23 November 2018

باخ - ۳۳۳‏

بهار سال ۱۳۵۱ است. ساعتی از پایان کلاس‌های درس دانشگاه (صنعتی آریامهر – شریف) ‏گذشته‌است. بسیاری از دانشجویان به خانه‌هایشان رفته‌اند، اما من مانده‌ام. خانه و کاشانه‌ام در ‏خوابگاه خیابان زنجان است، اما ماندن در دانشگاه را، تنها ماندن را، به رفتن به آن اتاق چهارنفره ‏ترجیح می‌دهم. و تازه، در تحویل یکی از تکلیف‌های درس «گرافیک مهندسی ۲» تأخیر دارم. باید ‏بمانم و نقشه را بکشم و تحویل بدهم.‏

در یکی از سالن‌های نقشه‌کشی مرکز گرافیک مهندسی در طبقه‌ی چهارم ساختمان مجتهدی (ابن ‏سینا) پشت یک میز نقشه‌کشی تنها ایستاده‌ام و در سکوت نقشه می‌کشم. خسته می‌شوم از ‏خط کشیدن و هاشور زدن. دست از کار می‌کشم و به‌سوی پنجره‌های بزرگ سالن می‌روم. باران ریز ‏و ملایم بهاری بر شیشه‌های پنجره هاشور می‌زند. آن پایین، در میان چمن‌های فاصله‌ی ساختمان ‏مجتهدی و بوفه‌ی دانشجویی، «آزاده»ی شماره ۲ من دارد پشت به من می‌رود، دور می‌شود. ‏کلاسور و کتاب‌هایش را دو دستی در آغوش می‌فشارد، و زیر باران ریز با گام‌های ریز، تند می‌رود. ‏صورتش را نمی‌بینم، اما می‌توانم در خیال مجسم کنم: آه چه‌قدر دوست دارم آن صورت زیبا را، آن ‏موهای مشکی و کوتاه و تابدار تا روی شانه را، با آن نیم‌چتری روی پیشانی... کاش به‌جای آن ‏کتاب‌ها بودم و مرا در آغوش می‌فشرد...‏

با دیدن او گویی کمندی بر دلم می‌افتد، و او با رفتنش دارد کمند را می‌کشد و با خود می‌برد. و ‏نمی‌دانم از چه لحظه‌ای این موسیقی باخ، بخش دوم، آداجیو، از کنسرتوی شماره ۲ برای ویولون و ارکستر ‏زهی، بی اختیار در سرم جریان می‌یابد. چه زیبا! درست مناسب این فضا، این منظره، هاشور باران ‏بر پنجره، کمندی که قلبم را از سینه می‌کند و دارد با خود می‌برد... (بشنوید)‏

هنوز نمی‌دانم که قرار است دو ماه بعد در تظاهراتی بر ضد جنگ ویتنام و سفر نیکسون و کیسینجر ‏به تهران شرکت کنم؛ نمی‌دانم که کمی پس از آن قرار است ساواک مرا بگیرد و زندانی کند، و هیچ ‏نمی‌دانم که قرار است از آن پس زندگانیم به‌کلی دگرگون شود. نمی‌دانم که تا خود را از کلاف سر ‏در گم آن ماجراها بیرون بکشم، «آزاده» قرار است ازدواج کند، طلاق بگیرد، و از ایران برود.‏

‏***‏
امسال به مناسبت ۳۳۳-سالگی آهنگساز بزرگ آلمانی یوهان سباستیان باخ (۱۷۵۰-۱۶۸۵) اهل ‏جهان فرهنگ و هنر مراسم گوناگون و برنامه‌هایی ویژه در سالن‌ها و رسانه‌ها برگزار کردند.‏

یوهان سباستیان باخ کسی بود که به حسابی «گام معتدل» را در موسیقی اختراع کرد، و نزدیک ‏‏۱۲۰۰ اثر موسیقی آفرید. از آن میان، اگر معدل سلیقه‌ی همگانی را در نظر بگیریم، گذشته از ‏قطعه‌ای که در آغاز گفتم، ‏Air‏ یا «آریا» (بشنوید)، و نیز «توکاتا و فوگ» برای ارگ به گوش بسیاری ‏آشناست (بشنوید). خیلی‌ها (اما نه من!) سوئیت‌های او برای ویولونسل تنها را نیز دوست ‏می‌دارند (بشنوید).‏

بسیاری از آثار باخ کلیسایی هستند. برای نمونه پاسیون سن‌ماتیو معروفیت زیادی دارد و قطعه‌ی ‏‏«خدای من، ببخش‌شان» را آندره تارکوفسکی در فیلم «ساکریفیکاتو» (قربانی) به کار برده‌است ‏‏(ببینید و بشنوید). آثار باخ برای ارگ را نیز خیلی‌ها «کلیسایی» می‌پندارند. اما من، که هیچ ‏علاقه‌ای به کلیسا و هیچ دین و مذهبی ندارم، این آثار او را بسیار دوست می‌دارم: خیلی ساده، چشمانم را می‌بندم، ‏عنصر کلیسا را از ذهنم کنار می‌زنم، و آن‌گاه با نوای ارگ باخ در فضای میان ستارگان، در پهنه‌ی ‏کهکشان پرواز می‌کنم...

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

18 November 2018

نمایشگاه آفیش‌های شوروی

گالری ‏Liljevalchs konsthall‏ در استکهلم نمایشگاهی از نزدیک به ۲۰۰ آفیش از خلاقیت ‏گرافیست‌های شوروی دهه‌ی ۱۹۲۰ ترتیب داده‌است. نمایشگاه روز ۱۲ اکتبر گذشته گشایش یافت ‏و تا ۶ ژانویه‌ی آینده ادامه دارد.‏

چند روز پیش با دوستی به دیدن نمایشگاه رفتیم. این ۲۰۰ آفیش را از مجموعه‌ی عظیم و ‏باورنکردنی یک شخص ژاپنی به‌نام روکی ماتسوموتو ‏Ruki Matsumoto‏ که بیست هزار آفیش دارد ‏به وام گرفته‌اند.‏

نزدیک ۹۰ درصد آفیش‌های نمایشگاه آثار دو برادر به نام‌های ولادیمیر و گئورگی استن‌برگ ‏Vladimir ‎& Giorgy Stenberg‏ است که برای فیلم‌های سینمای شوروی، و گاه خارجی، که در آن سال‌ها ‏تولید شده‌اند و در سینماها نمایش‌شان داده‌اند به روش لیتوگرافی نقاشی کرده‌اند. بنابراین چندان ‏نمونه‌ای از آفیش‌ها و پوسترهای تبلیغاتی شوروی در میان این تعداد از آثار این دو برادر در نمایشگاه ‏وجود ندارد. آثار آن دو، که در ضمن از اعقاب سوئدی‌هایی بوده‌اند که به روسیه‌ی سده‌ی نوزدهم ‏کوچیدند، از سطح هنری بسار بالایی برخوردار است و از تماشای آن‌ها سیر نمی‌شدیم. آثار آنان ‏هنوز الهام‌بخش گرافیست‌های جهان است. تمامی دیوار یکی‌از اتاق‌های نمایشگاه پر است از ‏آفیش‌هایی که گرافیست‌های امروز در سراسر جهان با الهام از آثار برادران استن‌برگ آفریده‌اند.‏

در میان ده درصد باقیمانده برخی آفیش‌های تبلیغاتی شوروی از آثار گرافیست‌های دیگر یافت ‏می‌شود. آثار گرافیک شاعر بزرگ شوروی ولادیمیر مایاکوفسکی برای من به‌کلی تازگی داشت و ‏هیچ نمی‌دانستم که او نقاشی هم می‌کرده.‏

پیش‌تر نوشته‌ام که دهه‌ی ۱۹۲۰ شکوفاترین دوران هنر شوروی در همه‌ی زمینه‌ها بود (این‌جا). اما با قدرت گرفتن استالین نقطه‌ی پایان بر این شکوفایی نهادند، و چندین نفر از پیش‌رو ترین ‏و معروف‌ترین و با استعدادترین هنرمندان آن دهه، با نومید شدن از برقراری آزادی‌هایی که انتظارش ‏را داشتند و حاکمیت بالشویک‌ها وعده‌اش را داده‌بود، یا به غرب پناه بردند (استراوینسکی، ماله‌ویچ ‏و...)، و یا خودکشی کردند، از جمله ولادیمیر مایاکوفسکی. کسانی را نیز دستگاه استالین در ‏اردوگاه‌های دوردست سیبری نابود کرد.‏

دیدن این نمایشگاه جالب را از دست ندهید!‏

در وبگاه گالری درباره‌ی این نمایشگاه بیشتر بخوانید.

آفیشی که در سرآغاز این نوشته ملاحظه می‌شود کار برادران استن‌برگ است، به سال ۱۹۲۹، برای فیلم رزمناو ‏پاتیومکین به کارگردانی سرگئی آیزنشتاین. نمونه‌های دیگری از آفیش‌های نمایشگاه:‏

کارکنان ضربتی دروغین را می‌کوبیم!

اکتبر، از ناشناس، ۱۹۲۸

خرمگس، اثر آناتولی بلسکی، ۱۹۲۹-۱۹۲۸

صندلی الکتریکی، میخائیل دلوگاچ، ۱۹۲۸

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 November 2018

آوای تبعید - ۸

هشتمین شماره "آوای تبعید" منتشر شد.‏

پیش از هر چیز انتقادهایم را بگویم:‏

‏۱- صفحه‌آرایی این مجله حتی با یک صفحه‌آرایی در حد پذیرفتنی فرسنگ‌ها فاصله دارد، تا چه رسد تا رسیدن به ‏یک صفحه‌آرایی حرفه‌ای؛

‏۲- حیف که دست‌اندرکاران مجله حتی اندازه‌ی حروف لاتین را در داخل متن‌های فارسی کوچک نکرده‌اند تا متن ‏دست‌کم اندکی چشم‌نوازتر شود.

[نمونه برای مقایسه می‌خواهید؟ این نشریه را ببینید!]

۳- صفحه‌ی فیسبوک‌شان نزدیک یک سال است که به‌روز نشده‌است.

با این‌همه، دست دست‌اندرکارانش درد نکند.

سپس، خبر می‌دهم که در این شماره ترجمه‌ای از من نقل شده‌است. تکه‌هایی از فصل «شمن» را از کتاب «حماسه‌های شفاهی ‏آسیای میانه» قیچی کردم و به هم چسباندم تا مقاله‌ای باب طبع خوانندگان یک مجله‌ی ادبی فراهم شود، و به گمانم ‏بد در نیامد.‏

همچنین درد دل من درباره‌ی ناتوانی کتاب‌خوانان ما در سفارش دادن از آمازون و اعلام رایگان بودن «قطران ‏در عسل» نیز در این شماره‌ی مجله نقل شده‌است.‏

و اما معرفی مجله، به قلم سردبیر آن:‏

پس از انقلاب ترانه از جمله نخستین هنرهایی بود که محدود شد و ترانه‌خوانان بسیاری مجبور به ترک کشور ‏شدند. بخش ویژه هشتمین شماره از "آوای تبعید" که علی کامرانی مسئولیت آن را برعهده دارند، به "ترانه و ‏ترانه‌سرایی" اختصاص دارد. در این شماره عده‌ای از هنرمندان این عرصه از کم و کیف این هنر طی چهل سال ‏گذشته در خارج و داخل کشور گفته و نوشته‌اند. ‏

شعر، داستان، نقد ادبیات و فرهنگ از دیگر بخش‌های این شماره از "آوای تبعید" هستند. ‏

در هشتمین شماره "آوای تبعید" نمایشگاهی نیز از نقاشی‌های علی‌رضا درویش ارایه شده که موضوع آن کتاب ‏است. ‏

آوای تبعید را می‌توان از سایت آوای تبعید، در نشانی زیر دانلود کرد.
http://avaetabid.com/?p=612‎‏

دیگر شماره‌های "آوای تبعید" را نیز می‌توان در سایت "آوای تبعید" مشاهده و دانلود کرد.
‏"آوای تبعید" در فیسبوک نیز در دست‌رس است.

سایت نشریه www.avaetabid.com
فیس‌بوک: ‏avaetabid‏

نویسندگان این شماره:

ترانه‎ ‎و‎ ‎ترانه‌سرایی

اسکندر‎ ‎آبادی،‎ ‎حامد‎ ‎احمدی،‎ ‎امین‎ ‎اسدی،‎ ‎فرامرز‎ ‎اصلانی،‎ ‎فاروق‎ ‎امیری،‎ ‎مسعود‎ ‎امینی،‎ ‎حسین انورحقیقی،‎ ‎امید‎ ‎اولیایی،‎ ‎مازیار اولیایی‌نیا،‎ ‎کیامرث‎ ‎باغبانی، جهان‌بخش پازوکی،‎ ‎امیرفرخ‎ ‎تجلی، منصور‎ ‎تهرانی،‎ ‎امین جلالی،‎ ‎ایرج‎ ‎جنتی‎ ‎عطایی،‎ ‎محمد‎ ‎حیدری، نورا‎ ‎چادویک،‎ ‎هادی‎ ‎خرسندی،‎ ‎محمود‎ ‎‏ خوشنام،‎ ‎پرویز‎ ‎خطیبی،‎ ‎شهریار‎ ‎دادور،‎ ‎باب دیلن،‎ ‎اکبر‎ ‎ذوالقرنین،‎ ‎امید‎ ‎رضایی،‎ ‎زویا‎ ‎زاکاریان،‎ ‎ایرج‎ ‎رزمجو،‎ ‎آرش‎ ‎سبحانی،‎ ‎اردلان‎ ‎سرفراز،‎ ‎حسن ‏شجاعی،‎ ‎عباس‎ ‎شکری،‎ ‎امید‎ ‎طوطیان،‎ ‎فرشاد‎ ‎عشقی،‎ ‎پویان مقدسی،‎ ‎اسفندیار‎ ‎منفردزاده،‎ ‎هما‎ ‎میرافشار،‎ ‎فریدون‎ ‎فرخزاد،‎ ‎شیوا فرهمند راد،‎ ‎شهبار قنبری‎ ‎،‎ ‎علی کامرانی‎ ‎،‎ ‎لیلا کسری (هدیه)، شاهین نجفی،‎ ‎تورج نگهبان،‎ ‎علی‎ ‎نظری،‎ ‎هاتف،‎ ‎همایون هوشیارنژاد

داستان

رضا بهزادی،‎ ‎فیروز‎ ‎خطیبی،‎ ‎مرجان‎ ‎دانه‌کار،‎ ‎حسین‎ ‎رحمت، احمد‎ ‎سیف،‎ ‎اطلس‎ ‎منصوری،‎ ‎گلناز‎ ‎غبرایی،‎ ‎آرتور‎ ‎کستلر، گیلآوایی

شعر

مانا آقایی،‎ ‎عسگر‎ ‎آهنین،‎ ‎افشین بابازاده،‎ ‎اسماعیل‎ ‎خویی،‎ ‎بتول‎ ‎عزیزی‌پور،‎ ‎زیبا کرباسی،‎ ‎رضا مقصدی،‎ ‎مجید‎ ‎نفیسی،‎ ‎گیلآوایی

نقد‎ ‎و‎ ‎بررسی

رضا بهزادی،‎ ‎منیره برادران،‎ ‎محمد جواهرکلام،‎ ‎شهروز‎ ‎رشید،‎ ‎س. سیفی،‎ ‎گلناز‎ ‎غبرایی،‎ ‎نجیب‎ ‎محفوظ،‎ ‎نجمه‎ ‎موسوی،‎ ‎آرتور کستلر

نقاشی

علی‌رضا درویش

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 November 2018

از جهان خاکستری - ۱۱۹‏

درست ده سال پیش ماجرای فروش ماشین قراضه‌ام را نوشتم (در این نشانی). در دو ماه اخیر باز ‏با ماجرایی مربوط به ماشین، یا در واقع چرخ‌های ماشین، درگیر بوده‌ام.‏

این ماشین نوست. درست دو سال پیش خریدمش، از نمایندگی فروش آن در نزدیکی خانه‌ام. با این ‏نمایندگی، نمایشگاه آن، تعمیرگاه آن و خدماتش نزدیک ۱۵ سال سر و کار داشته‌ام، از جمله به ‏علت نزدیکی آن به خانه‌ام. دو سال پیش که ماشین را خریدم، حالا که خودم دیگر زورم نمی‌رسد ‏لاستیک‌های ماشین را تابستان و زمستان عوض کنم و چرخ‌های سنگین را تا انباری زیر زمین خانه‌ام ‏ببرم و بیاورم، خدمات نگهداری از چرخ‌ها در فاصله‌ی تعویض، و خود تعویض را به آن‌ها سپردم. این ‏خدمات را به سوئدی ‏däckhotell‏ می‌نامند که یعنی «هتل [نگهداری از] لاستیک ماشین». در این ‏دو سال سه بار با تغییر فصل، وقت گرفته‌ام،‌ ماشین را برده‌ام و چرخ‌های آن را زمستانی – ‏تابستانی کرده‌اند.‏

اما بار چهارم... یک ماه و نیم پیش به وبگاه تعمیرگاه این شرکت رفتم تا وقت بگیرم برای سرویس ‏سالانه و تعویض چرخ‌ها در آستانه‌ی برف و یخبندان. با بازشدن وبگاه شرکت، گویی سطلی آب یخ ‏بر سر من و کامپیوترم ریختند. عنوانی درشت به رنگ قرمز می‌گفت که این شرکت ورشکسته ‏شده‌است و دیگر وجود ندارد! ای بابا! پس چرخ‌های زمستانی من چی؟‌ نوی نو بودند! فقط دو بار و ‏هر بار چهار – پنج ماه زیر ماشینم بودند و در آن مدت در مجموع ۴۰۰۰ کیلومتر هم نراندم. حالا چه ‏کنم؟ فردا پس‌فردا سطح آسفالت یخ می‌زند، در آن حالت رانندگی با لاستیک تابستانی جریمه دارد. ‏برای خریدن چهار تا چرخ نو با آن کیفیت به نرخ امروز چیزی حدود ۱۰ میلیون تومان (۸ هزار کرون) ‏باید داد. از کجا بیاورم؟!‏

حالم حسابی گرفته شد و ساعتی پریشان بودم. دیر وقت شب بود و نمی‌شد به جایی تلفن زد. ‏پس نشانی نمایندگی مرکزی ماشین را یافتم و ای‌میلی برایشان نوشتم. بعد از ظهر فردا پاسخ آمد ‏که هیچ جای نگرانی نیست! چرا؟ زیرا که نگهداری از چرخ‌ها، ‌یا همان «هتل» مربوطه، یک شرکت ‏جداگانه است و ورشکستگی نمایندگی ماشین ربطی به «هتل» ندارد. من می‌توانم هر نمایندگی ‏مجاز دیگری را انتخاب کنم، وقت بگیرم،‌ و آنان چرخ‌های مرا از هتل مربوطه سفارش می‌دهند و ‏تعویضشان می‌کنند!‏

عجب! پس این طور! نفسی به آسودگی کشیدم. فردا به نزدیک‌ترین شعبه،‌ که چندان هم نزدیک ‏نیست، تلفن زدم و داستان را گفتم. آنان برایم وقت ذخیره کردند، ‌اما گفتند که خودم باید با هتل ‏لاستیک‌ها تماس بگیرم و روز و نشانی تحویل آن‌ها را تعیین کنم، و شماره‌ی تلفن هتل را دادند. ‏باشد! مسئله‌ای نیست! به هتل تلفن زدم. خانم جوانی گوشی را برداشت و پس از شنیدن ‏داستان، ‌گفت که چرخ‌های مربوط به نمایندگی ورشکسته دیگر پیش آن‌ها نیست و ماه‌ها پیش آن‌ها ‏را به یک مرکز تعویض لاستیک در نزدیکی خانه‌ی من منتقل کرده‌اند! خب، چه بهتر.‏

به دکان تعویض لاستیک نزدیک خانه‌ام تلفن زدم. دقایقی در کامپیوترشان گشتند، و گویا در آن ‏فاصله با همان خانم کارمند «هتل» هم تماس گرفتند، و سرانجام پاسخ دادند که چرخ‌ها پیش آن‌ها ‏نیست و دوباره باید با «هتل»‌ تماس بگیرم!‏

عجب! سرگردان به دنبال لاستیک‌های گمشده، بر گرد شهر!...‏

خانم کارمند «هتل»‌ پذیرفت که در انبارشان بگردد،‌ برای این کار چند روزی وقت خواست، و گفت: ‏‏«اگر پیدایشان کردم، خبرتان می‌کنم!» ای بابا! «اگر پیدایشان کردم» یعنی چه؟ من چرخ‌های نازنینم ‏را می‌خواهم. اگر پیدا نکردید، چی؟

یک هفته گذشت و خبری نشد. باز با خانم کارمند هتل تماس گرفتم. گفت که هنوز ردی از چرخ‌های ‏من پیدا نکرده و باز چند روزی وقت خواست. بفرمایید، ‌این هم وقت! اما برف و سرما دارد می‌آید ها!‏

یک هفته‌ی دیگر هم گذشت، و روزی داشتم دست می‌بردم گوشی را بردارم و باز به هتل تلفن ‏بزنم که یک پیامک از همان خانم آمد: «با کمال تأسف باید بگویم که چرخ‌های شما پیش ما نیست و ‏کاری از من بر نمی‌آید جز آن که توصیه کنم با مدیر تصفیه‌ی ورشکستگی نمایندگی ماشین، خانم ‏فلانی با اطلاعات تماس فلان تماس بگیرید»! چیزی نمانده‌بود که گوشی از دستم بیافتد و داغون ‏شود و خرج تازه‌ای روی دستم بگذارد. یعنی چرخ‌های نازنین ماشین من در جریان آن ورشکستگی بر ‏باد رفته‌اند؟ آخر اصلاً چرا این شرکت معتبر که پانزده سال آن قدر مرتب و تر و تمیز آن‌جا بود ‏ورشکسته شد؟ آخر اصلاً چرا من چرخ‌ها را به آن‌هاسپردم؟

نومیدانه به خانم مدیر تصفیه‌ی ورشکستگی تلفن زدم، اما کسی گوشی را برنداشت و پیام‌گیر هم ‏نداشت. ای‌میل زدم، پاسخی نیامد. هفته‌ای هر روز تلفن زدم، بی پاسخ. در این فاصله مقداری ‏درباره‌ی ورشکستگی شرکت‌ها و مدیریت تصفیه‌ی پس از آن در اینترنت خواندم و بیش‌تر نا امید ‏شدم، زیرا همه چیز حکایت از آن داشت که اموال باقی‌مانده از ورشکستگی شرکت‌ها را به نسبت میان ‏بزرگ‌ترین طلبکاران پخش می‌کنند، که مبلغ آن اغلب بسیار کم‌تر از میزان طلب آنان است، و به بقیه ‏هیچ چیز نمی‌رسد، و هیچ بیمه‌ای طلب‌های کوچک مثل طلب مرا نمی‌پوشاند. یعنی این که هیچ ‏خسارتی به من نمی‌رسد. یعنی این که چرخ‌های زمستانی ماشین بنده دود شده‌اند و رفته‌اند به ‏هوا!‏

هفته‌ای بعد توانستم خانم مدیر تصفیه را با تلفن گیر بیاورم. داستانم را گوش داد و سپس بسیار ‏ابراز تأسف کرد. از آهنگ صدا و کلامش می‌خواندم که امیدی نیست، اما قول داد که بگردد و ببیند ‏آیا ردی از چرخ‌های گمشده می‌یابد یا نه، و اگر چیزی پیدا کرد، تماس می‌گیرد! ای فغان! این هم ‏می‌گوید «اگر چیزی پیدا کرد»! تکلیف من چه می‌شود؟ مال بر باد رفته‌ی من چه می‌شود؟

چند روزی گذشت و از این خانم خبری نشد. ای‌میل زدم و پرسیدم. پاسخ آمد که متأسفانه ردی از ‏چرخ‌ها نیافته، اما... اما در میان آن‌چه از شرکت ورشکسته مانده، کاغذی پیدا کرده که نشان ‏می‌دهد که آنان بعد از تعویض قبلی در آستانه‌ی تابستان، با «هتل» تماس گرفته‌اند و سفارش ‏داده‌اند که بیایند و چرخ‌های مرا ببرند به انبار. در نتیجه او با هتل تماس گرفته و آن‌ها قول داده‌اند ‏دوباره انبارشان را بگردند!‏

همه چیز زیر سر این «هتل» است! اما اگر برگشتند و گفتند که پیش از آن که چرخ‌ها را به انبار ‏بیاورند، سفارش‌دهنده ورشکسته شده و آن‌ها نتوانسته‌اند چرخ‌ها را به انبار منتقل کنند، آن وقت ‏من چه خاکی به سرم بریزم؟

در این فاصله برف و تگرگ خفیفی بارید. باد و بوران شد. زمین‌ها داشت یخ می‌زد. چه کنم؟ آیا ‏لاستیک‌های تازه بخرم؟ امیدی به پیدا شدن چرخ‌های قبلی نیست. اما اگر لاستیک‌های تازه خریدم ‏و بعد زد و چرخ‌های قبلی پیدا شد چی؟

اینترنت و گوگل وسایل خوبی هستند. گشتم و تاریخ ورشکستگی نمایندگی ماشین را پیدا کردم. ‏یک ماه و نیم بعد از تعویض چرخ‌های من بود. پس من مدرک دارم که «هتل» سفارش گرفته که ‏چرخ‌ها را ببرند، و یک ماه و نیم هم وقت داشته‌اند که آن‌ها را به انبار ببرند. پس اگر چرخ‌ها گم ‏شده، ربطی به ورشکستگی تعمیرگاه ندارد و هتل گمشان کرده.‏

روزها سپری می‌شد و خبری از هتل یا از مدیر تصفیه نبود. در این مدت من در ذهنم پیوسته ‏شکایت‌نامه‌هایی به «هیئت بررسی شکایت‌های مصرف‌کنندگان» و به ستون مصرف‌کنندگان این و ‏آن روزنامه و برنامه‌ی مصرف‌کنندگان تلویزیون می‌نوشتم، و پاک می‌کردم. سرانجام به این نتیجه ‏رسیدم که بهتر است یک‌راست یقه‌ی هتل را بگیرم و برای چرخ‌هایی که گم کرده‌اند خسارت ‏بخواهم. ای‌میلی به همه‌ی نشانی‌های هتل که یافتم فرستادم و در آن نوشتم که آنان مهلت کافی ‏برای بردن چرخ‌ها از نمایندگی ماشین به انبار داشته‌اند و بنابراین ناپدید شدن آن‌ها ربطی به ‏ورشکستگی نمایندگی ماشین ندارد، و خود آن‌ها باید چرخ‌های ناپدیدشده را جبران کنند.‏

یک هفته گذشت و خبری نشد. نمی‌خواستم مرتب تلفن بزنم و کلافه‌شان کنم و سر لج و لج‌بازی ‏بیافتند. پس از یک هفته ای‌میل دیگری نوشتم، هوای زمستانی را یادآوری کردم و خواستم که ‏تکلیف مرا روشن کنند. چند روز بعد خانم مدیر تصفیه‌ی ورشکستگی تلفن زد و مژده داد که «هتل» ‏پذیرفته است که مسئولیت گم شدن چرخ‌ها به گردن آنان است، اما چرخ‌ها را در انبارشان پیدا ‏نمی‌کنند و بنابراین می‌خواهند چرخ‌هایی معادل آن‌ها به من بدهند!‏

پوه... پس گویا چرخ‌ها دارند زنده می‌شوند! درود بر این خانم که جانب مرا گرفت، تنهایم نگذاشت و ‏کمکم کرد. چند روز گذشت و باز خبری نشد. نخیر! باید ای‌میل دیگری بنویسم! نوشتم و پرسیدم ‏کی می‌توانم چرخ‌هایم را عوض کنم؟ این بار مدیر عامل «هتل» پاسخ داد که چرخ‌ها را می‌فرستند ‏به همان دکان تعویض لاستیک نزدیک خانه‌ام که از آغاز صحبتش را کرده‌بودند. خب، حالا من از کجا ‏بدانم که چه آشغالی را به جای چرخ‌های نازنین من می‌فرستند؟ نوشتم: «البته باید بگویم که رینگ ‏چرخ‌ها چنین و چنان بود، و لاستیک‌ها چنین و چنان، همه نو بودند و فقط در طول دو زمستان ‏استفاده شده‌بودند، و کیلومترشمار من اکنون فلان قدر نشان می‌دهد. من این حق را برای خود ‏محفوظ می‌دارم که هر چیزی را به جبران آن‌ها نپذیرم»!‏

پاسخ آمد که: «ما رینگ‌ها و لاستیک‌های نو به شما می‌دهیم. لطفاً به لینک زیر بروید و هر چه ‏می‌پسندید انتخاب کنید!» هورااااا... چه خوب! البته در آن لینک رینگ‌ها و لاستیک‌هایی بود که ‏سقف قیمت‌شان حداکثر به قیمت خرید لاستیک‌های من می‌رسید که قبض رسید خریدش را ‏برایشان فرستاده‌بودم.‌ اما همین هم خیلی خوب بود. پیش دکان تعویض لاستیک وقت گرفته‌ام و ‏همین روزها می‌روم و چرخ‌ها را عوض می‌کنم.‏

درود بر نظام حمایت از مصرف‌کنندگان سوئد، و درود بر اخلاق و وجدان کاری شرکت‌های خدمات ‏سوئد. بگذریم از این که نمی‌دانیم در این میان بر سر چرخ‌های من چه آمد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 October 2018

از جهان خاکستری - ۱۱۸

بفرمایید کتاب!‏

به نظر من نویسندگان ادبی از شجاع‌ترین انسان‌های جوامع امروز ما هستند. آنان تن‌شان را، ‏جان‌شان را، ذهن و فکر و مغزشان را، احساس‌شان را، بی‌باک، در بشقاب و جلوی کسانی که قرار است خواننده باشند، روی ‏میز می‌گذارند، بی آن که بدانند که آن خواننده، با سلیقه‌ای از طیفی نامحدود، آیا لقمه‌ی ‏ناجویده را به رویشان تف خواهد کرد، بی تفاوت لقمه را خواهد بلعید، یا کار آشپز را خواهد پسندید.‏

اما برای جامعه‌ی فارسی‌زبان داخل ایران و دیاسپورای فارسی ‌زبان در سراسر زمین، وضع بدتر ‏است: رستوران‌هایی که تن و جان نویسندگان فارسی‌نویس را در بشقاب روی میزجلوی مشتریان می‌گذارند، بازارشان کساد است. تیراژ بیش از ۹۰ درصد کتاب‌های داخل ۳۰۰ نسخه بیش‌تر نیست. ‏و آن ۱۰ درصد بقیه هم، برای کتاب‌های عامه‌پسند، در مقایسه با جمعیت باسواد کشور و ‏دیاسپورای خارج از کشور، هنوز ناچیز است.‏

برای دیاسپورای فارسی‌زبان خارج وضع باز بدتر است. از این میان خیلی‌ها، خوب یا بد، جذب ‏جامعه‌ی میزبان شده‌اند و خود و فرزندانشان دیگر هیچ وقت و علاقه‌ای برای خواندن نشریات ‏فارسی ندارند. حتی بسیاری از آن‌هایی هم که جذب جامعه‌ی میزبان نشده‌اند، در اصل «اهل کتاب» نبوده‌اند ‏و نیستند.‏

از این‌جاست که من به «نشر باران» استکهلم حق دادم و می‌دهم که انتشار «قطران در عسل» ‏مرا «ندید» رد کرد، چه، ایشان بازار دستش است و می‌داند که توزیع و فروش چنین کتابی چه ‏مشکلاتی دارد. هرچند که بی آن که به آمار فروش ایشان دسترسی داشته‌باشم، می‌دانم که ‏کتاب «از دیدار خویشتن»، خاطرات احسان طبری از این و آن و از این‌جا و آن‌جا، که من برایش جان ‏ دادم و جان کندم تا باران منتشرش کرد، یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های باران بوده‌است. من خود ‏چاپ دوم را برایشان درست کردم، و در میان ناشران ایرانی رسم نیست که چاپ‌های بعدی، تیراژ، و ‏میزان فروش را به آگاهی پدیدآورنده‌ی کتاب برسانند. بنابراین میزان تیراژ واقعی فروش آن کتاب را ‏نمی‌دانم.‏

کمی منحرف شدم. می‌خواهم بگویم که شمای خواننده لطف کنید، کلاهتان را قاضی کنید و ‏صادقانه بگویید: آیا به آمازون حق نمی‌دهید که کمک به انتشار کتاب‌های فارسی را از خدماتش ‏حذف کند؟ تیراژ ده‌ها هزاری، صدها هزاری، و میلیونی کتاب‌های به زبان کشورهای پیشرفته و ‏کتاب‌خوان کجا و تیراژ زیر صد نسخه،‌ و در بهترین حالت چند صد نسخه از کتاب‌های ما کجا؟ فکر ‏کنید: آیا ناشر «اچ‌انداس» که نزدیک ۷۵۰ عنوان کتاب فارسی منتشر کرده (این‌جا را ببینید) اما تیراژ ‏هیچ‌کدام در بهترین حالت از چند صد تا بالاتر نرفته، حق ندارد که زیر زمین برود؟

بسیاری از دوستان کنجکاواند و می‌پرسند میزان فروش «قطران در عسل» چه‌قدر بوده. من با وجود ‏انتقادی‌هایی که به انتشارات «اچ‌انداس» دارم، کار بخش مالی‌شان را می‌ستایم. بخش ‏مالی همواره و مرتب به من گزارش داد و نزدیک دو سال پیش برایم نوشتند که یکصد و چند پاوند ‏انگلیس از فروش «قطران در عسل» در حساب من جمع شده و خواستند شماره‌ی حساب بدهم تا ‏آن را برایم واریز کنند. باور بکنید یا نه، این نخستین بار بود که ناشری، چه در داخل یا خارج، داشت ‏به من پول می‌داد! خواهش کردم که پول را برایم نگه‌دارند تا بابت آن از کتاب خودم برای دوستان و ‏آشنایان در سراسر جهان سفارش بدهم. و چنین کردم. می‌پرسید: خب، آخرش، تیراژ چه‌قدر شد؟ ‏پاسخ: با وجود جلسه‌های معرفی کتاب با حضور نویسنده در تورونتو، کلن، استکهلم (۲ جلسه)، و گوتنبورگ؛ صحبت از کتاب در برنامه‌ی «به عبارت دیگر» بی.بی.سی فارسی، مصاحبه با رادیوی همبستگی استکهلم درباره‌ی کتاب، و چندین مقاله در معرفی کتاب در جهان وب، تا پایان ماه مارس ۲۰۱۸، کل کتاب‌های کاغذی فروش‌رفته از طریق آمازون ۲۸۳ نسخه (۱۰۹ ‏نسخه را خودم سفارش داده‌ام و برای این و آن فرستاده‌ام)؛ و ۳۷ نسخه‌ی الکترونیکی که ۲۳ ‏نسخه به رایگان در اختیار خوانندگان داخل ایران گذاشته‌شده. درآمد پرتقال‌فروش (نویسنده‌ی ‏گردن‌شکسته) به حساب می‌شود: منهای ۱۹۹ دلار امریکا! یعنی نویسنده ۲۰۰ دلار به ناشر بدهکار است بابت ‏کتاب‌هایی که برای این و آن سفارش داده!‏

و البته کسانی کتاب را در داخل افست کردند و زیرمیزی فروختند که از تیراژ و درآمد آن هرگز ‏نمی‌توان اطلاعی به‌دست آورد. در بهترین حالت، اگر بتوان با آن ناشران زیرزمینی تماس گرفت، نانی ‏را که از کتاب شما خورده‌اند فراموش می‌کنند و خیلی حق‌به‌جانب می‌گویند: «هه، زحمت ‏کشیده‌ایم، کتاب ممنوعه‌ی آقا را با هزار بدبختی چاپ کرده‌ایم و فروخته‌ایم، آقا را معروف کرده‌ایم، آقا ‏تازه طلبکار هم هست!»‏

خلاصه، یعنی، هرگز از انتشار هیچ‌یک از کتاب‌ها و نوشته‌هایم، در هیچ جایی از جهان، پولی به ‏دست من نرسیده. البته دروغ چرا: روزنامه‌ی سوئدی د.ان. برای انتشار عکسی که برایشان ‏فرستادم و در ۹ نوامبر ۱۹۹۴ منتشر کردند، ۲۵۷ کرون (نزدیک ۲۵ دلار) به من دادند (صفحه‌ی ۴۸۲ قطران در ‏عسل را ببینید)!‏

چنین است که برای گذاشتن تن عریان، جان، ذهن و فکر و مغزم، احساسم، توی بشقاب و تقدیم آن به ‏هر کس که می‌خواهد، هرگز پولی نخواسته‌ام و نمی‌خواهم. برای «قطران در عسل» ناشر بود که ‏دستمزدی می‌خواست و من به او حق می‌دادم و می‌دهم. اما برای نسخه‌ی کاغذی «با گام‌های فاجعه» که خودم ‏در آمازون منتشر کردم، قیمت را میزان تمام‌شده گذاشتم (و تا امروز گذشته از ۲۰ نسخه که خودم خریدم، حتی یک نسخه هم فروش نرفته! نسخه‌ی رایگان پ.د.اف در این نشانی). برای بازنشر نسخه‌ی کاغذی «قطران در عسل» نیز، حال ‏که قرار بود خود ناشر باشم، قصد داشتم که قیمت تمام‌شده بگذارم، که دریغا که آمازون فعلاً از کار ‏افتاده‌است.‏

پس حال که این‌طور است؛ حالا که من هرگز پولی از نوشته‌هایم در نیاورده‌ام، و حالا که از بازنشر ‏قطران در عسل قرار نبود و نیست که درآمد میلیونی از میلیون‌ها خواننده‌ی فارسی‌زبان به جیبم ‏سرازیر شود، بفرمایید: حاصل حوصله‌سوزی آخرهفته‌های هشت سال من، آری، هش...ت... سا...ل؛ ‏تن، جان، ذهن، فکر، و مغز من، احساس من، لخت و بی هیچ پوششی، توی بشقاب، روی میز، خدمت شما! ‏معروف است و می‌گویند که کتاب رایگان را مردم نخوانده به گوشه‌ای می‌افکنند و کتاب رایگان ‏نخوانده می‌ماند و می‌پوسد. پس فقط قول بدهید که این بشقاب مرا تا پایان بخورید (بخوانید). من سراپای آن را با صداقت کامل و بی هیچ شیله‌پیله‌ای برایتان پخته‌ام ‏‏(نوشته‌ام)! تف شما نوش جانم، اگر جز این یافتید!‏

این «چاپ دوم» است با برخی بازویرایش‌ها، یعنی این که تغییراتی جزئی در متن داده‌ام. از این ‏نشانی دریافتش کنید، و نوش جانتان!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

10 October 2018

کتاب قطران در عسل را چگونه تهیه کنیم؟ ۲‏

می‌بینم که (خوشبختانه) هنوز کسانی با جست‌و جوی نام «قطران در عسل» سر از ویلاگ من در ‏می‌آورند و دو نوشته‌ی مربوط به شیوه‌ی تهیه‌ی کتاب در خارج و در ایران را کلیک می‌کنند.‏

اما... اما باید با تأسف اعلام کنم که ناشر کتاب، اچ اند اس مدیا، بعد از یک «غیبت صغری» در سال ‏گذشته، اکنون ماه‌هاست که به «غیبت کبری» رفته‌است و به هیچ‌یک از پیام‌های من، که از ‏راه‌های گوناگون می‌فرستم، و پیام‌های علاقمندانی که از داخل نسخه‌ی الکترونیک کتاب را سفارش ‏می‌دهند، پاسخ نمی‌دهد. از همین رو من هفته‌ای پیش با ارسال پیامی رسمی و اداری قراردادم را ‏با ایشان لغو کردم.‏

البته هنوز اگر کسی نسخه‌ی کاغذی کتاب مرا در آمازون سفارش دهد، کتاب برایش چاپ و ارسال ‏می‌شود، اما پول آن به جیب ناشر در غیبت کبری می‌رود. از این رو به علاقمندان پیشنهاد می‌کنم که ‏کمی صبر کنند تا خودم کتاب را به‌زودی به قیمت تمام‌شده و ارزان‌تر در آمازون منتشر کنم و انتشار آن را ‏به دست ناشر تازه (خودم) همین‌جا اعلام می‌کنم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 September 2018

بازهم «پادشاه خورشید» طبری!‏

این بار سوم است که درباره‌ی انتشار کتاب «پادشاه خورشید» در ایران می‌نویسم، و همه از آن رو ‏که خود کتاب را هنوز ندیده‌ام و خبر ناقصی را که غیر مستقیم گرفتم، بازنشر کردم.‏

امروز دوستی گرامی از داخل تصویر مقدمه‌ی کتاب را برایم فرستاد و در تصویرها به روشنی دیده ‏می‌شود که کتاب «پادشاه خورشید»، مجموعه‌ی نوشته‌های احسان طبری که در سال‌های ۱۳۶۰ ‏تا ۱۳۶۲ در مجله‌ی چیستا (به مدیریت زنده‌یاد پرویز شهریاری) و با نام مستعار کاووس صداقت ‏منتشر شدند، در واقع به کوشش آقایان خسرو باقری و کورش تیموری‌فر پدید آمده‌است. ‏سپاسگزارم از این دوست گرامی که مرا از جهالت بیرون آورد.‏

من در نوشته‌ای به تاریخ ۲۰ اوت خبر انتشار کتاب را به کوشش «کسانی» منتشر کردم. بعد ‏دوستی به واژه‌ی «کسان» اعتراض داشتند، و توضیح دادم که از نظر من «کسان» بار منفی ندارد و ‏فقط نام کوشندگان انتشار کتاب را نمی‌دانستم. و اکنون با این نوشته، امیدوارم که همه‌ی ‏‏«سوءتفاهم»ها رفع شده‌باشد.‏

البته هنوز تکرار می‌کنم که من بودم که نخستین بار در نوشته‌ای به تاریخ ۸ آوریل ۲۰۱۲ برای ‏همگان فاش کردم که احسان طبری با دو نام مستعار کاووس صداقت و ا. طباطبایی نیز ‏می‌نوشته‌است. اما جا دارد تأکید کنم که با این صحبت‌ها قصدم تلاش برای «بردن سهمی از میراث ‏یا نورانیت تاج روی سر طبری» یا «لقمه‌ای از افتخارات طبری» یا نشان دادن میزان نزدیکی به طبری ‏و از این چیزها نبوده و نیست. من همواره، و کم و بیش، انسانی مستقل و ایستاده بر پای خود ‏بوده‌ام، حتی در مدت عضویت در حزب توده ایران و در طول دوندگی‌های حزبی، و نیز در باقی دوران ‏زندگانیم. هرگز نیازی نداشته‌ام که در پرتو درخشش دیگران خود را گرم کنم. ۱۴ سال پیش، هنگام ‏انتشار اثری دیگر از طبری در داخل به نام «از دیدار خویشتن»، و دعوایی که به تحریک معاندان و به ‏شکلی غیابی میان دختر ارشد طبری، خانم آذین طبری، و من ایجاد شد، توضیحی نوشتم که در مجله‌ی بخارا ‏شماره ۳۶، خرداد و تیر ۱۳۸۳ منتشر شد، و در این نشانی نیز موجود است. با آن نوشته امیدوار ‏بودم که سهم من از چانه زدن پیرامون میراث قلمی احسان طبری به پایان رسیده و دیگر باری از آن ‏میراث بر دوش ندارم، و چه‌قدر احساس راحتی می‌کردم.

دریغا...‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 September 2018

بار دیگر «پادشاه خورشید» احسان طبری

در واکنش بر نوشته‌ام در معرفی کتاب «پادشاه خورشید»، مجموعه‌ای از مقالات طبری که با نام ‏مستعار کاووس صداقت در مجله‌ی چیستا منتشر شده‌بود، گذشته از پیام‌ها و کامنت‌های ‏فیسبوکی، دو پیام مفصل و مستقیم نیز از داخل ایران دریافت کردم.‏

یکی‌شان می‌پرسند که با معرفی آن کتاب چه می‌خواهم بگویم؟ مگر احسان طبری چه گفته ‏است؟ از نظر ایشان «[...] از شعرها و داستان‌ها و تا بررسی‌های تاریخی – فلسفی [طبری]، ‏هیچ‌کدام ارزش ماندگاری ندارند و فقط کم‌دان‌ها و کم‌خوان‌ها می‌توانند آن‌ها را بپذیرند. در فلسفه ‏اصلاً سخنی نداشت.» و ابراز نگرانی کرده‌اند که من هم‌چنان بر سر «توده‌ایسم» خود باقی ‏مانده‌ام و نمی‌توانم از آن دست بردارم؛ و در نوشته‌های اخیرم یک نوع نوستالژی نسبت به دورانی ‏می‌بینند که ایشان گذرانده‌اند.‏

در پاسخی که نوشتم، ضمن سپاسگزاری، از ایشان رفع نگرانی کردم، و توضیح دادم که من خیلی ‏ساده یک معرفی کتاب نوشته‌ام و خبررسانی کرده‌ام.‏

دومی «یک دوست» است، از موضعی رو در روی دوست پیش‌گفته، که دو اعتراض دارند: نخست ‏این که در آن معرفی کتاب چرا «به جای آوردن نام علاقمندان به احسان طبری [که کتاب را منتشر ‏کرده‌اند] از آنان با نام «کسان» یاد کرده»ام؟ و خواسته‌اند که «آن جمله را از متن خود حذف [کنم] ‏تا سوءتعبیری ایجاد نشود». دیگر این که چرا تصور می‌کنم که «تنها کسی» بوده‌ام که از این ‏مقالات و نام مستعار طبری مطلع بوده‌ام؟ چرا که زنده‌یاد پرویز شهریاری در طول سالیان برخی از آن ‏مقاله‌های طبری را با همان نام مستعار [!] بارها منتشر کرد و خود «یک دوست» و خیلی‌های دیگر ‏از این راه می‌دانسته‌اند که این‌ها نوشته‌ی احسان طبری‌ست. همچنین زنده‌یاد غلامحسین صدری ‏افشار نیز «از سال‌های دراز پیش از این در محافل و مجامع مختلف در مورد مقالات طبری و سایر ‏رفقایی که با نام مستعار قلم زده بودند سخن‌ها گفته» بود.‏

از این دوست نیز، که از خوانندگان وفادار وبلاگم هستند، بسیار سپاسگزارم و در پاسخ باید بگویم که ‏واژه‌ی «کسان» برای من هیچ بار منفی ندارد و هرگاه که نام اشخاص را نمی‌دانم، آن را به کار ‏می‌برم. متأسفانه «نام علاقمندان به احسان طبری» را که کتاب را منتشر کرده‌اند نمی‌دانم و ‏نمی‌توانم با حذف آن جمله و نوشتن نام آنان متن را تصحیح کنم. با حذف جمله هم متن به کلی پا ‏در هوا می‌شود. به گمانم همین توضیح کافیست تا «سوء‌تعبیری ایجاد نشود»، و همچنین یادآوری می‌کنم که در پایان نوشته‌ام ‏نام و نشان ناشر را نوشته‌ام و از «دست‌اندکاران انتشارش» قدردانی کرده‌ام.‏

در پاسخ اعتراض دوم ایشان: من البته نمی‌دانستم که زنده‌یادان شهریاری و افشار تراوش مقاله‌ها ‏از قلم احسان طبری را به کسی گفته‌اند یا نه. اما هرگز و هیچ جا این ادعای ابلهانه را نکرده‌ام که ‏‏«تنها کسی» هستم که از آن مقالات و نام مستعار طبری آگاهی داشته‌ام. آن‌چه گفتم این بود که ‏من نخستین کسی هستم که برای همگان اعلام کردم که کاووس صداقت و ا. طباطبایی همان ‏احسان طبری‌ست، و هنوز بر سر این حرفم هستم. من نخستین بار این نام‌ها را بیش از شش سال ‏پیش در نوشته‌ای با عنوان «یادداشت‌هایی از احسان طبری» نوشتم، در این نشانی، و بار دیگر در یادبود پرویز شهریاری در این نشانی، و سرانجام در این نشانی، همه پیش از انتشار «پادشاه خورشید». هیچ‌کس پیش از من ‏این را به همگان نگفت.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 August 2018

شغل: جلاد!‏

معرفی رمان «چشمان کهربایی درخت مُرّ» (به ترکی آذربایجانی: «مُرّ آغاجینین کهربا گؤزلری») ‏نوشته‌ی: رقیه کبیری

در جهان شغل‌هایی وجود دارد که با آمدن و رفتن دولت‌ها و حکومت‌ها، تغییر رژیم‌ها، سرنگونی یک ‏نظام و روی کار آمدن نظامی دیگر، همچنان پابرجا می‌مانند و چندان تغییری نمی‌کنند. برخی از این ‏شغل‌ها که در هر نظامی وجود آن‌ها لازم است، در دیده‌ی مردم و جامعه «شریف» شمرده ‏می‌شوند، مانند آموزگاری، پزشکی، پرستاری، کار در ساختمان‌سازی و جاده‌سازی، و... اما برخی ‏دیگر از آن شغل‌های ماندگار در دیده‌ی عموم چندان پسندیده نیستند، مانند جاسوسی، و خبرچینی ‏برای دستگاه‌های امنیتی کشورهایی که حاکمیت‌شان محبوبیت چندانی در میان مردم ندارند.‏

اما خود دارندگان شغل‌های نه چندان پسندیده از نگاه مردم، درباره‌ی شغل خود چه می‌اندیشند؟ در ‏سر یک جلاد چه می‌گذرد؟ یک نمونه‌ی جالب را در تاریخ معاصر خودمان می‌یابیم. رژیم محمدرضا شاه ‏پهلوی یک دستگاه امنیتی به نام «ساواک» (سازمان امنیت و اطلاعات کشور) داشت با سیمایی ‏چرکین، آغشته به خون و بسیار منفور، با سابقه‌ی قتل و شکنجه و سرکوب و سانسور. این ‏دستگاه جهنمی را شاپور بختیار، واپسین نخست‌وزیر رژیم پهلوی، در واپسین روزهای حضور شاه در ‏ایران «منحل» اعلام کرد. چند تن از شکنجه‌گران این دستگاه که فرصت گریز نیافتند، در روزهای ‏بهمن ۱۳۵۷ دستگیر و در دادگاه‌های علنی و با نمایش عمومی از تلویزیون، محاکمه شدند و ‏حاکمیت تازه اعدامشان کرد. اما در اسفندماه همان سال و هنگام نخست‌وزیری موقت مهدی ‏بازرگان اخبار شگفت‌انگیزی شایع شد: ده‌ها نفر از «ساواکی»های سابق در برابر کاخ نخست‌وزیری ‏گرد آمده‌بودند، تظاهرات کرده‌بودند، خواسته‌بودند که به کار بازگردند، و ماهیانه‌های عقب‌افتاده‌شان ‏پرداخت شود (از جمله کیهان ۱۲ اسفند ۱۳۵۷، ص ۲، ستون ۱)! این و آن وزیر دولت موقت نیز در ‏مصاحبه‌هایی به پشتیبانی از آنان سخن گفتند. استدلال‌شان این بود که اینان کارکنان اداره‌ی ‏هشتم ساواک هستند، یعنی اداره‌ای که به امور جاسوسی و ضد جاسوسی می‌پرداخت، و کشور ‏به آنان و دانش و تجربیات‌شان نیاز دارد! دیرتر معلوم شد که حاکمیت برآمده از انقلاب بخش‌های ‏بزرگی از ساواک سابق را احیا کرده و به خدمت گرفته‌است.‏

رمان «چشمان کهربایی درخت مُرّ» در کشوری خیالی به‌نام نیواک جریان دارد. در این کشور کودتایی ‏رخ داده، و «دلال اعظم» روی کار آمده‌است. درآمد عمده‌ی او از راه تولید و فروش «زنگوله»ها و ‏‏«ترازو»های تزیینی‌ست. همه‌ی زنان کشور به اجبار باید به مچ پای‌شان زنگوله ببندند، و همه‌ی ‏مردان باید ترازو به سینه‌شان نصب کنند. پلیس هر شهروندی را بدون این نشانه‌ها ببیند، مجازاتشان ‏می‌کند. زنان بیوه‌ای که کار می‌کنند، باید هر دو نشانه را داشته‌باشند.‏

نویسنده با توصیفی هنرمندانه فضایی آن‌چنان خفقان‌آور از زندگی روزمره‌ی کشور نیواک ترسیم ‏می‌کند که شبیه آن را تنها در سریال تلویزیونی ‏The Handmiads’ Tale‏ (سرگذشت ندیمه، روی ‏رمانی از مارگارت آتوود) احساس کرده‌ام.‏

‏«دلال اعظم» برای راه بردن دستگاه حکم‌رانی‌اش و برای واداشتن شهروندان به اطاعت و همراهی ‏با خود، چاره‌ای ندارد جز آن که به سراغ افراد کارآمد باقی‌مانده از رژیم پیشین برود، حتی در کار ‏سرکوب و اعدام شهروندان «نامطلوب» و سرکش. از این‌جا پای شخصیت اصلی داستان به میان ‏می‌آید: یک سرهنگ میان‌سال متخصص در زمینه‌ی شیوه‌های اعدام در همه‌ی کشورها، از شرق تا ‏غرب، که پیش‌تر حتی کتابی پژوهشی در این زمینه منتشر کرده‌است. دلال اعظم او را به خدمت ‏فرا می‌خواند، و سرهنگ از یک سو می‌ترسد که اگر پاسخ رد به فراخوان دلال اعظم بدهد، خود او ‏را اعدام می‌کنند، و از سوی دیگر می‌بیند که جلادان تازه‌کار و ناشی هیچ از شیوه‌های اعدام، ‌که او ‏متخصص آن است، نمی‌دانند و محکومان را به شیوه‌هایی ابتدایی مثله می‌کنند، و همیت ‏حرفه‌ای‌اش به او نهیب می‌زند. او در این دوگانگی کار را می‌پذیرد، و باقی داستان کشمکش‌های ‏روحی، جسمی، و فلسفی سرهنگ در جهان درون و بیرون اوست. او از جمله معتقد است که هر ‏محکومی را با آیین مناسب و در خور خود او باید اعدام کرد، و به این شیوه تسلایی برای عذاب وجدانش ‏دست‌وپا می‌کند.‏

خانم کبیری این کشمکش‌های درونی و بیرونی سرهنگ داستانش را در کنش و واکنش سرهنگ با ‏چند شخصیت دیگر داستان، ‌و نیز با کبوترهایی که او عاشقشان است، و یک درخت مُرّ که در ‏حیاطش دارد، و همه‌ی جهان گویی بر محور این درخت می‌گردد، به شکلی بسیار گیرا و پر کشش ‏حکایت می‌کند. این‌جاست که با نمونه‌هایی از آن‌چه در فکر و ذهن یک جلاد و جهان خیالی و ‏فلسفی او می‌گذرد آشنا می‌شویم.‏

خانم سودابه تقی‌زاده زنوز رمان «چشمان کهربایی درخت مُرّ» نوشته‌ی خانم رقیه کبیری را با دقت ‏و جزئیات بیشتری شکافته‌اند و من کار ایشان را تکرار نمی‌کنم (این نشانی را ببینید). این کتاب به ‏خط لاتین در جمهوری آذربایجان نیز منتشر شده، و امیدوارم که به بسیاری زبان‌های دیگر نیز ترجمه ‏شود.‏

مُرّ آغاجینین کهربا گؤزلری
نویسنده: رقیه کبیری
انتشارات یانار، انتشارات آیدین
تبریز، چاپ اول ۱۳۹۶

این نوشته در این نشانی، و این نشانی نیز منتشر شده است.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 August 2018

لحظات هفده‌گانه‌ی بهاران

به‌تازگی دیدن یک آگهی درباره‌ی پخش همه‌ی بخش‌های یک سریال تلویزیونی روسی در انجمن ‏پوشکین لندن در یک شب، این سریال را به یادم آورد. دوستان لندنی را فراخواندم که اگر می‌توانند ‏آن را ببینند، و خبر گرفتم که همه‌ی سریال در یوتیوب هم هست، با زیرنویس انگلیسی.‏

از سال‌های پایانی دهه‌ی ۱۳۴۰ کتاب‌هایی به زبان فارسی در کتاب‌فروشی‌های تهران و برخی ‏شهرستان‌ها پدیدار شدند که ناشرشان «بنگاه نشریات پروگرس» در مسکو بود. یکی از این کتاب‌ها ‏که در سال ۱۳۵۷ و پیش از سرنگونی رژیم شاه به بازار آمد، همین «لحظات هفده‌گانه بهاران» بود ‏نوشته‌ی یولیان سمیونوف ‏Yulian Semyonov‏ (‏Юлиа́н Семёнов‏) با ترجمه‌ی احمدعلی رصدی*‏ از انتشارات پروگرس شعبه‌ی تاشکند.

کتاب ماجراهای یک مأمور نفوذی شوروی را در دستگاه امنیتی هیتلر و آلمان نازی حکایت می‌کند و ‏تلاش او برای برهم زدن نقشه‌های بعضی از افسران ارشد نازی برای صلح جداگانه با قدرت‌های ‏غربی. داستانی‌ست بسیار هیجان‌انگیز که دریغا ترجمه‌ی نه‌چندان خوب آن باعث می‌شد که ‏جاهایی از پیچیدگی‌های ماجراها را درست نمی‌فهمیدم. در وبگاه کتابخانه‌ی ملی ایران می‌بینم که ‏آن ترجمه با ویرایش تازه‌ای در سال ۱۳۹۴ بار دیگر منتشر شده‌است (تهران،‌ نشر دنیای نو). ‏امیدوارم که این ویرایش خوش‌خوان‌ترش کرده‌باشد.‏

این کتاب از آغاز به شکل سناریوی همان سریال تلویزیونی روسی نوشته‌شد، و پس از موفقیت ‏بی‌همتای سریال، به شکل کتاب در آمد. سریال در سال ۱۹۷۲ (۱۳۵۱)، به کارگردانی خانم تاتیانا ‏لیوزنووا ‏Tatyana Lioznova‏ ساخته شد و در ماه اوت ۱۹۷۳ در ۱۲ بخش در شوروی به نمایش در ‏آمد، که کمی جلوتر به آن می‌پردازم. اما تلویزیون ایران، چند ماه پس از بهمن ۱۳۵۷ نمایش آن را با ‏دوبله به فارسی آغاز کرد. من تا جایی که دوندگی‌های حزبی وقتی برایم باقی می‌گذاشت، ‏تکه‌هایی از آن را می‌دیدم. احسان طبری و همسرش آذرخانم که آن را پیش‌تر هنگام زندگی در ‏‏«جمهوری دموکراتیک آلمان» دیده‌بودند و سخت شیفته‌اش بودند، با دیدن آن در تلویزیون ایران ‏بسیار شادمان بودند. هر گاه که به دیدنشان می‌رفتم، با ذوق و شوقی که به من هم سرایت ‏می‌کرد ماجراهای بخش پیشین را برایم تعریف می‌کردند و بی‌صبرانه منتظر پخش بخش بعدی بودند. ‏اما پخش سریال در تلویزیون ایران در هیجان‌انگیزترین جاها و بی هیچ توضیحی ناگهان قطع شد و ‏همه را، از جمله طبری و همسرش را سخت مأیوس کرد.‏

اکنون می‌خوانم که سریال را بعدها با نام «جنگ سرد» در سیمای جمهوری اسلامی نشان ‏داده‌اند، اما نمی‌دانم در چه تاریخی.‏

نمایش سریال «لحظات هفده‌گانه بهاران» در تلویزیون شوروی و کشورهای اقمار آن خود داستان ‏شگفت‌انگیزی‌ست. مقاله‌های بی‌شماری در باره‌ی این سریال و تأثیر آن به هنگام پخش از تلویزیون ‏نوشته‌اند. آمارهای رسمی وجود دارد که می‌گوید تعداد تماشاگران سریال هر بار میان ۲۰ میلیون تا ‏‏۵۰ میلیون نفر متغیر بوده‌است. خیابان‌ها خالی می‌شده، جرم و جنایت به کم‌ترین میزان ‏می‌رسیده، و نیروگاه‌های برق ناگزیر بودند تا سقف تولید خود را بالا ببرند تا برق لازم را برای تلویزیون‌های ‏خانه‌ها تأمین کنند. در کشورهای اروپای شرقی هم همین وضع برقرار بوده. در آن روزها یک خانم ‏خبرنگار روس از مرز مجارستان به اتریش گذر می‌کرده، اوضاع مرزبانی را نابسامان دیده، و از روی ‏کنجکاوی از افسر مرزبان مجار پرسیده «نمی‌ترسید که شهروندان شما به غرب بگریزند» و مرزبان ‏پاسخ داده: «این هفته نه،‌ زیرا که همه دارند لحظات هفده‌گانه بهاران را از تلویزیون تماشا ‏می‌کنند»!‏

این سریال را موفق‌ترین سریال تلویزیونی سراسر تاریخ شوروی و پس از آن در روسیه می‌دانند. ‏هنوز،‌ هر سال، تلویزیون روسیه همه‌ی بخش‌های آن را اغلب در حوالی سالگرد پیروزی بر آلمان ‏نازی (در ماه مه) نمایش می‌دهد. موسیقی آن نیز بسیار زیباست و هنوز محبوبیت زیادی دارد.‏

آفرینش سناریو و سریال «لحظات هفده‌گانه بهاران» نیز خود داستانی دارد. یولیان سمیونوف در ‏دهه‌ی ۱۹۶۰ داستان‌های پلیسی و جاسوسی پر خواننده‌ای می‌نوشت. گفته می‌شود که یوری ‏آندروپوف ‏Yuri Andropov‏ از سران حزب کمونیست اتحاد شوروی، از علاقمندان کتاب‌های او بود، و‌ ‏هنگامی که در دستگاه ک.گ.ب به مقامی رسید، تصمیم گرفت که سیمای چرکین مأموران امنیتی ‏شوروی را که از زمان استالین به جنایت و آدمشکی معروف بودند، پاکیزه‌سازی کند و چهره‌ای ‏دوست‌داشتنی و فداکار و میهن‌دوست از آنان بسازد تا جوانان برای کار در ک.گ.ب جلب و جذب ‏شوند. از این رو او یولیان سمیونوف را به کرملین فراخواند، اندیشه‌اش را با او در میان گذاشت، و ‏گویا حتی پیرنگ داستان «لحظات هفده‌گانه بهاران» را او برای سمیونوف تعریف کرد. سمیونوف رفت ‏و ظرف دو هفته سناریوی سریال تلویزیونی را نوشت! گفته می‌شود که این سریال تلویزیونی و ‏کتاب‌های سمیونوف مشوق هزاران جوان برای پیوستن به دستگاه‌های اطلاعاتی شوروی و روسیه ‏بوده‌است. گویا ولادیمیر پوتین نیز که پیش از رسیدن به ریاست جمهوری، مأمور ک.گ.ب بود، از ‏همین راه و با همین سریال و کتاب‌ها به کار اطلاعاتی علاقمند شده‌است. همچنین گویا لئونید ‏برژنف رهبر سابق شوروی بارها همه‌ی سریال را از آغاز تا پایان تماشا کرده و حتی مهم‌ترین ‏جلساتش را نیز طوری تنظیم می‌کرده که هم‌زمان با ساعت پخش سریال نباشد.‏

نقش‌آفرینی بازیگران سریال کم‌وبیش همه در حد شاهکار است. من بیش از همه بازی لئونید ‏برانه‌ووی ‏Leonid Bronevoy‏ را می‌پسندم که در نقش افسر آلمانی «مولر» بازی می‌کند. شخصیت ‏نخست داستان، یعنی سرهنگ اشترلیتس، در طول این همه سال آن‌قدر محبوبیت در میان مردم ‏روسیه یافته، که حتی جوک‌های فراوانی روی شخصیت او و شکل تعریف داستان در سریال ‏ساخته‌اند. سریال یک «راوی» دارد که بسیاری از اوقات پشت صحنه را یا افکار افراد بازگویی ‏می‌کند. یکی از جوک‌ها این است: «صحنه دارد نشان می‌دهد که اشترلیتس دارد به سوی برلین ‏غرق در آتش و دود از بمباران‌ها می‌راند، و راوی از ذهن اشترلیتس نقل می‌کند: باز یادم رفت اتو را ‏خاموش کنم»!‏

درباره‌ی این کتاب و سریال بسیار می‌توان نوشت اما به گمانم علاقمندان خود می‌توانند دنباله‌ی ‏مطلب را بگیرند. من بیشتر اطلاعات را از نوشته‌ی مفصل و سیزده قسمتی فیودور رازکوف ‏Fyodor ‎Razzkov‏ به زبان روسی در این نشانی برداشتم. علاقمندان می‌توانند آن را با گوگل به زبان دلخواه ‏ترجمه کنند. همچنین در ویکی‌پدیای انگلیسی بسیاری از آن مطالب نقل شده‌است، در این نشانی.‏

همه‌ی ۱۲ بخش سریال را با زیرنویس انگلیسی در این نشانی ببینید.‏

‏*- احمدعلی رصدی اعتماد، مترجم کتاب «لحظات هفده‌گانه بهاران» از افسران عضو حزب توده ایران ‏بود که به مأموریت پشتیبانی از جنبش ملی آذربایجان فرستاده شد، در سال ۱۳۲۵ به شوروی ‏پناهنده شد، چند سال در بخش فارسی رادیوی پکن (چین) کار کرد، سپس مسئول تشکیلات حزب ‏در اتحاد شوروی بود، ‌و پس از بازگشت به ایران در سال ۱۳۵۸، به مسئولیت شعبه‌ی بازرسی کل ‏حزب گمارده شد. او را در بهمن ۱۳۶۱ دستگیر کردند و در تابستان ۱۳۶۷ اعدامش کردند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏