31 March 2015

در آن سر دنیا - 7‏

نزدیک 40 کیلومتر در ساحل زیبای دریاچه‌ی واکاتیپو ‏Wakatipo‏ می‌رانیم و سپس تپه و ماهورهای ‏زیباست، و رودهای فراوان.‏

ساعت پنج بعد از ظهر به "ته آنائو" می‌رسیم. کمپینگی که اندرو پیشنهاد کرده در چهار کیلومتری ‏مرکز شهر است. به کمک راهنمای جی‌پی‌اس نزدیک‌ترین کمپینگ به مرکز شهر را که در فاصله‌ی ‏پیاده‌روی‌ست پیدا می‌کنیم: ‏Te Anau Top 10 Holiday Park‏. این‌جا هم بخت با ما یار است و برای ‏ما جا دارند. این‌جا هم تر و تمیز است.‏

آن‌سوی خیابان دریاچه‌ی زیبای "ته آنائو" گسترده شده و پارکی در ساحل آن ساخته‌اند. این ‏بزرگ‌ترین دریاچه‌ی جزیره‌ی جنوبی نیو زیلند است که 61 کیلومتر طول و 417 متر عمق دارد. ‏ماشین را در کمپینگ می‌گذاریم و از دفتر کمپ برای گردش با کشتی در خلیج باریک و طولانی و ‏تماشایی میلفورد ‏Milford Sound‏ اطلاعات می‌گیریم‏. اندرو توصیه کرده که از این‌جا تور رفت و برگشت با اتوبوس بگیریم. اما ما می‌خواهیم بدانیم ‏چه‌قدر راه است؟ آیا با کاراوان می‌توان تا آن‌جا ‏رفت؟ ساعت حرکت کشتی‌ها و برنامه‌هایشان چیست؟ خانم دفتردار با دقت و حوصله راهنمایی‌مان ‏می‌کند. به‌گفته‌ی او با کاراوان این راه 120 کیلومتری را تا پارکینگ نزدیک اسکله‌ی کشتی‌ها ‏می‌توان رفت. در آن صورت بهای بلیت برای برنامه‌ی انتخابی ما، نفری 99 دلار است. می‌خریم و ‏می‌پردازیم و شاد و خندان به‌سوی شهر روان می‌شویم.‏

شهری‌ست کوچک و بسیار خلوت. با یک‌دیگر می‌گوییم که چگونه ممکن است کسی بخواهد در ‏چنین جای دورافتاده و خلوت و فضای کسل‌کننده‌ای زندگی کند؟ مردم شهر چه شغل‌هایی دارند و ‏درآمدشان از چیست؟ پاسخی نمی‌یابیم جز توریسم و دام‌داری. گوشت گوسفند و گاو و پشم ‏مرینوس از صادرات عمده‌ی نیو زیلند است. در چراگاه‌های طول جاده‌ها گوسفندان فراوانی می‌بینیم. ‏این‌ها باید صاحبان و دام‌دارانی داشته‌باشند.‏

اما بسیاری از گردانندگان مغازه‌ها و رستوران‌های شهر چینیان و هندیان هستند. اکثریت گردشگران ‏نیو زیلند نیز چینیان و هندیان‌اند. اروپا را گردشگران روس پر کرده‌اند، اما در تمام طول سفرمان در نیو ‏زیلند شاید تنها یک خانواده‌ی روس می‌بینم.‏

با چهارصد متر پیاده‌روی در خیابان ساحل دریاچه به تقاطع خیابان مرکزی شهر می‌رسیم. تمام طول ‏خیابان مرکزی شهر تنها ششصد متر است. بیشتر مغازه‌هایی که اغلب در یک طرف خیابان هستند، ‏بسته‌اند. از برابر دو سه رستوران می‌گذریم و در کنار میدان انتهای خیابان مرکزی، بیرون کافه و بار ‏‏"اردک چاق" ‏The Fat Duck‏ می‌نشینیم و آبجو می‌نوشیم. دقایقی بعد باران می‌بارد و به زیر چتری ‏پناه می‌بریم. همین است! تمام شهر همین است!‏

در راه بازگشت از تنها سوپرمارکت شهر خرید می‌کنیم تا شام دستپخت خودمان را بخوریم. سر راه ‏در پارک کنار دریاچه قدم می‌زنیم. غروب خورشید پشت کوه‌های آن‌سوی دریاچه زیبا و ‏تماشایی‌ست. چه آرامشی! شاید این آرامش می‌ارزد به زندگی در این جای پرت و کوچک؟

دست‌پخت دوست متخصص پاستا به‌راستی لذیذ است. صبح زود فردا باید برخیزیم و به‌سوی ‏کشتی‌سواری و تماشای میلفورد برویم. ساعت حرکت کشتی یازده و 45 دقیقه است و دفتردار ‏کمپ راهنمایی‌مان کرده که دو ساعت و نیم برای رانندگی تا میلفورد، بیست دقیقه برای انتظار ‏گذشتن از یک تونل یک‌طرفه، و بیست دقیقه برای رفتن از پارکینگ تا اسکله حساب کنیم. این ‏می‌شود سه‌ساعت و ده دقیقه. پس باید حد اکثر ساعت 8 و نیم به‌راه بیافتیم. مقداری هم برای ‏احتیاط، حالا بگوییم هشت.‏

شب تا صبح باران سنگینی می‌بارد. نزدیک در اتاق کاراوان دریاچه‌ای درست شده و شب که بیرون ‏می‌روم تا بالای مچ پا در آن می‌افتم.‏

با باران بامدادی یکشنبه اول فوریه در آشپزخانه‌ی کمپ صبحانه می‌خوریم، زود می‌جنبیم، و ساعت هفت و نیم نشده ‏که به‌راه می‌افتیم.‏

و چه خوب که زود جنبیده‌ایم: بیست کیلومتر به‌سوی میلفورد رانده‌ایم که به یاد تأمین سوخت ‏ماشین می‌افتیم. گازوئیلی که داریم به هیچ وجه برای رفتن تا میلفورد و برگشتن نمی‌رسد. در ‏میلفورد و پیرامون آن هیچ پمپ بنزینی نیست. میلفورد "پیرامونی" ندارد که پمپ بنزین داشته‌باشد. ‏آن‌جا "انتهای زمین" است. هیچ آبادی دیگری در طول جاده‌ی تا میلفورد نیز وجود ندارد. تنها یک راه ‏هست: بازگشت به "ته آنائو"! سرشکستگی دارد (!) ولی دور می‌زنیم و بر می‌گردیم. چه خوب که ‏صبح زود جنبیدیم و چه خوب که وقت داریم که برویم و برگردیم. آقای هندی خواب‌آلود کارمند پمپ ‏بنزین "ته آنائو" می‌گوید که خوب کردیم که این‌جا گازوئیل می‌زنیم، وگرنه بعد از این‌جا دیگر هیچ ‏چیزی نیست.‏

راه رفته و بازگشته را بار دیگر می‌رویم. باران می‌بارد. در ساحل دریاچه‌ی "ته آنائو"، در جاده‌ی ‏شماره 94 به‌سوی شمال و دیرتر به‌سوی غرب می‌رانیم. این‌جا بار دیگر جنگل انبوه بارانی‌ست: ‏سر سبز؛ پر از نخل‌ها و سرخس‌های بزرگ؛ زیبا. پیرامون این جاده، پشت آن درخت‌ها گویا ‏دریاچه‌هایی کوچک و زیبا و مسیرهای گوناگون پیاده‌روی هست. اما این‌ها در برنامه‌ی ما نبوده و تازه ‏زیر این باران که نمی‌شود پیاده‌روی کرد.‏

خواب و خستگی به سراغم آمده. باید بکوشم که قدری بخوابم تا برای نوبت بعدی رانندگی (که ‏البته نوبت‌بندی سفت و سختی هم نداریم) کمی نیرو بگیرم. مقررات می‌گوید که در کاراوان در حال ‏حرکت همواره باید کمربند ایمنی را بسته‌باشید. یعنی این‌که در حال حرکت نمی‌توان روی تخت‌های ‏کاراوان خوابید. حتی اگر مقررات هم این را نمی‌گفت، تکان‌های ماشین آن‌قدر زیاد است که در حال ‏حرکت در عمل هم کسی نمی‌تواند روی تخت‌ها بخوابد. روی صندلی سرنشین‌ها، با کمربند بسته، ‏پتویی رویم می‌کشم و نیمه‌لمیده می‌خوابم.‏

نمی‌دانم چه مدتی گذشته‌است که از ایستادن ماشین بیدار می‌شوم. سر بلند می‌کنم و از پنجره ‏بیرون را نگاه می‌کنم. هنوز باران می‌بارد. هوا تیره و تار است. از لابه‌لای شیارهایی که آب باران بر ‏شیشه‌ی ماشین کشیده، منظره‌ای می‌بینم که شبیه آن را به عمرم هرگز، حتی به هیچ رؤیا و هیچ کابوسی ‏هم ندیده‌ام: صخره‌هایی‌ست قهوه‌ای رنگ، دیواره‌ای‌ست کم‌وبیش عمودی، که از همه‌جایش ‏آبشارهایی باریک و بلند...، بلند...، بلند... می‌ریزند. هر چه نگاهم را بالاتر و بالاتر می‌برم، به بالای ‏صخره‌ها نمی‌رسم. دیواره گویی تا پایان آسمان بالا می‌رود. آن‌سوتر، این‌سوتر، دیواره است و ‏آبشارهای بی‌شمار و سپید که از آن بالا، از زیر ابرهای سپید و دراز، تا کف دره‌ی آن پایین می‌ریزند. ‏خوابم، یا بیدار؟ این‌جا کجاست؟ احساسم شبیه احساسی‌ست که در نوجوانی از تماشای ‏نقاشی‌های گوستاو دوره در کتاب "کمدی الهی" دانته از دوزخ و برزخ و بهشت به من دست می‌داد. ‏نه، زبان و کلمات به‌تنهایی برای توصیف این چشم‌انداز کافی نیست: نقاشی، شعر و موسیقی را ‏هم باید به کمک گرفت. سنفونی دانته اثر فرانتس لیست به ذهنم می‌آید که با "دوزخ" آغاز ‏می‌شود. اما این‌جا دوزخ نیست. بهشت نیست. سیاره‌ی دیگری هم نیست. این‌جا زمین است. ‏این‌جا خود ِ زمین است. "دانته"ی لیست کافی نیست. عظمت موسیقی واگنر و بروکنر لازم است. ‏شاید سنفونی نهم بروکنر؟ آری، خودش است! ‏این آبشارهای سپید و باریک و بی‌شمار را بر این دیواره‌های هولناک به ‏چه تشبیه کنم؟ یال بلند اسب بر گردنش؟ گیسوی سپید زنی یا مردی؟ لعنت بر این ذهن خائن که ‏برای توصیف این منظره‌ی باشکوه یاری نمی‌کند!‏

در صف گذشتن از تونل یک‌طرفه‌ی هومر ‏Homer‏ ایستاده‌ایم و چراغ ما قرمز است، اما زود سبز ‏می‌شود و می‌رویم‏. ساختمان این تونل به طول 1.2 کیلومتر در سال 1935 آغاز شد، اما به جنگ ‏جهانی دوم خورد و در سال 1954 پایان یافت. آن‌سوی تونل نیز کوه است و جنگل و دیواره و ‏آبشار...، آبشار...، آبشار... از همه جا، از آسمان و از کوه‌ها و از دیواره‌ها آب می ریزد. تکه‌پاره‌های ‏دراز و سپید ابر در هوا آویزان‌اند و قله‌ها را پوشانده‌اند. جاده در کنار رود و آبشار، و بر دامنه‌ی کوه ‏پیچ و تاب می‌خورد و پایین می رود. کوه‌ها و صخر‌ه‌ها همه تیز و تازه‌اند و پر شیب. هنوز هیچ ‏نفرسوده‌اند. هنوز فرصتی برای فرسودن نداشته‌اند. کوه‌های نیو زیلند همه بسیار جوان‌اند. تنها سه ‏میلیون سال از عمرشان می‌گذرد، که در مقایسه با بیش از چهار میلیارد سال عمر زمین و کوه‌های ‏مناطق دیگر، هیچ است.‏

در انتهای مسیر، در انتهای زمین، دو راهنما زیر باران ایستاده‌اند و ما را به پارکینگ آن‌سوی جاده ‏راهنمایی می‌کنند. همه لباس‌های کم‌وبیش تابستانی به‌تن داریم. اما هوا این‌جا حسابی سرد ‏است و باران سنگین نیز احساس سرما را بیشتر می‌کند. همه هر چه لباس داریم بر تن می‌کنیم و ‏چتر به‌دست زیر باران سنگین به‌سوی اسکله می رویم. زود رسیده‌ایم و ساعتی تا حرکت کشتی ‏ما مانده‌است. سالن انتظار پر از مگس‌های ریز گزنده است. کشتی‌ها و قایق‌های شرکت‌های ‏گوناگون گردشگران را سوار و پیاده می‌کنند. این‌جا یکی از بزرگ‌ترین جاذبه‌های گردشگری نیو زیلند ‏است و در سال 2008 نشان "بهترین جاذبه‌ی گردشگری جهان به انتخاب گردشگران" را در بررسی ‏TripAdvisor‏ برده‌است. کشتی‌ها برنامه‌های گوناگونی دارند: از گشت یک ساعته بر روی آب‌های ‏خلیج و تماشای آبشارها، تا برنامه‌های چند روزه با خواب در کابین‌های کشتی، رفت و برگشت تا ‏دهانه‌ی خلیج در دریای تاسمان، کرایه‌ی قایق پارویی در کشتی و پارو زدن بامدادی نزدیک پای ‏آبشارها و... کشتی ما ‏Spirit of Milford‏ نام دارد و متعلق است به شرکت ‏Southern Discoveries‏. ‏گردش ما سه ساعته است.‏

هنگام ورود به کشتی به هر نفر یک قوطی حاوی ناهار می‌دهند و سپس راهنمای سفر با بلندگو ‏توصیه می‌کند که ناهارمان را در ساعت نخست گردش بخوریم، زیرا دیرتر تماشای مناظر پیرامون از ‏روی عرشه‌ی کشتی مشغولمان خواهد کرد. توی قوطی سالاد سبزیجات، گوشت و مرغ و سس و ‏نان و شیرینی و شکلات و میوه برای دسر و غیره با سلیقه چیده شده‌اند. چای و قهوه هم هر قدر ‏بخواهیم می‌توانیم برداریم و بنوشیم.‏

این‌جا درون کشتی نیز پر از آن مگس‌هاست. شاید به‌خاطر باران به زیر سقف‌ها پناه می‌برند؟ برخی ‏از مسافران مشغول کشتن مگس‌های ریز با دستمال کاغذی روی شیشه‌ی پنجره‌ها هستند.‏

میلفورد را نویسنده و شاعر انگلیسی رودیارد کیپلینگ ‏Rudyard Kipling‏ هشتمین عجایب جهان ‏نامید. نام میلفورد را گویا از روی راه آبی دیگری به همین نام در ویلز ‏Wales‏ گرفته‌اند. نام مائوری آن ‏‏"پیوپیوتاهی"ست ‏Piopiotahi‏ که یعنی "پیوپیوی تنها". پیوپیو نام پرنده‌ای بوده به اندازه‌ی سار که ‏واپسین بار در سال 1863 دیده شده و دیگر وجود ندارد. "پیوپیوی تنها" اشاره به افسانه‌ی ‏مائوری‌ست که می‌گوید پهلوان "مائویی" ‏Maui‏ برای آوردن جاودانگی برای انسان‌ها، این‌جا به کام ‏مرگ رفت، و آن‌گاه یک پیوپیوی تنها سوگواره‌ای برای او خواند.‏

به راه که می‌افتیم راهنمای سفر با بلندگو درباره‌ی پدیده‌های پیرامون توضیح می‌دهد. او می‌گوید ‏که بخت با ما یار بوده که روز و شب گذشته باران فراوانی باریده و باعث شده که امروز این همه ‏آبشار از همه جا سرازیر شوند، وگرنه تنها دو آبشار دائمی این‌جا هست. او همه چیز را به شکلی ‏به یک "ترین" ربط می‌دهد: این بزرگ‌ترین آبشاری‌ست که از ارتفاع 160 متری می‌ریزد! این بلندترین ‏آبشاری‌ست که در سه پله می‌ریزد! این عمیق‌ترین خلیجی‌ست که در این عرض جغرافیایی قرار ‏دارد! با چنین بیانی به‌گمانم بتوان همه‌ی پدیده‌های جهان را در هر جایی به شکلی "ترین"اش کرد. ‏اما این‌جا هیچ نیازی به توصیف با این "ترین"ها ندارد. پدیده‌های پیرامون به‌راستی دیدنی و ‏بی‌همتا هستند. این ریختن آب از همه جا، این چند لایه ابر سپید شناور بر دامنه‌ی صخره‌ها، این ‏ستیغ قله‌های کله‌قندی و پر شیب، این دیواره‌های بلند دو سوی آب که گاه تا بلندی 1200 متر و ‏بیشتر قد کشیده‌اند، این ترکیب آب و ابر و کوه و جنگل، بی‌همتاست. پیش از سفرمان کسانی ‏می‌گفتند که مناظر نیو زیلند را در همان چند صد کیلومتری سوئد، در نروژ هم می‌توان دید. اما به ‏گمان من هیچ تفاوت دیگری هم اگر نباشد، این جنگل‌های بارانی در نروژ وجود ندارد. و تازه نروژ ‏کم‌وبیش قطبی‌ست، اما این‌جا تا قطب جنوب هنوز خیلی راه است.‏

راهنما می‌گوید که سه روز از هر چهار روز سال این جا باران می‌بارد و میزان بارندگی سالانه این‌جا ‏سه برابر جنگل‌های آمازون است. آیا این هم یکی از "ترین"های اوست؟ با این مقدار بارانی که ‏می‌بینیم، می‌توان حرفش را باور کرد.‏

آن قله‌ی معروف میتره ‏Mitre‏ است که مانند هرمی به بلندی 1700 متر از آب بیرون زده‌است. این ‏آبشار باون ‏Bowen Falls‏ است به بلندی 162 متر که هم برق و هم آب آشامیدنی میلفورد را تأمین ‏می‌کند. این نیز آبشار استرلینگ است ‏Stirling Falls‏ به بلندی 155 متر. این دو آبشارهای دائمی ‏این‌جا هستند.‏

کشتی بر آب‌های خلیج آرام می‌لغزد و می‌رود. همه دارند عکس می‌گیرند و عکس می‌گیرند. من ‏نیز چند تایی می‌گیرم و بعد با دوستان می‌بینیم که بسیاری از عکس‌هایمان از ابر و کوه سیاه‌وسفید ‏به‌نظر می‌رسند. تکه‌هایی از این منظره‌ها را در فیلم‌های "ارباب حلقه‌ها" با صحنه‌های ساختگی ‏ترکیب کرده‌اند. اما تماشای این منظره‌های شگفت‌انگیز در واقعیت چیز به‌کلی دیگری‌ست. در ‏سکوت تماشا می‌کنم و می‌کوشم صحنه‌ها را بر خیالم حک کنم. بیشتر و بیشتر به این نتیجه ‏می‌رسم که دیدن این‌جا به همه‌ی زحمت و هزینه‌ی این سفر می‌ارزید.‏

در راه بازگشت راهنما "کوه شیر" و "کوه فیل" را نشانمان می‌دهد، و ‏کاپیتان کشتی را تا نزدیک پای آبشار استرلینگ می‌برد. جالب است آن زیر ایستادن ‏و فروریختن آن همه آب را که تا رسیدن به پایین پودر می‌شود تماشا کردن. کمی آن‌سوتر گروهی ‏فُک خزپوش کوچک ‏fur seal (pälssäl)‎‏ بر صخره‌ای آرمیده‌اند. مسافران همه هجوم می‌برند تا عکس ‏بگیرند. در این خلیج پنگوئن هم فراوان است و نهنگ هم دیده شده، اما دیدار این دو تا نصیب ما ‏نمی‌شود.‏

آن‌سوتر به "مرکز اکتشافات میلفورد" ‏Milford Discovery Center‏ و "رصدخانه‌ی زیرآبی" ‏Underwater ‎Observatory‏ می‌رسیم. کشتی پهلو می‌گیرد و پیاده می‌شویم. این‌جا "آکواریوم معکوس" است، ‏یعنی به‌جای آن‌که ماهی‌ها توی شیشه باشند، تماشاگران در ساختمانی استوانه‌ای و بزرگ و ‏شیشه‌ای و سه‌طبقه تا ده متر و نیم به زیر آب می‌روند تا ماهی‌ها را در محیط زندگی طبیعی‌شان ‏تماشا کنند. در اثر بارندگی زیاد و آبشارها، همواره یک لایه‌ی سه تا چهار متری آب شیرین بر سطح ‏این خلیج وجود دارد که باعث می‌شود که انواع گوناگون ماهی‌ها و جانوران دریایی تا عمق کم‌تر بالا ‏بیایند و از این "رصدخانه" گونه‌های کم‌یابی از این جانوران را می‌توان دید، از جمله مرجان سیاه و ‏مرجان سرخ.‏

راهنمایان به گروه‌هایی که از پنجره‌ها زیر آب را تماشا می‌کنند نزدیک می‌شوند و درباره‌ی آن‌چه ‏بیرون پنجره دیده می‌شود توضیح می‌دهند. چه ماهی‌ها و موجودات شگفت‌انگیزی در تاریکی‌های ‏جهان زیر آب وجود دارد! نزدیک یک ساعت به تماشای این جهان می‌گذرد، و سپس سوار کشتی ‏می‌شویم و به‌سوی بندرگاه باز می‌گردیم. با خود فکر می‌کنم که بد نبود برنامه‌ای با خواب در کابین ‏کشتی می‌داشتیم تا بامداد بر این منظره‌ها چشم می‌گشودیم. و در همین لحظه راهنما از بلندگو ‏می‌گوید:‏

‏- آن کشتی تفریحی بزرگ و خیلی شیک را می‌بینید که وسط خلیج لنگر انداخته؟ متعلق به یک ‏میلیاردر روس است!‏

پس این‌طور! میلیاردر روس جای خوبی پیدا کرده تا هر بامداد بر این منظره‌ها چشم بگشاید!

باران که هنگام کشتی‌سواری ما کم‌وبیش بند آمده‌بود، با پیاده‌شدنمان از کشتی بار دیگر می‌بارد. ‏سوار کاراوان می‌شویم و به‌سوی "ته آنائو" باز می‌گردیم. بدرود زیبایی‌ها و شگفتی‌های "انتهای ‏زمین"!‏

در جاده‌ی پر پیچ و خم پیش از تونل هومر ناگهان راه بند می‌آید. صفی طولانی از اتوبوس‌های ‏مسافربری، کاراوان‌ها و ماشین‌های سواری درست می‌شود. هیچ‌کس نمی‌داند چه شده. زیر باران ‏می‌ایستیم و می‌ایستیم. از سوی مقابل هم هیچ ماشینی نمی‌آید. آیا کوه ریزش کرده؟ صدای ‏پرواز هلی‌کوپتری شنیده می‌شود. نزدیک یک ساعت ایستاده‌ایم که مردی با لباس بارانی مخصوص ‏کارکنان راهداری می‌آید و یک‌یک به همه‌ی ماشین‌ها خبر می‌دهد که جاده تا ده دقیقه‌ی دیگر باز ‏می‌شود اما نمی‌گوید چه شده. صف آرام آرام به‌راه می‌افتد و سرانجام در پیچی تند آثار تصادفی ‏وخیم را می‌بینیم. گویا ماشینی در سرازیری لغزنده‌ی جاده‌ی تنگ به آن‌سوی جاده منحرف شده و ‏با ماشین روبه‌رویی تصادف کرده‌است. کارکنان راهداری چادرهایی روی ماشین‌های مچاله‌شده ‏کشیده‌اند.‏

پیش از ساعت شش بعد از ظهر به کمپینگ‌مان می‌رسیم. طبق اطلاعات کتابچه‌ی راهنما در ‏آن‌سوی دریاچه‌ی "ته آنائو" غارهایی دیدنی پر از کرم‌های شبتاب هست که با قایق به درون آن‌ها می‌روند. اما هیچ‌کداممان علاقه‌ای ‏به دیدن این غارها نشان نداده‌ایم و برنامه‌ای برای دیدار از آن‌ها نداریم. باران مهلت می‌دهد که با ‏یکی از دوستان بار دیگر تا کافه و بار "اردک چاق" برویم و آبجویی بنوشیم، سپس با دوست سومی ‏بار دیگر از سوپرمارکت خرید می‌کنیم، و از آرامش پارک ساحلی به کمپ بر می‌گردیم.‏

دوست متخصص پاستا در پختن کباب هم تخصص دارد. او روی سینی منقل گازی کمپ کبابی عالی ‏برایمان می‌پزد و آن‌جا با گروهی جوانان ژاپنی آشنا می‌شود که آنان هم دارند کباب می‌پزند. پیش ‏او می‌روم تا کمکش کنم و با پایان کارش سینی روی منقل را پاک می‌کنم. دور که می‌شوم صدای ‏قاه‌قاه دوستم و ژاپنی‌ها را می‌شنوم. گویا آن‌قدر تر و فرز کار کرده‌ام که ژاپنی‌ها خیال کرده‌اند که ‏من کارمند کمپینگ هستم و کارم همین است، و از دوستم خواهش کرده‌اند که از من بخواهد که ‏سینی منقل آنان را هم پاک کنم! با همراهان کلی می‌خندیم.‏

دیر وقت شب باز باران سیل‌آسا شروع می‌شود و باز دریاچه‌ای در کنار کاراوان ما درست می‌شود.‏

2 comments:

Anonymous said...

شیوا جان ریش و سیبیل حسابی‌ خوش تیپت کرده، عکست این سفرنامه چشم نواز را مزین کرده. مخلصم بهروز (سارا)

Shiva said...

مرسی بهروز جان، لطف داری. البته به خوش‌تیپی تو که هیچ وقت نمیشم!! ‏