30 December 2013

از جهان خاکستری - 96‏

قهرمان پیشتاز گشوده‌شدن راه خروج ما پناهندگان و مهاجران نسل چهارم از شوروی پیشین اشکان ‏‏(حسن تشکری) بود. او شاید نخستین کس از نسل ما نبود که به فکر خروج از آن‌جا افتاد، اما ‏نخستین کسی بود که دست به عمل زد. او در آغاز نمی‌دانست که گروه بزرگی از مهاجران ‏نسل‌های پیشین درست در آرزوی خروج از شوروی و به گناه بر زبان آوردن یا اصرار در برآوردن این آرزو ‏از اردوگاه‌های کار اجباری سیبری سر در آوردند و بسیاری‌شان همان‌جا جان دادند، پوسیدند، و ‏فراموش شدند. اما در جریان تلاش خستگی‌ناپذیرش نیز، آنگاه که داستان‌های آن تیره‌روزان را شنید، ‏باز با شهامت و شجاعتی ستودنی از پا ننشست و همچنان سر بر دیوار کوفت.‏

او با چشمانی بسته و دستانی خالی، یک‌تنه، در تاریکی مطلق، و بی هیچ دانش و اطلاعاتی از ‏قوانین و مقررات شوروی یا حقوق پناهندگان، یا حتی دانستن روسی به اندازه‌ی کافی، پا به میدان ‏گذاشت: نخست در 25 مارس 1984، یعنی ده ماه پس از ورودش به شوروی، در دورانی که هنوز ‏یک سال مانده‌بود تا گارباچوف روی کار بیاید و از نوسازی و فاش‌گویی سخن بگوید، پیش رئیس ‏صلیب سرخ بلاروس رفت و خواستار ترک این کشور شد، اما به حزب خودی، حزب توده ایران، حواله ‏داده‌شد. در دوم آوریل نامه‌ای رسمی خطاب به کمیته‌ی مرکزی حزب نوشت، و تهدید و تطمیع او از ‏این‌جا آغاز شد. او عضو تیم ملی کاراته ایران و مربی کاراته بود. کمربند سیاه داشت. اما با ناباوری ‏دانستیم که آموزش کاراته در شوروی ممنوع است و تنها سازمان‌های اطلاعاتی و کماندوهای ویژه‌ی ‏ارتش شوروی اجازه‌ی آموزش کاراته دارند. او حتی اجازه نداشت که پیش چشم دیگران برای خود ‏تمرین کند. او را نیز مانند دیگران به کار گل گماردند. چندی سیمکش بود، و چندی تریکوبافی می‌کرد. ‏اما برای پایین آوردنش از خر شیطان و منصرف کردنش از ترک شوروی، وعده‌های سر خرمن فراوانی ‏به او دادند و در-باغ-سبزهای بسیاری نشانش دادند، از جمله مربی‌گری نیروهای ویژه‌ی شوروی، ‏مربی‌گری ارتش افغانستان، کلاس کاراته در باکو، و... حتی او را برای آموزش ویولون، که به آن ‏علاقه داشت، به کنسرواتوار بلاروس فرستادند. اما دیگر دیر شده‌بود و او دریافته‌بود که نمی‌تواند ‏یک عمر زیر نظر و سرپرستی چند آقابالاسر از قبیل رهبران حزب توده ایران، اداره‌ی صلیب سرخ، و ‏حزب کمونیست شوروی زندگی کند و اجازه دهد که در کوچکترین جزئیات زندگانیش دخالت کنند.‏

او کورمال پیش می‌رفت، به جاهایی که نمی‌بایست، سرک می‌کشید، به جاهایی که مجاز نبود وارد ‏می‌شد، و چوب لای چرخ‌های سنگین و فرسوده و زنگاربسته‌ی بوروکراسی شوروی می‌گذاشت، ‏می‌شکاندشان، و راه خود را می‌گشود. او فردای روزی که در اردیبهشت 1363 گذرنامه‌های ‏پناهندگیمان را دادند، سرش را انداخت و با این گذرنامه یک‌راست به مسکو رفت تا از رئیس بخش ‏ایران در صلیب سرخ شوروی راه خروج از آن کشور را بپرسد، بی آن‌که بداند که حتی شهروندان خود ‏شوروی اگر بی‌اجازه به شهری بروند، در هیچ هتلی به آن‌ها جا نمی‌دهند. در آن هنگام برای چنین ‏سفرهایی می‌بایست معرفی‌نامه‌ای از محل کار یا اداره‌ای معتبر می‌داشتید، آن را به "اداره‌ی ‏هتل‌ها"ی شهر نشان می‌دادید، و آن‌جا برایتان تعیین می‌کردند که به کدام هتل بروید. و اشکان ‏ناگزیر شد آن شب را در یکی از ایستگاه‌های قطار مسکو به صبح آورد تا بتواند راهنمایی‌های نصفه ‏‏– نیمه‌ای دستگیرش شود.‏

او پاشنه‌ی در اداره‌ی صلیب سرخ بلاروس را از جا کند، در اداره‌ی "آویر ‏OVIR‏" ‏Отдел виз и ‎регистрации (иностранцев)‎‏ (دفتر ویزا و ثبت [خارجیان]) که نام آن لرزه بر اندام شهروندان ‏شوروی می‌انداخت سر فرو کرد و سراغ رئیس – رؤسا را گرفت؛ به دفتر کمیته‌ی مرکزی حزب ‏کمونیست شوروی در کاخ کرملین و به وزارت امور خارجه شوروی نامه‌هایی به فارسی نوشت؛ با ‏رهبران حزب، لاهرودی، خاوری، فروغیان، بگومگو کرد؛ با فرستادگان ک.گ.ب. و دیگر ارگان‌های ‏شوروی رو در رو نشست، ساعت‌ها بحث کرد، ساعت‌ها بازجویی پس داد؛ تهدیدش کردند؛ بی‌کاری ‏کشید؛ با همسر و پسر خردسالش گرسنه ماندند، از پشت در همسایه‌ها شیشه‌های خالی شیر و ‏ماست دزدید و فروخت؛ لعن و نفرین "رفقا"ی سابقش را در حوزه‌های حزبی که خواستار اخراجش ‏بودند تاب آورد، طعنه‌های دوستان دیروزی را در راهروها و آسانسورهای ساختمان تحمل کرد؛ ‏مأموران معذور "خودی" به در خانه‌اش رفتند و توهین‌ها کردند؛ دو بار به خیال آن‌که همه چیز درست ‏شده همه‌ی زندگیش را فروخت، تا ایستگاه راه آهن، تا فرودگاه، تا مسکو رفت، و با سری افکنده به ‏خانه‌ی خالی از وسایل، اما پر از سوسک بازگشت، و مایه‌ی طعنه‌های بیشتر شد. مأموران ‏ک.گ.ب. مستقر در صلیب سرخ بلاروس، لئانید شه‌له‌گا و سرگئی شیرین (که دو سال پیش از ‏ایران اخراج شده‌بود) تهدیدش کردند که خانه دیگر مال او نیست و اگر آدم نشود، خانه را می‌گیرند و ‏باید به هتل برود و... اما او و همسر بردبارش همه‌ی این‌ها را تاب آوردند و بر خواست خود پای ‏فشردند.‏

زنده‌یاد هرمز ایرجی که همه‌ی تکاپوهای اشکان را به‌دقت دنبال می‌کرد، چند ماه پس از اشکان به ‏فکر ترک شوروی افتاد و با او همراه شد. هرمز خود هیچ روسی نمی‌دانست و اشکان همه‌ی ‏کارهای او را نیز انجام می‌داد و با روسی شکسته‌بسته‌اش مترجم او نیز شده‌بود. هیچ‌کس ‏نمی‌دانست که راه درست سفر از شوروی به خارج چیست. هیچ‌کس نمی‌دانست چه مدارکی ‏برای اقدام به این کار لازم است. هیچ‌کس نمی‌دانست در این دیار ویزا چیست و گذرنامه‌اش چه ‏خاصیتی دارد. و یکی از دفعاتی که این دو خیال می‌کردند که کار هردوشان درست شده و به مسکو ‏رفتند تا سوار هواپیما شوند و به خارج بروند، تازه فهمیدند که باید از کشور مقصدشان ویزای ورود ‏بگیرند.‏

فرانسه ویزای ورود به اشکان نداد، و در این‌جا بود که کشف بزرگ و سرنوشت‌ساز برای همه ما ‏صورت گرفت: از دهان دکتر الکساندر میخائیلوویچ دالگوف ‏Александр Михайлович Долгов‏ رئیس ‏بخش ایران در صلیب سرخ سراسری شوروی در رفت که اگر دعوت‌نامه‌ی سفر، از برلین بود، هرمز ‏می‌توانست بدون ویزا به برلین برود. و دعوت‌نامه‌ی هرمز از برلین بود. کافی بود او ویزای ترانزیت از ‏آلمان شرقی بگیرد، و از مسکو به برلین شرقی پرواز کند، و سپس به برلین غربی عبور کند. ویزای ‏ترانزیت آلمان شرقی هم کاری نداشت. بنابراین هرمز ایرجی نخستین مهاجر ایرانی نسل چهارم ‏بود که در بهمن ماه 1363 (آغاز 1985) توانست از شوروی به غرب برود. اشکان نزدیک دو ماه پس ‏از هرمز، و سه هفته پس از روی کار آمدن گارباچوف، در سیزده فروردین 1364 (دوم آوریل 1985) ‏توانست با بازی‌هایی ماهرانه واپسین مانع‌ها را از سر راه بردارد و به‌جای فرانسه، از آلمان سر در ‏آورد.‏

اینک، معما حل شده‌بود؛ سد ترک برداشته‌بود، و افراد هر چه بیشتری به فکر ترک شوروی و رفتن ‏به غرب می‌افتادند. سیل داشت راه می‌افتاد و سد داشت به‌کلی ویران می‌شد. اما مقامات صلیب ‏سرخ بلاروس و اداره‌ی آویر دست از مقاومت بر نداشته‌بودند، پیوسته سنگ‌اندازی می‌کردند و موانع ‏تازه‌ای بر سر راه مسافران می‌تراشیدند. گاه فرم‌های ده – دوازده صفحه‌ای که پر کردن‌شان ‏ساعت‌ها وقت می‌برد "گم" شده‌بود، گاه روی عکس‌هایی که تهیه‌ی آن‌ها دست کم دو هفته طول ‏می‌کشید "جوهر" ریخته‌بود، گاه مدارک "نقص" داشت، گاه "جواب از مسکو" نیامده‌بود، گاه مهر ‏برگه‌ی تصفیه‌حساب با اداره‌ی برق "ناخوانا" بود، و... و سپس ناگهان پرداخت خسارت "کاغذ ‏دیواری" خانه‌ها به میان آمد. اکنون مسافران می‌بایست چیزی معادل حقوق یک ماه بابت خسارتی ‏که به کاغذ دیواری خانه‌ی خود وارد آورده‌بودند بپردازند و تصفیه حساب کنند، حتی اگر هیچ آسیبی ‏به کاغذ دیواری نرسیده‌بود. کسانی را برای ترساندن، به اتهام دزدی یک گردنبند از هتلی به اداره‌ی پلیس احضار کردند و با خشونت از آنان ‏بازجوئی کردند.‏ اما هیچ‌یک از این‌ها راه سیل تازه‌ی مهاجرت ایرانیان را از شوروی به غرب نتوانست سد کند. یک سال پس از رفتن اشکان، اکنون حتی کسانی که در حوزه‌های حزبی ‏سینه چاک می‌کردند و اخراج "خائنان" را از حزب می‌خواستند، خود به این کاروان پیوسته‌بودند.‏ اکنون تجارت‌پیشگان "نهضت ویدئو" نیز از همان راهی که اشکان گشود سودهای سرشاری می‌بردند.‏

نفر سوم، که او نیز از مینسک بود، به‌گمانم شخصی بود که او را "امیر مهندس" می‌نامیدیم. او در ‏جا از آلمان به ایران رفت و همه‌ی اطلاعات خود را از ساکنان مینسک و ساختمانمان در اختیار ‏اطلاعاتچی‌های جمهوری اسلامی گذاشت.‏

به‌تدریج رود مهاجرت نسل ما از باکو و تاشکند نیز جاری شد. آنگاه رهبران حزب کسانی را به‌نام ‏‏"کمک به ساختمان سوسیالیسم" و برای کار در "رادیوی زحمتکشان ایران" به افغانستان بردند. ‏سپس راه مهاجرت به سوئد کشف شد. کسانی از راه آلمان به کشورهای دیگر مانند انگلستان و ‏کانادا و امریکا و ایران رفتند. کسانی از افغانستان به ایران بازگشتند. کسانی یک‌راست از شوروی به ‏ایران رفتند. کسانی پس از خرد شدن جنبش افغانستان زیر فشار غرب، با پناهندگی به دفتر سازمان ‏ملل، در کشورهای گوناگون غرب پراکنده شدند. حتی محمد‌تقی موسوی، عضو کهنسال فرقه‌ی ‏دموکرات آذربایجان و سرپرست ما در مینسک نیز به این سیل پیوست: او نخست پسرش را به ‏سوئد فرستاد، و سپس خود و دخترش نیز به سوئد پناهنده شدند.‏

سیل مهاجرت از شوروی آن‌چنان شدت یافت که در پی یافتن علت‌های آن، انگشت اتهام به‌سوی ‏لاهرودی چرخید و کار به تشکیل جلسه‌ای در واقع برای محاکمه‌ی او انجامید. او در خاطراتش ‏می‌نویسد (امیرعلی لاهرودی – یادمانده‌ها و ملاحظه‌ها، نشر فرقه دمکرات آذربایجان، باکو 2007):‏

‏«[...] هلال احمر باکو گناه "فرار" دسته‌جمعی مهاجرین را به گردن من (لاهرودی) می‌انداختند. از ‏ادارات "مربوطه" نیز مرتب علیه من گزارش فرستاده می‌شد. حتی این گزارش‌ها به گورباچف هم ‏ارسال شده‌بود. در عین حال در مسکو گقته می‌شد چرا مهاجرین مارکسیست میهن ‏سوسیالیستی را ترک می‌کنند. با ارائه چنین اتهام سنگین می‌خواستند کاسه‌کوزه‌ها را سر یک نفر ‏بشکنند و بگویند این لاهرودی است که شرایط فرار این بچه‌های گریزپا را فراهم نموده‌است. این ‏اتهام ساده‌ای نبود. سزای آن در زمان استالین تبعید به سیبری و در زمان خروشچف و برژنف اخراج ‏از حزب و دربه‌دری...‏

زندگی در آینده‌ای نه چندان دور نشان داد که مهاجرین ما برآمده از قشر خرده‌بورژوازی کشور ‏عقب‌مانده‌ای بودند که تحت تأثیر انقلاب بهمن 1357 قرار گرفته و جائی برای خود در صفوف حزب ‏مارکسیست توده نزدیک به شوروی پیدا کرده‌بودند. سران انقلاب با بی‌رحمی اپوزیسیون چپ و ‏راست را سرکوب نمود. مهاجرین توده‌ای ما در اتحاد شوروی، سوسیالیزم آرمانی را پیدا نکردند، ‏مأیوس و سرخورده شوروی را ترک کردند و غرب سرمایه‌داری را برای زندگی دائمی برگزیدند.‏

بالاخره شعبه بین‌المللی [حزب کمونیست اتحاد شوروی] خواست پرونده مهاجرت را ببندد. این کار ‏دو راه داشت: 1- کنار گذاشتن لاهرودی؛ 2- رد شکایات.‏

برای همین کار در مسکو جلسه‌ای تشکیل شد. خاوری، [من] لاهرودی و کارکنان شعبه ایران و ‏افغانستان در این جلسه شرکت کردند. دو روز قبل از تشکیل جلسه پرونده قطوری را در دو جلد ‏حاوی صدها صفحه شکایات در اختیارم گذاشتند. پرونده‌ها را باز کردم، با دست‌خط‌هایی که آشنائی ‏کامل داشتم روبه‌رو شدم. لزومی ندیدم آن‌ها را بخوانم، زیرا صرف وقت برای مرور اتهامات واهی و ‏تحقیرآمیز ارزشی نداشت. دو روز بعد جلسه تشکیل شد. ما در مورد شکایات نظر خود را بیان ‏کردیم. در پایان جلسه پیشنهاد کردم برای رسیدگی به این شکایات کمیسیونی سه‌جانبه تشکیل ‏شود: 3 نفر از طرف شاکیان، 3 نفر از جانت متشکی، 3 نفر از شعبه بین‌المللی در این کمیسیون ‏شرکت کنند. اگر در جریان رسیدگی حق جانب شاکیان باشد، من حاضرم اتهامات را بپذیرم و مورد ‏مؤاخذه قرار گیرم. برعکس [اگر] شاکیان نتوانستند اتهامات ارائه‌شده علیه مرا به اثبات برسانند، ‏آن‌ها مجازات شوند. همچنین رفقائی از شعبه بین‌المللی در جریان رسیدگی به پرونده نقش حکمیت ‏را به عهده بگیرند.‏

در پایان جلسه گفتم: "رفقا، ما اولین بار نیست که با این قبیل شکایات روبه‌رو می‌شویم. در تاریخ ‏چهل‌ساله مهاجرت این قبیل شکایات به حد کافی وجود داشته‌است. این شکایات بیماری مزمن ‏مهاجرت است. تا مهاجرت هست، این بیماری با مهاجرین دست به‌گریبان خواهد شد."‏

در پایان جلسه مسئول شعبه بحث‌ها را جمع‌بندی کرد و اذعان داشت [که] لاهرودی درست ‏می‌گوید. این مهاجرت [است] که درگیری‌ها در آن پدیدار می‌شوند. باید اعتراف کنم که رفقای ‏شوروی تصمیم عادلانه اتخاذ کردند و اتهامات واهی را رد نمودند.‏

خاوری و [من] لاهرودی روز بعد به محل کار و زندگی خود بازگشتند. در دیدار اول از محلی‌ها شنیدم ‏که آن‌ها خیال می‌کردند [که] بعد از این دیدار من از کار برکنار خواهم شد. اما چنین نشد. چرا که ‏حق با ما بود، با رهبری حزب بود. این نابکاران اتهامات رکیک به ما می‌زدند، "گروه سه‌نفری، ‏فراکسیون سه‌نفری، و سه‌تفنگدار" عادی‌ترین اصطلاحی در زبان فارسی بود که علیه ما به‌کار ‏می‌بردند و بایستی این را بگویم که ما نیز در عمل شجاعت سه‌تفنگدار را داشتیم که در مبارزه ‏درون‌حزبی پیروز شدیم.[!!]» (ص‌ص 693 – 691)‏

کسانی هنوز در آن دیار مانده‌اند و اغلب مشغول تجارت‌اند. از کسانی که به غرب آمدند، کسانی ‏هنوز "شوروی‌دوست" هستند و اگر بپرسید که پس چرا آن‌جا را ترک کردند، بهترین پاسخشان این ‏است که "گارباچوف خیانت کرد"، "یلتسین مأمور امریکا بود"، "اینان شوروی را خراب کردند و دیگر ‏نمی‌شد آن‌جا ماند". اینان نمی‌خواهند بگویند، هم‌چنان که لاهرودی نیز گویی نفهمیده‌است، که "شوروی ‏خراب بود".‏

من در زمستان سخت 1363 هرمز و اشکان را در راه رفتنشان به مسکو تا ایستگاه قطار مینسک ‏بدرقه کردم. اما اشکان در انتظار دریافت ویزا از فرانسه، به مینسک بازگشت، و هنگامی که در ‏فروردین 64 رفت، من در بیمارستان "راه آهن" مینسک بستری بودم. با همه‌ی رنجی که می‌بردم، ‏هنوز تصمیم به ترک شوروی نداشتم. دوستان نزدیک یک‌یک می‌رفتند، و من هنوز قرار بود یک سال ‏و نیم دیگر آن‌جا بمانم، و هنوز قرار بود سالی دیرتر یک بار دیگر، و این بار در بیمارستان شماره 4 ‏مینسک بستری شوم.‏

‏***‏
اشکان تشکری که تا پیش از ترک ایران یکی از "خانه‌های امن" حزب را برای اقامت موقت کیانوری و ‏مریم فیروز در اختیار داشت و با همسرش به‌اصطلاح "کوپل" آنان بود، به نوشته‌ی خودش در کتاب ‏خاطراتش، پس از ورود به برلین غربی همه‌ی اطلاعاتش را به نمایندگی‌های امریکا و انگلیس و ‏فرانسه داد و تنها توسط فرانسوی‌ها 18 روز تمام از بام تا شام بازجویی شد.‏

او یک کنسرتوی ویولون در لا مینور، سنفونی شماره 1 در ر ماژور ‏(سنفونی فرش ایران)‏، و قطعات سنفونیک دیگری ‏ساخته، "گل‌های صحرایی" با گویندگی فیروزه امیرمعز و آواز خود ضبط کرده، چندین کتاب در انواع ‏موضوع‌ها نوشته، دین تازه‌ای آورده، و برای برقراری نظام سیاسی تازه‌ای که خود اختراع کرده، ‏می‌کوشد. کتاب خاطرات او را، که از پیوستنش به حزب تا خروج از شوروی را در بر می‌گیرد و بخش ‏بزرگ آن روایت تلاش برای خروج از شوروی‌ست، گویا از این نشانی می‌توان تهیه کرد.‏

زنده‌یاد هرمز ایرجی، استاد و رئیس پیشین دپارتمان برق دانشگاه علم و صنعت تهران، یکی از ‏معاونان تشکیلات حزب در تهران، در پاییز 1995 به بیماری سرطان کلیه، که بی‌گمان کار جوشکاری ‏در مینسک در پیدایش یا تشدید آن نقش داشت، در هانوفر آلمان درگذشت.‏

سرگئی ویتالی‌یویچ شیرین اکنون رئیس "شورای تجاری روسیه و ایران" است.‏

ترجمه‌ی برخی از اسناد شوروی درباره‌ی پناهندگان ایرانی را در این نشانی ببینید.‏

5 comments:

بهروز مطلب زاده said...

شیوای عزیز! آیا واقعن تو حافظه ات را از دست داده ای یا"مصلحت"ی در کار است که مجبورشده ای راست و دروغ را به هم ببافی ودر پایان قصه های ام کلثوم واره ات ازحسن یا اشکان تشکری قهرمان بسازی.نمیدانم. هرچه هست برایت بسیار متاسفم.امیدوارم از بغض معاویه (ضدیت هیستریک بااتحاد شوروی سابق و هرچه که مربوط به آن است)مجبوربه خزیدن زیر عبای علی نشوی که اگر چنین شود آنگاه باید منتظر نوشته های سریالی دیگری از تو بود که در آن، بروس لی، آخ ببخشید اشکان تشکری در نقش قهرمان شکست ناپذیر قهرمانان، بامشت های گرهشده خود دیوارهای آهنین شوروی سابق را ویران می سازد و مهاجرین بدبخت در مانده را به جهان آزاد می فرستد.

Shiva said...

سپاسگزارم بهروز عزیز برای نظری که دادی. این که می‌گویی حافظه‌ام را از دست داده‌ام یا از روی هیستری دروغ ‏می‌نویسم، معنایش این است که تو روایت دیگری از چگونگی باز شدن راه خروج از شوروی داری. می‌شود خواهش کنم که ‏آن روایت را حتی اگر شده در چند جمله برای من بنویسی تا شاید کمکم کند که بفهمم کجای حافظه‌ام را از دست داده‌ام؟ ‏راستی، خودت چه‌طور آمدی؟ در ضمن من برای بروس لی احترامی متناسب خودش قائلم. ام‌کلثوم بزرگ و صدای افسانه‌ایش ‏که جای خود دارد. اگر منظورت کلثوم‌ننه است، او نیز به اندازه‌ی خودش برای من محترم است.‏

محمود روزبه said...

اگه هر چی در مورد اشکان نوشتی فبول کنیم ، این یکی رو قبول کن که ویلون زدنش افتضاح بود . درست به اندازه سبزعلی جمال !! این دوتا رو خدا خلق کرده برای شکنجه دادن مهاجران سیاسی با ابزار شگنجه ای به نام ویلون .ملت شانس آوردن که ویولون سل یا کنترباس نمی زدن !!

Shiva said...

محمود گرامی که نمی‌دانم کدام‌یک از هم‌مینسکی‌ها هستید، ویولن زدن اینان را در بخش 88 ‏نوشته‌ام:‏ ‏
http://shivaf.blogspot.com/2013/08/88.html

Anonymous said...

شیوا جان سلام میدانی که خوب می‌نویسی مخصوصاً از آن دوران مهاجرت سرشار از سرافکندگی و تعصبات توده ایی مشمئز کننده نسبت به شوروی و نان به نرخ روز خوردنها و کثافت کاری رهبری حزب و هوادارن متعصب نظام حاکم بر حزب و شوروی و از همه مهمتر در ورای نوشته‌هایت دقت بی‌ نظیرت در شرح حوادث آنجا اسامی و تاریخ اتفاقات حیرت آور است ، زنده باشی‌ شیوا جان مخلصت هستم دادا بهروز