دو سال پیش نوشتهای با عنوان «اخگر، مخالفی در میان رهبران حزب توده ایران» منتشر کردم. اکنون آن نوشته را با استفاده از اطلاعات تازهای که در «زیستن به وقت مهر، رفتن به ماه شهریور» آمده، و نیز با نکات تازهای که خود به یاد آوردم، تکمیل و بازویرایش کردهام، که در این نشانی یافت میشود.
27 June 2019
بار دیگر اخگر
هر چه بیشتر چنین نوشتههایی را میخوانم، یا خود مینویسم، تلخی و دریغ و درد بیشتری بر جانم مینشیند و دلم بیشتر برای اخگر و اخگرها تنگ میشود. چه کنم... چه کنم...؟
دو سال پیش نوشتهای با عنوان «اخگر، مخالفی در میان رهبران حزب توده ایران» منتشر کردم. اکنون آن نوشته را با استفاده از اطلاعات تازهای که در «زیستن به وقت مهر، رفتن به ماه شهریور» آمده، و نیز با نکات تازهای که خود به یاد آوردم، تکمیل و بازویرایش کردهام، که در این نشانی یافت میشود.
دو سال پیش نوشتهای با عنوان «اخگر، مخالفی در میان رهبران حزب توده ایران» منتشر کردم. اکنون آن نوشته را با استفاده از اطلاعات تازهای که در «زیستن به وقت مهر، رفتن به ماه شهریور» آمده، و نیز با نکات تازهای که خود به یاد آوردم، تکمیل و بازویرایش کردهام، که در این نشانی یافت میشود.
23 June 2019
پیروز دوانی و کتابچه حقیقت
پس از انتشار نوشتهای از مزدک دانشور دربارهی کتاب «حماسه سیاهکل» که به حمید اشرف نسبت داده میشود، بحثی میان ایشان و فرج سرکوهی دربارهی اصالت و اعتبار «کتابچه حقیقت» در بخش نظرهای آن نوشته در گرفت. من در بحث میان این دو گرامی ارجمند، که هر دو در پرتو افکندن بر تاریکیها میکوشند، میخواهم میانه را بگیرم:
۱- من در خریدن کتاب اغلب دستودل بازم، اما با وجود خواندن نوشتههایی در تأیید اصالت کتاب «حماسه سیاهکل»، بارها این کتاب را تماشا کردم و ورق زدم، اما دست و دلم نرفت که بخرمش. اکنون چه خوب که هر دوی این اشخاص آگاه از امور، انتساب «حماسه سیاهکل» به حمید اشرف را معتبر نمیدانند و مشکل مرا حل کردند.
۲- از بیش از ۲۰ سال پیش با «کتابچه حقیقت» سروکار داشتهام و در نوشتههایم بارها تکههایی از آن را نقل کردهام. اما نام نویسنده و ناشر آن همواره در هالهای از ابهام بودهاست. نخستین بار در مهرماه ۱۳۷۷ و در هفتهنامهی کاغذی و تابلوید «نیمروز» (لندن) با این جزوه آشنا شدم. «نیمروز» هر هفته تکهای از این کتابچه را منتشر میکرد. در سرآغاز بخشهای نخست و دوم مینوشتند: «چندی پیش خبر دادیم که پیروز دوانی یک نویسنده ایرانی بازداشت و به اوین منتقل شدهاست. از آنجا که کسی خبر نیافت که چرا وی بازداشت شدهاست، این دستگیری در هالهای از ابهام باقی ماند تا آنکه ما به جزوه تایپشدهای که گفته میشود توسط وی نوشته شدهاست دسترسی یافتیم که گفته میشود به همین دلیل بار زندان را به دوش کشیدهاست.» (شمارههای ۱۶ و ۲۳ مهرماه ۱۳۷۷)
اما از بخش سوم تا هشتم، توضیح سرلوحهی هر بخش تغییر کرد: «[...] دوستانی که [کتابچه حقیقت] را دیدهاند گفتهاند ممکن است انتشار این کتابچه، کار پیروز دوانی باشد که اخیراً بازداشت و به نقطه نامعلومی برده شدهاست. اما خانواده دوانی، در تماس با نیمروز جز این میگویند. آنها معتقدند اگر این جزوه کار پیروز دوانی بود، او حتماً نام انتشارات یا شرکت سهامی پیروز را بر آن میگذاشت، کما این که تا کنون چنین میکردهاست و چون این نام بر این کتابچه نیامده، پس میتواند به او ارتباط نداشتهباشد. [...] و خبر بد آن که مادر پیروز ده روز پیش در فقدان فرزند جان باخت.» (شمارههای ۳۰ مهر تا ۶ آذر ۱۳۷۷)
و از بخش نهم تا بخش چهاردهم توضیح تازهای بر پیشانی هر بخش نوشتند: «در حالی که نیمروز قبلاً با استناد به گفتههای چند تن، پیروز دوانی را تنظیمکننده این یادداشتها معرفی کردهبود، معذالک اطلاع یافتیم نویسنده این کتابچه عبدالله شهبازی عضو سابق دبیرخانه [کذا] حزب توده و یکی از شاگردان احسان طبری [کذا] است که میگویند یکی از بازجویان اصلی کیانوری و مریم فیروز است که متن آن چندی پیش منتشر شد. وی که اینک مسئول مؤسسه تحقیقاتی و انتشاراتی دیدگاه است، در انتشارات و پژوهشهای سیاسی [کذا] نیز کار میکند که گفته میشود همه آنها سازمانهای تئوریک واواک است. مجموعه این کتابچه در حقیقت اطلاعات سوختهای است که برای توجیه دستگاه ولایت فقیه تهیه شدهاست.» (شمارههای ۲۰ آذر تا ۲ بهمن ۱۳۷۷)
اکنون برای نخستین بار و به برکت بحث میان این دو گرامی، شاهد زنده، فرج سرکوهی، شهادت میدهد که «کتابچه حقیقت» به دست پیروز دوانی تهیه شدهاست. اما هالهی ابهام برای من هنوز از میان نرفتهاست.
نویسنده یا نویسندگان کتابچه در مقدمه مینویسند:
«۲- منابع اطلاعاتی ما از افرادی از رھبران حزب توده ایران بودند. عدهای در زندان با این افراد در محل و زمان واحدی در حبس بودند و در این رابطه با آنھا صحبت و گفتگو داشتند و عدهای نیز پس از آزادی آن افراد بهطور دوستانه پیرامون این مسائل صحبت داشتند. از مجموع تمامی گفتهھای آنھا، این اطلاعات کسب و جمعبندی شده است. این امر به منزله آن نیست که این افراد رھبری حزب از قصد چاپ این مسائل آگاه بودند ولی آنھا داوطلبانه، آگاھانه، و آزادانه نه تنھا در زندان بلکه در دوران آزادی خود، این مسائل را برای برخی از دوستداران خود و افرادی که با آنھا ارتباط داشتند، بیان میکردند.
۳- از رھبران حزب توده ایران، بسیاری اعدام و اندکی قلیل نیز آزاد شدهاند. دوستداران، ھواداران و آشنایان این افراد آزادشده رھبری حزب، آزادانه به منزل آنھا رفتوآمد دارند و میتوانند با آنھا آزادانه به گفتگو بنشینند. برخی از آنھا به طور آزاد و داوطلبانه خاطرات خود را منتشر ساختهاند. برخی از آنھا که از این مسائل آگاه بودند ھماینک در داخل کشور زندگی میکنند (مانند کیانوری، عموئی، فم تفرشی، مھدی پرتوی) و دسترسی به ھمه آنھا مقدور است و برخی نیز درخارج از کشور ھستند.»
من هر جا که چیزی از کتابچه حقیقت نقل کردهام، در کنارش نوشتهام که اطلاعاتی در آن هست که فقط محمدمهدی پرتوی داشت (از جمله در «شکستن کاسهکوزهها بر سر چپ» و در «حل یک معما و طرح معمایی دیگر» و «اخگر، مخالفی در میان رهبران حزب توده ایران»). دخالت پرتوی در اطلاعات موجود در کتابچه حقیقت را در مصاحبههای منتشرشده از او هم میتوان دید. از جمله، گذشته از محتوا، حتی برخی از جملههای او در مصاحبه با «اندیشه پویا» شماره ۳۸ (مهر و آبان ۱۳۹۵) شباهت زیادی به جملههای موجود در کتابچه حقیقت دارد.
پرتوی هنگام تهیه و انتشار کتابچه حقیقت بیرون از زندان بود. او در سال ۱۳۷۰ آزاد شد و به نوشتهی خسرو صدری در مطلبی با عنوان «مهدی پرتوی، محمد پورهرمزان و پاسداران!» پرتوی در «مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی» (یعنی در کنار عبدالله شهبازی) کار میکرد، و در تابستان ۱۳۷۳ ادارهی کتابفروشی «ابوریحان» واقع در نبش جنوب غربی تقاطع خیابانهای ابوریحان و مشتاق (شهدای ژاندارمری) را به دست داشتهاست. این کتابفروشی از صاحبان تودهای آن مصادره شدهبود و امروزه گویا با سقفی فروریخته ویرانهای بیش از آن باقی نیست. اما پیروز دوانی، چنان که در توضیح «نیمروز» دیدیم، هنگام انتشار گستردهی «کتابچه حقیقت» اسیر دستگاههای اطلاعاتی و امنیتی (عوامل محسنی اژهای) بودهاست.
حال پرسشی که پیش میآید (و مزدک دانشور هم به حق میپرسد) این است: آیا میدانیم که متن «کتابچه حقیقت» که در غیاب پیروز دوانی انتشار گسترده یافته و امروزه در فضای مجازی موجود است، و به جرئت میگویم که حتی یک جمله در آن نیست که چندین غلط تایپی نداشتهباشد، همان است که پیروز دوانی به فرج سرکوهی و کسانی دیگر نشان داد؟
راستش را بخواهید آنچه از مقدمهی کتابچه حقیقت که در بالا نقل کردم، بهویژه بند ۳ آن، برای من رنگوبوی تبلیغات و ادعاهای آن زمان دستگاه امنیتی جمهوری اسلامی، با ادارهی سعید امامی و «آقای هاشمی و شرکا» را دارد (آن گونه که فرج سرکوهی، رضا براهنی و دیگران در نوشتههایشان توصیف کردهاند). فراموش نکنیم که در آن سالها در اوج قتلهای زنجیرهای، اتوبوس مرگ، و ماجرای فرج سرکوهی در فرودگاه هستیم.
پس آنچه من میگویم این است: اکنون میدانیم که پیروز دوانی در تهیهی «کتابچه حقیقت» فعالانه دست داشت (سپاس از فرج سرکوهی که این شهادت را داد)، اما هنوز مشخص نیست که آیا متن انتشاریافته همان است که پیروز دوانی تهیه کردهبود، یا آن که «هاشمی»ها پس از دستگیری پیروز در ۳ شهریور ۱۳۷۷ جزوهاش را گرفتند، اثر خود را بر آن نهادند، و سپس با زدن تاریخ «تیرماه ۱۳۷۷» منتشرش کردند؟
(این نوشته را در بخش نظرهای زیر نوشتهی مزدک دانشور نیز گذاشتم)
زندگینامهی پیروز دوانی و اطلاعات مربوط به آثار او و پیگیری ناپدید شدن او:
http://www.piroozdavani.com/aboutpirooz.htm
در تکذیب تعلق کتابچه حقیقت به پیروز دوانی، در همان وبگاه بالا:
http://www.piroozdavani.com/Etehamat/ketabchehhaghighat.pdf
۱- من در خریدن کتاب اغلب دستودل بازم، اما با وجود خواندن نوشتههایی در تأیید اصالت کتاب «حماسه سیاهکل»، بارها این کتاب را تماشا کردم و ورق زدم، اما دست و دلم نرفت که بخرمش. اکنون چه خوب که هر دوی این اشخاص آگاه از امور، انتساب «حماسه سیاهکل» به حمید اشرف را معتبر نمیدانند و مشکل مرا حل کردند.
۲- از بیش از ۲۰ سال پیش با «کتابچه حقیقت» سروکار داشتهام و در نوشتههایم بارها تکههایی از آن را نقل کردهام. اما نام نویسنده و ناشر آن همواره در هالهای از ابهام بودهاست. نخستین بار در مهرماه ۱۳۷۷ و در هفتهنامهی کاغذی و تابلوید «نیمروز» (لندن) با این جزوه آشنا شدم. «نیمروز» هر هفته تکهای از این کتابچه را منتشر میکرد. در سرآغاز بخشهای نخست و دوم مینوشتند: «چندی پیش خبر دادیم که پیروز دوانی یک نویسنده ایرانی بازداشت و به اوین منتقل شدهاست. از آنجا که کسی خبر نیافت که چرا وی بازداشت شدهاست، این دستگیری در هالهای از ابهام باقی ماند تا آنکه ما به جزوه تایپشدهای که گفته میشود توسط وی نوشته شدهاست دسترسی یافتیم که گفته میشود به همین دلیل بار زندان را به دوش کشیدهاست.» (شمارههای ۱۶ و ۲۳ مهرماه ۱۳۷۷)
اما از بخش سوم تا هشتم، توضیح سرلوحهی هر بخش تغییر کرد: «[...] دوستانی که [کتابچه حقیقت] را دیدهاند گفتهاند ممکن است انتشار این کتابچه، کار پیروز دوانی باشد که اخیراً بازداشت و به نقطه نامعلومی برده شدهاست. اما خانواده دوانی، در تماس با نیمروز جز این میگویند. آنها معتقدند اگر این جزوه کار پیروز دوانی بود، او حتماً نام انتشارات یا شرکت سهامی پیروز را بر آن میگذاشت، کما این که تا کنون چنین میکردهاست و چون این نام بر این کتابچه نیامده، پس میتواند به او ارتباط نداشتهباشد. [...] و خبر بد آن که مادر پیروز ده روز پیش در فقدان فرزند جان باخت.» (شمارههای ۳۰ مهر تا ۶ آذر ۱۳۷۷)
و از بخش نهم تا بخش چهاردهم توضیح تازهای بر پیشانی هر بخش نوشتند: «در حالی که نیمروز قبلاً با استناد به گفتههای چند تن، پیروز دوانی را تنظیمکننده این یادداشتها معرفی کردهبود، معذالک اطلاع یافتیم نویسنده این کتابچه عبدالله شهبازی عضو سابق دبیرخانه [کذا] حزب توده و یکی از شاگردان احسان طبری [کذا] است که میگویند یکی از بازجویان اصلی کیانوری و مریم فیروز است که متن آن چندی پیش منتشر شد. وی که اینک مسئول مؤسسه تحقیقاتی و انتشاراتی دیدگاه است، در انتشارات و پژوهشهای سیاسی [کذا] نیز کار میکند که گفته میشود همه آنها سازمانهای تئوریک واواک است. مجموعه این کتابچه در حقیقت اطلاعات سوختهای است که برای توجیه دستگاه ولایت فقیه تهیه شدهاست.» (شمارههای ۲۰ آذر تا ۲ بهمن ۱۳۷۷)
اکنون برای نخستین بار و به برکت بحث میان این دو گرامی، شاهد زنده، فرج سرکوهی، شهادت میدهد که «کتابچه حقیقت» به دست پیروز دوانی تهیه شدهاست. اما هالهی ابهام برای من هنوز از میان نرفتهاست.
نویسنده یا نویسندگان کتابچه در مقدمه مینویسند:
«۲- منابع اطلاعاتی ما از افرادی از رھبران حزب توده ایران بودند. عدهای در زندان با این افراد در محل و زمان واحدی در حبس بودند و در این رابطه با آنھا صحبت و گفتگو داشتند و عدهای نیز پس از آزادی آن افراد بهطور دوستانه پیرامون این مسائل صحبت داشتند. از مجموع تمامی گفتهھای آنھا، این اطلاعات کسب و جمعبندی شده است. این امر به منزله آن نیست که این افراد رھبری حزب از قصد چاپ این مسائل آگاه بودند ولی آنھا داوطلبانه، آگاھانه، و آزادانه نه تنھا در زندان بلکه در دوران آزادی خود، این مسائل را برای برخی از دوستداران خود و افرادی که با آنھا ارتباط داشتند، بیان میکردند.
۳- از رھبران حزب توده ایران، بسیاری اعدام و اندکی قلیل نیز آزاد شدهاند. دوستداران، ھواداران و آشنایان این افراد آزادشده رھبری حزب، آزادانه به منزل آنھا رفتوآمد دارند و میتوانند با آنھا آزادانه به گفتگو بنشینند. برخی از آنھا به طور آزاد و داوطلبانه خاطرات خود را منتشر ساختهاند. برخی از آنھا که از این مسائل آگاه بودند ھماینک در داخل کشور زندگی میکنند (مانند کیانوری، عموئی، فم تفرشی، مھدی پرتوی) و دسترسی به ھمه آنھا مقدور است و برخی نیز درخارج از کشور ھستند.»
من هر جا که چیزی از کتابچه حقیقت نقل کردهام، در کنارش نوشتهام که اطلاعاتی در آن هست که فقط محمدمهدی پرتوی داشت (از جمله در «شکستن کاسهکوزهها بر سر چپ» و در «حل یک معما و طرح معمایی دیگر» و «اخگر، مخالفی در میان رهبران حزب توده ایران»). دخالت پرتوی در اطلاعات موجود در کتابچه حقیقت را در مصاحبههای منتشرشده از او هم میتوان دید. از جمله، گذشته از محتوا، حتی برخی از جملههای او در مصاحبه با «اندیشه پویا» شماره ۳۸ (مهر و آبان ۱۳۹۵) شباهت زیادی به جملههای موجود در کتابچه حقیقت دارد.
پرتوی هنگام تهیه و انتشار کتابچه حقیقت بیرون از زندان بود. او در سال ۱۳۷۰ آزاد شد و به نوشتهی خسرو صدری در مطلبی با عنوان «مهدی پرتوی، محمد پورهرمزان و پاسداران!» پرتوی در «مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی» (یعنی در کنار عبدالله شهبازی) کار میکرد، و در تابستان ۱۳۷۳ ادارهی کتابفروشی «ابوریحان» واقع در نبش جنوب غربی تقاطع خیابانهای ابوریحان و مشتاق (شهدای ژاندارمری) را به دست داشتهاست. این کتابفروشی از صاحبان تودهای آن مصادره شدهبود و امروزه گویا با سقفی فروریخته ویرانهای بیش از آن باقی نیست. اما پیروز دوانی، چنان که در توضیح «نیمروز» دیدیم، هنگام انتشار گستردهی «کتابچه حقیقت» اسیر دستگاههای اطلاعاتی و امنیتی (عوامل محسنی اژهای) بودهاست.
حال پرسشی که پیش میآید (و مزدک دانشور هم به حق میپرسد) این است: آیا میدانیم که متن «کتابچه حقیقت» که در غیاب پیروز دوانی انتشار گسترده یافته و امروزه در فضای مجازی موجود است، و به جرئت میگویم که حتی یک جمله در آن نیست که چندین غلط تایپی نداشتهباشد، همان است که پیروز دوانی به فرج سرکوهی و کسانی دیگر نشان داد؟
راستش را بخواهید آنچه از مقدمهی کتابچه حقیقت که در بالا نقل کردم، بهویژه بند ۳ آن، برای من رنگوبوی تبلیغات و ادعاهای آن زمان دستگاه امنیتی جمهوری اسلامی، با ادارهی سعید امامی و «آقای هاشمی و شرکا» را دارد (آن گونه که فرج سرکوهی، رضا براهنی و دیگران در نوشتههایشان توصیف کردهاند). فراموش نکنیم که در آن سالها در اوج قتلهای زنجیرهای، اتوبوس مرگ، و ماجرای فرج سرکوهی در فرودگاه هستیم.
پس آنچه من میگویم این است: اکنون میدانیم که پیروز دوانی در تهیهی «کتابچه حقیقت» فعالانه دست داشت (سپاس از فرج سرکوهی که این شهادت را داد)، اما هنوز مشخص نیست که آیا متن انتشاریافته همان است که پیروز دوانی تهیه کردهبود، یا آن که «هاشمی»ها پس از دستگیری پیروز در ۳ شهریور ۱۳۷۷ جزوهاش را گرفتند، اثر خود را بر آن نهادند، و سپس با زدن تاریخ «تیرماه ۱۳۷۷» منتشرش کردند؟
(این نوشته را در بخش نظرهای زیر نوشتهی مزدک دانشور نیز گذاشتم)
زندگینامهی پیروز دوانی و اطلاعات مربوط به آثار او و پیگیری ناپدید شدن او:
http://www.piroozdavani.com/aboutpirooz.htm
در تکذیب تعلق کتابچه حقیقت به پیروز دوانی، در همان وبگاه بالا:
http://www.piroozdavani.com/Etehamat/ketabchehhaghighat.pdf
23 May 2019
از جهان خاکستری - ۵۳
بازنشر نوشتهای قدیمی به مناسبت پخش سریال «چرنوبیل» از شبکهی HBO
(بریدهای از کتاب «قطران در عسل»)
ساعت پنج بامداد بهدشواری خود را از رختخواب بیرون کشیدهبودم، چای با نانی که هرگز به آن عادت نکردم و به نانبودن نپذیرفتمش خوردهبودم، در را آهسته پشت سرم بستهبودم، و اکنون بهسوی ایستگاه اتوبوس میرفتم تا خود را به سر کار برسانم.
شنبه بود، تعطیل بود، و خلوت بود. اتوبوس شماره ۷۵ روزهای شنبه سر وقت نمیآمد و باید تا ایستگاه دیگری چند صد متر دورتر میرفتم که اتوبوسهای بیشتری داشت. خورشید میدرخشید و آفتاب سرد بهاری میتابید. اما دل و دماغ لذت بردن از این آفتاب را نداشتم. پوستی بر استخوانی شدهبودم. همهی لباسهای بنجلی که داشتم به تنم زار میزدند. کمرم درد میکرد؛ پاهایم درد میکرد؛ روحم درد میکرد... کمبود خواب داشتم. دو سال تمام بود که خواب سیر و خوش و گوارایی نداشتهبودم. همین فکر بیخوابی و تلاش برای خوابی سیر، خود شکنجهای شده بود. ساعت خواب و بیداری من، که شیفتی، و چندی شیفت شب تا صبح کار میکردم، بهکلی بههم ریختهبود و با صدای بال مگسی هم بیخواب میشدم، از این دنده به آن دنده میغلتیدم و نمیتوانستم به خواب روم: خواب، خواب... یک جرعه خواب شیرین...، کجایی آخر؟
و اکنون، روز تعطیل شنبه هم این یک جرعه خواب بامدادی را حرامم کردهبودند: شنبهی کار بود؛ سوبوتنیک Subbotnik بود، یعنی کار رایگان کارگری در تعطیل شنبه بهسود دولت ِ کارگری. نزدیک شصت سال پیش، در ۱۲ آوریل ۱۹۱۹ کارگران ایستگاه راه آهن مسکو به کازان تصمیم گرفتند که روز شنبه را بهرایگان اضافهکاری کنند و ایستگاه را از زبالهها و آلودگیهای انقلاب اکتبر پاکسازی کنند: اکنون دولت کارگری بر سر کار بود، و طبقهی کارگر میبایست به دولت یاری برساند. با نظریهپردازی لنین این رسم پا گرفت و ادامه یافت. سوبوتنیک در اصل داوطلبانه بود و میبایست داوطلبانه باشد، اما اکنون ماهیت دیگری یافتهبود: نمرههای منفی در نامهی اعمالت ثبت میشد اگر در سوبوتنیک، که چند بار در سال پیش میآمد، شرکت نمیکردی، حتی اگر عضو حزب کمونیست نبودی. شصت سال پس از انقلاب، دولت کارگری هنوز نیازمند آن بود که من ِ بیمار خود را از خواب آشفته و رختخوابی که از دستوپا زدنهایم میدان جنگ را میمانست بیرون بکشم، و برایش بهرایگان کار کنم.
با این اتوبوس بایست تا میدان "کلارا تستکین" میرفتم، چند صد متر پیاده میرفتم و بعد سوار تراموای میشدم تا خود را به کارخانهی ماشینسازی "انقلاب اکتبر" برسانم.
شنبه بود، شنبه ۲۶ آوریل ۱۹۸۶، ۶ اردیبهشت ۱۳۶۵، و غرق افکار آزارنده بهسوی ایستگاه اتوبوس میلنگیدم که ناگهان تکه ابر کوچکی که هیچ نفهمیدم از کجا آمد، راه بر آفتاب بست، و بارانی بسیار ریز و بیمعنی باریدن گرفت. بارانی به این ریزی هرگز ندیدهبودم. بیاختیار به یاد کاریکاتورهایی افتادم که آدم تیرهروزی را نشان میدهد که تکه ابر کوچکی بالای سرش سبز میشود و فقط روی او آب میپاشد. اما اتوبوس داشت از دور میآمد و بایست میدویدم تا خود را به آن برسانم، و وقت نداشتم که به حال خود دل بسوزانم.
***
گریگوری ایوانوویچ (گریشا)، اهل اوکراین و ماستر (سرپرست) بخش تراشکاری چرخدندهها، مرا زیر بال خود گرفتهبود و هر روز ناهار مرا در همان خیابان "اکتبر" به رستورانی بهتر از آن که در کارخانه داشتیم میبرد. آنجا به خرج خودم، و با برخی تخفیفهایی که مخصوص او بود و با اعمال نفوذ او به من هم میدادند، خوراک بهتری به من میخوراند. او با آنکه عضو حزب بود، از امتیاز ماستر بودن بهره بردهبود و روز شنبه نیامدهبود، و اکنون، روز دوشنبه، سر میز ناهار سر در گوشم برد و آهسته گفت: شنیدهام که اتفاق بدی افتاده. زیاد بیرون از خانه نباش!
من ِ کمگوی، که زبانندانی هم کمگویترم میکرد، گیج از بیخوابی مزمن، تنها سری تکان دادم و با خود فکر کردم: چه اتفاقی؟ چه ربطی دارد؟ بیرون خانه، درون خانه...؟ که چی؟ یعنی چی؟
***
همان دوشنبه، ۲۸ آوریل ۱۹۸۶، کارکنان نیروگاه هستهای فورشمارک Forsmark در سوئد هنگام ترک کار، و هنگامی که به رسم روزانه از برابر دستگاههای اندازهگیری ذرات اتمی میگذشتند تا به خانه بروند، به دردسر افتادند: دستگاه چیزی نشان میداد که هیچ کس از آن سر در نمیآورد: این کارکنان در معرض پرتو اتمی قرار گرفتهبودند که از نیروگاه خودشان نمیآمد! ردگیریها آغاز شد، و عکسهای ماهوارهای جهان غرب نشان داد که در شوروی اتفاقی افتادهاست، و سروصدای رسانههای غربی آغاز شد.
***
روز سهشنبه گریگوری ایوانوویچ که پیشتر زیر گوشم گفتهبود که پنهانی به رادیوی "اروپای آزاد" گوش میدهد، در جمع ما کارگران بریگاد ِ چرخدندهتراشان آشکارا گفت که شنیده که حادثهای در یک نیروگاه هستهای در همان حوالی رخ داده و "همه میگویند" که بهتر است آدم زیاد بیرون نباشد. ساشا، بریگادیر (رهبر گروه کاری) ما، شاد و خندان چون همیشه، کف دست راستش را حرکتی داد، مانند آنکه توپ تنیس را به زمین بزند، و گفت: "هسته، مسته برود به درک! ما که چیزی ندیدیم و نشنیدیم".
گریشا، که به "جرم" خاخول (اوکراینی ِ خنگ) بودن همواره پشت سر اسباب خنده و تفریح این بلاروسها بود، با حالتی جدی از زیر عینک همه را تماشا کرد و گفت: "حالا من گفتم. مواظب باشید." و برخاست و رفت. اما دیرتر در راه ناهارخوری پرسید:
- روز شنبه بارون رو دیدی؟
- آره، خیلی عجیب بود...
- روی تو هم بارید؟
- یک کمی، زیاد نه. خیلی ریز بود. هیچ خیس نشدم. تازه، دویدم که به اتوبوس برسم...
- اون لباسها رو بنداز دور! شیر بخور! زیاد! شراب قرمز هم گویا خوبه...
ای آقا! لباس بهتر از این ندارم. چهجوری بیاندازمشان دور؟ پولم کجا بود که شراب قرمز بخرم؟ شیر هم هیچ دوست ندارم.
***
بزرگترین فاجعهی هستهای تاریخ روی داده بود: فاجعهی نیروگاه هستهای چرنوبیل. رسانههای غربی فریاد میزدند، اما تلویزیون شوروی تا روزها و هفتهها از درشتی نخودهای کازاخستان، از برنامههای شاد نوجوانان در اردوگاههای پیشاهنگی، و از بهروزی مردم شوروی سخن میگفت، و صف گرسنگان امریکایی را برای دریافت سوپ رایگان در شهرهای واشینگتن و سیاتل نشان میداد. نخستین خبرهایی که دربارهی چرنوبیل دادند، دربارهی قهرمانیهای آتشنشانان، و "اختراع" یک بولدوزر بدون راننده با هدایت از راه دور بود که فناوری مهنورد خودکار شوروی "لوناخود" در آن بهکار رفتهبود و به درون ویرانههای نیروگاه فرستاده بودندش: هیچ هشداری به مردم داده نمیشد. رادیوهای فارسیزبان خارجی هم تنها از خود حادثه میگفتند و خبر چندانی از پیآمدهای آن نداشتند. تنها گریشا بود که پیوسته هشدارمان میداد، و گوش شنوایی نبود.
سی نفر از کارکنان نیروگاه و آتشنشانان در نخستین روزها و ماههای پس از انفجار چرنوبیل در اثر سوختگی و مسمومیت از پرتو رادیوآکتیو جان خود را از دست دادند. بیش از دویست نفر نیز دیرتر مردند. شش هزار کودک سرطان گرفتند، و بخشهای بزرگی از سراسر نیمکرهی شرقی آلوده شد. (و نیز اینجا)
اکنون در نقشهی گسترش آلودگی منطقه میبینم که بخت یارمان بود و مینسک گویا آلوده نشد (برای تصویر بزرگتر روی آن کلیک کنید. منبع نقشه). اما چند ماه بعد به سوئد پناه بردیم، و در ماه مارس ۱۹۸۷ ما را به اردوگاهی درست در منطقهای که بیشترین بارانهای رادیوآکتیو از انفجار چرنوبیل بر آن باریدهبود منتقل کردند. اینجا همهگونه اطلاعرسانی ماهها پیش از ورود ما صورت گرفتهبود: میوههای جنگلی را نباید خورد؛ قارچ نباید خورد؛ گوشت گوزن نباید خورد؛ برخی سبزیجات کاشت محل را نباید خورد. اما به فکر کسی نرسید که این اطلاعات را به ما هم بدهند، و سواد سوئدی ما هنوز قد نمیداد تا خود بخوانیم، بشنویم، و بدانیم: در شگفت بودم که چرا کسی این همه میوههای جنگلی را نمیچیند؟ میچیدم، با لذت میخوردم.
اکنون ۲۵ [۳۴] سال از فاجعهی چرنوبیل گذشتهاست، و من نمیدانم که آن باران میسنک و میوههای جنگلی هوفورش چه بلایی بر سر ما آوردند. به عنوان مهندسی شیفتهی دانش و فن، شیفتهی انسان سازنده و آفریننده، شیفتهی حماسهی انسان کاوشگر، انسان بلندپروازی که پیوسته در تکاپوی دورتر بردن مرزهای دانش و توان خویش است، طرفدار کاربرد صلحآمیز نیروی هستهای هستم. اما از سوی دیگر این روزها جایی خواندم که یک دانشمند سرشناس هستهای با دیدن تلاش ژاپنیها برای خنککردن نیروگاه فوکوشیما با آبپاشیدن از آسمان، از ناتوانی انسان در رفع و رجوع خطای خود اشک به چشم آورده. او این کار را به تلاش برای فرونشاندن آتشسوزی جنگل با یک آفتابه آب تشبیه کردهاست. او میگوید که انسان باید در کاربرد عملی دانش خود با احتیاط بیشتری پیش برود. و راست میگوید. همه میدانیم که هر چیز خطرناکی را نباید به دست هر کودک نادانی سپرد. کارد تیز دست خود کودک را میبرد. و هنگامی که یکی از پیشرفتهترین کشورهای صنعتی جهان نمیتواند آفریدهی دست خود را مهار کند، کشور عقبافتادهای همچون ایران، با آقای دکتر رئیس جمهوری که خیال میکند یک دانشآموز کلاس نهم میتواند در زیر زمین خانهاش نیروی هستهای تولید کند، هنوز فرسنگها دور از آن است که چاقویی تیز به دستش بدهیم.
پینوشت ۱:
اگر دلش را دارید، عکسهای پال فاسکو Paul Fusco را از چند آسایشگاه کودکان سرطانی در مینسک اینجا ببینید و داستان او را بشنوید.
با سپاس از محمد ا.
۹ آوریل ۲۰۱۱
پینوشت ۲:
سریال «چرنوبیل» را از کانال HBO حتماً ببینید.
۲۳ می ۲۰۱۹
(بریدهای از کتاب «قطران در عسل»)
ساعت پنج بامداد بهدشواری خود را از رختخواب بیرون کشیدهبودم، چای با نانی که هرگز به آن عادت نکردم و به نانبودن نپذیرفتمش خوردهبودم، در را آهسته پشت سرم بستهبودم، و اکنون بهسوی ایستگاه اتوبوس میرفتم تا خود را به سر کار برسانم.
شنبه بود، تعطیل بود، و خلوت بود. اتوبوس شماره ۷۵ روزهای شنبه سر وقت نمیآمد و باید تا ایستگاه دیگری چند صد متر دورتر میرفتم که اتوبوسهای بیشتری داشت. خورشید میدرخشید و آفتاب سرد بهاری میتابید. اما دل و دماغ لذت بردن از این آفتاب را نداشتم. پوستی بر استخوانی شدهبودم. همهی لباسهای بنجلی که داشتم به تنم زار میزدند. کمرم درد میکرد؛ پاهایم درد میکرد؛ روحم درد میکرد... کمبود خواب داشتم. دو سال تمام بود که خواب سیر و خوش و گوارایی نداشتهبودم. همین فکر بیخوابی و تلاش برای خوابی سیر، خود شکنجهای شده بود. ساعت خواب و بیداری من، که شیفتی، و چندی شیفت شب تا صبح کار میکردم، بهکلی بههم ریختهبود و با صدای بال مگسی هم بیخواب میشدم، از این دنده به آن دنده میغلتیدم و نمیتوانستم به خواب روم: خواب، خواب... یک جرعه خواب شیرین...، کجایی آخر؟
و اکنون، روز تعطیل شنبه هم این یک جرعه خواب بامدادی را حرامم کردهبودند: شنبهی کار بود؛ سوبوتنیک Subbotnik بود، یعنی کار رایگان کارگری در تعطیل شنبه بهسود دولت ِ کارگری. نزدیک شصت سال پیش، در ۱۲ آوریل ۱۹۱۹ کارگران ایستگاه راه آهن مسکو به کازان تصمیم گرفتند که روز شنبه را بهرایگان اضافهکاری کنند و ایستگاه را از زبالهها و آلودگیهای انقلاب اکتبر پاکسازی کنند: اکنون دولت کارگری بر سر کار بود، و طبقهی کارگر میبایست به دولت یاری برساند. با نظریهپردازی لنین این رسم پا گرفت و ادامه یافت. سوبوتنیک در اصل داوطلبانه بود و میبایست داوطلبانه باشد، اما اکنون ماهیت دیگری یافتهبود: نمرههای منفی در نامهی اعمالت ثبت میشد اگر در سوبوتنیک، که چند بار در سال پیش میآمد، شرکت نمیکردی، حتی اگر عضو حزب کمونیست نبودی. شصت سال پس از انقلاب، دولت کارگری هنوز نیازمند آن بود که من ِ بیمار خود را از خواب آشفته و رختخوابی که از دستوپا زدنهایم میدان جنگ را میمانست بیرون بکشم، و برایش بهرایگان کار کنم.
با این اتوبوس بایست تا میدان "کلارا تستکین" میرفتم، چند صد متر پیاده میرفتم و بعد سوار تراموای میشدم تا خود را به کارخانهی ماشینسازی "انقلاب اکتبر" برسانم.
شنبه بود، شنبه ۲۶ آوریل ۱۹۸۶، ۶ اردیبهشت ۱۳۶۵، و غرق افکار آزارنده بهسوی ایستگاه اتوبوس میلنگیدم که ناگهان تکه ابر کوچکی که هیچ نفهمیدم از کجا آمد، راه بر آفتاب بست، و بارانی بسیار ریز و بیمعنی باریدن گرفت. بارانی به این ریزی هرگز ندیدهبودم. بیاختیار به یاد کاریکاتورهایی افتادم که آدم تیرهروزی را نشان میدهد که تکه ابر کوچکی بالای سرش سبز میشود و فقط روی او آب میپاشد. اما اتوبوس داشت از دور میآمد و بایست میدویدم تا خود را به آن برسانم، و وقت نداشتم که به حال خود دل بسوزانم.
***
گریگوری ایوانوویچ (گریشا)، اهل اوکراین و ماستر (سرپرست) بخش تراشکاری چرخدندهها، مرا زیر بال خود گرفتهبود و هر روز ناهار مرا در همان خیابان "اکتبر" به رستورانی بهتر از آن که در کارخانه داشتیم میبرد. آنجا به خرج خودم، و با برخی تخفیفهایی که مخصوص او بود و با اعمال نفوذ او به من هم میدادند، خوراک بهتری به من میخوراند. او با آنکه عضو حزب بود، از امتیاز ماستر بودن بهره بردهبود و روز شنبه نیامدهبود، و اکنون، روز دوشنبه، سر میز ناهار سر در گوشم برد و آهسته گفت: شنیدهام که اتفاق بدی افتاده. زیاد بیرون از خانه نباش!
من ِ کمگوی، که زبانندانی هم کمگویترم میکرد، گیج از بیخوابی مزمن، تنها سری تکان دادم و با خود فکر کردم: چه اتفاقی؟ چه ربطی دارد؟ بیرون خانه، درون خانه...؟ که چی؟ یعنی چی؟
***
همان دوشنبه، ۲۸ آوریل ۱۹۸۶، کارکنان نیروگاه هستهای فورشمارک Forsmark در سوئد هنگام ترک کار، و هنگامی که به رسم روزانه از برابر دستگاههای اندازهگیری ذرات اتمی میگذشتند تا به خانه بروند، به دردسر افتادند: دستگاه چیزی نشان میداد که هیچ کس از آن سر در نمیآورد: این کارکنان در معرض پرتو اتمی قرار گرفتهبودند که از نیروگاه خودشان نمیآمد! ردگیریها آغاز شد، و عکسهای ماهوارهای جهان غرب نشان داد که در شوروی اتفاقی افتادهاست، و سروصدای رسانههای غربی آغاز شد.
***
روز سهشنبه گریگوری ایوانوویچ که پیشتر زیر گوشم گفتهبود که پنهانی به رادیوی "اروپای آزاد" گوش میدهد، در جمع ما کارگران بریگاد ِ چرخدندهتراشان آشکارا گفت که شنیده که حادثهای در یک نیروگاه هستهای در همان حوالی رخ داده و "همه میگویند" که بهتر است آدم زیاد بیرون نباشد. ساشا، بریگادیر (رهبر گروه کاری) ما، شاد و خندان چون همیشه، کف دست راستش را حرکتی داد، مانند آنکه توپ تنیس را به زمین بزند، و گفت: "هسته، مسته برود به درک! ما که چیزی ندیدیم و نشنیدیم".
گریشا، که به "جرم" خاخول (اوکراینی ِ خنگ) بودن همواره پشت سر اسباب خنده و تفریح این بلاروسها بود، با حالتی جدی از زیر عینک همه را تماشا کرد و گفت: "حالا من گفتم. مواظب باشید." و برخاست و رفت. اما دیرتر در راه ناهارخوری پرسید:
- روز شنبه بارون رو دیدی؟
- آره، خیلی عجیب بود...
- روی تو هم بارید؟
- یک کمی، زیاد نه. خیلی ریز بود. هیچ خیس نشدم. تازه، دویدم که به اتوبوس برسم...
- اون لباسها رو بنداز دور! شیر بخور! زیاد! شراب قرمز هم گویا خوبه...
ای آقا! لباس بهتر از این ندارم. چهجوری بیاندازمشان دور؟ پولم کجا بود که شراب قرمز بخرم؟ شیر هم هیچ دوست ندارم.
***
بزرگترین فاجعهی هستهای تاریخ روی داده بود: فاجعهی نیروگاه هستهای چرنوبیل. رسانههای غربی فریاد میزدند، اما تلویزیون شوروی تا روزها و هفتهها از درشتی نخودهای کازاخستان، از برنامههای شاد نوجوانان در اردوگاههای پیشاهنگی، و از بهروزی مردم شوروی سخن میگفت، و صف گرسنگان امریکایی را برای دریافت سوپ رایگان در شهرهای واشینگتن و سیاتل نشان میداد. نخستین خبرهایی که دربارهی چرنوبیل دادند، دربارهی قهرمانیهای آتشنشانان، و "اختراع" یک بولدوزر بدون راننده با هدایت از راه دور بود که فناوری مهنورد خودکار شوروی "لوناخود" در آن بهکار رفتهبود و به درون ویرانههای نیروگاه فرستاده بودندش: هیچ هشداری به مردم داده نمیشد. رادیوهای فارسیزبان خارجی هم تنها از خود حادثه میگفتند و خبر چندانی از پیآمدهای آن نداشتند. تنها گریشا بود که پیوسته هشدارمان میداد، و گوش شنوایی نبود.
سی نفر از کارکنان نیروگاه و آتشنشانان در نخستین روزها و ماههای پس از انفجار چرنوبیل در اثر سوختگی و مسمومیت از پرتو رادیوآکتیو جان خود را از دست دادند. بیش از دویست نفر نیز دیرتر مردند. شش هزار کودک سرطان گرفتند، و بخشهای بزرگی از سراسر نیمکرهی شرقی آلوده شد. (و نیز اینجا)
اکنون در نقشهی گسترش آلودگی منطقه میبینم که بخت یارمان بود و مینسک گویا آلوده نشد (برای تصویر بزرگتر روی آن کلیک کنید. منبع نقشه). اما چند ماه بعد به سوئد پناه بردیم، و در ماه مارس ۱۹۸۷ ما را به اردوگاهی درست در منطقهای که بیشترین بارانهای رادیوآکتیو از انفجار چرنوبیل بر آن باریدهبود منتقل کردند. اینجا همهگونه اطلاعرسانی ماهها پیش از ورود ما صورت گرفتهبود: میوههای جنگلی را نباید خورد؛ قارچ نباید خورد؛ گوشت گوزن نباید خورد؛ برخی سبزیجات کاشت محل را نباید خورد. اما به فکر کسی نرسید که این اطلاعات را به ما هم بدهند، و سواد سوئدی ما هنوز قد نمیداد تا خود بخوانیم، بشنویم، و بدانیم: در شگفت بودم که چرا کسی این همه میوههای جنگلی را نمیچیند؟ میچیدم، با لذت میخوردم.
اکنون ۲۵ [۳۴] سال از فاجعهی چرنوبیل گذشتهاست، و من نمیدانم که آن باران میسنک و میوههای جنگلی هوفورش چه بلایی بر سر ما آوردند. به عنوان مهندسی شیفتهی دانش و فن، شیفتهی انسان سازنده و آفریننده، شیفتهی حماسهی انسان کاوشگر، انسان بلندپروازی که پیوسته در تکاپوی دورتر بردن مرزهای دانش و توان خویش است، طرفدار کاربرد صلحآمیز نیروی هستهای هستم. اما از سوی دیگر این روزها جایی خواندم که یک دانشمند سرشناس هستهای با دیدن تلاش ژاپنیها برای خنککردن نیروگاه فوکوشیما با آبپاشیدن از آسمان، از ناتوانی انسان در رفع و رجوع خطای خود اشک به چشم آورده. او این کار را به تلاش برای فرونشاندن آتشسوزی جنگل با یک آفتابه آب تشبیه کردهاست. او میگوید که انسان باید در کاربرد عملی دانش خود با احتیاط بیشتری پیش برود. و راست میگوید. همه میدانیم که هر چیز خطرناکی را نباید به دست هر کودک نادانی سپرد. کارد تیز دست خود کودک را میبرد. و هنگامی که یکی از پیشرفتهترین کشورهای صنعتی جهان نمیتواند آفریدهی دست خود را مهار کند، کشور عقبافتادهای همچون ایران، با آقای دکتر رئیس جمهوری که خیال میکند یک دانشآموز کلاس نهم میتواند در زیر زمین خانهاش نیروی هستهای تولید کند، هنوز فرسنگها دور از آن است که چاقویی تیز به دستش بدهیم.
پینوشت ۱:
اگر دلش را دارید، عکسهای پال فاسکو Paul Fusco را از چند آسایشگاه کودکان سرطانی در مینسک اینجا ببینید و داستان او را بشنوید.
با سپاس از محمد ا.
۹ آوریل ۲۰۱۱
پینوشت ۲:
سریال «چرنوبیل» را از کانال HBO حتماً ببینید.
۲۳ می ۲۰۱۹
04 May 2019
از جهان خاکستری - ۱۲۱
سال ۱۹۸۹، سیوهفت – هشت ساله هستم، با موهایی سیاه چون شبق! تازه دو سال هم نشده که در ثبت احوال سوئد هویتی و جایی به ما دادهاند و در کلاس ویژهی ادارهی کاریابی سوئد برای افراد خارجی دارای تحصیلات دانشگاهی، مرا پذیرفتهاند، تا پس از آموزشی چهارماهه در زبان سوئدی، کامپیوتر، اقتصاد بازرگانی، و مدیریت، به خرج ادارهی کاریابی، سه ماه در شرکتی کارآموزی کنم، تا اگر کارم را پسندیدند، با شرایطی استخدامم کنند.
گردانندهی این دورهی آموزشی که شرکت «گروه ام» M-Gruppen ترتیبش داده مردی سوئدیست، به نام آسار Assar. همیشه مست است. از آن عرقخورهاییست که با مستی پر حرف میشوند. او در آن حال به کلاس میآید، درس آموزگار را قطع میکند و ساعتی، و بیشتر، داد و بیداد میکند که کسانی این و آن خطا را مرتکب شدهاند و در این مملکت نمیشود از این کارها کرد و باید درس عبرت گرفت، باید یاد گرفت، باید آدم شد و... هرگز هم نمیتوان فهمید که منظور او بهطور مشخص چه کسیست.
آموزگار مدیریت مارگریتاست، خانم سوئدی سی و چندساله، خوشپوش و دلپذیر، با موهای مشکی بلند. خوش صحبت. آموزگار اقتصاد کنت است Kennet، مردیسوئدی، میانسال، آرام، و منطقی. سوزانا، زنی میانسال اهل مجارستان، و محمد، مردی میانسال اهل الجزایر، کار با کامپیوتر و برنامههای آن را یادمان میدهند. کامپیوترها اغلب صفحهی تصویر سیاهوسفید و برخی صفحهی تصویر رنگی دارند. «هارد» آنها برخی ۱۰ و برخی ۲۰ مگابایت ظرفیت دارد. کار ما اغلب با دیسکت است. دیسکتها به قطر ۵ و نیم اینچ هستند و با ظرفیت ۳۶۰ کیلوبایت!
سیستم عامل کامپیوترها DOS 3.3 است و گاه ویندوز ۳! بیست و چند نفر، مخلوطی از اهالی کشورهای گوناگون هستیم. هر دو نفر پشت یک کامپیوتر مینشینیم و تکلیفها و تمرینها را با هم انجام میدهیم. محمد اغلب دارد هارد این و آن کامپیوتر را که کرش کرده فورمت میکند و «داس» و ویندوز را در آنها باز و باز نصب میکند. او در ضمن Graph in the Box به ما یاد میدهد که سالها دیرتر قرار است به Excel تبدیل شود. سوزانا به ما Word Perfect یاد میدهد که سالها دیرتر قرار است MS Word آن را از میدان بهدر کند. لنارت Lennart به ما برنامهنویسی یاد میدهد که از نمایش
با یک خانم لهستانی بهنام لنا Lena پشت یک کامپیوتر افتادهام. چند سالی بزرگتر از من است. چندان دل به کار نمیدهد. از این در و آن در حرف میزند. گویا شوهرش مردی سوئدیست، پانزده بیستسالی بزرگتر از خودش، رانندهی تاکسی. آنسوی او دختری اهل چک نشستهاست، ییتکا Jitka، ده سالی جوانتر از من، بلندقد است و با هیکلی ورزشکارانه، کموبیش تیپ آن نقاشی زن ورزشکار شوروی معروف به «مونالیزای شوروی»، منتها با موها و چشمان سیاه و صورتی لاغرتر و جوانتر، و دهانی بزرگتر. او با یک مرد روس، آندرهی، همگروه شده است، اما چندان اعتنایی به مرد روس ندارد و اغلب با لنای همگروه من به زبان دو سوی مرز چک و لهستان، که هر دو بلداند، دارند با هم پرگویی میکنند.
من همهی آنچه را آموزگاران میگویند میبلعم و جذب میکنم. همهشان برایم اهمیت دارند. آنچه اکنون و اینجا میآموزم قرار است آیندهی مرا در این کشور تازه رقم بزند. همهی پدیدههای این جامعه و این جهان تازه را میخواهم ببینم، بدانم، بفهمم، و یاد بگیرم. از همان نخستین روزی که نشانی پستی در این کشور داشتهام، روزنامهی بزرگ آن را مشترک شدهام، و هر روز آن را از نخستین صفحه تا آخرین صفحه میخوانم، حتی آگهیهای تجارتی و ترحیم و تسلیت را: باید یاد بگیرم که اینان چگونه آگهی مینویسند و یا تسلیت میگویند. همه چیز برایم جدیست. سر کلاس هم با دقت و جدیت به همه چیز گوش میدهم و همهی تکلیفها و تمرینها را با جدیت انجام میدهم.
گاهی که باید پشت به کامپیوتر و رو به تخته بنشینیم، صندلیها جابهجا میشود. امروز ییتکا سمت چپ من نشسته و لنا آنسوی ییتکا افتادهاست. همهی حواس من به درس آموزگار است. با این حال زیر چشمی میبینم که لنا سر به زیر دارد کاغذی را با مداد خطخطی میکند. در سکوت و جدیت کلاس، ناگهان ییتکا کاغذ را از زیر دست لنا بیرون میکشد و جلوی من میگذارد! چه میبینم!؟ تصویر نقاشی پورنوگرافیک زنی عریان است روی دستان و زانوان، که پشتش را رو به بیننده قنبل کرده، در حالت تشنگی و تمنای آمیزش جنسی!
خشکم میزند. ایبابا! ما زن و بچه داریم! رحم داشتهباشید! اینچیزها چیست که نشانمان میدهید؟! چه بگویم؟ چه واکنشی نشان بدهم؟ چه خوب نقاشی کرده! نقاشیاش حرف ندارد! در سکوت کلاس، آموزگار دارد میگوید و میگوید. رو میکنم به ییتکا. با لبخندی شیطنتبار دارد تماشایم میکند. بی حرفی، بالبخندی پاسخش میدهم و نقاشی را پسش میدهم.
در زنگ تفریح ییتکا به سراغم میآید و کموبیش پوزشخواهانه تعریف میکند که با لنا از جدیت و بیاعتنایی و سربهزیری من بهتنگ آمدهاند و خواستهاند ببینند در برابر چنین «پرووکاسیون»ی چه واکنشی نشان میدهم. عجب! مگر قرار بوده ما اینجا با هم لاس بزنیم و همدیگر را دستمالی بکنیم و بعد برویم به خلوت و ادامه بدهیم؟! در هر حال پرووکاسیون در من کارگر نبوده! آرام از این در و آن در گپ میزنیم. کمکم سر درد دلش باز میشود و گله میکند که پستانهایش کوچک است و مردان نگاهش نمیکنند، و البته دوست پسری دارد! دلداریاش میدهم و میگویم که خیلی از مردان پستانهای کوچک دوست دارند و من خوانده و شنیدهام که خیلی از زنان با پستان کوچک تشنگی بیشتری برای سکس دارند. شگفتزده حرفم را تأیید میکند و میگوید که او هم سکس را خیلی دوست دارد!
چه بگویم؟ چه بکنم؟! هیچ! میگذریم و میرویم، و دو سه هفته دیرتر که دورهی آموزشی به پایان میرسد، آخرین باریست که ییتکا و لنا را میبینم. فقط خوشحالم از این که ییتکا توانسته در امور شخصی با مردی درددل کند و شاید جالب بوده برایش که از زبان یک مرد بشنود که اندازهی پستانها اهمیتی ندارد.
اما خود ییتکا و لنا چی؟ آیا به همین راضی بودند؟ چه میدانم... چه میدانم...
***
بخشهای دیگر «از جهان خاکستری» را در این نشانی مییابید.
گردانندهی این دورهی آموزشی که شرکت «گروه ام» M-Gruppen ترتیبش داده مردی سوئدیست، به نام آسار Assar. همیشه مست است. از آن عرقخورهاییست که با مستی پر حرف میشوند. او در آن حال به کلاس میآید، درس آموزگار را قطع میکند و ساعتی، و بیشتر، داد و بیداد میکند که کسانی این و آن خطا را مرتکب شدهاند و در این مملکت نمیشود از این کارها کرد و باید درس عبرت گرفت، باید یاد گرفت، باید آدم شد و... هرگز هم نمیتوان فهمید که منظور او بهطور مشخص چه کسیست.
آموزگار مدیریت مارگریتاست، خانم سوئدی سی و چندساله، خوشپوش و دلپذیر، با موهای مشکی بلند. خوش صحبت. آموزگار اقتصاد کنت است Kennet، مردیسوئدی، میانسال، آرام، و منطقی. سوزانا، زنی میانسال اهل مجارستان، و محمد، مردی میانسال اهل الجزایر، کار با کامپیوتر و برنامههای آن را یادمان میدهند. کامپیوترها اغلب صفحهی تصویر سیاهوسفید و برخی صفحهی تصویر رنگی دارند. «هارد» آنها برخی ۱۰ و برخی ۲۰ مگابایت ظرفیت دارد. کار ما اغلب با دیسکت است. دیسکتها به قطر ۵ و نیم اینچ هستند و با ظرفیت ۳۶۰ کیلوبایت!
سیستم عامل کامپیوترها DOS 3.3 است و گاه ویندوز ۳! بیست و چند نفر، مخلوطی از اهالی کشورهای گوناگون هستیم. هر دو نفر پشت یک کامپیوتر مینشینیم و تکلیفها و تمرینها را با هم انجام میدهیم. محمد اغلب دارد هارد این و آن کامپیوتر را که کرش کرده فورمت میکند و «داس» و ویندوز را در آنها باز و باز نصب میکند. او در ضمن Graph in the Box به ما یاد میدهد که سالها دیرتر قرار است به Excel تبدیل شود. سوزانا به ما Word Perfect یاد میدهد که سالها دیرتر قرار است MS Word آن را از میدان بهدر کند. لنارت Lennart به ما برنامهنویسی یاد میدهد که از نمایش
X = 2
Y = 3
Z = X * Y
Z = ?
با یک خانم لهستانی بهنام لنا Lena پشت یک کامپیوتر افتادهام. چند سالی بزرگتر از من است. چندان دل به کار نمیدهد. از این در و آن در حرف میزند. گویا شوهرش مردی سوئدیست، پانزده بیستسالی بزرگتر از خودش، رانندهی تاکسی. آنسوی او دختری اهل چک نشستهاست، ییتکا Jitka، ده سالی جوانتر از من، بلندقد است و با هیکلی ورزشکارانه، کموبیش تیپ آن نقاشی زن ورزشکار شوروی معروف به «مونالیزای شوروی»، منتها با موها و چشمان سیاه و صورتی لاغرتر و جوانتر، و دهانی بزرگتر. او با یک مرد روس، آندرهی، همگروه شده است، اما چندان اعتنایی به مرد روس ندارد و اغلب با لنای همگروه من به زبان دو سوی مرز چک و لهستان، که هر دو بلداند، دارند با هم پرگویی میکنند.
من همهی آنچه را آموزگاران میگویند میبلعم و جذب میکنم. همهشان برایم اهمیت دارند. آنچه اکنون و اینجا میآموزم قرار است آیندهی مرا در این کشور تازه رقم بزند. همهی پدیدههای این جامعه و این جهان تازه را میخواهم ببینم، بدانم، بفهمم، و یاد بگیرم. از همان نخستین روزی که نشانی پستی در این کشور داشتهام، روزنامهی بزرگ آن را مشترک شدهام، و هر روز آن را از نخستین صفحه تا آخرین صفحه میخوانم، حتی آگهیهای تجارتی و ترحیم و تسلیت را: باید یاد بگیرم که اینان چگونه آگهی مینویسند و یا تسلیت میگویند. همه چیز برایم جدیست. سر کلاس هم با دقت و جدیت به همه چیز گوش میدهم و همهی تکلیفها و تمرینها را با جدیت انجام میدهم.
گاهی که باید پشت به کامپیوتر و رو به تخته بنشینیم، صندلیها جابهجا میشود. امروز ییتکا سمت چپ من نشسته و لنا آنسوی ییتکا افتادهاست. همهی حواس من به درس آموزگار است. با این حال زیر چشمی میبینم که لنا سر به زیر دارد کاغذی را با مداد خطخطی میکند. در سکوت و جدیت کلاس، ناگهان ییتکا کاغذ را از زیر دست لنا بیرون میکشد و جلوی من میگذارد! چه میبینم!؟ تصویر نقاشی پورنوگرافیک زنی عریان است روی دستان و زانوان، که پشتش را رو به بیننده قنبل کرده، در حالت تشنگی و تمنای آمیزش جنسی!
خشکم میزند. ایبابا! ما زن و بچه داریم! رحم داشتهباشید! اینچیزها چیست که نشانمان میدهید؟! چه بگویم؟ چه واکنشی نشان بدهم؟ چه خوب نقاشی کرده! نقاشیاش حرف ندارد! در سکوت کلاس، آموزگار دارد میگوید و میگوید. رو میکنم به ییتکا. با لبخندی شیطنتبار دارد تماشایم میکند. بی حرفی، بالبخندی پاسخش میدهم و نقاشی را پسش میدهم.
در زنگ تفریح ییتکا به سراغم میآید و کموبیش پوزشخواهانه تعریف میکند که با لنا از جدیت و بیاعتنایی و سربهزیری من بهتنگ آمدهاند و خواستهاند ببینند در برابر چنین «پرووکاسیون»ی چه واکنشی نشان میدهم. عجب! مگر قرار بوده ما اینجا با هم لاس بزنیم و همدیگر را دستمالی بکنیم و بعد برویم به خلوت و ادامه بدهیم؟! در هر حال پرووکاسیون در من کارگر نبوده! آرام از این در و آن در گپ میزنیم. کمکم سر درد دلش باز میشود و گله میکند که پستانهایش کوچک است و مردان نگاهش نمیکنند، و البته دوست پسری دارد! دلداریاش میدهم و میگویم که خیلی از مردان پستانهای کوچک دوست دارند و من خوانده و شنیدهام که خیلی از زنان با پستان کوچک تشنگی بیشتری برای سکس دارند. شگفتزده حرفم را تأیید میکند و میگوید که او هم سکس را خیلی دوست دارد!
چه بگویم؟ چه بکنم؟! هیچ! میگذریم و میرویم، و دو سه هفته دیرتر که دورهی آموزشی به پایان میرسد، آخرین باریست که ییتکا و لنا را میبینم. فقط خوشحالم از این که ییتکا توانسته در امور شخصی با مردی درددل کند و شاید جالب بوده برایش که از زبان یک مرد بشنود که اندازهی پستانها اهمیتی ندارد.
اما خود ییتکا و لنا چی؟ آیا به همین راضی بودند؟ چه میدانم... چه میدانم...
***
بخشهای دیگر «از جهان خاکستری» را در این نشانی مییابید.
30 April 2019
سایت شخصی در نشانی تازه
پیشتر نوشتم که شرکت اینترنتی قبلی من دیگر خدمات میزبانی سایت شخصی ندارد. خوشبختانه تعاونی مسکن من با یک شرکت اینترنتی دیگر قرارداد بست که شرایط و امکانات بسیار بهتری دارد و از جمله سایت شخصی را به رایگان میزبانی میکند.
در روزهای اخیر، در کنار همهی گرفتاریها، درگیر اسبابکشی سایت شخصی به نشانی تازه بودهام. از جمله میبایست همهی لینکهای درون نوشتههای سایت و نیز درون نوشتههای وبلاگم را که به نشانی پیشین وصل میشد، تغییر میدادم.
اکنون به گمانم همه چیز درست کار میکند. اگر ایرادی دیدید، لطفاً خبرم کنید. نشانی تازه این است:http://shiva.ownit.nu/index.htm
در روزهای اخیر، در کنار همهی گرفتاریها، درگیر اسبابکشی سایت شخصی به نشانی تازه بودهام. از جمله میبایست همهی لینکهای درون نوشتههای سایت و نیز درون نوشتههای وبلاگم را که به نشانی پیشین وصل میشد، تغییر میدادم.
اکنون به گمانم همه چیز درست کار میکند. اگر ایرادی دیدید، لطفاً خبرم کنید. نشانی تازه این است:http://shiva.ownit.nu/index.htm
01 March 2019
مرسدس - ۱۳۰
امسال ۱۳۰مین سال تولد و ۹۰مین سالمرگ دختریست که نامش را بر معروفترین مدل اتوموبیل جهان نهادند.
امیل یللینک Jellinek دیپلمات و بازرگان بسیار ثروتمند آلمانی – اتریشی بود که در آستانهی سدهی ۱۹۰۰ در سواحل جنوب فرانسه میزیست. او به دو چیز عشق میورزید: اتوموبیل، و دخترش.
اما داستان ما از مراکش آغاز میشود. هنگام اسبسواری در مراکش امیل یللینک از اسب افتاد و پایش آسیب دید. از خانهای در آن نزدیکی زن جوانی به یاری یللینک جوان بیرون دوید. او زیبایی خیرهکنندهای داشت. امیل یللینک بیدرنگ و همان جا که روی زمین افتادهبود، عاشق او شد. آن دو با هم ازدواج کردند و در سال ۱۸۸۹ صاحب دختری شدند که نام او را مرسدس آدرینه رامونا مانوئلا Mercédès Adrienne Ramona Manuela گذاشتند، اما مرسدس صدایش میزدند. امیل این دخترش را میپرستید.
امیل یللینک یکی از مهمترین پیشاهنگان تاریخ اتوموبیل بود. او از کارخانهی آلمانی دایملر اتوموبیلهایش را میخرید و آنها را به اعضای خانوادههای سلطنتی، ثروتمندان، و نامداران ساکن سواحل جنوب فرانسه میفروخت. او با ترتیب دادن مسابقه بین اتوموبیلهایش، برای آنها تبلیغ میکرد. اغلب خود او در راندن ماشینها شرکت میکرد و نام خود را «مسیو مرسدس» گذاشتهبود. او از این راه به پیشرفت صنعت اتوموبیل کمک میکرد. او اصرار داشت که دایملر اتوموبیلهای مسابقهای قویتر و سریعتری بسازد.
طراح نابغهی ماشینهای دایملر، ویلهلم میباخ Wilhelm Maybach اتوموبیل بهکلی تازهای مطابق خواست یللینک طراحی کرد: مرکز ثقل پایینتر، چهار چرخ بیرون زده از شاسی در گوشهها، موتور جلو، دیفرانسیل عقب، فرمان گرد بهجای دستگیرهی هدایت، و موتور با اسببخار بیشتر. امیل یللینک با دیدن آن طرح سخت به هیجان آمد و گفت:
- به جهنم، میباخ! این ماشین را برای من بساز.
او سیوپنج دستگاه از این تازهترین مدل ماشین سفارش داد، و همه را با طلا پرداخت. این نخستین اتوموبیل مدرن جهان بود.
یللینک نام مدل ماشین را از روی نام دخترش «مرسدس» گذاشت. دختر در آن هنگام یازده ساله بود. ماشین را در نمایشگاه اتوموبیل پاریس به نمایش گذاشتند و غرفهی آن را با تصویر بزرگی از مرسدس یللینک آراستند.
این اتوموبیل با موفقیت بسیاری روبهرو شد و کارخانهی سازنده تصمیم گرفت که همهی اتوموبیلهایش را از آن پس مرسدس بنامد، و با مرور زمان آن علامتهای مزاحم روی حروف مرسدس Mercédès هم ناپدید شد.
مرسدس یللینک جوان با موهای پرپشت و مواج، و استعداد موسیقی بزرگ شد. پدر ثروتمند بود و سرکنسول. خواستگاران صف بستند. یکی از آنان بارون کارل فون شلوسر Karl von Schlosser بیست و یک سال سالمندتر از مرسدس، و دوست نزدیک پدرش امیل بود. بارون مرسدس را از همان سالهای کودکی دیدهبود. پرستار کودک او را بلند کردهبود و گفتهبود:
- ببینید، آقای بارون! همسر آیندهی شما!
ازدواج خوشفرجامی نبود. پس از چهارده سال و زادن دو فرزند، مرسدس عاشق مرد دیگری شد: بارون دیگری به نام رودولف فون ویگل Rudolf von Weigl. او هنرمندی فقیر، بیمار، و الکلی بود. رابطهی آن دو جنجال بزرگی به پا کرد. بارون شماره یک فرزندان را گرفت و یک پول سیاه هم نفقه به مرسدس نداد. خانواده، بستگان، دوستان، همه از مرسدس دوری گزیدند.
و این تازه آغاز فاجعه بود. چند ماه پس از ازدواج با شوهر تازه، او مرد. مرسدس یللینک فون ویگل اکنون هیچ چیز نداشت جز همین عنوان. شایع بود که او را دیدهاند که در گوشه و کنار خیابانها با کاسهی گدایی نشسته. و بیمار شد، گویا به سرطان. تنها ۳۹ سال داشت که در سال ۱۹۲۹ درگذشت، بیمار و رانده از همه.
او هرگز علاقهای به اتوموبیل نداشت. با بیمیلی میگذاشت که در کنار ماشینی که نام او را بر خود داشت عکسی از او بگیرند. یازده سال پس از پدرش زیست. پدر نیز در تیرهروزی از جهان رفت. در فرانسه او را متهم کردند که جاسوس آلمان و کلاهبردار است. او به سوییس گریخت و در حالی که کموبیش همهی داراییهایش را از دست دادهبود، در تنهایی از جهان رفت.
عکس بالا از معدود عکسهای مرسدس پشت فرمان ماشین همنام اوست.
برگردان آزاد از روزنامهی سوئدی د.ان
https://www.dn.se/ekonomi/motor/den-tragiska-historien-bakom-varldens-mest-kanda-bilmarke/
امیل یللینک Jellinek دیپلمات و بازرگان بسیار ثروتمند آلمانی – اتریشی بود که در آستانهی سدهی ۱۹۰۰ در سواحل جنوب فرانسه میزیست. او به دو چیز عشق میورزید: اتوموبیل، و دخترش.
اما داستان ما از مراکش آغاز میشود. هنگام اسبسواری در مراکش امیل یللینک از اسب افتاد و پایش آسیب دید. از خانهای در آن نزدیکی زن جوانی به یاری یللینک جوان بیرون دوید. او زیبایی خیرهکنندهای داشت. امیل یللینک بیدرنگ و همان جا که روی زمین افتادهبود، عاشق او شد. آن دو با هم ازدواج کردند و در سال ۱۸۸۹ صاحب دختری شدند که نام او را مرسدس آدرینه رامونا مانوئلا Mercédès Adrienne Ramona Manuela گذاشتند، اما مرسدس صدایش میزدند. امیل این دخترش را میپرستید.
امیل یللینک یکی از مهمترین پیشاهنگان تاریخ اتوموبیل بود. او از کارخانهی آلمانی دایملر اتوموبیلهایش را میخرید و آنها را به اعضای خانوادههای سلطنتی، ثروتمندان، و نامداران ساکن سواحل جنوب فرانسه میفروخت. او با ترتیب دادن مسابقه بین اتوموبیلهایش، برای آنها تبلیغ میکرد. اغلب خود او در راندن ماشینها شرکت میکرد و نام خود را «مسیو مرسدس» گذاشتهبود. او از این راه به پیشرفت صنعت اتوموبیل کمک میکرد. او اصرار داشت که دایملر اتوموبیلهای مسابقهای قویتر و سریعتری بسازد.
طراح نابغهی ماشینهای دایملر، ویلهلم میباخ Wilhelm Maybach اتوموبیل بهکلی تازهای مطابق خواست یللینک طراحی کرد: مرکز ثقل پایینتر، چهار چرخ بیرون زده از شاسی در گوشهها، موتور جلو، دیفرانسیل عقب، فرمان گرد بهجای دستگیرهی هدایت، و موتور با اسببخار بیشتر. امیل یللینک با دیدن آن طرح سخت به هیجان آمد و گفت:
- به جهنم، میباخ! این ماشین را برای من بساز.
او سیوپنج دستگاه از این تازهترین مدل ماشین سفارش داد، و همه را با طلا پرداخت. این نخستین اتوموبیل مدرن جهان بود.
یللینک نام مدل ماشین را از روی نام دخترش «مرسدس» گذاشت. دختر در آن هنگام یازده ساله بود. ماشین را در نمایشگاه اتوموبیل پاریس به نمایش گذاشتند و غرفهی آن را با تصویر بزرگی از مرسدس یللینک آراستند.
این اتوموبیل با موفقیت بسیاری روبهرو شد و کارخانهی سازنده تصمیم گرفت که همهی اتوموبیلهایش را از آن پس مرسدس بنامد، و با مرور زمان آن علامتهای مزاحم روی حروف مرسدس Mercédès هم ناپدید شد.
مرسدس یللینک جوان با موهای پرپشت و مواج، و استعداد موسیقی بزرگ شد. پدر ثروتمند بود و سرکنسول. خواستگاران صف بستند. یکی از آنان بارون کارل فون شلوسر Karl von Schlosser بیست و یک سال سالمندتر از مرسدس، و دوست نزدیک پدرش امیل بود. بارون مرسدس را از همان سالهای کودکی دیدهبود. پرستار کودک او را بلند کردهبود و گفتهبود:
- ببینید، آقای بارون! همسر آیندهی شما!
ازدواج خوشفرجامی نبود. پس از چهارده سال و زادن دو فرزند، مرسدس عاشق مرد دیگری شد: بارون دیگری به نام رودولف فون ویگل Rudolf von Weigl. او هنرمندی فقیر، بیمار، و الکلی بود. رابطهی آن دو جنجال بزرگی به پا کرد. بارون شماره یک فرزندان را گرفت و یک پول سیاه هم نفقه به مرسدس نداد. خانواده، بستگان، دوستان، همه از مرسدس دوری گزیدند.
و این تازه آغاز فاجعه بود. چند ماه پس از ازدواج با شوهر تازه، او مرد. مرسدس یللینک فون ویگل اکنون هیچ چیز نداشت جز همین عنوان. شایع بود که او را دیدهاند که در گوشه و کنار خیابانها با کاسهی گدایی نشسته. و بیمار شد، گویا به سرطان. تنها ۳۹ سال داشت که در سال ۱۹۲۹ درگذشت، بیمار و رانده از همه.
او هرگز علاقهای به اتوموبیل نداشت. با بیمیلی میگذاشت که در کنار ماشینی که نام او را بر خود داشت عکسی از او بگیرند. یازده سال پس از پدرش زیست. پدر نیز در تیرهروزی از جهان رفت. در فرانسه او را متهم کردند که جاسوس آلمان و کلاهبردار است. او به سوییس گریخت و در حالی که کموبیش همهی داراییهایش را از دست دادهبود، در تنهایی از جهان رفت.
عکس بالا از معدود عکسهای مرسدس پشت فرمان ماشین همنام اوست.
برگردان آزاد از روزنامهی سوئدی د.ان
https://www.dn.se/ekonomi/motor/den-tragiska-historien-bakom-varldens-mest-kanda-bilmarke/
06 February 2019
دانلود کتاب «قطران در عسل»
با آنکه بیش از سه ماه پیش اعلام کردم که کتاب «قطران در عسل» اکنون به رایگان برای دانلود در دسترس است، اما هنوز برخی علاقمندان کتاب در جستوجوی آن در بیراههها میافتند و اغلب سرانجام از من میپرسند که کتاب را چگونه تهیه کنند.
اکنون بار دیگر اعلام میکنم که نسخهی پ.د.اف «قطران در عسل» را در همهجای جهان میتوان از این نشانی به رایگان دانلود کرد.
ناشر نسخهی کاغذی کتاب پس از یک غیبت کبری ناگهان در ۳ دسامبر گذشته ایمیلی فرستاد و ضمن پوزشخواهی، نوشت که بنا به خواست من «قطران در عسل» را از انتشارات خود حذف میکنند و از چهارم ژانویه (یعنی یک ماه پیش) کتاب من دیگر در آمازون فروخته نخواهد شد. اما همین لحظه من به آمازون رجوع کردم، و نسخهی کاغذی کتاب را هنوز، تا هنگامی که ناشر آن را از آمازون بردارد، میتوان از آمازون سفارش داد. علاقمندان کتاب کاغذی میتوانند نشانی کتاب مرا در آمازون کشورهای گوناگون در این نشانی پیدا کنند. لطفاً هزینهی پست و ارسال را میان شعبههای گوناگون آمازون مقایسه کنید. مهم نیست که از پولی که میپردازید چیزی به جیب من میرود یا نه! تا حالا که چیزی ته جیبم نمانده و همهی حق تألیفم را صرف فرستادن کتاب به این و آن کردهام، و حتی بدهی هم بالا آوردهام!
اکنون بار دیگر اعلام میکنم که نسخهی پ.د.اف «قطران در عسل» را در همهجای جهان میتوان از این نشانی به رایگان دانلود کرد.
ناشر نسخهی کاغذی کتاب پس از یک غیبت کبری ناگهان در ۳ دسامبر گذشته ایمیلی فرستاد و ضمن پوزشخواهی، نوشت که بنا به خواست من «قطران در عسل» را از انتشارات خود حذف میکنند و از چهارم ژانویه (یعنی یک ماه پیش) کتاب من دیگر در آمازون فروخته نخواهد شد. اما همین لحظه من به آمازون رجوع کردم، و نسخهی کاغذی کتاب را هنوز، تا هنگامی که ناشر آن را از آمازون بردارد، میتوان از آمازون سفارش داد. علاقمندان کتاب کاغذی میتوانند نشانی کتاب مرا در آمازون کشورهای گوناگون در این نشانی پیدا کنند. لطفاً هزینهی پست و ارسال را میان شعبههای گوناگون آمازون مقایسه کنید. مهم نیست که از پولی که میپردازید چیزی به جیب من میرود یا نه! تا حالا که چیزی ته جیبم نمانده و همهی حق تألیفم را صرف فرستادن کتاب به این و آن کردهام، و حتی بدهی هم بالا آوردهام!
13 January 2019
بدرود سایت شخصی!
بیست سال پیش هنوز چیزهایی به نام «وبلاگ»، فیسبوک، و حتی جیمیل وجود نداشتند. تایپ فارسی در صفحههای اینترنتی در عمل غیر ممکن بود، و در «وورد» متعلق به مایکروسافت با دشواری بسیار و با نصب «قلم»های اضافی صورت میگرفت. ارزانترین واژهپرداز فارسی برای کامپیوترهای خانگی موجودی ناقصالخلقه بهنام «واژهنگار فارسی» بود که روی واژهپرداز عربی «الکاتب» بنا شدهبود، کار کردن با آن شکنجهای هستیسوز بود، کدگذاری آن با هیچ نرمافزار دیگری همخوانی نداشت و نمیشد متن تایپشده با «واژهنگار» را در وب منتشر کرد و هنوز نمیتوان آن متنها را به فورمت نرمافزار دیگری تبدیل کرد (جز به Adobe Acrobat) یا در نرمافزار دیگری باز کرد و خواند. اینجا و آنجا خبرهایی از پیدایش «وبلاگ فارسی» به گوش میرسید که حسین درخشان و شاید یکی دو نفر دیگر پیشگامان آن بودند. اما آن وبلاگها هنوز هزینه داشت، هر چند نه چندان زیاد.
گشتم و شرکتهای اینترنتی پیدا کردم که فضای رایگان برای انتشار هومپیج ارائه میدادند، و با کمک MS Front Page یک سایت شخصی ساختم و منتشر کردم. متنهای فارسی را با «واژهنگار» نوشتم، از آنها تصویر برداشتم، و تصویرها را در آن سایت گذاشتم.
آن سایت در طول ۲۰ سال چند بار جابه جا شد و نشانی عوض کرد، تا آن که در ۱۵ سال اخیر در سرورهای شرکت تلفن و اینترنت ComHem قرار گرفت. اکنون این شرکت اعلام کردهاست که دیگر فضایی برای انتشار سایت شخصی در اختیار مشترکان خود نمیگذارد، و در پایان ماه فوریه سایتهای شخصی همهی مشترکان را پاک میکند!
من اغلب نوشتههایم را در فورمت پ.د.اف در آن سایت میگذاشتم و از وبلاگ یا از فیسبوک به آنها لینک میدادم. اکنون باید بنشینم و همه را جابهجا کنم. سایت دیگری نمیسازم و به گمانم وبلاگ و فیسبوک کافیست.
پینوشت:
نشستم و سایت تازهای درست کردم! در این نشانی: http://shiva.ownit.nu/index.htm
گشتم و شرکتهای اینترنتی پیدا کردم که فضای رایگان برای انتشار هومپیج ارائه میدادند، و با کمک MS Front Page یک سایت شخصی ساختم و منتشر کردم. متنهای فارسی را با «واژهنگار» نوشتم، از آنها تصویر برداشتم، و تصویرها را در آن سایت گذاشتم.
آن سایت در طول ۲۰ سال چند بار جابه جا شد و نشانی عوض کرد، تا آن که در ۱۵ سال اخیر در سرورهای شرکت تلفن و اینترنت ComHem قرار گرفت. اکنون این شرکت اعلام کردهاست که دیگر فضایی برای انتشار سایت شخصی در اختیار مشترکان خود نمیگذارد، و در پایان ماه فوریه سایتهای شخصی همهی مشترکان را پاک میکند!
من اغلب نوشتههایم را در فورمت پ.د.اف در آن سایت میگذاشتم و از وبلاگ یا از فیسبوک به آنها لینک میدادم. اکنون باید بنشینم و همه را جابهجا کنم. سایت دیگری نمیسازم و به گمانم وبلاگ و فیسبوک کافیست.
پینوشت:
نشستم و سایت تازهای درست کردم! در این نشانی: http://shiva.ownit.nu/index.htm
02 January 2019
منتشر شد!
همان سه فصل از «حماسههای شفاهی آسیای میانه» که ترجمه کردم و تکهتکه همینجا منتشر کردم، اکنون به شکل کتاب در داخل منتشر شدهاست:
حماسههای شفاهی آسیای میانه
نوشتهی نورا چادویک
نشر دنیای نو
تهران، خیابان انقلاب، خیابان فروردین، پلاک ۳۰۰
نسخهٔ الکترونیک در این نشانی.
حماسههای شفاهی آسیای میانه
نوشتهی نورا چادویک
نشر دنیای نو
تهران، خیابان انقلاب، خیابان فروردین، پلاک ۳۰۰
نسخهٔ الکترونیک در این نشانی.
23 December 2018
نامههایی از شوستاکوویچ
هزار بار نه!
هیچ یادم نیست کیبود. هرچه هست سالها پیش بود که متنی را از سایت روزنامهی انگلیسی گاردین روی کاغذ چاپ کردم تا روزی ترجمهاش کنم. این هفت برگ تمام این مدت روی میز کارم خاک میخوردند تا آن که در طول دو هفتهی گذشته به هر جان کندنی ترجمهاش کردم و اکنون در وبگاه «ایران امروز» در این نشانی منتشر شدهاست.
بریدههاییست از نامههای آهنگساز بزرگ دیمیتری شوستاکوویچ به دوستش ایساک گلیکمان. توضیح بیشتر در همان متن آمدهاست.
هیچ یادم نیست کیبود. هرچه هست سالها پیش بود که متنی را از سایت روزنامهی انگلیسی گاردین روی کاغذ چاپ کردم تا روزی ترجمهاش کنم. این هفت برگ تمام این مدت روی میز کارم خاک میخوردند تا آن که در طول دو هفتهی گذشته به هر جان کندنی ترجمهاش کردم و اکنون در وبگاه «ایران امروز» در این نشانی منتشر شدهاست.
بریدههاییست از نامههای آهنگساز بزرگ دیمیتری شوستاکوویچ به دوستش ایساک گلیکمان. توضیح بیشتر در همان متن آمدهاست.
Subscribe to:
Posts (Atom)