31 October 2010

بار دیگر شمس و مولوی

بیش از سه سال پیش، در اوت 2007، در پستی به سوئدی خبر از "سال مولانا" و برگزاری جشنواره مولانا در ‏یکی از مراکز فرهنگی استکهلم دادم. در آن نوشته از مقاله‌ای درباره‌ی مولانا که همان روز در بزرگ‌ترین روزنامه‌ی ‏صبح سوئد منتشر شده‌بود یاد کردم و اشاره‌ای کردم به نوشته‌ی کسانی که می‌گویند شمس که نادختری ‏مولانا کیمیاخاتون را به زنی داشت، در یک حمله‌ی خشم و حسادت آنچنان کیمیاخاتون را کتک زد که او سه روز ‏بعد درگذشت.‏

دو ماه پس از آن، در پاسخ حاشیه‌ای که خواننده‌ی بی‌نامی بر این پست نوشته‌بود، توضیح بیشتری در این مورد ‏دادم و منابعی را که این ادعا را به میان کشیده‌اند، معرفی کردم: "پله پله تا ملاقات خدا" نوشته‌ی عبدالحسین ‏زرین‌کوب، شرح حال مولانا به قلم فروزانفر، و نیز داستانواره‌ی "کیمیاخاتون" نوشته‌ی سعیده قدس.‏

در حاشیه‌ی پست اخیر بحث‌های جالب و مفیدی صورت گرفت. اما سه سال پس از آن، در ماه اوت امسال، ‏طوفان بسیار بزرگی از بحث پیرامون محتوای آن نوشته در میان دوستان من و به شکل ای‌میل‌هایی به سوئدی ‏برخاست و باد و باران‌های آن طوفان هنوز دامن برخی از دوستان را رها نکرده‌است.‏

همه‌ی این‌ها را گفتم، تا برسم به این‌جا که امروز در وبلاگ خوابگرد خواندم که "ابتدانامه"‌ی سلطان ولد پسر ‏بزرگ مولانا به‌تازگی با تصحیح و تنقیح‎ ‎محمدعلی موحد و علی‌رضا حیدری‎ ‎منتشر شده‌است. "ابتدانامه از دو ‏نظر بسیار مهم است، یکی از جنبه‌ی تاریخی‎ ‎که قدیم‌ترین گزارش دست اول را از ماجرای شمس و مولانا در ‏اختیار ما‎ ‎می‌گذارد و دوم از جنبه‌ی تعلیمی که آن را باید به منزله‌ی ذیلی بر مثنوی‎ ‎دانست‎.‎‏"‏

این انتشار تازه‌ی "ابتدانامه" را باید به فال نیک گرفت، و شاید بازخوانی این کتاب روشنایی تازه‌ای به "پرونده‌ی ‏بایگانی‌شده" (‏Cold Case‏) مرگ ناگهانی کیمیاخاتون بیافکند، یا شاید هم نه: کسانی می‌گویند که سلطان ولد ‏نمی‌خواست اسرار روابط مولانا و شمس را فاش کند. چه می‌دانم!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 October 2010

باز هم مرد لیزری؟

در هفته‌های اخیر کس یا کسانی در تاریکی یا از پشت به‌سوی مردم شهر مالمو در سوئد تیر انداخته‌اند و ‏تعدادی را کشته و زخمی کرده‌اند. پلیس به‌تازگی فاش کرد که همه‌ی کسانی که هدف تیراندازی‌ها ‏بوده‌اند، خارجی‌تباراند و در بسیاری از این تیراندازی‌ها که از بیش از یک سال پیش آغاز شده، از یک اسلحه ‏استفاده شده‌است. خبرها و گزارش‌ها از شهر مالمو فضایی تیره و تار و مردمانی خشمگین و ترسیده تصویر ‏می‌کند. این وضع به‌ناگزیر همه را به‌یاد سال‌های 1991 و 92 و "مرد لیزری" می‌اندازد.‏

یون آئوسونیوس ‏John Ausonius‏ در آن سال‌ها در استکهلم و اوپسالا به‌سوی یازده خارجی‌تبار تیراندازی کرد، ‏چند تن از آنان را به‌شدت زخمی و برای همیشه معلول کرد، و یک ایرانی به‌نام جمشید رنجبر را کشت. او در ‏آغاز تفنگی با نشانه‌روی لیزری داشت و قربانیانش پیش از تیر خوردن دایره‌ای با نور سرخ روی تن خود ‏می‌دیدند و از همین رو نام "مرد لیزری" به او داده‌شد.

ماه نوامبر 1991، آن‌گاه که جمشید رنجبر کشته‌شد، سرد و تاریک بود. اندوه و دلهره نیز دل‌ها را تاریک می‌کرد. ‏حتی شمع افروختن در محل تیر خوردن جمشید بیرون خوابگاه دانشجویی، یا تظاهرات و راهپیمایی با مشعل نیز ‏روشنایی و گرمایی بر دل‌ها نمی‌تابانید. لب‌ها همه دوخته بود و پرسش‌هایی پیوسته در سرها می‌چرخید: آخر ‏چرا؟ این "مرد لیزری" چه می‌خواهد؟ چرا می‌خواهد خارجیان را بکشد؟

اعتراض‌ها شد. بلندپایگان دولت و جامعه‌ی سوئد بیانیه‌ها دادند، از خارجی‌تباران پشتیبانی کردند، در تظاهرات ‏شرکت کردند. مدیر عامل اتوموبیل‌سازی وولوو گفت که بدون خارجی‌تباران کارخانه‌ی او می‌خوابد، و رانندگان ‏خارجی‌تبار اتوبوس‌های شهری و مترو با یک اعتصاب پنج دقیقه‌ای در ظهر روزی نشان دادند که بدون آنان جامعه ‏از حرکت می‌ایستد. امیر حیدری که به هزاران ایرانی کمک کرده‌بود تا به سوئد مهاجرت کنند (و اکنون به همین ‏علت در زندان به‌سر می‌برد) اعلام کرد که می‌خواهد یک کشتی کرایه کند و همه‌ی ایرانیان را از سوئد ببرد و ‏نام‌نویسی از داوطلبان ترک سوئد را آغاز کرد. کسی دیگر همه‌ی خارجیان را فراخواند تا در روز و ساعت معینی ‏هر جا که هستند یک ساعت دست از کار بکشند، و بسیاری از این فراخوان پشتیبانی کردند.‏

من اما با چنین اعتصابی موافق نبودم. در آن روز و ساعت رئیسم به اتاقم آمد و آرام و همدردانه پرسید: تو ‏اعتصاب نمی‌کنی؟ گفتم: نه! در عوض دو بار شدیدتر کار می‌کنم تا نشان دهم که کار من تأثیر دارد. ‏سپاسگزارانه و حق‌شناسانه گفت: آفرین! این هم خود راهی‌ست برای نشان دادن مفید بودن - به شکل مثبت.

همکاران، این سوئدی‌های ساکت و خجالتی، بر گردم می‌چرخیدند، هوا را به درون سینه می‌کشیدند تا دهان ‏بگشایند و جمله‌ای از همدردی بگویند، اما دهانشان باز نمی‌شد. با این همه همین رفتارشان کافی بود تا دریابم ‏که آنان با مرد لیزری موافق نیستند، و همین دلداریم می‌داد. مرد لیزری اما همچنان در تاریکی‌ها قربانیان ‏خود را شکار می‌کرد. فضای بسیار بدی بود. خنده از لب‌ها گریخته‌بود؛ گرما از دل‌ها رفته‌بود: چه کنیم؟ رانده از ‏میهن خود، گریخته از شوروی، آیا سوئد را هم ترک کنیم؟ به کجا برویم؟ آیا خود را در خانه زندانی کنیم؟ تا کی؟‏

آئوسونیوس سرانجام در ماه ژوئن 1992 به دام افتاد و به حبس ابد محکوم شد. یک فیلم مستند، و یک سریال ‏تلویزیونی ارزشمند نیز روی این داستان ساخته‌اند (‏Lasermannen‏ را در ‏www.imdb.com‏ بجوئید). باشد که مرد ‏لیزری بی لیزر مالمو را نیز هر چه زودتر به دام اندازند. همین دیروز ده تیراندازی در مالمو به پلیس گزارش شده، ‏اما پلیس تنها یک مورد را تأیید کرده است: به‌سوی دکان خیاطی و آرایشگاه ناصر یزدان‌پناه تیراندازی شد، ناصر ‏که ساعتی پیش در تظاهرات اعتراض به خارجی‌ستیزی شرکت کرده‌بود، بیرون آمد، مردی به او حمله کرد، ‏زخمیش کرد و سپس با دوچرخه گریخت (منبع خبر). آئوسونیوس نیز برای تأمین باخت‌های خود در قمار به بانک‌ها دستبرد ‏می‌زد و سپس با دوچرخه می‌گریخت.‏

دلم با شما خارجی‌تباران مالموست.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 October 2010

گسترش نژادپرستی

نوشته‌ای از اسلاووی ژیژک Slavoj Žižek فیلسوف اسلوونی به فارسی برگرداندم درباره‌ی گسترش نژادپرستی در اروپا. آن را ‏در این یا این نشانی می‌یابید. پارسال نیز نوشته‌ای از او درباره‌ی جنبش نوین مردم ایران برگرداندم که در این و ‏این نشانی موجود است.‏

می‌شنوم که گاه نام ژیژک را بر وزن میخک می‌خوانند، که غلط است. آن را بر وزن پیچش، یعنی به کسر ژ دوم ‏باید خواند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 October 2010

Viva Peru!

نویسنده‌ی پرویی ماریو بارگاس یوسا ‏Mario Vargas Llosa‏ برای "تشریح ‏ساختار قدرت و تصاویر دقیق از ایستادگی، شورش، و ناکامی فرد"، جایزه‌ی نوبل ادبیات امسال را برد، تنی چند از کارشناسان سوئدی می‌گویند ‏که دیر بود دادن این جایزه به او و سال‌ها پیش که او مطرح‌تر بود می‌بایست جایزه را به او می‌دادند. بسیاری ‏دیگر از این انتخاب شادمان‌اند. یک ناشر بزرگ سوئدی می‌گوید که بر خلاف آن‌چه اغلب گمان می‌رود، بارگاس ‏یوسا "چپ" نیست و یک لیبرال مدرن است. او خود را در چارچوب مسائل سیاسی زندانی نمی‌کند، هر چند که ‏در سال 1990 خود را نامزد ریاست جمهوری پرو کرد (و به جایی نرسید).‏

نوشته‌های بسیاری از او به فارسی ترجمه شده‌است. برای اطلاعات بیشتر به سایت کتابخانه‌ی ملی ایران ‏رجوع کنید. البته آن‌جا او را "وارگاس یوسا" می‌نامند.‏ بارگاس یوسای هفتادوچهار ساله در نیویورک بود که این خبر را به او دادند و صبح زود داشت خود را برای تدریس در دانشگاه آماده ‏می‌کرد. او از شنیدن خبر بسیار بسیار شادمان و متأثر شد.‏

مبارک‌اش باد!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 October 2010

نوبل امسال را چه کسی می‌برد؟

از فردا، دوشنبه، برندگان جایزه‌ی نوبل به ترتیب در رشته‌های پزشکی، فیزیک، و شیمی، معرفی می‌شوند. روز پنجشنبه نیز ‏نوبت به معرفی برنده‌ی نوبل ادبیات می‌رسد.‏

بازار شرط‌بندی‌ها طبق معمول داغ است و پیش‌گویان نیز برای خود بازارگرمی می‌کنند. نام شاعر بزرگ سوئدی ‏توماس ترانس‌ترومر ‏Tomas Tranströmer‏ سال‌های سال است که در این شرط‌بندی‌ها و پیش‌گویی‌ها پیوسته ‏تکرار می‌شود. امسال اگر روی نام این شاعر شرط‌بندی کنید، و اگر او برنده شود، بنگاه‌های شرط‌بندی شش برابر داو را به شما ‏می‌دهند. اما نام شاعر سوری، آدونیس، و نویسندگان امریکایی فیلیپ راث، تاماس پینچون، جویس کارول ‏اوئه‌یتس، کورمک مک‌کارتی، و جان آشبری داغ‌تر است.‏

تا ببینیم!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 September 2010

برای دوست

به‌تازگی میهمان دوستی ارجمند بودم و طبق معمول صحبت از موسیقی بود. از یافته‌ها و شنیده‌های تازه می‌گفتیم. از ‏آهنگساز سوئدی آلان پترشون (که همین هفته‌ی گذشته نودونهمین زادروزاش بود) برایش گفتم و او خواست که ‏بار دیگر از آن مرد "باغچه‌ی خاکبازی استکهلم" بگویم که "جائی را که وجدان خفته‌اش می‌باید در آن باشد ‏می‌خاراند و در دل می‌گوید «شپش لعنتی!»". این‌جاست آن نوشته‌ی من درباره‌ی سنفونی هفتم آلان پترشون. ‏به این دوستم قول داده‌ام که در آینده درباره آلفرد شنیتکه ‏Alfred Schnittke‏ و آروو پرت ‏Arvo Pärt‏ نیز بنویسم.‏

Jag var gäst hos en god vän häromveckan och vi pratade om musik som vanligt och om vad vi hade ‎hört och lyssnat till nyligen. Jag nämnde Allan Pettersson (som skulle fylla 99 förra veckan förresten) ‎och gode vännen önskade att jag skulle aktualisera ”mannen i Stockholms Stads sandlåda som kliar ‎sig där samvetet förmodas sitta och säger ’Djävla löss!’” Det var här jag skrev en gång om Allan ‎Petterssons sjunde symfoni. Jag har lovat gode vännen att i framtiden skriva om Alfred Schnittke och ‎Arvo Pärt också.‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 September 2010

از جهان خاکستری - 46

شب نخست پس از فرار از پادگان، نهم دی‌ماه 1357، در تهران محمود و همسرش اورانوس چون همیشه مرا با ‏آغوش باز پذیرفتند. آنان برایم تعریف کردند که دوستمانمان حسین و مرتضی هر یک طبقه‌ای از یک خانه را در ‏همان نزدیکی خریده‌اند، و حسین خانه‌اش را در اختیار رضی گذاشته که مجرد است، و من شاید بتوانم با رضی ‏هم‌خانه شوم.‏

فردا حسین نیز مرا با آغوش باز پذیرفت، و کلید خانه‌اش را برای هم‌خانگی با رضی در اختیارم گذاشت. رضی، ‏دوست دیرین سال‌های دانشگاه، که با هم کوه‌ها و جنگل‌ها پیموده‌بودیم، در چادرها و مسجدهای روستایی در ‏کنار هم بر زمین خفته‌بودیم، نیز البته آغوش به رویم گشود. این‌جا آپارتمان کوچک و راحتی بود با همه‌ی ‏امکانات، واقع در قلب حوادث تهران: چیزی در حدود دویست متر دورتر از دروازه‌ی اصلی دانشگاه تهران، در خیابان ‏مشتاق (شهدای ژاندارمری)، چند گام دورتر از تقاطع خیابان فخر رازی. این‌جا مرکز تجمع و پاتوق دوستان دور و نزدیک و قدیم و جدید ‏بود. از بحث‌های روبه‌روی دانشگاه، از خرید کتاب، از تظاهرات که خسته می‌شدند، از تیراندازی‌ها که ‏می‌گریختند، با همدیگر که کار داشتند، به این‌جا می‌آمدند. چای می‌خوردند، بحث می‌کردند، خوراک می‌خریدند ‏و می‌آوردند. گاه پیش می‌آمد که بیست نفر و بیشتر در اتاق پذیرایی خانه من و رضی، که مبلمانی هم نداشت، ‏روی موکت کف اتاق می‌نشستند و بحث و جدل می‌کردند.‏

این خانه در طبقه‌ی سوم ساختمان بود و سیمین و مرتضی طبقه‌ی چهارم را داشتند. اما "خانه یکی" بودیم: ‏درهای این دو طبقه به روی هم باز بود. می‌رفتیم و می‌آمدیم و دوستان و مهمانانمان می‌رفتند و می‌آمدند. ‏سیمین و مرتضی اگر خوراکی پخته‌بودند، و همیشه آنان بودند که چیزی پخته بودند، با پاشنه‌ی پا به کف اتاق‌شان، که سقف ما بود، می‌کوبیدند، یعنی که غذا حاضر است، و می‌رفتیم و می‌خوردیم؛ و صبح‌ها که من ‏می‌رفتم و نان بربری تازه برای صبحانه می‌خریدم، یکی هم برای آنان می‌خریدم، در می‌زدم و بربری را تحویل ‏می‌دادم.

در همان نخستین روزهای پس از فرار از پادگان حسین مرا به دست دوست دیگرمان کاووس سپرد تا ببرد و ‏قدری لباس برایم بخرد. گویا سر و وضعم هیچ تعریفی نداشت! کاووس دو شلوار و دو پیراهن برایم خرید، و نونوار ‏شدم. درود بر حسین و کاووس! غذایم را در خانه سیمین و مرتضی، یا اورانوس و محمود می‌خوردم. عطر ‏کته‌های اورانوس، با خورشت‌های شمالی، هنوز از دماغم نرفته. همین دوستان، مستقیم و غیر مستقیم، پول ‏توجیبی به من می‌رساندند. هنوز سرخی شرم پانصدتومانی اوزون علی از رخسارم نرفته‌بود، اما چاره‌ای جز ‏پذیرفتن این کمک‌ها نداشتم. اگر از من بخواهند تنها یکی از نعمت‌هایی را که در طول زندگی از آن برخوردار ‏بوده‌ام نام ببرم، بی هیچ دو دلی می‌گویم: دوستان خوب! و فراموش نمی‌کنم که سیمین و مرتضی حتی به ‏هنگام بگومگو با هم، هر دو با من مهربانی می‌کردند.

از جمله کسانی که این‌جا، در ناف حوادث تهران، به این "خانه یکی" رفت‌وآمد می‌کردند، دو نوجوان پر شر و شور ‏و بی‌تاب و دوست‌داشتنی بودند؛ خواهر و برادری نزدیک به چهارده پانزده ساله: ملیحه و بیژن مقدم. از طریق ‏اینان دعوت شدیم و پس از عملیات معینی خود را در منزل برادر بزرگشان محمد مقدم، از سران سازمان ‏مجاهدین خلق یافتیم. موسی خیابانی هم آن‌جا بود. نزدیک به بیست نفر یا بیشتر بر گرد اتاقی نشسته بودند. ‏اغلب اینان به‌تازگی زیر فشار مردم و به‌دستور نخست‌وزیر شاپور بختیار از زندان‌های طولانی آزاد شده‌بودند. ‏موسی و محمد چیزهایی گفتند و تحلیل‌هایی کردند که هیچ جذبم نکرد و هیچ از آن به‌خاطر ندارم. و چندی بعد، ‏ناگهان ملیحه، آن دختر سرزنده و شاداب با موهای افشان و پریشان، خود را زیر مانتو و روسری پنهان کرد، حتی ‏در خانه، حتی پیش از آن‌که حکومت برآمده از انقلاب روسری را با توسری بر سر زنان جا دهد. چه حیف! حیف از ‏آن زیبایی. حیف از آن نوجوانی. دلم به درد می‌آمد، اما او دیگر تصمیم خود را گرفته‌بود، بر خلاف بیژن که از ‏بحث‌های این خانه تأثیر می‌پذیرفت، آن‌چنان که به او ایراد می‌گرفتند که "باز به آن خانه رفتی؟!"‏

باز از کسانی که در این خانه‌ها رفت‌و آمد می‌کردند، دختری بود با چشمان درشت و گیرا، و لبان درشت و ‏هوس‌انگیز. چشمان و لبان دو نقطه‌ی ضعف (ضعف؟) زیباپسندی من بودند، و سپس صدا، صدای حرف زدن: او صدای زیبایی نیز ‏داشت. اما من که بیست و شش سالم بود، او را برای خود اندکی جوان می‌یافتم. به گمانم هیجده یا نوزده ‏سال داشت. موهای بلندش را دم‌اسبی می‌کرد و محکم پشت سرش می‌بست، با شلوار جین تنگش در یک ‏متری من روی زمین می‌نشست، نخست یک زانو، و سپس زانوی دیگر را تا سینه‌اش بالا می‌برد، و همچنان که ‏بند کفش کتانی‌اش را یک‌یک می‌کشید و سفت می‌کرد، با آن چشمان زیبایش نگاهم می‌کرد، و با صدای ‏زیبایش از میان آن لبان هوس‌انگیز می‌گفت: شما نمی‌آین بریم تظاهرات؟ آهاااا...، شما سرباز فراری هستین و ‏شاید می‌ترسین بگیرن‌تون؟

گرسنه بودم. احساس می‌کردم که پره‌های بینیم گشاد می‌شوند؛ که گرگی در درونم می‌غرد. عطر تن او از آن ‏فاصله دیوانه‌ام می‌کرد. نگاهم بر اندام هوس‌انگیزش می‌لغزید، و او بی‌گمان این را می‌دید. اما اخلاق! اما ‏اخلاق! شنیده‌بودم که دوست بسیار عزیزی او را می‌خواهد و این‌جا "داش آکل" وجودم بیدار می‌شد. از این خط ‏به‌بعد، این دختر دیگر امانت دوست من، سپرده در این "خانه یکی" بود. و تازه، بهانه هم داشتم: چندی پیش و ‏همین چند ده متر آن سوتر از خانه‌مان، دختری دانشجو را دیده‌بودم که به‌سوی نوشت‌افزارفروشی معروف آتوسا ‏در ابتدای خیابان فخر رازی می‌رفت: باران ریزی می‌بارید و آن دختر، با چشمانی درشت و زیبا، و لبانی درشت و ‏هوس‌انگیز، دفتر و کتابش را روی سینه در آغوش می‌فشرد، و کلاه سرخود پیراهنش را روی سرش کشیده‌بود. ‏چنان لباسی را پیش از آن هرگز در واقعیت بر تن دختری ندیده‌بودم، اما بر تن یک مدل عکاسی نیمه‌لخت ‏خارجی دیده‌بودم: در سال‌های دانشجوییم مجله‌ای به‌نام "این هفته" با عکس‌های نیمه‌لخت در تهران منتشر ‏می‌شد. عکس زنی را با یک بارانی از پلاستیک شفاف، که تن او از ورای آن دیده می‌شد، از این مجله بریده‌بودم ‏و در خوابگاه دانشجویی روی در کمد لباسم چسبانده‌بودم. در آن عکس نیز باران ریزی می‌بارید و آن‌جا نیز آن زن ‏کلاه بارانی را روی سرش کشیده‌بود – زیبا و هوس انگیز! و اکنون، پیش وجدانم، بهانه‌ام آن بود که دلم به دنبال ‏آن دختری‌ست که در خیابان فخر رازی دیده‌ام! اما در واقع گویی به زندگی در پس سیم‌های خاردار عادت ‏کرده‌بودم و اکنون نیز داشتم به دست خود بر گرد خود سیم خاردار می‌کشیدم: در نوجوانی در زندان پدر به‌سر ‏برده‌بودم، و سپس در "زندان"ِ شهر کوچک اردبیل: یعنی جایی که همه همدیگر را می‌شناختند، با قید و بندهای ‏دست‌وپا گیر اجتماعی و مذهبی. شهر مسجدهای بی‌شمار. شهر اذان. شهر تف‌های روزه‌داران بر کف کوچه‌ها. ‏شهر قمه‌زنان. متنفر بودم از مسجد کلبعلی‌شاه، متنفر بودم از مسجد اوچدکان و پیرعبدالملک! آن برگ ‏روزنامه‌ی کیهان که خبر پذیرش من در کنکور دانشگاه آریامهر را چاپ کرده‌بود، برگ آزادی من از زندان بود. ‏گریخته‌بودم از زندان‌های سال‌های نوجوانی تا در زندان ادا و اطوارهای چریک‌بازی دانشگاه گرفتار شوم، و بعد ‏زندان کمیته، و بعد تبعید سربازی، و اینک، سیم‌های خاردار تازه: اخلاق! اخلاق انقلابی!‏

تازه از شلوغی آسایشگاه 150 نفری سربازخانه رسته بودم و سکوت و آرامش می‌خواستم. برای بیرون نرفتن بهانه ‏می‌آوردم. و راست آن که شرکت در تظاهرات خیابانی را روشی مناسب خود برای شرکت در مبارزه ‏نمی‌شمردم. چند باری که در تظاهرات شرکت کرده‌بودم، نشانم داده‌بود که وقت و نیرو هدر می‌دهم: با ‏شعارهای تظاهرکنندگان موافق نبودم، و می‌توانستم به روش‌های مؤثرتری در مبارزه شرکت کنم: می‌توانستم ‏بنویسم. اکنون نیز در خانه نشسته‌بودم و داشتم متن اپرای کوراوغلو را برای چاپی تازه آماده می‌کردم. آیا این ‏کار مؤثرتر از چند فریاد در تظاهرات خیابانی نبود؟

با این همه همراه با جمعی از اهالی و دوستان این "خانه یکی"، از جمله همین دختر، به چند سخنرانی توسط ‏فریدون تنکابنی یا افسران توده‌ای که پس از ربع قرن از زندان‌های شاه رهایی یافته‌بودند، رفتیم. و شگفت آن که ‏در برخی از آن سخنرانی‌ها باز همان دختر را می‌دیدم که زیر باران با کلاه دیده‌بودم!‏

‏***‏
سه سال پس از آن، محمد مقدم در خانه‌ای همراه با موسی خیابانی و اشرف ربیعی (رجوی) و دیگران به ‏گلوله‌ی پاسداران سید اسدالله لاجوردی جان سپرد. بیژن مقدم را 15 ساله بود که گرفتند، و 18 ساله که شد، ‏در تابستان 1362 اعدامش کردند. ملیحه مقدم سال‌ها شکنجه‌های جان‌فرسای زندان‌های جمهوری اسلامی را ‏تاب آورد، تا آن که خوشبختانه توانست بگریزد و جان به‌در برد. ایرج مصداقی در حماسه‌ی بزرگ خود "نه زیستن، ‏نه مرگ" صحنه‌ای تکان‌دهنده را از رویارویی با جسد محمد مقدم و دیگران در زندان به تصویر کشیده، و از ملیحه نیز ‏نام برده‌است.‏

‏***
‏دختر ِ با شلوار جین تنگ چندی بعد به همسری کسی جز دوست من در آمد. دختر ِ با کلاه بارانی پنج سال پس ‏از آن همسر من شد، و هیجده سال دیرتر، در سال 1380، از هم جدا شدیم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

29 August 2010

روحیه‌ی بازاری

در گردهمایی بزرگ انجمن دانشگاه صنعتی شریف که ماه گذشته در شهر گوتنبورگ سوئد برگزار شد، من نیز یکی از سخنرانان بودم. متن سخنرانیم با عنوان «روحیه‌ی بازاری، یکی از عوامل بازدارنده‌ی توسعه‌ی صنایع کوچک و متوسط ایران» در این نشانی در دسترس است. سخنرانی را به‌عمد با متنی کم‌وبیش تفریحی آماده کردم تا شرکت‌کنندگان گردهمایی و شنوندگان خسته نشوند.

همچنین خبرنامه‌ی حاوی گزارش کامل گردهمایی را در این نشانی می‌یابید. تهیه‌ی آن خبرنامه نیز کار من است، البته با همکاری نویسندگانی که نامشان در آن آمده.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 August 2010

بارانی دیگر

نشریه "باران" شماره 27-26، بهار – تابستان 1389 منتشر شد. در این شماره نوشته‌ی کوتاهی با عنوان "فرزندخوارترین انقلاب جهان" از من درج شده‌است که هشت ماه پیش نوشتمش، اما انتشار آن اکنون در سالگرد کشتار زندانیان سیاسی در 1367، مناسبت بهتری دارد. دیگر مطالب نشریه را به نقل از مدیر مسئول آن مسعود مافان در زیر می‌آورم. برای پشتیبانی از نشر فارسی، به‌ویژه نشر فارسی در خارج، این نشریه را مشترک شوید!

روی جلد شماره‌ی جدید فصلنامه‌ی «باران»، عکسی از شیرین نشاط، هنرمند عکاس و فیلم‌ساز منتشر شده‌است.

صفحات داخلی شماره‌ی جدید فصلنامه‌ی «باران» با عکس‌های هنری و اجتماعی «گلشن احمدی»، عکاس ساکن سوئد آراسته شده‌است.

صفحات آغازین این شماره طبق معمول با چند نکته از سوی مدیر مسئول آغاز شده‌است. در صفحه‌ی «حاشیه‌ای بر اصل» یادداشتی از رباب محب، شاعر ساکن سوئد در پیوند با اعدام فرزاد کمانگر، به وظیفه و تعهد معلم در دو جامعه‌ی متفاوت ایران و سوئد آمده و در ادامه‌ی سخنان این شاعر و معلم، پنج نامه از فرزاد کمانگر که چندی پیش همراه با چهار زندانی سیاسی دیگر در ایران اعدام شدند بازچاپ شده‌است.

بخش ویژه‌ی فصلنامه‌ی باران به دوموضوع اختصاص دارد: «چرا انقلاب فرزندانش را می‌خورد؟» و «درباره‌ی جنبش اعتراضی مردم ایران». حسن مکارمی، ماندانا زندیان، شیوا فرهمندراد، امید حبیبی‌نیا، شهرنوش پارسی‌پور، احمد علوی، حسن یوسفی اشکوری و محمد صدیق یزدچی در مقالاتی به این دو موضوع پرداخته‌اند.

در بخش «نقد، نظر، مقاله»، «شرح حال گلشیری به روایت او» آمده است. این نوشتار كه چهل‌وچهار سال پیش در نشریه‌ی ادبی انگلیسی «شرق و غرب» چاپ شده‌بود گونه‌اى تک‌گویی هوشنگ گلشیری ( ١٣٧٩- ١٣١٦) است در پاسخ به پرسش‌های بانو مینو رامیار بوفینگتن، برگرداننده‌ی داستان بلند «شازده احتجاب» به زبان انگلیسی. ناصر مهاجر این متن را به فارسی بازگردانده است.

انوش صالحی نویسنده‌ی کتاب «رمانتیسم انقلابی و مصطفی شعاعیان»، نقدی نوشته است بر کتاب چریک‌های فدایی خلق که در ایران منتشر شده است. علاوه بر این او در این شماره، در چند و چون احوال نویسندگان ایرانی نیز مطلبی به زبان طنز با عنوان «آنان و نویسندگان» نوشته است.

نسرین شکیبی ممتاز، دو مطلب در این شماره‌ی باران دارد که اولی نقدی‌ست بر مجموعه شعر «خیابان بی انتها» سروده‌ی مسعود احمدی و دیگری بررسی تطبیقی دو داستان «سگ ولگرد» از صادق هدایت و« سگ بی ارباب» از یلمار سودربری است.

در بخش «زندان»، بریده‌ای از کتاب در دست انتشار جهانگیر اسماعیل‌پور که روایتی از زندان عادل‌آباد است، نقل شده است. گفت‌وگوی باران با سودابه اردوان، نقاش و نویسنده کتاب خاطرات «یادنگاره‌های زندان»، مقاله‌ی «اعترافات در ایران نشانه‌ی عجز» از فتانه فراهانی و مطلبی از سپیده عباس‌زاده دیگر مطالب این بخش را تکمیل کرده است. سپیده عباس‌زاده در نوشته‌اش خاطرات خود را از دوران کودکی و زمانی که دایی‌اش در سال 1367 اعدام می‌شود، پیوند می‌زند به سال گذشته و خیزش اعتراضی مردم در پی دهمین انتخابات ریاست جمهوری در ایران.

بخش «شعر، داستان، خاطره»‌ی این شماره‌ی باران شعرهایی از شبنم آذر، پگاه احمدی، گلشن احمدی، حسن مهدوی، محمدرضا فشاهی، بهروز حشمت، شاهرخ ستوده فومنی و امیر مصائبی، و داستان‌هایی از انوش صالحی (بُرد یمانی)، فهیمه فرسایی (تأثیر عشقبازی «بوریس بکر» در اتاقی زیرشیروانی بر قانون تابعیت)، جواد پویان (سپیدار و باد)، قادر عبدالله (زید منشی محمد/ برگردان فارسی: سهیلا صنعتی) و علی شفیعی (مهتاب) را دربرگرفته است.

در بخش سینما، گفت‌و‌گویی با شیرین نشاط، کارگردان فیلم «زنان بدون مردان» و معرفی فیلم مستند «خانه‌ای با درهای ناپیدا»، ساخته‌ی اردشیر سراج، کارگردان ایرانی مقیم سوئد چاپ شده است.

بخش «گفت‌وگو» شامل گفت‌و‌گوی فصلنامه‌ی باران با قادر عبدالله، نویسنده‌ی ایرانی ساکن هلند و گفت‌وگوی شاهرخ تندرو صالح با اسد سیف و گفت‌وگویی کتبی با فریدون وهمن به بهانه‌ی انتشار کتاب «یکصد و شصت سال مبارزه با آیین بهایی» می‌شود.

بخش «بازتاب» نیز یادداشتی از ناصر زراعتی با عنوان «فارسی‌زبانانِ عزیز! این «شین ِ» زائد ِ زشت را لطفاً رها کنید»، نامه‌ی یکی از خوانندگان باران با عنوان «داستان یا معما؟» نوشته‌ی س. رحیمی و معرفی کتاب لائیسیته نوشته‌ی محمدصدیق یزدچی را دربرگرفته است.

صفحات پایانی باران اختصاص داده شده‌است به معرفی و نقد کتاب‌. در این بخش محمد ماستری فراهانی، نقدی نوشته‌است بر کتاب «نیچه‌ی زرتشت» نوشته علی محمد اسکندری‌جو. رزیتا متقی نیز برخی از کتاب‌های ارسالی به دفتر باران را معرفی کرده است.

فصلنامه‌ی باران برای ادامه انتشار، نیازمند به مشترکین بیشتری است. اشتراک فصلنامه‌ی باران را به دوستان و نزدیکان‌تان توصیه کنید!

http://www.baran.st/

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

10 August 2010

از جهان خاکستری - 43

سال 1987 (1366) در کلاس‌های زبان سوئدی قرارگاه پناهندگی هوفورش Hofors گروه‌های ده تا پانزده نفری بودیم، مخلوطی از همه نوع قشرها، سن و سال، سطح سواد، نگرش سیاسی و اجتماعی، و آداب‌دانی – اما همه از ایران، و در مجموع معجون و عصاره‌ای از بخش بزرگی از جامعه‌ی ایران. بعدها همیشه فکر می‌کردم که آموزگاران تیره‌روز سوئدی چه‌گونه از چنین معجونی دود از سرشان بر نمی‌خاست و دیوانه نمی‌شدند!

یکی از ساکنان قرارگاه، عباس‌آقا بود: مردی نزدیک به چهل‌ساله، بالابلند، تیپ نیمه‌جاهلی، که گویا در چهارراه امیراکرم تهران خرازی‌فروشی داشته‌بود، اما معلوم نبود چرا ناگهان به سرش زده‌بود که دست زنش را بگیرد و بیاید و در سوئد پناهنده شود، تا به قول خودش "پول نفتمون" را از "این خارجی‌ها" پس بگیرد!

گروهی از ایرانیان که آمده‌بودند تا "پول نفتمون" را از "این خارجی‌ها" پس بگیرند، کسانی بودند که غرورشان زخم خورده‌بود از این که با پول صدقه‌ی سوئدی‌ها در این جامعه زندگی می‌کردند، و بنابراین برای التیام زخمشان، این توجیه را یافته‌بودند که "این خارجی‌ها ده‌ها سال نفت ما را غارت کرده‌اند و به بهای غارت ما این رفاه و آبادانی را برای خود آفریده‌اند، و بنابراین حق ماست که به بهترین شکل از ما پذیرایی و نگهداری کنند و بخشی از پول نفتمان را پسمان دهند"!

عباس‌آقا همکلاسی من نبود و هرگز همسر او را هم ندیدم. دو تا از داستان‌های او را یکی از همکلاسی‌های او در همان کلاس‌های زبان قرارگاه پناهندگی هوفورش، برای من و دیگران تعریف کرد:

- خانم آموزگار داشت حاضر – غایب می‌کرد و بنا به رسم سوئدی همه را با نام کوچک صدا می‌زد: امیر؟ زهره؟ شهریار؟ حسین؟ مینا؟ - و یک‌یک پاسخ می‌دادند. اما هنگامی که آموزگار عباس‌آقا را صدا زد، کسی پاسخ نداد، هر چند که عباس‌آقا توی کلاس نشسته‌بود! آموزگار تکرار کرد: عباس؟ و باز پاسخی نیامد. هم‌کلاسی‌های کنار عباس‌آقا آهسته به او گفتند: "عباس‌آقا، با شماست!" عباس‌آقا ابروهایش را به مدل ناصر ملک‌مطیعی تابه‌تا کرد و با لحن نیمه‌جاهلی گفت: "به این زنیکه بگین: بیست ساله زنم منو آقای اکرمی صدا می‌زنه؛ حالا چی شد که ما شدیم عباس؟!"

- خانم آموزگار داشت تلفظ حرف سوئدی y را درس می‌داد. هر چه می‌گفت y، عباس‌آقا می‌گفت "ای" (به انگلیسی e)! هر قدر آموزگار توضیح می‌داد، سودی نداشت و عباس‌آقا نمی‌توانست y را که نوشتن صدای آن به فارسی غیر ممکن است، درست تلفظ کند. سرانجام آموزگار به دوستان عباس‌آقا رو کرد و خواست به عباس‌آقا بگویند که باید لبانش را گرد کند و بگوید y! دوستان این توصیه را به عباس‌آقا رساندند، اما او به‌شدت عصبانی شد، مشتش را روی میز کوبید و با همان لحن نیمه‌جاهلی گفت: "نفهمیدم! ما یه عمر با شرافت زندگی کردیم که حالا بیاییم و واسه این زنیکه لبامونو غنچه کنیم؟ نه داداش، ما اهلش نیستیم!"

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏