20 February 2011

اسنادی از شوروی، و یادی از محمدعلی جعفری


میخائیل کروتیخین ‏Mikhail Krutikhin (Михаил Крутихин)‎، زاده‌ی 1946 تحلیل‌گر و مشاور امور صنایع نفت و ‏گاز و سیاست در روسیه است. او یکی از بنیادگذاران و تحلیل‌گران شرکت مشاوران روس انرجی ‏RusEnergy‏ ‏واقع در مسکو و سردبیر هفته‌نامه‌ی ‏The Russian Energy‏ است. وی پیش‌تر سردبیر ‏Russian Petroleum ‎Investor‏ و عضو تحریریه‌ی ماهنامه‌ی ‏Caspian Investor‏ بوده‌است.‏

در فاصله‌ی سال‌های 1972 و 1992 او کارمند خبرگزاری تاس در شهرهای مسکو، قاهره، دمشق، تهران، و ‏بیروت بود و از خبرنگاری تا مقام ریاست دفتر رسید. پیش از آن او خدمت در ارتش را به عنوان مترجم فارسی در ‏ایران به انجام رسانیده‌بود.

میخائیل کروتیخین دارای دانشنامه‌ی کارشناسی ارشد در رشته‌ی زبان‌های ایرانی از دانشگاه دولتی ‏مسکوست، و سپس در رشته‌ی تاریخ نوین دکترا گرفته‌است. گذشته از زبان مادری خود، روسی، بر زبان‌های ‏انگلیسی و فارسی تسلط دارد و فرانسه و عربی را نیز تا حدودی می‌داند. تخصص وی اکنون امور سرمایه‌گذاری ‏در صنایع نفت و گاز محدوده‌ی جغرافیایی اتحاد شوروی سابق است.‏

خوانندگان فارسی‌زبان پیش‌تر با یکی از مقالات وی آشنا شده‌اند که با عنوان «بار دیگر درباره‌ی "کمک‌های ‏بی‌شائبه به احزاب برادر"» در تاریخ 1 نوامبر 1992 در نشریه‌ی روسی و انگلیسی "اخبار مسکو" درج شد و ‏برگردان فارسی آن اندکی بعد در شماره‌ی 35- 34 نشریه‌ی "راه آزادی" (چاپ خارج) منتشر شد (این نشانی را ببینید).‏

کروتیخین در سال 2001 جستارهایی پیرامون تاریخچه‌ی روابط رهبران اتحاد شوروی با کمونیست‌های ایرانی در ‏سایت "روس انرجی" منتشر کرد (عنوان روسی ‏Иранские очерки‏). در ماه مه 2009 در جست‌وجوی مطالبی در اینترنت ‏برای تکمیل نوشته‌ای در وبلاگم، نخستین بار به جستارهای میخائیل کروتیخین برخوردم و همه را کپی کردم. ‏اکنون آن نوشته از سایت "روس انرجی" حذف شده و جای دیگری در اینترنت نیز یافت نمی‌شود.‏

نویسنده این روابط را از دیدگاه تاریخچه‌ی سازمان‌های کمونیستی ایران، که مسکو خط مشی خود را از طریق ‏آن‌ها پیش می‌برد، بررسی می‌کند. برای این کار او از اسناد و مدارکی کمک می‌گیرد که پیش‌تر سری بوده‌اند و ‏بخش‌هایی از آن‌ها پیش‌تر هرگز منتشر نشده‌اند. اما گزارش نویسنده از این روابط در سطحی غیر پژوهشگرانه و ‏بیشتر "روزنامه‌ای" و "جنجالی" است. بخش‌های بزرگی از نوشته‌ی او از نظر پی‌جویی حوادث و تعبیر و تفسیر ‏آن‌ها بسیار آشفته و پر از غلط‌های فاحش تاریخی و فاکتوگرافیک است و درست در همان بخش‌ها هیچ سند روسی ‏ارائه نشده و نویسنده از منابع دست دوم و سوم فارسی استفاده کرده‌است.‏

تمامی متن بخش‌هایی از نوشته‌ی کروتیخین را که اسناد روسی در آن نقل شده، تنها برای خود اسناد و نه ‏برای تفسیرهای کروتیخین، به‌زودی منتشر می‌کنم. در این‌جا بخشی را نقل می‌کنم که اسنادی مربوط به ما ‏پناهندگان ایرانی شوروی سابق پس از سال 1361، در آن آمده‌است.‏

یادآوری می‌کنم که متن اصلی نوشته از سال 2001 دست کم به مدت 8 سال در اینترنت در دسترس جهانیان ‏بوده‌است. همه‌ی آن‌چه میان [ ] آمده از من است.‏

اختصارات:‏
ا.ج.ش.س. = اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی
ک.گ.ب. = کمیته‌ی امنیت دولتی
ج.ش.س. = جمهوری شوروی سوسیالیستی
ک.م. = کمیته‌ی مرکزی
ح.ک.ا.ش. = حزب کمونیست اتحاد شوروی

‏***‏
‏«[...] خزانه‌های بسته و حفاظت‌شده‌ی کتابخانه‌ی مسکو یا به‌اصطلاح "خزانه‌ی ویژه"، همچنین بایگانی ‏ک.گ.ب، و مهم‌تر از همه بایگانی شعبه‌ی بین‌المللی کمیته‌ی مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی [از این پس ‏ک.م. ح.ک.ا.ش.] تنها پس از پایان حکم‌رانی حزب کمونیست در روسیه در دسترس پژوهشگران معمولی و ‏روزنامه‌نگاران قرار گرفت، اما دیرتر آشکار شد که عمر این دسترسی نیز بسیار کوتاه بود.‏

‏[...] فرقه‌ی دموکرات آذربایجان هیچ توجیه قانونی برای فعالیت در خاک شوروی نداشت و هیچ جا به ثبت ‏نرسیده‌بود. این حزب در این‌جا در واقع زیر زمینی بود و اگر اسناد کشف‌‌شده در شعبه‌ی بین‌المللی ک.م. ح.ک.ا.ش. را باور ‏کنیم، زیر "پوشش" کار می‌کرد. در مصوبه‌ی ویژه‌ی نهمین کنفرانس فرقه‌ی دموکرات آذربایجان گفته می‌شود که ‏‏"برای ارتباط با سازمان‌های محلی و نهادهای دولتی ایران" فرقه باید "با نام جمعیت پناهندگان سیاسی ایران" ‏خود را معرفی کند. و نیز "به این منظور کمیته‌ی مرکزی فرقه به نام شورای مرکزی جمعیت، و شورای اجرائی ‏کمیته‌ی مرکزی به نام هیأت مدیره‌ی جمعیت خوانده می‌شوند. همچنین صدر کمیته‌ی مرکزی فرقه هم‌زمان ‏وظیفه‌ی صدارت جمعیت را نیز بر عهده خواهد داشت".‏

شاخه‌ی حزب توده در آذربایجان روزنامه‌ها و مجله‌های خود را در اتحاد شوروی منتشر می‌کرد، کمیته‌هایی در ‏شهرها و روستاها داشت، باشگاه، و سازمان جوانان داشت. از سهم بودجه‌ی دولتی ا.ج.ش.س. برای جمهوری ‏شوروی آذربایجان برای گرداندن فرقه‌ی دموکرات آذربایجان هر سال نزدیک به 700 هزار روبل هزینه می‌شد (بنا ‏بر گواهی صادره از شعبه‌ی بین‌المللی ک.م. ح.ک.ا.ش. در ماه مه 1999 – اردیبهشت 1378). ‏

‏[...] [امور مربوط به پناهندگان ایرانی] با تصمیم بالاترین رهبران حزبی شوروی که "پوشه‌ی ویژه"ای برای امور ‏به‌کلی سری داشتند، تنظیم می‌شد. پاره‌ای از محتویات پوشه در زیر می‌آید:‏

مطابق سند شماره س‌ت-60-20گ‌س (او پ) به تاریخ 13 مه 1982 (23 اردیبهشت 1361)، فدراسیون ‏جمعیت‌های صلیب سرخ و هلال احمر ا.ج.ش.س. مأموریت یافت که در همکاری با دولت‌های محلی "در ‏آذربایجان و ترکمنستان مراکز ویژه‌ای برای پذیرش فراریان [ایرانی] و جابه‌جایی بعدی آن‌ها در جمهوری‌های ‏آسیای میانه و قفقاز ایجاد کنند".‏

سند شماره پ-42/110 به تاریخ 17 ژوئن 1983 (27 خرداد 1362) رهنمود می‌داد که "نیروهای مرزبانی، ‏ک.گ.ب. و کمیته‌های امنیت دولتی جمهوری‌های شوروی سوسیالیستی ارمنستان، آذربایجان، و ترکمنستان ‏اعضای حزب توده ایران، سازمان فدائیان (اکثریت) و دیگر سازمان‌های مترقی ایران را که از مرز به ا.ج.ش.س. ‏وارد می‌شوند پس از تدابیر امنیتی لازم، برای جابه‌جایی در اختیار کمیته‌ی مرکزی احزاب کمونیست ارمنستان، ‏آذربایجان، و ترکمنستان قرار دهند".‏

سند شماره س‌ت-81/113 گ‌س (او پ) به تاریخ ژوئیه 1983 (تیر 1362):‏

"اعمال نظارت بر اجرای درست تدابیر لازم در ورود و جابه‌جایی ایرانیان به محل سکونت‌شان ‏می‌بایست به عهده‌ی وزارت کشور [امور داخله] ج.ش.س. بلاروس و ج.ش.س. ازبکستان ‏گذاشته‌شود، و عملیات ضد جاسوسی برای کشف و خنثی‌سازی عملیات خصمانه‌ی احتمالی ‏از جانب دشمن با به‌کار گرفتن مهاجران ایرانی نیز بایست بر عهده‌ی کمیته‌های امنیت دولتی ‏جمهوری‌های نامبرده نهاده شود". "کمیته‌ی اجرائی فدراسیون جمعیت‌های صلیب سرخ و هلال ‏احمر ا.ج.ش.س. توجیه شود که در توافق با ک.گ.ب. ا.ج.ش.س. انتقال مهاجران ایرانی از ‏مناطق مرزی به محل اسکان‌شان را به شکل مخفی صورت دهند".‏

سند شماره پ 29/127 به تاریخ 29 سپتامبر 1983 (7 مهر 1362):‏

"در حال حاضر شهروندان ایرانی در اغلب موارد در جست‌وجوی زندگی بهتر از مرز عبور می‌کنند. ‏تدابیر امنیتی ارتباط آنان با حزب توده و سازمان فدائیان (اکثریت) را تأیید نمی‌کند... جا دارد که ‏هدفمندانه و با الک کردن بیشتر به فراریان از ایران برخورد شود".‏

سند شماره پ 41/143 به تاریخ ژانویه 1984 (دی 1362):‏

"تداوم پذیرش مهاجران از ایران به ا.ج.ش.س. نامطلوب است، هم به دلیل عوارض احتمالی در ‏زمینه‌ی سیاسی، و هم از این رو که پذیرش و اسکان آنان در بر دارنده‌ی مشکلات جدی‌ست... ‏از این پس فقط به کارکنان کادر حزب توده و سازمان فدائیان (اکثریت) پناهندگی و درجه‌ی مهاجر ‏سیاسی داده‌شود و به اعضای عادی این دو سازمان تنها اجازه‌ی اقامت در ا.ج.ش.س. تعلق ‏گیرد".‏

سند شماره پ 108/154 به تاریخ 18 آوریل 1984 (29 فروردین 1363):‏

‏"محدودیت کامل در پذیرش فراریان از ایران به ا.ج.ش.س. اعمال شود. در موارد استثنایی ‏می‌توان فقط کارکنان کادر حزب توده، سازمان فدائیان (اکثریت)... را پذیرفت. پذیرش یا رد آنان ‏تنها می‌تواند با قضاوت رهبری حزب توده و سازمان فدائیان صورت گیرد".‏

‏"اگر تعلق حزبی و چه‌گونگی عبور ایرانیان ساکن اردوگاه‌های موقت جای شک و تردید ‏داشته‌باشد... بایست به شکل ساده، و در صورت لزوم با روال رسمی، به ایران بازگردانده ‏شوند".‏

‏"از شعبه‌ی بین‌المللی ک.م. ح.ک.ا.ش. خواسته‌شود که به ک.م. حزب توده و ک.م. سازمان ‏فدائیان (اکثریت) اطلاع دهند که در آینده طرف شوروی اعضای حزب و فدائیان را که از ایران ‏می‌گریزند، نخواهد پذیرفت، به استثنای آن عده از کارکنان کادر این سازمان‌ها که خطر ‏بلاواسطه‌ی سرکوب از سوی رژیم ایران تهدیدشان می‌کند و رهبری حزب و فدائیان در هر مورد ‏جداگانه می‌توانند بر این امر گواهی دهند. باقی فراریان به ایران بازگردانده می‌شوند.‏

ک.گ.ب. ا.ج.ش.س.، وزارت کشور ا.ج.ش.س.، کمیته‌ی اجرائی فدراسیون جمعیت‌های صلیب ‏سرخ و هلال احمر ا.ج.ش.س. در موافقت با ک.م. حزب کمونیست آذربایجان، بلاروس، ‏ازبکستان، و ترکمنستان برای سازماندهی و تهیه‌ی گزارش مستند خروج آن عده از فراریان از ‏ایران به شوروی که حکم اخراجشان صادر می‌شود، تدابیری اتخاذ کنند.‏

در مورد آن عده از فراریان ایرانی که تعلق حزبی یا چه‌گونگی عبورشان جای تردید دارد، برای ‏اخراج ساده، یا در صورت لزوم اخراج رسمی آنان از محدوده‌ی ا.ج.ش.س.، ک.گ.ب. ا.ج.ش.س. ‏تدابیری اتخاذ کند.‏

از ک.م. حزب کمونیست آذربایجان خواسته‌شود که همه‌ی فراریان از ایران را که در ج.ش.س. ‏آذربایجان حضور دارند و از بررسی‌ها عبور کرده‌اند، در همین جمهوری اسکان دهد".‏

این چنین الک کردن سخت‌گیرانه‌ی فراریان بارها به اشتباهاتی غم‌انگیز انجامید. برای نمونه در 22 آوریل 1986 (2 ‏اردیبهشت 1365) در پاسگاه مرزبانی شماره 13 منطقه‌ی لنکران در آذربایجان، محمدعلی جعفری، غ.آ. [؟] ‏دلیری و دختر چهارساله‌ای را همراه با آنان، هنگام عبور از مرز بازداشت کردند. آنان خود را عضو حزب توده ‏معرفی کردند و گفتند که با موافقت رهبران حزب که در اروپای غربی اقامت دارند از مرز عبور کرده‌اند. اما صدر ‏حزب توده در باکو، یعنی همان لاهرودی، از تأیید چنین موافقتی سر باز زد، و دو فراری بزرگسال را به ایران ‏بازگرداندند (همچنان به‌شکل غیر قانونی، بدون اطلاع دادن به دولت ایران). با این‌همه دخترک را به والدینش که ‏کاشف به عمل آمد در شهر مینسک هستند، تحویل دادند.‏

چهار ماه پس از آن جعفری [بازیگر سرشناس تئاتر و سینما] در تهران درگذشت، و سفارت شوروی در پاریس ناگزیر ‏شد که از بیوه‌ی او که در فرانسه سکونت داشت، عذرخواهی کند. متن عذرخواهی را شعبه‌ی بین‌المللی با ‏موافقت ای. مارکه‌لوف ‏Markelov‏ جانشین صدر ک.گ.ب. تهیه کرد و به تصمیم او آن را در دبیرخانه‌ی ک.م. ‏ح.ک.ا.ش. به شماره‌ی س‌ت-13/82گ‌س به تاریخ 6 آوریل 1988 (17 فروردین 1367) به ثبت رساندند، زیرا ‏بیوه‌ی جعفری شکایت از رفتار مرزبانان را خطاب به شخص میخائیل گارباچوف نوشته‌بود.»‏

‏***‏
محمدعلی جعفری (؟ - مهر 1365) یکی از درخشان‌ترین چهره‌های صحنه‌ی تئاتر و سینمای ایران، از هوادران ‏نامدار حزب توده ایران در دهه‌های 1320 و 1330 و پس از انقلاب، عضو "شورای نویسندگان و هنرمندان ایران"، ‏در اردیبهشت 1362 دستگیر شد و نزدیک دو سال در زندان‌های جمهوری اسلامی به‌سر برد. اخراج او از شوروی ‏و بازگرداندن او خبری بسیار تکان‌دهنده برای ما بود که البته مطابق معمول بسیار دیر به ما رسید. اما این اقدام ‏باعث شد که در نزد بسیاری از افراد ساکن مینسک واپسین توهم‌ها نسبت به سلامت نفس باند رهبری حزب ‏از میان برود و واپسین دیوارها فرو ریزد. این برای ما نشانه‌ای از اوج فرومایگی رهبران حزب بود.‏

جعفری را نخستین بار در اوان نوجوانی در فیلم "مرفین، آفت زندگی" دیده‌بودم که پدرم ما را به دیدن آن به ‏سینما برده‌بود. بازی جعفری چنان تأثیری بر من نهاد که همان‌جا در تاریکی سینما با خود عهد بستم که هرگز به ‏هیچ چیزی معتاد نشوم. باری دیگر جعفری را، در همان سال‌های نوجوانی، در گرمای شدید تابستان سینمایی ‏در بندر پهلوی و در فیلم "زشت و زیبا" به سازندگی رحیم روشنیان (برادر محمد شورشیان و اکبر شاندرمنی، سه برادر با سه نام خانوادگی) ‏دیدم.‏

تصمیم لاهرودی برای "عدم شناسایی" و بازگرداندن جعفری را اغلب به حساب انتقام‌جویی می‌گذارند، زیرا گویا ‏پسر جعفری در پاریس از نوشته‌ها و اقدامات گروه سه‌نفره‌ی بابک امیر خسروی، فریدون آذرنور، و فرهاد فرجاد، ‏که بر ضد باند خاوری، صفری، و لاهرودی به پا خاسته‌بودند، پشتیبانی کرده‌بود. من اما می‌خواهم در این آگاهی ‏لاهرودی تردید کنم: او خیلی ساده هیچ نمی‌دانست جعفری کیست. امیرعلی لاهرودی نوجوانی 17 ساله از ‏روستای لاهرود (لاری) سر راه اردبیل به مشگین‌شهر بود که در سال 1325 ایران را ترک کرد. او هرگز، حتی پس ‏از انقلاب به کشور باز نگشت، و با محدودیت رسانه‌ها در آن دوران، و با محدودیت مضاعف پشت پرده‌ی آهنین ‏شوروی، و نداشتن ذوق و کنجکاوی شخصی برای دانستن و خبر گرفتن از آن‌چه در ایران می‌گذشت، ‏طبیعی‌ست که هیچ نمی‌دانست محمدعلی جعفری کیست.‏

در همان ماه‌هایی که جعفری پس از اخراج از شوروی در کرج با مرگ دست‌به‌گریبان بود، و ده ماه پس از ‏درگذشت غلامحسین ساعدی در پاریس، برای کاری (که داستانش را خواهم نوشت) از مینسک به باکو ‏رفته‌بودم و گذارم به دفتر "جمعیت پناهندگان سیاسی ایران" یا همان دفتر فرقه افتاد. نمی‌دانم چه کسی و ‏چه‌گونه به گوش صابر امیروف مدیر روزنامه‌ی "آذربایجان" نشریه‌ی فرقه رسانده‌بود که گویا من اهل کتاب هستم. ‏از آستانه‌ی در اتاق او می‌گذشتم که مرا (که هیچ آشنایی با او نداشتم) صدا زد و گفت: "رفیق!... این ساعدی ‏که می‌گویند این روزها [!!] مرده، کیست؟ چه جور نویسنده‌ای و چه جور آدمی بود؟ ... ما باید اعتراف کنیم که از ‏ادبیات و هنر امروز ایران هیچ چیز نمی‌دانیم و شما که تازه آمده‌اید ["تازه" یعنی بیش از سه سال پیش!] فکر ‏کردم شاید ساعدی را بشناسید! ... راستی، از صمد بهرنگی چیزی ندارید که ما بخوانیم؟"‏

چه می‌گفتم؟ چه فکر می‌کردم؟
لاهرودی در بی‌اطلاعی هیچ دست کمی از امیروف نداشت.

همچنین این نوشته، و این نوشته را بخوانید.

برای تصویر بزرگ‌تر روی روزنامه‌ها کلیک کنید:



منبع روزنامه‌ها

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 February 2011

دو نامه از سیاوش کسرائی

هفته‌ی گذشته پر از رویدادها و سالگردهای گوناگون بود. از جمله بی‌بی‌سی فارسی "صفحه ویژه"ای پر از ‏نوشته و عکس به مناسبت چهلمین سالگرد سیاهکل دارد و نوشته‌ی بسیار زیبایی از فرج سرکوهی نیز در آن هست ‏که تصویر گویایی‌ست نشانگر آن‌که چرا و چه‌گونه جوانان آن دوران چریک می‌شدند.‏.. و فردا روز دلدادگی‌ست...

اما در آن میان، روز 19 بهمن پانزده سال از درگذشت شاعر بزرگ سیاوش کسرائی (1374-1305) نیز گذشت. از سوی دیگر ‏دوستانم دلشان می‌خواهد که از آن‌چه در شوروی بر ما گذشت بیش‌تر بنویسم. پس بیایید این بار از قلم ‏سیاوش کسرائی اشاره‌های کوتاهی بخوانیم از آن‌چه بر ما رفت، هر چند بسیار پوشیده، و در نامه‌هایی که او می‌دانست کسانی ‏در طول راه می‌خوانندشان. کوشیده‌ام که شکل نگارش او را حفظ کنم، و همه‌ی آن‌چه میان [ ] آمده، از من است:‏

‏«30 اردیبهشت 1367‏
شیوا جان سلام. نامه‌ات بوسیلۀ [...] رسید و در میان گرفتاری‌های گوناگون حزبی و ناراحتی‌های ناشی از ‏بی‌زبانی و بی‌پیوندی با محیط پیرامون شادی غیرمترقبه‌ای بمن داد. بسیار کوشش کردم که پیش از سفر تو [1] ‏با تو ملاقاتی داشته‌باشم ولی متأسفانه آنان که همۀ پیوندهائی را که خودی ندانند، بریده میخواهند نگذاشتند ‏که من با تو و صدها مانند تو دست کم به یک گفتگوی دوستانه بنشینم. نتیجه اینکه پنجسال مهاجرت من یا در ‏تنهائی و انزوای کشنده گذشته و یا در اجتماعاتی که فاقد سلامت ِ صداقت و صمیمیت بوده‌است.‏

همه جا سراغت را گرفتم ولی دیگر از دست من رفته‌بودی. [مقادیری تعریف و توصیف] همانطور که حدس زدی ‏سخت دلواپس کتاب طبری بودم و همچنان نگران آنم چون بعید نمیدانم که در دست و بال این حضرات از میان ‏برود و لذا چنانچه نسخه‌ای بدستت رسید خبرش را لطفاً بمن بده و اگر چنانچه برایم بفرستی – رونوشتی – ‏سخت مرا سپاسگزار خودت کرده‌ای.[2]‏

اکنون که این نامه را می‌نویسم درگیر یک مبارزۀ نابرابر اما شرافتمندانه با خودی‌ها هستم که بهر صورت خبر ‏نتایج نیک یا بد آن – گرچه همواره بد پیروز شده‌است – بگوشت خواهد رسید. [3] [تعارفات خانوادگی].‏

دستت را میفشرم و در انتظار نامه‌هایت می‌نشینم.
‏ سیاوش.»‏

‏----------------------------------------‏
‏[1] من در 16 مهر 1365 (8 اکتبر 1986) شوروی را ترک کردم.‏
‏[2] منظور "از دیدار خویشتن" نوشته‌ی احسان طبری‌ست که نسخه‌ی اصلی دست‌نویس آن را با خود از ایران ‏خارج کرده‌بودم و به چنگ ک‌گ‌ب افتاد. کپی دست‌نوشته را سالی پس از درگذشت کسرائی یافتم. داستان ‏آن کتاب را در این نشانی بخوانید.‏
‏[3] در این هنگام چند ماه از "پلنوم بیستم" حزب (یا پلنوم دیماه 1366) گذشته‌بود و باند خاوری – صفری – ‏لاهرودی پس از پلنوم، غنی بلوریان و سیاوش کسرائی را از عضویت در هیأت سیاسی و کمیته‌ی مرکزی حزب ‏‏"معلق" کرده‌بودند. یک سال پس از این نامه، کسرائی به مینسک سفر کرد، اما کمیته‌ی حزبی (توده) مینسک ‏اجازه برگزاری شب شعر به او نداد و یکی از ساکنان ساختمان (بهروز م.) شب شعر را در خانه‌ی خود برگزار کرد.‏ باشد تا ببینیم که آیا نام مسئول کمیته‌ی حزبی مینسک، که هنوز همان‌جا برای بنیاد مستضعفان جمهوری ‏اسلامی کار می‌کند، در تاریخ خواهد ماند، یا نام سیاوش کسرائی.‏


‏«مسکو، 30 خرداد 1370‏
شیوا جان باز یافتمت. و چه خوبست که آدمی در این غربت، از همدلان دیروزی کسی را داشته‌باشد که بتواند با ‏او به زبان فارسی احوالپرسی و درد دلی بکند و مطمئن باشد که چیز دیگری جز دوستی در زیر این رابطۀ ساده ‏نیست. اما نامه‌هایم یا به دست من نمیرسند و یا به مقصد. و آشکارا معلوم است که قبلاً بازبینی میشوند. انگار ‏به مناسبت دموکراسی نیم‌بند و پر هرج و مرج فعلی ِ اینجا [4]، بر مراقبت‌های سنتی باز هم افزوده باشند، ‏ولی با من چرا که هیچ حرکت پنهانی یا مخفی و در پسله ندارم؟ من هر چه کرده‌ام و هر چه گفته‌ام رک و ‏راست بوده‌است. از اینها گذشته دیگر چیزی نمانده‌است که کسی نداند، مگر دردهائی که به جانمان است و ‏تنها و تنها خودمان عمق و گسترۀ آن را میدانیم و بالاخره هم خودمان باید مداوایش کنیم.‏

گاهی شده‌است که یک نامه یا یک بسته کتاب و مجله پس از هشت ماه به دستم رسیده‌است و گاهی نیز ‏نامه‌های ارسالی من از جمله نامه‌ام به دخترم در آمریکا و یا به شما، به مقصد نرسیده‌اند.‏

از سفری به باکو بازگشته بودم که کتاب شما رسید.[5] معلوم است که به دو دلیل نویسندۀ کتاب و مضمون آن ‏با اشتیاق و افسوس، یکسر آن را خواندم و سپس برای مطالعه به [شمس‌الدین] بدیع و [حبیب‌الله] فروغیان رد ‏کردم و تا آنجا که به یاد دارم اکثر مطالب آن مورد تأئیدشان بود. بهرحال دربارۀ کتاب باز چند سطری می‌نویسم و ‏به بهانۀ آن مختصری از حرفهایم را: اینک که مدتها از مطالعۀ آن گذشته‌است، طبیعی است که جزئیاتش را به یاد ‏نداشته‌باشم (در نامۀ پیشین گویا به جزئیاتی اشاره کرده‌بودم)[6] اما از آنهمه آنچه هنوز و همیشه طعمش در ‏کامم مانده و میماند ساده‌نویسی و واقع‌گوئی شریفانۀ شما (تا آنجا که میدانستی و میدیدی) است از مناسبات ‏مشهود که در تمامی آن دفتر لاغر بچشم میخورد. دستت درد نکند و ای کاش همه مانند شما بنویسند و به ‏پیشنهاد شما نیز در نوشتن آنچه میدانند عمل کنند البته بدون توجه به سمت و سوهائی که امروزه یافته‌اند و یا ‏اغراضی که دیروز داشته‌اند و یا امروز دارند. آخر اینروزها چنانکه می‌بینی کار خاطره‌نویسی، هم در درون دیار ما و ‏هم در سراسر جهان بالا گرفته‌است و هر گفتنی، برای پوشاندن نگفتنی‌های بسیار و یا برای مخدوش کردن واقعیات و حقایق بسیار است و اگرنه برای جا باز کردن نویسندگانش در صفوف مقدم امروز و یا دست آخر ‏برای بهره‌برداری مالی. و حقایق، یا کم است یا پخش و پلا و گُم.‏

جزوۀ شما – بر حسب واقعیات مشهود – بار مسئولیت کیانوری را بسیار سنگین میکند و باصطلاح تمام قصور یا ‏تقصیرات را بگردن او میگذارد که با وجود خلق و خوئی که از او دیدیم و یکه‌تازیهایش (که خاموشی و تمکین ‏دیگران و بعضی پیش‌بینی‌های درست و پُرکاری و سازماندهی او و سوابق دیگران و دسته‌بندیها و غیره نیز موجب ‏آن شده‌بود) چنان مینماید که نوشته‌اید. اما اینک که او تنها کسی است – از ردۀ بالائی‌ها – که زنده مانده‌است ‏تا عقوبت و فشار همۀ اشتباهات و واریزها را تحمل کند، بقول شهریار "چون پیر ِ پس از قبیله مانده"، و حتی ‏دشمنانش آرامش پس از اعدام را هم از او دریغ میدارند، دلم میخواهد شما و جوانانی مانند شما نه رو در روی او ‏که روبروی همه بایستند و انگشت اتهام را بسینۀ همه روشنفکران بگذارند، از بزرگ تا کوچک، از خود تا دیگران. ‏البته در کار شما این مورد نیز اندکی ملحوظ شده‌است اما در زیر حرف من، سخن از کجروی و کج‌فهمی دراز ‏مدت روشنفکران ایران در سدۀ اخیر است که چرا یا مفتون شده‌اند و یا مرعوب مانده‌اند؟ و بهنگام آنچه را باید ‏نکرده‌اند؟ چرا همۀ کندوکاوها و طرح و برنامه‌ها و راه‌های گوناگون برای همسنگ کردن ایران و ایرانی با ‏کشورهای پیشرفتۀ جهان و مردم آن به اینجا رسیده‌است؟ و چرا جز در زمینه‌های فرهنگی، این روشنفکران، ‏موفقیتی نداشته‌اند؟

شیوا جان، اندکی بسرگذشت و بویژه عاقبت سرجنبانان کشورمان در دوران اخیر – از هر گروه و حزب و دسته – ‏بیاندیش مثلاً به حیدرخان عمواوغلی، رضاشاه، میرزا کوچک، کلنل پسیان، خیابانی، لاهوتی، ارانی، دهخدا، ‏نیما، هدایت، عشقی، عارف، فرخی، مدرس، کسروی، سلطان‌زاده، پیشه‌وری، قاضی، قاسملو، محمدرضاشاه، ‏مصدق، هویدا، شریعتی، دشتی، خانلری، پایه‌گذاران فدائیان و مجاهدین، به‌آذین، خلیل ملکی، قاسمی، فروتن، ‏رادمنش، دکتر یزدی، دکتر بهرامی، روزبه، آل احمد، طبری و کیانوری و حیدر مهرگان و بسیاری دیگر – ریزتر و ‏درشت‌تر – که به اصطلاح چگونه مرده‌اند؛ چگونه مردار شده‌اند و چگونه به غضب الهی! گرفتار شده‌اند!؟ و چرا!؟ ‏این دور و این تکرار و این عاقبت‌های تلخ منحصر بفرد برای چیست!؟ و اگر برای مردم است نتیجۀ آن چیست و ‏فاصلۀ اینها با مردم را چه چیزها و چه کسانی پر کرده‌اند و میکنند؟ چرا، چرا هر کس از هر سمت و سوئی ‏رفته‌است پایانش ناکامی است!؟

ما نیازمند یک ریشه‌یابی جامع هستیم و چون خانه‌مان را نمیتوانیم جابجا کنیم، ناگزیر باید یک خانه‌تکانی و ‏رُفت‌وروب ذهنی و عینی اساسی انجام بدهیم. آنگاه است که تصور میکنم از بار کیانوری کاسته شود و از آن ‏تنهائی تلخ بدر آید و ما نیز بتوانیم با کوشش در میزان کردن نخستین گامهای فرزندان فردا در جادۀ قرن ‏بیست‌ویکم با وجدانهای آرامتری به خاموشی بلند ورود کنیم.‏

شیوا جان بحث مفصلی را که با عدم رضایت از خودم آغاز میشود به‌کوتاهی با تو در میان گذاشتم، چون میدانم ‏که در خانه کس است و یک حرف بس. کتاب زندگی خودم و صدها زندگینامۀ نوشته و ننوشته و بهانۀ کتاب تو، ‏‏«با گامهای فاجعه» مرا به پرگوئی کشاند. [کمی تعریف] بیاندیش و بنویس که وقت ‏از آن توست! روزنامۀ راه آزادی به من نمی‌رسد، چنانچه ترجمۀ خاطرات کوزیچکین را برایم بفرستی ممنون ‏میشوم و هر کتاب دیگری را که داری و میسر است.[7]‏

از طرف دانشگاه برکلی مرا برای شعرخوانی دعوت کردند و سپس از نروژ هم دعوتنامه‌ای رسید که با وجود ‏تشریفات اداری اینجا رسیدن به هر دو میسر نیست و اگر بتوانم فعلاً اولی را انتخاب میکنم و دومی میماند برای ‏بعد. و صد البته چنانچه به آنطرفها بیایم شما را بیخبر نخواهم گذاشت. از ترجمۀ شعر آرش که فرستادید ممنونم ‏ولی این آن نیست که میخواهم. دکتر [...] میگفت که یک شاعر سوئدی آرش را به شعر سوئدی برگردانده ‏است. اگر [...] را دیدید سلام مرا برسانید و آن شعر را از طرف من مطالبه کنید که مورد لزوم نروژیهاست.[8] ‏‏[تعارفات خانوادگی].‏

راستی یک سئوال که بیادم آمد: آیا چیزی بر آنچه در کتابت نوشته‌بودی افزوده یا از آن کم شده‌است یا نه و ‏تماماً همانست که از ابتدا نوشته‌بودی؟ اگر اضافاتی داشته برایم بنویس و اگر کم شده علتش را ذکر کن.‏

به امید دیدار
سیاوش».‏

----------------------------------------‏
‏[4] دوران نوسازی و فاش‌گویی گارباچف است. یک ماه بعد باریس یلتسین به ریاست جمهوری فدراتیو روسیه انتخاب می‌شود ‏و دو ماه بعد کودتای نظامی نافرجامی در شوروی اتفاق می‌افتد.‏
‏[5] منظور کتابچه‌ی "با گام‌های فاجعه" است که در این نشانی در دسترس است.‏
‏[6] این نامه‌ی کسرائی نیز در جاده‌های بی‌پایان شوروی ناپدید شد و هرگز به دستم نرسید.‏
‏[7] سخن از تشنگی برای کتاب و نشریات فارسی‌ست که در آن دیار به دست نمی‌آمد. کتاب خاطرات ولادیمیر ‏کوزیچکین کارمند فراری سفارت شوروی در تهران را از انگلیسی به فارسی بر گردانده‌بودم که به شکل ‏دنباله‌دار در نشریه‌ی "راه آزادی" چاپ خارج منتشر می‌شد (این نشانی را ببینید) اما ترجمه‌ی دیگری در ایران ‏منتشر شد ("کاگ‌ب در ایران" ترجمه‌ی اسماعیل زند و حسین ابوترابیان، نشر حکایت، تهران چاپ چهارم 1376) ‏و انتشار ترجمه‌ی من متوقف شد.‏
‏[8] تا جایی که به‌یاد دارم هیچ‌یک از این سفرها را اجازه ندادند.‏

‏***‏
این یکی از نمونه‌های نادر موسیقی ایرانی‌ست که می‌پسندم، از جمله برای شعر کسرائی.‏
و این‌جا "آرش کمانگیر" را می‌یابید، با صدای کسرائی.‏

یادش گرامی باد.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 February 2011

از جهان خاکستری - 51

از چپ: هرمز ایرجی، فخرالدین میررمضانی.
از راست: سایه، لطفی، کسرایی، مهری خانم همسر کسرایی، پوری سلطانی
همیشه با سروصدا وارد می‌شد و به زمین و زمان اعتراض داشت:‏ ‏- باه! آقا رو! مثل ماست افتاده روی تخت و گرفته خوابیده! بلند شو یه تکونی به خودت بده! خیال کردی توی این ‏مملکت با افتادن روی تخت می‌تونی مسائل رو حل کنی؟ نخیر، کور خوندی! بلند شو! بلند شو ببین چه خبره! – ‏کف دست راستش را مانند آن که منقل کباب را باد بزند، آرام به چپ و راست می‌برد و ادامه می‌داد: یه آشی ‏واسمون پختن که یه وجب روغن روشه!‏

بعضی‌ها را در لابه‌لای جمله‌ای مشابه حتی "تن لش" و از این دست هم می‌نامید، اما در برابر همسرم هرگز ‏حتی به شوخی هم با من بی‌احترامی نمی‌کرد. همسرم را هم که بیست سالی جوان‌تر از او بود همواره با ‏احترام "رفیق" خطاب می‌کرد.

این حرف‌ها هر بار با ورود او کم‌وبیش به همین صورت، اما با مضامین گوناگون تکرار می‌شد: گاه درباره‌ی هوای ‏سرد، گاه در دعوت به بازی دومینو یا حکم، یا کمیابی مواد غذایی در "جامعه‌ی سوسیالیستی"، و از این دست. ‏کم پیش می‌آمد که ساکت و گرفته باشد و این هنگامی بود که کسی یا چیزی سخت رنج‌اش داده‌بود، یا هنگامی که از رفقای در بند یاد می‌کرد. ‏در این موارد پر احساس و حماسی سخن می‌گفت، و از پشت شیشه‌های عینک قطره اشک سرگردانی را در ‏چشمان سبزرنگ‌اش می‌دیدی که می‌چرخید و می‌چرخید، و فرود نمی‌آمد. گاه برای همان چشمان سبز و ‏موهای فرفری بلوطی درباره‌ی نیاکانش سربه‌سرش می‌گذاشتم.‏

از همان روز ورودمان به قرارگاه پناهندگی زوغولبا در حومه‌ی باکو با او، یعنی هرمز ایرجی، و جفت جدایی‌ناپذیراش ‏حمید فام نریمان آشنا شدیم. سر میز صبحانه و ناهار و شام همه جای ثابتی داشتند و ما با هرمز و حمید و دو ‏نفر دیگر سر یک میز می‌نشستیم. آن دو هم‌اتاقی بودند و از تهران با هم آمده‌بودند. هر دو عضو کمیته‌ی ‏تشکیلات تهران بودند. یک بار با خروج از جلسه‌ای و هنگام سوار شدن به ماشین، هرمز دیده‌بود که کسی از دور از ‏جمع او و نریمان و حیدر مهرگان و دو نفر دیگر عکس می‌گیرد، اما هر چه هشدار داده‌بود، کسی در سازمان حزب ‏توجهی به هشدار او نکرده‌بود. نزدیک ده سال بعد جایی خواندم (و اکنون پیدایش نمی‌کنم*) که آن عکس‌برداری ‏نیز از مجموعه‌ی اقدامات دام گستردن و یورش سراسری جمهوری اسلامی به سازمان‌های حزب بوده‌است.‏

کم‌وبیش همه‌ی اساسنامه‌ی حزب را از حفظ می‌دانست. می‌گفت که وضعی که برای حزب پیش آمده، یعنی ‏دستگیری همه‌ی رهبری حزب، در اساسنامه پیش‌بینی نشده، اما این را هم نگفته‌اند که در چنین شرایطی ‏کسی از بالا می‌تواند رهبری حزب را تصرف کند. اشاره‌اش به دخالت رهبران فرقه‌ی دموکرات آذربایجان در رهبری ‏حزب بود. اینان، امیرعلی لاهرودی و حمید صفری، کسانی بودند که در پلنوم هفدهم حزب از عضویت حزب و ‏کمیته‌ی مرکزی اخراج شده‌بودند، و اکنون با گشاده‌دستی و ندانم‌کاری علی خاوری داشتند همه‌کاره‌ی حزب ‏می‌شدند. هرمز پیوسته از اساسنامه‌ی حزب نقل قول می‌کرد و اصرار داشت که خاوری اشتباه می‌کند.‏

اتاق مشترک هرمز و حمید در اردوگاه پناهندگی زوغولبا شب‌ها پاتوق گروه بزرگی بود، نخست برای آن که آن دو ‏از ارشد‌ترین مسئولان باقی‌مانده‌ی حزب در آن جمع بودند، و دیگر برای آن‌که سماور و بساط چای داشتند. شب‌ها آن‌جا گرد ‏هم می‌آمدیم، از بی‌خبری از اوضاع سیاسی ایران و در غم رفقای زندانی‌مان سخن می‌گفتیم.‏

پس از انتقال به شهر مینسک، پایتخت جمهوری بلاروس نیز روابط نزدیک ما همچنان ادامه داشت. این‌جا بود که ‏وقت و بی‌وقت در می‌زد و با سرو صدا و تکیه‌کلامش "باه!" وارد می‌شد. با همسرم بر ضد من هم‌آوازی می‌کرد و از رستوران هتل‌های لوکس و ‏گران‌قیمت ویژه‌ی خارجیان سر در می‌آوردیم. در کلاس‌های زبان روسی فعالانه شرکت می‌کرد و می‌کوشید به ‏کمک آلمانی، که خوب می‌دانست، از این زبان تازه نیز سر در آورد. با کمک آموزگارش که او نیز آلمانی ‏می‌دانست، جدولی ابتکاری و با دقت مهندسی از "پاده‌ژ"های (حالت‌های تصریفی) زبان روسی تهیه کرده‌بود و ‏این "جدول هرمز" در میان نزدیک به دویست ایرانی پناهنده‌ی ساکن ساختمان دست‌به‌دست می‌گشت و کپی ‏می‌شد. اما او خود هرگز روسی را حتی به اندازه‌ی رفع نیازهای روزانه نیز نیاموخت.‏

در سال 1961 (1340) در بیست‌سالگی به اتریش و پس از دو سال به آلمان رفته‌بود و به موازات فعالیت شدید ‏سیاسی، در دانشگاه صنعتی برانشوایگ ‏Braunschweig‏ مهندسی برق خوانده‌بود. در سال 1973 (1352) به ‏ایران بازگشته‌بود و در "مدرسه‌ی عالی نارمک" (دانشگاه علم و صنعت بعدی) در رشته‌برق تدریس می‌کرد. پس ‏از انقلاب همکارانش او را به ریاست دانشکده‌ی برق دانشگاه علم و صنعت برگزیده‌بودند.

دکتر هیبت‌الله خاکزار استاد و رئیس پیشین دانشکده‌ی برق دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) که از شهریور 1354 تا ‏اسفند 1357 رئیس دانشگاه علم و صنعت بوده‌است، در پاسخی پر مهر به پرسش من درباره‌ی این که آیا هرمز ‏را به‌یاد می‌آورد، نوشت:‏

‏"من که [در 1354] در علم و صنعت آغاز به کار کردم، ایرجی آن‌جا بود و با ساواک مشکل داشت. رئیس دانشگاه این امکان ‏را داشت که تضمین‌هایی در حمایت از کارکنان خود در دانشگاه به ساواک بدهد. من بارها این کار را برای ایرجی کردم، و ساواک ‏هیچ مایل نبود که او در دانشگاه باشد. او بارها پیش من آمد و سپاسگزاری کرد و گفت «آقای خاکزار، شما هر ‏کاری از دستتان بر می‌آمد کردید، ولی پیداست که من دیگر باید بروم»، و من گفتم که او باید تحمل داشته‌باشد. ‏و سرانجام ساواک دست برداشت".‏

در سال 1358 کتاب "انتقال انرژی برق" نوشته‌ی هرمز ایرجی توسط انتشارات دانشگاه علم و صنعت منتشر ‏شد که هنوز در کتابخانه‌های دانشگاه‌های ایران موجود است.‏ و البته چندی بعد، با اسلامی شدن دانشگاه و انقلاب فرهنگی، کاری را که ساواک شاهنشاهی از پیش نبرده بود، جمهوری اسلامی به انجام رسانید و هرمز را از دانشگاه علم و صنعت "پاکسازی" کردند.‏

و اینک، این‌جا در کعبه‌ی آمال‌مان، در "سوسیالسم واقعاً موجود"، در شوروی، به برکت میهمان‌نوازی "حزب برادر" ‏کمونیست شوروی، و به پیروی از سیاست مائوئیستی "پرولتریزه‌کردن" ابداعی حمید صفری، هرمز ایرجی رئیس ‏پیشین دانشکده‌ی برق علم و صنعت را به کار جوشکاری گمارده‌بودند. این‌جا هم با "برق" سر و کار داشت: در کارگاهی سیاه و دودزده هشت ‏ساعت در روز می‌ایستاد، دو میله‌ی فلزی قطور و سنگین از دو جنس متفاوت را روی گیره‌های مخصوصی سوار می‌کرد، دریچه ‏را می‌بست، انتهای دو میله به هم نزدیک می‌شدند و با عبور جریان شدید برق به هم جوش می‌خوردند، دود و ‏بخار تولید می‌شد، هرمز دریچه را می‌گشود، میله‌های جوش‌خورده را با انبری بر می‌داشت و در زنبه‌ای کنار ‏ماشین می‌انداخت، و دو میله‌ی بعدی را توی دستگاه می‌گذاشت‏. به‌زودی در این کار مهارت یافته‌بود و تولید ‏خود را به پانصد قطعه در روز رسانده‌بود، و بابت آن 130 تا 150 روبل دریافت می‌کرد. اما همکاران هشداراش ‏داده‌بودند که بیشتر تولید نکند و دستمزد هر قطعه را پایین نیاورد، و او سرنوشت آن رفیق آجرچینمان را خوب ‏می‌دانست.‏

کار او شیفتی بود و عصرها یا نیمه‌شب با سر و رویی سیاه و دودگرفته از راه می‌رسید و یک راست خود را توی ‏دوش خانه‌اش می‌انداخت. اما با این همه دود و سیاهی، این همه فشار و خستگی، از پا نمی‌افتاد. با همه ‏دوست بود. با همه‌ی جوانان روابط دوستانه‌ای داشت. به اتاق همه‌شان سر می‌زد. با یکی شطرنج بازی ‏می‌کرد. به یکی پول قرض می‌داد. سربه‌سر آن یکی می‌گذاشت، با ما دومینو و ورق بازی می‌کرد، با آن‌یکی ‏آبجو می‌خورد: دوست‌داشتنی‌ترین و محبوب‌ترین چهره‌ی جمع پناهندگان ایرانی مینسک بود. به جز گروهی که ‏در توطئه‌چینی‌های محمدتقی موسوی شرکت داشتند، همه برای درد دل و گرفتن روحیه به سراغ هرمز ‏می‌رفتند، یا بهتر است بگویم او خود پیش‌دستی می‌کرد و به همه می‌رسید.‏

عشق و علاقه‌ی او به سوسالیسم و حزب، همچون ما و بسیاری دیگر، با دیدن نابسامانی‌های جامعه‌ای که در ‏آن می‌زیستیم، و با دیدن بی‌کفایتی‌های رهبران خودخوانده‌ی حزب، ذره ذره و قطره قطره فرو فسرد، فرو مرد، ‏پوسید، و فرو ریخت. اما وفاداری‌اش به حزبی را که در ذهن داشت و اساسنامه‌اش را از حفظ می‌دانست، و رفقایی را که با آنان کار کرده‌بود و در زندان ‏بودند، و نیز به حمید فام نریمان که او را تنها گذاشته‌بود و به خواست خود به باکو منتقل شده‌بود، هرگز از سر ‏نگذاشت. همواره به یاد و فکر همسر و دو فرزندش بود که در ایران جا گذاشته‌بود. با یاد آنان در تنهایی اتاقش ‏قرار نداشت و سیگار به‌دست در طول اتاق قدم می‌زد. می‌رفت و می‌آمد. سیگار از دستش نمی‌افتاد. یک شب ‏ما و چند تن دیگر را در اتاقش به شام دعوت کرد، و در پاسخ اصرار ما که مناسبت آن چیست، سرانجام گفت که ‏آن شب تولد دخترش است، و زود رویش را برگرداند تا اشکی را که در چشمانش جمع شده‌بود، نبینیم.‏

هرمز ایراجی نخستین کسی بود که توانست در آغاز سال 1985 (زمستان 1363) از راهی که به برکت سر ‏نترس و جسارت و جانفشانی‌ها و گرسنگی کشیدن‌های حسن تشکری (اشکان) برای ‏خروج از شوروی باز شد، از آن "بهشت" بگریزد و به آلمان برود، و به محض آن‌که پایش به آن‌سوی مرز رسید، غیابی از حزب اخراجش کردند. یکی از نخستین کارهایی که او کرد، ارسال یک ‏بسته پوشک بچه‌ی نایلونی (که در شوروی هنوز اختراع نشده‌بود) برای دختر یک ساله‌ی من بود، و سپس ‏ارسال روزنامه‌های "کیهان هوایی" برای ما، ماهی‌های بیرون‌افتاده از آب ِ اخبار میهن، و البته دعوت‌نامه‌ای از ‏برلین که ما نیز توانستیم به کمک آن چندی بعد از آن "بهشت" خارج شویم.‏

دیدار بعدی ما با هرمز سه سال بعد در شهر آلمانی اولدنبورگ بود. او توانسته‌بود همسر و فرزندانش را از ایران ‏خارج کند و پیش خود بیاورد. این‌جا دیگر نیازی نداشت جوشکاری کند و در ساعات فراغت در خانه نجاری و ‏خیاطی می‌کرد. همه‌ی کمدها و مبلمان خانه را به دست خود ساخته‌بود، پرده‌ها را، و نیز کت و ‏دامنی برای همسرش توران‌خانم دوخته‌بود. آرامشی یافته‌بود. دختر و پسرش در جامعه‌ی آلمان جا می‌افتادند و خوب پیش می‌رفتند، و او ‏شاد و امیدوار بود.‏

‏***‏
سال‌ها پس از آن داشتم برای دوستی که در صنعت و پزشکی اطلاعات ژرفی دارد از حال و روزمان در شوروی ‏سابق می‌گفتم، و از جمله از کار هرمز. دوستم حرفم را برید و گفت: این دوستت که این نوع جوشکاری را ‏انجام می‌داد، سرطان نگرفت؟

خشکم زد. اشک به چشمانم هجوم آورد. زبانم بند آمد. همه‌ی نیرویم را صرف آن می‌کردم که از ریزش دانه‌های ‏اشک جلوگیری کنم، و نمی‌دانستم چه بگویم. او حال مرا دریافت، و ادامه داد:‏

‏- آخر می‌دانی، بخارهای حاصل از این نوع جوشکاری با دو فلز متفاوت سال‌های طولانی‌ست که به عنوان یکی ‏از قطعی‌ترین عوامل ایجاد سرطان شناسایی شده. عجیب است که در شوروی هنوز از این روش استفاده ‏می‌کردند.‏

من اما دیگر آن‌جا نبودم و به آخرین گفت‌وگویم با هرمز فکر می‌کردم: تابستان 1995 (1374) شنیده‌بودم که برای ‏سرطان کلیه در بیمارستان هانوفر بستری‌ست. تلفن زده‌بودم و می‌گفتم:‏

‏- باه! آقارو! مثل ماست افتاده‌ای روی تخت که چی؟ بلند شو! این ادا و اطوارها به تو نمی‌آد! یالا، بجنب! د پاشو!‏

هرمز اما دیگر آن هرمزی نبود که می‌شناختم. بی‌حال و بی‌رمق شوخی‌هایم را بی‌پاسخ گذاشت، و دریافتم که ‏دیگر هیچ جای شوخی نیست. هرمز ایرجی ماهی پس از آن از میان ما رفت و من هنوز با یادآوری بی‌تابی‌های ‏همسر دلبند او در صحبت تلفنی پس از درگذشت هرمز، دلم به درد می‌آید.‏

‏***‏
دکتر خاکزار می‌نویسد: «ایرجی انسانی آرمان‌گرا بود که دریغا زود از میان ما رفت. بسیار پسندیده است که ‏انسان‌هایی را که برای بهروزی میهن‌مان از هیچ کاری دریغ نکردند، به نیکی یاد کنیم».‏

پانزده سال و چند ماه از درگذشت هرمز ایرجی می‌گذرد. یادش گرامی باد.‏

‏----------------------------------‏
‏پی‌نوشت:
* کیانوری می‌گوید: « در جریان بازجویی یک بار عکسی به من نشان دادند. در این عکس رحمان هاتفی در حال ‏سوار شدن یا پیاده شدن از در جلوی یک اتوموبیل بود. راننده اتوموبیل در جلو و سه سرنشین در عقب نشسته ‏بودند. این یعنی یک گروه کامل. دوستان ما ناشیگری کردند و همه‌شان لو رفتند و سازمان مخفی، تا نفر آخر، ‏کشف شد.» [خاطرات نورالدین کیانوری، مؤسسه تحقیقاتی و انتشاراتی دیدگاه، انتشارات اطلاعات، تهران، ‏چاپ اول 1371، ص 556]‏

با سپاس از خواننده‌ی گرامی "مهدی ع." که این منبع را یادآوری کردند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 January 2011

باز می‌کُشند

درست یک سال پیش زیر همین عنوان از اعدام‌ها و کشتار در جمهوری اسلامی کوتاه نوشتم. در یک سال ‏گذشته ماشین جهنمی کشتار جمهوری اسلامی نزدیک به 200 نفر دیگر را اعدام کرده‌است و دوشادوش چین ‏رکورددار مجازات اعدام در جهان است. من با مجازات اعدام به هر شکل و بهانه‌ای و برای هر جرمی مخالفم. ‏دولتی که اعدام می‌کند، به هر دلیلی، انسانی را می‌کشد؛ و کسی یا دولتی که انسانی را می‌کشد، جز قاتل ‏صفت دیگری بر او نمی‌توان نهاد. در آرزوی روزی هستم که دولت‌ها و ملت‌ها حتی خطاکارترین فرزندان خود را ‏نیز دوست بدارند و به‌جای کشتن‌شان، کمک‌شان کنند. اما اعدام و کشتن کسی به دلیل فعالیت سیاسی خود ‏مقوله‌ای دیگر و جنایتی بزرگ است. در میان این 200 نفر بسیاری تنها "جرم"‌شان شرکت یا دیده‌شدن در ‏تظاهرات روزهای بعد از تقلب بزرگ خرداد 1388 بوده‌است. و کشتار هم‌چنان ادامه دارد.‏

ننگ و نفرین ابدی تاریخ نثار جلادان باد.‏
‏(واپسین اعدام در سوئد، بیش از 100 سال پیش صورت گرفت)‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

23 January 2011

از سرسانسورچی تا "الگوی آزادگی"‏

نوشته‌ام با همین عنوان در سایت "ایران امروز" منتشر شده‌است. آن را در این نشانی نیز می‌یابید.‏

مجله‌ی "نگاه نو" که در داخل منتشر می‌شود، عنایت‌الله رضا را "الگوی آزادگی" نامیده‌است.‏

نیز بخوانید: «حکایت آن که اهل این کار نبود».

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 January 2011

بدرود یکی از بهترین بازیگران سوئد

Ajö Per Oscarsson, en av mina absolut största favoriter!‎

Jag vet inte varför folk har sett ett samband mellan bästa konstnärskap och djävulen, eller varifrån ‎uttrycket ”djävulskt bra” kommer. I min ungdom läste jag att det fanns folk som kunde svära att de ‎hade sett självaste djävulen stå på scenen bredvid Niccolo Paganini och hålla i hans händer medan ‎han spelade violin: Han var ju så ”djävulskt bra” i att spela violin så att en och annan svaghjärtad dam ‎kunde svimma av av att höra hans lek med stråkar.

I brist på förmågan att beskriva din storhet i skådespeleri, Per Oscarsson, hittar jag inget bättre sätt: ‎Jag erkänner att har tänkt i samma banor och har fått för mig att ha sett något ”djävulskt” i din blick, ‎och nästan alltid har tänkt på att djävulen måste ha varit närvarande där någonstans på scenen eller ‎bakom kulisserna när du spelade: Du var ju så ”djävulskt bra”. Synd. Synd att sådana konstnärer som ‎du måste gå bort. Och jag förstår bara inte varför just du, och en annan av mina älskade favoriter, ‎Monica Zetterlund, måste brinna i lågor? Varför?‎

Det känns ett stort tomrum efter sådana som du, Monica, och Pete Postlethwaite som gick bort några ‎dagar efter dig. Men…, men ha det bara bra ni! ‎‏(متن فارسی در ادامه)‏

بدرود یکی از بهترین بازیگران سوئدی مورد علاقه‌ی من، پر اسکارشون (این پر مانند پر پرنده، منتها با زبری دو بار ‏طولانی‌تر تلفظ می‌شود). کلبه‌ی چوبی او، 83 ساله، و همسر 67 ساله‌اش یک شب مانده به سال نو در ‏شعله‌های آتش سوخت و سرانجام به‌تازگی اعلام شد که خاکسترهای یافت شده متعلق به پر اسکارشون و ‏همسر اوست. خبر را این‌جا بخوانید (به انگلیسی).‏

پر اسکارشون در فیلم‌های سه‌گانه‌ی هزاره ‏Millennium‏ (یا The girl who played with fire) نقش قیم سالاندر را بازی می‌کند و در خانه‌‌ی ‏سالمندان زندگی می‌کند. ببینید این سه‌گانه را!‏

نمی‌دانم چرا و چه‌گونه و از کجا مردم ارتباطی میان هنرنمایی استادانه و جناب شیطان دیده‌اند. گاه پیش می‌آید ‏که سوئدی‌های غیرمذهبی خوبی ِ یک اجرا یا اثر هنری را با صفت شیطانی بودن توصیف می‌کنند: "به‌طرزی ‏شیطانی خوب بود". در نوجوانی خوانده‌بودم که نیکولو پاگانی‌نی ویولونیست اعجوبه‌ی ایتالیایی آن‌چنان خوب ‏می‌نواخت که کسانی ادعا می‌کردند که به چشم خود دیده‌اند که شخص شیطان روی صحنه کنار او ایستاده و ‏دستش را هنگام کشیدن آرشه گرفته‌است: او آن‌چنان "به‌طرزی شیطانی خوب" می‌نواخت که برخی خانم‌های ‏نازک‌دل با شنیدن بازی او با تارهای ویولون غش می‌کردند.‏

ناتوان از توصیف عظمت بازیگری پر اسکارشون راهی نمی‌یابم جز آن‌که اعتراف کنم که بارها هنگام تماشای ‏نقش‌آفرینی‌های او جرقه‌ای شیطانی در نگاهش دیده‌ام و اغلب خیال کرده‌ام که هنگام نقش‌آفرینی او شیطان ‏باید جایی همان حوالی روی صحنه یا پشت پرده حضور داشته‌باشد: او این قدر "شیطانی خوب" بازی می‌کرد. ‏دریغ و درد. دریغ و درد که هنرمندانی چون او باید از میان ما بروند. و من در شگفتم که چرا، چرا درست پر ‏اسکارشون، و هنرمند سوئدی دوست‌داشتنی دیگرم مونیکا سترلوند (آری، هم‌نام با عشق من بل‌لوچی!) باید در ‏شعله‌های آتش جان بسپارند؟ چرا؟

یاد پر اسکارشون گرامی باد.‏

اما چه باک که هنوز یک بازیگر "شیطانی" دیگر در میان نقش‌آفرینان سوئدی برایم مانده‌است: ماکس فون سیدو ‏Max von Sydow، که هنگام بازی در فیلم "هامسون" فقط نقش یک جلد را برای شیطان بازی می‌کند: این ‏قدر "شیطانی" خوب بازی می‌کند. امیدوارم که پیش از آن‌که او نیز در آتش کلبه‌ای بسوزد، برای گرفتن جایزه‌ای ‏بزرگ، درباره‌اش بنویسم. او در فیلم‌های بی‌شماری و از جمله در فیلم‌های جیمزباندی بازی کرده‌است، و هنوز در 82 سالگی بازی می‌کند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 January 2011

بدرود "بهترین بازیگر جهان"‏

Ajö Pete Postlethwaite ”världens bästa skådespelare” (enligt Steven Spielberg, här). Jag kunde inte ‎hålla emot att darra i hela kroppen medan jag såg dig i filmen ”I faderns namn”. Tillvaron av sådana som du ger färg och mening till livet. Tack för att du fanns! Vila i frid!‎

بدرود پیت پاسلت‌ویت، "بهترین بازیگر جهان" (به گفته‌ی استیون اسپیلبرگ). در طول تماشای بازیگری تو در ‏فیلم "به‌نام پدر" نتوانستم سراپای پیکرم را از لرزیدن باز دارم. در نوشته‌ای با عنوان "وطن کجاست" از تو نام ‏برده‌ام. وجود کسانی چون تو به زندگی رنگ و معنی می‌بخشد. سپاس از این که بودی.‏ یادت گرامی‌باد.‏

پیت پاسلت‌ویت هنرپیشه‌ی بریتانیایی روز 3 ژانویه پس‌از سال‌ها مبارزه با سرطان در 64 سالگی درگذشت. او ‏به عنوان بهترین مرد بازیگر نقش دوم در فیلم "به‌نام پدر" نامزد دریافت جایزه‌ی اسکار بود. هنگام بازی در ‏‏"ژوراسیک پارک" بود که اسپیلبرگ او را "بهترین بازیگر جهان" نامید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 January 2011

برشکن هر سد، اگر خواهی آزادی

از روزی که چیزی در سوگ زنده‌یاد دکتر مرتضی انواری نوشتم، در آن از غلامعلی حداد عادل نام بردم، و به ‏نوشته‌ی دیگرم لینک دادم که در آن از استراتژی امریکایی ایجاد "کمربند سبز اسلامی" متشکل از افغانستان و ‏ایران و ترکیه در جنوب اتحاد شوروی پیشین سخن گفته‌ام، و این که حداد عادل، و سید حسین نصر در مقام ‏‏"نیابت تولیت عظما"ی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) و رئیس دفتر شهبانو فرح، سال‌ها پیش از انقلاب از ‏عوامل اسلامی‌کردن دانشگاه بودند، وبلاگم را در ایران سد کرده‌اند و خوانندگان پر مهرم در داخل پیوسته ای‌میل ‏می‌فرستند که نمی‌توانند نوشته‌هایم را بخوانند.‏

پیداست که انگشت روی نقطه‌ی حساسی گذاشتم. امیدوارم روزی چشممان به اسناد "کمربند سبز" هم ‏روشن شود.‏ درباره‌ی آن تئوری، از جمله در این نشانی بخوانید، یا ‏islamic green belt soviet‏ را با گوگل بجوئید.‏

دوست خواننده! اگر توانسته‌اید با این و آن سدشکن به این‌جا برسید، و اگر هنوز به نوشته‌های من علاقه دارید، ‏گویا بهترین راه این است که در ستون سمت راست با کلیک کردن روی ‏Subscirbe in a reader‏ دریافت ‏نوشته‌هایم را از یکی از راه‌های پیشنهادشده در آن‌جا مشترک شوید. در ضمن یک جایی خواندم که اگر در انتهای نشانی سدشده‌ای پنج علامت ‏‎/?://‎‏ ‏را وارد کنید، گویا از سد می‌گذرید، یعنی در سطر نشانی، آن بالای بالای بالا، بنویسید ‏shivaf.blogspot.com/?://‎‏. وگرنه می‌ماند تلاش برای برشکستن هر سد، برای رسیدن به آزادی، آن‌گونه که ‏زنده‌یاد احسان طبری سرود.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 December 2010

چرا در فیس‌بوک نیستم

دوستان و آشنایان و خوانندگان پر مهرم اغلب می‌پرسند که چرا در فیس‌بوک نیستم. یک موقعی باید بنشینم و ‏مقاله‌ی مفصلی در باره‌ی این موضوع بنویسم، به سبک "آن‌چه یک فعال سیاسی – اجتماعی باید بداند"، و ‏دنباله‌های آن: 1، 2، 3، 4. اکنون اما می‌کوشم فشرده توضیح دهم.‏

زمانی جرج اورول با نوشتن "قلعه‌ی حیوانات" و "1984" تصویری سیاه از جوامع خیالی کمونیستی نقاشی کرد و ‏جهان غرب را در وحشت از جامعه‌ای غرق کرد که در آن چشم‌ها و وسایلی همیشه و همه‌جا شهروندان را ‏می‌پایند و حتی خیال‌ها و رؤیاهایشان را می‌خوانند. پیش‌بینی اورول درست در آمد: "1984" هم‌اکنون ‏این‌جاست، اما نه در جامعه‌ی کمونیستی. سرمایه‌داری غرب توانست همان وحشت را به سرگرمی تبدیل کند و ‏کاری کند که شهروندان با رضایت خود، با کمال میل، داوطلبانه، و خوش و خندان خود را و همه‌ی کارها و دانسته‌ها و ‏شبکه‌ی دوستان و نوشته‌ها و کتاب‌هایی که دوست دارند و عکس‌ها و همه چیز و همه چیز خود را هر لحظه در ‏برابر دید همگان بگذارند. اکنون "برادر بزرگ" در همه جا حضور دارد و همه‌ی شهروندان را می‌بیند و می‌پاید، و ‏گویی همه راضی‌اند و آن روشنفکرانی نیز که به جامعه‌ی خیالی "1984" اعتراض داشتند، ناپدید شده‌اند.‏ مفهومی به‌نام "حریم شخصی" کم‌رنگ‌تر و کم‌رنگ‌تر می‌شود.‏

برای من فیس‌بوک یکی از ابزارهای ایجاد جامعه‌ی "1984" است و میل ندارم همه‌ی اطلاعات مربوط به خودم و شبکه‌ی دوستان و ‏آشنایان و خوانندگانم را دودستی و به رایگان در اختیار انواع جانورانی که در گوشه و کنار جهان پشت کامپیوتر ‏نشسته‌اند، بگذارم. همین‌قدر که در این وبلاگ "اعترافات‌نویسی" می‌کنم، وجدانم در عذاب است. می‌دانم که ‏می‌توان دسترسی به اطلاعات و شبکه‌ی دوستان را در فیس‌بوک محدود کرد، اما فیس‌بوک بدون "دوست‌بازی" ‏معنی ندارد و اگر من شبکه‌ی "دوستانم" را بپوشانم و یکی از "دوستانم" شبکه‌اش را باز بگذارد که من در آن ‏دیده می‌شوم، پنهان‌کاری من بی‌اثر می‌شود. و تازه، گردانندگان فیس‌بوک و متخصصان اطلاعاتی در کشورهای ‏گوناگون به‌سادگی به اطلاعات پنهان‌کرده‌ی اعضای فیس‌بوک هم دسترسی دارند.‏

چند هفته پیش مردی خود را در شلوغی خیابانی در استکهلم منفجر کرد. تصویر زیر نشان‌دهنده‌ی شبکه‌ی ‏‏"دوستان" این مرد در فیس‌بوک است که پلیس امنیتی سوئد توانسته ترسیم کند.‏

چندی پیش به شکل ناشناس در فیس‌بوک می‌گشتم و کنجکاوی می‌کردم، و دیدم چه‌گونه به‌سادگی می‌توان ‏مشابه تصویر بالا را برای این و آن سازمان سیاسی ایرانی و شبکه‌ی فعالان و دوستان و هوادارن آن‌ها نیز ‏ترسیم کرد.

می‌گویند کسی که ریگی به کفش ندارد، نباید از علنی بودن بترسد. می‌گویند سانسور کار ‏دستگاه‌های دولتی‌ست و شهروندان نباید به دستگاه‌های دولتی کمک کنند و خود را سانسور و پنهان کنند. من ‏خیال ندارم روزی خود را منفجر کنم. ریگی هم به کفشم نیست. از حریم شخصی سخن می‌گویم، و ‏برای "دوستانی" که قرار است در فیس‌بوک ‏شبکه‌ای بر گرد من تشکیل دهند، احساس مسئولیت می‌کنم، زیرا سوابقی دارم، کارهایی می‌کنم، و چیزهایی ‏می‌نویسم که می‌تواند برای آن "دوستان" که در ایران هستند و یا به ایران رفت‌وآمد می‌کنند، به دلیل "دوست" ‏بودن با من در فیس‌بوک، مایه‌ی دردسر شود. یا دست‌کم همان "دوست" بودنشان با من، برای کسانی که ‏نباید، فاش کند چه تیپ انسانی با چه افکار و عقایدی هستند. دشمن در کمین نشسته‌است. هشیار باید بود.

منبع تصویر: روزنامه‌ی سوئدی ‏Dagens Nyheter، شانزده دسامبر 2010.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 December 2010

شاملو 85‏

به‌گمانم بهار 1352 بود که روزی در بوفه‌ی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) نشسته بودم، بیست‌ساله، در ‏انتظار آن که یکی از "آزاده"های زندگانیم از آن‌جا بگذرد، تماشایش کنم، آه‌های سوزناک بکشم، و به محض آن‌که ‏نگاهم کرد، نگاهم را بدزدم، که یعنی: کی؟ من؟ من که نگاهت نمی‌کردم! – که یکی از دانشجویانی که ‏می‌دانست من کلید گنجینه‌ی موسیقی اتاق شماره 3 ساختمان مجتهدی (ابن سینا) را دارم، آن‌جا پیدایم کرد و ‏گفت که همین لحظه احمد شاملو در کلاس "مطالعه‌ی آزمایشگاهی زبان فارسی" از یک قطعه موسیقی سخن ‏گفته و مایل است که دانشجویان کلاس آن را بشنوند، اما چون نمی‌دانسته که چنین امکانی در همان اتاق وجود ‏دارد، پیش‌بینی آن را نکرده، کسی از حاضران یادآوری کرده که می‌توان آن اثر را همان‌جا شنید، و اکنون همه ‏منتظراند تا من بروم و آن قطعه را پخش کنم!

تازه همین چند ماه پیش از آن در زندان با نام احمد شاملو آشنا شده‌بودم، و هنوز چیز زیادی در باره‌ی او ‏نمی‌دانستم.‏

رفتم. شاملو با موهای انبوه نقره‌ای پای تخته و پشت تریبون کلاس نشسته‌بود و شصت – هفتاد نفر دانشجویان ‏کلاس را در جادوی کلام خود اسیر کرده‌بود. دانشجوی همراهم به اشاره به او فهماند که: اینک! کلیددار گنجینه ‏این‌جاست! شاملو پرسید که آیا کنسرتو پیانوی شماره‌ی 4 بیتهوفن را داریم؟ البته که داریم! بخش دوم آن را ‏می‌خواست. عجب! چندان توجهی به این اثر و بخش دوم آن نکرده‌بودم! فقط خوانده‌بودم که آهنگساز بزرگ ‏مجار، فرانتس لیست، آن را "اورفه در حال رام‌کردن حیوانات وحشی" تفسیر کرده‌است.‏

درون اتاقک تنگ، صفحه را یافتم. یکی از بهترین اجراهای آن با پیانوی دانیل بارنبویم را داشتیم. با دقت و احتیاط ‏صفحه را از جلد آن بیرون کشیدم، بی آن‌که انگشت به سطح آن بزنم، روی صفحه‌چرخان گراموفون گذاشتم‌اش، ‏با پاک‌کن ماهوتی مخصوص پاکش کردم، سوزن را با احتیاط به حال آماده‌باش در آغاز بخش دوم آن آویختم، و ‏منتظر ماندم تا شاملو ربط آن را با لحن بیان برای دانشجویانش بگوید، و اشاره کند، تا موسیقی را پخش کنم.‏

شاملو از دانشجویان می‌خواست دقت کنند چه‌گونه در آغاز، ارکستر (نماینده‌ی گله‌ی حیوانات وحشی) چون ‏شیر می‌غرد، و چه‌گونه پیانو، تنها، ضعیف، و مغموم، می‌کوشد ارکستر را رام کند و حرف خود را به گوش شیر ‏غران برساند؛ حالت بیان هر یک از دو طرف چه‌گونه است، این لحن و حالت چه‌گونه به‌تدریج دگرگون می‌شود، و ‏چه‌گونه ارکستر رام می‌شود، و سرانجام در بخش بعدی این دو با هم به پایکوبی شاد و پیروزمندانه در ‏آغوش هم فرو می‌روند. سپس اشاره کرد، و من غول جادوی موسیقی را در کلاس رها کردم. عجب غولی! چه ‏جادویی! این اثر، از آن روز، به برکت تشریح شاملو، یکی از آثار درخشان مورد علاقه‌ی من بوده‌است.‏

شاملو در همان هنگام شعرخوانی‌هایی کرده‌بود که همراه با موسیقی احمد پژمان، اسفندیار منفردزاده، فریدون ‏شهبازیان و دیگران ضبط شده‌بود و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آن‌ها را روی صفحه‌های 33 دور منتشر ‏کرده‌بود. هنوز دستگاه و نوار کاست همه‌گیر نشده‌بود. این صفحه‌ها را برای پخش در حاشیه‌ی کلاس‌های ‏شاملو و برای کلاس "فن بیان" ابوالحسن ونده‌ور (وفا)، مسئول فعالیت‌های فرهنگی و هنری دانشگاه، خریدیم، ‏و از آن‌جا، و با گوش دادن به این صفحه‌ها بود که من با شعر نوی فارسی، شعر شاملو، و شعر نیما آشنا شدم و ‏به هر دوی اینان دل بستم. شعرخوانی شاملو، با آن صدای بم و آن فن بیان، شعرخوانی را به من آموخت و ‏گوش دادن به این صفحه‌ها سرگرمی همه‌روزه‌ی من شد.‏

‏***‏
شاملو با یک ماشین پیکان سرمه‌ای رنگ به دانشگاه می‌آمد. راننده‌اش زنی بود که همان‌جا پشت فرمان ‏می‌نشست تا کلاس شاملو به پایان برسد و او را برگرداند. روزی روی چمن‌های دانشگاه نشسته‌بودیم در ‏فاصله‌ی کوتاهی از ماشین شاملو، که خانم راننده پیاده شد، با اندامی ورزیده، و حرکاتی ورزیده، در موتور ‏ماشین را بالا زد، دریچه‌ی رادیاتور را پیچاند و باز کرد، با رفتاری مردانه رفت و شیلنگ آبی را که برای آبیاری روی ‏چمن‌های آن‌طرف‌تر انداخته‌بودند برداشت و آورد، آب توی رادیاتور ماشین ریخت، با همان حرکات مردانه کار را به ‏پایان رساند، در موتور را بست، و پشت فرمان در انتظار نشست.‏

چنین صحنه‌ای، و انجام چنین کارهایی به دست زنان آن روزگار، از نوادر بود. من و دوستان، شگفت‌زده، با خود ‏می‌اندیشیدیم: این است آیا آیدا، که شاملو این همه شعرهای عاشقانه برایش سروده و مجموعه‌ی "آیدا در ‏آینه" را برایش منتشر کرده، "آینه‌ای برابر آینه"اش گذاشته تا از او ابدیتی بسازد؟ هرگز ندانستیم که او آیا آیدا ‏بود، یا نه، و هیچ نمی‌دانستیم که "[...] شاملو از شاعران کمیابی بود که برای زوجه‌ی قانونی خویش شعر ‏عاشقانه گفته‌اند: قلندری عیال‌دوست که نیمه‌شبان در راه بازگشت از میکده، خریدن نان سنگک و دسته‌ای ‏ریحان آب‌زده را فراموش نمی‌کند. [...] در ادبیات قدمایی ایران محبوب غالب شعرهای عاشقانه موجودی است ‏سردمزاج اما کلیشه‌ای، که گاه حتی نمی‌توان تشخیص داد مذکر است یا مؤنث. [...] شعر عاشقانه‌ی شاملو ‏نه گله و التماس از موضع ضعف، بلکه وصف تجربیاتی عاطفی از معاشرت با انسانی دارای هویت در روزگاری ‏مشخص، و از موضع قدرت بود." (محمد قائد: "مردی که خلاصه‌ی خود بود")‏

‏***‏
شاملو در بهار سال 1994 به سوئد آمد و چند شب شعر برگزار کرد. به یکی از آن‌ها رفتم، که پیش از آغاز، به ‏علت کسالت شاملو و به شکلی غریب لغو شد، و ماهی دیرتر به یک شب شعر دیگرش رفتم. شاملو، همچنان ‏با موهای انبوه که اکنون دیگر نه نقره‌ای، که یک‌دست سپید بود، روی صحنه پشت میزی در میان دسته‌های ‏گل نشسته‌بود، و شعر خواند، زیبا چون همیشه. شبی پر خاطره بود، که اوج آن شعری بود با مصرعی با ‏مخاطب معلوم، که همه بی‌اختیار برایش کف زدند:‏

ابلها مردا
عدوی تو نیستم من
انکار ِ تو اَم.‏

در پایان این سفر، شاملو در گفت‌وگویی تلویزیونی سخنانی درشت و گنده گفت که هیچ با مقام و موقعیت او و ‏ادبیات فارسی تناسبی نداشت و منزلت او را در نگاه من و دوستانم پایین آورد.‏

‏***‏
دیدار بعدی با شاملو، در غیاب او، روز شنبه 5 ژوئن 1999 در روستای لاکسئو ‏Laxö‏ در منطقه‌ی ئه‌ل‌و کارله‌بی ‏Älvkarleby‏ در فاصله‌ی دو ساعتی شمال استکهلم بود. جایزه‌ی انجمن دوستدارن استیگ داگرمان ‏Stig ‎Dagerman، نویسنده‌ی ادبیات کارگری سوئدی را قرار بود به احمد شاملو بدهند. شاملو خود در ایران سخت ‏بیمار بود و نتوانست برای دریافت جایزه بیاید. با مفتون امینی بودیم و جمعی دیگر. بزرگان فرهنگ سوئد: آرنه ‏روت ‏Arne Ruth‏ سردبیر فرهنگی داگنز نی‌هتر، بزرگترین روزنامه‌ی صبح سوئد، کارل گؤران اکروالد ‏Cal-Göran ‎Ekerwald‏ نویسنده‌ی نامدار آشنا با ادبیات فارسی، و دیگران، سخنانی در ستایش شاملو و شخصیت و شعر او ‏گفتند و سرشار از غرورمان کردند. فرج سرکوهی نیز آن‌جا بود. آن‌گاه که ماریا پیا بوئه‌تیوس ‏Maria-Pia Boëthius، ‏نویسنده، روزنامه‌نگار، و روشنفکر دوست‌داشتنی سوئدی در چند قدمی ما در میان جمعیت بر پا خاست و برای ‏شاملو کف زد، اشک بر گونه‌هایم راه گم کرد. فیلم مستند بهمن مقصودلو از زندگی شاملو را نمایش دادند و در ‏دریایی از خاطره غرقمان کردند.‏

دریغا که شاملو خود آن‌جا نبود تا این‌ها را بشنود و ببیند.‏

‏***‏
یکی از زیباترین شعرهای شاملو برای من "عقوبت" است، به‌ویژه آن‌جا که می‌گوید:‏

[...]
با ما گفته‌بودند:
-------------«آن کلام ِ مقدس را
-------------با شما خواهیم آموخت،
-------------لیکن به خاطر ِ آن
-------------عقوبتی جان‌فرسای را
-------------تحمل می‌بایدتان کرد.»

عقوبت ِ جان‌کاه را چندان تاب آوردیم
-----------------------------------------آری
که کلام مقدس ِ‌مان
-----------------------باری
از خاطر
گریخت!
[1349]

مفتون امینی، که شاملو او را "وسواس ِ مهربان ِ شعر" نامیده و شعر "ای‌کاش آب بودم" را تقدیم‌اش کرده، با ‏چاقوی جراحی ماهر به جان "عقوبت" افتاد و تحلیلی کرد که در مجله‌ی "سخن" شماره 24، بهمن 1367 منتشر ‏شد.‏

‏***‏
هنگام قدم‌زدن در پس‌کوچه‌های آن روستای دورافتاده‌ی سوئدی در حاشیه‌ی اهدای جایزه به شاملو، دوست ‏دیرینم "بدری" را که از شب حمله‌ی ساواک به خوابگاه دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) در 17 خرداد 1351 و ‏ماه‌های زندان پس از آن گم‌اش کرده‌بودم، پس از 27 سال، با همسر و سه فرزند در برابر خود یافتم! از شهری ‏کوچک در قلب سوئد برای شرکت در این مراسم آمده‌بودند: شعر، انسان‌ها را به هم می‌رساند.

‏***‏
برای دوستانی که پیوسته اصرار دارند زوجی برای من پیدا کنند، شرط گذاشته‌ام که زنی پیدا کنند که دکان ‏پنچرگیری داشته‌باشد و خود چرخ ماشین باز کند و ببندد، به قرینه‌ی آیدا(؟) و رادیاتور ماشین!‏

‏***‏
سایت رسمی احمد شاملو را این‌جا ببینید، و به‌ویژه به بخش "سالشمار زندگی" او سر بزنید.‏
بخش دوم از کنسرتو پیانوی شماره 4 بیتهوفن را این‌جا بشنوید.‏
چند شعر شاملو را با صدای خودش در این نشانی‌ها بشنوید: 1، 2، 3، و البته این یکی

سایت انجمن دوستداران استیگ داگرمان (و نه داگرمن) این‌جاست، که البته به سوئدی‌ست، و صفحه‌ی احمد ‏شاملو در این سایت نیز، باز به سوئدی، این‌جاست.‏

‏***‏
گرامی‌باد هشتاد و پنجمین زادروز احمد شاملو، امروز، 21 آذر 1389، 12 دسامبر 2010.
‏(عکس اتاق شماره 3 از منوچهر ع.)‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏