11 October 2015

آخرین شاهدان ‏- از برنده‌ی نوبل ادبیات

به‌جای وقت تلف کردن در بحث‌های حوصله‌سوز و بی‌حاصل با برخی عاشقان سینه‌چاک برخی ‏رژیم‌ها و ایدئولوژی‌ها که از رسیدن جایزه نوبل ادبیات به خانم سوتلانا آلکسیه‌ویچ سخت خشمگین ‏شده‌اند، نشستم و تکه‌ای از یکی از کتاب‌های او را ترجمه کردم. خود بخوانید و داوری با شما، ‏خوانندگان گرامی این ترجمه، و خوانندگان دیگر آثار او؛ و داوری با تاریخ.‏

فقط یک چیز را بگویم: نویسنده در یکی از درگیری‌هایش با «وزارت ارشاد» رژیم شوروی در سال ‏‏1985، در پاسخ به مأمور معذور سانسورچی که از او می‌خواست از اندیشه‌های "بزرگ و باشکوه" ‏رمان بنویسد، گفت: «خیر! من اندیشه‌های باشکوه را دوست ندارم. من انسان‌های کوچک را دوست ‏دارم.»‏

سوتلانا آلکسیه‌ویچ
برنده نوبل ادبیات سال 2015‏

از کتاب «آخرین شاهدان (یکصد قصه‌ی غیر کودکانه)»‏
برگردان: شیوا فرهمند راد
‏[ترجمه از سوئدی و روسی به موازات هم]‏


«من مامانتم...»‏

تامارا پارخیموویچ، هفت‌ساله، اکنون منشی و ماشین‌نویس

تمام جنگ به مادرم فکر می‌کردم. او یکی از همان اولین روزها از دستم رفت...‏

ما خوابیده‌بودیم که اردوگاه پیشاهنگی‌مان را بمباران کردند. از چادرها بیرون پریده‌بودیم، این‌طرف و ‏آن‌طرف می‌دویدیم و جیغ می‌زدیم: «مامان! مامان!» یک خانم معلم شانه‌های مرا گرفت و تکانم داد ‏که آرام بگیرم، اما من جیغ می‌زدم: «مامان! مامان من کجاست؟» تا این‌که او بغلم کرد و گفت: ‏‏«من مامانتم».‏

بالای تختم دامنم آویزان بود، با آن بلوز سفید، و دستمال گردن سرخ. لباسم را پوشیدم، و بعدش ‏پیاده راه افتادیم به‌طرف مینسک. همین‌طور که می‌رفتیم خیلی از بچه‌ها بودند که پدر و مادرشان ‏می‌آمدند و می‌بردندشان، اما مادر من نیامد. یکهو گفتند که «آلمانی‌ها توی شهر هستند...». همه ‏برگشتند. کسی به من گفت که مادر مرا دیده، مرده.‏

از این لحظه به‌بعد چیزی به‌یاد نمی‌آورم...‏

چطور از شهر پنزا ‏Penza‏ سر در آوردیم، یادم نیست، و چطور مرا به یک یتیم‌خانه بردند، آن هم یادم ‏نیست... این بخش‌های حافظه‌ام سفید سفید است... فقط یادم هست که زیاد بودیم، و دو نفری ‏با هم توی تخت‌ها می‌خوابیدیم. اگر یکی شروع می‌کرد به گریه، آن‌یکی هم گریه می‌کرد: «مامان! ‏مامان من کجاست؟» کوچولو بودم. یکی از کودکیارها می‌خواست مرا به فرزندی بگیرد. اما من به ‏فکر مادر بودم...‏

یک روز از ناهارخوری بیرون می‌رفتم که بچه‌ها جیغ زدند: «مامانت آمده!» اما من می‌شنیدم: ‏‏«مامااااانت... مامااااانت...» هر شب مادرم را در خواب دیده‌بودم. مادر راستکی خودم را. و حالا ‏یکهو واقعیتش آن‌جا بود، اما من فکر می‌کردم که هنوز خواب می‌بینم. می‌دیدم که خودش است! ‏اما باورم نمی‌شد. چندین روز هی سعی کردند قانعم کنند، اما من جرئت نمی‌کردم به مادر نزدیک ‏شوم. آمدیم و این خواب بود؟ خواب! مادر گریه می‌کرد، اما من جیغ می‌زدم: «نزدیک‌تر نیا! مادر من ‏کشته شده.» می‌ترسیدم... جرئت نمی‌کردم این خوشبختی را باور کنم...‏

هنوز هم... همیشه در خوشبخت‌ترین لحظه‌های زندگیم اشک می‌ریزم. سیل اشکم راه می‌افتد. ‏همه‌ی زندگیم همین‌طور بوده... شوهرم... سال‌های زیادی زندگی عاشقانه با هم داشته‌ایم. ‏وقتی‌که از من خواستگاری کرد و گفت: «من دوستت دارم. بیا با هم ازدواج کنیم!» اشکم راه افتاد. ‏او ترسید و گفت: «چیز بدی گفتم؟» گفتم: «نه! نه! این از خوشحالی‌ست» اما من هرگز نمی‌توانم ‏از ته دل خوشحال شوم، یا خوشبختی کامل احساس کنم. ظرفیت خوشبختی را ندارم. همیشه ‏احساس می‌کنم که خوشبختی هر لحظه می‌تواند تمام شود. توی وجود من آن هشدار «الآن است که...» لانه کرده. آن ترس کودکانه...‏


«پرسیدیم: میشه بلیسیمش؟»‏

ورا تاشکینا، ده‌ساله، اکنون شغل آزاد


پیش از جنگ من خیلی گریه کردم...‏

پدر مرده‌بود. هفت بچه مانده‌بودیم روی دست مادرم. فقیر بودیم. سخت بود. اما بعد، زمان جنگ، ‏غصه‌ی خوشبختی همان زندگی زمان صلح را می‌خوردیم.‏

بزرگ‌ترها گریه می‌کردند – خب، جنگ بود، اما ما نمی‌ترسیدیم. قبلش همیشه «جنگ‌بازی» ‏می‌کردیم و برای همین اسم جنگ به گوشمان آشنا بود. تعجب می‌کردم که چرا مادر تمام شب ‏هق‌هق می‌کند، چرا چشمانش همیشه قرمز است. دیرتر تازه فهمیدم...‏

غذای ما... آب بود... وقت ناهار که می‌شد، مادر یک قابلمه آب داغ می‌گذاشت روی میز. و ما از آن ‏می‌ریختیم توی کاسه‌ها. شب می‌شد. وقت شام می‌شد. یک قابلمه آب داغ می‌آمد روی میز. آب ‏بی‌رنگ و داغ. زمستان هم که دیگر هیچ چیز نبود که رنگی به آب بدهد. هیچ علفی هم نبود.‏

از شدت گرسنگی برادرم یک گوشه‌ی بخاری دیواری را خورد. دندان زد و دندان زد، هر روز. متوجه ‏که شدیم، گوشه‌ی بخاری سوراخ شده‌بود. مادر آخرین دار و ندارمان را برداشت و رفت به بازار، و ‏آن‌ها را با سیب‌زمینی، با ذرت عوض کرد. شله‌ی ذرت برایمان پخت، و بین ما سهم کرد. اما ما ‏چشممان به قابلمه بود و پرسیدیم: میشه بلیسیمش؟ به‌نوبت لیسیدیمش. و بعد از ما نوبت گربه ‏بود که آن را بلیسد. آخر آن طفلک هم گرسنه می‌گشت. نمی‌دانم که برای او دیگر چه مانده‌بود که ‏از قابلمه بلیسد. بعد از لیسیدن ما یک ذره هم چیزی نمانده‌بود. حتی بوی غذا هم نمانده‌بود. بویش ‏را هم لیسیده‌بودیم.‏

تمام مدت منتظر سربازان خودی بودیم...‏

وقتی که هواپیماهای ما شروع کردند به بمباران، من ندویدم که خودم را قایم کنم. دویدم که ‏بمب‌های خودمان را ببینم. یک ترکش پیدا کردم... به خانه که برگشتم مادر وحشت‌زده به‌طرفم آمد ‏و پرسید:‏

‏- کجا غیبت زده‌بود؟ اون چیه پشتت قایمش کرده‌ای؟
‏- چیزی قایم نکرده‌ام. ترکش برداشتم آوردم.‏
‏- حالا می‌کشدت، اونوقت می‌فهمی.‏
‏- چی داری میگی مامان؟ ترکش از بمب خودیه. چطور می‌تونه منو بکشه؟

مدت‌ها آن ترکش را نگه داشتم...‏


«دستشان را بوسیدیم...»‏

داوید گلدبرگ، چهارده‌ساله، اکنون موسیقی‌دان


برای جشن حاضر شده‌بودیم...‏

آن روز گشایش باشکوه ارودی پیشاهنگی ما «تالکا» ‏Talka‏ بود. منتظر بازدید سربازان مرزبان بودیم و ‏صبح زود به جنگل رفته‌بودیم. می‌خواستیم گل بچینیم برایشان. یک روزنامه‌ی دیواری درست ‏کرده‌بودیم به مناسبت آن روز، و طاق نصرت زیبایی در ورودی اردو آراسته بودیم. همه‌جا چه‌قدر زیبا ‏بود. هوا عالی بود. تعطیلات تابستانی ما بود! غرش هواپیماهایی که تمام صبح می‌شنیدیم هیچ ‏نگرانمان نکرده‌بود – شاد و خوشبخت دنبال کارهایمان بودیم.‏

یکهو به خطمان کردند و خبر دادند که صبح همان روز، ما که خواب بودیم، هیتلر به کشورمان حمله ‏کرده. در ذهن من جنگ چیزی بود که با یک جایی به‌نام «خالخین – گول» ‏Khalkhyn-Gol‏ مربوط ‏می‌شد؛ چیزی بود در آن دورها، و خیلی کوتاه مدت. هیچ شکی نداشتیم که ارتش ما ضد ضربه و ‏شکست‌ناپذیر است: ما بهترین تانک‌ها را داشتیم و بهترین هواپیماها را. همه‌ی این‌ها را در ‏مدرسه به ما آموخته‌بودند. و البته در خانه هم. پسرها آرام و متین بودند اما خیلی از دخترها ‏بدجوری گریه می‌کردند. ترسیده بودند. بزرگ‌ترها مأمور شدند که گروه‌هایی درست کنند و آن‌ها را ‏آرام کنند، بیشتر از همه آن‌هایی را که کوچک‌تر بودند. شامگاه به پسرهایی که چهارده پانزده ساله ‏بودند تفنگ‌های سبک دادند. خیلی باحال بود! خلاصه خیلی افتخار می‌کردیم. احساس می‌کردیم ‏که قد می‌کشیم. توی اردوگاه چهارتا تفنگ بود. ما در دسته‌های سه‌نفره به نگهبانی می‌ایستادیم. ‏راستش خوشم می‌آمد از این وضع. یک دور با آن تفنگ به جنگل رفتم و خودم را امتحان کردم: ‏می‌ترسم، یا نه؟ نمی‌خواستم یک وقت به بزدلی مچم را بگیرند.‏

چند روزی منتظر بودیم که بیایند و مار را ببرند. اما کسی نیامد و خودمان راه افتادیم و رفتیم تا ‏ایستگاه پوخوویچ ‏Pukhovich‏. توی این ایستگاه مدت زیادی نشستیم. سوزن‌بان گفت که از ‏مینسک هیچ قطاری نمی‌آید، برای این‌که خط خراب شده‌است. یکهو یکی از بچه‌ها دوان آمد و ‏فریاد زد که یک قطار خیلی خیلی سنگین دارد از راه می‌رسد. ما روی خط آهن ایستادیم... اول هی ‏دست تکان دادیم، بعدش دستمال‌گردن‌های پیشاهنگی را در آوردیم... و آن دستمال‌های سرخ را ‏هی تکان دادیم تا قطار را متوقف کنیم. لکوموتیوران ما را دید و نومیدانه با دست‌هایش هی ادا در ‏آورد که به ما بفهماند که او نمی‌تواند قطار را متوقف کند، چون که بعدش دوباره نمی‌شود راهش ‏انداخت. فریاد می‌زد: «اگر می‌توانید، بچه‌ها را بیاندازید توی واگون‌های روباز.» توی آن واگون‌های ‏روباز پر از آدم بود. آن‌ها هم با فریاد به ما می‌گفتند: «بچه‌ها را نجات بدهید! بچه‌ها را نجات بدهید!»‏

ما شروع کردیم به بالا انداختن بچه‌ها. قطار فقط یک ذره آهسته کرد. از واگون‌های روباز آدم‌های ‏زخمی دست‌هایشان را دراز کردند و به کوچک‌ترها چنگ زدند. و ما توانستیم همه را سوار آن قطار ‏بکنیم. این آخرین قطاری بود که از مینسک آمد...‏

خیلی راه رفتیم... قطار آهسته می‌رفت. خوب می‌شد دید... روی پشته‌های کنار خط آهن مرده‌ها ‏را ردیف خوابانده‌بودند، مرتب و منظم، درست مثل خود تراورس‌های خط آهن. حک شده توی ‏حافظه‌ام... و چطور بمبارانمان می‌کردند، چطور ما زوزه می‌کشیدیم و چطور ترکش‌ها زوزه ‏می‌کشیدند. چطور زنانی که معلوم نبود از کجا شنیده‌بودند که قطاری پر از بچه‌ها در راه است و در ‏ایستگاه‌ها به ما خوراک می‌رساندند، و ما دستشان را می‌بوسیدیم. چطور یکهو یک بچه نوزاد میان ‏ما پیدا شد. مادرش تیر خورده‌بود و مرده‌بود. چطور زنی در یک ایستگاه کودک را دید، شال سرش را ‏باز کرد و داد که قنداقش کنند...‏

نه، دیگر بس است! کافیست! خیلی تکانم می‌دهد... من نباید به هیجان بیایم. قلبم سالم نیست. ‏فقط اگر نمی‌دانید باید بگویم که آن‌هایی که زمان جنگ بچه بودند، زودتر از پدرانشان که در جبهه ‏جنگیده‌اند می‌میرند. زودتر از کهنه‌سربازها. زودتر...‏

تا حالا خیلی از دوستانم را خاک کرده‌ام...‏


«نمی‌توانستم به نامم عادت کنم...»‏

لنا کراوچنکا، هفت‌ساله، اکنون حسابدار

من البته هیچ چیز درباره‌ی مرگ نمی‌دانستم... هیچ‌کس وقت نکرده‌بود برایم توضیح بدهد، اما ‏ناگهان دیدمش...‏

وقتی‌که رگبار گلوله‌ها از یک هواپیما می‌بارد، احساس می‌کنی که همه‌شان یک‌راست به‌طرف تو ‏پرواز می‌کنند. به‌طرف تو می‌آیند. من التماس کردم: «مامان جون، بخواب روی من...» او روی من ‏خوابید، و من دیگر هیچ چیز نمی‌دیدم و هیچ چیز نمی‌شنیدم.‏

وحشتناک‌ترین چیز از دست رفتن مادر بود... زن جوانی را دیدم که کشته شده‌بود، و یک بچه ‏داشت همین‌طور پستان او را می‌مکید. پیدا بود که زن همان لحظه کشته شده. بچه حتی گریه ‏نمی‌کرد. و من کنارشان نشسته‌بودم...‏

مادرم نباید از دستم می‌رفت... مادر تمام مدت دستم را گرفته‌بود و دست به سرم می‌کشید: ‏‏«همه چیز درست میشه. همه چیز درست میشه.»‏

سوار یک جور ماشینی بودیم. سطل‌هایی روی سر همه بچه‌ها گذاشته‌بودند. من حرف‌های مادرم ‏را گوش نمی‌دادم...‏

بعدش یادم است که ما را در یک ستون می‌بردند... و آن‌جا مادرم را از من گرفتند... من دست‌هایش ‏را گرفتم، به دامن پیراهن اطلسی که پوشیده‌بود چنگ زدم. او به افتخار جنگ این لباس را ‏نپوشیده‌بود. لباس مهمانی‌اش بود. بهترین لباسی بود که داشت. ول نمی‌کردم... گریه می‌کردم... ‏اما یک فاشیست اول با مسلسل‌اش هلم داد، بعد که زمین خوردم با چکمه‌اش لگدی به من زد... ‏زنی بلندم کرد. و بعد یکهو آن زن و من سوار یک واگون راه آهن بودیم. به کجا می‌رفتیم؟ او مرا ‏‏«آنای کوچولو» می‌نامید... اما من خیال می‌کردم که نامم چیز دیگری بود... یک جورهایی یادم ‏می‌آمد که نام دیگری داشتم، اما چی بود؟ یادم نمی‌آمد. از ترس... از ترس این‌که مادرم را از من ‏گرفته‌بودند... کجا داشتیم می‌رفتیم؟ به‌گمانم از حرف‌های بزرگ‌ترها با هم دستگیرم شده‌بود که ‏دارند ما را می‌برند به آلمان. فکرهای توی سرم را یادم هست: «آلمانی‌ها مرا برای چی لازم دارند، ‏منی را که این‌قدر کوچک هستم؟ آن‌جا، پیش آن‌ها چه بلایی سرم می‌آید؟» تاریک که شد زنان مرا ‏کشاندند کنار در، همین‌طوری هلم دادند به بیرون از واگون راه آهن و گفتند: «فرار کن! شاید جان در ‏ببری.»‏

قل خوردم توی یک گودال و آن‌جا خوابم برد. سرد بود. خواب دیدم که مادر رویم را با چیزی گرم ‏می‌پوشاند و چیزهای مهرآمیزی می‌گوید. آن رؤیا همه‌ی زندگی با من همراه بوده...‏

بیست‌وپنج سال بعد از جنگ فقط توانستم یک عمه پیدا کنم. او نام درست مرا گفت، و من مدت‌ها ‏سختم بود که به آن عادت کنم... صدایم که می‌زدند متوجه نمی‌شدم...‏


«آیا خدا به راستی این چیزها را می‌دید؟ و چه فکر می‌کرد...»‏

یورا کارپوویچ، هشت‌ساله، اکنون راننده

من چیزهایی دیده‌ام که هیچ نباید دید... انسان لازم نیست ببیندشان. و تازه من بچه بودم.‏

من سربازی را دیدم که داشت می‌دوید و یکهو گویی سکندری خورد. و افتاد. مدت‌ها زمین را چنگ ‏می‌زد، بغلش می‌کرد...‏

من دیدم چطور سربازان اسیرشده‌ی ما را به صف کرده‌بودند و از میان ده می‌بردند. ستون‌های ‏دراز. با بالاپوش‌های پاره و سوخته. جایی که شب اتراق می‌کردند، پوست درخت‌ها جویده می‌شد. ‏به‌جای خوراک، لاشه‌ی اسب مرده برایشان می‌انداختند. آن‌ها تکه – پاره‌اش می‌کردند و ‏می‌خوردند...‏

من دیدم که چطور یک قطار نفربر آلمانی از خط خارج شد و آتش گرفت، و صبح که شد چطور ‏همه‌ی کارکنان راه آهن را روی خط خواباندند و یک لکوموتیو را رویشان راندند...‏

من دیدم که چطور گاری‌ها را به پشت انسان‌ها بستند. ستاره‌های زردرنگ به پشت‌شان ‏دوخته‌بودند... شلاقشان می‌زدند و هی می‌کردند. تفریح می‌کردند.‏

من دیدم که چطور با سرنیزه بچه‌ها را از آغوش مادرانشان بیرون می‌کشیدند و توی آتش ‏می‌انداختندشان. یا توی چاه... اما نوبت من و مادرم نرسید...‏

من دیدم که چطور سگ همسایه‌مان گریه می‌کرد. نشسته‌بود روی خاکستر خانه‌ی چوبی‌شان ‏تنها. نگاهش شبیه نگاه یک آدم پیر بود...‏

و من بچه بودم...‏

با این یادها بزرگ شدم... بدبین و بی‌اعتماد بزرگ شدم، سروکار داشتن با من آسان نیست. وقتی ‏که کسی گریه می‌کند، احساس همدردی نمی‌کنم، بر عکس، دلم خنک می‌شود، برای این‌که ‏خودم نمی‌توانم گریه کنم. دو بار ازدواج کرده‌ام، و دو بار ولم کرده‌اند: هیچ‌کدام از همسرانم چندان ‏دوام نیاوردند. دوست داشتن من آسان نیست. خودم می‌دانم... خودم می‌دانم...‏

خیلی سال‌ها گذشته... و حالا می‌خواهم بپرسم: آیا خدا به‌راستی این‌ها را می‌دید؟ و چه فکر ‏می‌کرد؟...‏


«نمی‌گذارد پرواز کنم و بروم...»‏

واسیا سائولچنکا، هشت‌ساله، اکنون جامعه‌شناس


بعد از جنگ یک کابوس سال‌ها آزارم می‌داد... کابوسی درباره آن آلمانی کشته‌شده. اولین کسی ‏که خودم کشته‌بودم. اما توی کابوسم او نمرده‌بود... من پرواز می‌کنم، اما او مرا محکم گرفته‌است. ‏من اوج می‌گیرم... پرواز می‌کنم... و پرواز می‌کنم... او به من می‌رسد، و با هم فرود می‌آییم. من ‏توی یک گودال می‌افتم. می‌خواهم برخیزم، بلند شوم... اما او مانعم می‌شود... نمی‌گذارد پرواز ‏کنم و بروم...‏

این کابوس... ده‌ها سال دنبالم کرد...‏

وقتی‌که آن آلمانی را کشتم، کلی چیزها از سر گذرانده‌بودم... دیده‌بودم که چطور پدر پدرم را توی ‏خیابان، و پدر مادرم را دم چاه تیرباران کردند... پیش چشمان من قنداق تفنگ را توی سر مادرم ‏کوبیدند... موهایش قرمز قرمز شد... اما وقتی که من به‌طرف آن آلمانی تیر می‌اندازم، هیچ ‏نمی‌رسم به این چیزها فکر کنم. او زخمی می‌شود... می‌خواهم مسلسل را از او بگیرم، به من ‏گفته‌اند که باید مسلسل او را بگیرم. ده سالم است، پارتیزان‌ها مدتی‌ست که مرا به مأموریت ‏می‌فرستند. به‌طرف او که می‌دوم یکهو می‌بینم که هفت‌تیر او پیش چشمانم می‌رقصد. آلمانی با ‏دو دستش آن را بلند کرده و رو به صورت من گرفته. ولی او نیست که می‌رسد ماشه را بکشد، من ‏می‌رسم... و خب، معلوم است، برای این‌که هفت‌تیر از دستش می‌افتد...‏

نرسیدم بترسم از این‌که او را کشتم... و در طول جنگ هیچ به او فکر نکردم. دور و برم خیلی‌ها ‏بودند که کشته شده‌بودند، میان مردگان زندگی می‌کردیم. عادت هم کرده‌بودیم. فقط یک بار ‏ترسیدم. رفتیم توی یک ده که تازه آتشش زده‌بودند. صبح همان روز آتشش زده‌بودند، و ما شامگاه ‏رسیدیم. یک زن سوخته را دیدم... افتاده‌بود آن‌جا سیاه سیاه، با دست‌های سپید، دست‌های ‏زنده‌ی زنانه. آن‌جا بود که برای اولین بار ترسیدم. دلم می‌خواست جیغ بزنم، اما به‌زحمت جلوی ‏خودم را گرفتم.‏

نه، بچه نبودم. چیزی از بچه‌بودنم به‌یاد نمی‌آورم. فقط... گرچه از کشته‌ها نمی‌ترسیدم، شب‌ها یا شامگاه از رد شدن از گورستان می‌ترسیدم. مرده‌هایی که روی زمین افتاده‌بودند مرا ‏نمی‌ترساندند، اما آن‌هایی که زیر خاک بودند می‌ترساندندم. ترسی کودکانه... هنوز باقی‌ست... ‏به‌شدت... با آن‌که معتقدم که بچه‌ها از هیچ چیز نمی‌ترسند...‏

بلاروس آزاد شده‌بود... همه‌جا لاشه‌ی آلمانی‌ها افتاده‌بود. خودی‌ها را جمعشان کردند و ریختند توی ‏گورهای جمعی، اما آلمانی‌ها مدت‌ها بر زمین ماندند، به‌خصوص در زمستان. بچه‌ها می‌دویدند به ‏صحرا تا مرده‌ها را تماشا کنند... و آن‌جا، همان‌جا کنار آن‌ها، «جنگ‌بازی» و «دزد و پلیس‌بازی» ‏می‌کردند.‏

خیلی تعجب کردم از این‌که کابوس آن آلمانی سال‌ها دیرتر به‌سراغم آمد... انتظارش را نداشتم...‏

اما کابوس‌ها ده‌ها سال دنبالم کردند...‏

یک پسر دارم. مرد بزرگ‌سالی‌ست. خردسال که بود فکر این‌که بخواهم این چیزها را برایش تعریف ‏کنم آزارم می‌داد... گفتن درباره‌ی جنگ برای او... او سعی می‌کرد که بپرسد و حرف‌ها را از من ‏بکشد بیرون. اما از این صحبت‌ها در می‌رفتم. دوست داشتم که قصه برایش بخوانم و دلم ‏می‌خواست که بچگی کند. حالا دیگر بزرگ‌سال است اما با این همه حالش را ندارم که با او درباره ‏جنگ حرف بزنم. شاید یک روزی این کابوسم را برای او تعریف کنم. شاید... مطمئن نیستم...‏

بی‌گمان دنیای او را ویران خواهد کرد. جهانی بدون جنگ... کسانی که ندیده‌اند چگونه انسان‌ها ‏یک‌دیگر را می‌کشند، این‌ها آدم‌های یک جور دیگری هستند...‏

منبع روسی (متن کامل کتاب):‏
http://www.alexievich.info/knigi/posledniyeSwideteli.pdf

منبع سوئدی:‏
http://www.dn.se/arkiv/kultur/ur-de-sista-vittnena

2 comments:

محمد ا said...

روایت خون و جنون، در هنگامه بی پایان خون و جنون. امید که باقی کار را هم آرام آرام در همین جا بگذارید و بعد بروید سراغ کتاب دیگر او درباره جنگ افغانستان، "پسران رویین". م

Shiva said...

سپاس محمد گرامی. اما اگر بدانید به‌قول سوئدی‌ها چند تا توپ توی هوا دارم! این را هم "عصبانی" شدم و ترجمه کردم!‏