08 April 2012

یادداشت‌هایی از احسان طبری

دوست خواننده‌ای با دیدن نامه‌هایی از احسان طبری در کتاب "عنکبوت گویا" نوشته‌ی م.ف. فرزانه (پاریس، ‏‏1996) سخت به شوق آمده که نامه‌های بیشتری از تراوش قلم احسان طبری بخواند تا شاید از آن راه بتواند ‏سیمای ادبی او را غبار روبی کند.‏

او معتقد است که طبری به‌مثابه‌ی منتقد یا تئوریسین ِ ادبی ایرانی این قابلیت را دارد که در یک چارچوب ناب ‏تئوریک با لوکاچ ِ مارکسیست (نه جوان) بررسی تطبیقی بشود. او برخی از نوشته‌های جوانی ِ طبری را ‏خوانده‌است و او را هم از نظریه‌پردازان بی‌مایه‌ی رئالیسم سوسیالیستی، و هم از هم‌دوره‌‌ای‌های خود، سر و ‏گردنی بالاتر می‌داند. به نظر او طبری نه نثر شُل‌بافت و کودن و ایدئولوژیک این‌ها، و نه تصلب ذهنی ِ شدیدشان را ‏دارد. او می‌گوید که طبری شاید با لوکاچ از این جهت قیاس‌پذیر باشد که دلباز و بلندنظر است؛ که اگرچه شاید در ‏رودربایستی، شهره به متفکر مارکسیسم "علمی"است اما خود را بندی ِ آثار ذلیل و پیش پا افتاده‌ی ژدانوف-زده ‏نمی‌کند.‏

این دوست سپس می‌پرسد که متن ِ تئوریک یا منقدانه‌ی ادبی در غربت از طبری چه به‌یادگار مانده‌است؟ و تردید ‏ندارد که طبری ِ جوان پس از خروج از ایران در سال 1327 مجدانه رشد کرده و روشنفکرانه قد کشیده و سعه‌ی صدر ‏بیشتری پیدا کرده‌است.‏

من می‌دانم که افراد بسیاری از مهاجرت بزرگ توده‌ای‌ها که در سراسر اتحاد شوروی سابق و کشورهای اروپای ‏شرقی سابق و حتی اروپای غربی پراکنده بودند، اغلب درد دل‌های خود را پیش احسان طبری می‌بردند، با او ‏نامه‌نگاری می‌کردند، نوشته‌های خود را برای او می‌فرستادند و نظرش را می‌پرسیدند، و او با مهربانی به همه، ‏بدون استثنا، پاسخ می‌داد. اگر می‌شد این نامه‌ها را به شکلی (نمی‌دانم به چه شکلی) گردآوری کرد، بی‌گمان ‏مجموعه‌ی ارزنده‌ای پدید می‌آمد که شاید می‌شد مایه‌های فکری و ادبی احسان طبری ِ تا حدودی فارغ از قید و ‏بندهای حزبی را از آن میان دریافت.‏

پاسخ به برخی نامه‌های طبری در میان مجموعه‌ی نامه‌های نیما یوشیج، هدایت، و دیگران منتشر شده‌است. ‏یک نامه‌ی او را در کتاب یادمانده‌های ناصر زربخت "گذار از برزخ" دیده‌ام (انتشارات آغازی نو، فرانسه – امریکا، ‏تابستان 1373)، و شاید در کتاب‌های دیگری نیز نامه‌هایی از او هست.‏

کتاب م.ف. فرزانه "عنکبوت گویا" در 300 نسخه‌ی شماره‌گذاری شده منتشر شده‌است و تأکیدهای سفت و ‏سختی در آن هست که گویا هر گونه بازسازی آن قابل تعقیب است. نسخه‌ی شماره 141 این کتاب در یکی از ‏کتابخانه‌های امریکا موجود است، اما اجازه‌ی بازنشر حتی تکه‌ای از آن را هم نداریم.‏

در این کتاب نامه‌هایی از احسان طبری در نقد و تحلیل رمان "چهار درد" فرزانه منتشر شده‌است، و دوست وبلاگ ‏من با خواندن آن نامه‌ها به این نتیجه می‌رسد که نویسنده درک ِ ادبی ِ گسترده‌ای دارد و هیچ تنگ‌نظر و جزمی و ‏ایدئولوژیک نیست؛ «فکرش باز است؛ در خلجان و کشمکش و فعالیت است؛ صاحب ایده است؛ ردپای لوکاچ در ‏اندیشه‌ی طبری برای من اظهر‌من‌الشمس بود. شگفت‌انگیز است. شاهرخ مسکوب هم شرح خیلی ‏کوتاه ِغم‌انگیزی نوشته در "روزها در راه" از دوباره دیدن ِ طبری بعد از انقلاب در منزل کسرائی و حس ِ صادق ِ ‏روشنی از طبری به دست می‌دهد. در طبری نه سفلگی ِ تئوریک و وقاحت ِ قلم‌به‌مزدهای استالینیست هست ‏که فرمالیست‌ها و باختین را گور به گور کردند، نه البته خبری از لرزه‌های انفجاری اندیشه‌ و دانش فراخ‌گستر و ‏جسور براهنی، نه گرمتازی‌های چپ ِ نوی هم‌نسل طبری از جنس آدورنو و بنیامین. اما من، می‌دانید، از دور یک ‏آبروی ناسیراب، یک عدالت ِ انسانی ظریف و یک تار ابریشمی ِ آبی دویده لای همه‌ی جزمیات ِ ارتدکس می‌بینم ‏که شایستگی ِ حرمت را دارد، و هنوز و بایسته، این حرمت ادا نشده، و گمان نمی‌کنم این حرمت جز با وقوفی ‏دقیق به هجا به هجای نوشته‌های طبری به دست آید. حتی اگر این اندیشه‌های ادبی امروز کهنه و نمور هم ‏شده باشند باز سزاوار ِ زنگار برگرفتن‌اند، تا شاید حس سلامت ِ نفس را نشان دهند. طبری انگار چون توده‌ای ‏بوده پس لزوماً می‌بایست از تاریخ روشنفکری و ادبی ِ فارسی حذف‌اش کرد. دردناک است».‏

در پاسخ به اشتیاق این دوست، من همه‌ی یادداشت‌هایی را که احسان طبری خطاب به من نوشته، این‌جا ‏منتشر می‌کنم. برخی از این‌ها را، و نیز یکی را که خطاب به به‌آذین است، پیشتر در پیوست‌های کتاب "از دیدار ‏خویشتن" نوشته‌ی احسان طبری (نشر باران، سوئد، چاپ دوم 1379) آورده‌ام. او در جاهایی از این یادداشت‌ها از ‏درون‌مایه‌ی نوشته‌هایش سخن می‌گوید، و شاید همین برای پژوهشگران آثار ادبی او سودمند باشد.‏

همه‌ی این یادداشت‌ها، به استثنای دو یادداشت نخست، درباره‌ی مجموعه‌ی داستانی‌ست به نام "چشمان ‏قهرمان باز است" که در تابستان – پاییز 1361 منتشر شد. در این هنگام حزب برای ایجاد محدودیت در ارتباطات ‏طبری با دوستان و آشنایان و هوادارن و دوستدارانش، او را به خانه‌ای دوردست منتقل کرده‌بود و با آن‌که من خود ‏یکی از پیک‌های رابط طبری بودم و مرتب به او سر می‌زدم، او گاه نوشته‌هایش را با یادداشتی به پیک دیگری ‏می‌سپرد تا به من برساند. پس از خواندن و تصحیح نوشته‌ها، خانم تایپیست دفتر شعبه‌ی پژوهش کل حزب آن‌ها ‏را تایپ می‌کرد، و سپس به شعبه‌ی انتشارات حزب می‌سپردمشان، که اکنون، پس از دستگیری محمد ‏پورهرمزان، عبدالله شهبازی سرپرست آن بود.‏

‏1‏
دوست بسیار عزیز و نازنین [به‌آذین]‏
مثل آنکه مطالب زیادی از من در نزد دوستان تل‌انبار شده: دو نقد و سه قصه (از «قصه‌های فیروزکوه») و اینک یک ‏قصۀ تاریخی (به‌نام «معجون سبز»). چون فصلنامۀ نو هنوز تدارک نشده، جای انتخاب باقی است. من تصور ‏می‌کنم که نقدهای مربوط به «نبردی مشکوک» و «سرنوشت بشر» را به‌همراه قصّۀ تاریخی «معجون سبز» بتوان ‏در فصلنامۀ بعدی گنجاند و قصه‌های فیروزکوه را "انشاالله" برای فصلنامۀ دورتر گذاشت. (این‌همه دوراندیشی برای ‏دوران ِ نااستوار و طوفانی ما علامت سبکسری است!) برای توضیح عرض می‌کنم:‏

A‏ – نقد سرنوشت بشر به‌وسیله دوست گرامی سیاوش [کسرایی] و نقد در نبردی مشکوک به‌وسیله‌ی نازی ‏خانم [عظیما] تقدیم شده.‏

‏[‏B‏] – قصّه‌ها را دوست ما شیوا آورده‌است (روی هم 4 قصّه) است که اگر هیچکدام هم درج نشود، کم‌ترین حرفی ‏ندارم.‏

با این‌حال هر طور که امکان اجازه دهد رفتار شود، مطیع هستم.‏

با سلام ارادتمندانۀ آذر و خود به خانم و آن دوست بزرگوار و کاوه عزیز.‏
توضیح: یادداشت بالا در پاییز 1361 نوشته شده‌است. پیش از آن‌که پیام و قصه‌های نام‌برده را به به‌آذین برسانم، ‏طبری قصه‌ای دیگر و پیامی تازه نوشت و این یادداشت نزد من باقی ماند. این‌جا سخن از نشریه‌ی شورای ‏نویسندگان و هنرمندان ایران در میان است که شماره‌ی مورد بحث آن توقیف شد و شماره‌ی دیگری نیز هرگز در ‏داخل ایران انتشار نیافت. همه‌ی نوشته‌های طبری که در این‌جا نام برده‌شده‌اند، سرنوشت نامعلومی یافتند، ‏به‌جز «معجون سبز» که در مجموعه‌ی «چشمان قهرمان باز است» منتشر شد. این‌جا و همه‌جا همه‌ی مطالب ‏درون [ ] از من است.‏

‏2
نویسنده «شهر خورشید» کامپانلاست و من به‌کلی از سر گیجی (چون قبلاً خودم در نوشته‌های فلسفی ج 1 ‏موضوع شهر خورشید کامپانلا را نوشته‌ام) آن را به جوردانو برونو نسبت دادم. یک جمله است که می‌توان قیچی ‏کرد. لطفاً آن را حذف کن!‏

‏3
Şiva
منتظر بودیم به زیارت موفق نشدیم. چیزهایی تهیه شده که اگر بشود آن‌ها را گنجاند خوبست. مبادا ما را ‏فراموش کنی.‏

‏4‏
Şiv.‎
دوست گرامی
‏1) از بخت بد اینک که این یادداشت جوابی را می‌نویسم هرچه نامه‌ی تو را جُستم، نیافتم. داستان کاشغر و ‏دنغوز را روبه‌راه کردم چون تو خوشبختانه آن‌ها را در پشت جلد یادداشت کرده‌بودی. ولی گویا چیزهای دیگر هم ‏بود که خودت باید درستش کنی.‏

‏2) داستان تازه‌ای می‌فرستم که کمی تکنیک "کافکائی" و شاید نوعی سبک خاص دیگری هم داشته‌باشد ولی از ‏جهت نوشتن چنان شلوغ است که تحویل دادن آن بدین شکل خجالت دارد اما حال که دوست ما [عبدالله ‏شهبازی] فارغ است اگر این 8 داستان یک‌جا چاپ شود کتابی 200 صفحه‌ای و شاید متنوع پدید [می]آورد.‏

‏3) بر همه داستان‌های هشتگانه مقدّمه‌ای نوشته‌ام تحت عنوان «یک روشنگری لازم برای خوانندگان» (لای: ‏چشمان قهرمان باز است).‏

‏3[4]) داستان «زمین سوخته» را قبلاً گرفته‌بودم و درباره‌اش چیزکی هم نوشتم که گویا نزد تو است. اگر نزد تو ‏است باید از داستان ناصر مؤذن (آخرین نگاه از پل خرمشهر) هم در سطور آغازین نام برد. با تشکر بسیار و ‏اشتیاق دیدار.‏

نامه را آخرش پیدا کردم و اصلاحات انجام گرفت و زحمت از تو ساقط شد. متشکّر برای پیشنهادها.‏

‏4[5]) آیا «جستارهائی از تاریخ» نیز شانس چاپ دارد؟ و آیا درباره‌ نقدهای ادبی که حالا یکی در مورد کتاب ‏‏"خدایان تشنه‌اند" آناتول فرانس نیز بدان‌ها اضافه شده با ناشر محترم [غلامحسین صدری افشار] صحبت شد.[؟]‏

‏5[6]) سیاوش [کسرایی] مایل بود نقدهای مالرو، آناتول فرانس، دیکنس (داستان دو شهر) و زمین سوخته، را در ‏شماره آینده نشریۀ خود (که تکلیفش نامعلوم است) چاپ کند. من به‌ضمیمه نقد فرانس را می‌فرستم. گویا نقدتر ‏است که این نقد را نزد آن دو دوست دیگر [غلامحسین صدری افشار و پرویز شهریاری] که گاه نوشته‌هائی به ‏آن‌ها می‌دهیم چاپ کنیم.‏

به هر جهت سیاوش خواستار دیدن آن‌هاست و اگر فرصت کردی با نقد فرانس به سراغش برو و اگر تکلیف ‏نشریه‌اشان در بوتۀ اجمال است و آن دو دوست امکاناتشان باقی است، نقد فرانس را که ضمیمه همین یادداشت ‏است از سیاوش به موقع خود لطفاً پس بگیر و به یکی از آن دو برسان (به سلیقۀ خودت) با تجدید ارادت آذر و ‏خود.‏
توضیح:‏
‏1- "داستان کاشغر و دنغوز": نام شهری که طبری در داستان خود نوشته‌بود، با توجه به جغرافیای داستانش، به ‏کاشغر می‌خورد، اما او نقطه‌ی روی غ را نگذاشته‌بود و من پرسیده‌بودم که مبادا منظورش کاشمر است. نام یکی ‏از قهرمانان داستانش را نیز دنغوز گذاشته‌بود و برایش نوشته‌بودم که این واژه به‌ترکی یعنی خوک، که مناسب ‏چهره‌ی مثبت قهرمان داستان او نیست. یادم نیست آن را به چه نام دیگری برگرداند.‏
‏2- در این هنگام امکانات انتشاراتی حزب را دستگاه‌های جمهوری اسلامی محدودتر و محدودتر کرده‌بودند و ‏نشریه‌ی ادواری دیگری برای انتشار مقالات حزب باقی نمانده‌بود. دو نشریه‌ی غیر حزبی، «هدهد» به سردبیری ‏غلامحسین صدری افشار و «چیستا» به سردبیری پرویز شهریاری از راه دوستی‌های فردی با برخی از حزبی‌ها، ‏نوشته‌های طبری را با نام‌های مستعار "کاووس صداقت" و "ا. طباطبائی" منتشر می‌کردند. برخی از نقدهایی که طبری نام می‌برد در ‏این دو نشریه منتشر شدند. «جستارهایی از تاریخ» نیز با همین نام به شکل کتاب منتشر شد. "نشریه‌ی ‏سیاوش"، یا همان نشریه‌ی شورای نویسندگان و هنرمندان، همانطور که در توضیحی بر یادداشت به‌آذین نوشتم، ‏هرگز منتشر نشد.‏

‏5‏
قصّۀ تازه
بیگانه‌ای به‌نام آقای سیاه‌پوش

شیوای عزیزم
این قصه به‌واسطه آشفتگی در نگارش مسلّماً به پاکنویس نیازمند است ولی افسوس که من این توان را در خود ‏نمی‌بینم. لذا امید است دوست مهربان ما شهین یا دوست دیگری رنج روبه‌راه کردن آن‌را بر عهده گیرد یا اصلاً این ‏کار به‌دست دوستان مربوطه [شعبه‌ی انتشارات] انجام پذیرد.‏

ضمناً قصّه باید به‌وسیلۀ تو خوانده شود تا روح کافکائی آن بر روح دیگر (امکان انسان برای ایجاد سعادت واقعی و ‏جمعی) چیره نشده‌باشد. با افزودن این قصّه دفتر مربوطه بزرک‌تر خواهد شد ولی نام عمومی دفتر همان باشد که ‏قرار بود. این‌که دفتر قطورتر شود گویا بهتر است.‏
‏6‏
شیوای عزیزم،

‏* باز هم یک قصّه که اگر تو مصلحت دانستی بده به عبدالله.‏
‏* شعبه‌های انتشارات، پژوهش، آموزش، تبلیغات باید از این پس مرتب گزارش کتبی بدهند (تصمیم هـ.س. ‏‏[هیئت سیاسی] برای همۀ شعب) لذا تمنی دارم طی 10 روز آینده این گزارش‌ها را دریافت کن و یا خود و یا ‏به‌وسیله دوستمان بفرست: کوتاه – روشن – جامع.‏
‏* با اشتیاق منتظر دیدار، قربان تو.‏
‏7‏
شیوای عزیزم

A‏ – اگر گستاخی نباشد این قصّۀ آخرین را هم به آخرین قصه مجموعه بدل کنیم. نام آن: «زمان – شتابان‌تر که ‏امّید!». فلسفۀ آن فلسفه عِناد و لجاج در امید و شکیب است: گرچه این خود روندی است متناقض. زیرعنوان ِ ‏‏«قصّه‌هائی برای جوانان» در پشت جلد فراموش نشود. از عبدالله و تو و آماده‌گران این اوراق به‌جان سپاسگزارم. با ‏درودهای گرم آذر و خود.‏

ضمیمه: قصه در 16 صفحه

B‏ – ‏PS.‎‏ – روی خود را سفت کردم و باز هم قصه‌ای که زمینه‌اش را با هم شنیده‌بودیم درباره دورۀ طاغوت تحت ‏عنوان «بهای یک چاپلوسی» نیز نوشتم (البته با تغییراتی) (قصه در 7 صفحه) تا در مجموعۀ ما از جهت قصه‌های ‏ره‌آلیستی زمان معاصر نیز (که متأسّفانه کم می‌شناسم) نیز منعکس شده‌باشد.‏
توضیح: مایه‌ی داستان «بهای یک چاپلوسی» را ع. هـ. در میهمانی خانه‌ی عمه‌ی طبری، که در آن اغلب فیلم ‏تماشا می‌کردیم و داستان آن را در پیشگفتار "از دیدار خویشتن" نوشته‌ام، تعریف کرد.‏

اگر اشتباه نکنم، «چشمان قهرمان باز است» واپسین مجموعه‌ی داستان طبری‌ست که پیش از دستگیری او در ‏هفتم اردیبهشت 1362، منتشر شد. فهرست داستان‌های آن مجموعه، و مقدمه‌ی مورد تأکید او «یک روشنگری ‏لازم برای خوانندگان» را در این نشانی می‌یابید. داستان اصلی، یا همان «چشمان قهرمان باز است» نیز در این ‏نشانی موجود است.‏

درباره‌ی این مجموعه و این داستان، در "با گام‌های فاجعه" نوشتم: در آخرین جلسه‌ی "پرسش و پاسخ" کیانوری ‏در 9 بهمن 1361 (که متن آن بعدها به‌صورت تحلیل درون‌حزبی انتشار یافت) «قرار بود کیانوری متن یک بیانیه‌ی ‏توضیحی از سوی طبری را نیز بخواند. اما دو ساعت نوار پر شد و جایی برای آن نماند. طبری در داستان تازه‌اش ‏به‌نام "چشمان قهرمان باز است" از شخصیت‌های خسرو روزبه و آریانا و مناسبات آن دو الهام گرفته‌بود. همسر ‏قهرمان داستان زنی جلف و هوس‌باز نشان داده می‌شد و این موضوع به حسین جودت که شوهر کنونی آفاق ‏‏(همسر سابق روزبه) بود، سخت گران آمده‌بود. این داستان نارضایی‌هایی را در میان آن عده از اعضای رهبری ‏حزب که الفت بیشتری با آفاق و جودت داشتند، و حتی در بدنه‌ی حزب بر انگیخته‌بود. اما در واقع هیچ‌کس و حتی ‏خود جودت به تصویر همسر قهرمان ایراد نمی‌گرفتند، بلکه می‌گفتند که به شخصیت روزبه لطمه وارد آمده و ‏چهره‌ی قهرمانی او خدشه‌دار شده‌است و اصولاً چه نیازی بوده‌است که با انتشار چنین داستانی از درخشش نام ‏یک قهرمان ملی کاسته‌شود و از او تصویر یک انسان معمولی ترسیم گردد. طبری می‌گفت که قهرمان داستان او ‏در اصل روزبه نیست، بلکه او نکاتی از شخصیت روزبه واقعی را در قالب قهرمان خیالی داستانش گنجانده‌است. ‏این جنجال به آن‌جا کشید که قرار شد طبری توضیحی در این‌باره بنویسد و چون حزب هیچ نشریه‌ی بیرونی ‏نداشت، کیانوری آن را در پرسش و پاسخ بخواند.‏»

بخشی از دست‌نوشته‌های طبری را به یکی از بستگان او سپرده‌بودم، و ایشان گویا در سال 1382 آن‌ها را به ‏آقای محمدعلی شهرستانی تحویل دادند. به‌نوشته‌ی آقای شهرستانی در مقدمه‌ی کتاب "از دیدار خویشتن" ‏‏(نشر بازتاب نگار، تهران 1382)، ایشان نیز دست‌نوشته‌های طبری را به "سازمان اسناد ملی ایران" تحویل داده‌اند. ‏در آن میان پیش‌نویس و یادداشت‌های یکی از ارزشمندترین آثار طبری، تز دکترای او "برخی بررسی‌ها درباره‌ی ‏جهان‌بینی‌ها و جنبش‌های اجتماعی در ایران" وجود داشت، که کند و کاو در آن‌ها می‌تواند نکاتی را در ‏روش‌شناسی کار طبری نشان دهد، البته اگر سازمان اسناد ملی ایران آن‌ها را یا کپی آن‌ها را در اختیار ‏علاقمندان قرار دهد.‏ بحث من با آقای شهرستانی را در این نشانی می‌یابید.

دو تقدیم‌نامه از طبری نیز به‌یادگار دارم: "به دوست عزیزم شیوا با درود و محبت فراوان، طبری 1360" در صفحه‌ی ‏نخست مجموعه‌ی شعرهای "سپید"اش «از میان ریگ‌ها و الماس‌ها»، و نیز "به دوست عزیز شیوا که با دانش و ‏محبّت خود به چاپ صحیح این جزوه کمک مؤثر رسانده‌است. با سپاس و درود فراوان و محبّت قلبی: مهرماه 60 – ‏احسان طبری –". در این تقدیم‌نامه‌ی اخیر نمی‌دانم او چه نمره‌ای به من داده! نمره‌اش بیست نیست، زیرا در ‏متن کتاب "الفبای مُرس" (مورس) از نگاهم گریخته‌بود و "الفبای فرس" چاپ شده‌بود. طبری با دیدن آن برآشفت و ‏نرم شماتتم کرد، و به‌گمانم همسرش آذرخانم بود که پنهان از من زحمت‌های بی چشمداشت مرا به ‏طبری یادآوری کرد، و او نخستین بار بود که تقدیم نامه‌ای نوشت و نسخه‌ای از کتابش را به من داد. تا پیش از آن ‏همواره کتاب‌هایش را می‌خریدم. اما با وجود تنها یک غلط، به گمانم نمره‌ای که به‌من داد از نوزده هم کم‌تر ‏است!‏


و اما عبدالله شهبازی، پس از سال‌های طولانی همکاری با وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی و دفتر انتشارات این ‏وزارت و دیگر ارگان‌های جمهوری اسلامی، اکنون خود به جرم نوشتن کتابی و سرشاخ‌شدن با برخی ‏‏"سرداران" سپاه با قلبی بیمار در زندان به‌سر می‌برد. امیدوارم به‌سلامت از زندان رها شود تا من امکان یابم که ‏سنگ‌هایم را با او وا کنم، چه، او در همه‌ی سال‌های کار در ارگان‌های اطلاعاتی، زاغ سیاه مرا از دور چوب می‌زده ‏و جویای احوالم بوده‌است.‏

8 comments:

علی پ said...

آهای آيندگان

شما كه از دل طوفانی بيرون می جهيد
كه ما را بلعيده است

هنگامی که از ضعف های ما سخن مي گوييد
از زمانۀ سخت ما هم چيزی بگوييد

برتولت برشت

محمد ا said...

خیلی ها این نکته را متذکر شده اند که طبری حیف شد، مثلا همان مسکوب در مصاحبه با بنوعزیزی یا چوبک. در واقع آنچه در این حرف ها مندرج است همین است که طبری استعداد زیادی داشت اما کار مهم و ماندگاری نکرد. جالب خواهد بود که کسی با رجوع به آثار طبری واقعا نشان دهد که کارهای او اهمیت فکری ماندگاری داشته. ممنون از چاپ این یادداشت ها در فضای مجازی. شاد باشید، م

محمد ا said...

در ضمن اگر اشتباه نکنم قصه های فیروزکوه هم منتشر شده. لااقل من دو سه قصه از طبری درباره فیروزکوه خوانده ام. "چاله ی وزغ" و یکی دو تای دیگر که اسم آنها یادم نیست. م

Anonymous said...

چرا تلاش داری از انسانی که ازفاشیسم مذهبی و کشتار انسانها در ایران دفاع میکرد یک بت بسازی. حداقل یاداشتهای به آذین ‏رادرمورد طبری در زندان بخوان.‏
فرزاد

Anonymous said...

http://www.mehrnameh.ir/article/2687/

آیا این را خوانده اید؟

Shiva said...

بی نام گرامی، خواندم. سپاسگزارم. اما جناب قوچانی سرانجام ناگزیر شده یک "گو" به تعریفش از روشنفکر راست بیافزاید تا بتواند سروته قضیه را هم بیاورد، وگرنه قضیه روشنفکر راست به این سادگی ها نیست. تنها یک نمونه: مگر رژیم نژادکش افریقای جنوبی را روشنفکران چپ ساختند؟

در ضمن آقای قوچانی خواسته یا ناخواسته رژیم دیکتاتوری جمهوری اسلامی و دیکتاتور بزرگ آن شخص خامنه ای را در این نوشته وصف کرده اند

من نیز ژیژک را نمی پسندم، اما در پاسخ نقد آقای قوچانی از ژیژک و دیگران، این نوشته بدک نیست
http://www.peykar.org/free/836-2013-08-18-11-40-26.html

Anonymous said...

شیوای عزیز سلام، اخیرا کتاب های زیادی از طبری در ایران منتشر شده اند، آیا اینها قابل اطمینانند؟ با سپاس

Shiva said...

دوست گرامی بی‌نام که درباره‌ی میزان اعتبار کتاب‌های تازه‌انتشار احسان طبری در ایران ‏می‌پرسید: متأسفانه آن کتاب‌ها را ندیده‌ام و ندارم و نمی‌توانم با نسخه‌های اصلی مقایسه‌شان ‏کنم. اما به جرئت می‌توانم بگویم که در نسخه‌ی اصلی آن کتاب‌ها حرف‌هایی نبود که امروز شاید به ‏جایی و کسی بر بخورد، و بنابراین احتمال می‌دهم که چیزی از آن‌ها حذف نکرده‌اند.‏