشایش بازی‌های سوچی در یوتیوب یافت ‏شود. "زمان، ‏به‌پیش!" را از جمله در این نشانی می‌یابید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 February 2014

تنهایی شیرین

خیلی وقت پیش نوشتم که در سال‌های دانشجویی آثاری را که فائوستو پاپتی ‏Fausto Papetti‏ با ‏ساکسوفون آلتو می‌نواخت دوست می‌داشتم و از مال دنیا یک صفحه‌ی 33 دور از او داشتم، اما ‏روزی برای مجازات خود آن را روی زانویم کوبیدم، شکاندم، و دورش انداختم!‏

در قطعه‌ی زیر از موسیقی فیلم "بلید رانر" ساخته‌ی ونجلیس ‏Vangelis‏ (در این نشانی) ‏ساکسوفون به سبک پاپتی هم هست، اما ذره ذره‌ی همه‌ی صداهای این قطعه مزمزه کردن و ‏نوشیدن دارد. نوشیدن...‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 January 2014

جمله‌های به‌یادماندنی از دو فیلم

جمله‌های زیر هر یک از صحنه‌های مؤثر و به‌یادماندنی از دو فیلمی هستند که بارها دیده‌امشان و باز ‏از دیدنشان سیر نمی‌شوم:‏

‏1- «من چیزهایی دیده‌ام که شما انسان‌ها باورتان نمی‌شود: هه...، رزمناوهایی که نزدیک شانه‌ی صورت ‏فلکی شکارچی در آتش می‌سوختند. پرتوهای سی ‏C‏ را تماشا کرده‌ام که در تاریکی‌های ‏نزدیکی "دروازه‌ی گمگشتگان" می‌درخشیدند. همه‌ی آن لحظه‌ها در گذر زمان ناپدید خواهند شد، ‏همچون...، هه...، اشکی در باران...! و اینک مرگ.» [سخنرانی آدم ماشینی (یا "رونوشت") به نام روی بتی ‏Roy Batty‏ با بازیگری درخشان روتگر هائور ‏Rutger Hauer‏ در پایان فیلم "بلید رانر" ‏Blade Runner‏]. ‏

و فکرش را بکنید که هرکدام از ما چه‌ها دیده‌ایم...‏

2- «انسان هرچه بیشتر حکمت می‌آموزد غمگین‌تر می‌شود و هرچه بیشتر دانش ‏می‌اندوزد، ‏افسرده‌تر می‌گردد» [راهب "برادر" یورگه بورگوس ‏Jorge of Burgos‏ با نقش‌آفرینی فیودور شالیاپین ‏‏(پسر) در فیلم "نام گل سرخ" (روی رمان اومبرتو اکو). او دشمن خنده است و این آیه از انجیل (باب ‏جامعه، بخش 1، آیه‌ی 18) شعار اوست. او مرا با آن قیافه و موضع‌گیری‌اش به‌یاد آیت‌الله خمینی ‏می‌اندازد که گریه را برای ملت تجویز می‌کرد، و همه‌ی انواع سانسورهای اسلامی و ایدئولوژیک را ‏به یادم می‌آورد. شیخ صادق خلخالی هم در این فیلم هست. همواره در طول دیدن بسیاری از ‏صحنه‌های این فیلم، و به‌ویژه با دیدن سوختن کتابخانه و سرگشتگی و ناتوانی "برادر ویلیام" (شون کانری) در نجات ‏ارزشمندترین کتاب‌هایی که می‌شناسد و طعمه‌ی آتش می‌شوند، سراپا می‌لرزم – نه در درون، هم ‏در درون و هم در بیرون!‏]

آن آیه‌ی انجیل را احسان طبری به بیانی موجزتر ‏چنین تکرار می‌کرد: "در خِرَد ِ بسیار، رنج ِ بسیار ‏است". و بیان ‏عامیانه این است: "آسوده آن که کره‌خر آمد، الاغ رفت"‏.‏

صحنه‌ی نخست را این‌جا ببینید، و فیلم کامل "بلید رانر" را این‌جا. فیلم کامل "نام گل سرخ" ‏اینجاست، و آیه‌ی انجیل را حوالی دقیقه‌ی 20 راهبی برای برادر یورگه‌ی نابینا می‌خواند. متن اصلی ‏هر دو جمله را در یک نوشته‌ی قدیمی من در این نشانی می‌یابید. آن‌جا حواشی به سوئدی‌ست، ‏اما نقل قول از فیلم‌ها به انگلیسی. و هر طرفی که هستید، موسیقی تیتراژ پایانی "بلید رانر" را در ‏این نشانی از دست ندهید. با صدای بلند بشنوید.‏

هر دوی این فیلم‌ها نزدیک سی سال پیش ساخته‌شده‌اند. پیداست که یا سلیقه‌ی من خیلی کهنه ‏شده، یا آن‌که قدیم‌ها فیلم‌های عمیق‌تری می‌ساختند؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 January 2014

نگاهی به تاریخچه‌ی آموزش ترکی آذربایجانی

یکشنبه‌ی گذشته در "مدیا فوروم آذرتالک" سخنرانی داشتم با عنوان "نگاهی به تاریخچه‌ی آموزش ‏ترکی آذربایجانی"، به همان زبان. در پنجره‌ی زیر بشنوید.‏

با سپاس از گردانندگان "آذرتالک" که امکان سخنرانی و ضبط و پخش سخنان مرا فراهم کردند. ‏محتوای این سخنان را به‌زودی به فارسی نیز منتشر خواهم کرد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 January 2014

کاش طراح رقص بودم

یکی از رؤیاهایم آن بوده که مونیکا از این عکس بیرون می‌آید و با آهنگ "اکسیژن 8" ساخته‌ی ژان ‏میشل ژار برایم می‌رقصد. البته رقص مونیکا را در صحنه‌ای از فیلم "برگشت‌ناپذیر" ‏Irreversible‏ ‏دیده‌ام و آن‌جا پیداست که او "پلاستیک" لازم را برای رقاص خوب بودن ندارد. برای همین، رؤیای ‏دیگرم آن بوده که ای‌کاش طراحی رقص می‌دانستم و حرکاتی را که در خیال می‌بینم به یک گروه ‏رقص پاپ می‌آموختم، و سپس رقصشان را تماشا می‌کردم و لذت می‌بردم!‏

گویا تنها من نیستم که پتانسیل رقص را در اکسیژن 8 شنیده‌ام. دست‌کم یک نمونه از "رمیکس" آن ‏برای رقص تندتر هم وجود دارد. این‌جا بشنوید. این هم البته فکر خوبی‌ست. اما من روایت اصیل را ‏بیشتر دوست دارم.‏

در همین زمینه یکی دیگر از رؤیاهایم آن بوده که من به درون عکس مونیکا می‌روم و با اکسیژن 13 با ‏او می‌رقصم! حال بگذریم از این که من "پلاستیک" که هیچ، چوب خشکی بیش نیستم و هیچ ‏رقصی هم بلد نیستم!‏

چه‌قدر "دهه‌ی هفتادی"، نه؟!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 January 2014

پرسش از چوپان

این ترانه (رومانس) را "بلبل" خواننده‌ی بزرگ آذربایجانی به همراهی پیانو خوانده‌است. شعر ‏فولکلوریک است و آهنگ از آصف زیناللی. در روزگاران گذشته، نردیک چهل سال پیش ترجمه‌اش کردم. به یاد نمی‌آورم که جایی منتشر شده‌باشد.‏

پرسش

بنشین چوپان، بنشین!‏
بنشین تا پرسشی از تو بپرسم:‏
چوپان، غزالی آیا از این راه گذر کرد؟

تنها یک جان دارم
آن نیز فدای تو باد!‏
چوپان، غزالی آیا از این راه گذر کرد؟

چوپان! ای که بر پشتت بره‌ها را می‌گردانی!‏
دلدار من جامه‌ای سرخ و ارغوانی بر تن داشت

بگو چوپان، بگو!‏
بگو و مرا نگریان!‏
چوپان، غزالی آیا از این راه گذر کرد؟

‏***‏
ترانه را ندارم و نیافتمش. در عوض "سئوگیلی جانان" را در این نشانی ببینید و بشنوید.‏

‏***‏
متن اصلی:‏

سؤال

ایلن چوبان، ایلن!‏
سندن سؤال سوراییم:‏
چوبان، بو یولدان مارال کئچدی‌می؟

بیر جانیم وار
سنه فدا اولاییم!‏
چوبان، بو یولدان مارال کئچدی‌می؟

چوبان! آرخاندا گزدیریب قوزو!‏
سئوگیلیم گئیمیشدیر آل و قیرمیزی

سؤیله چوبان، سؤیله!‏
سؤیله، آغلاتما منی!‏
چوبان، بو یولدان مارال کئچدی‌می؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 December 2013

از جهان خاکستری - 96‏

قهرمان پیشتاز گشوده‌شدن راه خروج ما پناهندگان و مهاجران نسل چهارم از شوروی پیشین اشکان ‏‏(حسن تشکری) بود. او شاید نخستین کس از نسل ما نبود که به فکر خروج از آن‌جا افتاد، اما ‏نخستین کسی بود که دست به عمل زد. او در آغاز نمی‌دانست که گروه بزرگی از مهاجران ‏نسل‌های پیشین درست در آرزوی خروج از شوروی و به گناه بر زبان آوردن یا اصرار در برآوردن این آرزو ‏از اردوگاه‌های کار اجباری سیبری سر در آوردند و بسیاری‌شان همان‌جا جان دادند، پوسیدند، و ‏فراموش شدند. اما در جریان تلاش خستگی‌ناپذیرش نیز، آنگاه که داستان‌های آن تیره‌روزان را شنید، ‏باز با شهامت و شجاعتی ستودنی از پا ننشست و همچنان سر بر دیوار کوفت.‏

او با چشمانی بسته و دستانی خالی، یک‌تنه، در تاریکی مطلق، و بی هیچ دانش و اطلاعاتی از ‏قوانین و مقررات شوروی یا حقوق پناهندگان، یا حتی دانستن روسی به اندازه‌ی کافی، پا به میدان ‏گذاشت: نخست در 25 مارس 1984، یعنی ده ماه پس از ورودش به شوروی، در دورانی که هنوز ‏یک سال مانده‌بود تا گارباچوف روی کار بیاید و از نوسازی و فاش‌گویی سخن بگوید، پیش رئیس ‏صلیب سرخ بلاروس رفت و خواستار ترک این کشور شد، اما به حزب خودی، حزب توده ایران، حواله ‏داده‌شد. در دوم آوریل نامه‌ای رسمی خطاب به کمیته‌ی مرکزی حزب نوشت، و تهدید و تطمیع او از ‏این‌جا آغاز شد. او عضو تیم ملی کاراته ایران و مربی کاراته بود. کمربند سیاه داشت. اما با ناباوری ‏دانستیم که آموزش کاراته در شوروی ممنوع است و تنها سازمان‌های اطلاعاتی و کماندوهای ویژه‌ی ‏ارتش شوروی اجازه‌ی آموزش کاراته دارند. او حتی اجازه نداشت که پیش چشم دیگران برای خود ‏تمرین کند. او را نیز مانند دیگران به کار گل گماردند. چندی سیمکش بود، و چندی تریکوبافی می‌کرد. ‏اما برای پایین آوردنش از خر شیطان و منصرف کردنش از ترک شوروی، وعده‌های سر خرمن فراوانی ‏به او دادند و در-باغ-سبزهای بسیاری نشانش دادند، از جمله مربی‌گری نیروهای ویژه‌ی شوروی، ‏مربی‌گری ارتش افغانستان، کلاس کاراته در باکو، و... حتی او را برای آموزش ویولون، که به آن ‏علاقه داشت، به کنسرواتوار بلاروس فرستادند. اما دیگر دیر شده‌بود و او دریافته‌بود که نمی‌تواند ‏یک عمر زیر نظر و سرپرستی چند آقابالاسر از قبیل رهبران حزب توده ایران، اداره‌ی صلیب سرخ، و ‏حزب کمونیست شوروی زندگی کند و اجازه دهد که در کوچکترین جزئیات زندگانیش دخالت کنند.‏

او کورمال پیش می‌رفت، به جاهایی که نمی‌بایست، سرک می‌کشید، به جاهایی که مجاز نبود وارد ‏می‌شد، و چوب لای چرخ‌های سنگین و فرسوده و زنگاربسته‌ی بوروکراسی شوروی می‌گذاشت، ‏می‌شکاندشان، و راه خود را می‌گشود. او فردای روزی که در اردیبهشت 1363 گذرنامه‌های ‏پناهندگیمان را دادند، سرش را انداخت و با این گذرنامه یک‌راست به مسکو رفت تا از رئیس بخش ‏ایران در صلیب سرخ شوروی راه خروج از آن کشور را بپرسد، بی آن‌که بداند که حتی شهروندان خود ‏شوروی اگر بی‌اجازه به شهری بروند، در هیچ هتلی به آن‌ها جا نمی‌دهند. در آن هنگام برای چنین ‏سفرهایی می‌بایست معرفی‌نامه‌ای از محل کار یا اداره‌ای معتبر می‌داشتید، آن را به "اداره‌ی ‏هتل‌ها"ی شهر نشان می‌دادید، و آن‌جا برایتان تعیین می‌کردند که به کدام هتل بروید. و اشکان ‏ناگزیر شد آن شب را در یکی از ایستگاه‌های قطار مسکو به صبح آورد تا بتواند راهنمایی‌های نصفه ‏‏– نیمه‌ای دستگیرش شود.‏

او پاشنه‌ی در اداره‌ی صلیب سرخ بلاروس را از جا کند، در اداره‌ی "آویر ‏OVIR‏" ‏Отдел виз и ‎регистрации (иностранцев)‎‏ (دفتر ویزا و ثبت [خارجیان]) که نام آن لرزه بر اندام شهروندان ‏شوروی می‌انداخت سر فرو کرد و سراغ رئیس – رؤسا را گرفت؛ به دفتر کمیته‌ی مرکزی حزب ‏کمونیست شوروی در کاخ کرملین و به وزارت امور خارجه شوروی نامه‌هایی به فارسی نوشت؛ با ‏رهبران حزب، لاهرودی، خاوری، فروغیان، بگومگو کرد؛ با فرستادگان ک.گ.ب. و دیگر ارگان‌های ‏شوروی رو در رو نشست، ساعت‌ها بحث کرد، ساعت‌ها بازجویی پس داد؛ تهدیدش کردند؛ بی‌کاری ‏کشید؛ با همسر و پسر خردسالش گرسنه ماندند، از پشت در همسایه‌ها شیشه‌های خالی شیر و ‏ماست دزدید و فروخت؛ لعن و نفرین "رفقا"ی سابقش را در حوزه‌های حزبی که خواستار اخراجش ‏بودند تاب آورد، طعنه‌های دوستان دیروزی را در راهروها و آسانسورهای ساختمان تحمل کرد؛ ‏مأموران معذور "خودی" به در خانه‌اش رفتند و توهین‌ها کردند؛ دو بار به خیال آن‌که همه چیز درست ‏شده همه‌ی زندگیش را فروخت، تا ایستگاه راه آهن، تا فرودگاه، تا مسکو رفت، و با سری افکنده به ‏خانه‌ی خالی از وسایل، اما پر از سوسک بازگشت، و مایه‌ی طعنه‌های بیشتر شد. مأموران ‏ک.گ.ب. مستقر در صلیب سرخ بلاروس، لئانید شه‌له‌گا و سرگئی شیرین (که دو سال پیش از ‏ایران اخراج شده‌بود) تهدیدش کردند که خانه دیگر مال او نیست و اگر آدم نشود، خانه را می‌گیرند و ‏باید به هتل برود و... اما او و همسر بردبارش همه‌ی این‌ها را تاب آوردند و بر خواست خود پای ‏فشردند.‏

زنده‌یاد هرمز ایرجی که همه‌ی تکاپوهای اشکان را به‌دقت دنبال می‌کرد، چند ماه پس از اشکان به ‏فکر ترک شوروی افتاد و با او همراه شد. هرمز خود هیچ روسی نمی‌دانست و اشکان همه‌ی ‏کارهای او را نیز انجام می‌داد و با روسی شکسته‌بسته‌اش مترجم او نیز شده‌بود. هیچ‌کس ‏نمی‌دانست که راه درست سفر از شوروی به خارج چیست. هیچ‌کس نمی‌دانست چه مدارکی ‏برای اقدام به این کار لازم است. هیچ‌کس نمی‌دانست در این دیار ویزا چیست و گذرنامه‌اش چه ‏خاصیتی دارد. و یکی از دفعاتی که این دو خیال می‌کردند که کار هردوشان درست شده و به مسکو ‏رفتند تا سوار هواپیما شوند و به خارج بروند، تازه فهمیدند که باید از کشور مقصدشان ویزای ورود ‏بگیرند.‏

فرانسه ویزای ورود به اشکان نداد، و در این‌جا بود که کشف بزرگ و سرنوشت‌ساز برای همه ما ‏صورت گرفت: از دهان دکتر الکساندر میخائیلوویچ دالگوف ‏Александр Михайлович Долгов‏ رئیس ‏بخش ایران در صلیب سرخ سراسری شوروی در رفت که اگر دعوت‌نامه‌ی سفر، از برلین بود، هرمز ‏می‌توانست بدون ویزا به برلین برود. و دعوت‌نامه‌ی هرمز از برلین بود. کافی بود او ویزای ترانزیت از ‏آلمان شرقی بگیرد، و از مسکو به برلین شرقی پرواز کند، و سپس به برلین غربی عبور کند. ویزای ‏ترانزیت آلمان شرقی هم کاری نداشت. بنابراین هرمز ایرجی نخستین مهاجر ایرانی نسل چهارم ‏بود که در بهمن ماه 1363 (آغاز 1985) توانست از شوروی به غرب برود. اشکان نزدیک دو ماه پس ‏از هرمز، و سه هفته پس از روی کار آمدن گارباچوف، در سیزده فروردین 1364 (دوم آوریل 1985) ‏توانست با بازی‌هایی ماهرانه واپسین مانع‌ها را از سر راه بردارد و به‌جای فرانسه، از آلمان سر در ‏آورد.‏

اینک، معما حل شده‌بود؛ سد ترک برداشته‌بود، و افراد هر چه بیشتری به فکر ترک شوروی و رفتن ‏به غرب می‌افتادند. سیل داشت راه می‌افتاد و سد داشت به‌کلی ویران می‌شد. اما مقامات صلیب ‏سرخ بلاروس و اداره‌ی آویر دست از مقاومت بر نداشته‌بودند، پیوسته سنگ‌اندازی می‌کردند و موانع ‏تازه‌ای بر سر راه مسافران می‌تراشیدند. گاه فرم‌های ده – دوازده صفحه‌ای که پر کردن‌شان ‏ساعت‌ها وقت می‌برد "گم" شده‌بود، گاه روی عکس‌هایی که تهیه‌ی آن‌ها دست کم دو هفته طول ‏می‌کشید "جوهر" ریخته‌بود، گاه مدارک "نقص" داشت، گاه "جواب از مسکو" نیامده‌بود، گاه مهر ‏برگه‌ی تصفیه‌حساب با اداره‌ی برق "ناخوانا" بود، و... و سپس ناگهان پرداخت خسارت "کاغذ ‏دیواری" خانه‌ها به میان آمد. اکنون مسافران می‌بایست چیزی معادل حقوق یک ماه بابت خسارتی ‏که به کاغذ دیواری خانه‌ی خود وارد آورده‌بودند بپردازند و تصفیه حساب کنند، حتی اگر هیچ آسیبی ‏به کاغذ دیواری نرسیده‌بود. کسانی را برای ترساندن، به اتهام دزدی یک گردنبند از هتلی به اداره‌ی پلیس احضار کردند و با خشونت از آنان ‏بازجوئی کردند.‏ اما هیچ‌یک از این‌ها راه سیل تازه‌ی مهاجرت ایرانیان را از شوروی به غرب نتوانست سد کند. یک سال پس از رفتن اشکان، اکنون حتی کسانی که در حوزه‌های حزبی ‏سینه چاک می‌کردند و اخراج "خائنان" را از حزب می‌خواستند، خود به این کاروان پیوسته‌بودند.‏ اکنون تجارت‌پیشگان "نهضت ویدئو" نیز از همان راهی که اشکان گشود سودهای سرشاری می‌بردند.‏

نفر سوم، که او نیز از مینسک بود، به‌گمانم شخصی بود که او را "امیر مهندس" می‌نامیدیم. او در ‏جا از آلمان به ایران رفت و همه‌ی اطلاعات خود را از ساکنان مینسک و ساختمانمان در اختیار ‏اطلاعاتچی‌های جمهوری اسلامی گذاشت.‏

به‌تدریج رود مهاجرت نسل ما از باکو و تاشکند نیز جاری شد. آنگاه رهبران حزب کسانی را به‌نام ‏‏"کمک به ساختمان سوسیالیسم" و برای کار در "رادیوی زحمتکشان ایران" به افغانستان بردند. ‏سپس راه مهاجرت به سوئد کشف شد. کسانی از راه آلمان به کشورهای دیگر مانند انگلستان و ‏کانادا و امریکا و ایران رفتند. کسانی از افغانستان به ایران بازگشتند. کسانی یک‌راست از شوروی به ‏ایران رفتند. کسانی پس از خرد شدن جنبش افغانستان زیر فشار غرب، با پناهندگی به دفتر سازمان ‏ملل، در کشورهای گوناگون غرب پراکنده شدند. حتی محمد‌تقی موسوی، عضو کهنسال فرقه‌ی ‏دموکرات آذربایجان و سرپرست ما در مینسک نیز به این سیل پیوست: او نخست پسرش را به ‏سوئد فرستاد، و سپس خود و دخترش نیز به سوئد پناهنده شدند.‏

سیل مهاجرت از شوروی آن‌چنان شدت یافت که در پی یافتن علت‌های آن، انگشت اتهام به‌سوی ‏لاهرودی چرخید و کار به تشکیل جلسه‌ای در واقع برای محاکمه‌ی او انجامید. او در خاطراتش ‏می‌نویسد (امیرعلی لاهرودی – یادمانده‌ها و ملاحظه‌ها، نشر فرقه دمکرات آذربایجان، باکو 2007):‏

‏«[...] هلال احمر باکو گناه "فرار" دسته‌جمعی مهاجرین را به گردن من (لاهرودی) می‌انداختند. از ‏ادارات "مربوطه" نیز مرتب علیه من گزارش فرستاده می‌شد. حتی این گزارش‌ها به گورباچف هم ‏ارسال شده‌بود. در عین حال در مسکو گقته می‌شد چرا مهاجرین مارکسیست میهن ‏سوسیالیستی را ترک می‌کنند. با ارائه چنین اتهام سنگین می‌خواستند کاسه‌کوزه‌ها را سر یک نفر ‏بشکنند و بگویند این لاهرودی است که شرایط فرار این بچه‌های گریزپا را فراهم نموده‌است. این ‏اتهام ساده‌ای نبود. سزای آن در زمان استالین تبعید به سیبری و در زمان خروشچف و برژنف اخراج ‏از حزب و دربه‌دری...‏

زندگی در آینده‌ای نه چندان دور نشان داد که مهاجرین ما برآمده از قشر خرده‌بورژوازی کشور ‏عقب‌مانده‌ای بودند که تحت تأثیر انقلاب بهمن 1357 قرار گرفته و جائی برای خود در صفوف حزب ‏مارکسیست توده نزدیک به شوروی پیدا کرده‌بودند. سران انقلاب با بی‌رحمی اپوزیسیون چپ و ‏راست را سرکوب نمود. مهاجرین توده‌ای ما در اتحاد شوروی، سوسیالیزم آرمانی را پیدا نکردند، ‏مأیوس و سرخورده شوروی را ترک کردند و غرب سرمایه‌داری را برای زندگی دائمی برگزیدند.‏

بالاخره شعبه بین‌المللی [حزب کمونیست اتحاد شوروی] خواست پرونده مهاجرت را ببندد. این کار ‏دو راه داشت: 1- کنار گذاشتن لاهرودی؛ 2- رد شکایات.‏

برای همین کار در مسکو جلسه‌ای تشکیل شد. خاوری، [من] لاهرودی و کارکنان شعبه ایران و ‏افغانستان در این جلسه شرکت کردند. دو روز قبل از تشکیل جلسه پرونده قطوری را در دو جلد ‏حاوی صدها صفحه شکایات در اختیارم گذاشتند. پرونده‌ها را باز کردم، با دست‌خط‌هایی که آشنائی ‏کامل داشتم روبه‌رو شدم. لزومی ندیدم آن‌ها را بخوانم، زیرا صرف وقت برای مرور اتهامات واهی و ‏تحقیرآمیز ارزشی نداشت. دو روز بعد جلسه تشکیل شد. ما در مورد شکایات نظر خود را بیان ‏کردیم. در پایان جلسه پیشنهاد کردم برای رسیدگی به این شکایات کمیسیونی سه‌جانبه تشکیل ‏شود: 3 نفر از طرف شاکیان، 3 نفر از جانت متشکی، 3 نفر از شعبه بین‌المللی در این کمیسیون ‏شرکت کنند. اگر در جریان رسیدگی حق جانب شاکیان باشد، من حاضرم اتهامات را بپذیرم و مورد ‏مؤاخذه قرار گیرم. برعکس [اگر] شاکیان نتوانستند اتهامات ارائه‌شده علیه مرا به اثبات برسانند، ‏آن‌ها مجازات شوند. همچنین رفقائی از شعبه بین‌المللی در جریان رسیدگی به پرونده نقش حکمیت ‏را به عهده بگیرند.‏

در پایان جلسه گفتم: "رفقا، ما اولین بار نیست که با این قبیل شکایات روبه‌رو می‌شویم. در تاریخ ‏چهل‌ساله مهاجرت این قبیل شکایات به حد کافی وجود داشته‌است. این شکایات بیماری مزمن ‏مهاجرت است. تا مهاجرت هست، این بیماری با مهاجرین دست به‌گریبان خواهد شد."‏

در پایان جلسه مسئول شعبه بحث‌ها را جمع‌بندی کرد و اذعان داشت [که] لاهرودی درست ‏می‌گوید. این مهاجرت [است] که درگیری‌ها در آن پدیدار می‌شوند. باید اعتراف کنم که رفقای ‏شوروی تصمیم عادلانه اتخاذ کردند و اتهامات واهی را رد نمودند.‏

خاوری و [من] لاهرودی روز بعد به محل کار و زندگی خود بازگشتند. در دیدار اول از محلی‌ها شنیدم ‏که آن‌ها خیال می‌کردند [که] بعد از این دیدار من از کار برکنار خواهم شد. اما چنین نشد. چرا که ‏حق با ما بود، با رهبری حزب بود. این نابکاران اتهامات رکیک به ما می‌زدند، "گروه سه‌نفری، ‏فراکسیون سه‌نفری، و سه‌تفنگدار" عادی‌ترین اصطلاحی در زبان فارسی بود که علیه ما به‌کار ‏می‌بردند و بایستی این را بگویم که ما نیز در عمل شجاعت سه‌تفنگدار را داشتیم که در مبارزه ‏درون‌حزبی پیروز شدیم.[!!]» (ص‌ص 693 – 691)‏

کسانی هنوز در آن دیار مانده‌اند و اغلب مشغول تجارت‌اند. از کسانی که به غرب آمدند، کسانی ‏هنوز "شوروی‌دوست" هستند و اگر بپرسید که پس چرا آن‌جا را ترک کردند، بهترین پاسخشان این ‏است که "گارباچوف خیانت کرد"، "یلتسین مأمور امریکا بود"، "اینان شوروی را خراب کردند و دیگر ‏نمی‌شد آن‌جا ماند". اینان نمی‌خواهند بگویند، هم‌چنان که لاهرودی نیز گویی نفهمیده‌است، که "شوروی ‏خراب بود".‏

من در زمستان سخت 1363 هرمز و اشکان را در راه رفتنشان به مسکو تا ایستگاه قطار مینسک ‏بدرقه کردم. اما اشکان در انتظار دریافت ویزا از فرانسه، به مینسک بازگشت، و هنگامی که در ‏فروردین 64 رفت، من در بیمارستان "راه آهن" مینسک بستری بودم. با همه‌ی رنجی که می‌بردم، ‏هنوز تصمیم به ترک شوروی نداشتم. دوستان نزدیک یک‌یک می‌رفتند، و من هنوز قرار بود یک سال ‏و نیم دیگر آن‌جا بمانم، و هنوز قرار بود سالی دیرتر یک بار دیگر، و این بار در بیمارستان شماره 4 ‏مینسک بستری شوم.‏

‏***‏
اشکان تشکری که تا پیش از ترک ایران یکی از "خانه‌های امن" حزب را برای اقامت موقت کیانوری و ‏مریم فیروز در اختیار داشت و با همسرش به‌اصطلاح "کوپل" آنان بود، به نوشته‌ی خودش در کتاب ‏خاطراتش، پس از ورود به برلین غربی همه‌ی اطلاعاتش را به نمایندگی‌های امریکا و انگلیس و ‏فرانسه داد و تنها توسط فرانسوی‌ها 18 روز تمام از بام تا شام بازجویی شد.‏

او یک کنسرتوی ویولون در لا مینور، سنفونی شماره 1 در ر ماژور ‏(سنفونی فرش ایران)‏، و قطعات سنفونیک دیگری ‏ساخته، "گل‌های صحرایی" با گویندگی فیروزه امیرمعز و آواز خود ضبط کرده، چندین کتاب در انواع ‏موضوع‌ها نوشته، دین تازه‌ای آورده، و برای برقراری نظام سیاسی تازه‌ای که خود اختراع کرده، ‏می‌کوشد. کتاب خاطرات او را، که از پیوستنش به حزب تا خروج از شوروی را در بر می‌گیرد و بخش ‏بزرگ آن روایت تلاش برای خروج از شوروی‌ست، گویا از این نشانی می‌توان تهیه کرد.‏

زنده‌یاد هرمز ایرجی، استاد و رئیس پیشین دپارتمان برق دانشگاه علم و صنعت تهران، یکی از ‏معاونان تشکیلات حزب در تهران، در پاییز 1995 به بیماری سرطان کلیه، که بی‌گمان کار جوشکاری ‏در مینسک در پیدایش یا تشدید آن نقش داشت، در هانوفر آلمان درگذشت.‏

سرگئی ویتالی‌یویچ شیرین اکنون رئیس "شورای تجاری روسیه و ایران" است.‏

ترجمه‌ی برخی از اسناد شوروی درباره‌ی پناهندگان ایرانی را در این نشانی ببینید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 December 2013

مرگی چنین...‏

در طول ده روز گذشته همه‌ی رسانه‌های گروهی در سراسر جهان از درگذشت مردی بزرگ به‌نام ‏نلسون ماندلا سخن گفته‌اند و همگان او را ستوده‌اند: از دوستان نزدیکش، تا دشمنان خونی ‏پیشین‌اش.‏

من نیز او را می‌ستودم، هم به عنوان مبارز آشتی‌ناپذیر جنبش ضد نژادپرستی، هم چونان نماد ‏پایداری، هم به عنوان جنگاوری که می‌دانست هر لحظه چه سلاحی را در رویارویی با دشمن به ‏کار گیرد؛ از تفنگ، تا نرمش، و هم برای دل بی کینه‌اش. همه‌ی آن‌چه برای یک انسان مبارز راستین و خوب در رؤیاهایم دارم، در ‏او جمع بود. یادش گرامی باد!‏

در انتخابات ریاست جمهوری ایران در سال 1388، آنگاه که همه‌ی دوستانم از داخل اصرار داشتند ‏که باید شرکت کرد و باید به کسی جز احمدی‌نژاد رأی داد، رفتم، و رأی دادم. اما دستم نرفت که ‏نام میرحسین موسوی را بنویسم، و جای دیگری نوشته‌ام چرا ‏(کاش اکبر گنجی هم آن نوشته را بخواند تا شاید کمی از تاریخ پیش از خود-اپوزیسیون-شدن او ‏یادش بیاید)‏. در عوض با خطی خوش نام نلسون ‏ماندلا را روی برگه‌ی رأی نوشتم، و با وجود خط خوش، سفارت جمهوری اسلامی در استکهلم رأی ‏مرا "ناخوانا" اعلام کرد!‏

در آن هنگام هیچ نمی‌دانستم که به چه دولتمرد بدی رأی می‌دهم: نلسون ماندلا با همه‌ی ‏خوبی‌هایی که داشت، در اداره کردن کشورش هیچ دولتمرد خوبی نبود و هیچ کارنامه‌ی درخشانی ‏از خود به‌جا نگذاشت. در واقع آزادی او از زندان نیز در پی به‌زانو در آمدن دولت نژادپرست افریقای ‏جنوبی در برابر تحریم‌های جهانی، در پی "نرمش قهرمانانه"ی این دولت، و در پی ساخت‌وپاخت با ‏صندوق بین‌المللی پول و بانک جهانی بود. پس شاید جای شگفتی نیست که آدم‌هایی که هیچ ‏انتظارشان نمی‌رفت از مراسم بزرگداشت ماندلا سر در آوردند.‏

پس از گذشت نزدیک بیست سال از روی کار آمدن دولت‌هایی به سرکردگی نلسون ماندلا و ‏جانشینان او، سپیدپوستان افریقای جنوبی، و تعداد انگشت‌شماری از سیاهان، ثروتمندتر، و اکثریت ‏مطلق سیاهان فقیرتر شده‌اند. وضع زندگی سیاهان افریقای جنوبی امروز بدتر از سابق و بدتر از ‏زندگی همه‌ی دیگران در قاره‌ی افریقاست. بیش از پنجاه درصد جمعیت افریقای جنوبی زیر مرز فقر ‏به‌سر می‌برند و 26 درصد از سیاهان این کشور نان شب ندارند، یعنی گذرانشان زیر مرز فقر مطلق ‏است.‏

با این همه جهانی در مرگ ماندلا از او یاد کرد و بزرگترین مراسم یادبود تاریخ را برای رهبر یک کشور ‏برای او برگزار کردند. او پس از آزادی از زندان به گوشه و کنار جهان سفر کرد، در بزرگداشت‌های ‏بی‌شماری شرکت کرد، و با افراد بی‌شماری دیدار داشت. در مراسم شادباش آزادی او در سال ‏‏1990 در استادیوم ویمبلی لندن یکی از کسانی که ماندلا را از نزدیک دید، با او دست داد، و در ‏حضور خود او برایش موسیقی اجرا کرد، زنی بود به‌نام جویس وینسنت ‏Joyce Vincent‏ که در آن ‏هنگام 25 سال داشت.‏

جویس وینسنت، زنی شاد و سرزنده، اهل دوستی و شرکت در پارتی‌ها، و اهل موسیقی بود و ‏ترانه‌هایی خوانده‌بود و ضبط کرده‌بود. او گذشته از ماندلا با افراد سرشناس دیگری چون آیساک ‏هایس ‏Isaac Hayes، جیمی کلیف ‏Jimmy Cliff، و گیل اسکات – هرون ‏Gil Scott-Heron‏ نیز ‏آشنایی نزدیک داشت.‏

جویس 38 ساله در شب کریسمس سال 2003 در خانه‌اش در لندن هدیه‌هایی را که برای دوستان ‏و نزدیکانش خریده‌بود بسته‌بندی کرد، تلویزیون را روشن کرد و روی مبل روبه‌روی آن به انتظار ‏نشست...، و نشست... زمان گذشت، و هیچ‌کس به یاد او، به یاد زنی که با نلسون ماندلا دست داده‌بود، ‏نیافتاد – نه پدرش، نه خواهرش، نه دوستان پارتی‌هایش، نه دو دوست پسری که زمانی داشت،... ‏هیچ‌کس.‏

بیش از دو سال گذشت. دو... سال... و بعد، صاحب‌خانه که در این مدت کرایه‌ی خود را دریافت ‏نکرده‌بود، کلیدسازی آورد، در را گشود و وارد شد: اسکلتی روی مبل نشسته‌بود و تلویزیون هنوز ‏روشن بود.‏

هنوز پاسخی برای این معما نیافته‌اند که چرا این همه مدت هیچ‌کس به یاد جویس وینسنت نیافتاد و ‏سراغی از او نگرفت. او زندگی سالمی داشت و اهل مشروب و مواد مخدر هم نبود، و چیزی از ‏پیکرش نیز باقی نبود تا بتوانند علت مرگش را کشف کنند. او تا چندی پیش از مرگش در یک دفتر ‏حسابرسی کار می‌کرد. چرا همکاران پیشین به یاد او نیافتادند؟ چرا دوست پسرهای پیشین، ‏خواهرش، پدرش، دلشان برای او تنگ نشد؟ چرا همسایه‌ها حلقه بر درش نزدند؟ چرا صاحبخانه ‏زودتر به سراغ او نیامد؟ چرا هیچ‌کدام از نامه‌بران درنیافتند که کوهی از کاغذ ‏پشت در او انباشته شده؟

فیلم‌سازی به‌نام کارول مورلی ‏Carol Morely‏ فیلم مستندی از سرگذشت و سرنوشت جویس ‏وینسنت ساخته‌است به‌نام "رؤیای زندگی" ‏Dreams of a Life‏ که روی دی‌وی‌دی به فروش می‌رسد. ‏اما این‌طور که می‌خوانم، او نیز پاسخی بر این معما نمی‌یابد.‏

چگونه یک انسان می‌تواند در میان همگان، اما در واقع این‌همه تنها باشد؟ چگونه اطرافیان می‌توانند این‌همه غرق در دنیاهای ‏خود باشند؟ ‏آیا همه داریم به این‌سو می‌رویم که هیچ به فکر و یاد دیگران نیستیم و همه وقت و امکاناتمان را ‏صرف ساختن یادبودهایی از شخص خودمان می‌کنیم – از جمله در فیس‌بوک، توئیتر، اینستاگرام، وبلاگ‌ها ‏و...؟

نلسون ماندلا را کسانی برای ارزش‌های انسانیش صادقانه دوست می‌داشتند و به او احترام ‏می‌گذاشتند، و کسانی، حتی امروز پس از مرگش نیز، او را، نام او را، و بزرگداشت او را به عنوان ‏وسیله‌ای برای مطرح کردن خود و برای گرم شدن از درخشش نامش می‌خواستند و می‌خواهند و با ‏سود بردن از نام او برای خود یادبود می‌سازند. کم‌اند کسانی که به یاد جویس وینسنت‌ها می‌افتند. ‏کم‌اند کسانی که از قهرمانان زندگی روزمره یاد می‌کنند.‏

‏***‏
حال که سخن از ماندلا رفت، این قطعه‌ای‌ست از اثری به‌نام "صلح‌آوران" ‏Peacemakers‏ ساخته‌ی ‏آهنگساز نامدار اسکاتلندی کارل جنکینز Karl Jenkins بر روی جمله‌هایی از نلسون ماندلا. جنکینز همان است که این "روز جزا"ی جالب را ساخته که پیشتر درباره‌ی آن نوشته‌ام (فیلم روی موسیقی ربطی به ‏جنکینز ندارد).‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 December 2013

رمزگشایی از نام گوگوش

نام یکی از بلندآوازه‌ترین خوانندگان جهان امروز، خانم گوگوش، به چه معناست؟ به نقل از خود ‏ایشان بارها این‌جا و آن‌جا، و از جمله به‌تازگی در مجموعه‌ی عکسی در سایت دویچه‌وله فارسی، ‏گفته شده که: «گوگوش نامی ارمنی برای پسران است. آن طور که گوگوش در گفت‌وگو با خانم ‏هما احسان توضیح داده٬ این اسم را پدرش به هنگام تولد در سال ۱۳۲۹ خورشیدی برای او انتخاب ‏کرد. ادارهٔ ثبت احوال اما به علت عجیب بودن از ثبت آن در شناسنامهٔ نوزاد خودداری می‌کند و از ‏پدرش می‌خواهد که یک اسم ایرانی یا عربی برای وی انتخاب کند که در نهایت پدر نام فائقه را برای ‏نوزاد برمی‌گزیند.»

گوگوش در سال 1329 در تهران زاده‌شد، اما پدر او آقای صابر آتشین زاده‌ی سراب، و مادر، خانم ‏فائزه، زاده‌ی باکو، و هر دو آذربایجانی بودند. خانواده‌های پدری و مادری گوگوش پیشتر به آذربایجان ‏شوروی سابق کوچیده‌بودند و در آستانه‌ی جنگ جهانی دوم به ایران بازگشتند و یا به دستور ‏استالین و به علت داشتن ریشه‌ی خارجی، از اتحاد شوروی اخراج شدند. قربانعلی (قلی) صبحی ‏نوری پدر بزرگ خانم گوگوش زاده‌ی تبریز بود، در حکومت ملی آذربایجان درجه سرهنگی داشت، و ‏پس از شکست جنبش ملی آذربایجان اعدامش کردند. بنابراین کمی دشوار است که بپذیریم که ‏آقای صابر آتشین خواسته‌باشند نام ارمنی، و تازه نامی پسرانه بر دختر خود بگذارند. ‏اما داستان خانم گوگوش شاخ‌وبرگ‌هایی هم دارد، از این دست که دایه‌ای ارمنی ایشان را به این ‏نام می‌خوانده، یا پای عشق به پسر ارمنی همسایه هم در میان بوده است.‏

در منابع در دسترسم معنا و توضیحی برای واژه‌ای هم‌آوا با گوگوش در زبان ارمنی (‏Ղօղօջ‏ یا ‏Կօղօջ‏) نیافتم. اما معنایی زیبا برای این نام در زبان‌های ترکی می‌شناسم. بسیار ساده است: ‏فارسی‌زبانان نام پرنده‌ی قو را "غو" می‌خوانند. اما از یک آذربایجانی که هنوز لهجه‌ی خود را از یاد ‏نبرده بخواهید که واژه‌ی "قو" را برایتان بخواند. خواهد خواند "گو". حال واژه‌ی "قوش" را جلویش ‏بگذارید که به‌ترکی یعنی پرنده. خواهد خواند "گوش". "قوش" را، که به فارسی "غوش" خوانده می‌شود، در فرهنگ‌های ‏فارسی واژه‌ای ترکی و "باز شکاری" معنا کرده‌اند. حال از دوست آذربایجانی بخواهید که به ترکی ‏بگوید "قوی من". اگر ترکی درستی بلد باشد، خواهد گفت "گوگوشوم" [قوقوشوم].

در زبان ترکی آذربایجانی نام برخی از پرندگان به شکل اسم مرکب و با افزودن جزء "قوشی" [قوشو] ‏‏(پرنده‌ی...) ساخته می‌شود، مانند "سئرچه قوشو" (گنجشک)، "طوطی قوشو" (طوطی)، ‏‏"هشترخان قوشو" (بوقلمون) و... در ترکیبات ویژه‌ای "قوشی – قوشو" به "قوش" (پرنده) تبدیل ‏می‌شود، مانند "بایقوش" (جغد)، "قارانقوش" (پرستو)، و... "قوقوش" (قو). اگر بخواهیم نام این پرنده‌ی اخیر ‏را با آوانگاری فارسی بنویسیم، باید بنویسیم "گوگوش". شاید داستان از این قرار بوده که ‏آقای صابر آتشین و شاید دایه‌ی سرخانه هم دختر را "قوقوشوم" (قوی من) صدا می‌زده‌اند و یا ‏خیلی ساده نام هنری "قو" را بر این دختر هنرمند و زیبا نهاده‌اند، که با تلفظ به لهجه‌ی آقای آتشین ‏و دیگر بستگان خانم فائقه، "گوگوش" گفته می‌شده. این احتمال وجود دارد که در گذشته از سوی ‏نزدیکان به خانم گوگوش توصیه شده‌باشد که برای پرهیز از ایجاد آشفتگی در تلفظ، سخنی از ‏ریشه‌ی حقیقی و درست نام زیبای خود به‌میان نیاورند، زیرا در این صورت نام ایشان را به فارسی ‏باید "غوغوش" خواند. با این همه، و هر چه هست، خانم گوگوش خود بهتر می‌دانند و حق و آزادی ‏به جانب ایشان است که معنا و دریافت دلخواه خود را در نامشان بجویند.‏ این معنا را ‏سال‌ها پیش، هنگامی که خانم گوگوش تازه به خارج آمده‌بودند در چند سطر نوشتم، طنزپرداز نامی ‏آقای هادی خرسندی طنزی در آن نوشته یافتند و در یکی از واپسین شماره‌های نشریه "اصغرآقا" ‏چاپش کردند. دریغا که هرگز نسخه‌ای از آن شماره‌ی "اصغرآقا" به دستم نرسید تا تصویری از بریده‌ی ‏آن را این‌جا بیاورم.‏

در وجود ریشه‌ی فارسی برای نام پرنده‌ی "قو" جای تردید هست، زیرا نگاهی به فرهنگ ‏ریشه‌شناسی زبان‌های ترکی نشان می‌دهد که در همه‌ی خویشاوندان دور و نزدیک و کوچک و ‏بزرگ این زبان‌ها، و حتی در گروه بزرگ‌تر زبان‌های آلتائیک، این پرنده را چیزی شبیه به "قو"، یا "کو"، ‏یا "گو" یا ترکیبات آن می‌نامند. در آذربایجان نام آن، با آوانگاری فارسی، "گو" و "گوغو"ست و در ترکیه ‏‏"کوغو"، در ژاپنی (که از زیان‌های آلتائیک و خویشاوند دور ترکی‌ست) ‏‎*kùkùpí‏ (در لهجه‌ی توکیوی ‏باستان ‏kugui‏)، و در مغولی (که آن نیز از خویشاوندان دور ترکی‌ست) ‏qon‏. اما نام این مرغ در ‏هیچ‌یک از زبان‌های هندو – اروپایی، به‌جز زبان‌های خویشاوند نزدیک با فارسی، هیچ شباهتی به ‏‏"قو" ندارد (مانند ‏swan‏ در انگلیسی یا ‏cygnus‏ در لاتین). از این رو می‌توان حدس زد که نام قو از ‏ترکی وارد فارسی شده و جا دارد که زبان‌شناسان و واژه‌پژوهان در سرچشمه‌ی پیدایش این نام در ‏زبان فارسی پژوهشی انجام دهند.‏

نتیجه آن‌که، واژه‌شناسی به یک سو، "گوگوش" همان قوی زیباست که با پوشیدن جامه‌ی آوانگاری ‏فارسی به این شکل در آمده. حال بگذریم از آن‌که قو، برعکس خانم گوگوش، آواز چندان دلپذیری ‏ندارد!‏

در زیر فهرستی از نام قو در زبان‌های ترکی و آلتائیک آورده می‌شود. منبع این‌جاست.

Proto-Altaic: *kū̀gù
Meaning: swan
Russian meaning: лебедь
Turkic: *Kugu
Old Turkic: quɣu (Yen., OUygh.)
Karakhanid: quɣu (MK)
Turkish: koɣu, kuɣu
Tatar: qū, qu (Буд.); Sib. quɣɨ 'polar duck'
Middle Turkic: quɣu (Ettuhf.), qu (Pav. C., AH)
Uzbek: quw
Uighur: quw
Azerbaidzhan: Gu, Guɣu
Turkmen: Guv
Khakassian:
Shor:
Oyrat:
Yakut: kuba
Dolgan: kuba
Tuva:
Kirghiz:
Kazakh: quw
Noghai: quw
Balkar: quw
Karaim: quɣu, qoɣu, quw
Karakalpak: quw
Kumyk: quw, qū

Mongolian: *kuna
Proto-Mongolian: *kuna
Meaning: swan
Russian meaning: лебедь
Written Mongolian: quna, qun, quŋ (L 986)
Middle Mongolian: qun (HY 14, SH)
Khalkha: xun
Buriat: xun(g)
Kalmuck: xunǝ
Ordos: xun

Tungus-Manchu: *kūku
Proto-Tungus-Manchu: *kūku (/*xūku)
Meaning: swan
Russian meaning: лебедь
Evenki: ūk-si
Even: ụ̄-sị
Negidal: xūk-si
Ulcha: kuku
Orok: kuku / kukku
Nanai: kuku
Oroch: kūku
Udighe: kūxi

Korean: *kón
Proto-Korean: *kón
Meaning: swan
Russian meaning: лебедь
Modern Korean: koni
Middle Korean: kón

Proto-Altaic: *kū̀gù
Japanese: *kùkùpí
Proto-Japanese: *kùkùpí
Meaning: swan
Russian meaning: лебедь
Old Japanese: kukupji
Middle Japanese: kùkùfí
Tokyo: kugui (arch.)

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 November 2013

از جهان خاکستری - 93‏

سلام آزاده جان!‏

باز هم منم! این دفعه یک درد دل "فلسفی" با تو دارم. تو یک بار، شونصد سال پیش نوشتی که ‏گاهی فکرت با این جور چیزها کلنجار می‌رود، و همین را بهانه می‌کنم تا درد دلم را برایت بنویسم.‏

پرسش من این است که "خوش گذراندن" چیست؟ یا آدم چه‌طور می‌تواند خوش بگذراند، یا چه باید ‏بکند تا بتوان گفت که خوش می‌گذراند یا او خود دیرتر بتواند بگوید "خوش گذشت"؟

این پرسش بیست سی سالی هست که ذهن مرا به خود مشغول کرده و هر بار کسی می پرسد ‏‏"خوش گذشت؟" در پاسخ می‌مانم: سرسری چیزی می‌گویم، اما پاسخ درست را نمی‌دانم. در ‏نخستین سفرم به امریکا، پانزده سال پیش، این پرسش شدیدتر از همیشه مرا به خود مشغول ‏کرد.‏

تابستان 1998 بود. از سوی کارم به یک کنفرانس علمی و فنی در باره‌ی کمپرسورها اعزام ‏شده‌بودم که هر دو سال در دانشگاه پردو ‏Purdue University‏ برگزار می‌شود. سال‌ها پس از زندگی ‏در قطب "سوسیالیستی" جهان، اکنون برای نخستین بار به قطب مخالف آن، به کشور سرکرده‌ی ‏‏"امپریالیسم جهان‌خوار" سفر می‌کردم. نزدیکانم، با تصوری که از امریکا و زندگی امریکایی و ‏لاس‌وگاسی داشتند، توصیه‌های شدید و حتی تهدید کرده‌بودند که هر چه از دستم بر می‌آید باید ‏بکنم، تا در این سفر به من "خوش بگذرد"!‏

دو تن از همکارانم همسفرم بودند، هر دو با عادت‌ها و رفتارها و وسواس‌های عجیب و غریب ویژه‌ی ‏خود. اما خوب به تور هم خورده‌بودند، زیرا هر دو پر حرف‌ترین آدم‌هایی بودند که من، کم‌حرف‌ترین و ‏ساکت‌ترین آدم، می‌شناختم. آن دو در تمام طول پرواز، هم در سفر رفت و هم در راه بازگشت، یک ‏نفس حرف زدند و حرف زدند، آن‌چنان که یکی شان هر دو بار در پایان گلویش از شدت پر حرفی درد ‏می‌کرد، از خود خشمگین بود که چرا این همه حرف زده، و به صورت خود سیلی می‌زد! اما، شاید، ‏هنگام حرف زدن به آن‌ها خوش می‌گذشت و داشتند خوش‌گذرانی می‌کردند؟ یکی‌شان، آن که به ‏خود سیلی می‌زد، دغدغه‌اش این بود که رستورانی برای غذا خوردن پیدا کند که کارد و چنگال‌های ‏‏"واقعی" و سنگین داشته‌باشد، و آن‌دیگری می‌خواست در محله‌ی سیاه‌پوستان شیکاگو بگردد.‏

اما من چه می‌خواستم؟ هنوز نمی‌دانستم، و هنوز نمی‌دانم! البته برنامه‌هایی داشتم، اما این ‏برنامه‌ها هیچ در مقوله‌ی خوش گذرانی نمی‌گنجید.‏

دانشگاه پردو در شهر لافایت غربی ‏West Lafayette‏ نزدیک ایندیاناپولیس مرکز ایالت ایندیانای امریکا ‏قرار دارد. هتل ما در محوطه‌ی گسترده‌ی دانشگاه بود و نزدیک آن چیزی جز چند رستوران در سطح ‏دانشجویی و چند بقالی و خرازی و خرت‌وپرت فروشی وجود نداشت. بزرگ‌ترین بازارچه یا "مال" ‏منطقه در جایی بود به نام تیپه‌کانو ‏Tippecanoe Mall‏ که باید با اتوبوس به آن می‌رفتیم، و این‌جا ‏مانند هر بازارچه‌ی دیگری در هر جای جهان بود و هیچ امکانات "خوش‌گذرانی" در آن وجود نداشت، ‏یا چه می‌دانم، بستگی دارد خوش‌گذرانی را چگونه تعریف کنیم: شاید کسی با خرید کردن خوش ‏می‌گذراند؟ و اتوبوس‌های این دیار هم که می‌دانی برای سیاهان، خارجی‌ها، دائم‌الخمرها، ‏بازنشسته‌های فقیر، و آدم‌های خیلی چاق بود. بقیه همه ماشین داشتند.‏

پس چه کنم خدایا؟ چگونه خوش بگذرانم؟ تازه، در اثر داروهای فراوانی که می‌خوردم کف پاهایم ‏به‌شدت می‌سوخت، گویی روی ذغال گداخته یا روی یخ ایستاده‌باشم؛ ساق پاهایم درد می‌کرد، و ‏حمله‌های سرگیجه داشتم. اما حالا فرض کنیم که این‌ها هم نبودند: خوش‌گذرانی از کجا پیدا ‏می‌کردم؟ شنبه شب بود که رسیده‌بودیم و روزهای کنفرانس هم که باید می‌نشستم و به سخنرانی‌ها ‏گوش می‌دادم. در کنفرانس‌های فنی هم از آن خبرهایی نیست که میلان کوندرا در کنفرانس کتاب ‏‏"آهستگی" توصیف کرده، و اگر هم باشد، من یکی اهلش نیستم.‏

ظهر یکشنبه گشتی در محوطه‌ی دانشگاه زدم. همه‌ی فروشگاه‌ها چیزهایی با مارک و برچسب ‏دانشگاه را داشتند، و البته همه بسته بودند. خیر، هیچ امکانی برای خوش‌گذرانی نبود! به این ‏نتیجه رسیدم که بهتر است خوردنی‌هایی از یک بقالی 24 ساعته بخرم و در اتاق هتل با تماشای ‏مسابقه‌ی فوتبال میان سوئد و تیم کشوری دیگر، که یادم نیست، خوش‌گذرانی کنم.‏

توی بقالی چند بطری آبجو توی سبدم گذاشته‌بودم و دنبال چیپس می‌گشتم که خانم فروشنده‌ی ‏تنهایی که پشت صندوق داشت چند مشتری را راه می‌انداخت، به گمانم دلنگ‌دلنگ شیشه‌ها را ‏شنید، و صدا زد:‏

‏- آقا، آقا...!‏
برگشتم و پرسان نگاهش کردم. با من بود؟
‏- شما نمی‌توانید آبجو بخرید! امروز یکشنبه است!‏

مشتری‌های توی صف داشتند با نگاه‌های عاقل اندر سفیه نگاهم می‌کردند. عجب! از کجا بدانم که ‏امروز خرید آبجو مجاز نیست؟ بطری‌ها را سر جایشان گذاشتم و در عوض آب میوه برداشتم. نوبتم ‏که رسید، فروشنده توضیح داد که ایندیانا تنها ایالت امریکاست که در آن فروش مشروبات الکلی در ‏بقالی‌ها روزهای یکشنبه ممنوع است! به به! چه شانسی! این هم از خوش‌گذرانی یکشنبه!‏

هیچ‌کدام از کانال‌های تلویزیون هم هیچ برنامه‌ی جالبی نداشتند. در فرصتی بیرون رفتم و به سوئد ‏تلفن زدم، و باز همه تأکید کردند که خوش بگذرانم!‏

خوش‌گذرانی... خوش گذرانی... باید خوش بگذرانم... باید خوش بگذرانم... اما کجا؟ چگونه؟ در ‏گفت‌وگوی تلفنی بعدی با سوئد، باز گفتند که حتی اگر شده با هواپیما به شهر بزرگ نزدیک بروم و ‏خوش بگذرانم! لافایت تنها یک فرودگاه خیلی کوچک محلی داشت. به فرض اگر در فرصت کوتاه ‏پروازی هم پیدا می‌کردم و به ایندیاناپولیس می‌رفتم، آن‌جا چه خوش‌گذرانی‌هایی بود؟ حتی ‏ایندیاناپولیس هم نه، می‌رفتم به ناف خوش‌گذرانی، یعنی لاس‌وگاس: اصلاً چه باید می‌کردم که ‏نامش خوش‌گذرانی باشد؟ با بودجه‌ای که داشتم زورم می آمد صبحانه‌ی 25 کرونی بخورم و ناهار و ‏شام را یکی می‌کردم. پول خوش‌گذرانی را از کجا می‌آوردم؟

تنها چیزی که پیش از سفر به عقلم رسیده‌بود، این بود که از کتابخانه‌ی بزرگ دانشگاه پردو استفاده ‏کنم! به‌تازگی کتاب "پرونده 53 نفر" (بهمن فرزانه) را خوانده‌بودم و نکته‌ای کنجکاوم کرده‌بود: در ‏بازجویی‌های دکتر ارانی و کامبخش و دیگران از شخص مرموزی به‌نام عربعلی یا اوربلیان سخن ‏می‌رفت، و کسانی ادعا کرده‌بودند که او همان آوتیس میکائلیان (سلطان‌زاده) است. سلطان‌زاده در ‏سال 1938 به دستور استالین نابود شده‌بود و اطلاعات چندانی پیرامون ده سال پایانی زندگانی او ‏در دسترس نبود. در جست‌وجوهایم در اینترنت، که آن موقع به گستردگی امروز نبود، کتاب مرجعی ‏به انگلیسی یافته‌بودم که در آن مقاله‌ی کوتاهی درباره سلطان‌زاده بود. آن کتاب گویا در کتابخانه‌ی ‏دانشگاه پردو وجود داشت. به‌علاوه، مقاله‌هایی درباره تاریخچه‌ی جنبش جنگل و غیره به فارسی ‏خوانده‌بودم با مراجع فراوان، به قلم خانم دکتر ژانت آفاری، و در حاشیه نوشته شده‌بود که ایشان ‏استاد دانشگاه پردو هستند. آیا کتاب‌هایی که ایشان مورد استفاده قرار داده‌بودند نیز در این کتابخانه ‏وجود داشت؟

در فرصتی به کتابخانه‌ی دانشگاه رفتم، و مقاله‌ی سلطان‌زاده را یافتم: عجب خوش‌گذرانی‌ای، هر ‏چند که در آن مقاله هم چیزی درباره‌ی ده سال پایانی زندگانی او گفته نمی‌شد. کتاب‌های فارسی ‏موجود در کتابخانه‌هم، گرچه فراوان، اما چیزهایی پیش پا افتاده بودند. آیا با خانم آفاری تماس بگیرم؟ ‏شماره تلفن ایشان در کتاب تلفن اتاقم در هتل وجود داشت. آیا زنگ بزنم؟ مصاحبت با ایشان ‏بی‌گمان می‌توانست سودمند باشد. اما نه! جرئت نکردم آن قدر "خوش‌گذرانی" بکنم. آن وقت ‏ممکن بود از خوشی بترکم!‏

و همین! تمام هفته را در جلسات نشستم و با گوش دادن به سخنرانی‌های علمی و فنی گذراندم ‏و کلی چیزهای تازه یاد گرفتم، و در شب ضیافت پایانی کنفرانس هم تا می‌توانستم شراب مفت ‏نوشیدم، و روز بعد به‌سوی سوئد پرواز کردیم. اما آیا می‌شد نام این‌ها را خوش‌گذرانی گذاشت؟

چند سال دیرتر با نوشتن مقاله‌ای به نام "در جست‌وجوی عربعلی" بسیار با عربعلی حال کردم و ‏نشان دادم که او سلطان‌زاده نیست و به‌ویژه هنگامی که مقاله در مجله‌ی "نگاه نو" در داخل ‏منتشر شد ‏(شماره 52، اردیبهشت 1381)‏، خوش‌گذرانیم تکمیل شد. چند سال بعد نیز آقای دکتر خسرو شاکری در کتاب "تقی ‏ارانی در آینه‌ی تاریخ" پرونده‌ی اوربلیان (عربعلی) را از بایگانی‌های کمینترن بیرون کشیدند و نشان ‏دادند که او شخص حقیقی دیگری‌ست جز سلطان‌زاده. باز هم خوش گذشت!‏

اصلاً می‌دانی آزاده‌جان؟ به این نتیجه رسیده‌ام که برای "خوش‌گذرانی" به معنای متداول آن در نزد ‏بسیاری کسان، من باید بتوانم خودم را گول بزنم و باید بتوانم هوش و آگاهی و شعور و وجدانم را خاموش کنم. آیا تو می‌دانی کلید ‏خاموش کردن این‌ها کجاست، آزاده‌جان؟

اما من یک آرامش لذت‌بخش را می‌شناسم: کلبه‌ای باشد، یا چادری، در جنگلی یا کوهی، در کنار ‏جوی آبی، با چشم‌اندازی فراخ، که در آستانه‌ی آن آتشی افروخته باشی، با دوستان و آشنایان ‏یک‌دل بر گرد آتش نشسته‌باشی، و به رقص شعله‌ها چشم دوخته‌باشی. گفت‌وگو با دوستان یا ‏آواز خواندن هم لازم نیست. همان یک‌دلی در سکوت، و صدای جویبار کافیست...‏

به نظر تو، آیا می‌توان این را "خوش‌گذرانی" نامید، آزاده‌جان؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

17 November 2013

در فضا نمی‌توان زندگی کرد

شانزده هفده ساله بودم، به‌گمانم در سال 1348، که فیلم "راز کیهان" (اودیسه فضایی، یا اودیسه ‏‏2001) ساخته‌ی استنلی کوبریک را در سینمای "نوین" اردبیل دیدم، و یک صحنه‌ی تکان‌دهنده‌ی آن ‏برای همیشه بر خاطرم نقش بست: آن‌جا که کامپیوتر "هال" ‏HAL‏ بند ناف یک فضانورد را، یعنی ‏رشته‌ای را که فضانورد را به کشتی فضایی وصل می‌کرد، می‌برد، و فضانورد، چرخ‌زنان، در فضای ‏تاریک و بی‌پایان رها می‌شود و جان می‌دهد.‏

بسیاری از صحنه‌های آن فیلم در سکوت سپری می‌شود و حتی موسیقی متن ندارد، زیرا در فضا ‏هیچ صدایی شنیده نمی‌شود. در 25 دقیقه‌ی نخست و 23 دقیقه‌ی پایانی فیلم نیز هیچ ‏گفت‌وگویی، هیچ صدای انسانی وجود ندارد. انسان و صدای انسان در فضا پدیده‌های ناچیزی‌ست. ‏فیلم دیگری نیز که دوست دارم، "بیگانه" ‏Alien، یک عنوان ثانوی دارد: "در فضا هیچ‌کس فریاد تو را ‏نمی‌شنود".‏

دیشب رفتم و فیلم "جاذبه" ‏Gravity‏ را در سینما و با عینک سه‌بعدی دیدم. این‌جا نیز در آغاز بر پرده ‏می‌خوانیم که: "در مدار زمین گرما تا 125 درجه و سرما تا 100 درجه در نوسان است، هوایی ‏نیست، جاذبه نیست... در فضا نمی‌توان زندگی کرد..."‏

و داستان همین است: انسان زمین را لازم دارد تا بتواند زنده بماند. او حتی زیر آب هم نمی‌تواند ‏زندگی کند؛ زمین را، روی زمین را؛ زمین سخت را لازم دارد که جاذبه داشته‌باشد، هوا داشته‌باشد، ‏تا او بتواند نفس بکشد، با پاهای خود بر آن بایستد و روی آن راه برود.‏

فیلم صحنه‌های زیبایی دارد با چشم‌انداز زمین از فضا، و نیز جلوه‌های فنی و تصویری جالب و ‏واقع‌نما. این‌جا خرد و ناچیز بودن انسان در برابر نیروهای طبیعت و در برابر فضا و کهکشان به‌خوبی ‏دیده می‌شود و احساس می‌شود، و نیز می‌بینیم چگونه انسان کنجکاو و کاوشگر، انسان آفرینشگر ‏با کوششی خستگی‌ناپذیر مرزهای دانایی‌ها و توانایی‌های خود را دورتر و دورتر می‌برد، حتی به بهای جان خود و رفتن به جاهایی که زندگی در آن ممکن نیست.‏

و بد نیست بدانید که حادثه‌ای که در فیلم رخ می‌دهد، پایه‌های علمی دارد و بر فرضیه‌ی "سندرم ‏زنجیره‌ای کسلر" ‏Kessler Cascading Syndrome‏ استوار است که در سال 1978 توسط دانشمند ‏ناسا دانلد کسلر مطرح شد.‏

اما باید هشدار دهم که اگر علاقه‌ای به فضا و تکنیک و مهندسی ندارید، شاید فیلم برایتان جالب ‏نباشد! هنرپیشه‌ی اصلی فیلم، ساندرا بولاک ِ به‌زودی پنجاه‌ساله که برای این نقش شش ماه ‏تمرین‌های فیزیکی کرده و نفس‌زدن‌های او یکی از راه‌های انتقال احساس او به ماست، در صحنه‌ای ‏فریاد می‌زند: "من متنفرم از فضا"! ‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 November 2013

رسمیت گیلکی

صبح امروز بسیاری از خبرگزاری‌های داخلی و خارجی به نقل از ایرنا اعلام کردند که زبان ‏گیلکی، در جلسات شورای شهر رشت رسمی اعلام شده‌است. متن خبر به شکل زیر از جمله در ‏پایگاه‌های خبری آفتاب و بی‌بی‌سی فارسی آمده، اما اصل خبر را در ایرنا نیافتم:‏
گیلکی زبان رسمی جلسات شورای شهرستان رشت شد
با تصویب شورای اسلامی شهرستان رشت، در جلسات این شورا به زبان گیلکی صحبت خواهد ‏شد.‏

به گزارش ایرنا، اسماعیل حاجی‌پور، رئیس شورای شهرستان رشت، علت این تصمیم را "زنده نگه ‏داشتن" زبان گیلکی عنوان کرده‌است.‏

حاجی‌پور گفت: زبان گیلکی از جمله زبان‌های بومی ملت ایران است که در تهدید قرار گرفته و ‏اعضای این شورای [؟] برای حفظ اصالت زبان درحال فراموشی گیلکی و زنده نگهداشتن آن از این ‏پس جلسات خود را با این زبان اداره می‌کند.‏

وی افزود: همه اعضای شورای اسلامی شهرستان رشت، گیلک زبان هستند.

حاجی‌پور تأکید کرد ‏که زبان گیلکی در نزد نسل جدید در حال فراموشی است.‏

وی تصریح کرد: حفظ زبان گیلکی که حاوی رسوم، آداب مردم گیل و دیلم و بار فرهنگی بالا و غنی ‏است نیاز به حمایت بیشتر دارد تا گرد فراموشی از آن زدوده شود.‏

دو روز پیش نیز ایسنا خبر برگزاری نخستین جلسه‌ی این شورا به زبان گیلکی را منتشر کرده‌بود:‏
اولین جلسه شورای اسلامی شهرستان رشت پیش از ظهر امروز به ریاست حاجی‌پور با حفظ ‏اصالت زبان و فرهنگ شهرستان به صورت گیلکی برگزار شد.‏‏

[...] به گزارش ایسنا، با پیشنهاد رییس شورای شهرستان در راستای ارج نهادن به زبان گیلکی ‏اولین جلسه رسمی این شورا همه اعضا با زبان گیلکی به بیان مسایل و مشکلات و رأی‌گیری ‏پرداختند و مقرر شد در جلساتی که همه اعضای آن گیلانی هستند از زبان گیلکی استفاده شود.‏

این خبر برای من بسیار شادی‌آور است، نه تنها از آن رو که گیلکی زبان مادر من است (اما شاید نه ‏‏"زبان مادری" من، با تعریف علمی این اصطلاح). چنین خبری، با استدلالی که رئیس شورای شهر ‏رشت می‌کند، برای هر زبان دیگری در هر گوشه‌ای از جهان نیز برای من شادی‌آور است، چه، ‏حکایت از گامی مثبت در راستای نگهداری یک یادگار انسانی، یک وسیله‌ی ارتباط، و یک واسطه‌ی ‏آموزش و پرورش کم‌زحمت‌تر و رهوارتر برای کودکانی دارد که در سال‌های کودکی با آن زبان بار ‏آمده‌اند.‏

بخشی از جان من با زبان گیلکی سرشته است. نواری از صدای مادربزرگم دارم که در آن از ‏داستان‌های خانوادگی می‌گوید و من هر بار با گوش دادن به سخنان او بوی سیر به مشامم ‏می‌آید، صدای موج‌ها و پرندگان دریا را می‌شنوم، و خیسی و نرمی و زبری هم‌زمان فورش (ماسه) ‏کف حیاط خانه‌ی خاله و دخترخاله‌هایم را در بندر انزلی بر پوست دستانم احساس می‌کنم. با این ‏فورش‌ها در کودکی "چاله‌خومه" می‌ساختیم.‏

صمیمانه دلم می‌خواهد که این "رسمیت" زبان گیلکی از جلسات شورای اسلامی شهر رشت فراتر ‏رود، در جلسات دیگر و ادارات دیگر گسترش یابد، در سراسر گیلان الگو قرار گیرد، و مهم‌تر از همه، ‏به دبستان‌ها و دیگر نهاد‌های آموزشی گیلان نیز برسد و زبان آموزش شود.‏

گمان نمی‌کنم که کسانی از خیل بی‌شمار سید جواد طباطبایی‌ها و نصرالله پورجوادی‌ها و پیشروان ‏و پی‌روانشان به فکرشان برسد که آقای حاجی‌پور رئیس شورای شهر رشت را "پان گیلکیست" ‏بنامند، گمان نمی‌کنم که تانک‌های ارتش برای سرکوبی جنبش هویت‌خواه گیلکان از تهران به‌سوی ‏رشت به حرکت در آیند، و گمان نمی‌کنم که اتهام جدایی‌خواهی به آقای حاجی‌پور بزنند و ایشان را ‏به زندان بیافکنند و آزار دهند. اما می‌دانم که اگر خبر مشابهی درباره‌ی رسمیت یافتن زبان‌های ‏ترکی یا عربی یا بلوچی از جایی از آذربایجان یا خوزستان یا بلوچستان برسد، خون‌ها به‌جوش خواهد ‏آمد، رگ‌های گردن بیرون خواهد زد، دندان‌ها نشان داده خواهد شد، و بسا کسان که دستگیر و ‏زندانی خواهند شد، چنان‌که شده‌اند و می‌شوند.‏

بخش بزرگ‌تری از وجود من نیز با زبان ترکی آذربایجانی سرشته‌است. با همه‌ی وجودم دلم ‏می‌خواهد که رنگ‌ها و انگ‌های امنیتی و جدایی‌خواهی و "پان" از فضای جنبش هویت‌خواهی ‏مردم آذربایجان نیز ناپدید شود و امروز و فردا بشنویم که ابتکار مشابه رشت در آذربایجان نیز اجرا ‏شده، بی آن‌که لجنی از سوی طباطبایی‌ها به‌سوی آن افکنده شود یا مزاحمتی برای مبتکران ایجاد ‏کنند. من که هم گیلکی را می‌دانم و هم ترکی را، و هم چند زبان دیگر را، خوب می‌دانم که بر ‏خلاف آن‌چه طباطبایی گفته، و آن‌چنان که آقای حاجی‌پور می‌گوید، تنها گیلکی نیست که "حاوی ‏رسوم، آداب مردم [...] و بار فرهنگی بالا و غنی است". هر زبان دیگری نیز، چه کوچک و چه بزرگ، ‏همین بار و محتوا و همین اهمیت را دارد.‏

من فکر می‌کنم که هر گام کوچکی با چنین ابتکارهایی، گام بزرگی‌ست در جهت گسترش ‏دموکراسی و مردم‌سالاری و پایبندی و احترام به حقوق بشر در سراسر ایران، صرف‌نظر از آن‌که چه ‏رژیمی بر سر کار باشد.‏

نیز بخوانید: زبان ِ پدری ِ مادرمرده‌ی من، این‌جا
و ادامه‌ی آن بحث، این‌جا

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 November 2013

از جهان خاکستری - 92

زن میان‌سال نظافتچی بیمارستان طولانی‌تر از همیشه توی اتاق ما مانده‌بود. با دستمالش و ‏جارویش این‌سو و آن‌سو می‌رفت، دستی به دستشویی می‌کشید، دستمالی بر هره‌ی جلوی ‏پنجره می‌گرداند، و باز به آن‌سوی اتاق می‌رفت و خود را با کاری سرگرم می‌کرد. چه خبر بود؟ این ‏وسواس برای چه بود؟ آیا بازرسی، کسی، قرار بود بیاید؟ اما به‌نظرم می‌رسید که زن تمرکزی ندارد ‏و با حواس‌پرتی این کارها را می‌کند.‏

دراز کشیده‌بودم و داشتم کتاب آموزش زبان روسی را ورق می‌زدم. هم‌اتاقی‌هایم لئونیا و یورا بر خلاف همیشه که این ساعت از روز روی تخت‌هایشان ولو بودند، از اتاق ‏رفته‌بودند. تنها آرکادی، روستایی کهنسال، بر لبه‌ی تخت‌خوابش نشسته‌بود، دست به زیر روپوش ‏بیمارستان برده‌بود، سینه‌اش را می‌خاراند و زیر لب چیزهایی به زبان بلاروسی با خود می‌گفت. در اتاق گشوده‌شد، لئونیا ‏سرش را تو آورد و نگاهی به‌سوی نظافتچی افکند، و اشاره‌ی کوچکی میانشان رد و بدل شد. لئونیا ‏چیزی به آرکادی گفت و او را به بیرون اتاق خواند.‏ آرکادی برخاست و غرزنان رفت.‏

اکنون در اتاق زن نظافتچی مانده‌بود و من. او اکنون داشت روی کمد کوچک کنار تخت مرا برای بار دوم ‏گردگیری می‌کرد. برخاستم که من نیز از اتاق بروم و کمی در راهرو قدم بزنم. زن که قصدم را ‏دریافته‌بود، با صدایی لرزان صدایم زد:‏

‏- مالادوی چلاوک... ‏молодой человек‏ [مرد جوان، آقا]!‏

ایستادم و پرسان نگاهش کردم. دستمال و جارو به دست، این‌پا و آن‌پا می‌کرد. پیدا بود که چیزی ‏می‌خواهد بگوید، اما نمی‌داند چگونه. مکثی طولانی کرد، من‌ومنی کرد، خون به چهره‌اش دوید، و ‏سرانجام در حالی که با دستمال توی دستش بازی می‌کرد، سر به‌زیر گفت:‏

‏- خیلی ببخشید که مزاحم می‌شوم... فکر کردم که... یک دختر جوان دارم که... در آرزوی داشتن ‏یک شلوار جین می‌سوزد. خیلی ببخشید... ما به هر دری زده‌ایم، اما هیچ جا گیر نمی‌آید. از این‌جا ‏و آن‌جا پرسیدیم... می‌گویند که جوان‌های خارجی که این‌جا در مینسک هستند از این چیزها دارند و ‏می‌فروشند... گفتم... فکر کردیم... شاید شما... پولش هر چه باشد می‌دهم... دخترم خیلی دلش ‏می‌خواهد...‏

عجب! مادرکم...، خواهرکم...، طفلکم... پس این بود که این همه این‌جا معطل کردی، با لئونیا و یورا ‏نقشه کشیدید، اتاق را خلوت کردید که از من شلوار جین بخری؟ چیست آخر این شلوار جین که ‏جوانان این مملکت برای آن این‌طور خود را به آب و آتش می‌زنند؟ ندارم خواهرکم... ندارم مادرکم... ‏مرا عوضی گرفته‌ای. من از آن خارجی‌ها نیستم. من یک فراری پناهنده هستم...‏

هر چه توضیح دادم، به گوش این مادر نرفت. خیال می‌کرد که سر قیمت چانه می‌زنم. نمی‌خواست ‏این کورسوی امیدی را که یافته‌بود و این‌همه برای دست‌یافتن به آن نقشه کشیده‌بود، وانهد. باور ‏نمی‌کرد که من با خارجیان دیگر فرق دارم. هم‌چنان شگفت‌زده و درمانده ایستاده‌بود و پرسان نگاهم ‏می‌کرد که گذاشتمش و از اتاق رفتم.‏

راست می‌گفت این مادر درباره‌ی فعالیت تجاری خارجیان. اما این خارجیان، ما پناهندگان نبودیم. یا، ‏هنوز نبودیم! خارجیانی که او در پی‌شان بود، دانشجویانی بودند که اغلب از کشورهای افریقایی و ‏به‌ویژه کشورهای دوست شوروی می‌آمدند، از کشورهایی که به ادعای تئوریسین‌های شوروی "راه ‏رشد غیر سرمایه‌داری" را در پیش گرفته‌بودند: از جمله همان‌هایی که کیانوری نامشان را در ‏‏"پرسش‌وپاسخ"هایش همواره ردیف می‌کرد: لیبی، الجزایر، سوریه، آنگولا، موزامبیک، بنین، جزایر ‏کاپ‌وردی، و... دانشجویان اهل این کشورها در چارچوب مبادلات دوستانه با شوروی در دانشگاه‌های ‏این کشور درس می‌خواندند، و در ضمن با ارز خارجی که با خود می‌آوردند، در شوروی "پادشاهی" ‏می‌کردند، که هیچ، هر بار در رفت و آمد به کشور خود کالاهای کمیاب در شوروی، از جمله شلوار ‏جین با خود می‌آوردند، این‌ها را قاچاقی و به بهایی گزاف می‌فروختند، و بر رونق پادشاهی خود ‏می‌افزودند. این مادر نظافتچی که برای خواهش دل دخترش جان‌فشانی می‌کرد مرا از جنس آن ‏خارجیان پنداشته‌بود.‏

اما نوبت "پناهندگان" ایرانی نیز رسید که از این تجارت پر سود به نان و نوایی برسند: پس از آن‌که ‏یکدندگی‌ها و پی‌گیری‌های کسانی از ما در مینسک و باکو به نتیجه رسید و راه سفر از شوروی به ‏غرب گشوده‌شد، آنتن‌های حساس تجارت‌پیشگان امواج تازه را گرفت، و به‌گمانم "رفقا"ی شوروی ‏نیز، از جمله کارکنان صلیب سرخ، راهنمایی‌های لازم را کردند، و موجی که "نهضت ویدئو" نام گرفت، ‏به راه افتاد.‏

طبق مقرراتی که پناهندگان به‌تدریج کشف کردند، یک بار در سال اجازه داشتند که مقداری ارز ‏خارجی بخرند و به خارج از شوروی سفر کنند. در آن هنگام تنها یک شهر در اروپای غربی وجود ‏داشت که می‌شد بدون ویزا و تنها با یک دعوتنامه به آن سفر کرد، و آن برلین غربی بود. در آن ‏هنگام آلمان به دو بخش غربی، و شرقی تقسیم شده‌بود. بخش شرقی یک دولت مستقل ‏‏"سوسیالیستی" داشت به‌نام "جمهوری دموکراتیک آلمان" ‏DDR‏. شهر برلین در دل بخش شرقی ‏آلمان بود، اما بر گرد بخشی از شهر دیواری کشیده شده‌بود و جزیره‌ی میان این دیوار "برلین غربی" ‏بود که توسط چهار دولت امریکا، انگلیس، فرانسه، و آلمان (غربی) اداره می‌شد.‏

برلین غربی اکنون کعبه‌ی آمال گروه بزرگی از پناهندگان ایرانی شوروی ساکن شهرهای مینسک، ‏تاشکند و باکو بود. ارزان‌ترین راه سفر، رفتن با قطار از مینسک بود. بنابراین ساکنان تاشکند و باکو نیز ‏نخست به مینسک می‌آمدند، چند روزی در خانه‌ی دوستان ایرانی ساکن "دوم چیتیری" می‌ماندند، ‏گردشی در مینسک می‌کردند، ویزای ترانزیت لهستان و آلمان دموکراتیک را با نظر مثبت رفقای ‏شوروی از کنسولگری‌های این کشورها در مینسک می‌گرفتند، و سپس با قطار از راه "برست" و ‏ورشو، یا با هواپیما به برلین شرقی می‌رفتند. در برلین شرقی کافی بود به متروی "فردریش ‏اشتراسه" بروید، مدارکتان را نشان دهید، و از زیر زمین به برلین غربی بروید.‏

و اینک، "جهان آزاد": ویترین‌های پر زرق و برق و آراسته و پر و پیمان از انواع کالاهایی که حتی در ‏خیال ساکنان "پشت پرده‌ی آهنین" نیز نمی‌گنجید. محله‌ی پیرامون ایستگاه مرکزی قطار و حوالی ‏‏"کلیسای شکسته" برلین غربی پر از فروشگاه‌هایی بود که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن‌ها یافت می‌شد؛ و ‏با "جان آدمیزاد" اغراق نمی‌گویم، زیرا زنانی تن‌فروش نیز آن‌جا بودند، و آن تن‌فروشی چیست مگر جز ‏جان‌فروشی؟

آن دوران، دوران رویکرد همگانی به دستگاه‌های خانگی ضبط و پخش فیلم، یا همان دستگاه‌های ‏ویدئو بود. در داخل ایران نیز اوج فعالیت واسطه‌هایی بود که با کیف‌های سامسونیت پر از ‏کاست‌های ویدئوی از تازه‌ترین فیلم‌ها به خانه‌ها می‌رفتند، فیلم کرایه می‌دادند و پول‌های کلانی به ‏جیب می‌زدند. پاسداران نیز اگر در خانه‌ای به دستگاه ویدئو بر می‌خوردند، با فتوای آخوندها، آن را ‏به عنوان "آلت جرم" توقیف می‌کردند و بازار فروش دستگاه‌های ویدئو را رونق می‌دادند، درست مانند ‏همان کاری که امروز با آنتن‌های ماهواره می‌کنند.‏

در شوروی دستگاه ویدئوی خانگی چیزی نوظهور و بسیار کمیاب بود و گران‌بها. مسافران بهره‌جوی ‏ما، ارزان‌ترین دستگاه‌های ویدئو را از بازارچه‌ای نزدیک ایستگاه مرکزی قطار در برلین غربی ‏می‌خریدند، و سپس آن را در شوروی به چیزی نزدیک به پنج هزار روبل می‌فروختند. این هنگامی ‏بود که ماهیانه‌ی یک پزشک یا یک مهندس در آن کشور چیزی در حدود یکصد روبل بود و کارگر ‏متخصص بسته به نوع کارش 150 تا 300 روبل در ماه دریافت می‌کرد. و چنین بود که اکنون دیگر ‏کم‌تر کسی از ایرانیان شوروی کارگری می‌کرد. خاوری و لاهرودی به این نتیجه رسیده‌بودند که بهتر است ‏رشوه‌ای به برخی از اعضای حزب بدهند و با فرستادنشان به "مدرسه‌ی حزبی" مسکو دهانشان را ‏ببندند، و برخی از "پناهندگان" ایرانی میسنک و تاشکند و باکو نیز با پیوستن به "نهضت ویدئو" ‏اسکناس روی اسکناس می‌چیدند، کم‌کم تجارت خود را گسترش دادند، و از آوردن دستگاه ویدئو به ‏آوردن و فروش ماشین‌های اوپل و بنز رسیدند. زندگانی این تاجران در مهد "سوسیالیسم" رونق و ‏جلایی یافت که اگر به غرب می‌آمدند هرگز بخش کوچکی از آن را هم نداشتند. پس شگفت نیست ‏که گروهی از آنان در مینسک و تاشکند و باکو ماندند، و هنور مانده‌اند. آنان، توده‌ای‌ها و اکثریتی‌های ‏‏"دو آتشه"ی پیشین، که در مخالفت با منتقدان حزب و سازمان و در دفاع از نظام و "رفقا"ی شوروی ‏یقه می‌دراندند، به‌تدریج دکان‌ها و شرکت‌های بازرگانی ایجاد کردند، و بازرگانی و واسطه‌گری برای ‏شرکت‌های دولتی جمهوری اسلامی و شرکت‌های وابسته به سپاه پاسداران را، یعنی کار برای ‏نظام و دستگاهی را به عهده گرفتند که دستش به خون هم‌سنگران و رفقای پیشین اینان آلوده ‏بود. شرکت‌های مختلطی نیز توسط برخی از اینان ایجاد شد که دفتری در لندن یا هامبورگ یا کلن یا ‏گوتنبورگ داشت و دفتری در باکو یا تاشکند، با کار برای ایران، با ماجراهایی...‏

چه خوب که من پیش از آغاز "نهضت ویدئو" شوروی را ترک کرده‌بودم، وگرنه، از رفتار انسان ‏نمی‌توان سر در آورد: چه می‌دانم، شاید من نیز به هوس می‌افتادم و دستی به آن اسکناس‌ها ‏می‌آلودم.‏

پس فضای برلین را در آن هنگام از کجا می‌دانم؟ در پایان تابستان 1988، یک سال و خرده‌ای پیش از ‏فرو ریختن دیوار برلین، برای دیدار دوستی که از تاشکند به برلین می‌آمد، از سوئد به آن‌جا رفتم و در ‏همان محله‌ها با او چرخیدیم و فضا را از نزدیک دیدم و لمس کردم. او نیز یک ویدئو خرید و با خود برد! ‏گویا دشوار بود پاکیزه داشتن دامان خود از وسوسه‌ی آلودگی به آن "نهضت"!‏

و آن دختر آرزومند ِ آن بانوی نظافتچی اکنون می‌باید عاقله‌زنی نزدیک پنجاه‌ساله باشد که پس از ‏فروپاشی "سوسیالیسم واقعاً موجود" چندین شلوار جین را در تنش فرسوده است، و فرزندانش نیز. ‏آیا بگویم "که چی؟"، یا "آیا شلوار جین زندگی‌شان را پربارتر کرد"؟ اما مگر جز آن است که انسان به انواع همین ‏هوس‌ها و آرزوهاست که زنده است – به هوس ‏پوشیدن شلوار جین، داشتن ویدئو، دیدن کانال‌های تلویزیونی ماهواره‌ای؟

عیب و ایراد در جای دیگری‌ست.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

23 October 2013

هوای آفتاب

شعری از سیاوش کسرایی با اجرای بی‌بی کسرایی، به پیشنهاد دوست خواننده‌ی گرامی "بهروز از امریکا"، با سپاس از ‏ایشان.‏

در این نشانی روی دگمه‌ی پلی کلیک کنید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 October 2013

باران در پاییز

نشریه‌ی باران شماره‌ی 37-36 منتشر شد. مسعود مافان مدیر نشریه، این شماره را چنین معرفی کرده‌است:‏

در این شماره در بخش "حاشیه‌ای بر اصل"، مقاله‌ای از سینا سلیم با عنوان نقد دین به عنوان ایدئولوژی سیاسی منتشر ‏شده است.‏

در بخش مقالات زیر عنوان "مسئولیت فردی، مسئولیت اجتماعی‎"‎، مقالاتی از شهلا شفیق (مسئولیت و آزادی، ناساز یا ‏همساز؟)، محمدرضا نیکفر (نقد مسئولیت)، الاهه بقراط (مسئولیت روشنفکر در رابطه بین آزادی و قدرت)، جلال ‏ایجادی (روشنفکران و مسئولیت در جامعه و جهان)، احمد علوی (مسئولیت و تعهد انسان به مثابه یک مسئله فلسفی)، ‏زینت میرهاشمی (روشنفکر متعهد، وجدان بیدار جامعه)، حسن مکارمی (روشنفکران و دستاوردهایشان) و مهرانگیز ‏کار (مسئولیت فردی و اجتماعی در تاریخ مبارزاتی ایران) عرضه شده است.‏

در بخش "گفت‌وگو"، سپیده زرین‌پناه با محسن حسام (داستان‌نویس) و عباس میلانی (پژوهشگر) گفت‌وگو کرده است. ‏بریده‌ای از رمان ژولیا نوشته محسن حسام و بریده‌ای از کتاب نگاهی به شاه نوشته عباس میلانی نیز در کنار این دو ‏گفت‌وگو ارائه شده است.‏

در بخش "نقـد ... نظر... مقاله"، مقالات "تناسخ تاریخ و مسخ فرهنگی" (علی‌محمد اسکندری‌جو)، خوانشی از رمان ‏رقص پروانه‌ها نوشته شهرام خلعتبری (بهروز شیدا)، تاملی بر تاریخ بیهقی (نسیم خاکسار)، پدیده‌ی شیطان‌سازی در ‏قرون همیشه وسطی (شکوفه تقی)، نگاهی به کتاب کوچه‌ی شامپیونه نوشته محسن حسام (رؤیا خوشنویس انصاری)، ‏معانی رمزی هفت‌خوان رستم (شهرنوش پارسی‌پور)، همپوشانی در داستان "شاه سیاه‌پوشان" (س.سیفی)، نظام سیاسی، ‏هنر و سانسور (رضا کاظم زاده) و بررسی مجموعه شعر سینیور سروده لیلی گله‌داران (پویا عزیزی) آمده‌است.‏

در بخش "زندان"، برشی از خاطرات مهرانگیز کار، گردنبند مقدس بازچاپ شده است.‏

بخش داستـان، شعر، خاطره، سه داستان از زهرا باقری شاد (سندرم درد)، انوش صالحی (چرخ فلک) و شکوفه آذر ‏‏(درخت طوبای آشپزخانه ما) و چند قطعه شعر از نعیمه دوستدار، مرجان کاظمی، سولماز بهگام و شیدا محمدی را در ‏بر گرفته است.‏

در این شماره از فصلنامه باران، گزارش سفر به کراکوف با مقالاتی چون یک تجربه شخصی (اندژی پیسویچ)، سیر ‏تحول مطالعات و آموزش زبان و ادبیات فارسی (آنا کراسنوولسکا)، امکانات چندرسانه‌ای و آموزش ترجمه شفاهی ‏‏(کارولینا راکوویتزکا عسکری)، تفاوت‌های دستوری زبان فارسی و لهستانی (کاتاژینا وانسالا)، زمان فعل در زبان ‏فارسی و لهستانی (متئوش کلاگیش)، روش تدریس زبان فارسی در سطح مقدماتی (ثریا موسوی و رناتا روسک- ‏کوالسکا) و عمده‌ترین اشتباهات فارسی‌آموزان رشته ایران‌شناسی (هایده وامبخش سموژینیسکا) منتشر شده است.‏

بخش انتهایی فصلنامه باران به معرفی کتاب اختصاص دارد با مقالاتی چون چکیده ای از بهار جنبش زنان (منصوره ‏شجاعی) و شهر نو (محبوبه موسوی).‏

‏"باران" را از کتابفروشی‌های ایرانی بخواهید، یا از نشانی‌های زیر سفارش دهید:‏

Baran
Box 4048‎
‎16304 Spånga‎
Sweden
Tel: +468885474‎
info@baran.se
www.baran.se

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏