03 February 2013

ربابه دختر خلیل

در نقش لیلی، اپرای لیلی و مجنون
اثر عزیر حاجی‌بیکوف
مدینه گلگون (1992 – 1926) زاده‌ی باکو در خانواده‌ای اردبیلی، که در دوازده سالگی به "جرم ‏خارجی بودن" به دستور استالین با گروهی بی‌شمار از شوروی بیرون انداخته شد و با خانواده‌اش ‏به اردبیل بازگشت، و ربابه اشراقی (1983 – 1930) زاده‌ی اردبیل و همکلاسی پدرم، هر دو از ‏فعالان فرقه‌ی دموکرات آذربایجان بودند. پس از سرکوبی حکومت ملی آذربایجان، هر دو به آذربایجان ‏شوروی پناه بردند. مدینه گلگون شاعری بزرگ شد، و ربابه اشراقی (مراداوا) خواننده‌ای بزرگ.‏

سوگواره‌ی زیر را اولی برای دومی سروده‌است. متن اصلی و آذربایجانی شعر چندی پیش در سایت ‏انجمن قلم آذربایجان منتشر شد و من دریغم آمد که شما خواننده‌ی فارسی‌زبان آن را نخوانید. در ‏پایان لینک‌هایی به چند ترانه با اجرای ربابه نیز می‌آورم.‏

ربابه دختر خلیل

ربابه‌ای بود
بر این زمین
ربابه دختر خلیل.‏
او که می‌خواند، چنان می‌خواند به‌خدا،
که آتش به جانمان می‌زد ربابه.‏
ربابه‌ای بود
بر این زمین،
که حسرتش از زندگانیش درازتر بود.‏
دردش را و دل‌تنگیش را
با سوز آتش و سوز سرما
به آواز می‌خواند...‏
آنگاه که می‌خواند چون بنفشه‌ای گردن‌خمیده،
چون لاله‌ای دل‌سوخته می‌شد ربابه.‏
آنگاه که از درد جدایی می‌خواند،
شرنگ دوری از وطن را
باری دیگر بر هستی خود می‌ریخت ربابه...‏
پرندگان شادان از صدای او
بر درها و پنجره‌ها می‌نشستند.‏
ستارگان شادان از صدای او بر آسمان‌ها
تا پگاه روشن بودند...‏
با صدایش چیزی نمی‌ماند
که سنگ را، و صخره‌ها را نیز، به صدا آورد
به حرفشان بیاورد ربابه.‏
دل‌هایی را غمین،
و دل‌هایی را شادمان می‌کرد ربابه.‏
کودکی‌هایش را در اردبیل به یاد می‌آورد.‏
چشمه‌های خنک اردبیل،
باغ‌های سرسبز اردبیل را به یاد می‌آورد.‏
‏"باغمیشه" و "اوچدکان" را
‏"تزه میدان" را به یاد می‌آورد.‏
نیک‌روزی یک‌ساله‌ی اردبیل را
به یاد می‌آورد.‏
در این حال
بر چشمانش اشک حلقه می‌زد ربابه.‏
ترانه‌هایی که می‌خواند
او را از این رؤیاهای تلخ و شیرین به دوردست‌ها می‌برد...‏
ربابه‌ای بود
بر این زمین.‏
دیدن تبریز از نزدیک
بزرگ‌ترین دغدغه و آرزویش بود.‏
می‌خواست جانش را بدهد
تا تنها یک بار در تبریز بخواند.‏
اگر گذارم می‌افتاد،
در باغ گلستان تبریز
شب را به روز می‌آمیختم،
بی خستگی می‌خواندم، می‌خواندم
می‌گفت ربابه.‏
چون همه‌ی مادران، چون همه‌ی همسران
برای این زمین،
و برای تبریز نیز
آزادی و شادی می‌خواست ربابه.‏
چند آرزویش گل دادند،
و چند آرزویش غنچه ماندند.‏
بی‌گمان آن غنچه‌ها روزی
گروه گروه لبخند به رویمان خواهند زد.‏
بی‌گمان بهار آزادی خواهد آمد
به تبریز ما نیز...‏
گرچه ربابه آرزو به‌دل از این جهان رفت،
اما ترانه‌هایش به صدا در خواهند آمد
همه‌جا
بر آن ساحل،
و بر این ساحل.‏
در آن روز چند دوست، چند آشنا
ربابه را یاد خواهند کرد.‏
ربابه‌ی بنفشه‌گون،
غمین چون لیلای "فضولی" را.‏
خواهند گفت،
ربابه‌ای بود
بر این زمین – ‏
ربابه دختر خلیل
آنگاه که می‌خواند، چنان می‌خواند به‌خدا،
که آتش به جانمان می‌زد ربابه.‏
‏۱۹۸۴ ‏

چند ترانه با اجرای ربابه: 1، 2، 3، 4، 5‏، و یک مجموعه

متن اصلی شعر
با سپاس از ممی

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 January 2013

لوتوسلاوسکی - 100

دو روز پیش یکصدمین زادروز ویتولد لوتوسلاوسکی (1994-1913) ‏Witold Lutoslawski‏ آهنگساز ‏بزرگ لهستانی بود. من او را نزدیک چهل سال پیش، آنگاه که هنوز زنده بود، در مجموعه‌ی ‏صفحه‌های "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) کشف کردم.‏

پیش از هر چیز نقاشی انتزاعی روی جلد صفحه بود که نگاهم را به خود کشید: فضایی وهم‌آلود ‏بود، و چیزی از کلاغ هم در آن وجود داشت. این مرا به یاد داستان کوتاه "کلاغ" نوشته‌ی ادگار آلن ‏پو می‌انداخت که در نوجوانی در خانه‌ی پدری در مجموعه‌ی "آثار جاویدان ادبیات جهان" گردآوری و ‏برگردان حسن شهباز، یا شاید در یکی از مجموعه‌های گردآوری هوشنگ مستوفی خوانده‌بودم و ‏فضاسازی پو را هنوز در ذهن دارم: کلاغی خیس و سرمازده به اتاق راوی پناه برده و پیوسته تکرار ‏می‌کند: "نه، هرگز! هیچ‌وقت!"‏

بر این صفحه یکی از پرآوازه‌ترین آثار لوتوسلاوسکی "کنسرتو برای ارکستر" را ضبط کرده‌بودند. ‏گوشش دادم، و از همان نخستین نت‌ها مرا گرفت و با خود برد. دیرتر آن را بارها و بارها گوش دادم. ‏بخش‌های نخست و سومش را بسیار دوست می‌داشتم. سپس، به‌گمانم در سال 1355 بود که ‏گروه تازه‌نفس تئاتر دانشجویی دانشگاه مرا برای موسیقی گذاشتن روی یک نمایشنامه به همکاری ‏خواند. بیشتر فعالان این گروه در آن هنگام از همدوره‌ای‌های من بودند. ناصر، یکی از دانش‌آموختگان ‏قدیمی دانشگاهمان، که در بیرون با مهندسی برق سرگرم بود، مربی این گروه بود. او در کلاس‌های ‏گوناگونی برای اعضای گروه تئاتر سخن می‌گفت. دانش گسترده و شگفت‌انگیزی در زمینه‌ی تئاتر و ‏به‌طور کلی ادبیات و هنر داشت. گویا ارتباطی سببی یا نَسَبی با اکبر رادی هم داشت.‏

گروه تئاتر داشت روی نمایشنامه‌ی "در پوست شیر" ‏The Shadow of a Gunman‏ اثر نویسنده‌ی ‏ایرلندی شون اوکیسی ‏Sean O'Casey‎‏ و برگردان اسماعیل خوئی کار می‌کرد. ناصر در کنار کارگردان، ‏که ذهن خائنم نامش را فراموش کرده، می‌نشست و گام به گام راهنمائیش می‌کرد. این دو چنان با ‏جدیت، جدیتی به قول سوئدی‌ها "خونین"، در این کار غرق می‌شدند که من سخت شگفت‌زده ‏می‌شدم و با خود می‌اندیشیدم که چگونه اینان از رشته‌های مهندسی سر در آورده‌اند و چرا ‏یک‌سر به دنبال تئاتر نرفته‌اند. و البته کسی نبود به خود من بگوید چرا دنبال موسیقی نرفته‌ام!‏ یک پیانوی کوچک و قراضه در سالن تمرین گروه تئاتر وجود داشت که برخی از دگمه‌هایش از کار افتاده‌بودند. در دقایق ‏استراحت گروه تئاتر فرصت را غنیمت می‌شمردم، دستم را به درون پیانو می‌بردم و با انگشتانم سیم‌های پیانو را آهسته به ‏صدا در می‌آوردم و پژواک آهنگشان را تا بی‌نهایت دنبال می‌کردم.‏

عباس نقش اصلی نمایشنامه را داشت و من بخش دوم از "کنسرتو برای ارکستر" لوتوسلاوسکی ‏را برای مونولوگ عباس برگزیده‌بودم. در این تک‌گویی، قهرمان داستان به‌تدریج "شیر" می‌شد و در ‏پوست شیر می‌رفت. با آغاز تک‌گویی عباس، من صدای موسیقی را کم‌کم تا بلندی صدای او بالا ‏می‌بردم. اما این قطعه موسیقی مانند یک "شیشکی" برای مردی که داشت "شیر" می‌شد، ‏آن‌چنان خوب و مناسب با این تک‌گویی همخوانی داشت که عباس هر چه می‌کوشید، ‏نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد، و بازیش خراب می‌شد. باری دیگر، و باری دیگر کار را از سر ‏می‌گرفتیم، و باز عباس ثانیه‌هایی پس از آغاز موسیقی به خنده می‌افتاد. به گمانم هرگز حتی به یک دقیقه همراهی موسیقی با بازی او هم نرسیدیم. این به جدیت "خونین" ناصر و کارگردان بر ‏می‌خورد، و تا انتقاد از عباس هم پیش رفتند. اما هیچ جدیتی کارساز نشد.‏

نمی‌دانم چند بار بی من تمرین کردند و کار را تا کجا پیش بردند. این نمایشنامه، با این گروه، تا جایی ‏که می‌دانم، هرگز روی صحنه نرفت. در واقع هنگام همکاری با آنان نیز احساس می‌کردم که قصد ‏روی صحنه بردن نمایشنامه چندان جدی نیست و بیشتر کاری آموزشی دارند می‌کنند.‏

اما "کنسرتو برای ارکستر" لوتوسلاوسکی یکی از نوارهایی بود که تا هنگام خروج از ایران همواره ‏گوشش می‌دادم، و بعد فراموشش کردم. همین دو سه سال پیش بود که دخترم یک سی‌دی ‏حاوی دو تا از معروفترین کنسرتوهای برای ارکستر، اثر لوتوسلاوسکی، و اثر بلا بارتوک ‏Bela Bartok‏ ‏را به من هدیه داد.‏

لوتوسلاوسکی فعالیت اجتماعی نیز داشت و از جنبش "همبستگی" لهستان به رهبری لخ والنسا ‏پشتیبانی می‌کرد. این جنبش نخستین ترک‌ها را در "دیوار آهنین" ایجاد کرد، همه‌ی جهان ‏‏"سوسیالیسم واقعاً موجود" را به لرزه در آورد، و سرانجام آن را در لهستان به فروپاشی کشانید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 January 2013

بر آب و آتش

دکتر فریدون هژبری استاد و معاون آموزشی پیشین دانشگاه صنعتی شریف (آریامهر)، بنیادگذار ‏‏"انجمن دانشگاه صنعتی شریف" ‏SUTA‏ در خارج، سرانجام کتاب ارزشمند خاطرات و زندگی‌نامه‌ی ‏خود را در امریکا منتشر کرده‌است.‏

وی کتاب را به "یاد دکتر محمد مصدق، شخصیت مورد احترام زندگی"اش تقدیم کرده و در معرفی ‏آن می‌نویسد:‏

"این کتاب تنها یک زندگی‌نامه و یا تاریخ دانشگاه صنعتی شریف (آریامهر) نیست، بلکه مروری است ‏بر رخدادهای سیاسی و اجتماعی در سال‌های پرشوری که چهره کشور ما را برای همیشه تغییر ‏داد. خواندن این کتاب را به نسل جوان و علاقمندان به تاریخ معاصر ایران توصیه می‌کنم زیرا این ‏دیدگاه نسلی است که نه تنها نظاره گر بلکه پاره‌ای از موجودیت این رویدادهای تاریخی بوده است.‏

این کتاب در کتابخانه ملی آمریکا و کتابخانه ملی ایران به ثبت رسیده است، ولی امکان سفارش آن ‏از ایران وجود ندارد. علاقمندان می‌توانند با خرید کتاب و ارسال آن برای دوستان و نزدیکان خود به ‏ایران در امر پخش و خبر رسانی یاری نمایند."‏
کتاب را هم‌دانشگاهی‌مان دکتر گوئل کهن ویراسته‌است و آن را ‏از آمازون می‌توان سفارش داد و همچنین در کتابفروشی‌های استکهلم (ارزان، و فردوسی) ‏نیز می‌توان آن را خرید.‏

انتشار کتاب را به دکتر هژبری گرامی صمیمانه تبریک می‌گویم و پس از خواندنش بیشتر درباره‌ی آن ‏خواهم نوشت.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 January 2013

این‌سو و آن‌سوی یک زمین

این‌جا "این‌سو"ی زمین فوتبال دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) است، پاییز 1350. تیپ‌ها و سر و ‏وضع این‌سوئیان را که ایستاده‌اند یا روی زمین نشسته‌اند، ‏خوب بنگرید. بیشترشان شهرستانی هستند. نفر نخست نشسته از چپ، با ‏عینک سیاه، منم که تازه چند ماهیست وارد دانشگاه شده‌ام (برای تصویر بزرگتر روی آن ‏کلیک کنید).‏

دست‌کم پنج تن از حاضران این عکس از آذربایجانیان پر شمار دانشگاه هستند، که به هم پناه ‏برده‌بودیم. از دیگران سه نفر را در آن هنگام هیچ نمی‌شناختم، اما دو تن از آنان سالی دیرتر از بهترین ‏دوستانم شدند، و هستند. دیگران را نمی‌شناسم.‏

ساواک ِ نوین عکس شخصی را که در کنار من نشسته و کلاه بر سر دارد در کتاب "چریک‌های ‏فدایی خلق، از نخستین کنش‌ها تا بهمن 1357" منتشر کرده (جلد 1، ص 854) و زیرش به‌غلط ‏نوشته‌است "بهروز عبدی". روی سینه‌ی زندانی توی عکس تاریخ 12 دی 1351 دیده می‌شود. اما ‏به نوشته‌ی همین کتاب بهروز عبدی، عضو سازمان چریک‌های فدایی خلق، سه هفته پس از آن، در ‏سوم بهمن همان سال در یک حادثه‌ی ناخواسته‌ی انفجار در مشهد کشته شده‌است (ص‌ص 465، ‏‏466، و 470): گویا نویسندگان ساواک ِ نوین منطق و حساب سرشان نمی‌شود. شخص توی ‏عکس ساواک، همانی که در این‌سوی زمین فوتبال در کنار من نشسته، تا جایی که می‌دانم ‏خوشبختانه زنده است و در ایران کار و زندگی می‌کند.‏

بهروز عبدی را نیز من خوب می‌شناختم و پیش‌تر نوشته‌ام ‏(این‌جا و این‌جا) ‏که چندی در اتاق ما در خوابگاه ‏دانشجویی "پنهان" شده‌بود.‏

دوستی برایم نوشت که نفر دوم نشسته از راست نیز، همان که زانوانش را بغل زده، امیرساعد نعمت‌اللهی، ورودی دوره‌ی چهارم ‏‏(1348) دانشکده‌ی برق است که پیش از انقلاب به عضویت گروه "اتحاد مبارزه در راه آرمان طبقه ‏کارگر" و سپس "سازمان کارگران مبارز ایران" در آمد، گرفتندش، و در 14 مرداد 1365 اعدامش کردند. خبرنامه‌ی انجمن فارغ‌التحصیلان ‏دانشگاه نیز این را تأیید می‌کند (شماره 26، ص 32).‏

در میانه‌ی زمین، مسابقه‌ی فوتبال میان تیم‌های نمی‌دانم کدام ‏دو دانشکده‌ جریان دارد.‏ مکانیکی‌ها (از جمله من) صرفنظر از این‌که کدام دانشکده در میدان می‌جنگید، شعار می‌دادند ‏‏"مکانیک برتر از همه است!" و برقی‌ها را "سیمکش" می‌نامیدند. برقی‌ها نیز بزرگترین رقیبشان، ‏دانشجویان دانشکده‌ی مکانیک را "آفتابه‌ساز" می‌نامیدند. سپس این دو همصدا شعار می‌دادند ‏‏"خاک بر سر [دانشکده‌ی] صنایع! خاک بر سر صنایع!" به گمانم دانشکده‌ی صنایع در این مسابقات ‏سوم شد، و مکانیک البته (!) اول شد.‏

و اینک بنگرید به "آن‌سو"ی زمین: در آن‌سو دانشجویان خوش‌پوش و "پاکیزه"ای که بیشترشان ‏ساکن تهران‌اند، شسته و رفته روی صندلی‌هانشسته‌اند. از این میان تنها دو دختر دانشجو را ‏می‌شناسم، و با نام آقای یوسف بزرگ‌نیا (نفر هشتم نشسته روی نیمکت بلند پشتی، از راست – همه‌ی سرها را بشمارید) ‏در همان خبرنامه‌ی شماره 26، ص 40، آشنا شدم. دختر دوم از راست خانم هایده حیات غیب ‏است که به نوشته‌ی همان خبرنامه، ص 5، دریغا همین دو ماه پیش در تهران درگذشت.‏

نمی‌دانم که از گروه آن‌سوی زمین نیز آیا کسی به فعالیت سیاسی پرداخت؟

عکس‌های یادگاری فراوانی در خبرنامه‌های انجمن فارغ‌التحصیلان دانشگاه، به‌ویژه شماره‌های 20 به ‏بعد منتشر شده‌است. دست تهیه‌کنندگان آن‌ها درد نکند.‏

فهرست ناقصی از نام کشتگان دانشگاهمان را در این نشانی گرد آورده‌ام. یادشان گرامی.‏

و پیشتر درباره‌ی عکس‌های به‌کلی دیگری نیز نوشته‌ام: داستان یک عکس، و اندیشه‌هایی پیرامون ‏یک عکس.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 January 2013

از جهان خاکستری - 80‏

نوای جادوئی یک ویولون تنها را می‌شنیدم که آهنگی تازه و بسیار زیبا می‌نواخت؛ آه چه زیبا...، چه ‏زیبا. جادوئی. این ملودی را پیش‌تر هرگز نشنیده‌بودم. نامش چه بود؟ اثر کدام آهنگساز بود؟ نه، ‏نشنیده‌بودمش. نامش را نمی‌دانستم. سازنده‌اش را نمی‌شناختم.‏

این نوای جادوئی همه‌ی فضا را پر کرده‌بود. می‌چرخید، دور می‌زد، باز می‌گشت، زیبا، زیباتر. دلم را ‏در کمندی اسیر کرده‌بود، می‌کشید و با خود می‌برد: به کجا؟ نمی‌دانستم. تنها همین نغمه را ‏‏"می‌دیدم" و می‌شنیدم. آن‌سوتر تاریک بود. هیچ چیز دیده نمی‌شد. اما صدای آهنگ بلندتر و بلندتر ‏می‌شد: پررنگ‌تر، زنده‌تر، آمرانه‌تر. اکنون دیگر همین‌جا، در حضور من، کنار گوشم داشت نواخته ‏می‌شد. ویولون نبود. کمی بم‌تر بود. بیش‌تر به ویولا می‌خورد. اما ویولا هم نبود. دلم می‌خواست ‏این خط ملودی را توی دست‌هایم بگیرم، به صورتم بچسبانم، نوازشش کنم، اما نمی‌توانستم ‏بگیرمش: چیزی توی دستانم نمی‌ماند. و سپس، ناگهان مانند آن که آرشه‌ی ویولون به لاله‌ی گوشم ‏خورده‌باشد، از خواب پریدم.‏

تنها بودم. بعد از ظهر جمعه بود. تابستان 1357. دیشب از پادگان چهل‌دختر فرار کرده‌بودم و به خانه‌ی دوستانم ‏علی و هوشنگ در شاهرود آمده‌بودم. با ناهار چند قوطی آبجوی هلندی "اسکول" ‏نوشیده‌بودیم. سپس آن‌دو به گردش رفته‌بودند و من خوابیده‌بودم. چند ساعت بعد می‌باید به پادگان ‏بر می‌گشتم. و این نغمه... این آهنگ بی‌گمان ساخته‌ی خودم بود. نخستین بار بود که ‏می‌شنیدمش. زود، زود باید کاری می‌کردم. باید... بنویسم...؟ اما چگونه؟ من که سوادش را ندارم؛ ‏خطش را بلد نیستم...‏

در نوجوانی بارها برایم پیش آمده‌بود که آهنگی را بسیار دوست داشته‌بودم، و برای آن‌که یادم نرود ‏کوشیده‌بودم به شکلی بنویسمش. یکی از آن بارها خوب یادم است. پدرم ما را به سینما برد. فیلم ‏امریکایی "دریاچه‌ی مرغابی". و روی یکی از صحنه‌های رومانتیک آن موسیقی متن زیبایی گذاشته ‏بودند که دلم می‌خواست همیشه توی گوشم باشد و همواره زمزمه‌اش کنم. به خانه که رسیدیم ‏در جا دفترچه‌ی یادداشت سرّی و دوست‌داشتنی‌ام را برداشتم و در صفحه‌ی تازه‌ای نوشتم: "دادا ‏‏– دادا... دا – دادا دیم – دیم دیم"! همه چیز خیلی روشن بود. چند بار خواندمش، و عین همان ‏آهنگی بود که در ذهن داشتم. چه زیبا! چه خوب، چه خوب!‏

و خب، روشن است: هفته‌ای بعد که آهنگ را فراموش کرده‌بودم، به سراغ دفترچه رفتم، و خواندم: ‏‏"دادا – دادا... دا – دادا دیم – دیم دیم"؛ چه بی‌معنی! تکرار کردم، تلاش کردم، زور زدم... بی هیچ ‏سودی.‏

و اکنون، این‌جا، در این خانه‌ی لخت و عور و فقیرانه و مجردی و خالی از همه چیز در کوچه‌ای در ‏شاهرود، چه کنم با بی‌سوادیم؟ حتی اگر ضبط صوتی با میکروفون این‌جا بود، باز سودی نداشت: ‏ملودی سنگین و دراز و مرکبی بود که در سرم جریان یافته‌بود. دشوار بود نواختنش با سوت، یا با ‏‏"نانا" کردن. لحن و رنگ آن را چه می‌کردم؟ آن صدای بم را که چیزی میان ویولون و ویولا بود، آن ‏پیوستگی مالش آرشه را چگونه به سوت در می‌آوردم؟

بی‌اختیار پیرامون را می‌نگریستم؛ بی‌اختیار دنبال چیزی، وسیله‌ای، می‌گشتم: چه کنم؟ چه کنم؟ ‏حیف ِ این آهنگ نیست که همان‌جا توی سرم بماند و دقایقی دیرتر در گرداب احساس‌ها و ‏اندیشه‌های دیگر غرق و نابود شود؟ داغ شده‌بودم. آهنگ به دیواره‌های سرم می‌کوبید و ‏می‌خواست راهی به بیرون بگشاید، و راهی نمی‌یافت. دردم می‌آمد.‏

سرانجام با بی‌چارگی دریافتم که هیچ کاری نمی‌توانم بکنم. هیچ... کاری...! چه حیف...، چه حیف! ‏چه بد است درد بی‌سوادی. چه دردناک است که چیزی برای بیان داشته‌باشی، اما زبان یا ‏وسیله‌ی بیان آن را نداشته‌باشی. چه بد است درد بی‌زبانی. به یاد ح. ش. و حال او جلوی تخته در ‏کلاس دوم دبستان افتاده‌بودم. اکنون به یاد می‌آورم چگونه نمی‌توانستم دردم را به‌روسی به آن ‏پزشک بگویم. اکنون به میلیون‌ها انسان در سراسر جهان می‌اندیشم، به زنان و مردان روستایی در ‏گوشه و کنار ایران، که چه داستان‌ها و ماجراها در دل دارند، اما هرگز وسیله‌ای به آنان داده نشده ‏که این داستان‌ها و ماجراها را، حرف دلشان را، به شکلی بیان کنند؛ که بنویسند، به زبان خودشان، ‏به زبان دلشان.‏

و درود می‌فرستم به بانو مکرمه قنبری، روستایی زن از دری‌کنده‌ی مازندران که سرانجام راهی و ‏وسیله‌ای یافت تا حرف‌هایی را که ده‌ها سال در دلش تل‌انبار شده‌بود، به دیده‌ی جهانیان برساند، و ‏جهانی شد.‏

‏***‏
آهنگ من هیچ‌یک از ملودی‌های زیباترین آثار آهنگسازان بزرگ برای ویولون نبود: از کنسرتو ویولون ‏ژان سیبلیوس، یا چایکوفسکی، یا مندلسون نبود. از "مقدمه و روندو کاپریچیوزو" اثر کامی ‏سن‌سانس، یا "کولی" اثر موریس راول، یا کووارتت زهی شماره 2 الکساندر بارادین نبود. از کنسرتو ‏ویولون برامس، یا بیتهوفن، یا ماکس بروخ نیز نبود. نه، از هیچ‌کدام نبود. یک‌راست به خود من الهام ‏شده‌بود!‏

اگر به راه ننه مکرمه گام بگذارم، می‌توانم بگویم که ملودی من سرخ تیره‌بود که با حرکتی دودی در ‏متنی سیاه می‌چرخید. اما دیگر ندارمش، و هنوز غصه اش را می‌خورم.‏

و در سخن از موسیقی، درود بر کسانی که شور زندگی در آن حلبی‌آبادهای کنگو می‌دمند؛ و ‏کسانی که از دورریخته‌ها و زباله‌ها و ریخت‌وپاش‌های ما ساز می‌سازند (با سپاس از شهره‌ی گرامی)‏ و نغمه می‌پراکنند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 December 2012

پاسخ به چند چرا

دفترچه‌ی عضویت در اتحادیه‌ی کارگران صنایع ماشین ابزارسازی، کمیته‌ی مینسک، کارخانه‌ی ‏‏"انقلاب اکتبر"‏
دوستان خواننده‌ام گاه چیزهای سختی می‌پرسند، از جمله زیر نوشته‌ی پیشین، که اگر در ‏پاسخ یک رساله‌ی پژوهشی، یا یک رمان هم بنویسم، از نظر خودم کافی نیست. یکی از آن‌ها این است که دلیل شیفتگی من و ‏همنسلان و همتایانم به فرهنگ "شرق" (شوروی و اقمار آن) چه بوده‌است؟

اگر فضای ایران (و حتی جهان) دهه‌های 1960 و 1970 را لمس نکرده‌باشید، هر چه هم که من ‏بگویم، باز برایتان دشوار خواهد بود که آن راه را ببینید و به آن فرهنگ علاقمند شوید. با این حال، ‏چاره‌ای ندارم جز آن‌که تلاشی بورزم، هرچند در حد نوشته‌ی کوتاه وبلاگ و نه رساله‌ای پژوهشی.‏

جهانی دو قطبی را تصور کنید که یک قطب آن، امریکا، درست یا غلط، در دیده‌ی جوانان و ‏دانشجویان و روشنفکران اروپا و بسیاری کشورهای دیگر، از جمله ایران، مظهر پلیدی، جنگ‌افروزی، و غارت کشورهای دیگر است، و هر صفت ‏زشت دیگری نیز به آن می‌چسبد. این کشور فرسنگ‌ها دور از خاک خود کشتار بزرگی در چند کشور ‏و از جمله در ویتنام به‌راه انداخته‌است. تنها در کریسمس 1972 این کشور بیست هزار تن بمب بر سر ‏مردم بی‌سلاح و بی‌دفاع ویتنام شمالی، بر سر سالخوردگان و کودکان می‌ریزد – آری، بیست... ‏هزار... تن! بیست میلیون کیلو! کار به‌جایی می‌رسد که اولوف پالمه نخست‌وزیر سوئد، کشوری که "ویترین ‏سرمایه‌داری جهانی" نامیده می‌شد، دیر وقت شب کریسمس به اداره‌ی ‏رادیو می‌رود و در یک سخنرانی رادیویی ‏‏"کشور دوست و برادر" امریکا را سخت نکوهش می‌کند؛ بزرگی خشونت بی‌معنا و بی‌حاصل امریکا را با بزرگی خشونت هیتلر مقایسه می‌کند. و شما هر روز عکس‌های تکان‌دهنده و فجیعی از کودکان گریان و ‏سوخته از ناپالم، عکس روستاها و برنجزارهای سوخته را می‌بینید؛ هراس از مرگ را در چشمان زنان ‏جنگ‌زده می‌بینید؛ عکس آن افسر ویتنام جنوبی و مزدور امریکا را می‌بینید که با سلاح کمری به مغز ‏برادر شمالیش تیر می‌زند...‏

این تنها یک نمونه است. اگر دل داشته‌باشید، اگر چشمانتان را بگشایید و این‌ دردها و بسیاری چیزهای دیگر را ببینید، به این ‏قطب علاقمند نمی‌شوید و خود را از فرهنگ و همه‌ی محصولات و مظاهر آن دور می‌کنید. حتی در خود امریکا جنبش‌های بزرگ ضد جنگ به‌راه می‌افتد. جوانان و میانسالان به جنبش دامنه‌دار "هیپی" ‏با شعار "جنگ نکن، عشق بورز!" می‌پیوندند.‏‏

حال، در جهان آن روز، درست یا غلط، تبلیغ می‌شود که قطب دیگر (شوروی و اقمارش) یار و غمخوار ‏همه‌ی محرومان جهان، و پشتیبان مظلومان زیر حمله‌ی امریکا در همه‌ی جهان، و از جمله در ویتنام ‏است. این قطب پشتیبان همه‌ی کسانی‌ست که بر ضد آن قطب "پلید" می‌جنگند. این قطب با تحمل ده‌ها میلیون تلفات و خرابی‌های باورنکردنی جنگ جهانی دوم را پیروزمندانه از سر گذرانده و جهانی ‏را از بلای نازیسم و فاشیسم هیتلری نجات داده‌است.‏ و شگفت آن‌که ‏همه‌ی محصولات و مظاهر و فرآورده‌های فرهنگی شوروی و دوستانش در ایران نایاب و ممنوع است؛ ‏بر گرد هر چه نامی و نشانی از شوروی دارد، هاله‌ای از ترس و تابو، ممنوعیت، و تعقیب و آزار ‏ساواک تنیده شده‌است. حتی سفر توریستی به آن کشور و اقمارش ممنوع است، جز برای افرادی ‏خاص با مأموریت‌ها، یا دعوت‌های ویژه...‏

آیا کنجکاو نمی‌شوید که بدانید چرا نمی‌گذارند بیشتر درباره‌ی این "یار مظلومان جهان" بدانید؟ چرا ‏نمی‌گذارند به آن‌جا سفر کنید؟ اگر کتابی از آن دیار گیر بیاورید، یا عکس لنین و مارکس و انگلس و ‏چه‌گوارا داشته‌باشید، چرا ساواک می‌گیردتان و شکنجه‌تان می‌کند؟ آیا نمی‌کوشید هر طور شده، ‏پنهانی، از کتاب‌های آن‌جا گیر بیاورید و بخوانید، یا یک عکس حتی خیلی کوچک از چه‌گوارا لای یکی ‏از کتاب‌های درسی‌تان پنهان کنید و گاه یواشکی نگاهش کنید؟

و باز شگفت آن‌که هر چه از رمان‌های شوروی گیر می‌آورید و می‌خوانید، هر چه از فیلم‌های آن‌جا ‏که از سد سانسور می‌گذرد و می‌بینید، همه سرشار از زیبایی، سرشار از انسان‌دوستی‌ست. هنر ‏و ادبیات روسی همواره در سطح بالایی بوده‌است. با آشنایی با هر اثر هنری از آن‌جا، همواره ‏تأییدی بر درستی انتخاب خود می‌یابید. آیا تشنه‌تر نمی‌شوید؟

این‌که دیرتر کشف می‌کنید که این هنر و ادبیات در خدمت تبلیغ چیزی ناموجود و غیر واقعی بوده، ‏بحث دیگری‌ست. دولت‌های ایدئولوژیک و دینی همواره به همین شکل عمل می‌کنند. دعوای آن ‏مهماندار مسلمان واگون یک قطار را با من به‌یاد بیاورید.‏

آیا احسان طبری چیزی از دوران زندگی در شوروی می‌گفت؟ آری، هم خوب می‌گفت و هم بد. اما ‏من شیفته و کور و کر بودم؛ خوب‌ها را در تأیید تصویر ذهنی خود می‌یافتم، و برای بدها ‏یک گوشم در بود و دیگری دروازه. این‌جا نوشته‌ام. آن حرف درباره‌ی ‏فیلم تماشا کردنش نیز از همان نوشته‌ی من آمده. اما من ننوشتم که او "مدام" فیلم‌های امریکایی ‏تماشا می‌کرد. نوشتم که هنوز سریال‌های تلویزیونی شوروی را دوست داشت. و تازه، فیلم‌های ‏شوروی که آن موقع در ایران گیر می‌آمد همه کهنه بودند، اما همیشه فیلم‌های تازه‌ی امریکایی دم ‏دست بود.‏

دوست دیگری همان‌جا از تجربه‌ی سفر خود به باکو می‌نویسد، و این به بحث بالا نیز مربوط می‌شود: ما پس ‏از دیدن واقعیت‌های شوروی، از خود می‌پرسیدیم "چرا شاه و ساواک نمی‌گذاشتند امثال ماها به ‏این‌جا سفر کنیم و این چیزها را ببینیم، و به این راه‌ها کشیده نشویم؟" اما داستان چیز دیگری بود، ‏و شاه و ساواک خوب پی‌برده‌بودند که در شوروی به توریست‌ها چیزی نشان می‌دهند که آنان را ‏شیفته‌تر می‌کند! آری، اگر سفر توریستی به شوروی می‌کردید، درست همان مظاهر فرهنگی و ‏هنری را نشانتان می‌دادند که در تبلیغات خارجی‌شان عرضه می‌کردند. شما اجازه نداشتید سر خود ‏هر جا که می‌خواهید بروید. شما را در هتل‌های ویژه‌ای جا می‌دادند و همه‌جا با راهنما می‌بردندتان. ‏شهرهای بسیاری در سراسر شوروی "منطقه‌ی ممنوعه" بودند و حتی خود شهروندان شوروی از ‏شهرهای دیگر اجازه‌ی سفر به آن‌ها نداشتند.‏

شما به عنوان توریست فروشگاه‌های معینی را می‌دیدید و از آن‌ها خرید می‌کردید. هرگز از شهرک ‏نیمه‌ساخته‌ی محل زندگی کارگران و کارمندان عادی سر در نمی‌آوردید تا در یک بقالی بخواهید ‏ماست بخرید و پول اضافه از شما بخواهند. اگر هم بقیه‌ی پول را پس نمی‌دادند، شما فقیر و بی‌پول ‏نبودید: با ارز خارجی که داشتید می‌توانستید نیمی از دکان را بخرید. هرگز در یک لباس‌فروشی ‏معمولی دنبال یک شلوار معمولی نبودید که پیدا نشود، تا به‌تدریج شیرفهمتان کنند که اگر قدری ‏بیشتر بدهید، از زیر میز درش می‌آورند. اگر به عنوان توریست بیمار می‌شدید، تنها کلینیک‌های ‏معینی اجازه‌ی رسیدگی به شما داشتند و جاهای دیگر راهتان نمی‌دادند تا پزشک برای آمپول ‏بی‌حسی از شما رشوه بخواهد.‏

اگر اجازه می‌یافتید که با قطار سفر کنید، تنها بلیت قطار شب را به شما می‌فروختند تا در طول راه ‏دهکده‌های ویران و مانده در قرنی پیش را نبینید. در نزدیکی مینسک، پایتخت بلاروس، یادبودی ‏ساخته‌بودند برای قربانیان جنگ جهانی دوم در روستایی به‌نام "خاتین". گفته می‌شد که از هر چهار ‏روستایی آن دهکده، سه نفر در جنگ کشته شده‌اند. همه‌ی دهکده به شکل یادبود خانوارهای ‏پیش از جنگ آن ساخته شده‌بود. این یکی از جاذبه‌های توریستی بلاروس بود و اتوبوس‌های ‏توریستی بی‌شماری در جاده‌ی مینسک به خاتین می‌رفتند و می‌آمدند. این‌جا دیگر نمی‌شد ‏توریست‌ها را شب برد و آورد. این‌جا چاره‌ی دیگری یافته‌بودند: در دو سوی جاده، در سراسر آن چهل ‏‏– پنجاه کیلومتر، چنان بوته‌ها و درخت‌هایی کاشته‌بودند که شما یا تنها دشت و جنگل می‌دیدید، و یا ‏دو دیوار از بوته‌ها و درخت‌های انبوه.‏

یکی از دوستان هم‌اتاقی من پیش از انقلاب، به‌محض گشوده‌شدن راه سفر به شوروی پس از ‏انقلاب، با یک گروه گردشگری به آن‌جا رفت، مسکو، لنینگراد، کیف، و چند جای توریستی دیگر را ‏دید، عاشق و دلداده و شیفته‌ی شوروی بازگشت، و "اکثریتی" شد. شادمانم از این‌که کارش ‏به‌جایی نرسید که به "کعبه‌ی آمالش" بگریزد و رنج‌هایی که ما کشیدیم، دامان او را نیز بگیرد.‏

چرا عقب‌ماندگی و ویرانی؟ یک پاسخ استاندارد به این پرسش وجود داشت: شوروی باید هزینه‌ی ‏‏"جنگ سرد"، رویارویی با "ماشین جهنمی امپریالیسم"، مسابقه‌ی تسلیحاتی، رقابت با برنامه‌ی ‏‏"جنگ ستارگان" و غیره را "به‌تنهایی" بپردازد، که هیچ، باید به همه‌ی محرومان جهان کمک کند و به ‏عنوان پیرو "انترناسیونالیسم پرولتری" از کارگران و جنبش‌های کارگری همه‌ی کشورها پشتیبانی ‏کند. پولی باقی نمی‌ماند برای "تجملات".

شاید این سخنان چیزی از حقیقت در خود داشتند، اما به عنوان کسی که در آن‌جا سه ‏سال کارگر صنعتی بوده‌ام، می‌توانم بگویم که آن نظام "سوسیالیستی" حاصلی بهتر از آن‌چه بود ‏نمی‌توانست داشته‌باشد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 December 2012

Snapsvisor سرودهای عرق‌خوری

Om någon frågar mig vad jag tycker bäst om i Sverige eller i svenskhet efter 26 år som jag har bott ‎här, svarar jag utan den mista tvekan att det är nubbevisorna! (bilden visar min balkong) ‎متن فارسی ‏در ادامه

Under de senaste 22 åren har jag varit tillsammans med arbetskamraterna och haft jullunch. Och då ‎har vi sjungit dessa fantastiska humoristiska och samtidigt vemodiga visor, och supit. Jag har inte ‎kunnat hålla mig för skratt, samtidigt som jag har haft tårar i ögonen: Så djupa och samtidigt roliga ‎livsfilosofi finns i dessa otroligt vackra visor. Jag vet inte om svenskar själva blir så djupt berörda av ‎visorna eller inte men jag har en teori om varför jag blir så berörd: Det är ju i grunden samma sak ‎som den stora persiska poeten och matematikern, och vinälskaren, Omar Khayyam brukade säga ‎för knappt 1000 år sedan. Det är som om man har flyttat honom till nutidens Sverige med "Beska ‎droppar", "Skåne", Hallands Akvavit osv.‎

Här nedan kommer några av mina favoriter:‎

1. Måsen‎
Det satt en mås på en klyvarbom
Och tom i krävan var kräket
Och tungan lådde till skeppar'ns gom
Där han satt uti bleket
‎"Jag vill ha sill", hördes måsen rope
Och skeppar'n svarte: "Jag vill ha OP‎
Om jag blott får
Om jag blott får"‎
‎(mellansup!)‎

Nu lyfter måsen från klyvarbom
Och vinden spelar i tågen
OP'n svalkat har skeppar'ns gom‎
Jag önskar blott att jag såg 'en
Så nöjd och lycklig den gamle saten
Han hissar storsegel, den krabaten‎
Till sjöss han far
Och halvan tar

2. Tänk ändå‎
Tänk ändå vad vi har det bra,‎
Ingen har det så bra som jag,‎
Det skulle i så fall va bror min du vet,‎
Som ligger i sprit upp på riksmuseet.‎

3. Mera brännvin‎
Mera brännvin i glasen,‎
Mera glas på vårt bord.‎
Mera bord på kalasen,‎
Mera kalas på vår jord.‎
Mera jordar med måne,‎
Mera månar i mars.‎
Mera marscher till Skåne,‎
Mera Skåne bevars, bevars, bevars.‎

4. Vem kan raggla‎
Vem kan ragla för utan vin?‎
Vem är nykter om våren?‎
Vem kan skilja på Bäsk och Gin,‎
Utan att smaka på tåren?‎

اگر روزی از من بپرسند که پس از 26 سال زندگی در سوئد چه چیزی از این کشور و مردم را بیش از ‏همه دوست دارم، بی هیچ مکثی می‌گویم آوازهای عرق‌خوری‌شان را! (عکس بالکن خانه‌ی مرا ‏نشان می‌دهد، برای دوستانی که در جاهای خوش آب‌وهوا زندگی می‌کنند)‏

در 22 سال گذشته نزدیک کریسمس هر سال به خرج کارفرما با همکاران در رستورانی ناهار سنتی ‏کریسمس خورده‌ایم. در این ناهار ویژه انواع مشروبات نیز فراوان است، اما نوشیدنی سنتی آن انواع ‏عرق‌های ادویه‌دار است. نوشیدن این عرق‌ها مراسمی دارد: برگ‌هایی با شعر آوازهایی که قرار ‏است بخوانیم از پیش به همه داده شده، یکی از همکاران جمع را رهبری می‌کند، یکی از آوازها را ‏می‌خوانیم، و سپس استکان عرق را بالا می‌بریم و می‌نوشیم.‏

این‌ها شعرهایی‌ست سرشار از طنز، و هم‌زمان غمناک، بسیار زیبا، و پر از فلسفه‌ی زندگی. هنگام ‏خواندن آن‌ها من با چشمانی که اشک در آن حلقه زده، نمی‌توانم جلوی قاه‌قاه خندیدنم را بگیرم. ‏نمی‌دانم که آیا خود سوئدی‌ها هم احساسی این‌چنین نیرومند نسبت به این آوازها دارند یا نه. اما ‏به‌گمانم می‌دانم که احساس من از کجاها سرچشمه می‌گیرد: این شعرها، اگر در ژرفای معنای ‏آن‌ها دقت کنید، در واقع همان سخنانی‌ست که عمر خیام خودمان نزدیک هزار سال پیش ‏سروده‌است. اکنون گویی خیام را آورده باشید به شرایط امروز در سوئد، با عرق‌هایی با مارک‌های ‏معروف.‏

این سرودها ویژه‌ی کریسمس نیست. در جشن نیمه‌ی تابستان، یا هر مراسم دیگری که بساط ‏نوشانوش عرق روی میز باشد، از این سرودها می‌خوانند و می‌نوشند. شاعر این سرودها اغلب ‏نامعلوم و ناشناس است، اما در بیشتر موارد آن‌ها را با آهنگ‌های معروف می‌خوانند.‏

ترجمه‌ی این سرودها کار بسیار دشواری‌ست، با این حال کوشیده‌ام چند نمونه‌ی مورد علاقه‌ام را ‏ترجمه کنم. این را هم باید بگویم که روایت‌های گوناگونی از این سرودها وجود دارد:‏

‏1- مرغ دریایی
مرغ دریایی روی تیرک بادبان نشسته‌بود
و حیوانک چینه‌دانش خالی بود
و زبان قایقران به کامش چسبیده‌بود
همان‌طور که آن‌جا در هوای بی‌باد نشسته‌بود.‏
صدای مرغ دریایی در آمد که: "من شاه‌ماهی می‌خواهم"‏
و قایقران پاسخ داد: "من او.پ. می‌خواهم [او.پ.: عرق اولوف پتر آندرشون]‏
تازه اگر گیرم بیاید
تازه اگر گیرم بیاید"‏

اینک، مرغ دریایی از روی تیرک بادبان می‌پرد و می‌رود
و باد طناب‌ها را به بازی می‌گیرد
و او.پ. کام قایقران را خنک کرده‌است
دلم می‌خواهد که دستکم [او.پ را] دیده بودمش
چه‌قدر شاد و راضی‌ست پیرمرد بیچاره
بادبان بزرگ را باز می‌کند مرد قایقران
رو به دریا می‌راند
و نیم جام را سر می‌کشد.‏

‏2- با این همه
فکرش را بکنید که با این همه چه حال خوشی داریم
هیچ‌کس به خوشی من نیست
اگر هم باشد، باید تو باشی برادرکم، می‌دانی
همان که در موزه‌ی ملی توی شیشه‌ی الکل گذاشته‌اند.‏

‏3- عرق بیشتر (با آهنگ سرود انترناسیونال خوانده می‌شود)‏
عرق بیشتر توی جام‌ها
جام‌های بیشتر روی میزها
میزهای بیشتر در این جشن
جشن‌های بیشتر همه جای زمین
زمین‌های بیشتر با ماه
ماه‌های بیشتر در ماه مارس [مریخ]‏
حمله‌های بیشتر به اسکونه [اسکونه: از عرق‌های معروف، و استانی در جنوب سوئد]‏
اسکونه‌های بیشتر، البته، البته، البته.‏

‏4- کی می‌تونه تلوتلو بخوره؟
کی می‌تونه بدون شراب تلوتلو بخوره
کی توی بهار هشیاره
کی می‌تونه فرق [عرق] بسک و جین رو بفهمه
بدون این‌که مزه‌ی اشک رو چشیده باشه؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 December 2012

از جهان خاکستری - 78

سارا باجی

پدر و مادرم آن هنگام که در نمین آموزگار بودند، برای آن‌که مرا در خانه تنها رها نکنند، ناگزیر ‏بودند کسی را به خانه بیاورند. بستگان مادرم همه در بندر انزلی می‌زیستند و بستگان پدرم همه در ‏اردبیل بودند.‏

پس از آزمودن چند نفر، سرانجام زن جوانی را پسندیده‌بودند و او در خانه‌ی ما ماندگار شده‌بود و با ‏ما می‌زیست. مادرم یادم داده‌بود که زن خدمتکار را "سارا باجی" بنامم و او مانند خواهر بزرگ ‏من است. این می‌بایست از سه سالگی تا پنج سالگی من بوده باشد، و طبیعی‌ست که چیز زیادی از ‏آن دوران به یاد ندارم. اما دو چیز را فراموش نکرده‌ام: نخست آن‌که با سارا باجی در خانه تنها که ‏می‌شدیم، او گاه خاموش و آهسته ترانه‌های غمگینی زمزمه می‌کرد و بی‌صدا اشک می‌ریخت. ‏من زبان سارا باجی و زبان این ترانه‌ها را بلد نبودم. او به ترکی آذربایجانی حرف می‌زد و ترانه ‏می‌خواند، اما پدر و مادرم با من و با یکدیگر به فارسی حرف می‌زدند، زیرا آنان خود نیز هر یک زبانی ‏داشتند و زبان یکدیگر را نمی‌دانستند.‏

گریه‌ی سارا باجی را که می‌دیدم، دست کوچکم را دراز می‌کردم و با احتیاط اشک را از رخسارش ‏پاک می‌کردم. او ناگهان مرا در آغوش می‌فشرد، اما او نیز زبان مرا نمی‌دانست: چیزهایی زیر گوشم ‏می‌خواند، و گریه‌اش به‌جای آن‌که قطع شود، شدت می‌گرفت. هیچ سر در نمی‌آوردم. از گذشته‌ی ‏این دختر پاکیزه و با سلیقه و زیبا هیچ نمی‌دانستم و برای درک آن نیز هنوز سنم یاری نمی‌کرد. ‏هنوز عقلم نمی‌رسید که از خود او، یا از کسی دیگر بپرسم که او مگر پدر و مادر ندارد؟ خانه و ‏کاشانه‌ای ندارد؟ کس و کاری ندارد؟

و دیگر آن که: سارا باجی پنهانی به من خوراک می‌داد! او مرا جلوی پنجره می‌نشاند، در یک ‏استکان چای شیرین، نان بربری را ترید می‌کرد، با قاشق چای‌خوری به من می‌خوراند، و پیوسته از ‏پنجره در ِ حیاط را می‌پایید تا اگر پدر یا مادرم از راه رسیدند، همه را پنهان کند. من چون کودکی ‏قحطی‌زده تند و با لذت این نان خیس‌خورده و شیرین را می‌بلعیدم. و راست آن‌که قرار بود گرسنگی ‏بکشم، زیرا بیماری ناشناخته‌ای در شکم داشتم، و "پزشک" روستا دستور داده‌بود که مدتی هیچ ‏چیز نباید بخورم! پدر و مادرم هنگامی به راز مشترک من و سارا باجی پی بردند که کار از کار ‏گذشته‌بود و من به‌جای تلف شدن از گرسنگی، بیماری را از سر گذرانده‌بودم و سر حال آمده‌بودم. ‏پس سارا باجی، همچون خواهری واقعی، مرگ را از من دور کرده‌بود.‏

چندی بعد به اردبیل کوچیدیم، و البته سارا باجی هم با ما آمد. او دیگر عضوی از خانواده‌ی ما ‏به‌شمار می‌رفت. یکی از عموهایم خانه‌ی بزرگی برای کرایه یافته‌بود. آن‌جا را "خانه‌ی رحمانی‌ها" ‏می‌نامیدند. پشت "مسجد سید احمد" قرار داشت. رحمانی‌ها می‌بایست خاندانی بسیار ثروتمند ‏بوده‌باشند، زیرا که این عمارتی پر شکوه بود: اندرونی و بیرونی داشت. از در کوچه به دالانی آجری ‏وارد می‌شدید، و سپس به حیاط بیرونی، که چندضلعی منظمی بود با کف و دیوارهای سنگی، با ‏حوض سنگی در میان و یک فواره، و سپس دالان دیگری بود، چند اتاق، یک طنبی بزرگ، و...، و ‏سرانجام حیاطی بزرگ و باغ‌مانند. البته از همه‌ی این عمارت ما تنها یک بالاخانه‌ی تنگ و یک "اتاق ‏مهمان" اجاره کرده‌بودیم و باقی خانه خالی بود.‏

با خواهر کوچکم و بچه‌های عمویم به‌زودی به همه‌ی اتاق‌های خالی و سوراخ – سنبه‌های عمارت ‏سرک کشیده‌بودیم و همه جا را یاد گرفته‌بودیم. در قایم‌باشک بازی کردن‌هایمان کم‌کم از زیرزمین‌ها و ‏انباری‌ها و دخمه‌های تاریک و ترسناک خانه سر در آورده‌بودیم. به روشنی پیدا بود که سال‌های ‏درازی پای هیچ انسانی به این جاها نرسیده‌است.‏

روزی، در یکی از دخمه‌ها، صندوق بزرگی یافتیم که زیر گرد و خاک نمناک سالیان گم‌وگور و پنهان ‏شده‌بود. با دستان کوچکی که از هیجان می‌لرزید، به کمک هم، در سنگین صندوق را بلند کردیم، و ‏چه می‌دیدیم: یک صندوق پر از پول! بسته‌های اسکناس را با سلیقه در آن چیده‌بودند و صندوق را پر ‏کرده‌بودند! هه...! عجب! گنج یافته‌بودیم! اما... این‌ها پول کجا بود؟ روی اسکناس‌ها تصویر مردی با ‏ریش و سبیل بود، و تصویر عمارت‌هایی غریب. مشتی از اسکناس ها را در آوردیم و با های و هوی ‏فراوان شروع به بازی و پراکندن آن‌ها کردیم. اما سارا باجی با دیدن آن‌ها در جا خشکش زد، رنگش ‏پرید و به سپیدی دیوار شد. گویی داس مرگ عزرائیل را دیده‌باشد، زبانش بند آمد و به لرزیدن افتاد. ‏از حال او در شگفت بودم. ما را از سرک کشیدن به این سوراخی‌ها منع کرده‌بودند و از مار و کژدم ‏ترسانده‌بودند. آیا کژدمی نیشش زد؟

با نگرانی پرسیدم: - سارا باجی، چی شد؟ چی شد؟
و او به ترکی پاسخ داد: - اولاری تئز قویون یئرینه بیردان گئدک... [آن‌ها را زود بگذارید سر جایشان، ‏برویم از این‌جا...]‏

از آن‌جا رفتیم، اما کسی حرف سارا باجی را گوش نداد و هر کدام چند اسکناس در دست دوان و پر ‏هیاهو پیش پدر و مادرم رفتیم: های، های... گنج پیدا کردیم، گنج پیدا کردیم...‏

مادرم شگفت‌زده خشکش زده‌بود و نمی‌دانست چه بگوید، اما پدرم نیز با دیدن اسکناس‌ها رنگش ‏پرید، خشمگین رو کرد به سارا باجی و گفت:‏

‏- مگر نگفته‌بودم که نگذار بچه‌ها به هر سوراخ‌سنبه‌ای سرک بکشند؟

سارا باجی می‌لرزید و چیزی نمانده‌بود که اشکش سرازیر شود. پدرم پول‌ها را از ما گرفت، جایی ‏پنهانشان کرد، و همچنان خشمگین گفت:‏

‏- اگر یک بار دیگر به آن‌جا ها بروید و از این چیز ها بیرون بکشید، پدرتان را در می‌آورم – و ردمان کرد. ‏هیچ نمی‌فهمیدم. جریان چه بود؟ داستان چه بود؟ به‌روشنی پیدا بود که هم سارا باجی و هم پدرم ‏پیش‌تر نیز از این اسکناس‌ها دیده‌اند.‏

شامگاه عمویی که واسطه‌ی اجاره‌ی خانه بود، آمد، اسکناس‌ها را از پدرم گرفت، یک چراغ قوه ‏برداشت، و ما را با خود به زیر زمین برد، جای صندوق را پرسید، و با گشودن آن، ناگهان گفت:‏

‏- په‌هووووو... عجب ثروتمند بوده‌اند...! اما این کاغذپاره‌ها امروز حتی ده شاهی هم نمی‌ارزند! ‏این‌ها پول زمان نیکالای است.‏

سپس نگاهی به ما انداخت، اسکناس‌هایی را که از پدرم گرفته‌بود به ما پس داد، و گفت:‏

‏- بگیرید! توی خانه باهاشان بازی کنید، اما به بچه‌های کوچه نشانشان ندهید! به آن بقیه هم ‏دست نزنید! برویم...، برویم!‏

من بسیار شادمان بودم. تا چندین روز با این پول‌ها دست از سر پدرم بر نمی‌داشتم و التماس ‏می‌کردم که ببریمشان به بازار، شاید کسی پیدا شد و آن‌ها را پذیرفت، و آن‌وقت ما هم پولدار ‏می‌شویم! پدرم تنها به سادگی من می‌خندید، سر تکان می‌داد، و می‌گفت:‏

‏- پسرجان! فکر نان کن که خربزه آب است!‏

سال‌های طولانی دیرتر برخی چیزها را فهمیدم. این‌ها اسکناس‌های زمان نیکالای تزار روسیه پیش ‏از انقلاب بالشویکی بود. در آن زمان، گروهی از "سفید"های فراری از انقلاب بالشویکی دار و ‏ندارشان را با خود برداشته‌بودند و به این سوی ارس گریخته بودند. این‌ها می‌بایست پول‌های یکی ‏از آن خانواده‌های فراری باشد. رحمانی‌ها نیز در دوران حکومت ملی آذربایجان در اردبیل از سران ‏فرقه‌ی دموکرات آذربایجان بودند و با شکست و فروپاشی حکومت ملی و در هنگامه‌ی کشتار و ‏غارت، دارایی‌هایشان را به برادر کوچکشان کاظم سپرده‌بودند، و به آن سوی ارس گریخته‌بودند. اما ‏هرگز نفهمیدم پول "سفید"های گریخته از بالشویک‌ها، اکنون، ده – یازده سال پس از حکومت ملی ‏آذربایجان در خانه‌ی رحمانی‌ها چه می‌کرد.‏

سارا باجی از روستایی به‌نام "نوبهار" از محال قاراداغ بود. او هنگام "دموکراتی شدن" همه‌ی کشت ‏و کشتارها را به چشم خود دیده‌بود و تا مغز استخوانش لمس کرده‌بود. پدر و مادر دلبندش را نیز، که هر ‏دو از فعالان فرقه و حکومت ملی بودند، در آن کشتار گم کرده‌بود. هیچ‌کس نمی‌دانست چه ‏بر سر آنان آمد: آیا آنان را نیز چماقداران خان کشته بودند و به دم اسب بسته‌بودند و تکه‌تکه ‏کرده‌بودند؟ آیا به درخت بسته‌بودندشان و به آتش کشیده‌بودند؟ آیا توانسته‌بودند به آن‌سوی آب ‏بگریزند؟ آیا هنگام فرار در آب‌های ارس ناپدید شده‌بودند؟ هیچ‌کس نمی‌دانست. پدر و مادر در روزهای ‏خون و آتش، دوان و هراسان سارا و قربان برادر چند سال کوچک‌تر از او را به آشنایی مورد اعتماد ‏سپرده‌بودند، و گریخته‌بودند، و دیگر هرگز هیچ‌کس آن دو را ندیده‌بود.‏

آن آشنا پس از چندی انتظار، چاره را در آن یافته‌بود که خواهر و برادر را از هم جدا کند و هر یک را به ‏سویی روان کند. سارا نمی‌دانم چگونه در اردبیل به یک ساعتساز شرافتمند به‌نام میرزا جلیل ‏سپرده شده‌بود، و میرزا جلیل پس از آن که هشت – نه سال سارا را در خانه‌های گوناگون ‏گردانده‌بود، سرانجام در نمین به ما سپرده‌بودش.‏

معنای اشک‌هایی را که سارا باجی می‌ریخت تنها اکنون می‌توانستم بفهمم. در ذهن خود ‏می‌جستم و به یاد می‌آوردم که او بیش از هر کس از برادرش قربان سخن می‌گفت، برای او ترانه ‏می‌خواند، و می‌گریست. سال‌های بی پایان، حسرت دیدار برادر و نام او بر زبان سارا باجی بود.‏

و سپس هنگام آن رسید که میرزا جلیل بیاید، به‌جای پدر اجازه بدهد و سارا باجی را شوهرش ‏دهند. سارا باجی از خانه‌ی ما به خانه‌ی شوهر کوچید. شوهرش در بازار اردبیل میان سراهای ‏گوناگون کولبری می‌کرد و فرش جابه‌جا می‌کرد. خانه‌شان در محله‌ی "پیرمادار" اردبیل و در انتهای ‏شهر بود. دو خانه آن‌سوتر از خانه‌ی آنان تا چشم کار می‌کرد کشتزارهای بیرون اردبیل گسترده ‏شده‌بود. من با مأموریت‌هایی از سوی مادرم گاه به خانه‌ی آنان می‌رفتم. سارا باجی نیز مرتب پیش ‏ما می‌آمد، کارهایمان را می‌کرد، رخت‌هایمان را می‌شست. اما اکنون جای خالی برادر را گویی ‏بیش‌تر حس می‌کرد: شوهرش او را کتک می‌زد، و سارا باجی هنگام تعریف کتک خوردن‌هایش برای ‏مادرم، اشک‌ریزان می‌گفت:‏

‏- قردشیم اولسه‌ی‌دی... قردشیمی تاپسه‌ی‌دیم... [برادرم اگر بود... برادرم را اگر پیدا می‌کردم...]‏

من با شنیدن این‌ها خشمگین می‌شدم و می‌خواستم بروم و لگدی نثار مش‌اسماعیل کنم! پدرم ‏یکی دو بار مش‌اسماعیل را کناری کشید و پندش داد، اما این دخالت کار را خراب‌تر کرد. سارا ‏باجی پی‌درپی پنج فرزند به‌دنیا آورد، و اکنون تنها یک آرزو برایش مانده‌بود: برادرش را پیدا کند.‏

گاه از این و آن چیزهایی می‌شنید و شادمان می‌شد از این که سر نخی از برادرش یافته‌است، و ‏هنگامی که مدت زیادی می‌گذشت و خبری نمی‌شد، غمگین و افسرده می‌شد. اما روزی سارا ‏باجی با داستانی شگفت به خانه‌ی ما آمد:‏

‏- نشسته‌بودم و داشتم بچه رو می‌خوابوندم که در حیاط باز شد، یه مرد بیگانه، و بعد "اون" وارد ‏شدن [سارا باجی شوهرش را همواره "اون" می‌نامید]. گفتم اوا! این وقت روز "اون" توی خونه ‏چیکار میکنه؟ نکنه مَرده رو آورده خونه رو، یا چه می‌دونم فرشی چیزی بهش بفروشه؟ "یا الله، یا ‏الله" گفتن و اومدن و رفتن توی اون یکی اتاق. "اون" از پشت در گفت: "زن، چای بیار!"‏

بلند شدم رفتم توی آشپزخونه، و چای دم کردم، از اون‌جا می‌شنیدم که یه چیزهایی میگن و پق و ‏پق میخندن. در اتاقو باز کردم، سینی چایی رو سروندم تو، و داشتم درو می‌بستم که "اون" گفت: ‏‏"خودت هم بیا!"‏

اوا! این دیگه چه رسم تازه‌ایه؟ منو چرا می‌بره قاطی مردا؟ چاره‌ای نداشتم، رومو گرفتم، سرمو ‏انداختم پایین، و رفتم توی اتاق. این دفعه "اون" گفت: "چای بگیر جلوی مهمون!" عجب بساطیه‌ها! ‏تا حالا هیچ وقت از این جور کارها به من نگفته‌بود. چادرو لای دندونام گرفتم، سینی رو بلند کردم و ‏کجکی جلوی مهمون گرفتم. یهو چشام افتاد تو چش مهمون، انگاری بند دلم پاره شد. چه‌قدر به ‏چِشَم آشنا بود... چه‌قدر به چِشَم آشنا بود... خدایا، این کیه؟ دستم لرزید. چای لب‌پر زد و ریخت ‏توی نعلبکی. مرده همین طور که تو روم نگاه می‌کرد، خندون خندون چایی رو برداشت و گذاشت ‏روی گلیم. همین‌جور توی فکر برگشتم که از اتاق برم بیرون، مهمون گفت:‏

‏- خواهر، اگه زحمتی نیست توی حیاط یه آب بریز رو دستم، وضو بگیرم!‏

اوا! مرده اونجا نشسته، چرا جای اون به من میگه؟ "اون" هم از اون طرف میگه "بفرمایین! ‏بفرمایین!" نکنه این مرده رو آورده که خود منو بهش بفروشه؟ خدایا چیکار کنم؟ سینی خالی رو توی ‏دهلیز ول کردم و رفتم توی حیاط، آفتابه رو پر آب کردم و ایستادم کنار چاله. مرده اومد، چمباتمه ‏زد، دست‌هاشو جلو آورد. با یه دستم چادرو گرفته‌بودم و با اون یکی دستم آب می‌ریختم. یه کم ‏دست‌هاشو شست، بعد کف دست‌هاشو پر آب کرد و یهو پاشید توی صورتم! اوا! این مرده پاک ‏خل ِ دیوونه است انگاری! هنوز به خودم نیومده بودم که یهو گفت:‏

‏- ای سارا، ای سارا... پس نشناختی برادرت قربان رو؟

یهو پاهام سست شد، نشستم روی زمین. آفتابه از دستم ول شد. هنوز به خودم نیومده بودم یهو ‏دیدم قربان منو گرفته توی بغلش های‌های اشک می‌ریزه و توی گوشم می‌خونه:‏

‏- ای سارا... ای سارا... خواهرکم... اگه بدونی... جایی توی دنیا نمونده که توی این بیست سال ‏دنبالت نگشته‌باشم... خواهرکم... خواهرکم... دردت بجونم... چی‌ها کشیدی...؟ چی‌ها سرت ‏اومد...؟

سارا باجی می‌گریست. مادرم نیز، که برای رساندن این خواهر و برادر به هم هر کاری که ‏می‌توانست کرده‌بود و به همه جا نامه نوشته‌بود، اشک می‌ریخت. و من به‌زحمت جلوی ریختن ‏اشک‌هایم را گرفته‌بودم.‏

قربان قارداش راننده‌ی کامیون بود، و پیدا بود که او نیز در روزهای آتش و خون به انسان‌های ‏شرافتمندی سپرده شده‌بود. او در تبریز خانه و خانواده‌ی خود را داشت. چند بار ‏خواهرش سارا را به تبریز و به زیارت مشهد برد، و کمک‌هایی کرد. اما او نیز دردها و ‏گرفتاری‌های خود را داشت. سارا باجی از رنج رهایی نیافت. ‏چندی بعد شوهرش علیل شد و دیگر نتوانست در بازار باربری ‏کند یا حتی بار را روی چرخ دستی جابه‌جا کند. سارا باجی خود می‌بایست با کلفتی سر خانه‌ی این ‏و آن و نانوایی در تنور خانه، شوهر اسیر رختخواب و پنج فرزند را نان بدهد.‏

‏25 سال پیش سارا باجی، یکی دیگر از فرزندان رنج‌های سرزمینم، خواهر بزرگم، بسیار زودهنگام و در فقری سیاه ‏از میان ما رفت.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 December 2012

آینده‌ی ملت‌ها

ترجمه‌ی بسیار کوتاهی دارم که در وبگاه‌های ایران امروز، انجمن قلم آذربایجان، و نیز در این نشانی ‏موجود است.‏

ناتان شاخار ‏Nathan Shachar، یکی از نویسندگان روزنامه‌ی سوئدی ‏Dagens Nyheter‏ در ارتباط با ‏پروژه‌ی استقلال کاتالونیا از اسپانیا می‌گوید که "هیچ توهینی بدتر از آن نیست که به گروهی ‏بگویید که حق ندارند خود را ملت بنامند".‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 November 2012

ماریا فارانتوری - 65

چند روز بعد، 28 نوامبر، ماریا فارانتوری ‏Maria Farantouri، خواننده‌ی بزرگ یونانی 65 ساله می‌شود ‏‏(زاده 1947). او یکی از چهره‌ها و نغمه‌سرایان دوران انقلابی‌گری نسل من بوده‌است. 16 ساله بود ‏که میکیس تئودوراکیس ‏Mikis Theodorakis‏ آهنگساز بزرگ یونانی صدا و استعداد او را کشف کرد. ‏اما من فارانتوری را نخست 9 سال دیرتر، در سال 1351 (1972) در صفحه‌ی موسیقی متن فیلم زد ‏Z‏ که در خوابگاه دانشجویی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) دست‌به‌دست می‌گشت، کشف ‏کردم.‏

فارانتوری و تئودوراکیس با روی کار آمدن "حکومت سرهنگان" در یونان (1974 – 1967) به‌ناگزیر ‏میهن خود را ترک کردند و در همه‌ی آن سال‌ها با نغمه و آواز خود بر ضد حکومت سرهنگان و برای ‏جهانی زیباتر و انسانی‌تر جنگیدند.‏

فارانتوری صدایی بم و تیره و بسیار گیرا دارد، و در نوشته‌ای به مناسبت 85 سالگی تئودوراکیس ‏نوشتم که با این صدا دل‌های جوانمان را در کمند اسیر می‌کرد، می‌کشید و با خود می‌برد.‏

او در سال‌های تبعید و پس از آن در جهان جنبش‌های "چپ" و "انقلابی" چهره‌ای ارجمند و ‏دوست‌داشتنی بوده‌است و بارها در کشورهایی چون کوبا (با حضور فیدل کاسترو) و جمهوری ‏دموکراتیک آلمان (همان آلمان شرقی که در سال 1989 فرو پاشید)، و... کنسرت‌هایی با هزاران ‏شنونده برپا کرده است.‏

سازمان مجاهدین خلق (یا شورای مقاومت ملی، یا هر چه می‌خواهید بنامیدش) که همواره در پی ‏گرم کردن خود در پرتو ستارگان درخشان دنیای هنر بوده‌است و به راه‌های گوناگون آنان را در خدمت ‏خود گرفته‌است (مرضیه، عارف، الهه، منوچهر، شاپور باستان‌سیر و ...)، شگفت نیست که ‏‏"اسلامی بودن" خود را فراموش کرد و به سراغ این خاطره‌ی درخشان و "چپ" سال‌های ‏انقلابی‌گری دوران شاه نیز رفت و، به روشی که بر من روشن نیست، توانست قاپ فارانتوری را نیز ‏بدزدد. خبرهایی از دیدار مریم رجوی با فارانتوری در سال 2005 و یا شرکت فارانتوری در مراسم نوروز ‏سازمان مجاهدین در اینترنت یافت می‌شود.‏

اما این‌ها چیزی از عشق من به صدای شگفت‌انگیز ماریا فارنتوری با موسیقی زیبای تئوردوراکیس ‏نمی‌کاهد، همچنانکه هنوز مرضیه و الهه و عارف را نیز دوست می‌دارم، نه برای مجاهدین، که برای ‏هنر خود آنان.‏

فارانتوری در سال‌های 1989 تا 1993 عضو پارلمان یونان بوده‌است. او و شوهرش هر دو عضو حزب ‏‏"جنبش سوسیالیستی پان هلنیست" معروف به پاسوک ‏PA.SO.K‏ (سوسیال دموکرات) هستند. ‏اما... ای کاش در هیچ جای جهان لازم نمی‌شد که هنرمندان در کار سیاسی آلوده شوند. یا... چه ‏می‌دانم...‏

نمونه‌هایی از نغمه‌های فارانتوری: 1، 2، 3‏

و این‌جا به‌ترکی می‌خواند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 November 2012

فادو

چند روزی در لیسبون پایتخت پرتغال بودم و دیشب برگشتم. این بار سفرنامه‌ای نمی‌نویسم، زیرا ‏برخی از دوستان گله‌مندند که درازنویسی می‌کنم و ایشان وقت ندارند که مزخرفات مرا ‏بخوانند! این بار چیزهایی را فهرست‌وار می‌نویسم، و این می‌شود تنها یک فادو، و نه فادوها ‏‏(برخلاف دابلینی‌ها یا تورکوها).‏

فادو ‏Fado‏ هم‌ریشه با ‏fate‏ انگلیسی، این‌جا به‌معنای "[گله از] سرنوشت"، گونه‌ای موسیقی ‏پرتغالی‌ست، برای آواز همراه با ساز.‏

‏- در گله‌گزاری از سرنوشت می‌توانم بگویم که همان دم ورود به لیسبون، راننده‌ی تاکسی که ما را ‏از فرودگاه به آپارتمان کرایه‌ای‌مان در محله‌ی قدیمی آلفاما ‏Alfama‏ می‌رساند، سرمان کلاه گذاشت، ‏با محاسبات نامفهوم و بی سروته به‌جای رقمی که تاکسی‌متر نشان می‌داد 25 یورو کرایه و با ‏پررویی 5 یورو هم انعام گرفت، و تازه، به‌جای مقصد ما را چند کیلومتر پس از مقصد در میدانی پیاده ‏کرد، کوچه‌ای را نشان داد، و گفت که آن‌جا یک‌طرفه است و بهتر است خودمان پیاده برویم! چاره‌ای ‏نماند جز آن‌که با پرداخت شش یورو به یک تاکسی دیگر خود را به خانه برسانیم.‏

هرچند که کرایه‌ی تاکسی نخست کمتر از نیمی از کرایه‌ای بود که تاکسی‌های "رسمی" ‏استکهلم برای رساندن مسافر از فرودگاه آرلاندا تا شهر می‌گیرند، و هرچند که صحبت‌های دوستان ‏در تاکسی شاید مایه‌ی اشتباه راننده در نشانی مورد نظر ما شد، اما این ماجرا سخت بر دوستان ‏گران آمد. سوزش این درد هنگامی تیزتر شد که تاکسی بازگشتمان از شهر به فرودگاه، در همان ‏مسیر، کمتر از ده یورو خرج برداشت!‏

‏- بند بعدی فادو رستورانی‌ست در "سر گردنه"ی قلعه‌ی معروف جرج قدیس ‏St. George Castle، ‏به‌نام ‏Restaurante Arco do Castelo، که با آن‌که قیمتی در حدود رستوران‌های سوئد از ما گرفت، ‏اما دوستان احساس کردند که نقره‌داغ شده‌اند، از جمله برای این‌که غذاهایی بسیار بهتر و مفصل‌تر ‏از آن را در جاهای غیر توریستی شهر به نیمی از آن قیمت خوردیم، با شراب بیشتر.‏

‏- و بند پایانی گله‌گزاری، از هواست که در دو روز نخست بارانی بود و در روز دوم، پس از بیرون ‏آمدنمان از موزه‌ی کاشی، آن‌چنان باد و بارانی بود که به خانه فراریمان داد.‏ اما در روزهای بعدی هوا آفتابی و دل‌پذیر بود.‏

‏- پرتغال کشور نماهای کاشی‌کاری‌شده است. یک موزه‌ی کاشی دیدنی نیز در لیسبون هست، که ‏به‌ویژه بخش کاشی‌های مدرن آن بسیار جالب است.‏

‏- شبی، و روزی، به قدم زدن در پس‌کوچه‌های تنگ و سنگ‌فرش و سربالایی‌ها و سرازیری‌ها تند ‏بخش قدیمی شهر گذشت. بسیار دیدنی و زیبا. مقادیری نیز با تراموای و خط معروف 28 در شهر ‏گشتیم.‏

‏- آپارتمان کرایه‌ای‌مان‏ در یکی از همین کوچه‌های تنگ و سنگ‌فرش بود، با پنجره‌هایی رو به دریا و ‏بندرگاه، با چشم‌اندازی گسترده.‏

‏- دیدارمان از موزه‌ی معروف گول‌بنکیان ‏Gulbenkian‏ از جالب‌ترین بخش های این سفرمان بود. ‏کالوست گول‌بنکیان، ارمنی زاده‌ی عثمانی (ترکیه‌ی بعدی) یکی از بزرگ‌ترین دلالان نفت در آغاز ‏سده‌ی گذشته‌ی میلادی، معروف به "آقای پنج درصد"، یکی از ثروتمندترین اشخاص آن هنگام، و ‏یکی از بزرگترین کلکسیونرهای جهان بود. در موزه‌ای که از کلکسیون‌های او بر پا شده، عتیقه‌های ‏فراوانی از کشورهای آسیا و اروپا و افریقا، و از جمله ایران، و به‌ویژه از کاشان و از دوران صفوی وجود ‏دارد. اما جالب‌ترین اتفاق در این موزه برای من، دیدن پیکره‌ی معروف "بهار" کار آلفرد ژانیو پیکرتراش ‏نامدار فرانسوی بود.‏ هیچ انتظار نداشتم آن‌جا ببینمش.‏

‏- روزی نیز به دیدار از بخش تازه‌تر لیسبون و مراکز تجاری آن، و نیز دیدار از مرکز فرهنگی "به‌لم" ‏Belem، دیر ژرونیموس ‏Jeronimos Monastery، آرامگاه واسکو دا گاما، ‏دریانورد بزرگی که راه دریایی پرتغال به هند را یافت، و ستون یادبود عصر طلایی کاشفان پرتغالی ‏گذشت.‏

رستوران ترینداده ‏Cervejaria Trindade‏ توصیه می‌شود.‏
یک فادوی زیبا نیز در این نشانی می‌شنوید.‏
برای دیدن تصویر بزرگتر، روی عکس‌ها کلیک کنید. ‏و همین...‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 November 2012

Minnen från Roudaki Hall خاطره‌ای از تالار رودکی


Jag skrev tidigare om att Teherans Roudaki konserthus har nämnts i programmet Önska i P2. Den 5 ‎november var jag med i Önska i P2, berättade minnen från ett besök på Roudaki Hall i Teheran i ‎mitten av 1970-talet, och önskade två stycken av den stora Azerbajdzjanska tonsättaren Kara ‎Karayev (Från höger: Karayev, Sjostakovitj, och Sjostakovitjs fru Irina). ‎متن فارسی در ادامه

Programmet finns att lyssna till i månadsarkivet tom den 5 december. Gå till denna adress som har ‎rubriken ”Sju skönheter censurerade”, läs om programmet, och klicka på "Lyssna (60 min)" i den ‎högra kolumnen. Min del börjar efter 24 minuter.‎

Det finns en rolig kommentar till just mina minnen i kommentarsrutan på samma sida. Det är en ‎person som heter "Irani" (betyder "iraniern" på persiska) som skriver såhär:

"Ang. s.k censuren...‎
Du som är programledare för detta program:

Du ska inte släppa in vem som helst i direktsändning för att tala en massa osanningar utan att själv ‎ha tillräcklig med kunskap om 70-talets Iran!! Hoppas du förstår detta!! Gör du inte det kommer jag ‎att kontakta din chef!!
Det denne man berättade är så långt ifrån sanning att jag föreslår att du samlar dina egna ‎kunskaper om det, så att jag slipper ödsla min värdefulla tid för att förklara för dig!! Du vet att vi ‎lever i ett info-samhälle? Om du ändå vill sända sådant, skaffa mer information om Iran under ‎Shahens tid, exv att höra fakta från andra iranier som finns gott om här i Sverige! Iran under 70-talet ‎var betydligt bättre land jämfört med många europeiska länder.........tro inte på vad som helst"


Och vad kan jag säga till denna rojalist utom att han/hon visar mycket väl vilka attityder kunde ‎censurmyndigheten ha haft på den tiden. Denna person är antingen så pass Shah-vänlig så att ‎han/hon drömmer om att vrida tiden tillbaka och få allting som det var inklusive censur och tortyr, ‎eller så är han/hon ung och inte har upplevt den tidens skräckvälde. Dessutom har han/hon inte ‎fattat vilket land han/hon bor i och vad yttrandefrihet eller mänskliga rättigheter betyder. ‎Lyckligtvis har Ulf Myrestam, kanalchef i P2, skrivit ett tillräckligt bra svar till denna kommentar.‎

پیشتر نوشتم که در برنامه‌ی موسیقی کلاسیک درخواستی شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد از تالار ‏رودکی نام برده شده‌است. روز پنجم نوامبر در این برنامه شرکت داشتم، خاطره‌ای از تالار رودکی ‏تعریف کردم، و دو قطعه از آثار آهنگساز بزرگ آذربایجانی قارا قارایف ‏Kara Karayev‏ به درخواست من ‏پخش شد. این برنامه تا تاریخ 5 دسامبر در بایگانی رادیو موجود است. در این نشانی با عنوان ‏‏"هفت‌پیکر سانسور شد" روی ‏Lyssna (60 min)‎‏ در ستون سمت راست کلیک کنید، برنامه را تا ‏دقیقه‌ی 24 جلو بکشید، و بشنوید.‏

خاطره‌ای که تعریف کردم، این است: «تالار رودکی در پایان دهه‌ی 1960 ساخته‌شد، تالار زیبایی بود ‏که در آن موسیقی کلاسیک، سنفونی‌ها، اپراها، بالت، و غیره اجرا می‌شد، و هنرمندان نام‌آور ‏جهان برای اجرای برنامه میهمان آن بودند. از جمله رودولف نوره‌یف رقاص بزرگ جهان آن‌جا ‏رقصیده‌است، اگر اشتباه نکنم حتی هربرت فون کارایان آن‌جا رهبر میهمان بوده‌است، و همین‌طور ‏زوبین مهتا. اما این تالار پاتوق اشراف تهران، دیپلمات‌های خارجی، و افراد متمول بود. همه با کت و ‏شلوار و کراوات به آن‌جا می‌آمدند.‏

من دانشجوی فقیری بودم که در ضمن "شورشی" هم بودم، بر ضد جنگ ویتنام تظاهرات کرده‌بودم، ‏و پلیس امنیتی مرا گرفته‌بود و زندانی کرده‌بود. با این‌همه عاشق موسیقی کلاسیک هم بودم و این ‏موسیقی را از رادیو یا صفحه‌های گراموفون یا نوار کاست که در آن هنگام رواج داشت می‌شنیدم. تا ‏آن‌که روزی آگهی برنامه‌ای را در تالار رودکی دیدم که دیگر نمی‌شد به دیدن و شنیدن آن نروم: ‏ارکستری از مسکو می‌آمد، به‌رهبری نخستین زن رهبر ارکستر در سطح جهانی که نامش را ‏شنیده‌بودم، یعنی ورونیکا دودارووا ‏Veronika Dudarova‏ و آثاری که قرار بود اجرا کند، همه بهترین ‏آثار مورد علاقه‌ی من بودند: سنفونی پنجم شوستاکوویچ، و آثاری از شاگرد او و آهنگساز بزرگ ‏آذربایجانی قارا قارایف.‏

هر طوری بود لباسی قرض کردم، پول بلیت را فراهم کردم، و آخرش توی سالن بودم. با سنفونی ‏پنجم شوستاکوویچ بر ابرها سیر کردم، و در لحظه‌ای که منتظر بودم آن اتفاق عجیب بیافتد و برای ‏نخستین بار در طول تاریخ تالارهای موسیقی تهران نام آذربایجان و اثر یک آهنگساز بزرگ آذربایجانی ‏طنین اندازد، ناگهان رهبر ارکستر رو به جمعیت کرد و گفت که اثر به‌کلی دیگری از آهنگسازی دیگر و ‏غیر آذربایجانی را اجرا خواهد کرد، و من و دوستانم را سخت مأیوس کرد. قضیه روشن بود: اداره‌ی سانسور ‏شاهنشاهی نمی‌توانست بپذیرد که نام آذربایجان و یک اثر آذربایجانی در این تالار نفیس به‌گوش ‏برسد، و در واپسین لحظه آن بخش از برنامه را عوض کرده‌بودند. خود ایران منطقه‌ای ‏آذربایجانی‌نشین سه برابر جمهوری آذربایجان داشت و دارد با جمعیتی سه‌برابر جمهوری آذربایجان، ‏با همان زبان و فرهنگ، اما محروم از حق آموزش زبان مادری و برخورداری از موسیقی و فرهنگ ‏بومی. چگونه می‌شد ادارات فرهنگ و سانسور شاهنشاهی اجازه دهند نام و فرهنگ و موسیقی ‏آذربایجانیانی با آزادی آموزش زبان مادری و آموزش موسیقی بومی و... در تالار اشرافی کشوری با ‏ممنوعیت آموزش این زبان و فرهنگ به‌صدا در آید؟»‏

پیش و پس از صحبت من، دو اثر از آهنگسازی که اجازه نیافت آثارش را در تالار رودکی اجرا کنند، ‏پخش شد. همچنین گفتم که امروز زنان اجازه‌ی تک‌خوانی در این تالار را ندارند، اما وقت نشد بگویم ‏که اصلاً حرف بالت را هم نزنید که به‌کلی ممنوع است و حتی نام "رقص" را ممنوع کرده‌اند و ‏به‌جایش می‌گویند "حرکات موزون"!‏

پس از پخش برنامه، یک آقا یا خانم عصبانی که حتی آن‌قدر شهامت نداشته که نام واقعیش را ‏بنویسد، با نام مستعار "ایرانی" در زیر شرح برنامه‌ی آن روز کامنتی گذاشته و چنین نوشته‌است ‏‏[همه‌ی نشانه‌ها از خود "ایرانی" است]:‏

‏«درباره‌ی به‌اصطلاح سانسور...‏
آهای تویی که گرداننده‌ی این برنامه هستی، تو نباید بدون آن‌که خودت دانش کافی درباره‌ی دهه‌ی ‏‏1970 در ایران کسب کنی، هر کسی را به پخش مستقیم راه بدهی تا مشتی دروغ به هم ببافد!! ‏امیدوارم که این را می‌فهمی!! اگر نمی‌فهمی، من با رئیست تماس می‌گیرم!!‏

چیزهایی که این مرد تعریف می‌کند آن‌قدر دور از حقیقت است که من پیشنهاد می‌کنم تو خودت ‏دنبال جمع‌آوری اطلاعات بروی، تا لازم نباشد که من وقت گرانبهایم را برای توضیح دادن به تو تلف ‏کنم!! تو که می‌دانی ما در جامعه‌ی اطلاعات زندگی می‌کنیم؟ تو اگر می‌خواهی با این‌حال این ‏قبیل چیزها پخش کنی، دنبال اطلاعات بیشتری درباره‌ی ایران در زمان شاه برو، مثلاً واقعیت‌ها را از ‏زبان ایرانیان دیگری بشنو که در سوئد فراوان هستند! ایران در دهه‌ی 70 کشوری بسیار بهتر از ‏خیلی از کشورهای اروپایی بود......... هر چیزی را باور نکن!»‏

این آقا یا خانم، با این لحن و این سطح برخورد، خیلی خوب نشان می‌دهد که دستگاه‌های سانسور ‏در دوران شاه چه شیوه‌ی برخوردی داشتند. ایشان یا از آن شاه‌دوستانی‌ست که در رؤیای بازگشت ‏به آن دوران با هر آنچه بود به سر می‌برد، و یا از جوانانی‌ست که خفقان آن دوران را هرگز لمس ‏نکرده‌اند. او همچنین به‌روشنی نشان می‌دهد که در طول زندگی در سوئد هیچ نیاموخته و هیچ ‏تصوری از آزادی بیان یا حقوق بشر ندارد. خوشبختانه رئیس شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد پاسخ خوبی ‏به ایشان داده‌است:‏

‏«سلام ایرانی!‏
من مدیر مسئول پخش برنامه‌ی درخواستی شبکه‌ی دوم هستم و بسیار مایلم که دیدگاهم را ‏درباره‌ی مسائلی که مطرح می‌کنی، بیان کنم:‏

موسیقی درخواستی شبکه‌ی دوم برنامه‌ای‌ست که در آن احساس و خاطرات شنوندگان از ‏موسیقی جای مهمی دارد. این خاطرات اغلب داستان‌هایی بسیار شخصی و مهیج هستند و ‏ادعایی بیرون از این چارچوب نیز ندارند. مصاحبه با شیوا در روز دوشنبه نیز چیزی بیش از این نبود.‏

از آن‌جایی که موسیقی کلاسیک برای بسیاری بخش مهمی از زندگی را تشکیل می‌دهد، روشن ‏است که بازتاب‌هایی از مسائل سیاسی و اجتماعی نیز از آن سر در می‌آورد، اما برنامه‌ی ‏درخواستی محفلی برای بحث پیرامون آن مسائل نیست و از این رو ما وارد این جدل‌ها نیز ‏نمی‌شویم. در برنامه‌ی درخواستی، موسیقی در کانون توجه است، و این‌چنین نیز خواهد بود. ‏آغوش ما به روی داستان‌های بیشتر درباره‌ی موسیقی از همه جای جهان باز است!‏
رئیس شبکه، اولف میره‌ستام»‏

اگر سایت رادیوی سوئد در کشور شما کار نمی‌کند، دو قطعه‌ی درخواستی مرا در نشانی‌های زیر ‏بشنوید:‏
رقص دختران از بالت "گذرگاه رعد"‏
والس از بالت "هفت‌پیکر" (روی خمسه‌ی نظامی گنجوی)‏
عکس از راست قارایف، شوستاکوویچ، و ایرینا همسر شوستاکویچ

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 November 2012

بدرود حسین قهرمان

امروز خبر یافتم که یکی از یاران دیرین، احمد تقوی کلجاهی، معروف به حسین قهرمان، ترکمان ‏کرده‌است. خبری دردآور بود و دقایقی طول کشید تا معنا و محتوای آن را دریابم. و آنگاه بغض گلویم ‏را گرفت.‏

من با حسین در دفتر حزب توده ایران، همان دفتری که به تحریک هادی غفاری به یغما رفت، آشنا ‏شدم اما هرگز با نام اصلی او سروکاری نداشتم، و این شاید نخستین بار است که آن را می‌بینم. ‏حسین در آغاز کار من در ضبط نوارهای "پرسش‌وپاسخ" کیانوری در انتظامات این جلسه‌ها همکاری ‏می‌کرد. کیانوری با جمعیتی در یکی از اتاق‌ها می‌نشست، و باقی جمعیت در راهروها و راه‌پله‌های ‏ساختمان از بلندگوهایی به سخنان کیانوری گوش می‌دادند. حسین جایی نزدیک کیانوری ‏می‌نشست، و پیوسته نگران از پنجره‌ها سرک می‌کشید تا مبادا تک‌تیراندازی در حال نشانه‌روی به‌سوی ‏این اتاق باشد. و سرانجام حسین بود که در یکی از جلسه‌های بعدی کیانوری را واداشت تا جایش ‏را عوض کند و طوری بنشیند که از بیرون در دیدرس نباشد.‏

حسین قهرمان، دانشجوی پیشین پلی‌تکنیک و زندانی سیاسی زمان شاه، در آن هنگام، همزمان، ‏با کارهای چاپ و توزیع "نامه مردم" و دیگر نشریات حزب نیز درگیر بود و از جان مایه می‌گذاشت.‏

پس از تسخیر دفتر به‌دست چماقداران، حسین را کم دیدم. و سپس در سپتامبر 1983 او را ‏در هواپیمایی که قرار بود ما را از باکو به مینسک ببرد، باز یافتم: ما را از اردوگاه زاغولبا، و حسین و ‏گروهی دیگر را از اردوگاه سومقائیت می‌بردند تا در مینسک اسکان دهند.‏

در میسنک حسین را نیز چون دیگران به "کار گل" گماشتند، اما به یاد ندارم چه کاری. او اهل جار و ‏جنجال نبود و سر در کار خود داشت. و سرانجام او نیز سه سال بعد از من، در 1989، شوروِی را ‏ترک کرد و کم‌کم در شهر اسن آلمان جا گرفت. در دیداری که در مینسک با لطفیار ایمانوف داشتیم، ‏و در این نشانی شرحش را نوشته‌ام، حسین نیز حضور داشت و ایمانوف صفحه‌هایی به یادگار به او نیز داد. آن‌جا در دو عکس گروهی چهره‌ی او ‏را می‌بینید: در عکس نخست او نفر سوم از راست است، و در عکسی از هفته‌نامه آذربایجانی ‏‏"ادبیات و هنر" او نفر نخست از راست است، با هدیه‌های ایمانوف در دست. عکس تازه‌تری از او در این و این نشانی می‌یابید.‏

حسین قهرمان (احمد تقوی کلجاهی) از آن جان‌هایی بود که گویی برای آن پا به هستی نهاده‌اند ‏که با سوختن و سوزاندن خود تاریکی‌ها را برای دیگران واپس برانند. یادش گرامی باد!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 November 2012

باند - 50

هم‌زمان با نمایش تازه‌ترین فیلم جیمز باند به‌نام "اسکای‌فال" پنجاه سال از نمایش "دکتر نو" ‏می‌گذرد که نخستین فیلم بر پایه‌ی شخصیت خیالی کتاب‌های یان فلمینگ بود.‏

جرج لیزن‌بی ‏George Lazenby‏ بازیگر استرالیایی که در سال 1969 در پنجمین فیلم باند در این ‏نقش ظاهر شد، از بازی در فیلم بعدی سر باز زد، این مأمور مخفی خیالی را به دایناسور تشبیه کرد ‏و پیش‌بینی کرد که جیمز باند در سینما آینده‌ای ندارد. اما او سخت در اشتباه بود. جیمز باند و ‏فیلم‌هایش زنده ماندند و با "اسکای‌فال" باند حیات تازه‌ای می‌یابد.‏

بی‌گمان کسانی از شما خوانندگان گرامی، و به‌ویژه دوستانم، اکنون دارید از خود می‌پرسید که چرا ‏و چگونه شیوای اپرای کوراوغلو و "اتاق موسیقی" و "پرسش‌وپاسخ" دارد درباره‌ی جیمز باند، این ‏نماینده‌ی "روباه پیر، و خدمتگزار ملکه بریتانیا"، سرباز مدافع امپریالیسم جهانخوار، فرآورده‌ی دوران ‏جنگ سرد و دشمن شوروی، و... می‌نویسد؟

کافیست بگویم که باید میان جهان خیالی فیلم و سینما و تفریح، و جهان واقعی تفاوت گذاشت. اما ‏اضافه می‌کنم که یان فلمینگ خالق جیمز باند خود در جایی نوشته‌است که در آغاز یک سازمان ‏مخوف شوروی به‌نام سمرش ‏SMERSH‏ در داستان‌هایش ساخته‌بود، اما با مشاهده‌ی آثار مثبت ‏سیاست "همزیستی مسالمت‌آمیز" نیکیتا خروشّوف، آن سازمان را کنار گذاشت و دشمن را در ‏سپکتر ‏SPECTRE‏ جا داد که یک سازمان ایدئولوژیک مستقل از کشورها بود. این روند تا آغاز دهه‌ی ‏‏1980 در فیلم‌های جیمز باند برقرار بود، اما از این هنگام و به‌دنبال دخالت نظامی شوروی در ‏افغانستان، تا چندی پس از فروپاشی شوروی، سازندگان جیمز باند نقش "بد" این فیلم‌ها را به ‏‏"روس"ها می‌دادند.‏

[جیمز باند (راجر مور) با ستارگان سوئدی (از راست) بریت اکلند، و مائود اولوفسون در فیلم "مرد ‏تپانچه‌طلایی"‏]

من فیلم‌های جیمز باند را برای تفریح ‏دوست دارم. ‏دیشب با دوستی به دیدن "اسکای‌فال" رفتیم. این یکی از بهترین فیلم‌های باند است. پیش‌تر ‏نوشته‌ام چگونه شبی در نوروز 1353 فیلم "الماس‌ها ابدی‌اند" نجاتم داد، و از تأثیر آن و احساس ‏شگفت‌انگیز پس از دیدن فیلم گفته‌ام. اکنون می‌بینم که در آن احساس تنها نبوده‌ام. خانم ‏شرشتین گزلیوس ‏Kerstin Gezelius‏ از فرهنگی‌نویسان روزنامه‌ی سوئدی داگنز نی‌هتر می‌نویسد: ‏‏«[... پس از دیدن فیلم‌های جیمز باند، از سینما که بیرون می‌آیی] باید احساس کنی که روی ابرها ‏راه می‌روی، همه‌ی حواس چندگانه‌ات تیز شده‌اند، تندتر واکنش نشان می‌دهی، و سرشار از تنها ‏یک پیام هستی: استیل، هم درونی و هم بیرونی، مهم‌تر از زنده‌ماندن یا مردن است.» ‏(26 اکتبر) ‏و من این‌بار ‏نیز احساس مشابهی داشتم.‏

آواز تماتیک "اسکای‌فال" را خواننده‌ی خوش‌صدای انگلیسی ‏Adele‏ خوانده‌است. بسیار زیبا. اما من ‏از شنیدن صدای شرلی بسی، به‌ویژه در "الماس‌ها ابدی‌اند" و "پنجه طلایی" سیر نمی‌شوم. این‌جا ‏او "الماس‌ها ابدی‌اند" را در مراسم جشن تولد هشتادسالگی میخائیل گارباچوف می‌خواند. باز هم ‏بگویید که جیمز باند ضد شوروی بود! یا مبادا گارباچوف بود که خیانت کرد؟! ‏لارا فابیان نیز در همین کلیپ بسیار زیبا می‌خواند.‏


و جیمز باند ِ جیمز باندها به نظر من، البته شون کانری بود. اما دانیل کریگ هم دارد خوب پیش ‏می‌رود.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

28 October 2012

در ستایش ستوده

خبر رسید که پارلمان اروپا جایزه‌ی حقوق بشر به‌نام ساخاروف را امسال به نسرین ستوده و جعفر
‏پناهی اهدا کرده‌است. من به سهم خود بسیار شادمانم و به هر دوی آنان صمیمانه شادباش ‏می‌گویم، هر چند که نسرین ستوده هم‌اکنون در زندان و با اعتصاب غذا در مرز میان مرگ و زندگی ‏به‌سر می‌برد. (مجسمه‌ی آندره‌ی ساخاروف در دانشگاه سن‌پترزبورگ)‏

به نظر من هیچ جایزه‌ی دیگری نیز به اندازه‌ی جایزه‌ی ساخاروف برای این دو محروم از آزادی بیان، و ‏به‌ویژه برای نسرین ستوده پر معنا نبود.‏

آکادمیسین آندره‌ی دیمیتریه‌ویچ ساخاروف (1989 – 1921) نیز در زمان و مکان و شرایطی زبان به ‏اعتراض گشود که از نظر محدودیت بیان هیچ کم از شرایط امروز جمهوری اسلامی نداشت. این دانشمند بزرگ و پدر بمب ‏هیدروژنی اتحاد شوروی، با ادراک آن‌چه این سلاح‌ها می‌توانست بر روزگار بشریت بیاورد، نخست با ‏برنامه‌ی امریکا برای آزمایش سلاح‌های هسته‌ای در جو زمین به مخالفت برخاست، و سپس از ‏برنامه "دفاع ضد موشک‌های بالیستیک" کشور خود انتقاد کرد. او را از کار در صنایع نظامی باز داشتند و به تدریس فیزیک در دانشگاه برش گرداندند.‏

او یکی از بنیانگذاران کمیته‌ی حقوق بشر اتحاد شوروی بود که در سال 1970 بنیاد نهاده‌شد. در ‏سال 1980 در پی تظاهرات و اعتراض به حمله‌ی شوروی به افغانستان کارش به تبعید و بازداشت ‏خانگی در شهر گورکی کشید (نیژنی نووگورود اسبق و کنونی، که سفر به آن برای خارجیان ممنوع ‏بود). در سال 1984، یعنی هنگامی که ما در شوروی بودیم، همسر او را بازداشت کردند و ‏ساخاروف دست به اعتصاب غذا زد و خواستار آن بود که به همسرش اجازه دهند برای عمل ‏جراحی قلب به امریکا برود. ساخاروف را به بیمارستان بردند و با خشونت خوراک در حلقش کردند.‏

در سال 1985، باز هنگامی که ما هنوز در شوروی بودیم و کم‌ترین خبری از این اخبار نداشتیم، بار ‏دیگر ساخاروف به خاطر همسرش دست به اعتصاب غذا زد. این بار نیز او را به بیمارستان بردند و ‏وادار به خوردنش کردند، اما همسرش اجازه‌ی سفر یافت، در امریکا عمل شد، و در سال 1986 به ‏شهر گورکی بازگشت.‏

در دسامبر 1986، که ما دیگر شوروی را ترک کرده‌بودیم، میخائیل گارباچوف به ساخاروف تلفن زد و ‏گفت که او و همسرش می‌توانند به مسکو باز گردند. ساخاروف به محض بازگشت به مسکو فعالیت ‏سیاسی را آغاز کرد، در انتخابات شورای عالی اتحاد شوروی شرکت کرد و در رهبری گروهی از نو ‏اندیشان به پارلمان راه یافت. اما عمرش چندان وفا نکرد و در سال 1989 در آستانه‌ی یک سخنرانی ‏مهم در پارلمان، در اثر حمله‌ی قلبی در گذشت.‏

شهامت و شجاعت ساخاروف در برپا کردن کمیته‌ی حقوق بشر، اعتراض به مسابقه‌ی تسلیحاتی، ‏اعتراض به دخالت نظامی در افغانستان، مبارزه برای صلح و آینده‌ی بشریت در آن رژیم و آن شرایط شایان هرگونه ستایشی‌ست. به گمان ‏من او یکی از انگشت شمار کسانی‌ست که به‌حق و بسیار به‌جا جایزه‌ی نوبل صلح را برده‌است ‏‏(سال 1975)، و از این‌جاست که می‌گویم شهامت و شجاعت نسرین ستوده بسیار به‌جا و به‌حق ‏سزاوار ستودنی با جایزه‌ای به‌نام ساخاروف است.‏

امیدوارم فشارهایی از این دست کارساز باشد و نسرین ستوده و جعفر پناهی از زندان و محرومیت و ‏محدودیت بیان به‌سلامت رها شوند.‏

برای جعفر پناهی پیشتر این‌جا نوشته‌ام.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

17 October 2012

Roudaki konserthus تالار رودکی

I måndags var en svensk dam, Lillis, med i programmet Önska i P2 som önskade ett stycke musik och ‎berättade att hon hade hört den när hon jobbade i Teheran på 1970-talet. Vidare sa hon att hon ‎hade varit även på Roudaki (numera Vahdat) konserthus och hört musik där också. ‎‏ متن فارسی در ‏ادامه

Som ambassadör för Önska i P2 uppmanar jag er, kära läsare, som har minnen från Roudaki ‎konserthus att ringa till Önskas telefonsvarare (0470-374 82) eller mejla (spela@sverigesradio.se), ‎berätta om er minne, och önska klassisk musik.‎

Hör Lillis berättelse här (Välj den 15 oktober och sedan spola fram till 44:26‎).‎

دوشنبه‌ی گذشته یک خانم سوئدی به‌نام لیلیس در برنامه‌ی موسیقی کلاسیک درخواستی ‏شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد شرکت داشت، قطعه‌ای موسیقی درخواست کرد، و نیز تعریف کرد که ‏این قطعه را در دهه‌ی 1970 هنگامی که در تهران کار می‌کرده، شنیده‌است. او همچنین گفت که ‏در تالار رودکی (وحدت کنونی) نیز بوده و آن‌جا نیز موسیقی شنیده‌است.‏

به عنوان "سفیر" برنامه موسیقی کلاسیک درخواستی شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد، شما خواننده‌ی ‏گرامی را که خاطره‌ای از تالار رودکی دارید، فرا می‌خوانم که به پیامگیر برنامه تلفن بزنید یا ای‌میل ‏بنویسید (شماره و نشانی را در متن سوئدی ملاحظه می‌کنید)، خاطره‌تان را تعریف کنید، و ‏موسیقی درخواست کنید.‏

داستان خانم لیلیس را در این نشانی می‌توانید بشنوید (روز 15 اکتبر را انتخاب کنید و سپس نوار را 44 دقیقه و 26 ثانیه جلو بکشید).‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 October 2012

حزب توده‌ی حیدر علی‌یف

این نوشته‌ی من نخست در تیرماه 1391 در مجله‌ی "آرش"، شماره 108، پاریس، با عنوان فرعی "یا کمدی‌نویسی ‏اطلاعاتچی‌های جمهوری اسلامی به‌نام تاریخ" منتشر شد و اکنون که سه ماه از انتشار مجله می‌گذرد، انتشار ‏آن در جاهای دیگر مجاز است، و از این رو امروز آن را برای سایت "ایران امروز" نیز فرستادم که در این نشانی ‏منتشرش کردند. در نشر "ایران امروز" شکل گیومه‌ها تغییر کرده و شاید خواندن متن قدری دشوار باشد. نوشته را ‏در این نشانی نیز می‌یابید.‏

عبدالله شهبازی در کتاب "حزب توده، از شکل‌گیری تا فروپاشی" (مؤسسه‌ی مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، ‏تهران 1387) ادعا می‌کند که حیدر علی‌یف بنیان‌گذار و همه‌کاره‌ی حزب توده ایران بوده‌است!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 October 2012

ده شب کانون نویسندگان

این روزها 35 سال از برگزاری "ده شب" معروف کانون نویسندگان ایران در مهرماه 1356 می‌گذرد. ‏آن رویداد را کسانی، به‌حق، یکی از جرقه‌های انقلاب بهمن 1357 می‌شمارند. من در آن شب‌ها ‏شرکت نداشتم، زیرا پس از واحدهایی که در ترم تابستانی گذرانده‌بودم، سخت مشغول تکمیل ‏گزارش پروژه‌ی دانشجویی و دوندگی‌های مربوط به فارغ‌التحصیلی بودم.‏

بی‌بی‌سی فارسی به این مناسبت برنامه‌ی جالبی تهیه کرده‌است که چند تن از نویسندگان و ‏شاعرانی که در آن ده شب برنامه اجرا کردند، و نیز رئیس وقت انستیتو گوته (محل برگزاری مراسم) در آن شرکت دارند.‏

پی‌نوشت: این نوشته را از دست ندهید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 September 2012

فصل کرگدن

مصاحبه‌ی مطبوعاتی بازیگران (مونیکا بل‌لوچی، بهروز وثوقی و...) و بهمن قبادی کارگردان فیلم "فصل ‏کرگدن" در آستانه‌ی نخستین نمایش آن در جشواره‌ی فیلم تورونتو، کانادا. کاش آقای قبادی کم‌تر شعار ‏می‌دادند!‏

درباره‌ی فیلم در ‏IMDB‏: این‌جا
و "پیش پرده"ی فیلم: این‌جا

مصاحبه پس از سه دقیقه و نیم آگهی آغاز می‌شود. ‏برای تصویر بزرگ، پس از آغاز فیلم، روی دگمه‌ی "تمام تصویر" در گوشه‌ی پایین سمت راست تصویر کلیک کنید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 September 2012

Lite IT - 8

اگر یک کامپیوتر کم‌وبیش تازه مارک ‏HP‏ با ویندوز 7 دارید که ناگهان شما را "کاربر موقتی" شناسایی ‏می‌کند و می‌گوید که به پروفایل خودتان دسترسی ندارید، متن فارسی را در ادامه بخوانید!‏

En god vän har en kraftpaket av märket HP med Windows 7 som han har köpt bara för några ‎månader sedan. Plötsligt kan han inte logga in i sin egen profil i datorn och får ett meddelande som ‎säger:‎

Du har loggats in med en temporär profil.
Du kan inte komma åt dina filer och filer som skapats i den här profilen kommer att raderas när du ‎loggar ut. Om du vill åtgärda detta loggar du ut och provar att logga in senare. Se händelseloggen för ‎mer information eller kontakta systemadministratören.
Efter flera omstart kommer han äntligen in i sin egen profil, men samma sak händer vid nästa start. ‎Jag gräver i Windows händelseloggar och hittar ett felmeddelande som säger att Ntuser.dat är låst ‎av ett annat program, och felet visar sig bero på att programmet TrueSuiteService.exe inte kan ‎startas.‎

Men vad är detta för program? Jo, det är HP SimplePass Assistens, som har med ‎fingeravtrycksigenkänning att göra! Men datorn är ju en stationär sådan som inte ens har och ‎använder igenkänning av fingeravtryck vid inloggning. Då är det inte så konstigt att datorn väntar på ‎svar från denna "assistent" för att kunna logga in i rätt profil, och då det inte finns någonting sådant ‎så går saker och ting åt pipan.‎

Vid ett av tillfällen när vi kommer in i rätt profil så avinstallerar jag HP SimplePass (Kontrollpanelen / ‎Ta bort program...), och problemet försvinner för gott! Man kan ju avinstallera programmet även ‎om man inte kommer in i rätt profil: Starta datorn i felsäkert läge (tryck ner F8 flera gånger under ‎datorns start när skärmen är fortfarande svartvit), och gå till Kontrollpanelen för att avinstallera ‎SimplePass.‎

کامپیوتر دوستی هنگام راه اندازی ناگهان شکل و شمایل تازه‌ای روی صفحه تصویر نشان داد و آن ‏پایین اعلام خطر کرد که:‏
You have been logged on with a temporary profile.‎
You cannot access your files and files created in this profile will be deleted when you log off. ‎To fix this, log off and try again , Please see event log for details.‎
پس از بارها روشن و خاموش کردن کامپیوتر، سرانجام وارد پروفایل خود او شدیم، اما دفعه‌ی بعد ‏هنگام استارت همین وضع تکرار شد.‏

بعد از مدتی جست‌وجو در لاگ‌های ویندوز، جایی دیدم که علت آن است که فایل ‏Ntuser.dat‏ ‏توسط برنامه‌ای دیگر قفل شده‌است. جست‌وجوی بیشتر نشان داد که علت برنامه‌ای‌ست به نام ‏TrueSuiteService.exe‏ که نمی‌تواند راه بیافتد، و چرا؟ زیرا که این برنامه‌ای‌ست مربوط به ‏SimplePass‏ از شرکت ‏HP، برای شناسایی کاربر از راه خواندن اثر انگشت. اما کامپیوتر این دوست ‏که رومیزی‌ست و نه لپ‌تاپ، وسیله‌ی خواندن اثر انگشت ندارد و نیازی هم به آن نداشته‌است! پس ‏عجیب نیست که کامپیوتر هنگام روشن شدن معطل پاسخ گرفتن از وسیله‌ی تأیید پروفایل می‌ماند ‏و نمی‌تواند در پروفایل درست وارد شود.‏

در یکی از دفعاتی که هنگام خاموش و روشن کردن کامپیوتر وارد پروفایل درست می‌شویم، برنامه‌ی ‏SimplePass‏ را پاک می‌کنم (کنترل پنل، برداشتن برنامه)، و مشکل به‌کلی حل می‌شود! البته اگر ‏نشود وارد پروفایل درست شد، باز با راه انداختن کامپیوتر در وضعیت "ایمن" (با فشار دادن پیاپی ‏F8‎‏ ‏هنگام راه افتادن کامپیوتر و آنگاه که صفحه‌ی تصویر هنوز سیاه و سفید است) می‌توان وارد کامپیوتر ‏شد، به کنترل پنل رفت، و ‏SimplePass‏ را پاک کرد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 September 2012

حل یک معما، و طرح معمایی دیگر


‏23 سال پیش در کتابچه‌ی "با گام‌های فاجعه" نوشتم: «22 بهمن 61 – ارتباط طبری با حیدر [مهرگان] ‏برقرار شد و من ارتباط غیر مستقیم خود را نیز با او قطع کردم. تا مدتی، هنوز می‌توانستم با او یا ‏همسرش ارتباط داشته‌باشم، اما مطالبی درباره‌ی روش‌های جدید تعقیب و مراقبت خوانده و ‏شنیده‌بودم، و می‌ترسیدم که با تعقیب من که همواره فعالیت علنی داشتم، به محل اختفای طبری و ‏دیگران پی ببرند و داغ ننگ ابدی لو رفتن مخفیگاه طبری بر پیشانی من بماند.» (ص 54 و 55)‏

‏«فروردین 62 – از دو طریق جداگانه خبر رسید که طبری دستنوشته‌هایش را که نزد من به امانت ‏گذاشته‌بود، خواسته است و من همه‌ی آن‌ها را باید تحویل بدهم. هیچ درک نمی‌کردم چرا؟ خود او از ‏من خواسته‌بود که دستنوشته‌هایش را در جای امنی پنهان کنم تا زمانی که امکان انتشار آن‌ها به‌وجود ‏آید. پرسیدم برای چه آن‌ها را می‌خواهد؟ گفتند:‏

‏- نمی‌دانیم! شاید از بی‌کاری حوصله‌اش سر می‌رود و می‌خواهد روی آن‌ها کار کند.‏
‏- آخر خود او آن‌ها را به من سپرده‌بود!‏
‏- شاید تصمیمش عوض شده‌است.‏
دستنوشته‌ها از دسترس مستقیم من دور بود و قریب سه هفته طول کشید تا دست‌به‌دست بگردد و ‏به دست من برسد.» (ص 58)‏

بسته‌ی نوشته‌های طبری روز دهم اردیبهشت، یعنی همان روزی که "اعترافات تلویزیونی" کیانوری و ‏دیگران پخش شد، به دستم رسید. روز یکشنبه 11 اردیبهشت قرار بود بسته را به رفیق رابطم تحویل ‏دهم، اما او سر قرار نیامد: او را و طبری را و ده‌ها تن دیگر را در شب ششم به هفتم اردیبهشت ‏گرفته‌بودند.‏

این روزها تحلیلی با عنوان "آسیب شناسی تشکیلات مخفی سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت) در ‏سال‌های 1362 تا 1365" در چند سایت اینترنتی منتشر شده‌است. در صفحه 8 این تحلیل به نقل از ‏گزارش کمیسیون هئیت سیاسی در سال 1363 آمده است: «هیئت دبیران در جلسه 12 فروردین ‏‏1362 تصمیمات بسیار مهمی اتخاذ می‌کند. هیئت دبیران به این نتیجه رسید که نظر به سیر نزولی انقلاب و یورش ‏رژیم به حزب توده ایران و بنا به تمام تجارب موجود باید ضرورتاً بخش اصلی دستگاه رهبری جنبش کمونیستی ایران در خارج از کشور مستقر شود. در این ‏رابطه قرار شد نظر سازمان به حزب توده ایران فوراً اطلاع داده شود و پیشنهاد شود که بخش ‏باقی‌مانده رهبری حزب فوراً کشور را ترک کند. در این صورت رهبری سازمان در داخل می‌ماند و آماده ‏است هر گونه وظیفه‌ای را در رابطه با حزب در ایران، بر عهده گیرد. [...] در ملاقات روز 25 فروردین 62 ‏پیشنهاد سازمان رسماً به حزب توده ایران اطلاع داده شد. رفقا ماندن خودشان را مطرح ساختند. قرار ‏شد رفیق احسان طبری جهت خروج به‌ما تحویل گردد که این قرار اجرا نشد. دلیل این واکنش تا امروز ‏برای ما روشن نیست.»‏

پس معمای من به‌گمانم حل شده‌است: قرار شده‌بود طبری از کشور خارج شود و می‌خواست که ‏دستنوشته‌هایش را نیز با خود ببرد. اما چرا قرار با سازمان اکثریت اجرا نشد و چرا طبری خارج نشد؟ آیا ‏بقایای رهبری حزب هنوز فکر می‌کردند که "انشاالله گربه است" و "امام خمینی از ادامه‌ی حمله به ‏حزب و دستگیری‌ها جلوگیری خواهد کرد"؟ یا آن‌که طبری خود برای خروج هنوز دودل بود؟ او خود پیش‌تر ‏به من گفته‌بود: «ولی من دیگر به مهاجرت نمی‌روم. هرگز! دوری از وطن، محیط بیگانه، رفتار ‏توهین‌آمیزمقامات کشور میزبان، تبعیض و پارتی بازی و رسیدگی بیشتر به افرادی که چاپلوسی و ‏خودشیرینی می‌کنند، طاقت‌فرساست [...]» (ص 24 و 25)‏. یا... مبادا منتظر دستنوشته‌هایش بود؟

شاید روزی این معما نیز حل شود.‏

پی‌نوشت:‏
در "کتابچه حقیقت" که به احتمال زیاد به دست یا با همکاری مهدی پرتوی نوشته‌شده، گفته می‌شود (ص 25) ‏که فهرستی از افراد رهبری حزب که قرار بود از کشور خارج شوند تهیه شده‌بود، از جمله شامل طبری، ‏حاتمی، گلاویژ، جودت، و دانش، و جلسه‌ی رهبری چهارنفره‌ی حزب (جوانشیر، هاتفی، ابراهیمی، ‏پرتوی) در شب ششم به هفتم اردیبهشت 1362 مشغول واپسین بررسی‌ها و بحث پیرامون این ‏مسایل بود که پس از خروج پرتوی از جلسه، پارسداران می‌ریزند و همه را می‌گیرند و فهرست و مدارک ‏دیگر به دستشان می‌افتد. همسر جوانشیر نیز در این مصاحبه‌ی ویدئویی همین را از قول جوانشیر ‏می‌گوید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 September 2012

آینه در آینه

روز یازدهم سپتامبر، گذشته از سالگرد "ناین – اله‌ون"، زادروز آروو پرت ‏Arvo Pärt‏ (پرت به فتح پ، مانند ‏پرت کردن) آهنگساز بزرگ استونیایی نیز هست (زاده‌ی 1935). پرت را به‌حق بزرگ‌ترین آهنگساز زنده‌ی ‏سراینده‌ی موسیقی دینی می‌دانند. او در بسیاری از آثارش تم‌ها و آوازهای دینی و کلیسایی به‌کار ‏می‌برد. اما شعر اغلب آثار آوازی او به زبان لاتین یا روسی کلیسای اورتودوکس است.‏

با این‌همه پرت آثاری هم دارد که هیچ ربطی به دین ندارند. یکی از معروف‌ترین سروده‌های او "آینه در ‏آینه" ‏Spiegel im Spiegel‏ نام دارد که بسیار زیباست و آن را در فیلم‌ها و تئاترها و برنامه‌های تلویزیونی ‏بی‌شماری به‌کار برده‌اند. زیبایی آن با باغ آینه‌ی شاملو نیز برابری می‌کند: آینه‌ای در برابر آینه‌ات ‏می‌گذارم | تا از (با؟) تو ابدیتی بسازم. آینه در آینه‌ی پرت را این‌جا بشنوید. البته برخی از سروده‌های ‏دینی او نیز زیبایند.‏

ادارات ارشاد شوروی سابق آن‌قدر پرت را آزار دادند که او در سال 1980 میهن خود را ترک کرد. نخست ‏در وین زیست، و سپس به برلین کوچید. نزدیک ده سال پیش او به استونی بازگشت و اکنون پایی در ‏تالین دارد و پایی در برلین.‏

دیگر آثار زیبای او این‌هاست: 1، 2، 3

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 September 2012

تورکوها - 5


آیوالیق

آیوالیق ‏Ayvalık‏ [هیوالیق = باغ به] بندر معروف منطقه است که در چهل کیلومتری جنوب آقچای واقع شده‌است. ‏کشتی‌های مسافربری شهر میتیلینی ‏Mytilini‏ مرکز جزیره‌ی یونانی لسبوس از آیوالیق رفت‌وآمد می‌کنند. یکی از ‏دوستان سال‌ها پیش در آیوالیق بوده و بازار بزرگ ماهی‌فروشان آن در خاطرش نقش بسته‌است. تعریف می‌کند ‏که وانت‌ها پیوسته می‌آمدند و بار ماهی در میانه‌ی بازار خالی می‌کردند.‏

نمی‌دانم که آیا زمانی این‌جا باغ به وجود داشته، یا نه. اکنون هیچ نشانی و عطری از به و باغ به در آن نمی‌یابیم. ‏از همان دروازه‌ی شهر بوی ماهی گندیده بینی‌مان را می‌آزارد. هر چه به مرکز شهر نزدیک‌تر می‌شویم، بوی ‏ماهی بیشتر می‌شود.

‏[بخش پنجم (پایانی) و متن کامل سفرنامه را در این نشانی، و اگر آن نشانی در دسترس نیست، در این نشانی بخوانید.]‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏