هفده سال پیش گروهی از جوانان کنجکاو و جویای حقیقت که در میانههای دههی سوم زندگیشان بودهاند، تصمیم میگیرند که «زمان، درآمد و توجه خود را برای روشن شدن زوایای انقلاب ایران از نگاه چپ»[۱] صرف کنند، و «انجمن تاریخ شفاهی چپ ایران» را ایجاد میکنند. آنان از جمله به سراغ مبارز و تودهای کهنسال محمدعلی عمویی میروند تا با نگاه او پرتوی بر گوشههای تاریک نادانستههایشان بیافکنند.
کار گفتوگوهای هفتگی یک سال و نیم، و سامان دادن این انجمن به گفتارهای آقای عمویی سه سال طول میکشد، و جوانان هنوز این کارشان را به پای انتشار نرساندهاند که انجمنشان منحل میشود، حاصل کارشان را به خود عمویی میسپارند و مجموعهی آن گفتوگوها اینک در کتابی سهجلدی با عنوان پیشگفته، بهتازگی منتشر شدهاست.
«چند تن از اعضای انجمن تاریخ شفاهی چپ ایران» همزمان با انتشار این کتاب در اطلاعیهای هم میگویند که آنان گفتوگوها و کارهای فنی اولیهی این کتاب را انجام دادهاند، و هم در واقع برای نقصهای کتاب از خود سلب مسئولیت میکنند و تکمیل کار را به ناشر و «مصاحبهشونده» واگذار میکنند[۱].
آن جوانان، و البته خود آقای عمویی کار بزرگ و سنگینی انجام دادهاند. کتاب حاوی سخنانیست در حد و سطح آن جوانان و همتایانشان، که چندان دانشی از تاریخ حزب توده ایران نداشتهاند و ندارند. بیان و انتشار این سخنان از زبان مبارزی که نزدیک هشتاد سال رهرو پستی و بلندیهای راه حزب بوده، لازم، و برای آنان، و بسیاری دیگر، البته بیگمان بسیار آموزنده است. اما چند و چون پرسشها اغلب بیخبری پرسشگران را از موضوع نشان میدهد. پرسشگران در بسیاری موارد برای آماده کردن خود پژوهش چندان ژرفی انجام ندادهاند. از همین رو عمویی ناگزیر بوده که نکات بسیار ابتدایی را برای آنان بازگو کند، و همین باعث شده که برخی از مطالب چند بار، و گاه به شکل توضیح واضحات تکرار شود. با یک ویرایش و پیرایش مجرب، به گمان من میشد کتابی مختصرتر و مفیدتر پدید آورد.
عمویی در گفتوگویی دیگر در توضیح عنوان این کتاب گفتهاست: «تفاوت زندان جمهوری اسلامی با قبل این بود که تا لحظه آزادی هم با تو کار دارند. حتی وقتی مرا از کمیته مشترک به اوین بردند، شکنجه ندادند. ولی شبها مرا میبردند آن طبقه پایین که شکنجهگاه بود و صدای شلاقهایشان را که میزدند، میشنیدم. این بهمراتب از خود شکنجه آزاردهندهتر بود. دیگر نه سئوالی بود، نه من پاسخی میدادم، یعنی همیشه با خوف و رجاء. واقعاً شیوه عملکرد دستگاه اطلاعاتی و قضایی جمهوری اسلامی طوری است که طرف را ذله میکند، بیخودی نیست که اسم خاطرات این دوران را گذاشتم «صبر تلخ». واقعاً صبر میخواهد، صبر ایوب، و تلخ بود، چقدر تلخ بود. ما تحمل کردیم. رفقا، واقعاً روزهای این ۱۲ سال زندان جمهوری اسلامی اصلاً قابل مقایسه با آن ۲۵ سال [زندان شاهنشاهی] نیست.»[۲]
حکایت عمویی از شکنجههای جلادان جمهوری اسلامی، که پیش از فرود آوردن شلاق دست به آسمان میبرند و خدایشان را به شهادت میگیرند که فقط برای رضای اوست که این کار را میکنند، به راستی تلخ و بسیار دردآور است، آنچنان که خواننده گاه دل ندارد که بیشتر بخواند.
صبری که بر شیرین نداشت
«صبر تلخ» مرا به یاد آن کلام موزونی میاندازد که از ترکیب دو مصرع سعدی ساخته شده: «صبر تلخ است، و لیکن بر شیرین دارد.» و از قضای روزگار حبیبالله فروغیان یکی دیگر از رهبران حزب توده ایران، هنگامی که تازه به عضویت هیئت سیاسی حزب گماشته شدهبود، در سفری همراه با علی خاوری، رهبر وقت حزب، به شهر مینسک (پایتخت بلاروس) در جلسهای برای ما تبعیدیان آن را بر زبان آورد. در آن جلسه نخست خاوری برای آرام کردن اعتراضها و های و هوی حاضران، گفت: «رفقا! آرام باشید! ما داریم دهلی میزنیم که صدایش بعداً در میآید»، و نوبت به فروغیان که رسید، از ما خواست که کمی صبر داشتهباشیم، چه: «صبر تلخ است، و لیکن بر شیرین دارد»!
آنان کسانی را از میان داوطلبان دستچین کردند و برای «به صدا در آوردن آن دهل» (رادیوی صدای زحمتکشان) و نیز برای «کمک به ساختمان سوسیالیسم در افغانستان» به افغانستان بردند. اما نابسامانیهای فعالیت حزب در افغانستان، کشمکشهای درونی، همکاری با قاچاقچیان در مرز افغانستان و ایران به نام فعالیت حزبی و...، با همهی جانفشانیها و فداکاریهای اعضای حزب در آنجا، چندان «بر شیرین»ی به بار نیاورد، و فرجام تلخ و غمبار جنبش ملی آذربایجان در دههی ۱۳۲۰، با خروج نیروهای شوروی، این بار در افغانستان تکرار شد. نیروهای مشابه پاسداران جهل و تاریکی و شکنجهگران جمهوری اسلامی در افغانستان، حتی از گورگاه نویسنده، مترجم، و روزنامهنگار پیشکسوت ما رحیم نامور هم نگذشتند و آن را ویران کردند. تصویر پیکر مثلهشده و آویختهی دلاوران دکتر نجیب و برادرش از ذهنم پاک نمیشود.
فروغیان هم که به «بر شیرین»اش نرسیدهبود، آبش با خاوری در یک جوی نرفت، و چندی بعد استعفانامهای منتشر کرد و هیئت سیاسی کمیتهی مرکزی حزب را ترک کرد.
چه کسی دکتر شایورد را لو داد؟
یک نکتهی تازه در «صبر تلخ» یافتم که نمیدانستم. در سال ۱۳۶۸ هنگام نوشتن «با گامهای فاجعه» به خیال خود کوشیدم که هویت یک شخص را پوشیده نگه دارم، غافل از آن که او را هفت سال پیش از آن، در همان شب دستگیری کیانوری در بهمن ۱۳۶۱ با کاغذی که در کیف او یافتند، شناسایی کردند و زندگانیاش بر باد رفت.
آنجا نوشتم: [آذر ۱۳۶۱] «مشاور یکی از عالیترین مقامات دولتی خواستار ملاقات با طبری شد. طبری را [به راهنمایی مهرداد فرجاد، که همراهمان بود] به خانهای بردم تا با او دیدار کند. پس از دیدار، در راه بازگشت، طبری گفت:
- این یکی از مسلمانان علاقمند به سوسیالیسم و حزب ماست. طفلک نگران شده و میگوید «تو را به خدا کاری کنید که افتضاح بعد از کودتای ۲۸ مرداد پیش نیاید. همه جا دارند نقشهی قلع و قمع شما را میکشند. دستکم بخشی از رهبریتان را از زیر ضربه خارج کنید، شاخههای مهم تشکیلاتتان را کور کنید، منظم و حسابشده عقبنشینی کنید؛ امکاناتی برای فعالیتهای بعدی باقی بگذارید. نگذارید همه چیز را یکجا نابود کنند. نگذارید همه گیر بیافتند و اعدام شوند، یا در زندان بپوسند و نسلی تباه شود».
اما رفیق کیای ما مرتب اطمینان میدهد که هیچ خبری نیست و اینها همه سروصداست و آن بالا کسانی هستند که مانع حمله به ما هستند.»[۳، ۵۴]
عمویی در «صبر تلخ» میگوید که آن شخص پیامهای دیگری هم به طبری داد که در هیئت دبیران حزب مطرح شد، و سپس نامهای در کیف دستی کیانوری وجود داشت که بیش از دو ماه با خود میگرداند و در آن به این شخص، یعنی [زندهیاد] دکتر محمدباقر شایورد، مشاور رئیس جمهوری سید علی خامنهای، و معاون مصطفی میرسلیم (رئیس دفتر رئیس جمهوری)، و دیدارش با طبری اشاره میشد، و در همان نخستین روزهای پس از دستگیری رهبران حزب در ۱۷ بهمن ۱۳۶۱، زیر شکنجه بر پایهی آن نامه، دکتر شایورد لو میرود[۴، ۹۰۶ تا ۹۱۵]. باید به یاد داشت که طبری را ماهها دیرتر در ۷ اردیبهشت ۱۳۶۲ گرفتند.
اصالت «از دیدار خویشتن» طبری
در «صبر تلخ» چند بار نامی از من به شکل «ف. شیوا» آمده، اغلب همراه با نقل جملهای سر و دم بریده و از روی حافظه، منتسب به من، که در مواردی شبهه ایجاد کردهاست. در یک مورد پرسشگران بدون نام بردن، مضمونی را از کتابی نقل کردهاند (از حافظهی خود)، به این شکل: پرسش: «[...] یک سری مسائل داخلی حزب بود که خیلی رونمای خوشی نداشت! مثلاً رقابت اسکندری و کیانوری. کتاب جدیدی از طبری چاپ شده که تاریخ نوشتنش بهار سال ۱۳۶۰ است و در آن اسکندری را بسیار مورد حمله قرار داده و حتی تهمتهای اخلاقی به او زدهاست! این در حالی است که مارکسیستها که نباید تهمتهای مذهبی به همدیگر بزنند و به نظر میرسد که این عدم رعایت اخلاق، به خاطر دشمنی بوده که این دو طیف با هم داشتند[...]»
پاسخ: «در اصالت کتابی که به طبری منسوب شده است، تردید هست!»[۴، ۲۸۰]
تاریخ این پرسش و پاسخ ۱۹ اسفند ۱۳۸۲ است. تنها کتاب «جدیدی» که از طبری در آن سال در ایران منتشر شد و او آن را در سال ۱۳۶۰ نوشته، «از دیدار خویشتن» است که آقای محمدعلی شهرستانی آن را بر پایهی نسخهای نوشتهی طبری که من به آقای ناصر ملکی پسرخالهی طبری سپردهبودم منتشر کرد[۵]. این کتاب طبری را من شش سال پیش از آن (۱۳۷۶) در سوئد منتشر کردهبودم (چاپ دوم ۱۳۷۹، هر دو نشر باران). داستان این کتاب را بارها بازگفتهام: نخست در پیشگفتار خود کتاب[۶]، سپس در توضیح نسخهی آقای شهرستانی در نشریهی «بخارا»[۷]، و چند جای دیگر. تازهترین توضیح را در نوشتههای یازدهگانهی «دیدارهای احسان طبری» بخوانید[۸، بخش ۹].
طبری در کتابش البته حملههای شدید و بیرحمانهای به اسکندری میکند، اما در هیچ جای کتاب «تهمتهای اخلاقی» یا «مذهبی» به او نزدهاست. خوشبختانه هر دو چاپ کتاب او در خارج، و نیز نسخهی شهرستانی، بر خلاف «صبر تلخ»، نمایه دارند، میتوان در آن ها نام اسکندری را به سادگی دنبال کرد و ملاحظه کرد که طبری دربارهی او چه گفته و چه نگفته.
امیدوارم که این توضیحات، بهویژه انتشار نسخهی آقایان ملکی و شهرستانی به کلی مستقل از نسخهی من، دیگر تردیدی در اصالت کتاب طبری برای آقای عمویی باقی نگذاشتهباشد. اگر نسخهی دستنویس اصلی طبری را هم بخواهند، در آرشیوی که از امیرعلی لاهرودی در باکو باقی مانده (امیدوارم؟!) باید موجود باشد، چه، در جاهای نامبرده توضیح دادهام که آن نسخه به زور ک.گ.ب. از من ربوده شد و رسید به دست لاهرودی. لاهرودی تکهای از آن را، به کلی مستقل از من و از محمدعلی شهرستانی، در کتاب خاطراتش نقل کردهاست[۹، ۶۳۹ تا ۶۴۲].
ف. شیوا دروغ نمیگوید!
باز در جایی دیگر، پرسش: «کسی از یک جلسهی هیئت سیاسی خاطرهای تعریف میکرد که: یکی از اعضا (سرهنگ سابق حاتمی) سؤالی را مطرح میکند که «رفیق کیا! توضیح بده که چرا این قدر تشکیلات ما به هم ریختهاست؟» آقای کیانوری هم میگوید «من با بچههای «کار» یک مصاحبهای دارم، پس از مصاحبه در خدمت شما خواهم بود.» بعد از مصاحبه دکتر کیانوری رو میکند به ایشان و میگوید «شما جوابتان را گرفتید؟ که حاتمی هم جواب میدهد بله! [... بخش دوم پرسش دربارهی ایرج اسکندریست]»
پاسخ: «بخش نخست پرسش شما را تکذیب میکنم. بخش اول گفتههایتان استناد به روایتی بهکلی دروغ است! چه کسی از هیئت سیاسی خاطره میگوید؟ [حاتمی] در جلسه هیئت سیاسی چه میکردهاست؟!»[۴، ۳۲۱]
اینجا البته گناه به گردن پرسشگر است که روایتی نا دقیق نقل میکند. عمویی درست میگوید که حاتمی عضو هیئت سیاسی نبود، و کسی از جلسهی هیئت سیاسی خاطره تعریف نمیکند. اما خود داستان، «روایتی بهکلی دروغ» نیست. مشاهدهی خود من است که در کتابچهی «با گامهای فاجعه» نوشتهام:
[شهریور ۱۳۶۱]: «با کیانوری و سیامک (حسین قلمبُر) وارد جلسه شدیم [که جلسهی هیئت سیاسی نبود، و به گمانم جلسهی یک حوزهی حزبی بود]. هدایتالله حاتمی، مهدی کیهان، بهرام دانش، عبدالحسین آگاهی، و ژیلا سیاسی حضور داشتند. هنوز کیانوری درست ننشستهبود که حاتمی گفت:
- میخواستیم توضیح بدهید چرا وضع تشکیلات اینقدر بههمریخته است؟ چرا کسی به حرفها و کارهای ما رسیدگی نمیکند و سازمان درست و حسابی نداریم؟
کیانوری گفت: - بسیار خوب! حتماً صحبت میکنیم. – و با اشاره به من ادامه داد: - فقط اول اجازه بدهید کارمان را با این رفیق انجام بدهیم؛ یک مصاحبهای هست که رفقای فدایی و روزنامهی «کار» خواستهاند با من انجام دهند. فکر میکنم به خیلی از سؤالهای شما هم ضمن این مصاحبه پاسخ داده میشود. بعد البته باز هم در خدمت رفقا هستم. [...]
آنگاه کیانوری به پرسشهایی پاسخ داد و چندی بعد فداییان اکثریت آن را با عنوان «حکم تاریخ به پیش میرود» چاپ و پخش کردند. پس از پایان «مصاحبه» کیانوری از حاتمی پرسید:
- درست گفتم؟ برای بخشی از پرسشهایتان پاسخ گرفتید؟
حاتمی گفت: - بله!
اما من (نگارنده) هیچ پاسخی به مشکل تشکیلاتی در این «مصاحبه» نشنیدم.»[۳، ۴۹]
دریغا که همهی آن رفقای ارزنده را جلادان از ما گرفتند، و چه خوب که ژیلا سیاسی هنوز زنده و سالم است، و عمرش دراز باد! امیدوارم که دستکم او این روایت مرا، اگر یادش هست، به شکلی برای عمویی مسجل کند. از صاحبخانهای که برای من آشنا نبود، هیچ خبری ندارم. پس از پایان «مصاحبه»ی کیانوری، جلسه هنوز ادامه داشت که بساطم را جمع کردم که بروم و به کار ویرایش صوتی نوار بپردازم و به شکل دو کاست یکساعته درشان بیاورم. اما صاحبخانه مانع شد و گفت: «ببخشید رفیق! به ما گفتهاند که هیچکس حق ندارد پیش از رفیق کیانوری از محل جلسه خارج شود»، کیانوری مهلت نداد و گفت: «نه! این رفیق کاملاً آزاد است که هر طور میخواهد بیاید و برود!» او پس از دهها و دهها نوار «پرسش و پاسخ» که در طول بیش از سه سال با او ضبط کردهبودم، میدانست که پس از ترک جلسه تازه کار سنگین من شروع میشود تا آن دو ساعت نوار را تا حوالی یکی دو ساعت پس از نیمهشب آماده کنم. سری به سپاس برای کیانوری فرود آوردم، و رفتم.
بیدقتیهای کتاب
بیدقتیهای پرسشگران و ویراستاران کتاب بسیار است. نسبت دادن جملهای معوج به «ف. شیوا» از زبان احسان طبری[۴، ۸۷۱]، و برخی جاهای دیگر، پیشکششان. ایشان حتی شعری را به برتولت برشت نسبت دادهاند[۴، ۵۷۲] که ربطی به او ندارد و کشیش مارتین نیمؤلر آن را سرودهاست. ایشان گاه برخی اصطلاحات خارجی را به شکلی غلط بهکار میبرند: «سانتامانتالیسم» [۴، دو]. منظور «سنتیمنتالیسم» است sentimentalism یا با تلفظ فرانسوی رایج در ایران «سانتیمانتالیسم»؛ یا «رهبر کاریزما»[۴، ۱۰۲۶]، که منظور «رهبر کاریسماتیک» باید باشد.
چنین خطاهایی را میتوان به جوانی پرسشگران بخشید، و بگذریم از نازیباییهای ظاهری کتاب، مانند صفحهبندی نامیزان، و هزاران باری که بعد از کلمه فاصله دادهاند و بعد ویرگول یا نقطه گذاشتهاند، یا کلمهی آغاز جمله را به نقطهی پیش از خودش چسباندهاند. نیز بگذریم از علامت تعجبهای بسیار بیجا که بیدریغ مصرف کردهاند، که از عادتهای نویسنگان تازهکار است.
موارد دیگری هم هست که آنان اگر در آن هنگام یا در آستانهی انتشار کتاب به گوگل دسترسی نداشتند (که بیگمان داشتند)، کافی بود به یکی دو کتاب موجود سرک بکشند تا درست بنویسند، مانند اینهایی که در سراسر کتاب به شکل غلط تایپ شدهاند: گاگانوویچ [کاگانوویچ]، ژیوگانوف [زوگانوف]، سیمیننکو [سیموننکو]، کوسیچکین [کوزیچکین]...
اما ایراد جدیتر آنجاست که در توالی رویدادهای اسفند ۱۳۶۱ تا اردیبهشت ۱۳۶۲، یعنی در بحرانیترین مقطع شکنجهها و اتهام توطئهی کودتا به حزب، دقت نکردهاند. عمویی در آن مقطع، گسسته از همهی جهان و زیر وحشیانهترین شکنجهها بود، و حق دارد که درک درستی از توالی رویدادها نداشتهباشد. به عهدهی پرسشگران بود که دستکم با مراجعه به کتاب روزنوشتهای اکبر هاشمی رفسنجانی، به حافظهی عمویی کمک کنند. تنها برای نمونه:
«در یکی از شبهای شکنجه، یک ورقه جلو من گذاشتند و در آنجا نوشتهبودند «کلیه اطلاعات خود را دربارهی ناخدا افضلی بیان کنید!» این دقیقاً مربوط به قبل از نوروز است.» «[...] این قضیه گذشت، دیگر احتمالاً نزدیکیهای نوروز بود» که یک زندانی را در حیاط زندان به او نشان میدهند و میخواهند که شناساییاش کند، و او نمیشناسد. بازجو میگوید: «تو افضلی را نشناختی؟ گفتم: یعنی شما افضلی را گرفتید و آوردید زندان؟ گفت: معلوم است، همهی تودهایها را میگیریم و میآوریم زندان!»[۴، ۹۹۲ و ۹۹۳].
بنا بر آنچه امروز میدانیم، ناخدا افضلی در فروردین ۱۳۶۲ هنوز دستگیر نشدهبود و از جمله در ۸ فروردین در مراسم «صبحگاه پرسنل ناوگان خلیج فارس و دریای عمان» در بندر عباس در حضور خامنهای رئیس جمهوری، ظهیرنژاد رئیس ستاد مشترک ارتش، معینیپور فرمانده نیروی هوایی و... شرکت داشتهاست[۱۰]. افضلی در ۹ اردیبهشت ۱۳۶۲ دستگیر شد. رفسنجانی مینویسد:
پنجشنبه ۸ اردیبهشت: «[...] عصر مسئولان بازجویی حزب توده آمدند و جزئیات بازداشت بقیه سران حزب را گفتند و فیلمهایی از مصاحبه سران آوردند. تا ساعت هشت شب مشاهده کردیم. تخلفات و جرائم را اعتراف کرده و گذشته حرکت نیروهای چپ در ایران را محکوم و مفتضح ساختهاند. فیلم [نورالدین] کیانوری، [محمود] بهآذین و [محمدعلی] عمویی را دیدیم. چون اعتراف کردهاند که سرهنگ [ناخدا بهرام] افضلی [فرمانده نیروی دریایی] با آنها بوده، در مورد چگونگی بازداشت او و تعیین فرمانده جدید هم بحث شد.»
جمعه ۹ اردیبهشت: «[...] رئیس جمهور تلفنی اطلاع دادند که فرمانده مورد نظر [ناخدا بهرام افضلی] احضار شده و توقیف است. گفتم قبلاً همانجا تحقیق شود، اگر صادقانه برخورد کرد و در حد سمپات است، زندان نرود. ایشان پذیرفتند. [... عصر] اعلامیه بازداشت بقیه سران حزب توده و کشف اسلحه و... [از رادیو و تلویزیون – شیوا] خواندهشد. احمدآقا عصر تلفن کرد و گفت [بهرام] افضلی اعتراف نکرده و گویا برای مقابله به زندان بردهاند و امام گفتهاند اعترافات [نورالدین] کیانوری [دبیر کل (دبیر اول – شیوا) حزب توده] را شب "روز کارگر" در تلویزیون پخش کنند. [...] آخر شب احمدآقا تلفن کرد که آقای خامنهای دستور آزادی سرهنگ [ناخدا بهرام] افضلی [فرمانده نیروی دریایی] را بعد از تخلیه اطلاعات دادهاند.»[۱۱]
یعنی ناخدا افضلی پس از ۸ اردیبهشت ۱۳۶۲ بازداشت شد. رسانهها در ۱۰ اردیبهشت اعلام کردند که اسفندیار حاجحسینی فرمانده نیروی دریایی شده، بی هیچ توضیحی دربارهی ناخدا افضلی.
اما گفتن ندارد که حقایق را، شاید، تنها هنگامی خواهیم دانست که همهی پروندههای دستگیریهای پراکندهی اعضای حزب از فردای انقلاب، شکنجهها و بازجوییهای بهمن ۱۳۶۱ تا پایان ۱۳۶۲ و اعدام نظامیان تودهای، و پس از آن نیز، روزی آشکار شود.
به امید آن روز!
استکهلم، ۶ سپتامبر ۲۰۲۰
در سراسر این نوشته تأکیدها و نوشتههای درون [ ]، بهجز برخی در کتاب رفسنجانی، از من است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منابع:
[۱]https://akhbar-rooz.com/?p=42537
[۲] http://10mehr.com/maghaleh/01041399/3549
[۳] با گامهای فاجعه، ویراست دوم: https://drive.google.com/file/d/1jQ6VvltineYYieAhfMs2TBE0utSfIn0a/view?usp=sharing
[۴] صبر تلخ، گفتوگو با محمدعلی عمویی، واله، برلین، ۱۳۹۹
[۵] احسان طبری، از دیدار خویشتن، به کوشش و ویرایش محمدعلی شهرستانی، تهران، نشر بازتاب نگار، چاپ اول ۱۳۸۲
[۶] کتاب «از دیدار خویشتن» طبری، نسخهی دیجیتال چاپ دوم (سوئد): https://drive.google.com/file/d/1CVc8WNYTt4jm5LjBy9BaMvw4S8yLoGLI/view?usp=sharing
[۷] توضیح من در مجلهی «بخارا»: http://shiva.ownit.nu/pdf/Ent-AzDid.pdf
[۸] دیدار با ناصر ملکی، پسرخالهی طبری: https://shivaf.blogspot.com/2020/07/didar-haye-tabari-9.html
[۹] امیرعلی لاهرودی، یادماندهها و ملاحظهها، نشر فرقه دموکرات آذربایجان، باکو، چاپ اول، پاییز ۱۳۸۶. همچنین بنگرید به https://shivaf.blogspot.com/2011/09/blog-post_18.html
[۱۰] روزنامهٔ جمهوری اسلامی، ۹ فروردین ۱۳۶۲.
[۱۱] خاطرات هاشمی رفسنجانی، سال ۱۳۶۲، آرامش و چالش، دفتر نشر معارف انقلاب، تهران ۱۳۸۱