Med rubriken menar jag inte programmet ”Önska: igen” som sänds på söndagar kl. 18:04 på P2, utan menar jag att jag skriver om ”Önska i P2”, igen!
Hörde ni dagens program där jag var med fast med en lånad röst? Hela stämningen försvann, för min del i alla fall, med killens dåliga svenska. Synd att jag inte skrev mitt telefonnummer i min e-post när jag önskade så att producenten Marianne kunde ringa tillbaka och spela in min egen röst och med mina egna känslor. Eller i värsta fall kunde jag avstå och då kunde programledaren Pernilla läsa mitt brev med sin vackra röst av en körsångerska.
Men hur som helst vill jag tacka igen Marianne och Pernilla för deras varma bemötande. Det är tanken som gäller.
Lyssna på dagens program i 30-dagarsarkivet här. Lyssna gärna på hela programmet men för att höra bara min del kan ni spola fram till 32:30.
09 May 2008
Önska, igen!
08 May 2008
Önska i P2
Nu har jag slagit till och ”önskat”, och se där: mitt önskemål har tagits emot med mycket värme och kommer att uppfyllas i morgon mellan kl. 9 och 10!
Det finns ett fantastiskt program på P2 kl. 9 på morgnar som heter ”Önska i P2” helt enkelt. Jag brukar missa programmet nästan jämt för att under just den tiden sitter jag mycket upptagen på jobbet. Men alla program finns lagrade i programmets hemsida i 30 dagar bakåt och man kan lyssna på dem på Internet i lugn och ro när man vill. Dessutom sänds ”Önska: igen”, ett urval av veckans program, på söndagar kl. 18:04 på P2.
Och producenten och programledaren här, de är riktigt kunniga och proffsiga, ska jag säga. Det räcker med att man ringer och ”nynnar” lite av det man har för sig att ha hört någon gång någonstans och inte vet ett smack om vad musiken är för något, och de brukar hitta och spela den för en.
Jag ska inte avslöja här och nu vad det är jag har önskat. Ni får lyssna på programmet i morgon, fredag, eller senare genom 30-dagarsarkivet.
Tack ”Önska i P2”!
07 May 2008
تهوع بربربربر انگیز
منظورم این ترکیب "برانگیز" است که بعضیها آن را به هر واژهی فارسی یا بیگانهای میچسبانند و ترکیبهای بسیار زشتی میسازند، مانند: دلسوزی برانگیز، اشتها برانگیز، مناقشه برانگیز، تعجب برانگیز، بحث برانگیز، عصبانیت برانگیز، ستایش برانگیز، شک برانگیز، عبرت برانگیز، و بسیاری نمونههای دیگر که بهویژه در کار نویسندگان و مترجمان تازهکار دیده میشود. زشتتر از همه همان "بر" است که در چنین ترکیبی هیچ نیازی به آن نیست. کار دارد بهجایی میرسد که مینویسند "غم برانگیز" و "دل برانگیز" (که به نظر من بیشتر "حالبههمزن" و تهوعآور معنی میدهد، تا چیزی دلانگیز).
یک خانم خوانندهی قدیمی داشتیم بهنام "روحانگیز". حال باید رفت و ایشان را از گور بیرون کشید و نامشان را به "روحبرانگیز" تغییر داد! اصلاً چسباندن این "انگیز" فارسی به واژههای خارجی خود از آن بحثهای "فرحبرانگیز" است!
ولی انصاف داشتهباشید: آیا "شگفتآور" زیباتر است، یا "تعجب برانگیز"؟ "ستودنی" بهتر است یا "تحسینبرانگیز"؟
اجازه دهید ادعا کنم که به نظر من بهکار بردن ترکیب واژهها با "برانگیز" نشان دهندهی تنبلی نویسندهی آن و محدودیت واژگان اوست. او بهجای جستن و یافتن واژههای مناسب و موجود، چیزی دم دست را به "برانگیز" میچسباند، و خلاص!
یک چیز دیگر: "خط فقر" یعنی چه؟ مگر خط در هندسه و در لفظ ادبی "امتداد" چیزی معنی نشدهاست؟ پس ترکیب آن با "فقر" چه صیغهایست؟ آیا "مرز فقر" معنای مورد نظر را بهتر و رساتر و زیباتر نمیرساند؟
06 May 2008
Konsten att leka med nationer
Det är många som minns den fantastiska artikeln av Peter Löfgren ”Konsten att tillverka en taliban” i Dagens Nyheter den 8 oktober 2001 - en månad efter den kända 11 september (artikeln har arkiverats i DN:s webbplats och går inte att länka här).
Nu har Peter Löfgren gjort en lika bra dokumentärfilm om Syrien där han berättar hur både USA och makthavare i Syrien har lekt med varandra på bekostnad av förtryck mot Syriens befolkning.
Dokumentären visades i går på SVT1 men repris kommer på söndag den 11 maj på SVT1, eller se filmen på Internet här, eller läs åtminstone Peter Löfgrens artikel i ämnet, "Diktaturen som kom in från kylan", här.
03 May 2008
مهدی، یا سیلویو؟
مهدی حسینزاده و سیلویو کورباری هر دو وجود داشتند و هر دو رهبر گروههای پارتیزان در مراحل پایانی جنگ جهانی دوم بودند.
مهدی حسینزاده پس از گریز از اسارت نازیها، رهبر پارتیزانهای یوگوسلاوی بود و به فرماندهی واحدی از "ارتش آزادیبخش خلق یوگوسلاوی" رسید. او و گروهش با بمبگذاریهایشان صدها تن از افراد ارتش آلمان نازی و فاشیستهای ایتالیائی را، از جمله در شهر ترییستهی Trieste ایتالیا کشتند و زخمی کردند. آلمانیها جایزهای به مبلغ چهارصد هزار مارک برای سر او تعیین کردهبودند. او سرانجام در نوامبر 1944 در نبردی در اسلوونی کشتهشد.
یکی از همرزمان مهدی، شخصی بهنام "نوروزی"، پس از پایان جنگ به باکو بازگشت و داستان دلاوریهای مهدی را برای عمران قاسموف و حسن سعیدبیلی باز گفت. این دو رمان "دور از میهن" را بر پایهی آنچه شنیدهبودند نوشتند. رمان به زبانهای آذربایجانی (اوزاق ساحیللرده) و روسی На далних берегах در سال 1954 منتشر شد و در سال 1958 فیلم سینمایی آذربایجانی "اوزاق ساحیللرده" روی این داستان ساختهشد. فیلم را میتوان از نشانی دادهشده در ویکیپدیا بارگذاری کرد و تماشا کرد.
مجسمهها و بناهای یادبود بسیاری در جمهوری آذربایجان و از جمله یک استادیوم فوتبال در شهر سومقائیت به نام مهدی حسینزاده وجود دارد. همچنین مجسمهای از او در محل کشتهشدنش در اسلوونی بر پا شدهاست.
سیلویو کورباری نیز از سال 1943 رهبر گروههای پارتیزانی ایتالیایی بود و با ارتش آلمان و فاشیستهای ایتالیا میجنگید. در تابستان 1944 یک فرد نفوذی نهانگاه او را لو داد، پس از نبردی سخت کورباری و چند تن از همراهان، از جمله معشوقهاش ایریس، به دام افتادند و در میدان شهر فرولی Froli به دار آویختهشدند.
گذشته از فیلم "کورباری"، کتابها و زندگینامههای گوناگونی دربارهی کورباری و گروه او در ایتالیا منتشر شدهاست.
21 April 2008
بار دیگر مریم
مینویسید: "من و بعضی از دوستان از نوشته تو در مورد مریم سخت دچار شگفتی شدیم. راستش انتظار آن را نداشتم. تو گوئی منتظر فرصت بودی تا بهخاطر رویدادی که تو را سی سال پیش آزرده و برآشفته بود، از او انتقام بگیری! پشت مرده که حرف نمیزنند. چرا به هنگام حیاتش ننوشتی؟"
نظرهای دیگری هم دریافت کردهام و با انتشار پاسخ شما در اینجا امیدوارم که پاسخی به دیگران هم دادهباشم.
من آدم کینهجوئی نیستم و هرگز منتظر انتقام از مریم یا کسی دیگر نبودهام که اکنون فرصتی طلائی بهدست آوردهباشم! با خواندن توصیف کیانوری از شکنجهی مریم بهدست قائمپناه و همکارانش، و با تجسم و بهیاد آوردن آن، همواره دلم بهدرد آمده و بارها اشک ریختهام. و تازه، آن آزردگی سی سال پیش (که حتی تا مقام برآشفتگی هم بالا نرفت) مگر چه بود که سزاوار "انتقام" باشد؟
چرا هنگام حیاتش ننوشتم؟ راستش هیچ یادم نبود که بنویسم! هیچ به فکر مریم نبودم که آن موضوع به یادم بیاید و بنویسم. بعد از انتشار خبر درگذشتاش و خواندن مطالبی که دیگران، همه در تعریف و تمجید از او نوشتند، یاد آن داستان افتادم. اما اکنون که صحبت پیش یا پس از مرگ است، اجازه دهید بگویم که بهیاد نمیآورم نوشتهای از شما در تعریف مریم در زمان حیات او دیدهباشم. آیا تعریف از کسان فقط پس از مرگشان جایز است و انتقاد از ایشان پیش از مرگشان؟
و چرا آن داستان را نوشتم؟ خیلی ساده، این نوشته را هم در ردیف و در کنار "با گامهای فاجعه" و پیشگفتار "از دیدار خویشتن" دربارهی طبری، یا "در حاشیهی جهان بهآذین"، و برخی نوشتههای دیگرم و "رسالتی" که برای آنها در نظر گرفتم، میگذارم. اگر آنها خوب بودند، علتی نمییابم که این یکی بد باشد. در یادداشتی بر چاپ دوم "از دیدار خویشتن" از جمله نوشتم: "اندک کسانی، که همواره طبری را با پیرایههای بتگونه میدیدند و چون بت میپرستیدندش، حتی تاب نیاوردند که پیشگفتار مرا تا به انتها بخوانند [...] کتاب را به سویی پرتاب کردند و خطاب به من گفتند: «خواستهای طبری را خراب کنی، اما خودت را خراب کردهای!» [...] کسانی نیز دوست نداشتند که توضیحات و حواشی مرا که با زحمت و دردسر فراوان فراهم آوردهام، ببینند و میل داشتند همچنان بر این خیال باشند که گویا طبری همیشه همه چیز را درست مینوشتهاست. همهی تلاش من اما بر آن بود که طبری ِ انسان ِ عاری از زیورهای بتگونه و قهرمانپرورانه را نشان دهم، زیرا خود اوست که در این کتاب مینویسد: «نه جرأت داشتم که به زمرهی قهرمانان بپیوندم، و نه با پستی چاکری سازگاریم بود»، و «انسانم و هیچ انسانی از من بیگانه نیست»".
همین دیشب دوستی، از هماندیشان سابق و از قضای روزگار چندی مسؤول حوزهی حزبی من، کار مرا تأیید میکرد. سخن از "اسطوره زدایی" بود، و از فرهنگ واپسماندهی ما که هنوز قهرمان میسازد و اسطوره میپردازد و چهرههایی انسانی را تا مقام خدایی بالا میبرد و حاضر نیست افتادن کوچکترین لکهای بر این چهرهها را بپذیرد. سخن از "سانترالیسم دموکراتیک" و کیش شخصیت و اطاعت کورکورانه بود و این دوست بهحق میپرسید: چگونه بود که ایرج اسکندری در برابر دیگر رهبران حزبی استقلال رأی نشان میداد؟ چگونه بود که بابک امیرخسروی پیش از دیگران کژیها را دید و به خود جرأت داد پرچم مخالفت با باقی و بقایای "رهبری" حزب را برافرازد؟ و او خود پاسخ داد که هر دو در جوامع و محیطی غیر توتالیتر بار آمدهبودند که اسطورهساز و پیرو کیش شخصیت و قهرمانپرور نبود و استقلال رأی را ارج مینهاد. او حتی یادش بود که نزدیک بیست سال پیش در "با گامهای فاجعه" نوشتهام که اخگر (رفعت محمدزاده) اصرار داشت توی کلهی ازکارافتادهی من فرو کند که بهجای فکر کردن با مغز رهبری حزب، باید با مغز خودم فکر کنم.
یکی از خوانندگان در ایمیلی نوشت چه خوب مرثیهسرایی نکردهام و حق مطلب را خوب بهجا آوردهام. او میگوید: "ایرانی جماعت مردهپرست است. به مصداق اینکه پشت سر مرده حرف نمیزنند، فقط مجیز مردهها را میگویند". خوانندهی دیگری تلفن زد و گفت که در آغاز و پایان ِ نوشتهام بیجا و زیادی از مریم تعریف کردهام "او که حتی عنوان شاهزادگیاش هم رسمی نبود، چون مادرش زن چندم پدرش بود. به عنوان عضو هیأت سیاسی حزب هم از سیاست هیچ سررشتهای نداشت و هر پرسش سیاسی از او پرسیدند گفت «بروید از کیا بپرسید»".
در انتقاد از سوی مقابل نیز شما تنها نیستید. همه گونه انتقادهای تند و ملایم دریافت کردهام و از جمله از دوستانی از داخل، که برخی کمتر و برخی بیشتر هنوز "تودهای" هستند و برخیشان از کسانی هستند که هنوز خیال میکنند "گارباچوف بود که خیانت کرد" که همه چیز نابود شد. دوستی تلفن زدهبود و میگفت: «عنوان نوشته را "گل بیخار" گذاشتهای، اما فقط خارها را نشان دادهای»! اما آیا همین ایهام نمیبایست نشان میداد چه میخواستم بگویم؟
با برشمردن "لکههای خورشیدها" و تلاش برای "اسطورهزدائی" چیزی جز لعن و نفرین بیشتر عاید من نمیشود و امتیازی بهدست نمیآورم. بگذار چند صد لعن و نفرین دیگر بر این بار افزودهشود اما در عوض شاید بتوانم به سهم خود خراشی هر چند ناچیز بر باروی فرهنگ بتساز و اسطورهپردازمان وارد آورم.
آنسوی سکه را هم میشناسم: بعد از مرگم اگر کسی از من بدگوئی کند، نزدیکانم آزرده خواهند شد. و پارادوکس همینجاست: این نزدیکان که هر روز عیب و ایرادهای مرا میبینند و از وجودم در عذاباند و با من دعوا دارند! چرا اگر کس دیگری این عیبها را بازگو کند باید آزرده شوند؟ خود من هم که قرار نیست "گل بیخار" یا خدای ناکرده "بت" یا "اسطوره" شوم – چه پیش و چه پس از مرگ!
چرا انسانها را همانگونه که هستند و میبینیم و میشناسیم نشان ندهیم؟ چرا بزکشان کنیم؟ چه پیش از مرگ و چه پس از آن، بی آنکه در نیکیها و بدیهایشان بزرگنمائی کنیم. شاید دیدید که از عضویت کارایان در حزب نازی و از "چکشی" بودن اجراهای او هم نوشتم، اما برداشت او از موسیقی بارتوک را ستودم. در بارهی بابی فیشر نوشتم که در زندان از باخت او در نخستین بازی در برابر اسپاسکی خوشحال بودم و همان بازی باختهی او را نقل کردم، و با این حال بزرگی او را ستودم. ناظم حکمت را اینجا ستودم، اما در جایی دیگر نوشتهام که او زنباره بود.
به نظر شما آیا این روش بهتر است، یا بت ساختن از کسانی و لجن مالیدن بر کسانی دیگر؟
18 April 2008
با مردم بودن
"[...] نکتهی جالب این بود که چون قبلاً برای آزادی زنان زندانی [بند عمومی]، بهخصوص زنانی که هیچگونه حامی و پشتیبانی نداشتند، خیلی تلاش کردهبودم، یکی از مددکاران زندان اوین - برایم خیلی جالب بود- وقتی توی راهرو من را دید سلام و علیک کرد. گفت: خانم مقدم برای مددکاری تشریف آوردهاید؟ گفتم: نه من زندانی هستم. خیلی ناراحت شدند. پرسنل زندان اوین واقعاً باورشان نمیشد. بههرحال ما ارتباطاتی داشتیم برای کمک به زندانیانی که هیچگونه حامی و پشتیبانی ندارند. و این برای من خیلی جالب بود و خیلی خوشحالکننده بود که میدیدم جامعه چهقدر متوجه است که بههرحال ما داریم چهکار میکنیم و یکجایی این جواب را پس میگیریم. از بدو ورود من به اوین واقعاً قدردانی کردند از من، تا وقتی که میخواستم خارج بشوم. و من واقعاً از پرسنل زن که در اوین مشغول کار هستند، از زنان پلیسی که در وزرا مشغول کار و زحمت هستند، واقعاً ممنونم که اینقدر اینها متوجه حقوق خودشان و متوجه فعالیتهای ما هستند و خودشان شرمنده بودند. میگفتند: ما شرمندهایم که شما بهخاطر حقوق ما دارید فعالیت میکنید و ما باید این در را بر روی شما قفل کنیم. با معذرتخواهی همیشه در را قفل میکردند و این برای من واقعاً یک «خسته نباشید» بزرگ بود." .
این را میگویند کار مردمی. این را میگویند با مردم و در کنار مردم بودن و در کنار مردم زیستن. این را میگویند راه گشودن در دل مردم. این را میگویند کار تأثیرگذار. این را میگویند پرتو دانش و آگاهی افکندن در دلها. این را میگویند بذر بیداری افشاندن.
آفرین بر خدیجه مقدم و آفرین بر خدیجهها.
پیشتر نیز این را دربارهی آموزگاران میهنمان گفتم.
08 April 2008
کارایان 100
چندی دیرتر زندگی تا حدودی به من آموخت که خشکاندیشی را کنار بگذارم و انسان را با ارزشهای فردی او، در زمان و مکان و شرایط پیرامونی، تاریخی، اجتماعی و استثنائی او بشناسم و بسنجم. اما در این فاصله مجالییافته بودم که به اجراهای دیگر رهبران ارکستر گوش دهم و وقتی که به اجراهای کارایان بازگشتم، آنها را بسیار خشک، بیاحساس و "چکشی" یافتم. سلیقهام دگرگون شدهبود و اکنون بههرروی کارایان دیگر جای بزرگی در دلم نداشت.
در این چند روز فکر میکردم که اگر بخواهم سخنی دربارهی کارایان بنویسم، چیزی شبیه "جانبداری" در میآید. اما دیروز گفتوگوئی قدیمی با او را در کانال دوم رادیوی سوئد شنیدم که یخ دلم را آب کرد و نیروئی در انگشتانم دمید تا این سطور را بنویسم! توصیف بسیار موجز و گویای او از ارزش آثار یکی از محبوبترین آهنگسازان من چنان نزدیکی تکاندهندهای با نظر من داشت، نظری که نتوانستهبودم به کلامش آورم، که ظرفی را که داشتم میشستم رها کردم و شگفتزده دقایقی در گیجی نمیدانستم چه کنم!
گوینده میگوید: "موسیقی فولکلوریک مجارستان تار و پود موسیقی بلا بارتوک Bela Bartok را میسازد". کارایان حرف او را قطع میکند و میگوید: "نه چندان! به نظر من نمیشود گفت موسیقی فولکوریک. موسیقی بارتوک بسیار فراتر از موسیقی فولکلوریک است. موسیقی او تا ژرفاها و ریشههائی پیش میرود که خواستگاه ادراک زبان و ادراک موسیقیست. یک موقعی اتفاق جالبی برای من افتاد: در آن زمانی که صفحههای 33دور هنوز به خانهها راه نیافتهبود، یک مهاراجهی هندی آمد و از رئیس شرکت کلمبیا خواست که ما تعدادی از آثار آهنگسازان گوناگون مورد علاقهی او را اجرا کنیم و روی صفحه برایش پر کنیم. یکی از آثار درخواستی او «موسیقی برای ارکستر زهی، سازهای کوبی و چلستا» اثر بلا بارتوک بود. ما این صفحهها را پر کردیم و تحویل دادیم. فردای آن روز او آمد و گفت: «میدانید، من همهی این صفحهها را گوش دادم. اما این یک اثر بارتوک را تمام شب تا صبح یکبند گوش دادم و نتوانستم کنارش بگذارم. زیرا این موسیقی بر ریشهها و عناصری بنا شده که در دل ما جا دارد.» برای همین است که من معتقدم موسیقی بارتوک بسیار فراتر از موسیقی فولکلوریک جا دارد و به غلط او را در چارچوب موسیقی فولکلوریک محدود میکنند. آثار او همگی گواه بارز ادعای من هستند و تمامی شخصیت او در زمرهی کسانیست، مانند بزرگان کمتر شناختهای چون بروکنر و سیبلیوس، که بیزمان بهدنیا آمدهاند، زیرا آثار آنان بیرون از چارچوب زمان است."
و من هر بار در موسیقی بلا بارتوک غوطهور بودهام، خود را در آن ژرفاهائی که کارایان از آن سخن میگوید جا گذاشتهام!
برای نمونه بارتوک در بخش چهارم از "کنسرتو برای ارکستر" نشان میدهد چهگونه میتوان موسیقی فرا-فولکلوریک سرود:
یا با شنیدن همان نخستین نواهای پیانو در بخش نخست از کنسرتو پیانوی شماره 3 او عطر تند خاک بارانخورده، بوی روستا در دماغم میپیچد:
و بخش سوم از اثری که مهاراجه را تا صبح بیدار نگاه داشت، "موسیقی برای ارکستر زهی، سازهای کوبی، و چلستا"ی بارتوک را آلفرد هیچکاک و استانلی کوبریک در فیلمهای خود بهکار بردهاند، اما من با شنیدن آن در لابهلای مه بر فراز کوههای جنگلپوش به پرواز در میآیم. فیلم آن دیدن ندارد زیرا از دوربین شخصی رهبر جوان است و تصویر روی او ثابت میماند. فقط بشنوید:
حیف که این آثار را با اجرای خود کارایان نیافتم. روایت او از بخش دوم سنفونی هفتم بیتهوفن را پیشتر در یک نوشتهی بهسوئدی آوردم (موسیقی تیتراژ پایانی فیلم Irréversible با بازیگری مونیکا بللوچی). اما برای بزرگداشت کارایان چه اثری بهتر از سنفونی ِ سنفونیها، سنفونی پنجم بیتهوفن با اجرای کارایان:
کارایانها و بارتوکها با نامی نیک میمانند. اما آیا کسی چیزی از بزرگداشت صد سالگی هیتلر شنیده است؟
06 April 2008
گرفتاری با تقویم
دقایقی طولانی پلیس را فراموش کردیم و برای او توضیح دادم که دو رقم اول سالها را میتواند کنار بگذارد، و بعد اگر سخن از تاریخی میان 12 دیماه و آخر اسفند است، باید عدد 22 را به سال بیافزاید، و اگر تاریخی میان یکم فروردین و 11 دیماه است، باید 21 را به آن بیافزاید.
پیدا بود که این جوان نمرههای خوبی در درس ریاضیات نداشت و همین جمعزدن ساده هم برایش دشوار بود. مأمور پلیس طاقت نیاورد، کلاس درس مرا قطع کرد و پرسید که بحثمان بر سر چیست. مترجم توضیح داد، پلیس مصاحبه را قطع کرد، مرا به قرارگاه پناهندگان فرستاد، و چند روز بعد که باز برای "مصاحبه" فراخوانده شدم، مترجم جا افتادهتر و باسوادتری که تبدیل تاریخ را هم بلد بود برایم آوردهبودند!
گرفتاری ما با تبدیل تاریخ همین فاصلهی یکم ژانویه و یکم فروردین نیست. در تقویم میلادی همیشه سالهای بخشپذیر بر 4 و 400 (اما نه بر 100) کبیسه هستند. اما در تقویم ایرانی چنین نیست. از سال 1342 تا 1370 سالهای کبیسه ایرانی با سال کبیسهی میلادی همزمانی داشتند. در آن سالها فقط در فاصلهی بیستروزهی 29 فوریه – 10 اسفند (روز کبیسه در تقویم میلادی) و 19 مارس- 29 اسفند بود که تطابق روزهای دو تقویم یک روز جابهجا میشد. تاریخ تولد کسانی که در این بیست روز زاده شدهاند، سه سال ثابت بود و در سال چهارم در ایران یک روز زودتر از تقویم میلادی جشن گرفته میشد! در آن سالها یکم فروردین همواره مطابق با 21 مارس بود و باقی روزهای سال جابهجا نمیشدند.
اما سال 1374 کبیسه نبود و سال معادل آن، یعنی 1996 کبیسه بود! سال 1375 کبیسه بود و از آن هنگام هر بار که سال ایرانی کبیسه است، یا اگر سال میلادی کبیسه است، تطابق همهی روزهای سال یک روز جابهجا میشود. ماه فوریهی گذشته 29 روز داشت و سال 2008 کبیسه است، اما 1386 کبیسه نبود و در عوض 1387 کبیسه است. اکنون محاسبه و تبدیل روزهای تولد و ازدواج و غیره میان این دو تقویم دیگر آسان نیست و باید دانست کدام سال ایرانی و کدام سال میلادی کبیسه بودهاند. برای این محاسبه و تبدیل، نرمافزارهای رایگان در اینترنت یافت میشود، اما باید بر میزان درستی آنها آگاه بود. همه درست محاسبه نمیکنند، زیرا گاهشماری ما چندان ساده نیست!
شخصی بهنام یان ساندرد Jan Sandred در مقالهای در مجلهی سوئدی داتاتکنیک Datateknik (شماره 3، 13 فوریه 1997) تقویمهای عربی، عبری، ژولین، گرگوریان (میلادی کنونی)، روسی، ایرانی، هندو، و چینی را تشریح و مقایسه کرده و نتیجه گرفته که گاهشماری ایرانی بغرنجترین و دقیقترین ِ گاهشماریهاست. او مینویسد:
"تقویم کنونی ایرانیان که از سال 1925 بهکار گرفته شد (پیش از آن، سالهای طولانی، تقویم هجری قمری بهکار میرفت- شیوا) بغرنجترین و دقیقترین همهی تقویمهاست. سال ایرانی 12 ماه دارد. شش ماه نخست 31روزه هستند، پنج ماه بعدی 30روزه هستند، و ماه آخر 29 روز دارد که در سالهای کبیسه یک روز بر آن میافزایند. اغلب هر چهار سال یک بار سال کبیسه است، اما استثناهائی هم پیش میآید که با فورمول دشوار زیر محاسبه میشود:
هر دورهی 2820 ساله را به 21 دورهی 128 ساله بخش میکنند و یک دورهی 132 ساله باقی میماند. سپس هر دورهی 128 ساله را به چهار بخش میکنند. بخش نخست 29 سال است و سه بخش بعدی هر یک 33 سال. دورهی 132 ساله را به یک بخش 29 ساله، دو بخش 33 ساله، و یک بخش 37 ساله تقسیم میکنند. هر چهار سال یک بار در هر یک از این بخشهای کوچک کبیسه است، منتها سال کبیسه از سال 5 آغاز میشود، یعنی سالهای 5، 9، 13، و غیره تا 29 کبیسه هستند، سپس سال پنجم کبیسه است و بعد باز هر چهار سال یکبار تا پایان دورهی 33ساله. به همین سادگی!
خطای انباشته در تقویم ایرانی یک روز در 2 ممیز 39 میلیون سال است (در مقایسه با یک روز در 3333 سال در تقویم میلادی- شیوا)".
آیا میتوان از دقت غیر ضروری و غیر مهندسی سخن گفت؟ اگر آن جوان مترجم پلیس را پیدا کنم، باید این فورمول را برایش توضیح دهم!
یک تقویم رایگان سه هزار ساله را در این نشانی مییابید. منتها میزان درستی و دقت آن هنوز بر من روشن نیست.
31 March 2008
شپش لعنتی
خواندن و دنبالکردن تابلوها و سر در آوردن از زیر زمینی در پشت ساختمان وقت گرفتهبود و به محل فروش صفحهها که رسیدهبودم، کم و بیش کار از کار گذشتهبود: کسانی زودتر رسیدهبودند و همه چیز را غارت کردهبودند. صفحههایی اینجا و آنجا، پراکنده در جعبههایی باقی بود، و در بخش موسیقی کلاسیک تنها در حدود 200 صفحهی خطخورده با جلدهای پاره، یا از آهنگسازانی که طرفداران چندانی نداشتند، در چند جعبه دیدهمیشد.
بهروشنی پیدا بود که همین پیش پای من جنگ و دعوا و کشمکش جدی برپا بوده و کسانی که زودتر رسیدهاند جعبهها را غارت کردهاند و صفحهها را از چنگ یکدیگر بیرون کشیدهاند. اکنون بازار معاوضهی غنیمتها برقرار بود. کسانی با بغلی پر از صفحه در گوشه و کنار نشستهبودند و سر در کار ورقزدن و مبادلهی صفحهها داشتند.
همهی آثار شوستاکوویچ را غارت کردهبودند. نزدیک به ده صفحه از آهنگسازانی یافتم که مشتری زیادی ندارند، اما من دوستشان دارم: لئوش یاناچک، بوهوسلاو مارتینو، باخ، و ..، عجب! دو نسخه از یکی از بهترین صفحههایی که سراغ دارم: فانتزی- اوورتورهای هاملت و رومئو و ژولیت اثر چایکوفسکی با اجرای ارکستر فیلارمونیک وین و رهبری لورین مازل، با عکسی گیرا از صحنهای فراموشنشدنی از فیلم روسی "هاملت" به کارگردانی گریگوری کوزینتسف Grigori Kozintsev. در این صحنه گروه تئاتر ماجرای قتل پدر هاملت را بازسازی میکند و اینوکنتی اسموکتونوفسکی Innokenty Smoktunovsky در نقش هاملت و آناستاسیا ورتینسکایا Anastasia Vertinskaya در نقش اوفلیا تئاتر را تماشا میکنند. این فیلم را شاید پنج بار دیدهام و حاضرم دستکم پنج بار دیگر ببینم! و من شیفتهی هاملت سرودهی چایکوفسکی هستم. درست همین صفحه را در اتاق موسیقی دانشگاه در ایران داشتم. عجب تصادفی! هر دو صفحه را برداشتم.
اکنون وقت معامله بود. بهسوی مردی افریقائیتبار رفتم که بیش از دیگران صفحه در بغل و بازاری گرمتر از دیگران برای معاوضه داشت. میخواستم از این ده صفحهای که داشتم چندتائی را با صفحههای شوستاکوویچ تاخت بزنم. او صفحههای مرا ورق زد، نگاه کرد، یکی از همین هاملتها را برداشت، و در برابر سنفونی شمارهی هفت آهنگساز سوئدی آلان پترشون Allan Pettersson را پیشنهاد کرد. حاضر نشد اثری از شوستاکوویچ بدهد!
لحظهای فکر کردم: از اسکاندیناوی ژان سیبلیوس فنلاندی را خوب میشناختم، ادوارد گریگ نروژی را خوب میشناختم، کارل نیلسن دانمارکی را قدری میشناختم، اما شناختی از آهنگسازان سوئدی نداشتم. اکنون داشتم در این کشور زندگی میکردم و وقتش بود که با هنرمندان و آهنگسازان میزبانم نیز آشنا شوم. پس پذیرفتم و صفحه را با او عوض کردم.
اما این صفحهها، جز همان هاملت چایکوفسکی، نزدیک به ده سال در قفسه فراموش شدند و گرفتاریهای روزمره مجالی برای شنیدن آنها نداد. تا آنکه روزی هوس کردم چیز تازهای گوش بدهم و نوبت به سنفونی هفتم آلان پترشون رسید... و با نخستین نواهایی که شنیدم، در جا میخکوب شدم: تا پایان سنفونی به شکلی ناراحت بر لبهی مبل نشستهبودم و نمیتوانستم تکان بخورم – عجب آهنگی! عجب فضائی! عجب فریادی! عجب کشفی!
پشت جلد صفحه را نگاه کردم. مقالهای بود در معرفی آهنگساز و اثر او، به قلم پترشونشناس معروف و استاد دانشگاه، گؤران برگندال Göran Bergendal، و این نوشته خود چیزی کم از موسیقی نداشت: پترشون "در سال 1911 در محلهی فقیرنشین جنوب استکهلم زاده شد، همان جا پرورش یافت، و خیلی زود به فلسفه، علوم دینی و موسیقی علاقمند شد [...]." "او تنها و یگانه است، بیرون از همهی گروهها، همهی نسلها. موسیقی او به زبان ویژهی خود سخن میگوید. گاه او را با گوستاو مالر و آلبان برگ مقایسه میکنند و او خوشنود نیست. اما شاید این نامها چیزی از سطح موسیقی او میگوید، از مهارت فنی او، از منطق آن، از صداقت آن، از بخشی از شیوهی بیان آن."
"آنچه پترشون میآفریند فراتر از موسیقیست، او با کارش به گروه همدردان میپیوندد. او چیزی از تم اصلی و تم فرعی نمیگوید، او از انسانهای کوچک سخن میگوید – از آنانی که هرگز دیده نمیشوند، آنانی که در حاشیه ماندهاند. بدینگونه او سرایندهی اعتراض است، و بی سازوبرگتر از بسیاری معترضان. او در نامهای نوشت که موسیقی او شاید «اعتراضیست ضد جبر، ضد ستمی که بر انسان میرود، انسانی که راه گریزی ندارد». با این همه او امیدواری زیادی به ما نمیدهد. او غصهی انسان امروز را میخورد، اما انسان امروز برای آلان پترشون «مردیست در باغچهی خاکبازی استکهلم» که جائی را که وجدان خفتهاش میباید در آن باشد میخاراند و در دل میگوید «شپش لعنتی!» اگر این مرد ِ باغچهی خاکبازی، گراموفون نداشتهباشد، شاید هرگز فریاد اعتراض را نشنود."
سپاسگزارم از کتابخانهی هودینگه که این صفحه را فروخت، و سپاسگزارم از مردی که این صفحه را به من داد.
زندگینامهی آلان پترشون را اینجا بخوانید، و این فریاد اعتراض را که چون خنجری دل مرا میدرد، بشنوید. تکهای از بخش چهارم و پایانی از سنفونی هفتم اوست – نزدیک به شش دقیقه از 47 دقیقه.
(این برگردان نوشتهایست سوئدی، با اندکی دستکاری، برای دوستانم که سوئدی نمیدانند)
25 March 2008
رادیوی صادق هدایت
«به روایت ابراهیم گلستان که حتماً موثق است هزینهی چاپ کتاب "حاجی آقا"ی هدایت که به زحمتی ناشری حاضر به چاپش بود، توسط نورالدین کیانوری پرداخت شد، و این زمانی بود که کیا و مریم خانم ازدواج کردهبودند.»
مریم فیروز در کتاب "چهرههای درخشان" مینویسد (بهنقل از ف.م. سخن):
"[...] در همان دوران بود که صادق هدایت دست به نوشتن "حاجی آقا" زد. در خانهی ما در حالیکه روی صندلی میچرخید میگفت که حاجی آقا چگونه مردی است، سیمای او را در هشتی خانه نشان میداد و خود خندهها میکرد. از زنهای او میگفت، از ادبار و نکبتی که حاجی آقا هر جا میرفت همراه داشت، از پندار این قیافه، بلند بلند میخندید و شاد بود که یکی از پستترین سیماهای اجتماع ایران را میخواهد رسوا کند و پس از آنکه کتاب را به پایان رساند در اختیار حزب گذاشت. مأمور اینکار هم کیانوری شد که کتاب را به چاپ برساند. صادق حتی یک شاهی هم نخواست. او همیشه میگفت که از کتاب نوشتن نباید سودجوئی کرد. او برای مردم مینوشت، برای اینکه بخوانند، برای اینکه آگاهتر شوند، برای اینکه ایران را بشناسند و برای اینکه از آن پاسداری نمایند. او از این سود دلخوش بود و نه از درآمد فروش. کتاب "حاجی آقا" به سرعت فروش رفت و ۶۰۰ تومان پس از وضع خرج ماند، کیانوری و دیگر رفقا میدانستند که صادق حتی یک شاهی هم نخواهد پذیرفت. تصمیم گرفتند که برای او رادیوئی بخرند و به همین قیمت رادیوئی خریده شد، اما آنرا چهگونه به صادق بدهند؟ این کار دشواری بود. پس چنین کردند: به یکی از رفقا که دوست نزدیک صادق بود مأموریت داده شد که با او به کافهای برود و یکی دو ساعت سر او را گرم کند و دیگران با اتومبیل رادیو را به خانهی او بردند و در اتاقش گذاشتند و همگی باز به همان کافه رفتند و ساعتی را با صادق گذراندند. البته از آن روز صادق اخم در هم در حالیکه نفس را تند تند و با صدا از بینی بیرون میداد با نگاهش یک یک را ورانداز میکرد و میکوشید بداند که اینکار زیر سر کی است، اما از قیافهها و نگاهها چیزی دستگیرش نمیشد تا اینکه روزی میآید و روبهروی کیانوری میایستد و میگوید: این لوسگری شاهکار شماست؟..." (چهرههای درخشان، شهریور ماه ۱۳۵۹، صفحات ۹۳ و ۹۴).
اما احسان طبری روایت دیگری از تحویل رادیو به صادق هدایت و علت دلخوری او دارد:
"[خانهی پدری نوساز هدایت هنوز سیمکشی برق نداشت] وقتی کتاب "حاجی آقا" چاپ شد و پول فراوان آن گرد آمد، ناشر که دوست هدایت و یک بازرگان زرتشتی بهنام فریدون فروردین بود، به من گفت: من با پول فروش کتاب رادیوی تازهای خریدم زیرا هدایت رادیو نداشت. بیا تا آن را با هم به خانهی تازهاش ببریم! من موافقت کردم. وقتی به خانهی دورافتاده و تازهی هدایت رفتیم، اواسط روز و خود او هم در خانه بود. وقتی آگاه شد که ما رادیوئی برای او خریدهایم با تلخی گفت:
- بگذارین توی آفتاب بترکه!
این را برای آن گفت که خانهاش برق نداشت و ما بدون اطلاع از این مسأله رادیوئی خریدهبودیم که نمیتوانست مورد استفادهاش قرار گیرد. این جملهی او ما را بور کرد." (از دیدار خویشتن – یادنامهی زندگی، بهکوشش ف. شیوا، چاپ دوم، انتشارات باران، استکهلم، 1379، ص 109)
اما داستان رادیو به همینجا پایان نمییابد. آرتاشس (اردشیر) آوانسیان میگوید:
هدایت "در خانهی پدرش اتاق کوچکی دم در ورودی داشت. بارها به منزل او رفتهبودم. اتاق اثاثیهی سادهی کمی داشت. [...] روزی رفقا به من خبر آوردند که «چه نشستهای صادق هدایت از بیپولی دارد رادیوی خود را میفروشد». آن روزها من رادیو نداشتم ولی این خبر در من زیاد اثر کرد که چهگونه چنین نویسندهی بزرگی از بیپولی رادیوی خود را میفروشد. [...] من فوراً به دکتر کشاورز که وزیر فرهنگ وقت بود تلفن کرده و به او گفتم «تو وزیر توده باشی و صادق هدایت در وزارتخانهی تو آنقدر کم حقوق بگیرد که از بیپولی رادیوی خود را بفروشد؟ هر چه میکنی بکن ولی حقوق او را زیاد کن». [...] او قول داد که ترتیب کار را بدهد. (خاطرات اردشیر آوانسیان از حزب توده ایران (1326-1320)، ویراستار بابک امیرخسروی، انتشارات حزب دموکراتیک مردم ایران، چاپ اول پائیز 1369، ص 316 و 317).
19 March 2008
و اینک بهار
آرزو میکنم که دلهای همهمان نو شود، اکنون، و اینجا، در این نوروز 1387.
و سپاسگزارم از محمود عزیز که این تصویر را برایم فرستاد، وگرنه ماندهبودم چه چیزی تقدیم تو خوانندهی عزیز کنم.
16 March 2008
مریم، گل بیخار
در طول دوندگیهای حزبی میان سالهای 1358 و 1362 در ایران، با آنکه مدتی هر دو هفته یک بار مریم فیروز را همراه با شوهرش کیانوری میدیدم، تنها یک بار برخورد و گفتوگوی نزدیک با او داشتم. و این دیدار و گفتوگو در جلسهای بود که کموبیش برای "محاکمه"ی من برگزار شدهبود. در این سه روزی که از درگذشت او میگذرد پیوسته با خود در جنگ بودهام که آیا داستان این دیدار را بنویسم یا نه. صحنهها و واژهها خود را بر دیوارهای ذهنم میکوبند و راهی به بیرون میجویند. دوستانی، پیشتر و در مواردی دیگر بر من ایراد گرفتهاند که «حالا که طرف مرده و رفته، نمیتوانستی چیز مثبتی دربارهی او بنویسی؟» و چه کنم که تملق و دروغ با سرشت من سازگار نیست، و امیدوارم با این نوشته دوستانم آرزو نکنند که ایکاش میترکیدم و نمینوشتم!
مریمخانم (ما او را بیشتر به این نام، و گاه "رفیق مریم" مینامیدیم) در جلسهای در دفتر "تشکیلات دموکراتیک زنان ایران" دربارهی زندگی روزمره و موقعیت زنان ایران در خانه و جامعه سخنرانی کردهبود و این سخنرانی روی نوار ضبط شدهبود. سخنرانی زیبا و گیرا و پر احساس و هنرمندانهای بود که در دل شنوندگان، بهویژه زنان مینشست. اوج آن در جائی بود که میگفت: "کار ما زنان این است که در خانه برگ سبز گلدانها را دستمال بکشیم" و حاضران در جلسه، و همچنین شنوندگان نوار، هایهای میگریستند. انتشار این سخنرانی اعتراض برخی از مردان حزبی را برانگیخته بود و آنان با مراجعه به مسئولان حزبی میگفتند که زنانشان بعد از شنیدن این نوارها دیگر حتی یک استکان چای هم جلویشان نمیگذارند!
من مسئول تکثیر نوار سخنرانیهای حزبی بودم و نوار این سخنرانی نیز در میان نوارهایی بود که ما تکثیر و توزیع میکردیم. مریمخانم از شمارگان (تیراژ) و نارسائی در توزیع نوارهای خود ناراضی بود و بارها پیش مهرداد فرجاد معاون ابوتراب باقرزاده در شعبهی تبلیغات حزب گله و اعتراض و انتقاد کردهبود. مهرداد همهی این انتقادها را به من منتقل میکرد و هربار مشکلات فنی کار و کمبود همکاران بخش تکثیر نوار را برایش توضیح میدادم و میگفتم که برای آنکه همه راضی شوند باید دستگاههای بیشتری بخریم و افراد بیشتری را بهکار بگیریم. او بهظاهر راضی میشد، اما ماهی دیگر باز میگفت که مریمخانم گله کردهاست. سرانجام روزی مهرداد گفت که مریمخانم او و مرا احضار کردهاست.
با هم به دفتر "تشکیلات دموکراتیک زنان ایران" رفتیم. دقایقی منتظر ماندیم تا نوبت به ما رسید و اجازهی ورود دادند. وارد شدیم. مریمخانم پشت میز بزرگی که از هدایای اعضای متمول حزب بود نشستهبود. ما روبهروی او، کنار دیوار، روی دو صندلی با فاصلهی دو متر از میز او نشستیم. مریمخانم بیمقدمه آغاز به گلهگزاری کرد که آخر "رفقا، چرا نوار ما را بهموقع تکثیر و توزیع نمیکنید؟ ما از روز اول همهی امکاناتمان را روی هم گذاشتیم و انتظار این بود که همکاری کنیم و چیزی را از هم دریغ نکنیم و ...".
ما ساکت نشستهبودیم و مهرداد در سمت چپ من گاه و بیگاه تکانی معذب بهخود میداد. نوبت به من رسید که توضیح بدهم. مشکلات فنی کار و کمبود نیروی کار را توضیح دادم. ما در یک آپارتمان لو رفته که زمانی دفتر یک شرکت مهندسی مشاور بود و پیش از لو رفتنش شعبهی تشکیلات تهران از آن استفاده میکرد، نوارهای حزبی را تکثیر میکردیم. نام آنجا را "صدا" گذاشتهبودیم. مجموعهی دستگاههای ما پنج حلقه نوار کاست را همزمان کپی میکرد. سه دقیقه طول میکشید تا این پنج حلقه کپی شوند و یک دقیقه طول میکشید تا نوارها به آغاز لبهی "آ" بازگردانده شوند. فشار کار بسیار زیاد بود. هر هفته، یا یک هفته در میان، میبایست نوارهای "پرسش و پاسخ" کیانوری را تکثیر میکردیم. نوارهای درس فلسفهی عبدالحسین آگاهی، اقتصاد سیاسی مسعود اخگر، و تاریخ جنبش کارگری قائمپناه هم بود، و نوارهای سخنرانی مریمخانم، و گاه نوارهایی از احسان طبری.
سفارش این و آن نوار پیوسته از تشکیلات حزب در تهران و شهرستانها میرسید. تقاضا آنقدر زیاد بود که با شانزده ساعت کار در شبانروز هم پاسخگو نبودیم. در جلسات شعبهی تبلیغات حزب میگفتم و میگفتم، بی هیچ نتیجهای. و منی که "نوار تایلور" را وحشیانهترین روش بهرهکشی از کارگران میدانستم، چارهای نیافتهبودم جز آنکه خود "نوار تایلور" ایجاد کنم: ابراهیم، بیژن، حجت، مهدی، سوسن و تقی کار را در روزها و ساعات گوناگون میان خود تقسیم کردهبودند – یک نفر کاستها را از کارتون و از قوطیهایشان در میآورد و به ردیف میچید، نفر بعدی هر چهار دقیقه آنها را در دستگاه تکثیر فرو میکرد و دگمهی دستگاه را میزد و در انتظار سپری شدن این چهار دقیقه برچسب مخصوص حزب را روی کاستها میچسباند. و نفر بعدی به کاستهای آماده مهر تاریخ میزد، جلد کاست را عوض میکرد و هر ده حلقه را در یک قوطی میگذاشت و روی قوطی محتوای آن را مینوشت. از تماشای کار تبآلودشان شرم داشتم، و با این حال همچون کارفرمایی بیرحم، گاه و بیگاه با تقی که مسئول کار بود بدخلقی میکردم که چرا ناهار را زیادی طول دادهاند و چرا دستگاهها را ساعتی خواباندهاند.
و در این میان تقی روشی نبوغآسا یافتهبود: نوار "مادر" را سروته در دستگاه میگذاشتند و در نتیجه لازم نبود بعد از کپی شدن نوارها آنها را به آغاز لبهی "آ" باز گردانند! به این شکل 25 درصد در زمان تکثیر نوارها صرفهجوئی میشد. تشویقنامهای نوشتهبودم و فرستادهبودم که در حوزهی حزبی تقی بخوانند.
کوشیدهبودم اینها را به مریمخانم بگویم، اما ناگهان ده زن وارد اتاق شدهبودند و در دو سوی مریمخانم و رودرروی ما ایستادهبودند! بیاختیار از ذهنم گذشتهبود: "سرهنگان ستاد مریمخانم"! مهرداد و من که از آغاز روی صندلیهایی کوتاهتر از صندلی مریمخانم نشستهبودیم، اکنون مانند دو موش در برابر این یازده زن جنگاور نشستهبودیم. مهرداد، رفیق عزیز و دوستداشتنی و زحمتکش من، مهردادی که سالها در خارج میز کتاب چیدهبود، کتک خوردهبود و ناسزا شنیدهبود، بار دیگر روی صندلی جابهجا میشد. و من به یاد صحنهی مشابهی افتادهبودم.
همین سالی پیش، چند ماهی پیش از انقلاب، تیمسار سرتیپ عبدالرحیم جعفری فرمانده پادگانهای شاهرود و چهلدختر هشت نفر سربازان لیسانسیهی (!) چهلدختر و از جمله مرا برای "محاکمه" به دفترش احضار کردهبود. همهی افسران ارشد و فرماندهان گردانها و گروهانها، در حدود بیست نفر، در دو ضلع اتاق بزرگ او نشستهبودند، رئیس دژبانی پادگان خبردار ایستادهبود، تا تیمسار جعفری زهر چشمی از ما و از همهی آنان بگیرد. تیمسار یکیک ما را مؤاخذه کردهبود، حرفمان را بریدهبود و هرچه ناسزای ناموسی و بیناموسی میدانست بارمان کردهبود، و به من که رسیدهبود آنچنان پاسخ دندانشکنی دادهبودم که در حضور سرهنگانش همچون یک دیگ بخار منفجر شدهبود.
این چه کاری بود؟ چرا مریمخانم این کار را میکرد؟ من که دشمن نبودم. من که داشتم با جان و دل به بهترین شکل ممکن کار و وظیفهی حزبیم را انجام میدادم. ما همه داشتیم برای حزب جان میکندیم. چه نیازی به توسل به ارعاب بود؟ مریمخانم داشت به روش معمول خود با لحنی اشرافی، با تظاهر به این که "مگر نمیدانی من کی هستم"، با بهرخ کشیدن مقام و موقعیت سخن میگفت. گناه من چه بود که او شاهزادگی را برای مبارزهی سیاسی ترک کردهبود؟ من خود مهندسی بودم که اکنون در خدمت حزب حمالی میکردم و حتی فراموش کردهبودم که مهندس هستم! این چه کاری بود؟ این چه روشی بود؟
و اکنون مریمخانم در مقام دادستانی بود که پیرامون حقوق زنان و مقام زن در جامعهی مردسالار و زنآزار، سخنرانی میکرد. چه ربطی داشت؟ هنوز که زنی در زندگی من حضور نداشت! از نگرش من به زنان چه میدانست؟
***
پدرم که مادرش را در کودکی از دست دادهبود، نوروز هر سال برای مادرش خیرات میداد. پاکتهایی بود که یک یا دو کیلو برنج توی آن میریختند، یک سکهی یک تومانی توی آن میانداختند و من مأموریت داشتم که پاکتها را به در خانهی همسایههای مستمند ببرم. ده سالم بود. مادرم یکی از این پاکتها را به دستم دادهبود و گفتهبود که آن را برای خاورخانم ببرم. خاورخانم کیسهکش حمام بود و تا همین چند سال پیش که مادرم مرا با خود به حمام عمومی زنانه میبرد، تن مرا کیسه کشیدهبود. در حال کیسه کشیدن مدام سیگاری را با سیگار دیگر میگیراند. صدایش گرفتهبود و خرخر میکرد. او و دو دخترش در اتاقی در خانهای قدیمی و نیمه مخروبه در همان صد متری خانهی ما زندگی میکردند. برف آبداری میبارید. وارد حیاط خانهی نیمهمخروبه شدهبودم و بهسوی اتاق خاورخانم رفتهبودم، اما اتاق سرجایش نبود. نیمی از سقف اتاق فروریختهبود. بر لبهی فروریختهی سقف گونیها و پارچههایی را با میخ کوبیدهبودند و این پرده که تا کف زمین آویزان بود از برف آبدار خیس شدهبود. با تردید و دودلی لبهی پرده را کنار زدهبودم، و شگفتزده سه هیکل را پوشیده در ژندهپارههایی بر کف اتاق دیدهبودم که در کنار هم آرمیدهبودند. سرشان در کنار این پردهی خیس بود و شیب کف اتاق به گونهای بود که نزدیک پاهایشان برفآب جمع شدهبود.
خشکم زدهبود. چه میدیدم؟ آیا زنده بودند؟ یکی از هیکلها تکان خوردهبود. سرش را از زیر ژندهها بیرون آوردهبود. خاورخانم بود. خوابآلود نگاهم کردهبود. پاکت برنج را پیش بردهبودم. از جا پریدهبود و پاکت را گرفتهبود، تویش را نگاه کردهبود و شروع کردهبود به دعا کردنم. یکریز گفتهبود و گفتهبود و دانش زبان ترکیم یاریم نکردهبود که همهی دعاهایش را از لابهلای خرخر حنجرهاش بفهمم و پاسخ دهم. به جنبوجوش افتادهبود. از گوشهی تاریک اتاق دیگی را آوردهبود و برنج را توی آن خالی کردهبود، دیگ دیگری آوردهبود، برنج را جابهجا کردهبود، صدای سکه را شنیدهبود، بیشتر دعا کردهبود. گفتهبود دخترانش تب دارند و خود او بیمار است. دخترانش در تمام درازای حضورم در آنجا تکانی نخوردهبودند و بیدار نشدهبودند. خاورخانم پرسیدهبود کی هستم و نام مادرم را گفتهبودم. اما حواسم سر جایش نبود: خدای من، مگر میشود این طور زندگی کرد؟ من صد متر آنطرفتر در ناز و نعمت زندگی میکردم، سفرهی هفتسین چیدهبودیم و شمع افروختهبودیم. این زن اما آیا نفت داشت؟ میتوانست آتشی بیافروزد و این برنج را بپزد؟ این چه زندگیست؟ این چه عدالتیست؟ ساعتی بعد سرما و یخبندان کشندهی اردبیل فرا میرسد. اینان چه خواهند کرد؟ باقی سقف اگر فرو ریزد، کجا خواهند رفت؟
سرم را انداختهبودم و بازگشتهبودم، و سرم را بهراستی انداختهبودم؛ تکان سختی خوردهبودم. کسی که بازگشتهبود، همانی نبود که رفتهبود. ساختار جهانبینی کودکانهام بهکلی فروریختهبود. دیگر هیچ چیز سرجای خودش نبود. پس از آن، گاه از مادرم میخواستم که گدای سر کوچه و فرزندش را بیاوریم که با ما زندگی کند، و گاه گدایی را که در خانه را میزد با خشونت میراندم و میگفتم که برود و کار کند، یا نانش را از خدائی که به او اعتقاد دارد بگیرد. راه حلی برای نابودی فقر سوزان پیرامونم نمییافتم. به یک برابربینی مکانیکی میان زنان و مردان رسیدهبودم. به این نتیجه رسیدهبودم که وجود کودکان و بچهداری زنجیریست بر پای زنان و اگر کودکی در میان نباشد، زنان باید بتوانند بروند و مانند مردان کار کنند. مانند مادرم. در عوالم کودکانهام بارها پیش خود سوگند خوردهبودم که هرگز زنی را باردار نکنم! دختربچههای همبازیم را تشویق میکردم که مثل من از درخت بالا بروند. میخواستم دوچرخهسواری یادشان بدهم و میگفتند که مادرشان منعشان کرده. و وقتیکه از دیوار راست بالا میرفتم و خود را به لانهی پرستو میرساندم، آرزو میکردم که ایکاش دختری هم آنجا در کنارم بود.
***
و اکنون چه میگفت مریمخانم برای من از برابری زن و مرد؟ به منی که همانقدر برای مادرم بچهداری کردهبودم و برنج بار گذاشتهبودم و سفره چیدهبودم و چای دم کردهبودم، که برای پدرم عملگی و نجاری و نقاشی کردهبودم؛ به منی که مادرم گاه چکش بر میداشت و میخ میکوبید، که توی محله با انگشت نشانش میدادند: سر راه خانه و دبستانی که مدیرش بود، به تهیگاه مزاحمی دوچرخهسوار مشتی کوبیدهبود، آنچنان که مرد زمین خوردهبود و شکستخورده و بزدلانه دوچرخه را جا گذاشتهبود و فرار را بر قرار ترجیح دادهبود. مادر، همانطور چادر بهسر، در جامعهی بهشدت دینی و سنتی و واپسگرای اردبیل، جامعهای که تعداد مسجدهای آن ده برابر مجموع تعداد دبستانها و دبیرستانهای پسرانه و دخترانهی آن بود، جایی که هرگز ندیدهبودند زنی دست به دوچرخه بزند، دوچرخه را همچون غنیمتی جنگی در کنار خود راه بردهبود و در برابر چشمان گشاده از حیرت و دهانهای باز مردم و دکانداران میدان اوچدکان، آن را به یکی از دکانداران سپردهبود تا بعداً تکلیف آن را روشن کند!
دلشکستهبودم. رنجیدهخاطر بودم. شگفتزده بودم. نمیفهمیدم. احساس میکردم به من، به مهرداد، و به همهی مردانی که با جان و دل و از خودگذشتگی در حزب و بهویژه در "صدا"، در تکثیر نوار کار میکردیم توهین شدهاست. هرچه توضیح میدادم سودی نداشت و مریمخانم بر گمان خود استوار بود که ما تبعیض قائل میشویم و نوار مربوط به زنان را آنطور که باید و شاید جدی نمیگیریم و اولویتی را که باید، به آن نمیدهیم. سر فرود نیاوردهبودم و جلسه با تهدید و پرخاش نیمه جدی و نیمه شوخی مریمخانم به پایان رسیدهبود.
و چند روز بعد دختر نازنین و زحمتکشی بهنام اکرم را از "تشکیلات زنان" برای کمک به ما فرستادهبودند.
از سرنوشت اکرم هیچ نمیدانم و آرزومندم از حوادث این سالها سالم جستهباشد و هرجا هست، شاد و تندرست و خوشبخت باشد.
مهرداد فرجاد را پس از شش سال شکنجه در زندانهای جمهوری اسلامی، بههنگام کشتار زندانیان سیاسی در سال 1367 دار زدند.
خاورخانم چندی بعد از دیدار من، به سرطان حنجره درگذشت. از سرنوشت دختران او، دو تن دیگر از دختران رنج در سرزمینمان، هیچ نمیدانم.
و چه دارم بگویم بیش از این: درود بر مریم فیروز و ننگ و نفرین ابدی تاریخ نثار همهی آن کسانی که او را در هفتاد سالگی در زندانها آزار دادند. آرزومند روزی هستم که فیلم سینمائی زندگانی او را ببینم.
07 March 2008
از جهان خاکستری - 6
نوروز 1353 بود. هر سه هماتاقیم به شهرستانهای خود رفتهبودند. تنها ماندهبودم. نخواستهبودم من هم به شهرستان و پیش خانواده بروم. "درس زیاد" را بهانه کردهبودم. فراری بودم از خانه و خانواده: نصیحت، سرزنش، نصیحت، سرزنش... تازه، چندی بود که سیگار هم میکشیدم و این را پدر و مادر نمیدانستند، و میدانستم که این در نظر پدر گناهی نابخشودنیست. و گذشته از همهی اینها، چگونه میتوانستم تهران را، شهری را که دلدارم، دختری که عاشقاش بودم، در آن زندگی میکرد ترک کنم و به شهرستان بروم؟! – دختری که حتی یک کلمه هم با او حرف نزدهبودم و همینطور از دور عاشقاش بودم! شاید بخت یاری میکرد و یکی از همین روزها جائی، توی خیابان میدیدمش...، توی تهران به این بزرگی...!
اما چند روز گذشتهبود، در خیابانگردیهایم "آزاده" را ندیدهبودم، از تنهائی بهجان آمدهبودم، سکوت و خلوت خوابگاه افسرده و غمگینم کردهبود، کموبیش پشیمان بودم از این که نرفتهام و تنها ماندهام، و نمیدانستم چه کنم. حالوهوای نوروزی زندگی بیرون خوابگاه نیز بر احساس تنهائیم میافزود.
شبی، تنها و غمگین و افسرده، در سکوت جانفرسای خوابگاه، به این نتیجه رسیدم که باید بزنم بیرون و تفریح و سرگرمی پیدا کنم. چیزی در حدود سیزده تومان (صد و سی ریال) ته جیبم داشتم. با این پول نمیشد عرقخوری حسابی کرد و چیزی هم برای روزهای آینده ذخیره کرد. اما میشد به سینما رفت. برنامهی نوروزی تعدادی از سینماها و از جمله سینما سانترال در میدان 24 اسفند (انقلاب) نمایش فیلم جیمزباندی "الماسها ابدیاند" بود.
با یک بلیط دو ریالی و اتوبوس واحد خود را به میدان 24 اسفند رساندم، بهموقع به سئانس آخر رسیدهبودم. بلیط خریدم و توی سالن رفتم. حتی چهار ردیف از سالن بزرگ سینما هم پر نبود. بوی تند تخمهی آفتابگردان در هوای سالن شناور بود، و فیلم آغاز شد...
تیتراژ فیلم
"پیشپرده"ی فیلم.
صحنههائی از فیلم که برای شوخی موسیقی دیگری بر آن گذاشتهاند.
و هنگامی که فیلم به پایان رسید، من انسان دیگری بودم! گوئی تازه به دنیا آمدهبودم. سبکبال، شاد، بیدغدغه، سرحال... گوئی بار همهی دنیا را از دوشم برداشتهبودند. گوئی دیگر هیچ نگرانی و غصه و افسردگی نداشتم. دیگر هیچ چیز اهمیت نداشت! شگفتانگیز بود. این حالت و این احساس بهکلی برایم تازگی داشت. هرگز آن را تجربه نکردهبودم. علت آن را نمیدانستم و نمیفهمیدم. آیا برای تماشای پیکر و رخسار زیبای جیل سنجان Jill St. John بود که شباهت شگفتانگیزی به دلدارم داشت؟
آیا برای یکسره غرق شدن در فیلم، فراموش کردن جهان و هر چه در آن هست و نیست، و دو ساعت زندگی در دنیای خیالانگیز جیمز باند بود که دنیا به کامش میگشت، همه کاری از دستش بر میآمد، از هر مهلکهای بهآسانی جان بهدر میبرد، و زنان به پایش میافتادند؟ آیا برای آن بود که پس از بازیها و شیطنتهای بی دغدغهی دوران کودکی نخستین بار بود که به انتخاب خود، بی اندیشیدن به تعهد و وظیفه و مسئولیت و "انقلابی" و "ارتجاعی" و "بورژوائی" و "پرولتری"، بی اندیشیدن به بایدها و نبایدها تفریحی را، فیلمی را، خود انتخاب کردهبودم و از تماشای آن لذت بردهبودم؟
هنوز نمیدانم. از آن شب یک نتیجه گرفتم: تفریح! تفریح لازم است! باید تفریح کرد! من هم تفریح لازم دارم!
(پیداست که لئونید برژنف رهبر سابق شوروی سابق هم چشمش دنبال جیل سنجان بوده! - ضیافت پرزیدنت نیکسون در کنار استخری در کالیفورنیا، 1973. عکس از Wally McNamee)
اما، راستی، در طول زندگی چند بار پیش میآید که انسان دو ساعت آنچنان در کاری تفریحی غرق شود که خود و جهان پیرامون را، گرسنگی و تشنگی را، درس و تکلیف و مدرسه را، غم پول و نان را، نگرانی و غصهی بستگان دور و نزدیک را، ترس و نگرانی فردا را، جنگها را در گوشه و کنار جهان، غم وطن و مصیبت هموطنان را، بیماری و درد تن را، درد روح را، تعهد و وظیفه و مسئولیت را، همهی دغدغههای جهان را، بهکلی فراموش کند؟
بهیاد خندهی مستانهی سوزنبان پیر در پایان "طبیعت بیجان" ساختهی زندهیاد سهراب شهیدثالث میافتم (و این یکی از بزرگترین شاهکارهای سینمائیست که دیدهام).
هنوز هر بار "الماسها ابدیاند" را با صدای شرلی بسی Shirley Bassey میشنوم، سایههایی از همان سبکبالی در وجودم جان میگیرد، بوی تند تخمهی آفتابگردان به مشامم میرسد و نور سرخ چراغهای نئون آستانهی ورودی سینما سانترال پیش چشمم میآید که پس از بیرون آمدن از سالن سینما دقایقی آنجا ایستادهبودم و عکسها و پوسترهای فیلم را بار دیگر تماشا کردهبودم.
گامزنان بر ابرها، پیاده تا خوابگاه بازگشتم.
01 March 2008
من اگر نسوزم
ناظم حکمت مولویشناس بود و استاد تمام عیار عروض و قافیه. او در دورهای از شعرهایش قوانین عروض و قافیه را با شدت و دقت مراعات کردهاست و بعدها به شاگردانش اجازه نمیداد که تا این قواعد را نیاموختهاند، شعرهای بیوزن و قافیه بنویسند. او در دورهی دیگری از شعرهایش نیز قافیه را نه به معنای کلاسیک آن، که به شکل بازی ماهرانه با صائتها و صامتها و موسیقی کلمات بهکار میبرد، و شعر «کَرَم کیمی» نیز یکی از نمونههای عالی و در عین حال بغرنج آن است.
یک نمونهی کوچک از "موسیقی کلام" او را اینجا میآورم. در این نمونه که"برای ورا" سروده شده، حتی اگر ترکی ندانید، ملاحظه میکنید که او چگونه با ق – گ و نیز ل – د – م و صائتهای میان آنها چربدستانه بازی میکند:
منه دئدی گَل
منه دئدی قال
منه دئدی گول
منه دئدی ئول
---------گلدیم
---------قالدیم
---------گولدوم
---------ئولدوم
که احمد پوری آن را چنین برگرداندهاست:
گفت به پیشم بیا
گفت برایم بمان
گفت بهرویم بخند
گفت برایم بمیر
---------آمدم
---------ماندم
---------خندیدم
---------مُردم.
برای درک «کَرَم کیمی» (همچون کَرَم)، ابتدا باید داستان «اصلی و کَرَم» را دانست. «اصلی و کرم» یکی از قصههای فولکلوریک قفقاز، ترکیه، آذربایجان و همهی ترکزبانان ایران است. کَرَم (محمود) پسر حاکم گنجه (قرهباغ) و اصلی (مریم) دختر یک کشیش ارمنی عاشق یکدیگراند، اما کشیش سنگدل مخالف پیوند این دو است و دخترش را برای دور کردن از کَرَم مدام از شهر و دیاری به شهر و دیار دیگری میبرد و کَرَم نیز پرسان و افتان و خیزان در پی آنان روان است. سرانجام، در آستانهی وصال جانان، کَرَم آنچنان فغان و فریاد از عشق سر میدهد که با حیلهی کشیش آتشی بهجانش میافتد و در شعلههای عشق میسوزد و خاکستر میشود. این قصه را "آشیق"های آذربایجانی با ساز و آواز میخوانند و آهنگساز آذربایجانی عزیر حاجیبیکوف نیز اپرائی بر این داستان سرودهاست.
همچون کَرَم
هوا چون سرب سنگین است،
فغان،
------فغان،
------------فغان - و
------------------فریاد بر میکشم
میخوانم:
------------بیائید
-----------------سرب
-----------------------بگُدا-
------------------------------زیم.
میگویدم:
- آخر در لهیب فغانات خاکستر میشوی، هی!
همچون
---------کَرَم
-----------در زبانههای
------------------------آتش...
«دَ..َ..َرد
--------بسیار، و...
-----------------دریغ از همدرد».
گوش ِ
-------دل-
------------ها
------------------نا-
----------------------شنواست...
هوا چون سرب سنگین است...
میگویمش:
بگذار خاکستر شوم،
---------------------همچون
-----------------------------کَرَم
---------------------------------در زبانههای
----------------------------------------------آتش.
من اگر نسوزم،
---------تو اگر نسوزی،
-----------------ما اگر نسوزیم،
--------------------------------چگونه
-------------------------------------راه برند
---------------------------------------------تاری-
--------------------------------------------------کیها
--------------------------------------------------------به روشنا
-----------------------------------------------------------------ئیها...
هوا چون خاک آبستن است.
هوا چون سرب سنگین است،
فغان،
-----فغان،
-----------فغان - و
-----------------فریاد بر میکشم
میخوانم:
------------بیائید
------------------سرب
------------------------بگُدا-
زیم...
(1930)
تفسیر "سرب گداختن" با خودتان، و نیز "من اگر نسوزم" را مقایسه کنید با "من اگر برخیزم..." (قصیدهی آبی، خاکستری، سیاه) سرودهی حمید مصدق.
و جائی که سخن از ناظم حکمت است، که سالهای دراز در زندانهای میهناش بسر برد و سالهای درازتر در تبعبد و دور از میهن، نمیتوان از دلتنگیها نگفت، که خود اینچنین موجز به شعر درآورده:
مملکتیم، مملکتیم، مملکتیم،
نه پاپاغیم قالدی، سنین، اورا ایشی،
نه یوللارینی داشیمیش آیاققابیم،
شیله مالیندان سون پئنجهییم ده
------------جیریلیب چیخدی ئینیمدن.
سن ایندی یالنیز ساچیمین آغیندا،
-----------------اورهییمین اینفارکتیندا
آلنیمین قیریشینداسان، مملکتیم
مملکتیم، مملکتیم.
وطنم، وطنم، وطنم،
نه کلاهم باقى ماند، که دوخت آنجا بود،
نه کفشهایم که راههایت را پیموده بود.
آخرین کتم نیز، از پارچهی «شیله»
--------------------فرسود و از بین رفت.
اکنون تو تنها در سپیدى موهایم،
------------------------در سکتهی قلبم
در چینهاى پیشانیم حضور دارى، وطنم،
وطنم، وطنم.
و آنگاه که در رادیوی بلغارستان به زبان ترکی گویندگی میکرد، یکی از شاگردان همزنجیر سالهای زندانش، آ. قدیر، اینچنین از دلتنگیها سرود (و دانسته یا نادانسته، بلغارستان را مجارستان گفت!):
مرثیهی نخست، برای ناظم حکمت
صدایت را میشنویم هرازگاهی، از دوردست مجارستان
کمی گرفته، کمی شکسته و پیرانه.
چونان است که در زندانی هستم
و با صدایت درها همه تا پیش تو بهرویم گشاده میشوند
صدایت را میشنویم هرازگاهی، از دوردست مجارستان
میدانم که دوری را غم بیکرانیست
و من در این گوشهی عزیز و کوچک، در خاکم، «دیار بکر»،
در این گوشهی عزیز و کوچک، اینجا، «ساپانجا»، در سربازی چهها کشیدم
محمد و علی، جانسیل و من، چهار مرد
صدایت را میشنویم هرازگاهی، از دوردست مجارستان
کمی گرفته، کمی شکسته و پیرانه.
کودکان چیزی نمیفهمند، و کوچکترها باز کمتر.
اما شعرهایت را خواهمشان آموخت،
همهی شعرهایت را سطر به سطر.
جانسیل تو را بسیار دوست دارد، چون پدر، برادر بزرگتر
شاید همانقدر که من تو را دوست دارم.
میگوید حتی یک بار هم رویت را ندیده، و بغض گلویش را میفشارد
میگوید که مرگ همیشه و همهجا ستمگر است
و مرگ را هرگز نمیبخشایند.
صدایت را میشنویم هرازگاهی، از دوردست مجارستان
کمی گرفته، کمی شکسته و پیرانه.
چونان است که در زندانی هستم
و میخواهم بر خروشم: این دیوارهای گران را ویران کنید،
برچینید این غلوزنجیرهای زنگاربسته را، پنجرهها را بگشائید،
بگذارید هموطنان دلبندمان همه بازگردند
هیچ چیز بسته و پنهان نماند، هیچ چیز –
---------------------------------------------میخواهم بر خروشم.
درها را به رویمان میکوبند.
(برگردان ف. شیوا – نشریهی شورای نویسندگان و هنرمندان ایران، دفتر دوم و سوم، آلمان 1364. با اندکی ویرایش.)
26 February 2008
P2 igan, Ad Lib, och LEX
Programmet Ad Lib som sänds på P2 måndag till torsdag kl. 18:45 till 19:30 spelar ofta ganska bra musik. Producenten och programledaren Alexander H. Rauch-Estreich, med kortnamnet LEX, har en bra smak och mer och mindre goda kunskaper i världskulturen. Jag håller ibland inte med hans val av dagens aktualitet eller förevändning för att spela en viss musik. Men detta kan jag stå ut med!
Vad däremot irriterar mig in i det outhärdliga och ”torterande” så att jag vill sparka radion sönder är att ingen har lärt LEX konsten att prata i radio! Han berättar alltid saker baklänges och dessutom uttalar hela tiden ord och meningar i decrescendo! Han börjar högt och rösten går ner och ner ju längre i meningen han kommer. Vad jag förväntar mig och vill gärna höra, så fort ett stycke musik avslutar, är vad den heter och vem som har skapat den, men LEX börjar berätta en strunthistoria från slutet till början om musiken och dess skapare, tuggar och sväljer ordens och meningarnas slut och när han vill, till slut, berätta om styckets namn och skapare så är det dags för att luften i lungorna ska ta slut och orden sväljas! Jag lyckas sällan urskilja styckets och skaparens namn bland alla LEX baklängesstruntberättelser!
I kväll var det dags för exempel på filmmusik som har vunnit Oscar: Mycket värt att lyssna, om LEX sätt inte irriterar en! Lyssna själva kvällens program i 30-dagarsarkivet här, och jag vet inte om jag ska föreslå att ni lyssnar på LEX prat också för att förstå vad jag menar, med risken för att bli irriterad, eller ska jag föreslå att ni blockerar öronen när han pratar.!
Gode LEX, vill du vara snäll och säga först vad musiken och komponisten heter och sedan berätta vad du vill, baklänges eller framlänges, så att jag kan strunta i att lyssna på resten i väntan på nästa stycke? Tack! Jag läste någonstans att SR vill satsa på att alla ska kunna höra allt det som sägs på radio. Hoppas att även du omfattas av denna satsning!
22 February 2008
اعتراف
تابستان 1356 یکی از دوستان دانشگاهی هنگام بازگشت از سفری به اروپا عکس زیر را از ترکیه سوغات آورد. سربازی امریکائی (یا شاید فرانسوی) کودکی ویتنامی را تفتیش بدنی میکند.
عکس کموبیش در همین قطعی بود که روی صفحهی معمولی کامپیوتر دیده میشود. این دوست افزود که شعری از شاعری ترک هم همراه عکس بود که او آن را گم کردهاست، ولی مضمون تقریبی آن را برایم تعریف کرد. عکس را در آتلیهی عکاسی دانشگاه کپی و بهاندازهی A4 بزرگش کردیم و من مضمونی را که شنیدهبودم به شکل شعر (شعر که چه عرض کنم!) زیر عکس نوشتم و در انتها نوشتم «ناظم حکمت»!
آنها
در پی اسلحه جیبهایش را میکاوند
و نمیدانند
که بمبی ساعتشمار
در قلب او میتپد؛
بمبی که آنها نه قادر به یافتنش هستند
و نه میتوانند از کار بازش دارند.
«ناظم حکمت»
نسخههایی از عکس و نوشته را برخی از دوستان بهیادگار بردند، و بعد، در روزهای جنگ و گریز و آتش و گلولهی آغاز بهمنماه 1357، در آرامش میان دو طوفان، نسخهای از این عکس و شعر را به یکی از ستونهای سیمانی دروازهی اصلی دانشگاه تهران، که قلب حوادث بود، چسباندم.
فردای آن روز با شگفتی بسیار دیدم که کس یا کسانی عکس را کندهاند، آن را در قطع بزرگ A3 و با شعر «ناظم حکمت» در پای آن در هزاران نسخه چاپ کردهاند و دستفروشان فراوانی در پیادهروی روبهروی دانشگاه تهران هر نسخه را به بهای ده تومان میفروشند!
نام عکاس را نمیدانم تا از او قدردانی کنم، و از یاد بلند ناظم حکمت شرمسارم که پریشانگوئیهای خود را بهنام او جا زدم. او یکی از محبوبترین شاعران من است و به مناسبت یکصدمین سال تولدش مطلبی نوشتم (ابعاد جهانی یک شاعر) که در نشریهی نگاه نو (شماره 52، تهران، اردیبهشت 1381) چاپ شد.
20 February 2008
روز زبان مادری
او کوچیتا الآن دانم هفت بئیسا،... اوجور شه ده، اوجوره مدرسه... راهنمائی. [...] شیطانه! خیلی شیطانه! اما خودشه شیطانی کونه. هیچ کسه اذیت نوکونه! از اول صبح ایتا چوگوش انه فادن، ایتا سوزن، ایتا فلانچی، ایتا بیسارچی. قشنگ بشه او پوشت، ایدفعه دینی چیزهایی چاکونه آوره آدما نشان دهه آدما کله مو راسته به! انی پئر فاندره انه تعجب کونه! ماشاالله خیلی دست بره ئهتو چیانه. خو پئره دنبال گرده، هر راهی پئر شه، شبیه اون چی کوداندره، اونا فاندره، اونا یاد گیره.
کرم کیمی (ناظیم حیکمتین عینی آدلی شعرینین آذریلهشمهسی – دوستوم انوشهیه)
هاوا قورغوشون کیمی آغیر،
باغیر،
------باغیر،
------------باغیر،
------------------باغیریرام.
گلین،
------قورغوشون
-----------------اریت-
-----------------------مهیه
----------------------------چاغیریرام.
او دهییر کی، مانا:
- سن ئوز سسینده کول اولارسان، ای!
کرم
----کیمی
-----------یانا-
-----------------یانا...
«دَ- َ- َ- َرد
----------چوخ...
-----------------همدرد یوخ».
اورهک-
--------لرین
-------------قولاق-
--------------------لاری
-------------------------ساغیر...
هاوا قورغوشون کیمی آغیر...
من دهییرم کی، اونا:
«قوی کول اولوم
-----------------کرم
---------------------کیمی
----------------------------یانا-
---------------------------------یانا.
من یانماسام،
---------سن یانماسان،
-------------------بیز یانماساق،
----------------------------------نئجه
---------------------------------------چیخار
---------------------------------------------قاران-
--------------------------------------------------لیقلار
--------------------------------------------------------آیدین-
--------------------------------------------------------------لیغا...
هاوا تورپاق کیمی حامیله.
هاوا قورغوشون کیمی آغیر،
باغیر
-----باغیر،
-----------باغیر،
-----------------باغیریرام.
گلین،
------قورغوشون
------------------اریت-
------------------------مهیه
چاغیریرام...
(1930)
14 February 2008
داستان همیشه تازهی دلدادگی
و اما اکنون که سخن از دلدادگیست، میخواهم جرأت کنم و داستان کوتاه عاشقانهای را که «چندی پیش» نوشتم و هنوز در جائی منتشر نشده و فکر نمیکنم منتشر شود، اینجا بگذارمش. راوی آن...، بهتر است چیزی نگویم و خودتان بخوانیدش. فیلم «برخورد نزدیک از نوع سوم» Close Encounters of the Third Kind ساختهی اسپیلبرگ که یادتان هست؟
برخورد نزدیک از نوع اساماس
(توضیح واضحات!)
شاید سالی اینچنین گذشت. هرروز با ورود به بازارچه و محوطهی رستوران با نگاه همهجا را میجستم تا او را پیدا کنم و بعد خیالم آسوده میشد که تماشایش خواهم کرد. همیشه میکوشیدم همکاران را برای نشستن سر میزی بکشانم و طوری بنشینم که او را و خرامیدنش را هرچه بهتر و طولانیتر ببینم. کمکم تماشای او به دلخوشی روزانهی من تبدیل شدهبود و اگر او را در رستوران نمییافتم، دلتنگ میشدم.
یکیدو بار نیمنگاهی بهسویم افکند، تا اینکه یک روز او و همکارانش آمدند، از کنار میز ما گذشتند، و او ناگهان سر برگرداند، گردنش را بهشکل دلپذیری خم کرد و نگاه نوازشگرش را از روی شانهاش در نگاهم دوخت - مدتی طولانی! تنم داغ شد. دلم گرم شد. شاید سی سال بود که هیچ زنی اینطور نگاهم نکردهبود! اهل چشمکزدن نیستم. نمیدانستم چه کنم. بلد نبودم! حتی لبخندی هم بر لبانم جاری نشد. و او رفت. چه میخواست بگوید با این نگاهش؟ دعوت به آشنایی؟ از آن روز بهبعد احساس خوشتیپی میکردم! به نظرم میرسید که زنهای دیگری هم در کوچه و خیابان و بازارچه نگاهم میکنند. به سر و وضعم بیشتر میرسیدم.
از فردای آن روز هربار که همدیگر را میدیدیم، نگاهمان در هم گره میخورد. من گاه لبخندی بر لب میآوردم، اما او نگاه میکرد بی آنکه لبخندی بزند یا حالت چهرهاش تغییری کند. گاه همچنان که نگاهم میکرد فقط موهایش را که توی صورتش میریخت، با یک حرکتِ تندِ سر به چپ و راست، از صورتش دور میکرد. این حرکت دلانگیر او را خیلی دوست داشتم. و همین! جرأت نداشتم گامی پیش بگذارم و حرفی بزنم. معنی نگاه او را نمیفهمیدم. نمیدانستم چه انتظاری از گفتوگو با او میتوانم داشتهباشم. از پیآمدهای آشنایی و گفتوگو با او میترسیدم. از آغاز فقط به قصد لذت بردن از تماشایش نگاهش کردهبودم. سالها بود که اعتماد بهنفسم را برای ارتباط با زنان از دست دادهبودم. او دستکم ده سال جوانتر از من بود. البته دستهای او را ورانداز کردهبودم. حلقهای بر انگشت نداشت. فقط یک انگشتر درشت تزئینی داشت. با اینهمه، نه! من بهدرد او نمیخوردم و در سطح او هم نبودم! پس لذت بردن از تماشای او را ادامه دادم. اما اکنون دیگر به نگاه او هم عادت کردهبودم و اگر نگاهم نمیکرد، احساس میکردم چیزی کم دارم.
ماههایی نیز اینگونه گذشت. تابستان بود و فصل مرخصی از کار. چند هفتهای من به این بازارچه و رستوران نرفتم، و هنگامیکه به آنجا بازگشتم چند هفتهای هم او نیامد. و بعد که آمد، دیگر نگاهم نمیکرد! چه نتیجهای باید میگرفتم؟ آیا یعنی اینکه انتظار داشت من کاری بکنم و گامی پیش بگذارم و چون این کار را نکردم، ناامید شد و دست از من شست؟ میتوانستم تماشای پیکر و حرکاتش را ادامه دهم، اما نگاه او را کم داشتم. با سماجت در شکار نگاهش، بار دیگر توانستم توجهش را جلب کنم و باز، گاه نگاهم میکرد.
یک بار در اتاق انتظارِ جایی، روزنامه سیتی City را ورق میزدم. سیتی یکی از روزنامههای رایگان است که صبحها در مترو و اتوبوسهای شهری استکهلم توزیع میشود. به ستون اساماسهای خوانندگان برخوردم. اغلب پیامهایی از این گونه بود که «روز فلان ساعت فلان من توی متروی فلان نشسته بودم. تو پسری با موی فلان و لباس فلان از روی سکوی ایستگاه مرا نگاه کردی. دیدار در کافه؟/ دختر سرخمو»! از آن میان پیامی بیامضا نظرم را جلب کرد: «تو باید نشان بدهی که میخواهی با هم ارتباط داشتهباشیم، وگرنه من هرگز جرئت نمیکنم حرفی بزنم»! معلوم نبود پیام را چه کسی برای چه کسی نوشته، اما محتوای آن میتوانست از او و خطاب به من باشد. ولی آیا من میخواستم با او ارتباط داشتهباشم؟ دودل بودم. ناگهان فکر کردم که نکند من با رفتارم او را در بلاتکلیفی گذاشتهام و دارم آزارش میدهم؟ هیچ دلم نمیخواست کسی را آزار بدهم، و چون معتقد بودم که به دردش نمیخورم، پس تصمیم گرفتم دست از سرش بردارم و دیگر نگاهش نکنم!
یکی از همین روزهایی که دیگر نگاهش نمیکردم، با همکاران غذا میخوردیم که ناگهان صدای پاشنههای او و آهنگ آشنای گامهایش را شنیدم. سرم را که بلند کردم، دلم فروریخت. داشت از راهی غیر معمول از لابهلای میزها به سوی من میآمد و نگاهش را به من دوختهبود! چه باید میکردم؟ منی که فکر میکردم به دردش نمیخورم؛ منی که تصمیم گرفتهبودم دست از سرش بردارم؟ در جا خشکم زدهبود. آمد، درست از کنار من گذشت، و به سوی دری که به جایی نامربوط باز میشد رفت. فکر میکردم که او میخواست فرصتی به من بدهد که کاری بکنم یا حرفی بزنم، و من این فرصت گرانبها را از دست دادم. پیش خود احساس سرشکستگی میکردم. این وضع به من نشان دادهبود که مرد این کار نیستم. چارهای نمیماند جز آنکه بروم و گورم را گم کنم!
مدتی در رستوران پشت به مسیر رفتوآمد او نشستم، اما زیاد تاب نیاوردم! دلم میخواست نگاهش کنم و نگاهش را میخواستم. پس بار دیگر با تشنگی بیشتری شروع به تماشایش کردم. ولی اکنون میدانستم که این وضع نمیتواند به همین شکل ادامه یابد. باید کاری میکردم. باید سر صحبت را با او باز میکردم. ولی چگونه؟ هیچ تجربهای در این کار نداشتم. او اغلب در حلقهای از همکارانش بود. نیمساعتی زودتر از ما میآمد و ناهار میخورد. من نیز اغلب با همکارانم بودم. چند بار کوشیدم زودتر از معمول برای ناهار بروم، اما موفق نشدم سر راه او قرار گیرم، یا تنها گیرش بیاورم. هیچ برخوردی میان ما پیش نمیآمد که بتوانم به شکل طبیعی سر صحبت را باز کنم. حال عجیبی داشتم: از یک سو فکر میکردم به جایی رسیدهام که حاضرم هر کاری بکنم که بتوانم با او حرف بزنم، و از سوی دیگر نمیدانستم چه باید بگویم و چگونه سر صحبت را باز کنم. بدتر از همه این بود که اگر او از لابهلای میزها راهی غیر معمول را برای بازگشت به دفتر کارش انتخاب میکرد، و یا اگر سخت با همکارانش مشغول بود و نمیشد مزاحمش شد، گویی آسوده میشدم، زیرا بهانهای پیدا شدهبود که پا پیش نگذارم!
اکنون روز و شب در خیال با او بودم، با او حرف میزدم، به درد دلهایش گوش میدادم، از او نظر میپرسیدم، با او به سینما و کنسرت میرفتم، با او به مناطق آفتابی اسپانیا و یونان میرفتم! وسایل خانهام را از دید او وارسی میکردم، وسایل تازهای خریدم. اتاق خوابم هیچ سکسی نبود، باید فکری برایش میکردم!
شبی در حال نیمهمستی به این نتیجه رسیدم که بهتر است در صفحهی دوستیابی روزنامهی صبح سوئد آگهی بگذارم. همان شب این متن را نوشتم و فرستادم: "من و تو هر روز در رستوران ایکس غذا میخوریم و مدتی طولانیست که به هم نگاه میکنیم! من با کمال میل خواستار آشنائی با تو هستم، اما با وجود موهای خاکستریم حسابی گیج شدهام! فرصتی به من بده که پیش بیایم و با تو حرف بزنم، و یا با من تماس بگیر!/ف" دو روز بعد غرق در کار، این دستهگلم را فراموش کردهبودم که به رستوران رفتیم و در آنجا همکارانم با خنده و شوخی برگی را نشان دادند که در کنار صورت غذای رستوران به تابلوی آگهیها چسبانده بودند. روی این برگ شکل قلبی تیرخورده نقاشی شدهبود، متن آگهی مرا از روزنامه زیر آن کپی کردهبودند و کنارش نوشتهبودند: "ببینید رستوران ما چه محیط عاشقانه و معجزهآسائیست!"
عجب آبروریزیای! فکر اینجایش را نکردهبودم. برای ظاهرسازی به شوخیهای همکاران پیوستم، اما کوشیدم که آن روز به چشم او، این زنی که هنوز حتی نامش را هم نمیدانستم، آفتابی نشوم. ولی این اقدام کارکنان رستوران شاید بهسود من بود؟ او اگر روزنامه را ندیدهبود، میبایست این برگ را دیدهباشد. فردای آن روز خوشبختانه این برگ را برداشته بودند، اما هیچ تغییری در رفتار و نگاه او احساس نمیکردم. هنوز کمکی به من نمیکرد و فرصتی نمیداد که پیش بروم و حرف بزنم. کار درستی میکرد، زیرا همه آنهایی که آنجا ناهار میخوردند آگهی مرا روی دیوار دیدهبودند و اگر میدیدند که مردی با موهای خاکستری به سوی زنی ناآشنا میرود، بیشک پی میبردند که موضوع چیست! هرروز به این امید که پیامی تلفنی در پیامگیرم گذاشته باشد شتابان خود را به خانه میرساندم. اما خبری نبود.
نام او! نام او را اگر میدانستم، میتوانستم به دفتر کارش تلفن بزنم. اما چگونه میتوانستم نامش را پیدا کنم؟ در سایت اینترنتی محل کار او مطالب زیادی با عکس و نام بسیاری از همکاران او موجود بود. ساعتها نشستم و همه این مطالب را ورق زدم تا شاید نام او را در کنار عکسی بیابم، اما چیزی نیافتم. بعد راه تازهای به نظرم رسید: اگر شماره اتوموبیل او را میدانستم، میتوانستم نام او را از اداره ثبت اتوموبیلها بپرسم! پس یک روز ساعتی زودتر محل کارم را ترک کردم و روبهروی درِ خروجی محل کار او طوری توی اتوموبیلم نشستم که از آینه میتوانستم خروج او را ببینم. نیمساعتی نشسته بودم و حوصلهام حسابی سر رفتهبود که ناگهان دیدم نگاه او از توی آینه به نگاه من دوخته شده! بی اختیار سرم را دزدیدم. خروج او را ندیدهبودم و او اکنون داشت همراه با همکاری از پشت بهسوی اتوموبیل من میآمد. دلم فروریخت! چه داشتم میکردم؟ این عشق پیری داشت سر به رسوایی میزد! آمدند و درست از کنار من گذشتند و بهسوی ایستگاه اتوبوس رفتند. پس با اتوبوس رفتوآمد میکرد و اتوموبیلی در کار نبود تا به کمک آن نامش را کشف کنم.
باید آرام میگرفتم. بهخود نهیب زدم: "آرام بگیر! به دردش نمیخوری! چهکارش داری؟ دست از سرش بردار! او را و خودت را آزار نده! آرام بگیر...! آرام بگیر...!"
مدتی آرام گرفتم. اما کار دل به این آسانیها نیست! حال که او با اتوبوس رفتوآمد میکرد، پس بیگمان روزنامهی سیتی را میخواند. مدتی بود شروع کردهبودم به خواندن ستون اساماسهای این روزنامه. کسی نوشتهبود: "من میخواهم بغلت کنم. نمیفهمی؟ کاش جرئت کنم. کاش تو هم بخواهی." با خود فکر کردم ایکاش او باشد که برای من مینویسد! روز بعد کسی نوشته بود: "تو میخواهی که از تو متنفر باشم. اینطوری بهتر است. ولی چهطور میتوانم از تو متنفر باشم، حالا که بالاخره عاشقت شدهام؟" فکر کردم: آیا اوست که از دست نگاهها و بیعملی من بهتنگ آمده؟ روزی دیگر، کسی نوشتهبود: "من هرکاری از دستم بر میآمد کردم. مرد باش و تو هم کاری بکن!" و روزی دیگر: "من از این بازی موش و گربهی تو به تنگ آمدهام". همهی این پیامها بیامضا بودند، میتوانستند از سوی یک نفر باشند، و با نوع رابطه ما همخوانی داشتند.
باز روز دیگری کسی نوشتهبود: "اگر توی راه بههم برخوردیم، همه شجاعتات را جمع کن و چیزی بگو!" آیا میخواست فرصتی به من بدهد و داشت تشویقم میکرد؟ فردای آن روز مثل همیشه با همکاران وارد رستوران شدم و بهسوی صف غذا رفتم. دیدمش که یک سینی پر از فنجانهای قهوه برای همکارانش در دست داشت و از فاصله ده متری به سوی من میآمد. به محض دیدن من با حرکت دلانگیز سر، موها را از صورتش دور کرد. چه زیبا! دلم را برد! در تمام طول راه تا گذشتن از کنار یکدیگر نگاهمان در هم گره خوردهبود. من لبخندی به لب داشتم، و او مثل همیشه چیزی نشان نمیداد. ولی من که نمیتوانستم او را سینی بهدست به کناری بکشم و با او حرف بزنم!؟
روزی دیگر این پیام را در سیتی یافتم: "اگر توی راه بههم بربخوریم و اگر با من حرف بزنی، میبینی که من از شادی پر میگیرم!" و فردای آن کسی پاسخ دادهبود: "اگر توی را بههم برخوردیم، خودت چیزی بگو!" راست هم میگفت! مگر حتماً من باید چیزی بگویم؟ چرا خود او قدمی پیش نمیگذارد و کاری نمیکند؟ آن هم توی این کشوری که زنان در پیشقدم شدن از مردان عقب نمیمانند! و فردا او پاسخ دادهبود: "ولی اگر توی راه به هم بر بخوریم و تو چیزی نگوئی، میترسم که باز از کنار هم بگذریم، مثل همیشه، چون که شجاعت من آنقدر نیست که بشود رویش حساب کرد".
این یکی دیگر خیلی به ما میخورد و داشتم مطمئن میشدم که اوست که دارد میکوشد از این راه با من ارتباط برقرار کند. چند روزی دودل بودم. اما عاقبت دل به دریا زدم و این پیام را برای سیتی فرستادم: "کیست که میخواهد اگر توی راه به هم برخوردیم، من (؟) حرفی بزنم؟ با کمال میل در اولین فرصت این کار را میکنم، به شرطی که تو کسی باشی که در شرکت "و" کار میکند! /ف".
اکنون میتوانستم چند روزی منتظر پاسخ او باشم. در این فاصله نقشهی تازهای به فکرم رسید و به آن عمل کردم: یک روز در رستوران در کنج یک دوراهی و در گوشهی میزی نشسته بودم. او داشت از سمت راست من میآمد و میبایست به سمت چپ من میپیچید. چند قدم پیشاز آنکه به من برسد تلفنم را از جیبم بیرون آوردم، تظاهر کردم که زنگ زدهاست، دگمهاش را زدم، از جا برخاستم، و در حالی که گوشی را به گوشم میچسباندم بهسوی او چرخیدم. او همهی این کارهای مرا دیدهبود و میتوانست خود را کمی کنار بکشد، اما با همان استواری همیشگی راهش را ادامه داد و چیزی نماندهبود سینهبهسینه شویم. موهای کوتاه و خوشرنگش را پشت سرش جمع کردهبود و من هنوز قد راست نکردهبودم که بناگوش و گردن لختاش از یک وجبی صورتم گذشت! گرما و عطر پیکرش مستم کرد. دلم خواست بوسهای بر گردنش بزنم. نزدیک بود نقشهام را فراموش کنم. اما بهخود آمدم و درست زیر گوش او با صدای بلند گفتم: "بله؟ فرهاد!"
اکنون نامم را هم به او گفتهبودم! چند روز بعد، وقتی پاسخی از او در سیتی نیافتم، و حال که میگفت جرئت لازم را ندارد، این پیام را فرستادم: "نام تو را نمیدانم. اسم کوچک من و نام محلهای را که در آن کار میکنیم در کتاب تلفن توی اینترنت وارد کن، زنگ بزن و نامت را بگذار، یا اساماس بزن. من زنگ میزنم!"
فردای آن روز، این پیام را یافتم: "نمیدانم آیا جرأت میکنم وارد این جزئیات شوم، یا نه!"
روزی، بعد از خوردن غذا در رستوران، سینی و ظرفها را میبردم که در جایشان بگذارم. جمعیتی در کنار جای سینیها ازدحام کردهبودند، و ناگهان او در دو قدمی من از لابهلای جمعیت بیرون آمد. زبانم بند آمد، به زحمت توانستم لبخندی رنگپریده بر لب بیاورم و با هر دو چشم چشمکی نامحسوس و بیمعنی زدم. فردا این پیام را در سیتی خواندم: "منظورت از آن اشارهی کجکی مثلاً نوعی علامتدادن بود؟ بابا، موزی چیزی برایم پرت کن، آخر من خیلی خنگ هستم!" بیاختیار قاهقاه خندیدم. آیا او نبود؟ طنز خوبی داشت.
روزها میگذشت و بهسرعت به تعطیلی کریسمس و سال نو نزدیک میشدیم. حالا دیگر بهراستی میخواستم خود را به آب و آتش بزنم. با آمادگی کامل در کمین شکار فرصتی بودم تا با او حرف بزنم. اما این فرصت به دست نمیآمد. دو روز مانده به آغاز تعطیلی طولانی، این پیام را خواندم: "راههای ما به نظر نمیرسد که امسال با هم تلاقی کند. چطور است بعد از سال نو «چیزهایی» با هم رد و بدل کنیم؟ *چشمک*" و فردای آن توی صف غذا ایستادهبودم که از کنارم گذشت، با همکارانش که گرد میزهای دیگر نشستهبودند خداحافظی کرد، سه مرد همکار را در آغوش کشید، و رفت. پیدا بود که میرود تا بعد از سال نو برگردد.
با هر شکنجهای بود تعطیلی طولانی را سر کردم. نگران بودم که مبادا او هم مانند هزاران سوئدی به تایلند سفر کرده و گرفتار زمینلرزه و خیزاب شده باشد. و بعد این پیام را طوری فرستادم که در نخستین روز کار بعد از تعطیلی در سیتی چاپ شود: "وقتی از کنارم گذشتی بی آنکه نگاهم کنی و به مرخصی کریسمس رفتی خیلی L شدم. داشتم میآمدم چیزی بگویم که تو همکارانت را بغل کردی. دلم بغل خواست! منتظر «چیزهایی» هستم که تو(؟) میخواهی رد و بدل کنی. /ف" همان روز در رستوران دیدمش، به هم نگاه کردیم، و خیالم آسوده شد که سالم است. اما راهمان با هم تلاقی نکرد! دو روز بعد کسی نوشتهبود: "از کنارت که گذشتم بدون نگاه کردن، کجا رفتم؟ شاید من بودم... منتظر رد و بدل کردن «چیزها»". انشای این جمله نوجوانانه بود، با این حال دوشنبهی بعد پاسخش را دادم: "وقتی از کنارم گذشتی بدون نگاه کردن و برای تعطیلی کریسمس رفتی، اول رفتی به دفتر کارت در "و"! در اولین فرصت با تو حرف میزنم به شرطی که راههایمان تلاقی کند. بغل! /ف"
دیگر مثل گرگی گرسنه بودم. به خود گفته بودم "مرگ یک بار، و شیون یک بار!" با خود عهد کردهبودم که دیگر هیچ فرصتی را از دست ندهم. فکر کردهبودم که اگر لازم بود صحبت او با همکارانش را هم قطع کنم، به کناری بکشمش و کار را یکسره کنم.
شبی توی خانه جلوی آینه ایستادهبودم، خود را ورانداز میکردم و در دل میگفتم: "آخر مرد حسابی! تو با این سن و سال و دکوپز، با این ریخت و قیافه، چطور انتظار داری که زنی با آن کلاس روی خوش به تو نشان بدهد و با تو روی هم بریزد؟ بیا و از خر شیطان پیاده شو! دست بردار! سرت را بیانداز پائین و نفسات را بکش!" اما، آخر، او هم نگاهم میکرد! به یاد نگاههای او افتادم و چارهای ندیدم جز آنکه بکوشم تکلیف خودم و او را بهنحوی یکسره کنم. یقین نداشتم که پیامهای سیتی را او مینوشت، و میدانستم که او میتوانست همه چیز را انکار کند، ولی...، خب...، راهی نبود!
و روز بعد با همکارانم در رستوران به گرد میزی در سر راه او نشستهبودیم که فرصتی که بهتر از آن هرگز پیش نیامدهبود، دست داد: موقع گذاشتن سینی غذا در جای آن، از همکارانش جدا افتادهبود و اکنون چند متر پشت سر آنها داشت تنها بهسوی ما میآمد. همانطور محکم و مصمم، با صدای پاشنه بلند کفشش و آهنگ آشنای گامهایش، با تاب دادن بازوانش، با حرکت سر برای کنار زدن موهایی که توی صورتش میریخت. چه دلانگیز! اما اینبار نگاهم نمیکرد. کارد و چنگال را رها کردم. همهی شجاعتم را جمع کردم، همانطور که راهنمایی کردهبود، نهیبی به خود زدم، از جا برخاستم و بهسویش رفتم تا چیزی بگویم و ببینم که او از شادی پر میگیرد! در کنج همان دوراهی که نامم را توی گوشی تلفن به او گفتهبودم و همانجا که گرما و عطر پیکرش داغم کردهبود و دلم خواستهبود گردنش را ببوسم، به او رسیدم. هنوز نگاهم نمیکرد. گفتم:
- ببخشید...
با صدای بلندی گفت: - بله...؟
- میشود چند لحظه وقتتان را بگیرم؟
- بله، البته!
صدایش خیلی بلند بود. با این صدا کسانی که در اطراف ما نشستهبودند و حتی همکارانم که سهچهار متر دورتر بودند میشنیدند که ما چه میگوییم. نیم قدمی به طرف دکوری که در گوشهی خلوتی بود برداشتم، با این امید که او را با خود بکشانم، اما او محکم سرجایش ایستاد و نشان داد که خیال ندارد مرا همراهی کند. اولین ضربه را خوردهبودم! بهناچار نزدیکتر رفتم، صدایم را پایینتر آوردم و خواستم داستانم را تعریف کنم. مقداری از شجاعتی که جمع کردهبودم از دست رفتهبود و صدایم در شروع داستان لرزید، اما به هر زحمتی بود بر اعصابم مسلط شدم. گفتم:
- من یک سناریوی اینطوری ساختم، که از شما یک سوأل الکی درباره این دکور میپرسم...
- خُ ُ ُ ُب...؟
- ولی بعدش اضافه میکنم که نمیخواهم وقت استراحت ناهار شما را بگیرم...
- خُ ُ ُ ُب...؟
- و ازتان اجازه میخواهم که بعداً تلفن بزنم و سوألم را بپرسم...
- خُ ُ ُ ُب...؟
- و برای اینکه بتوانم تلفن بزنم، باید اسم شما را شاید به اضافه شماره داخلیتان بدانم...
- خُ ُ ُ ُب...؟
کمترین سایهای از لبخند بر لبانش نبود. کمترین آشنایی نشان نمیداد. در چشمانم نمینگریست. هر بار که در چشمانش مینگریستم، نگاهش میگریخت. کمترین گرمایی در برخوردش احساس نمیکردم. بارها او را درحال شوخی و خنده با همکارانش دیدهبودم. اکنون اما هیچ احساسی بر چهرهاش نمیخواندم. هر آدم بیگانهای را، حتی در این سرزمین یخ، توی خیابان متوقف کنید و چیزی بپرسید، لبخندی زورکی بر لب میآورد و سعی میکند با چهرهای کموبیش مهرآمیز پاسختان را بدهد. ردی از مهر در چهرهاش نمیدیدم. این "خب؟" گفتنهایش در میان جملههای من و حتی آهنگ و لهجهی آن نیز مرا بهیاد زن دیگری که یکی از پزشکانم بود میانداخت که به همین شکل حرفم را میبرید و من پشت هریک از "خب؟"های او عبارات دیگری میشنیدم:
- خُ ُ ُ ُب...؟ (که چی؟!)
- خُ ُ ُ ُب...؟ (این که مهم نیست!)
- خُ ُ ُ ُب...؟ (مگر فکر میکنی کی هستی؟)
- خُ ُ ُ ُب...؟ (حوصلهام سر رفت! چهقدر حرف میزنی؟!)
با هر "خب؟" او بیشتر دستپاچه میشدم. کاش میتوانستم عقب نشینی کنم و فرار کنم! داشتم داستانم را فراموش میکردم. ادامه دادم:
- که بعد بتوانم به شما تلفن بزنم...
فکر کردهبودم که بعد ادامه میدهم "ولی حالا فکر میکنم لازم نیست با این سناریو عمل کنم و چه بهتر که اگر وقت دارید بدون بهانهی این دکور با هم حرف بزنیم"، اما حرفم را قطع کرد و با شادی صادقانهی کسی که توانسته یقهاش را از چنگ آدم مزاحمی رها کند، بی آنکه در چشمانم نگاه کند، گفت:
- ولی این دکور کار من نیست. کار یکی از همکارانم است...
و با حرکتی که نشان میداد "پس حرفمان دیگر تمام شد"، میخواست برود. فهمیدهبودم که دیگر امیدی نیست. دلشکسته و ناامید گفتم:
- هه...، خب...، این را که میدانم.... ولی...، آخر...، همه اینها برای این بود که بتوانم با شما حرف بزنم...
بی کمترین درنگی گفت:
- ولی من دوستِ پسر دارم، اگر موضوع این است!
ضربهی کشنده فرود آمدهبود! گفتم:
- پس باید از شما عذرخواهی کنم.
باز بیدرنگ گفت:
- ولی، نه، کمپلیمان خیلی خوبی بود!
این را مثل یک آدم آهنی و بی هیچ لبخند و نشانی از مهر و سپاس داشت میگفت. در ادامهی جملهاش میخواندم "ولی دوست داشتم آن را از کس دیگری بشنوم، نه از پیرمرد قراضه و بیقوارهای مثل تو...!"
این بار نیمنگاهی در چشمانم انداخت و برای نخستین بار توانستم لحظهای کوتاه چشمانش را ببینم: دو پارچه یخ آبیرنگ!
دلم یخ زد.
گفتم:
- باشه، خدا حافظ!
- خداحافظ!
***
خواندن ستون اساماسهای روزنامه را ترک کردهبودم، اما چندی بعد بهتصادف چشمم به این پیام افتاد:
"همسایهی خوشتیپ دیوانه! آخر اگر بدانی سن من چهقدر بالاست و چهقدر وفادار هستم! با اینحال عاشقت هستم و دلم را گرم میکنی."
و چندی بعد، باز بهتصادف، این پیام را دیدم: "حالا که دیگر به همدیگر نگاه نمیکنیم، خیلی بهتر است. از ته دل آرزو میکنم کسی را که دنبالش هستی پیدا کنی. قدر خودت را بدان. بغل..."
هرگز نمیتوان فهمید مخاطب اساماسهای این روزنامه کیست!
استکهلم، فوریه 2005 – فوریه 2008
10 February 2008
چه کسی انقلاب کرد؟
من با انقلاب و همراه انقلاب بودم و پشیمان نیستم. روزی که شاه از ایران رفت شادترین روز همهی زندگی من بود و هنوز هم هرگز بهاندازهی آن روز شاد نبودهام. رفتن شاه برای من مساوی با برچیدهشدن دستگاه زندان و شکنجهی ساواک، برچیدهشدن دستگاه فساد درباری بود. این عکس که در روزنامهی کیهان 25 بهمن 1357 چاپ شد برایم نماد فرشتهی آزادی انقلاب ما بود، همراه با تصویر دیگری از دختری که به شکل مشابهی روی یک تانک ارتشی ایستادهبود، و پیدایش نمیکنم. اینان مرا بهیاد تابلوی معروف اوژن دلاکروا Eugène Delacroix از انقلاب کبیر فرانسه "آزادی، راهبر مردم" میانداختند و از تماشای آنها لذت میبردم. عاشقشان بودم! دروازههای زندانها گشوده میشد و همدانشگاهیها و همکلاسیهای من که با محکومیتهای ده سال و پانزده سال و ابد در آنها بودند، و مبارزانی که 25 سال و بیشتر در آنها شکنجه شدهبودند، بیرون میآمدند. من خود از تبعید و بازداشتگاه چهلدختر گریختهبودم. ظرف چهار سال مأموران ساواک دو بار خانهی دانشجوئی مرا زیر و رو و ویران کردهبودند و رفتهبودند. سه کتاب من که منتظر اجازهی ادارهی ممیزی بودند، در فاصلهی چند ماه منتشر شدند. اکنون میشد کتاب و نشریه در هر زمینهای و حتی به ترکی آذربایجانی که تا آن هنگام ممنوع بود، منتشر کرد. میشد رمانهای "مادر" ماکسیم گورکی و "پاشنه آهنین" جک لندن را که تا آن هنگام پنج تا ده سال برای خواندن آنها زندان میبریدند، آزادانه خرید و خواند. میشد کتابهای مارکس و لنین را در قفسهی کتابها داشت و خواند یا نخواند! ممیزی و سانسور در کار نبود. میشد بی ترس از بازداشت و شکنجه در سخنرانیهای نویسندگان محبوب شرکت کرد. میشد نفس کشید. آزادی! آزادی! زندهباد آزادی!
آزادی، راهبر مردم
عکسهای جهانگیر رزمی، برندهی جایزهی پولیتزر، از انقلاب را اینجا، و عکسهای دیگری را اینجا ببینید.
دختر رزمندهی توی عکس را نمیشناسم و نمیدانم چه بر سرش آمد. امیدوارم از همهی حوادث این سالها جان بهدر بردهباشد و خوشبخت باشد.