07 September 2020

صبر بی‌بر

درباره‌ی کتاب «صبر تلخ، گفت‌وگو با محمدعلی عمویی درباره‌ی حزب توده ایران، ۱۳۶۲-۱۳۵۷»‏، ‏۱۱۳۱ صفحه، نشر واله، برلین، ۱۳۹۹‏

هفده سال پیش گروهی از جوانان کنجکاو و جویای حقیقت که در میانه‌های دهه‌ی سوم ‏زندگی‌شان بوده‌اند، تصمیم می‌گیرند که «زمان، درآمد و توجه خود را برای روشن شدن زوایای ‏انقلاب ایران از نگاه چپ»[۱] صرف کنند، و «انجمن تاریخ شفاهی چپ ایران» را ایجاد می‌کنند. آنان ‏از جمله به سراغ مبارز و توده‌ای کهنسال محمدعلی عمویی می‌روند تا با نگاه او پرتوی بر گوشه‌های ‏تاریک نادانسته‌هایشان بیافکنند.‏

کار گفت‌وگوهای هفتگی یک سال و نیم، و سامان دادن این انجمن به گفتارهای آقای عمویی سه ‏سال طول می‌کشد، و جوانان هنوز این کارشان را به پای انتشار نرسانده‌اند که انجمن‌شان منحل ‏می‌شود، حاصل کارشان را به خود عمویی می‌سپارند و مجموعه‌ی آن گفت‌وگوها اینک در کتابی ‏سه‌جلدی با عنوان پیش‌گفته، به‌تازگی منتشر شده‌است.‏

‏«چند تن از اعضای انجمن تاریخ شفاهی چپ ایران» همزمان با انتشار این کتاب در اطلاعیه‌ای هم ‏می‌گویند که آنان گفت‌وگوها و کارهای فنی اولیه‌ی این کتاب را انجام داده‌اند، و هم در واقع برای ‏نقص‌های کتاب از خود سلب مسئولیت می‌کنند و تکمیل کار را به ناشر و «مصاحبه‌شونده» واگذار ‏می‌کنند[۱].‏

آن جوانان، و البته خود آقای عمویی کار بزرگ و سنگینی انجام داده‌اند. کتاب حاوی سخنانی‌ست در ‏حد و سطح آن جوانان و همتایانشان، که چندان دانشی از تاریخ حزب توده ایران نداشته‌اند و ندارند. ‏بیان و انتشار این سخنان از زبان مبارزی که نزدیک هشتاد سال رهرو پستی و بلندی‌های راه حزب ‏بوده، لازم، و برای آنان، و بسیاری دیگر، البته بی‌گمان بسیار آموزنده است. اما چند و چون ‏پرسش‌ها اغلب بی‌خبری پرسشگران را از موضوع نشان می‌دهد. پرسشگران در بسیاری موارد ‏برای آماده کردن خود پژوهش چندان ژرفی انجام نداده‌اند. از همین رو عمویی ناگزیر بوده که نکات ‏بسیار ابتدایی را برای آنان بازگو کند، و همین باعث شده که برخی از مطالب چند بار، و گاه به شکل ‏توضیح واضحات تکرار شود. با یک ویرایش و پیرایش مجرب، به گمان من می‌شد کتابی مختصرتر و ‏مفیدتر پدید آورد.‏

عمویی در گفت‌وگویی دیگر در توضیح عنوان این کتاب گفته‌است: «تفاوت زندان جمهوری اسلامی با ‏قبل این بود که تا لحظه آزادی هم با تو کار دارند. حتی وقتی مرا از کمیته مشترک به اوین بردند، ‏شکنجه ندادند. ولی شب‌ها مرا می‌بردند آن طبقه پایین که شکنجه‌گاه بود و صدای شلاق‌هایشان ‏را که می‌زدند، می‌شنیدم. این به‌مراتب از خود شکنجه آزاردهنده‌تر بود. دیگر نه سئوالی بود، نه ‏من پاسخی می‌دادم، یعنی همیشه با خوف و رجاء. واقعاً شیوه عملکرد دستگاه اطلاعاتی و ‏قضایی جمهوری اسلامی طوری است که طرف را ذله می‌کند، بی‌خودی نیست که اسم خاطرات ‏این دوران را گذاشتم «صبر تلخ». واقعاً صبر می‌خواهد، صبر ایوب، و تلخ بود، چقدر تلخ بود. ما ‏تحمل کردیم. رفقا، واقعاً روزهای این ۱۲ سال زندان جمهوری اسلامی اصلاً‌ قابل مقایسه با آن ۲۵ ‏سال [زندان شاهنشاهی] نیست.»[۲]‏

حکایت عمویی از شکنجه‌های جلادان جمهوری اسلامی، که پیش از فرود آوردن شلاق دست به ‏آسمان می‌برند و خدایشان را به شهادت می‌گیرند که فقط برای رضای اوست که این کار را ‏می‌کنند، به راستی تلخ و بسیار دردآور است، آن‌چنان که خواننده گاه دل ندارد که بیشتر بخواند.‏

صبری که بر شیرین نداشت

‏«صبر تلخ» مرا به یاد آن کلام موزونی می‌اندازد که از ترکیب دو مصرع سعدی ساخته شده: «صبر ‏تلخ است، و لیکن بر شیرین دارد.» و از قضای روزگار حبیب‌الله فروغیان یکی دیگر از رهبران حزب توده ‏ایران، هنگامی که تازه به عضویت هیئت سیاسی حزب گماشته شده‌بود، در سفری همراه با علی ‏خاوری، رهبر وقت حزب، به شهر مینسک (پایتخت بلاروس) در جلسه‌ای برای ما تبعیدیان آن را بر ‏زبان آورد. در آن جلسه نخست خاوری برای آرام کردن اعتراض‌ها و های و هوی حاضران، گفت: ‏‏«رفقا! آرام باشید! ما داریم دهلی می‌زنیم که صدایش بعداً در می‌آید»، و نوبت به فروغیان که ‏رسید، از ما خواست که کمی صبر داشته‌باشیم، چه: «صبر تلخ است، و لیکن بر شیرین دارد»!‏

آنان کسانی را از میان داوطلبان دستچین کردند و برای «به صدا در آوردن آن دهل» (رادیوی صدای ‏زحمتکشان) و نیز برای «کمک به ساختمان سوسیالیسم در افغانستان» به افغانستان بردند. اما ‏نابسامانی‌های فعالیت حزب در افغانستان، کشمکش‌های درونی، همکاری با قاچاقچیان در مرز ‏افغانستان و ایران به نام فعالیت حزبی و...، با همه‌ی جانفشانی‌ها و فداکاری‌های اعضای حزب در ‏آن‌جا، چندان «بر شیرین»ی به بار نیاورد، و فرجام تلخ و غمبار جنبش ملی آذربایجان در دهه‌ی ‏‏۱۳۲۰، با خروج نیروهای شوروی، این بار در افغانستان تکرار شد. نیروهای مشابه پاسداران جهل و ‏تاریکی و شکنجه‌گران جمهوری اسلامی در افغانستان، حتی از گورگاه نویسنده، مترجم، و روزنامه‌نگار پیش‌کسوت ما ‏رحیم نامور هم نگذشتند و آن را ویران کردند. تصویر پیکر مثله‌شده و آویخته‌ی دلاوران دکتر نجیب و ‏برادرش از ذهنم پاک نمی‌شود.‏

فروغیان هم که به «بر شیرین»اش نرسیده‌بود، آبش با خاوری در یک جوی نرفت، و چندی بعد ‏استعفانامه‌ای منتشر کرد و هیئت سیاسی کمیته‌ی مرکزی حزب را ترک کرد.‏

چه کسی دکتر شایورد را لو داد؟

یک نکته‌ی تازه در «صبر تلخ» یافتم که نمی‌دانستم. در سال ۱۳۶۸ هنگام نوشتن «با گام‌های ‏فاجعه» به خیال خود کوشیدم که هویت یک شخص را پوشیده نگه دارم، غافل از آن که او را هفت ‏سال پیش از آن، در همان شب دستگیری کیانوری در بهمن ۱۳۶۱ با کاغذی که در کیف او یافتند، ‏شناسایی کردند و زندگانی‌اش بر باد رفت.‏

آن‌جا نوشتم: [آذر ۱۳۶۱] «مشاور یکی از عالی‌ترین مقامات دولتی خواستار ملاقات با طبری شد. ‏طبری را [به راهنمایی مهرداد فرجاد، که همراهمان بود] به خانه‌ای بردم تا با او دیدار کند. پس از ‏دیدار، در راه بازگشت، طبری گفت:‏

‏- این یکی از مسلمانان علاقمند به سوسیالیسم و حزب ماست. طفلک نگران شده و می‌گوید «تو ‏را به خدا کاری کنید که افتضاح بعد از کودتای ۲۸ مرداد پیش نیاید. همه جا دارند نقشه‌ی قلع و قمع ‏شما را می‌کشند. دست‌کم بخشی از رهبری‌تان را از زیر ضربه خارج کنید، شاخه‌های مهم ‏تشکیلاتتان را کور کنید، ‌منظم و حساب‌شده عقب‌نشینی کنید؛ امکاناتی برای فعالیت‌های بعدی ‏باقی بگذارید. نگذارید همه چیز را یک‌جا نابود کنند. نگذارید همه گیر بیافتند و اعدام شوند، یا در ‏زندان بپوسند و نسلی تباه شود».‏

اما رفیق کیای ما مرتب اطمینان می‌دهد که هیچ خبری نیست و این‌ها همه سروصداست و آن بالا ‏کسانی هستند که مانع حمله به ما هستند.»[۳، ۵۴]‏

عمویی در «صبر تلخ» می‌گوید که آن شخص پیام‌های دیگری هم به طبری داد که در هیئت دبیران ‏حزب مطرح شد، و سپس نامه‌ای در کیف دستی کیانوری وجود داشت که بیش از دو ماه با خود ‏می‌گرداند و در آن به این شخص، یعنی [زنده‌یاد] دکتر محمدباقر شایورد، مشاور رئیس جمهوری سید ‏علی خامنه‌ای، و معاون مصطفی میرسلیم (رئیس دفتر رئیس جمهوری)، و دیدارش با طبری اشاره ‏می‌شد، و در همان نخستین روزهای پس از دستگیری رهبران حزب در ۱۷ بهمن ۱۳۶۱، زیر شکنجه بر پایه‌ی آن نامه، ‏دکتر شایورد لو می‌رود[۴، ۹۰۶ تا ۹۱۵].‏ باید به یاد داشت که طبری را ماه‌ها دیرتر در ۷ اردیبهشت ۱۳۶۲ گرفتند.

اصالت «از دیدار خویشتن» طبری

در «صبر تلخ» چند بار نامی از من به شکل «ف. شیوا» آمده، اغلب همراه با نقل جمله‌ای سر و دم ‏بریده و از روی حافظه، منتسب به من، که در مواردی شبهه ایجاد کرده‌است. در یک مورد ‏پرسشگران بدون نام بردن، مضمونی را از کتابی نقل کرده‌اند (از حافظه‌ی خود)، به این شکل: ‏پرسش: «[...] یک سری مسائل داخلی حزب بود که خیلی رونمای خوشی نداشت! مثلاً رقابت ‏اسکندری و کیانوری. کتاب جدیدی از طبری چاپ شده که تاریخ نوشتنش بهار سال ۱۳۶۰ است و ‏در آن اسکندری را بسیار مورد حمله قرار داده و حتی تهمت‌های اخلاقی به او زده‌است! این در ‏حالی است که مارکسیست‌ها که نباید تهمت‌های مذهبی به همدیگر بزنند و به نظر می‌رسد که ‏این عدم رعایت اخلاق، به خاطر دشمنی بوده که این دو طیف با هم داشتند[...]»‏

پاسخ: «در اصالت کتابی که به طبری منسوب شده است، تردید هست!»[۴، ۲۸۰]‏

تاریخ این پرسش و پاسخ ۱۹ اسفند ۱۳۸۲ است. تنها کتاب «جدیدی» که از طبری در آن سال در ‏ایران منتشر شد و او آن را در سال ۱۳۶۰ نوشته، «از دیدار خویشتن» است که آقای محمدعلی ‏شهرستانی آن را بر پایه‌ی نسخه‌ای نوشته‌ی طبری که من به آقای ناصر ملکی پسرخاله‌ی طبری ‏سپرده‌بودم منتشر کرد[۵]. این کتاب طبری را من شش سال پیش از آن (۱۳۷۶) در سوئد منتشر ‏کرده‌بودم (چاپ دوم ۱۳۷۹، هر دو نشر باران). داستان این کتاب را بارها بازگفته‌ام: نخست در ‏پیشگفتار خود کتاب[۶]، سپس در توضیح نسخه‌ی آقای شهرستانی در نشریه‌ی «بخارا»[۷]، و چند ‏جای دیگر. تازه‌ترین توضیح را در نوشته‌های یازده‌گانه‌ی «دیدارهای احسان طبری» بخوانید[۸، بخش ‏‏۹].‏

طبری در کتابش البته حمله‌های شدید و بی‌رحمانه‌ای به اسکندری می‌کند، ‌اما در هیچ جای کتاب ‏‏«تهمت‌های اخلاقی» یا «مذهبی» به او نزده‌است. خوشبختانه هر دو چاپ کتاب او در خارج، و نیز ‏نسخه‌ی شهرستانی، بر خلاف «صبر تلخ»، نمایه دارند، می‌توان در آن ‌ها نام اسکندری را به ‏سادگی دنبال کرد و ملاحظه کرد که طبری درباره‌ی او چه گفته و چه نگفته.‏

امیدوارم که این توضیحات، به‌ویژه انتشار نسخه‌ی آقایان ملکی و شهرستانی به کلی مستقل از ‏نسخه‌ی من، دیگر تردیدی در اصالت کتاب طبری برای آقای عمویی باقی نگذاشته‌باشد. اگر ‏نسخه‌ی دستنویس اصلی طبری را هم بخواهند، در آرشیوی که از امیرعلی لاهرودی در باکو باقی ‏مانده (امیدوارم؟!) باید موجود باشد، چه، در جاهای نامبرده توضیح داده‌ام که آن نسخه به زور ‏ک.گ.ب. از من ربوده شد و رسید به دست لاهرودی. لاهرودی تکه‌ای از آن را، به کلی مستقل از ‏من و از محمدعلی شهرستانی، در کتاب خاطراتش نقل کرده‌است[۹، ۶۳۹ تا ۶۴۲].‏

ف. شیوا دروغ نمی‌گوید!‏

باز در جایی دیگر، پرسش: «کسی از یک جلسه‌ی هیئت سیاسی خاطره‌ای تعریف می‌کرد که: ‏یکی از اعضا (سرهنگ سابق حاتمی) سؤالی را مطرح می‌کند که «رفیق کیا! توضیح بده که چرا ‏این قدر تشکیلات ما به هم ریخته‌است؟» آقای کیانوری هم می‌گوید «من با بچه‌های «کار» یک ‏مصاحبه‌ای دارم، پس از مصاحبه در خدمت شما خواهم بود.» بعد از مصاحبه دکتر کیانوری رو ‏می‌کند به ایشان و می‌گوید «شما جوابتان را گرفتید؟ که حاتمی هم جواب می‌دهد بله! [... بخش ‏دوم پرسش درباره‌ی ایرج اسکندری‌ست]»‏

پاسخ: «بخش نخست پرسش شما را تکذیب می‌کنم. بخش اول گفته‌هایتان استناد به روایتی ‏به‌کلی دروغ است! چه کسی از هیئت سیاسی خاطره می‌گوید؟ [حاتمی] در جلسه هیئت ‏سیاسی چه می‌کرده‌است؟!»[۴، ۳۲۱]‏

این‌جا البته گناه به گردن پرسشگر است که روایتی نا دقیق نقل می‌کند. عمویی درست می‌گوید ‏که حاتمی عضو هیئت سیاسی نبود، و کسی از جلسه‌ی هیئت سیاسی خاطره تعریف نمی‌کند. ‏اما خود داستان، «روایتی به‌کلی دروغ» نیست. مشاهده‌ی خود من است که در کتابچه‌ی «با ‏گام‌های فاجعه» نوشته‌ام:‏

‏[شهریور ۱۳۶۱]: «با کیانوری و سیامک (حسین قلم‌بُر) وارد جلسه شدیم [که جلسه‌ی هیئت ‏سیاسی نبود، و به گمانم جلسه‌ی یک حوزه‌ی حزبی بود]. هدایت‌الله حاتمی، مهدی کیهان، بهرام ‏دانش، عبدالحسین آگاهی، و ژیلا سیاسی حضور داشتند. هنوز کیانوری درست ننشسته‌بود که ‏حاتمی گفت:‏

‏- می‌خواستیم توضیح بدهید چرا وضع تشکیلات این‌قدر به‌هم‌ریخته است؟ چرا کسی به حرف‌ها و ‏کارهای ما رسیدگی نمی‌کند و سازمان درست و حسابی نداریم؟

کیانوری گفت: - بسیار خوب! حتماً صحبت می‌کنیم. – و با اشاره به من ادامه داد: - فقط اول اجازه ‏بدهید کارمان را با این رفیق انجام بدهیم؛ یک مصاحبه‌ای هست که رفقای فدایی و روزنامه‌ی «کار» ‏خواسته‌اند با من انجام دهند. فکر می‌کنم به خیلی از سؤال‌های شما هم ضمن این مصاحبه پاسخ ‏داده می‌شود. بعد البته باز هم در خدمت رفقا هستم. [...]‏

آنگاه کیانوری به پرسش‌هایی پاسخ داد و چندی بعد فداییان اکثریت آن را با عنوان «حکم تاریخ به ‏پیش می‌رود» چاپ و پخش کردند. پس از پایان «مصاحبه» کیانوری از حاتمی پرسید:‏

‏- درست گفتم؟ برای بخشی از پرسش‌هایتان پاسخ گرفتید؟
حاتمی گفت: - بله!‏
اما من (نگارنده) هیچ پاسخی به مشکل تشکیلاتی در این «مصاحبه» نشنیدم.
»[۳، ۴۹]‏

دریغا که همه‌ی آن رفقای ارزنده را جلادان از ما گرفتند، و چه خوب که ژیلا سیاسی هنوز زنده و ‏سالم است، و عمرش دراز باد! امیدوارم که دست‌کم او این روایت مرا، اگر یادش هست، به شکلی ‏برای عمویی مسجل کند. از صاحب‌خانه‌ای که برای من آشنا نبود، هیچ خبری ندارم. پس از پایان ‏‏«مصاحبه»ی کیانوری، جلسه هنوز ادامه داشت که ‌بساطم را جمع کردم که بروم و به کار ویرایش ‏صوتی نوار بپردازم و به شکل دو کاست یک‌ساعته درشان بیاورم. اما صاحب‌خانه مانع شد و گفت: ‏‏«ببخشید رفیق! به ما گفته‌اند که هیچ‌کس حق ندارد پیش از رفیق کیانوری از محل جلسه خارج شود»، کیانوری مهلت نداد و گفت: «نه! این رفیق کاملاً آزاد است که هر طور می‌خواهد بیاید و برود!» او ‏پس از ده‌ها و ده‌ها نوار «پرسش و پاسخ» که در طول بیش از سه سال با او ضبط کرده‌بودم، ‏می‌دانست که پس از ترک جلسه تازه کار سنگین من شروع می‌شود تا آن دو ساعت نوار را تا ‏حوالی یکی دو ساعت پس از نیمه‌شب آماده کنم. سری به سپاس برای کیانوری فرود آوردم، و ‏رفتم.‏

بی‌دقتی‌های کتاب

بی‌دقتی‌های پرسشگران و ویراستاران کتاب بسیار است. نسبت دادن جمله‌ای معوج به «ف. ‏شیوا» از زبان احسان طبری[۴، ۸۷۱]، و برخی جاهای دیگر، پیشکش‌شان. ایشان حتی شعری را ‏به برتولت برشت نسبت داده‌اند[۴، ۵۷۲] که ربطی به او ندارد و کشیش مارتین نی‌مؤلر آن را ‏سروده‌است. ایشان گاه برخی اصطلاحات خارجی را به شکلی غلط به‌کار می‌برند: ‏‏«سانتامانتالیسم» [۴، دو]. منظور «سنتی‌منتالیسم» است ‏sentimentalism‏ یا با تلفظ فرانسوی ‏رایج در ایران «سانتی‌مانتالیسم»؛ یا «رهبر کاریزما»[۴، ۱۰۲۶]، که منظور «رهبر کاریسماتیک» باید ‏باشد.‏

چنین خطاهایی را می‌توان به جوانی پرسشگران بخشید، و بگذریم از نازیبایی‌های ظاهری کتاب، ‏مانند صفحه‌بندی نامیزان، و هزاران باری که بعد از کلمه فاصله داده‌اند و بعد ویرگول یا نقطه ‏گذاشته‌اند، یا کلمه‌ی آغاز جمله را به نقطه‌ی پیش از خودش چسبانده‌اند. نیز بگذریم از علامت ‏تعجب‌های بسیار بی‌جا که بی‌دریغ مصرف کرده‌اند، که از عادت‌های نویسنگان تازه‌کار است.‏

موارد دیگری هم هست که آنان اگر در آن هنگام یا در آستانه‌ی انتشار کتاب به گوگل دسترسی ‏نداشتند (که بی‌گمان داشتند)، کافی بود به یکی دو کتاب موجود سرک بکشند تا درست بنویسند، ‏مانند این‌هایی که در سراسر کتاب به شکل غلط تایپ شده‌اند: گاگانوویچ [کاگانوویچ]، ژیوگانوف ‏‏[زوگانوف]، سی‌میننکو [سیموننکو]، کوسیچکین [کوزیچکین]...‏

اما ایراد جدی‌تر آن‌جاست که در توالی رویدادهای اسفند ۱۳۶۱ تا اردیبهشت ۱۳۶۲، یعنی در ‏بحرانی‌ترین مقطع شکنجه‌ها و اتهام توطئه‌ی کودتا به حزب، دقت نکرده‌اند. عمویی در آن مقطع، ‏گسسته از همه‌ی جهان و زیر وحشیانه‌ترین شکنجه‌ها بود، و حق دارد که درک درستی از توالی ‏رویدادها نداشته‌باشد. به عهده‌ی پرسشگران بود که دست‌کم با مراجعه به کتاب روزنوشت‌های ‏اکبر هاشمی رفسنجانی، به حافظه‌ی عمویی کمک کنند. تنها برای نمونه:‏

‏«در یکی از شب‌های شکنجه، یک ورقه جلو من گذاشتند و در آن‌جا نوشته‌بودند «کلیه اطلاعات ‏خود را درباره‌ی ناخدا افضلی بیان کنید!» این دقیقاً مربوط به قبل از نوروز است.» «[...] این قضیه ‏گذشت، دیگر احتمالاً نزدیکی‌های نوروز بود» که یک زندانی را در حیاط زندان به او نشان ‏می‌دهند و می‌خواهند که شناسایی‌اش کند، و او نمی‌شناسد. بازجو می‌گوید: «تو افضلی را ‏نشناختی؟ گفتم: یعنی شما افضلی را گرفتید و آوردید زندان؟ گفت: معلوم است، همه‌ی توده‌ای‌ها ‏را می‌گیریم و می‌آوریم زندان!»[۴، ۹۹۲ و ۹۹۳].‏

بنا بر آن‌چه امروز می‌دانیم، ناخدا افضلی در فروردین ۱۳۶۲ هنوز دستگیر نشده‌بود و از جمله در ۸ فروردین در مراسم «صبحگاه ‏پرسنل ناوگان خلیج فارس و دریای عمان» در بندر عباس در حضور خامنه‌ای رئیس ‏جمهوری، ظهیرنژاد رئیس ستاد مشترک ارتش، معینی‌پور فرمانده نیروی هوایی و... ‏شرکت داشته‌است[۱۰]. افضلی در ۹ اردیبهشت ۱۳۶۲ دستگیر شد. رفسنجانی می‌نویسد:‏

پنج‌شنبه ۸ اردیبهشت: «[...] عصر مسئولان بازجویی حزب توده آمدند و جزئیات بازداشت بقیه ‏سران حزب را گفتند و فیلم‌هایی از مصاحبه سران آوردند. تا ساعت هشت شب مشاهده کردیم. ‏تخلفات و جرائم را اعتراف کرده و گذشته حرکت نیروهای چپ در ایران را محکوم و مفتضح ‏ساخته‌اند. فیلم [نورالدین] کیانوری، [محمود] به‌آذین و [محمدعلی] عمویی را دیدیم. چون اعتراف ‏کرده‌اند که سرهنگ [ناخدا بهرام] افضلی [فرمانده نیروی دریایی] با آن‌ها بوده، در مورد چگونگی ‏بازداشت او و تعیین فرمانده جدید هم بحث شد.»‏

جمعه ۹ اردیبهشت: «[...] رئیس جمهور تلفنی اطلاع دادند که فرمانده مورد نظر [ناخدا بهرام ‏افضلی] احضار شده و توقیف است. گفتم قبلاً همان‌جا تحقیق شود، اگر صادقانه برخورد کرد و در ‏حد سمپات است، زندان نرود. ایشان پذیرفتند. [... عصر] اعلامیه بازداشت بقیه سران حزب توده و ‏کشف اسلحه و... [از رادیو و تلویزیون – شیوا] خوانده‌شد. احمدآقا عصر تلفن کرد و گفت [بهرام] ‏افضلی اعتراف نکرده و گویا برای مقابله به زندان برده‌اند و امام گفته‌اند اعترافات [نورالدین] کیانوری ‏‏[دبیر کل (دبیر اول – شیوا) حزب توده] را شب "روز کارگر" در تلویزیون پخش کنند. [...] آخر شب ‏احمدآقا تلفن کرد که آقای خامنه‌ای دستور آزادی سرهنگ [ناخدا بهرام] افضلی [فرمانده نیروی ‏دریایی] را بعد از تخلیه اطلاعات داده‌اند.»[۱۱]‏

یعنی ناخدا افضلی پس از ۸ اردیبهشت ۱۳۶۲ بازداشت شد. رسانه‌ها در ۱۰ اردیبهشت اعلام ‏کردند که اسفندیار حاج‌حسینی فرمانده نیروی دریایی شده، بی هیچ توضیحی درباره‌ی ناخدا ‏افضلی.‏

اما گفتن ندارد که حقایق را، شاید، تنها هنگامی خواهیم دانست که همه‌ی پرونده‌های ‏دستگیری‌های پراکنده‌ی اعضای حزب از فردای انقلاب، شکنجه‌ها و بازجویی‌های بهمن ۱۳۶۱ تا ‏پایان ۱۳۶۲ و اعدام نظامیان توده‌ای، و پس از آن نیز، روزی آشکار شود.‏

به امید آن روز!‏
استکهلم، ۶ سپتامبر ۲۰۲۰‏

در سراسر این نوشته تأکیدها و نوشته‌های درون [ ]، به‌جز برخی در کتاب رفسنجانی، از من است.‏
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منابع:‏

‏[۱]‏https://akhbar-rooz.com/?p=42537‎‏
‏[۲] ‏http://10mehr.com/maghaleh/01041399/3549‎‏
‏[۳] با گام‌های فاجعه، ویراست دوم: ‏https://drive.google.com/file/d/1jQ6VvltineYYieAhfMs2TBE0utSfIn0a/view?usp=sharing
‏[۴] صبر تلخ، گفت‌وگو با محمدعلی عمویی، واله، برلین، ۱۳۹۹‏
‏[۵] احسان طبری، از دیدار خویشتن، به کوشش و ویرایش محمدعلی شهرستانی، تهران، نشر ‏بازتاب نگار، چاپ اول ۱۳۸۲‏
‏[۶] کتاب «از دیدار خویشتن» طبری، نسخه‌ی دیجیتال چاپ دوم (سوئد): ‏https://drive.google.com/file/d/1CVc8WNYTt4jm5LjBy9BaMvw4S8yLoGLI/view?usp=sharing
‏[۷] توضیح من در مجله‌ی «بخارا»: ‏http://shiva.ownit.nu/pdf/Ent-AzDid.pdf
‏[۸] دیدار با ناصر ملکی، پسرخاله‌ی طبری: ‏https://shivaf.blogspot.com/2020/07/didar-haye-‎tabari-9.html‎
‏[۹] امیرعلی لاهرودی، یادمانده‌ها و ملاحظه‌ها، نشر فرقه دموکرات آذربایجان، باکو، چاپ اول، پاییز ‏‏۱۳۸۶. همچنین بنگرید به ‏https://shivaf.blogspot.com/2011/09/blog-post_18.html‏
‏[۱۰] روزنامهٔ جمهوری اسلامی، ۹ فروردین ۱۳۶۲.
‏[۱۱] خاطرات هاشمی رفسنجانی، سال ۱۳۶۲، آرامش و چالش، دفتر نشر معارف انقلاب، تهران ‏‏۱۳۸۱‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

29 August 2020

Kalejdoskop ... شهر فرنگ

شمایی که در سوئد زندگی می‌کنید و موسیقی بی‌مرز را دوست می‌دارید، سه هفته وقت دارید که این میکس را که یکشنبه‌ی گذشته از شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد پخش شد، بشنوید. میکس بسیار جالبی‌ست از خانم شیدا شهابی.

Ni som tycker om gränslös musik, missa inte detta Kalejdoskop i P2 från förra söndagen: en mycket vacker mix av musik från nästan överallt gjord av Shida Shahabi! Ni har bara 3 veckor till för att lyssna till det.
https://sverigesradio.se/avsnitt/1554000

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 August 2020

تئودوراکیس ۹۵، شون کانری ۹۰

بیست‌ونهم ماه ژوئیه ۹۵‌مین زادروز آهنگساز بزرگ و مردمی یونانی میکیس تئودوراکیس ‏Mikis ‎Theodorakis‏ بود (زاده‌ی ۲۹ ژوئیه ۱۹۲۵)، اما گرفتاری‌های گوناگون مجالی نداد که از او یاد کنم. ‏بسیاری از سروده‌های او را هرگز فراموش نمی‌کنم و همواره گوشه‌ای از ذهن موزیکال مرا در ‏اشغال خود دارند.‏

ده سال پیش چیزکی در بزرگداشت ۸۵‌سالگی‌اش و فیلم «زد» نوشتم، که هنوز معتبر است و علاقمندان را فرا ‏می‌خوانم که آن را در این نشانی بخوانند.

***‏
و امروز سالگرد ۹۰‌سالگی بازیگر سرشناس اسکاتلندی شون کانری‌ست ‏Sean Connery‏ (زاده‌ی ۲۵ ‏اوت ۱۹۳۰). او در فاصله‌ی سال‌های ۱۹۶۲ و ۱۹۸۳ گذشته از فیلم‌های دیگر در هفت فیلم ‏جیمزباندی نیز بازیگری کرد. او در مرحله‌ای، از نقش جیمز باند و مهر این نقش که بر پیشانی‌اش ‏خورده‌بود، می‌گریخت و از ایفای این نقش اکراه داشت، اما مردم، و از جمله من، همین نقش‌آفرینی ‏او را بیش از همه‌ی نقش‌هایش دوست می‌داشتند و می‌داشتم. هشت سال پیش، به مناسبت ‏پنجاه‌سالگی فیلم‌های جیمز باند نوشتم که به نظر من شون کانری «جیمز باند ِ جیمز باندها بود»!

در نوشته‌ای دیگر کوشیدم توصیف کنم چگونه فیلم «الماس‌ها ابدی‌اند» با بازیگری شون کانری مرا ‏از غرقابی هولناک بیرون کشید. اکنون باید اعتراف کنم که در مرحله‌ای از زندگانیم، آنگاه که چند ‏بحران روحی و جسمی را از سر می‌گذراندم، برخی شب‌ها یک سی‌دی مجموعه‌ی موسیقی متن ‏فیلم‌های جیمز باند را گوش می‌دادم، و در تنهایی همین‌طور اشک می‌ریختم!! خنده‌دار نیست؟! به ‏گمانم دلم برای احساس شگفت‌انگیز آن شب پس از دیدن «الماس‌ها ابدی‌اند» در سینما ‏سانترال تهران تنگ می‌شد، شاید؟! عکس برژنف در آن نوشته تماشایی‌ست.

من شخصیت شون کانری را از جمله از این لحاظ نیز می‌پسندم که او فعال فرهنگی سرزمین ‏مادری‌اش اسکاتلند است و برای رهایی سرزمین‌اش از یوغ استعمار بریتانیا می‌کوشد.

برایش پیروزی آرزو می‌کنم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 August 2020

ویولونزن روی بام بنایی معوج

نگاهی به زندگی‌نامه‌ی سیاسی بابک امیرخسروی
نشر باران، استکهلم، ۱۳۹۹ – ۵۶۸ صفحه

بسیاری از خوانندگان این سطور بی‌گمان فیلم معروف «ویولونزن روی بام» (برنده‌ی سه جایزه‌ی ‏اسکار در ۱۹۷۲) را به‌یاد دارند. این فیلم داستان پدری‌ست در جامعه‌ای کوچک و یهودی و ‏فراموش‌شده در روسیه‌ی آستانه‌ی انقلاب بالشویکی، که در میان همه‌ی مشکلات زمان و مکان ‏می‌خواهد در عین تلاش برای حفظ و نجات سنت‌های اجدادی از نابودی، زندگانی سعادتمندی برای ‏آینده‌ی دخترانش بسازد. این پدر در جایی از فیلم می‌گوید: «بدون سنت‌های ما، زندگانی ما لرزان ‏می‌شود، همچون آن ویولونزن روی بام [شیروانی]».‏

کودکی و نوجوانی خسرو امیرخسروی (بابک، زاده‌ی ۱۳۰۶) در خانواده‌ای ثروتمند و مرفه در تبریز ‏می‌گذرد. اما در چهارده‌سالگی‌اش (۱۳۲۰) روس‌ها تبریز را اشغال می‌کنند و خانواده به‌ناگزیر به ‏تهران می‌کوچد. از این‌جاست که تنهایی‌ها و محنت‌های این نوجوان آغاز می‌شود. او دوست و آشنا ‏و هم‌زبانی ندارد. او تیزهوش است، پیشتر دو کلاس را در یک سال طی کرده، و اکنون به «محیط ‏نامأنوس و ناآشنای فارس‌زبانان تهران» و میان دانش‌آموزانی بزرگ‌تر از خود پرتاب شده‌است. در «این ‏دوره‌ی تیره و تار» او به درون خویش پناه می‌برد و در خود غرق می‌شود، آن‌چنان که در راه بازگشت ‏از دبیرستان به خانه، بارها «چند صد متر» از خانه رد می‌شود بی آن که به خود آید.

در این تنهایی شدید، او چندی به پرورش گل می‌پردازد، و چندی کفتربازی می‌کند، تا آن که عشق ‏بزرگ زندگانی‌اش را پیدا می‌کند: ویولون! ذوق و استعداد موسیقی در ذات و خمیره‌ی او وجود دارد: ‏مادرش ماندولین می‌نواخته، و خواهرانش به کلاس‌های رقص می‌رفتند و ویولون و آکاردئون ‏می‌نواختند، اما این‌ها همه متعلق به زندگانی مرفه گذشته در تبریز است، و اکنون در تهران وضع ‏مالی خانواده تعریفی ندارد. پس چه کند این نوجوانی که «آوای ویولون ابوالحسن صبا روح و جان» ‏او را تسخیر کرده‌است؟ او پی‌گیر است، و از پا نمی‌نشیند تا آن که به توصیف خودش: «در همین ‏پانزده‌سالگی بود که ویولون به دست گرفتم و معشوقم را در آغوش کشیدم و با چانه و گونه‌ام، ‏لمس و نوازش‌اش کردم.»

شماره‌ی صفحه‌ها را برای نقل قول‌های کوتاه نمی‌آورم تا متن شلوغ نشود.‏

اما خسرو امیرخسروی هم‌زمان یک معشوق دیگر هم دارد: لنین! او به تصادف مقاله‌هایی را که به ‏مناسبت ۲۵‌سالگی انقلاب اکتبر روسیه در روزنامه‌ی اطلاعات درج شده، می‌خواند، و خود می‌گوید: ‏‏«آن‌چه مرا سخت به هیجان آورده و شیفته‌ی لنین کرده‌بود، نقشی بود که در مقام رهبری یک ‏جنبش بزرگ در حمایت از محرومان و رنج‌دیدگان روسیه داشت. با خواندن آن مقاله‌ها، شیفته‌ی ‏مردی شده‌بودم که با زبردستی و درایت، جنبش بزرگی را رهبری کرده،‌ روسیه را زیر و رو ساخته، ‏مالکان را از اریکه‌ی قدرت به زیر کشیده و در فرجام مبارزاتش، همین رنجبران و ستمدیدگان را به ‏حکومت رسانده‌بود. از همه بالاتر، او خواهان عدل و برابری بود.»[ص ۷۰].‏

او در سال چهارم دبیرستان انشایی درباره‌ی لنین می‌نویسد. اما هنگامی که در آن فضای ‏‏«آلمان‌دوستی» سراسری، آن را پای تخته می‌خواند، عده‌ای از همکلاسی‌ها او را هو می‌کنند، او ‏را بالشویک می‌نامند و شعار می‌دهند که او برگردد به تبریز! برخی از اینان پیشتر او را «ترک خر» ‏نامیده‌اند و آزارش داده‌اند. او تنها و خجول و گوشه‌گیر است، و اکنون پای تخته بی‌اختیار به گریه ‏می‌افتد، سخت می‌گرید و تنش می‌لرزد. اما دبیر ادبیات، احسان یارشاطر، به کمکش می‌آید: «چرا ‏بچه را آزار می‌دهید؟ خودم گفته‌بودم بنویسد. خوب هم نوشته‌است.»[ص ۷۱].‏

عشق سوم خسرو امیرخسروی، عشق به یک دختر، با کوچ خانواده‌ی آن دختر ناکام می‌ماند. اما ‏عشق به ویولون تا پانزده سال، و عشق به لنین تا ۵۵ سال (اسفند ۱۳۷۶ – فوریه ۱۹۹۸) رهایش ‏نمی‌کنند.‏

احسان یارشاطر هیچ اغراق نکرده‌است. خسرو امیرخسروی همواره خوب می‌نوشته‌است، و این ‏کتاب خوشخوان را نیز با قلمی روان و زلال نوشته‌است. بی‌گمان ویراستاران چندگانه‌ی کتاب نیز در ‏خوشخوانی متن نقش داشته‌اند. چند ده صفحه صرف داستان شورانگیز کشمکش درونی و بیرونی ‏او برای ترک یا ادامه‌ی موسیقی و ویولون شده‌است، آن‌چنان که خواننده در غصه‌ی او در ترک این ‏عشق بزرگ شریک می‌شود.‏

پیوستن به حزب توده ایران

چند ده صفحه نیز توصیف چگونگی ورود او به دانشکده‌ی فنی دانشگاه تهران (مهر ۱۳۲۴)، ‏چگونگی شرکت در جنبش دانشجویی تازه‌پا و انتخاب شدن به عضویت در شورای دانشکده‌ی فنی، ‏و چگونگی جذب شدن به حزب توده ایران است.‏

او از کودکی جانبدار ستم‌دیدگان و تهی‌دستان است، آن‌چنان که دعوت مهدی خالدی را برای ‏شرکت در ارکستر او در رادیو رد می‌کند. می‌گوید: «در واقع بیم داشتم با اعلام نام من از رادیو، ‏رفقای حزبی از نوازنده بودن من باخبر شوند! [..] متأسفانه کم نبودند کسانی که آن روزها در ‏شرایط مبارزه‌ی مخفی و زیرزمینی «حزب طبقه‌ی کارگر» ویولون زدن را «بورژوایی» و بیگانه با ‏‏«فرهنگ پرولتری»‌ تلقی می‌کردند!»[ص۵۸]‏

او در حزب به کسی نگفته که ویولون می‌زند، و به کسی نگفته که مهندس است. تا بیست سال ‏بعد از فارغ‌التحصیلی هم به سراغ مدرک دانشگاهی‌اش نمی‌رود. می‌گوید: «از این که شهروند ‏کشوری بودم که ۹۰ درصد مردم آن بی‌سواد بودند و عده‌ی زیادی از کودکان و نوجوانان آن، در میان ‏گل و لای می‌لولند، و من در این وانفسای فقر و محرومیت اکثریت مردم، به خانواده‌ی نسبتاً مرفهی ‏تعلق داشتم که می‌توانست مخارج فرزندان خود را تا تحصیلات دانشگاهی فراهم کند، احساس ‏شرم داشتم. میان وجدان توده‌ای و تعلقم به حزب محرومان و لگدمال شدن جامعه، با وضع نسبتاً ‏مرفه خود و عنوان مهندسی، تناقض می‌دیدم که وجدانم را آرام نمی‌گذاشت.»[ص ۵۸].‏

او حتی از نام و نام خانوادگی‌اش شرمنده است و «خیلی زود نام بابک را برگزیدم تا کمی از زهر ‏چندگانه‌ی خسرو و امیر و خسروی بکاهم!»[ص۲۹].‏

توصیف او از زایش جنبش دانشجویی در دانشگاه تهران، و سپس بازآفرینی آن در قالب‌هایی تازه پس ‏از حادثه‌ی کودتاوار تیراندازی به شاه در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ و غیر قانونی شدن حزب توده ایران، بسیار ‏شورانگیز است.‏

پی‌آمدهای توطئه‌ی تیراندازی به شاه

‏«متأسفانه با زیرزمینی شدن فعالیت‌های حزبی و غیر قانونی شدن حزب، جنبش کم‌کم به‌سوی ‏رادیکالیسم گرایش یافت. ارتباط رهبری حزب با مردم و جامعه برید. تعداد قابل‌توجهی از رهبری حزب ‏به زندان افتادند یا از کشور خارج شدند. [...] از همه بدتر این که اندک دموکراسی حزبی که رعایت ‏می‌شد، از میان رفت. از پی‌آمدهای تأسف‌بار این وضع، کشانده‌شدن تدریجی حزب توده ایران از ‏حالت یک حزب چپ مترقی اصلاح‌طلب و قانون‌گرا، به یک حزب تمام‌عیار استالینی بود.»[ص ۱۰۴].‏

رهبران دستگیرشده‌ی حزب در آذرماه ۱۳۲۹ از زندان گریختند و از مخفی‌گاهشان حزب را اداره ‏می‌کردند، اما مهم‌ترین رهبران و بنیادگذاران حزب، شامل ایرج اسکندری، احسان طبری، فریدون ‏کشاورز، رضا رادمنش و... تا پیش از سال ۱۳۲۸ به خارج رفته‌بودند، و احمد قاسمی و ‏غلامحسین فروتن نیز در مهر ۱۳۳۱ به بهانه‌ی دادن گزارش فعالیت‌های هیئت اجرائیه‌ی حزب به رهبران ساکن شوروی، و نیز شرکت در سومین سالگرد انقلاب چین به خارج اعزام شدند و مقامات شوروی اجازه‌ی بازگشت به آنان ندادند، و چنین بود که «[...] ورق ‏برگشت و توازن نیروها [در رهبری حزب] کاملاً به هم خورد»، پایه‌های کاخ آرزوهای بابک سست شد ‏و کاخ، یعنی ساختار حزب توده ایران، به بنایی ناپایدار و معوج تبدیل شد.‏

گرچه چندی پس از آن توطئه، فعالیت‌های حزب در شرایط نیمه علنی رونقی گرفت و دانشجویان و ‏مردم بیشتری به سوی آن روی آوردند، اما از همین دوران، در غیاب وزنه‌های سنگین رهبری، ‏اختلاف‌ها و کشمکش‌های درونی حزب هر چه بیشتر اوج گرفت، و آن بنای معوج دیگر هرگز راست ‏نشد. از جمله به هنگام کودتای ۲۸ مرداد، در برهه‌ای سرنوشت‌ساز، رهبری ناقص و پر از اختلاف و ‏بگومگو، از هدایت بدنه‌ی حزب در طوفان رویدادها ناتوان ماند.‏

در آستانه‌ی کودتای ۲۸ مرداد حزب بابک را برای شرکت در «فستیوال جهانی جوانان و دانشجویان» ‏به رومانی اعزام کرد، و هنگام بازگشت و پیاده شدن از کشتی در بندر پهلوی (انزلی) فرمانداری ‏نظامی کودتا همه‌ی نزدیک به ۱۵۰ دانشجوی شرکت‌کننده در فستیوال را دستگیر کرد. خواننده‌ی ‏معروف آشورپور نیز در میان آنان بود. فرماندار نظامی گیلان می‌خواست او را وادارد که برای او و دیگر ‏فرماندهان بخواند. بابک صحنه‌ای بسیار زیبا و تأثرآور از واکنش آشورپور تصویر کرده‌است، که بهتر ‏است خواننده آن را در خود کتاب بخواند.‏

از این مقطع است که تلاش بابک برای اصلاح و بازسازی آن بنایی که کج شده، آغاز می‌شود. او ‏نامه‌ها می‌نویسد و اعتراض‌ها می‌کند. اما گوش شنوایی نیست. در غیابش جای او را در کمیته‌ی ‏ایالتی آذربایجان به افرادی از باند جودت – شرمینی داده‌اند، و بابک در آن‌جا کاری از پیش نمی‌برد.‏

در دبیرخانه‌ی «اتحادیه‌ی بین‌المللی دانشجویان»‏

برای دور کردن بابک از آذربایجان، او را بر خلاف میلش وا می‌دارند که از شهریور ۱۳۳۳ به نمایندگی ‏از حزب در دبیرخانه‌ی اتحادیه‌ی بین‌المللی دانشجویان در پراگ به کار بپردازد. و این‌جاست که در ‏غیاب «آقا بالاسر» حزبی، و در فضایی «خوشایند و پر جاذبه» شخصیت و استعدادهای او شکوفا ‏می‌شود، آن‌چنان که می‌گوید: «سال‌های فعالیتم در دبیرخانه‌ی «اتحادیه‌ی بین‌المللی دانشجویان» ‏از بهترین و پربارترین دوره‌های زندگی سیاسی من تا سی سال پس از ترک اتحادیه بوده‌است.»[ص ‏‏۱۷۰].‏

این اتحادیه از نمایندگان سازمان‌های چپ جوانان و دانشجویان از سراسر جهان تشکیل شده‌است. ‏او را در این دوران به مقام دبیری اتحادیه بر می‌گزینند و تا پنج سال بعد او برای شرکت در ‏کنفرانس‌ها و گردهمایی‌های دانشجویان و جوانان کشورهای گوناگون، همواره در سفر است و ‏شهرها و کشورها را با پیام صلح و همبستگی در می‌نوردد: از باندونگ (اندونزی) تا مسکو، صوفیه، ‏لندن، وین، پاریس، ورشو، لایپزیگ، چین، برمه، سنگاپور، مانیل، توکیو، ژاپن، تونس، کلمبیا، اکوادور، ‏بولیوی، برزیل، آرژانتین، سنگال، مراکش، استانبول، پرو، نیویورک، بروکسل، آمستردام، هند، مصر، ‏ونزوئلا، پاناما، گواتمالا، کوبا، مجارستان، السالوادور، هندوراس، دوبروونیک، و...‏

این زمانی‌ست که پس از کودتا در ایران، و اعدام و زندانی شدن اعضای حزب و افسران سازمان ‏نظامی، چیزی از ساختار حزب در داخل به جا نمانده و رهبران حزب و بسیاری از فعالان سابق آن ‏اکنون در مهاجرت اجباری پراکنده شده‌اند، رهبری حزب در مسکو و سپس لایپزیگ در گل مانده، و ‏آبروریزی پشت آبروریزی و فاجعه پشت فاجعه بار آورده‌اند. اما بابک با سفرهایش در مقام نماینده‌ی ‏حزب در «اتحادیه‌ی بین‌المللی دانشجویان»، سخنرانی‌هایش و فعالیت‌های چشمگیرش، برای حزب ‏آبرو و حیثیت کسب می‌کند.‏

در این دبیرخانه او با همه دوست است و همه او را و کارها و ابتکارهایش را می‌ستایند. این جا ‏کسانی در کنار و زیر دست او کار می‌کنند که چندی بعد به مقام‌های بزرگی در کشورهای خود ‏می‌رسند: یان اولشفسکی ‏Jan Olszewski‏ نخست‌وزیر لهستان می‌شود (۱۹۹۱)؛ یان ایلی‌یسکو ‏Ion Iliescu‏ پس از سقوط چائوشسکو رئیس جمهوری رومانی می‌شود (۱۹۹۰)؛ الکساندر (ساشا) ‏یانکوف ‏Alexander Yankov‏ در بلغارستان پروفسور و استاد دانشگاه می‌شود (اکنون ۹۶ ساله ‏است)؛ چند چینی و اهل شوروی در احزاب کمونیست کشورهای خود به مقام‌های بالای حزبی ‏می‌رسند. او با کاسترو و چه گوارا نشسته، و بسیاری از دوستان او از جهان عرب دیرتر از چهره‌های ‏سیاسی کشورهای خود هستند.‏

اما بابک امیرخسروی هرگز در پی جاه و مقام نبوده و نیست. او هنوز در تب و تاب اصلاح و بازسازی ‏بنای فروپاشیده‌ی حزب است. او نامه می‌نویسد، با رهبران حزب دیدار می‌کند، در پلنوم‌های ‏کمیته‌ی مرکزی شرکت می‌کند: اعتراض می‌کند، خود را به آب و آتش می‌زند، چانه می‌زند، نامه ‏می‌نویسد، نامه می‌نویسد... آن‌قدر که فریاد من خواننده می‌خواهد به آسمان برود که «بس است ‏دیگر! رها کن بابک عزیز! این ویرانه درست‌بشو نیست!» اما بابک وفادار است و پی‌گیر. در هر کاری. ‏با این حال او همواره و همه جا شخصیت و اندیشه‌ی مستقل خود را حفظ می‌کند. او وابسته به ‏هیچ قدرتی نیست.‏

ساواک ایران پرونده‌ی جنایی آدمکشی و دزدی از بانک و غیره برای او ساخته، و با همکاری پلیس ‏بین‌المللی (اینترپل) در سراسر جهان دنبال اوست، و او بارها با داستان‌هایی هیجان‌انگیز از دام آنان ‏می‌گریزد. سفرهای او در مقام دبیری «اتحادیه‌ی بین‌المللی دانشجویان» با نام‌ها و گذرنامه‌های ‏جعلی صورت می‌گیرد: هوشنگ سعادتی، بابک صادق، جعفر صادق و... ‏

در آستانه‌ی انقلاب ۱۳۵۷‏

بابک پس از ماجراهایی هنگام زندگی و تحصیل و کار در مسکو و سپس برلین، که شرح آن‌ها در ‏کتاب بسیار خواندنی‌ست، در آبان ۱۳۴۸ از آن‌سوی پرده‌ی آهنین به پاریس مهاجرت می‌کند. پس از ‏فضای بی‌ارتباطی و بی‌خبری و فاقد تحرک سیاسی در پشت پرده‌ی آهنین، با وجود مشکلات فراوان ‏و فقر در آغاز مهاجرت به غرب، بابک اکنون روزانه و ساعت به ساعت در کوران رویدادهایی قرار ‏می‌گیرد که ایران را دگرگون خواهد کرد. رهبران تبعیدی حزب در شرایطی زندگی می‌کنند که این ‏اخبار با تأخیر بسیار به ایشان می‌رسد، تازه اگر در پی آن باشند.‏

بابک در اعلامیه‌ها و موضع‌گیری‌هایی که از برلین شرقی و لایپزیگ صادر می‌شوند می‌بیند که ‏نویسندگان آن‌ها گویی کم‌وبیش در جهان دیگری زندگی می‌کنند. اوست که باز می‌نویسد و ‏می‌نویسد و می‌خواهد که رهبران حزب را به تحلیل‌هایی درست راهنمایی کند. بسیاری از تحلیل‌ها ‏و توصیه‌های بابک را آنان به‌کار می‌بندند. پس از کشتار مردم در میدان ژاله در ۱۷ شهریور ۱۳۵۷، ‏رسانه‌های فرانسوی برای مصاحبه و آگاهی از تحلیل حزب توده ایران از رویدادها، بیشتر و بیشتر به ‏سراغ بابک می‌آیند، و او این‌جا نیز دارد برای حزب آبرو و حیثیت کسب می‌کند، آن‌چنان که در ‏‏«جشن اومانیته»ی آن سال ژرژ مارشه رهبر حزب کمونیست فرانسه برای نخستین بار به دیدن ‏غرفه‌ی «نامه مردم» می‌آید، بابک را برای نخستین بار به ضیافت آن شب روی عرشه‌ی یک کشتی ‏دعوت می‌کنند و بر سر میز رهبران عالی‌رتبه‌ی حزب کمونیست فرانسه می‌نشانند. تنها ‏خارجی‌های این ضیافت، گذشته از بابک، نمایندگان حزب کمونیست اتحاد شوروی، و حزب ‏کمونیست ایتالیا هستند؛ ابوالحسن بنی‌صدر که از رهبران پرنفوذ سازمان‌های اسلامی‌ست، ‏می‌گوید که اگر کسی در کار توزیع نشریات حزب در پاریس خرابکاری کند، او خود می‌رود و پشت میز ‏نشریات حزب می‌ایستد. بابک گفت‌وگویی مفصل با داریوش فروهر انجام می‌دهد. گزارش او برای ‏رهبران حزب آن‌قدر جالب است که آن را به روسی ترجمه می‌کنند و برای «رفقای شوروی» ‏می‌فرستند [پانویس ص ۴۱۰]. اوست که برای برقراری ارتباط رهبران حزب با آیت‌الله خمینی که به ‏پاریس آمده، به این در و آن در می‌زند، و...‏

بازگشت به ایران

بابک پس از فرج‌الله میزانی (جوانشیر) دومین شخص از میان رهبران حزب است که در اسفند ۱۳۵۷ ‏به ایران بر می‌گردد. او با پیشنهاد جوانشیر بی‌درنگ برای سامان دادن تشکیلات شهرستان‌ها ‏اعزام می‌شود. سامان دادن سازمان‌های حزبی خوزستان، اصفهان، کرمانشاهان، خراسان، و ‏آذربایجان، و سپس شعبه‌ی پژوهش کل حزب که حمید صفری رهایش کرده‌بود و به خارج رفته‌بود، به ‏همت و تلاش بابک صورت می‌گیرد.‏

اما دریغ از کم‌ترین قدردانی. برای نمونه بنگرید به داوری نمک‌نشناسانه‌ی کیانوری درباره‌ی بابک ‏امیرخسروی در کتاب خاطراتش. کیانوری پس از انقلاب و هنگامی که بابک در پاریس با گرفتگی ‏رگ‌های قلب با مرگ فاصله‌ی چندانی نداشت، در گوش ما می‌خواند که «بابک تمارض می‌کند و ‏نمی‌خواهد برگردد.» (نقل به معنی). باید کتاب بابک را خواند تا با حقیقت ماجرا آشنا شد.‏

تلاش برای نجات رفقای دربند

هنگام یورش اطلاعات سپاه پاسداران و دستگیری رهبران حزب در بهمن ۱۳۶۱، بابک در پاریس ‏است، و بی‌درنگ شروع به اقدام می‌کند. ذکر جزئیات اقدامات او در این معرفی نمی‌گنجد و خواننده ‏باید خود کتاب را بخواند. همینقدر می‌توانم بگویم که دوستی‌ها و آشنایی‌های او از هنگام کار در ‏دبیرخانه‌ی «اتحادیه‌ی بین‌المللی دانشجویان» اکنون کارساز هستند. او از جمله پس از مشورت با ‏‏«کمیته‌ی برون‌مرزی» حزب، و پس از یاری جستن از دوستانش در حزب کمونیست عراق و حزب ‏کمونیست لبنان، به دمشق می‌رود تا از مقامات سوری بخواهد که از نفوذشان در جمهوری ‏اسلامی استفاده کنند و آزادی رهبران حزب را بخواهند.‏

نیمه‌ی نخست فروردین ۱۳۶۲ است، و مقامات سوری به شکلی که بابک انتظارش را ندارد با ‏تشریفات پیشواز از مفام‌های دولتی در پای پلکان هواپیما از بابک و علی جواهری که همراه اوست ‏استقبال می‌کنند. او با رئیس مجلس، وزیر اطلاعات، وزیر امور خارجه، و چند نفر از اعضای رهبری ‏حزب کمونیست سوریه، از جمله خالد بکداش رهبر حزب، گفت‌وگو می‌کند، و نیز با ژرژ حبش رهبر ‏جبهه‌ی خلق برای آزادی فلسطین، و همه‌ی نمایندگان حزب‌های کمونیست کشورهای عرب ‏خاورمیانه، که همگی در دمشق نمایندگی داشتند، مانند لبنان و فلسطین و بحرین و عراق. همه ‏قول پشتیبانی و اقدام می‌دهند. اما میرحسین موسوی به حافظ اسد (پدر) اطمینان داده‌است که ‏این رفقا «نه به خاطر توده‌ای بودن، بلکه به علت جاسوسی برای یک کشور بیگانه دستگیر ‏شده‌اند»![ص ۴۹۵]‏

در بازگشت، بابک در برلین شرقی گزارشی از جریان و نتایج سفرش به «کمیته‌ی برون‌مرزی» ارائه ‏می‌دهد و قرار می‌شود که او بار دیگر به دمشق برود، اما در این فاصله دو اتفاق می‌افتد: یورش ‏دوم به حزب و نمایش «اعترافات تلویزیونی» کیانوری و دیگران، و دگرگونی در رهبری حزب مقیم ‏خارج.‏

علی خاوری که مسئول «کمیته‌ی برون‌مرزی»ست، امیرعلی لاهرودی و حمید صفری را، که هر دو ‏در پلنوم هفدهم حزب در فروردین ۱۳۶۱ از ترکیب کمیته‌ی مرکزی کنار گذاشته شده‌اند، به رهبری ‏حزب اضافه می‌کند، و بدین‌گونه این بار رهبری حزب به‌تمامی به  زائده‌ای از ک.گ.ب. و سیاست ‏خارجی شوروی تبدیل می‌شود.‏

آن بنایی که در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ کج شد، اکنون کج‌تر شده، و حتی دیگر در اختیار صاحبخانه هم ‏نیست. اما... بابک وفادار و پیگیر هنوز از پا ننشسته است و هنوز می‌خواهد این بنا را از فروریختن ‏نجات دهد.‏

نامه به رفقا

تنها پس از پلنوم مفتضح هجدهم کمیته‌ی مرکزی حزب در ۱۵ آذر ۱۳۶۲ در براتیسلاوا، جمهوری ‏اسلوواکی، است که بابک، سرانجام، پس از آن همه اصرار در نجات آن بنای معوج، به فکر می‌افتد ‏که دیگر امیدی به نجات آن نیست.‏

من در آن هنگام از ایران گریخته‌بودم و در مینسک زندگی می‌کردم. ما دسترسی به روزنامه‌های ‏داخل و غرب، و حتی دسترسی به «راه توده» ارگان کمیته‌ی برون‌مرزی حزب که در برلین غربی ‏منتشر می‌شد، نداشتیم. از همه جا بی‌خبر، ناگهان دیدیم که کسانی از همسایگان، چند روزی ‏ناپدید، و سپس پدید شدند. آن‌گاه بود که خبر برگزاری پلنوم هجدهم چون بمبی در جمع ۲۰۰‌نفره‌ی ‏ما منفجر شد.‏

هنوز سالی نگذشته‌بود که جزوه‌ای با عنوان «نامه به رفقا» در میان برخی از میان ما دست‌به‌دست ‏می‌گشت، به‌گمانم به واسطه‌ی زنده‌یاد هرمز ایرجی، که برادرش با بابک دوست بود. و هنوز چند ‏روزی نگذشته‌بود که خاوری و لاهرودی، گویی مویشان را آتش زده‌باشند، در ساختمان ما ظاهر ‏شدند. آنان تک‌تک ساکنان ساختمان را فرا می‌خواندند و «سین – جیم» می‌کردند که آیا آن جزوه را ‏خوانده‌اند؟ ‌از کی گرفته‌اند و به کی داده‌اند؟ نظرشان درباره‌ی محتوای آن چیست؟ و...‏

از نظر من چنین برخوردی، فاجعه‌ای بزرگ بود. فکر می‌کردم چگونه یک حزب سیاسی می‌تواند تا ‏آن‌جا سقوط کند که نخواهد اعضایش نوشته‌های مخالفان، یا حتی بگوییم دشمن‌ترین دشمنانشان ‏را بخوانند؟ آیا قرار نبوده‌است جامعه‌ای بسازیم که همه همه چیز را بخوانند و بدانند و بهترین‌ها را ‏انتخاب کنند؟ سخت شگفت‌زده و غمگین و خشمگین بودم. آیا این بود آن‌چه استبداد استالینی ‏نامیده می‌شد؟

من به پیشگاه علی خاوری فراخوانده شدم. او پشت میزی ایستاده‌بود. چند قدم می‌رفت و بر ‏می‌گشت. با ورودم به اتاق، دعوتم کرد که بنشینم. هنوز درست ننشسته‌بودم که پرسید:‏

‏- این... جزوه‌ی بابک را خوانده‌ای؟
پاسخ دادم: - آری!‏

او کمی یکه خورد. شاید انتظار داشت که انکار کنم، یا شاید انتظار نداشت که من آن را ‏خوانده‌باشم. گویی دنباله‌ی نطقش کور شد. نمی‌دانست چه بگوید. منتظر بودم تا بپرسد از کی ‏گرفته‌ام و به کی داده‌امش تا با فریاد اعتراضم به این پرسش شبه‌ساواکی سقف اتاق را بر سرش ‏خراب کنم. او گویی هوا را پس دید، و پرسید:‏

‏- خب، نظرت چیست؟
گفتم: - خوب است که بگذارید همه آن را بخوانند، زیرا که خودافشاگر است.‏

او کمی دیگر در سکوت پشت میز رفت و آمد، و سپس مرخصم کرد. نمی‌دانم که آیا کسی را برای ‏خواندن «نامه به رفقا» ‌آزار دادند، یا از این سفر و «سین – جیم» ما چه جمع‌بندی کردند و به چه ‏نتیجه‌ای رسیدند. بابک در کتابش می‌نویسد که قصد آنان شناختن دوست و دشمن، و گزینش ‏افرادی برای شرکت در پلنوم نوزدهم و «کنفرانس ملی» مفتضح‌تر از پلنوم هجدهم بوده‌است. در ‏‏«قطران در عسل» نوشته‌ام که به شکلی بسیار معوج و غیر مستقیم، به واسطه‌ی منصور ‏اصلان‌زاده، کوشیدند مرا نیز به «کنفرانس ملی» بکشانند، و بعد آن‌جا اعلام کردند که «شیوا را هم ‏می‌خواستیم بیاوریم، اما خودش نخواست بیاید!»[بخش ۷۳].‏

به پاسخی که به خاوری دادم، در آن هنگام، باور داشتم. بابک در کتابش توضیح داده‌است چرا و ‏چگونه نسلی از ماها عیب و ایرادی در موجودیت «سوسیالیسم واقعاً موجود» نمی‌دیدیم و ‏نمی‌توانستیم انتقادی را بر آن بپذیریم؛ و حمله‌ی «نامه به رفقا» درست به همین بنیاد اعقتاد ما به ‏‏«سوسیالیسم واقعاً موجود» و وابستگی بی چون و چرای حزب به گردانندگان آن، یا به گفته‌ی ‏بابک، این «ام‌العیوب» ساختمان معوج حزب بود. پس از خواندن «نامه به رفقا» و اندکی پیش از ‏آمدن خاوری و لاهرودی به مینسک نامه‌ای به رهبری حزب نوشته‌بودم و اعلام کرده‌بودم که آماده‌ام ‏مطالبی در «افشای» بابک امیرخسروی بنویسم، یعنی همان لجن‌پراکنی‌های کیانوری را تکرار کنم، ‏و در جا از فرستادن نامه پشیمان شده‌بودم. هنوز گارباچوف روی کار نیامده‌بود تا ما از درون خود ‏‏«سوسیالیسم واقعاً موجود»‌ بشنویم که این نظام معیوب است. و من از نسلی و نگرشی بودم ‏که، تنها برای نمونه، برای نبودن وسیله‌ای ساده و پیش‌پا افتاده چون قیچی در فروشگاه‌های ‏مینسک،‌ یعنی پایتخت کشور اروپایی بلاروس، برای خودم و دیگران توجیهی چنین ابلهانه یافته‌بودم: ‏‏«قیچی وسیله‌ی تولید [لباس، خیاطی] است. در نظام سوسیالیستی وسایل تولید در انحصار دولت ‏است. پس این‌جا قیچی در انحصار دولت است و در فروشگاه‌ها نمی‌فروشندش!» اکنون که این ‏سطور را می‌نویسم، از داشتن چنین فکر ابلهانه‌ای در آن هنگام گریه‌ام می‌گیرد.‏

تنها چند ماه دیرتر، گارباچوف بر کار بود و خود و نخست‌وزیر و وزیرانش، هم‌حزبی‌هایش در کنگره‌ی ‏حزب، همه‌ی عیب‌های نظامشان را در بوق می‌دمیدند. بنگرید به پیشگفتار «با گام‌های فاجعه».‏

اما «نامه به رفقای»ی بابک بود که پیش از همه چشمان مرا گشود، و برای آن من همواره وامدار ‏بابک امیرخسروی هستم. من با برخی از نظرها و نگرش‌های بابک از جمله نگاه او به جنبش ملی ‏آذربایجان در دهه‌ی ۱۳۲۰، و فرمول‌بندی مسئله‌ی ملی در ایران موافق نیستم. اما هیچ‌یک از این‌ها ‏از میزان احترام من به او همچون مبارزی پی‌گیر در راه برقراری عدالت اجتماعی، همچون انسانی ‏راستگو و مهربان و نیک‌نفس، ذره‌ای نمی‌کاهد. به گمانم این علاقه و احترامی دوجانبه است، زیرا با ‏آن که هرگز عضو «جنبش توده‌ای‌های مبارز انفصالی» یا «حزب دموکراتیک مردم ایران» نبوده‌ام، ‏ایشان همواره نوشته‌ها و ترجمه‌های گاه کم‌ارزش مرا با مهر و آغوش باز پذیرفته‌اند و منتشر ‏کرده‌اند. از جمله چاپ اول (۱۳۶۸) کتابچه‌ی «با گام‌های فاجعه» را در شرایطی که نمی‌دانستم آن ‏غم‌نامه را چه‌کارش کنم، در سطحی گسترده منتشر کردند.‏

قصدم این‌جا نقل همه‌ی نکات «زندگینامه‌ی سیاسی» بابک امیرخسروی نبود. این کتاب ۵۶۸ ‏صفحه‌ای سرشار است از نکات تاریخی و عبرت‌آموز که من این‌جا تنها سرفصل‌هایی از آن را نقل ‏کردم. ای‌کاش همه، به‌ویژه کسانی که علاقمند به چند و چون تاریخ معاصر ایران هستند و خود را ‏عضوی سابق یا لاحق از خانواده‌ی «چپ» ایران می‌دانند، حتی دشمنان هیستریک بابک، این کتاب ‏ارزنده را بخوانند.‏

به سهم خود از همه‌ی کسانی که در پدید آمدن این کتاب نقش داشته‌اند، و در درجه‌ی نخست از ‏نویسنده‌ی آن، بابک امیرخسروی قدردانی می‌کنم.‏

عیب بزرگ کتاب فقدان نمایه است. کتاب‌های تاریخ و خاطرات اگر نمایه نداشته‌باشند، مراجعه‌ی ‏پژوهشگران به آن‌ها به مراتب دشوار می‌شود. امیدوارم ناشر این عیب را برای چاپ بعدی برطرف ‏کند. غلط‌های تایپی و غیره‌ی چندی نیز یافتم که برای خود بابک و برای ناشر می‌فرستمشان.‏

استکهلم، ۱۵ اوت ۲۰۲۰‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 August 2020

Tjära i honung - 22

ترجمه‌ی سوئدی بخش بیست‌ودوم «قطران در عسل»:

Hofors, mars 1987
Gharavi kom och för femtioelfte gången hälsade från kapten Taghavi att han kommer att dra ‎oss till militärdomstol om vi fortsätter frånvara vid morgonflaggningar. Abolfazl var orolig. ‎Det pratades bland våra vänner också om att man inte ska köra så hårt mot befälen. En ‎morgon följde vi kompaniet till paradfältet för flaggning för första gången. Vi hade inte lärt ‎oss kompaniets plats på fältet, och vi hade glömt hur man står vid flaggning. Dessutom visste ‎vi inte var bland kompaniets 150 soldater vi skulle stå. Därför följde vi kompaniets ”gamla” ‎fasta soldater och stod bakom alla andra.‎

Vid flaggningens slut började att regna kraftigt. Kapten Taghavi gav order att alla skulle huka ‎ner. Jag och Abolfazl tittade på varandra. Vi visste inte om även vi skulle sitta på huk eller ‎inte. Vi hukade stelbent och först då upptäckte vi att kompaniets alla officerare, ‎underofficerare, och fasta soldater står. Vi reste oss. Det ösregnade och det droppade från ‎våra kepsmaskar. Och det regnade svordomar och förbannelser ur kapten Taghavis mun över ‎soldaterna. Jag avskydde denna tradition av svärjande i kungliga armén. Regnet rann från ‎nacken under min krage och i ryggen. Taghavi stod där framme och skrek åt soldaterna från ‎landsbygden om att de skulle lägga handen på gevärets mynning så att regnet inte skulle ‎droppa in i pipan på dessa känsliga AK-4 G3:or. Han skrek:‎

‎- Handflatan på flamdämparen! Handflatan på flamdämparen!... Du, din kossa, jag menar dig: ‎Handflatan på flamdämparen! Hur många gånger ska jag säga din duma språklösa åsna? ‎Handflatan på flamdämparen! Varför förstår du inte din åsnefåle, idiot, din missbildade, ‎kossan, jag menar dig… Har du inte fått lära dig att du måste täcka flamdämparen med ‎handen så det inte droppar in i gevärspipan? Din åsna, idiot, kossa, hör du inte? Fattar du inte ‎språk? Är du döv? Idiot, förståndshandikappad, dumjävel, dumbom, lantis, jag menar dig…‎

Jag var irriterad och höll på att tappa tålamodet. Tittade runt: Det var en soldat från ‎Azerbajdzjans landsbygd som satt hukad någon meter bort som mycket riktigt inte förstod ‎persiska och inte hade handen på gevärsmynningen. Jag gick mot honom bakifrån, tog i hans ‎hand och la den ovanpå gevärsmynningen. Taghavi höll på att svära någonting med språk igen ‎men han såg vad jag gjorde, blev stum plötsligt, och sa ingenting en lång stund. Regnet ‎piskade oss och alla väntade på att han skulle utfärda nästa kommandon men han verkade ‎förlamad av häpnad. Till slut vaknade han som om av regnet och beordrade att kompaniet ‎skulle marschera till klassrummen för läs- och skrivkunskap.‎

Jag och Abolfazl följde också kompaniet, gick in i et av klassrummen, och satte oss på bänken ‎bredvid läsokunniga soldater. En värnpliktig officer kom och började undervisa läskunskap. ‎De hade kommit ända till bokstaven g. Soldaterna smygtittade på oss. Abolfazl undvek ‎ögonkontakt med mig, och lärarofficeren låtsades inte se oss alls.‎

Jag var vilse bland mina känslor och tankar. Visste inte om jag skulle känna mig förnedrad för ‎att som en färdigutbildad civilingenjör sitta i en klass för läskunskap, eller om jag skulle vara ‎glad för att hade fått tillfälle för att sitta på samma bänk med läsokunniga soldater från ‎landsbygden och se hur de kämpar för att lära sig att läsa på ett språk som var faktiskt ‎främmande för de flesta? Hur som helst så kändes det inte bekvämt att sitta där. Var det att ‎köra hårt mot befälen om man inte gick med på en sådan behandling? Jag lämnade kompaniet ‎vid första paus tillsammans med Abolfazl, och utan att prata ett ord gick vi till våra vänner ‎som hade samlats i garnisonens apotek.‎

På kvällen samma dag kom Gharavi och till vår förvåning sa att kapten Taghavi har bestämt ‎att från och med i morgon ska jag ha ansvaret för sjuka soldater, och Abolfazl ska hämta ‎kompaniets brödranson varje dag! Vi kunde inte tro våra öron. Därmed skulle vi båda slippa ‎morgonflaggningen. Varje morgon, före flaggning, skulle sjuka soldater komma till mig och ‎registreras. Sedan skulle vi sitta i vårdcentralens väntrum, läkaren skulle undersöka dem, och ‎föreskriva medicin eller remittera dem med svårare sjukdomar till sjukhuset. I så fall skulle jag ‎vägleda dem till garnisonens sjukhus. Det var en god gärning och jag var glad för att kunna ‎hjälpa azerbajdzjanska soldater med språket, berätta deras bekymmer för doktorn, och tolka ‎doktorns föreskrifter för dem.‎

Jag förstod aldrig vad det var som gjorde att Taghavi mjuknade. Var det vad jag gjorde den ‎där morgonen i regnet som väckte någon medkänsla någonstans djupt i hans inre, eller var det ‎den där lärarofficeren som sa någonting till honom?‎

Jag var inte bekant med värnpliktiga officerare i vårt kompani. Jag såg aldrig dem utom just ‎denna lärare och en annan som räddade mig ur översergeant Rezaiis klor den första kvällen. ‎Men bland officerare i andra kompanier hade jag flera vänner från åren i högskolan. Dem ‎kunde jag inte träffa i garnisonen under dagen heller – både för att de var fullt upptagna, och ‎för att relationer med oss i garnisonen och framför befälhavarna kunde ha otrevliga ‎konsekvenser för dem. Men utanför garnisonen delade dessa vänner gemensamma lägenheter i ‎grupper av tre eller fyra personer. Varje av oss högutbildade soldater hade en av sådana ‎lägenheter med egna vänner som bas, och ville inte avslöja för varandra var vi bodde vid ‎permissioner vid veckohelger eller när vi flydde genom taggtrådarna: Vi ville inta ha extra ‎gäster med oss! Jag brukade gå hem till mina vänner Mashd Ali och Khalil som de hade ärvt ‎från en annan vän, Kaveh, som i sin tur hade ärvt från en annan vän, Mohammad. Men det ‎hade gått bara två månader sedan jag kom hit så mockade Mashd Ali och Khalil, och de ‎kopplade mig till Hooshang och Uzun Ali som hade en annan lägenhet lite längre bort. ‎Hooshang var från Yazd och Ali var från Tabriz. Hans smala kropp gjorde att han såg ut ännu ‎längre än vad han var och därför beskrevs han med epiteten Uzun (lång på azerbajdzjanska).‎

Det fanns även min vän Khodagholi bland värnpliktiga officerare som hade sin familj med sig. ‎Han bjöd mig ofta hem till sig och till fantastisk turkmensk husmanskost lagad av hans fru ‎vars ansikte vågade jag aldrig titta på, blyg som jag var. Jag åt deras salt och bröd, Khodagholi ‎bjöd på sprit, spelade backgammon med den dödstysta och blyga mig under den tunga och ‎tråkiga fredagseftermiddagarna, i väntan på att det skulle bli dags för mig för att återvända till ‎garnisonen 40 kilometer bort.‎

Nu behövde Abolfazl och jag inte gömma oss bland buskarna på morgnar men vi hade ‎fortfarande problem med permission på helgerna. Kapten Taghavi ville inte ge oss permission ‎och jag tyckte inte om att stå framför honom, titta ner, vara snäll, och tigga permissionslapp. ‎Det var lättare för mig att smita under taggtrådarna. Varje dags frånvaro från garnisonen ‎innebar två dagars arrestering, och varje dag i arresten medföljde två dagars förlängning i ‎tjänstgöringen. Detta var priset som jag betalade för smittning från garnisonen. Jag köpte varje ‎dag i friheten för två dagar i arresten och fyra dagar extra tjänstgöring. Det var värt! Låt ‎Taghavi kasta mig i arresten hur mycket han vill!‎

Jag räknade aldrig att med en sådan ”affär” när min tjänst och förvisning slutar. Det var inte ‎viktigt. Jag hade inga planer och mål för framtiden. Det fanns ingen person eller arbete eller ‎vad som helst som väntade på mig. Jag hade inte kännedom om någon ledig arbetsplats, och ‎var avvisad av familjen. Inte ens min yngre brors besök, som jag vet fortfarande inte hur han ‎hittade mig i den där öknen och var med mig i garnisonens besöksrum i någon timme, tände ‎någon ljusglimt i mitt hjärta. Kärlek till någon älskling som skulle värma mitt hjärta saknades, ‎och jag hade ingen kännedom om existensen av någon kvinna som tyckte om mig. Vilken ‎beräkning då? Varje torsdag eftermiddag var det jag och taggtrådarna i någon hörna i ‎garnisonen, och en kväll hemma hos vänner bland värnpliktiga officerare i Shahrood som ‎ägnades åt supande och sjungande, och en bakfull fredag som gick åt kortlek. Vi spelade ‎Rook (en lätt variant av bridge) som krävde lite mer koncentration och hjärnkraft än de andra ‎spelen, det kittlade i våra hjärnor och vi kände oss stolta över att hade kunnat skydda oss från ‎att hamna i hjärntvättade människors kloak i ”konsumtionssamhället”! Och lördagsmorgonen, ‎då var jag på väg till arresten i garnisonen med arrestordern i handen och en famn full med ‎böcker.‎

Det hände många gånger att vännerna utnyttjade sin frihet bättre och tillbringade ‎torsdagskvällen och fredagen utanför hemmet med bättre nöjen. Men jag var rädd för att ‎gripas av militärpolisen som patrullerade på Shahroods gator, och stannade ensam hemma. Det ‎var ett bra tillfälle för att tvätta kroppen och kläder, lyssna till musik från kassettbanden som ‎jag hade hemma hos dessa vänner, och för att känna mig fri från garnisonen: Befinna mig på ‎en plats i några timmar och sova där man inte har 150 personer runt sig. Och ibland, om jag ‎hade pengar för att köpa biljett, reste jag till Teheran över helgen.‎

‎***‎

Nio år senare (1987), i en mörk natt i en snötäckt sömnig Hofors, en småstad djupt i svenska ‎inlandet satt jag i köket i en av lägenheterna i en flyktingförläggning och rattade en ‎kortvågsradio för att hitta någonting någonstans på ett bekant språk om hemlandet, för att, ‎kanske, få en ljusglimt i hjärtat; för att, kanske, kunna lätta lite av saknaden efter hemmet. ‎Och plötsligt hörde jag en svag röst från djupet av mörkret, som kom och gick med ‎radiovågorna, som sa på persiska: ”Och nu lyssnar vi på bekännelser av överste Bahman ‎Taghavi, en av officerarna i den förslavade armén av iranska regimen”!‎

Omskakande: Det var Bagdads radio som i sjunde året av kriget med Iran höll på och sände ‎en intervju med min förra befälhavare i Chehel-dokhtar. Därmed kunde jag förstå att han hade ‎befordrats till överstegrad, hade kommenderats till fronten, och nu hade tillfångatagits av ‎Saddam Hussein.‎

Vi, två tidigare ”fiender”, hade båda hamnat i exil och saknade hemlandet. Han som hade ‎plågat mig och kastat i arresten varje vecka, som svor mot azerbajdzjanska soldater om att vara ‎språkokunniga, skulle själv smaka på att bli plågad, torterad, och kallas för ”ajam” ‎‎(språkokunnig på arabiska). Nu höll han på med att svära mot en regim och en armé som han ‎hade tjänat. Men jag kände inget agg mot honom – tvärtom, hjärtat gjorde ont för honom. ‎Vad skulle hans fru och barn göra? Han hade blivit torterad utan tvekan. Det viktigaste var att ‎han hade försvarat vårt land mot främmande övergrepp. Vilken av oss hade tjänat fosterlandet ‎bättre då – han, eller jag?‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 July 2020

تصحیح دو نام

‏۱- در طول بیش از سی سال گذشته در برخی از نوشته‌هایم نام کسانی را که در سال ۱۳۶۱ به ‏پاکستان رفتند تا اطلاعات مأمور فراری ک.گ.ب ولادیمیر کوزیچکین را درباره‌ی حزب توده ایران بگیرند، بر پایه‌ی اطلاعات ناقص ‏موجود، محمدجواد مادرشاهی، فارغ‌التحصیل دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) و رئیس سابق انجمن ‏حجتیه، و حبیب‌الله عسکراولادی، رهبر حزب مؤتلفه اسلامی، می‌نوشتم. به‌تازگی یکی از ‏خوانندگان پی‌گیر وبلاگم، آقای «محمد ا.» آگاهم کردند که ایرج جمشیدی در برنامه‌ی تلویزیونی خود ‏تکه‌ای از یک سخنرانی محمدجواد مادرشاهی را پخش کرده، و مادرشاهی در آن سخنرانی اعلام ‏کرده‌است که کسی که او را در آن مأموریت اطلاعاتی همراهی کرد حبیب‌الله بی‌طرف، یکی از ‏رهبران ششگانه‌ی دانشجویان اشغالگر سفارت امریکا در تهران بود و نه عسکراولادی.‏ ضمن سپاس از محمد ا. این نام را در همه‌ی نوشته‌های پیشینم اصلاح می‌کنم. آن بخش از برنامه‌ی ‏تلویزیونی ایرج جمشیدی را در این نشانی می‌توان دید.‏

۲- در جدولی که از نام‌های دانشجویان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) کشته شده در فعالیت ‏سیاسی فراهم کردم، نام یکی از اعضای سازمان پیکار را به مدت بیش از ده سال «زهره ‏میرشکاری» ثبت کرده‌بودم. به‌تازگی با یادآوری آقای بهروز جلیلیان روزنامه‌ی اطلاعات سوم مرداد ‏‏۱۳۵۳ را یافتم که اسامی قبول‌شدگان کنکور سراسری آن سال را منتشر کرده، و آن‌جا نام این ‏شهید سازمان پیکار «زهره شکاری» نوشته شده‌است. با سپاس از بهروز جلیلیان، این نام را نیز در ‏آن جدول و نیز در همه‌ی نوشته‌هایی که از او یاد کرده‌ام، تصحیح کردم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 July 2020

دیدارهای احسان طبری - ۱۱

منوچهر هلیل‌رودی
عکس از وبگاه رادیو زمانه
بخش پایانی
دیدارهایی که صورت نگرفت


در دورانی که خانه‌ی طبری هنوز در طبقه‌ی دوم خانه‌ی خانم فخری بی‌نیاز (خواهر آذر بی‌نیاز و ‏همسر سابق داود نوروزی) در امیرآباد شمالی (کارگر شمالی) قرار داشت، پیام آوردند که شخصی ‏به‌نام آقای قزل‌ایاغ بسیار مایل است که طبری را ببیند و در خانه‌اش از او پذیرایی کند. شماره‌ی ‏تلفن و نشانی هم داده‌بودند، که از قضا در همان محله بود.‏

طبری او را نمی‌شناخت. من خانم ثریا قزل‌ایاغ را از هنگامی که در کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه ‏صنعتی آریامهر (شریف) کار می‌کرد، و همچنین برای کتاب‌های کودکان که می‌نوشت، دورادور ‏می‌شناختم. تا امروز هم نمی‌دانم که آیا ایشان با آقای قزل‌ایاق نسبتی داشت، یا نه. به نظرم ‏می‌رسید که نام آقای قزل‌ایاغ را در زمره‌ی وکلای مدافع افسران توده‌ای در دادگاه‌های پس از ‏کودتای ۲۸ مرداد خوانده‌ام. این‌ها را به طبری گفتم. او از من خواست که تلفن بزنم و ببینم او ‏کیست و چه می‌خواهد.‏

در طول چند روز بارها تلفن زدم، اما هر بار شنیدم که آقای قزل‌ایاغ منزل نیستند. سرانجام طبری ‏پیشنهاد کرد که به در خانه‌ی او بروم، و رفتم. جوانی تیپ دانشجویی در را گشود، با شنیدن ‏موضوع، مرا برد، در اتاق پذیرایی نشاند، و گفت که می‌رود به طبقه‌ی بالا تا به پدرش بگوید که بیاید ‏پایین، و مرا تنها گذاشت و رفت.‏

بیش از نیم ساعت آن پایین در سکوت و تنهایی نشستم، و سرانجام، با سابقه‌ی تلفن‌های بی ‏سرانجام، برخاستم و از خانه‌ی آقای قزل‌ایاغ بیرون آمدم!‏

طبری گفت: «پس ما تلاش خودمان را کردیم!» و دیگر خبری از آقای قزل‌آیاغ نشد.‏

‏***‏
پیامی آمد که می‌گفت منوچهر هلیل‌رودی خواستار ملاقات و گفت‌وگو با طبری‌ست. هلیل‌رودی ‏نویسنده بود، عضو سازمان فداییان خلق ایران، و یکی از مبتکران انشعاب از سازمان فداییان خلق ‏ایران (اکثریت)، که به «منشعبین ۱۶ آذر» (۱۳۶۰) یا «گروه کشتگر – هلیل‌رودی» معروف شدند و ‏در اعتراض به نزدیکی فداییان به حزب توده ایران، از سازمان «اکثریت» انشعاب کردند.‏

طبری اغلب موافق گفت‌وگو بود و از این دیدار هم استقبال کرد. همه‌ی قرار و مدارها گذاشته‌شد، ‏پیام‌ها رد و بدل شد، روز و ساعت دیدار معین شد، اما ساعاتی پیش از آن که طبری را به محل ‏دیدار ببرم، خبر آمد که کیانوری مخالف این دیدار است، و قرار به هم خورد.‏

منوچهر هلیل‌رودی در اوج جوانی متأسفانه بیمار شد و در ۳۰ آبان ۱۳۶۱ از جهان رفت.‏

***
مجموعه‌ی دیدارهای احسان طبری را در این نشانی می‌یابید.
متن همه‌ی دیدارها در فورمت پی.دی.اف. در این نشانی.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 July 2020

دیدارهای احسان طبری - ۱۰

کارکنان راه‌آهن تهران تبعیدی به جزیره خارک - ۱۳۳۳. عکس از احسانی.
ضیا طبری نشسته، نفر دوم از راست.
بارها به خانه‌ی برادر طبری رفتیم. آقای ضیاءالله طبری کمی پس از انقلاب، و پیش از آن که من ‏موفق به دیدارش شوم، از جهان رفت. به یاد دارم که «نامه مردم» سوگنامه‌ی کوتاهی درج کرد و ‏در آن به احسان طبری تسلیت گفت. اما نیافتم چه تاریخ و شماره‌ای بود.

ضیا طبری و همسرش ‏فروغ خانم در پایان دهه‌ی ۱۳۲۰ و آغاز دهه‌ی ۱۳۳۰ از دانشجویان پر شور و فعال هوادار حزب توده ‏ایران بودند. ضیا طبری در سال ۱۳۳۲ کمی پس از کودتای ۲۸ مرداد دستگیر شد. او در آن هنگام در ‏راه‌آهن تهران کار می‌کرد و علت دستگیری او و گروه بزرگی از کارگران راه‌آهن «کشف» مواد منفجره ‏در جعبه‌های میوه در انبار راه‌آهن در آستانه‌ی استقبال شاه از مادرش در ایستگاه راه‌آهن بود. این ‏مواد منفجره متعلق به قاچاقچیان بود و ربطی به توده‌ای‌ها نداشت. اما برای آنان پرونده‌سازی ‏کردند. این گروه چندی در زندان قصر بودند، و سپس همه را به جزیره‌ی خارک تبعید کردند.‏

مشروح ماجرای «کشف» مواد منفجره در راه‌آهن تهران را علی‌اصغر احسانی، یکی دیگر از تبعیدیان ‏خارک، در کتاب خاطراتش نوشته‌است[۱، ۳۴۲]. او بارها از ضیا طبری یاد می‌کند و از جمله ‏می‌نویسد: «یکی از اسرا، ضیا طبری، فارغ‌التحصیل رشته‌ی خط و ساختمان را‌ه‌آهن بود. به ‏وسیله‌ی طبری با دستیاری گروهی دیگر از رفقا ما توانستیم آهن‌پاره‌های پوسیده و ریل‌های ‏زنگ‌زده‌ی باقی‌مانده از زمان اشغال هلندی‌ها و انگلیسی‌ها را سرهم‌بندی کرده با هر بدبختی‌ای ‏بود خط‌ آهنی بین چاه آب و آشپزخانه و خط دیگری بین اردوگاه و اسکله بسازیم. گاه و بیگاه ریل و ‏واگن قراضه و زهواردررفته [...] به علت فرسودگی خراب می‌شد [...] که بلافاصله طبری و چند ‏رفیق دیگر به‌طور داوطلب به سراغ ریل و واگن می‌رفتند و در آن گرمای سوزان و طاقت‌فرسا ‏عرق‌ریزان با سختی و مرارت و وصله و پینه خط آهن را روبه‌راه می‌کردند»[۱، ۳۹۹ و ۴۰۰].‏

کریم کشاورز نیز در کتاب خاطراتش از خارک، بارها از ضیا طبری یاد می‌کند. او از جمله می‌نویسد: ‏‏«طبری (دانشجو و کارمند فنی راه‌آهن) [...] متصدی کتابخانه‌ی کوچک اردوگاه زندانیان است»[۲، ‏‏۶۲، نیز ۸۸، ۹۰، و...]‏

اکنون که به خانه‌ی ضیا طبری می‌رفتیم، او دیگر در جهان نبود. در این خانه اغلب بحث‌های داغ ‏سیاسی جریان داشت. آن‌جا با برادرزاده‌ی احسان طبری، خانم دکتر شهران طبری و شوهر سابق ‏ایشان آقای نفیسی آشنا شدم. شهران که در بخش فارسی رادیوی بی‌بی‌سی کار می‌کرد، پس ‏از انقلاب از انگلستان به ایران بازگشته‌بود و در دانشگاه‌های تهران علوم سیاسی تدریس می‌کرد. ‏او و شوهرش هنگام این مهمانی‌ها اغلب طبری را به اتاق جداگانه‌ای می‌بردند و ساعت‌ها از ‏سیاست «اتحاد و انتقاد» حزب با حاکمیت جمهوری اسلامی، انتقاد می‌کردند و بحث می‌کردند. با ‏این حال طبری همواره هر دوی آنان را دوست می‌داشت.‏

واپسین باری که در خانه‌ی فروغ خانم بودیم، پاییز ۱۳۶۱، شهران از دانشگاه «پاکسازی» شده‌بود و به انگلستان ‏برگشته‌بود. هنگامی که برای بازگشت با طبری و آذر از آن خانه بیرون آمدیم، در کوچه‌ی باریکی که ‏رهگذری نداشت، دو جوان آراسته را دیدم که دارند از ماشین من دور می‌شوند. به کنار ماشین ‏رسیدم، کلید انداختم و درش را باز کردم. در این لحظه آن دو رو گرداندند و مرا نگاه کردند. ما اکنون ‏دیگر می‌دانستیم که دستگاه‌های امنیتی به مأمورانشان ظاهری آراسته داده‌اند تا مردم آنان را با ‏بسیجی‌های ژولیده و ریشو یکی نگیرند و نفهمند که اینان امنیت‌چی هستند!‏

آنان در یک ماشین شیک و بزرگ امریکایی نشستند و به راه افتادند، و تازه در این هنگام بود که ‏دیدم شیشه‌ی سمت سرنشین ماشین مرا شکسته‌اند و یک رادیوی کوچک ترانزیستوری را که در ‏ماشین داشتم (خود ماشین رادیو نداشت)، برده‌اند.‏

دقایقی طول کشید تا خرده شیشه‌ها را از روی صندلی سرنشین پاک کنم تا طبری بتواند آن جا ‏بنشیند. شک نداشتم که این کار همان دو جوان بوده، و در فکرم بیش از آن که برای شکستن ‏شیشه و از دست رفتن رادیو ناراحت باشم، پیوسته به این می‌اندیشیدم که این امنیت‌چی‌ها کدام ‏ابزار شنود و ردگیری را در ماشین کار گذاشته‌اند؟

تا روزها پس از آن ماشین را زیر و رو کردم، اما چیزی نیافتم.‏
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
‏[۱] «قیام افسران خراسان و حماسه خارک»، خاطرات علی‌اصغر احسانی، تهران، نشر علم، چاپ ‏اول ۱۳۷۸.‏
‏[۲] «چهارده ماه در خارک (یادداشت‌های روزانه زندانی)»، کریم کشاورز، تهران، انتشارات پیام، چاپ ‏اول پاییز ۱۳۶۳.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 July 2020

Tjära i honung - 21

ترجمه‌ی سوئدی بخش بیست‌ویکم «قطران در عسل»:

Vi slår de falska intensivarbetare - کارکنان ضربتی دروغین را می‌کوبیم
Jag förstod inte vad det var som hände. Från den stunden då vår master Grigori Ivanovitj såg ‎de där lådorna full av kugghjulen som jag hade fräst, så började en tyst uppståndelse: Folk ‎kom och gick; de tog och mätte mina frästa stycken med speciella skjutmått, tog en annan och ‎mätte igen, tog dem under belysning och vred och vände och inspekterade noga från olika ‎håll; de inspekterade fräsmaskinen, tog lite stålspån i handflatan, vred och vände på dem och ‎granskade dem under belysning; och visade mig till varandra, och tittade på mig från ‎ögonvrån.‎

Natjalnik kom, hans biträde kom, många andra kom och gick som jag aldrig hade träffat innan ‎dess. De utfrågade Sasha, och den glada och alltid så skrattfärdiga Sasha skrattade inte nu, utan ‎var allvarsam. Jag förstod inte vad jag hade gjort för fel. Hade jag förstört alla dessa nära ett ‎tusen stycken små kugghjul? Hade jag skadat fräsmaskinen? Jag frågade Sasha några gånger ‎viskande om vad som hände, men han som brukade avvisa alla problem med ett leende och ‎handrörelsen som om han slog en tennisboll till golvet och ordet "pajdåt!" (пойдет = det går ‎an, det löser sig), var nu sammanbiten och svarade tyst bara med "nitjevå!" (нечего = det är ‎inget, det är lugnt) och visade därmed att han inte ville prata mer.‎

Vi, tolv stycken som arbetade med fräsningen och slipningen av kugghjul, var medlemmar av en ‎arbetarbrigad. Det innebar att allt vad var och en tillverkade, likaså alla förstörda stycken ‎räknades samman till hela brigaden. Sasha var ledaren för vår team. Han var medlem i ‎kommunistiska partiet men stämde inte alls med den bild av "kommunist" som Glukhovitj ‎hade målat upp för mig: han var arbetsam, flitig, och duktig; han behärskade arbetet bättre än alla ‎andra, han var i rörelse hela tiden och slet mycket mer än alla medlemmarna i gruppen.‎

Parallellt med denna tysta uppståndelse, kunde jag se, att mina arbetskamrater samlades lite ‎längre bort, pratade allvarsamt med varandra, och tittade på mig lite då och då. Men när jag ‎gick mot dem så blev de tysta och gick åt var sitt håll. De samlade sig ibland runt Sasha och ‎med aggressiva gester sa saker till honom. Allt tydde på att jag hade gjort en stor tabbe. Men ‎vad? Jag hade utfört allt enligt vad Sasha hade lärt mig: hade mätt regelbundet, hade granskat ‎skären ofta, hade kylartvålen påslagen hela tiden... Vad hade jag gjort för fel? Vad hade jag ‎gjort för fel? Det var ingen som ville säga någonting.‎

När besöket av alla bossarna tog slut så lät Sasha mig förstå att den mängd kugghjul som jag ‎hade fräst, var tre dagars jobb som jag hade utfört det hela på mindre än en skift, och därmed ‎hade jag förstört för brigaden och sänkt styckpriset för det arbete som vår ‎brigad fick betalt för avsevärt. Vilket fiasko hade jag åstadkommit! Jag hade ingen aning om att vi fick ‎betalt för vårt jobb på det viset. Och jag kunde inte komma ihåg om Sasha hade sagt ‎någonting om detta. Eller kanske han hade sagt och jag hade missat det i verkstadens ‎öronbedövande buller, eller beroende på hans blandning och ryska och vitryska? Därtill hade ‎han försvunnit någonstans i dag och hade inte kommit och inspekterat hur jag jobbar. Om det ‎fanns mycket jobb att göra och utspridda på alla maskiner, då skulle jag jobba med nio ‎maskiner, och då kanske hade jag inte hunnit med att jobba med just denna maskin, och då ‎kanske skulle det ta längre tid att fräsa just dessa stycken. Men i dag hade jag bara denna ‎maskin och hade stått vid den för att avsluta jobbet. Jag kunde inte stå sysslolös. Även när jag ‎stod och väntade med att maskinen skulle utföra sitt jobb så rasade en hel värld med sorg och ‎elände på mitt huvud. Vad skulle jag göra? Arbetskamraterna pratade och skämtade med ‎varandra, skrattade och var glada. Men jag förstod ju inte riktigt deras språk och begrep mig ju ‎inte på motiven av deras skämt. Vad skulle jag göra? Vad skulle jag säga? Fyra stycken av ‎mina sorgebröder på var sin vrå av denna stora verkstad, och fem till på andra verkstäder i ‎fabriken, hade säkert var sina bekymmer. Därmed fick jag stanna vid denna maskin och hålla ‎mig upptagen. Eller ville jag, kanske, göra en uppvisning och visa "se här hur bra jag kan ‎jobba!" med en förhoppning om att de kanske skulle ge mig ett bättre arbete? Vad vet jag... Vad vet ‎jag...‎

Jag hade utsatt Sasha för en besvärlig situation. Han hade lyckats med att förhala jobben och ‎förlänga tiden för leveransen med diverse förevändningar och därmed hade hållit stycktariffen ‎högt i brigadens vinning. Men nu när jag hade avslöjat att det gick att jobba fortare, så ‎partiledarna och verkstadscheferna höll på och förhörde honom. Jag hade verkat mot ‎brigadens och mot min egen förtjänst. Jag skämdes oerhörd och visste inte vad jag skulle ta ‎mig till. Jag följde Sasha vart han än gick och upprepade en enda mening som jag hade hunnit ‎lära mig för en sådan situation: "Jag visste inte... Jag visste inte...". Han stannade upp till sist, ‎spottade på verkstadsgolvet, vände sig mot mig, och medan torkade sina oljiga händer med en ‎trasa, sa: I helvette med dem! Vi får vänta och se hur det går – och skyndade vidare.‎

‎***‎
Några dagar senare hittade polisen svårt misshandlade och medvetslösa kroppen av en av oss ‎iranier i mörkret nära hans arbetsplats och tog honom till sjukhuset. Vi fick höra om vad som ‎hade hänt först när han vaknade och kunde prata: Hans arbetskamrater på en tegelfabrik hade ‎dukat med vodka och tilltugg någonstans avsides och bortom natjalniks (chefs) syn och höll ‎på och söp på arbetstiden. De hade bjudit in även vår kamrat men han hade vägrat hänga med. ‎Han hade med stor stolthet slagit knytnäven i bröstet och hade skrutit genom att ropa högt: ‎‎"Jag är kommunist! Jag är kommunist!". Han menade att han ville arbeta ärligt som en sann ‎kommunist. Han hade gått och ensamt bränt så mycket tegel som skulle brännas i ett par skift ‎och därmed hade lyckats med att sänka lönen per tegel för sig och för arbetskamraterna till ‎obefintliga nivåer. Kamraterna hade kommit till honom några gånger och avrått honom av vad ‎han höll på med och bett honom att låta bli men han hade vägrat. Därför hade de efter ‎arbetspassen stått och väntat på honom i mörkret utanför tegelbruket, och hade misshandlat ‎honom så mycket han kunde tåla.‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 July 2020

دیدارهای احسان طبری - ۹

طبری خاله‌ای هم داشت به نام ملوک خانم که یکی دو بار به خانه‌ی ایشان بردمشان، اما خود ‏نماندم؛ و نیز پسرخاله‌ای به نام آقای ناصر ملکی، کمی سالمندتر از خود طبری، که نمی‌دانم پسر ‏همین ملوک خانم بودند، یا پسر خاله‌ای دیگر. او خود نیز گویا دستی به قلم داشت، کارهای ‏پژوهشی می‌کرد، و مطالبی از او منتشر شده‌بود.‏

یکی دو بار نیز به خانه‌ی آقای ملکی رفتیم، طبری مرا با ایشان آشنا کرد، و در حضور خود او به من ‏گفت که ناصر از هر نظر امین اوست، و اگر اتفاقی افتاد، یا اگر خواستم کپی نوشته‌های او را برای ‏نگهداری به جایی امن بسپارم، می‌توانم به این پسرخاله رجوع کنم.‏

در مدتی که با نوشته‌های طبری سروکار داشتم، یک کپی از متن اصلی یا تایپ‌شده‌ی نوشته‌ها را ‏نیز به آقای ملکی می‌سپردم، از آن جمله بود فتوکپی مجموعه‌ی یادهای طبری با عنوان «از دیدار ‏خویشتن».‏

و دست روزگار آن «اتفاق» را پیش آورد: در ۱۷ بهمن ۱۳۶۱ بخش بزرگی از رهبران حزب را بازداشت ‏کردند، اما به طبری دست نیافتند. من او را بردم و در خانه‌ای که خود انتخاب کرد پنهانش کردم. ‏سپس، به پیشنهاد من، برای آن که با دستگیری یا تعقیب من، جای او لو نرود، آقای ناصر ملکی او ‏را جابه‌جا کرد و خود شد رابط میان من و طبری.‏

ناصر ملکی از توده‌ای‌های قدیمی بود، اما پس از انقلاب حاضر نبود به حزب نزدیک شود، زیرا از ‏کسانی بود که معتقد بودند فرج‌الله میزانی (جوانشیر) چندی پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ ‏دستگیر شده، با فرماندار نظامی تهران سرهنگ زیبایی تبانی کرده که آزادش کنند، تا جای خسرو ‏روزبه را لو بدهد. همین کار را کرده‌اند، و جوانشیر پس از دستگیری روزبه به شوروی رفته، و اکنون ‏شده یکی از رهبران حزب.‏

نخستین پرسش آقای ملکی در روزی که رابط من و طبری شد، این بود که چه کسانی از رهبران ‏حزب را هنوز نگرفته‌اند؟ با شنیدن این که جوانشیر را هنوز نگرفته‌اند، گفت:‏

‏- من پرویز (طبری) را به جوانشیر نمی‌دهم که او را مثل روزبه دودستی تحویل پلیس بدهد و خودش ‏بزند به چاک. من به او اعتماد ندارم. اما اگر حیدر (مهرگان – رحمان هاتفی) را پیدا کردی، مخلصش ‏هستم. تو فقط حیدر را برای من پیدا کن!‏

روز ۲۲ بهمن ۱۳۶۱ ارتباط ناصر با بقایای سازمان نوید و رحمان هاتفی برقرار شد، و او طبری را ‏تحویل‌شان داد (بنگرید به «قطران در عسل»، بخش ۸۸). می‌دانیم که در اردیبهشت ۱۳۶۲ ‏سرانجام طبری را نیز یافتند و دستگیر کردند (بنگرید به «با گام‌های فاجعه»، نشر دوم، ۱۳۹۶، ص ‏‏۸۸).‏

آقای ملکی گویا با احساس نزدیکی بدرود زندگی، در مشورت با دوست دیرینش مرتضی زربخت تصمیم می‌گیرد که ‏آن‌چه را از نوشته‌های طبری که من به او سپرده‌بودم، به سازمان اسناد و کتابخانه‌ی ملی ایران ‏بسپارد. واسطه‌ی این کار آقای محمدعلی شهرستانی بود که از آن میان مجموعه‌ی «از دیدار ‏خویشتن» را شایسته‌ی انتشار تشخیص داد و در سال ۱۳۸۲ منتشرش کرد (تهران، نشر ‏بازتاب‌نگار)، حال آن که پیش از آن من همان کتاب را با حاشیه‌نویسی مفصل دو بار در خارج منتشر ‏کرده‌بودم (چاپ اول ۱۳۷۶، چاپ دوم ۱۳۷۹، هر دو نشر باران، استکهلم).‏ توضیح بیشتر درباره‌ی انتشار «از دیدار خویشتن» در این نشانی.

آقای شهرستانی در «یادداشت ویراستار» در مقدمه‌ی «از دیدار خویشتن»، دیگر نوشته‌های طبری ‏را که به سازمان اسناد ملی ایران سپرده‌اند، نام برده‌اند و توضیحی کوتاه بر هر کدام نوشته‌اند. در ‏این نشانی ببینید، یا در «باشگاه ادبیات» در فیسبوک.‏

یادداشت و پیش‌گفتار من بر چاپ دوم «از دیدار خویشتن» در این نشانی.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏