بازنشر نوشتهای قدیمی به مناسبت پخش سریال «چرنوبیل» از شبکهی HBO
(بریدهای از کتاب «قطران در عسل»)
ساعت پنج بامداد بهدشواری خود را از رختخواب بیرون کشیدهبودم، چای با نانی که هرگز به آن عادت نکردم و به نانبودن نپذیرفتمش خوردهبودم، در را آهسته پشت سرم بستهبودم، و اکنون بهسوی ایستگاه اتوبوس میرفتم تا خود را به سر کار برسانم.
شنبه بود، تعطیل بود، و خلوت بود. اتوبوس شماره ۷۵ روزهای شنبه سر وقت نمیآمد و باید تا ایستگاه دیگری چند صد متر دورتر میرفتم که اتوبوسهای بیشتری داشت. خورشید میدرخشید و آفتاب سرد بهاری میتابید. اما دل و دماغ لذت بردن از این آفتاب را نداشتم. پوستی بر استخوانی شدهبودم. همهی لباسهای بنجلی که داشتم به تنم زار میزدند. کمرم درد میکرد؛ پاهایم درد میکرد؛ روحم درد میکرد... کمبود خواب داشتم. دو سال تمام بود که خواب سیر و خوش و گوارایی نداشتهبودم. همین فکر بیخوابی و تلاش برای خوابی سیر، خود شکنجهای شده بود. ساعت خواب و بیداری من، که شیفتی، و چندی شیفت شب تا صبح کار میکردم، بهکلی بههم ریختهبود و با صدای بال مگسی هم بیخواب میشدم، از این دنده به آن دنده میغلتیدم و نمیتوانستم به خواب روم: خواب، خواب... یک جرعه خواب شیرین...، کجایی آخر؟
و اکنون، روز تعطیل شنبه هم این یک جرعه خواب بامدادی را حرامم کردهبودند: شنبهی کار بود؛ سوبوتنیک Subbotnik بود، یعنی کار رایگان کارگری در تعطیل شنبه بهسود دولت ِ کارگری. نزدیک شصت سال پیش، در ۱۲ آوریل ۱۹۱۹ کارگران ایستگاه راه آهن مسکو به کازان تصمیم گرفتند که روز شنبه را بهرایگان اضافهکاری کنند و ایستگاه را از زبالهها و آلودگیهای انقلاب اکتبر پاکسازی کنند: اکنون دولت کارگری بر سر کار بود، و طبقهی کارگر میبایست به دولت یاری برساند. با نظریهپردازی لنین این رسم پا گرفت و ادامه یافت. سوبوتنیک در اصل داوطلبانه بود و میبایست داوطلبانه باشد، اما اکنون ماهیت دیگری یافتهبود: نمرههای منفی در نامهی اعمالت ثبت میشد اگر در سوبوتنیک، که چند بار در سال پیش میآمد، شرکت نمیکردی، حتی اگر عضو حزب کمونیست نبودی. شصت سال پس از انقلاب، دولت کارگری هنوز نیازمند آن بود که من ِ بیمار خود را از خواب آشفته و رختخوابی که از دستوپا زدنهایم میدان جنگ را میمانست بیرون بکشم، و برایش بهرایگان کار کنم.
با این اتوبوس بایست تا میدان "کلارا تستکین" میرفتم، چند صد متر پیاده میرفتم و بعد سوار تراموای میشدم تا خود را به کارخانهی ماشینسازی "انقلاب اکتبر" برسانم.
شنبه بود، شنبه ۲۶ آوریل ۱۹۸۶، ۶ اردیبهشت ۱۳۶۵، و غرق افکار آزارنده بهسوی ایستگاه اتوبوس میلنگیدم که ناگهان تکه ابر کوچکی که هیچ نفهمیدم از کجا آمد، راه بر آفتاب بست، و بارانی بسیار ریز و بیمعنی باریدن گرفت. بارانی به این ریزی هرگز ندیدهبودم. بیاختیار به یاد کاریکاتورهایی افتادم که آدم تیرهروزی را نشان میدهد که تکه ابر کوچکی بالای سرش سبز میشود و فقط روی او آب میپاشد. اما اتوبوس داشت از دور میآمد و بایست میدویدم تا خود را به آن برسانم، و وقت نداشتم که به حال خود دل بسوزانم.
***
گریگوری ایوانوویچ (گریشا)، اهل اوکراین و ماستر (سرپرست) بخش تراشکاری چرخدندهها، مرا زیر بال خود گرفتهبود و هر روز ناهار مرا در همان خیابان "اکتبر" به رستورانی بهتر از آن که در کارخانه داشتیم میبرد. آنجا به خرج خودم، و با برخی تخفیفهایی که مخصوص او بود و با اعمال نفوذ او به من هم میدادند، خوراک بهتری به من میخوراند. او با آنکه عضو حزب بود، از امتیاز ماستر بودن بهره بردهبود و روز شنبه نیامدهبود، و اکنون، روز دوشنبه، سر میز ناهار سر در گوشم برد و آهسته گفت: شنیدهام که اتفاق بدی افتاده. زیاد بیرون از خانه نباش!
من ِ کمگوی، که زبانندانی هم کمگویترم میکرد، گیج از بیخوابی مزمن، تنها سری تکان دادم و با خود فکر کردم: چه اتفاقی؟ چه ربطی دارد؟ بیرون خانه، درون خانه...؟ که چی؟ یعنی چی؟
***
همان دوشنبه، ۲۸ آوریل ۱۹۸۶، کارکنان نیروگاه هستهای فورشمارک Forsmark در سوئد هنگام ترک کار، و هنگامی که به رسم روزانه از برابر دستگاههای اندازهگیری ذرات اتمی میگذشتند تا به خانه بروند، به دردسر افتادند: دستگاه چیزی نشان میداد که هیچ کس از آن سر در نمیآورد: این کارکنان در معرض پرتو اتمی قرار گرفتهبودند که از نیروگاه خودشان نمیآمد! ردگیریها آغاز شد، و عکسهای ماهوارهای جهان غرب نشان داد که در شوروی اتفاقی افتادهاست، و سروصدای رسانههای غربی آغاز شد.
***
روز سهشنبه گریگوری ایوانوویچ که پیشتر زیر گوشم گفتهبود که پنهانی به رادیوی "اروپای آزاد" گوش میدهد، در جمع ما کارگران بریگاد ِ چرخدندهتراشان آشکارا گفت که شنیده که حادثهای در یک نیروگاه هستهای در همان حوالی رخ داده و "همه میگویند" که بهتر است آدم زیاد بیرون نباشد. ساشا، بریگادیر (رهبر گروه کاری) ما، شاد و خندان چون همیشه، کف دست راستش را حرکتی داد، مانند آنکه توپ تنیس را به زمین بزند، و گفت: "هسته، مسته برود به درک! ما که چیزی ندیدیم و نشنیدیم".
گریشا، که به "جرم" خاخول (اوکراینی ِ خنگ) بودن همواره پشت سر اسباب خنده و تفریح این بلاروسها بود، با حالتی جدی از زیر عینک همه را تماشا کرد و گفت: "حالا من گفتم. مواظب باشید." و برخاست و رفت. اما دیرتر در راه ناهارخوری پرسید:
- روز شنبه بارون رو دیدی؟
- آره، خیلی عجیب بود...
- روی تو هم بارید؟
- یک کمی، زیاد نه. خیلی ریز بود. هیچ خیس نشدم. تازه، دویدم که به اتوبوس برسم...
- اون لباسها رو بنداز دور! شیر بخور! زیاد! شراب قرمز هم گویا خوبه...
ای آقا! لباس بهتر از این ندارم. چهجوری بیاندازمشان دور؟ پولم کجا بود که شراب قرمز بخرم؟ شیر هم هیچ دوست ندارم.
***
بزرگترین فاجعهی هستهای تاریخ روی داده بود: فاجعهی نیروگاه هستهای چرنوبیل. رسانههای غربی فریاد میزدند، اما تلویزیون شوروی تا روزها و هفتهها از درشتی نخودهای کازاخستان، از برنامههای شاد نوجوانان در اردوگاههای پیشاهنگی، و از بهروزی مردم شوروی سخن میگفت، و صف گرسنگان امریکایی را برای دریافت سوپ رایگان در شهرهای واشینگتن و سیاتل نشان میداد. نخستین خبرهایی که دربارهی چرنوبیل دادند، دربارهی قهرمانیهای آتشنشانان، و "اختراع" یک بولدوزر بدون راننده با هدایت از راه دور بود که فناوری مهنورد خودکار شوروی "لوناخود" در آن بهکار رفتهبود و به درون ویرانههای نیروگاه فرستاده بودندش: هیچ هشداری به مردم داده نمیشد. رادیوهای فارسیزبان خارجی هم تنها از خود حادثه میگفتند و خبر چندانی از پیآمدهای آن نداشتند. تنها گریشا بود که پیوسته هشدارمان میداد، و گوش شنوایی نبود.
سی نفر از کارکنان نیروگاه و آتشنشانان در نخستین روزها و ماههای پس از انفجار چرنوبیل در اثر سوختگی و مسمومیت از پرتو رادیوآکتیو جان خود را از دست دادند. بیش از دویست نفر نیز دیرتر مردند. شش هزار کودک سرطان گرفتند، و بخشهای بزرگی از سراسر نیمکرهی شرقی آلوده شد. (و نیز اینجا)
اکنون در نقشهی گسترش آلودگی منطقه میبینم که بخت یارمان بود و مینسک گویا آلوده نشد (برای تصویر بزرگتر روی آن کلیک کنید. منبع نقشه). اما چند ماه بعد به سوئد پناه بردیم، و در ماه مارس ۱۹۸۷ ما را به اردوگاهی درست در منطقهای که بیشترین بارانهای رادیوآکتیو از انفجار چرنوبیل بر آن باریدهبود منتقل کردند. اینجا همهگونه اطلاعرسانی ماهها پیش از ورود ما صورت گرفتهبود: میوههای جنگلی را نباید خورد؛ قارچ نباید خورد؛ گوشت گوزن نباید خورد؛ برخی سبزیجات کاشت محل را نباید خورد. اما به فکر کسی نرسید که این اطلاعات را به ما هم بدهند، و سواد سوئدی ما هنوز قد نمیداد تا خود بخوانیم، بشنویم، و بدانیم: در شگفت بودم که چرا کسی این همه میوههای جنگلی را نمیچیند؟ میچیدم، با لذت میخوردم.
اکنون ۲۵ [۳۴] سال از فاجعهی چرنوبیل گذشتهاست، و من نمیدانم که آن باران میسنک و میوههای جنگلی هوفورش چه بلایی بر سر ما آوردند. به عنوان مهندسی شیفتهی دانش و فن، شیفتهی انسان سازنده و آفریننده، شیفتهی حماسهی انسان کاوشگر، انسان بلندپروازی که پیوسته در تکاپوی دورتر بردن مرزهای دانش و توان خویش است، طرفدار کاربرد صلحآمیز نیروی هستهای هستم. اما از سوی دیگر این روزها جایی خواندم که یک دانشمند سرشناس هستهای با دیدن تلاش ژاپنیها برای خنککردن نیروگاه فوکوشیما با آبپاشیدن از آسمان، از ناتوانی انسان در رفع و رجوع خطای خود اشک به چشم آورده. او این کار را به تلاش برای فرونشاندن آتشسوزی جنگل با یک آفتابه آب تشبیه کردهاست. او میگوید که انسان باید در کاربرد عملی دانش خود با احتیاط بیشتری پیش برود. و راست میگوید. همه میدانیم که هر چیز خطرناکی را نباید به دست هر کودک نادانی سپرد. کارد تیز دست خود کودک را میبرد. و هنگامی که یکی از پیشرفتهترین کشورهای صنعتی جهان نمیتواند آفریدهی دست خود را مهار کند، کشور عقبافتادهای همچون ایران، با آقای دکتر رئیس جمهوری که خیال میکند یک دانشآموز کلاس نهم میتواند در زیر زمین خانهاش نیروی هستهای تولید کند، هنوز فرسنگها دور از آن است که چاقویی تیز به دستش بدهیم.
پینوشت ۱:
اگر دلش را دارید، عکسهای پال فاسکو Paul Fusco را از چند آسایشگاه کودکان سرطانی در مینسک اینجا ببینید و داستان او را بشنوید.
با سپاس از محمد ا.
۹ آوریل ۲۰۱۱
پینوشت ۲:
سریال «چرنوبیل» را از کانال HBO حتماً ببینید.
۲۳ می ۲۰۱۹
(بریدهای از کتاب «قطران در عسل»)
ساعت پنج بامداد بهدشواری خود را از رختخواب بیرون کشیدهبودم، چای با نانی که هرگز به آن عادت نکردم و به نانبودن نپذیرفتمش خوردهبودم، در را آهسته پشت سرم بستهبودم، و اکنون بهسوی ایستگاه اتوبوس میرفتم تا خود را به سر کار برسانم.
شنبه بود، تعطیل بود، و خلوت بود. اتوبوس شماره ۷۵ روزهای شنبه سر وقت نمیآمد و باید تا ایستگاه دیگری چند صد متر دورتر میرفتم که اتوبوسهای بیشتری داشت. خورشید میدرخشید و آفتاب سرد بهاری میتابید. اما دل و دماغ لذت بردن از این آفتاب را نداشتم. پوستی بر استخوانی شدهبودم. همهی لباسهای بنجلی که داشتم به تنم زار میزدند. کمرم درد میکرد؛ پاهایم درد میکرد؛ روحم درد میکرد... کمبود خواب داشتم. دو سال تمام بود که خواب سیر و خوش و گوارایی نداشتهبودم. همین فکر بیخوابی و تلاش برای خوابی سیر، خود شکنجهای شده بود. ساعت خواب و بیداری من، که شیفتی، و چندی شیفت شب تا صبح کار میکردم، بهکلی بههم ریختهبود و با صدای بال مگسی هم بیخواب میشدم، از این دنده به آن دنده میغلتیدم و نمیتوانستم به خواب روم: خواب، خواب... یک جرعه خواب شیرین...، کجایی آخر؟
و اکنون، روز تعطیل شنبه هم این یک جرعه خواب بامدادی را حرامم کردهبودند: شنبهی کار بود؛ سوبوتنیک Subbotnik بود، یعنی کار رایگان کارگری در تعطیل شنبه بهسود دولت ِ کارگری. نزدیک شصت سال پیش، در ۱۲ آوریل ۱۹۱۹ کارگران ایستگاه راه آهن مسکو به کازان تصمیم گرفتند که روز شنبه را بهرایگان اضافهکاری کنند و ایستگاه را از زبالهها و آلودگیهای انقلاب اکتبر پاکسازی کنند: اکنون دولت کارگری بر سر کار بود، و طبقهی کارگر میبایست به دولت یاری برساند. با نظریهپردازی لنین این رسم پا گرفت و ادامه یافت. سوبوتنیک در اصل داوطلبانه بود و میبایست داوطلبانه باشد، اما اکنون ماهیت دیگری یافتهبود: نمرههای منفی در نامهی اعمالت ثبت میشد اگر در سوبوتنیک، که چند بار در سال پیش میآمد، شرکت نمیکردی، حتی اگر عضو حزب کمونیست نبودی. شصت سال پس از انقلاب، دولت کارگری هنوز نیازمند آن بود که من ِ بیمار خود را از خواب آشفته و رختخوابی که از دستوپا زدنهایم میدان جنگ را میمانست بیرون بکشم، و برایش بهرایگان کار کنم.
با این اتوبوس بایست تا میدان "کلارا تستکین" میرفتم، چند صد متر پیاده میرفتم و بعد سوار تراموای میشدم تا خود را به کارخانهی ماشینسازی "انقلاب اکتبر" برسانم.
شنبه بود، شنبه ۲۶ آوریل ۱۹۸۶، ۶ اردیبهشت ۱۳۶۵، و غرق افکار آزارنده بهسوی ایستگاه اتوبوس میلنگیدم که ناگهان تکه ابر کوچکی که هیچ نفهمیدم از کجا آمد، راه بر آفتاب بست، و بارانی بسیار ریز و بیمعنی باریدن گرفت. بارانی به این ریزی هرگز ندیدهبودم. بیاختیار به یاد کاریکاتورهایی افتادم که آدم تیرهروزی را نشان میدهد که تکه ابر کوچکی بالای سرش سبز میشود و فقط روی او آب میپاشد. اما اتوبوس داشت از دور میآمد و بایست میدویدم تا خود را به آن برسانم، و وقت نداشتم که به حال خود دل بسوزانم.
***
گریگوری ایوانوویچ (گریشا)، اهل اوکراین و ماستر (سرپرست) بخش تراشکاری چرخدندهها، مرا زیر بال خود گرفتهبود و هر روز ناهار مرا در همان خیابان "اکتبر" به رستورانی بهتر از آن که در کارخانه داشتیم میبرد. آنجا به خرج خودم، و با برخی تخفیفهایی که مخصوص او بود و با اعمال نفوذ او به من هم میدادند، خوراک بهتری به من میخوراند. او با آنکه عضو حزب بود، از امتیاز ماستر بودن بهره بردهبود و روز شنبه نیامدهبود، و اکنون، روز دوشنبه، سر میز ناهار سر در گوشم برد و آهسته گفت: شنیدهام که اتفاق بدی افتاده. زیاد بیرون از خانه نباش!
من ِ کمگوی، که زبانندانی هم کمگویترم میکرد، گیج از بیخوابی مزمن، تنها سری تکان دادم و با خود فکر کردم: چه اتفاقی؟ چه ربطی دارد؟ بیرون خانه، درون خانه...؟ که چی؟ یعنی چی؟
***
همان دوشنبه، ۲۸ آوریل ۱۹۸۶، کارکنان نیروگاه هستهای فورشمارک Forsmark در سوئد هنگام ترک کار، و هنگامی که به رسم روزانه از برابر دستگاههای اندازهگیری ذرات اتمی میگذشتند تا به خانه بروند، به دردسر افتادند: دستگاه چیزی نشان میداد که هیچ کس از آن سر در نمیآورد: این کارکنان در معرض پرتو اتمی قرار گرفتهبودند که از نیروگاه خودشان نمیآمد! ردگیریها آغاز شد، و عکسهای ماهوارهای جهان غرب نشان داد که در شوروی اتفاقی افتادهاست، و سروصدای رسانههای غربی آغاز شد.
***
روز سهشنبه گریگوری ایوانوویچ که پیشتر زیر گوشم گفتهبود که پنهانی به رادیوی "اروپای آزاد" گوش میدهد، در جمع ما کارگران بریگاد ِ چرخدندهتراشان آشکارا گفت که شنیده که حادثهای در یک نیروگاه هستهای در همان حوالی رخ داده و "همه میگویند" که بهتر است آدم زیاد بیرون نباشد. ساشا، بریگادیر (رهبر گروه کاری) ما، شاد و خندان چون همیشه، کف دست راستش را حرکتی داد، مانند آنکه توپ تنیس را به زمین بزند، و گفت: "هسته، مسته برود به درک! ما که چیزی ندیدیم و نشنیدیم".
گریشا، که به "جرم" خاخول (اوکراینی ِ خنگ) بودن همواره پشت سر اسباب خنده و تفریح این بلاروسها بود، با حالتی جدی از زیر عینک همه را تماشا کرد و گفت: "حالا من گفتم. مواظب باشید." و برخاست و رفت. اما دیرتر در راه ناهارخوری پرسید:
- روز شنبه بارون رو دیدی؟
- آره، خیلی عجیب بود...
- روی تو هم بارید؟
- یک کمی، زیاد نه. خیلی ریز بود. هیچ خیس نشدم. تازه، دویدم که به اتوبوس برسم...
- اون لباسها رو بنداز دور! شیر بخور! زیاد! شراب قرمز هم گویا خوبه...
ای آقا! لباس بهتر از این ندارم. چهجوری بیاندازمشان دور؟ پولم کجا بود که شراب قرمز بخرم؟ شیر هم هیچ دوست ندارم.
***
بزرگترین فاجعهی هستهای تاریخ روی داده بود: فاجعهی نیروگاه هستهای چرنوبیل. رسانههای غربی فریاد میزدند، اما تلویزیون شوروی تا روزها و هفتهها از درشتی نخودهای کازاخستان، از برنامههای شاد نوجوانان در اردوگاههای پیشاهنگی، و از بهروزی مردم شوروی سخن میگفت، و صف گرسنگان امریکایی را برای دریافت سوپ رایگان در شهرهای واشینگتن و سیاتل نشان میداد. نخستین خبرهایی که دربارهی چرنوبیل دادند، دربارهی قهرمانیهای آتشنشانان، و "اختراع" یک بولدوزر بدون راننده با هدایت از راه دور بود که فناوری مهنورد خودکار شوروی "لوناخود" در آن بهکار رفتهبود و به درون ویرانههای نیروگاه فرستاده بودندش: هیچ هشداری به مردم داده نمیشد. رادیوهای فارسیزبان خارجی هم تنها از خود حادثه میگفتند و خبر چندانی از پیآمدهای آن نداشتند. تنها گریشا بود که پیوسته هشدارمان میداد، و گوش شنوایی نبود.
سی نفر از کارکنان نیروگاه و آتشنشانان در نخستین روزها و ماههای پس از انفجار چرنوبیل در اثر سوختگی و مسمومیت از پرتو رادیوآکتیو جان خود را از دست دادند. بیش از دویست نفر نیز دیرتر مردند. شش هزار کودک سرطان گرفتند، و بخشهای بزرگی از سراسر نیمکرهی شرقی آلوده شد. (و نیز اینجا)
اکنون در نقشهی گسترش آلودگی منطقه میبینم که بخت یارمان بود و مینسک گویا آلوده نشد (برای تصویر بزرگتر روی آن کلیک کنید. منبع نقشه). اما چند ماه بعد به سوئد پناه بردیم، و در ماه مارس ۱۹۸۷ ما را به اردوگاهی درست در منطقهای که بیشترین بارانهای رادیوآکتیو از انفجار چرنوبیل بر آن باریدهبود منتقل کردند. اینجا همهگونه اطلاعرسانی ماهها پیش از ورود ما صورت گرفتهبود: میوههای جنگلی را نباید خورد؛ قارچ نباید خورد؛ گوشت گوزن نباید خورد؛ برخی سبزیجات کاشت محل را نباید خورد. اما به فکر کسی نرسید که این اطلاعات را به ما هم بدهند، و سواد سوئدی ما هنوز قد نمیداد تا خود بخوانیم، بشنویم، و بدانیم: در شگفت بودم که چرا کسی این همه میوههای جنگلی را نمیچیند؟ میچیدم، با لذت میخوردم.
اکنون ۲۵ [۳۴] سال از فاجعهی چرنوبیل گذشتهاست، و من نمیدانم که آن باران میسنک و میوههای جنگلی هوفورش چه بلایی بر سر ما آوردند. به عنوان مهندسی شیفتهی دانش و فن، شیفتهی انسان سازنده و آفریننده، شیفتهی حماسهی انسان کاوشگر، انسان بلندپروازی که پیوسته در تکاپوی دورتر بردن مرزهای دانش و توان خویش است، طرفدار کاربرد صلحآمیز نیروی هستهای هستم. اما از سوی دیگر این روزها جایی خواندم که یک دانشمند سرشناس هستهای با دیدن تلاش ژاپنیها برای خنککردن نیروگاه فوکوشیما با آبپاشیدن از آسمان، از ناتوانی انسان در رفع و رجوع خطای خود اشک به چشم آورده. او این کار را به تلاش برای فرونشاندن آتشسوزی جنگل با یک آفتابه آب تشبیه کردهاست. او میگوید که انسان باید در کاربرد عملی دانش خود با احتیاط بیشتری پیش برود. و راست میگوید. همه میدانیم که هر چیز خطرناکی را نباید به دست هر کودک نادانی سپرد. کارد تیز دست خود کودک را میبرد. و هنگامی که یکی از پیشرفتهترین کشورهای صنعتی جهان نمیتواند آفریدهی دست خود را مهار کند، کشور عقبافتادهای همچون ایران، با آقای دکتر رئیس جمهوری که خیال میکند یک دانشآموز کلاس نهم میتواند در زیر زمین خانهاش نیروی هستهای تولید کند، هنوز فرسنگها دور از آن است که چاقویی تیز به دستش بدهیم.
پینوشت ۱:
اگر دلش را دارید، عکسهای پال فاسکو Paul Fusco را از چند آسایشگاه کودکان سرطانی در مینسک اینجا ببینید و داستان او را بشنوید.
با سپاس از محمد ا.
۹ آوریل ۲۰۱۱
پینوشت ۲:
سریال «چرنوبیل» را از کانال HBO حتماً ببینید.
۲۳ می ۲۰۱۹
4 comments:
دوست نادیده
اشاره کردید به اینکه طرفدار استفاده صلح آمیز از انرژی هستهای هستید
در جهانی که ما زندگی میکنیم، با سیاست بازی کشور ها، حرص شرکتهای سازنده این نیروگاه ها، عجز بشر از مدیریت و اداره سالم و حفاظت از فضولات اتمی، و هزاران گرفتاری دیگر چگونه میتوان از استفاده صلح آمیز از اتم صحبت کرد. حتما میدانید در سالهای پس از جنگ دوم، و پی آمدهای وحشتناک بمباران اتمی ژاپن، برای کاهش فشار افکار عمومی و توجیه سرمایه گذاریهای اتمی، والت دیسنی به سفارش دولت آمریکا فیلم معروف خود "دوست ما اتم" را ساخت. استفاده صلح آمیز از اتم مفهومی بود که در آن فیلم برای اولین بار مطرح شد ولی هنوز یک آرزوی دست نیافتنی، و تبلیغ زیبا بیش نیست. فیلم مستند Into Eternityابعاد عظیم مشکلات مدیریت فضولات اتمی را به خوبی نمایش میدهد.
تا زمانی که شرکتهای قدرتمند، از جمله سازندگان با نفوذ نیروگاه ها، بار دولتها اقتدار و سروری دارند، تا زمانی که دولتهای جهان دموکراتیک بدون اراده ملی اسیر سیاستها و برنامههای شرکتها برای سود هرچه بیشتر و سریع تر هستند چگونه میشود به استفاده صلح آمیز از این غول خطرناک امید داشت؟ کره خاکی ما چند هیروشیما، ناگازاکی، چرنوبیل و فوکوشیمای دیگر را تحمل تواند کرد؟ چرا نباید از تجربه درس گرفت و یک بار برای همیشه به سازندگان حریص نیروگاههای اتمی نه گفت؟ در جهان خاکی ما آنقدر انرژی هست که احتیاج به اتم نباشد. باید گفت: از طلا گشتن پشیمان گشته ایم مرحمت فرموده ما را مس کنید.
شاد باشید
سعید
تورنتو
مشکل انرژی هسته ای یکی دو تا نیست. خطرات آن یک طرف، مشکل پس مانده های هسته ای که در واقع میراث الگوی مصرف امروز ما برای نسل های آینده است طرف دیگر. ولی مهم ترین مشکل به صرفه نبودن آن به لحاظ اقتصادی است. این انرژی تنها با سوبسید مداوم دولتی دوام می آورد و تا آنجا که من می دانم هیچ کجا روی پای خودش نمی ایستد. وجهه اقتصادی قضیه برای ایران که واقعا فاجعه بار بوده. تا همین جای کار چند برابر هزینه ساخت یک نیروگاه هسته ای را هزینه کرده ایم، بی آن که چشم انداز روشنی از اتمام آن داشته باشیم. هزینه های سیاسی اش بماند. هزینه های محیط زیستی اش بماند
دوستان گرامی سعید و محمد،
سخنان بهجایی میگویید. از جمله همین امروز از رادیوی سوئد شنیدم که نیروگاههای هستهای سوئد میلیاردها سرمایهگذاری کردهاند تا بازدهی نیروگاه ها را بالا ببرند و برق بیشتری تولید کنند، و به گفتهی کارشناسان این بر خلاف سیاست ایمنی بیشتر است. طرفداری من نیز از استفادهی صلحآمیز از نیروی هستهای بی قید و شرط نیست. مثال چاقوی تیز که آوردم بیجا نبود. منتها من از سویی فقط و فقط از جنبهی دانش و فن سخن گفتم و به بحثهای دیگر فکر نکردم، و از سوی دیگر منظورم نیروی هستهای بهطور عام بود و نه فقط نیروگاه هستهای: نیروی هستهای از جمله در پزشکی کاربرد گستردهای دارد.
یک موضوع دیگر نیز برایم جای پرسش دارد: آیا هیچ آماری داریم از این که چند نفر در سال فقط در ایران با استفاده از بخاریها و اجاقهای خراب به علت مسمومیت از مونوکسید کربن یا گاز بوتان میمیرند یا خانهشان آتش میگیرد و میسوزند؟ گفتهمی شود که بزرگترین سرچشمهی آلودگی هوای شهرهای بزرگ کشورهای توسعهنیافته دود ناشی از سوختهای سنتی خانگیست. و پرسش اصلی من این است: آیا میدانیم که مجموع تلفات حوادث و آزمایشهای اتمی از جنگ جهانی دوم به این سو و آلودگیهای آن بیشتر بوده، یا مجموع تلفات و آلودگیهای ناشی از انواع سوختهای دیگر در همین مدت؟ چند نفر از نفتیهای تهران در اثر تماس با نفت بیمار شدهاند؟ صنایع استخراج نفت در سواحل باکو چه قدر دریای خزر را آلودهاست؟
من که نمیدانم!
در برنامه ای که سال های پیش تلویزیون بی بی سی درباره نظرات موافقان و مخالفان انرژی هسته ای تهیه کرده بود، ادورا تلر، پدر بمب هیدروژنی، در دفاع از انرژی هسته ای به نکات مشابهی اشاره می کرد. مثلا این که مرگ و میر بر اثر اعتیاد سیگار بالاتر از مرگ و میر ناشی از آلودگی هسته ای است
این نکات همه درست است و به نظرم به نکته مهم تری اشاره می کند. آلودگی نیروگاه های سوخت زغال سنگ خیلی بالاست و لااقل در امریکا بخش مهمی از نیاز انرژی را همین نیروگاه ها تامین می کند. نقش انرژی های فسیلی در گرم شدن کره زمین را همه شنیده ایم و اتکای کشورهای صنعتی به نفت را همه می دانیم. اثرات مخرب اجتماعی، اقتصادی، و محیط زیستی نیروگاه های آبی هم بعد از گزارش بین المللی کمیسیون سدسازی در سال 2000 بر همه معلوم شده است. لااقل ده سالی است که همه بر مضرات سدسازی توافق دارند. برای همین اطلاعات تلنبار شده است که طرفداران محیط زیست از انرژی های سبز صحبت می کنند، و از تغییر الگوی مصرف و کاهش میزان تولید. که البته این هم یعنی چوپ لای چرخ انباش سرمایه گذاشتن
کسی اینجا کلیپی انیمیشنی درباره محیط زیست ساخت که به چرخه تولید و مصرف نگاه دقیقی می کرد و اثرات مخرب تولید و مصرف صنعتی انسان معاصر را با دقت بررسی می کرد. آخر هم می گفت باید قناعت پیشه کرد، مصرف را کاهش داد، چیزی را دور نریخت، و خیلی از زباله ها را بازیافت کرد. به اصلاح
reduce, reuse, and recycle
تمام شبکه های خبری اصلی امریکا شروع کردند به حمله به سازنده این کلیپ. همین اواخر دیوانه ای اسلحه به دست قصد ترور مسئولان شرکت سازنده آن را داشت. ظاهرا ملاحظات محیط زیستی با انباشت مداوم سرمایه و الگوی تولید و مصرف ما تضاد آشتی ناپذیر وجود دارد
اما اگر بنا بر ادامه شیوه تولید و مصرف امروز باشد، به گمانم همه توافق دارند که انرژی هسته ای در بلند مدت قابع اتکاتر است تا انرژی های پایان پذیر فسیلی، و انرژی های محدود سبز هم توان رفع نیاز امروز جوامع صنعتی را ندارد. حتی دانشمندان طرفدار محیط زیست، او. ای. ویلسون و جیمز لاولاک، هم انرژی هسته ای را ناگزیر می دانند
این هم کلیپ مورد اشاره
http://www.storyofstuff.com/
در این بازار اگر سودی است، با درویش خرسند است/ خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
شاد باشید
محمد
Post a Comment