Showing posts with label موسیقی. Show all posts
Showing posts with label موسیقی. Show all posts

01 July 2015

چایکوفسکی - 175‏

هفتم ماه مه گذشته 175‌مین زادروز آهنگساز بزرگ روس پیوتر چایکوفسکی ‏Pyotr ‎Tchaikovsky‏ (1893 – 1840) بود. نام این آهنگساز در میان ایرانیان به‌گمانم از آشناترین ‏نام‌هاست.‏

پنج – شش‌ساله بودم که تکه‌ای از ساخته‌های او تأثیری وصف‌ناشدنی بر من می‌نهاد، بی ‏آن‌که بدانم آن موسیقی ساخته‌ی کیست. در کتاب «قطران در عسل» و نیز در این نوشته ‏کوشیده‌ام آن تأثیر را وصف کنم. بیست سالی طول کشید تا آن قطعه را بیابم و بدانم که اثر ‏چایکوفسکی‌ست. سپس قطعه‌ای از بالت "دریاچه‌ی قو"ی او را بر متن نمایشنامه‌های ‏رادیویی می‌شنیدم و مو بر تنم راست می‌شد، باز بی آن‌که بدانم سروده‌ی اوست.‏

دانش‌آموز دبیرستان که بودم، صاف‌ترین ایستگاه‌های رادیویی که در ‏شهرمان می‌شنیدیم باکو، مسکو، و رشت بود (نه تبریز، و نه هنوز تهران). رادیوی رشت ‏برخی نیمه‌شب‌ها موسیقی کلاسیک پخش می‌کرد. یک گوشی به رادیوی ترانزیستوری به ‏بزرگی آجر ساختمان را که تازه به بازار آمده‌بود و پدرم برای بردن به پیک‌نیک‌ها خریده‌بود ‏وصل می‌کردم و توی رختخواب به برنامه‌ی موسیقی کلاسیک رادیوی رشت گوش می‌دادم ‏تا خوابم ببرد. اما این ایستگاه نیز هنوز فقیر بود، دو – سه نوار یک‌ساعته بیشتر نداشتند و ‏همین نوارها در طول هفته‌ها آن‌قدر به تکرار پخش می‌شد که همه را از سر تا ته از حفظ ‏بودم. یکی از آثاری که از همین نوارها به تکرار شنیده می‌شد، سنفونی ششم ‏چایکوفسکی بود.‏

ذرات بلورین آشنایی و علاقه به سنفونی ششم چایکوفسکی از همان شنیدن‌های تکراری ‏در ذهنم و گوشم شکل گرفت، و رشد کرد. شکل‌گیری بلورها از بخش چهارم و پایانی و ‏بسیار غم‌انگیز آن آغاز شد، تا آن‌که تمامی سنفونی را در بر گرفت.‏

به‌گمانم در سال 1351 بود که یک فیلم ساخت انگلستان به کارگردانی کن راسل ‏Ken ‎Russell‏ در سینماهای تهران نمایش دادند که بر داستان زندگی چایکوفسکی ساخته ‏شده‌بود و ریچارد چمبرلین ‏Richard Chamberlain‏ نقش چایکوفسکی را در آن بازی می‌کرد. ‏نام اصلی فیلم ‏The Music Lovers‏ بود اما در ایران آن را "در تلاطم زندگی" نامیدند. این فیلم ‏نقل محافل روشنفکری و دانشجویی ایران شد و استقبال پرشوری از آن کردند. موسیقی ‏دراماتیک چایکوفسکی روی صحنه‌های تکان‌دهنده‌ی فیلم اثری دوچندان داشت و بسیاری ‏کسان با تماشای این فیلم به چایکوفسکی علاقمند شدند. به ویژه صحنه‌ی مربوط به ‏اجرای کنسرتو پیانوی شماره یک توسط "خود آهنگساز" در فیلم، این اثر او را بسیار معروف ‏کرد.‏

پیوتر چایکوفسکی همجنس‌گرا بود و پذیرفته نبودن همجنس‌گرایی در جامعه‌ی روسیه او را ‏بسیار رنج داد. او از جمله برای لاپوشانی گرایشش تن به ازدواجی ناخواسته داد، و این ‏ازدواج زندگانی او را سیاه‌تر کرد.‏

تا پیش از دیدن فیلم "در تلاطم زندگی" من هیچ چیزی درباره همجنس‌گرایی چایکوفسکی ‏نشنیده‌بودم و نمی‌دانستم. و نکته‌ای که اغلب ما دانشجویان تماشاگر فیلم نیز در نیافتیم، ‏آن بود که کارگردان فیلم، کن راسل، گفته‌بود که فیلمش "داستان ازدواج یک مرد همجنس‌گرا ‏و یک زن جماع‌باره ‏nymphomaniac‏" است. به گمانم علت غفلت ما آن بود که چند صحنه‌ی ‏کوتاه فیلم را در ایران قیچی کرده‌بودند و چندان جلوه‌ی بارزی از گرایش چایکوفسکی به ‏هم‌جنسان در آن باقی نبود. اما نسخه‌ی کامل فیلم در سراسر جهان سروصدایی به‌پا ‏کرده‌بود و هم‌وطنان چایکوفسکی در شوروی سابق که وجود پدیده‌ای به‌نام همجنس‌گرایی ‏در ذهنشان نمی‌گنجید و در بهترین حالت آن را یک بیماری می‌دانستند، فریاد برداشتند که ‏این فیلم را محافل امپریالیستی ساخته‌اند تا چایکوفسکی را لجن‌مال کنند؛ که خود شوروی ‏چند ماه پیش از آن فیلم زندگانی چایکوفسکی را ساخته که جایزه‌ی جشنواره‌ی فیلم ‏سن‌سباستیان را هم برده، و برای سال 1972 نامزد دو جایزه‌ی اسکار و یک جایزه‌ی گلدن ‏گلوب است، و... اما... اما می‌بینید که سینماداران ایران رغبتی به نمایش آن فیلم نشان ‏نمی‌دهند.‏

کمی بعد "انجمن روابط فرهنگی ایران و شوروی" در تهران، فیلم "چایکوفسکی" Chaykovskiy ساخت ‏شوروی را در سالن انجمن به نمایش گذاشت، تبلیغ فراوانی کردند، و علاقمندان برای دیدن ‏فیلم بسیج شدند. بازیگر نقش چایکوفسکی در این فیلم هنرپیشه‌ی بزرگ شوروی ‏ایناکنتی اسماکتونوفسکی ‏Innokenty Smoktunovsky‏ بود که پنج سال پیش از آن در نقش ‏هملت بازی نبوغ‌آسایی کرده‌بود. با پیش‌داوری و علاقه و تعصبی که نسبت به محصولات ‏فرهنگی شوروی داشتم، پیشاپیش دلم می‌خواست، و مطمئن هم بودم که فیلم ‏‏"چایکوفسکی" ساخت شوروی به مراتب بهتر از "در تلاطم زندگی" انگلیسی خواهد بود. اما ‏باید اعتراف کنم که فیلم "چایکوفسکی" روسی در آن هنگام و در آن سن و سال برای من بسیار خسته‌کننده و بی رنگ و بو بود و هیچ گیرایی نداشت. یک بار دیگر باید ببینمش.‏

حقوق همجنس‌گرایان در روسیه‌ی امروز هنوز پایمال می‌شود و وضعیت آنان چندان تفاوتی با ‏وضعیت همتایانشان در ایران اسلامی شیعی ندارد. اما صرفنظر از استفاده‌ی ضد تبلیغاتی ‏غرب از همجنس‌گرایی چایکوفسکی، و انکار آن در روسیه‌ی پوتین، چایکوفسکی و موسیقی ‏او همچنان عظیم و بزرگ و بی‌همتاست. سنفونی‌های چهارم و پنجم و ششم او، بالت‌های ‏سه‌گانه‌اش فندق‌شکن، دریاچه‌ی قو، و زیبای خفته، و بسیاری از دیگر آثارش از ‏شاهکارهای بزرگ موسیقی هستند. دو فانتزی – اوورتور او با نام‌های هملت، و رومئو و ‏ژولیت از آثاری هستند که من از شنیدنشان سیر نمی‌شوم.‏

برای شنیدن آثار نامبرده روی کلمات آبی‌رنگ موجود در متن کلیک کنید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 October 2014

ترانه‌های برنده‌ی نوبل ادبیات

پاتریک مودیانو برنده‌ی جایزه‌ی ادبیات نوبل امسال گذشته از رمان‌هایش که جایزه را نصیبش کرد، ده‌ها ترانه ‏هم سروده‌است که خوانندگان معروف فرانسوی اجرایشان کرده‌اند. یکی از این خوانندگان فرانسواز ‏هاردی‌ست که چهار ترانه از آن میان خوانده‌است.‏

یکی از این ترانه‌ها که در نوجوانی‌های من بارها و بارها از رادیو پخش می‌شد، «سان‌سالوادور» بود. ‏من بی آن‌که کلمه‌ای از آن را بفهمم، از ملودی آن و صدای نرم و دلنشین فرانسواز هاردی لذتی ‏بی‌پایان می‌بردم.‏



سان‌سالوادور، و ترانه‌هایی دیگر با شعر مودیانو و صدای فرانسواز هاردی: 1، 2، 3.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

17 August 2014

نبوغ مرگ‌آور

سرنوشت انسان‌های نابغه‌ای که گویی وجودی بسیار بزرگ‌تر از جهان ما دارند، تنگی این جهان را ‏تاب نمی‌آورند و ترکمان می‌کنند، مرا به‌یاد آن مصرع عمادالدین نسیمی می‌اندازد که گفت «دو ‏جهان در من می‌گنجند، اما من در این جهان نمی‌گنجم» [منده سیغار ایکی جهان، من بو جهانا ‏سیغمازام].‏ ‏(پی‌نوشت را ببینید)

از نابغه‌های معاصر می‌توان از الویس پریسلی آغاز کرد؛ مایکل جکسون، ایمی واین‌هاوس، مالک ‏بن‌جلول، رابین ویلیامز، و...‏

یک نمونه‌ی قدیمی، آهنگساز بزرگ روس مادست موسورگسکی‌ست ‏Modest Mussorgsky (1839 ‎‎– 1881)‎‏ که استعدادی شگرف در آفریدن موسیقی داشت، اما گویی نبوغ او نیز در این جهان ‏نمی‌گنجید. او آثاری آفرید که شبیه کار هیچ آهنگساز دیگری نیست و سروگردنی برتر از آثار همه‌ی ‏آهنگسازان همدوره‌اش، و تنها گامی مانده به موسیقی مکتب امپرسیونیستی‌ست که ده‌ها سال ‏پس از او پدیدار شد. اما او کم‌وبیش همه‌ی این آثار را نیمه‌کاره رها می‌کرد، و اغلب تنها طرح اولیه‌ی ‏آن‌ها برای ما مانده است. او از حوالی بیست سالگی به قول شاملو "دست تطاول بر خود" گشود و ‏بیشتر و بیشتر به الکل پناه برد. در سال‌های پایانی زندگانی 42 ساله‌اش او را مست و مدهوش در ‏میخانه‌های پست و ارزان پتربورگ می‌یافتند.‏

بسیاری از آثار او را دوستش نیکالای ریمسکی – کورساکوف، و نیز آهنگسازان بعدی از جمله ‏الکساندر گلازونوف و دیمیتری شوستاکوویچ تکمیل و ارکسترنویسی کردند.‏

موسورگسکی چند روز پس از آن‌که نقاش بزرگ ایلیا رپین صورت او را با آن بینی سرخ در تابلویی ‏جاویدان کرد، چند روز پس از زادروز 42 سالگیش، در بیمارستانی که برای ترک الکل در آن به‌سر ‏می‌برد، درگذشت.‏

یکی از شاهکارهای او، "تابلوهای نمایشگاه" است. این اثر ممکن است در نخستین برخورد قدری ‏‏"سیمپل" و پیش‌پا افتاده به‌نظر برسد، اما موسیقی‌شناسان هم طرح اولیه‌ی آن را برای پیانو، و هم ‏ارکسترنویسی نبوغ‌آسای آن را به‌دست آهنگساز فرانسوی موریس راول در ردیف بزرگ‌ترین ‏شاهکارهای موسیقی می‌آورند. من از گوش دادن به برخی از قطعات این اثر در تنهایی یا در حال ‏رانندگی پرهیز می‌کنم، زیرا می‌ترسم که حرکات دیوانه‌واری از من سر بزند!‏

تابلوهای نمایشگاه با ارکسترنویسی راول
تابلوهای نمایشگاه برای پیانو
نیز بشنوید "شب برفراز کوه سنگی"‏

پی‌نوشت (19 اوت):‏
دوست گرامی سرکار خانم دکتر صدیقه عدالتی نکته‌ی بسیار جالبی را تذکر دادند. کتاب خاطرات ‏پژوهشگر سرشناس آذربایجانی زنده‌یاد دکتر محمدعلی فرزانه با عنوان "گذشت زمان" به‌کوشش ‏خانم عدالتی تهیه و منتشر شده‌است. به‌گفته‌ی خانم عدالتی، دکتر فرزانه پس از کندوکاوهای ‏بسیار در نسخه‌های گوناگون شعرهای عمادالدین نسیمی، در گفت‌وگوهای خود با خانم عدالتی ‏استدلال می‌کرده که نسیمی با "حروفی" بودن و "انا الحق" گفتن، نمی‌توانست به جهانی پس از ‏این جهان و به "دو جهان" اعتقاد داشته‌باشد، و نشان داده که نسخه‌برداران در این مصراع نسیمی ‏یک نقطه را جا انداخته‌اند و "ایکن" را "ایکی" خوانده‌ و نوشته‌اند، و این غلط از آن‌پس در ‏نسخه‌برداری‌ها و سپس در نسخه‌های چاپی تکرار و ماندگار شده‌است.‏

این‌ها همه برای من بسیار جالب و پذیرفتنی‌ست و بنابراین مصراع نسیمی به این صورت در می‌آید:‏

با آن‌که جهانی در من می‌گنجد، من در این جهان نمی‌گنجم.‏
منده سیغارایکن جهان، من بو جهانا سیغمازام.‏

با سپاس فراوان از خانم دکتر عدالتی.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 July 2014

از جهان خاکستری - 106‏



بودن، یا نبودن؟
شرکت لوازم دیالیز صفاقی این بار، در پایان تابستان 1995، سفری به جزیره‌ی ‏یونانی کرت و شهر رتیمنون در شمال جزیره ترتیب داد. هر کس به هزینه‌ی خود تا ‏رتیمنون می‌رفت و آن‌جا، در هتل، وسایل دیالیز از پیش آماده شده‌بود. پتر پرستار سفر ‏مایورکا این بار نیز همراه ما بود. استفان هم‌اتاقی من در آن سفر هم آمده‌بود، اما من این ‏بار اتاق تکی داشتم.‏

هتل ما در صد متری ساحل و نزدیک مرکز شهر بود. بهتر از این نمی‌شد. هوا ‏عالی بود. گرما شدید نبود. هر روز نایلونی روی پانسمان شکمم می‌چسباندم و به دریا ‏می‌رفتم. اما هم وضع جسمی‌ام بدتر از پارسال بود، و هم روحم خسته‌تر. توی آب زود ‏خسته می‌شدم. برای رفتن به دیدنی‌های شهر هم نمی‌توانستم با پتر و استفان هم‌پایی ‏کنم. اکنون دیگر آن کوهنورد دیالیزی مایورکا نبودم. کشاله‌ی ران راستم سخت درد ‏می‌کرد و حسابی می‌لنگیدم. دکتر گفته‌بود که نوعی فتق در کشاله است که در اثر فشار ‏مایع دیالیز از حفره‌ی شکم ایجاد شده، و کاریش نمی‌شود کرد. هر بار پس از ده بیست ‏متر راه رفتن بار دیگر و بار دیگر به این نتیجه می‌رسیدم که نمی‌توانم با این درد ‏هم‌پای پتر و استفان بروم، و از ایشان جدا می‌شدم. تنها می‌رفتم، لنگان.‏

تا آن‌که آشنایانی خود جداگانه از سوئد آمدند و هتلی بیرون شهر گرفتند. با هم ‏با چند تور به دیدنی‌های جزیره رفتیم: هراکلیون و کاخ و معبد کنوسوس، مرکز تمدن ‏مینویی؛ شهر ساحلی چانیا، و چند جای دیگر. سرانجام نیز ماشین کوچکی کرایه کردم ‏و از رتیمنون به جنوب جزیره، به شهرک ساحلی آگیا گالینی رفتیم.‏

جاده از گردنه‌ی بلند و مه‌آلود و سرسبز "اسپیلی" می‌گذشت. جاده‌ی پیچ در ‏پیچ، مهی غلیظ و عطرآگین، بوته‌ها و درخت‌هایی متفاوت با کاج‌های یک‌نواخت ‏جنگل‌های سوئد، آرامش کوه و جنگل... این‌ها مرا به یاد گردنه‌ی حیران می‌انداخت. چه ‏زیبا. چه آرام. چه خوش عطر. آن‌جا تمشک هم پیدا کردیم. چه خوش‌مزه.‏

آگیا گالینی شهرکی نقلی و قدیمی در کوهپایه و ساحل دریا بود. ساحل شنی ‏کوچکی داشت. من کیسه‌ی دیالیز را که همراه آورده‌بودم به خود وصل کردم، و یکی از ‏همراهان توی آب پرید، اما دقایقی بعد با درد شدید نیش عروس دریایی بیرون دوید. ‏صاحب مهربان کافه‌ی ساحلی استکانی عرق رازیانه‌ی یونانی "اوزو" به او داد تا روی ‏جای نیش عروس دریایی بمالد، و درد او بی‌درنگ ناپدید شد.‏

خوش و خندان از این سفر ماجراجویانه، به رتیمنون بازگشتیم. اما شب در هتلِ ‏آشنایان، با یکی از آنان گفت‌وگویی سخت تلخ و دردآور داشتم؛ تلخ‌تر از زهر؛ دردآورتر از ‏نیش عروس دریایی؛ یکی از دردناک‌ترین گفت‌وگوهای زندگانیم؛ همچون کفاره‌ای برای ‏خوشی آن‌روز. حرف‌هایی به این تلخی هرگز، در هیچ دورانی از زندگانیم از هیچ‌کس ‏نشنیده‌بودم. البته این آشنایم هر چه گفت، واقعیت‌های موجود بود، بی راه حلی که از ‏این تن رنجور و خائن و روح خسته‌ی من بر آید.‏

سپس، دیروقت شب رفته‌بودم، ماشین را پس داده‌بودم، و اکنون، سر راه هتل، در ‏تاریکی شب بر ساحل ایستاده‌بودم و موج‌های سیاه‌رنگ دریا را تماشا می‌کردم. مست ‏نبودم. تمام روز رانندگی کرده‌بودم. آن دورترک‌های روی آب، چراغ یک قایق ماهیگیری ‏در دل سیاهی سوسو می‌زد. دلم خون بود از حرف‌های تلخی که شنیده‌بودم. در دل من ‏نیز موج‌های سیاهی می‌آمدند و می‌رفتند، با آن پرسش جاودان: بودن، یا نبودن؟

نه، این زندگی دیگر ارزش ماندن ندارد. موجودی بی‌خاصیت و به‌دردنخور شده‌ام. ‏تا کی رنج و شکنجه‌ی این دیالیز لعنتی را تحمل کنم؟ و چرا؟ که چه بشود؟ چه ‏سودی از من به چه کسی می‌رسد؟ چه دردی را از چه کسی دوا می‌کنم؟ این چه کار ‏احمقانه‌ای‌ست که چهار بار در روز این مایع توی شکم را عوض می‌کنم، که دو بار در ‏هفته به بیمارستان می‌روم و هر بار پنج ساعت می‌خوابم تا خونم را پاک کنند. دیگر ‏خسته شده‌ام. سراپا بوی دارو می‌دهم. سراپای تنم، همه‌ی مفصل‌هایم درد می‌کند. ‏اسکلتم گویی می‌خواهد از هم فرو بپاشد. چه سودی، چه لذتی از این زندگی پر درد و ‏رنج می‌برم؟ از تحمل این همه رنج چه چیزی به دست می‌آورم؟ دیگر چه کسی‌ست که ‏اهمیتی به من بدهد، اعتنایی به من بکند، ارزشی در موجودیت من ببیند؟ دیگر کدام ‏زنی‌ست که بتواند مرا برای همینی که هستم، همینی که شده‌ام، دوست بدارد؟ پس ‏دیگر چه رؤیایی می‌ماند؟ بازگشت به میهن؟ زیبایی‌های گردنه‌ی حیران؟ اما آیا چیزی ‏از آن میهنی که داشتم باقی گذاشته‌اند؟ چیزی از آن جاها و چیزهای خاطره‌انگیز ‏گذاشته‌اند بماند؟ با این تن و جان رنجور آن‌قدر زنده می‌مانم که دوباره ببینمش؟ ‏زیبایی‌های گردنه‌ی اسپیلی جزیره‌ی کرت؟ همین؟ آیا همین بود سهم من از زندگی؟ ‏خوشی‌ای که به همین سادگی با سخنانی زهرآهگین بر باد می‌رود؟

ای‌کاش می‌شد همه‌ی این‌گونه دردها را هم با مالیدن چیزی مانند اوزو ناپدید ‏کرد. اما نمی‌شود. داستایفسکی نبود که در "خاطرات خانه‌ی مردگان" نوشت: «هیچ ‏انسانی نمی‌تواند بی داشتن هدفی که برای رسیدن به آن می‌کوشد، زندگی کند؛ اگر ‏انسان نه هدفی داشته‌باشد و نه امیدی، این بدبختی بزرگ جانوری مخوف از او ‏می‌سازد.»؟ یا رومن رولان نبود که در "جان شیفته" نوشت: «چه کسی، در تنهایی بی ‏بهره از عشق، چه کسی بی غرور آماده‌ی نبرد است؟ برای چه نبرد کند کسی که باورش ‏نیست ثروت‌هایی والا دارد که باید از آن دفاع کرد و باید به خاطر آن پیروز گشت یا ‏مرد؟»‏

در کودکی کسانی را دیده‌بودم که کلیه‌هایشان از کار افتاده‌بود. تن اینان ورم ‏می‌کرد، پوستشان از مسمومیت اوره سبز تیره و بدرنگی می‌شد، به‌تدریج تیره‌تر ‏می‌شدند، و دو هفته بعد می‌مردند. دیالیز تنها طولانی کردن آن رنج دو هفته‌ای‌ست. ‏اکنون بیش از سه سال است که سراسر روزهایم به کار کردن و امور دیالیز، یعنی به ‏زنده نگاه‌داشتن خودم می‌گذرد. با تحمل این همه رنج فقط دارم خودم را زنده نگه ‏می‌دارم. و آن‌وقت کسانی نیز این‌چنین شرنگ در جانم می‌ریزند. روحم تکه‌پاره ‏شده‌است. کورسوی زندگی خیلی وقت است که در وجودم فرو مرده‌است و حتی سوسوی ‏بی‌جان چراغ آن قایق را هم ندارد. چرا این رنج را به‌تن خریده‌ام؟ چرا خود را راحت ‏نمی‌کنم؟ چرا به زندگی چسبیده‌ام؟ با کدام دلخوشی؟ با کدام انگیزه؟ به چه امیدی؟ ‏اکنون بهترین موقعیت است. می‌روم توی آب. آرام آرام پیش می‌روم. چسباندن ‏پلاستیک روی پانسمان شکم هم لازم نیست. تا جایی که می‌توانم شنا می‌کنم، تا جایی ‏که نیرویم به پایان برسد. و آن‌جا... دیگر نیرویی برای بازگشت نمانده. همان‌جا از ‏همه‌ی این شکنجه‌ها، از همه‌ی این تلخی‌ها، از بار هستی رها می‌شوم. راحت می‌شوم. ‏راحت ِ راحت... دیگران هم از تحمل من راحت می‌شوند. آری، سرنوشت من هم این بود، ‏برادر، که با چه ماجراهایی از چنگال مرگ در میهن بگریزم، از مرگ تدریجی اما تند در ‏شوروی بگریزم، و آنگاه، این‌جا، در غربتی مضاعف، در آب‌های غریب این جزیره‌ی ‏یونانی، خود را به آغوش مرگ بیافکنم. چه می‌شود کرد؟ سرنوشت است دیگر. این هم ‏از زندگی من! چیزی از آن نفهمیدم. گمان نمی‌کنم که پتر و استفان تا یکی دو روز ‏متوجه غیبت من شوند. بعد هم که جسدم را از آب بگیرند، روزنامه‌های محلی ‏می‌نویسند: «همه‌ی نشانه‌ها حاکی از آن است که جسدی که از آب گرفته‌شده متعلق ‏به مرد 42 ساله‌ی تبعه‌ی سوئد است که چندی پیش از هتل محل اقامت خود ناپدید ‏شد. به گفته‌ی پزشکی قانونی وی بیمار بود و گمان می‌رود که در برآورد نیروی خود ‏خطا کرده، و زیادی از ساحل دور شده‌است.» و... همین. آن نقطه‌ی پایان جمله، ‏نقطه‌ی پایان زندگی‌نامه‌ی کوتاه و بی‌بار من خواهد بود.‏

موج‌های کوچک دریای سیاه‌رنگ گویی تا درون من امتداد می‌یافتند؛ می‌رفتند و ‏می‌آمدند. تنها دوست ِ تنهاترین تنهایی‌هایم، بخش سوم از سنفونی پنجم شوستاکوویچ ‏در سرم جریان داشت. این ترنم روح من است. این خود منم. شوستاکوویچ چگونه ‏توانسته آن را بسازد؟ آن تنهاترین پرنده‌ی باران‌خورده‌ی نشسته بر سیم تلگراف در ‏تیره‌ترین دشت جهان که با اوبوآ و کلارینت و فلوت نواخته می‌شود، خود من بودم ‏اکنون آن‌جا ایستاده بر ساحل تاریک. آن دنگ... دنگ... آرام هارپ و سلستا در پایان ‏قطعه، گویی واپسین قطره‌های عشق به زندگی بود که از پیکر من روی شن‌های ساحل ‏می‌چکید. اینک وقت رفتن بود... بدرود همه‌ی شمایانی که دوستتان داشتم و دارم. ‏بدرود دریا و موج و تاریکی. بدرود سوسوی چراغ قایق. بدرود سبلان سرفراز که چشم بر ‏تو دوختم و پایداری از تو آموختم. اما دیگر پایی برای ایستادن ندارم. دیگر توانی برایم ‏نمانده... مرا، این فرزند دورافتاده از دامانت را، ببخش. خسته‌ام... خسته... خسته... تلخ ‏است این زندگی... چه تلخ... چه تلخ...‏

خواستم به‌سوی آب بروم، اما ناگهان یک عکس قدیمی آن‌چنان زنده پیش ‏چشمانم آمد که تکان خوردم: دخترکی خردسال در چمنزاری آفتابی کنارم ایستاده‌بود، ‏با هر دو بازویش کمرم را محکم در آغوشش می‌فشرد و نمی‌گذاشت گامی به‌پیش ‏بردارم.‏

***
این پیوند را برای آغاز بخش سوم سنفونی پنجم شوستاکوویچ تنظیم کرده‌ام. بخش سوم در دقیقه ‏‏ ۳۴ و ۱۰ ثانیه به پایان می‌رسد و بخش چهارم آغاز می‌شود که فضای به‌کلی دیگری دارد و موضوع ‏این نوشته نیست.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 July 2014

بس کن!‏

بیست‏‌‏وپنج سال پیش (1989) در چنین تابستانی، ترانه‏‌‏ی ‏Stop‏ با اجرای سم برائون ‏Sam Brown‏ در صدر ‏همه‏‌‏ی لیست‏‌‏های "تاپ" موسیقی پاپ جهان، از "تاپ 10" تا "تاپ 100" قرار داشت.‏

در آن هنگام من تازه یک سال بود که از قرارگاه پناهندگان به خانه‏‌‏ام در استکهلم منتقل شده‏‌‏بودم، و نخستین ‏تلویزیون زندگانیم را خریده‏‌‏بودم. کانال های تلویزیونی از طریق کابل (به‏‌‏جای آنتن) و کانال ‏MTv‏ چیزهای ‏نوظهوری بودند و من با شگفتی و کنجکاوی فراوانی ویدئوهای موسیقی پاپ را از این کانال تماشا می‏‌‏کردم. در آن ‏میان ترانه‏‌‏ی ‏Stop‏ در صدر لیست من نیز قرار داشت، و هنوز چه‏‌ زیباست.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 July 2014

حیف!‏

در نوشته‌ای درباره‌ی باکوی نامهربان از خوانندگان آذربایجانی فلورا کریم‌اوا و یالچین رضازاده نام بردم. ‏به‌گمانم بهتر است که چند کلمه بیشتر درباره‌ی آنان بنویسم.‏

من از سال‌های پایانی دبیرستان و با گوش دادن به رادیوی باکو از رادیوگوشی ساخت خودم، از ‏جمله با صدای زیبا و گیرای این دو خواننده آشنا شدم. فلورا کریم‌اوا گویا نوزده ساله بود که ترانه‌ی ‏‏"حیف" را خواند، و گفتند که صدای او بیش از 4 اوکتاو را می‌پوشاند؛ و یالچین رضازاده نیز در حوالی ‏همان سن و سال ترانه‌ی "طالعیم منیم" را خواند، و او را دمیس روسوس ‏Demis Roussos‏ آذربایجان ‏نامیدند. از آن‌پس همواره در کمین بودم تا تازه‌ترین ترانه‌هایی را که این دو می‌خواندند از رادیو ضبط ‏کنم، تا آن‌که به‌تدریج صفحه‌هایی از آنان نیز در صفحه‌فروشی "کارناوال" تهران پدیدار شد.‏

یکی از زیباترین ترانه‌هایی که فلورا همراه با ارکستر سازهای ملی خواند "اوخو تار" بود که در میان ‏شنوندگان "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) علاقمندان فراوانی داشت.‏

در شوروی و حتی در باکو هرگز فرصتی برای گوش دادن به رادیو یا تلویزیون باکو و شنیدن صدای این ‏دو پیش نیامد، تا چه رسد دیدارشان از نزدیک. پس از همه‌ی ماجراهایم، پس از پنج سال زندگی در ‏سوئد، یکی از انجمن‌های آذربایجانیان سوئد در ماه مارس 1991 فلورا و یالچین را همراه با ‏ارکسترشان برای اجرای کنسرت به استکهلم دعوت کرد. دوستان این انجمن از من خواستند که در ‏حاشیه‌ی اجرای این برنامه با آنان همکاری کنم، و من با آن‌که هنوز با جمهوری آذربایجان و موسیقی ‏آذربایجانی قهر (!) بودم، به خاطر عشق دوران جوانی به صدا و موسیقی این دو خواننده، پذیرفتم.‏

همه‌ی گروه موسیقی و همراهانشان در شب ورود به استکهلم در سالن پذیرایی تعاونی مسکن ‏خانه‌ام میهمان من بودند و از آنان با شام و شامپاین پذیرایی کردم. در روزهای بعد نیز دیدارهای ‏گرمی با فلورا و یالچین و اعضای گروه ارکستر داشتیم و عکس‌ها و ویدئوهای فراوانی از آن دیدارها ‏باقی‌ست.‏

نهادی که از سوی آذربایجان برای تأمین این سفر و برگزاری کنسرت همکاری کرده‌بود، "انجمن وطن" ‏نام داشت که خود را "انجمن ارتباط فرهنگی آذربایجان با هم‌وطنان مقیم خارج" توصیف می‌کرد و یک ‏نشریه‌ی ارگان داشت به‌نام "اودلار یوردو" [سرزمین آتش] که گویا از سال 1960 منتشر می‌شد.‏

هنوز بقایای نظام شوروی در نهادهای دولتی و اداری جمهوری آذربایجان وجود داشت، و از همین رو ‏هنوز به سبک دوران شوروی یک "کمیسر فرهنگی – سیاسی" به‌نام جوانشیر را با این هنرمندان ‏همسفر کرده‌بودند تا مواظب باشد که اینان از نظر سیاسی و رفتاری دست از پا خطا نکنند و ‏آبروریزی نشود. جوانشیر پس از بازگشت به باکو سفرنامه‌ای در "اودلار یوردو" نوشت و چند نسخه ‏از آن را برای من فرستاد. او در آن سفرنامه از جمله درباره‌ی من می‌نوشت:‏

«شیوا ما را به شام میهمان می‌کند. این هم‌وطنمان که در آزمایشگاه یکی از مؤسسات سوئد کار ‏می‌کند، سال‌ها پیش اپرای "کوراوغلو" اثر آهنگساز بزرگمان ع. حاجی‌بیکوف را به زبان فارسی ‏ترجمه کرده‌است. هم‌وطنمان که مهری بی‌پایان به موسیقی و ادبیات آذربایجان دارد، مشغول ‏کارهای پژوهشی تازه‌ای‌ست.»‏

اما تجربه‌ی میزبانی از گروه‌های مشابه در آن دوران، به من و بسیاری دیگر نشان داد که کم‌وبیش ‏همه‌ی آن هنرمندان، به استثنای فلورا و یالچین و گروه همراهشان، از این سفرها انتظار کسب پول ‏غربی دارند و برای شکار پول و هدیه و سوغاتی، برای تجارت می‌آیند. افراد انجمن‌های دعوت‌کننده در این‌جا بارها ‏بگومگوهای دشواری بر سر پول و شکل پذیرایی و برآوردن انتظارها و توقع‌ها با نوازندگان و همراهان ‏خوانندگان داشتند. بسیاری از برنامه‌گذاران پس از چند تلاش، در آن دوران، توبه کردند و این فعالیت ‏را رها کردند.‏

فلورای مهربان چند ماه بعد دعوتنامه‌ای برای سفر به باکو برایم فرستاد. اما چه دیر و چه حیف! من ‏که در باکو بودم، و مهری ندیدم، و اکنون با بیماری کلیه دست‌به‌گریبان بودم و یک پایم پیش "دکتر ‏دراکولا" بود – نمی‌توانستم به سفری دور بروم.‏

از فلورا: حیف، اوخو تار، کؤچری قوشلار، طلبه‌لیک ایل‌لری
فلورا در ویکی‌پدیا

از یالچین: طالعیم منیم، باکی صاباحین خیر، دورنالار‏، گل باریشاق، اؤزومدن کوسورم
یالچین در ویکی‌پدیا

Tags: Flora Karimova, Yalchin Rzazade, Flora Kərimova, Yalçın Rzazadə

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 June 2014

یک تار، دو تار، سه تار

در کودکی، درست یا غلط، به ما می‌آموختند که تار را مغول‌ها اختراع کرده‌اند و نزد آنان تنها یک "تار" ‏یا سیم داشته. من می‌کوشیدم با بستن سیم لخت برق میان دو میخ بر روی جعبه‌ای چوبی ‏‏"یک‌تار" بسازم و بنوازم، اما به جایی نرسیدم. جست‌وجویم در یوتیوب برای یافتن نمونه‌ای از ‏موسیقی یک‌تار نیز به جایی نرسید.‏

در نوروز 1354 از سوی دانشگاه و با اتوبوس دانشگاه به یک "سفر علمی" به افغانستان و پاکستان ‏رفتیم و توانستیم خود را به مراسم بزرگ نوروزی در مزار شریف برسانیم. یکی از مراسم این جشن ‏برگزاری مسابقه‌ی "بزکشی" در حضور مقام‌های دولتی بود. دوستان افغان با نهایت مهر و ‏میهمان‌نوازی ما را در جایگاه ویژه و نزدیک دولتیان نشاندند.‏

در طول مسابقه خواننده و نوازنده‌ای برای مقام‌های دولتی می‌نواخت و می‌خواند. نوای گرم، ‏شعرهای فی‌البداهه، و صدای خوش دوتار او بر دل من و چند تن دیگر از همراهان نشست. پس از ‏پایان مسابقه ما او را که "نظرمحمد بلخی" نام داشت به اتاق هتل خود بردیم، خواهش کردیم که ‏برایمان بنوازد، با ضبط‌صوت کاست کوچکی که داشتیم ساز و آواز او را ضبط کردیم و نوار را با خود به ‏تهران بردیم.‏

این نخستین آشنایی من با دوتار بود و از آن پس سخت شیفته‌ی نوای دوتار شدم. نوار نظرمحمد ‏بلخی یکی از بهترین یادگارهای سفر افغانستان بود. آن را در "اتاق موسیقی" دانشگاه تکثیر کردیم و به‌گمانم چیزی نزدیک صد نسخه از آن به فروش ‏رفت. امروز در جست‌وجوی نا امیدانه‌ام در یوتیوب برای یافتن نمونه‌ای از کار نظرمحمد بلخی، با ‏کمال شگفتی دیدم که کسی از افغانستان تکه‌هایی از همان نوار مرا در چهار بخش در یوتیوب ‏گذاشته‌است.‏

نوای خوش نظرمحمد بلخی از پس چهل سال بسیار خاطره‌انگیز است. اما دوتار ترکمنی چیز ‏دیگری‌ست و تأثیر شگرفی بر من دارد. همواره با شنیدن آن ناگهان پوست سراسر تنم به قول ‏سوئدی‌ها "پوست غاز" می‌شود، یعنی مو بر سراسر تنم راست می‌شود، و چیزی شگفت، مانند ‏رودی پاک و خنک در رگ‌هایم جاری می‌شود.‏

در سال‌های نوجوانی نمی‌دانم چرا ناگهان به شنیدن سه‌تار ایرانی علاقمند شده‌بودم و با ذوق و ‏شوق به سه‌تار احمد عبادی و دیگران که از رادیو پخش می‌شد گوش می‌دادم. اما علاقه‌ام به ‏سه‌تار ایرانی و به طور کلی به موسیقی اصیل ایرانی چندی بعد به‌تمامی از بین رفت.‏

با زنده‌یاد محمدرضا لطفی از عضویت مشترکمان در "شورای نویسندگان و هنرمندان ایران" و ‏جلسات تأسیس شورا در خانه‌ی او در سال 1359، با رفت‌وآمدهای او با احسان طبری و... آشنایی ‏و نشست و برخاست اندکی داشته‌ام و حتی ناخواسته در جریان یک ماجرای خصوصی او نیز قرار ‏گرفتم. نزدیک 25 سال پیش او به استکهلم آمد و برای جمع کوچکی سه‌تار نواخت و آواز خواند. در ‏پایان برنامه به‌سویش دویدم و نسخه‌ای از کتابچه‌ی "با گام‌های فاجعه" را که تازه در آمده‌بود به او ‏دادم. سپس بیرون سالن دیدار کردیم، او مرا به یاد آورد و مهربانی کرد. اما راست آن که ساز او، چه ‏تار و چه سه‌تار، هرگز چنگی به دلم نزد، و نه تنها او، که تار و سه‌تار هیچ نوازنده‌ی ایرانی.‏

یکی از زیباترین نمونه‌های موسیقی "سه‌تار" که می‌شناسم، این است.‏ بخش تک‌نوازی آن را از دست ندهید.‏



یک نمونه دوتار ترکمنی
موسیقی دوتار و آواز از آلتای
دوتار اویغوری
حیف است که زنبورک‌نوازی این دخترعموهای زیبای مرا نبینید!‏

و سرانجام، نظرمحمد بلخی: بخش نخست نوار این‌جاست. او فی‌البداهه درباره‌ی رویدادهای روز، و ‏از جمله از زمین‌لرزه‌ی بزرگی که همان روزها تنگه‌ی تاشقرغان را ویران کرده‌بود می‌گوید، و در ‏دقیقه‌ی شش و چهل ثانیه از "رفیقایی آمده از طرف ایران" نام می‌برد. بخش‌های بعدی نوار را ‏همان‌جا می‌یابید، اما باید هشدار دهم که در میانه‌های بخش‌های بعدی جمله‌ی زشتی بر پرده ‏نمایان می‌شود که نمی‌دانم به چه منظوری آن‌جا گذاشته شده.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 May 2014

از آشغال تا رؤیای موسیقی

چگونه می‌توان "آشغال جمع‌کن"ها را "به کارمندان بازیابی" تبدیل کرد؟ چگونه می‌توان از ‏دورریخته‌های من و شما رؤیایی زیبا برای کودکانی که چیزی برای دور ریختن ندارند آفرید؟ چگونه ‏می‌توان از پاشنه‌ی شکسته‌ی کفش زنانه، برس مو، کلید، و دگمه‌ی لباس موسیقی آفرید؟ چگونه ‏می‌توان کودکانی را که در ژرفای فراموشی گم شده‌اند به صحنه‌های جهانی برد؟

چندی پیش نمونه‌ی کم‌وبیش مشابهی از کنگو دیدیم. قول می‌دهم که این 13 دقیقه [دیگر موجود نیست] از پاراگوئه نیز ‏ارزش دیدن دارد. با سپاس از محمد گرامی.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 February 2014

ببین انسان چه‌ها می‌تواند بیافریند!‏

سخت گرفتار بودم و قصد نداشتم نمایش گشایش المپیک زمستانی سوچی را تماشا کنم. دستی ‏در آشپزی شتابزده برای آن که چیزی بخورم و زودتر به کارهای دیگرم برسم، و نیم‌نگاهی به ‏صفحه‌ی تلویزیون داشتم، که دیدن برخی صحنه‌ها از این نمایش، و به‌ویژه شنیدن موسیقی آن ‏کافی بود تا در جا میخکوبم کند: آشپزی نیمه‌کاره رها شد و خوردن و کارهای دیگر ماند برای "بعد". ‏نشستم و با احساسی سردرگم و چندگانه این نمایش بسیار شکوهمند و بی‌نهایت زیبا را تماشا ‏کردم. و آن‌جا که موسیقی سویریدوف از فیلم "زمان، به‌پیش!" به‌گوش رسید، سیل اشک روی ‏گونه‌هایم راه گم کرد.‏

کم و بیش همه‌ی قطعات موسیقی در سراسر این نمایش بهترین نمونه‌های موسیقی روسی و ‏شوروی‌ست که می‌شناسم و از تک‌تک آن‌ها خاطره‌های تلخ و شیرین فراوان دارم؛ آثاری از بارادین، ‏چایکوفسکی، خاچاتوریان، استراوینسکی، شنیتکه و...؛ بالت "جنگ و صلح"، آهنگ "شب‌های ‏مسکو"، موسیقی کارتون گرگ و خرگوش "حالا صبر کن!"، موسیقی فولکلوریک، والس "حادثه در ‏شکارگاه"، حتی یک تکه "بیات شیراز" با تار، آن والس پایانی سویریدوف ‏Sviridov، و... و این "زمان، ‏به‌پیش!" که سال‌ها آرم برنامه‌ی اخبار تلویزیون مسکوی زمان شوروی بود. چه‌قدر خاطره... چه‌قدر ‏خاطره... درست مانند آن که شما را ناگهان در خانه یا کوچه و محله‌ی زمان کودکی یا نوجوانی‌تان، ‏یا توی کلاس پر از خاطره‌های مدرسه‌تان بگذارند، با همه‌ی رنگ‌ها و بوها و صداهای کهنه و آشنا...‏

با دیدن این همه زیبایی، با شنیدن این همه موسیقی بی‌مانند، پیوسته از ذهنم می‌گذشت: «ببین ‏انسان چه کارهای خوبی می‌تواند بکند»! «ببین انسان چه آثار زیبایی می‌تواند بیافریند!» اما، ‏همه‌ی این خوبی‌ها در یک کفه‌ی ترازو، و رنج و تیره‌روزی زندگی در شوروی در کفه‌ی دیگر؛ همه‌ی ‏فریبندگی‌های این ویترین زیبا، و علاقه‌ای که در نوجوانی به شوروی داشتم در یک کفه، و همه‌ی ‏واقعیت‌های سرد و سخت و خشن و نابسامانی‌های نظام اقتصادی شوروی در کفه‌ی دیگر؛ همه‌ی ‏شکوه این استادیوم و این نمایش در یک کفه، و همه‌ی ریخت‌وپاش‌هایی که برای ساختن این ‏نمایش شده، همه‌ی فساد گسترده در روسیه‌ی امروز که بخش بزرگی از آن میراث شوروی‌ست ‏‏(مدیریت پروژه‌ی المپیک سوچی چهار بار برای بالا کشیدن پول‌ها عوض شد)، و همه‌ی خرابی‌های ‏محیط زیست در کفه‌ی دیگر (بزرگراه استادیوم تا پیست‌های اسکی را بر بستر رودی ساخته‌اند، رود ‏را که محل تخم‌ریزی میلیون‌ها ماهی آزاد دریای سیاه بود نابود کرده‌اند و مجرایی برای جریان هوای ‏گرم دریا به‌سوی کوه‌ها گشوده‌اند، و...). به‌گمانم بیش از هر چیزی مجموعه‌ی این تضادها بود که ‏اشکم را در می‌آورد.‏

‏... اما «ببین انسان چه‌ها می‌تواند بیافریند!» زیباترین بخش نمایش به‌نظر من آن‌جا بود که دوران ‏شوروی را با چرخ‌ها و ماشین‌ها و آدم‌هایی سرخ و در تب‌وتاب ساخت‌وساز نشان می‌دادند، با ‏سرهای آن مرد کارگر و آن زن کشاورز، با داس و چکش، همه به سبک هنر آوانگارد و فوتوریست ‏دهه‌ی 1920، یادآور هنرمندان بزرگ، و هنری که قربانی رژیم استالین و سانسور، و فرهنگ و هنر ‏فرمایشی ژدانوفی شدند: یه‌سه‌نین‌، مایاکوفسکی، مایرهولد، شاگال، کاندینسکی، داوژنکو، ‏آیزنشتاین، پودوفکین، و...‏

و این لنین بود که جمله‌ای شبیه به عنوان این نوشته گفت! ماکسیم گورکی در کتاب خود "لنین" از ‏قول او نوشته‌است: «هیچ چیز بهتر از آپاسیوناتا [سونات پیانوی معروف اثر بیتهوفن] سراغ ندارم و ‏حاضرم هر روز آن را گوش کنم. موزیک شگفتی‌انگیز فوق بشری است. من همیشه با غرور ‏ساده‌لوحانه پیش خود می‌اندیشم و به‌خود می‌گویم: "ببین انسان چه معجزاتی می‌تواند بکند!" ‏‏[...] ولی نمی‌توانم زیاد موزیک گوش کنم، اعصابم را تحریک می‌کند. میل می‌کنم سخنان ‏نوازش‌آمیز ابلهانه بگویم و به سر مردمی که در دوزخ کثیفی زندگی می‌کنند و در عین حال چنین ‏چیزهای زیبایی به‌وجود می‌آورند دست محبت بکشم. ولی امروز دست محبت به سر هیچ‌کس ‏نتوان کشید زیرا دستتان را خواهند گزید. فعلاً باید بر سرشان کوفت؛ بی‌رحمانه کوفت، گرچه ایده‌آل ‏و آرمان ما مخالف اعمال زور بر علیه کسان است. هوم، هوم... کار ما بسیار دشوار است.» ‏‏(ماکسیم گورکی، "لنین"، ترجمه‌ی کریم کشاورز، چاپ پنجم، انتشارات کاوش، تهران 1358، ص 55 و 56‏)‏

این همان لنین است که فردای فروپاشی شوروی اسناد انکارناپذیری در "کودتاچی" بودن او و ‏تکه‌های سانسورشده از آثار و نامه‌ها و فرمان‌های او را منتشر کردند، که نشان می‌داد از جمله ‏فرمان جنایت بزرگ آتش زدن چاه‌های نفت باکو را صادر کرده‌بود و استالین را بر این کار گمارده‌بود.‏

به‌گمانم چندی طول خواهد کشید تا فیلم کامل نمایش گشایش بازی‌های سوچی در یوتیوب یافت ‏شود. "زمان، ‏به‌پیش!" را از جمله در این نشانی می‌یابید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 February 2014

تنهایی شیرین

خیلی وقت پیش نوشتم که در سال‌های دانشجویی آثاری را که فائوستو پاپتی ‏Fausto Papetti‏ با ‏ساکسوفون آلتو می‌نواخت دوست می‌داشتم و از مال دنیا یک صفحه‌ی 33 دور از او داشتم، اما ‏روزی برای مجازات خود آن را روی زانویم کوبیدم، شکاندم، و دورش انداختم!‏

در قطعه‌ی زیر از موسیقی فیلم "بلید رانر" ساخته‌ی ونجلیس ‏Vangelis‏ (در این نشانی) ‏ساکسوفون به سبک پاپتی هم هست، اما ذره ذره‌ی همه‌ی صداهای این قطعه مزمزه کردن و ‏نوشیدن دارد. نوشیدن...‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 January 2014

جمله‌های به‌یادماندنی از دو فیلم

جمله‌های زیر هر یک از صحنه‌های مؤثر و به‌یادماندنی از دو فیلمی هستند که بارها دیده‌امشان و باز ‏از دیدنشان سیر نمی‌شوم:‏

‏1- «من چیزهایی دیده‌ام که شما انسان‌ها باورتان نمی‌شود: هه...، رزمناوهایی که نزدیک شانه‌ی صورت ‏فلکی شکارچی در آتش می‌سوختند. پرتوهای سی ‏C‏ را تماشا کرده‌ام که در تاریکی‌های ‏نزدیکی "دروازه‌ی گمگشتگان" می‌درخشیدند. همه‌ی آن لحظه‌ها در گذر زمان ناپدید خواهند شد، ‏همچون...، هه...، اشکی در باران...! و اینک مرگ.» [سخنرانی آدم ماشینی (یا "رونوشت") به نام روی بتی ‏Roy Batty‏ با بازیگری درخشان روتگر هائور ‏Rutger Hauer‏ در پایان فیلم "بلید رانر" ‏Blade Runner‏]. ‏

و فکرش را بکنید که هرکدام از ما چه‌ها دیده‌ایم...‏

2- «انسان هرچه بیشتر حکمت می‌آموزد غمگین‌تر می‌شود و هرچه بیشتر دانش ‏می‌اندوزد، ‏افسرده‌تر می‌گردد» [راهب "برادر" یورگه بورگوس ‏Jorge of Burgos‏ با نقش‌آفرینی فیودور شالیاپین ‏‏(پسر) در فیلم "نام گل سرخ" (روی رمان اومبرتو اکو). او دشمن خنده است و این آیه از انجیل (باب ‏جامعه، بخش 1، آیه‌ی 18) شعار اوست. او مرا با آن قیافه و موضع‌گیری‌اش به‌یاد آیت‌الله خمینی ‏می‌اندازد که گریه را برای ملت تجویز می‌کرد، و همه‌ی انواع سانسورهای اسلامی و ایدئولوژیک را ‏به یادم می‌آورد. شیخ صادق خلخالی هم در این فیلم هست. همواره در طول دیدن بسیاری از ‏صحنه‌های این فیلم، و به‌ویژه با دیدن سوختن کتابخانه و سرگشتگی و ناتوانی "برادر ویلیام" (شون کانری) در نجات ‏ارزشمندترین کتاب‌هایی که می‌شناسد و طعمه‌ی آتش می‌شوند، سراپا می‌لرزم – نه در درون، هم ‏در درون و هم در بیرون!‏]

آن آیه‌ی انجیل را احسان طبری به بیانی موجزتر ‏چنین تکرار می‌کرد: "در خِرَد ِ بسیار، رنج ِ بسیار ‏است". و بیان ‏عامیانه این است: "آسوده آن که کره‌خر آمد، الاغ رفت"‏.‏

صحنه‌ی نخست را این‌جا ببینید، و فیلم کامل "بلید رانر" را این‌جا. فیلم کامل "نام گل سرخ" ‏اینجاست، و آیه‌ی انجیل را حوالی دقیقه‌ی 20 راهبی برای برادر یورگه‌ی نابینا می‌خواند. متن اصلی ‏هر دو جمله را در یک نوشته‌ی قدیمی من در این نشانی می‌یابید. آن‌جا حواشی به سوئدی‌ست، ‏اما نقل قول از فیلم‌ها به انگلیسی. و هر طرفی که هستید، موسیقی تیتراژ پایانی "بلید رانر" را در ‏این نشانی از دست ندهید. با صدای بلند بشنوید.‏

هر دوی این فیلم‌ها نزدیک سی سال پیش ساخته‌شده‌اند. پیداست که یا سلیقه‌ی من خیلی کهنه ‏شده، یا آن‌که قدیم‌ها فیلم‌های عمیق‌تری می‌ساختند؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 January 2014

کاش طراح رقص بودم

یکی از رؤیاهایم آن بوده که مونیکا از این عکس بیرون می‌آید و با آهنگ "اکسیژن 8" ساخته‌ی ژان ‏میشل ژار برایم می‌رقصد. البته رقص مونیکا را در صحنه‌ای از فیلم "برگشت‌ناپذیر" ‏Irreversible‏ ‏دیده‌ام و آن‌جا پیداست که او "پلاستیک" لازم را برای رقاص خوب بودن ندارد. برای همین، رؤیای ‏دیگرم آن بوده که ای‌کاش طراحی رقص می‌دانستم و حرکاتی را که در خیال می‌بینم به یک گروه ‏رقص پاپ می‌آموختم، و سپس رقصشان را تماشا می‌کردم و لذت می‌بردم!‏

گویا تنها من نیستم که پتانسیل رقص را در اکسیژن 8 شنیده‌ام. دست‌کم یک نمونه از "رمیکس" آن ‏برای رقص تندتر هم وجود دارد. این‌جا بشنوید. این هم البته فکر خوبی‌ست. اما من روایت اصیل را ‏بیشتر دوست دارم.‏

در همین زمینه یکی دیگر از رؤیاهایم آن بوده که من به درون عکس مونیکا می‌روم و با اکسیژن 13 با ‏او می‌رقصم! حال بگذریم از این که من "پلاستیک" که هیچ، چوب خشکی بیش نیستم و هیچ ‏رقصی هم بلد نیستم!‏

چه‌قدر "دهه‌ی هفتادی"، نه؟!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 January 2014

پرسش از چوپان

این ترانه (رومانس) را "بلبل" خواننده‌ی بزرگ آذربایجانی به همراهی پیانو خوانده‌است. شعر ‏فولکلوریک است و آهنگ از آصف زیناللی. در روزگاران گذشته، نردیک چهل سال پیش ترجمه‌اش کردم. به یاد نمی‌آورم که جایی منتشر شده‌باشد.‏

پرسش

بنشین چوپان، بنشین!‏
بنشین تا پرسشی از تو بپرسم:‏
چوپان، غزالی آیا از این راه گذر کرد؟

تنها یک جان دارم
آن نیز فدای تو باد!‏
چوپان، غزالی آیا از این راه گذر کرد؟

چوپان! ای که بر پشتت بره‌ها را می‌گردانی!‏
دلدار من جامه‌ای سرخ و ارغوانی بر تن داشت

بگو چوپان، بگو!‏
بگو و مرا نگریان!‏
چوپان، غزالی آیا از این راه گذر کرد؟

‏***‏
ترانه را ندارم و نیافتمش. در عوض "سئوگیلی جانان" را در این نشانی ببینید و بشنوید.‏

‏***‏
متن اصلی:‏

سؤال

ایلن چوبان، ایلن!‏
سندن سؤال سوراییم:‏
چوبان، بو یولدان مارال کئچدی‌می؟

بیر جانیم وار
سنه فدا اولاییم!‏
چوبان، بو یولدان مارال کئچدی‌می؟

چوبان! آرخاندا گزدیریب قوزو!‏
سئوگیلیم گئیمیشدیر آل و قیرمیزی

سؤیله چوبان، سؤیله!‏
سؤیله، آغلاتما منی!‏
چوبان، بو یولدان مارال کئچدی‌می؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 October 2013

وردی - 200

دهم اکتبر 2013 دویستمین زادروز اپرانویس بزرگ ایتالیایی جوزپه وردی (1901 – 1813) ‏Giuseppe Verdi‏ بود. پیشتر جاهایی نوشته‌ام که چندان اپرادوست نیستم اما تکه‌هایی از ‏موسیقی اپراهای گوناگون وجود دارد که توجهم را به خود جلب کرده و شیفته‌ی برخی از آن قطعات ‏شده‌ام.‏

در آن میان دو قطعه از آثار وردی وجود دارد. این‌ها قطعاتی‌ست که با شنیدن آن‌ها، به‌ویژه در ‏تنهایی، مو بر اندامم راست می‌شود، دندان‌هایم بر هم فشرده می‌شود، انگشتانم مشت ‏می‌شود، نفس‌نفس می‌زنم، و دچار حالت خطرناکی می‌شوم! خطرناک، به‌ویژه اگر در حال رانندگی ‏باشم: بی‌اختیار پدال گاز را فشار می‌دهم و ماشین را به پرواز در می‌آورم. این اوج لذت بردن من از ‏موسیقی‌ست.‏

در گذشته‌هایی تیره و از دست‌رفته و فراموش‌شده نمی‌دانم چرا و چگونه شخصیت جوزپه گاریبالدی ‏Garibaldi‏ سردار ملی و سازنده‌ی ایتالیای نوین را پسندیده‌بودم، و جایی خوانده‌بودم که وردی نیز ‏طرفدار او بوده و نقش بزرگی در اتحاد ملی ایتالیا بازی کرده‌است. اما آشنایی با موسیقی وردی تا ‏همین هفت هشت سال پیش دست نداد. منظورم آشنایی با موسیقی او به نام خود اوست، ‏وگرنه کیست که مارش معروف او را از اپرای "آیدا" نشنیده‌باشد؟ این‌جا کلیک کنید و می‌بینید که ‏بارها آن را شنیده‌اید.‏

یکی از آثار "خطرناک" وردی برای من "روز جزا" (‏Dies Irae‏) از رکوئیم اوست که پیشتر نیز درباره‌ی ‏آن مفصل نوشته‌ام، و دیگری اوورتور اپرای "دست سرنوشت" (‏La Forza Del Destino‏) اوست. ‏بخش آرام قطعه‌ی اخیر را فینکل‌اشتاین به شکل تازه و زیبایی تنظیم و اجرا کرده‌است که با نام ‏Lost in Reflection‏ ‏در آلبوم ‏شماره 8 "بودابار" ‏Buddha Bar‏ نیز وجود دارد. نمی‌دانم کی و کجا رقص روی یخ یک زوج روس را با ‏این آهنگ دیده‌ام و حیف که فیلمی از آن نمی‌یابم.‏

روز جزا را این‌جا، اوورتور دست سرنوشت را این‌جا، و کار فینکل‌اشتاین را این‌جا بشنوید.‏
درباره‌ی وردی و آثار او این‌جا، و این‌جا به‌فارسی بخوانید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

29 September 2013

تورکوهایی دیگر - 3

در کوی دلدار

یکشنبه روز بازار زیتینلی ‏Zeytinli‏ (زیتونیه) است. خرید چندانی نداریم و تنها برای گردش می‌رویم. ‏پس ماشین نمی‌بریم و پیاده می‌رویم. دور نیست، اما تا بجنبیم نزدیک ظهر شده و آفتاب داغ تا مغز ‏استخوان را می‌سوزاند. در طول خیابان باریکی که به‌سوی بازار می‌رود سایه‌ای نمی‌یابیم و چاره‌ای ‏جز راه رفتن زیر آفتاب سوزان نداریم.‏

زیر چترها و سایبان‌های بازار روز خنک است. میوه، سبزی، خشکبار، همه چیز، آن‌جا چیده‌اند. خانم ‏میزبان هشدار داده که یخچال خانه پر است و جا برای میوه‌ی بیشتر نیست. اما با دیدن میوه‌های ‏هوس‌انگیز دل و دین از دست می‌رود و هشدارها فراموش می‌شود! دوستان انجیر و هلو و شلیل و ‏مغز گردو و لواشک و چند چیز دیگر می‌خرند، و من در برابر شیره‌ی شاه‌توت سپر می‌اندازم و ‏شیشه‌ی کوچکی می‌خرم.‏

‏"مادر"ی که پارسال این‌جا زیتون می‌فروخت، هنوز همچنان "همیشه به‌کار" و خندان پشت بساطش ‏نشسته‌است. اما هر چه چشم می‌گردانم اثری از دلدار انجیرفروش پارسالم نمی‌بینم. چه حیف! ‏اما مگر پارسال دلم را نکندم و زیر پا له نکردم؟ به یاد جمله‌ای از "جان شیفته"ی رومن رولان ‏می‌افتم: «زندگی می‌گذرد، و هرگز یک لحظه دو بار به دست نمی‌آید. باید آناً خواست، یا آن‌که ‏هرگز نخواست.» ولی...، خب، این مادر زیتون‌فروش امسال هم این‌جا هست. نمی‌شد خانم ‏انجیرفروش هم باز این‌جا باشد و یک نگاه ببینمش؟ گویا نه! سزای من همین است!‏

به‌سوی خانه بر می‌گردیم و من حالم گرفته‌است. زیر آفتاب سوزان له‌له می‌زنیم. از یک بقالی چند ‏قوطی دوغ می‌خریم و می‌نوشیم و کمی سر حال می‌آییم. چاره‌ی کار این است که ساعتی صبر ‏کنیم تا خورشید از اوج خود پایین‌تر بیاید و سپس خود را به آب دریا برسانیم. سر راه، تماشای ‏منظره‌ی دو رود کوچک و قایق‌هایی که در آن‌ها ایستاده‌اند مرا به‌یاد مرداب انزلی می‌اندازد و حالم ‏بهتر می‌شود. این رودها از "کوه‌های غاز" سرچشمه می‌گیرند و در خلیج آقچای به دریا می‌ریزند. ‏آب لوله‌کشی بخش مرکزی آقچای نیز از چشمه‌های این کوه‌ها تأمین می‌شود. شیر آب را که باز ‏می‌کنید، آب همیشه حسابی خنک و بسیار گواراست. از نوشیدن آن سیر نمی‌شوم.‏

شب یکی از دوستان زخمت می‌کشد و پلوی ترکمنی (چکدیرمه) بسیار خوشمزه‌ای می‌پزد و مرا ‏به سال‌های دور سربازی در پادگان چهل‌دختر و مهمانی در خانه‌های دوستان ترکمنم می‌برد. دست ‏همه‌شان مریزاد برای "چکدیرمه"هایشان!‏

بار دیگر کوه غاز

پارسال در وصف "کوه غاز" و تلاش برای رسیدن به آن نوشتم. دوستی که پارسال از کوه سخن ‏گفته‌بود، این‌بار نشانی دقیق‌تری داد: اشخاص متفرقه را به محدوده‌های معینی راه نمی‌دهند و ‏نمی‌توان با ماشین شخصی به آن‌جاها رفت. برای رسیدن به آن محدوده‌ها باید با تورهای موجود ‏رفت. پس با کمی پرس‌وجو دست کم دو نمایندگی سافاری‌های گردش در پیرامون آقچای می‌یابیم، ‏برنامه‌هایشان را نگاه می‌کنیم و دمره‌تور ‏Demre Tour‏ را می‌گزینیم. بهای تور 65 لیره برای هر نفر ‏است. ما هشت نفریم، و با کمی چانه زدن، و اکنون که فصل توریستی به پایان رسیده، مدیر تور به ‏نفری پنجاه لیره راضی می‌شود.‏

ساعت 10:30 صبح روز دوشنبه جیپ 14‌نفره با دو مسافر می‌آید، ما را دم خانه‌مان سوار می‌کند، ‏و دو گردشگر دیگر را هم سر راه بر می‌دارد. می‌شویم 12 نفر به‌اضافه‌ی راننده، و به سوی کوه ‏رهسپار می‌شویم. آن دیگران همه زن، و گردشگران ترک‌اند: مادر و دختری که در آلمان زندگی ‏می‌کنند، و دو خانم از استانبول.‏

جیپ روباز است و درجاده‌ی اصلی آقچای – آلتین‌اولوق که می‌راند باد دلچسبی درون آن می‌پیچد. ‏هنوز کیلومتری نرفته‌ایم که دوستی گندم بوداده‌ای را که از ایران با خود آورده به دو خانم استانبولی ‏تعارف می‌کند و باب آشنایی را می‌گشاید. دو خانم دیگر در ردیف کنار راننده و دور از دسترس ما ‏نشسته‌اند.‏

عکس از ن.
راننده مردی حدود چهل ساله، خوشرو و خوش‌اخلاق است. مصطفی نام دارد، که اگر "آقا ‏مصطفی" بخواهیم بگوییم، به ترکی باید "مصطفی‌بئی (بیگ)" بگوییم. و این "مصطفی‌بئی" مرا ‏به‌یاد یک "تورکو" می‌اندازد که در سال‌های دانشجویی می‌شنیدیم، می‌خندیدیم و کیف می‌کردیم. ‏‏"آشیق مورات (مراد) چوبان‌اوغلو" بود که ترانه‌ی "گیزیراوغلو مصطفی‌بئی" را می‌خواند. ما تا پیش ‏از آن نام چند تن از "دلی" (پهلوانان همرزم) کوراوغلو را شنیده بودیم، مانند "ایواز (عیوض)" یا ‏‏"دمیرچی‌اوغلو دلی‌حسن"، اما هیچ نامی از گیزیراوغلو مصطفی‌بئی نشنیده‌بودیم، و اکنون در این ‏‏"تورکو" گفته می‌شد که او زورمندتر از خود کوراوغلوست، سر او را زیر آب می‌کند، و "قیرات" اسب ‏کوراوغلو به گرد اسب او "آلاپاچا" هم نمی‌رسد! بامزه‌تر، لحن ترانه‌بود:‏

بیر هیشیمنان [بیردن – بیره] گلدی کئچدی
په، په، په، په...‏
گیزیراوغلو مصطفی‌بئی،
هی، هی، هی...‏
هیشمی داغی دلدی کئچدی
آقام کیم؟ پاشام کیم؟ نیگار کیم؟ گؤزوم کیم؟ خانیم کیم؟
کیم؟ کیم؟
گیزیراوغلو مصطفی‌بئی
بیر بئین اوغلو
زور بئین اوغلو!‏
‏...‏
‏...‏
های ائدنده، هایا تپر
په، په، په، په...‏
هوی ائدنده، هویا تپر
هی، هی، هی...‏
کوراوغلونو سویا تپر!‏
آقام کیم؟ پاشام کیم؟ نیگار کیم؟ گؤزوم کیم؟ خانیم کیم؟ جانیم کیم؟
کیم؟ کیم؟
گیزیراوغلو مصطفی‌بئی
بیر بئین اوغلو
زور بئین اوغلو!‏

و ترجمه:‏


چون برقی [ناگهان] آمد و گذشت
به، به، به، به...‏
مصطفی بیک، پسر گیزیر
هی، هی، هی...‏
خشمگین کوه را کند و گذشت
آقای من کی؟ پاشای من کی؟ نگار کی؟ نور چشمم کی؟ خانم کی؟
کی؟ کی؟
مصطفی بیک، پسر گیزیر
پسر بیک
پسر بیکی صاحب نفوذ
‏...‏
‏...‏
‏"های" اگر بگویی، "های" او سر است
‏"هوی" اگر بگویی، "هوی" او سر است
کوراوغلو را زیر آب فرو می‌برد
آقای من کی؟...‏

این روایت البته از قول خود کوراوغلوست که در وصف همرزم تازه‌ای که پیدا کرده برای نگارخانم ‏می‌خواند. این‌جا بشنوید.‏

مصطفی‌بئی - عکس از ت.
مصطفی‌بئی در یک سه‌راهی از جاده اصلی بیرون می‌رود و جیپ را به‌سوی روستای آوچیلار ‏Avçılar‏ (شکارچیان) می‌راند. از کوچه‌های تنگ ده می‌گذریم. بافت ده مانند ایران است: خانه‌ها و ‏حیاط‌هایی با دیوارهای بلند. دیوارهایی که نتوان از پشت آن درون خانه را دید در جاهایی که ما ‏زندگی می‌کنیم وجود ندارد.‏

در بالادست ده راه‌های هموار به پایان می‌رسد و مصطفی‌بئی هشدار می‌دهد که تکان‌های شدید ‏جیپ و "آزمون آتش" از این‌جا آغاز می‌شود. جاده‌ی کوهستانی تنگ و سنگلاخ و ناهموار است. ‏حسابی بالا و پایین پرتاب می‌شویم. جاده در دل جنگل می‌پیچد و می‌پیچد و از کوه بالا می‌رود. ‏یکی از همراهان گله دارد که جنگل‌های این منطقه پر از درختان سربه‌فلک‌کشیده بوده اما اکنون ‏گویا همه را کنده‌اند و درختان همه کوچک و جوان‌اند. نیم‌ساعتی دیرتر به پاسگاه جنگلبانی ‏‏"شاهین‌دره" می‌رسیم. جیپ می‌ایستد و راننده می‌گوید که می‌توانیم پیاده شویم و قدری پیرامون ‏را تماشا کنیم تا او کارهای اداری اجازه‌ی عبور ما را انجام دهد. عجب! مقررات سفت و سختی ‏این‌جا هست! در کنار پاسگاه نیز مشابه تابلویی که در چاملی‌بئل دیدیم وجود دارد: «هرگونه عبور ‏غیرمجاز، شکستن و کندن شاخه‌ها، افروختن آتش، ریختن آشغال، کندن گیاهان، چراندن حیوانات، و ‏شکار ممنوع است».‏

پیاده می‌شویم و تا لبه‌ی جاده می‌رویم. چشم‌انداز زیبایی‌ست. دره و شهرک ساحلی آلتین‌اولوق ‏زیر پای ماست. جیپ دیگری از راه می‌رسد. کوچک‌تر است، از همین شرکت است و تازه می‌فهمیم ‏که همسفران دیگری هم داریم. به‌جز راننده و همکارش دو زوج سرنشینان آن هستند. خانم‌ها با ‏مانتو و روسری هستند. آنان نیز برای تماشای مناظر به ما می‌پیوندند. مردان کنجکاو‌اند و قبل از هر ‏چیز از یکی از دوستان ما می‌پرسند که ما کجایی هستیم. از "مسلمان" بودن ما بسیار شادمان ‏می‌شوند و با دوستمان دست می‌دهند. خودشان، هر دو زوج، از "اسکی شهر" ترکیه هستند. ‏دوستمان می‌گوید: «آهان...، از شهر "خوجا نصرالدین" (ملا نصرالدین)!»، با این آشنایی‌دادن دو زوج ‏را شادمان‌تر می‌کند و فضای تمامی تور خودمانی‌تر می‌شود. به روایت ترکی، ملانصرالدین اهل ‏اسکی شهر بوده‌است.‏

کارهای اجازه‌ی عبور انجام شده‌است، سوار می‌شویم و "ماجراجویی" را ادامه می‌دهیم. کمی بعد ‏جیپ در کنار یک درخت می‌ایستد و مصطفی‌بئی میوه‌های روی درخت را نشان می‌دهد. گوجه سبز ‏‏(آلوچه)های ریز است. دوستان دست دراز می‌کنند، مشتی می‌چینند، و بین سرنشینان پخش ‏می‌کنند. اما... مگر تابلوی جنگلبانی نگفت که این کار ممنوع است؟! گوجه‌ها آن‌قدر ترش‌اند که ‏نمی‌توان خوردشان. باز کمی دیرتر جیپ در کنار درختی با میوه‌های ریز و سرخ‌رنگ می‌ایستد. ‏مصطفی‌بئی می‌گوید که میوه‌ها خوردنی نیست اما از هسته‌های آن تسبیح می‌سازند. راست ‏می‌گوید: هسته‌ها عین دانه‌های تسبیح هستند. کارشناسان حاضر می‌گویند که دانه‌های تسبیح ‏‏33 یا 99 عدد باید باشند. سرنشینان همان‌طور از درون جیپ میوه‌ها را می‌چینند و می‌شمارند. و باز ‏جیپ در کنار بوته‌های گیاهی دارویی می‌ایستد. این گیاه مشتری چندانی ندارد. تنها ‏یکی از دوستان ما که با پزشکی "آلترناتیو" سروکار دارد کمی از این گیاه بر می‌دارد.‏

کاج گریان

چند کیلومتر بالاتر کنار یک درخت عظیم می‌ایستیم. آقا مصطفی همه را پیاده می‌کند، بر گرد خود ‏جمع می‌کند، درخت بزرگ را نشان می‌دهد و توضیح می‌دهد که در دهه‌ی هفتاد صاعقه‌ای زد و ‏آتش‌سوزی بزرگی در جنگل‌های این منطقه راه انداخت و همه‌ی جنگل سوخت. در این‌جا یک ‏احساس "آها" به دوست ما که فکر می‌کرد درخت‌های جنگل را کنده‌اند، دست می‌دهد. آقا ‏مصطفی ادامه می‌دهد و می‌گوید که تنها همین یک درخت، با آن‌که اثر صاعقه بر تنه‌ی آن دیده ‏می‌شود، سالم ماند و نسوخت. و هنگامی که جنگلبانان به این‌جا رسیدند، دیدند که از سوزنی‌های ‏آن قطره‌های آب می‌چکد: درخت داشت برای جنگل سوخته اشک می‌ریخت، و از این رو نام آن را ‏‏"آغلایان چام" ‏Ağlayan Çam‏ – کاج گریان – نهادند.‏

دوستان به هیجان می‌آیند و عکس‌های فراوانی از درخت و با درخت می‌گیرند. درخت‌های دیگر همه ‏بسیار کوچک‌تر و جوان‌تراند. معجزه‌ای‌ست که این درخت کهنسال در آتش نسوخته، اما مطالعه‌ی ‏بعدی من نشان می‌دهد که "آغلایان چام" به ترکی در واقع نام گونه‌ای از کاج‌هاست که در هیمالیا ‏و هندوکش می‌روید و در میان علمای گیاه‌شناسی بحث است که آن را ‏Pinus wallichiana‏ بنامند یا ‏Pinus excelsa‏. چکیدن قطره‌های آب از سوزنی‌های آن نیز طبیعی‌ست. پیداست که با تبدیل نام ‏گونه به نام خاص، از این درخت جاذبه‌ی گردشگری ساخته‌اند. باشد! حالا عیبی ندارد! هر چه ‏هست، احساس احترام به طبیعت را می‌انگیزد و این به‌خودی‌خود خوب است.‏

سوار می‌شویم و راهمان را پی می‌گیریم. سر یک پیچ مصطفی‌بئی دستور می‌دهد که همه ‏برخیزیم، سر پا بایستیم، و سمت چپ را نگاه کنیم؛ و آن‌سوی پیچ ناگهان دره و پرتگاه عظیمی بر ‏لبه‌ی جاده دهان می‌گشاید. ایستادن توی جیپ بی‌گمان برای تشدید احساس ایستادن بر لبه‌ی ‏پرتگاه است، اما کسی از سرنشینان فریاد ترس بر نمی‌کشد. راننده این‌جا را "کانیون" می‌نامد و ‏می‌گوید که این‌جاست منبع اکسیژن فراوان و معروف "کوه غاز" و درمان بیماران آسمی. جیپ ‏می‌ایستد و همه پیاده می‌شویم. آقا مصطفی ما را تا روی صخره‌هایی بر لبه‌ی پرتگاه راهنمایی ‏می‌کند. شکاف بزرگ و ژرفی‌ست در دل سنگ‌هایی که به سپیدی می‌زنند. من که فشار خون ‏بالایی دارم، اغلب در کوهستان و با اکسیژن فراوان فشار خونم پایین می‌رود. این‌جا هم به‌روشنی ‏احساس می‌کنم که فشار خونم پایین رفته و سرم سبک شده‌است.‏

دوستان در دلاوری و نزدیک‌تر و نزدیک‌تر رفتن به لبه‌ی پرتگاه با هم مسابقه گذاشته‌اند و ‏مصطفی‌بئی هم تشویقشان می‌کند. او جایی را در آن‌سوی دره‌ی مخوف نشان می‌دهد و می‌گوید ‏که چند ساعت بعد آن‌جا خواهیم ایستاد و این سو را نگاه خواهیم کرد. سرنشینان عکس‌های ‏فراوانی می‌گیرند.‏

کمی بعد در کنار یک چشمه می‌ایستیم. آب خنکی دارد، اما کمی بو و مزه‌ی چوب در آن هست و ‏نشان می‌دهد که سر راه از میان ریشه‌های درختان جنگلی گذشته‌است. اکنون در سرازیری ‏می‌رانیم. به گفته‌ی مصطفی‌بئی تا ارتفاع 1200 متری بالا رفته‌بودیم. چند پیچ آن‌طرف‌تر جیپ وارد ‏بیراهه‌ی کوچکی می‌شود و در کنار کلبه‌ای چوبی می‌ایستد. جیپ کوچک هم می‌رسد. این‌جا ‏چشمه‌ای با شیر آب، و دستشویی و توالت هم هست. مصطفی‌بئی اعلام می‌کند که ما ‏می‌توانیم تا ته دره‌ی کوچک آن‌سوی جاده برویم و پاهایمان را در آب رود خنک کنیم تا او و دوستانش ‏ناهار را آماده کنند.‏

ته دره‌ی جنگلی زیباست. هوا پاکیزه و فرح‌بخش است. آب زلال رود با صدایی دل‌انگیز از لابه‌لای ‏سنگ‌ها جاری‌ست و ما را به خود می‌خواند. دوستان هر یک به سویی می‌روند. کفش و جورابم را ‏در می‌آورم، بر تخته‌سنگی می‌نشینم و پاهایم را توی آب فرو می‌برم: یخ ِ یخ است. سرما تا مغز ‏استخوان‌های پایم نفوذ می‌کند و احساس درد می‌کنم، اما تحمل می‌کنم. دقیقه‌ای بعد پایم به ‏سرمای آب عادت می‌کند و لذت می‌برم.‏

عکس از ن.
دوستی لخت می‌شود و می‌پرد توی آب، اما درجا از شدت سرمای آب فریادش به آسمان می‌رود و ‏دوان بیرون می‌آید. من تا بالای زانو توی آب می‌روم، از باریکه‌ای می‌گذرم و خود را به جزیره‌ی ‏کوچکی می‌رسانم و می‌نشینم. یکی از خانم‌های ساکن آلمان از دور فریاد می‌زند: این "جزیره‌ی ‏شیوا"ست! و دوستی می‌گوید که شبیه مجسمه‌ی پری دریایی کپنهاگ شده‌ام!‏

چهار مسافر دیگر جیپ خودمان نیز به ما پیوسته‌اند و حالا دیگر همه خودمانی شده‌ایم. در طول راه ‏دوستان ما بارها خوردنی‌های گوناگون به آنان تعارف کرده‌اند و با شوخی‌هایشان آنان را نیز ‏خندانده‌اند. مسافران جیپ دیگر هم می‌آیند. مردانشان به ما نزدیک می‌شوند، اما زنان ‏حجاب‌پوششان همواره کمی دورتر می‌ایستند.‏

ساعتی بعد صدای سوت مصطفی‌بئی از سوی کلبه‌ی چوبی می‌آید، که یعنی ناهار حاضر است، و ‏یکی از دوستان ما با سوت پاسخ می‌دهد، که یعنی فهمیدیم و داریم می‌آییم! این یعنی "ارتباط ‏جنگلی". به‌سوی کلبه می‌رویم. مصطفی‌بئی و همکارانش عجب میزی چیده‌اند! در برنامه‌ی ‏تورهای آژانس رقیب خوانده‌بودیم که در طول برنامه با خوراک سرد پذیرایی می‌کنند، اما این‌جا ‏‏"کؤفته" [کباب کوبیده‌های کوچک] با ماکارونی، سالاد فراوان، نان و نوشابه چیده‌اند. چند قوطی ‏آبجو هم توی آب چشمه دارند خنک می‌شوند. خود مصطفی‌بئی برای همه غذا می‌کشد و اصرار ‏دارد که بیشتر بخوریم. میز و نیمکت‌های چوبی فراوانی به اندازه‌ی چندین تور هم‌زمان آن‌جا هست. ‏هر گروه بر گرد میزی می‌نشینیم و می‌خوریم. خوشمزه است.‏

شلاله‌لر

خنده و شوخی‌های بعد از ناهار ادامه دارد که مصطفی‌بئی برپا می‌دهد و می‌گوید که مایوها و ‏حوله‌هایمان را برداریم و دنبال او برویم. او هشدار می‌دهد که کوره‌راه خطرناکی در پیش داریم: مبادا ‏در طول راه با هم حرف بزنیم، یا حین راه رفتن رویمان را برگردانیم! گویی دارد بچه شهری‌های ‏کوه‌ندیده را نصیحت می‌کند. حق دارد. همه که مثل همه‌ی هشت نفر گروه ما نیستند که سابقه‌ی ‏کوهنوردی مفصل داشته‌باشند!‏

نیم ساعتی در کوره‌راهی جنگلی و صخره‌ای پیاده‌روی می‌کنیم. در جاهایی روی صخره‌ها نردبان‌های ‏چوبی گذاشته‌اند. کار خانم‌های محجبه‌ی جیپ دوم از همه دشوارتر است. آقا مصطفی اجازه ندارد ‏دست آن‌ها را بگیرد و کمکشان کند و تنها شوهرانشان اجازه‌ی این کار را دارند. اما شوهران آیا ‏خودشان را می‌توانند اداره کنند؟

به کف دره می‌رسیم و منظره‌ی زیبای چند آبشار در برابرمان هویدا می‌شود. این‌جا را "شلاله‌لر" ‏Şelaleler‏ (آبشارها) می‌نامند و مقصد نهایی این تور است. چند نفرمان لخت می‌شویم و می‌پریم ‏توی آب. این همان آبی‌ست که بالاتر پایم را در آن فرو کردم. بسیار سرد است. بعضی دوستان چند ‏ثانیه بیشتر دوام نمی‌آورند و بیرون می‌دوند. مصطفی‌بئی می‌گوید که باید پنج دقیقه دوام آورد و بعد ‏بدن عادت می‌کند. راست می‌گوید. ضربان قلب باید بتواند خود را تنظیم کند تا خون گرم به همه‌جای ‏بدن برساند. می‌مانم و آرام شنا می‌کنم. دو تن از خانم‌های گروه ما هم می‌مانند و مشغول ‏شوخی و شیطنت هستند. خانم‌های ساکن آلمان می‌پرند توی آب و زود بیرون می‌روند، اما ‏خانم‌های استانبولی کنار آب می‌نشینند و تماشا می‌کنند. مردان اسکی‌شهری در حوضی بالاتر ‏توی آب رفته‌اند، اما زنان حجاب‌پوششان بالای صخره‌ای دور نشسته‌اند و دارند ما را تماشا ‏می‌کنند (در عکس زیر پیدایشان کنید). خانم‌های گروه ما از این تبعیض سخت خشمگین و ناراحت‌اند، و من نیز. اما مگر ما توانسته‌ایم ‏جامعه‌ی خود را تغییر دهیم تا بتوانیم در جامعه‌ی ترکیه‌هم تأثیر بگذاریم؟ تازه، اردوغان دارد جامعه‌ی ‏ترکیه را در جهت حجاب بیشتر پیش می‌برد.‏

عکس از ت.
پس از آبتنی مفصل به کلبه باز می‌گردیم. گردانندگان تور چای آماده کرده‌اند. چه می‌چسبد! و ‏اکنون هنگام آواز سردادن است! یکی از دوستان از نخستین روز ورودمان به آقچای اصرار دارد که ‏ترانه‌ی آذربایجانی "بنفشه" را که در سال‌های دور در کوه‌ها می‌خواندم، بخوانم، و اکنون و این‌جا ‏دیگر راه فرار ندارم. می‌خوانم. همه‌ی اهل تور با دقت و شگفتی گوش می‌دهند. نمی‌دانم ‏ترکیه‌ای‌ها چه‌قدر از زبان این ترانه یا به‌قول خودشان "شرقی" را می‌فهمند. دختر جوان ساکن آلمان ‏دارد با آیفونش صدای مرا نمی‌دانم به کجا مخابره می‌کند. سپس یکی از دوستان ترانه‌ای گیلکی ‏می‌خواند، و باز دوستان اصرار می‌کنند که ترانه‌ای آذربایجانی، و این بار شاد بخوانم. "گئتمه، دایان" ‏را می‌خوانم و یکی از خانم‌های گروه ما با آهنگ آن می‌رقصد. آوازم که تمام می‌شود، ناگهان ‏صدایی از پشت سرم می‌گوید "آچ، آچ، آچ، آچ!" [بازکن، بازکن...!] یکی از مردان جیپ دوم است که ‏تکه‌ای شفتالو جلوی دهانم گرفته‌است و خندان می‌گوید: "ما این‌طوری تعارف می‌کنیم!" می‌خندم ‏و شفتالو را می‌خورم. او سپس به همه‌ی افراد گروه ما به همین شکل میوه "تعارف" می‌کند.‏

آقا مصطفی سنگ تمام می‌گذارد و بعد از چای هندوانه هم می‌آورد. این هم می‌چسبد. و اینک، ‏هنگام بازگشتن است. از راه دیگری باز می‌گردیم و مصطفی‌بئی، همچنان که قول داده‌بود، در ‏آن‌سوی "کانیون" بر فراز پرتگاه سهمگین‌تری می‌ایستد و همه را تشویق می‌کند که بر لبه‌ی پرتگاه ‏شیطنت کنند. یکی از دوستان پاکت بزرگی تخمه‌ی آفتابگردان درشت رو می‌کند که از ایران ‏آورده‌است. همسفران ترکمان، همه، بی‌استثناء، بیشتر از ما گرفتار و معتاد این تخمه‌ها می‌شوند و ‏پیوسته کف دستشان به‌سوی دوستمان دراز است و تخمه‌ی بیشتر می‌خواهند. مصطفی‌بئی نشسته بر ‏لبه‌ی پرتگاه، تخمه می‌شکند، و می‌گوید: این‌همه تور این‌جا آورده‌ام، اما هرگز بر لبه‌ی این ‏پرتگاه تخمه نشکسته‌ام!‏

ساعت از هشت غروب گذشته که دم خانه از جیپ پیاده می‌شویم. همسفران با هم ای‌میل و ‏فیسبوک رد و بدل می‌کنند و یکی از دوستان ما چهل لیره به "کیم؟ کیم؟ مصطفی‌بئی" انعام ‏می‌دهد. کم است برای سپاسگزاری بابت روزی سرشار از جنگل و کوه و آب و "اکسیژن" و خوراک و ‏شوخی و خنده و صفا و صمیمیت.‏

برای بزرگ‌کردن عکس‌ها روی آن‌ها کلیک کنید.‏

متن کامل تورکوی "گیزیراوغلو مصطفی‌بئی"‏
مجسمه‌ی پری دریایی کپنهاگ
ترانه‌ی بنفشه
ترانه‌ی گئتمه، دایان

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 September 2013

تورکوهایی دیگر - 2

پس از بازگشت از چاناق‌قلعه، در ساحل "آلتین قوم" آقچای نمی‌توان تنی به آب نزد. چه ‏آرامش‌بخش است آب دریا! شامگاه به رستورانی که ماهی‌های تازه دارد می‌رویم. ماهی‌های دریا، ‏و پرورشی را جدا از هم در ویترینی پر از یخ چیده‌اند. تماشا می‌کنید، انتخاب می‌کنید و سپارش ‏می‌دهید. کباب می‌کنند و سر میز می‌آورند. دوستان کشف کرده‌اند که ماهی "چیپورا" ‏Çipura‏ ‏خوشمزه‌تر از همه است. آیا این نام با همان کپور خودمان هم‌ریشه است؟ خود ماهی که شباهت ‏چندانی به کپور ما ندارد، اما خوشمزه است.‏

دوستان کشف دیگری هم کرده‌اند: این‌جا نوشیدنی معمول در کنار ماهی، "آب شلغم" ‏şalgam ‎suyu‏ است – نوشابه‌ای به رنگ سرخ تیره که در دو نوع تند و غیر تند در بطری‌هایی با اندازه‌های ‏گوناگون می‌فروشند. نام شلغم اغلب ما را به یاد چیز آب‌پز نه‌چندان خوشمزه‌ای می‌اندازد که به ‏هنگام بیماری می‌خورند و رنگ آن هم سرخ نیست. پس این چیست که آبش را این‌جا می‌نوشند؟ با ‏خواندن روی بطری کشف می‌شود که این آب هویج سیاه است که می‌گذارند تخمیر و ترش ‏می‌شود و سپس این نوشابه را از آن می‌سازند. به نوشته‌ی واژه‌نامه‌ی آن‌لاین "بنیاد زبان ترکی" ‏واژه‌ی شلغم ریشه‌ی فارسی دارد و به معنای همان ریشه‌ی ترب‌مانندی‌ست که ما می‌شناسیم، با ‏نام گیاه‌شناسی ‏Brassica rapa‏. نام "آب شلغم" برای آب‌هویج ترشیده معلوم نیست از کجا آمده. ‏هرچه هست، نوشیدنی خوشمزه‌ای‌ست و در اینترنت فواید فراوانی برای آن برشمرده‌اند. ‏به‌نوشته‌ی ویکی‌پدیا آن را همراه با راکی هم می‌نوشند، و خمارشکن خوبی نیز هست!‏

هنگام خوردن ماهی کشف دیگری می‌کنیم: سس بسیار خوشمزه‌ای روی میز هست که گویا باید ‏روی ماهی ریخت. تشخیص من این است که این رب انار رقیق است. پرس‌وجو کم‌وبیش تشخیص ‏مرا تأیید می‌کند. خدمه رستوران می‌گویند که این "نار اکلیشی سوس" ‏Nar eklişi sos‏ است ‏که در بقالی‌ها و از جمله در "بیم" ‏BİM‏ می‌فروشند. قرار می‌شود که در نخستین فرصت از این ‏سس بخریم!‏

آخر شب دوستان ما را به کافه ریو می‌کشانند که موسیقی زنده دارد و قرار است خواننده‌ی معروف ‏شهر ایلهان آلتین ‏İlhan Altın‏ از ساعت ده‌ونیم شب آن‌جا آواز بخواند. ما که می‌رسیم ساعت از ‏ده‌ونیم گذشته‌است اما از خواننده خبری نیست و ارکستر در حال گرم کردن مجلس است. پیر و ‏جوان، مرد و زن در سالن کافه ریو و در فضای باز ساحل دریا نشسته‌اند، گوش به موسیقی ‏سپرده‌اند، چای، آبجو و چیزهای دیگر می‌نوشند، قلیان و سیگار می‌کشند، گپ می‌زنند، یا روی ‏صندلی خود را با موسیقی تاب می‌دهند.‏


ساعت از یازده هم گذشته که آقای ایلهان با کف‌زدن‌ها و سوت‌زدن‌های پرشور جمعیت روی صحنه ‏می‌رود، خوش و بش می‌کند، و آواز می‌خواند. صدایش بد نیست. پیداست که تنها ماییم که برای ‏نخستین بار او را می‌بینیم. بقیه همه با او و ترانه‌هایش به‌خوبی آشنا هستند، با او دم می‌گیرند، با ‏ترانه‌های او نشسته یا ایستاده می‌رقصند، و سرانجام یک‌یک روی صحنه می‌روند و رقصی پرشور ‏آغاز می‌شود. یکی از همراهان چندی‌ست که در ضرباهنگ رقص اینان دقیق شده و کشف کرده که ‏با ضرباهنگ رقص ما در ایران فرق دارد. راست می‌گوید. اما من دارم فکر می‌کنم که چه می‌شد اگر ‏مردم ما هم در شهرستان‌های مشابه چنین تفریحاتی می‌داشتند؟

ایلهان می‌خواند و می‌خواند، و گاه به میان جمعیت می‌آید و همچنان در حال خواندن با برخی‌ها ‏دست می‌دهد. خانم‌های شیک و پیکی هم در میان جمع هستند که برای او عشوه‌فروشی ‏می‌کنند. او یک خواننده‌ی دستیار هم دارد: مردی‌ست جوان که می‌گوید کار او "نوستالژی‌خوانی" ‏است. او نخست ترانه‌ای قدیمی از زکی مورن می‌خواند که حتی من هم که سن‌وسالی دارم آن را ‏نشنیده‌ام، و سپس ترانه‌ی معروف "چیله بولبولوم" از امل سایین Emel Sayın را با هنرمندی تمام می‌خواند و در ‏میان جمعیت طوفانی به‌پا می‌کند. او جمع را وامی‌دارد که "الله" را که در این ترانه تکرار می‌شود، ‏همه با هم و به صدای بلند فریاد بزنند. این "الله" در اجرای نخستین امل سایین وجود نداشت و ‏دیرتر در ترانه وارد شد. امل سایین در سفرش به ایران نیز در شوی تلویزیونی پرویز قریب‌افشار و نیز همراه با ‏انوشیروان روحانی بارها این ترانه را خواند و حسابی گل کرد.‏

شب به خوبی و خوشی به پایان می‌رسد. ساعتی از نیمه‌شب گذشته که به "گراندهتل" ‏می‌رسم و می‌خوابم.‏

به‌سوی چنلی‌بئل!‏

پیش از ظهر روز چهارم چند دوست دیگر از راه دور می‌رسند و به ما می‌پیوندند. شادی دیدار این ‏دوستان پس از سال‌ها در وصف نمی‌گنجد. همه‌ی روز به قدم زدن در جمعه‌بازار آقچای، گپ‌زدن با ‏دوستان و آفتاب و آبتنی می‌گذرد. خانم میزبان با فراهم کردن خوراکی‌هایی که سال‌هاست من و ‏چند تن دیگر در حسرتشان بوده‌ایم، و با مهربانی‌هایش سنگ تمام می‌گذارد و حسابی شرمنده‌مان ‏می‌کند.‏

هنگام ورق‌زدن کتابچه‌ی نقشه‌ای که همراه دارم، جایی به‌نام چاملی‌بئل ‏Çamlıbel‏ در همین ‏نزدیکی آقچای و سر راه چاناق‌قلعه کشف کرده‌ام. این نام، همان "چنلی‌بئل" آذربایجانی خودمان، ‏پناهگاه و ستاد فرماندهی کوراوغلو قهرمان داستان‌های فولکلوریک بسیاری از مردمان آسیاست. ‏اقوام و ملیت‌های گوناگون توصیف‌های ویژه‌ی خود را از کوراوغلو و چنلی‌بئل دارند. می‌دانم که ‏جاهای بی‌شماری به‌نام چاملی‌بئل در ترکیه هست که هیچ ربطی به داستان کوراوغلو ندارند. اما ‏منی که چند سال از بهترین سال‌های جوانیم را پای حماسه و اپرای کوراوغلو گذاشته‌ام، نمی‌توانم ‏این قدر نزدیک جایی به‌نام چاملی‌بئل باشم و به دیدن آن نروم!‏

عکس نخست از ن. – این عکس از م.‏
داوطلب فراوان است و پیش از طهر روز پنجم به‌سوی چاملی‌بئل می‌رویم. راهنمای جی‌پی‌اس این ‏چاملی‌بئل را بلد نیست و یکی دیگر را نزدیک ادرمیت پیدا می‌کند، که مقصد ما نیست. کمی طول ‏می‌کشد تا با پرس‌وجو خروجی این روستا را سر راه آلتین‌اولوق پیدا کنم. جاده‌ی باریک از روستای ‏چاملی‌بئل و باغ‌های زیتون پیرامون آن می‌گذرد و به‌سوی کوه و جنگل می‌رود. هر چه پیش‌تر ‏می‌رویم جاده‌ی سنگلاخ خراب‌تر می‌شود. این جاده در واقع جیپ‌رو است، اما من با پرروئی تمام با ‏ماشین سواری در آن پیش می‌رانم. این‌جا و آن‌جا در دو سوی جاده باغ‌های زیتون گسترده ‏شده‌است. به یک چشمه می‌رسیم و آبی به سر و رویمان می‌زنیم. خاک فراوانی روی ماشین ‏نشسته‌است. سپس به یک چشمه‌ی دیگر می‌رسیم. دوستان میل دارند که کمی پیاده‌روی کنند، ‏و همین هنگام به تابلویی می‌رسیم که می‌گوید: «هرگونه عبور غیرمجاز، شکستن و کندن ‏شاخه‌ها، افروختن آتش، ریختن آشغال، کندن گیاهان، چراندن حیوانات، و شکار ممنوع است»!‏

ماشین را پای همین تابلو می‌گذاریم، پیاده می‌شویم و کمی قدم می‌زنیم. چشم‌انداز دره و شهرک ‏ساحلی آلتین‌اولوق از آن بالا زیبا و دیدنی‌ست. دوستان عکس‌های فراوانی می‌گیرند، و من دارم در ‏دل از اپرای کوراوغلو می‌خوانم:‏

چنلی‌بئل اؤلکم، هر یئری محکم، محکم
قوش کئچه بیلمز بو سنگرلرین اوستوندن
قصد ائده‌بیلمز بو یئرلره هئچ بیر دشمن
‏...‏
خانلاریندان ظلم گؤرموش ارمنی‌لر، گورجولر
باشلاییب عصیانا، بیزلردن گلیب یاردیم دیلر
‏...‏
من گتیردیم بو جماعت قارداش اولسون بیزلره
خان جفاسیندان قاچانلار، قوی قوشولسون بیزلره
‏...‏
چنلی‌بئلده ظلم اولماز
بوردا خان – بئی یاشاماز
آزاد اولماق ایسته‌ین گلسین
راحت اولماق ایسته‌ین گلسین
بوردا هر کس قارداش‌دیر، قارداش
بیر – بیریله یولداش‌دیر، یولداش...‏

و ترجمه‌ی نزدیک چهل سال پیشم، با همه‌ی ایرادهایی که دارد:‏

چنلی‌بئل وطن من است، همه‌جایش محکم و تسخیرناپذیر است
حتی پرنده هم نمی‌تواند از فراز این سنگرها عبور کند
دشمن حتی فکر تسخیر این‌جا را هم نمی‌تواند بکند
‏...‏
ارمنی‌ها و گرجی‌هایی که از خان‌هایشان ظلم دیده‌اند
شروع به عصیان کرده‌اند و از ما تمنای یاری دارند
‏...‏
من این جمع را آوردم تا با ما برادر باشند
بگذار تا گریزندگان از جفای خان به ما بپیوندند
‏...‏
ظلم در چنلی‌بئل وجود ندارد
در این‌جا خان و بیک وجود ندارد
آزادیخواهان بیایند
خواستاران راحتی بیایند
این‌جا همه با هم برادر هستند، برادر
همه با هم رفیق هستند، رفیق...‏

فیلم سوئدی "در جست‌وجوی شوگرمن" که پارسال جایزه‌ی اسکار بهترین فیلم مستند و 28 ‏جایزه‌ی دیگر را برد، نشان می‌دهد که چگونه تنها یک ترانه‌ی I Wonder‏ یک خواننده‌ی گمنام ‏امریکایی ‏Sixto Rodriguez‏ در دل جوانان، دانشجویان و روشنفکران افریقای جنوبی نخستین ‏شعله‌های انقلاب ضد آپارتاید را بر افروخت. عزیر ‏Üzeir‏ حاجی‌بیگوف و اپرایش کوراوغلو در اتحاد ‏شوروی سابق گمنام و ناشناخته نبودند، اما می‌خواهم بگویم که به‌گمانم پخش اپرای کوراوغلو و ‏انتشار متن دوزبانه‌ی آن در ایران نیز، در شرایط خفقان کشنده‌ی دهه‌ی 1350، شاید اندک تأثیری در ‏افروختن شعله‌ی انقلابی‌گری در دل‌های دانشجویان و برخی روشنفکران ایران داشت.‏

در راه بازگشت کنار یک تانکر آب می‌ایستیم. نوشته‌ی روی آن یعنی "بخشداری چاملی‌بئل" اما ما ‏‏"موهتارلیک" (مختارلیق) را به دلخواه خود "جمهوری خود مختار" معنی می‌کنیم: پس این تانکر ‏متعلق است به "جمهوری خودمختار کوراوغلو در چنلی‌بئل"! درود بر کوراوغلو و جمهوری آزاد و ‏فراملیتی او که خان و بیک هم ندارد! عکس‌های فراوانی می‌گیریم!‏

چاملی‌بئل قهوه‌خانه‌ی بزرگ و باصفایی دارد با استخری در حیاط بزرگش و چشم‌اندازی زیبا بر فراز ‏آلتین‌اولوق. می‌نشینیم. دوستی پسته‌ی ایران رو می‌کند، و آبجو و دوغ می‌نوشیم.‏

در پس‌کوچه‌ی تنگی دکان خرازی و کاردستی‌فروشی و عطاری تک‌افتاده‌ای پیدا می‌کنیم: چند پله ‏بالاتر از سطح کوچه ایوانی‌ست، کلبه‌ای چوبی، و آشپزخانه‌ای – همه پر از همه جور چیز که به ‏فروش گذاشته‌اند. مرد و زنی پشت میزی روی ایوان نشسته‌اند. با دیدن پنج مشتری شادمان از جا ‏می‌پرند. روی تابلوی کوچکی بر آستانه‌ی دکان نوشته‌اند "کؤیون دلی‌سی" ‏Köyün delisi‏. از خانم ‏دکاندار که لبخند بر لب کنارم ایستاده می‌پرسم:‏

Köyün delisi‏ عکس از ت.‏
- منظور از این "دلی" آدم پر زور و پهلوان و سرکش است، مثل "دلی"های کوراوغلو، یا یعنی دیوانه؟
خندان می‌گوید: - هاها...، نه، این خود منم، یعنی دیوانه!‏
‏- ولی...‏
مرد خندان توضیح می‌دهد: - این فقط یک کلک است برای کشاندن مشتری‌ها!‏
‏- پس این چامبلی‌بئل شما جای کوراوغلو و "دلی"هایش نیست؟
‏- هاها...، نه، چامبلی‌بئل کوراوغلو یک جایی نزدیک شهر "بولو"ست...‏

دوستان می‌کاوند، هر چیزی را بر می‌دارند، قیمت می‌پرسند، چیزهای جالب را به هم نشان ‏می‌دهند، پیوسته می‌پرسند "این چیست؟"، "آن چیست؟". برخی‌شان ترجمه لازم دارند. مرد ‏دکاندار می‌پرسد کجایی هستیم و شگفت‌زده ادامه می‌دهد:‏

‏- چه‌طور از این‌جا سر در آوردید؟
‏- به خیال چاملی‌بئل ِ کوراوغلو آمدیم!‏

سری تکان می‌دهد و چیزی نمی‌گوید. دوستان صابون ِ زیتون و داروی گیاهی می‌خرند، و شاد و ‏خندان به شهر باز می‌گردیم. آفتاب و دریا می‌خوانندمان!‏

***
برای بزرگ‌کردن عکس‌ها روی آن‌ها کلیک کنید.‏

عکس‌هایی از کافه ریوی آقچای و برنامه‌ی ایلهان آلتین
ترانه‌ای با صدای ایلهان آلتین
فیلمی از پرده‌ی سوم اپرای کوراوغلو
متن کامل و رسمی (لیبرتوی) اپرای کوراوغلو به خط لاتین
متن "کامل" اپرای کوراوغلو که من با تکیه بر گوش‌هایم نوشتم، همراه با ترجمه‌ی فارسی
ترانه‌یI Wonder ‎‏  با صدای رودریگز
امل سایین: چیله بولبولوم – اجرای قدیمی
امل سایین و انوشیروان روحانی: چیله بولبولوم
اجرای تازه‌ای از امل سایین

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 June 2013

ژولیت و رومئو

هفته‌ی گذشته با دوستی به دیدن بالت "ژولیت و رومئو" با رقص‌نگاری (کورئوگرافی) هنرمند بزرگ و ‏نام‌آور سوئدی ماتس ائک ‏Mats Ek‏ رفتیم. پیشترها درباره‌ی نبوغ ماتس ائک در آفریدن رقص مدرن ‏نوشته‌ام، و نمونه‌ای که آوردم صحنه‌هایی از بالت کارمن با موسیقی رادیون شّدرین (شچدرین) با ‏الهام از اپرای ژرژ بیزه بود.‏

این بار، پس از نزدیک بیست سال، ماتس ائک به سراغ موسیقی پیوتر چایکوفسکی رفته، تکه‌هایی ‏از آفریده‌های گوناگون او را پشت هم ردیف کرده و نمایشی بسیار دیدنی از رقص مدرن و دراماتیک ‏برای برنامه‌ای دو ساعته آفریده‌است. جالب آن است که هیچ تکه‌ای از بالت‌های سه‌گانه‌ی ‏چایکوفسکی (فندق‌شکن، دریاچه‌ی قو، و زیبای خفته) در این نمایش به‌کار نرفته‌است، و باز جالب ‏‏(برای من) آن‌که تکه‌ی بسیار شورانگیزی از "سنفونی مانفرد" چایکوفسکی که من آن را "آزمون ‏آتش" نامیدم، دو بار در این نمایش تکرار می‌شود.‏

دیدن این نمایش ِ رقص ِ مدرن را به همه‌ی شما دوستداران موسیقی کلاسیک و بالت توصیه ‏می‌کنم. همه‌ی شب‌های این نمایش تا ماهی پس از آغاز پاییز نیز تا واپسین صندلی فروش ‏رفته‌است. اما، چه دیدی، اگر بشتابید، شاید تا پایان سال جایی گیرتان بیاید!‏

درباره‌ی نام نمایش، ماتس ائک در مصاحبه‌ای گفته‌است که آوردن نام ژولیت پیش از رومئو را از دیدن ‏صحنه‌هایی از جنبش مردم در "بهار عربی" و نقش زنان در آن‌ها‏ الهام گرفته‌است، اما، راستش را بخواهید، من تکیه‌ای ‏روی نقش ژولیت در رقص‌نگاری او ندیدم و هیچ نفهمیدم اگر نمایش را "رومئو و ژولیت" می‌نامید، چه ‏فرقی می‌کرد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 May 2013

واگنر - 200

بیست و دوم ماه مه دویستمین زادروز ریشارد واگنر ‏Richard Wagner‏ (1883 – 1813)، یکی از بزرگترین آهنگسازان ‏جهان است. من با ‏نام و موسیقی ریشارد واگنر در بیست سالگی‌های دانشجویی آشنا شدم.‏ صفحه‌ای در "اتاق ‏موسیقی" یافتم با قطعه‌ای به‌نام "سواری والکوری‌ها" از آثار او، و در رنگ و آهنگ حماسی آن غرق ‏شدم. هیچ از حرف و حدیث یهودی‌ستیزی واگنر و از "علاقه‌ی ویژه‌ی" دستگاه آلمان نازی به او و ‏آثارش نمی‌دانستم. در پیشگفتاری که بر ترجمه‌ی اپرای کوراوغلو اثر عزیر حاجی‌بیکوف نوشتم، از ‏مقایسه‌ی کوراوغلو و حماسه‌ی زیگفرید در اپرای چهارگانه و شانزده ساعته‌ی "حلقه‌ی نیبلونگ" اثر ‏واگنر سخن گفتم. جوان بودم و جاهل! حتی نمی‌دانستم که "والکوری‌ها" پهلوان – زنانی بودند (و ‏چه حیف: وگرنه چه بسا دل به یکی از آنان می‌باختم؟!)‏

واگنر و موسیقی او نقل و نبات دستگاه هیتلر بود، هرچند که او ده‌ها سال پیش از روی کار آمدن هیتلر از این جهان رفته‌بود و آثارش را برای نازی‌ها ننوشته‌بود، و دریغا که مُهر نژادپرستی و یهودی‌ستیزی ‏همچنان بر آن‌ها مانده‌است. چند سال پیش دانیل بارنبویم ‏Daniel Barenboim‏ پیانیست و رهبر ‏ارکستر بلندآوازه‌ی اسرائیلی – آرژانتینی (که اجرای او از کنسرتو پیانوی شماره دوی راخمانینوف را ‏بسیار دوست می‌دارم) دست به کاری انقلابی زد و برای زدودن لکه‌ی یهودی‌ستیزی از نام و آثار ‏واگنر، آثاری از او را در کنسرتی در اورشلیم اجرا کرد. جنجال بزرگی بر پا شد، اما دیوارهای دشمنی ‏با واگنر و موسیقی او فرو نریخت.‏

من اپرا دوست ندارم، و دلم با واگنر صاف نیست. اما چه کنم که ژرفا و گستره‌ی ارکستر و ‏رنگ‌آمیزی صوتی شگفت‌انگیز او خیلی جاها مرا به زانو در می‌آورد. آن "سواری والکوری‌ها" ‏شایسته‌ی همان حماسه‌دوستی‌های جوانی‌های من و همتایانم بود، و هست، اما، آه که آن رنگ ‏آبی تیره، نیلی، کبود، آن اقیانوس عشق، آن هیچ بزرگ، آن همه چیز بزرگ، دلزدگی، دلدادگی، بیهودگی، حسرت، ‏حرمان، و... چه می‌دانم چه چیزهای دیگری ‏در پیش‌درآمد "تریستان و ایزوت" تایی در هیچ اثر از هیچ آهنگسازی ندارد. هیچ کلامی ‏نمی تواند توصیفش کند. هر آن‌چه را این جا نوشتم فراموش کنید: گوش به آن بسپارید و بگذارید ‏موسیقی خود سخن بگوید.‏

واگنر برای بیان و رسانیدن رنگ و پیام صوتی خود چاره‌ای ندید جز آن‌که خود چند ساز بادی اختراع ‏کند، از جمله "توبای بایرویت" را.‏

‏... و سوگواره‌ی او برای زیگفرید به‌گمانم یکی از شکوهمندترین سوگواره‌ها، یا شاید شکوهمندترین ‏سوگواره برای پهلوانی ملی‌ست. به‌راستی که بایسته و شایسته‌است سوگواره‌ای این‌چنین برای ‏بزرگ پهلوان.‏

این‌جاست زن – پهلوانی تنها، و سپس ‏(از دقیقه‌ی 6:45) ‏پیش‌تازی سپاه زن‌- پهلوانان: این است عظمت؛ این است ‏موسیقی؛ این است رنگ‌افشانی‌های صوتی.‏ و خود لشگرکشی.‏

این است آن دریا و آسمان کبود عشق و نیستی در پیش‌درآمد تریستان و ایزوت.‏‏

و چنین باید باشد سوگواره‌ای شایان برای پهلوانی بزرگ: رهبر ارکستر خود برای پهلوانش اشک می‌ریزد.

پی‌نوشت:‏
بارنبویم در این نوشته‌ی جالب در کنار تحلیل آثار واگنر و یهودی‌ستیزی او، می‌گوید که هنگام آن ‏کنسرت معروف در اسرائیل، او پیش از اجرای آثار واگنر چهل دقیقه با شنوندگان حاضر در سالن به ‏گفت‌وگو پرداخت، و سرانجام از کسانی که نمی‌خواستند موسیقی واگنر را بشنوند خواست که ‏سالن را ترک کنند. بیست نفری از آن جمع بزرگ رفتند، اما بقیه او را و اجرایش را سخت تشویق ‏کردند. روزنامه‌ها بودند که پس از کنسرت جنجال به‌پا کردند.‏

او در این نوشته به دو نمونه از موسیقی واگنر با اجرای خود لینک داده‌است. یکی‌شان همان ‏پیش‌درآمد تریستان و ایزوت است که این بالا با اجرایی دیگر آوردم، و دیگری صحنه‌ی طوفان از اپرای ‏والکوری‌ها. از دستش ندهید.‏

با سپاس از محمد گرامی.‏

راستی، در جایی از حمایت واگنر از هیتلر نوشته‌اند و یادشان رفته که واگنر شش سال پیش از تولد ‏هیتلر و ده‌ها سال پیش از روی کار آمدن او در گذشت!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 May 2013

آیا برامس را دوست دارید؟

هفتم ماه مه (17 اردیبهشت) یکصدوهشتادمین زادروز یوهانس برامس ‏‏(1897 – 1833) ‏Johannes Brahms‏ ‏آهنگساز بزرگ آلمانی‌ست.‏

با برامس در کلاس درس دکتر هرمز فرهت در دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) آشنا شدم. پاییز ‏‏1351 بود و من، دانشجوی سال دوم، وظیفه‌ی پخش موسیقی را در کلاس او بر عهده داشتم.‏

دکتر فرهت درباره‌ی ساخته‌ها و سبک کار برامس سخن گفت و او را "مهندس تمام عیار ‏موسیقی" نامید. او گفت که برامس با دقت و ریزه‌کاری شگفت‌انگیزی صداها را در هم می‌آمیزد، ‏رنگشان می‌زند، ردیف می‌کند، و سرانجام اثری محکم و منسجم، و البته بسیار زیبا می‌آفریند که ‏‏"مو لای درز آن نمی‌رود" و حتی یک نوت یا هارمونی کم یا زیاد در آن وجود ندارد؛ و او از این نظر ‏بی‌همتاست. او سپس از من خواست که سنفونی نخست او را پخش کنم.‏

چه آغاز شورانگیزی دارد این سنفونی! دقایقی دیرتر، هنوز سرگشته‌ی شور این آغاز و معنای آن ‏طبل‌ها بودم که رسید به ضربه‌های خشک و آمرانه‌ی ویولا‌ها:‏

دادا، دوه...‏
دادا، دوه!‏

و مو بر تنم راست شد! چرا برامس و این اثرش را پیش‌تر کشف نکرده‌ام؟! باید در برامس غوطه ‏بزنم. باید همه‌ی آثارش را گوش دهم... باید، باید! و از آن‌جا بود که برامس در رده‌های نخست ‏آهنگسازان مورد علاقه‌ام قرار گرفت، و جا خوش کرد.‏

برامس را موسیقی‌شناس‏ نامداری در گروه "سه ب بزرگ" گنجانده‌است (باخ، بیتهوفن، برامس). ‏همین سنفونی نخست او شباهت زیادی به سنفونی آخر و نهم بیتهوفن دارد، به‌ویژه بخش چهارم ‏آن. از این رو، پس از نخستین اجرای آن جنجال بزرگی در محافل موسیقی وین بر پا شد و کسانی ‏آن را "سنفونی دهم بیتهوفن" نامیدند، آفیش‌های کنسرت را پاره کردند، و در سالن کنسرت هیاهو ‏کردند. اما دوستداران برامس بعدها گقتند که او می‌خواست نشان دهد که بیتهوفن می‌بایست ‏این‌طور می‌سرود!‏

برامس هرگز ازدواج نکرد، اما شیفته‌ی کلارا همسر دوست آهنگسازش روبرت شومان بود که ‏چهارده سال از او بزرگتر بود. برامس 23 ساله بود که روبرت شومان در گذشت، و برامس در عمل و ‏از سر دوستی و وفاداری، سرپرستی خانواده‌ی شومان را به گردن گرفت. اما هیچ شواهدی وجود ‏ندارد که نشان دهد او و کلارا زندگی عاشقانه با هم داشته‌اند.‏

یار و همراه من در گوش سپردن به موسیقی برامس و لذت بردن از آن دوست هم‌دانشگاهیم احمد ‏حسینی آرانی بود. گفته‌های دکتر فرهت را برای او نقل کرده‌بودم، و او نیز با شنیدن همان آغاز ‏سنفونی نخست برامس در جا در آن غرق شده‌بود. او با شنیدن این اثر و کارهای دیگر برامس در ‏اتاق محقر دانشجوئیم در خیابان توس و از ضبط صوت کاست کوچکی که دوستم انوشیروان به من ‏داده‌بود، پیوسته می‌گفت: "وای... وای... ببین! ببین! چه می‌کنه! اَ... پسر! وای... وای...". احمد ‏عاشق "رقص مجار شماره 1" برامس بود و در جایی از آن بازوان و کف دستانش را تند تکان ‏می‌داد و می‌گفت: "ببین! ببین! عین یه دسته گنجیشک که یهو از زمین بلند میشن!"‏

عنوان این نوشته را از نوولی نوشته‌ی فرانسواز ساگان Françoise Sagan به وام گرفتم. نوشته‌های فرانسواز ساگان ‏در نوجوانی‌های من خوانندگان فراوانی در ایران داشت. این کتاب او ‏(‏Aimez-vous Brahms?‎‏)‏ در سال 1959 منتشر شد و در ‏سال 1961 در امریکا فیلمی به‌نام ‏Goodbye Again‏ با بازیگری اینگرید برگمان، ایو مونتان، و آنتونی ‏پرکینز روی آن ساختند. دریغا که نه کتاب را خوانده‌ام و نه فیلم را دیده‌ام و نمی‌دانم چه ربطی به ‏برامس دارد!‏

رقص مجار شماره 1‏
سنفونی نخست
بخش سوم سنفونی سوم که تم آن در موسیقی متن فیلم "بدرودی دیگر" به‌کار رفته
کنسرتو ویولون
بخش نخست کنسرتو پیانوی شماره 1‏
بخش دوم کنسرتو پیانوی شماره 2‏
بخش چهارم از سنفونی چهارم
بخش دوم از کوئینتت کلارینت
و سرانجام رقص مجار شماره 5، که چارلی چاپلین در فیلمی به آهنگ آن ریش یک مشتری را ‏می‌تراشد. (صحنه‌ی چاپلین)‏

‏***‏
احمد حسینی آرانی را جمهوری اسلامی در 11 مرداد 1362 اعدام کرد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏